کافه تلخ

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

جنبش ترنسندنتال مدیتیشن مديتيشن






ماهاریشی یوگی در ایالت "مادهیا پرادش" هند متولد شد اما اولین سال های عمر او در هاله ای از رمز و راز قرار دارد. او خودش در این باره گفت: "دیرنشین ها قرار نیست درباره خودشان حرف بزنند؛ پیام مهم است نه شخص." به نظر می رسد او در بین سال های 1911 تا 1918 به دنیا آمده است.
ماهاریشی یوگی پیش از آن که خود را وقف روشن بینی معنوی کند به عنوان یک فیزیکدان تعلیم دید.
او در دهه های چهل و پنجاه به هیمالیا رفت و تحت آموزش "گورو دو" (Guru Dev) قرار گرفت. بعد از دو سال مراقبه در سکوت و آموزش های مرشدش بود که ماهاریشی یوگی به غرب رفت و از آنجا روش مراقبه تی ام را در سراسر جهان رایج کرد.
"ترنسندنتال مدیتیشن"، یا تی ام، بر نظریه ها و تمرین های یوگا نهاده شده و یک تکنیک ذهنی است که گفته می شود یادگیری آن برای تمام کسانی که به "آگاهی خالص" و آرامشی عمیق رسیده باشند، آسان است.
در مراقبه تی ام فرد در ذهن خود ذکری را (به زبان سانسکریت) تکرار می کند. آموزگاران تی ام می گویند که فرد با تکرار "مانترا"، که کلمه یا عبارتی کوتاه و غالبا بی معنی است، آرامشی عمیق کسب می کند که حاصل این آرامش شعف درونی، سرزندگی و خلاقیت خواهد بود.
ماهاریشی یوگی در مصاحبه ای در سال 2006 گفت: "با تاریکی نجنگید؛ روشنایی را بطلبید، تاریکی خودش می رود."
ماهاریشی یوگی تکنیک تی ام را در سال 1959 به آمریکا برد اما تا سال 1968 که بیتل ها به هند سفر کردند و با او به مراقبه نشستند، این روش تمرکز در غرب رواج چندانی نداشت. البته معروف است که بیتل ها پس از سفر هند رابطه خود را با ماهاریشی قطع کردند.
با این حال، برنامه مراقبه بیست دقیقه ای تی ام مورد توجه دنیای آموزش، تجارت و بهزیستی قرار گرفت و جمعیت کسانی که برای کاهش استرس از این تکنیک استفاده می کنند، به پنج میلیون نفر در سراسر جهان رسیده است.
ماهاریشی در فوریه 2008 در سن ‪ ۹۱‬سالگي در خانه‌اش در لاهه، هلند درگذشت
اين خلاصه اي بود از زندگي ماهاريشي اما مسئله ما اينست كه بازهم درويش بازي ، مرشد بازي و مريد داشتن و سر مردم گول ماليدن ميباشد.
من زياد نميخواهم وارد بحث شوم هما همينكه كسي ميرود در جنگل چند سالي را مينشيند تا حقيقت را دريابد. نه تنها حقيقت را در نمي يابد بلكه به گمراهي رفته و بسياري از مردم جهان را در گمراهي كشانده.
من ياد دراويش قادريه خودمان ميافتم كه نمايشاتي از قبيل سيخ به اندامشان فرو بردن را عرفان و نزديكي به خدا ميدانند و بعضي از گول خوردگان هم فكر ميكنند اين حقه بازها هر چه سيخشان كلفت تر باشد به خدا نزديكتر هستند. گيريم كه چنين باشد يعني سر از بدن جدا كنند و دوباره با چسب دهان مرشد مانند چسب دوقلوي مهندس غفاري كله اشان را به بدنشان وصل كنند . خوب كه چي؟ چه گره اي از مشكل مردم باز شد؟

( البته در مورد اين مورد بعدا من بحث خواهم نمود).
آقاي ماهاريشي متاسفانه نجات انسانها را در همان روزي 2 بار مديتيشن ميديد و ميگفت كه اگر جذر عددي يك صدم مردم دنيا مديتيشن كنند و مانترا ها را در ذهنشان نجوا كنند .

فضاي جهان طوري ميشود كه ديگر جنگي نخواهد بود. عجبا به همين راحتي و مانترا هايي كه در ازاي مبلغ كلاني به شما ميدهند و ميگويند كه حتي به همسرتان هم نگوييد نمونه هايي از مانترا ها اينها هستند كه اسامي خدا به زبان سانسكريت ميباشند:

شياما- شيام-هيريم- هيرينگ-شيرينگ- انگ- انگا- اما ( تمام مانترا را اينجانب دارم).
متاسفانه بعضي از مردم گول خورده پيرو شده اند كه اگر تلوزيون آنها را نگاه كنيد. عليرغم ادعايشان در حقيقت بنيان گذار ديني نوين شده اند و در ايران طرف داراني دارد.
كه منتظرند آن موسسه ( نام موسسه را بدلايلي نميبرم) پرواز به آنها ياد بدهد. و هر هفته دوبار دور هم جمع ميشوند و از تجربه هايشان در هنگام مديتيشن ميگويند.
و صاحب موسسه هم بعد از چندين سال سر كار گذاشتن هواداران بيچاره و در نهايت سركيسه كردن آنها را به اردويي ميبرد و مثلا آماده براي پرواز. گيريم كه پرواز كنند مانند عقاب . باز ميگويم كه چي؟ اين عرفان است؟ اين يعني اتصال به هستي ، به خدا؟
مديتيشن واقعي مانترا نياز ندارد.
در عالم مديتيشن نميتوان انسان بدي داشت. يك ادم كش نميتواند مديتيشن داشته باشد.
مديتيشن يعني زيبايي كه همان پارسايي است .
مديتيشن يعني اينكه مثلا به جويبار فقط بنگري ، بدون تفكر فقط بنگري . البته در باره مديتيشن بحث زياد است

نویسنده: حسین حسین

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

تناسخ از دیدگاه اسلام


تناسخ چیست؟

تناسخ در لغت به معنای رحل و کوچ کردن و ازریشه نسخ است .و در معنای عام یعنی انتقال روح از یک بدن به بدن دیگر.

زادگاه اصلی عقیده تناسخ:

تناسخ از جمله مباحث بسیار کهن و ارمغان هند و چین و زیربنای آئینهایی چون بودایی و برهمایی است و هم اکنون این عقیده در میان بت پرستان هند رواج دارد و با زندگی انان چنان درآمیخته که تفکیک ان مشکل است.احترام خاصی که هندوها به حیوانات میگذارند ازهمین اعتقاد سرچشمه میگیرد.رواج گیاهخواری در هندوها و مخالفت با خوردن گوشت حیوانات با این عقیده درارتباط است.آنها عود روح را دربدن انسان و یا حیوان کارما مینامند.

دلایل گرایش:

به اعتقاد برخی محققان علت اصلی بروز خرافه هایی بنام تناسخ ابعاد روانی و اجتماعی است . ازیک سومحرومیتهای اقتصادی و اجتماعی و از سویی شکستهای روحی و روانی زمینه ساز چنین تفکری بوده است. یا پدرو مادر مقصرند و یا اجتماعی که در آنها زندگی میکنند به دلیل آنکه حداقل آموزش صحیح برای آنان فراهم نساخته است.

قبول تناسخ با درنظر داشتن موارد ذیل ناممکن است:

۱. از دیدگاه عقیده حشر: هر فرد براساس فراز و فرود زندگی اش به حساب و کتاب کشانیده میشود از اینرو، روحی که در هزاران جسد داخل و خارج شده است، با کدام شخصیتش حشر خواهد شد و نظر به کدام وضعیتش جزاء و مکافات خواهد دید؟
۲.برای رد تناسخ لازم است با دو اصطلاح فلسفی فعلیت و قوه آشنا شویم:
مثال: هسته ای که در دل خاک قرار دارد پس از مدتی سر از خاک بیرون می آورد و میتواند به درختی تنومند تبدیل شود. در اصطلاح این هسته به فعلیت رسیده است پس درخت بودن برای یک هسته ، قوه و استعداد است هرچند درخت هنوز بوجود نیامده باشد. حال انسانی را مشاهده کنیم که به شکل جنین در رحم مادر است چنین انسانی از هر نوع کمال و فعلیتی بی بهره است و تنها تولید و تکثیر میشود و زمانی میرسد که مسیر تکاملی را پیموده و با روح ترکیب شده و دیده بر دنیا میگشاید ولی در مرحله تولد چنین نیست که روح او تکمیل یافته باشد بلکه بسیار ضعیف است به عبارتی تکامل در انسان همه جانبه است و چنین نیست که روح تکامل یابد ولی جسم در حالت جنینی و یا کودکی بماند .هرمرحله ای از تکامل روح با مرحله خاصی از تکامل جسم متناسب و همراه است مثلا روح تکامل یافته انسانهای سی ساله با بدن جنین و کودک متناسب نیست و نمی تواند همراه یکدیگر باشد
حال با قبول عقیده تناسخ لازم میشود روح همه کمالات خود را ازدست بدهد تا تناسب لازم میان آن و کالبد جنین برقرار شود و به حکم عقل این حرکت به عقب بیهوده و دور از ساحت خداوند است.
۳. ازدیدگاه قرآن تکلیف روح پس از مرگ ان است که در قالبی مشابه قالب دنیا قرار میگید و این جریان در عالم برزخ روی میدهد و درقیامت با زنده شدن بدن اصلی روح از قالب بدن برزخی بیرون آمده و به بدن اصلی باز میگردد.
دلایل عقلی: در صورت پذیرش نظریه تناسخ روحی که به بدن دوم تعلق گرفته است باید حالات و زندگانی که در بدن اول داشته را به یاد میداشت چرا که تذکر و نسیان از حالات و کمالات روح است ولی هیچ یک از ما با مراجعه به درون خود چیزی از حالات و صفات بدن دیگر را به یاد ندارد
۵. روایات و احادیث اسلامی:
امام رضا(ع): من قال بالتناسخ فهو کافر بالله العظیم یکذب بالجنته و النار هرانکس که به تناسخ باور داشته باشد او به خداوند بزرگ کفر ورزیده و بهشت و جهنم را تکذیب کرده است

از جمله آیات قران کریم:

آیه ۹۹-۱۰۰ مومنون: تا زمانی که مرگ یکی از انها فرا رسد و میگوید: پروردگارا مرا بازگردان باشد که در انچه ترک کرده ام عمل صالح انجام دهم.۹۹
آیه ۵۱-۵۳ سوره یس: و در صور دمیده شود، ناگهان آنها از قبرها شتابان به سوی پروردگارشان میروند.۵۱
آیه ۱۱سوره غافر: آنها میگویند: پروردگارا ما را دوبار می راندی و دوبار زنده کردی، اکنون به گناهان خود معترفیم ایا راهی برای خارج شدن از دوزخ وجود دارد. مراد از دو مرگ و دو زنده شدن مرگ در پایان عمر و مرگ در پایان برزخ و مراد از دوبار زنده شدن در برزخ و زنده شدن در قیامت است
آیه ۱۰۰ مومنون: پیش روی آنان از زمان مرگ تا روزی که مبعوث میشوند برزخی است.







تناسخ در آیین بودیسم به چه معناست و نظر اسلام در این باره چیست؟
اديان و فرق

سوال : تناسخ در آیین بودیسم به چه معناست و نظر اسلام در این باره چیست؟ اسماعیل روشن تن
جواب : در سرزمین پهناور هند برخى از کیش ها و مسلک هایى وجود دارد که بن مایه هاى آن خرافى و مجرد از خمیرمایه هاى الهى است که از جمله ى آنها آیین بوداست. این آیین یکى از شاخه هاى کیش هندوست.[1] در این کیش عقاید و قوانین مختلفى حاکم است; از جمله قانون کارما ـ کرمه[2] به معناى کردار، که از برجسته ترین قوانین هندوان است; بدین معنا که
آدمى نتیجه ى اعمال خود را در دوره هاى بازگشت مجدد خود در این جهان مى بیند; کسانى که کار نیک انجام داده اند در مرحله ى بعد، زندگى مرفه و خوشى دارند و آنان که بدکارند، در بازگشت با بینوایى و بدبختى دست به گریبان خواهند بود و چه بسا به شکل حیوان بازگشت کنند.[3]
نام این بازگشت مجدد به دنیا سَمسارا[4] به معناى تناسخ است.
هندوان معتقدند آدمى همواره در گردونه ى تناسخ و تولدهاى مکرر در جهان پررنج گرفتار است و تنها راه رهایى انسان از گردونه ى تناسخ و تولدهاى مکرر در جهان پردرد و بلا، پیوستن به نیروانا[5] است که مورد توجه بوداییان واقع شده است.[6] براى روشن تر شدن این بحث لازم است ابتدا معناى تناسخ و اقسام آن بازگو شود.
معناو اقسام تناسخ
معناى «تناسخ ارواح» این است که ارواح از جسمى به جسم دیگر منتقل مى شوند[7] و در اصطلاح هم به همین معناست; یعنى «با مرگ یک فردِ آدمى، روح او از کالبدش بیرون آمده، به بدن یک فرد دیگر، چه انسان و چه غیر انسان، حلول کند».[8]
اقسام تناسخ
براى تناسخ اقسام مختلفى ذکر شده است و در یک تقسیم بندى کلى مى توان گفت تناسخ[9] مطلق یا مُلکى، اعم از نزولى و صعودى،[10] عبارت اند از:
نسخ (حلول روح شخص متوفى در انسان ها)، یا مسخ (حلول روح شخص متوفى در حیوان ها)، یا رسخ (حلول روح شخص متوفى در جمادات) و یا فسخ (حلول روح شخص متوفى در نباتات).[11]
تناسخ هاى باطل
تمام اقسام تناسخ، باطل و مورد انکار شرع و عقل است.[12]
دلایل عقلى بطلان تناسخ
همان گونه که در تعریف تناسخ گفتیم، روح مرده اى به بدن انسان یا موجود دیگرى منتقل مى شود و این انتقال دایمى و ابدى است و از آن به تولد بعد از تولد تعبیر مى کنند.[13]عقیده به تناسخ برخلاف قانون تکامل و منطق عقل بوده لازمه ى آن انکار معاد است.
حکماى الهى در ابطال تناسخ فرموده اند:
1. وقتى بدن مستعد حدوث نفس (روح) شد، از مبدأ أعلى به او افاضه مى شود; چون جود خدا تام و فیض او عام است و شرط صلاحیت قبول افاضه از جانب قابل (انسان) هم حاصل است. حال اگر روحى که از بدن مرده اى جدا شده به همین بدنى که آماده ى افاضه ى نفس است تعلق بگیرد، لازمه اش اجتماع دو نفس در یک بدن خواهد بود و چنین چیزى باطل است; زیرا هر انسانى با مراجعه به وجدان خویش درمى یابد که یک ذات بیشتر نیست.[14]
2. نفس (روح) از دیدگاه تناسخى از دو حال خارج نیست: یا منطبع در ابدان است یا از بدن ها جداست و هر دو قسم باطل است. اما قسم اول (نفس منطبع در ابدان) در عین محال بودن، با مبناى خود قایلان به تناسخ منافات دارد; زیرا انتقال صور و اعراض از محلى به محل دیگر ممتنع است; چون انطباع با انتقال منافات دارد، زیرا لازمه اش این است که نفس در حال انفصال از بدن، یک موجود بدون موضوع و محل باشد.
و اما قسم دوم (نفس مجرد از ابدان) محال است; چون عنایت خدا مقتضى رساندن هر صاحب کمالى به کمال لایق خودش است و کمال نفس مجرد، یا علمى است (که به عقل مستفاد مى رسد)، یا عملى (آراستن به مکارم اخلاق و دورى از رذایل). حال اگر نفس، بدون رسیدن به عالم انوار و عقول، دایم در حال تردد از این بدن به آن بدن باشد، در این صورت از کمال لایق خود ممنوع شده است، حال آن که عنایت الهى غیر از این است.[15]
دلیل نقلى بر بطلان تناسخ
خداى متعال مى فرماید:
(کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللّهِ وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ); چگونه به خداوند کافر مى شوید؟! در حالى که شما مردگان (و اجسام بى روحى) بودید و او شما را زنده کرد سپس شما را مى میراند و بار دیگر شما را زنده مى کند، سپس به سوى او بازگردانده مى شوید.[16]
آیه ى فوق صریحاً عقیده به تناسخ را نفى مى کند و مى فرماید: بعد از مرگ، یک حیات بیش نیست و طبعاً این حیات همان رستاخیز و قیامت است و انسان مجموعاً دو حیات و مرگ دارد. اگر تناسخ صحیح بود تعداد حیات و مرگ بیش از دو تا بود; بنابراین عقیده به تناسخ که گاهى نام آن را تغییر داده و عود ارواح مى نامند، از نظر قرآن، باطل و بى اساس است.[17]
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. ر. ک: حسین توفیقى، آشنایى با ادیان بزرگ، (انتشارات سمت، چ اول، 1379)، ص 45.
[2]. karmah
[3]. حسین توفیقى، همان، ص 40.
[4]. samsara.
[5]. nirvana.
[6]. حسین توفیقى، همان.
[7]. معجم الوسیط، قطع رحلى، ذیل ماده ى نسخ.
[8]. ترجمه ى المیزان، (انتشارات جامعه ى مدرسین)، ج 15، ص 43.
[9]. گرچه براى تناسخ اقسام دیگرى ذکر کرده و گفته اند تناسخ یا ملکى است یا ملکوتى; و تمام اقسام ذکر شده مربوط به تناسخ ملکى است و اصولاً تناسخ ملکوتى از سنخ تناسخ نیست. براى تفصیل بیشتر ر.ک: شرح منظومه، ج 5، پاورقى علامه حسن زاده ى آملى ذیل تقسیم تناسخ.
[10]. تناسخ ملکى یا عرضى، دنیوى، جسمى نزولى، صعودى به این معناست که نفس انسانى از مرتبه ى بالا به پایین نزول کند و بالعکس.
[11]. حاج ملا هادى سبزوارى، شرح منظومه، تعلیقه ى علامه حسن زاده، ج 5، ص 196.
[12]. ر. ک: محیى الدین مهدى الهى قمشه اى، حکمت الهى (عام و خاص)، (تهران :انتشارات اسلامى) ج 2 ـ 1، ص 314.
[13]. ر. ک: ناصر مکارم شیرازى، تفسیر نمونه، ج 5، ص 227.
[14]. شرح منظومه، با تعلیقه ى علامه حسن زاده آملى، ج 5، ص 191.
[15]. ر. ک: جعفر سبحانى، محاضرات فى الهیات، تلخیص استاد ربانى گلپایگانى، 607 ـ 608.
[16]. سوره ى بقره، آیه ى 28.
[17]. آیت الله ناصر مکارم شیرازى، همان، ج 1، ص 164.











ملاصدرا و تناسخ

يكي از مباني مشهور و شناخته شده ملاصدرا اصل «جسماني بودن منشأ حدوث نفس انساني و روحاني (غيرمادي) شدن آن به مرور زمان» است كه به نظريه «جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء» بودن نفس معروف است.

در اين نظريه برخلاف عقيده حكما و فلاسفه پيشين اشراقي، كه معتقد بودند نفس انساني غيرمادي است و پيش از بدن در ملكوت زندگي مي كند و پس از شكل يافتن بدن كودك به كالبد او وارد مي شود و زندگي را با جسم مادي آغاز مي كند، گفته مي شود كه نفس در مراحل نخستين آفرينش خود مادي است و از ماده تراوش مي كند، ولي به تدريج راه جداگانه اي در پيش مي گيرد و رو به تجرد از ماده مي نهد و به اوج تجرد خود (از ماده) مي رسد.

ملاصدرا در همه آثار و كتب خود مانند فلاسفه ديگر مسلمان، نام اين موجود را «نفس»(1) مي گذارد، ولي از آنجا كه در منابع فلسفي و مذهبي گاهي كلمه «روح» نيز به همين معنا (يا نزديك به آن) به كار رفته است و گاهي در تعبيرات، جاي اين دو كلمه با هم عوض مي شود و آنها را به جاي يكديگر به كار مي برند، اين پرسش پيش مي آيد كه آيا روح، همان نفس است يا معناي ديگري دارد و اگر روح اشاره به مفهوم غيرمادي ديگري است آن مفهوم چيست و با نفس چه رابطه اي دارد.

