کافه تلخ

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

محمد جعفر مصفا ، آگاهی




تلويزيون داشت فيلم نشان مي‎داد. جواني توجه مرا به تلويزيون جلب كرد! ديدم عده‎اي بيشمار جمعيت به ‎جان يكديگر افتاده‎اند، يكديگر را قطعه‎قطعه مي‎كنند؛ و گروهي سرگرم تماشاي آنان هستند ـ كه يكديگر را مي‎كشند! جوان گفت قديم به ‎اينها مي‎گفته‎اند "گلادياتور"ها؛ و اهل روم و آن نواحي بوده‎اند! دولتمردان جوان‎ها را به‎ جنگ با يكديگر وامي‎داشته‎اند؛ و خودشان از تماشاي آن صحنه‌ي وحشتناك لذت مي‎برده‎اند! (گويا يك عده‎اي را هم به ‎جنگ حيوانات درنده مثل شير و پلنگ وامي‏داشته‎اند!) و جوان گفت: چقدر وحشتناك و غيرانساني بوده است!
و اما جواب اين وبلاگ به‎ آن اوضاع، و به نظر اين جوان! گفتم ببين پسر جان: حدود شصت هفتاد سال پيش، هزاران و شايد ميليون‎ها جوان شانزده يا بيست ساله‌ي فرانسوي و انگليسي و روسي، هزاران و شايد ميليون‎ها جوان شانزده تا بيست ساله‌ي آلماني، ژاپني و غيره را كشتند! تو فكر مي‎كني اين جوان‎ها از روي ميل و خواست خودشان يكديگر را تكه‎تكه كردند؟! اصلاً آن جوان فرانسوي، آن جوان ايتاليايي يا آلماني را ديده بود، و آيا دشمني خاصي با او داشت؟!
اينكه مي‎گويم ما انسان‎ها اهل تعمق و تأمل نيستيم به ‎اين معنا است كه آيا رفتن جوان‎هاي فرانسوي به ‎ميدان‎هاي جنگ به‎ انتخاب و با تمايل خودشان بود؟!
مي‎گويي سلاطين و سرداران خودكامه‌ي روم جوان‎هاي ورزشكار و نيرومند را به‎ جنگ با شير وامي‎داشتند و خودشان آن صحنه‌ي دلخراش را فقط نگاه مي‎كردند! اينكه مي‎گويم ما اهل تأمل و ژرف‎نگري نيستيم، به‎اين معنا است:
وقتي هيتلر لذت مي‎برد از اينكه يك انسان به ‎وسيله‌ي يك انسان ديگر كشته مي‎شود، ديگر چه فرق مي‎كند كه آن شخص كشته شده به‎ وسيله‌ي يك ببر كشته شده باشد يا به ‎‎وسيله‌ي حيوان ديگري كه نام او انسان است!
يكي از عواملي كه سبب مي‎شود انسان‎ها متوجه‌ ناآگاهي‎ها، ناداني‎ها و تحجرات خود در تمام زمينه‎ها نشوند، پيش‎توجيهاتي است كه قدمت تاريخي و كثرت افرادي كه آنها را پذيرفته‎اند آنها را، يعني آن سنت‎ها و توجيهات را به‎صورت يك واقعيت بديهي درآورده و به ‎انسان‎ها القا و ديكته مي‎كنند! مثلاً ما مي‎گوييم سرداران بدون هيچ علتي جوان‎هاي رشيد و نيرومند را به ‏جنگ يكديگر، يا به ‎جنگ حيوانات درنده‎اي از قبيل ببر و پلنگ مي‎فرستادند؛ حال آنكه جوان امروزي فرانسوي، رومي يا ايتاليايي براي دفاع از ميهن خود، انسان‎هاي ديگر را مثل ببر و پلنگ مي‎كشد! سرداران رومي به سربازان و جوان‎هاي بيگناه ـ كه همسر و فرزند خود را در دياري بي‎پناه رها كرده و به‎جنگ سربازان جوان آلماني فرستاده‎اند، مي‎گويند: بجنگيد براي دفاع از سرزمين خود، از زن و فرزند خود، از فرهنگ خود! حال آنكه همه‌ي اينها را ـ ميهن خود، همسر خود يا مذهب خود را آدم‎هاي سرشار از خشم ابداع كرده‎اند تا توجيه جنگيدن و تخليه‌ي خشم و اضطراب خود را داشته باشند!
بگذار چند مطلب را در باب "مذهب من" و "مذهب تو" و "مذهب ديگري" بگويم! ببين پسر جان، خوب توجه كن؛ به ريشه‌ي مذهب توجه كن! قبل از خلقت انسان‎ها، و حتي قبل از خلقت انبياء و اولياء، حقيقتي حاكم بر كائنات بوده است. بعد، پيامبري مبعوث گرديد تا آيين آن حقيقت حاكم بر كائنات و جهان هستي را به‎مردم تفهيم نمايد! فرض كنيم در زمان حضرت ابراهيم (ع) دو ميليون نفوس روي كره‌ي زمين بوده است. و از آنها مثلاً يك ميليون نفرشان حقيقت حاكم بر كائنات را ـ و در واقع مذهب را ـ به‎گونه‎اي كه حضرت ابراهيم (ع) عرضه كرده است، درك كرده‎اند. آيا آن يك ميليون نفر پذيرندگان مي‎توانند بگويند دين ما؟! واضح است كه نه! به ‎چه‎ اعتباري مي‎توانند بگويند "اين دين مال ما است"؟!
ميليون ميليون سال آن دين خاص، مثلاً دين حضرت ابراهيم،‌ به ‎‏عنوان يك حقيقت، موجود بوده است. آنگاه پيامبري آن آيين و آن حقيقت را كشف كرد! به صرف كشف آن حقيقتي كه از قبل در عالم كائنات وجود داشته، چه كسي مي‎تواند صحبت از "مال من" و "مال ما" در رابطه‌ي با آن دين و با آن حقيقت داشته باشد؟! مگر ميراث آباء و اجدادي‎ات بوده است كه بتواند "مال تو" باشد؟! هر انساني كه سعادت و استعداد جذب و دريافت آن حقيقت را داشته، پذيراي آن شده. صرف اين پذيرا شدن هم نشانه و دليل "مال من" و "مال ما" نيست!
بعد از حضرت ابراهيم فردي ديگر همان حقيقت را ـ كه بدون ترديد يك جوهر و يك محتواي واحد دارد ـ ‌كشف كرده! و گروهي نيز پذيراي كشف وي شدند ـ كشفي با يك جوهر و محتوا، و با صورت، الفاظ و ظواهري متفاوت. پس دين مال اينها هم نيست! مال هر كسي است كه جوهر و حقيقت را پذيرفته، دريافته و زندگي و هستي خويش را با آن آيين انطباق مي‎دهد و پيش مي‎برد!
متوجه هستي؟! من يا شما تا امروز مسلم نبوده‎ايم. امروز حقيقت و جوهر و محتواي ساده و روان آن را دريافته‎ايم؛ و جذب آن شده‎ايم. يا دقيق‎تر بگوييم: ‌از امروز زندگي خود را با آييني اداره مي‎كنيم و پيش مي‎بريم كه حضرت محمد (ص) قبلاً كشف كرده و پيش برده؛ و قبل از حضرت محمد (ص) نيز حضرت عيسي(ع)؛ و قبلاً نيز حضرت موسي(ع)، و قبل از او نيز حضرت ابراهيم(ع) آن حقيقت را كشف كرده‎‎اند! خوب، در اين رابطه چه كسي مي‏تواند بگويد: "مال من، مال ما، مال غيرمن؟!"
آيا "مال من" در رابطه‌ي با دين، و در رابطه‌ي با حقيقت همان باطن و پنهاني را ندارد كه طرفداران جبار و درنده‏خوي تيمور و چنگيز به ‎يكديگر مي‎گفته‎اند؟!
و آيا اصولاً اين را درك مي‎كني! حس مي‏كني كه در يگانگي چه زيبايي، چه رحمت عام و چه حقيقت گسترده و غيرقابل‌تجزيه‎اي مضمر است؟!
و آيا مي‎داني كه در "مال من" چه اختلافات و سنگدلي‎ها مضمر است؟!
و همه‌ي اين بدبختي‎هايي كه بر نوع بشر وارد مي‎شود و طي هزاران سال تاريخ بر انسان وارد شده است، به‎خاطر نگذشتن از پوسته و قشر زبان بوده است؟!
اگر الفاظ را برداريم و واقعيت، محتوا و جوهر آن را تقسيم كنيم؛ اولاً به ‎همه‌ي ما انسان‎ها سهم كافي مي‎رسد! ثانياً و به هر حال آنچه را كه وجود دارد برادرانه و انساني خواهيم خورد ـ نه مثل گرگ و پلنگ كه از پوزه يكديگر مي‎قاپند!!
خدايا به ‎انسان رحم كن!
اگر از قشر الفاظ بگذريم، مثل داستان "انگور" و "عنب" و "اُزوُم" همه‌ي ما يك جوهر و محتواي واحد را مي‎بينيم ـ يعني همان چيزي را مي‎بينيم كه الفاظش اسباب اختلاف ما شده است؛ و واقعيت خودش موجب تفاهم، احساس برادري، شفقت، صلح و صفاي ما شده است!



از اين قضايا ياد يك پاره‎اي موضوعات افتادم ـ كه ارتباط تنگاتنگي دارد (اين كلمه‌ي‌ تنگاتنگ را شما نسل نمي‎دانم چندمي‎ها از خودتان درآورده‎ايد. من كه چندان از آن خوشم نمي‎آيد. انگار يك طور معني‎هايي دارد. خوب بگو "ارتباط نزديك"‌ ـ تمام شد! چه اشكالي دارد؟!)

به‎هرچه نگاه مي‎كني مي‎بيني از قديم، از خيلي قديم، انسان‎ها توجه‎شان را روي قشر موضوعات، روي صرف الفاظ متمركز مي‎كرده‎اند! و تا آنجا كه بررسي‎هاي عالمانه‌ي اين وبلاگ‎نگار محترم كشف و غور و تفحص، به‎علاوه‌ي تجسس، فرموده است و به ‎نتايج بي‎آب و ناني دست يافته است؛ ماندن در سطح الفاظ دو زيان عمده دارد: يكي از آن زيان‎هاي عمده اختلاف‎افكني عمده بين انسان‎ها است ـ همانطور كه وبلاگ‌نويس‎هاي قرون گذشته هم به‎ اين موضوع اشارات عديده داشته‎اند!

مسأله‌ي ديگري كه از ماندن در سطح كلمات حاصل مي‏شود ـ كه البته آن را نمي‎توان حاصل يا محصول دانست! زيرا اين نوعي بي‎حاصلي است ـ چنانکه توضيح خواهم داد، در سطح الفاظ ماندن، منجر به ـ بلانسبت ـ ناداني، بي‎محتوايي، ستروني، بي‎جوهري و سطحي بودن ـ و با سطح دلخوش بودن مي‎گردد!

روي اين وبلاگ خيلي بايد تأمل كنيد. وبلاگ پدر و مادردار مهمي است! من چند بار اشاره كرده‎ام كه بعد از فرو رفتن انسان‎ها به قالب "هويت فكري"، در زمينه‌ي آگاهي،‌ در زمينه‌ي دانايي، روشنايي، فرهيختگي، جوهر معنويت، ادراك و چيزي كه آن را شعور كلي مي‎نامند، كوچك‎ترين تغييري در انسان حادث نشده است، و هرگز نخواهد شد!

منظور دانش و علوم فيزيكي نيست! در اين زمينه‎ها مي‎بينيم كه انسان به ‎ماه رفته؛ و چه‎ها كه نكرده است! منظور آن كيفيتي است كه قرآن مي‎فرمايد: اينها كور و كر و لال‎اند ـ و خود نمي‎دانند!

با توجه به‎اينكه ما كور و كر و لال فيزيكي نيستيم ـ با چشم فيزيكي مي‎بينيم، با گوش فيزيكي مي‎شنويم، با زبان فيزيكي سخن مي‎گوييم؛ اين سؤال مطرح مي‎شود كه در اينصورت منظور چه نوع كور و كر و لالي‌ئي است؟!

و نيز مولوي با چه منظور مي‎فرمايد:

داند او خاصيت هر جوهري در بيان جوهر خود چون خري!

انسان به‎ خودش كه بيش از هر پديده‌ي ديگر نزديك و در تماس است. پس چرا خاصيت هر جوهري را مي‎داند؛ ولي جوهر هستي خويش را نمي‎داند؟! (و اين واقعاً براي انسان خسران و فاجعه‌ي عظيمي است!)



به داوود قول وب لاگ داده‎ام ـ و مرد است و قولش! و حالا مي‎فهمم كه راست مي‎گفت؛‌ چقدر ساده است. فقط يك جو فضولي مي‎‎خواهد! هر چه در روزنامه يا تلويزيون به چشمت خورد يك چيزي از تويش بكش بيرون... اين مي‎شود وبلاگ!

يا به ‎اصطلاح، به خودت ياد بده كه چگونه از آب كره بگيري... يا اگر كره نگرفتي لااقل دوغ بگير.

به ‎خودم مي‎گويم: پيش داوود و ديگران خودت را به كوچه‌ي علي چپ مي‎زني، پيش خودت هم؟! فكر مي‎كني همين چيزهايي كه تا حالا نوشته‎اي، از آب كره گرفتن نبوده است؟!

آن شاعر عزيز نجيب را ـ خدا رحمتش كند ـ يادت كه نرفته!! از نوك قلمش جواهر مي‎ريخت... به‎اصطلاح خودش "كاري كرده بود كارستان"... و آنوقت دوغ هم نداشت كه قاتق نانش كند... آنوقت تو به‎خودت چه مي‎گويي؟!!

