فصل اول قسمت نهم
انساب:
پيش از اين، از خويشاوندي ديني و نژادي ميان بخشي از عرب حجاز و شاه شبانان كنعان (ابراهيم و اسماعيل) به اشاره ياد شد.
اما به نظر ميرسد كه در طول زمان، اين رابطهي خويشاوندي، بهويژه در عرصهي ديني، كمرنگ شده بود، و قبايل پراكنده در حجاز، هر كدام براي خود، نياي مستقلي ميشناختند، و خدايان ويژهي خود را داشتند. در عينحال، نشانههاي نياز به نوعي وحدت و همآهنگي در اجتماع عرب حجاز ديده ميشد.
شايد مهمترين نشانهها از اين دست را بتوان در پديد آمدن زبان معيار، يا همان عربي فصيح در طليعهي بعثت مشاهده كرد. يعني زباني كه همهي قبيلههاي پراكنده در حجاز، ميتوانستند آن را فهم كنند.
بهتعبير ديگر، بهنظر ميرسد در سالهاي قبل از بعثت، قبايل حجاز، گرفتار نوعي تضاد شده باشند، از يكسو تمايل به نزديك شدن و هماهنگي بيشتر قبايل با هم، تا شايد آنان نيز همچون قحطانيها(عرب جنوب) داراي دولت و تمدن شوند، و از سوي ديگر، حس برتري جويي هر قبيلهاي نسبت به قبيلهي ديگر، خود به خود عامل مهمي براي چرخش آسياب جنگ در ميان قبايل بود.
از نگاه برخي پژوهشگران معاصر، گرايش قبايل گوناگون حجاز به مجموعهي فراگيرتري به نام «شعب» موضوعي بود كه در سالهاي نزديك به بعثت اتفاق افتاد و زمينهاي شد براي پديد آمدن همبستگي بيشتر ميان قبايل حجاز با يكديگر كه هنوز چيزي به نام دولت نداشتند [1]. ظاهرا اين نياز عدنانيها، بيشتر در برابر قحطانيها(اعراب جنوب) و در رقابت با آنان بود كه دولتها داشتند و شهرهاي بزرگ بنا نهادهبودند.
«شعب»گستردهترين مجموعهي اجتماعي- نژادي بود كه اعراب در دوران قبل از بعثت به سوي آن گام برميداشتند. اما اين مجموعه، در صورت شكل گرفتن، بازهم از «عدنان» آنسوتر نميرفت. مطابق آنچه علماي انساب به آن باور داشتند«عدنان» از فرزندان اسماعيل بوده است. بنا براين تمامي شبه جزيرهي عربستان به دو شعب عداناني(عرب شمال) و قحطاني(عرب جنوب) تقسيم ميشد. «قبيلهها» شاخههايي از «شعب» بود، و هر قبيلهاي باز شاخههايي داشت كه «عماره» ناميده ميشدند. بعد از آن «بطن» و «فخذ» و «فصيله» بود [2].
انساب را ميتوان به درختي تشبيه كرد كه شاخههاي نو برآمدهي بسيار دارد. و شاخههاي اصليتر كه شاخههاي نو برآمده از آن روييدهاند، و در انتها، تنهاي دير هنگام كه همهي شاخهاي ديگر، از آن برآمدهاند. همين تشيبه ساده، بعدها اصطلاح «شجرهي نسب» را پديد آورده است.
مطابق تصوير فوق از مفهوم «انساب»، انتظار ميرود كه واحدهاي كوچكتر اجتماعي، كه شاخههايي از آن تنهي اصلي شمرده ميشوند، پيوند خويشاوندي ميان خود و دورترين قبايل ديگر را دريابند. مانند اين آيه كه در قرآن آمده:
«اي مردم، ما شما را از مرد و زني پديد آورديم، و شما را شعبهها و قبيلهها گردانيديم تا نسبت بهيكديگر شناخت پيدا كنيد. البته، گراميترين شما نزد خدا، پرهيزگارترين شما است.»(سوره 49 الحجرات، آيه13)
اما بهنظر ميرسد كه «انساب» در نزد عرب حجاز صرفا مبتني بر اين تصوير درختگونه كه به تنهي واحدي برسد نبوده است. و قبايل حجاز با آنكه ظاهرا ريشهي خود را به عدنان ميرسانيدند و با آنكه نياز به هماهنگي بيشتر با هم داشتند باز هم سر سازگاري با هم نداشتند چه رسد بهآنكه نسب خويش را در آدم نخستين جستجو كنند.
