کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

عارف اندلسی 4


مسافرت ابن عربي به شرق
ابن عربي در سال 1200/597 يك بار ديگر به مراكش پايتخت موحدين مي رود و با ابوالعباس السبطي كه از صوفيان سرشناس ملامتي مشرب بوده است ديدار مي كند.
در آنجا در خواب خداوند را مي بيند كه در مقابل عرش تجلي كرده است و ابن عربي در حال مشاهده اوست.

زيباترين موجودي كه در اطراف عرش پرواز مي كرده است به او مي گويد كه به فاس برود، با محمد الحصار ديدار كند و با او به مسافرت شرق پردازد. ابن عربي بي درنگ راه مي افتد محمد الحصار را كه او نيز چنين خوابي ديده بود، زيارت مي كند.
آنها با هم به تلمسان مي آيند. ابن عربي همان سال به بجايه رفت. در اين زمينه نوشته است در عالم رؤيا مي بيند كه همه ستارگان و حروف را به نكاح خود درآورده و حظّي روحاني كسب نموده است.
آنگاه خواب خود را توسط فردي به اطلاع كسي مي رساند كه از علم تعبير خواب آگاهي داشته است. تعبير خواب او چنين بوده است: «به كسي كه اين خواب را ديده است علوم عالي، دانش هاي سرّي، و ويژگي هريك از ستارگان داده خواهد شد. به ميزاني كه تاكنون به هيچكس داده نشده است.»
نكاح معنوي كه در تصوف ابن عربي از جايگاه با اهميتي برخوردار است، به اين ترتيب بوده كه در زندگاني او آغاز شد. اين رؤيا نشان مي دهد كه ابن عربي پس از گذشت مدت كمي، به بيان ويژگي ستارگان و تأثير هركدام از آنها بر وقايع روي زمين مي پردازد.
ابن عربي به تونس رفت و در آنجا اقامت گزيد، و سفر به شرق را سه ماه به تأخير انداخت. در تونس روزي هنگام اقامه نماز جماعت نوري در آسمان مشاهده مي كند و چنان فريادي مي زند كه حاضران و حتي همسايگان از خود بي خود مي شوند. پس از آن كه مردم به حالت عادي مي آيند مي پرسند كه چه شد؟(40) اما ابن عربي از فريادي كه كشيده بود اظهار بي اطلاعي مي كند.
ابن عربي در تونس، در منزل ابومحمد عبدالعزيز از متصوفان مشهور اقامت داشت. اين شخص از ابن عربي درخواست مي كند كتابي بنويسد؛ و او نيز شروع به نگارش كتاب انشاء الدواير و الجداول مي كند و بعدها آن را به اتمام مي رساند. (41 ) ابن عربي در اين كتاب نظراتش را درباره جهان با اشكال هندسي بيان مي كند.

او در اين كتاب مي كوشد رابطه موجود بين انسان و افلاك دايره وار را تبيين نمايد.

ابن عربي در مصر، حجاز، و عراق
ابن عربي پس از 9 ماه اقامت در تونس به اسكندريه و قاهره رفت و پس از آن براي انجام فريضه حج عازم مكه شد. علماي ساكن در مكه يا كساني كه به مناسبت حج به آن شهر سفر كرده بودند و همچنين صوفيان شناخته شده از او استقبال فراواني به عمل آوردند، و او را مورد لطف و احترام خود قرار دادند.
بين ابن عربي و شخصي به نام مكين الدين شجاع كه از مسئولان ناظر بر مقام ابراهيم در كعبه بوده است پيوند دوستي و رفاقت دائمي ايجاد مي شود. نظام دختر زيباروي و دانشمند مكين الدوله بن شجاع اين روحاني اصفهاني كه از اطلاعات ديني قابل توجهي نيز برخوردار بود، توجه ابن عربي را به خود جلب مي كند.
همين دختر است كه موجب الهام اشعار و غزل هاي عاشقانه به ابن عربي و شكل گرفتن كتابي به نام ترجمان الاشواق مي شود. موضوع اشعار ابن عربي در اين كتاب ظاهراً نظام، اما در اصل خداوند است.
نظام كه با نام عين الشمس و البهاء نيز شناخته مي شود از نظر ابن عربي دختري متدين، فهيم، و آخرت طلب بود. ابن عربي پس از بيان تفصيلي فضايل و ظرافت هاي نظام كه همه دل ها را شيفته خود مي ساخت،مي نويسد:
«در اين كتاب منظورم از هر اسم و مفهومي، اشاره است به فيض هاي الهي، الهام هاي روحاني، و روابط عالي. اين شيوه اي است كه من در نوشته هايم در پيش مي گيرم.
نظام هم مي داند به چه چيز اشاره مي كنم. خداوند، خوانندگان اين كتاب را، از هر آنچه كه با صاحبان همت عالي تناسب ندارد محافظت فرمايد.»
( 42)
ابن عربي نگارش فتوحات مكيه مشهورترين اثر خود را كه زمان زيادي را صرف تاليف آن كرد، در مكه آغاز نمود. او كتاب مشكوه الانوار را نيز كه حاوي چهل حديث قدسي است در سال 1202/589 در مكه نگاشت. و باز در همان سال در طائف شروع به نوشتن اثر ديگر خود تحت عنوان حليه الابدال نمود.
ابن عربي در مكه هنگام طواف كعبه با تجليات متعددي مواجه مي شد. يك بار ابن هارون الرشيد از صوفيان سده دوم تجسد يافت و بر او ظاهر شد، و گفتگو ها كردند.
ابن عربي مي گويد ابن هارون الرشيد همان طور كه جبرئيل در هيبت يك بدوي بر پيامبر (ص) ظاهر شد، در برابر من تجسد يافت و نمايان گرديد.
( 43) ابن عربي در خصوص بارش ستارگان و طوفان هاي صحرايي كه در سال 600/1203 رخ داد اين توضيحات را داده است:«شياطيني از كفار طائفة جن به آسمان صعود مي كنند، و به سخن چيني خداوند و فرشتگان كه دربارة وحي گفتگو مي كنند مي پردازند.
آنگاه كه شيطان با خبر حاصل از سخن چيني در حال دور شدن از آنجاست با شهاب سنگباران مي شود. نور روشني كه در بارش ستارگان مشاهده مي شود نتيجه اين امر است. يكبار در حال طواف كعبه سقوط طولاني ستاره اي را ديديم و آن را اشاره اي بر امري مهم شمرديم. بعدها شنيديم كه در يمن طوفاني دهشت انگيز وقوع يافته و همه جا را تيره و تار كرده است.
گسترش بيماري وبا در طائف نيز در همان سال بوقوع پيوست.» ابن عربي بارش ستارگان آن سال را حوادث غير عادي مي دانسته است. او معتقد بود دو حادثه در ظاهر متفاوت داراي پيوندي واحد هستند.
( 44) ابن عربي كتاب دره الفاخره را نيز كه خطاب به يكي از دوستان خود تأليف كرده است، دربارة استادش در مغرب در همين سال (1203/600) نوشت.
ابن عربي زماني كه در مكه اقامت داشت پيامبر را در عالم رؤيا مشاهده كرد، كه مي گفت:«اي ساكنان مكه! بگذاريد زائران هر زماني كه مي خواهند زيارتشان را انجام دهند. مانع آنها نشويد.»
( 45) كسي نزد ابن عربي آمد و به او گفت حضرت فاطمه (س) را در خواب ديده است، در حالي كه حضرت از او روي بر مي گردانده است. دليلش چيست؟ ابن عربي گفت:«تو عليه شريفان مكه كار مي كني.» مرد توبه مي كند و حضرت فاطمه نز او را مورد عفو و بخشش قرار مي دهد. ابن عربي با نقل اين موضوع ارادت و محبت عميقش را نسبت به اهل بيت (ع) بيان مي دارد.
( 46) ابن عربي با ذكر اين نكته كه در مكه با هفت تن از كاملان (ابدال) نيز مواجه شده است نقل مي كند كه با بانويي صالحه به نام فاطمه بنت التاج هم ديدار داشته است. او هر روز از سوي پدرش بيرحمانه مورد آزار قرار مي گرفته است. صداي شلاق ها را مي شنيده اما دردي احساس نمي كرده است، لذا مشاراليها در صبر الگو و نمونه بوده است. او با يادآوري خاطرة مشابهي كه در بدو ورود به تصوف از سر گذرانده بود مي گويد:«احساس نكردن درد لطفي است كه از جانب خدا نصيب برخي بندگان خاص مي شود.»
( 47)
ابن عربي در سال 1204/601 حجاز را به قصد بغداد ترك مي كند. 12روز بغداد مي ماند و آنگاه راهي موصل مي شود.
قصدش از رفتن به موصل ديدار با يك صوفي به نام علي بن عبدالله بود كه گفته مي شد با حضرت خضر ارتباط نزديكي دارد.
ابن عربي مي گويد پس از ديدار با او كه باغي در خارج شهر داشت، موفق مي شود افتخار بر تن كردن خرقة حضرت خضر را براي بار سوم نصيب خود كند.
پس از اين رويداد است كه ابن عربي پي به اهميت خرقه پوشي مي برد، آن را به خوبي درك مي كند و انجام آن را به مريدانش توصيه مي نمايد. خرقه پوشي نزد او تنها يك سنت صوفيانه، و يا پيوند مشتركي كه درك اخوت در بين صوفيان را ريشه دار مي سازد، نيست، بلكه او در عين حال اين پديده را به عنوان دارويي براي معالجه امراض اخلاقي ارزيابي مي كند.
( 48) او ابن عنطار را كه از علماي بنام آن دوره بود در موصل شناخت و تمام الهام ها و مكاشفاتي را كه در اين شهر تجربه كرده بود، در كتابي به نام التنزلات الموصليه گردآوري كرد.
ابن عربي در موصل با فردي به نام مقري كه حافظ قرآن و حنفي مذهب بود، و ابن عربي او را استاد خود مي داند، آشنا شد.
ابن عربي در جايي مي گويد:
«مقري به من گفت كه پيامبر را در خواب ديده است؛ و پيامبر در عالم رويا به او گفته است كه بازي شطرنج و گوش كردن به موسيقي مباح است.»
( 49) با اين حال ابن عربي در تصوف خود اهميت چنداني به سماع نمي دهد. او در مدت اقامت در بغداد رساله قشيري را نزد استادي به نام محمد بكري فرا مي گيرد. فاصله بين فرد ياد شده و قشيري دو واسطه بوده است.
لذا ابن عربي رساله قشيري را از فرد مطمئني آموخته است. او به دفعات در آثار خود به اهميت رساله امام قشيري اشاره مي كند.
ابن عربي آثار قشيري را در خانقاهي، از ضياء الدين عبدالوهاب درس مي گيرد.
ابن عربي در سال 1206/603 به قاهره مي رود و در آنجا با جماعت صوفيان و هم ولايتي هاي اندلسي خود ديدار مي كند.
( 50) همچنين اوقات خود را صرف عبادت و رياضت مي كند و با حوادث خارق العاده اي مواجه مي شود. شبي در اتاقي كاملا تاريك متوجه مي شود نوري كه از بدنش ساطع مي گردد محوطه را روشن كرده است. وحشت زده و متعجب مي شود.
در همين اثنا مردي زيباروي و خوش سخن كه ناگهان ظاهر شده بود به ابن عربي مي گويد نماينده اي است كه از جانب خدا فرستاده شده است.
و با او گفتگوي دلنشيني مي كند. به واسطه همين سخنان و گفتگو هاست كه برخي مسايل درباره «اتحاد» از جانب خداوند به او الهام مي شود.
مفهومي كه در بر گيرنده معناي «وحدت وجود» است. ابن عربي با بيان اين نكته سخنان نمايندة مذكور را چنين ذكر مي كند:«نيك بدان كه خير در وجود، و شر در عدم است.
يعني نيكي در هستي، و پليدي در نيستي است. او انسان را به لطف خويش خلق كرد و آن را واحدي در تضاد با هستي اش قرار داد، و آن را با اسماء و صفات خود تماشا كرد. به اين ترتيب شماره به اصلش بازگشت.
بنابراين اوست كه هست، و تو نيستي.» ابن عربي ادامه مي دهد جماعت حاضر در برابر من با آگاهي از اين واقعه، خداوند را سپاسگزاري كردند.
سر خم كردم و شروع به نگارش منظومه اي كردم. دوستانم به خواب رفته بودند. عبدالله بيدار شد و مرا صدا زد اما من طوري وانمود كردم كه در خواب هستم و به او پاسخ ندادم.
او گفت: «تو خواب نيستي؛ و درباره معرفت و توحيد خداوند، در حال خلق شعر هستي.» سرم را بلند كردم و گفتم:« اين را از كجا دانستي» جواب داد: «مشاهده كردم كه در حال تنيدن تاري در بلندي ها هستي.
بندهاي پراكنده را منظم مي كني و معاني متفرق و نثرگونه را به شكل نظم در مي آوري.»
گفتم :«بسيار خوب. اما از كجا دانستي كه موضوع شعر معرفه الله و توحيد است.» پاسخ داد:« جانداران اندكي گرفتار تار مي شوند. در شعرهايي كه موضوعشان خدا نباشد، حيات، روح و عزّت وجود ندارد.» تعبيري كه او از رويايم كرد بيش از خود رؤيا براي من شگفتي آور بود.
(51)
به نظر مي رسد بيان چنين نظراتي توسط ابن عربي است كه باعث كدورت خاطر فقها شده است؛ تا جايي كه او را اهل بدعت و كافر خواندند و خواهان حبس و يا اعدام او شدند.
اين بود كه نظرات او و اين كه آيا حقيقتاً اهل ايمان است يا نه، از مباحثات فقيهان بود. ابن عربي در ابتدا پيرامون اين چنين بحث هايي سكوت كرد و به آن اعتنايي ننمود.
زيرا بارها از سوي خداوند به او آگاهي داده شده بود كه در طول حيات، و پس از مرگش به او اتهام خواهند زد. وانگهي او در هر فرصتي كه به دست مي آورد به طور زباني و مكتوب جهل و ناداني فقيهان زمانش را مورد انتقاد قرار مي داد و عكس العمل آنان را نيز امري طبيعي مي دانست.
ملك عادل كه حكمران با حسن نيتي بود به سخنان مخالفان ابن عربي كه از سوي ابوالحسن البيجايي حمايت مي شد، وقعي ننهاد.
ابن عربي هنگام اقامت در بغداد، قونيه و آناتولي از شهرت فخرالدين رازي (وفات: 1209/606) مطلع شده بود. براي او نامه اي نوشته بود و به او خاطرنشان كرده بود كه با كلام و فلسفه و يا با عقل و قياس نمي توان حقيقت را يافت. به او اعلام كرده بود كه اين كار تنها از طريق كشف و الهام ممكن است و او را دعوت كرده بود فلسفه و كلام را رها كرده، به سوي تصوّف آيد.
تاريخ نگارش اين نامه از سوي ابن عربي مشخص نيست و از اين كه نامه مذكور بدست فخر رازي رسيده است يا نه و از پاسخ آن نيز اطلاعي موجود نيست.
ابن عربي هنگام يادآوري اتهام ها و اذيت و آزارهايي كه متوجه اش بوده است مي گويد:«كنار كعبه، در مقام ابراهيم خواب بودم. از عالم ارواح ندايي شنيدم.
پيامي بود از جانب خدا، براي من:« به مقام ابراهيم پناه ببر؛ زيرا او يكي از افراد حليم و سليم بود كه باسوز و گداز زيست.» همان موقع دانستم كه آزارها خواهم ديد.»
(52) ابن عربي كه صوفي صادق و جسوري بود خطاب به ابوالحسن البيجايي كه از او حمايت كرده بود گفت:« چگونه مي توان كسي را كه در عالم ناسوت، درهاي عالم لاهوت به رويش گشوده شده است، محبوس كرد.»
و او نيز به گفتن اين سخن اكتفا كرد كه: «اينها شطحياتي است كه شكر محسوب مي شود.
اهل سكر را نكوهش نتوان كرد.»
(53)

