کافه تلخ

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

زندگينامه مولانا



وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.

در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:

اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:«آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه» از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.

اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.


عاشق بی قرار پیامبر اسلام بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:«در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» پرسیدند:«این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟» حضرت فرمودند:« اویس قرنی» عرض کردند:«او ترا دیده است؟» فرمود:«به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم.» آری:«در یمن است ولی پیش من است.»


آن گاه حضرت رسول اکرم در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:« اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:«تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

«چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:«اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد.» متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم.» اصحاب پرسیدند:«آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟» حضرت فرمود:«ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.»

سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.

حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: «مرقع را به اویس قرنی بدهید.» همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.

باری، بعد از رحلت پیغمبر در اجرای فرمانش مرتضی و فاروق یعنی علی بن ابی طالب و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.


اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:«هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین» (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.


اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:«عبدالله» گفتند:«ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟» گفت:«اویس».

حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر را ابلاغ کردند.

اویس به شدت گریست و گفت:«می دانم محمد از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید.» پرسیدند:«تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟»

اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:«آیا شما پیغمبر را دیدید؟» جواب دادند:«چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.»

اویس گفت:«حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟» پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:«شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است.» پرسیدند:«به چه دلیل؟» گفت:«به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم.» فاروق گفت:«می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟» اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: «این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!» آن گاه لبخندی زد و گفت:«بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.»

اویس در جنگ صفین، مردانه جنگید تا اینکه تیری به قلبش خورد و در راه خدا شهید شد.

بنا بر قولی، مرقد مطهر این سوخته ،این عاشق پاکباخته و این دیوانه الله بین کرمانشاه و کامیاران بالای کوهی در بلند ترین ارتفاعات آن ناحیه بنا گردیده که از روحانیت خاصی برخوردار و محل زیارت سالکان ، سوخته دلان و عاشقان راه حق می باشد . بیشتر از همه مورد توجه اهالی مناطق کردنشین است که ایام هفته مخصوصا شبهای جمعه از سر شب تا هنگام نماز صبح طالبان راهش با دف به شب زنده داری مشغول و با محبوب خود در راز و نیازند.

دو حکایت
اویس قرنی به خدمت مصطفا نرسید در حیات پیغامبر، به صورت آب و گل. اگر چه هیچ خالی نبود، حجاب ها برخاسته بود و عذر او خدمت مادرش بود- آن هم به اشارت حق و رسول بعضی یاران را از حال او خبر کرده بود و گفته بود که چون بعد از من بیاید، علامت او چنین باشد. « سلام من به او برسانید، ولی با او سخن زیادتی مگویید!»
آن روز که پیامد ، بعد از وفات پیغامبر ما ، مادر او متوفا شده بود. آن بزرگان صحابه حاضر نبودند. چون بر سرخاک مصطفا زیارت کرد، صحابه او را پرسش کردند بسیار، احوال خود بگفت و عذر خود بنمود.

ایشان گفتند که « مادر و پدر چه باشد که کسی در خدمت رسول خدا تقصیر کند؟ - که ما و یاران، کشتن خویشاوندان را جهت محبت مصطفا چنان سهل می داشتیم که کشتن مگسان و شپشان.»
هرچند او عذر می گفت که « آن هم به اشارت مصطفا بود، تقاضای نفس و طبع نبود،»
البته ایشان او را مجرم به در می آوردند و سخن دراز می کردند. روی به ایشان کرد و گفت که « شما چند گاه است که ملازم حضرت مصطفا بودید؟»

هر یکی گفتند چندین سال- به آن قدر که بود- و گفتند که « هر روزی از آن هزار سال بیش ارزد. چه گونه حساب دهیم؟»
اویس قرنی گفت« اکنون ، نشان مصطفا چه بود؟»
بعضی گفتند بالا چنین بود و صورت چنین بود و رنگ چنین بود.
گفت« از این نمی پرسم ، نشان مصطفا چه بود؟»
بعضی گفتند تواضع چنین بود، سخاوت چنین بود، طاعت روز و شب چنین بود.
گفت « از این هم نمی پرسم.»
بعضی گفتند علم چنین بود، معجزه چنین بود.
گفت « از این هم نمی پرسم.»
چون ایشان عاجز شدند، گفتند که « ما جز این نشان ها نمی دانیم.» گفتند« اکنون، تو بگو!»
دهان باز کرد تا بگوید، هفده کس دراو افتادند و بی هوش شدند- نا گفته- و بر دیگران گریه و رقت پدید آمد، و چیزی دیگر دستوری نبود که بگوید و خود کسی برقرار نماند که بشنود.


۲- روزی مردی به نزد اویس قرنی رفت اویس به او گفت : برای چه کاری به اینجا آمده ای

مرد گفت : تا با تو انس گیرم

اویس به او گفت : تا به حال کسی را ندیدم که خدای خود را به خوبی بشناسد وبا کس دیگری

مانوس شود...



اویــــس قـــــرنـــــی در تذکره الاولیا
آن قبله تابعین ، آن قدوه اربعین، آن آفتاب پنهان ،آن هم نفس رحمن ، آن سهیل یمنی ، اویس قرنی ( رحمه الله علیه) گاهگاه خواجه عالم (ص) روی سوی یمن کردی و گفتی « انی لا جد نفس الرحمن من قبل الیمن» یعنی نفس رحمن از جانب یمن همی یابم. نقل است که چون رسول اکرم (ص) وفات خواست کرد. گفتند " یا رسول الله ! مرقع تو به که دهیم؟ . گفت " « به اویس قرنی»

چون اهل قرن از کوفه باز گشتند، اویس را حرمتی پدیدار آمد میان قوم. و او سر آن نمی داشت . از آنجا بگریخت و باز به کوفه آمد .بعد از آن کسی او را ندید، الا هرم بن حیان که گفت: چون بشنیدم درجه شفاعت اویس تا چه حد است ، آرزوی او بر من غالب شد. به کوفه رفتم و اورا طلب کردم . ناگاه بر کنار فرات یافتم که وضو می ساخت و جامه می شست . بدان صفت که شنیده بودم او را بشناختمو سلام کردم . او جواب داد و در من نگریست . خواستم تا دستش گیرم ، مرا نداد . گفتم : «رحمک الله یا اویس و غفرک » .چگونه ای ؟ و گریه بر من افتاد ، از دوستی وی و رحم که مرا بر وی آمد و از ضعیفی او. اویس بگریست و گفت : « حیاک الله یا هرم بن حیان» . چگونه ای و تو را که راه نموده به من ؟ . گفتم " « نام من و پدر من چگونه دانستی ؟ و مرا چون شناختی ؟ هرگز مرا نا دیده » . گفت : « نبا نی العلیم الخبیر»ـ آن که هیچ چیز از علمش بیرون نیست مرا خبر داد_ «و روح روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد» . گفتم " « مرا خبری روایت کن ، از رسول (ص) » گفت : « من او را در نیافتم ، اما اخبار او از دیگران شنیده ام . و نخواهم که محدث باشم و مفتی و مذکر . مرا خود شغل است که بدین نمی پردازم » .گفتم : « آیتی بر خوان تا از تو بشنوم» . . گفت ک « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم » و زار بگریست پس گفت : « چنین می فرماید حق ( تعالی)

وما خلقت الجن و النس الا لیعبدون و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین.

ما خلقنا هما الا بالحق و لکن اکثر هم لا یعلمون.

الی قوله هوالعزیز الرحیم.

برخواند آنگاه بانگی بکرد که گفتم هوش از وی برفت. پس گفت : ای پسر حیان چه آورد تو را بدین جایگاه ؟ گفتم : « تا با تو انس گیرم وبتو بیاسایم » گفت : «هرگز ندانستم که کسی که خدای ( عز و جل) را شناخت با غیر او انس گیرد و به غیر او بیاسلید» پس هرم گفت : مرا وصیتی کن . گفت : « مرگ زیر بالین دار ، چون بخسبی . و پیش چشم دار چون برخیزی ودر خردی گناه منگر . در بزرگی ان نگر که در وی عاصی می شوی . اگر گناه خرد داری خداوند را خرد داشته باشی.

از او پرسیدند « خشوع در نما زچیست ؟ » . گفت : « آن که اگر تیر به پهلوی وی زنند در نماز ، خبر ندارد» وگفتند: «چگونه ای؟ » . گفت چگونه باشد کسی که بامداد بر خیزد و نداند که شب خواهد زیست ؟ . گفتند : کار تو چگونه است ؟ . گفت « آه از بی زادی و درازی راه » و گفت : « اگر تو خدای را پرستی به عبادت آسمانیان و زمینیان ، از تونپذیرند تا باورش نداری » . گفتند : چگونه باورش داریم ؟ گفت : « ایمن باشی بدانچه پذیرفته است . و فارغ بینی خود را در پرستش و به چیزی دیگر مشغول نشوی.

***********************

بــرگــرفتـــه از: تــــذکره اولیــــاء

شیــــــخ عطـــار


(بایزید بسطامی)


یا چنان باش که هستی ، یا چنان که می نمایی .
(بایزید بسطامی)



این شخصیت ممتاز و استثنائی و کم نظیر ایرانی ابویزید طیفور بسطامی عارف بزرگ قرن دوم و سوم هجری است که عارفان و دانشمندان و شاعران و متفکران ایرانی و اسلامی او را سلطان العارفین ، برهان الموحدین ، مرادالسالکین ، برهان المحققین ، حجة الخلایق ، مرشدالسالکین نامیده اند .