و تازه شكم‎گنده‎هاي بي‎مايه را هم ببين! به درد مردن هم نمي‎خورند.

¯

باري، اگر حوصله فضولي داشته باشي وب‎لاگ زير دست و پاي روزنامه و كتاب و تلويزيون و همه‎جا ريخته ـ فعلاً خودش ريخته ـ لابد بعد هم نان و آبش مي‎ريزد!

همين روزنامه را بردار نگاه كن؛ جلو چشمت است... كور كه نيستي.

مردي (شايد روانشناس) با لبخندي پر از ظفرمندي در عكسش چنين آورده: "تكنولوژي فكر"! و من نمي‎فهمم تكنولوژي فكر ديگر چيست!

آنطرف‎تر يكي ديگر ـ و باز هم با لبخندي در عكس نوشته است:

"كلاس‎هاي كنكور ما شاگرد دوم ندارد ... همه شاگرد اول خواهند بود..." باز هم نمي‎فهمم.

با خودم فكر كردم نكند داوود با اين تمهيد زيركانه خواسته است نفهمي ما را برملا كند و آبروي نداشته‎مان را پيش خودمان ببرد! مي‎داني منظورم چيست! آخر خيلي شبه‏آدم‎ها،‌ از جمله ... پيش هر كس آبرو داشته باشند پيش خودشان ندارند ـ تنها به‎روي خودشان نمي‎آورند!

و بعد دست آقايي كتابي ترجمه ديدم با اين عنوان "موفقيت بي‎قيد و شرط!" و باز نفهميدم يعني چه!

(اگر تو در اين اتاق بنشيني، پنجره را باز بگذاري؛‌ دستت را روي دستت بگذاري و هيچ كاري نكني؛ و از آسمان اسكناس هزار دلاري به‎سر و بارت ببارد، موفقيت تو بي‎قيد و شرط نبوده است! همان در اتاق نشستن و پنجره را باز گذاشتن، شرط موفقيت بوده است!)

تا اينكه كم‎كم فهميدم كه نفهميدن كليد فهم است! يعني نفهميدن آدم را به‎سؤال وامي‎دارد... و سؤال آغاز شكوفايي فهم است!

مثلاً خوب كه روي "موفقيت بي‎قيد و شرط" فكر ... نه؛ بي‎فكري كردم، به ‎اين نتيجه رسيدم... يعني نزديك بود برسم كه رشته افكارم ـ آنهم چه افكاري ـ متأسفانه پاره شد!

فعلاً هم كه مشغول به گره زدن اين افكار پاره‎ايم... تا ببينيم كي باز هم فرصتي براي وب‏لاگ‎نويسي پيش مي‎آيد!

(اين را براي استحضار اداره "مچ دوشغله‎بگيري" مرقوم فرموديم ـ كه يعني براي هيچ منظوري حق سراغ ما آمدن را نداريد ـ زيرا فعلاً ما هنوز دوشغله نشده‎ايم ... تا بعد... )

راستي كه خدا رحمت كند پدرت را داوود ـ كه اين حرفه‌ي شريفه‌ي وبلاگ‎نويسي را پيش پاي ما گذاشتي! از بيكاري كه بهتر است. نيست؟! آدم يك چيزي مي‎بيند. آن چيز آدم را ياد يك چيز ديگر مي‎اندازد ـ‌ و حسنش هم اين است كه ياد چيزهاي جواني نمي‎اندازد ـ كه همه‎اش دردسر... همه‎اش دردسر... به‎قول نيم بيت شاعر "خوب شد پير شدم كم‎كم و نسيان آمد" ـ و بلانسبت شما يك كمي هم بيشتر از نسيان!

خلاصه آن چيز هم ياد يك چيز ديگر؛ و آن چيز ديگرم ياد چيز ديگر و ... همينطور چيزها را بگير و برو جلو تا يك مرتبه مي‎بيني رسيدي به‎يك وب‎لاگ نجيب و پدر و مادردار!

حالا من راه و روش اين شغل ـ به‎قول كربلايي علي همسايه‎مان ـ ‌كه حسا‎س‎ترين و پر مصرف‎ترين كلمه‎اش "آبرومندانه" بود (ولي او "آبيومندانه" تلفظ مي‎كرد)؛ بله، راه و روش اين شغل "آبيومندانه"‌ را ياد تو هم مي‎دهم... به‎شرط آنكه تو ديگر ياد هيچكس ندهي. خوب معلوم است... اينهم چرا دارد؟! نان و آب هردومان قطع مي‎شود... همين!

بله، روزنامه‌ي همين آبادي خودمان ـ نه جرايد كفر و كفار ـ نوشته بود براي درمان يادم نيست چه بيماري‎اي، يا جبران كمبود چه ويتاميني روزي نيم‎ساعت ـ بيش‎تر يا كم‎تر ـ رقص خيلي مفيد است!

اول چند بار چشمم را بستم و باز كردم ببينم چشمم درست ديده است! ديدم بله، درست ديده است. به‎قول لهجه‌ي زيباي اهالي محترم "ورَهَ رهَ" گفته است: "روزي نيم‎ساعت وَرَقصيد؛ ورا ودنتان خوب وبيده...".

بعد، استغفرالله گويان و لعنت بر شيطان‎كنان و طلب طول عمر با ايمان براي مسلمين و نابودي كفار؛ و خلاصه توبه‎كنان به‎ياد يكي از معصيت‎هاي غيرمستقيم نه چندان سنگينِ متجاوز از بيست سال پيش خودم افتادم. كتابي ترجمه كرده بودم كه در جايي چنين آمده بود: (البته توسط نويسنده آمده بود؛‌ و به‎همين جهت هم عرض مي‎كنم كه خدا را شكر سهم گناه من چندان سنگين نبود!)؛ بله، اينطور آمده بود: "نسيم لاي درختان مي‎وزيد؛ و گويي درختان در حال رقص بودند..." مأمور وزارت‏خانه‌ي جليله‌ي مربوطه نوشته بود ـ يعني تذكر و هشدار داده بود كه كلمه‌ي "رقص" (به‎علاوه‌ي تعداد ديگري از كلمات معصيت‎آلود) حذف بشود!

بنده هم چون از قديم‎الايام فردي سر بزير و درواقع مطيع‎الدوله بوده‎ام و هستم؛‌ كلمه‌ي "رقص" و چند كلمه‌ي بدقواره‌ي كريه‎الباطن را حذف كردم. و وقتي به‎خود آمدم، خداوكيلي خيلي دعا كردم به‎مأمور آن وزارت جليله!

(... و براساس روالي كه قبلاً عرض كردم ـ يعني از ياد يك چيز به ‎ياد چيز ديگر مي‎افتم و همينطور در سلسله مراتب يا بي‎مرتبت اين چيز ديگرها آنقدر مي‎روم و مي‎روم تا به‎ يك وبلاگ آبرومندانه‌ي تمام عيار برسم.

اين را هم بگويم كه براي رسيدن به‎ آب و ناني كه به‎چنين وب‎لاگ‎هايي تعلق مي‎گيرد، راضي به‎زحمت خودمان نيستم؛ خودش مي‎رسد!)

بله، و باري؛ از به ‎ياد آمدن آن تذكر باقدمت و باحرمت؛ و منظم به‎ثواب‎هاي مربوطه، ياد يكي از ابيات معصيت‎آلود سعدي افتادم ـ البته با طلب مغفرت و بخشش براي آن بنده‌ي خدا كه واضحاً مي‎توان ديد و دريافت كه معصيت غيرعمدي بوده است. بله؛ يادم آمد كه، استغفرالله، گفته است:

آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب؟! (واي واي، مگر خدا؛ مگر خدا خودش رحم كند! خوب مرد حسابي، قبل از آنكه چنين دسته گلي را به ‎آب بدهي از چهار تا آدم ثواب و گناه‎شناس مي‎پرسيدي، مشورت مي‎كردي... مگر آدم هرچه به‎ زبانش آمد بايد بگويد؟! هيچ به ‎آخرتت فكر كردي؟!)

خدايا توبه! مي‎گويد:

آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب!! سرو در باغ به‎رقص آمده و بيد و چنار!

مي‎گويد يك وضعياتي پيش آمده است كه سرو و بيد و چنار (لابد با همكاري بلبل) به‎رقص و كارهاي ديگر درآمده‎اند؛ چه رسد به‎آدميزاده ـ كه از قديم كارش از همين قبيل امورات بوده است! اصلاً اينجور شعرها نمي‎گفتي. مگر كسي زورت كرده بود؟! حالا هم كه گفتي اينطور مي‎گفتي:

آدميزاده اگر در تعب آيد چه عجب سرو در باغ به ‎لرز آمده و بيد و چنار!

خوب، اينطور مي‏گفتي چه مي‏شد؟!! نه وزنت به‎هم مي‎خورد نه قافيه‎ات! به ‎معنا هم خللي وارد نمي‎شد ـ تازه وارد هم كه مي‎شد خلل عمده‎اي نبود! اگر معناي شعر را بلد نيستي من برايت معنا كنم:‌ خوب، طبيعت است ديگر؛ بهار است ديگر: ‌"جهان جوان شده است و ياران به ‎عيش بنشسته‎اند..." در اين حيص و بيص و عيش و نوش و لهو و لعب كه هيچكس به ‎هيچكس نيست؛ و سرو و بيد و چنار از فرصت پيش‎آمده يك مقدار سوءاستفاده‎‎هاي... چطور بگويم... وقيح مي‎كنند و يك جور تكان‎ها و لرزش‎هاي خلاصه عرض كنم، ناجور و احياناً تماس‎هاي نزديك با يكديگر پيدا مي‎كنند ـ آدميزاده‎اي كه صاحب معرفت شده است؛ و نمي‎خواهد بار ديگر خود را غرق گناهاني سنگين‎تر كند ـ از آن بساط و مجلس عيش و نوش و غيره ابراز تأسف مي‎كند؛ و حتي احساس رنج و محنت هم پيدا مي‎كند!

خوب، اينطور مي‎گفتي چه مي‎شد؟! گناه كه نمي‎كردي، هيچ...

خوب است اين وب‎لاگ را به همينجا خاتمه بدهم. و نتايجي را كه مي‎خواهيم از آن بگيريم، موكول كنيم به‎ وب‎لاگ بعدي. (اصلاً نمي‎دانم غير از همان آب و نان، نتيجه‌ي ديگري را مد نظر داريم؟!)

آنهم خوب هنوز نرسيده است! نكند منتظر مصوبه‎نامه يا بخش‎نامه‌ي هيئت نامربوطه‎اند!!

داوود! اگر خيلي نان و آب را طولش بدهند... خلاصه از حالا برايت گفته باشم! شغل كه قحط نيست!!




داوود، به‎جان عزيز خودم و خودت و ساير برو و بچه‎ها ـ كه اگر بخواهم همه را اسم ببرم از ده نفر هم مي‌زند بالا ـ اگر من بدانم "وب لاگ" كيست يا چيست! آدم خيري است؛ يا از اين... نمي‎دانم... شايد مفت‎خورها است.
من فقط چهار يا پنج بار چشمم در روزنامه به ‎اين اسم افتاد؛ و نمي‎دانم چرا به‎نظرم رسيد كه بايد از اين آدم‎هاي مشكوك و جَلَب باشد... از اينها كه مي‎گويند ويروس سرخ نكرده به‎خورد كامپيوتر بي‎دهانِ زبان‎بسته مي‎كنند؛ و يك كمي هم اهل فعل حرام‎اند...
ديدم داود اول زد زير خنده...
ـ گفتم: اي كوفت... مرا بگو كه از اين هالو مي‎پرسم تا بلكه يك چيزي ياد بگيرد! حالا مي‎خواهي بگويم اهل كجاست؟!
ـ نه؛ نگو! اتفاقاً همين الان يادم افتاد كه قلم مصفا جان مي‎دهد براي وب‎ لاگ نويسي.
خواستم بگويم: قلم هفت جدت جان مي‎دهد براي وب لاگ نويسي! مي‎خواهي بروم ته و توي اجدادت را درآورم... كه با چشم خودم ديدم يارو مي‎خواست در بخش غير مشاهير (شايد يك كمي هم مشاهير) بنويسد اينها تا هفت پشتشان مي‎خورد به وب‎لاگ نويسان دربار صفوي؟!!
ها... بنويسم... ؟! اجازه ها...؟!
ـ اگر مهلت توضيح بدهي مي‎فهمي چرا قلم خودت و هفت پشت خودت جان مي‎دهد براي وب لاگ نويسي!
ـ موضوع انگار دارد بيخ پيدا مي‎كند! داوود نگذار من جوشي بشوم! اگر چاك قلمم را بكشم عاقبت خوشي برايت نخواهد داشت ها!!
ـ خوب، تو فقط يك دقيقه به‎ حرف‎هايم گوش كن. اگر اين شر و ورهايي را كه در كتاب و مقاله چاپ مي‎زني، بياوريم توي سايتت،‌ اين مي‎شود وب لاگ!
حالا ديدي كه هفت جد خودت ـ و شايد هم بيشتر ـ وب لاگ نويس بوده‎ايد؟!
ـ داوود نكند سايتي هم كه به‎اسم من درآورده‎اي، ‌و يك حرف‎هايي هم از قول من درش چاپ مي‎زني بي‎برنامه نبوده باشد!
داوود ... الهي كه من نميرم، ‌دست خارجي در كارت نيست؟!
ـ تو شروع كن به نوشتن، در هركدام دست خارجي ديدي مي‎تواني پاكش كني!
ـ ديدي گفتم؟!! از همينجا مچت را گرفتم. تو به خيالت من آنقدر هالويم كه نمي‎دانم دوشغلگي چه جرم سنگيني است؟!
من قبلاً يك شغله بوده‎ام؛ و تو حالا پيشنهاد دوشغله مي‏‎كني‌ ـ شغل وب لاگ گري!‌ خوب، رفيق (حالا بگويم رفيق نارفيق؟!) اگر قضيه درز پيدا كرد و پس فردا مامورين مربوط به كشف دوشغله‎ها آمدند چوب تو آستين وب لاگ ما بكنند، كي جواب مي‎دهد؟! سركار؟!
بارك‎الله داوود آقا؛ بعد از بيست سال دوستي و غيره مي‎خواهي يك چنين نقشه‌ي شيطنت‎باري براي رفيق چهل ساله‎ات بريزي؟!
ـ تو وب لاگت را بنويس! اگر كسي چوب توي پاچه‌ي وب لاگت كرد، من ضامن!
ـ بسيار خوب داوود. ولي اگر من نوشتم و دولت آمد چوب... من مي‎آيم خرّ تو را مي‎چسبم ها؟!!
ـ بنويس... ولي نه وب‎لاگ گنده‎تر از كله و دهان خودت ـ در آنصورت من ضامن نيستم!
حالا يك چيزي به‎عنوان مستوره وردار بنويس ببينيم چه مي‎شود... يا الله... توكل به‎خدا.
تازه يك چيزي را نمي‎داني؛ كم كم يك شغل نان و آب داري مي‎شود كه ... اوووه.
اختيارش هم دست خودمان است. مي‎توانيم دو بخشش كنيم: "بخش نان" و "بخش آب"! بخش نانش مال من؛ بخش آبش مال تو! اگر انشاءالله به‎زودي قحطي آب آمد آنوقت تو خرفت مي‎فهمي كه وب‎لاگ نگاري در "بخش آب" يعني چه! چه هنري است! اصلاً براي خودش تشكيل يك هنر جديد را مي‎دهد. "هنر هشتم!"
حالا به‎ جاي اين حرف‏هاي پراكنده بردار يك وب‎لاگ مختصر محض نمونه بنويس ببينيم لياقت استخدام در بخش "آب وب لاگ مصفا" را داري؟!
ـ منظورت از "مصفا" ديگر چيست؟!
ـ مصفا يعني خودت!‌ مي‎بيني كه هنوز هيچي نشده و به هيچ كجا نرسيده خودت را هم گم كرده‎‎اي؟!!
عجب روزگاري است ها!!!
ـ بسيار خوب داوود؛ من مي‎نويسم؛ ولي شكي نيست كه تو يك ريگي به كفش داري! واي به‎حالت اگر يك روز آن چوب مخصوص را بخواهند به من تحميل كنند! آنوقت است كه من مي‎دانم و داوود آقا... بي ‎يك كلمه كم يا زياد همه‌ي ‌اسرار را بروز مي‎دهم!
ـ حالا تو به‎جاي اين مهملات يك وب‎لاگ مختصر را شروع كن.
ـ از كجايش شروع كنم بهتر است؟!
ـ خودت را به‎اون راه‎ها نزن... همه‌ چيز را خودت بهتر از من تازه به‎دوران رسيده بلدي!

