کافه تلخ

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

(زمان خارج از ذهن)




استفان اوسوویکی -یکی از باقریحه ترین غیب گویان معاصر- شیئی را در دست می گرفت، حواسش را متمرکز می کرد تا جایی که اتاقی که در آن بود و حتی بدن خودش، همگی سایه وار و تقریبا محو می شدند. 
بعد از این دگرگونی، خود را در حال تماشای فیلمی سه بعدی می
دید که گذشته مربوط به آن شیء را نمایش می داد.
روزی آقای استانیسلاف پونیاتوفسکی، استاد دانشگاه ورشو و یکی از قوم شناسان معروف لهستان، آزمایشاتی را بر روی اوسوویکی انجام داد تا صحت ادعای او را بررسی کند. او اشیای قدیمی و وسایل سنگی کهنی را که از کندوکاوهای زمین شناسی اش کشف کرده بود را جلوی اوسوویکی قرار می داد تا با استفاده از قدرت غیب گویی اش تاریخچه و چگونگی ساخت آن اشیاء را بگوید. 
با اینکه بعضی از آن سنگها چنان بی شکل بودند که جز یک کارشناس، کسی نمی توانست تشخیص دهد که ساخته دست انسان است یا نه، ولی اسوویکی موفق شد قدمت، تاریخچه، چگونگی ساخت، تمدن سازنده و نوع زندگی و فرهنگ آنها را به درستی تشخیص بدهد. البته بسیاری از ادعاهای او قابل رد یا تایید نبود و بعدها با اکتشافات انجام شده، صحت آن اطلاعات مشخص شد.
اوسوویکی تنها انسان غیب گو نبود و این آزمایشات در مورد غیب گویان دیگری چون جورج مک مولن و جرارد کروازه نیز انجام شد.
این قابلیتهای به اثبات رسیده، نشان دهنده ی این واقعیت است که گذشته هنوز از دست نرفته و در الگوی هولوگرافیک ضبط شده است و قابل بازیابی می باشد. در واقع گذشته نیز مانند زمان حال، وجود دارد و در حال فعالیت است! به قول دانشمند کوانتومی، بوهم: "گذشته در زمان حال به صورت نوعی نظم مستتر مدام در حال فعالیت است".
طبق الگوی هولوگرافیک، تنها چیزی که برای رسیدن به گذشته نیاز است، تغییر در کانون تمرکز انسان می باشد، کاری که غیب بینان یاد شده نیز از آن بهره می جستند.
در اقلیم هولوگرافیک، زمان و مکان چندان مفهومی ندارد. پریبرام می گوید: "شاید در اقلیم هولوگرافیک، یعنی در قلمرو فرکانسی، چهار هزار سال پیش، در واقع چیزی جز فردا نباشد"

جهان هولوگرافیک _ بخش سوم(زمان خارج از ذهن)

گذري از ميان باغ زمان





 

در دهم اوت 1901، دو تن از استادان دانشگاه آكسفورد، خانم آن موبرلي، رييس كالج سن هيو در آكسفورد و خانم الينور ژوردين، نايب رييس، از ميان باغ پتي تريانو در ورساي فرانسه مي گذشتند كه ناگهان متوجه رعد و برقي درخشان در افق
شدند، كم و بيش شبيه جلوه هاي ويژه در صحنه اي از يك فيلم، و پس از آن كه اثر برق درخشان ناپديد شد، متوجه شدند كه منظره ي روبروي آنها نيز عوض شده است. افراد روبروي آنها در لباسهاي قرن هجدهم بودند، با كلاه گيس و ...، و همگي حالت و رفتاري هيجان زده داشتند.
 
 همان طور كه اين خانم ها بهت زده ايستاده بودند، مردي بدقيافه با چهره اي زخمي به آنها نزديك شد و مجبورشان كرد كه مسيرشان را عوض كنند. آنها به دنبال وي راه افتادند و پس از گذر از رديف درختها به باغي رسيدند كه در آن صداي ترنم موسيقي به گوش مي رسيد و زني اشرافي مشغول نقاشي آبرنگ بود.