در آثار و كتب ملاصدرا علاوه بر كلمه نفس، گاهي روح نيز با معاني گوناگون بكار رفته و مي توان آن را به چهار معني محدود كرد.(2)

اول، همان كه در ميان فلاسفه مشائي و پزشكان، به «روح بخاري» معروف بوده است. ملاصدرا در اين باره در بيشتر كتب خود آن را جرمي لطيف و شايد امري غيرمادي در مرتبه بين جسم و نفس و واسطه و رابط ميان آن دو دانسته و در يكي از كتب خود پس از ذكر اقسام قواي ذهني و ادراكي انسان، چنين مي گويد:

آنچه به آن روح حيواني مي گوئيد، اين روح ملكوتي نيست، بلكه مربوط به اين جهان است و زود از بين مي رود و به جهان آخرت نمي رسد.(3)

دوم فرشته بزرگ و توانايي كه رابط ميان اراده الهي و مخلوقات و موجودات است و به آن «روح القدس» هم گفته مي شود و در قرآن و حديث نيز آمده و گاهي به همين معنا به كار رفته است. ملاصدرا گاهي آن را تعبيري از مجموعه «عقول» يا فرشتگان دانسته و مي گويد:

عقول به سبب كمال و فعاليت خود همچون شي واحدي مي باشند و از اين شيء واحد كه در واقع اشاره به همه عقول بي شمار است، گاهي با كلمه روح تعبير مي شود.(4)

سوم، به همان معناي نفس و به صورت دو كلمه مترادف نيز به كار رفته است و ملاصدرا نيز «روح» و «نفس» را به يك معنا به كار برده (5) و گاهي روح را ادامه نفس و مرحله اي از كمال و تجرد كامل آن دانسته است.(6)

چهارم، روح بمعناي موجودي از نفس؛ كه برخلاف نفس، آن حقيقت غيرمادي فعليت يافته اي است كه از مرتبه ملكوتي خود به عالم ماده فرود مي آيد و در جسم انسان اقامت مي كند و پس ازمرگ و جداشدن از بدن، اگر شايستگي خود را حفظ كرده باشد دوباره به جايگاه خود مي رود يا در صورت ناشايستگي و گناه، به جايي ديگر فرستاده مي شود.

اين همان روح مصطلح نزد حكماي اشراقي و معروفتر از همه، سقراط وافلاطون است و موضوع بحث ما در اين نوشته نيز همين نظر ملاصدرا است.

اعتقاد به اين روح آسماني، از نظر فلسفي، بظاهر نقطه مقابل نظريه معروف ملاصدرا و اعتقاد وي به «جسمانيه الحدوث» بودن نفس است. اگر نفس همان روح باشد و روح را موجودي مجرد بدانيم كه با وجود كمال خود از آسمان به زمين مي آيد و به تن داخل مي شود، ديگر معني ندارد كه آن را زاييده تن بدانيم كه با حركت جوهري ماده بوجود آمده است و با همان حركت ذاتي پيوسته به اوج تجرد مي رسد و با مرگ از تن جدا و رها مي شود.

با توجه به مختلف بودن تعريف روح و نفس، اعتقاد به هر دو با هم، مانعه الجمع و جمع بين ضدين (و حتي جمع بين نقيضين) است؛ از اينرو، درجايي كه ملاصدرا در كنار اعتقاد به جسماني بودن حدوث روان انساني به تقدم آن بر جسم و تن نيز معتقد باشد، ابهام و سؤالي بزرگ پيش مي آيد و بايد در صدد پاسخ آن بود.

ملاصدرا نيز خود به اين ناسازگاري توجه داشته و كوشيده است كه با نگهداشتن اصل «جسمانيه الحدوث» بودن نفس، روح بمعني ماقبل بدن را بگونه اي توجيه كند، اگرچه همانگونه كه خواهيم ديد، سرانجام آن را پذيرفته است.

شايد در اينجا سؤال ديگري مطرح شود كه اصولاً با اعتقاد جزمي به حدوث مادي نفس، چرا ملاصدرا به نظريه روح مجرد و پيش از بدن توجه داشته و آن را بكلي رد و رها نكرده است.

سبب توجه او به امري بنام «روح» (نه نفس)، التزام و اعتقاد شديد او به نصوص ديني، يعني قرآن و حديث است و در چند حديث عباراتي هست كه به وجود سابق روح بر بدن اشاره يا تصريح دارد؛ از جمله اين حديث كه مي گويد: «خلق الله الارواح قبل الاجساد بالفي عام.» بنابراين، چون ملاصدرا براي وحي و نصوص معتبر ديني ارزشي بالاتر از استدلال عقلي قائل است، آن را مانند يك اصل موضوع (ولي قابل توجيه) مي پذيرد و در برخي موارد مي كوشد تا آن را با نظريه فلسفي خود آشتي دهد.

وي در تعليقات خود بر شرح حكمت الاشراق سهروردي (7) براي تفسير و توجيه روح مستقل از نفس ناطقه انساني مي گويد كه: مقصود از «روح انسان» و تقدم آن بر نفس و تن او همان سبب وجود اوست كه مقدم بر اوست.

ملاصدرا در برخي كتب ديگر خود، (8) اين دو (نفس حادث و روح قديم) را با بهره گيري از مكتب افلوطين و كتاب او، بدينصورت آشتي مي دهد كه انسان بحسب مراحل تكاملي خود، در واقع، سه انسان است: «انسان حسي» كه همين فرد جسماني عادي است؛ «انسان نفسي» كه مجرد است و داراي تمام اعضاي انسان حسي است ولي با چشم ديده نمي شود؛ و انسان ديگري كه نام او را «انسان عقلي» مي گذارد. انسان عقلي صورتي كاملتر و مجردتر و لطيفتر از انسان حسي و نفسي دارد و همين انسان است كه به عقل فعال اتصال مي يابد و عقل فعال مي شود (رساله الحشر).

پس از اين مقدمه، ملاصدرا مي كوشد كه روح را غير از نفس و همان انسان عقلي بداند كه نقطه اتصال انسان طبيعي به عقل فعال و ديگر عقول است. وي مي گويد مقصود از روح در آيه «ونفخت فيه من روحي» (9) همين انسان عقلي است.

افلوطين معتقد بود كه اصل انسان، همان انسان نفسي و عقلي است و انسان جسماني نماد و «صنم» آن دو، و با آنها همراه و پيوسته مي باشد. (10)

در آثار ديگر ملاصدرا، تمايل به جدا بودن روح و نفس بيشتر بنظر مي رسد. وي در كتاب عرشيه (11) (كه ظاهراً از كتب متأخر اوست) با اينكه همان نظريه را دنبال مي كند، ولي در سير انديشه خود بتدريج از انكار يا توجيه، دست برمي دارد و به وجود حقيقتي نفس گونه و مستقل پيش از آفرينش بدن معتقد مي شود. وي وجود سابق «روح» بر جسم را كه در نصوص اسلامي آمده است، برابر با عقل و منطق و استدلال معرفي مي كند و مي گويد:

گاهي به نظر مي رسد كه مقصود از روح، همان فرشته بزرگ مأمور آفرينش است.

با دنبال كردن سير انديشه ملاصدرا درباره روح- جداي از نفس- در كتب و آثار اواخرعمر او، اين انعطاف و اعتقاد به تقدم روح بر بدن روشنتر و صريحتر مي شود.

وي به اين اكتفا نكرده و در دفاع از تقدم روح بر بدن حتي به ابن سينا و ديگر مشائيان - كه به عقيده افلاطون پشت كردند - مي تازد و آنها را نكوهش مي كند و درباره آنان مي گويد:ايشان با وجود آنكه به بقاء «نفس» پس از مرگ بدن اعتقاد دارند، چگونه وجود آن را پيش از بدن نمي پذيرند؟

وي در كتاب عرشيه (12) با ذكر آيات قرآني، مربوط به روح انساني چنين مي نويسد:

«شگفت از بيشتر فلاسفه و پيروان ارسطو، مانند ابن سينا و شاگردانش كه براي نفس پس از مرگ بدن، بقاء و وجود ماندگار قائلند، ولي براي آن، وجودي پيش از آفرينش بدن قائل نيستند».

و سپس اضافه مي كند:

«عزيز من! بدان كه نخست از بهشت خدا به اين جهان آمده ايم و از آن بهشت به بهشت بدان پا نهاده ايم و از آن به اين خاك سرا كه جاي كار بي پاداش است و به جهان ديگري خواهيم رفت كه جاي پاداش بدون كار است».

كلمه «جنه الله» يا «حظيره القدس» بيشتر از آنكه ناظر به علل و اسباب آفرينش انسان باشد، به مكان ملكوتي معين و مشخصي نظر و دلالت دارد و بقرينه «دارالحيوان» و «جنه الأبدان» و «دارالعمل» بعبارت ديگر، روح را مخلوقي مي ماند كه مقدم بر خلقت نفس و بدن انسان و ساخته و پرداخته جهاني غير از جهان ماده است و پيش از آفرينش بدن انسان و جان و روان او وجود داشته است، بدليل آنكه پس از بدن هم وجود خواهد داشت. وي همچنين در جاي ديگر در عرشيه چنين مي گويد:(13)

«روان انسان پيش از بدن وجود دارد، بدون آنكه تناسخ يا قديم بودن نفس- كه افلاطون به آن معتقد بوده است، لازم آيد و نه اشكال به اينكه نوع واحد داراي افرادي بدون تمايز مادي و استعدادي باشد و نه اينكه لازم باشد، نفس واحد به نفوس متعدد تقسيم شود يا آنكه گفته شود روح قبل از آفرينش بدن، بيكار و تعطيل بوده است.

براساس اين گفتار، ملاصدرا نه فقط براي روح وجودي سابق بر اين بدن قائل است، بلكه حتي از روح به «نفس» تعبير مي كند كه البته اين را مي توان بنوعي تسامح در تعبير حمل كرد؛ زيرا اشكالي ندارد كه يكي از دو كلمه نفس و روح را اشتراك لفظي و داراي دو معنا بدانيم و هر يك را بجاي ديگري بكار ببريم.

طرح موضوع «تناسخ» از طرف ملاصدرا يا اشكالات ديگري كه در اين جمله آمده است، صريح است در اينكه مقصود او از نفس يا روح سابق بر بدن، توجيه سابق او، كه در تعليقات شرح حكمه الاشراق آمده بود، نيست، بلكه روح يعني موجودي مجرد و منحاز و شخصي و داراي خواص وجودي معين با همان خصوصياتي براي نفس متحد با بدن و موجود در آن هست.

حكيم صدرا در جاي ديگري نيز با ظرافت به اين حقيقت اشاره مي كند و در اسرارالآيات چنين مي گويد:(14)

«جهان شامل دو چيز است: امر و خلق پايدار به امر و به آن بستگي دارد. از تركيب امر و خلق، جهان يا انسان كبير بوجود مي آيد و جان مي گيرد، همچنانكه از آميزش ميان روح و جسم، انسان صغير (بشر) داراي زندگاني و حيات مي شود.

بدينصورت، از مقايسه انسان (انسان صغير) با جهان و كيهان (يا انسان كبير)- كه از سرفصلهاي مشهور حكمت اشراق مي باشد- تقدم روح بر بدن بدست مي آيد. بعبارت ديگر، همانگونه كه در جهان بزرگ «أمر» و اراده الهي مقدم بر «خلق» و آفرينش جهان و اشياء مادي است و «خلق» ناشي از «أمر» است نه بالعكس، بنابراين روح نيز نه فقط- مانند نفس- برخاسته از تن و جسم مادي انسان نيست، بلكه علت آن مقدم بر آن است.

در اين جا مي بينيم كه از «سبب» به «روح» تعبير نكرده بلكه از «روح» به «سبب» تعبير نموده و بدست مي آيد كه مقصود او از توجيهي كه وي در حاشيه حكمه الاشراق (كه تقدم ارواح بر اجسام را حمل بر «كمال سببيت» كرده بود) ارائه داده، اسباب عاليه طوليه و سلسله علل اوليه نيست، بلكه همين روح است كه بموازات علل و اسباب غيرمادي جسم انسان، پيش از خلق بدن وجود دارد و پس از آفرينش با آن عجين مي شود و به تدبير آن مي پردازد و به تعبير ملاصدرا، «تعانق» بين روح و جسد پديد مي آيد. وي در كتاب المظاهر الالهيه نيز اشاره اي به اين موضوع دارد.

اكنون به پرسش اول اين مقاله باز مي گرديم و مي پرسيم كه آيا ملاصدرا با اعتقاد به تقدم روح مجرد بر بدن از نظريه معروف خود (جسمانيه الحدوث بودن نفس) دست برداشته و آن را به كناري گذاشته است؟ يا با آنكه در برخي موارد، نفس را همان روح دانسته و اين دو لفظ را بر يك چيز اطلاق نموده، ميان آن دو فرق مي گذارد و آنها را دو چيز مي داند كه يكي قبل از بدن، بصورت مجرد از ماده وجود داشته و ديگري بوسيله بدن بوجود آمده است؟

حل مسئله هنگامي آسان مي شود كه همصدا با برخي از نصوص شرعي و احاديث اسلامي، معتقد شويم كه در ماوراء بدن، دو حقيقت مجرد از ماده وجود دارد و يكي را نفس و ديگري را روح بناميم، همانگونه كه در حديثي از امام پنجم (ع) آمده است: «انسانها علاوه بر نفس نباتي و نفس حيواني و نفس انساني، داراي يك نفس ملكوتي نيز مي باشند.» (15)

شايد ملاصدرا نيز همين عقيده را داشته و بر همين اساس هم نفس انساني را جسمانيه الحدوث دانسته و هم او را داراي روحي ملكوتي و روحاني (الحدوث) شناخته است، و به تعبير ديگر با وجود آنكه ملاصدرا گاهي روح را به معاني ديگر بكار برده است، ولي در نظر نهايي و به عقيده وي، روح حقيقتي مقدم بر بدن و غير از نفس است و در كنار آن حضور دارد و بسا بتوان نتيجه گرفت كه آفرينش نفس از بدن (حدوث جسماني نفس)- كه پديده اي استثنايي و خارج از قاعده مواد ديگر اين جهان است- ناشي از حضور همين روح ملكوتي مي باشد و نفس در طول و در امتداد وجود روح و پس از آن و معلول آن مي باشد.

خود وي نيز در فصلي از رساله سه اصل درباره تركيب و تعدد نفوس و جوهر انساني مي گويد:

و اكثر علما و جمهور فلاسفه چنان تصور كرده اند كه جوهر آدمي در تمام يكي است بي تفاوت، و اين نزد ارباب بصيرت صحيح نيست. اي بسا آدميان كه به نفس حيواني زنده اند و هنوز به مقام دل (قلب) نرسيده اند، چه (رسد به) جاي مقام روح و مافوق آن... و شناختن نفس و شرح مقامات او بغايت كاري بزرگ است و جز كاملان را روي نداده. (16)



پي نوشتها:

1-در عربي بمعناي «خود» است.

2-در زبانهاي اروپايي نيز ميان اين كلمه، مانند دو كلمه soul و spirit فرق گذاشته مي شود و spirit براي روح بكار مي رود.

3-الشواهد الربوبيه: ص 335 تصحيح استاد آشتياني

4-همان ص 152

5-همان ص 293

6-همان ص 198

7-قطب الدين شيرازي، شرح حكمت الاشراق، ص 441

8-رساله هاي الحشر، اسرارالايات و عرشيه.

9-سوره حجر، آيه 29، (خداوند: از روح خودم در آدم دميدم.)

10-رساله عرشيه.

11-همان، مشرق دوم، اشراق اول، قاعده هفتم.

12-رساله عرشيه، چاپ قديم، ص 184

13-عرشيه- چاپ قديم، ص 136- قاعده 7

14-اسرارالايات- تصحيح محمد خواجوي ص 103

15-اصول كافي- كتاب الحجه ، باب الارواح في الائمه- بحار ج 61، ص 26 و 62
16-رساله سه اصل- چاپ دانشگاه تهران- ص 26-27








قرآن و تناسخ

تناسخ يعني تبديل اجزاي بدن انسان پس از مرگ به انسان ديگر و در حقيقت تولدي دوباره و زندگي جديد و البته بي پايان.عقيده تناسخ نياز به دنياي آخرت و روز جزا را از بين مي برد.چون اين عقيده مي گويد كه اگر انساني در يك دوره زندگي ظالم باشد،دوباره بصورت انساني مظلوم بر مي گردد و همه ظلم هايي را كه كرده خودش مي بيند.يا مثلا اگر انساني پولدار است،در زندگي بعديش فققير خواهد شد و خلاصه هر كاري انجام دهد،در زندگي بعدي متعادل خواهد شد و هر بي تعدلي در زندگي بعد جبران خواهد شد و الي آخر.البته عرض كنم كه عقيده تناسخ در بين اقوام مختلف،اشكال گوناگوني دارد كه اين يكي از آن بود ولي كليت همه بازگشت به زندگي اين دنيا پس از مرگ است.

حالا اسلام با اين مساله مخالف است و لبته همه اديان الهي نيز با اين عقيده مخالفند.اديان الهي مي گويند،اين دنيا محل پس دادن حساب و كتاب نيست.فقط محلي ست كه انسان در آن آزمايش مي شود.به اصطلاح امروزي انسان بايد خودش را در اين دنيا نشان دهد.اصلا اين دنيا محل زندگي نيست.بلكه دنياي اصلي و حقيقي،دنياي آخرت است و انسان نوع زندگي سعادت مندانه و يا شقاوت مندانه در آن دنيا را با توجه به آزمايش خود در اين دنيا،معلوم مي كند.جزاي نيكي در اين دنيا،نيكي بزرگتر در آخرت است و جزاي بدي،بدي در دنياي آخرت.حساب و كتاب همه در آن دنيا صاف مي شود.به اين ترتيب بازگشتي به اين دنيا و صاف كردن حساب در يك زندگي دوباره در كار نيست.
قبلا يكي از دوستان(آقا كوروش)در مورد تناسخ سوال كردند و گفتند آيات قرآن را در اين مورد برايشان بگذرام.شكر خدا من آن آيات را در يك صفحه ذخيره كردم و راحت دم دستم بود.اما يك نكته عرض مي كنم و آن اينكه آياتي كه در اين باره هستند از اين ها كه بنده مي گذارم بيشتر است و آيات زيادي از قرآن مي گويند كه انسان پس از مرگ به سوي خداوند باز مي گردد.حتي يك آيه هم نداريم كه بگويد پس از مرگ دوباره به دنيا باز مي گرديم.به هر حال من 16 آيه در اين رابطه پيدا كردم.
وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ( بقره281)
هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (يونس56)
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ (الانبيا35)
قُلْ لِلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِيعًا لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (زمر44)
أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ (مومنون115)
وَهُوَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَالْآَخِرَةِ وَلَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (قصص70)
وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آَخَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (قصص88)
إِنَّمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثَانًا وَتَخْلُقُونَ إِفْكًا إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقًا فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ وَاعْبُدُوهُ وَاشْكُرُوا لَهُ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (عنكبوت17)
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ (عنكبوت57)
اللَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (11)
قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ (سجده11)
وَمَا لِيَ لَا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (يس22)
فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (يس83)
وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ وَهُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (فصلت21)
وَتَبَارَكَ الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَعِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (زخذف85)
مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا ثُمَّ إِلَى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ (جاثيه15)
با عرض پوزش،دوستان زحمت ترجمه را خودشان بكشند.چون آيات زياد است.



تناسخ دو قسم است:

يک. تناسخ مُلکى‏؛ به اين معنا که نفس آدمى، با رها کردن بدن مادى خود به بدن مادى ديگرى وارد شود.

دو. تناسخ ملکوتى‏؛ به اين معنا که نفس با عقايد، انديشه‏ها، نيت‏ها، گفتارها و کردارهاى خود، بدنى مثالى متناسب با عالم برزخ و بدنى قيامتى متناسب با عالم قيامت ساخته و به صورت آن مجسم مى‏شود. به بيان ديگر انسان، با عقايد وافعالى که در دنيا مرتکب شده است، براى خويش بدنى در برزخ و بدنى در قيامت مى‏سازد که نفس او به آن تعلق گرفته و پس از رهايى و مفارقت از بدن مادى، با آن بدن‏ها ترکيب مى‏يابد. بنا به اعتقاد ما «تناسخ ملکوتى» امرى صحيح بوده؛ ولى «تناسخ مُلکى» باطل است.

تناسخ مُلکى - به معناى اصطلاحى - عبارت‏است از اين که روح انسان، پس از مرگ به بدن انسان و يا موجودى ديگر در همين دنيا منتقل شود. حال مفارقت روح از بدن اول و اتحاد آن با دوم، از دو حال خارج نيست:

1. همه کمالات خود را - که در بدن اول به دست آورده - از دست بدهد و سپس به بدن جديد منتقل شود.

2. با همه کمالات خود، به بدن جديد منتقل بشود.

حالت اول با دو مشکل مواجه است:

يکم. اين خلاف مقتضاى حرکت است. حرکت همواره از قوه و استعدادِ شدن، به سوى فعليت و شدن است. محال است که وقتى موجودى، از حالت قوه به فعليت رسيد، دوباره به حالت قوه بازگردد؛ مثلاً يک دانه گندم، وقتى در شرايط مناسب قرار گيرد، قابليت‏هاى او به فعليت مى‏رسد. آرام شکافته مى‏شود و مى‏رويد، رشد مى‏کند، سنبل مى‏دهد و دانه‏هاى جديدى ايجاد مى‏کند. اما هرگز ممکن نيست اين فعليت‏هاى به دست آمده را از دست بدهد و دوباره به همان دانه اول تبديل شود. روح انسان نيز چنين است و محال است که فعليت‏هاى خود را از دست بدهد.