محمد جعفر مصفا ، هویت فکری




به راستي چرا انسان‌ها در هزاران سال گذشته اسير نابساماني و به قول امروز «ملوك‌الطوايفي ذهني» شده‌اند؟! يا به عبارت ديگر چرا انسان هميشه بايد اسير بيگانه‌اي حاكم بر انديشه‌ها و حتي احساسات و عواطف خويش باشد؟! آيا انسان نبايد شايستگي اصيل بودن، و شايستگي زيستن با اصالت خويش را داشته باشد؟! اين كه انسان خودش نيست، اينكه اسير الگوها و قالب‌هاي بيگانه‌اي با خويش است، بزرگ‌ترين وخامت، رنج و خسران هستي و زندگي آدمي است! چون دير زماني است كه ما به يك بيگانه حاكم بر خويش عادت كرده‌ايم؛ و چون غير از اوامر، الگوها و قالب‌هاي همان بيگانه با چيز ديگري آشنا نيستيم؛ نه مي‌توانيم رنج و بدبختي اينگونه زيستن را درك كنيم؛ و نه مي‌توانيم زيبايي و شكوه زيستن با اصالت، جوهر و فطرت انساني خويشتن را درك كنيم!
و تا زماني كه انسان به حدي از ادراك، خرد و منطق نرسيده است كه از ذهن تنها در رابطه با واقعيت‌هاي هستي ـ كه نقش ذاتي و واقعي ذهن است ـ استفاده كند، محال است كه زندگي و روابط او با خودش، با ديگران و با عالم هستي يك رابطهء صحيح، هنجار، منطقي، خردمندانه، شاد و بي‌مسأله باشد!
(اين همان موضوعي است كه مولوي بر آن تأكيد مي‌كند: هر عضوي بايد در موضع مناسب خود عمل كند ـ تا هستي انسان قرين عدل، توازن و آهنگ باشد!)



مي‌گويند به دليل گسترش وسايل ارتباط جمعي از قبيل راديو و ماهواره و غيره، انسان‌هاي امروز گرفتار نوعي «ملوك‌الطوايفي ذهني» شده‌‌اند! مي‌گويند در گذشته تعداد سيستم‌هاي نظري و فكري‌اي كه به ذهن انسان‌ها القاء مي‌شد اولاً محدود بود؛ ثانياً گروه‌‌هايي كه در القاء آن نظريه منافع و مصالحي داشتند ذهن فرد را در يك قالب محدود و بسته نگه مي‌داشتند و مانع مي‌شدند كه نظريهء جديدي بر ذهن آن فرد و گروه عرضه بشود؛ ولي امروز هركس از هر گوشهء دنيا يك نظريه‌اي پيدا مي‌كند و از طريق يك مقدار آرايش و بزك، ظاهري موجه و معقول به آن مي‌دهد؛ و يك ساعت بعد از طريق اينترنت آن را در اختيار ذهن ميليون‌ها انسان قرار مي‌دهد! و ذهن افراد پر مي‌شود از انواع انديشه‌ها و نظريات اغلب متضاد و متناقض. حال آنكه در گذشته، طول زمان اين القائات صد سال و حتي هزار سال بود!
اصل موضوع در حالا و گذشته فرق نمي‌كند. اولاً اين همان چيزي است كه مولوي مي‌گويد جزيي‌انديشي، تكه‌تكه‌انديشي؛ و اينكه «هر يكي گويد منم راه رشد»؛ يا «اين بدين سو، آن بدآن سو مي‌كشد». در گذشته هم ملوك‌الطوايفي ذهني وجود داشته است!
ثانياً وقتي من اسير انديشه‌هاي القايي بيگانه‌اي به نام «هويت» شدم، و به وسيلهء بيگانه‌اي حركت كردم، ديگر چه فرق مي‌كند اسير يك انديشه و نظريه باشم يا اسير ده‌ها و صدها نظريه! اصل بدبختي، سرگرداني و كوري من انسان اين است كه خودم نيستم؛ خودم راه نمي‌روم، بلكه راه برده مي‌شوم. در اين صورت تعداد و كميت مهم نيست!

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم تیر 1385ساعت توسط محمدجعفر مصفا | نظرات خوانندگان

تو داري حوض را با توهم پر مي‌كني. تصاويري با يك سطل‌هاي توهمي عين بودش تالاب است!
قرار جديدمان با خودمان اين است كه از شرح و بسط موضوعات خودداري كنيم! به خودمان فرصت بدهيم كه جوهر زندگي و هستي را اصالتاً، نه از طريق توصيف ديگران، درك كنيم! به عبارت ديگر ذهنمان را از دست‌دوم‌خوري باز داريم! (نمي‌توانيم آن را «بازداريم». نفس آگاهي و ادراك قضاياي زندگي، ذهن را از گدامنشي و دست‌دوم‌خوري بازمي‌دارد!)



مي‌گوييم «هويت فكري» حكم يك استخر و تالاب را دارد با آب گنديده‌ء متعفن! و ما هرگز نمي‌توانيم با برداشتن يك سطل از آب تيره و متعفن تالاب، و افزودن يك سطل آب زلال به آن، آب يك گوشه از تالاب را تميز نگه داريم! (و اين تازه به فرض آن است كه چنين جابجايي‌اي معنا و امكان واقعي داشته باشد!)
و اما لحظه‌اي كه تو واقعاً آب تمام اين تالاب متعفن را با آب تميز و زلال عوض كني، با كمال شگفتي مي‌بيني كه چنان تالابي اصلاً وجود نداشته؛ و تو آن را خواب مي‌ديده‌اي!
تالاب تا زماني وجود (توهمي) دارد كه تو به تعويض آب آن با معيار تك سطل‌هايي مي‌انديشي!




محمد جعفر مصفا، ذهن

حدود يك ساعت از رانندگي من گذشته.

روزبه مي‎گويد دچار يكنواختي جاده نشوي. و اين يكنواختي دچار جاده‎گرفتگي‎ات كند؟!
لحظه‎اي تأمل كردم؛ و ديدم هشدار لازمي است. "شب‎گرفتگي" و "جاده‎گرفتگي" عوامل فوق‎العاده خطرناك و موذي‎اي هستند. تا چند ثانيه پيش با چشم باز مشغول رانندگي بودي؛ لحظه‎اي بعد بدون كمترين توجه پلك‎‎هايت روي هم افتاده و ...
روزبه به پشت فرمان نشست؛ و من كه ده سالي مي‎شد رانندگي نكرده بودم متوجه يك عامل "گرفتگي" جديد و قبلاً تجربه‎نشده‎اي شدم ـ كه مي‎توان آن را "كهولت‏گرفتگي" ناميد! (هفتاد و سه سال از حركات توأم با تضاد، تلاش بي‎وقفه، عصبي، ناآرام؛ و هدر رفتن بيهوده‌ي انرژي‎هاي ارگانيسم گذشته است.)
تجربه‌ي خود را از رانندگي در سن بالا براي روزبه تعريف كردم. او در اين زمينه هيچ تجربه‎اي ندارد ـ و بنابراين نمي‎تواند چيزي بگويد. فقط گفت: بهتر است پس از اين هرگز ديگر رانندگي نكني! و من منطق اين پيشنهاد را درك كردم. "كهولت‎گرفتگي" درست مثل "شب و تاريكي‎گرفتگي" مثل "يكنواختي جاده" ـ و ساعاتي طولاني تنها در انديشه‌ي يك موضوع خاص بودن ـ ذهن و حواس را در خود مي‎گيرد؛ و نوعي "خواب"، نوعي غيرهشياري ناشي از يكنواختي در ذهن، و كلاً در ارگانيسم ايجاد مي‎كند. ولي ما هرگز به يك "گرفتگي" ديگر توجه نكرده‎ايم. و آن گرفتگي "شخصيت"، "هستي توهمي"، و "هويت فكري" است! "شب‌گرفتگي" ممكن است فقط در موقع رانندگي مزاحمت و خطر داشته باشد. ولي در ابعاد وسيع ديگري و بيشتر از هر زمان ديگري ارگانيسم، شكوه وحدت، يكپارچگي و تكه تكه نبودن را تجربه مي‎كند. يا به علت عدم حضور دشمنان و سوداگران "شخصيت"، در شب "مقايسه" به حد زيادي متوقف مي‎گردد. و اين توقف هدف يكي از شيطاني‎ترين و مخرب‎ترين كيفيت‎ها از ارگانيسم است!
حال آنكه "شخصيت‎گرفتگي" اولاً هميشگي است ـ حتي در خواب ـ گيرم با كيفتي موقتاً تخديرشده! ثانياً مسأله‌ي آن منحصر به "گرفتگي" به معناي انقباض، ملالت، ترس و ناشادي نيست. "شخصيت‎گرفتگي" ـ كه مترادف است با زندگي در خواب رؤيا و توهم ـ سبب مي‎شود كه شخص، زندگي واقعي را از دست بدهد؛ و انرژي ارگانيسم را در خدمت حفظ يك پديده‌ي هيچ و لاشيئي، و پر از تضاد و پر از خشم و ترس و نفرت ببازد؛ هدر بدهد! نمي‎دانم آيا ما حس مي‎كنيم؛‌ در عمق باطن خود واقعاً درك مي‎كنيم كه يك بيگانه تكه تكه و توهمي به جاي اصالت فطري ما زندگي مي‎كند!!؟ و اين تصاوير جزيي، تكه تكه توهمي چگونه ارگانيسم را از تجربه‌ي وحدت محروم مي‎گرداند!!؟
گاهي انديشيده‎ام كه براي نورچشمان نيامده و نديده نگارش كنم، با عنوان قلمبه‌ي "تصحيح اللغات". به نظرم اين بد نيست. ولي اشكالي كه دارد اين است كه دامنه‌ي اغلاط را محدود و منحصر به الفاظ و كلمات مي‎كند؛ حال آنكه انسان در ابعاد فوق‎العاده گسترده‎اي اسير اشتباه است؛ اسير غلط زندگي كردن است!
براي اينكه خيلي روده‎درازي ـ در گفتن و شنيدن ـ نكنيم، به اين نكته‌ي كلي و اساسي توجه داشته باشيم كه در حال حاضر آنچه را ما به عنوان شخصيت و هستي رواني براي خويش متصوريم مبتني بر وهم و خيال است؛ مبتني بر يك كابوس تمام عيار است! و زيستن براساس توهم بدان معنا است كه هستي و زندگي ما يك راه و روال غلط را برگزيده؛ و هميشه و در تمام ابعاد در اين مسير توهمي، و با ابزارهاي توهمي زندگي مي‎كند و پيش مي‎رود!
چون پايه غلط است، هر چيز مبتني بر آن نيز غلط است! توجه به اين نكته كلي ما را از وارد شدن به حيطه‌ي جزييات بي‎نياز مي‎گرداند! ... همه‌ي اين غلط كردارها و غلط گفتارها و روابط غلط زير پوشش "هم‎الكاذبون" آمده است! بزرگترين..و (پسرجان... (به خودم مي‎گويم) در اين زمينه‎ها و روابط كلمه‌ي بزرگ و كوچك"؛ و علي‎الخصوص كلمه‌ي "بزرگ‎تر و كوچك‎تر" را بكار نبر! چند بار به تو (يعني به خودم) حالي كنم كه هيچ شبحي از شبح ديگر،‌ هيچ غولي از غول ديگر نه بزرگتر است و نه كوچك‎تر!!) پس بگويم "نيرومندترين"... (حالا راضي شدي!؟) ـ (به خودم مي‎گويم!) محرك و بنزين لازم براي استمرار حركت يك ماشين توهمي، "خشم" است! (و به بدبختي خودت انسان توجه كن: اصل ماشين يا اصل بنا و ساختمان توهمي، خيالي و هيچ و پوچ است! ولي براي گردش چرخ‎هاي همين ماشين پوچ ابليسي و اين ميراث شوم آباء و اجدادي، لاجرم من در لابلاي دنده‎ها و پرّه‎هاي آن پيچانده مي‎شوم، حركت مي‎كنم، و پيش مي‎روم و مي‎روم تا عاقبت اسير يك مقدار ارتباطات و فعل و انفعالات درهم پيچيده و به هم‎گره خورده مي‎شوم! در جريان اين حركات وابسته و زنجيره‎اي اساسي‎ترين تغيير در ساختار ارگانيسم تبديل انرژي پاك، زيبا، كلي، ريشه‎دار و متقن عشق است به انرژي جزيي، تكه تكه، تيره، ملول، و منقبض!
آنگاه به تبع اين تغيير بنياني، تغييرات ديگر حادث مي‎شود. اساسي‎ترين اين تغييرات بنياني جابجايي و تغيير نقش و ماهيت انرژي است! ابتدا حركت انرژي نيرومند عشق در خدمت راه بردن ارگانيسم است. ولي بعد از شكل گرفتن توهمي و تصوري "شخصيت"، آن انرژي زيبا و نيرومند به خدمت حفظ و راه بردن يك ساختمان خيالي و توهمي درمي‎آيد! (و همه‌ي اين تغييرات و فعل و انفعالات به تبع تغيير نقش و وظيفه‌ي انرژي حادث مي‎شود!)
يكي از اساسي‎ترين تغييرات تبعي اين است كه انرژي عشق براساس عقل و خرد كمك مي‎كند به راه بردن صحيح و مفيد ارگانيسم. ولي بعد از تغيير و تبديل انرژي عشق به انرژي خشم، نقش و هدف اين انرژي، راه بردن يك ساختمان خيالي و توهمي است! و اين (براساس قانون "انطباق") يك ضرورت اجتناب‎ناپذير است! در ارتباط با يك پديده و يك هستي واقعي، آنچه به كار راه‎بري آن پديده مي‎آيد، عقل است؛ خرد و بينش است. اما براي حفظ و اداره و پيش بردن يك ساختار بنياداً توهمي، جز توهم چه چيز ديگر مي‎تواند وسيله‌ي متناسب باشد؟! اداره ساختماني كه بر توهم بنا شده جز توهم چه چيز ديگر مي‎تواند باشد! به اصل "انطباق" صحيح و متناسب خيلي دقيق، عميق و به شكلي وسيع توجه كن! اين توجه بسياري از مسايل حتي اساسي را حل مي‎كند! توجه داشته باش كه اگر پاسخ متناسب با سؤال نباشد؛ يا به عبارت ديگر اگر پاسخ متناسب با چالش نباشد محال است كه مسأله ـ هر مسأله‎اي كه مي‎خواهد باشد ـ حل بشود! قبل از هر حركتي سعي كن پاسخ متناسب با چالش يا مسأله‎اي را بيابي! وقتي اين پاسخ متناسب را يافتي، خودت را به آن وابگذار! آن تناسب كار خودش را مي‎كند!