سرانجام اين پنداره ناپديد شد و منظره ي اطراف به همان حالت اول بازگشت، اما تغيير شكل فضا به قدري اثرگذار بود كه وقتي خانمها به پشت سر نگاه كردند دريافتند راهي كه به كمك راهنماي بدقيافه طي كرده بودند حالا توسط يك ديوار سنگي قديمي بسته شده است.
 وقتي به انگلستان بازگشتند، به اسناد و مدارك تاريخي رجوع كردند و به اين نتيجه رسيدند كه روزي كه آنها به گذشته بازگشته بودند، روزي بوده كه غارت باغ تويلري(مقرّ لويي شانزدهم و ماري آنتوانت) و قتل عام نگهبانان سوئيسي باغ رخ داده بوده، و اين كه حالات و رفتار هيجان زده ي ساكنان باغ را توجيه مي كرد، و آن زن اشرافي هم كسي جز ماري آنتوانت ،ملكه وقت، نبوده است.
در ماه مه 1955 يك مشاور حقوقي لندني و خانمش نيز در همين باغ به چندين شخصيت قرن هجدهمي برخورد كردند كه باغ را از نظر تاريخي در دوره اي قبل تر ديده بودند.
در ايالات متحده نيز به گزارش آقاي گاردنر مورفي، فراروانشناس و رييس سابق موسسه روانشناختي آمريكا و مجمع پژوهش هاي روان شناسي آمريكا، مورد مشابهي را مورد بررسي قرار داد كه در آن زني به نام باتراف از پنجره ي دفتر كارش در دانشگاه وسلين در ايالت نبراسكا، به بيرون نظر افكنده و محوطه ي دانشگاه را آن طور كه 50 سال پيش بوده ديده؛ يعني ديگر خبري از خيابانهاي پر رفت و آمد امروزي و خوابگاه هاي دانشجويان نبوده، بلكه به جاي آن محوطه اي وسيع و خالي بوده و مقدار كمي درخت با برگهايي لرزان در نسيم تابستاني.
چيزي كه در اين وقايع جلب توجه مي كند اين است كه بر اين افراد تنها صحنه هايي شهودي از گذشته نمايان نشده، بلكه واقعا خود به درون گذشته پا گذاشته بودند.
 آيا مرز ميان زمان حال و گذشته چنان باريك شده كه در موقعيتي مناسب، با همان سهولتي كه مي توان در باغي قدم زد، بتوان قدم به گذشته گذاشت؟ 
در حال حاضر ما مطلقا نمي دانيم، ولي در جهاني كه بيشتر از آنكه ساخته ي اشياي جامد جاري در فضا و زمان باشد، شامل هولوگرام هاي شبح وار پر انرژي است كه از طريق فرايندهاي تا حدي مربوط به آگاهي بشري حفظ مي شوند، اين رويدادها چندان كه مي نمايند، غيرممكن نيستند.

جهان هولوگرافيك _ بخش سوم(زمان خارج از ذهن)

جهان هولوگرافیک _ بخش اول(کیهان همچون هولوگرام)




آگاهی همچون شکلی ظریفتر از ماده

از آنجا که طبق نظریه هولوگرافیک همه چیز در واقع یک چیز واحد هستند و چیزی جدای از چیز دیگر وجود ندارد، بنابراین به عقیده ی بوهم، سخن گفتن از آگاهی و ماده به عنوان دو چیز مجزا که بر هم اثر می گذارند، بی معناست
 

. بوهم بر این باور است که آگاهی شکل ظریف و موشکافانه تری از ماده است، و بنیاد هر گونه رابطه میان این دو نه بر واقعیت خاص ما، که عمیقا بر نظم نامستتر استوار است.
 آگاهی به درجات مختلف در شکفتن و ناشکفتن همه ی ماده ها حضور دارد، و این شاید از آن روست که پلاسما پاره ای خصوصیات چیزهای زنده را دارد. چنانچه بوهم می گوید:
 «مشخص ترین ویژگی ذهن، قابلیت فعال بودن شکل آن است، و ما با الکترون، چیزی از ابتدا ذهن گونه داریم».
بوهم همچنین معتقد است که تقسیم عالم به چیزهای زنده و غیرزنده نیز بی معناست:
 ماده ی جاندار و بی جان به طور جداناپذیری در هم تافته اند و زندگی نیز تمامی عالم را سرتاسر فرا گرفته است، حتی یک تکه سنگ نیز به نحوی خاص زنده است، زیرا زندگی و هوش و ذکاوت نه تنها در تمامی ماده حضور دارد که در انرژی، فضا، زمان، بافت کل عالم، و در هر چیز دیگری نیز که ما از هولوموومنت(همان هولوگرافیک، اما در حالت متحرک و پویا بودن) منتزع کرده و به خطا به عنوان چیزی جداگانه مد نظر قرار داده ایم حضور دارد.
این ایده که آگاهی و زندگی(و همه ی چیزهای دیگر) مجموعه های در خود پوشیده ی سرتاسر عالم هستند یک سویه ی شگفت انگیز دیگر نیز دارد:
 همانطور که هر بخش از یک هولوگرام مشتمل بر تصویر کل آن است، هر بخش از عالم نیز کل آن را در خود پوشانده است. و این بدین معناست که اگر ما می دانستیم که چگونه می توان به این ویژگی دست یافت، قادر می شدیم برای مثال با بررسی ناخن خود، اطلاعات کهکشان آندرومدا(Andromeda) را اکتشاف کنیم و یا زمانی را ببینیم که کلئوپاترا نخستین بار به دیدار قیصر رفت.
 زیرا در اصل، تمام گذشته و پیامدهای تمام آینده نیز در هر قلمروی کوچک زمان و فضا پوشانده شده است. هر سلول بدن ما در واقع تمام عالم کیهانی را در خود پوشانده است و همین در مورد هر برگ گیاه، هر قطره باران و هر ذره غبار نیز صادق است، چنانچه ویلیام بلیک در شعری می گوید:
جهان را در ذره ی شن دیدن
و بهشت را در یک گل خودرو
بی نهایت را در کف دست خود نگه داشتن
و ابدیت را در یک ساعت.