عارف اندلس - 3 - قوت قلب -


ابن عربي هنگام عبور از شهر مرشانه الزيتون با كتابي متعلق به يك حكيم ملحد مواجه مي شود؛ و در همان جا با خطيب يكي از مساجد به نام عبدالمجيد بن سلمه كه صوفي صاحب ذوقي بوده است ديدار مي كند. او براي ابن عربي خاطره اي تعريف مي كند: «در خانه ام نماز مي خواندم، شب بود و در خانه بسته.
ناگهان فردي وارد خانه شد. سلام داد. نحوه ورود او را نفهميدم. با دلهره نماز وارد خانه شد.
سلام داد.
نحوه ورود او را نفهميدم.
با دلهره نماز را كوتاه كردم و سلام دادم.
مرد گفت اي عبدالمجيد كسي كه در حضور خداست ترسي به دل راه نمي دهد.
آنگاه سجاده ام را برداشت و به جاي آن حصيري روي زمين باز كرد. و گفت
روي اين نماز بخوان.
سپس دستم را گرفت و به جايي برد كه نمي دانستم كجاست. در آنجا پس از آن كه ذكر خدا را گفتم به خانه ام بازگشتم. از مرد پرسيدم ابدال چگونه به اين مرتبه نائل مي شوند؟ پاسخ داد همان طور كه ابوطالب مكي در «قوت القلوب» گفته است با اين چهار شرط:
گرسنگي، بي خوابي، سكوت و انزوا.» ابن عربي همچنين اضافه مي كند كه حصير داده شده به عبدالمجيد را مشاهده كرده و بر روي آن نماز هم خوانده است.
او از فرد حصيردهنده نيز كه مشهور به شيخ كوهستان بوده است با نام ابوعبدالله محمد بن الاشرس الرندي نام مي برد.
(24)
ابن عربي مي گويد هنگامي كه در قرطبه بوده است اسامي همة قطب هاي امم پيش از حضرت پيامبر، از سوي خدا به او احسان مي شود و او تمام اين حقايق را در عالم برزخ مشاهده مي كند.
(25) ش
هرت ابن عربي بن واسطه مسافرت در شهرهاي مختلف آندلس به گوش همه رسيد. بسياري از شيوخ بزرگ به ديدارش مي رفتند و مردم براي پرسيدن مسائل عارفانه او را ملاقات مي كردند. در ميان اينان يكي از علماي مذهب معتزله نيز بود، او كه در عين حال به تصوف هم دلبستگي داشت مدعي بود بنده نمي تواند متخلق به اسم «القيوم» خداوند شود. ابن عربي در اين خصوص با او بحث هاي مفصلي داشته است. ابوعبدالله جبير ( و يا جنيد) موجب شد اين عالم معتزلي كه نامش كعب رفيقي بود دست از مذهب معزله بردارد.
(26)
ابن عربي پيش از سي سالگي، يعني پيش از سال 1193-590 براي ديدار با عارف مشهور اشبيليه اي ابومدين كه در بجايه اقامت داشت از اندلس به شمال آفريقا رفت. با ا ينكه ابن عربي در آثار خود از ابومدين با عنوان «شيخم» و «مرشدم» ياد مي كند به نظر مي رسد با وي ديداري نداشته است. زيرا ابن عربي در سال 1200/597 توانست شهر بجايه را ببيند و اين در حالي است كه ابومدين سه سال پيش از اين تاريخ فوت كرده و در منطقه عبّاد در حومة تلمسان دفن شده بود. ظاهراً ابن عربي با مريدان و خلفاي ابومدين ديدار كرده و به واسطه آنها از او فيض برده بود و به همين دليل از ابومدين با عنوان «شيخم» ياد مي كند.
(27)
ليكن اين احتمال نيز وجود دارد كه ابن عربي هنگام حيات ابومدين در بجايه توقف كوتاهي داشته و شيخ را ديده باشد.
(28) او به هنگام سخن از ابومدين و پسر هفت ساله اش و احوال خارق العاده او مي گويد: «ابومدين فرزند كوچكي دارد كه صاحب نظر است و از اين طريق با علوم آشنايي دارد. اين پسر نگاه مي كرد و كشتي هاي روي دريا را كه در فاصله اي دور و غيرقابل مشاهده بود مي ديد و كيفيتشان را مي گفت. پس از گذشت چند روز كشتي ها به بجايه مي آمدند و اطرافيان مي ديدند كه كشتي ها به همان شكل هستند كه گفته شده بود. وقتي از او مي پرسيدند كه به چه طريق قادر به چنين كاري هستي مي گفت«از طريق چشمانم» و بعد ادامه مي داد «نه، با چشمان دلم» و باز ادامه مي داد «نه، اين هم نيست، از طريق پدرم قادر به اين كار هستم. وقتي او در كنارم است، به او نگاه مي كنم و چنين خبرهايي را به گوش شما مي رسانم اگر او نباشد نمي توانم چيزي را ببينم»
(29) ابن عربي ابومدين را بسيار دوست داشت و عميقاً به او دلبستگي داشت.