سنائی غزنوی شاعر متصوف قرن پنجم و ششم هجری درباره شخصیت نادرالوجود این عارف سترگ ایرانی چه زیبا سروده است :

روزها باید که تا گردون گردان یک شبی * عاشقی را وصل بخشد یا غریبی را وطن
هفته ها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش * زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه زآب و گل * شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
سالها باید که تا یک کودکی از ذات طبع * عالمی دانا شود یا شاعری شیرین سخن
عمرها باید که تا یک سنگ خاره زآفتاب * در بدخشان لعل گردد یا عقیق اندر یمن
قرنها باید که تا از لطف حق پیدا شود * با یزیدی در خراسان یا اویسی در قرن

ابویزید طیفور پسر عیسی پسر سروشان بسطامی ملقب به سلطان العارفین به ظاهر در نیمه اول قرن دوم هجری یعنی در سال آخر دوره حکومت نکبت بار امویان در شهر بسطام از ایالت کومش (( قومس )) 1 . ( 1- ایالت کومش شامل شهرهای سمنان و دامغان و شاهرود و بسطام و سنگر و شهمیرزاد در استان سمنان حالیه است ) . در محله موبدان (( زرتشتیان )) در خاندانی زاهد و متقی و مسلمان چشم به جهان صورت گشود . فصیح احمد خوافی تولد بایزید بسطامی را در سال 131 هجری ثبت کرده و نوشته است که جد او سروشان والی ولایت قومس (( کومش )) بوده است 2 . ( 2- مجمل فصیحی تألیف فصیح احمد پسر جلال الدین محمد خوافی به تصحیح ، شادروان محمود فرخ خراسانی ) .

می گویند جد او سروشان زرتشتی بوده و سپس بدین اسلام در آمده است . چنین می نماید که بایزید در تصوف استاد نداشته و خرقه ارادت از دست هیچ یک از مشایخ تصوف نپوشیده است ، گروهی او را امی دانسته و نقل کرده اند که بسیاری از حقایق بر او کشف می شد و خود نمی دانست گروهی دیگر نقل کرده اند که یکصد و سیزده یا سیصد و سه استاد دیده است .

قدر مسلم اینکه استاد او در تصوف معلوم نیست که کیست و خود چنین گفته است که مردمان علم را مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد و باز پرسیدند که پیر تو در تصوف که بود گفت پیر زنی .

بایزید از خاندان موبدان عالم و زاهد و متقی و حافظان و ناقلان علوم ایرانی مربوط به دوران قبل از اسلام بوده و از دولت مادرزاد نصیب وافر داشته است . از اقران احمد خضرویه و ابوحفص و یحیی معاذ است و شفیق بلخی را نیز دیده و با او صحبت داشته است . اینکه برای وی استادی کرد تصور کرده اند شاید نتیجه این منقول ابوموسی خادم است که سفارش کرده قبر او را پائین تر از قبر استاد نهند .

بهر جهت زندگانی این عارف بزرگ ایرانی مبهم است و خلط و مزج فراوان در آن راه یافته و اطلاع ما در این باره بسیار محدود و ناقص است ولی با این همه آنچه از تعلیم و عرفان او باقی مانده است بهیچ وجه ناقص و مبهم نیست و به روشنی معلوم می شود که وی مردی بزرگ بوده و شطح و ماثورات صوفیه را که نتیجه شدت وجد و تجربت اتحاد و حالت سکر و ندای درونی و بیان آن در حالت عدم شعور ظاهری باشد به وضوح و صراحت و تفصیل برای نخستین بار آورده است و همین گفتار و روش او در تصوف که شباهت تام و تمام به روش ملامتیه دارد موجب شده است که مردم بسطام با وی مخالف باشند .

به نقل آورده اند : چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند . وقتیکه وی را از شهر بیرون می کردند پرسید جرم من چیست ؟ گفتند : تو کافری . گفت : خوشا بحال مردم شهری که کافرش من باشم 1 . ( 1- نقل از تذکرة الاولیاء شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در شرح احوال بایزید ) .

در میان صوفیان بایزید از نخستین کسانی است که به نویسندگی و به قولی به شاعری پرداخت . امام محمد غزالی در قرن پنجم هجری از آثار او استفاده کرده است ولی در حال حاضر چیزی از آثار قلمی وی در دست نیست . بدیهی است شهرت درامی بودن بایزید نیز به علت عدم اظهار خود او و بیزاری از تظاهر به آگاهی از علوم فخرآمیز ظاهری بوده است .

ماخذ عمده احوال بایزید بسطامی کتاب النور من کلمات ابی الطیفور تالیف ابوالفضل محمد بن علی سهلکی صوفی است که از خلفاء بایزید بوده و بیشتر روایتها را به چند واسطه از خویشان و نزدیکان بایزید نقل می کند . شطحیات بایزید بسطامی که به پیر بسطام شهرت دارد در این کتاب جمع آمده است 2. ( 2– کتاب النور من کلمات ابی الطیفور به اهتمام دکتر عبدالرحمن بدوی ) . بعلاوه پاره یی ازین شطحیات را نیز جنید شرح کرده است که در کتاب اللمع سراج نقل شده است و مآخذ عمده اقوال و تعالیم بایزید همینهاست . از نورالعلوم هم که در شرح مقامات ابوالحسن خرقانی است 5 . ( 5 – مجموعه کامل نورالعلوم شیخ ابوالحسن خرقانی به کوشش عبدالرفیع حقیقت ( رفیع ) از انتشارات کتابخانه بهجت ) . اطلاعات مفید در باب بایزید بسطامی بدست می آید و در ظاهر آنچه در طبقات سلمی ، انصاری ، کشف المحجوب هجویری ، تذکرة الاولیاء عطار نفحات الانس جامی و سایر مآخذ درباره بایزید آمده است غالبا از همین منابع اخذ شده است بایزید در اوایل عمر خود به اقصی نقاط ایران ، عراق ، عربستان و شام سفر کرد و در هر جایی با دیده تیزبین خود چیزی آموخت .

برخی نوشته اند که وی شاگرد امام جعفر صادق ( ع ) امام ششم شیعیان بوده است و به روایت سهلکی دو سال برای امام سقائی کرد و در دستگاه امام او را طیفورالسقاء می خواندند . تا آنکه امام جعفر صادق وی را رخصت داد که به خانه خویش باز گردد و خلق را به خدای دعوت کند . این روایت را غالب مآخذ صوفیه ذکر کرده اند از جمله اینکه : وی مدت هفت سال از محضر امام جعفر صادق کسب دانش نموده است . گویند بعد از هفت سال روزی حضرت به بایزید فرمودند کتابی را از طاقچه اطاق بیاور ! بایزید گفت طاقچه در کجاست حضرت فرمود در این مدت شما در این خانه طاقچه ای ندیده ای ؟ جواب داد : من برای دیدن خانه و طاقچه نیامده ام بلکه جهت دیدن طاق ابروی آن قبله اولیاء آمده ام یعنی برای کسب فیض و درک معانی والای انسانیت آمده ام . ( بدیهی است این داستان برای تائید درجه مجذوبیت بایزید ساخته شده است ) حضرت فرمود : بایزید کار تحصیل تو تمام است باید به ولایت خود رفته و خلق را رهنمائی نموده و آنان را براه حق دعوت نمائی نوشته اند هنگام بازگشت بایزید از نزد اما جعفر صادق هنوز مادرش که پیرزنی پارسا و پرهیزکار بود زنده بود . وفات بایزید را به سال 234 هجری ثبت کرده اند .مزار وی در بسطام زیارتگاه اهل دل است .

درمورد ملاقات بایزید بسطامی با امام جعفر صادق ( ع ) با توجه به اینکه وفات امام جعفر صادق در سال 148 هجری اتفاق افتاده است درک محضر فیض بخش آن حضرت برای بایزید در عنفوان جوانی یعنی در شانزده و هفده سالگی بوده است 1 . ( 1 – سلطان العارفین بایزید بسطامی تألیف عبدالرفیع حقیقت ( رفیع ) صفحه 20 – 21 ) .

بایزید در بسطام خانقاه و مسجد داشت و مریدان از اطراف به دیدنش می آمدند اما با یزید در بین مریدان خویش به برادر زاده اش ابوموسی علاقه دیگر داشت . درباره او بود که بایزید گفت : آن دل دلین به ، نه دل گلین . یعنی که قلب باید مثل قلب ابوموسی باشد . به روایت سهلکی بایزید از احوال و اسرار خود آنچه را از دیگران پنهان می داشت پیش این برادر زاده خویش آشکار می کرد و می گویند ابوموسی در موقع مرگ گفته بود چهارصد سخن را از بایزید به گور می برم که هیچکس را اهل آن ندیدم که با وی گویم . از سخنان اوست :

مرید من آنست که بر کناره دوزخ بایستد و هر که را خواهند بدوزخ برند دستش گیرد و به بهشت فرستد ، و خود بجای او بدوزخ رود . همچنین شخصی از او پرسید : اسم اعظم کدام است ؟ گفت تو اسم اصغر را بمن بنمای تا من بتو اسم اعظم نمایم ، یعنی اسماء حق همه عظیم اند .

بایزید نوعی معراج روحانی نیز شبیه معراج پیغمبر برای خویش حکایت کرده است که روایت های چند از آن مانده است و آن هم پر است از دعویهای بزرگ و از مقوله چیزهائی است که صوفیه آن را شطحیات می خوانند . این شطحیات گستاخانه او بعدها برای کسانی از صوفیه که تندروی و بی پروایی او را فاقد بودند اسباب دردسر شد و ناچار در تاویل آنها سعی بسیار ورزیدند وحتی جنید به تاویل بعضی از آنها پرداخت تا صوفیه را از تهمت های گران برهاند .

بایزید در تعبیر از جذبه های قلبی خویش زیاد گستاخ بوده و گویند وقتی موذن بانگ در داد : الله اکبر بایزید افزود : و انا اکبر منه . وقت دیگر سبحان الله شنید گفت : سبحان ما اعظم شانی . در تاویل سبحانی گفتن بایزید در مثنوی مولوی شرحی مبسوط هست و از این لحاظ با توجه به اینکه بایزید یکصد سال قبل از حسین منصور حلاج می زیسته پیشوای وی در گفتن اناالحق محسوب می شود .