جهان هولوگرافيك _ بخش دوم(جيبي پر از معجزه)




خود من(مايكل تالبوت_نويسنده كتاب "جهان هولوگرافيك")، تجربيات دست اول بسياري از پديده هاي فراطبيعي داشته ام . از بچگي پولترگايست همراه من بوده است و گاه فضاي اطراف من دچار فعاليتهاي پولترگايستيِ جن زدگي مي شد. هرگاه خلق 
 خوشي داشتم، صبح هنگام بيدار شدن مي ديدم كه تمام جورابهايم به شاخ و برگ گياهان خانگي آويخته شده اند. و اگر بدخلق بودم، پولترگايست حضور خود را با پرتاب چيزي در هوا يا شكستن يك شيء اعلام مي كرد. 
مادرم مي گويد هنگامي كه هنوز تاتي تاتي مي كردم، قادر بودم به طرز توضيح ناپذيري از روي ميز آشپزخانه بپرم. اين پولترگايست من گاهي باعث عينيت يابي اشياء‌ نيز مي شد. 
گاه باراني از شن بر روي بام خانه باريدن مي گرفت، گاهي سنگريزه و خرده شيشه به داخل خانه پرتاب مي شد و گاهي اشيايي مثل سكه، گردنبند و چيزهاي بي اهميت نيز عينيت مي يافتند.
 يكبار در خواب بعد از ظهر بودم كه ناگهان مشتي از اسپاگتي روي سينه ام ريخته شد، بي آنكه كسي در آن اطراف باشد. يكبار هم يك شيء قهوه اي رنگ، كمي پايين تر از سقف شكل گرفت و بعد تبديل به تكه اي شيشه ي قهوه اي رنگ شد و با زاويه اي تند، جلوي پاي من افتاد.
شايد معروفترين نوع عينيت يابي هاي امروزي مربوط به كارهاي ساتيا ساي بابا باشد. 
 
 هندي مقدسي كه در جنوب هندوستان زندگي مي كرد. بنا به اظهارات تعداد بي شماري از بازديدكنندگان و شاهدان، او قادر است از هيچ، چيزهايي از قبيل قفل، انگشتر و جواهرات بيافريند و به هوادارانش هديه كند. او همچنين قادر بود انواع غذاها و شيريني ها هندي توليد كند و مقدار قابل ملاحظه اي خاكستر مقدس از ميان انگشتانش بيفشاند.
هارالدسون روانشناس دانشگاه ايسلند بيش از ده سال در مورد ساي بابا مشغول به تحقيق بوده است و هر چند قبول دارد كه نمي تواند به طور قطع ثابت كند كه كارهاي ساي بابا حاصل فريب و تردستي نيست، ولي طوماري از شواهد و مدارك عرضه مي كند كه قاطعانه نشان مي دهند كه در اينجا چيزي فراهنجار در كار است.
 او خاطره اي نقل مي كند كه يكبار ساي بابا به او گفت‌ زندگي روزمره و حيات معنوي مي بايد با هم و در كنار هم همچون يك رودراكشاي دوقلو رشد كنند. وقتي هارالدسون از ساي بابا پرسيد كه رودراكشاي دوقلو چيست، ساي بابا و مترجم هر چه كوشيدند نتوانستند واژه يي انگليسي براي آن پيدا كنند و از آنجا كه هارالدسون دست بردار نبود،‌عاقبت ساي بابا دستش را مشت كرد و يكي دو ثانيه تكان داد و بعد مشتش را باز كرد و گفت «اين است» و در دستش چيزي شبيه دانه ي بلوط ديده مي شد.
 وقتي هارالدسون اظهار داشت كه مايل است اين دانه ي دوقلو را نزد خود به يادگار داشته باشد، ساي بابا دوباره دانه را در دو دستش مخفي كرد، بر آن دميد و وقتي دستانش را باز كرد، آن دانه توسط دو كلاهك از طلا و به وسيله زنجير طلاي كوتاهي به هم وصل شده بودند و تكه ياقوتي نيز بر روي آن نصب شده بود.
يوگاناندا، يك هندي مقدس، در كتاب زندگينامه خود از مرتاضان هنديي ياد كرده است كه قادر بودند ميوه، ورقه هاي طلا و ساير اشياء را از هيچ، عينيت سازي كنند. البته او هشدار مي دهد كه قدرتهايي از اين دست هميشه گواه آن نيست كه آن شخص از لحاظ معنوي و روحاني متحول شده است، چرا كه:‌‌
 »جهان چيزي نيست جز يك روياي عينيت يافته و هر آنچه كه ذهن قوي شما قوياً بدان باور دارد، بي درنگ مي آيد و مي گذرد».
مورد ديگر مربوط مي شود به خانم ترز نويمان كه قادر بود بدون خوردن و آشاميدن زنده بماند. او زنده ماندن بدون غذا را از سال 1923 آغاز كرد، آنگاه كه بيماريِ گلودرد يك كشيش جوان را به بدن خود منتقل كرد و چندين سال را تنها با مايعات زندگي كرد. سپس در سال 1927، علاوه بر غذا، نوشيدن آب و مايعات را نيز كاملا قطع كرد. در همان سال كميسيوني جهت تحقيق به خانه ي او اعزام شد و او را به مدت چهارده روز، از 14 تا 29 ژوئيه، تحت نظر داشتند و بر آنها مسجل شد كه او در اين مدت هيچ آب و غذايي مصرف نكرده است، در حالي كه بدن در حالت عادي بدون غذا تا دو هفته مي تواند دوام بياورد ولي تحمل حتي يك هفته بي آبي به ندرت امكان پذير است. او در 35 سال باقي مانده ي عمرش نيز نه چيزي خورد و نه نوشيد.