قبلاً اين قرار را با يكديگر داشتيم كه هنگام طرح هر سؤال و مسأله بايد اين موضوع در نظر گرفته شده باشد كه در طرح آن سؤال و مسأله خاص چه فايدتي (از لحاظ گسترش شناخت و آگاهي) وجود دارد.
به‎نظرم حالا كه روي پاي خودمان ايستاده‎ايم ـ يا قرار است باشيم ـ بهتر است چنان سؤالي را مستقلاً و در باطن خود مطرح كنيم ـ به‎علاوه‌ي يك بعد و مسأله و موضوع جديد. بعد جديد اين است كه ببينيم موضوع خاصي كه مطرح مي‎كنيم، علاوه بر بعد فايدت آن، چه ارتباطات و وابستگي‎هايي با رشته‎ها و ديگر مهره‎هاي اساسي هويت فكري دارد. (اينها را نيز در باطن خودت پيدا كن.) مثلاً اينكه در اعمال و رفتار من يك كيفيت اجبار و عدم آزادي وجود دارد؛ و تمام هستي‎ام آميخته به نوعي دغدغه، كراهت، ملالت و ناراحت بودن است؛ و رفتارها و زندگي من هميشه اسير ناشادي و ترس است؛ از كدام ريشه يا ريشه‎هاي اساسي ساختمان هويت فكري نشأت گرفته است چه كيفيت‎هايي است؛ و خود اين كيفيت‎هاي تبعي چگونه و با چه مكانيسمي تشكيل ريشه يا ريشه‎هايي را مي‎دهد براي رشد شاخه‎هاي فرعي و تبعي جديد!!
مي‎داني، همه‌ي اينها يعني گسترش شناخت و آگاهي نسبت به كلاف درهم پيچيده‌ي توهمي ساختار "خود"!
ممكن است بگويي در شناخت وسيع و همه‎جانبه يك پديده‌ي توهمي فايدتي را نمي‎توان متصور شد! قبلاً هم گفته‎ايم: در شناخت جزييات؛ و همچنين شناخت نحوه‌ي عملكرد يك غول توهمي چه فايدت و ضرورتي وجود دارد؟! آيا درك همين يك موضوع اساسي كافي نيست كه تو عميقاً و با كيفيتي مستقيم و به‎طور حسي و باطني درك كني و تشخيص بدهي كه كل آن غول ـ خواه فوق‎العاده وسيع و درهم پيچيده باشد؛ يا كوچك، محدود و ساده ـ يك محصول و ساخته‌ي خيالي است؟! تو وقتي توهمي و خيالي بودن ساختمان "خود"، "من"، "هستي" و "هويت فكري" را در باطن خويش حس كردي، درك كردي؛ و دريافتي كه هيچ واقعيتي در آن "هستي" وجود ندارد؛ نه بزرگ و كوچك آن فايده و ضروت دارد؛ نه چگونگي تشكيل آن؛ نه علل و انگيزه‎هاي تشكيل آن؛ نه ريشه‎ها و نه محصولات تبعي حاصل از آن، و نه هيچ موضوع تبعي مرتبط با آن ضرورت دارد!
شناخت ريشه‎ها و تبعات، و همچنين چگونگي و نحوه‌ي تشكيل و عملكرد فعلي آن؛ و همچنين شناخت گستردگي و پيچيدگي آن كار درك اين معنا را سهل مي‎‎گرداند كه چگونه ذهن در يك تجربه‌ي منفي و برخورد و نگرش "احتما"يي مي‎تواند يكباره در بيرون از كلاف و زنجير "خود" قرار گيرد.
درست است كه ذهن من به اين ادراك عقلي رسيده است كه "خود" ـ با تمام تبعات و ريشه‎ها و شاخه‎هاي جوانه‎زده از آن و محصول آن؛ و با كيفيت‎ها و عادت‎ها و خصوصيات آن مبتني بر وهم و خيال است؛ ولي چگونه است كه با وجود اين ادراك، ‌ذهن باز هم آن بازي توهمي را ـ به عنوان يك واقعيت ـ استمرار مي‎دهد؟!
يكي از علل اساسي اين امر، حاكميت يك مقدار عادت‎ها است بر عملكرد ذهن. و به كار بردن واقعي يا توهمي بودن در مورد عادت، بي‎وجه و بي‎معنا است! ذهن من عادت كرده است به حركت و نوسان در گذشته و آينده! و اين امر در اصل موضوع، يعني در اينكه نوسان و حركت در گذشته و آينده با هدف حفظ و استمرار حيات يك پديده واقعي است يا توهمي، چندان ـ يا شايد اصلاً و مطلقاً ـ تأثيري در موضوع ندارد! به اين معنا كه وقتي ذهن عادت به حركت و نوسان در زمان كرد، لاجرم و به طرزي اجتناب‎ناپذير "خود" را مي‎انديشيد؛ "خود" را متصور مي‎شود. در اين صورت درك اين معنا كه "خود" غير واقعي است؛ علي‎السويه است! مهم عادت به زمان‎مندي ذهن است!
پس رفع اين عادت ـ عادت به زمان‎انديشي ذهن ـ حكم كشيدن يكي از ستون‎ها را دارد از زير بناي "خود" يا "هويت فكري و توهمي"!
تو فقط همين يك عادت و همين يك حركت (زمان‎مندي) را از ذهن سلب كن؛ در آن صورت مي‎بيني حيات كاذب "خود" ديگر استمرار ندارد ـ بي‎آنكه ذهن مستقيماً به چگونگي زوال "خود" انديشيده باشد! (اين يك نمونه روشن و قابل درك است از انواع برخوردهاي منفي، "احتما"يي و غير مستقيم با مسأله‌ي "خود"!)
پديده‎اي كه هيچ واقعيتي در آن نيست با هيچ تدبير، چاره، برخورد و انديشه‌ي مثبت قابل رفع و زوال نيست! حتي با اين انديشه كه ذهن انديشيده است كه "خود" وجود ندارد، خودش را درگير يك حركت، يك نگرش و يك برخورد مثبت كرده است! به نظر تو انديشه‌ي "خود وجود ندارد" يك برخورد و نگرش منفي است يا مثبت؟! به نظرم اين يك نگرش ظاهراً منفي و باطناً مثبت است ـ يك قدري هم شباهت به لطيفه يا تمثيلي دارد كه شايد يك يا چند بار به مناسبت‎هايي آن را نقل كرده‎ام. در كوچه‌ي ما، يا شما، پسري بود به نام رضا. بالاي ابروي چپ، روي پيشاني‎اش يك غده بود. بچه‎ها و همبازي‎ها از كودكي او را "رضا غدد" مي‎ناميدند. بزرگ كه شد و دستش به جيب و دهانش رسيد مبلغي داد و با عمل جراحي غده را از پيشاني‎اش محو كردند. بعد از آن بچه‎ها او را "رضا بي‎غدد" صدا مي‎زدند. و او عصباني مي‎شد كه "فلان فلان شده‎ها، من كلي خرج كرده‌ام تا اين غده‌ي لعنتي را از روي پيشاني‎ام برداشته‌ام؛ و شما هنوز آن را در مورد من به كار مي‎بريد؟!" و بچه‎ها جواب مي‎دادند: ما كه نمي‎گوييم تو غده داري. ما مي‎گوييم "رضا بي‎غدد"! به يك معنا بچه‎ها راست مي‎گويند. و در جواب اعتراض و دشنام او مي‎گفتند مگر ما گفته‎ايم "رضا غده دارد!"؟ مگر ما گفته‎ايم "رضا غدد"؟، گفته‎ايم "رضا بي‎غدد!" و رضا مي‎گفت: "نه. اين درست نيست. پيشاني من با پيشاني احمد چه فرقي دارد؟! چرا به او نمي‎گويند: "احمد بي‎غدد!"، به او مي‎گويند احمد. به من هم بگوييد رضا. ...نه بي‎غدد؛ نه با غدد!
به يك معنا و برچسب ظاهري "رضا بي‎غدد" يك عبارت منفي است. ولي آيا با "رضا" يا "احمد" يا "محمود" تفاوت ندارد؟!
ما بايد به مرحله‎اي از ادراك حسي و باطني برسيم كه خود را حسن و جعفر و عباس "بي‎غدد"؛ جعفر بدون "هويت فكري" متصور نشويم! فقط بگوييم "جعفر"؛ نه "جعفر بي‎غدد"! آخر "جعفر" فرق مي‎كند با "جعفر بي‎غدد"؛ فرق مي‎كند با "جعفر" بي‎هيچ كنيه و برچسب تشريفاتي!
و جعفري كه ابتدا "جعفر غدد" يا "جعفر هويت فكري" است؛ و سپس "جعفر بي‎غدد" يا "جعفر فاقد هويت فكري" خطاب مي‎شود فرق مي‎كند با "جعفر"!
مي‎داني مسأله چيست!! از كودكي جامعه يك توبره‌ي گل و گشاد (بلانسبت) به گردن افراد خود آويزان كرده است ـ به نام "شخصيت"، "هويت" و "هستي"! در هر رفتار و رابطه‎اي،‌ چيزي، تصويري، و ظاهراً صفتي رواني و معنوي در آن انداخته است! و آن را بسيار سنگين كرده است! حالا نهايت لطف درخواستي من از تو اين است كه مرا جعفر خطاب كني؛ نه جعفر ترسو يا جعفر شجاع؛ نه جعفر خسيس يا جعفر سخاوتمند؛ ‌نه جعفر حقير يا جعفر متشخص!
ولي تو، به علت مزمن در گفتن "جعفر غدد"، مرا از روي لطف "جعفر بي غدد" خطاب مي‎كني! و اين ظاهراً و لفظاً با قبل از آن فرق كرده. "جعفر" فرق مي‎كند با "جعفر بي‏غدد"! "جعفر" فرق مي‎كند با "جعفر حقير" يا "جعفر متشخص"!
اگر به مرحله‎اي از ادراك و احساس رسيدي كه بگويي "جعفر"، جعفر مطلق؛‌ بدون "جعفر حقير" يا "جعفر متشخص"؛ جعفر مطلق ـ جعفر بدون ترسو يا شجاع؛ بدون "جعفر بزدل" يا "جعفر شيردل و امير ارسلان..."!
پس اين صحيح نيست كه اول پيش خودت بينديشي "جعفر بزدل"؛ و سپس به خودت بگويي يا با خودتت بينديشي كه "جعفر ترسو يا بزدل" نيست!