در نگاه اول بهنظر ميرسد كه شايد پراكندگي اعراب در صحرا، و دور بودن قبايل از هم به نحوي سبب شده بود تا رشتههاي خويشاوندي قبايل نسبت بههم كمرنگ و ناپديد شود و نتوانند همچون قحطانيها داراي دولت و تمدن باشند، اما پرسشي كه در اينجا ميتوان طرح كرد اينكه آيا پديد آمدن دولتها بدون سرسپردگي و انقياد قبايل كوچكتر در برابر قبيلهي قويتر امكان داشتهاست؟ اين در حالي است كه تمامي پژوهشگران، به روحيهي آزاد اعراب بيابانگرد حجاز اشاره دارند و اشعار بر جاي مانده از آن روزگار نيز اين نظريه را تاييد ميكند.
جز اين، بهنظر ميرسد كه عوامل رواني و اعتقادي ديگري هم در كار بود كه عرب جاهلي را از گرايش به آنگونه خويشاوندي بنيادين باز ميداشت كه همه را در آفرينش از يك گوهر بدانند و همه از هر قبيله و نژاد «آدم» شمرده شوند [3].
ميراث شرف و بزرگي:
احتمالا توجه به نياي قبيله، و در آميختگي خدا پرستي با نيا پرستي، به اهميت ميراثي نژادي- معنوي بازميگشت. در اينجا واژهي «معنوي» را به ناگزير استفاده ميكنم وگرنه اين واژه در آن روزگار شايد مورد استفاده نبوده است. و منظورم از «معنوي» بودن ارث، مضاميني بوده مانند شرافت، مجد، عظمت، شجاعت، سيادت و بزرگواري.
بهنظر ميرسد مفهوم «ارث» و همچنين مفهوم «بني» در نزد عرب جاهلي با آنچه ما امروز از آن ميفهميم تفاوت اساسي داشته است. واژهي «ابن» [4] و «بَني» با مشتقات ديگر آن مانند: «بَنَي»(بنا كردن، برگزيدن)، «بنا»(ساختمان)، «بنيان»(ساختن، پديدآوردن)، «البنيّه»(نهاد، سرشت) و ديگر مشتقات آن علاوه بر رابطهي آوايي، همچنين داراي رابطهي معنايي نيز هست [5].
اعقاب، يا فرزندان، در واقع، خود همان نياي قبيله محسوب ميشدند كه در طول زمان گسترش يافته و كثير شده است. به تعبير ديگر، آدمي براي اينكه به مرگ دور باش گفته باشد، به توالد و تناسل روي ميآورد، و به اين گونه خود را در زمين «بنا» ميكند. يعني جان پدر، در قالبهاي تازهاي بهنام فرزندان تداوم مييابد. بنا بر اين، كل قبيله، پيكرهي واحدي از همان نياي قبيله شمرده ميشود.
به تعبير ديگر، هر فردي از قبيله، بايد عنصري همخوان و تاييد كنندهي هويت جمعي قبيله باشد و داراي همان ويژگيهايي باشد كه نياي قبيله داشته است، اگر جز اين باشد مطرود قبيله خواهد بود. در اين رويكرد نژاد گرايانه، چيزي به عنوان هويت فردي نميتوانست مطرح باشد بلكه هويت قبيله و اصالت بخشيدن به روان جمعي قبيله، بر هويت فرد غالب بود.
زن، يا مردي كه نياي نخستين قبيله شمرده ميشد، ميبايست قهرمان نام آوري باشد كه افراد قبيله بتوانند به او افتخار كنند. مردي يا زني كه بنيان قبيله در اين صحراي هول بر او استوار شده است، بايد كارهاي جسارتآميز كرده و آوازهي بلند داشته باشد.
بنا براين، نگاه افراد قبيله نسبت به نياكان خويش، از بنيان گذار نام آور قبيلهي كوچك خود، آنسوتر نميرفت. و بسا كه داستان اين نياي نخستين قبيله، با افسانههاي اغراق آميز درهم ميآميخت. تا آنجا كه به نحوي با يكي از صورتهاي فلكي، يا خدايان آسماني، سر و سري پيدا ميكرد و مفهوم خدا پرستي و نيا پرستي، مفهومي تفكيك ناپذير گرديده بود [6].