برسی نظریه‌ی، جهان هولوگرافيک




 

ما در جهاني زندگي مي کنيم که در واقع از امواج و ذرات متحرک لامکان و فرکانسهاي بي شماري بوجود آمده است،که در هر لحظه، همه جا هستند و تمام جهان ما و حتي فضاهاي خالي ما را احاطه کرده اند.
جهاني که در آن سنگ و کوه وخاک و آب، داراي شعورند و مي توانند آگاهانه به امواج يا ذرات ساطع شده از ذهن ما پاسخ دهند.
جهان هولوگرافيک آن جهانيست که هر قطعة کوچک وهر ذره از آن قطعه ، تمام ويژگيهاي کل واطلاعات کل را دربر دارد، يعني تمامي محتواي کل در هر جزء، پنهان است.شواهدي در کار است که نشان مي دهدجهان ما و هر چه در آن است ، از دانه هاي برف تا درختان کاج و الکترونها ، همه وهمه فقط تصاويري شبح وار هستند از سطح واقعيتي بسيار دور از واقعيت خاص ما، واقعيتي تقريباً وراي مکان وزمان.

اين ايدة شگفت انگيز و حيرت آور زماني شکل گرفت که دو متفکر برجسته به نامهاي «ديويد بوهم» فيزيکدان کوانتوم و «کارل پريبرام» متخصص فيزيولوژي اعصاب،مستقل و جدا از يکديگربه اين نتيجه رسيدند، که تئوري ها و نظريه هاي موجود ، براي روشن نمودن بسياري از پديده ها در زمينة فيزيک کوانتوم  ويا پاره اي از معماهاي فيزيولوژي اعصاب کافي نيستند. و پس از تحقيق و آزمايشهاي فراوان به ماهيت هولوگرافيک بودن جهان اعتقاد پيدا کردند و بزودي در يافتند که الگوي هولوگرافيک جهان مي تواند پاره اي رمز و رازهاي ديگر را نيز توضيح دهد وپاسخگوي بسياري از پديده هاي بدون جواب  از جمله؛توانايي افرادي که تنها با يک گوش مي توانند منبعي را که صدا از آن ساطع شده بخوبي مشخص کنند؛ و قابليت ما در تشخيص چهرة کسي که سالهاست او را نديده ايم در حالي که بسيار تغيير کرده است و... باشد.خصيصة جذابتر اين الگو اين بود که طيف وسيعي از پديده هاي دور از دسترس مانند تله پاتي، پيش آگاهي  واحساس عرفاني وحدانيت  ويکي شدن با کل کائنات را با معنا و فهميدني مي ساخت.
اين نظريه در ابتدا با مخالفت هاي شديدي روبرو شد، واغلب دانشمندان به هيچ وجه آن را تاُييد نکردند، با اين همه بسياري از متفکران برجسته واثرگذار معتقدند، اين الگو دقيق ترين تصوير واقعيت را تا به حال به ما عرضه داشته است،شواهدي بي چون و چرا موجود است مبني بر اينکه ذهن آدمي قادر است، از لحاظ رواني بر واقعيتهاي فيزيکي اثر بگذارد،مثلاً تنها از طريق تمرکز ذهني انسان مي تواند عملکرد پاره اي دستگاهها را تغيير دهد.
مغز هولوگرام
خاطرات در مغز انسان کجا و چگونه اندوخته مي شوند؟
اين معمايي بود که «پريبرام»مطرح کرد، آنهم در زماني که اغلب دانشمندان بر اين باور بودند که،خاطرات در مغز انسان در جايگاه مشخصي به نام «اِنگرام» ذخيره مي شوند. دليل اين باور، تحقيقاتي بود که «پن فيلد» جراح مغز کانادايي، روي مغز مبتلايان به صرع انجام داده بود.او هرگاه ناحية گيجگاه يک بيمار کاملاً بيهوش را تحريک مي کرد،بيمار خاطرات گذشته اش را با جزئيات کامل به ياد مي آورد، مانند فلاش بک در فيلمها.
«پن فيلد» از آزمايشهاي خود چنين نتيجه گرفت که"هر آنچه تجربه کرده ايم، در مغز ما ضبط شده است، مثل بوئيدن يک گل، يا ديدن چهرة يک بيگانه در خيابان."
«پريبرام» زماني به اين نظريه شک کرد که،براي همکاري با زيست شناسي به نام «کارل لاشلي» به آزمايشگاه او رفت. «لاشلي »به موشها اعمال مختلفي را تعليم مي داد، از جمله گذشتن از مارپيچ ها، و بعد با عمل جراحي تکه هايي از مغز موشها را بر مي داشت ، و هدفش از بين بردن بخش حاوي خاطرة گذشتن از مارپيچ بود ، ولي در کمال تعجب مشاهده کرد که، موشها پس جراحي نيز همچنان راه خود را درون مارپيچ دنبال مي کردند و حتي با برداشتن تکه هاي بزرگتري از مغزشان نيز به نظر مي رسيد، حافظه شان دست نخورده باقي مانده است. اگر خاطره ها همچون کتابهايي در طبقات کتابخانه ، داراي مکاني خاص هستند، پس چرا برداشتن مغز موشها اثري بر حافظه و خاطره شان نگذاشته بود؟