ميل رانندگي پيدا كردم ـ يك علتش هم اين بود كه ديدم روزبه خسته شده است. با خواهش و تمنا به جاي او پشت فرمان نشستم. تمام مدت مواظب من بود، و دستور مي‎داد كه: "اينجور نرو آنجور برو"!
به اين دليل در رانندگي راحت و روان نبودم؛ خودم و ميل خودم در كار نبود؛ با احساس آزادي و اختيار بدون مخل نمي‎راندم.
با خودم انديشيدم؛ و به روزبه و مادرش گفتم: وقتي در يك مورد خاص، جزيي و فيزيكي ـ مثل رانندگي ـ انسان احساس كند كه خودش به اختيار خودش عمل نمي‎كند؛ و اين احساس وضعيت انقباض و گرفتگي و ملالت به او مي‎دهد، در نظر بگير وضع انساني را كه اسير تصاوير هويت فكري است؛ و اين تصاوير مثل يك راننده‌ء اضافي و كمك راننده بغل دست او نشسته‎اند، و نه فقط در يك مورد خاص مثل رانندگي، بلكه در هر قدم از زندگي، رفتارها، انديشه‎ها، تصميم‎ها و روابط مدام به او نق مي‎زنند كه اين كار را بكن، آن كار را نكن، حالا اين طور بران، حالا آن طور بران؛ وضع روحي شخص ـ از نظر انقباض، گرفتگي، ملالت، كسالت، عدم‎آزادي، و اينكه انسان ارباب و آقاي خودش نيست؛ و اينكه مثل يك اسير و نوكر بي‎اختيار مدام بايد نگران و گوش به فرمان ارباب‎هايي باشد ـ آن هم ارباب‎هايي با فرمان‎هاي متضاد ـ چگونه خواهد بود!!؟
خدايا ما را كمك كن تا عمق رنج و ملالت ناشي از آزاد نبودن خود را حس كنم!! در مثال رانندگي، فقط يك نفر به من فرمان مي‎دهد؛ و معذلك روح من به اين جهت كه بايد نگران فرمان ديگري باشد، گرفته و منقبض است؛ واي به زماني كه صدها و هزارها ارباب ـ در شكل تصاوير تشكيل‎دهنده‌ء "من" ـ مراقب و مواضب قدم به قدم زندگي و رفتارهاي من هستند! و من چه احساسي از مجبور بودن و مكلف بودن دارم!؟
آيا اين را حس مي‎كني، درك مي‎كني كه ما خودمان، اصالت خودمان نيستيم!؟ زندگي و رفتارها و روابط ما را بيگانگاني متضاد اداره مي‎كنند! و ما نسبت به طرز اداره‌ء آنها احساس رضايت و خشنودي نداريم! از فرمان‎هاي آمرانه‌ء آنها به ستوه آمده‎ايم! در احساس اكراه و انقباض به سر مي‎بريم!
خواهي گفت:‌ وقتي همه‌ء هزار نفري كه به سخنراني من گوش مي‎كنند براي من كف مي‎زنند، آيا من با تمام وجود احساس شادماني و رضايت نمي‎كنم؟!
باور كن (مي‎خواهي هم نكن) كه من احساس ترس، دروغ، بلوف و ريا كاري مي‎كنم! احساس ناشادي و نارضايتي مي‎كنم. احساس شادي‎ام دروغ و نمايش است! از اينكه به تو نشان داده‎ام فاضل و سخنور ماهري هستم، و تو را متوجه حقارت خودت و بزرگي خودم كرده‎ام؛ ذوق‎زده شده‎ام ـ نه شاد. شادي يك كيفيت وجودي ديگر است! شادي هنگامي است كه رفتارهاي من نمود و جلوه‎اي از اصالت من است!‌ حال آنكه در سخنراني من انواع بيگانگان متضاد عمل مي‎كنند!
آيا در سخنراني من معيارها، موضوع‎ها، اينگونه يا آنگونه صحبت كردن و همه‌ء چيز آن به حكم معيارها و تصويرهايي نيست كه مثل بيگانه‎اي در ذهن من نشسته‎اند و مثل حاكم جباري بر موضوع و طرز صحبت كردن و رفتارهاي من آمريت و حاكميت دارند؟!
تصاوير بيگانه‌ء حاكم بر ذهن ـ تحت عنوان "من" ـ شبيه تمثيل كمك راننده‎اي كه بغل دست من نشسته است و فرمان مي‎دهد كه چنين و چنان كن، نيست! در اين تشبيه و تمثيل راننده لااقل من هستم ـ گيرم به فرمان و با آمريت ديگري! حال آنكه در مورد تصاوير تشكيل‎دهنده‌ء "من"، گرداننده تمام زندگي، روابط و رفتارهاي من انواع تصاوير متضاد و كاملاً بيگانه با من و ناجور و ناساز با اصالت من است!
و احساس ما نسبت به خودمان و نسبت به زندگي‌ ـ در بعدي وسيع و به‎طور دائم ـ احساسي است توأم با اكراه، ملالت و گرفتگي روحي، احساس اجبار، و نارضايتي از كاري است كه در حال انجام آن هستيم!
احساس ملالت، احساس انقباض، اجبار، كراهت، ناشادي و نارضايتي منحصر و محدود به مواقعي نيست كه كاري را انجام مي‎دهيم ـ بدون انجام هيچگونه كار هم آن احساسات نامطلوب و توأم با كراهت وجود دارد. اصولاً صحبت از موردها، مثلاً موردي كه كاري انجام مي‎دهيم ـ بي‎معنا است؛ ‌مسأله در "هستي" ما است؛ نه در نمودها و رفتارهايي خاص! باوجود حاكميت يك "هستي" ناسالم، نااصل و ناهنجار، صحبت كردن از عمل و رفتار صحيح و غير صحيح بي‎وجه و بي‎معنا است! نفس يك "هستي" مبتني بر توهم، بر هيچ و پوچ، عين احساس انقباض، ترس، تزلزل، پوچي، گم‎گشتگي، احساس ناشادي، ملالت، گرفتگي، كراهت و هزار رنج و مسأله ديگر است!

محمدجعفر مصفـا نویسنده’ کتابهای خودشناسی و عرفـان.

نوشته است:

"هدف عيد نزديك كردن دست‎ها و قلب‎ها است به يكديگر؛ و رفع كدورت" ...
يك مشكل هويت فكري اين است كه به وسيلهء خشم و نفرت نه تنها انسان‎ها را از يكديگر جدا مي‎كند، بلكه خود انسان را از خودش نيز جدا مي‎كند. (بيگانگي با خود چنين معنايي دارد!) بعد اين انسان به جاي آنكه خشم را ـ از طريق شناخت علت و ريشهء آن ـ از بين ببرد، متوسل به يك مقدار شعارهاي انسان‎مآبانه و بي‎معنا مي‎شود.
مگر در عيد چه چيز هست كه در روزهاي ديگر نيست! عيد هم يكي از روزها است. اگر از روزهاي عيد يك عنصر مثلاً شيميايي ساطع مي‎شود و لااقل به طور موقت خشم و نفرت انسان‎ها را به يكديگر فرو مي‎خواباند باز هم يک چيزي؛ ولي روز عيد چه خاصيتي دارد كه روز ديگر ندارد؟!
اگر يكي از روزهاي عيد واقعاً وسيله‎اي براي نزديك كردن دست‎ها و قلب‎ها به يكديگر مي‎شد،‌ فقط همان يك روز كافي بود كه دل‎ها براي هميشه بهم نزديك بماند! اگر تو هر سال اين شعار را تكرار كني، معنايش اين است كه چند صباحي دل‎ها به هم نزديك بوده؛ بعد از هم جدا شده؛‌ و بعد عيد جديدي به عنوان وسيله و هدف اتصال و نزديك كردن لازم آمده! و اين الي‎الابد لازم مي‎آيد!
(و من نفهميدم: "نزديك كردن دست‎ها به يكديگر" يعني چه! اگر به باطن و حقيقت روابط نگاه كنيم مي‎بينيم كه دست‎ها ـ بيشتر دست‎هاي ذهني ـ به يكديگر نزديك است؛ منتها براي مشت زدن به يكديگر ـ به انواع شكل‎ها!)
خشم، دست و دل آدمي بودن ذاتي، فطري و واقعي انسان‎ها را بسته؛ و حالا مجبور است براي همه چيز به وسايل بروني متوسل بشود. و جالب اين است كه توسل به بروني‎ها روز به روز هم زيادتر مي‎شود و هم سيستماتيك‎تر! يك روز درست مي‎كنند به عنوان روز نيكوكاري! (آيا معنايش اين است كه انسان سواي آن روز نبايد نيكوكاري كند؟!)
و اين وابستگي به اعتباريات بروني ـ مثل روز نيكوكاري ـ حكايت بر آن مي‎كند كه مجموعه روابط طوري است كه روز به روز دارد درون انسان‎ها را از صفات و كيفيت‎هاي اصيل انسان تهي مي‎كند!
انسان‎ها شادي و شعف فطري دروني خود را از دست داده‎اند؛ و حالا به انواع وسايل مصنوعي (كه اسم نمي‎برم) بايد يك لذت و خوشي (در حقيقت مصنوعي) براي خود فراهم كنند!
انسان به جايي رسيده است كه وسايل به جاي او زندگي مي‎كنند. و به نظرم در دنياي امروز اساسي‎ترين وسيله تبليغ است. به نظرم اگر تبليغ نباشد انسان وامي‎ماند؛ بلاتكليف مي‎ماند.



مردي را در پياده رو ديدم كه خيلي فرز و چابك راه مي‎رفت. وقتي چراغ راهنمايي قرمز شد از آن طرف پياده‏رو آمد لاي ماشين‏ها؛ و شروع كرد به گدايي؛ و با وجودي كه تا لحظه‎اي پيش چابك راه مي‎رفت، خودش را زد به عليلي و افليجي ـ تا جلب ترحم كند!
چند نفري هم كه در ماشين ما بودند اين نمايش درام خياباني را ديدند ـ و مثل هميشه مستمسك پيدا كردند براي نق زدن و انتقاد كردن ـ به خاطر نادرستي آدم‎ها!
(اتفاقاً داشتيم از يك جلسه‌ي سخنراني برمي‎گشتيم!)
گفتيم چرا ما انسان‎ها،‌ روابط و رويدادهاي زندگي را در شكل وسيعي نگاه نمي‎كنيم؟! اگر خوب دقت كنيم مي‎بينيم بين ما انسان‎هاي هويت فكري ـ از لحاظ نمايش‎گر بودن ـ هيچ تفاوتي وجود ندارد!
خود شما كه در جلسه حاضر بوديد؛ و ديديد كه سخنران محترم چه سخنراني سيسروني و شسته‏رفته‎اي در كرد! خوب، از شما مي‎پرسم: آيا وقتي آن مرد (سخن‎ران) در خانه تنها با زن و بچه‎اش صحبت مي‎كند، همانقدر مشعشع و بي‎نقص كلمات قلمبه‌ي استادانه مصرف مي‎كند كه در جلسه‌ي سخنراني امروز، و پيش بيگانگان و غريبه‎ها؟!!
آيا ماهيت كار آن سخنران با اين گدايي كه هر چند دقيقه يكبار طرز راه رفتنش را ـ براي كسب پول بيشتر ـ عوض مي‎كند؛ با من كه هفته‎اي يكبار طرز سخن گفتنم را عوض مي‎كنم ـ براي كسب "به‎به" بيشتر؛ فرق مي‎كند؟!
(يك بعد از بررسي‎هاي ما بايد صرف توضيح شباهت‎هاي هستي، رفتارها، زندگي و روابط خودمان انسان‎هاي هويت فكري بشود! اين توجه و بررسي، اثرات وسيعي دارد! اگر درك كنيم كه همه مثل هم هستيم، اينقدر به خودمان و به يكديگر نق نمي‎زنيم؛ اينقدر خود را ملامت نمي‎كنم كه من نقص‎هايي دارم و ديگران ندارند. نسبت به ديگران كه براي من نمايش بزرگي و پاكيزگي و فضيلت مي‎دهند احساس خودباختگي نخواهم داشت!
درك يكسان بودن از لحاظ خروج از خودباختگي بسيار مفيد و مؤثر است!



.: دریافت فایل صدا :.