مناظره یک عالم مسیحی با حضرت بایزید بسطامی

حضرت بایزید بسطامی عارف بزرگ اهل سنت که مقبره ایشان در دو کیلومتری شهرستان شاهرود قرار دارد.

روزی حضرت بایزید بسطامی درحالت مابین خواب وبیداری از طرف خداوند صدایی می شنود؛ای بایزید بسطامی فردا همه عالمان مسیحی ها جشن بزرگی دارند وتو هم لباس مسلمانی(عمامه و...) را از تن در بیاور وبا لباس مسیحی ها به آن جشن برو وشرکت کن .بایزید بسطامی سبحان الله گویان با ترس از خواب بیدار می شود وبا خود می گوید این صدا احتمالا از طرف شیطان است.دوباره به خواب میرود دوباره آن صدا به گوشش میرسد ای بایزید بسطامی  لباس مسلمانی را از تن در بیاور وبا لباس کافرها به آن جشن برو بایزید بسطامی دوباره سبحان الله گویان با ترس از خواب بیدار می شود وبا خود می گوید نکند این صدا از طرف شیطان است که میگوید لباس کافرها را بپشوم.دوباره به خواب میرود دوباره همان صدا؛ فهمید که این صدا از طرف خداوند است.

فردا روز با لباس مسیحی ها به مجلس مسیحی ها می رود هزار ها نفر از مسیحی ها را می بیند که به آن جشن می رود و او هم همراه آنان به آن جشن مشرکان می رود. به مکان مورد نظر می رسد همه سکوت می کنند؛یکی از بزرگان اسقف(عالم مسیحی) برای سخنرانی می آید (تبلیغ مسیحیت)،آن اسقف می خواست سخنرانی بکند که زبانش می گیرد ودوباره سعی می کند سخنرانی کند دوباره زبانش می گیرد؛آن سقف به مردم می گوید ای جماعت بین شما یک محمدی(مسلمان)است که من نمیتوانم صحبت کنم باعث می شود زبان بگیرد.

 تمام مردم با تعجب همدیگر را نگاه می کنند و می گویند چطور می شود همه ما مسیحی و بین ما مسلمی نیست اسقف می گوید:نه یک مسلمان بین شماست وباعث می شود زبانم بگیرد نتوانم صحبت کنم. آن عالم مسیحی می گوید هرکس که باشد به حرمت پیامبرش حضرت محمد ص بلند شود وخودش را معرفی کند،حضرت بایزید بسطامی بسم الله می گوید وبلند می شود،

تمام مسیحی ها می گویند او را سریعا بکشیم آن اسقف می گوید صبر کنید او را الان نکشیم.

اسقف بایزید بسطامی را صدا می کند ای مسلمان ما سوالات زیادی از شما داریم اگر به سوالات ما جواب بدهی ما شاید مسلمان می شویم واگر نتوانی جواب بدهی سرت را ازتن ات جدا خواهیم نمود ؛بازید بسطامی می گوید :اگر هرسوالی داری بپرس     ان شالله جواب خواهم داد.

اسقف بزرگ(عالم مسیحی) سوال می کند:

آن چیست؛

یکی است دوتا نمی شود؟
دوتا است سه تا نمی شود؟
سه تا است چهارتا نمی شود؟
چهار تا است پنج تا نمی شود؟
پنج تا است شش تا نمی شود؟
شش تا است هفت تا نمی شود؟
هفت تا است هشت تا نمی شود؟
هشت تا است نه تا نمی شود؟
نه تا است ده تا نمی شود؟
ده تا است یازده تا نمی شود؟
یازده تا است دوازده تا نمی شود؟
دوازده تا است سیزده تا نمی شود؟

سوال 13) آن چیست که روح ندارد،جان ندارد، واجب هم نیست،یه چیز جامد است اما بازهم به مکه رفته و طواف کرده برگشته؟
سوال14) یه چشمه ای (آبی)است که دارای یک ورودی اما از چهار خروجی بیرون می آید و موقع خروج از هر دهانه با رنگ وطعم متفاوتی خارج می شود؟
سوال15) درختی است که ریشه و ساقه اش یکی است و12 شاخه دارد که هر شاخه 30 برگ دارد وهربرگ 5میوه دارد که هر میوه 2تا درروشنایی و 3تا در سایه است؟
سوال16) قبری که با فردی که داخل اش خوابیده حرکت کرد؟
سوال17) انسانهایی است که گفته هایش درست اعتکافش درست ولی بازهم کافراست؟
سوال18) آن کیست که بدون پدر ومادر بدنیا آ مد؟

حضرت بایزید بسطامی جواب میدهد(که پاسخ سوالات را از درون قرآن می دهد):

آن چیز که یکی است ودوتا نمی شود،خداوندیکتاست.
وآن دوتا است که سه تا نمی شود، روز وشب است.

وآن سه تا که چهارتا نمی شود،حضرت موسی از حضرت خضر به سه دلیل جدا شد (جزء 16قرآن) که جواب همان سه علت است.

وآن چهار تا که پنج تا نمی شود، چهار کتاب آسمانی تورات ، انجیل ، زبور وقرآن است که به غیر از این چهار کتاب آسمانی هیچ کتاب آسمانی وجود ندارد.

وجواب پنج تا که شش تا نمی شود،پنج وقت نماز مسلمانان است که شش وقت نمی شود.
شش تا است هفت تا نمی شود ،خداوند متعال آسمان وزمین را در 6روز(6مرحله)خلق کرد.
وجواب هفت تا است هشت تا نمی شود،هفت آسمان است.
هشت تا است نه تا نمی شود،هشت فرشته که سبحان الله گویان عرش را نگه داشته اند .

و آن 9 چیزکه ده تا نمی شود، 9 معجزه ای که خداوند به حضرت موسی داد.
 و جواب ده تا است که یازده تا نمی شود،کسی که حج تمتع می کند یک گوسفند باید ذبح کند که اگر نتوانست 10 روز باید روزه بگیرد وجواب همان  10روز روزه گرفتن است.
و یازده تا است دوازده تا نمی شود،11برادر حضرت یوسف است.
 دوازده تا است سیزده تا نمی شود، 12ماه از سال است،که هیچ وقت 13 ماه نمی شود.

 وپاسخ سوالی که روح ندارد،جان ندارد، واجب هم نیست،یه چیز جامد است اما بازهم به مکه رفته و طواف کرده برگشته؛ آن کشتی حضرت نوح است که موقع طوفان وسیل همراه جریان آب 7بار دور کعبه چرخید وطواف کرد.

ودرختی  ریشه و ساقه یکی دارد و12 شاخه دارد که هر شاخه 30 برگ دارد وهربرگ 5میوه دارد که هر میوه 2تا درروشنایی و 3تا در سایه است ؛ جوابش سال است که 12ماه دارد و هر ماه 30روز دارد وهرروز5وقت نماز(جواب 5میوه) داردکه دو وقت آن نمازظهر وعصر در روشنایی(روز) است و سه وعده دیگر نمازصبح مغرب و عشاء که در سایه(غیر روز) خوانده می شود.

چشمه ای (آبی) که از یک ورودی می آید اما از چهار خروجی بیرون می آید و موقع خروج از هر دهانه با رنگ وطعم متفاوتی بیرون می آید،جواب آن چشمه ،سرانسان است که از چشم به یک نوع بیرون می آید و گوش به نوع دیگر ودهان جور دیگر واز بینی هم به یک نوع دیگر بیرون می آید که منبع همگی یکی است.

وآن قبری که با فرد داخلش حرکت میکرد؛ماهی که حضرت یونس را بلعیده بود وحضرت یونس سه شبانه روز داخل آن ماهی تسبیح میگفت(خداوند می فرماید اگر یونس تسبیح نمی گفت من او را تا قیامت داخل ماهی اسیر می گذاشتم).جواب همان ماهی است.

وآن انسان‌هایی که گفته های‌شان درست ولی بازهم کافرهستند دو گروه مسیح و یهود که به همدیگر کافر می گویند ودرست هم می گویند ولی باز هم خودشان کافرند(مسیحی ها به یهودی ها می گفتند کافر ویهودی ها هم به مسیحی ها می‌گفتند کافر)

وآن کسی که بدون پدر ومادر بدنیا آ مد حضرت آدم ع است.

بعد از این جوابهایی که حضرت بایزید بسطامی به آن اسقف داد ؛بایزید بسطامی به آن عالم مسیحی گفت :تو سوالات زیادی از من پرسیدی وحالامن فقط یک سوال از تو دارم همه حاضرین گفتند سوالت را بگو.

حضرت بایزید بسطامی ازآن عالمی مسیحی پرسید، کلید بهشت چیست؟
با این سوال اسقف سکوت می کند، بقیه مردم سروصدا می کنند واز اسقف می خواهند جواب دهد.
اسقف به مسیحی ها میگوید: جوابش را می دانم اما از شما می ترسم.
حاضرین اصرارمی کنند که جواب را بدهد آن عالم مسیحی در جواب می گوید :
کلید بهشت (‏(اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله))
با این جواب همه مسیحی ها و خود اسقف مسلمان شدند وآن کلیسا را تبدیل به مسجد می کنند.


منصور حلاج

شطح یا شطحیات

در تعریف لغوی و اصطلاحی شَطَح، اختلافات زیادی وجود دارد. از دیدگاه صوفی، شَطَح در زبان راندن عبارتی است که به­ظاهر گزاف و گران و سنگین باشد، مانند «انا الحق» حلاج و «سبحانی ما اعظم شأنی» بایزید بسطامی.

و از دیدگاه فقه، یعنی به زبان راندن عبارات کفرآمیز که منع شرعی دارد.

صاحب تاج‏العروس كه يكي از دانشمندان به­نام لغت است، مي­گويد: اكثر ائمه لغت اين كلمه را ذكر نكرده­‏اند؛ تنها بعضي از صرفيون آن را در باب «اسمأ اصوات» ذكر نموده‏اند.