دوم. قائلان به تناسخ، آن را راهى براى ادامه تکامل ارواح متوسط مى‏دانند. به فرض که حالت اول محال نباشد، با دو مشکل مواجه است: 1. از دست دادن کمالات گذشته خلاف تکامل است، 2. کمالات به دست آمده در بدن جديد، ادامه کمالات گذشته محسوب نمى‏شود و باز تکامل صدق نمى‏کند.

حالت دوم نيز محال است؛ زيرا وقتى روح در بدن اول خود، از دوران جنينى قرار مى‏گيرد، همگام با رشد مادى بدن، مراحل کمال خود را طى مى‏کند. براى اين که روح بتواند به مراتب کمال خود دست يابد، بدن مادى او نيز بايد مراحل کمال را طى کند. روح نمى‏تواند بدون کمال بدن، همه کمالات خود را تحصيل کند؛ مثلاً روح يک نوزاد، نمى‏تواند بدون رشد سلول‏هاى مغزى، به تحصيل علوم و تفکّر دست يابد. بدن مادى يک نوزاد، به طور طبيعى، تحمّل اين نوع از کمال روح را ندارد.

حال روحى که قبلاً در يک بدن مادى، مراحلى از اين کمالات را تحصيل کرده باشد، اگر بخواهد دوباره با همان کمالات، در يک بدن جنينى ديگرى - آن گونه که قائلين به تناسخ مى‏گويند - قرار گيرد و با آن متحد شود، بدن جديد تحمّل کمالات او را نخواهد داشت و نمى‏تواند با آن متحد شود.

از مجموع بطلان اين دو حالت، نتيجه مى‏گيريم که وقتى روح از بدن مادى خود مفارق شد، نمى‏تواند بار ديگر در يک بدن جنينى ديگر، قرار گيرد و با آن متحد شود.

آرى روح، پس از مفارقت از بدن مادى، حيات خود را با «بدن برزخى»، در عالم برزخ ادامه مى‏دهد. بدن برزخى، بدنى است که متناسب با حيات عالم برزخ است و متناسب با کمالات و فعليت‏هايى است که روح در دوران حيات دنيوى خود، با اعتقادات، نيات، گفتار و رفتار اختيارى خود، کسب کرده است.

روح در قيامت کبرى، پس از مفارقت از آن بدن برزخى، حيات خود را با «بدن قيامتى» ادامه مى‏دهد. بدن قيامتى، بدنى متناسب با حيات اخروى است که بر اساس همه کمالات و تحولاتى است که روح تا آن لحظه، به دست آورده است.

تحول روح از بدن مادى به بدن برزخى و از بدن برزخى به بدن قيامتى را «تناسخ ملکوتى» مى‏گويند و از ديدگاه اسلام پذيرفته و مقبول است.

مخالفت اسلام با تناسخ مُلکى‏

قرآن کريم تصريح مى‏کند که انسان پس از مرگ، ديگر به اين دنيا باز نمى‏گردد: (حتى اذا جاء احدکم الموت قال رب ارجعون لعلى اعمل صالحاً فيما ترکت کلّا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون)؛ «تا زمانى که مرگ هر يک فرا رسد، در آن حال آگاه و نادم شده گويد: بارالها! مرا به دنيا بازگردان تا شايد به تدارک گذشته عملى صالح به جاى آورم. به او گفته مى‏شود که هرگز نخواهد شد و اين کلمه‏اى است که او از روى حسرت مى‏گويد و از عقب آنها عالم برزخ است تا روزى که برانگيخته شوند». مؤمنون (23)، آيه 99 و 100.از اين آيه استفاده مى‏شود که انسان پس از مرگ، ديگر به اين دنيا باز نمى‏گردد.

آن چه در کلمات بزرگان راجع به تناسخ يافت مي شود ناظر به تناسخ ملکوتي است نه تناسخ ملکلي.



نظریه تناسخ

نظریه ى تناسخ ارواح, انتقال نفس یا باززایى, مقبولیت گسترده اى داشته و اکنون نیز دارد. شهرستانى در کتاب ملل و نحل مى گوید:
((فرقه اى نیست که در آن تناسخ جایگاه محکمى نداشته باشد.))
و جان ناس نیز مى گوید:
((عقیده ى به تناسخ منحصر به مردم هند نیست, بلکه تمام مذاهب عالم از بدویان وحشى گرفته تا امم متقدم که داراى فرهنگى متعالى مى باشند همه کم و بیش قدمى در راه عقیده به تناسخ برداشته اند.))

اقسام تناسخ

تناسخ به دو قسم کلى تقسیم مى شود:
1ـ تناسخ ملکى: به این معنا که نفس آدمى بارها کردن بدن مادى خود به بدن مادى دیگرى وارد شود. آنچه از مکتب هاى مختلف هند گزارش مى شود, ناظر به این معنا تناسخ است.
2ـ تناسخ ملکوتى:به این معنا که نفس با عقاید و افعال خود بدنى مثالى ساخته به صورت آن مجسم شود.
تناسخ ملکى خود به دو قسم تقسیم مى شود:
الف: تناسخ نزولى: به این معنا که نفس بدن مادى خود را راها کرده به بدنى ((نازل تر)) از بدن خود در همین عالم تعلق گیرد;مانند اینکه نفس انسانى پس از مفارقت از بدن خود به بدن یکى از حیوانات منتقل شود.
ب: تناسخ صعودى: به این معنا که نفس بدن مادى خود را راه کند و به بدنى ((شریف تر)) و ((کامل تر)) از بدن قبلى تعلق گیرد. قایلان به تناسخ صعودى معتقدند اولین موجودى که نفس جدیدى را مى پذیرد گیاه است, و مزاج انسانى نفسى را مى طلبد که از درجات گیاهى وحیوانى گذشته باشد. پس در ابتدا هر نفسى بر گیاه افاضه مى شود, و پس از انتقال از مراتب پایین تر به مرحله ى کامل ترین گیاه شایستگى تعلق به بدن نازل ترین موجود حیوانى را مى یابد و پس از طى مراتب مختلف, استحقاق صعود به رتبه ى انسانى و تعلق به بدن او را پیدا مى کند, پس هر انسانى سابقه ى حیوانى و گیاهى دارد .
اگر بدنى که نفس براى بار دوم به بعد مى خواهد بدان تعلق گیرد, بدن انسانى باشد, تناسخ ملکى نسخ و اگر بدن حیوانى باشد مسخ و اگر بدنى گیاهى باشد فسخ و اگر جمادى باشد رسخ نامیده مى شود.

فرق تناسخ ملکى با معاد جسمانى

بنابر تناسخ, نفس مجرد که در کمالات خود فعلیت یافته, در دنیا به بدن جنینى که در نهایت قوه و نقص است تعلق مى گیرد. ولى در معاد, نفس با فعلیت و کمالى که دارد در عالم دیگر به همان بدن دنیوى خود که در معاد به کمال بدنیت رسیده است تعلق مى گیرد.
از این سخن روشن مى شود که ابطال تناسخ به نحوى از مقدمات اثباتاصل معاد یا پاره اى از دلایل آن هم چون برهان عدالت به شمار مىآید. چرا که به نظر قایلان تناسخ, این قانون مانند دیگر قوانین طبیعى عام و ثابت است و از این رو براى اعمال انسانى هیچ گونه قضاوتى وجود ندارد. توبه, انابه, یا شفاعت و یا عفو و غفران از طرف پروردگار معنایى نخواهند داشت. زیرا کارها و اعمال نتیجه ى قهرى و معلول علل و نتایج مقدماتى هستند که رابطه ى بین آن ها در عالم وجود جاویدان, ثابت و برقرار است .

ابطال تناسخ در فلسفه اسلامى

در میان براهینى که فلاسفه ى مسلمان براى ابطال تناسخ ترتیب داده اند, پاره اى مطلق تناسخ و پاره اى دیگر صرفاً تناسخ نزولى یا صعودى را انکار مى کند.
ابطال تناسخ, بنابر اختلاف مبانى در بحث حدوث و قدم نفس و کیفیت ارتباط آن با بدن, متفاوت است .

فلسفه ى مشا

مشاییان, که به حدوث نفس باور دارند و معتقدند هرگاه بدن به حد مطلوبى از استعداد برسد, قابلیت پذیرش نفس را پیدا مى کند و از سوى علل مجرى و غیر جسمانى نفس به آن افاضه مى شود, در ابطال تناسخ مى گویند:
الف: چون رابطه ى نفس و بدن, رابطه ى قابل و مقبول است, پس با رسیدن بدن به مزاج مناسب, نفسى حادث مى شود و به آن تعلق مى گیرد; چرا که پیدایش نخستین نفوس انسانى در ابدان خود مستند به همین جهت است. حال اگر نفس دیگرى که در اثر مرگ, بدن خود را رها کرده است بخواهد به آن بدن جدید تعلق بگیرد. لازمه اش این است که دو نفس به یک بدن وابسته باشند و این محال است. زیرا هر نفسى یگانگى خود را شهود مى کند و نفس دیگرى را که در بدن او تصرف کند نمى یابد.
ب: نفس, صورت بدن و مدبر آن است و به همین خاطر ممکن نیست که نفس براى لحظه اى دست از تدبیر بکشد. بنابراین تناسخ باطل است .

فلسفه ى ملاصدرا

ملاصدرا با تکیه بر اصل حرکت جوهرى و حدوث جسمانى و بقاى روحانى نفس در ابطال مطلق تناسخ چنین استدلال مى کند که تعلق نفس به بدن یک تعلق ذاتى و ترکیب آن دو ترکیب اتحادى و طبیعى است, نه صناعى یا انضمامى از سیوى دیگر, هر یک از جوهر نفس و بدن با یکدیگر در سیلان و حرکت اند; یعنى هر دو در ابتداى پیدایش نسبت به کمالات خود بالقوه اند و روى به سوى فعلیت دارند. بنابراین تا هنگامى که نفس به بدن عنصرى تعلق دارد, درجات قوه و فعلیت او متناسب با درجات قوه و فعلیت بدن خاص اوست. حال مى گوییم: هر نفسى در مدت حیات دنیوىاش با افعال و اعمال خود به فعلیت مى رسد. به همین خاطر سقوط او به حد قوه ى محض, محال است; همان طور که بدن یک حیوان پس از کامل شدن, دیگر به حد نطفه بودن باز نمى گردد. زیرا حرکت همان اشتداد و خروج از قوه به فعلیت است و حرکت معکوس امرى بالعرض است .
بنابراین, اگر نفس پس از مفارقت از بدن بخواهد به بدن دیگرى در مرتبه ى جنینى و مثل آن تعلق گیرد, ناگزیر بدن در مرتبه ى قوه و نفس در مرتبه فعلیت خواهد بود و چون ترکیب این دو طبیعى و اتحادى است ـ یعنى هر دو به یک وجود موجودند ـ ترکیب بین دو موجود بالقوه و بالفعل محال است .

(دیوانى, امیر, حیات جاودانه, ص 164 ـ 155)






● نويسنده: سيد محمد - خامنه اي


ازلی، حادث، قرآن

گر بــگویم تا قیامت نعت او هیچ آن را غایت و مقطع مجـو (مثنوی شریف)

پس از رحلت حضرت رسول الله و انقطاع نورانیت وحی،مسلمانانی که آن عصر سعادتمندی را به چشم ندیده بودند برای درک مفاهیم عالیه قرآن و حقایق انسان ساز اسلام،مسائل ایمانی و مشکلات مفاهیم قرآن را از یاران پیامبر(ص) و ائمة اهل بیت(ع) می پرسیدند زیرا آنان خود قول حضرت را از زبان گهربار ایشان شنیده و افعال آن حضرت را مشاهده نموده وخود همزمان به آن حضرت ایمان آورده و اقتدا نموده بودند و مفاهیم آیات و بواطن آن را فهمیده بودند.

بعضاً آن را بصورت مکتوب و اکثراً آن احکام را سینه به سینه حفظ نموده و به دیگران بیان می نمودند ، این گروه را که به صحابی و یاران و اهل بیت پیامبر مکرم اسلام تمسک نموده بودند تابعین میگویند. بعد از دورة تابعین چون حوزة اسلام گسترش یافت و اقوام و ملل دیگر اسلام آوردند نشانی از باورهای دینی خود را در اسلام یافتند که با اعتقادات کهن آنان همخوانی داشت لذا از این نکته غافل مانده بودند که اسلام ناسخ جمیع ادیان الهی و جامع تمام آثار وحیانی بوده، باورهای کهنة خود را مطابق و هماهنگ با دریای زلال حکمت قرآن یافتند و برای اثبات آنها به آیات قرآن استناد نمودند.

همزمان با این تحول بود که کتب فلسفی یونانی توسط دانشمندانی چون بختیشوع به زبان عربی ترجمه شد و مسلمانانی که در حوزه های درسـی تابعین و تابع تابعین به تلمذ مشغول بودند متوجه معقولات و افکاری شدند که ظاهراً عقل را تعدیل می نمود و روان را نسبتاً آرامش می بخشید، اماآن افکار متشتت تحولی در فرهنگ اسلامی اصیل پدید آورد ؛ در این میان مکاتبی چون اشاعره و معتزله و حنابله پدید آمدند که هر یک دربارة صفات ذات باری نظری می دادند.

آنان بعضی را ازلی و بعضی را حادث می گفتند و یا قرآن را مخلوق می دانستند ویا جمعی برای ذات باری کلام نفسی قائل بودند.حنابله قرآن را قدیم می دانستند و در برابر آنان معتزله به آیات متشابه و محکم نقض وارد می آوردند. متکلمین اسلامی از هر طبقه به دفاع از آراء خود پرداختند و بعضاً میان طرفدارن آنان نزاعهای خونین درگرفت! درآن میان مسلمانان وارسته ای بودند که با حکمت فطری خود دریافتند که عقلگراییِ صرف انسان را به سعادت نمی رساند بلکه قرآن مجید ضمن آنکه انسان را به تفکر و تعقل وادار می فرماید،روان او را متوجه فطرت پاک اولیة خود می نماید تا با انجام عبادات و ایمان به غیب و فرشتگان بتواند به سعادت برسد.
آن طایفه قرآن را ضمن عقلانی بودن دریائی از حکمت فطری یافتند که از عالم اعلی برباطن با صفای نبی امّی نزول نموده و هر زمان موجب روشنایی می گردد و بشر را به تفکر در ژرفای هستی می کشاند تا به عظمت هستی بیندیشد. با بهره گیری از این اندیشه انسانهای ساده دل می توانند از حکمت برخوردار باشند و سعادت را درک نمایند.

معتزله به خردگردائی روی آورده بودند و بذر شک را در دلها می کاشتند ومسلمانان عرفان یافته وفرهیخته با ذکاوت فطری خود دریافته بودندکه انسان تنها با بینش و درون گرائی می تواند نورانیت خود را درک نماید و از آن راه به سعادت برسد یعنی حقیقت دیانت را از باطن با صفای پیامبر(ص) و اولیای مکرم اسلام دریابد و خود را از درگیری های فکری و مدرسی به دور دارد تا به معنویتی که منظور اسلام است دست یابد: « والذین آمنواَشَدَ حُبَاً لِله » این طایفه در جستجوی معرفتی درونی بودند که نشأت یافته از انوار وحی باشد و آن راکاملتر از مکاتب عقلی بشر می دانستند و برای نیل به نورحکمت به قرآن و مفاهیم ساده و انسان ساز وحیانی متمسک شدند تا به پیرایش درون برسد لذا راه تعبد خالصانه را پیش گرفتند.
فرزانگان خود می دانند که عقل گرائی اگر با تذهیب نفس و عبادت خالصانه همراه داشته باشد انسان را به سعادت می رساند و پیروی از افکار بشری و احساسات برگرفته از عالم خارج وکثرتها به تنهائی چاره ساز نخواهد بود؛ به همین خاطر عرفان الهی را دربرابر فلسفه و سفسطه و عقلگرائی محض عنوان گردید.آنان دلیل خردگرایان و دهریون را ساخته ذهنیات و اوهام و تصورات دانستند.

امام محمد غزالی بیان نمود: پس از کسب علوم ظاهری و استواء در شاخه های آن به این نتیجه رسیدم که علوم ظاهری نمی توانند من را به حقیقت برسانند زیرا علوم حسی گاه انسان را دچار اشتباه می سازند و علوم عقلی پس از مدتی مورد نقض قرار می گیرند و قوانین آن توسط دانشمندان دیگری ساقط می گردند.
آنچه انسان را به حقیت می رساند علمی است مبارک ودرونی که انسان با آن به رشد شخصیت می رسد. انسان گاه با فراست درونی از راه تأویل رؤیاهائی که می بیند به حقایقی می رسد و آن مانند علم باطنی که صوفیه ادعا می کنند،فراستی درونی و نوری ربانی که با عالم غیب ارتباط دارد وآن بالاتر از عقل و حس است.
عرفای راستین اسلامی علمی را مورد اعتماد می دانند که افراد انسان را به آرامش روحانی برساند و جامعه را به خرسندی و سعادت بکشاند،علمی که افراد مسلمان با آن بتوانند به دور از اوهام و ذهن گرائی صرف و استدلالات عقلائی متشتت فلاسفه به خوشبختی برسند و در نتیجه مدینه فاضله ای را که منظور قرآن است برپا نمایند. این سعادت روانی تنها با تذهیب نفس و آراستن دل به فروغ تجلیات الهی و پیراستن خاطر از اوهام فاسدة بشری حاصل می گردد.
عرفا عالیترین مرحلة زندگی انسان را زمانی می دانند که پاکی و نورانیت درون او را به الهام و عشق به عالم بالا و شوق لقای ربوبیت برساند. این تفکر عالی و پرورش یافته چون چراغی فروزان فرا راه مسلمانان واقع گردید و رهبری روحانی مسلمانان را در طول قرون و اعصار در دست گرفت.
«کلا ان الابرارلفی علیین ومااردریک ماعلیون کتاب مرتوم یشهده المقربون » جمعی از مورخین متأثر افکار مستشرقین مسیحی به اشتباه عرفان اسلامی را انتقاش یافته از افکار مسیحی و مانوی و مزدکی و یهودی می دانند و در این باره قلم فرسائی نموده اند اما خود نمی دانند که سخت بیراهة رفته اند و خار مغیلان بیابان های اوهام را بجان خریده اند چون آنان خود به حقایق عالم وحی و الهام و تعالیم آسمانی قرآن قلباً راه نیافته اند و درک صحیحی از قرآن ندارند و بعضاً آن مفاهیم عالیه را بر گرفته از کتب عهد عتیق و یا ادیان خاوردورمی دانند.
در جائی که همه می دانیم مرتاضان مسیحی تنها برای نجات خود می کوشند و توجهی به تشکیل مدینة فاضله و تذهیب نفوس دیگران ندارند ویا بودائیان معتقد به خدایانی متعدد می باشند و بشر را بر خلاف ادیان سامی متوجه عالم ناسوت می نماید و نیز می دانیم که تصوف اسلامی برگرفته از افکار افلاطونیان و ارسطوئیان نبوده*هرچند پیران این راه پاسخ معاندین را با مسائل فلسفی و کلامی عنوان نموده اند،اما خود همواره متوجه توحید و صفای باطن و انوار اشراقیه قلبیه و خود هوشیاری درونی بوده اند.
عرفای اسلامی مرد علم و تعقل و تدریس و مبارزه با مهاجمین سیاسی و فرهنگی بوده اند و نیز همزمان دانشهای کشفی خود را به مردم آموخته و رهبری فکری توده های عظیمی از امت اسلامی را عهده دار بوده اند بیشتر سلاسل صوفیه اسناد مشایخ خود را به حضرت امیر المؤمنین علی رسانیده اند و این حقیقی غیر قابل انکار است ؛ما در پاسخ اینگونه نظریه پردازان باید بگوئیم:

چون ندیدی شبی سلیمان را تو چه دانی زبان مرغان را

عرفای پاک نهاد و صافی مشرب متأله ،علوم و دانشهای اکتسابی را همراه با علوم کشفی خود به گونه ای معقول برای تهذیب نفوس مسلمانان بیان نموده اند و تنها تمسک به یک شاخه از علوم را برای سعادت بشر کافی ندانسته، بلکه علوم ظاهری را با علوم باطنی و تزکیه نفس همراه نموده اند تا انسان های مستعد و دل آگاه بتوانند با دو بال علم و عمل به رشد دادن شخصیت خود پردازند و جان روشنائی یافتة خود رادر ساحت قدس وآسمان عرفان ذات باری به پرواز در آوردند. آنان می گویند قرآن مجید علم و دانش بشری را در برابر علوم لایتناهی الهی قلیل و نارسا می داند ومردم را بسوی ادراکات عالیه باطنی و یقینی و وجدان فطری پاک رهبری می فرماید : « و ما اوتیتم من العلم الا قلیل » پیامبر مکرم اسلام (ص) فرمودند : « العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشأ » به این سبب مسلمانان جویای عقل مهذب برای شناختن این نورانیت درونی و درک آن از هیاهوی مدرسه عزلت گزیدند تا با کسب معانی باطن قرآن از عترت حضرت رسول الله و ائمه دین به آن سعادت جاوید برسند.در میان ملل و نحل اسلامی باید با جرأت بگوئیم ایرانیان پرچمداران این نحوه از تفکر بودند زیرا از لحاظ حکمت نظری می توان گفت دین زرتشت نزدیکترین دین به اسلام است و ایرانیان از قبل آمادگی پذیرش این ادراکات ذوقی را داشتند. آنان با هنر شناخت و فطرت پاک خود به تعالیم اسلامی راه یافتند و خود قرنها قبل از هگل دریافتند که حقیقت نبوت امری روحانی است وانسان نورانیت آن را با فطرت پاک می پذیرد،بی آنکه محتاج به رؤیت معجزه باشد زیرا انسان حقیقت را با فطرت و انوار شهودی دل در می یابد و آن الهامات قلبی را بالاتر از معجزه می داند. عرفای بزرگی چون شیخ شهاب الدین سهروردی و مولانا جلال الدین محمد رومی و باباطاهر همدانی و عبدالرحمن جامی به این حقیقت معترفندکه انسان در عالم جمع الجمعی و حکمت ازلیه کمال مطلق ذات باری را رؤیت نموده و مشتاقانه در عالم ناسوت به دنبال گمشدة خود می گردند تا آن گوهر را در مظاهر زیبا و نورانی کثرتهای این جهانی دریابند،لذا همواره آنسوی چهره دل را بسوی خاطره هو میدارند وجان شیفته خود را با نفحات گمشدة خود هردم تطهیر می نمایند در حالیکه حواس ظاهری را متوجه عالم ناسوت می دارند،اما با خودآگاهی درونی می دانند که انسان از قبل جدائی میان ذهن کلی و ذهن جزئی را با شعور باطنی خود درک کرده است و غایت همة ادیان الهی برای از بین بردن این جدائی و رفتن همه به سوی کلیت است تا انسان به منشأ خود باز گردد، زیرا اگر ذهن آن مقام را نشناسد زندگی این جهانی برایش بی فایده خواهد بود و به رشدِ شخصیت نخواهد رسید. خداوند حس وطندوستی را درنهاد انسان به ودیعت نهاده، ابناء بشر را به قبایل و ایلات وملل مختلف درآورده و در مهد زمین اسکان داده و فطرتًا بر آن داشته تا از یکدیگر حمایت کنند و همدیگر را باز شناسند.دانایان هر قوم حوادث تاریخی و تجارب گذشتگان خودرا برای هدایت آیندگان و تربیت ابناء خود بصورت مکتوب درآورده اند تا چون چراغی فروزان فراراه آیندگان جامعه خود قراردهند. قوم کرد چون دیگر اقوام ساکن برروی این سیاره خاکی طی قرون متمادی با افتخار زیسته اند و در طول تاریخ تمدن چندهزارساله خود همواره موحد و ازبت پرستی و خرافه پرستی به دور بوده اند و پس از طلوع خورشید اسلام در سرزمین شان خود را در پرتو انوار وحیانی به کمال رسانیده، با نبوغ خاص خود لمعات آن را در جهان منعکس ساخته اند. اکراد همواره در ادوار تاریخ تمدن بشر نقش فرهنگی و اجتماعی و سیاسی سازنده ای ایفا نموده و از سوئی آیین انسان ساز اسلام را که از عالم غیب بر روان پیامبر رحمت (ص) نزول یافته است از بدعتهای سیئه محفوظ داشته اند و عرفان مندمج در آن انوار ساطعه را با اشراقات درونی خود شناخته ازآن به عشق الهی رسیده اند. بزرگانی چون سهروردی و جنید نهاوندی و باباطاهر آن یافته ها را با وجد وحال و شور و شوق و سماع در مرتبه عالی خود نشان دادند. همواره نورانیت و صفای باطن مشایخ طریقت این سرزمین موجب شکوفائی بسیاری از استعدادهای هنری و ذوقی دیگر ابناء بشر گردیده وجلوة درخشان این شکوفائی بصورت عرفانی ناب در ضمائر پیران راه یافته و پارسائی طالع شده که مسکن و مأوای آنان دامنة جبال سربه فلک کشیده و دره های سرسبز و با صفای کردستان است؛ اماکنی شریف که قداستشان موجب شد تا در طول زمان همواره مطاف شیرمردان طریقت باشد. سلسله اسناد مشایخ این سامان به بلندای تاریخ اسلام دراین سرزمین است و تا ابدیت ادامه خواهد یافت.

یکی از این فرزانگان « مولوی سید عبدالرحیم تاوگوزی متخلص به معدوم فرزند سید علی نواده سید ابوبکر مصنف چوری مدرس شهید کُرد» است و او از سلالة حضرت سید محمد زاهد مشهور به پیر خضر شاهوئی از زراری حضرت امام علی النقی علیه السلام است. در سال ۱۲۱۲ ه.ق در روستای سه رشاته از توابع قره داغ واقع در کردستان عراق متولد شد مقدمات عربی و صرف ونحو وفارسی ودستور را نزد پدر عالِم خود فراگرفت و چون دیگر طالبان علم برای شرکت در حوزه های درسی علمای آن زمان راه سفر در پیش گرفت به مدرسة چور رفت وسپس به سنندج آمد و در مسجد وزیر حجره گرفت؛ زمانی حوزة درس ملا عبدالقادر مهاجر مردوخی را درک کرد؛ به سلیمانیه رفت و در محضر متکلم و عارف متأله حضرت سید الشیخ معروف النودهی راه یافت و با نوة ایشان حضرت شیخ کاک احمد برزنجی ملاقات نمود و پیوند محبت قلبی با ایشان حاصل کرد. زمانی تلمیذ حوزة درسی شیخ عبدالقادر مهاجر مردوخی بود که با ملا محمد نودشی شهیر به حاج ماموستا آشنا شد و ایشان بعدها مولوی را وادار ساخت تا محضر درس استادش ملا عبدالرحمن نودشی را در سلیمانیه دریابد لذا مولوی به سلیمانیه بازگشت در درس استاد ملا عبدالرحمن نودشی شرکت کرده ، اجازة علمی گرفت. حاج ماموستا ملا احمد نودشی هشت سال سناً از مولوی بزرگتر بوده و همواره مستشار و راهنمای ایشان محسوب میشده اند.
ملا احمد نودشی زمانی که در نودشه مشغول ارشاد مردم و نشر احکام بودند با حادثه ای مواجه شدند که رویة حیات معنوی ایشان را دگرگون ساخت. روزی درویشی به روستای محل اقامت ایشان رفت ودر خانة آنان مهمان شد، اهل خانه برای مهمان سبدی انگورآوردند اما مهمان خوشه ای انگور نارس را جدا کرده ، پیش کشید ؛ نودشی به مهمان تعارف کرد تا از انگورهای مرغوب تناول نماید ، اما مهمان امتناع نمود ؛آخرالامر نودشی با الحاح دلیل نخوردن انگور را جویا شد و مهمان در پاسخ گفت: با اشارة قلبیه در یافتم که این انگور را از جائی دزدیده اند ؛ نودشی مسئله را پیگیری نمود و دریافت آن انگورها را همسایه آنان برایشان برده وکسی دیگر آن را از باغی دزدیده بوده است، لذا در پی آن شد تا به آن معرفت باطنی دست یابد؛ مهمان گفت: من مرید حضرت شیخ سراج الدین هستم و با سلوک در طریقت مجددیة نقشبندیه به این مرتبه رسیده ام. نودشی بخدمت حضرت شیخ سراج الدین اول رسید و در طریقت مجددی سالک شد و ذوق ِعبادت یافت و به درجه ای نائل آمد که تمام نمازهای خود را از ابتدای تکلیف دوباره قضاء نمود و همواره می گفت: نماز با حضورِ دل،نورانیتی خاصّ دارد.
مولوی کرد که همواره گرفتار احوالِ ترقی خواهِ درونیِ خود بود ، با دلالت و پیروی دوست و پیرش نودشی به خدمت حضرت سراج الدین رسید و در طریقت ایشان سالک شد. به سیر آفاق و انفس پرداخت و بسیاری از شهرها و قصبات کردستان و بلاد دیگر را سیاحت کرد تا به کمال مطلوب رسید و در میان دانشمندان و ادبای کرد ممتاز شد؛ خصوصاً در علم ِکلام مهارت یافت و ابهامات ِکلامی و فلسفی را بیشتر با ذوق و کشفیاتِ درونی خود از میان برداشت ، به گونه ای که آثار کلامی ایشان عالیترین آثار متألهین این سامان است.
مولوی کرد درآثار منظوم خود علاقة باطنی اش را به طریقت و پیران کبار سلسله نشان می دهد. دربارة ایشان به جرأت می توان گفت که از لحاظ ادبی و کلامی بعد از مولانا عبدالرحمن جامی کسی چون او در آن سلسله به شکوفائی تام و تمام نرسیده است ؛ عارف روشن ضمیری که روان به حقیقت رسیده اش از ما و منی ها رسته و به اهل الله پیوسته بود.
نقل است زمانی برای ملاقاتِ دوست و هم سن وسال خود حضرت شیخ عبدالرحمن خالص طالبانی راهی کرکوک شد و در بامدادی قبل از طلوع سحر به خانقاه ایشان وارد شد وشیخ رادرگوشه ای مشغول عبادت دید؛ مصرعی از شعر ملای بیسارانی را در وصف حال ایشان برزبان آوردکه میفرماید :

« شه ون خه لوه ته ن مال بی ئه غیاره ن »

شیخ بالبداهه در جواب ایشان فرمود :

« ئیراده م ئیده ن وه ی که لپوسه وه شه و نالین وه شه ن وه لای دوسه وه »

فرق میان مولوی سید عبدالرحیم با مولانای رومی در این است که مولانا پس از دیدار با شمس، عاشقِ شمس شد و زمانی که شمس از بلخ هجرت نمود، مولانا در هجران ایشان اشعار پرسوز و گدازی سرود. اما مشایخ نقشبندیة این سامان عاشق رفتار و گفتار مرید خود شدند و بارها این علاقه درونی را نسبت به مولوی کرد بروز دادند. زمانی حضرت سراج الدین آرزومند ملاقات ایشان بود و با این مضمون ایشان را به نزد خود دعوت کرد: ماموستای سه ر علم شیرین که لامـان ته شـریـفی خـه یرت باوه رو لامـان یان کاغه ز بریان یان مه لا مه رده ن یا خو عارته ن دوس وه یاد که رده ن مولوی درپاسخ ایشان قصیده ای سرودند که مملو از شاهکارهای عرفانی و نکات ادبی است:

شیخی ده وله مه ن به هره ی سه رمه دی یاگه ی حه قیقه ت جیلوه ی ئه حمه دی

جه شـه و هه وارگه ی فه نا ویه رده پای هه ردی به قـا یا تاغگه کـه رده

موته صف به وه صف شأنی صفاتی موشه ره ف به فه یض ته جه لای ذاتی

خه لیفه ی صدای « اُدُ نُ » شنه فته به له د نه سـارای ئـه طـوار هـه فـتـه

واسطه ی راگه ی به ین علم و عه ین صاحب جه نا حه ین یه عنی ذی النورین

پیر پاک جه گه رد خاک ناسوتی مه نزلگه ی سه ربه رز سه ر مه له کووتی

دل وه نه وای به زم جه به روت ئا وا سیراو و سـه راو لاهـووتــی مــأوا

جـسـمـأ لَـَدیـنــا ، روحأ لَــَدیـهِ دایـره ی تـه مام « مِــنــهُ اِ لـیــهِ »

بی ته لوین نه سای ته مکین دا مه کین رَ وَ ح ا لـلـه ، روحـَــهُ آمـیـن

نامه ی روح ئه فـــزای شــــیرینیت یـاوا دل وه مه ردومه ک دوو دیـه ش سـاوا

ده رگای حوقـه ی لال دانــه ت شـکاوان جـه پوی لـوطفـــه وه ئــینه ت فه رماوان

یـان کـاغـه ز بریـان یا مه لا مه رده ن یا خو عـا ر ته ن دوس وه یاد کـه ر ده ن

ئه وه ل من کینـان وجوودم جـه کون وا چون دوسـه نان شه رت قــه بـول تـون

ئه روه بیــــگانه وه ر خــــویشـــم زانی تو حه ساوه نـی وه هــه ر چیــم وانی

***

مولوی زمانی به دستور مرشدش و همراه مرشدزادة خود حاج شیخ عبدالرحمن متخلص به وفا برای انجام امری اجتماعی راهی سنندج شدند و به ملاقات حاکم قدرتمند ارحدلان غلام شاه خان والی رفتند.والی در تالار باشکوه خود از ایشان پذیرائی کرد و جمعی از علما و اعیان را دعوت نمود،چون به مقام و مرتبة علمی و عرفانی وی وقوف یافت اورا مولوی کرد نامید. مولوی به در خواست مرشد زادة خود شیخ عبدالرحمن، کتاب عقیده مرضیه راتألیف نمود:کتابی در شرح عقاید کلامی اهل سنت و جماعت که در آن به آیات محکمات استناد نموده و عقاید کلامی را به نظم آورده اند . شعر مولوی کرد در این کتاب مرتبة تعلیمی دارد و کلام و اعتقادات مذهبی را تدریس می نماید؛ در اول کتاب چنین می فرماید:

هه ر خوتی بو خوت بورهان و تیر به س به شی خوی تیکه ل ناوی بکا که س

تو خود برهان و دلیل بر وجود خود می باشی و هستی تو خود دلیل بر بودن تو است، کسی نباید در این باره چیزی بگوید و وجود چیزی را دلیل بر پیدائی تو بداند صحرای بی انتهای هستی و میدان خدا شناسی آخری نداردوبینائی عقول بشری ازدیدن کنارة آن صحرا عاجز است، عرفان و بینش قلبی با احساسات خارجی و عقل بشری حاصل نمی شود وپای عقل و احساس قادر به طی این صحرا نمی باشد ؛ تو خدائی و نامحدود و لایتناهی و ما بندگان ضعیف تو. ایشان استقامت راشرط نیل به مقصد می دانند و به بحث دربارة مراتب شش گانه می پردازد.« و أمَنتَ بِاللهِ و مَلکه وکُتُبِهِ و رُسُلِهِ و بِالیَومِ آلاخِر و خَیره و شَر مِن الله و بالبَعث بَعدَ المَوت» را شرح می دهد و آنگاه به بیان احوال و نظریات صوفیه پرداخته، همراه با مولانای رومی زبان به تعریف احوال پیر می گشاید :

چی بو موجته هید هه س به ر مو قه لید له سه ر مورید هه س نیسبه ت به مورشید

بـَل قـالـوا : « ألــشَیخ فـی شیعَـتِـهِ کَـــــــان کَــالــنـَـبـّی فــی اُمـَـــتـِــهِ

حوججه ته له لای ئه صحابی صه فـا خُـــــــذ طَـریـقَــهُــم إذ فـیـهِ شَــفـاء

مولانای رومی چنین می فرماید:

ســایـه یـزدان بُـَود بـنـده خــــدا مــرده ایــن عــالــم و زنــد خـــدا

دامــن او گــیــر زوتر بـی گـمـان تــا رهـــی از آفــت آخــر زمــــان

انـدر ایـن وادی مـرو بی این دلیـل لا اُحـب الافـلـیـن گـو چـون خلیــل

طـهّـراً بـیـتـی بـیـان پـاکـی اسـت گنج نور است ار طلسمش خـاکـی است

مولوی عمل صالح و صداقت باطنی را موجب تهی ساختن نفس از آلایش می داند و طریقت را هنری روحانی معرفی می نماید که سالک با آن می تواند به آراستن روان پردازد و به کمالات معنوی نائل آید.کمال در انسانیت را آخرین مرتبة کرامت می داند و آن را پیوستگی روحانی با هستی مطلق می شناسد؛ حالتی روانی که به گونه ای مجرد و بدون ملاحظه موجودات و کثرتها منِ انسانی را به درک حقایق هستی و ظهور مراتب که جلوه گاههای اسماء حقند می رساند. روان حکمت یافتة عارف، کثرتها را نمودهای نیست نمائی می داند که چون امواج پیاپی سر از دریای وحدت بر می آورند و به دور از تصور حلول و اتحاد و تناسخ دوباره به آن دیار باز می گردند.
مولوی حقیقت تصوف را درک این حقایق می داند و می فرماید که تصوف حالتی است که انسان از راه ذوق و کشف و شهود احوال روحانی پیامبران و اولیای الهی را درمی یابد و در قالب شخصیت های آنان در می آید و خود را متصف به گفتار و کردار و پندار آنان می سازد تا به مقصود برسد.
« و لَکُم فی رَسولَ اَلله اُسـَوه حَسَنَه » مقصود از عبادت، سجده در پیشگاه ذات باری است که موجب پیوستگی به کانون ولایت کلیه می گردد و سِـرّ آن را از روان بزرگ و طبع گهربار پیامبر(ص) می توان برگرفت، عرفا دریافته اند پیاپی انوار عبادت بر اسرار و ارواح راه یافتگان جاری وآنان را از چشمة همیشه جوشان معرفت سیراب می سازد.
در این میدان با شکوه روحانی،مولوی چون کبوتری آسمانی به طیرانی ملکوتی در سماءِ بساطت و کلیات به پرواز در می آید و در سیر نزولی خود و بازگشت از مقام لاهوت یافته های خود را برای ساکنان عالم ناسوت به ارمغان می آورد وآن یافته های لطیف را با گوناگونی های عالم کثرت و زیبائی های این جهان تشبیه می نماید تا از آن طریق روانهای صفا یافته گرفتاران عالم خاک را به هیجان و شور شیدائی کشاند. لطائف روحانی خود را در قالب بدایع مثنوی در اذهان منعکس می نماید زیبائی های حیات انسان و نباتات و ظواهر شگفت حیات و بدایع عالم خلق را نشأت یافته از فیض مقدس می شناسد.
جلوه های زیبائی راانتقاش یافته از بارگاه عالم غیب می داندکه در عالم ظهور پدید می آیند.مولوی در ترانه های خود آهنگ جمع الجمعی می سُراید و به آن عشق می ورزد؛ عشقی حقیقی که پرده از رازهای هستی بر می دارد. عشق حقیقی انسانها را به خداوند چون مولانا به نظم درآورده و این موهبت روحانی را انتقاش یافته از عالمی می داند که روح در عالمِ غیب و روزِ اَلست دیدار کرده است.