در شعر عرب جاهلي، «ارث» پيش از آنكه به اموال مادي و عيني گفته شود، گنجينهاي نژادي بود شامل شرافت، عظمت، شجاعت و سيادت كه اعتقاد داشتند از نياي قبيله به فرزندان تسرّي يافته است. همهي اين مضامين از يكسو تضميني بوده براي آزادي و به انقياد هيچ دولتي در نيامدن، و از سوي ديگر، حاصل اين برتريجويي نژادي، به هرحال جنگها و نبردهايي خونين ميان قبايل بوده است. و نكته جالب توجه اينكه از اين مضامين نژادي، در پارهاي از اشعار عرب به نام «دين» ياد شده است [7].
در سورهي شمارهي 89 از قرآن(الفجر)، واژهي «تراث» به همين معناي ميراث اعتقادي آمده است، [8] البته با رويكردي كاملا سرزنشگرانه و نفي كنندهي آنچه عرب جاهلي به آن ميباليد. در اين سوره، آن كرامتها و بزرگواريها كه هم نژادي و هم ديني تلقي ميشد، به چالشي سهمگين گرفته شده است [9].
ذكر نمونههايي چون عاد و ثمود در اين سوره، ميتوانست عبرتي باشد براي عرب جاهلي. زيرا سرنوشت غمانگيز عاد و ثمود كه به روزگاران پيش داراي مجد و عظمتي بودهاند و سپس نابود شدهاند، چيزي بود كه در داستانها و روايات عرب قبل از اسلام وجود داشت. در جايي ديگر از قرآن، به همين عاد و ثمود، بهگونهاي اشاره شده است كه نشان ميدهد اعراب روزگار بعثت و قبل از آن، به داستان آنان آشنا بوده و حتي زيستگاه برجاي مانده از عاد و ثمود را ميدانستند [10]
نكتهي ديگري كه در مورد متن قرآن و پيشنهي اعتقادات عرب ميتوان بهآن اشاره كرد، تغير اساسي مفهوم «بني» در تركيب تازهي «بنيآدم» بود. در قرآن هيچ نشانهاي از نام قبايل كه منجر به نژاد خاصي شود نيست به جز بني اسرائيل [11] و همهي آدمها، «بنيآدم» ناميده شدهاند. اين در شرايطي بود كه تقريبا در تمامي اشعار و رواياتي كه به نحوي به انساب عرب مربوط ميشود، واژهي «بني» در ارتباط با يكي از اجداد نام آور قبيله بوده است كه سبب افتخار قبيله ميشد.
اهميت اين تغير گفتمان در آن است كه اگر قرار باشد همهي قبيلهها، منشاء اصلي خود را يگانه(آدم نخستين) بپندارند، ديگر جاي فخر و مباهات قبيلهاي بر قبيلهي ديگر باقي نميماند. همچنين مطابق داستانهايي كه در تورات هم آمده و اعراب هم از آن آگاهي داشتند، «آدم» نه تنها محبوب و سوگلي خداوند نبوده بلكه به سبب لغزش و خطا، و خصومت و دشمني، از بهشت خداوند نيز رانده شده است [12]. بنا بر اين، مطابق با رويكرد قرآن، نياي نخستين، نه قهرمان بوده و نه كامل و بي عيب. در اين صورت، شرف و كرامت آدميان به نژاد و نسب نيست و همانطور كه در آيهي 31 سورهيالحجرات اشاره شد، چنان است كه قرآن، رابطهي شرافت و گرامي بودن آدمي را، با نژاد و نياكان او قطع كرده و موكول به پرهيزگاري و تقواي خود شخص ميكند.
در روايات تورات، بنا بر آنچه گذشت ميتوان گفت كه يكي از مهمترين اتفاقاتي كه در بعثت پيامبر و در مورد پيشينهي فرهنگ عرب پديد آمد، تفكيك مفهوم نژاد از مضامين ديني بود. و به تعبير ديگر عبور از ميراث نژادي. در اين عبور، واژهي «شعب» كه بالاترين طبقهي انساب شمرده ميشد و همهي عدنانيها را در بر ميگرفت، از ميان برخاست و كلمهي «ملت» جاي آن را گرفت. تفاوت اين دو واژه با هم يكي هم اين است كه «شعب» به هرحال واژهاي براي بيان اصل و نسب نژاد بوده است در حالي كه كلمهي «ملت» بيشتر صبغهي ديني دارد. [13]
نسبنامه ي رسول
نسبت نژادي محمد رسول با ابراهيم، يكي از مهمترين مباحثي است كه بهدلايلي قابل تامل ميباشد. نسب شناسان بعد از اسلام «عدنان» را از فرزندان اسماعيل دانستهاند [14] اما در نامهاي فرزندان عدنان (و قحطان)، از بالا تا پايين، (از عدنان تا روزگار قبل از بعثت)، اثر چنداني از نامهايي كه در تورات به عنوان فرزندان اسماعيل آمده، ديده نميشود. به تعبير ديگر، گزارش نسب شناسان اسلامي با آنچه در تورات به عنوان نسل اسماعيل مكتوب شده متفاوت است [15]. با اين همه، اين اختلاف نظرها در بارهي نژاد اسماعيل سبب ناديده گرفتن رابطهي نژادي پيامبر با اسماعيل نميتواند باشد.