او سپس از يكي از استادان خود نقل مي­كند كه او گفته: من در كتب لغت بر اين كلمه واقف نگشتم. گويا اين كلمه، عاميانه باشد؛ در عين حال در اصطلاح تصوف به كار مي­رود.

تفسير اصطلاحي شطح

روزبهان بغلی شیرازی پس از تفسير لغوي شطح می­گويد: پس در سخن صوفيان، شطح مأخوذ است از حركات دلشان... از صاحب وجد كلامي صادر شود از تلهب احوال و ارتفاع روح در علّو مقامات كه ظاهر آن متشابه باشد، و عبارتي باشد، آن كلمات را غريب يابند. چون وجهش نشناسند و در رسوم ظاهر و ميزان آن نبينند، به انكار و طعن از قائل مفتون شوند.[1]

وقتی این جریان وارد تصوف شد، بحران شدیدی درست شد و کشته هم داد. حسین بن منصور حلاج، اوّلین مقتول این جریان است و عین القضاة همدانی دومین کشته معروف آن میباشد.

بایزید بسطامی، از بزرگ­ترین کسانی است که شطحیات زیادی از وی نقل شده است.
بایزید را گفتند که جمله خلایق در تحت لوای محمد خواهند بود:گفت بالله که لوای من از لوای محمد عظیم­تر است.[2]
مولوي حكايت «سبحاني ما اعظم شأني» گفتن بايزيد را آورده و آن را با كرامتي از وي نيز مقرون ساخته است:

با مريدان آن فقير محتشم           با يزيد آمد كه نك يزدان منم
گفت مستانه عيان آن ذوفنون       لااله الاانا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال و گفتندش صباح**تو چنين گفتي و اين نبود صلاح
گفت اين بار ار كنم اين مشغله      كاردها در من زنيد آن دم هله
حق منزّه از تن و من با تنم            چون چنين گويم ببايد كشتنم
چون وصيت كرد آن آزادمرد             هرمريدي كاردي آماده كرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت**آن وصيت­هاش از خاطر برفت
عقل آمد نقل او آواره شد               صبح آمد شمع او بيچاره شد



تا آن­جا كه مي­‌گويد:

چون هماي بيخودي پرواز كرد    آن سخن را با يزيد آغاز كرد
عقل را سيل تحير در ربود         زان قوي­تر گفت كاوّل گفته بود
نيست اندر جبه‏ام الا خدا          چندجويي در زمين و در سما
آن مريدان جمله ديوانه شدند     كاردها در جسم پاكش مي‏زدند
هر يكي چون ملحدان گرد كوه    كارد مي‏زد پير خود را بي‏ستوه
هر كه اندر شيخ تيغي مي‏خليد  باژگونه او تن خود مي‏دريد
يك اثر ني بر تن آن ذوفنون         وان مريدان خسته در غرقاب خون
هر كه او سوي گلويش زخم برد  حلق خود ببريده ديد و زار مرد
وآن­كه او را زخم اندر سينه زد     سينه‏اش بشكافت شد مرده ابد
وآن­كه آگه بود از آن صاحب قران   دل ندادش كه زند زخم گران[3]



مشایخ صوفیه به توجیه این شطحیات مبادرت ورزیده­اند، از جمله روزبهان بغلی (متوفای 606 ق) بزرگ­ترین کتاب را در توجیه شطحیات نوشته است. این جریان تا به امروز ادامه دارد و علمای شیعه با آن مخالفت نموده­اند. حضرت امام خمینی(ره) ضمن مخالفت جدی با شطحیات آن­را نشانه خودخواهی و وسوسه شیطان و تکبر می­داند. ایشان می­فرماید:

اي مدعي معرفت و جذبه و سلوك و محبّت و فنا، تواگر به­راستي اهل الله و از اصحاب قلوب و اهل سابقه حسنایي هنيئاً لك؛ ولي اين قدر شطحيات و تلوينات و دعوي­هاي گزاف كه از حب نفس و وسوسه شيطان كشف مي­كند، مخالفت با محبّت و جذبه است؛ «ان اوليائي تحت قبائي لايعرفهم غيري». تو اگر از اولياي حق و محبين و مجذوبيني، خداوند مي­داند؛ به مردم اين قدر اظهار مقام و مرتبت مكن. و اين قدر قلوب ضعيفه بندگان خدا را از خالق خود به مخلوق متوجه مكن و خانه خدا را غضب مکن! بدان که این بندگان خدا عزیزند و قلوب آن­ها پرقیمت است، باید صرف محبّت خدا شود. این قدر با خانه خدا بازی مکن و به ناموس او دست درازی نکن؛ «فان للبیت ربا».

پس اگر در دعوی خود صادق نیستی، در زمره دورویان و اهل نفاقی.[4]

و در جایی دیگر می­فرمایند:
همه شطحيات، از نقص سالك و سلوك و خودي و خودخواهي است.[5]
به هرحال، این جریان باعث بروز درگیری بین تشیع و تصوف و همچنین علمای اهل سنت و تصوف گردید .

منصور حلاج

یکی از جنجالی­ترین چهره­های تصوف، حسین بن منصور حلاج است. وی کسی است که اوّلین شطحیات را گفت و به­خاطر بسیاری از انحرافاتی که وارد دین کرد، توسط علمای شیعه وسنی وقت تکفیر و بردار شد.

متأسفانه صوفیان همیشه سعی نموده­‌اند تا حلاج را تطهیر نمایند و مخالفان وی را به قشری­گری متهم کنند.  صوفی­ها از جریان کشته شدن حلاج نهایت بهره­‌برداری را کردند و داستان­‌های زیادی در این مورد ساختند که از آن می‌­توان به هلوکاست صوفیه تعبیر کرد.

بزرگان علمای شیعه تاکنون از مخالفان حلاج بوده­‌اند. اتهام حلاج فقط این موضوع نبوده و در دادگاه وی مسایل زیادی طرح شده است

برخی از اتهامات حلاج به شرح ذیل است:

۱. سحر و جادوگری: عروس حلاج در دادگاه چهل مورد از آن­ها را نقل کرده است که در کتاب تراژدی حلاج بسیاری از آن­ها مطرح شده است.

۲. ادعای خدایی: نامه­ای در منطقه­ای به­نام دینور کرمانشاه از یکی از مریدان وی به­دست آمد که حلاج در آن نوشته بود: از رحمن رحیم، به فلان بن فلان.

۳. تبدیل عبادات به­ویژه حج: وی برای مریدانش جایگزین درست کرده بود؛ که به جای رفتن به مکه در خانه احرام کنید و در جایی نیت و به جای حج آن­جا را طواف کنید.[6]

۴. دفاع از شیطان وفرعون: حلاج می­گوید، صاحب من و استاد من ابلیس و فرعون است؛ به آتش بترسانیدند ابلیس را، از دعوی خود بازنگشت. فرعون را به دریا غرق کردند و از دعوی بازنگشت.
فرعون از روی کشفی که از خدا پیدا کرده بود، ادعای ربوبیت کرد.[7]

در ادامه نظرات امام خمینی (ره) را در مورد منصور حلاج مورد بررسی قرار می دهیم .

[1] . شرح شطحيات، ص 57.
[2] . شرح شطحیات، ص 131.
[3] . مثنوی، دفتر چهارم،  ص 249.
[4] . چهل حديث، حديث 9.
[5] . مصباح الهدايه، ص 207.
[6] . مصائب حلاج، 153.
[7] . الطوامیس، ص 51.
+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم آبان 1386ساعت 4:12  توسط حقیقت

زندگی نامه ی عطار



عطار از شعرا و نویسندگان قرن ششم هجری قمری است. نام اصلی او "فرید الدین ابوحامد" بوده است.عطار در روستای "کدکن" که یکی از دهات نیشابور بود به دنیا آمد و از دوران کودکی او جزئیات خاصی در دست نیست.