ده وری ده رساقی وه لای مه حزووندا له یل ئاسا بویه ر وه لای مه جنوونـدا

جامـی جـه صـه هبای دیای بالا که ت ئـالـووده ی غـوبـار تـوز بــالا کــه ت

بـه و نـاز و عـیـشوه ویت پـیم ده ره وه جه سته ی په ژمورده م ئیحیاکه ره

وه جـه ی«قــلب الاسـد» تـاوسـان دووری فینک که ره وه جه سته ی مه هجووری

به لــکم شـه راره ی نـائـیـره ی فـیـراق نه سـو چـنو ته مام سـه وزه ی ئیـشتیاق

بـه لام بـه و شـه ر تـه مـه یلت مودام بو مـنـیـچ بـه و مـه یـلـه دنـیام وه کـام بو

برای عشق حقیقی نام زیبای لیلی برگزیده است، نامی که مجنون باآن جان شیفته خود را به شیدائی می کشانیده و خاطر خود را تسلی می داده است. او جمال کبریائی حقیقت را در نظر دارد که در آنسوی چهره ها به کرشمه گری پرداخته است. مولوی با صدای رسای خود یافته های عرشی را به گوش غفلت زدگان عالم ناسوت می رساند تا سر گشتگان وادی حیرت را بیدار سازد.جمعی از بهت زدگان به اشتباه آن نواها را خطابه ای صوری در وصف معشوقه های عالم جسمانی تصور کرده و با ترنم آنها غم هجرانهای خود را از یاد می برند هر چند از ادراک حقایقِ کلی عاجزند. مولوی درحقیقت مولانای زمان است و چون شمس در وصف مرشد خود غزلسرائی می کند:

جیلوه ی جه لای جام دله ی پر جه گه رد وه ت پـی تـسبـیـح هـا روانــه م کـرد

په ری تو خاسه ن هه ر شام تا سه حه ر هه ر ژماره ی وه صل بالای دلبه ر که ر

نه ک چون من وضوو وه هووناو ئـه سـته خه م سـیواک نـمای مـه نیه تان به سته

نیشـته ی گوشه ی تار نماز خانه ی ده رد روونه پـای مـیـحـراو هه نا سان سه رد

وه ی وضوو ونـمـاد و هی سـیواکه وه جه ی گوشه ی میحراو مزگی پاکه وه

دانه ی مه رجانی ی هه رس مه هجووری هونیـای تای کرژ رشته که ی دووری

په ی ژماره ی ذکر کزه ی ئـیش و نیش کافیه ن ده یده م ته زبیحم په ی چـیش

مولوی چون مولانا انسان کامل را برزخ بین نور و ظلمت می داند و می فرماید انسان نه مشرق انوار است و نه مغرب اجسام در حالیکه روانش در اثر تماس با اضداد در عالم جسمانی بازتابی عالی از خود نشان می دهد و چون آیینه ای نورانی در کدورات هستی زیبائی ها را در ارواح دیگران منعکس می نماید تا آنگاه که روحش به پرواز درآید و در فضای عالم قدس به طیران پردازد و ولایتِ کلیه را دریابد. م

وعجیزه ی نه بی ئه ر موحه ققه قه له لات که رامـات ئه ولیایچ حـه قه

وه لـی شـه خـصیکه«عارف بالله» « ماامکن » به ذات به صفات ئاگـاه

لطایف عالم ناسوت را چنان بیان می دارد که همگام با روان ترقی خواه انسان عقل سرگردان را به آرامش و تعدیل فکری بکشاند این هنر را چنان به نمایش می گذارد که متفکرین و متکلمین را به حیرت وا می دارد. عرفان نظری را با احکام شریعت آمیخته و تفکر وحیانی رابه روانهای طالب کمال می آموزد تا باعقل سلیم و فطرت پاک بر صراط مستقیم هدایت شوند و به دور از گرایشات فلسفی متشتت که آزار دهنده فطرت باشند به آرامش روانی و سعادت برسند. مولوی زاهدی پارسا بود و فقر اختیاری خود را بر مدیحه گوئی اغنیاء و حکام رجحان می داد، حاضر نبود قوم و دیار خود را ترک نماید و در شهرها به دربار سلاطین درآید درحالیکه فرهاد میرزای قاجار عموی ناصرالدین شاه اورا به تهران دعوت کرده بود تا در دربار ایشان زندگی کند ، او ثروت دنیا را بی ارزش می دانست در جائی که پاشایان عثمانی آرزومند دیدارش بودند و زیارت او را موجب نزول برکات میدانستند. مولوی کرد ، عقیدة مرضیه را دربیان اعتقادات کلامی اهل سنت به نظم درآورده در این کتاب مبحث ایمان و وحدت و صفات ثبوتیه خداوند را با استناد به آیات و احادیث بیان می دارد بحثی درباره وجود ووجوب دارد و ملائکه را توصیف می نماید و ایمان به پیامبران وکتب آسمانی را با زبان متکلمین بیان می دارد و در خاتمه خاتمیت حضت رسول و حقانیت جانشینان ایشان و ائمة طاهرین(ع) راشرح می دهد.نقل است ، چون کتاب را نوشت آن را به استادش ارائه داد تا با رابطة روحانی به خدمت حضرت رسول گرامی شرفیاب گردد و حقانیت مطالب کتاب را از ایشان بپرسد لذا حضرت سراج الدین بدون مطالعه کتاب و در حضور حاضرین به مراقبه پرداخت و سربرآورده،بیان فرمود، حضرت رسول (ص) من را به حقانیت مطالب کلامی کتاب بشارت داده اماچند و چند شعر آن را ناپسند دانسته اندکه باید از کتاب برداشته شوند و چون آن مطالب را بیان فرمودند وکتاب را گشودند،آن چند مطلب مندرج را مشاهده کردند و آن را از کتاب محو نمودند مولوی این مطالب رابه نظم بیان فرمودند.در این اثر ارزنده نکات عقلی ونقلی راچنان با اشاره به آیات واحادیث به نظم درآورده اند که فحول از درک مفاهیم آن عاجز می مانند وگاه عقول مهذب از درک آن ناتوان میمانند کتاب را برای تعلیم اعتقادات دینی و بیان نکات و دقائق عرفانی به نظم آورده اند وبیان می دارند: برای تنویر دل لازم است درِکاخ بینش گشوده شود تا هر زمان که بارقه ای قلبی ساطع شد آن را روشنائی بخشد؛ منظومات ایشان چون فضیله و فوایح پر از نکات اعتقادی و تعلیمات دینی و اخلاقی همراه با رهنمودهای ادراکی صوفیه است. این آثار نشان دهندة احوال روحانی مولوی است که چون به وجد می آمده یافته ها را به شعر بیان نموده و چون مولانا نقشی افسونگر در اذهان مشتاقان این عوالم به تصویر کشیده است. معانی لطیفه را در بیان هستی وظهور و نیل به کمال در جهان به زبانی بیان نموده است که طایرِ عقل از پرواز در ساحت آن عاجز می ماند. تَفَـضّـَل بِـالـعَجَـل بِـالکَاسِ ساقی صـفای مـی نـمایـد وجـهِ بـاقـی بـه کـوری دو چـشم اهـل انـکار بکن کار و نوائـی را در این کـار زدیـده زنـگ ظـلـمـت را زُدایـد دلم تصـدیـق روئـیـت را نـماید در این نشـأت به امکانش بگیریم در آن نشأت وقوعش را بجوئیم و در پایان به مناجات می پردازد :

زبحث خود چه عرضی را رسـانـم چـه سـانـم از خسـانم نـزکسانم

چو در خود بینم از بس روسیاهی نـگنـجـد ای الـهـی یـا الـهـی

نـه تـو یابی چو من نا پخته کاری نـه مـن یـابم چو تو آموزگاری

مولوی کرد جزوه کوچکی به فارسی دارد که به بیان اصول طریقت نقشبندی می پردازد؛ بیشتر منظومات مولوی حاکی از علائق روحی ایشان است به مشایخ این طریقة علیه. مولوی زاهدی با فرهنگ و عارفی است دلسوخته که مورد احترام عُلمای زمان خود بوده و مردم عادی مراتب عُلوّ روحانی او را درک می نموده اند؛متفکری متألِه که مکاتبِ کلامی را شناخته بود به رموزات طریقت وصول الی الله آشنا بود. باید بگوئیم،با این شیوة تفکر بود که علمای اکراد توانستند چون ستارگان درخشانی در آسمان عرفان اسلامی ظاهر شوند. مولوی،منظوم عربی خود را بنام«فضیله»در اصول دین نوشته وکتاب «فوایح» را دربارة باورهای اسلامی به نظم درآورده است.کتاب گرانقدر ایشان که عقاید کلامی اهل سنت و جماعت را به نظم بیان نموده و مملو از نکات ادبی و آیات و اشاره به احادیث و روایات می باشد،کتاب «عقیدة مرضیه» است؛این کتاب درحقیقت شرح مقاصد سعد الدین تفتازانی ومواقف عضد الدین ایجی است. ابتدای کتاب را اینگونه آغاز می نماید : ز

وبده ی عه قیده خولا صه ی که لام هه رله تو بو توس حه مد و ثه نای تام

هه رخوتی بوخوت بورهان وتیر به س به شی خوی تیتکه ل نازی بکا که س

ای ذات هستی بخش،کسی جز تو نمی تواند آنگونه که می باشی تو را ثنا گوید همانگونه که رسول گرامی اسلام (ص) فرمود : « لا اَحصی ثَنا عَلَیک اَنتَ کَما اَثنَیَتَ عَلی َنفسُکَ » «تو خود دلیل و برهان قاطعی بر بودن خود می باشی و تنها خودت ذات خودت را می توانی بشناسی». مولوی به متابعت از قرآن مجید ، بشر را وادار به تفکر می نماید تا صفاتِ ازلیة حق را بشناسد و فیضِ تجلیلات او را در عالم ناسوت دریابد و با صفایِ دل به ایمانِ کشفی و شهودی برسد که عالیترین مرتبة یقین است.

که ناره ی صه حـرا نـادیـاری یه بینائـی عـقـوول ئـاو مـرواری یـه

«ضیق النفس» یه هه ناسه ی نایه دانش ده لیل پی«عِـرق النسـا»یـه

عیرفان به وانه حاصل که ی ده وی به وپی ئه وصه حرا چلون ته ی ده وی

چاک وایه خه یال بی ته قریب نه که ین مه علوومه تو تو و ئیمه یچ خو ئیمه ین

در وصف مولوی باید چون مولانا زبان گشائیم و بگوئیم :

از هردو کـون گـوشـة عزلت گزیده ای بیرون زکفر و دین ره دیگرگرفته ای

زآن چشمة حیات که در کوی دوست بود تا روز حشر ملک سـکنـدر گـرفته ای

***

هیـمای هه وای ئـه و قـه دیم په یمانه په یمانه وه ک ئه هل هه وا په یمانه

توسه بووی مه ی پیت جام جانفیدای ریت دل چـاوی وا لیت سابا بیت

تا بیت زوان وه بـی مـن وه سـه ر ته قـریردا خامه وه بی ده س وه سه ر ته حـریردا

پیمان منظور سوگندی است که جمیع مردم در عالم الَست یاد کردند. عشق ازلی معبود که خلائق از جام شراب محبت او نوشیده اند مانند عشقهای مجازی نیست که اهل هوا و هوس دارند و با این پیمانه های این جهان آرزوپرستان قابل قیاس نمی باشد.در اینجا به بحث عشق انسانها نسبت به ذات حق می پردازد و چون مولانا به بیان نیستان ازلی وجود می پردازند.

وَ مـا خَـلَـقتُ هه س له قـورئاندا ده فه رمویت له خه لق جن و انسـان دا

حیکمه ت عیباده ت « خالق الخلق» ه ئه ویچ بی ئیمان هه بای مـوطـلـقـه

به ل ئه د نه ناسیه نـاوی عـیبـاده ت به ل ته رده له فه یض فه وزوسه عاده ت

له که ی مونافات« لَکِی أُعرَف » چوو ده سه مل له گـه ل «لَیعبُدُون» بـوو

حکمت حقیقی در عبادت خالصانه نهفته است و آن عبادت خاص بی ایمان واخلاص قلبی مقبول درگاه حق نخواهد شد. تاایمان درقلب مؤمن نباشد و با دیدة دل ذات حق رادرکائنات درنیابد نمی تواند عبادت کند. مولوی ایمان قلبی را اینگونه تعریف می نماید: شریعت ایمان باور قلبی انسانها به ذات غیب الغیوب است و آن باور باید چنان در درون انسان راسخ باشد که بی چون و چرا احکام الهی را اجرا نماید تا برای انسان رشد شخصیت و ملکات انسانی به ارمغان آورد و سجایائی چون شرم و راستگوئی را ملکة شخصیت او نماید؛ زیرا با علوم ظاهری صرف، نیل به آنها امکان ندارد و بلکه باور و یقین قلبی است که آن نورانیت را پدید می آورد. وجود وجوب از دیدگاه مولوی: اصولیون می گویند: نظر آن است که از را منطق و یافته های علمی و احساسی برای انسان حاصل گردد تا از راه یافته ها به کنهِ نایافته ها برسد و این در عقلیات وارد است، همانگونه که کشف و شهود قلبی به دور از حسیات و علوم ظاهری با فراست قلبی درک می گردد. مولانای رومی می فرماید: عـقـل، دو عقل است اول مکسـبـی که درآموزی چو در مکتب سبــی ازکتاب و اوستـاد و ذکـر و فـکـر از معانی وز علـوم خوب و بـکـر عـقـل تو افـزون شـود بر دیگـران لـیک تو باشی زحفظ آن گــران عـقـل دیگر بخـشـش یزدان بُـَود چشمة آن در مـیان جــان بـُـَود چون ز سینه آب دانش جوش کرد نی شود گنـده نه دیـرینـه نه زرد از درون خویشتن جـو چـشمه را تا رهـی از مـنـت هر نـاســزا مولوی کرد می فرماید:

عه قل صاحب سوود بو ئه دای مه قصود / له دووای ته صه ور مه عناکه ی مه وجوود

عقل و هوشی که برای رشد دادن به شخصیت انسان کارائی دارد این است که انسان اول حقیقت خود را با آن بشناسد و معنای وجود را درک کند و بعد بداند که وجود دو نوع است: واجب و ممکن ؛ ولذا غیر از این دو مرتبه نمی توان شق سومی برای آن تصور کرد. واجب،مرتبة اولیة وجود است که نبودن آن خود محال است و عدم در آن راه ندارد یعنی هستی عینیتی غیر قابل انکار است و اگر انسان منکر هستی و وجود باشد باید وجود مادی و محدود خود را نیز نفی کند؛ بخش دوم که ممکن است،آن است که نفی و عدم به آن راه دارد اما ناقض آن بطور کلی نتواند بود، مثل ممکن بودن موجود است که ارادة خداوند بر آن است تا باشند و ظاهر گردند. مولوی شرحی دربارة حدوث و امکان دارد و در این باره می فرماید که ماسوای الله جمله محتاج علت می باشند اما نباید خداوند را علت العلل خواند زیرا او ذاتی معلّ و مبری از این توهمات است؛ علت و معلولات را در محدثات می توان تصور نمود، حال چه امکان داشته باشد و چه تصوری ذهنی باشد؛ ایمان را باوری قلبی و یقینی می داند که در درون انگیزة عبادت را برای عبد فراهم نماید تا او به صورت فطری به آن نورانیت درونی عشق بورزد و بدور از ریا و کسالت فرامین الهی را اجرا نماید و خود آن مرتبه موجب بروز کمالات نفسانی در عابد خواهد شد چون حیا و وفا و اخلاق حسنه و راستگوئی و شجاعت و ایثارگری، به قول پیامبر(ص) که از عالم غیب بر قلب ایشان الهام شده است. مولوی در تمام طول عمر با برکت خود سعی کرد باورهای سادة دین اسلام را همراه با ساده زیستی و صیانت از فرهنگ قومی در میان اکراد حفظ نماید. خدایش بیامرزاد و روان نیرومندش همواره منور به انوار الهی باد.

محمدیوسف بغدادی ، سنندج ، زمستان ۸۳

(این مقاله در همایش مولوی کرد که به همت دکتر سید مختار هاشمی در اردیبهشت ۱۳۸۴ در سنندج برگزار شد ، ارائه گردیده و مورد تقدیر قرار گرفته است)








۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

رجعت چیست؟

شماره صفحه در مجله: 14
پدیدآورنده:خدامراد سلیمیان ،

خلاصه:


کلمات کلیدی:
،
یکی از مباحث مهم اعتقادی شیعه، «رجعت‏» است . این مفهوم، در طول تاریخ فراز و نشیب‏های فراوانی را به خود دیده است .

متاسفانه این اعتقاد در طول تاریخ از طرف مخالفین، کمتر مورد نقد منصفانه قرار گرفته و بیشتر از هر اعتقاد دیگری مورد طعن، استهزاء و گاهی هتاکی و بی حرمتی قرار گرفته است .

رجعت در لغت و اصطلاح
بامراجعه به اغلب کتاب‏های لغت در خواهیم یافت که بین معانی مختلفی که برای رجعت‏بیان شده، یک اشتراک وجود دارد و آن بازگشت‏به محلی است که شروع از آن جا بوده است; (1) همان گونه که در ترجمه فارسی این کلمه، به جای رجعت «بازگشت‏» گفته می‏شود که کلمه «باز» ، به معنای تکرار است .

در یک جمع بندی بین تعریف‏های فراوان رجعت، می‏توان گفت که رجعت عبارت است از: بازگشت گروهی از مؤمنان محض به دنیا، و کافران محض پس از مردن و قبل از قیامت، در حکومت‏حضرت مهدی (عج) و روشن است که انبیا و ائمه علیهم‏السلام به عنوان اشرف مؤمنان محض در بین رجعت کنندگان خواهند بود . (2)

دانشمند معاصر شیعی، علامه مظفر در این باره می‏گوید:

«عقیده شیعه در رجعت، بر اساس پیروی از اهل بیت علیهم‏السلام چنین است: خداوند عده‏ای از کسانی را که در گذشته از دنیا رفته‏اند، به همان اندام و صورتی که داشته‏اند، زنده کرده و به دنیا برمی گرداند . به برخی از آنان عزت می‏دهد وپاره‏ای را ذلیل و خوار خواهد کرد و حقوق حق پرستان را از باطل پرستان می‏گیرد و داد ستم‏دیدگان را از ستم‏گران می‏ستاند و این جریان یکی از رویدادهایی است که پس از قیام مهدی آل محمد به وجود می‏آید . کسانی که پس از مردن به این جهان باز می‏گردند یا از ایمان بالا برخوردارند یا افرادی در نهایت درجه فساد و آن گاه دوباره می‏میرند» . (3)

چیستی رجعت
ازمجموع آیات، روایات و سخنان دانشمندان بزرگ شیعه می‏توان به دست آورد که رجعت عالمی است‏با ویژگی‏های خاص که نه همچون عالم دنیاست و نه چون عالم آخرت و در عین حال، عالم برزخ نیز نیست .

علامه طباطبایی می‏نویسد: «رجعت از مراتب روز قیامت است; اگر چه در کشف و ظهور پایین‏تر از قیامت است و دلیل پایین‏تر بودن آن از قیامت، عبارت است از امکان راه یافتن فساد و شر درآن (فی الجمله) ; به خلاف قیامت (که هیچ گونه فساد و شری درآن راه نخواهد یافت) و به همین دلیل، روز ظهور حضرت مهدی (عج) نیز گاه ملحق به قیامت‏شده است; به خاطر ظهور و غلبه تامه حق; اگر چه روز ظهور حضرت نیز پایین‏تر از روز رجعت است‏» (4)

جایگاه رجعت
اگر چه برخی این اعتقاد را جزء اعتقادات ضروری شیعه دانسته، منکرین آن را از دایره تشیع بیرون دانسته‏اند; (5) ولی عده‏ای نیز هستند که آن را جزء ضروریات مذهب شیعه ندانسته‏اند; (6) گرچه روایات فراوانی نظر نخست را تایید کرده است .

آثار اعتقاد به رجعت
درباره نقش اعتقاد به رجعت در زندگی شیعه، می‏توان گفت که بدون تردید همان گونه که انتظار فرج، عبادتی بس بزرگ است و نقش مهم و به سزایی در پویایی و تحرک جامعه ایفا می‏کند، اعتقاد به رجعت و بازگشت، هنگام ظهور حضرت مهدی (عج) نیز می‏تواند نقش مهم و به سزایی در نشاط دینی و امید در حکومت جهانی آن حضرت داشته باشد .

در روایات آمده است که یک گروه از رجعت کنندگان، کسانی هستند که دارای ایمان محض هستند; از این جهت‏شخص علاقه‏مند به درک محضر آن امام آخرین و حجت الهی، نهایت تلاش خود را به کار خواهد برد تا به درجات بالای ایمان برسد تا در زمره رجعت کنندگان باشد .

از این رو اهمیت اعتقاد به رجعت، کمتر از اعتقاد به مهدویت و انتظار فرج نیست .

اثبات رجعت
بزرگان علمای شیعه برای اثبات این اعتقاد از تمامی دلایل عقلی و نقلی بهره جسته‏اند که در این جا تنها به برخی آنها اشاره می‏شود:

1 . عقل;
درباره اثبات رجعت، عقل همان قدر ایفای نقش می‏کند که در اثبات معاد نقش دارد و بنابراین می‏توان گفت: بازگشت‏به دنیا از نظر عقل، هیچ گونه مانعی ندارد و عقل هیچ گونه مخالفتی با آن ندارد; زیرا قدرت ذات اقدس الهی بر هر چیز ممکن تعلق می‏گیرد و عقل امتناعی در زنده شدن مردگان بعد از مردن سراغ ندارد .

2 . قرآن;
یکی از دلایل چهارگانه، قرآن است . از نظر شیعه، قرآن به مسئله رجعت پرداخته و ثبوت و وقوع آن را هم در امت‏های گذشته و هم در آخرالزمان و در آیات متعددی به صورت مفصل بیان کرده است .

الف) دلایل ثبوتی و وقوعی رجعت;
همان طور که اشاره شد، آن چه مشترک بین همه مسلمانان است، این است که آیات فراوانی از قرآن، وقوع زنده شدن برخی از مردگان در دنیا را خبر داده است که به سه مورد اشاره می‏شود:

زنده شدن هفتاد نفر از همراهان حضرت موسی علیه‏السلام;
خداوند متعال در بخشی از داستان حضرت موسی علیه‏السلام چنین می‏فرماید: «و چون گفتید ای موسی! تا خدا را آشکارا نبینیم، هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد، پس در حالی که می‏نگریستید، صاعقه شما را فرو گرفت . سپس شمارا پس از مرگتان بر انگیختیم; باشد که شکر گزاری کنید .» . (7)

تردیدی نیست که در این حادثه، مرگی اتفاق افتاده و پس از آن زنده شدنی بوده است .

زنده شدن کشته بنی اسرائیل;
خداوند متعال داستان زنده شدن کشته بنی اسرائیل را این گونه بیان فرموده است:

«و چون شخصی را کشتید و درباره او با یکدیگر به ستیزه برخاستید و حال آن که خدا، آن چه را کتمان می‏کردید، آشکار گردانید . سپس فرمودیم: پاره‏ای از آن (گاو سربریده را) به آن (مقتول) بزنید (تازنده شود) ; این گونه خداوند، مردگان را زنده می‏کند . و آیات خود را به شما می‏نمایاند; باشد که بیندیشید .» (8) و بسیار بعید است که این ظهور صریح و روشن در مرگ و زنده شدن، به صورتی دیگر تاویل شود .