در بسياري از آيات قرآن، ابراهيم بنيانگذار بيتالحرام دانسته شده و در مناسك خود نيز از خداوند خواسته تا از ذريت او در اين وادي امتي مسلم پديد آورد و همچنين خواسته تا از ميان آنان رسولي مبعوث شود [16]. با اين همه، در هيچ كدام از آيات قرآن، محمد رسول صراحتا از نژاد ابراهيم خوانده نشده است و هيچ سلسلهي نسبي كه نژاد محمد را به ابراهيم برساند در قرآن نيامده است. اين درحالي است كه ذكر سلسلهي نسب رسولان بنياسرائيل در تورات و در مجموعهي عهد عتيق با وسواس تمام مكتوب شده است. حتي در باب اول انجيل متي نسبنامهاي تدارك شده است تا سلسلهي نژادي عيسي مسيح را به ابراهيم برساند.
به تعبير ديگر، با آنكه قراين و شواهد بسياري در دست است كه ميتوان بر اساس آن نسب محمد رسول را به ابراهيم پيوست، و روايات تاريخي، به ويژه داستان اسماعيل و هاجر در تورات و حضور كعبه در مكه، همه و همه نشانههايي بر اين ادعا ميتوانند باشند در عين حال مسكوت ماندن اين مسئله در قرآن، ميتواند نشانهي ديگري باشد بر اينكه در نظام انديشگي كه قرآن ارائه ميدهد، ميراث نژادي در امر نبوت جايي ندارد.
اما بهنظر ميرسد اين رويكرد، پس از فوت پيامبر چندان دوام نياورد. تفاوت متن قرآن در اين مورد، با متن تاريخ مسلمانان، نشاندهندهي همين امر است. با آنكه در قرآن، همهي آدمها «بنيآدم» ناميده شدهاند و هيچ نشاني از نامهايي چون «بنيهاشم» و انواع «بني»هاي ديگر نيست اما بعدها، نوادگان عباسبن عبدالمطلب به نام «بنيعباس» براي بهدست گرفتن امر خلافت قيام كردند. مهمترين دليل آنان نيز به همين رابطهي نژادي معطوف بود.
مطابق تلقي نژادگرايانه از ميراث پيامبر، هنگامي كه پيامبر فوت شد، هيچ پسري از خود نداشت كه ميراثي به نام خلافت، به وي رسد. همچنين برادر و پدري هم نداشت، تنها كسي كه بهلحاظ حقوقي ميتوانست وارث پيامبر شمرده شود، عباس عموي پيامبر بود كه در هنگام فوت پيامبر زنده بود. بنيعباس در موارد متعددي براي اثبات حقانيت خود در امر خلافت، بارها به همين نكته اشارهكردهاند و خود را اهل بيت پيامبر خواندهاند كه ميراث رسول ويژهي آنان است [17]. البته اين استدلال حقوقي هنگامي ميتواند تا حدودي محكمه پسند باشد كه براي پيامبر علاوه بر جايگاه نبوت همچنين جايگاه فرمانروايي، يا حكومت هم قايل باشيم [18].
بنا بر آنچه گذشت، ميتوان گفت كه در امر دين، ما با دو نظام انديشگي متفاوت مواجه هستيم. يكي نظام انديشگي قرآن كه رابطهي نژادي را به رسميت نميشناسد، و ديگر آن نظام انديشگي كه هم در ميان بني اسرائيل معمول بوده، هم در دوران عرب جاهلي، هم در ايران دورهي ساساني، و هم در دورهي امپراطوري عباسيان نهادينه گرديد. منظورم از «نظام انديشگي» صرفا انديشه نمودن نيست بلكه سخن از چارچوبهاي است كه هر قومي و طايفهاي در قالبهاي از پيش تعين شدهي آن چارچوبه به انديشيدن و فهم كردن ميپردازد.