عطار از شعرا و نویسندگان قرن ششم هجری قمری است. نام اصلی او "فرید الدین ابوحامد" بوده است و اطلاع دقیقی از سال تولد او در دست نیست و تاریخ ولادتش را از سال ۵۱۳ هجری قمری تا ۵۳۷ هجری قمری دانسته اند. عطار در روستای "کدکن" که یکی از دهات نیشابور بود به دنیا آمد و از دوران کودکی او جزئیات خاصی در دست نیست. پدر عطار به شغل عطاری (دارو فروشی) مشغول بوده و "فریدالدین" هم پس از مرگ پدرش به همین شغل روی آورد.
عطار علاوه بر دارو فروشی به کار طبابت هم مشغول بود و خود در این مورد می گوید: به داروخانه پانصد شخص بودند ----- که در هر روز نبضم می نمودند آنچه مسلم است عطار در اواسط عمر خود دچار تحولی روحی شد و به عرفان روی آورده است. در مورد چگونگی این انقلاب روحی داستانهایی وجود دارد که درستی آنها از نظر تاریخی معلوم نیست ولی معروف ترین آنها این است که روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد .
درویش به او گفت : ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت : همانگونه که تو از دنیا می روی . درویش گفت :تو مانند من می توانی بمیری؟ عطار گفت : بله ، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا رفت. عطار چون این را دید شدیدا" منقلب گشت و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد.
او بعد از مشاهده حال درویش دست از کسب و کار کشید و به خدمت عارف رکن الدین رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت این عارف بود. عطار سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماورالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد. در مورد مرگ عطار نیز روایت های مختلفی وجود دارد و بعضی می گویند که او در حمله مغولان به شهر نیشابور به دست یک سرباز مغول کشته شد و زمان مرگ او احتمالاً بین سالهای ۶۲۷ یا ۶۳۲ هجری قمری بوده است. آرامگاه عطار در نزدیکی شهر نیشابور واقع شده است.
● ویژگی های آثار
عطار شاعری است که شیفته عرفان و تصوف است. کلام عطار ساده گیر است. او با سوز و گداز سخن می گوید و اگر چه در فن شاعری به پای استادانی چون سنایی نمی رسد ولی سادگی گفتار او وقتی با دل سوختگی همراه می شود بسیار تأثیرگذار است.
عطار در مثنوی "منطق الطیر" با بیان رموز عرفان، سالک این راه را قدم به قدم تا مقصود می برد.
عطار در سرودن غزل های عرفانی نیز بسیار توانا است و اندیشه ژرف او به بهترین شکل در این اشعار نمود یافته است.
عطار برای بیان مقصود خود از همه چیز از جمله تمثیلات و حکایت هایی که حیوانات قهرمان آن هستند بهره جسته است و امروزه می توان مثنوی "منطق الطیر" را یکی از مهمترین فابل ها در ادب فارسی دانست.
بدون شک عطار سرمایه های عرفانی شعر فارسی را - که سنایی آغازگر آن است- به کمال رساند و به راستی می توان گفت که عطار راه را برای کسانی چون مولوی باز کرده است.
عطار از معدود شاعرانی است که در طول زندگی خود هرگز زبان به مدح کسی نگشود و هیچ شعری از او که در آن امیر پادشاهی را ستوده باشد یافت نمی شود.
● آثار
۱( دیوان اشعار:
مجموعه قصاید و غزلیات عطار، که بیشتر آنها عرفانی و دارای مضمونهای بلند صوفیانه است به نام "دیوان عطار" چند بار چاپ شده است.
از میان مثنویهایی که بی گمان از اوست می توان به این آثار اشاره کرد:
۲) منطق الطیر
این مثنوی، که حدود ۴۶۰۰ بیت دارد مهم ترین و برجسته ترین مثنوی عطار و یکی از مشهورترین مثنویهای تمثیلی فارسی است.
این کتاب که در واقع می توان آن را "حماسه ای عرفانی" نامید، عبارت است از داستان گروهی از مرغان که برای جستن و یافتن سیمرغ – که پادشاه آنهاست- به راهنمایی هدهد به راه می افتند و در راه از هفت مرحله سهمگین می گذرند.
در هر مرحله گروهی از مرغان از راه باز می مانند و به بهانه هایی یا پس می کشند تا این که، پس از عبور از این مراحل هفتگانه که بی شباهت به هفت خان در داستان "رستم" نیست، سرانجام از این گروه انبوه مرغان که در جستجوی "سیمرغ" بودند تنها "سی مرغ" باقی می مانند و چون به خود می نگرند در می یابند که آنچه بیرون از خود می جسته اند- سیمرغ- اینک در وجود خود آنهاست.
منظور عطار از مرغان، سالکان راه و از "سی مرغ" مردان خدا جویی است که پس از عبور از مراحل هفت گانه سلوک – یعنی طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا- سرانجام حقیقت را در وجود خویش کشف می کنند.
۳) الهی نامه
این منظورمه در واقع مجموعه ای است از قصه های گوناگون کوتاه و مبتنی بر گفت و شنود پدری با پسران جوان خود که بیهود در جستجوی چیزهایی برآمده اند که حقیقت آن با آنچه عامه مردم از آن می فهمند تفاوت دارد.
۴) مصیبت نامه
از دیگر منظومه های مهم عطار مصیبت نامه است که در بیان مصیبت ها و گرفتاری های روحانی سالک و مشتمل است بر حکایت های فرعی بسیار که هر کدام از آنها جذاب و خواندنی است.
در این منظومه شیخ نیشابور خواننده را توجه می دهد که فریفته ظاهر نشود و از ورای لفظ و ظواهر امر، به حقیقت و معنی اشیا پی ببرد.
۵) مختار نامه
عطار یکی از شاعرانی است که به سرودن رباعیات استوار و عمیق عارفانه و متفکرانه مشهور بوده است.
رباعیات وی گاهی با رباعیات خیام، او بسیار نزدیک شده و همین امر سبب گردیده است که بسیاری از آنها را بعدها به خیام نسبت دهند و در مجموعه ترانه های وی به ثبت برسانند.
همین آمیزش و نزدیکی فکر و اندیشه، کار تمیز و تفکیک ترانه های این دو شاعر بزرگ نیشابوری را دشوار کرده است.
۶) تذکرهٔ الاولیا
عطار از آغاز جوانی به سرگذشت عارفان و مقامات اولیای تصوف دلبستگی زیادی داشته است.
همین علاقه سبب شده است که او سرگذشت و حکایات مربوط به نودو هفت تن از اولیا و مشایخ تصوف را در کتابی به نام تذکرهٔ الاولیا گردآوری کند.
بیش از او در کتاب کشف المحجوب هجویری و طبقات الصوفیه عبدالرحمان سُلَمی نیز چنین کاری صورت گرفته است. اگر چه این دو کتاب به علت قدیمی تر بودن همیت دارند ولی تذکرهٔ الاولیای عطار، نزد فارسی زبانان شهرت بیشتری پیدا کرده است. این کتاب در سالهای آخر سده ششم یا سالهای آغاز سده هفتم هجری تألیف شده است.
● نمونه آثار
نمونه ای از شعر عطار
▪ دریغا
ندارد درد ما درمان دریغا ----- بماندم بی سرو سامان دریغا
در این حیرت فلک ها نیز دیری است----- که میگردند سرگردان دریغا
رهی بس دور میبینم در این ره----- نه سر پیدا و نه پایان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند و نه جان----- ز جان دردا و از جانان دریغا
پس از وصلی که همچون یاد بگذشت ----- در آمد این غم هجران دریغا
▪ نمونه ای از نثر عطار از "تذکرهٔ الاولیاء"
حکایتی از ذوالنون مصری
نقل است که جوانی بود و پیوسته بر صوفیان انکار کردی.
یک روز شیخ انگشتری خود به وی داد و گفت: "پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن".
انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: "به یک درم بیش نمی گیرند".
شیخ گفت: "پیش فلان جوهری بر تا قیمت کند." ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: "علم تو با حال صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری". جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.
▪ حکایتی از بایزید بسطامی
نقل است که شیخ را همسایه ای گبر بود و کودکی شیرخواره داشت و همه شب از تاریکی می گریست، که چراغ نداشت.
شیخ هر شب چراغ برداشتی و به خانه ایشان بردی، تا کودک خاموش گشتی.
چون گبر از سفر باز آمد، مادر طفل حکایت شیخ باز گفت. گبر گفت: "چون روشنایی شیخ آمد، دریغ بُوَد که به سر تاریکی خود باز رویم".
حالی بیامد و مسلمان شد.






زندگی‌نامة اویس قرنی



وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.

در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:

اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:«آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه» از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.

اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.


عاشق بی قرار پیامبر اسلام بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:«در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» پرسیدند:«این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟» حضرت فرمودند:« اویس قرنی» عرض کردند:«او ترا دیده است؟» فرمود:«به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم.» آری:«در یمن است ولی پیش من است.»


آن گاه حضرت رسول اکرم در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:« اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:«تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

«چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:«اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد.» متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم.» اصحاب پرسیدند:«آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟» حضرت فرمود:«ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.»

سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.

حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: «مرقع را به اویس قرنی بدهید.» همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.

باری، بعد از رحلت پیغمبر در اجرای فرمانش مرتضی و فاروق یعنی علی بن ابی طالب و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.


اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:«هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین» (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.


اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:«عبدالله» گفتند:«ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟» گفت:«اویس».

حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر را ابلاغ کردند.

اویس به شدت گریست و گفت:«می دانم محمد از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید.» پرسیدند:«تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟»

اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:«آیا شما پیغمبر را دیدید؟» جواب دادند:«چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.»

اویس گفت:«حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟» پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:«شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است.» پرسیدند:«به چه دلیل؟» گفت:«به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم.» فاروق گفت:«می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟» اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: «این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!» آن گاه لبخندی زد و گفت:«بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.»

اویس در جنگ صفین، مردانه جنگید تا اینکه تیری به قلبش خورد و در راه خدا شهید شد.

بنا بر قولی، مرقد مطهر این سوخته ،این عاشق پاکباخته و این دیوانه الله بین کرمانشاه و کامیاران بالای کوهی در بلند ترین ارتفاعات آن ناحیه بنا گردیده که از روحانیت خاصی برخوردار و محل زیارت سالکان ، سوخته دلان و عاشقان راه حق می باشد . بیشتر از همه مورد توجه اهالی مناطق کردنشین است که ایام هفته مخصوصا شبهای جمعه از سر شب تا هنگام نماز صبح طالبان راهش با دف به شب زنده داری مشغول و با محبوب خود در راز و نیازند.

دو حکایت
اویس قرنی به خدمت مصطفا نرسید در حیات پیغامبر، به صورت آب و گل. اگر چه هیچ خالی نبود، حجاب ها برخاسته بود و عذر او خدمت مادرش بود- آن هم به اشارت حق و رسول بعضی یاران را از حال او خبر کرده بود و گفته بود که چون بعد از من بیاید، علامت او چنین باشد. « سلام من به او برسانید، ولی با او سخن زیادتی مگویید!»
آن روز که پیامد ، بعد از وفات پیغامبر ما ، مادر او متوفا شده بود. آن بزرگان صحابه حاضر نبودند. چون بر سرخاک مصطفا زیارت کرد، صحابه او را پرسش کردند بسیار، احوال خود بگفت و عذر خود بنمود.