زنده شدن هزاران نفر;
اگر چه زنده کردن یک مرده با تمام مردگان، برای خداوند تفاوتی نمی‏کند، ولی این گونه نبوده که افرادی محدودی زنده شوند . خداوند در آیه‏ای خبر از زنده شدن هزاران مرده داده است; آن جا که می‏فرماید: «آیا از (حال) کسانی که از بیم مرگ از خانه‏های خود خارج شدند و هزاران تن بودند، خبر نیافتی؟ سپس خداوند به آنان گفت: تن به مرگ بسپارید; آن گاه آنان را زنده ساخت . آری، خداوند نسبت‏به مردم، صاحب بخشش است; ولی بیشتر مردم سپاسگزاری نمی‏کنند» . (9)

رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و اله می‏فرماید: هر آن چه در امت‏های گذشته رخ داده است در امت من نیز رخ خواهد داد . (10) از این سخن نتیجه گرفته‏اند که از آن جایی که رجعت‏یکی از مهم‏ترین حوادث امت‏های گذشته است و تاکنون نیز تحقق نیافته، قطعا در زمان آینده صورت خواهد گرفت .

ب) آیات تاویل شده به رجعت درآخر الزمان;
علاوه برآیات نخست، آیات فراوانی در قرآن آمده که از نظر شیعه قابل تطبیق بر رجعت در آخر الزمان است که جهت اختصار تنها به یک مورد اشاره می‏شود:

خداوند درآیه 83سوره نمل می‏فرماید: «و آن روز از هر امتی، گروهی از کسانی را که آیات ما را تکذیب کرده‏اند، محشور می‏گردانیم; سپس آنان نگاه داشته می‏شوند تاهمه به هم بپیوندند» . علامه طباطبایی، درباره این آیه می‏گوید:

«و از ظاهر آیه بر می‏آید که حشر در آن، حشر در غیر روز قیامت است; زیرا حشر در قیامت، اختصاص به یک گروه از هر امت ندارد; بلکه تمامی امت‏ها در آن محشور می‏شوند و حتی به حکم آیه «و حشرنا هم فلم نغادر منهم احدا» یک نفرهم از قلم نمی‏افتد و اما در این آیه می‏فرماید: از هر امتی فوجی را محشور می‏کنیم ...» .

وی سپس در تایید این که نظر قرآن حشری غیر از قیامت است، می‏نویسد: «و باز مؤید گفتار ما که منظور حشر در قیامت نیست، این است که این آیه و دو آیه بعدش، بعد از داستان بیرون شدن دابة از زمین واقع شده‏اند که خود یکی از علائمی است که قبل از قیامت واقع می‏شود; قیامتی که در چند آیه بعد درباره آن می‏فرماید: «و نفخ فی الصور» و تاچند آیه بعد، اوصاف وقایع آن روز را بیان می‏کند و معنا ندارد که قبل از شروع به بیان اصل قیامت و وقایع آن، یکی از وقایع آن را جلوتر ذکرکند; چون ترتیب وقوعی اقتضا می‏کند که اگر حشر فوج از هر امتی هم جزو وقایع قیامت‏باشد، آن را بعد از مسئله نفخ صور ذکر فرماید; ولی این طور ذکر نکرد; بلکه قبل از نفخ صور، مسئله حشر فوج از هر امتی را آورده، پس معلوم می‏شود این حشر، جزو وقایع قیامت نیست . (11)

در توضیح پیرامون همین آیه، روایات فراوانی ازاهل بیت علیهم‏السلام نقل شده که ایشان این آیه را دلیل محکمی بر و قوع رجعت در دوران حکومت مهدی (عج) دانسته‏اند . (12)

رجعت در روایات
روایات رجعت را نیز می‏توان همانند آیات به دو دسته کلی تقسیم کرد; دسته نخست روایاتی است که به تحقق رجعت در امت‏های گذشته اشاره کرده است که عمدتا در ذیل آیات مربوط به رجعت ذکر شده‏اند و دسته دوم روایاتی است که به وقوع رجعت در آخر الزمان و در آستانه برپایی قیامت اشاره می‏کند که در این دسته، علاوه بر روایاتی که ذیل آیات ذکر شده، روایات مستقلی نیز به چشم می‏خورد که به یک مورد اشاره می‏گردد .

امام باقر علیه‏السلام می‏فرماید: «ایام الله عزو جل ثلاثة یوم یقوم القائم و یوم الکرة و یوم القیامة; (13) روزهای خدا سه تاست; روزی که قائم (عج) قیام می‏کند و روز رجعت و روز قیامت .

علاوه بر این روایات، دعاها و زیارت نامه‏های متعددی در دست است که به نحوی مسئله رجعت را مورد اشاره قرار داده است .

اجماع علمای شیعه
علاوه بر ادله نقلی (آیات و روایات) و حکم عقل، علمای شیعه به اجماع و اتفاق نظر علما و بزرگان نیز استدلال کرده‏اند . در موارد فراوانی گفته شد که دانشمندان شیعه در این موضوع هم نظر هستند . و حتی برخی دلیل اصلی بر رجعت را اجماع علمای شیعه دانسته‏اند .

امین الاسلام طبرسی در کتاب ارزش‏مند مجمع البیان در ذیل آیه 83 سوره نمل می‏نویسد:

«... و برای این که رجعت (تنها) به ظواهر اخبار منقوله اثبات نشده تا تاویل در آن راه پیدا کند; زیرا تکیه در اثبات رجعت‏بر اجماع شیعیان امامیه است; اگر چه اخبار وروایات این باب نیز آن را تایید و معاضدت می‏کند ...» . (14)

رجعت کنندگان
از مجموع روایات به دست می‏آید که مؤمنین محض و کافرین محض رجعت می‏کنند والبته روایات فراوانی به صورت ویژه، خبر از رجعت افراد خاصی داده است که به صورت اختصار می‏توان به برخی اشاره کرد:

- از امام حسین علیه‏السلام به عنوان اولین رجعت کننده یادشده است . (15)

- برای علی علیه‏السلام رجعت‏های متعددی ذکر شده است . (16)

- ائمه معصومین علیهم‏السلام به صورت خصوصی به برخی از یاران خود بشارت رجعت داده‏اند . (17)

- برخی روایات می‏گوید که انبیای گذشته، رجعت‏خواهند کرد . (18)

- پیامبر صلی الله علیه و اله به همراه ائمه معصوم علیهم‏السلام رجعت می‏کنند . (19)

- در روایاتی رجعت‏برخی از منافقان و کفار نیز ذکر شده است . (20)

مدت رجعت
از روایاتی که به صورت پراکنده به زمان رجعت اشاره کرده‏اند این نتیجه حاصل می‏شود که رجعت از هنگام ظهور حضرت مهدی (عج) آغاز شده تا قبل از قیامت و رستاخیز کبری ادامه خواهد داشت .

تکلیف رجعت کنندگان
آیا کسانی که در زمان رجعت زنده می‏شوند، مکلف به تکالیف شرعی هستند؟

در این موضوع روایات به دو دسته تقسیم می‏شود; بخشی می‏گوید تنها هدف از رجعت، مشاهده دولت مهدی (عج) و لذت بردن ازدیدن حکومت جهانی عدل است; ولی در روایات فراوانی نیز گفته شده که ایشان جهت‏یاری حضرت مهدی (عج) و حاکمیت پس از ایشان، رجعت می‏کنند و بدیهی است که در این صورت تکلیفی برای آنها وجود خواهد داشت و در مقابل انجام آن تکالیف دارای پاداش خواهند بود .

در روایات حکمت‏هایی برای رجعت ذکر شده که عبارتند از:

1 . لذت بردن منتظران راستین دولت‏حق از برپایی حکومت جهانی .

2 . رنج و عذاب بردن کافران و منافقان از دیدن آن دولت .

پی‏نوشت:

1 . ر . ک: ابن فارس، معجم مقاییس اللغة; راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن; ابن منظور، لسان العرب; فیومی، المصباح المنیر; جزائری، فروغ اللغات ... .

2 . ر . ک: شیخ مفید، اوائل المقالات فی المذاهب والمختارات، ج 4، ص 77; سیدمرتضی، جوابات المسائل التبانیات، ج 1، ص 125; الحراالعاملی، الایقاظ من الرجعة، ص‏29 .

3 . محمدرضا مظفر، عقاید الامامیه، ترجمه علیرضا مسجدجامعی، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ص‏294 .

4 . تفسیر المیزان، ج 2، ص 109 .

5 . شیخ طوسی، رسالة العقاید الجعفریه، ص 250; الحر العاملی، الایقاظ، ص 67; فخر الدین طریحی اسدی، مجمع البحرین .

6 . جعفر سبحانی، اللهبات علی هدا الکتاب و السنة و العقل، ج 4، ص 289 .

7 . بقره (2): 55 و 56 .

8 . همان، آیات 72و73 .

9 . همان، آیه 243 .

10 . قاضی نور الله شوشتری، الصوارم المهرقه، انتشارات چاپخانه نهضت، 1367، ص 67 .

11 . تفسیر المیزان، ج 15، ص 570 .

12 . ر . ک: علی بن ابراهیم قمی، تفسیر قمی، ج 2، ص 36 .

13 . شیخ صدوق، الخصایص، مکتبة الصدوق، ص 108 .

14 . مجمع البیان، ج 7 - 8 ص 367 .

15 . ر . ک: محمد بن مسعود عیاشی، تفسیر العیاشی، چاپخانه علمیه، ج 2، ص 282; محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج 8، ص 206 .

16 . علامه مجلسی، بحار الانوار، ج 53، ص 46و 47; الکافی، ج 1، ص 197 .

17 . ر . ک: محمد بن جریر طبرسی، دلائل الامامه، ص 284; محمد بن الحسن بن علی الطوسی . اختیار معرفة الرجال، ص 217; مصباح الشریعه، ص 63 .

18 . تفسیر قمی، ج 1، ص 106; تفسیرعیاشی، ج 1، ص 181 .

19 . بحار الانوار، ج 53، ص 15 .

20 . همان، ص‏39 .


رجعت از دیدگاه قرآن




خداوند در قرآن کریم می فرماید:

«و یوم نحشر من کل امه فوجاً مما یکذب بایاتنا فهم یوزعون» نمل، 27، آیۀ 83

یعنی روزی که محشور گردانیم از هر امتی فوجی را از کسانی که تکذیب آیات ما می نمایند پس ایشان محبوس میشوند.

شیخ طبرسی فرموده که جماعت امامیه از این آیۀ شریفه استدلال بر صحت رجعت نموده اند و گفته اند که: دخول من در کلام موجب تبعیض است، پس دلالتش ان است که روز مشارالیه در آیه، روزی است که قومی محشور گردند و قومی بر حال خود باقی مانند و این صفت روز قیامت نیست زیرا که آن روز جمیع مکلفین محشور میشوند و احدی باقی نماند چنانچه حق تعالی خبر میدهد: «وحشرنا هم فلم نغادر منهم احد» (همه آنان را بر می انگیزیم، و احدی از ایشان را فرو گذار نخواهیم کرد) کهف- 18 آیۀ 47

و در اخبار ائمۀ اطهار به صحّت رسیده است که خدای عز و جل در وقت قیام حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) از شیعیان و اولیاء ایشان را زنده میگرداند که یاری آن حضرت نمایند و از ظهور دولت او مبتهج و مسرور گردند و قومی دیگر از اعداء و دشمنان ایشان رانیز زنده می سازد که به خواری و ذلت در دست شیعیان کشته شوند و از مشاهدۀ آن دولت علیه نکبت و ذلّت و حسرت و خسارت دنیا مبتلا گردند و هیچ عاقلی را شکی نیست و این رجعت از مقدورات الهی است و این کار برای او محال نمی باشد و مانند این در امت ها و ملت های گذشته نیز اتفاق افتاده و قرآن مجید به آن شهادت داده است مثل قصۀ هفتاد هزار نفری که از دیار خود از ترس طاعون فرار نموده و در ساحل همگی به اذن خدا یکبار مردند و بعد از مدّت مدیدی به دعای ارمیاء یکدفعه زنده گردیدند و توالد و تناسل نمودند و تعمیر دنیا نمودند تا آخر هر یک به اجل خود مردند و مثل قصۀ اصحاب کهف که سیصد و نه سال در خواب بودند و بعد از آن مبعوث گردیدند و مثل قصۀ عزیر و غیره.

در سوره نساء (4)، آیۀ 159 خداوند فرموده است:« و لنذیقنهم من العذاب الادنی دون العذاب الاکبر لعلهم یرجعون» یعنی هر آینه بچشانیم ایشان را از عذاب نزدیکتر کوچکتر که غیر از عذاب بزرگتر که عذاب جهنم است، شاید که ایشان بازگردند به راه حق و از آن توبه کنند.

در تفسیر علی بن ابرهیم مرویست که: عذاب ادنی رجعت است که به شمشیر معذب میگردند و از حضرت صادق روایت است که فرمود: عذاب ادنی، دابه الارض است و در اخبار بسیار آمده است که دابه الارض امیر المؤمنین (علیه السلام) است که باز خواهد گشت و عصای موسی و انگشتر سلیمان پیغمبر(ع) نیز با او خواهد بود و روی کافران و مؤمنان را با عصا نشان خواهد نمود که صورتهای مؤمنان سفید و نورانی خواهد گردید و صورتهای کافران سیاه و ظلمانی خواهد شد که دیگر همه مردم یکدیگر را به ایمان و کفر بشناسند و حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در خطبه ای فرمودند که عجب و چه عجب در میان جمادی و رجب. پرسیدند که این عجب چه چیز است؟

چرا تعجب ننمایم حال آنکه قضای سابق الهی را دانسته و کدام عجب بیشتر از این است که مردگان گردن زندگان را میزنند و بر کلۀ ایشان می کوبند قسم به حق آن خداوندی که دانه ای را شکافته و بنده را آفریده که گویا میبینم که جمعی در کوچه های کوفه داخل گشته و شمشیرهای خود را کشیده و بر دوش خود نهاده اند و جمیع دشمنان خدا و رسول خدا و دشمنان مؤمنان را گردن میزنند.

شیطان چگونه خواهد مُرد؟

همانطور که در دو پست پیش(دخان و پایان حیات بر روی زمین) با شما در مورد مرگ تمام موجودات عالم هستی صحبت کردم یادآور شدم که حتی عزراییل نیز روزی در خواهد گذشت و همچنین پروردگار عالمیان هنگامی که جان حضرت موسی (ع) گرفته شد فرمود: موسی (ع) که از مقربان درگاه من بود مُرد، چه کسی زنده خواهد ماند؟

ابلیس نیز روزی کشته خواهد شد و از این دنیا خواهد رفت.

در قرآن آمده است:«قال رب فانظرنی الی یوم یبعثون قال فانک من المنظرین الی یوم الوقت المعلوم» یعنی پس از آنکه شیطان از رحمت خداوند نا امید شد گفت: ای پروردگار من پس مهلت ده مرا یعنی شربت مرگ مچشان تا روزی که مبعوث شوند مردمان. حق تعالی در جواب وی فرمود که: به درستی که تو از مهلت داده شدگانی تا روز معین و معلوم. سوره ص – 38، آیۀ 79.

از حضرت صادق مرویست که: روز وقت معلوم روزی است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) به همراه عده ای از مؤمنان و عده ای از کفار در آن رجعت میفرماید تا مؤمنان جماعت کفار را خوار گردانند و چون روز وقت معلوم فرا رسد شیطان لعین با اصحابش جمعیت نمایند و در زمین روحا که در حالی کوفه است این دو لشکر با یکدیگر ملاقات نمایند و قتال و کارزاری نمایند که از ابتداء آفرینش تا به آن روز جنگی چنان واقع نشده باشد و گویا میبینم که اصحاب آن حضرت صد قدم عقب نشینی و از پس بر میگردند تا که نزدیک شود تا به آب فرات ریزند. پس در این هنگام به فرمودۀ ملک علّام پارچۀ ابری که ملائکه در آن باشند فرود آید رسول الله با حربه ای از نور در پیش روی ایشان باشد پس آن لعین جناب خاتم النبیین حضرت محمد مصطفی (صل الله علیه و آله و سلّم) را بیند، پس پای به فرار می نهد و از میدان مبارزه می گریزد. اصحاب او گویند: چرا گریختی و حال آنکه بر خصم مظفر بودی؟ من میبینم آنچه را که شما نمی بینید و از پروردگار عالم میترسم. پس رسول الله ضربتی در میان دو کتف آن لعین میزند و او را با جمیع شیعیانش هلاک میسازد.پس در این هنگام خدای تعالی بی شریک عبادت گردیده میشود و امیرالمؤمنین چهل و چهار هزار سال پادشاهی خواهد نمود....

حضرت محمد باقر(علیه السلام) در تفسیر آیۀ «ربما یود الذین کفرو لو کانوا مسلمین»

حجر – 15،آیه 2

(هنگامی که کافران آثار شوم اعمال خویش ببینند آرزو کنند که ای کاش مسلمان بودند!)

از حضرت امیرالمؤمنین روایت آمده است که فرمود: این آیۀ شریفه در شأن من و شیعیان من و دربارۀ عثمان و پیروان اوست چون در رجعت خروج نماییم و با شیعیانم عثمانیه و بنی امیّه را به قتل رسانیم، پس در آن زمان دوست میدارند جماعت کافران که کاش مسلمان می بودند و از حضرت صادق (علیه السلام) در تفسیر آیۀ «یوم ترجف الراجفه تتبعها الرادفه» نازعات / 79 / 5 و 6

یعنی روزی که بجنبد جنبنده، از عقب او در آید ردیف شونده، فرمود: راجفه حسین بن علی (علیه السلام) است و رادفه علی بن ابی طالب (علیه السلام) است و اوّل کسی که در رجعت سر از خاک بیرون کند حسین بن علی است.»





رجعت از نگاه قرآن

رجعت از نگاه قرآن
خدامراد سليميان

اشاره

باور به رجعت، كه يکي از اعتقادات شيعه است، در طول تاريخ پُر فراز و فرود خود، همواره مورد توجه پژوهشگران عرصة دين بوده است.

بدون ترديد، بررسي و تحليل بيشتر اين اعتقاد، مي‏تواند حقايق افزون‌تري را فراروي علاقه‌مندان قرار دهد؛ به ويژه آن که شيعه معتقد است، علاوه بر رواياتي که در اين زمينه در دست است، آيات قرآن نيز دليلي بر حتمي بودن تحقق اين باور به شمار مي‌آيد و آيات قرآن، گنجايش بحث‌هاي روزآمد و نو را همواره به عنوان اصلي اساسي براي خود حفظ کرده است.

در اين نوشتار، مي‌كوشيم با بهره مندي از زلال معارف پيشوايان معصوم: و بزرگان دين، براي روشن‌تر ساختن باور رجعت به وسيلة آيات نوراني قرآن،گامي، هر چند کوتاه به جلو برداريم.

پيش‌درآمد

پيش از هر سخن، بايسته است معناي لغوي و اصطلاحي رجعت را توضيح دهيم.

«رجعت» در كتاب‏هاي لغت، به معناي «بازگشت» است؛ يعني برگشتن به جايي كه پيش‏تر در آن‌جا بوده است.[1]

اما در اصطلاح مهدويّـت، «رجعت» عبارت است[2] از: بازگشت دو گروه از مردگان ـ مؤمنان محض و كافران محض ـ به صورت‏هاي پيشين خود،[3] پس از ظهور حضرت مهدي(عج)[4]، تا مؤمنان از برپايي حكومت جهاني عدل، دلشاد و كافران، از فرومايگي و پستي ستمگران، دلگير شوند.[5]

واژة «رجعت» در اين بحث، داراي شهرت کامل است؛ ولي در اين باره، واژگان ديگري نيز به کار گرفته شده است؛ از جمله: «کرة»، «عودة»، «بعثة»، «حشر»، «إياب» و مانند آن.

از آيات، روايات و بيان دانشوران شيعه به دست مي‏آيد زندگي در رجعت، اگر چه در دنياست، زندگي خاصّي است، با ويژگي‏هاي خود كه نه ـ به طور دقيق ـ همچون زندگي دنيا و نه همانند زندگي آخرت است و در عين حال، چون زندگي در برزخ نيز نيست.[6]

پيروان مکتب اهل بيت: براي اثبات رجعت در آخرالزمان، افزون بر دليل عقلي، از آيات قرآن و روايات معصومان: توأماً، بهره گرفته‌اند؛ ولي از آن‌ جا كه قرآن، اساسي‏ترين منبع اثبات حقايق ديني است، در مسأله رجعت نيز به عنوان نخستين و اصلي‌ترين منبع، مورد توجّه قرار مي‏گيرد.

دربارة رجعت در قرآن، لازم است در سه عرصه بحث و بررسي شود:

1. امکان رجعت؛

2. وقوع آن در گذشته؛

3. وقوع آن در آينده.

امكان رجعت

امکان نيز به دو قسم تقسيم مي‌شود: امکان ذاتي و امکان وقوعي.

امكان ذاتي رجعت: شکي نيست که رجعت، به خودي خود، داراي امکان ذاتي است؛ چرا که زنده کردن مردگان ـ چه در دنيا و چه در آخرت ـ در توان خداوند است و هيچ خردمندي در آن شک ندارد.

خداوند، در آيات فراواني با ردّ مخالفان، معجزة زنده شدن مردگان را به دست پيامبران خود، دليلي بر معاد، قيامت و زنده شدن مردگان، ارائه كرده است.