تنها پاسخ«پريبرام» اين بود که، خاطرات مکان خاصي در مغز ندارند و در سر تا سر مغز پراکنده اند. اما او قادر به توضيح چگونگي اين مطلب نبود. بيماراني که مغز آنها به دلايل پزشکي برداشته مي شد،هيچ گاه خاطراتشان را از دست نمي دادند، و حتي پس از برداشتن آن تکه از گيجگاه که تصور مي شد جايگاه خاطرات است نيز افراد مشکلي در به ياد آوردن خاطره شان نداشتند . اين موضوع که مغز چگونه مي تواند چنين کار معجزه آسا يي را انجام دهد، هنوز بي جواب مانده بود ، تا اينکه خواندن مقاله اي در مورد چگونگي ساخت يک هولوگرام، راه حل معما را پيش پاي «پريبرام» نهاد.   
هولوگرام چيست؟
هولوگرام از پديده اي به نام تداخل بوجود مي آيد.
هنگامي که دو يا سه موج، نظير امواج آب در هم تداخل پيدا کنند، مثل زماني که دو يا چند سنگ را درون آب درياچه مي اندازيم ، ترکيب پيچيده اي از خطوط همراه با فرورفتگي بين امواج ايجاد مي شود که الگوي تداخلي نام دارد.حال اگر بخواهيم اين پديده را به صورت تصويري سه بعدي ازيک شيء در آوريم، اشعة ليزر به منزلة بهترين سنگ وبهترين درياچه است. زيرا پرتويي خالص وروشن از نور است که براي ايجاد طرح تداخلي بسيار مناسب است.
ابتدا اشعة ليزر رابه دو تابة (سطح) مجزا طوري مي تابانند، که پرتوي اول به شيئي که قرار است از آن عکاسي شود، بتابد و پرتوي دوم با نوري که از شيء بازتابيده (منعکس) شده برخورد پيدا کند، حاصل تلاقي اين دو، يک الگوي تداخلي است که روي يک قطعه فيلم ضبط مي شود. در اين مرحله اگر به فيلم مورد نظر نگاه کنيم، چيزي جز حلقه هاي هم مرکز کوچک و بزرگ نمي بينيم. ولي به محض اينکه اشعة ليزر ديگري بر تصوير تابيده مي شود،تصويري سه بعدي از شيء را خواهيم ديد. آنقدر واقعي، که مي توان اطراف تصوير قدم زد و آن را از زواياي مختلف نگريست. انگار که به يک شيء واقعي مينگريم. و نکتة جالب اينکه وقتي مي خواهيد آن را لمس کنيد دستتان از ميان آن مي گذرد ، و در مي يابيد که در واقع چيزي آنجا نيست.
اما نکتة جالب داستان هولوگرام تنها کيفيت سه بعدي بودن آن نيست. اگر فيلم هولوگرافيک تصوير مورد نظر را از ميان دو نيمه کنيم، سپس اشعة ليزر بر آن بتابانيم، هر نيمه حاوي تصويري کامل از شيء  سه بعدي خواهد بود. حال اگر اين نيمه را باز به دو نيمة ديگر و همينطور به قسمتهاي کوچکتر تقسيم کنيم، در هر قسمت کوچک باز هم همان تصوير کامل را خواهيم ديد. نتيجه اينکه"بر خلاف عکسهاي معمولي هر تکة کوچک فيلم هولوگرافيک حاوي اطلاعات کل فيلم ضبط شده است."    
نتيجة به دست آمده از الگوي هولوگرافيک : هر بخش کوچک از مغز حاوي تمام اطلاعات موجود در آن است.
اين الگو معماهاي ديگري را نيز روشن مي کند.
1. بينايي هولوگرافيک :بر خلاف کشفيات نظريه پردازان علم بصر که مي پنداشتند، وقتي به شيئي نگاه مي کنيم ، تصويري عکس گونه از آن روي سطح مغز تابيده مي شود،انجام آزمايشاتي روي مغز موشها نشان داد پس برداشتن حدود 90 درصد از مغز ، آنها همچنان قادر به انجام کارهايي هستند که مهارت بصري پيچيده اي نياز دارد.
2. حافظ هولوگرافيک: توانايي ما در ذخيره اطلاعات که حدود 280000000000000000000 تکه در طول حيات يک فرد معمولي است ؛ استعداد يادآوري و تداعي خاطرات ،  بوسيله شنيدن يک موسيقي يا بوئيدن گلي خاص وتجربياتي از اين دست ؛ احساس اطمينان کامل از شناختن چهره اي آشنا در ميان جمع و توانايي تشخيص خصوصياتي که در او تغيير کرده ؛ داشتن حافظه تصويري يا خاطرات روشن ؛ توانايي انتقال برخي مهارتها از يک بخش بدن به بخش ديگر .