يكبار از كسي كه عليه ابومدين سخني گفته بود عصباني شد و تنفر خود را نسبت به او بر زبان آورد. ابن عربي شبي حضرت رسول (ص) را درخواب ديد كه درباره همان شخص پرسيد: «آيا او خدا و رسولش را دوست دارد؟» ابن عربي پاسخ داد: «بله، خدا و شما را دوست دارد.» آنگاه پيامبر گفت: «تو به جاي اين كه از او متنفر شوي به اين دليل كه عليه ابومدين چيزي گفته است، به خاطر محبتش نسبت به خدا و رسول خدا، بهتر نبود به او محبت كني؟»
ابن عربي با اين سئوال به اشتباه خود پي مي برد و از كرده خدا ابراز ندامت مي كند. آن شخص نيز يكي از كساني مي شود كه ابن عربي بسيار دوستشان داشته است.
نظر او پس از مطلع شدن از موضوع نسبت به ابومدين تغيير مي يابد و از محبان او مي شود. دليل نارضايتي او اين بوده است كه ابومدين گوشت هايي را كه به مناسبت عيد قربان برايش آورده بودند بين مردم توزيع كرده و به آن شخص گوشتي نرسيده بود. (نگاه كنيد به: ابن عربي، فتوحات، جلد چهارم، 646).
ابن عربي نوشته است كه در سال 1193/590 در تونس بوده است. او يكي از خاطراتش را در تونس اينگونه بيان مي كند:«حكمران تونس برايم احترام قائل بود. يكي از سرشناسان شهر كه از اين موضوع آگاه بود مرا به خانه اش دعوت كرد. برايم غذا و هدايايي آورد.
و از من خواست براي كاري كه داشت نزد حكمران رفته و او را شفاعت كنم. نه غذايش را خوردم و نه هدايايش را پذيرفتم. بي درنگ خانه اش را هم ترك كردم. اما خواسته اش را اجابت كردم. اين كار را صرفاً از روي انسانيت انجام دادم. بعدها دانستم كه قبول هديه از آن شخص به مفهوم رشوه مي باشد كه از سوي خدا و رسولش حرام اعلام شده است. آن رفتار من، نتيجة عنايت خدا بود. بالاترين رؤيت، رؤيت محمدي است. (رؤيه المحمديه) اين قسّي نيز در كتاب خلع النعلين به اين نتيجه رسيده است. اين اثر او را در سال 590/1190 از پسرش گرفتم و خواندم.»
(30)
ابن عربي همچنين از يكي از ديدارهايش با حضرت خضر كه در تونس اتفاق افتاده مطلبي مي گويد اين ديدار در شبي مهتابي، هنگامي كه ابن عربي از عرشة كشتي در يكي از بنادر تونس به آسمان مي نگريسته روي مي دهد. خضر درحالي كه روي آب راه مي رفته است نزد ابن عربي وارد حفره اي مي شود كه روي تپه اي نزديك ساحل واقع شده بود. ابن عربي اين منظره را با حيرت و دهشت مي نگريسته است.
(31)
ابن عربي در سال 1193/590 به اشبيليه بازگشت. او از حادثه فوق العاده اي كه در آنجا با آن مواجه شده، سخن مي گويد. روزي در زمان اقامت در تونس قصيده اي را در ذهن خود مي سرايد. اين قصيده را نه براي كسي قرائت مي كند و نه آن را روي كاغذ مي نويسد. با اين حال وقتي به اشبييه مي آيد فردي ناشناس قصيده مذكور را برايش مي خواند. ابن عربي حيرت مي كند و از او مي پرسد كه شاعر آن قصيده كيست. ناشناس پاسخ مي دهد: «ابن عربي است» و به اين ترتيب شگفتي محيي الدين دو چندان مي شود.
(32) ابن عربي در سال 1194/591 با گذر از تنگه جبل الطارق ظاهراً براي اولين بار به فاس (مراكش) كه مركز حكومت موحدين بوده است سفر و با علما و مشايخ آنجا ديدار مي كند. در مراكش از كساني كه با سحر، طلسم و حساب ابجد آشنا بوده اند، معلومات فراواني كسب مي كند. در اين خصوص مي گويد: «زماني كه من در مراكش بودم يعقوب المنصور پادشاه موحدين لشكر خود را به جنگ آلفانوس هشتم كه براي مسلمانان خطري بزرگ مسحوب مي شد گسيل كرده بود.
در آنجا يكي از مردان خدا كه دوستم بود و با او آشنايي داشتم از من پرسيد:« آيا لشكر پادشاه پيروز خواهد شد؟» در پاسخ گفتم: «تو در اين زمينه چه اطلاعي داري؟» او نيز آيه نخست سوره فتح را به حساب ابجد تفسير كرد و گفت «سربازان سلطان پيروز خواهند شد.» و واقعاً چنين شد و آلفانوس در سال 1194/591 در آلاركس شكست خورد
(33)
ابن عربي در سال 1195/592 به اندلس بازگشت. علاقمندان دانش و تصوف گرد او جمع شدند. با آنها به صحبت پرداخت. از آنها مي خواست مجالس گفتگويشان صميمانه باشد، نه خشك و رسمي . در كتابي به نام الارشاد في خرق ادب المعتاد در اين باره نكاتي ذكر كرده است. در اندلس توقف چنداني نمي كند. سال بعد به مراكش مي رود. در آنجا به تدريس و رياضت مي پردازد. در آن ايام در درس هاي شيخ ابن عبدالكريم امام جماعت مسجد الازهر كه دربارة مراكش بوده است شركت مي كند.
(34)
ابن عربي در طول اقامت خود در مراكش حالات وجدانگيز شگفت آوري را تجربه مي كند. روزي هنگام نماز جماعت در مسجد الازهر احساس مي كند شانه هايش نوراني شده، فاقد درك مكاني است و درحالت لامكاني به سر مي برد. احساس مي كند به صورت يك كره فرضي درآمده است كه داراي جهت است. در اين باره مي گويد:« من قبلاً هم موفق به مشاهده تجلي اشياء در داخل ديوار قبله شده بودم. اما اينبار چيز متفاوتي بود.» (35)
ابن عربي از رويدادهاي خارق العاده و فراطبيعي صحبت و تجربيات معنوي خود را در اين موارد ذكر كرده است. البته در مقابل مطالب مشابهي كه ديگران نقل مي كرده اند همواره جانب احتياط را مي گرفته است. حتي گاه گفته است كه اين قبيل مسايل چيزي جز وهم و خيال نيست. او مي گويد يك بار در مراكش با گروهي برخورد كردم. جنّيان مي توانستند صوَر خيالي مورد نظر خود را براي آنها متصوّر كنند. ابوالعباس الدقاق يكي از آنها بود. او مدعي بود كه با ارواح گفتگو مي كند، و بر اين موضوع اصرار داشت. دليل اين مطلب هم آن بود كه با نغمه هاي آنان (جنّيان) آشنايي نداشت. نزدم من كه مي آمد، ساكت مي شد و بعد مشاهداتش را بيان مي كرد. اما من مي دانستم كه اين كار جنّيان است و آنها هستند كه موجب تخيل وي مي شوند. او حتي برخي اوقات با صورت خيالي اي كه مشاهده مي كرد دست به گريبان نيز مي شد. به اين ترتيب جنيّان از راه ديگري به او صدمه مي زدند و او آن را از قبيل همان صورت خيالي مي پنداشت. بهرحال كساني كه با نغمات آنان آشنا باشند بسيار نادرند.
(36) ابن عربي درخصوص بسياري از كساني كه مدعي گفتگو با ارواح هستند، معتقد است اين جنيّيان هستند كه با فريب، صورت هاي خيالي را به آنها نشان مي دهند. به همين دليل است كه نمي توان ادعاي بسياري از چنين افراد را پذيرفت . آنان با نغمات جنّيان آشنايي ندارند. ابن عربي البته از كيفيت نغمات جنيّان و طريقة آشنا شدن با آن چيزي نمي گويد.
ابن عربي بعدها به شرق عالم اسلام رفت. از سوي سلاطين و مقامات عاليرتبه ممالك شرق مورد عنايت و استقبال قرار گرفت؛ چيزي كه در آندلس و شمال آفريقا وجود نداشت. از جملات زير كه به ابن عربي تعلق دارد مي توان به موضوع مذكور پي برد:
« در شهر سبته در جبل الطارق نزد فرد صالحي رفته بودم. بين من و سلطان يعقوب المنصور گفتگويي رد و بدل شده بود. بخشي از اين گفتگو عذاب آور بود و براي اعتبارمان مناسب نبود. يكبار كه با سلطان مواجه شدم به من گفت:
«دوست من! كسي كه از سوي يك ظالم حمايت نشود ذليل خواهد شد.»
گفتم:«كسي كه از سوي يك عالم ارشاد نشود گمراه خواهد شد.»
گفت:«دوست من! الانصاف! الانصاف…»
و من گفتم: «به شرط صدمه نخوردن به سرمايه (يعني دين) مي پذيرم.»
بعد او گفت: «درست مي گويي» و ساكت شد.
(37)
ابن عربي بعدها به ساحل اقيانوس اطلس مي رود. در آنجا با كسي ديدار مي كند كه منكر كرامات بوده است. حضرت خضر را به او نشان مي دهد كه سجاده حصيري خود را در هوا پهن كرده و بر آن نماز مي گذارد. مرد از انكار خود دست برمي دارد.
(38)
ابن عربي در سال 1198/595 به شهر المريه مي رود. اين شهر از نظر تصوف مركز با اهميتي بوده است. ابوعبدالله الغزّال از مريدان شيخ ابن العارف (كه رهبري حركتي بر عليه خاندان مرابط را برعهده داشت) در اين شهر ديدگاه هاي استادش را با او رفاقت مي كند و مدتي را در آن شهر سكني مي گزيند. ابن عربي در شهر المريه به انزوا و عبادت مي پردازد و در همان جا در عالم رويا به او الهام مي شود كه كتابي بنويسد و به ديگران اعلام كند كه بدون نياز به مرشد مي توان وارد جرگه متصوفان شد. او براساس همين رؤيا كتابي به نام واقع النجوم را نگاشت. او در اين كتاب اجسام آسماني را به عنوان سمبل به كار مي گيرد و مي گويد كه خداوند در سه مرحله سلوك انوار عاليه را به صوفي وصف مي كند. (39)
ابن عربي تأكيد مي كند كسي كه اين كتاب را مطالعه نمايد نيازي به شيخ نخواهد داشت.