علي طهماسبي
مرداد ماه 1386
____________________
پي نوشتها:
[1] - جواد علي: تاريخ مفصل عرب قبل از اسلام، جلد اول، فصل دوازدهم
[2] - اين ها تقريبا مهمترين نامهايي است كه براي طبقات اجتماعي عرب حجاز(بهلحاظ سلسله مراتب نژادي) ياد كردهاند. هنوز واحداهاي گوناگون ديگري هم هست كه كوچكتريت آن «حي» ناميده ميشود.
[3] ـ خواه ناخواه به ياد اين شعر از سعدي ميافتم كه:
بني آدم اعضاي يكديگرند//كه در آفرينش زيك گوهرند..
[4] - واژهي «ابن» معمولا براي بيان رابطهي فرزند با پدر كنوني و بلافصل او است در حالي كه واژهي «بني» براي بيان رابطهي افراد قبيله با جدَ اعلاي آنان است.
[5] - براي توضيح بيشتر نگاه كنيد به : «لسانالعرب تحت عنوان «بني» همچنين نگاه كنيد به تفسير مجمعالبيان جلد اول در شرح آيه 40 از سورهي بقره، طبرسي در بارهي معناي «ابن» مينويسد: اصله من البناء و هو وضع الشيء علي الشيء، فالابن مبني علي الاب...
[6] - به نظر من، نامهاي مانند بنياسد، بني عقاب، بني ثعلب، بني كلب، و امثالهم نشانهاي از همين پيوند نياي قبيله با صورتي فلكي هم می تواند باشد. توجه به اين نكته شايد ضروري باشد كه «اسد»، «عقاب»، «ثعلب»، «كلب» و.. همه صورتهاي فلكي بودهاند. بنا براين چنين نامهايي براي اين قبايل، صرفا توتم جانوري زميني نبوده بلكه صورت فلكي آسماني هم بوده است.
[7] - ورثنا مَجدَ علقمة بن سَيف// اباح لنا حصون المجد دينا
ورثت مهلهلا و الخير منه/// زهيرا نعم ذخر الذاخرينا
ما وارثان مجد و عظمت علقمةبن سبف هستيم، او قلههاي شرف و بزرگي را به فرمان ما آورد.
ما وارثان مهلهل و زهير هستيم، زهير از مهلهل برتر، وه كه ما را گنجينههاي افتخاري است(ابيات 61 و 62 از معلقهي عمروبن كلثوم)
[8] - اهل لغت ميان «أرث» و «إرث» (اولي به فتح همزه و دومي به كسر همزه) تفاوت قايل هستند. شرح آن را در لسانالعرب ميتوانيد ببينيد. به هرحال واژهي «تراث» از ريشه « ورث»( vers ) دانستهاند كه اِرث ، ميراث، وارث، ورثه، همه از همان است. توضيح ديگر اينكه: اِرث در ساختار فقهي و حقوقي بيشتر به معناي ميراث مادي است همان گونه كه در سورهي نساء هم به همين معنا چندين بار آمده است اما در ساختار ادبي و روانشناختي، وارث كسي است كه خصوصيات فرهنگي و اعتقادي را از اجداد خود به ارث ميبرد.
[9] - اشاره به آيهي 15 همان سوره
[10] - سورهي 29(عنكبوت) آيه 38
[11] - خطاب قرآن به بني اسرائيل نه از روي تصديق بلكه معمولا به صورتي سرزنشگرانه است.
[12] - سورهي بقره
[13] - نگاه كنيد به واژهي «ملت» در بخش فرهنگ واژگان
[14] - ابن هشام: سيرت رسولالله، فصل اول در نسب پيامبر، توضيح اينكه نسب نامه نويسان اسلامي به هرحال عدنان را بعد از چند پشت به اسماعيل رسانيدهاند.
[15] - تورات، كتاب پيدايش، باب بيست و پنجم آيات 12 به بعد
[16] - آيات 125 تا129 سورهي بقره، همچنين ايات 35 تا 37 سورهي ابراهيم(سوره چهاردهم)
[17] - ترجمهتاريخ طبري، جلد يازدهم، در خلافت ابوالعباس(سفاح)، همچنين مروجالذهب جلد دوم صفحهي 241 ذكر دولت عباسي،
[18] - براي آگاهي بيشتر در اين مورد نگاه كنيد به مقالهي نبوت و فرمانروايي كه در همين سايت آمده است.