3. چگونگي ساختن «جهاني در آنجا»:خلق اين توهم که اشيا آن جايي قرار دارند که نيستند، مشخصة اصلي هولوگرام است. مغز ما اين قابليت را دارد که ما را بفريبد، طوري که خيال کنيم فرآيندهاي درونمان جايي خارج از ما هستند. براي مثال کسي که دست و پا ندارد، تا مدتها حس مي کند دست يا پاي قطع شده اش هنوز آنجاست، و حتي قادر است گرفتگي عضله ، درد و يا تير کشيدن آن عضو خيالي را واقعاً حس کند.
کيهان هولوگرام
به واقع فيزيک کوانتوم جهان مجذوب کننده ايست، چون همه چيزش بر خلاف عقل سليم است. بيشتر شبيه سرزميني سحر آميز است تا جهان طبيعي ، مثل قلمرو آليس در سرزمين عجايب.
کشف بزرگ فيزيکدان هاي کوانتوم اين بود که، اگر ماده را به تکه هاي کوچک تقسيم کنيم به جايي ميرسيم که آن تکه ها (الکترون ، پروتون) ديگر داراي ويژگيهاي مادي نيستند، آنها در يافتند که الکترون تقريباً داراي هيچ بعدي نيست، يعني نمي توان آن را اندازه گرفت، الکترون که به آن پديدة زير اتمي هم مي گويند،قادر است هم به شکل موج باشد هم به شکل ذره. و نام ديگر آن «کوانتا» يا کوانتوم است که به اعتقاد فيزيکدانها مادة اولية ايجاد کل جهان است.
اما نکتة مهم اين نظريه اينست که کوانتا ها تنها زماني به صورت ذره در مي آيند که ما به آنها مي نگريم و در غير اينصورت به شکل موج هستند. فرض کنيد يک توپ بولينگ را به سوي هدف قل مي دهيد ، اگر زماني که توپ را پرتاب مي کنيد چشمک بزنيد براي يک يا دو ثانيه شما توپ را نمي بينيد بلکه توده هاي موج گونة پراکنده اي را ميبينيد، همراه با حرکات پر پيچ وخم.
اين نظريه را فيزيکداني به نام«نيلس بور» ارائه کرد و به اين نتيجه رسيد که وقتي کوانتوم ها تنها مقابل چشمان مشاهده گر به ذره تبديل مي شوند، پس هرگونه تعريفي از مختصات و ويژگيهاي آن ذره بي معناست.
ين کشف بسيار مهم حاوي اين مطلب است که به قولي انگار جهان پشت سر ما در
حکم يک سوپ کوانتوم گنگ ومبهم و در حال جريان است وهرگاه سر بر مي گردانيم وبدان مي نگريم سر جايش ميخکوب مي شود وبه واقعيت عادي بر مي گردد. يعني  همانند «شاه ميداس»، پادشاه افسانه اي، که به هرچه دست مي زد تبديل به طلا مي شد، و هميشه از درک لمس ابريشم، لطافت يک گل و يا نوازش دست انسان محروم بود، ما نيز هرگز قادر به تجربة بافت حقيقي واقعيت کوانتومي نخواهيم بود، چون به هرچه نگاه مي کنيم، تبديل به ماده مي شود.
ناگفته نماند که اين تعبير بر اساس يک سري شواهد، به دست آمده که همه بدان معتقد نيستند، از جمله «بوهم» و«اينشتين».
«اينشتين» به نتيجه گيري «بور» مبني بر اينکه مختصات يک ذره وجود ندارد، معترض بود، زيرا اين به معناي همبستگي و ارتباطي ميان ذرات کوانتومي بود، که نياز به سرعتي بيش از سرعت نور داشت، و از آنجا که طبق نظريه نسبيت  «اينشتين» اگر چيزي سريعتر از نور يا حتي همزمان با آن حرکت کند، از بعد زمان خارج مي شود، «اينيشتين » و همکارانش نتيجه گرفتند که «بور» در اشتباه است. اما «بور» بر اين باور بود که نوعي ارتباط سريعتر از نور در حال وقوع است.
«بوهم» کتابي  با نام«نظرية کوانتوم» نوشت .او در حاليکه به اين ارتباط و همبستگي کوانتومي اعتقاد داشت، از طرفي نظرية کوانتوم را راهي واقعي براي پي بردن به ساختار اولية جهان نمي دانست .اما «بور» و پيروانش مدعي بودند که اين نظريه کامل است و فهم روشن تري از جهان امکان ندارد.
در اين اوضاع و احوال «بوهم» کوشيد تا به تعبير کاملتري دست پيدا کند و اينطور فرض کرد که واقعيت عميق تري در کار است. او يک ميدان جديد پيشنهاد کرد که شبيه پديدة جاذبة زمين در بر گيرندة همة فضاهاست و با قدرت همه جا حضور دارد. او اين ميدان را "پتانسيل کوانتومي" خواند و فرض را بر اين گذاشت که ذراتي چون الکترون در غياب مشاهده گر واقعاً وجود دارند. او همچنين توضيح داد که اين ميدان کوانتومي باعث انسجام الکترونهاي در حال حرکت و هماهنگي آنها تحت نظمي عميق مي شود ، همانند سازماندهي  اعضاي بدن يک موجود زنده .