ایشان گفتند که « مادر و پدر چه باشد که کسی در خدمت رسول خدا تقصیر کند؟ - که ما و یاران، کشتن خویشاوندان را جهت محبت مصطفا چنان سهل می داشتیم که کشتن مگسان و شپشان.»
هرچند او عذر می گفت که « آن هم به اشارت مصطفا بود، تقاضای نفس و طبع نبود،»
البته ایشان او را مجرم به در می آوردند و سخن دراز می کردند. روی به ایشان کرد و گفت که « شما چند گاه است که ملازم حضرت مصطفا بودید؟»

هر یکی گفتند چندین سال- به آن قدر که بود- و گفتند که « هر روزی از آن هزار سال بیش ارزد. چه گونه حساب دهیم؟»
اویس قرنی گفت« اکنون ، نشان مصطفا چه بود؟»
بعضی گفتند بالا چنین بود و صورت چنین بود و رنگ چنین بود.
گفت« از این نمی پرسم ، نشان مصطفا چه بود؟»
بعضی گفتند تواضع چنین بود، سخاوت چنین بود، طاعت روز و شب چنین بود.
گفت « از این هم نمی پرسم.»
بعضی گفتند علم چنین بود، معجزه چنین بود.
گفت « از این هم نمی پرسم.»
چون ایشان عاجز شدند، گفتند که « ما جز این نشان ها نمی دانیم.» گفتند« اکنون، تو بگو!»
دهان باز کرد تا بگوید، هفده کس دراو افتادند و بی هوش شدند- نا گفته- و بر دیگران گریه و رقت پدید آمد، و چیزی دیگر دستوری نبود که بگوید و خود کسی برقرار نماند که بشنود.


۲- روزی مردی به نزد اویس قرنی رفت اویس به او گفت : برای چه کاری به اینجا آمده ای

مرد گفت : تا با تو انس گیرم

اویس به او گفت : تا به حال کسی را ندیدم که خدای خود را به خوبی بشناسد وبا کس دیگری

مانوس شود...



اویــــس قـــــرنـــــی در تذکره الاولیا
آن قبله تابعین ، آن قدوه اربعین، آن آفتاب پنهان ،آن هم نفس رحمن ، آن سهیل یمنی ، اویس قرنی ( رحمه الله علیه) گاهگاه خواجه عالم (ص) روی سوی یمن کردی و گفتی « انی لا جد نفس الرحمن من قبل الیمن» یعنی نفس رحمن از جانب یمن همی یابم. نقل است که چون رسول اکرم (ص) وفات خواست کرد. گفتند " یا رسول الله ! مرقع تو به که دهیم؟ . گفت " « به اویس قرنی»

چون اهل قرن از کوفه باز گشتند، اویس را حرمتی پدیدار آمد میان قوم. و او سر آن نمی داشت . از آنجا بگریخت و باز به کوفه آمد .بعد از آن کسی او را ندید، الا هرم بن حیان که گفت: چون بشنیدم درجه شفاعت اویس تا چه حد است ، آرزوی او بر من غالب شد. به کوفه رفتم و اورا طلب کردم . ناگاه بر کنار فرات یافتم که وضو می ساخت و جامه می شست . بدان صفت که شنیده بودم او را بشناختمو سلام کردم . او جواب داد و در من نگریست . خواستم تا دستش گیرم ، مرا نداد . گفتم : «رحمک الله یا اویس و غفرک » .چگونه ای ؟ و گریه بر من افتاد ، از دوستی وی و رحم که مرا بر وی آمد و از ضعیفی او. اویس بگریست و گفت : « حیاک الله یا هرم بن حیان» . چگونه ای و تو را که راه نموده به من ؟ . گفتم " « نام من و پدر من چگونه دانستی ؟ و مرا چون شناختی ؟ هرگز مرا نا دیده » . گفت : « نبا نی العلیم الخبیر»ـ آن که هیچ چیز از علمش بیرون نیست مرا خبر داد_ «و روح روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد» . گفتم " « مرا خبری روایت کن ، از رسول (ص) » گفت : « من او را در نیافتم ، اما اخبار او از دیگران شنیده ام . و نخواهم که محدث باشم و مفتی و مذکر . مرا خود شغل است که بدین نمی پردازم » .گفتم : « آیتی بر خوان تا از تو بشنوم» . . گفت ک « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم » و زار بگریست پس گفت : « چنین می فرماید حق ( تعالی)

وما خلقت الجن و النس الا لیعبدون و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین.

ما خلقنا هما الا بالحق و لکن اکثر هم لا یعلمون.

الی قوله هوالعزیز الرحیم.

برخواند آنگاه بانگی بکرد که گفتم هوش از وی برفت. پس گفت : ای پسر حیان چه آورد تو را بدین جایگاه ؟ گفتم : « تا با تو انس گیرم وبتو بیاسایم » گفت : «هرگز ندانستم که کسی که خدای ( عز و جل) را شناخت با غیر او انس گیرد و به غیر او بیاسلید» پس هرم گفت : مرا وصیتی کن . گفت : « مرگ زیر بالین دار ، چون بخسبی . و پیش چشم دار چون برخیزی ودر خردی گناه منگر . در بزرگی ان نگر که در وی عاصی می شوی . اگر گناه خرد داری خداوند را خرد داشته باشی.

از او پرسیدند « خشوع در نما زچیست ؟ » . گفت : « آن که اگر تیر به پهلوی وی زنند در نماز ، خبر ندارد» وگفتند: «چگونه ای؟ » . گفت چگونه باشد کسی که بامداد بر خیزد و نداند که شب خواهد زیست ؟ . گفتند : کار تو چگونه است ؟ . گفت « آه از بی زادی و درازی راه » و گفت : « اگر تو خدای را پرستی به عبادت آسمانیان و زمینیان ، از تونپذیرند تا باورش نداری » . گفتند : چگونه باورش داریم ؟ گفت : « ایمن باشی بدانچه پذیرفته است . و فارغ بینی خود را در پرستش و به چیزی دیگر مشغول نشوی.

***********************

بــرگــرفتـــه از: تــــذکره اولیــــاء

شیــــــخ عطـــار


آغاز آفرینش

آغاز آفرینش (5) آغازآفر ینش ازدیدگاه قرآن ونهج البلاغه/ علی زمانی
خداشناسی | نهج البلا غه ( پر سش ها)


در بخش پیشین مقاله روشن شد که نظریه‏ى «انفجار بزرگ‏» با اشکالات متعدد روبه‏رو است و تاکنون هیچ یک از اشکال‏ها پاسخ قطعى نیافته‏اند.
اما آن‏چه از سخنان امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه و غیره به دست آمد این بود که خداوند متعال نخست جرمى آب‏گونه همراه هوا آفرید، از میان آن گاز و کفى پدید آمد، از جرم کف‏گونه، زمین آفریده شد، و از دود و گاز آن، سیارات پدید آمدند. پس مى‏توان اظهار نظر کرد که کهکشان‏ها، ستارگان و خانواده‏ى منظومه‏ى شمسى در اصل از یک توده جرم آفریده شده‏اند.

تکامل زمین
از قرآن مجید (طبق تفسیر اهل بیت علیهم السلام) درباره‏ى انبساط و تکامل تدریجى زمین مى‏توان به این آیه استدلال کرد: «ان اول بیت وضع للناس للذی ببکة مبارکا...» (1) : «نخستین خانه‏اى که براى مردم قرار داده شد در سرزمین مکه است‏» . از این رو مردى از امیرالمؤمنین علیه السلام سؤال کرد چرا مکه را «ام القرى‏» مادر شهرها مى‏نامند؟ فرمود: «لان الارض دحیت من تحتها» (2) : چون زمین از زیر آن گسترش یافت.
امام صادق علیه السلام با اشاره به گسترش و تکامل تدریجى زمین از زیر کعبه فرمود: «خلقه الله قبل دحو الارض بالفى عام‏» (3) : خداوند بیت الله را دو هزار سال پیش از گسترش زمین آفرید.
امام رضا علیه السلام نیز درباره‏ى این که چرا بیت الله وسط زمین به شمار مى‏رود فرمود: «انه الموضع الذی من تحته دحیت الارض‏» (4) : کعبه جایى است که از زیر آن زمین گسترده شد.
در نتیجه در میان همه اجرام فضایى (از جمله منظومه‏ى شمسى) نخست توده‏ى کوچکى به عنوان مایه نخستین زمین خلق گشته و بعد از آن اجرام فضایى، آفریده شد و سرانجام پس از هزاران سال، زمین به تدریج‏به شکل کنونى درآمده است. شاهد بر این سخن حدیثى است از امام صادق علیه السلام که مردى از ایشان پرسید: مردم گمان دارند عمر دنیا هفت هزار سال است، فرمود: این چنین نیست، خداوند پنجاه هزار سال پس از آفرینش زمین آن را به حالت‏بیابان خشک و بدون آب و علف رها کرد. (5)
همچنین از احادیث‏به دست مى‏آید که گسترش تدریجى زمین و تکامل و بسط آن، از زیر آب به وقوع پیوسته است، مثلا آب عقب رفته و بر ساحت‏خشکى‏ها افزوده شده است، چنان که امیرالمؤمنین علیه السلام مى‏فرماید: «فبسط الارض‏على الماء» (6) و در پى آن کوهها را به منزله سنگرگاه زمین آفرید.