امکان وقوعي رجعت: بهترين دليل بر امکان يک چيز، وقوع آن است. وقوع رجعت، با استفاده از بيانات نوراني قرآن و شواهد تاريخي، به روشني تمام قابل اثبات است.

وقوع رجعت در گذشته و آينده

دربارة وقوع رجعت در گذشته و نيز در آينده، با يك نگاه گذرا به آيات مربوط به رجعت، با دو دسته آيات مواجه مي‏شويم:

1. گزارش وقوع رجعت در امت‏هاي پيشين

در اين دسته از آيات، به روشني وقوع رجعت ميان اقوام و ملل گذشته گزارش شده است؛ مانند داستان زنده شدن کشتة بني اسرائيل، زنده شدن ياران حضرت موسي، زنده شدن عزير نبي و مردگاني كه به دست حضرت عيسي زنده شدند كه به شرح هر كدام مي‌پردازيم:

1ـ1. زنده شدن هفتاد نفر از ياران حضرت موسي عليه السلام

يکي از بارزترين مصداق‌هاي زنده شدن مردگان، حيات يافتن ياران حضرت موسي عليه السلام پس از مرگ است. خداوند، در اين باره مي‌فرمايد:

gوَ إِذْ قُلْتُمْ يَامُوسَي لَن نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّعِقَةُ وَ أَنتُمْ تَنظُرُونَ٭ ثُمَّ بَعَثْنَكُم مِن‏ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَf؛[7]

«و چون گفتيد: «اي موسي! تا خدا را آشكارا نبينيم، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد» پس ـ در حالي كه مي‏نگريستيد ـ صاعقه شما را فرا گرفت. سپس شما را پس از مرگتان برانگيختيم؛ باشد كه شكرگزاري كنيد.»

امام رضا عليه السلام به دنبال اين آية شريف فرمود:

«...چون خداوند با موسي سخن گفت، موسي به سوي قوم خود رفته، واقعه را خبر داد. گفتند: «ما هرگز ايمان نياوريم، تا سخن خدا را بشنويم». حضرت موسي، از آن جمعيت هفتصد هزار نفري، هفتاد هزار نفر و از آن‌ها هفت هزار، و از آنان هفتصد و از آنان هفتاد نفر برگزيده، با خود به كوه طور برد. آنان چون كلام خدا را شنيدند، گفتند: «ما هرگز به تو ايمان نياوريم، تا خدا را آشكار را ببينيم». خداوند آذرخشي فرستاد. در اثر ستمشان از آذرخش مردند. موسي عرض‏كرد: «خداوندا! اگر قوم، مرا متهم كنند كه تو به دروغ، ادعاي پيامبري مي‏كردي! اينان را بردي و كشتي، در جواب آنان را چه بگويم؟» خداوند، دوباره ايشان را زنده كرد و همراه او فرستاد... ».[8]

تمام مفسران شيعه بدون اختلافي، اين آيه را به زنده شدن مردگان (رجعت) در امت حضرت موسي عليه السلام، تفسير كرده‏اند:

شيخ طوسي در تبيان، اگر چه استدلال به آيه را بر حتمي بودن رجعت در آخرالزمان نپذيرفته و اثبات آن را نيازمند دليل‌هاي ديگر دانسته است، در دلالت آيه بر زنده شدن ياران حضرت موسي عليه السلام پس از مردن، ترديدي نكرده است.[9]

علامه طبرسي در مجمع البيان، ذيل اين آيه شريفه، پس از بيان اين كه گروهي از دانشوران شيعه با اين آيه، بر جواز رجعت استدلال كرده‏اند، مي‏گويد: عده‌اي قائلند رجعت، جز در زمان پيامبر جايز نيست؛ چرا كه بدين وسيله معجزه او آشكار مي‏گردد. وي اين سخن را باطل دانسته، مي‌گويد:

نزد ما ـ بلكه نزد بيشتر امت ـ اظهار معجزه به دست امامان: و اولياي خدا نيز امكان‏پذير است.[10]

بحراني در تفسير برهان، ذيل اين آيه شريف روايتي از حضرت علي‏ عليه السلام نقل كرده كه آن حضرت، آيه را صريح در مردن و زنده شدن دانسته است.[11]

در تفسير صافي نيز ذيل اين آيه مي‏نويسد:

به سبب اين كه در اين آيه، زنده شدن، به پس از مرگ مقيد شده است، اين آيه نيز دلالت واضح بر امكان و وقوع رجعت دارد كه اصحاب ما، بنابر تصريح امامان: به آن معتقدند.[12]

و بالاخره، در تفسير نمونه، ذيل اين آيه شريف مي‏خوانيم:

اين آيه از آياتي است كه بر امكان «رجعت» و بازگشت به زندگي در اين دنيا دلالت دارد؛ چرا كه وقوع آن در يك مورد، دليل بر امكان آن در ساير موارد است.[13]

مفسران اهل سنّت ـ به جز اندكي-[14] در تفسير اين آيه، ديدگاهي چون مفسران شيعه ارائه كرده‌اند.

عبداللّه نسفي در مدارك التنزيل،[15] طنطاوي در الوسيط[16]، عبدالرحمن بن علي جوزي در زاد المسير[17]، آيه را صريح در مردن و زنده شدن دانسته، نظر كساني را كه مردن را به بيهوشي تفسير كرده‏اند، ردّ نموده‌اند.

برخي اين آيه و مانند آن را دليلي بر رجعت در آخرالزمان دانسته‌اند؛ ولي به نظر مي‌رسد آنچه از اين آيه و تفاسير ذيل آن به دست مي‌آيد، بدون ضميمه کردن روايات، فقط حکايت وقوع رجعت در امت‌هاي گذشته است. ما نيز فقط به اين دليل اين آيات را نقل کرده‌ايم.[18]

1ـ2. زنده شدن كشته بني‏اسرائيل

خداوند متعال در سورة بقره، داستان زنده شدن كشته بني‏اسرائيل را اين گونه بيان مي‏فرمايد:

gوَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْسًا فَادَّرَءْتُمْ فِيهَا وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ * فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِكَ يُحْىِ اللَّهُ الْمَوْتَي وَيُرِيكُمْ ءَايَتِهِ‏ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَf؛[19]

و چون شخصي را كشتيد و دربارة او با يكديگر به ستيزه برخاستيد؛ حال آن كه خدا، آنچه را كتمان مي‏كرديد، آشكار كرد * پس گفتيم: پاره‏اي از آن ]گاو سربريده[ را [به آن] مقتول [بزنيد]، تا زنده شود. خدا اين گونه مردگان را زنده مي‏كند و آيات خود را به شما مي‏نماياند؛ باشد كه بينديشيد.

علامه طباطبايي با ردّ سخن كساني كه به توجيه آيه پرداخته‌‏اند، نوشته است:

بعضي گفته‏اند مراد از اين قصه، بيان حكم است و مي‏خواهد مانند تورات حكمي از احكام مربوط به كشف جنايت را بيان كند و بفرمايد به هر وسيله شده بايد قاتل را به دست آورد، تا خوني هدر نرود؛ مانند آيه gوَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَيَوةٌf؛ «و براي شما در قصاص زندگي است»،[20] نه اين‌كه موسي‏ عليه السلام با دُم آن گاو به مرده زده و به معجزه نبوت، مرده را زنده كرده باشد.

آن‌گاه در پاسخ مي‌نويسد:

خوانندة عزيز توجه دارد كه اصل سياق كلام، به ويژه اين قسمت از كلام كه مي‏فرمايد: «پس گفتيم او را به بعضي قسمت‏هاي گاو بزنيد كه خدا اين طور مردگان را زنده مي‏كند»، هيچ سازگاري ندارد.[21]

قرطبي مي‏گويد: «مراد از آيه، زنده كردن پس از مردن است».[22] طبري نيز ذيل اين آيه شريف، پس از بيان مفصل داستان و اقوال درباره قسمتي از بدن گاو كه براي زنده شدن به مقتول زدند ـ مردن و زنده شدن را حتمي ذكر كرده است.[23]

از ديگر تفاسيري که به صراحت به زنده شدن مرده اشاره كرده‌اند، مي‌توان به تفسير القرآن العظيم[24]، كشف الاسرار[25]، مدارك التنزيل[26] و... اشاره نمود.

از اين آية شريف، اين واقعيت به روشني به دست مي‌آيد که خداوند، کشتة بني اسرائيل را در همين جهان و پيش از رستاخيز زنده كرد. اين، نمونه‏اي از رجعت يا بازگشت به دنيا است.

1ـ3. زنده شدن هزاران نفر

يکي ديگر از مصداق‌هاي برجستة رجعت، زنده شدن هزاران انسان پس از مرگ است. خداوند اين حادثة بزرگ را اين گونه بيان فرموده است:

gأَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُواْ مِن دِيَرِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُواْ ثُمَّ أَحْيَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَf؛[27]

«آيا از [حال] كساني كه از بيم مرگ از خانه‏هاي خود خارج شدند و هزاران تن بودند، خبر نيافتي؟ خداوند به آنان گفت: «بميريد». آن گاه آنان را زنده كرد. آري، خداوند، به مردم، صاحب بخشش است؛ ولي بيشتر مردم سپاسگزاري نمي‏كنند».

قرطبي در تفسير الجامع لأحكام القرآن مي‏نويسد:

آن‌ها بيش از ده هزار نفر بودند اين گروه، به سبب ترس از مرگ از ديار خود فرار كردند و گمان كردند زنده خواهند ماند؛ پس خداوند، آن‌ها را در محلي كه خيال مي‏كردند در آن، از مردن در امان خواهند بود، ميراند... .

وي به کلام ابن عربي اشاره مي‌كند که مي‌گويد:

خداوند، آن‌ها را از روي عقوبت ميراند؛ آن گاه آن‌ها را زنده كرد. مردني كه به سبب عقوبت باشد، پس از آن، زندگي است؛ در حالي كه پس از مردن از روي اجل، زندگي نخواهد بود.

آنگاه ديدگاه خود را، زنده شدن آن‌ها پس از مرگ معرفي و آن را غير قابل ترديد ذکر کرده است.[28]

ميان مفسران شيعي، شيخ طوسي در تفسير التبيان ذيل اين آيه شريف نوشته است:

در اين آيه، دليلي است بر ضد منكران عذاب قبر و رجعت؛ چرا كه زنده كردن در قبر و زنده كردن در رجعت، همانند زنده ساختن اين‌ها ـ براي عبرت ـ است.[29]

طبرسي نيز اين آيه را دليلي بر ضد منكران عذاب قبر و رجعت را انكار مي‌داند.[30]

در تفسير نمونه نيز، افزون بر اين كه اين مورد را مصداق كامل رجعت دانسته، آن را دليلي براي امكان تكرار آن ذكر كرده است.[31]

1ـ4. زنده شدن عزير، پس از صد سال

gأَوْ كَالَّذِى مَرَّ عَلَي قَرْيَةٍ وَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَي عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّي يُحْىِ هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِاْئَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ ‏و قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالَ بَل لَّبِثْتَ مِاْئَةَ عَامٍ فَانظُرْ إِلَي طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانظُرْ إِلَي حِمَارِكَ وَلِنَجْعَلَكَ ءَايَةً للنّاسِ وَانظُرْ إِلَي الْعِظَامِ كَيْفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ ‏ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَدِيرٌf؛[32]

«يا مانند آن كس كه به شهري كه بام‌هايش، يكسر فرو ريخته بود، عبور كرد [و با خود مي] گفت: «چگونه خداوند، [اهل] اين [ويرانكده] را پس از مرگشان زنده مي‌‏كند؟» پس خداوند، او را صد سال ميراند. آن گاه او را برانگيخت و [به او] گفت: «چقدر درنگ كردي؟» گفت: «يك روز، يا پاره‏اي از روز را درنگ كردم». گفت: «[نه]، بلكه صد سال درنگ كردي؛ به خوراك و نوشيدني خود بنگر كه [طعم و رنگ آن] تغيير نكرده است و به درازگوش خود نگاه كن [كه چگونه متلاشي شده است[. اين ماجرا براي آن است كه ]هم به تو پاسخ گوييم و هم[ تو را نشانه‏اي براي مردم قرار دهيم و به استخوان‏ها بنگر كه چگونه آن‌ها را برداشته و به هم پيوند مي‏دهيم، سپس گوشت بر آن مي‏پوشانيم». پس هنگامى كه [چگونگي زنده كردن مردگان] براي او آشكار شد، گفت: «[اكنون] مي‏دانم كه خداوند بر هر چيزي تواناست».

قرطبي در تفسير خود، به روشني تمام مي‌نويسد: «او را زنده كرد».[33] ابن‌كثير نيز علاوه بر بيان مردن و زنده شدن او، سن او را هنگام وفاتش ذكر كرده است.[34] طنطاوي در الجواهر به زنده شدن، تصريح كرده است.[35]، در روح البيان نيز با تاكيد فراوان گفته شده است: «در تمام اين مدت صد سال، او مرده بوده است».[36]

بنابراين، آنان زنده شدن پس از مرگ در دنيا را پذيرفته‏اند؛ امّا از مفسران شيعه، علامه طباطبايي آيه را صريح در زنده شدن پس از مرگ دانسته، در ردّ پندار گروهي كه مراد از «موت» را در اين جا، بي‏هوشي مي‌دانند، نوشته است:

لكن ما نفهميديم چگونه ممكن است «مردن» در آيه شريف را بر بي‏هوشي حمل كرده، داستان اين شخص را با داستان اصحاب كهف مقايسه نمود؛ چون به فرض اين كه قبول كنيم داستان اصحاب كهف از قبيل بيهوشي بوده، صرف شباهتي كه بين اين دو داستان هست، مجوز آن نمي‌‏شود كه آن دو را با هم مقايسه كنيم؛ زيرا در داستان اصحاب كهف، «ميراندن» نيامده است؛[37]

در حالي كه در آيه ياد شده به مرگ تصريح شده است: «خداوند او را صد سال ميراند».

ابوالفتوح رازي ذيل آيه شريف مي‏گويد:

در آيه، دلالت است بر صحت رجعت و نادرستي عقيدة كساني كه رجعت را منكر شده، آن را بعيد مي‏انگارند.[38]

1ـ5 زنده شدن مردگان به دست حضرت عيسي‏ عليه السلام

در آيات فراواني از قرآن مجيد مي‌خوانيم: يكي از مهم‌ترين معجزه‌هاي حضرت عيسي‏ عليه السلام، زنده كردن مردگان بوده است. شيعه و اهل‏سنّت در كتاب‏هاي خود، به ويژه در کتاب هاي تفسيري، بدان اشاره کرده‏اند.

خداوند در يکي از آيات قرآن، اين گونه از اين معجزة حضرت عيسي عليه السلام پرده برداشته است:

gوَ رَسُولاً إِلَى بَنِى إِسْرَائِيلَ أَنِّى قَدْ جِئْتُكُم بَِايَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُم مِّنَ الطِّينِ كَهَيَْةِ الطَّيْرِ فَأَنفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْرَ‏ا بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِى بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِى ذَ لِكَ لأَيَةً لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَf؛[39]

«و [او را] پيامبري به سوي بني ‏اسرائيل [مي‌فرستد كه به آنان مى‏گويد: ] «در حقيقت، من از جانب پرودگارتان برايتان معجزه‏اي آورده‏ام. من از گل براي شما به شكل پرنده مي‏سازم، آن گاه در آن مي‏دمم؛ پس به اذن خدا پرنده‏اي مي‏شود و به اذن خدا نابيناي مادرزاد و پيس را بهبود مي‏بخشم و مردگان را زنده مي‏كنم...».

در حيلة الاولياء و طبقات الاصفياء آمده است:

روزي حضرت مسيح، به استخوان جمجمه‏اي سفيد برخورد. گفت: «پروردگارا! زندگي را به اين بازگردان». خداوند وحي فرمود: «روي خود را برگردان». پس از درنگي كوتاه، نگاه خود باز گرداند؛ ديد پيرمردي در حالي كه بر بسته‏اي از سبزيجات تكيه كرده، آن‌جا است. پيرمرد، رو به عيسي كرده، گفت: «اي بنده خدا! كمك كن اين سبزي‏ها را به بازار برسانم».

عيسي عليه السلام فرمود: «چه كار مي‏كني؟» پيرمرد گفت: «هم اينك اين سبزي‏ها را چيده‏ام و آن‌ها را در اين نهر شسته‏ام. چون صورتم را برگرداندم، تو را ديدم. حضرت عيسي از او دربارة قومش پرسيد؛ چون پاسخ داد، معلوم شد بين آن پيرمرد و حضرت عيسي، پانصد سال فاصله بوده است]يعني پيرمرد پانصد سال قبل از دنيا رفته بود[.[40]

از ديگر کساني که زنده شدن مردگان به دست حضرت عيسي را نقل کرده‌اند، مي‌توان به سمرقندي در ذيل اين آيه شريف،[41] عبدالكريم‏بن هوازن،[42] ابن اثير در تاريخ خود،[43] كتاب كشاف عن غوامض التنزيل،[44] و الجامع لاحكام القرآن قرطبي[45] اشاره كرد.

مرحوم شيخ صدوق در كتاب امالي خود، ضمن داستاني عبرت‏انگيز، چگونگي زنده شدن مردگان توسط حضرت عيسي عليه السلام را اين گونه نقل كرده است:

امام صادق‏ عليه السلام فرمود:

«عيسي‏بن مريم، همراه سه نفر از يارانش، براي كاري از مسيري عبور مي‏كردند. در راه، به سه شمش طلا برخوردند. حضرت عيسي عليه السلام رو به همراهان خود كرده، فرمود: «اين، مايه كشتار مي‏شود و مردم را به هلاكت مي‏رساند». آن گاه به راه افتادند. آن سه نفر كه به آن طلاها طمع كرده بودند، هر كدام به بهانه‏اي از حضرت عيسي جدا شده، نزد طلاها بازگشتند. پس آن دو نفر، به يكي گفتند: «برو غذايي بخر، تا بخوريم و آن‌گاه، طلاها را تقسيم كنيم».

او وقتي غذا خريد، سمي در آن ريخت، تا آن دو نفر را به قتل رسانده، تمام طلاها را از آن خود كند. آن دو نيز تصميم گرفتند وقتي برگشت، او را به قتل رسانند و طلاها را بين خود تقسيم كنند. چون برگشت، او را به قتل رسانده، پس از خوردن غذا، خود نيز از دنيا رفتند. حضرت مسيح بازگشت و آن‌ها را مرده يافت. به اذن خداوند آن‌ها را زنده كرده، فرمود: «آيا به شما نگفتم كه اين، مايه خونريزي مي‏شود؟»[46]

در مجمع البيان، دربارة آيه «و أحيي الموتي؛ و مردگان را زنده مي‏سازم» گفته است:

عيسي عليه السلام زنده ساختن مردگان را به طور مجاز، به خود نسبت داده است؛ زيرا در واقع، اين خداوند بود كه هنگام دعاي او، مردگان را زنده مي‏ساخت و گفته شده است او چهار تن را زنده كرد. آن‌گاه به کساني که به دست آن حضرت زنده شدند، اشاره کرده است.[47]

قابل ذكر اين‌كه افزون بر آيات بالا، موارد فراوان ديگري نيز وجود دارد كه از زنده شدن مردگان حكايت دارد.

جمع بندي

در يك جمع‏بندي كوتاه، به نكات ذيل مي‏توان اشاره كرد:

1. به تصريح آيات قرآن، رجعت‏هاي فراواني در گذشته رخ داده است.

2. علاوه بر علماي شيعه، بيشتر دانشمندان اهل سنّت نيز بر اين‌كه در گذشته، رجعت‏هايي صورت گرفته است، عقيده‏مندند.

بنابراين شکي نخواهد ماند که در گذشته، به ارادة الهي انسان‌هاي فراواني، پس از مردن، دوباره زنده شده، به زندگي دنيايي بازگشته‌اند.

شيعه، با استناد به آيات ياد شده و فرمودة پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله كه: «هر چه در امت‌هاي پيشين رخ داده است، در امت من هم رخ خواهد داد». و برخي آيات قرآن، وقوع رجعت را در آخرالزمان، حتمي دانسته است.[48]

2. رجعت در آخرالزمان

دسته دوم از آياتي که در‌بارة رجعت سخن گفته است، آياتي است كه به بيان برخي از روايات، بر تحقق رجعت در آخرالزمان و پيش از قيامت دلالت دارد.

بر خلاف دسته نخست، اين گروه از روايات، نيازمند تأويل، يا تفسير[49] به وسيلة پيشوايان معصوم: و بزرگان دين است.

برخي از اين آيات بدين قرارند:

2ـ1. خروج دابة الارض

يکي از آياتي که شيعه با استفاده از آموزه‌هاي مکتب اهل بيت: معتقد است مربوط به رجعت است، آيه‌اي است که از خروج دابة الارض سخن مي‌گويد. در اين آيه مي‌خوانيم:

gوَ إِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَآبَّةً مَنَ الأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَاسَ كَانُواْ بَِآيَتِنَا لا يُوقِنُونَf؛[50]

و چون قول [عذاب] بر ايشان واجب شود، جنبنده‏اي را از زمين براى آنان بيرون مي‌‏آوريم كه با ايشان سخن گويد كه: «مردم [چنان‌كه بايد] به نشانه‏هاي ما يقين نداشتند».