انديشيدن در اين باب باعث  شد ، «بوهم» بيشتر متقاعد شود که نه تنها عملکرد جهان بر اساس اصل هولوگرافيک است، بلکه خود جهان، نوعي هولوگرام غول آساي جاري است. او بر اين باور است که هرچه در عالم است يکپارچه و در نظمي پنهان جاريست، و جهان را چيزي متشکل از اجزا دانستن، همانقدر بي معناست که جوشش يک چشمه را چيزي جدا ازآبي که در آنست بدانيم.
«بوهم» معتقد است، تقسيم کردن عالم به چيزهاي زنده وغير زنده نيز بي معناست، چون مادة جاندار و بي جان جدا ناپذيرند و زندگي تمام عالم را فرا گرفته است. حتي يک تکه سنگ هم به نحوي خاص زنده است. زيرا زندگي و هوش وذکاوت، نه تنها در تمامي ماده  که در انرژي، فضا، زمان و در هر چيز ديگري وجود دارد. در اصل، تمام گذشته و پيامدهاي تمام آينده، در هر قلمروي کوچک زمان وفضا پنهان شده است. هرسلول بدنمان وقايع تمام عالم کيهاني را در خود نگه داشته است.
مي توان "جهان را در ذره شن ديدن ، و بهشت را در يک گل خودرو ، بي نهايت را در کف دست خود نگه داشتن ، وابديت در يک ساعت."
تن هولوگرافيک
همة آنچه که تجربه کرده ايم، به صورت يک واقعيت دروني در مغزمان وجود دارد و به دليل خاصيت هولوگرافيکي مغز، به ياد آوردن هر يک از اين تجربيات همان قدر براحساسات اثر مي گذارد که خود آن اتفاق. اين تأثير قوي حتي فيزيولوژي بدن را تا حد قابل توجهي تغيير مي دهد. تداعي يک خاطرة وحشت انگيز حالاتي از ترس مثل گرد شدن حدقة چشم يا عرق کردن کف دست، را در ما بوجود مي آورد . همانطور که يادآوري يک تجربة عاشقانه باعث افزايش ضربان قلبمان مي شود. واقعيت اينست که بدن ما قادر نيست ميان رويدادي واقعي و خيالي تفاوت قائل شود، چون تمام تجربه ها خواه واقعي باشند يا زائيدة تخيل ما، همگي به يک زبان کلي امواج مغزي به وجهي هولوگرافيک سازماندهي مي شوند.
تأثيرات فيزيولوژي حاصل از تصويرسازي ذهني بسيار قوي و بسيار اختصاصي هستند. ايمان و اعتقاد نيز در سلامت افراد نقش مؤثري دارد. موارد زيادي ديده شده که بيماري را به دليل بيماري کشنده اش جواب کرده اند تا بميرد، اما او نمرده، تنها به اين دليل که اعتقاد ديگري داشته. پيوند ميان تصوير و بيماري چنان قوي و محکم است که مي توان از تصوير سازي جهت مداواي بيماران لاعلاج کمک گرفت.
با توجه به تعريف هولوگرام که هر چه در عالم است يکپارچه و جدا ناپذير است، درمي يابيم که بيماري چيزي خارج از ما نيست، بلکه ما مجهز به نيروهايي هستيم که هم بيماري مي آفرينند و هم سلامتي. تأثير دارونماها نيز به همين دليل است. آزمايشهاي بسياري از اين دست نشان مي دهد که به طور متوسط 35 درصد افرادي که با دارونماها مورد درمان قرار مي گيرند، صرف نظر از اينکه بيماريشان يک سرما خوردگي معمولي است يا سرطاني پيشرفته، به ميزان قابل ملاحظه اي به درمان پاسخ مي دهند.
نکتة جالب ديگر اينکه حتي عمل جراحي را نيز مي توان مثل دارونما مورد استفاده قرار داد. و عجيب تر اينکه بيماراني که مورد جراحي کاذب قرار گرفته اند، واقعاً بهبود يافته اند، همانند افرادي که مورد جراحي واقعي قرار گرفته بودند.
پس مي توان نتيجه گرفت که همة اين تأثيرات ناشي از ذهن ناخودآگاه است، اگر ناخودآگاه ما قادر است در يابد که چگونه سيستم لازم براي دفع ويروسها را به کار اندازد، ونيز بداند که همة سلولهاي گوناگون را چگونه در نظم و ترتيبي درست آرايش بدهد تا ضايعات پوستي را از بين ببرد، پس تنها چيزي که مي توان گفت اين است که "ناخودآگاه ما بسيار پيشرفته تر از خود ماست."