عارف اندلسی و خضر 2


 


علي ابن محمد پدر ابن عربي در سال 1193 (590 هجري) وفات يافت. ابن عربي در جايي مي گويد:«منزل الانفاس يكي از مقامات است و تشخيص مرده يا زنده بودن كساني كه به اين مقام رسيده باشند دشوار است.» او در ادامه مي گويد:«پدرم پانزده روز پيش از مرگ زمان دقيق وفاتش را به من گفته بود و دقيقا در همان روز روح خود را تسليم حق كرد. بيماري پدرم در آن روز تشديد يافته بود.
به سختي نشست و گفت:«فرزندم امروز روز دوري و ديداري است!» خطاب به او گفتم:« در اين سفر درود خدا بر شما و ديدار حق مباركتان باد!» پدرم خوشحال شد و برايم دعا كرد و آنگاه در پيشاپيش نور سپيدي مشاهده شد.
اين نور اندكي بعد تمام وجود او را در بر گرفت. در اين لحظه از او اجازه خواستم. دستش را بوسيدم، با او وداع كرده و به مسجد رفتم. در مسجد بودم كه خبر فوتش را به من دادند. وقتي به خانه آمدم او را چنان ديدم كه تشخيص مرده يا زنده بودنش دشوار بود.
(13) بعد ها ابن عربي در حين سلوك عرفاني اش، در سال 1185 (580 ه.ق) بيان داشت كه خود نيز به اين مرتبه رسيده است. يكسال پس از تاريخ مذكور عارف مشهور موسي البدراني كه به رتبة ابدال رسيده بود براي ديدار با ابن عربي بيست و شش ساله به اشبيليه رفت.
(14) از اين بيان دانسته مي شود كه او در سنين جواني نزد عرفاي مشهور داراي منزلت قابل توجهي بوده است.
ابن عربي ارتباط با ارواح در گذشتگان و ديدار با آنها را از ابوالحجاج يوسف الشبربلي، و كسب فيض و و الهام الهي را از موسي بن عمران ويرتلي فرا گرفته بود.
در محاسبه نفس نيز از ابن المجاهد و ابوعبدالله بن قيسوم بهره برد. (15).
ابن عربي در سال 1190 (586) شاهد بحث و مناظرة يك حكيم و يك ولي در خصوص كرامت و معجزه بوده است. حكيم اين را كه آتش حضرت ابراهيم را نمي سوزانده است نتيجة غضب نمرود اعلام مي كند، و ولي براي اثبات اين كه وقوع امور خارق العاده امكان پذير است آتشي را كه در همان مجلس در منقلي موجود بود روي خود مي ريزد و آتش بر او تأثيري نمي كند. آتش را به دست حكيم نزديك مي كند و دست او مي سوزد.
ولي به حكيم مي گويد مي بيني كه آتش تحت امر است اگر دستور داده شود كه بسوزاند، مي سوزاند و اگر دستور داده شود كه نسوزاند، نمي سوزاند. (16)پس از آن حكيم به گفتار ولي ايمان مي آورد و وجود امور خارق العاده را مي پذيرد.
ابن عربي در سنين جواني با شيخ ابوالعباس عريني روابط نزديكي داشت. اين شخص كه در قصبة ادولياي آندلس غربي ساكن بود جماعتي از جوانان را گرد آورده بود، كه ابن عربي هم يكي از آنان بود.
اعضاي جماعت شيخ را پدر و يكديگر را برادران هم به شمار مي آوردند. تعاليم شيخ بر رد ارادة فردي استوار بود و اراده الهي را اساس قرار مي داد. او مي گفت براي ارتباط با خدا بايد ارتباط با انسان ها را قطع كرد.
ابن عربي در اين خصوص خاطره اي را بدين مضمون نقل مي كند:«روزي در محضر شيخمان عريني نشسته بودم. سخن دربارة نيكي و صدقه بود. يكي از حاضران گفت صدقه ترجيحاً بهتر است به نزديكان داده شود.
شيخ بي درنگ گفت به آنهايي كه به خدا نزديكترند.» (17) در جاي ديگري ابن عربي هنگام سخن از عريني مي گويد:« او اولين شيخي است كه در خدمتش بودم و از او بهره بردم. در عبوديت از دانش وسيعي برخوردار بود.»
ابن عربي هنگام بيان تفاوت هاي دو تن از شيوخ خود يعني ويرتلي و عريني مي گويد:«يك بار از مشاهده وضع مردم به ستوه آمده و غمگين بودم.با چنين احساسي به حضور شيخم عريني رفتم. او وقتي دانست از مشاهده مخالفت مردم با حق ناراحت شده ام گفت:«فرزند دلبندم نگاه تو به حق باشد نه به خلق».
از آنجا نزد شيخ ديگرم ويرتلي رفتم. وقتي احساسم را به او گفتم گفت:«نگاه تو به خودت باشد.» عرض كردم من بين شما دو بزرگوار متحير مانده ام؛ او گفت به حق بنگر و شما مي گوييد نگاهت به خودت باشد.
هردوي شما راهنماي راهي هستيد كه به سوي خدا مي رود، اما سخن كداميك از شما درست است؟» شيخ ويرتلي گفت: «فرزند عزيزم آنچه شيخ عريني گفته است درست است.
هردوي ما نسبت به حالمان به تو پاسخ داده ايم. اميدوارم به مرتبه اي كه شيخ عريني به آن اشاره كرده است برسي. تو به سخنان او گوش كن. هم تو و هم من بايد به گفته هاي او عمل كنيم.» از درستي و صداقت او متعجب شدم. آنگاه نزد شيخ عريني رفتم. وقتي سخنان شيخ ويرتلي را برايش نقش كردم گفت:
«نيكو گفته است، او به تو «راه» را نشان داده است و من «رفيق راه» را. تو هم به گفته او هم به گفته من عمل كن تا راه و همراه را توأمان داشته باشي.» (18)
ابن عربي با زناني كه از آنها با عنوان صالحه، عابده، زاهده و وليه ياد كرده نيز سروكار داشته است. در مجالس آنها حضور يافته، از آنها بهره ها برده و آنان را شيخ و مرشد خود خوانده است. يكي از آنان ياسمين، بانويي از شهر مرشانه، منطقه زيتون خيز آندلس بود.
ابن عربي ( در جايي) مي گويد او از زنان اوّاه (اولياء آه كشنده) بوده است. اين زن فاضل كه ابن عربي با عناوين شمس ام الفقراء و نون فاطمه، و فاطمه بنت المثني از او ياد مي كند بيش از نود سال سن داشت. او بانويي پر احساس و با نشاط بود. اصالتاً اهل قرطبه بود اما در اشبيليه زندگي زاهدانه اي داشت.
ابن عربي براي مشاهده امور خارق العاده اي كه از سوي اين زن سالمند ظهور مي يافت، و كسب آگاهي از وضعيت جن هايي كه به خواست او در اشكال مختلف به حضورش مي آمدند، و همچنين براي خو گرفتن به زندگي در انزوا مدت دو سال در كلبه اي كه توسط پيرزن از حصير ساخته شده بود اقامت كرد.
او در اين باره مي گويد: «فاطمه بنت مثني هنگامي كه من در خدمتش بودم نودوپنج سال داشت. جذابيت و گونه هاي صورتي رنگ او چنان فوق العاده بود كه هر بيننده اي گمان مي كرد دختري چهارده ساله است.
از نگاه مستقيم به چهره اش شرم داشتم. او با خدا ارتباط خاصي داشت. مرا بر ديگراني كه همسنش بودند و به حضورش مي رفتند ترجيح مي داد. مي گفت «كسي را مانند او (ابن عربي) نديده ام.
وقتي نزد من مي آيد با تمام وجود مي آيد، و هيچ چيزش را خارج از اين كلبه نمي گذارد. هنگامي كه بيرون مي رود هر چيز خود را مي بردو هيچ چيز را نزد من باقي نمي گذارد». همو مي گفت «در شگفتم از كسي كه خدا را دوست دارد اما با او احساس آرامش نمي كند، درحالي كه خدا هرلحظه او را مي بيند، از همة دريچه ها او را تماشا مي كند و حتي يك لحظه نيز از او غايب نيست.
حال شما به كساني بنگريد كه مي گريند! هم مدعي محبت او هستند و هم مي گريند! چرا شرم نمي كنند.» پيرزن آنگاه رو به من مي كرد و مي گفت فرزندم آيا اينطور نيست و من مي گفتم بسيار درست است مادرجان.
او مي گفت والله متحيرم، حضرت دوست سوره فاتحه را به من داد تا مدام در خدمتش باشم اما اين هم نتوانست مرا از او غافل كند.» روزي كه پيرزن اين سخن را گفت به مرتبه معنوي او پي بردم. ابن عربي مي نويسد: روزي در محضر او نشسته بودم. زني وارد شد و گفت اطلاع يافته ام همسرم كه در شزونه است ازدواج كرده است چه بايد بكنم؟