آن جوان مي‎گويد: شما كه ارسطو را هم قبول نداريد.
مي‎گويم: من از شما خواهش مي‎كنم نه سؤالي براي من مطرح كنيد، و نه موضوعي را براي من توضيح بدهيد! مي‎گويد: شما خيلي غرور داريد و خودخواهيد!
با او ديگر حرف نزدم. جوابي به او ندادم. ولي حالا به تو مي‎گويم:
اولاً من انسان هويت فكري‎اي نديدم كه زندگي و روابط آن را در كليت و جامعيت آن و به نحوي روشن ببيند ـ خواه اين آدم هويت فكري مشهدي رحمان سبزي‎فروش باشد؛ خواه افلاطون و ارسطو! به قول تمثيل مولوي: چون انسان‎ها از متن تيرگي توهمات به زندگي نگاه مي‎كنند ـ زندگي‌اي كه مولوي يك فيل را سمبل آن گرفته؛ و نشان مي‎دهد كه چگونه چشم‎هاي اسير كوري توهم هر يك اولاً فقط جزيي از فيل را مي‎بيند؛ ثانياً آن جزء را هم به علت كوري به صورت آنچه هست نمي‎بيند؛ گوش فيل را بادبزن تصور مي‎كند؛ پاي او را ستون تصور مي‎كند؛ و غيره!
ثانياً انسان ـ انسان يعني من و تو و همه ـ به علت خودباختگي شديد ـ قدر خود را نمي‎داند؛ "خليفه‎اي" خود را از ياد برده‎ايم. شأني براي خود قايل نيستيم ـ شأن واقعي قايل نيستيم؛ بلكه شأن اعتباري و تصويري قايليم! همه چيز را در شكل يك تئوري و فرضيه مي‎نگريم. تو چطور خودت را خليفه‌ي خداوند بر روي زمين مينامي و در عين حال نسبت به شخصي كه مثلاً يكي از فرمايشات نخبه‌ي فلسفي‎اش اين است: "سعادتمند كسي است كه رفيق شفيق داشته باشد..." خودباخته‎اي؟!!!
واقعاً كه چه تعريف فلسفي عميقي از انسان "سعادتمند"!!
احتمالاً يك موضوع را قبلاً هم گفته‎ام. به هر حال مي‎گويم: تقريباً همه‌ي فلاسفه و حكما و عرفا فرد آدمي را در ارتباطاتي بيمار در نظر گرفته‎اند؛ و سپس (بي‎آنكه خودشان متوجه باشند) با فرض بيمار بودن، نيازها، تمايلات، هدف‎ها، آمال و خواسته‎هاي او را توضيح داده‎اند. يك انسان ـ و انسان‎هاي بيمار و خواسته‎هاي آنها را ضابطهء خواسته‎هاي انسان سالم و طبيعي متصور شده و توضيح داده‎اند. به نظر ارسطو چنين رسيده است كه دوستي (دوست شفيق) همانقدر مورد نياز يك انسان سالم و طبيعي است كه مورد نياز من انسان بيمار ناتوانِ به زندگي وامانده‎ام! حال آنكه براي يك انسان فطرت‎محور مهم اين است كه خودش شفيق و مهربان و سرشار از انرژي عشق و شفقت باشد ـ نه ديگري ـ ديگري كه اگر درواقع شفيق و مهربان باشد اولاً در رابطه با همه پديده‎هاي هستي شفيق و مهربان است؛ ثانياً شفيق و مهربان بودن او مربوط به خود او است. اگر من خود شفيق و با شفقت باشم، نياز به شفقت ديگري ندارم. و اگر شفقت در خودم نيست؛ اصلاً احساس و ادراك و تشخيص واقعي و اصيل از آن ندارم!
اينكه من روي مسأله "خودباختگي" تكيه مي‎كنم بدانجهت است كه انسان‎ها در رابطه‌ي خودشان و در رابطه‌ي با يكديگر هيچ رنج و مسأله‎اي ندارند جز خودباختگي!
مگر مسأله‌ي من و تو حاكميت يك "خود" تصويري و توهمي بيگانه بر خودت نيست؟! تو يك پديده‌ي كاذب، توخالي و پر از ترس و اندوه و ملالت را از مشتي تصوير و توهم بهم بافته‎اي و در ذهنت نشانده‎اي. و اين بيگانه توهمي جايي براي هستي اصيل پر انرژي، پر شور و پر از شوق حيات در تو باقي نگذاشته است! تو به علت خودباختگي زيبايي را رها كرده‎اي و زشتي را گرفته‎اي، عشق را از دست داده‎اي و خشم و نفرت به جاي آن حاكم بر خويش كرده‎اي؛ آزادي را با اسارت عوض كرده‎اي؛ خوشبختي را با بدبختي عوض كرده‎اي! و اين به دليل خودباختگي است. و تا زماني كه از خودباختگي آزاد نگردي؛ تا زماني كه شأن خليفه‎اي خود را از نو زنده نكني، هيچ مسأله‎اي در تو حل نخواهد شد!
اي انسان (به آن جوان مي‎گويم) من و تو خليفه‌ي خداييم؛ آنوقت تو "ارسطو" را با آن فرمايشات ... واقعاً كه چه عرض كنم ـ به رخ مي‎كشي!
كسي كه خودباخته است از همان آغاز دريچه‌ي هرگونه فهم و ادراك را بسته! شخصي يا چيزي كه وي نسبت به آن خودباخته است را، مثل يك حجاب بين خود و حقيقت و واقعيت مي‎نشاند! و بعد از آن فقط وراجي‎هاي بي‎اساس مي‎كند ـ فقط براي دفاع از شخصي كه نسبت به آن خودباخته است! و خودش را با او يا با آن، "همگون" نموده! چنين شخصي هيچ چيز به معناي واقعي از زندگي و روابط نمي‎آموزد! او فقط دانش‎هاي دست دوم و بي‎مغزي را كپي مي‎كند!



هم‎اكنون بسياري از ما به اصطلاح مسلمان‎ها شوق درك جوهر و محتواي اسلام را نداريم. ما فقط در جست‎وجوي يك عنوان بزرگ و مطنطن اجتماعي براي شخص خودمان هستيم!
و اين يك نمونه‌ي بارز و برجسته از مطلبي است كه قبلاً درباره‌ي اين موضوع عرض كردم كه انسان يا متصل به حقيقت است ـ كه در آن صورت خودش بخشي از حقيقت است ـ يا جدا از حقيقت است ـ كه در آن صورت حرمت يا عدم حرمت او بي‎معنا خواهد بود! من چگونه مي‎توانم براي چيزي حرمت يا بي‎حرمتي قايل باشم كه شناختي از آن ندارم؟!!
خلاصه اينكه اگر دنياي بشري اين اقبال را داشت كه جوهر، محتوا و اصالت مسلم بودن ـ يعني خود را به حقيقت تسليم كردن را درك كند، نفس همان ادراك، نفس آگاهي نسبت به محتواي حقيقت، عين حرمت است. و اگر چنين آگاهي، ادراك و شناختي از جوهر و حقيقت اسلام ندارد، براي چه پديده‎اي حرمت يا بي‎حرمتي قايل باشد؟! حرمت يا بي‎حرمتي نسبت به چيزي كه من آن را نمي‎شناسم چه معناي واقعي دارد؟!
ماحصل آنچه گفتم اين است كه نسبت به اتوريته‎هاي اجتماعي خودباخته مباش! خرد انساني خود را به كار گير و آن خرد را معيار سنجش حق از باطل قرار بده!
و توجه داشته باش كه ماهيت اين خرد مميز مترادف است با آنچه قبلاً نقل كرده‎ايم: "ما حكم به العقل، حكم به الشرع؛ و..."
بارها به آگاهي ذهن خويش خطور بده كه قوي‎ترين و اساسي‎ترين مانع انسان در طريق رهايي، "خودباختگي" به انواع وسيع اتوريته‎ها است! حال آنكه چنين اتوريته‎هايي جز عناوين اجتماعي وجه افتراق و تمايزي نسبت به انسان‎هاي ديگر هويت فكري ندارد!! ـ مثل نمونه و مثال مورد بحث!
سواي دانش‎هاي كتابي، همه‌ي انسان‎هاي اسير هويت فكري در عرض يكديگراند! به اين معنا در عرض يكديگراند كه همه اسير توهم‎اند. و مسأله فقط اين نيست كه يك توهم را واقعيت مي‎انگارند؛‌ مسأله اين است كه توهم را به حساب هستي رواني خويش فرض مي‎كنند!
مي‎خواستم در يك تقسيم‎بندي كلي افراد جوامع هويتي را به دو گروه تقسيم كنم، يك گروه خودباخته‎اند؛ ‌و يك گروه "اتوريته"هايي هستند كه خودباختگان بدون كمترين ايستادگي در مقابل آن‎ها تسليم مي‎شوند؛ و به عنوان عمله خدمه‌ي آن گروه مرفه درمي‎آيند.
و حالا كه از بعد ديگري به موضوع نگاه مي‎كنم مي‎بينم تقسيم انسان‎هاي هويت فكري به "خودباختگان" و كساني كه به عنوان "اتوريته" گروه اول وابسته به آنها هستند يا نسبت به آنها خودباخته‎اند؛ بي‎وجه و بي‎معنا است. انسان‎هاي هويت فكري همه ـ نه بعضي و گروهي ـ به وسيله‌ي توهم رانده مي‎شوند. و به اين معنا كه آن توهمات را به حساب هستي رواني خود تصور مي‎كنند؛ كورانه؛ خودباخته‎اند؛‌ نسبت به توهماتي خودباخته‎اند!


و اما قبلاً به نكته‎اي درباب وبلاگ‎نويسي اشاره‎اي كرديم؛ گفتيم به زندگي نگاه كن؛ پر از وبلاگ است ـ ريز و درشت؛ طنز و غير طنز، عبادي، سياسي، اقتصادي، ادبي، غير ادبي، فكاهي، مدرن، پست‎مدرن و غيره و غيره!
دور و برت وقايعي اتفاق مي‎افتد؛ همان‎ها را بردار بده داوود و از آن برايت يك وبلاگ مداخل‎دار درست كند. البته خودت هم بايد يك چيزهايي ـ مثلاً با نمك و هيجان‎زا و جذاب و غيره؛ و به عنوان كشك و ماش و بنشن و ديگر مخلفات به "آش وبلاگ" (مثل آش ترخينه و آش بلغور و ديگر آش‎ها) بيفزايي؛ و خلاصه بايد بداني كه چگونه از يك واقعه‌ي ساده يك حادثه پرمشتري بسازي!
تو اين كارها را بكن؛ بقيه‎اش با من. قول مردانه ـ صددرصد مردانه ـ مي‎دهم كه انبار و خزانه‌ي درويشانه‎ات را، مثل خزانه‌ي درويشانه خودم، پر از وجه نقد كنم!

¯

گفتيم وبلاگ‎نويسي مشغله‌ي تازه درآمد و ساده‎اي است. حالا يك توضيحي بايد برايت بدهم. به شرطي ساده است كه نگاه تو عاري از هرگونه غرض و مرض باشد؛ به شرطي كه نگاهت به زندگي نگاه و ديدي واقع‎بينانه باشد ـ نه مبتني بر توهم!

در صورت واقع‏نگري در هر گوشه‌ي زندگي و روابط آدميان با يكديگر و يا خودشان و با زندگي مي‎بيني كه يك وبلاگ خوش‌قد و بالا و تپل ـ مثل خود داود آقا ـ كه من او را باني و مؤسس وبلاگ مي‎دانم ـ به انتظارت نشسته است! و مي‎بيني كه هر پديده، هر حادثه و هر حركت و رفتاري مي‎تواند يك وبلاگ مفيد، آموزنده و خداپسندانه ـ نه مردم‎پسندانه ـ باشد! به ندرت اتفاق مي‎افتد كه هر چه مورد تأييد حق و حقيقت است، مورد تأييد و پسند خلايق نيز باشد! اين اشاره مولوي بسيار عميق، مفيد، واقع‎نگرانه، فراگير و با معنا است:

"چون که تو گِل‎خوار گشتي، هر كه او واكشد از گل تو را باشد عدو!"

خودت عمق و وسعت معنايش را درياب!

به يك اصل و يك قاعده توجه كنيم. وقتي آگاه گشتيم به اينكه در هويت فكري عادت يا كيفيتي به صورت قانون وجود دارد، ديگر نبايد فريب اتوريتگي را بخوريم و نسبت به اسم و رسم هيچ اتوريته‎اي خودباخته بشويم. براي مصداق و نمونه مي‎گويم: در روزنامه‌ي چند روز پيش مطلبي از يك فيلسوف،‌عارف، حكيم، منطقي شهير و با اسم و رسم نوشته بودند با اين مضمون: "غرب بايد به جهان اسلام حرمت بگذارد؛ بايد براي آن حرمت قايل بشود...!"
خوب، معناي اين فرمايش چيست؟! من يك فرد غربي‎ام. در چه صورت مي‎توانم واقعاً، صميمانه و به‎راستي ـ نه از روي نمايش يا به ملاحظات سياسي يا هر ملاحظه‌ي ديگر ـ براي اسلام حرمت يا عدم حرمت قايل باشم؟! خيلي واضح است در چه صورت، لازم نيست عارف نامي و عالي مقامي باشم و روزنامه عكس بزرگم را چاپ كرده باشد تا بتوانم به اين پرسش ساده يك پاسخ ساده بدهم!‌ در صورتي حرمت من براي اسلام واقعاً حرمت و ارزش واقعي و راستين دارد كه من جوهر و حقيقت پاك و روشن اسلام را ـ از طريق مطالعه،‌ يا از هر طريق ديگر، فهميده باشم؛ درك كرده و آن را شناخته باشم! اگر من جوهر و حقيقت آئين محمدي را نشناخته‎ام، واقعاً و عميقاً درك و حس نكرده‎ام؛ احترامم نسبت به آن بر چه اساسي است؟!! اگر من براي اسلام حرمت قايل باشم ـ يا نباشم ـ حرمت يا عدم حرمت من بر چه اساسي است؟!! آيا چنان حرمت ـ يا عكس آن، جوهر و اصالت دارد؟!
براي دنياي اسلام واقعاً جاي تأسف نيست كه يكي از پيروان آن، ‌موضوع به اين سادگي را درك نكرده باشد؟!! اگر من واقعاً براي اسلام حرمت قايلم، حرمت من به خاطر آن است كه اسلام را، كه حقيقت، جوهر، كيفيت و همه چيز آن را عميقاً شناخته‎ام. و وقتي اين شرايط تحقق پيدا كرد، معنايش آن است كه من جوهر و حقيقت اسلام را هستم ـ يعني من فقط يك مسلمان لفظي و ظاهري نيستم! وقتي من اسلام را مطالعه كردم، و براي حقيقت پاك آن واقعاً و صميمانه احترام قايل شدم معنايش اين است كه واقعاً مسلمانم! معنايش اين است كه فطرت من همانگونه قابل حرمت است كه ذات اسلام قابل حرمت است!
آقاي عارف مسلمان، آيا اينها را كه گفتم به عنوان يك حقيقت علمي قبول داري؟!!
مي‎داني، مسلمان، مي‎داني؟! عاملي كه از اول هم سد پيشرفت محتوا و جوهر اسلام شد، اينگونه نگرش‎هاي قيل و قالي، متظاهرانه، فيلسوفانه و ظاهراً عارفانه با اسلام، يعني با آن آئين عميق، پر محتوا، وسيع، پاك، كارآمد، مفيد و موافق و مطابق با عقل بود!
مجموعه‌ي آنچه گفتيم بدان معنا نيست كه فردي قبل از آشنايي با مقدمات يك جامعه حتي اظهارنظر بكند چه رسد به اهانت. بگو آقايي كه به يك انسان آگاه و خردمند بي‎حرمتي مي‎كني، آيا چيزي از ايشان خوانده‎اي، مطالعه كرده‎اي؟ اگر مطالعه نكرده‎اي بر چه اساسي بي‎حرمتي مي‎كني.
اينگونه برخوردها نشانه نابخردي است.