بنابر روايات شيعه و سنّي، يكي از ويژگي‏هاي مهم دابة الارض، اين است كه داراي ابزاري است كه به وسيله آن، مؤمنان را از كافران باز مي‏شناساند.[51]

در ادامه، صاحب مجمع البيان از علي بن ابراهيم ‏بن هاشم در تفسيرش نقل مي‏كند كه امام صادق‏ عليه السلام فرمود:

مردي خدمت عمار رسيد و به او گفت: «آيه‏اي در قرآن است كه ذهن مرا مشغول كرده و من معناي آن را نمي‏فهمم». عمار پرسيد: «كدام آيه؟» آن مرد اين آيه را تلاوت كرد و پرسيد: «مراد از دابةالارض چيست؟» عمار گفت: «به خدا قسم! نمي‏نشينم و نمي‏خورم و نمي‏آشامم؛ مگر آن كه آن را به تو بنمايانم». سپس عمار و آن مرد، خدمت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام رسيدند. علي عليه السلام مشغول خوردن خرما و كره بود. عمار نشست و با آن حضرت، مشغول خوردن شد. آن مرد تعجب كرد و پرسيد: «مگر تو قول نداده بودي تا او را به من نشان ندادي، نخوري و نياشامي؟» عمار جواب داد: «اگر عاقل باشي، نشانت دادم».[52]

علامه طباطبايي در بحث روايي در ذيل آيه شريف، به نقل از تفسير قمي از حضرت امام صادق عليه السلام روايت مي‌كند:

«رسول خدا صلي الله عليه و آله به اميرالمؤمنين برخورد و او را در مسجد خوابيده ديد؛ بدين حال كه مقداري شن جمع كرده و سرش را روي آن گذاشته بود. حضرت با پاي خود حركتش داد و فرمود: «برخيز اي دابةالارض!» مردي از اصحاب عرض كرد: «يا رسول‏اللَّه! آيا ما هم مي‏توانيم رفقاي خود را به اين نام بناميم؟» فرمود: «نه؛ به خدا سوگند! اين نام، جز براي او نيست و او همان دابه‏اي است كه خداي تعالي در كتابش دربارة او فرمود: Gوَ إِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ...F».

آن‌گاه فرمود: «يا علي! چون آخرالزمان شود، خداي تعالي تو را در بهترين صورت بيرون مي‏آورد؛ در حالي كه با تو است وسيله داغ نهادن و دشمنان خود را با داغ، نشان مي‏كني».

مردي به امام صادق‏ عليه السلام عرض كرد: «عامه مي‏گويند: اين آيه شريف، به صورت «تَكْلِمُهُم» است؛[53] يعنى ايشان را جراحت مي‏زني، حضرت فرمود:

«خدا ايشان را در جهنم زخمي كند؛ براي اين كه آيه شريف، از كلام مي‏باشد نه از كَلَّمَ».[54]

ظاهر آيه اين است كه اين جنبنده از زمين بيرون مي‏آيد... .

بنابراين «دابة»، به معناي «جنبنده» و «ارض»، به معناي «زمين» است و ـ بر خلاف آنچه بعضي مي‏پندارند ـ «دابه» فقط به جنبندگان غير انسان اطلاق نمي‏شود؛ بلكه مفهوم وسيعي دارد كه انسان‏ها را نيز دربر مي‏گيرد؛ چنان‌كه در آيه 6 سوره هود مي‌‏خوانيم: gوَ مَا مِن دَآبَّةٍ فِى الْأَرْضِ إِلَّا عَلَي اللَّهِ رِزْقُهَاf؛ «هيچ جنبنده‏اي در زمين نيست، مگر اين‌كه روزي او بر عهدة خدا است».

و در آيه 61 سوره نحل آمده است: gوَ لَوْ يُؤَاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِم مَا تَرَكَ عَلَيْهَا مِن دَآبَّةٍf؛ «اگر خداوند، مردم را به سبب ستم‏هايشان مجازات مي‏كرد، جنبنده‏اي را بر زمين باقي نمي‏گذاشت».

البته اهل سنّت، دابة الارض را موجودي از جنس غير انسان با مشخصات بسيار عجيب و غريب ذكر كرده‌اند.

بيضاوي در انوار التنزيل نوشته است:

او جساسه است. روايت شده طول او شصت ذراع است. داراي چهار دست و پا، كُرك و پَر است و داراي دو بال است كه كسي از او نمي‏تواند فرار كند و كسي هم به او نمي‏رسد.[55]

سيوطي در درالمنثور، پس بيان اقوال دربارة «دابة الارض»، نظر شيعه را مورد توجه قرار داده، با بيان روايتي از حضرت علي عليه السلام از آن حضرت نقل كرده است كه به شدّت قول كساني را كه معتقدند او «دابة الارض» است ردّ كرده است.[56]

«ابن كثير» نيز همين سخن را به حضرت علي‏ عليه السلام نسبت داده، ويژگي‏هاي شگفت آوري براي دابة الارض ذكر كرده است.[57]

مفسران متأخر اهل سنّت نيز اغلب به پيروي از گذشتگان خود، اين راه را ادامه داده، همچنان صفات غريب و عجيبي براي دابة الارض ذكر كرده‏اند. [58]

برخي نيز منصفانه نوشته‏اند:

ما هر چه در كتاب‏ها جست‌وجو كرديم، به اين اوصاف براي حيواني برنخورديم و بر فرض صحيح بودن آن (دابة الارض)، مخالف تمام حيوان‏ها است.[59]

برخي، روايات فوق را غيرقابل اعتماد دانسته[60] و برخي نقل آن را تضييع وقت و سياه كردن كاغذ سفيد ذكر كرده‏اند:[61]

همان گونه که پيش از اين گفته شد، شيعه به پيروي از روايات معصومان: دابة الارض را يك انسان فوق‏العاده مي‌دانند كه يكي از كارهاي مهم او، جدا ساختن صفوف مسلمانان از منافقان و علامت‏گذاري آن‌ها است. حتي از برخي از روايات استفاده مي‏شود كه عصاي موسي و انگشتر سليمان با او است و مي‏دانيم كه عصاي موسي، رمز قدرت و اعجاز، و خاتم سليمان رمز حكومت و سلطه الهي است. به اين ترتيب، او يك انسان قدرتمند و افشاگر است.[62]

از اين رو، در زيارت امام علي عليه السلام به نقل از امام صادق عليه السلام آمده است: السلام عليك يا عمود الدين ووارث علم الاوّلين والآخرين وصاحب الميسم ....[63]

با توجه به مجموع آنچه نقل شد، به راحتي مي‏توان گفت: «دابةالارض» انسان مهمّي است كه براي انجام كاري بس مهمّ پيش از قيامت به زمين باز مي‏گردد.

و نيز اين‌كه در روايات شيعه و سنّي وارد شده است كه مؤمن و كافر را نشانه‏گذاري مي‏كند و صفوفشان را مشخص مي‏سازد، با انسان سازگار است. سخن گفتن با مردم كه در متن آيه قرآن به عنوان توصيف او آمده نيز مناسب همين معنا است.

البته برخي مراد از دابة الارض را حضرت مهدي(عج) و مقصود از خروج او را، ظهور آن حضرت ذكر كرده‏اند[64] كه غير قابل قبول است.

2ـ2. حشر برخي مردگان

يکي ديگر از آياتي که به واسطة آن بر حتمي بودن رجعت در آخرالزمان، استدلال شده است، چنين است: gوَيَوْمَ نَحْشُرُ مِن كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجًا مَمَّن يُكَذِّبُ بَِآيَتِنَا فَهُمْ يُوزَعُونَf؛[65] و آن روز كه از هر امتي، گروهي از كساني را كه آيات ما را تكذيب كرده‏اند، محشور مي‏كنيم؛ پس آنان نگاه داشته مي‏شوند، تا همه به هم بپيوندند.

از جمله کساني که به وسيلة اين آيه، بر رجعت در آخرالزمان، استدلال کرده‌اند، مي‌توان شيخ مفيد[66] و نيز شيخ طوسي[67] را نام برد.

مرحوم طبرسي در تفسير مجمع‏البيان ذيل اين آيه شريف نوشته است:

شيعيان كه به رجعت عقيده دارند، با اين آيه، بر درستي اعتقاد خود استدلال كرده و گفته‏اند: آمدن «مِن» در سخن، موجب تبعيض است و دلالت دارد بر اين‌كه در روز مورد نظر، برخي از اقوام برانگيخته شده و برخى ديگر برانگيخته نمي‌شوند و اين، صفت روز رستاخير نيست؛ چرا كه خداوند سبحان، درباره آن فرموده است «آنان را بر مي‏انگيزيم و هيچ يك از آنان را فروگذار نمي‌كنيم».[68]

علامه طباطبايي نيز ذيل آيه شريف، پس از بيان برخي اقوال و ردّ آن‌ها، استدلال بالا را بيان مي‌كند.[69] آن‌گاه در بيان اين‌كه «حشر» از نظر قرآن، غير از قيامت است، مي‏نويسد:

اين آيه و دو آيه بعدش، پس از داستان بيرون شدن «دابه» از زمين واقع شده‏اند كه خود، يكي از علايمي است كه قبل از قيامت واقع مي‏شود؛ قيامتي كه در چند آيه بعد، درباره آن مى‏فرمايد: Gوَ نُفِخَ فِى الصُّورِF و تا چند آيه بعد اوصاف وقايع آن روز را بيان مي‏كند و معنا ندارد قبل از شروع بيان اصل قيامت و وقايع آن، يكي از وقايع آن را زودتر ذكر كند؛ چون ترتيب وقوعي اقتضا مي‌‏كند اگر حشر يك فوج از هر امتي هم جزو وقايع قيامت باشد، آن را پس از مسأله نفخ صور ذكر فرمايد؛ ولي اين گونه ذكر نكرد؛ بلكه قبل از نفخ صور، مسأله حشر فوج از هر امتي را آورده است؛ پس معلوم مي‌‏شود اين حشر جزو وقايع قيامت نيست.[70]

در تفسير قمي نيز همين مضمون را ذيل آيه شريف، به استناد فرمايشي از امام صادق‏ عليه السلام نقل كرده است كه آن حضرت فرمود: مردم دربارة آية Gيَوْمَ نَحْشُرُ مِن كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجًاF چه مي‌‏گويند؟ راوي مي‌گويد: «مي‌‏گويند: اين آيه دربارة قيامت است». فرمود: «نه، اين طور كه آنان مي‌‏گويند، نيست؛ بلكه درباره رجعت است. مگر خداي تعالي، در قيامت از هر امت فوجي را محشور مي‌‏كند و بقيه آن امت‏ها را رها مي‌‏كند؟ با اين‌كه خودش فرمود: Gوَحَشَرْنَهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًاF؛ آنان را محشور كرديم و احدي را از قلم نينداختيم».[71]

ابوالفتوح رازي نيز گويد:

عبداللّه بن عباس گفت: «اصحاب ما به اين آيت تمسك كردند در صحت رجعت...»[72].

كوتاه سخن اين‌كه برانگيخته شدن آية مذكور در يكي از اين سه زمان ممكن است:

پيش از قيامت، پس از قيامت يا در هنگام قيامت و صورت چهارمي نخواهد داشت.

صورت سوم ‏باطل است؛ چرا كه حشر در قيامت، كلي است؛ نه اين‌كه از هر امتي، تعدادي محشور شوند.

صورت دوم نيز باطل است؛ چرا كه پس از قيامت، مجرمان به جهنم و نيكان به بهشت خواهند رفت و با اين بيان، تنها احتمال اول، باقي خواهد ماند كه قول شيعه اماميه است.

2ـ3. پيمان انبيا بر ياري پيامبر صلي الله عليه و آله

از جمله آياتي که شيعه بر رجعت در آخر الزمان ارائه كرده است، اين آيه است: gوَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَقَ النَبِيِّينَ لَمَآ ءَاتَيْتُكُم مِّن كِتَبٍ وَحِكْمَةٍ ثُمَّ جَآءَكُمْ رَسُولٌ مُّصَدِّقٌ لِّمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنصُرُنَّهُ ‏و قَالَ ءَأَقْرَرْتُمْ وَأَخَذْتُمْ عَلَى ذَ لِكُمْ إِصْرِى قَالُواْ أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُواْ وَأَنَا مَعَكُم مِّنَ الشَّهِدِينَf؛[73] «و [ياد كن] هنگامي كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت كه هر گاه به شما كتاب و حكمتي دادم، سپس شما را فرستاده‏اي آمد كه آنچه را با شما است تصديق كرد، البته به او ايمان بياوريد و حتماً ياري‌اش كنيد و فرمود: «آيا اقرار كرديد و در اين‌باره پيمانم را پذيرفتيد؟» گفتند: «آري، اقرار كرديم». گفت: پس گواه باشيد و من با شما از گواهانم».

پيروان مکتب اهل بيت: با بهره‌مندي از راهنمايي‌هاي ايشان، بر اين باورند که به روشني از اين آيه استفاده مي‌شود نصرت و ايماني كه از پيامبران بر آن ميثاق گرفته شده است، پس از آمدن رسول اكرم صلي الله عليه و آله خواهد بود. افعال «لَتُؤْمِنُنَّ» و «لَتَنصُرُنَّهُ» مضارع مؤكد بوده، بر انجام كار در زمان آينده دلالت دارند؛ يعني زماني كه پيامبر اكرم‏ صلي الله عليه و آله و پيامبران گذشته همگي زنده شوند و پيامبران پيشين، طبق پيمان الهي خود، نبي ‏اكرم‏ صلي الله عليه و آله را ياري دهند.

2ـ4. دو بار زنده شدن و دو بار مردن

خداوند، آن گاه که سخنان برخي مردگان را نقل مي‌کند، از زبان ايشان مي‌فرمايد: gقَالُواْ رَبَّنَآ أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَى خُرُوجٍ مِّن سَبِيلٍf؛[74] «مي‏گويند: پروردگارا! دوبار ما را ميراندي و دوبار ما را زنده كردي و به گناهانمان اعتراف كرديم؛ پس آيا راهي براي بيرون شدن [از آتش] هست؟»

در تفسير قمي در ذيل اين آيه شريف، از امام صادق عليه السلام نقل كرده است: «ذلك فى الرجعة؛[75] اين، در رجعت است».

2ـ5. سوگند دشمنان اهل بيت بر زنده نشدن مردگان

از ديگر آيه‌هايي که در بيان معصومان: به رجعت تأويل شده، اين آيه است: gوَ أَقْسَمُواْ بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَنِهِمْ لَايَبْعَثُ اللَّهُ مَن يَمُوتُ بَلَي وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَf[76]؛ «و با سخت‏ترين سوگندهايشان به خدا سوگند ياد كردند كه خدا كسي را كه مي‏ميرد بر نخواهد انگيخت. آري، [انجام] اين وعده بر او حق است؛ ولي بيشتر مردم نمي‏دانند.»

مرحوم كليني در كتاب كافي با ذكر سند از ابو بصير نقل مي‌‏كند:

«به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: «اين‌كه خداوند تبارك و تعالي مي‏فرمايد: «و آنان با مبالغه و تأكيد به خداوند سوگند ياد كنند كه خداوند هرگز كسي كه بميرد را زنده نخواهد كرد. بلي البته وعدة الهي حق است؛ لكن بيشتر مردم نمي‏دانند منظور چيست؟» فرمود: «اي ابوبصير! ]عامه[ در اين باره چه مي‏گويند؟» عرض كردم: «مشركان چنين مي‏پندارند و براي رسول اكرم‏ صلي الله عليه و آله سوگند مى‏خورند كه خداوند هرگز مردگان را زنده نخواهد كرد». حضرت فرمود: «مرگ بر كسي كه چنين سخني مي‏گويد! از آن‌ها بپرس آيا مشركان به الله قسم مي‏خورند، يا به لات و عُزّا؟» ابوبصير مي‏گويد: «گفتم: فدايت شوم! پس برايم معناي آيه را بيان فرما». ايشان فرمود: «اي ابوبصير! هنگامي كه قائم ما به پا خيزد، خداوند گروهي از شيعيان ما را براي ياري او برانگيزد و زنده كند كه گيره‏هاي شمشيرهايشان بر روي شانه‏هايشان است. چون اين خبر به قومي از شيعيان ما كه نمرده باشند برسد، به يكديگر گويند: «فلان و فلان از قبرهايشان برانگيخته شدند و آن‌ها با قائم‏ عليه السلام هستند». اين سخن به گوش گروهي از دشمنان ما برسد؛ آن‌ها گويند: «اي گروه شيعيان! چقدر دروغگو هستيد؟ اين دولت و حكومت شما است و شما دروغ مي‌‏گوييد؟ نه واللَّه! اين‌ها كه شما مي‌‏گوييد زنده نشده و زنده نخواهند شد، تا روز قيامت»؛ پس خداوند، گفتار آن‌ها را حكايت كرده، مي‌‏فرمايد: و آنان با مبالغه و تأكيد به خداوند سوگند ياد كنند كه خداوند هرگز كسي كه بميرد را زنده نخواهد كرد»[77].

ديديم شيعه با استفاده از هر دو دسته آيات، با بيان پيشوايان معصوم:، حتمي بودن رجعت را در دوران حضرت مهدي(عج) اثبات كرده است.

دلالت دسته دوم روشن است. آنچه محل بحث بيشتر است، استفاده از دستة نخست آيات، براي اثبات رجعت در آخرالزمان است.

شيعه معتقد است ذكر نمونه‏هايي از رجعت در گذشته، مي‏تواند خود دليلي بر وقوع آن در آينده باشد. رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله در روايتي ارزشمند فرمود: «والذى نفسى بيده لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة حتى لا تخطئون طريقهم و لايخطئون سنن بنى‏اسرائيل»؛[78] «به آن كسي كه جانم به دست او است سوگند! شما مسلمانان با هر سنّتي كه در امت‏هاي گذشته جريان داشته است، رو به رو خواهيد شد و آنچه در آن امت‏ها جريان يافته است، مو به مو در اين امت جريان خواهد يافت؛ به طوري كه نه شما از آن سنّت‏ها منحرف مي‏شويد و نه آن سنّت‏ها كه در بني‏اسرائيل بود شما را ناديده مي‏گيرد».

البته وجود اين مضمون با تعابير مختلف، در ده‏ها كتاب از منابع اهل سنّت، گوياي اين مطلب است كه تكرار آنچه در امت‏هاي گذشته رخ داده است، در امت اسلامي نيز ضروري مي‏نمايد.

اكنون به لحاظ اهميّت، فقط به برخي از اين موارد اشاره مي‏كنيم:

رسول اکرم صلي الله عليه و آله فرمود: «هر آينه هر چه بر بني اسرائيل گذشت، بر امت من نيز خواهد گذشت، بدون هيچ كم و كاستي؛ حتي اگر كسي بين بني اسرائيل، آشكارا با مادر خود ازدواج كرد، در امت من نيز چنين خواهد شد».[79]

در روايت ديگر، حذيفة بن يمان از رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله نقل كرده است كه فرمود: «تمام سنّت‏هاي اهل كتاب درباره شما نيز تحقق خواهد يافت، بدون خطا. كسي پرسيد: «اي رسول خدا! حتي گوساله‏پرستي؟» حضرت فرمود: بلي ...».[80]

البته در منابع روايي شيعه نيز مضمون روايت فوق، فراوان به چشم مي‏خورد كه براي اختصار در پاورقي فقط به منابع اشاره مي‏كنيم.[81]

البته اين نحوه استدلال در بيانات معصومان: نيز به چشم مي‌خورد که از باب تبرّک، سخن را با آن، به فرجام مي‌بريم:

امام رضا عليه السلام در پاسخ به پرسش مأمون دربارة رجعت، فرمود:

«إِنَّهَا الْحَقُّ وَ قَدْ كَانَتْ فِي الأُمَمِ السَالِفَةِ وَ نَطَقَ بِهَا الْقُرْآنُ وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلي الله عليه و آله يَكُونُ فِي هَذِهِ الْأُمَّةِ كُلُّ مَا كَانَ فِي الْأُمَمِ السَالِفَةِ حَذْوَ النَعْلِ بِالنَّعْلِ وَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّة»؛[82]

«رجعت، حقّ است. همانا در امت‌هاي پيشين نيز بوده است. قرآن نيز بدان تصريح کرده است و پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله فرمود: هر چه در امت‌هاي پيشين بوده است، مو به مو در امت من نيز خواهد بود».

كوتاه سخن اين‌كه تمام اهل سنّت، اتفاق نظر دارند كه در امت‏هاي گذشته رجعت‏هايي صورت گرفته است و نيز اتفاق نظر دارند كه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «هر چه در امت‏هاي گذشته رخ داده است، در امت من نيز اتفاق خواهد افتاد». و شكي نيست كه رجعت، يكي از مهم‌ترين حوادث امت‏هاي قبل است و نيز شكي نيست كه تا امروز، چنين رويدادي در امت اسلامي رخ نداده است؛ بنابراين در آينده چنين خواهد شد.