به او گفتم مي خواهي بازگردد؟ گفت: بله. چشمانم را به سوي پيرزن گرداندم و گفتم «مادرجان سخنان اين زن بيچاره را شنيدي.» گفت «چه مي خواهي فرزندم؟» ، گفتم «نياز او را برطرف كن و همسرش را هرچه زودتر به اينجا بياور» او گفت: «سوره فاتحه را سوي او مي فرستم و خواهم خواست كه او را اينجا بياورد» و شروع كرد به قرائت سوره فاتحه من هم همزمان با او، اين سوره را تلاوت مي كردم. هنگام قرائت سوره فاتحه پي به مقام معنوي او برده بودم.
به گمانم او سوره فاتحه را كه مي خواند چيزي مادي از جنس هوا تشكيل مي شد.
پيرزن خطاب به آن مي خواند چيزي مادي برو و همسر اين زن را در فلان جا است به اينجا بياور.
مدت زيادي طول نكشيد كه مرد به خانواده اش پيوست. پيرزن فاضل خطاب به من مي گفت والله بسيار سرخوش هستم زيرا حق بر من نظر دارد؛ مرا از محبانش به شمار مي آورد و نزد خود جايگاه ويژه اي به من اختصاص مي دهد.
من چه كسي هستم كه او در ميان همجنسانم مرا برمي گزيند. به حق سوگند كه حال و روزم چنان رشك برانگيز است كه قادر به بيانش نيستم. به خاطر اعتمادي كه به او دارم جز او به هيچ كس ديگر توجهي نمي كنم. اگر دچار غفلت شده و متوجه چيز ديگري شوم بي درنگ با مصيبتي مواجه مي شوم.
بعدها براي اين پيرزن و اصل اتاقي از حصير ساختم كه تا زمان مرگ همان جا بود. به من مي گفت مادرت نور، مادر زميني تو بود و من مادر الهي تو هستم. يك بار كه مادرم به ديدار او رفته بود پيرزن گفته بود اين فرزند من است و با او خوشرفتاري كن و به مخالفت با او برمخيز.
(19) مطلب ذكر شده از جهت بيان طرز تفكر و روش اعتقادي ابن عربي بسيار مهم است. به اعتقاد او سوره فاتحه اي كه قرائت مي شود مي تواند شكلي مادي يابد؛ مي توان آن را مورد خطاب قرار داد؛ و مي توان انجام كارهاي خارق العاده را از آن خواست.

ابن عربي از قوه خيال قوي و تصوري قدرتمند برخوردار است به نحوي كه مي تواند مفاهيم معنوي را به صورت قالب هاي مادي درآورد و به مجردات شكل هاي مشخص دهد.

بسياري از مفاهيم معنوي در آثار او شكل مادي مي يابند و امور روحاني، جسماني مي شوند و خيال ها به شكل حقيقي تصوير مي گردند.
به اعتقاد او خيال از حقيقتي با اهميت برخوردار است. چنانچه در حكايت مذكور ابن عربي درباره آن بانوني واصل گفت: «جن ها را با شكل و بي شكل مشاهده مي كرد.» و اين بيانگر همان حقيقتي است كه گفتيم.
ديدارهاي ابن عربي با خضر را نيز بايد از همين مقوله به شمار آورد. او در اين باره مي گويد: «هرچند علماي ظاهر يعني فقها مخالف اين عقيده اند، اما من حضرت خضر را بارها ديده و با او ملاقات كرده ام. يك بار با جريان عجيبي مواجه شدم. روزي با مرشدم عريني درباره فردي صحبت كرده بوديم كه ظهور حضرت پيامبر را بشارت داده بود. مرشدم گفت: او فلان كس است؛ و نام فرد مذكور را هم بيان كرد.
من فرد مذكور را نديده بودم اما با نام او آشنايي داشتم. پسرخاله او را مي شناخت. در آن لحظه در پذيرش سخن شيخ ترديد كردم. نمي توانستم سخن او را بپذيرم.
مرشدم پي به حال دروني من بود اما نارضايتي خود را بروز نداد.
من در آن زمان از سالكان نوپاي طريق بودم، لذا درك موضوع برايم آسان نبود. وقتي از حضور او مرخص شدم، در مسير خانه با فردي كه او را اصلاً نمي شناختم روبرو شدم.
او پس از آنكه با مهرباني سلامم داد گفت: اي محمد سخن شيخت عريني را در آن مسئله بپذير؛ و نام فرد مورد بحث شيخم را ذكر كرد.
من مقصود او را دريافتم و بي درنگ گفتم به روي چشم و خيلي زود براي بيان مطلب به سوي شيخ بازگشتم. وقتي نزد او رسيدم گفت: اي محمد اين طور نمي شود كه من موضوعي را براي تو بازگو كنم و تو آن را نپذيري تا اينكه خضر به تو هشدار دهد! اين طور نمي شود! اين امكان ندارد كه همة مسائل را خضر به تو تذكر دهد. از شيخم عذرخواهي كردم و به اين ترتيب دانستم كه آن فرد خضر بوده است.»
(20) مي توان ديد كه ابن عربي با خضر كه معتقد بود در اين جهان زندگي مي كند، مي توانسته است ديدار كند، سخن گويد، و از او كسب فيض نمايد.
درواقع حتي اگر خضر در اين دنيا وجود نداشته باشد نيز ابن عربي مي تواند او را حيّ و حاضر تصوّر كند.
ابن عربي در شهرهاي مشهور آندلس مانند مرسيه، اشبيليه و قرطبه از دانشمندان و شيوخ سرشناس بهره برد و تا به مقامات بلندي از تزكيه روحي خود رسيد.
از مشهورترين علماي مذكور اسامي زير را مي توان بيان كرد: ابوعبدالله محمد شرفي، يوسف بن يخلف الكومي، محمدبن موسي، سدراني، ابن يشكور، علي سلاوي، صالح عدوي، ابومحمد عبدالعزيز مهدوي، ابوعلي شكّاز او در بيان خاطرات خود با الكومي مي گويد:
زماني به بيتوته در قبرستان عادت كرده بودم. الكومي درباره من گفته بود: «فلان كس زنده ها را رها كرده و با مردگان نشست و برخاست مي كند.» وقتي كس زنده ها را رها كرده و با مردگان نشست و برخاست مي كند.» وقتي اين مطلب به گوشم رسيد برايش پيغام فرستادم «بيا و ببين با چه كساني مجالست مي كنم». پس از نماز صبح تنها نزد من آمد؛ در حالي كه با روحي گفتگو مي كردم.
در كنارم نشست و من ديدم كه چهرة او به آرامي تغيير مي كند.
گردن خميده خود را نمي توانست راست كند. با تبسم به او نگاه مي كردم. سخنانم كه به پايان رسيد شيخ آرام گرفت. روي به من كرد و بر پيشانيم بوسه زد.
از او پرسيدم استاد چه كسي با مردگان حشر و نشر دارد.
من يا تو؟ پاسخ داد سوگند جلاله مي خورم كه اين تو نيستي كه با مردگان نشست و برخاست مي كني؛ از آن پس همواره مي گفت: كساني كه در پي خلوت و انزوا هستند ابن عربي را الگوي خود قرار دهند. (21) همان گونه كه در نمونه مذكور مشاهده مي شود ابن عربي مردگان را زنده هاي حقيقي مي داند و با ارواح آنان به گفتگو مي نشيند.
هنگامي كه ابن عربي از عبدالله بن استاد الموروري كه در قصبه مورور آندلس با او آشنا شده بود سخن مي گويد، بيان مي دارد كه در موضوع توكل او را الگو قرار داده است: «براي زاهد وجود قطبي كه در زهد به او تكيه كند شرط است. به جز توكل، در محبت، معرفت و مقامات ديگر نيز وضع همين طور است.
خداوند اين موفقيت را نصيب من كرد كه به قطب توكل نائل آيم. من ديدم كه توكل بر محور او مي گردد. او عبدالله بن استاد، قطب توكل در زمانة خود بود. (22) آنان كه در مقام او به سر مي برند بر سبيل كرامت آب تلخ را گوارا مي نوشند. من چنين آبي را از دستان عبدالله بن استاد نوشيده بودم.
او كه از مريدان برگزيده ابومدين بود اين را «حج مبرور» مي خواند. از ديگر ويژگيهاي چنين مقامي اين است كه مثلاً عمرو در جاي ديگري است و زيد به جاي او غذا مي خورد، با اين حال عمرو سير مي شود.» (23) ابن عربي مي گويد همين شيخ بود كه او را تشويق به نگارش اثري تحت عنوان التدبيرات الالهيه نمود.
روزي در محضر عبدالله بن استاد، يكي از آثار ارسطاطاليس به نام سرالاسرار را ديدم. شيخ فرمود: حكيم در اين اثر نظام جهان و ادارة آن را توضيح داده است و من آرزومندم كه اين موضوع را ادارة جهان آخرت كه وسيلة سعادتمان خواهد بود، مقايسه كني؛ و من براي تحقق آرزوي شيخ نگارش اين اثر را آغاز كردم و همه مسائل مربوط به اداره مملكتي بزرگ را در اين اثر مورد بحث قرار دادم. كتاب را در شهر مورور در مدتي كمتر از چهل روز نوشتم. حجم اثر حكيم يك چهارم و يا يك سوم كتاب من است.
خادمان حكمران يا خواندن اين كتاب در خدمتشان موفق خواهند شد و كساني كه مسير آخرت را در پيش گرفته اند نيز از آن بهره خواهند برد.