----------


نفر پهلوي راننده مرتب به راننده نق مي‎زد كه تند نرو؛ سبقت نگير؛ تا بالاخره خودش پشت فرمان نشست. و خودش نه آهسته‎تر و نه ماهرانه‎تر و نه با احتياط بيشتر از آن دوست قبلي ماشين را مي‎راند.
من اين وضع را در بسياري افراد ديده‎ام. وقتي راننده شخص ديگري است نفر بغل دستي او احساس اضطراب مي‎كند. علتش اين است كه چرا احتياط خود را به دست ديگري داده!‌ اينكه ديگران راننده‌ي زندگي ما و مسلط بر ما باشند، ما احساس ناتواني مي‎كنيم ـ احساس مي‎كنيم راننده توانا است؛ و اداره‎كننده و گرداننده‌ي وضع موجود است. به عبارت ديگر، احساس اضطراب نفر بغل دستي به اين خاطر است كه چرا ديگري بايد راننده باشد؟ من بايد راننده؛ و مسلط بر موقعيت باشم!
وقتي در يك مورد خاص، موقتي و مشخص، از اينكه اختيار خود را به دست ديگري سپرده‎ايم احساس اضطراب و تنش مي‎كنيم، واي به وقتي كه در تمام ابعاد زندگي و روابط گرداننده‌ي "هستي"، "شخصيت" و روابط ما انسان‎هاي ديگري غير از خودمان باشد. در تمام ابعاد، در قدم به قدم زندگي و رفتارها و روابط تصاوير بيگانه‎اي كه از بيرون بر ما تحميل شده است، گرداننده‌ي زندگي ما است ـ و خدا مي‎داند كه ما چه احساس اضطراب، تنش، بي‎اختياري،‌ اكراه و ملالتي از اين وضع داريم. واقعيت اين است كه راننده‌ي هستي، روابط و زندگي من و ديگري ديگران هستند؛ و من به عنوان يك موجود بي‎اختيار بغل دست او نشسته‎ام.
و اين بدبختي، اين بي‎اختياري، انقباض، ناشادي و ملالت بسيار وسيع است. زيرا گردانندگان زندگي ما يك نفر و دو نفر نيست؛ بلكه صدها تصوير در شكل صدها قضاوت، در شكل صدها آمر جبار دروني حاكم بر زندگي ما است ـ‌ و اين صدها نفر آمر جبار با يكديگر در تضاد نيز هستند. يكي از آنها يك كاري مي‎كند، نفر ديگر كار او را ملامت و نكوهش مي‎كند؛ نفر سوم كار هر دو را نفي و نكوهش مي‎كند.
و يكي از دلايل تنبلي انسان اين است كه به خودش مي‎گويد: حال كه نمي‎دانم به حكم كدام تصوير، به امر كدام آمر دروني عمل كنم، آيا بهتر نيست كه هيچ عملي انجام ندهم؟!
و البته كاهلي و كاري نكردن هم علاج مسأله نيست. زيرا تضادها، ترس‎ها، ملامت‎ها، نكوهش‎ها، رد كردن يكديگر مربوط به انجام عمل خاصي هم نيست. نفس آن "هستي"اي كه بر تصاوير پوك و بي‎محتوا حاكم بر من است به من احساس ترس، احساس توخالي بودن، احساس تضاد و گم‎شدگي در يك بيابان تاريك را مي‎دهد! اينكه من محكوم به اطاعت از يك مقدار توهم هستم، شديدترين احساس ناتواني، بلاتكليفي و گم‎گشتگي را به من مي‎دهد!
از يك سو، گرداننده‌ي زندگي من توهمات پوك و بي‎محتوا است ـ كه نتيجه‌ي آن احساس تهي بودن دروني است ـ از سوي ديگر به خاطر اينكه آن تصاوير بيگانه‎اي با اصالت من هستند، من از هرگونه عملكرد آن‎ها احساس ملالت و نارضايتي مي‎كنم.
و بر همه‌ي اينها تضاد تصاوير بيگانه را نيز بيفزا. در اين صورت مي‎بيني كه جامعه چه آش بلغور درهم برهمي براي افراد خود ساخته است ـ اين آش نيست؛ بلكه زهرمار است. آن را قي كنيم!


ربایندگان بیگانه و نژاد خزندگان

مصاحبه با کردو موتوا شمن بزرگ اهل زولو در افریقا (ربایندگان بیگانه و نژاد خزندگان)

http://syntafrica.net/images/contacts/credo.jpg

ربایندگان بیگانه و نژاد خزندگان
توسط ریک مارتین 99/30/9
همیشه گفته شده که بزرگان بومی هر قبیله ای کلید دستیابی به دانش هستند و این جمله هرگز تا زمانی که من موفق شدم تا با کردو موتوا سانوسی (شامن) اهل زولو، که به هشتاد سالگی خودش نزدیک می شود، مصاحبه کنم بر من ثابت نشده بود. از طریق تلاش و زحمات دیوید آیک (David Icke) موفق شدم تا با دکتر یوهان جوبرت (Johan Joubert) ، کسی که قرار گفت و گو را با کردو موتوا هماهنگ کرد تماس برقرار کنم .در نتیجه مصاحبه از طریق تلفن انجام پذیرفت ان هم با ان سوی دنیا در افریقای جنوبی. ما اینجا در روزنامه اسپکتروم از صمیم قلب از دیوید آیک و دکتر جوبرت به خاطر تلاش و زحمات بی شائبه آنها برای با خبر کردن دنیا از حقایق از زبان این مرد تشکر می کنیم.
http://www.metahistory.org/images/Cecrops.jpg
من برای اولین بار حدود پنج سال پیش راجع به موتوا مطالبی شنیدم و در اون زمان فکر برقراری ارتباط تلفنی با وی که در مکانی دور افتاده زندگی می کرد غیر ممکن به نظر می رسید.
تا زمانی که با خبر شدم دیوید آیک زمان زیادی را با وی گذرانده و مایل به انجام مصاحبه با اسپکتروم هست، همه چیز خود به خود جور شد. ما موفق شدیم در 13 آگوست یک گفت و گوی 4 ساعته با او انجام دهیم!
و نه، ما این گفت و گو را قطعه قطعه نکردیم، تمام مکالمه کلمه به کلمه ذکر شده و این در راستای اخلاق روزنامه نگاری ما برای محترم شمردن و صداقت با خواننده ست !

http://www.zteck.com/alien/Reptilian_skull.jpgکردو موتوا مردی ست که دیوید آیک او را این طور توصیف کرده:
” مردی فوق العاده با دانشی حیرت آور، یک نابغه، باعث افتخار وخوشوختی منه که اون رو یک دوست صدا بزنم.” بعد از مصاحبه با کردو موتوا باید بگم کاملاً با او موافقم.
در اینجا باید یادآور شوم که کردو موتوا با وجود نداشتن تحصیلات رسمی ، به قدری دلسوز و منصف بود که کلمات بومی و اسامی خاص را برای این مقاله هجی و معنا کند و این امر برای دانشجویان زبان افریقا مفید تر و مهم تر از خوانندگان معمولی جلوه خواهد کرد. 
و تمام اینها روی دیگر توجه و دقت موتوا را نشان می دهد.
http://www.webster.uk.net/SpecialInterest/Sci-FiFantasy/Images/alien_02.jpg

اگر احساس می کتید به تازگی مطالبی خواندید که فکر شما را در گیر و نظام اعتقادی شما را دگرگون کرده، این مقاله شما را یک قدم به جلو خواهد برد. مانند همیشسه، حقیقت از تخیل عجیب تر است. هنگامی که حقیقت یا بخش کوچکی از آن بر هر یک از ما آشکار می شود در واقع قسمتی از یک پازل بزرگ است، در نتیجه این وظیفه ماست تا به حقایقی که دیگران در اختیار ما می گذارند گوش فرا دهیم و توجه کنیم.