بارش باران و آفرینش گیاهان
زمین در مراحل نخستین تکوین از آب‏هاى آسمانى برخوردار نبوده و همچنان خشک و احتمالا سوزان بوده، در نتیجه هیچ رستنى از آن بیرون نروییده است.
قرآن در این باره مى‏فرماید:
«ان السموات و الارض کانتا رتقا ففتقناهما وجعلنا من الماء کل شى‏ء حى‏» . (7)
«آسمان‏ها و زمین هر دو به هم پیوسته بودند ما آن دو را از هم باز و جدا ساختیم، و هر چیز زنده‏اى را از آب پدید آوردیم‏» .
امام صادق علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود: باز شدن آسمان به وسیله باران و باز شدن زمین توسط نباتات و گیاهان انجام پذیرفت. «ففتق السماء بالمطر و فتق الارض بالنبات‏» . (8)
دلیل این که زمین در ابتدا خشک و سوزان بوده است‏حدیثى است از امام باقر علیه السلام مى‏فرماید: خداى عزوجل فرمان داد از آب، آتش بیرون آمد، سپس دستور فرمود آتش خاموش شد و از دود آن آسمان‏ها را آفرید و از خاکستر آن زمین را، «کان کل شى‏ء ماء، وکان عرشه على الماء، فامر الله جل‏و عز الماء فاضطرم نارا، ثم امر النار فخمدت، فارتفع من خمودها دخان، فخلق الله السماوات من ذلک الدخان وخلق الارض من الرماد...» . (9)
پس از بارش‏هاى باران، زمین کم‏کم آماده‏ى رویش گیاهان مى‏گردد و نخستین گیاهى که از زمین سر بیرون مى‏آورد بنابر آن چه از روایات به دست مى‏آید بوته‏ى «دبا» بوده است، چنان که امام رضا علیه السلام مى‏فرماید: مردى از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسید نخستین درختى که روى زمین غرس شد، نامش چیست و نخستین گیاهى که در زمین رویید چه بوده است؟ «قال یا امیر المؤمنین اخبرنا عن اول شجرة غرست فی الارض؟ فقال: «العوسجة‏» و منها عصى موسى علیه السلام و ساله عن اول شجرة نبتت فی الارض فقال هی «الدبا» و هو القرع‏» . (10)
فرمود نخستین درختى که بر زمین غرس شد درخت عوسجه بوده که عصاى حضرت موسى از این نوع درخت است، اما نخستین رستنى که از زمین رویید دبا یا قرع است، قرع را کدوى رومى نیز مى‏گویند. (11)
عوسجه درختى است تقریبا به اندازه درخت انار، پرخار، برگش تند، مایل به دراز با رطوبت چسبنده، میوه‏اش به اندازه‏ى نخود مایل به دراز و به رنگ سرخ، این میوه به درخت، به مدت طولانى مى‏ماند و نمى‏ریزد، نوعى از این درخت‏برگش مایل به سرخى، خار آن بیشتر، شاخه‏ها درازتر ومیوه‏اش عریض و با غلاف است. (12)

نخستین درخت
امیرالمؤمنین علیه السلام مى‏فرماید: نخستین درختى که روى زمین آفریده شد نوعى از درخت‏خرما به نام «عجوه‏» بوده است. (13)
عجوه نوعى از درخت‏خرماست که به عنوان بهترین خرماها و مادر آن‏ها به حساب مى‏رود. (14)
ابن عربى معتقد است‏خداوند درخت‏خرما را از زیادى طینت [سرشت] آدم علیه السلام آفرید، بنابراین نخل، خواهر آدم است که در زبان شرع از او به عنوان «عمه‏» انسان یاد شده است (15) شاید از این رو از او به عنوان عمه انسان یاد شده است که این رخت‏بسیارى از ویژگى‏هاى انسان را داراست.

نخستین چشمه
نخستین چشمه‏اى که در زمین جوشید چشمه‏ى حیوان یا آب حیات بوده است، قال امیرالمؤمنین علیه السلام : «اول عین نبعت على وجه الارض عین الحیاة‏» (16) ظاهرا با بارش باران، حیات نیز به زمین سرازیر شده، به ویژه قرآن در آیه قبل اشاره کرد: «ما هر چیز زنده‏اى را از آب آفریدیم‏» . امروزه ما به روشنى مى‏بینیم آبزیان بسیارى، از خود آب پدید مى‏آیند; مثلا قناتى احداث مى‏شود، نهرى کشیده مى‏شود، پس از مدتى نه چندان دور ماهیان فراوانى دیده مى‏شوند و... با این که مى‏دانیم هیچ‏کس در آن قنات ماهى رها نکرده است، این سخن را ابن سینا در مقاله پانزدهم از فن هشتم طبیعیات شفا در فصل اول ذکر کرده است، پس هیچ بعید نیست همه‏ى حیوانات دریایى از آب دریا به وجود آمده باشند.
بنابراین آب، منشا حیات است، حتى زمین مرده را زنده مى‏کند «ان الله یحیى الارض بعد موتها» و همچنین «والله انزل من السماء ماء فاحیا به الارض بعد موتها» . (17)
زنده شدن زمین در نخستین روزهاى بهارى توسط آب و هوا صورت مى‏گیرد، بنابراین آب و هوا هر دو حیات بخش‏اند و شرایط زندگى و حیات بسیارى از جنبدگان را فراهم مى‏آورند.

آفرینش جنبدگان
قرآن درباره‏ى آفرینش سایر جنبدگان پس از بیان قانون عام مبنى بر آفرینش هر چیز زنده از آب مى‏فرماید:
«والله خلق کل دابة من ماء فمنهم من یمشی على بطنه ومنهم من یمشی على رجلین و منهم من یمشى على اربع یخلق الله ما یشاء ان الله على کل‏شیء قدیر» . (18)
«خداست که هر جنبده‏اى را ابتدا از آبى آفرید، پس پاره‏اى از آن‏ها بر روى دو پا و بعضى از آن‏ها بر روى چهارپا راه مى‏روند خدا هر چه بخواهد مى‏آفریند، در حقیقت‏خدا بر هر چیزى تواناست‏» .
از آیه استفاده مى‏شود که آفرینش همه‏ى جنبدگان از آب بوده است گرچه آیه مزبور در مقام بیان اصناف، تنها به گروه‏هایى از آن‏ها اشاره کرده است، ولى مى‏دانیم گروههاى نامبرده همه‏ى جنبدگان نیستند.
در حدیث مى‏خوانیم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «کل شى‏ء خلق من الماء» (19) و از برخى روایات نیز استفاده مى‏شود که بسیارى از جنبدگان از خاک زمین آفریده شده‏اند. حضرت موسى بن جعفر علیمها السلام مى‏فرماید: خداوند چون زمین را خلق کرد بسیارى از جنبدگان زمینى که داراى خون نیستند از خاک آفرید «ان الله لما خلق الارض خلق دبابات الارض من غیر فرث و لا دم، خلقها من تراب‏» (20) و از بعضى روایات نیز استفاده مى‏شود که خلقت انسان بعد از سایر حیوانات زمینى بوده است. (21)
بنابراین آفرینش انسان پس از آن رخ داده که زمین پر از گیاه، درخت و انواع حیوانات دریایى و زمینى بوده است گویا خداوند خوان کرم گسترده ، انوع نعمت‏ها مهیا کرده و آن‏گاه انسان را به عنوان بهترین نوع آفریده‏ها خلق نموده، به مهمانى فرا خوانده و همه چیز را مسخر او داشته است.

آفرینش جن
شایان ذکر است قبل از پرداختن به کیفیت آفرینش انسان به چند حدیث توجه شود:
1.امام باقر علیه السلام در روایتى مى‏فرماید: قبل از خلقت نسل کنونى بشر خداوند هفت دوره جهان آفریده که از نسل آدم نبوده‏اند، و هر دوره پس از دوره‏اى منقرض شدند، سپس آدم ابوالبشر را آفرید و نسل کنونى را از او پراکنده ساخت. (22)
2. امام باقر علیه السلام در حدیث دیگر فرمود: «لقد خلق الله تبارک و تعالى الف الف عالم و الف الف آدم، و انت فی آخر تلک العوالم و اولئک الادمیین‏» (23) : خداوند هزار هزار [کنایه از عدد بى‏شمار] جهان و هزار هزار آدم آفرید که شما در آخرین جهان و از آخرین آدم‏ها هستید.
3. امام صادق علیه السلام در حدیثى مى‏فرماید: چون خداوند زمین را آفرید پنجاه هزار سال [کنایه از سال‏هاى زیاد] آن را رها کرد، سپس موجوداتى آفرید که نه از جنس جن بودند نه از فرشته و نه از انسان، این‏ها دهها هزار سال ماندند و سپس منقرض گشتند، سپس جن را آفرید که پس از مدتى بناى خون‏ریزى و فساد در زمین را شروع کردند، کار جن و ناس زمینه‏اى شد که فرشتگان با آفرینش انسان لب به سؤال گشودند که خداوندا، آیا مى‏خواهى در زمین باز کسى را بیافرینى که تباهى به بار آورد و خونریزى نماید؟ «اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء» . (24)
قرآن مجید با اشاره به آفرینش انسان خاطر نشان مى‏سازد که آفرینش جن قبل از خلقت انسان صورت گرفته است «والجان خلقناه من قبل من نار السموم‏» (25) : جن را پیش از آدم از آتش گرم و سوزان خلق کردیم، ابلیس نیز از این گروه بود که قبل از آدم به عبادت اشتغال داشت «واذ قلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس کان‏من الجن‏» . (کهف/50) .
«هنگامى که به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید، همه، جز ابلیس سجده کردند، او از گروه جن بود و از فرمان پروردگارش سرپیچید» .
على بن ابراهیم حدیث جالبى از امام باقر علیه السلام و ایشان از نوشته‏هاى امیرالمؤمنین علیه السلام نقل مى‏کند که یکى از نواده‏هاى ابلیس به نام «هام‏» خدمت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم آمد و گفت : من به دست‏حضرت نوح علیه السلام توبه کردم و با او در کشتى بودم، و هنگامى که به قومش نفرین کرد او را مورد عتاب قرار دادم، همچنین با ابراهیم علیه السلام بودم هنگامى که به آتش افتاد و خداوند آتش را بر او سرد و سلامت کرد، و هنگام غرق شدن فرعون و نجات بنى اسرائیل با حضرت موسى علیه السلام بودم همچنین با هود و صالح بودم، و در کتاب‏ها خوانده‏ام که به تو نوید مى‏دادند، سلام مى‏رساندند و تو را به عنوان افضل پیامبران و گرامى‏ترین آنان مى‏خواندند، اینک آمده‏ام به آنچه خداوند بر شما نازل فرموده مرا آموزش دهید، آن‏گاه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به امیرالمؤمنین علیه السلام دستور فرمود او را آموزش دهد... (26)
بر فرض صحت‏حدیث، معلوم مى‏شود مهلت‏خداوند به ابلیس تا روز قیامت‏بى‏حکمت نبوده و چه بسا فرزندان و نوادگان فراوانى از او به راه راست هدایت‏شده باشند و معلوم مى‏شود که آنان نیز چون پدرشان ابلیس از ویژگى اختیار بهره‏مندند.