عارف اندلسی(1)


سیری در زندگاني ابن عربي

منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از کتاب ابن عربي نوشته سليمان اولوداغ ، ترجمه‌ي داوود وفايي
نويسنده: سليمان - اولوداغ

مترجم: داوود - وفايي


خانواده، محيط زندگي، سالهاي كودكي و جواني
ابن عربي كه در جهان اسلام با نام هاي ابن عربي، ابن العربي، محيي الدين عربي، محيي الدين ابن عربي و شيخ اكبر شناخته مي شود، در آثارش نام خود را چنين نگاشته است:
محيي الدين ابوعبدالله محمدبن علي محمدبن العربي الحاتم الطايي الاندلسي. در برخي منابع (مانند قطبي، جلد سه، 435) كنيه او ابوبكر ذكر شده، كه اشتباه است. او در 7 آگوست 1165 (27 رمضان 560 هجري قمري) در مرسيه اسپانيا به دنيا آمد.
(1) اجداد او از سلسله اي با اصل و نسب و محترم بودند و كلمه الحاتم الطايي كه در ادامه نام او ذكر مي شود بيانگر انتساب وي به عبدالله بن حاتم طايي برادر عدي بن حاتم طايي از قبيله طي است كه به انسان دوستي و جوانمردي شهرت داشت. مردمان اين قبيله عرب بودند، به همين سبب ابن عربي و پدرانش با صفت «عربي» شناخته مي شدند.
(2)
علي بن محمد پدر ابن عربي فردي ديندار بود و با حكمران وقت و ابن رشيد حكيم مشهور رفاقت داشت. مادرش نيز بانوي متديني بود كه زنان عارفه به مقامات معنوي او غبطه مي خوردند. عبدالله بن محمد عموي ابن عربي نيز فردي دينداري بود كه پس از هشتاد سالگي قدم در راه عرفان گذاشت.
علي بن عبدالله فرزند اين شخص از عرفاي تونس بود. يحي بن يغان يكي از دايي هاي ابن عربي حاكم تلمسان بود كه تحت تأثير شيخي به نام ابوعبدالله التونسي سياست را رها كرد و در دوره هاي پاياني عمر خود دست از زخارف دنيا كشيد و به عبادت پرداخت. ابومسلم خولاني دايي ديگر ابن عربي از عابدان آن دوره بود. ابن عربي در آثار خود از اينان با عنوان قطب ياد مي كند.
(3) مشاهده مي شود كه خانواده ابن عربي در جامعه آن روز از اعتبار قابل ملاحظه اي برخوردار بوده است. خانواده اي معتبر، شناخته شده، در عين حال متدين، و به ويژه اهل زهد و مستعد عرفان. در آندلس آن روز از مكاتب عرفاني خبري نبود و فرد علاقمند به عرفان و تصوف در نهايت مانند ابن عربي در خانواده اش مي توانست با عرفان آشنا شود. منسوب نبودن اعضاي خانواده اش مي توانست با عرفان آشنا شود.
منسوب نبودن اعضاي خانواده به طريقت ها مانع آشنايي ابن عربي با احكام عرفان و عمل به آن نشد، بلكه برعكس، اين وضع به گسترده تر شدن افق ديد ابن عربي ياري رساند. آندلس كه در سال 711 (92 هجري) توسط مسلمانان فتح شد در فاصلة زماني 1056 تا 1147 ميلادي تحت حاكميت مرابطون كه در شمال غربي آفريقا پديد آمده بود، درآمد.
بعدها نيز موحدين از سال از سال 1130 تا 1269 بر آن حكومت كردند. مرابطون به تصوف اهميت مي دادند و دولتهاي متعددي مبتني بر اين نحو انديشه تاسيس كردند. موحدين كه مدعي بودند برداشت هاي آنها از اسلام باطل و مبتني بر خرافات است مرابطون را از ميان برداشتند.
برداشت موحدين از اسلام نيز ريشه در ديدگاههاي غزالي از دين و توحيد داشت. در دوره موحدين گاه حكمراناني بر سر كار مي آمدند كه به انديشه و دانش اهميت مي دادند و از دانشمندان و متفكران حمايت مي كردند. ابن طفيل (وفات: 1186) و ابن رشد (وفات: 1198) از حكماي مشهور، در چنين زمانه و اوضاعي زندگي مي كردند. زماني كه ابن عربي در آندلس بود حاكمان همچون ابويعقوب يوسف (1184-1163) و ابويوسف منصور (1199-1184) در رأس دولت موحدان قرار داشتند. هنگامي كه او در مرسيه، شهري در جنوب شرقي اندلس، متولد شد محمدبن سعد بن مردنيش والي شرق آندلس بود.
(4)ابن عربي تا سن هشت سالگي در زادگاه خود مرسيه زندگي كرد. آموزش هاي اوليه و كسب معارف ديني را در آنجا تحت نظارت خانواده اش به انجام رساند؛ آنگاه همراه با آنها از مرسيه به اشبيليه يكي ديگر از شهرهاي آندلس مهاجرت كرد. ابن عربي در اين شهر تحصيل خود را ادامه داد و با فرزند بازرگاني به نام ابن عريسي آشنا شد و با او كه زندگي زاهدانه اي داشت رفاقت نمود.
(5) ابن عربي در عهد جواني همراه با پدرش به قرطبه رفت و با دوست وي يعني ابن رشد (وفات: 1198) آشنا شد. سئوالهاي فلسفي او را با جوابهاي عرفاني پاسخ داد. در همان اوان با شيخ ابوعلي حسن شكاز يكي از طلبه هاي صالح عدوي آشنا شد و با دو برادر عارف مسلك به نام هاي ابن اسعد و احمد حريري پيمان دوستي ريخت.
ابن عربي در اين دوره با شعر و ادبيات و شكار مشغول بوده است. او بعدها از سالياني كه چنين پشت سرگذاشت با عنوان دوره جاهليت ياد كرده است (فتوحات جلد چهارم صفحه 700).
سال 1185 (580 ه.ق) سالي است كه ابن عربي وارد جرگه متصوفان شد. او پيشتر نيز با عرفا دوست بود و در مجالس آنها شركت مي كرد و با زندگي صوفيان آشنايي داشت؛ ليكن از 20 سالگي نوع زندگي صوفيانه را برگزيد. او خود در اين خصوص مي گويد: «در بيست سالگي در ظلّ تام بديع خداوند از طريق كشف، به مقام عقل اول راه يافتم.»
(6) ابن عربي در طول زندگي خود با بيش از سيصد عالم و شيخ ديدار داشته و از آنها كسب فيض كرده است.
با اين حال به احتمال قوي ابوعباس احمد عريني همان فردي است كه موجب ورود ابن عربي به طريق عرفان شده است. او در قصبه اي به نام اليا در اندلس غربي سكونت داشت.
در باب عبوديت دريافتهايي عميق داشت اما اطرافيان با افكار او بيگانه بودند؛ لذا ابن عربي جوان را تحت تأثير خود قرار داد. ابن عربي در مجلس او توبه كرد و عملاً وارد طريق عرفان شد
(7)ابن عربي در سنين جواني از يك سو تصوف و عرفان را به لحاظ نظري و علمي فرامي گرفت و با نشست و برخاست با كساني كه عارفانه زندگي مي كردند به حقايق آن پي مي برد، و با رعايت موازين عرفاني و تجربه هاي معنوي سعي در درك حقيقت داشت؛ و از سوي ديگر در همان سالها، علوم ديني مانند فقه، حديث، تفسير و قرائت را مي آموخت؛ و با ادبيات، كلام و فلسفه نيز به طور اجمال آشنا مي شد.
او در همان سالها نزد حكمرانان و دولتمردان مختلفي به خدمت دبيري پرداخته بود.
(8) ابن عربي به مذهب ظاهري كه از سوي داود ظاهري تاسيس شد و با كوششهاي اين حزم اندليسي گسترش يافت دل بسته بود. از اين جهت است كه گفته مي شود در عبادت ظاهري و در اعتقاد باطني (صوفي عارف) بود. او در عمل مذهب ظاهري داشت و قياس را رد مي كرد اما در مسائل اعتقادي نه مذهب اشعري را قبول داشت و نه ماتريدي بود.
در اين باره ابن عربي مذهب اسلاف خود را پذيرفته بود و در اين چارچوب به مذهب اهل سنت و جماعت پايبند مانده بود. ابن عربي اولين بار با بانويي به نام مريم از قبيله بنوعبدون ازدواج كرد. طبق گفته خودش اين بانو فرد ديندار، فاضل و عارفي بود كه از تجربه هاي معنوي بهره داشت.
ابن عربي هنگام تفسير يكي از مقامات عرفاني و توضيح احوال صاحبان آن مقام مي گويد:« همسرم مريم احوالات فردي را كه به اين مقام دست يافته است براي من بيان كرد و من دانستم كه او نيز با اين مقام بيگانه نيست».
(9) از آنچه ابن عربي براي ما نقل كرده است در مي يابيم كه همسرش توسط شخصي، در رؤيا، به طريق تصوف و عرفان فراخوانده مي شود و او در پاسخ مي گويد كه با اين راه ناآشنا است.
شخص پاسخ مي دهد كه با پنج چيز مي توان وارد اين طريق شد: «توكل»، «يقين»، «صبر»، «عزم» و «اخلاص»؛ آن گاه اين مفاهيم را به او مي آموزد او نيز آن ها را مي پذيرد.
)10(اين گونه حالات همسرش و شايد بيماري اي كه ابن عربي بدان مبتلا شد در سوق دادن او به سوي تصوف دخيل بوده است.
او يكبار دچار تب شديد شد و به حالت اغماء افتاد. ابن عربي نقل مي كند كه در عالم خيال عده اي با چهره اي كريه در صدد آزار او برمي آيند اما فردي زيباروي با رايحه اي دل انگيز مانع آنها مي شود؛ ابن عربي از او مي پرسد كيست و او در پاسخ مي گويد من سوره ياسين هستم و آمده ام از تو حفاظت كنم. از وقتي به هوش مي آيد مشاهده مي كند كه پدرش اشك مي ريزد و سوره ياسين قرائت مي كند.
(11) اين حادثه نيز در گرايش ابن عربي به سوي تصوف مؤثر افتاده است. ابن عربي از سنين كودكي با استدادي كه داشت، مي توانست بعضي از آيات، سوره ها، معاني و مفاهيم مجرد را گاه در خواب، گاه در حالت خواب و بيداري، و گاه نيز در بيداري به صورت موجودات عيني و مادي مشاهده كند. اين توانايي به تدريج افزايش مي يابد و اين امر در بعدي وسيع در آثارش ديده مي شود. جهان انديشه و ايمان او بر همين اساس شكل گرفته است.
ابن عربي خود به زهد و عبادت بسيار مي پرداخت.
در خلوت مشغول ذكر و تفكر مي شد. او معتد بود از راه كشف و الهام مي توان بر حقايق الهي واقف شد و مدعي بود دانش خود را از اين طريق بدست آورده است. افكار ابن عربي در سنين جواني بين مردم رواج يافت. در همان دوره بود كه سخنان او به گوش ابن رشد حكيم رسيد.
ابن رشد از پدر ابن عربي درخواست كرد با پسرش ديداري داشته باشد. ديدار و گفتگوي سراسر رمز و راز و مملو از ايماء و اشاره ابن عربي و ابن رشد، در فتوحات چنين نقل شده است:« يك روز در قرطبه نزد ابن رشد قاضي شهر رفتم. او شنيده بود كه در خلوت از سوي خدا بر قلب من الهاماتي وارد شده است.
تعجب كرده و خواهان ديدار با من شده بود. پدرم با او رفاقت داشت و براي اينكه ما را با يكديگر روبرو كند بهانه اي يافت و مرا نزد او فرستاد. من در آن زمان نوجواني بودم و هنوز مويي در صورت نداشتم. هنگام ورود ابن رشد برخاسته و به عزت و احترام نمود. مرا در آغوش گرفت و گفت:«آري؟» و من بي درنگ گفتم: «آري». دانست كه مطلب او را درك مي كنم و خوشحالي او از اين ديدار بيشتر شد.
اما به محض اينكه فهميدم چه چيز متعلق به من موجب خوشحالي او شده است گفتم: «خير» او مضطرب شد، رنگ چهره اش به فيض كشف و الهام نائل آمدي؟ آيا كشف همان چيزي است كه خرد نصيب ما مي كند؟ گفتم : «آري» و «خير»! و ميان «آري» و «خير » ارواح از جسم ها، و سرها از بدن ها جدا مي شوند.» رنگ چهره اش به زردي گراييد، لرزيد و متحير در جاي خود باقي ماند.
(12) او دانسته بود كه من به چه چيزي اشاره مي كنم.
ابن عربي در جاي ديگري نقل مي كند بار دوم با ابن رشد در عالم خيال ديدار كرده و براي او حالات حكيمي را بيان داشته است كه از طريق عقل و انديشه در جستجوي حقيقت بوده است.
نتايج بدست آمده را براي او بازگو مي كند و او درستي و نادرستي آنها را سئوال مي كند. ابن رشد خدا را شكر مي كند كه در زمان حيات او فردي ناآشنا به خلوت مي رود و عالمي همچون من. (ابن عربي ) بيرون مي آيد. او همچنين نقل مي كند هنگام اقامه نماز بر جنازة ابن رشد در قرطبه حضور داشته است.