این باعث افتخار ماست که این فرصت را داشتیم تا دانش و تجربیات کردو موتوا را در اختیار شما بگذاریم. این کمیاب ترین و ارزشمندترین فرصتی بود که در اختیار داشتیم.
این اطلاعات حیرت آور که توسط کردو موتوا ارائه شده اند مطمئناً باعث تهیج و یا خشم بعضی افکار می شوند و مفهوم و گنجایش آن بسیار دور از ذهن است. هنگامی که شما این اطلاعات را بخوانید بهتر متوجه خواهید شد که چرا تلاش های زیادی برای ساکت کردن او انجام گرفت. همچنین شما عمیقاً جسارت موتوا را برای پیش قدم شدن و گفتن حقیقت ستایش خواهید کرد، بدون در نظر گرفتن اینکه چه عواقبی برای خودش خواهد داشت.
هم اکنون بدون مقدمه چینی و توضیح بیشتر به سراغ مصاحبه می رویم.
مارتين: اول از همه بايد بگم اين براي من يک افتخار وامتياز خاص که با شما صحبت ميکنم و بايد از ديويد آيک ودکتر جوبرت که بدون کمک هاشون اين مصاحبه انجام نمي شد تشکر کنم. خواننده هاي ما بايد از وجود خزنده هاي تغيير شکل دهنده فضايي با خبر باشند و من هم مي خواهم راجع به جزئيات حضور، فرمانروایی، نقشه های اون ها وشیوه های اجراییشون با شما صحبت کنم. در نتیجه سوال اول اینکه آیا شما میتونید ثابت کنید که اونها هم اکنون روی سیاره زمین زندگی میکنند؟ واگر این درست باشه لطفا راجع به جزِئیات حضور آنها صحبت کنید.آنها از کجا میایند؟
موتوا: آقا، آیا روزنامه شما میتونه مردم رو به افریقا بفرسته؟
مارتین: میبخشید میشه تکرار کنید؟
موتوا: روزنامه شما میتونه لطف کنه و کسی رو در آینده نزدیک به افریقا بفرسته؟
مارتین: در حال حاضر توان مالی این کار رو نداریم ، ولی شاید در آینده فرق بکنه.
موتوا: به این خاطر که چیزهایی وجود داره که من میخواهم روزنامه شما، خواهشآ، به طور مستقل بررسی کنه. شما راجع به
کشور روآندا در افریقای مرکزی شنیده اید؟
مارتین:بله.
موتوا:مردم روآندا، مردم هوتو (Hutu)، همینطور مردم واتوسی (Watusi)، عقیده دارند، وتنها اینها در افریقا نیستند که اینطور فکر میکنند، میگویند که اجداد بسیار دور آنها یک نژاد به اسم ایمانوجلا (Imanujela) به معنای ” اربابانی که آمده اند” (the lords who have come) هستند. و بعضی قبایل افریقای جنوبی از قبیل مردم بامبارا (Bambara) هم چیز مشابهی میگویند. آنها میگویند در نسلهای بسیار بسیار دور یک نژاد بسیار پیشرفته و وحشت آور که شبیه انسان بودند و آنها را زیشوزی (Zishwezi) مینامند از آسمان آمدند. زیشوزی یعنی موجوداتی که از آسمان فرود میایند یا به داخل آب میروند. آقا،هر کسی راجع به مردم دوگون (Dogon) در غرب افریقا شنیده که مثل بسیاری دیگر عقیده دارند که قبیله یا پادشاه آنها اول از همه توسط نژاد ماوراءطبیعی که از آسمان آمدند پایه گذاری شده. آیاهنوز صدای من رو داریدآقا؟
مارتین: بله، ارتباط خوبه لطفآ ادامه بدید.
موتوا: آقا، من میتونم همینطور ادامه بدهم، اما بگذارید راجع به مردم زولو (zulu) در افریقای جنوبی برایتان بگویم.
مارتین: بله لطفآ.
موتوا: مردم زولو، کسانی به مردم جنگجو معروف هستند، مردمی که پادشاه شاکا زولو (Shaka zulu) متعلق به آنهاست. اگر شما از یک انسان شناس سفید پوست در افریقای جنوبی معنای زولو را بپرسید، میگوید “آسمان” [خنده]. در نتیجه مردم زولو به خودشان میگویند “مردمی از آسمان”، که این، آقا، جفنگ است.
در زبان زولو معادل آسمان ، آسمان آبی، سیباکاباکا (sibakabaka) است. معادل فضای دربرگیرنده سیارات، ایزولو (izulu) و ودوزولو (weduzulu) یعنی آسمان تاریکی که هر شب همراه ستارگان میبینید. همچنین معادل سفر کردن، مهاجرت های هر از گاهی یا کوچ هم ایزولا(izula) ست. شما میبینید که مردم زولو از این واقعییت آگاه بودند که شما میتوانید در فضا سفر کنید- نه مثل یک پرنده در آسمان – بلکه در فضا، و مردم زولو میگویند که هزاران هزار سال پیش نژادی از آسمانها آمدند که شبیه lizards بودند وهر وقت اراده میکردند میتوانستند تغییر شکل بدهند. نژادی که دخترانشان با walking (extraterrestrial) ازدواج کردند، و نژاد قدرتمندی از پادشاهان و سران قبیله ای به وجود آوردند. صدها داستان و روایت وجود دارد آقا، که یک lizard femaleخودش را جای یک پرنسس انسان جا زد و با یک شاهزاده زولو ازدواج کرد. آقا، هر بچه مدرسه ای در افریقای جنوبی راجع به داستان پرنسسی به نام خمبکانسینی (Khombecansini) میداند. خمبکانسینی با یک پرنس خوش قیافه به نام کاکاکا (Kakaka) ازدواج کرد. به معنای داننده وآگاه (the enlightened one). بعد یک روز که خمبکانسینی در میان بوته ها هیزم جمع میکرد، با موجودی به نام ایمبولو (Imbulu) ملاقات کرد. و این ایمبولو یک lizard با اندام وشمایل انسان بود ولی دم بلندی داشت. و این lizard به پرنسس خمبکانسینی گفت: ” اه ، شما چقدر زیبا هستید . من آرزو داشتم مثل شما زیبا بودم. میتونم به شما نزدیکتر بشم؟ ” و پرنسس پاسخ داد “بله، میتوانید.” و lizard ، که از نوع قد بلند آنها بود، به دختر نزدیکتر شد، به چشم های او خیره شد و شروع به تغییر کرد. او ناگهان به یک انسان تغییر کرد و بیشتر و بیشتر به پرنسس شبیه میشد به غیر از دم بلندی که داشت. اما ناگهان به طور خشونت آمیزی به سمت پرنسس حمله کرد و دستبند و گلوبند و لباس عروسی او را گرفت و آنها را پوشید. در نتیجه کاملآ شبیه پرنسس شد. 
بعد به پرنسس گفت “حالا تو اسیر من هستی. باید من رو در ازدواجم همراهی کنی. من تو خواهم بود و تو اسیر من هستی، حالا با من بیا! ” او یک چوب برداشت و پرنسس بیچاره را کتک زد. و بعد طبق سنت زولوهمراه بقیه خدمتکارانش رفت تا به دهکده پادشاه کاکاکا رسید. اما قبل از آن باید فکری برای دمش میکرد. بنابراین از پرنسس خواست تا برای او توری ببافد ودمش را در http://s3.amazonaws.com/readers/2009/04/22/alienreptile_1.jpgآن جا داد و محکم پشتش جمع کرد.
حالا با برآمدگی پشتش شبیه یک زن جذاب زولو شده بود. و بعد، هنگامی که با شاهزاده ازدواج کرد چیز عجیبی در دهکده رخ داد. شیرهای خوراکی در دهکده ناپدید میشدند، به این دلیل که هر شب پرنسس تغییر شکل دهنده، پرنسس دروغین، شیرهای مانده را از سوراخی که نوک دمش وجود داشت سرمیکشید . مادر خوانده میگفت ” چه شده ست؟ چرا شیرها ناپدید میشوند؟ ” بعد گفت ” نه، حالا میفهمم ، باید یک ایمبولو میان ما باشد.” مادر خوانده که یک زن دانا وپیر بود گفت ” یک چاله باید مقابل دهکده کنده شده و با شیر پر شده باشد.” و همینطور هم بود.
بعد به همه دخترهایی که همراه پرنسس دروغین بودند گفته شد از روی چاله بپرند. وقتی تغییر شکل دهنده مجبور شد بپرد، موقع پریدن دمش از تور درآمد واز داخل چاه شروع به بلعیدن شیر کرد، و جنگجوها تغییر شکل دهنده را کشتند. و بعد از آن پرنسس خمبکانسینی همسر پادشاه کاکاکا شد.
در حال حاضر آقا، این داستان به شکل های مختلفی نقل میشود. در قبایل افریقای جنوبی شما داستان های زیادی راجع به این موجودات شگفت آور که قادرند از غالب خزنده به انسان یا هر جانور دیگه ای تغییر شکل بدهند پیدا میکنید. و این موجودات آقا، واقعاً وجود دارند. مهم نیست شما در کجای افریقا در جنوب، شرق، غرب یا مرکز آن بروید، شما توصیف این موجودات را یکسان پیدا میکنید. حتی در میان قبایلی که هرگزدر طول تاریخ کهنشون همدیگر رو ملاقات نکردند. در نتیجه این موجودات “وجود دارند”. آنها از کجا میان، من هیچ وقت اعتراف نمیکنم که میدونم آقا.
ولی آنها با ستاره های مشخصی در آسمان مرتبطند، و یکی از آنها گروه بزرگی از ستاره ها در کهکشان راه شیری هستند، که مردم ما به آن اینگیاب (Ingiyab) میگن . به معنای “مار[یا شیطان] بزرگ” (the great serpent). و یک ستاره متمایل به قرمز نزدیک این ستارگان وجود دارد که مردم ما به اون ایزون نکانیامبا (IsoneNkanyamba) میگن. من سعی کردم معادل انگلیسی اون رو پیدا کنم، این ستاره آلفا سنتوری (Alpha Centauri) نامیده شده. و این آقا چیزیه که ارزش تحقیق رو داره. چرا اینطوریه که بالای 500 قبیله در افریقا که من در 40 یا 50 سال اخیر ملاقات کردم، همگی موجودات یکسانی رو توصیف میکنند؟ گفته شده که این موجودات از ما انسانها تغذیه میکنند؛ که آنها زمانی خدا رو به جنگ طلبیدند، به این خاطر که آنها کنترل کامل بر دنیا رو میخواستند. 
وخدا جنگ وحشتناکی رو علیه آنها آغاز کرد و بر آنها غلبه کرد، آنها را مجروح کرد، و مجبورشان کرد در شهرهایی در زیر زمین زندگی کنند. آنها در اعماق زمین پنهان شدند، چون همیشه احساس سرما میکنند. در این مکانها، به ما گفته شده آتش های بزرگی وجود دارند که توسط اسیرها، انسان ها، اسیرهایی مانند زامبی، نگهداری میشوند.
و گفته شده که این زوسوازی ها (Zuswazi) یا ایمبولو ها، یا هر چیزی که اونها رو نام میبرید، قادر به خوردن غذاهای جامد نیستند. آنها یا خون انسان ها را میخورند یا قدرت اونها رو، انرژی که به هنگام جنگ انسانها و کشتار آنها، در مقیاس انبوهی ایجاد میشه. من با مردمی ملاقات کردم که سال ها پیش از ماساکی () اخیر در روآندا گریختند، و اونها از چیزی که در کشورشون داشت اتفاق می افتاد وحشت زده بودند. آنها میگفتند کشتاری که مردم هوتو و واتوسی علیه هم انجام میدادند در واقع دارد هیولاهای ایمانوجلا را تغذیه میکند. به این خاطر که ایمانوجلا دوست دارد انرژی که از ترسیدن بیش از حد یا کشتار انبوهی از مردم ایجاد شده را ببلعد. آیا شما هنوز با من هستید آقا؟
مارتین: بله، کاملاً.
موتوا: بگذارید به نکته جالبی اشاره کنم آقا . اگر شما زبان اقوام مختلف افریقا رو مطالعه کنید، کلمات مشترکی با آسیای جنوبی، شرق میانه و حتی بومی های امریکا پیدا میکنید.
وکلمه ایمانوجلا یعنی “اربابی که آمده است” (the lord who came) کلمه ای که هر کسی میتواند در روآندا ، در میان مردم هوتو و واتوسی اهل روآندا، پیدا کند که بسیار با کلمه امانوئل (Immanuel) به معنی “ارباب با ماست” (the lord is with us) شباهت دارد. و ایمانوجلا، ” افرادی که آمده اند، اربابانی که اینجا هستند” (the ones who came, the lords who are here). مردمان ما اعتقاد دارند آقا، که ما انسان های روی زمین صاحبان زندگی خود نیستیم، اگر چه به ما اجبار شده فکر کنیم هستیم. مردمان ما، مردمان سیاه از تمام قبایل ، تمام شامن های افریقا هر وقت که به شما اعتماد کنند وعمیق ترین راز هاشون رو با شما در میان بگذارند، میگویند که [همراه] ایمانوجلا ؛ ایمبولو وجود دارد.
و نام دیگه ای هم برای این مخلوقات هست “چیتااولی (Chitauli) “. کلمه چیتااولی یعنی ” دیکتاتور ها، کسانی که به ما قانون رو میگن ” به معنای دیگر ، ” کسانی که پنهانی به ما میگویند که چکار باید بکنیم “. و گفته شده که این چیتااولی ها وقتی به این سیاره آمدند کارهایی رو در مورد ما انجام دادند.
http://www.bibliotecapleyades.net/imagenes_sumeranu/reptiles13_06.jpg لطفاً من رو ببخشید ، ولی من باید این داستان رو به شما بگم.
این یکی از عجیب ترین داستان هایی که شما هر جایی از افریقا درجوامع سری شامنیک وسایر مکان هایی که در آنجا بقایای دانش ما هنوز وجود داره پیدا میکنید. 
و ماجرا اینه که زمین ، در ابتدا، با لایه ضخیمی از مه پوشیده شده بود و مردم اون زمان قادر نبودند خورشید رو ببینند.
مگر پرتو لرزانی از نور و ماه هم به خاطر مه سنگینی که وجود داشت به صورت هلال محوی از نور دیده میشد.
و باران خیلی ملایمی همیشه به طور دائمی می‌بارید. هیچ طوفان وتندری وجود نداشت.
زمین با پوشش ضخیمی از جنگل ها پوشیده شده بود و مردم در صلح زندگی میکردند. مردم در آن زمان خوشحال بودند، و گفته شده که انسان در آن زمان قدرت سخن گفتن نداشت.
ما فقط مانند میمون ها و بابون های خوشحال صداهایی از خودمان در می آوردیم، اما مانند امروز قدرت تکلم نداشتیم.
در آن قرون مردم در ذهنشون با یکدیگر حرف میزدنند. 
یک مرد میتوانست با فکر کردن به همسرش و تجسم کردن او، او را صدا کند. 
و یک شکارچی، به میان بوته ها میرفت و حیوانات رو صدا میکرد و آنها هم از بین خودشون پیرترین رو انتخاب میکردند و اون حیوون خودش به سمت شکارچی میرفت و شکارچی اون رو میکشت واز گوشتش استفاده میکرد. 
هیچ خشونتی علیه حیوانات وجود نداشت.
در اون زمان هیچ خشونتی علیه طبیعت توسط انسان وجود نداشت. 
انسان غذایش را از طبیعت درخواست میکرد.
او پیش یک درخت میرفت و به میوه اون فکر میکرد، و درخت تعدادی از میوه هاش رو برای اون به زمین می انداخت.
و بعد گفته شده که هنگامی که چیتااولی به زمین اومد، آنها با سفینه های وحشتناک خود به زمین آمدند، سفینه هایی که شبیه بشقاب های بزرگ بود و صداهای وحشتناکی درست میکرد و آتش وحشتناکی در آسمان به وجود می آورد. 
و چیتااولی مردم را با زور توسط اصابت های آذرخش جمع کرد وبه اونها گفت که آنها خدایان بزرگ از آسمانها هستند و مردم از این لحظه به بعد هدایای بزرگی از خدا دریافت میکنند. این خدایان، که شبیه انسان بودند، ولی خیلی قد بلند، با دمی دراز، و چشم های آتشین وحشتناک، و برخی از آنها با دو چشم زرد رنگ، بعضی سه چشم، چشم های گرد وقرمز بعضی ها در وسط پیشانیشان قرار داشت. 
بعد از آن این موجودات قدرت های بزرگی که انسان ها داشتند از آنها گرفتند:
قدرت سخن گفتن در ذهن، قدرت حرکت دادن اشیاء توسط ذهن، قدرت دیدن گذشته و آینده خود، و قدرت سفر کردن توسط روحشان در دنیاهای مختلف. 
چیتااولی این قدرت ها را از انسان گرفتند و به آنها قدرت جدیدی دادند، قدرت تکلم. ولی انسان ها با وحشت دریافتند که قدرت تکلم به جای متحد کردن آنها، آنها رآ از هم جدا میکند، به این خاطر که چیتااولی با نیرنگ زبان های مختلفی ایجاد کرده بود و این باعث درگیری بزرگی میان انسان ها شد. 
همچنین چیتااولی کاری کرد که تا قبل از اون هرگز انجام نشده بود:
آنها به انسان مردمانی دادند تا بر آنها حکمرانی کنند، و به آنها گفتند،”اینها اربابان شما هستند، اینها سران شما هستند. خون ما در رگ های آنها جاری ست. 
آنها فرزندان ما هستند، و شما باید از آنها اطاعت کنید چون از جانب ما حرف میزنند.
اگر سرپیچی کنید، ما به سختی شما را تنبیه خواهیم کرد.” قبل از آمدن چیتااولی، قبل از آمدن ایمبولو، انسان ها روح واحدی داشتند.
اما با آمدن آنها انسان ها روحاً از یکدیگر جدا شدند همینطور توسط زبانشون. و بعد چیتااولی احساسات جدیدی رو به انسان ها وارد کرد.
انسان ها شروع به احساس نا امنی کردند، و در نتیجه شروع به ساختن دهکده هایی با حصارهای سخت چوبی به دور خودشون کردند. 
انسان ها شروع به ایجاد کشورها کردند. به عبارتی دیگر آنها شروع به ایجاد قبیله ها کردند با زمین های اختصاصی و مرزها تا از ورود هر دشمن احتمالی جلو گیری کنند.
انسان ها به خست و زیاده خواهی دچار شدند و می خواستند به روش حیوانات طماع رفاه به دست بیاورند.
با تشكر فراوان از خانم انصاري