آفرینش انسان
در تورات مى‏خوانیم: «خداوند آدم را از خاک زمین صورت داد و نسیم حیات را بر دماغش دمید» . (27)
قرآن، آغاز آفرینش انسان را از خاک دانسته است «خلقه من تراب‏» (28) «خلقک‏من تراب ثم من نطفة‏» (29) ، «خلقکم من تراب‏» (30) ، «خلقکم من تراب ثم من نطفة‏» (31) ، «خلقناکم من تراب ثم من نطفة‏» (32) ، بعد خاک با آب آمیخته و گل شد «خلقکم من طین‏» (33) شیطان اشاره به اینجا داشت که لب به اعتراض گشود و گفت: «ءاسجد لمن خلقت طینا» (34) ابلیس گفت: آیا براى کسى که از گل آفریدى سجده کنم، غافل از این که:
آدمى بسرشته از یک مشت گل برگذشت از چرخ و از کوکب به دل
البته این گل، ساده نبوده و اوصافى نیز داشته است، مانند چیزى که از برگزیده و عصاره «سلاله‏» گل است «لقد خلقناالانسان من سلالة من طین‏» (35) به یقین انسان را از عصاره‏اى از گل آفریدیم، این گل به گونه‏اى بوده که چسب داشته مانند گل‏هاى رسى که سرشته مى‏شوند «انا خلقناهم من طین لازب‏» (36) : ما آنان را از گلى چسبنده آفریدیم، این گل رنگش تغییر کرده تیره رنگ و لجن‏گونه شده است «من صلصال من حماء مسنون‏» (37) در حقیقت انسان را از گلى خشک، از گلى سیاه و بدبو آفریدیم. گرچه از پاره‏اى روایات به دست مى‏آید مراد از گل بدبو، طینت آدمیان بدکردار است نه گل ظاهرى آنان. (38)
بارى گل مایه انسان، به تدریج‏سفال‏گونه گردیده است «صلصال کالفخار» . (39) : انسان را از گل خشکیده‏اى سفال مانند آفرید:
یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست کادم ز تک صلصل فخار برآمد بنا به ظاهر برخى روایات نخستین عضوى که از بدن انسان آفریده شد چشمان او بوده است، (40) و چون کار بدن سازى به پایان رسید و اندام او موزون و آراسته گشت، خداوند از روح خود در او دمید «ثم سواه و نفخ فیه من روحه‏» (41) آن‏گاه او را درست اندام کرد و از روح خویش در او دمید.

نتیجه سخن
خلاصه آن چه از آیات و روایات تاکنون به دست آمد:
1. خداوند درباره آفرینش جهان ماده نخست جرمى آب‏گونه همراه هوا آفرید و از میان آن، دود و کف پدید آمد، از جرم کف، زمین آفریده شد و از دود وگاز آن اجرام فضایى.
2. همه اطراف زمین را آب گرفته بود ومکه به عنوان نخستین قطعه خشکى از این فراگیرد رخ بیرون نمود و آب به تدریج عقب نشست و بر مقدار خشکى افزود.
3. زمین در مراحل نخستین خشک و سوزان و گداخته و مرده بوده و سپس باران بر آن باریده و به تدریج آماده پذیرش حیات، توسط آب آسمان گردیده است.
4. آب باران همراه خود حیات را به زمین ارمغان داشته و چشمه‏ها جوشیده‏اند. تا جایى که زمین نیز خود حیات آفرین شده است.
5. از این پس، رستنى‏ها و درختان در زمین پدید آمده و به بار نشسته‏اند.
6. با پیدایش آب و آماده شدن خاک به عنوان دو مبدا حیات آبزیان فراوان وجنبدگان زمینى و انواع حیوانات پدیدار گشتند.
7. خداوند موجودات فراوانى آفریده است که از جنس بشر نبوده‏اند و پس از مدت طولانى منقرض شده‏اند. و شاید از جمله آن‏ها «دینوسورها» شناخته شده‏اند.
8. آفرینش جن و نسناس پیش از آفرینش انسان بوده است. خمیرمایه آفرینش جن آتش و دود است، ابلیس نیز از این گروه است.
9.قرآن مراحل تکون و پیدایش انسان را از آب، خاک، گل (ترکیبى از آب و خاک) عصاره‏ى گل، گل چسب‏دار، گل بوگرفته و تیره رنگ، گلى که چون لاى و ته نشین آب به تدریج‏خشک و سفال‏گونه گردیده است.
10. خداوند، عناصر و اجرام آب، هوا، خاک، نور و سایر عناصرى که در آن‏هاست‏به گونه‏اى آفریده که سرتاسر جهان را فراگرفته و همه رازه‏مند، با جوش و خروش، تبدیل، تغییر، دگرگونى، ناایستایى و صورت پذیر مى‏باشند، عناصر یاد شده مى‏توانند کنار هم قرار گیرند و در شرایط ویژه جرمى را روح مایه باشند، این شرایط وقتى در دریاها جمع آیند مى‏توانند موجب پیدایش آبزیان گردند و هر دسته از شرایط، یک نوع آبزى را مایه گردند، چنان که ابن سینا اشاره کرد.
بنابراین هیچ بعید نیست‏با کنار هم قرار گرفتن ذرات مناسب، در شرایط ویژه، توسط دست‏هاى مرموز و ناپیداى کارگزاران عالم، در برهه‏اى از زمان انواع حیوانات دریایى، و در پاره‏اى اوقات انواع حیوانات خشکى، و با اراده‏ى ویژه خداوند از همان مایه‏هاى آب، نور به ویژه نور خورشید و منبع لا یزال انرژى، یک مشت گل و لاى بو گرفته و تیره رنگ، موجودى به نام انسان به وجود آید، و او را هدایت کند، چنان که سایر حیوانات را هدایت کرده، و مى‏تواند از دود و آتش سوزان که در اندیشه‏ى ما هر چیز را نابود مى‏کند موجودى به نام جن بیافریند، و قبل از انسان نیز موجوداتى آفریده باشند که از مایه‏هاى دیگر، و غیر از آن‏چه ذکر شد.
11. آن چه تاکنون مورد بررسى قرار گرفت، تنها در آفرینش آسمان‏ها و زمین ما تدریج، تکامل گسترش، انبساط و بسط را مشاهده کردیم، اما در آفرینش و تنوع آغازین حیوانات اعم از دریایى و خشکى و انسان ما هیچ اثر تکامل تدریجى و تغییر انواع ندیدیم، به ویژه که بر هر یک از انواع، واژه «خلق و آفرینش‏» مستقلا به کار رفته است.
افزون بر این، در تاریخ علم دلیل قطعى بر تبدیل انواع به چشم نمى‏خورد، پس امکان ندارد خوک در اثر تکامل خرس شود و خرس به تدریج میمون گردد و...
12. این نظر امروزه به نام ثبوت انواع یاFixisme شهرت یافته و از میان دانشمندان قرون اخیر غرب اندیشورانى چون ژون رى John Ray گیاه شناس شهیر انگلیسى (1628-1704) لینهLinne دانشمند گیاه شناس سوئدى (1778-1707) و به ویژه ژرژ کوویهGeorgo cuvieh (1762-1832) دیرین شناس فرانسوى است که از این نظریه دفاع کرده‏اند. (42)
در این باره سخن و نظر دیگرى نیز وجود دارد که ما در نوشته‏ى بعد آن را پى مى‏گیریم.


پى‏نوشت‏ها:
1. آل عمران/ 96.
2. توحید صدوق، باب 36; تفسیر قمى: 2/70; احتجاج طبرسى: 2/75; بحار: 54/64، 65، 72; تفسیر نورالثقلین: 1/303 وبعد.
3 و 4.همان.
5 و 6. بحار: 54/87، 88، 93.
7. انبیاء/30.
8. بحار: 54/73، 97.
9.همان، ص 98.
10. عیون اخبار الرضا: 2/221، باب 24، ط اعلمى بیروت 1404ه.ق; بحار: 66/111.
11. تحفه حکیم مؤمن، ص 112.
12. همان، ص 182.
13. کمال الدین صدوق: 1/295; عیون اخبار الرضا: 2، باب 6; بحار: 10/21/88; 12/78; 60/39، 40; 66/112، 129.
14. محاسن برقى، ص 528و بعد.
15. فتوحات: 1/121
16. کمال الدین، ص 296; علل الشرایع: 2، باب 6; بحار: 10/21; ج‏36/375.
17. حدید/17; نحل/65.
18. نور/45.
19. بحار: 57/208.
20. همان: 48/143.
21. همان: 57/104، 206.
22. ر.ک، خصال: ابن بابویه: 2/358، باب 7، حدیث 45; بحار: 54/319.
23. خصال، ص 652; بحار: 54/321.
24. تفسیر عیاشى: 1/31; بحار: 54/86و ج‏11/103.
25. حجر/27.
26. تفسیر نور الثقلین: 3/8 ذیل آیه‏ى 27 سوره حجر.
27. تورات، سفر تکوین، فصل 2، بند8.
28. آل عمران/59.
29. کهف/37.
30. روم/20.
31. فاطر/11; غافر/67.
32. حج/5.
33. ر.ک: انعام/2; سجده/7; اعراف/12، اسرى/61، ص/76.
34. اسرى/61.
35. مؤمنون/12.
36. صافات/11.
37. حجر/33، 26.
38. تفسیر نور الثقلین: 3/7.
39. الرحمن/14.
40. بحار: 11/118; ج‏14/373.
41. سجده/9.
42. داروینیسم، دکتر محمود بهزاد، ط کتابفروشى و چاپخانه دانش، ص 2و بعد، 1330 ش; علم و دین، ایان باربور، ص 101 وبعد، مرکز نشر دانشگاهى‏1362.
کلام اسلامی-ش37