اسامی انسان کامل - ابن عربی



چون انسان کامل را دانستیم، اکنون باید بدانیم که این انسان کامل را اسامی بسیار است. زیرا او را به اضافات و اعتبارات، به اسامی گوناگون نامیده اند وجمله راست است چه " انسان کامل را شیخ، پیشوا، هادی و مهدی گویند و دانا و بالغ و کامل و مکمل گویند و امام و خلیفه، قطب و صاحب زمان گویند و جام جهان نما و آیینه ی گیتی نمای و تریاق بزرگ و اکسیر اعظم گویند و عیسی گویند که مرده زنده کند و خضر گویند که آب حیات خورده است و سلیمان گویند که زبان مرغان می داند و این انسان کامل همیشه در عالم باشد و زیادت از یکی نباشد از جهت آنکه تمامت موجودات همچون یک شخص است و انسان کامل دل آن شخص است و موجودات بی دل نتوانند برد.
پس انسان کامل در عالم زیادت از یکی نباشد... ای درویش ! تمامت عالم همچون حقه ای است پر از افراد موجودات و از این موجودات هیچ چیز و هیچ کس را از خود و از این حقه خبر نیست.
الا انسان کامل را، که از خود و از این حقه خبر دارد و در ملک و ملکوت و جبروت هیچ چیز بر وی پوشیده نمانده است.
اشیاء را کماهی و حکمت اشیاء را کماهی می داند و می بیند و انسان کامل زبده و خلاصه ی موجودات آدمیان است. موجودات جمله به یک بار در تحت نظر انسان کامل اند: هم به صورت و هم به معنی "(الاانسان الکامل، 171)



تاریخچه ی مفهوم انسان کامل

بعضی از پژوهشگران اسلامی کوشیده اند بگویند که مفهوم انسان کامل، از مفاهیمی است که در عالم اسلامی به وجود آمده است. ولی درست این است که نشانه هایی از این اندیشه در عقاید هندوان، ایرانیان و یونانیان، جهودان و ترسایان پیش از اسلام نیز وجود داشته و پژوهندگان جدید کم و بیش مأخذ آنها را نشان داده اند.
نخست باید گفت که درباره ی این نظریه ی صوفیان، آثاری از اندیشه های گنوسی یعنی عرفان یونانی و مسیحی به چشم می خورد و نیز انسان کامل صوفیان، انسان قدیم مانویان است و همین طور است مفهوم آدام قادمون در کابالای یهود.
اما بر پایه ی عقاید اسلامی، نماینده ی ابر مرد یا انسان کامل حضرت محمد(ص) پیامبر بزرگوار اسلام است که اخبار وجود سابق او حتی در احادیث صحیحه ی متواتره برای خود جایی باز کرده است.
بسیاری از صوفیان با پذیرفتن مذهب فیض فلوطینی، محمد (ص) را به عنوان انسان کامل با عقل کلی یا " لوگوس" مطابقت داده، یکی پنداشته اند.
عبدالکریم گیلانی احتیاط نشان می دهد و بیان می دارد که محمد (ص) کامل ترین انسان است و همه ی اولیا و انبیای دیگر جانشینان و خلفای او هستند. او براین عقیده است که در هر عصری، محمد (ص) صورت یک ولی زنده را به خود می گیرد و بدین صورت خود را به پاکان و صوفیان و عارفان، نمایان می سازد.
همین طور گیلانی می کوشد تا این نکته را هر چه بیشتر اسلامی کند. زیرا می گوید که انسان کامل باید به اطاعت از قانون شرع ادامه بدهد و در ادامه ی سخن خویش می گوید:" کمال ذات تومبارک از این است که از راه کشف بدانی که تو اویی و او تو است. و این نه حلول است و نه اتحاد، زیرا... عبد، عبد است و رب،رب می شود و نه رب عبد "[گیلانی، الانسان الاکامل، 13و 118]

می توان گفت در عالم اسلامی ریشه ی این اندیشه از بایزید بسطامی است. زیرا او انسان کامل را به معنی بالاترین انسانی یا عارفی می داند که وحدت خویش را با خدا تحقق بخشیده است. وی از صوفی ای سخن می گوید که پس از فانی ساختن خویش، برخی از اسمای الهی را صاحب می شود و پس از آن انسان کامل تام می گردد.

می توانیم انسانی را که توسط بایزید این چنین توصیف شده با الانسان الکامل یکی بدانیم، این تعبیر، یعنی " الانسان الکامل" که شاید برای نخستین بار در نوشته های ابن عربی دیده می شود، به عنوان کتاب مشهوری است به نام الانسان الکامل فی معرفة الاواخر و الاوایل که عبدالکریم حیلی(یا گیلانی) نوشته است، این کتاب به زبان تازی است.

اما کتابی نیز به همین عنوان الانسان الکامل به زبان فارسی در دست است از شیخ عزیزالدین بن عبدالعزیزبن محمد نسفی خوارزمی که یکی از زیباترین متون عرفانی زبان فارسی است.
و چنان که ملاحظه می شود احتمالاً حدود یکصد و پنجاه سال قبلا از الانسان الکامل الجیلی و شاید اندکی پس از فصوص الحکم ابن عربی تألیف شده ا

انسان کامل و وحدت وجود - ابن عربی



این مؤلفان نظریه ی خود را در باب انسان کامل بر پایه ی نوعی توحید یا وحدت (= همه خدایی) می نهند که حق و خلق را جنبه های مکمل وجود مطلق بشمار می آورد. یک مذهب مشابه، ولی نه یکسان با آن، از پیش توسط حسین منصور حلاج(قتل 309 ه. ق) ابراز شده بود و آن نظریه ی حلول بود و ظاهراً مآخذ آن روایتی یهودی است که بر حسب آن " خداوند انسان را بر صورت خویش آفریده است ".
روایتی که بعدها صوفیان آن را به حضرت رسول نسبت دادند. حسین، در انسان به دو طبیعت متباین قائل بود ؛ یکی طبیعت الهی یا " لاهوت " و دیگری طبیعت بشری یا " ناسوت ". به نظر این عارف نامدار دو طبیعت مذکور وحدت و یگانگی نیافته اند ونمی توانند یافت، به عبارت دیگر آن دو " اتحاد ترکیبی " ندارند بلکه چون شیر و شکر به هم آمیخته اند و اتحادشان " اتحاد مزجی " است.
می توان گفت با این گفتار حلاج برای نخستین بار، در تاریخ اسلام جنبه ی لاهوتی انسان مطرح شده است و انسان به عنوان مخلوق بی بدیلی که به اعتبار این جنبه ی الوهی قابل سنجش با مخلوقات دیگر نیست، عنوان شده است.

ابن عربی این عقیده را از حلاج گرفت و آن را کاملاً دگرگون ساخت و دامنه ی اطلاق وسیع تری به آن داد. نخست اینکه لاهوت و ناسوت را دو وجه یا دو مظهر از یک حقیقت (یا دوروی از یک سکه) و نه دو طبیعت متباین منفصل، به شمار آورد و گفت که اگر به صورت خارجی آن بنگریم ناسوت و اگر به باطن آن نگاه کنیم" لاهوت " اش می خوانیم. این دو صفت ناسوت و لاهوت، به این معنی یاد کردیم، صفات متحقق و عینی اند.

آن هم نه تنها در انسان بلکه در هر موجودی از موجودات، و مرادف دو صفت باطن و ظاهر یا دو کلمه ی جوهر و عرض است و خداوند که خود را در همه ی مظاهر وجود متجلی می کند، به نحو تام و تمام در انسان که انبیاء و اولیا بارزترین نمونه های آن اند، ظاهر می سازد.
به عبارت دیگر، این دو صفت در انسان چنان به ظهور رسیده که هیچ موجود دیگری در این باره با او پهلو نمی تواند بزند و ابن عربی نظریه ی خود را در باب انسان و منزلت او در ارتباط با معنی حق و خلق بر این پایه نهاد.

این نظریه موضوع اصلی کتاب فصوص الحکم و تجلیّات الالهیه ابن عربی است. ولی بسیاری از جوانب آن در کتاب عظیم فتوحات و آثار دیگر او مورد بحث قرار گرفته است.
وی هر یک از بیست و هفت کتاب فصوص را (که او آن را "فص" می خواند) به یکی از انبیاء که هم کلمه ی خداوند و هم مظهر اسمی از اسمای الهی اند، اختصاص داده است و هر یک از ایشان به عنوان نمونه ی اعلای انسان کامل معرفی شده است.
چنانکه یاد شد کلمه ی اعلای خداوند و مظهر جامع انسان کامل حضرت محمد (ص) و یا " حقیقت محمدیه " است. دوم اینکه از این وحدت، ابن عربی وحدتی دیگر بیرون کشید که از همه حیث لطیف است و از لحاظ دینی - اجتماعی نیز اعتبار به سزایی دارد و آن وحدت ادیان است.

انسان کامل عموماً و انسان کامل خصوصاً، کامل ترین جلوه گاه حق است. این است حقیقت قول عارفان که انسان را " حدقة عین الله" می نامیدند و ابن عربی نیز انسان را "مردمک دیده ی آفرینش می خواند"

عالم که به مانند آیینه ای اسماء و صفات الهی را در صور متکثر به منصه ظهور می نشاند، این صور را به نحو تفریق و تفصیل متجلی می سازد و چون تجلی این اسماء در انسان به نحو جمع و اجمال است.
از این روی، انسان را " عالم صغیر "، " مختصر شریف "، " نسخه ی وجود" و " کون جامع" می توان نامید و جامع جمیع حقایق و مراتب وجود می توان خواند.
زیرا " تنها در وجود انسان است که حضور الهی تحقق یافته است " و تنها به واسطه ی اوست که" خداوند به خود و کمالات خویش علم دارد".
از همین جاست که خداوند به عنوان معبود حقیقی و عالی ترین معشوق در قلب انسان مأوی دارد. وی علت فاعلی فیلسوفان یا خدای تنزیهی معتزله نیست که مکان و زمانی ندارد، بلکه در قلب بنده ی مؤمن است و " از رگ گردن به او نزدیک تر است ". در حدیث قدسی آمده است:" آسمان و زمین گنجایش مرا ندارد، اما قلب بنده ی مؤمن، گنجایش مرا دارد "

عبدالکرم جیلی یا گیلانی، که در مواضعی چند با ابن عربی اختلاف دارد، بیانی مبسوط تر و منظم تر از این نظریه ی عرضه می دارد. خلاصه ی اندیشه های او در این باره به شرح زیر است:

ذات چیزی است که صفات و اسماء به او نسبت داده می شود، هر چند که در واقع میان ذات و صفات او فرقی نیست. این ذات ممکن است موجود باشد یا معدوم. ذات موجود، یا وجود صرف خداست، یا موجودی است که به عدم پیوسته باشد یعنی اعیان مخلوق.
وجود مطلق یا صرف، بسیط است بدون تجلی اسماء و صفات و نسب، فرایند ظهور یا تجلی شامل نزولی از بساطت می شود که سه مرحله دارد:1) احدیت 2) هویت 3) انیت. در این نقطه است که اسماء و صفات پیدا می شود که از طریق آنها ذات شناخته می شود. این اسماء و صفات از طریق تجلی عرفانی فاش می شوند.
انسان کامل، که فیض وجود مطلق را از خود و مرجعیت آن را به خود نمودار می سازد، از راه یک رشته تجلیات به بالا سیر می کند تا اینکه سرانجام در ذات مستغرق می شود. در مرحله ی نخستین، که تجلی نامیده می شود. انسان کامل در پرتو نامی که خدا توسط آن خدایی خود را آشکار می کند فاش می گردد. چنانکه اگر خدای را با این نام بخوانی، انسان (کامل) جوابت می دهد، چه اسم او را قبضه کرده و مالک شده است.
مرحله ی دوم، تجلی صفات خوانده شده است. این صفات به نسبت با استعداد عارف، وفور معرفت، و قوت عزم او به دست می آید. برای برخی از مردان، خدا خود را با صفت حیات، برای برخی با صفت معرفت، و برای برخی دیگر با صفت قدرت، و جز آنها آشکار می کند. علاوه بر این، همان صفت از طرق مختلف ظهور می یابد. برای مثال برخی کلام الهی را با همه ی وجود خویش می شنوند.
برخی این کلام را از زبان آدمیان می شنوند ولی آن را به عنوان صوت الهی تشخیص می دهند و برخی از راه همین صورت رویداد آینده را در می یابند.
مرحله ی نهایی، که تجلی ذات نامیده می شود، مهر تألیه (خاتم الوهیت) را بر پیشانی انسان کامل می نهد. اکنون وی قطب عالم و واسطه ای می شود که به سبب وجود او عالم حفظ می شود: او قادر مطلق می شود، هیچ چیز از وی پنهان نمی ماند، زیرا او خلیفه ی خدا در روی زمین است (سوره بقره، آیه 30).
ازاین روی، با صفت، الوهیت و انسانیت، خط رابطی میان خدا و آفریدگان ایجاد می کند. طبیعت کلی (جمعیت) او، به وی، مقامی منحصر به فرد و والا در دایره ی وجود می بخشد.

گیلانی صفات خدا را به چهار مرتبه تقسیم می کند و صفات ذاتی (و احدیت،ابدیت، خلاقیت و نظایر آنها) صفات جمالی، صفات جلالی و صفات کمالی، در حالی که صفات جمال، جلال و کمال هم در این دنیا و هم در جهان دیگر ظهور می یابد (برای مثال بهشت و دوزخ به ترتیب مظاهر جمال و جلال هستند) انسان کامل تنهایی همه صفات کامله ی الهی را نمایان می سازد و صاحب حیات الهی به صورت تام می گردد.
وی این منصب را در عالم صغیر (بنابر تفسیر صوفیانه ی آیه 72 از سوره احزاب) از دست صانع آن می پذیرد. وی شامل همه ی انواع مادی و معنوی عالم است. قلب وی به منزله ی عرش الهی، عقل وی به منزله ی کلام الهی، روح او به منزله ی لوح محفوظ، طبیعت او به منزله ی عناصر طبیعی است و این همه معنی آن حدیثی است که گفتیم" خدا انسان را به صورت خویش آفرید"