نکتة مهم در تأثير دارونماها ايجاد باوري بسيار عميق در بيمار است ،چرا  که با از دست دادن اعتقادش اثر دارونما هم از بين مي رود: مردي سرطان پيشرفته اي در غدد لنفاوي خود داشت، تومورهايش آنقدر بزرگ شده بودند که ظاهراً با مرگ فاصله اي نداشت، او دربارة داروي جديد هيجان آوري به نام «کربيوزن» شنيده بود که تنها در مورد بيماراني استفاده مي شد که زمان زيادي به پايان عمرشان نمانده بود. او ازپزشکش خواهش کرد تا اين دارو را روي او آزمايش کند. دکتر که انتظار نداشت او حتي دو روز ديگر زنده بماند، دارو را به او تزريق کرد و به خانه رفت. سه روز بعد در کمال حيرت مشاهده کرد تومورها مثل گلوله هاي برفي روي بخاري داغ، در حال کوچک شدن هستند، وبيمار به قدري بهبود يافت که ده روز بعد از شروع درمان با هواپيماي خصوصي اش تا 12000 پا بدون کمترين مشکلي پرواز کرد.
دو ماه بعد آن مرد در مقاله اي خواند که «کربيوزن» هيچ اثري بر سرطان ندارد و به دليل ذهن منطقي و علمي اش بسيار افسرده شد. بيماري شديدتر از قبل عود کرد، دکتر به او گفت که اينبار عصارة جديد و بسيار غليظ شدة«کربيوزن» را به او تزريق مي کند که قدرت شفا دهندگي بيشتري دارد. اين در حالي بود که پزشک هيچ داروي جديدي در اختيار نداشت و در واقع آب خالص به او تزريق کرد و تومورها دوباره آب شدند. بيمار رو به بهبودي بود ، تا اينکه انجمن پزشکي آمريکا اعلام کرد که «کربيوزن» داروي بي ارزشي در درمان سرطان است، اينبار ايمان مرد به کلي شکست و از بين رفت، غده هاي سرطاني بازگشتند و او دو روز بعد مرد.   
اين شواهد نشاندهندة وضوح قدرت ذهن در اثرگذاري بر بدن، و وجود رابطه اي انعطاف پذير ميان ذهن و بدن است، اين اثرات ريشه در باورهاي ما دارد. باورهايي که جامعه به ما تحميل مي کند، باورهايي که تحت تأثير نگرش ما هستند، و يا باورهايي که بر اساس قدرت ارادة خود به آن معتقديم، مثل توانايي افراد در فرو کردن شمشير در بدن خود، يا راه رفتن از ميان ذغالهاي گداخته.
اما قويترين نوع باورها آنهايي هستند که در ايمان ما تجسم يافته اند، قديسهايي که زخمهايي شبيه به زخمهاي ناشي از تصليب را در کف دست و روي پاي خود داشته اند، که نشان مي داده مسيح چگونه به صليب ميخکوب شده است، از ايمان بسيار قوي و نيروي ذهني بالايي برخوردار بوده اند. نکتة مهم اين است که اين زخمها هرگز عفوني وچرکي و حتي حادتر نمي شدند، و در نمونه هايي ديده شده که اين زخمها با فرمان خود قديس باز و بسته مي شده اند. اين پديده که زخم پذيري نام گرفت، حاصل فرآيند خودالقايي است و دامنة کنترل ذهني روي بدن تا اندازه اي است که اين زخمها مي توانند به سرعت شفا يابند.
در جهاني که زندگي مي کنيم امور چنان پيچيده به هم و از درون به يکذيگر متصل اند که روياها قادرند چنان روشن و واقعي باشند که گويي به ديدار جهانهايي موازي رفته ايم. همان جهانهايي که نظير هر تصوير ديگري از هولوگرام سرچشمه مي گيرند.
جيبي پر از معجزه
"معجزات نه بر خلاف طبيعت که برخلاف آنچه ما از طبيعت مي دانيم روي مي دهند."
ما به رخدادهايي که خارج از چهارچوب جهان بيني رايج ما روي مي دهد، معجزه مي گوييم. به اين رخدادها «جنبش فرارواني» نيز اطلاق مي شود. پديدة زخم پذيري، توانايي تأثير گذاري افراد بر ژنراتور دستگاه از طريق تمرکز، شفابخشي بدون تماس با عضو بيمار، دعا درماني، تسخير شدن توسط ارواح، جن زدگي(پولترگايست)، آسيب ناپذيري در برابر ضربه هاي ميلة آهني يا تيزي سرنيزه و حتي شعله هاي آتش و درک واقعيتي در زمان و مکاني غير از زمان ومکاني که در آن قرار داريم، همگي مبين اين حقيقتند که ما عميقاً به هم پيوسته ايم، و اين پيوند دروني حتي وقتي از آن آگاهي نداريم هم متجلي مي شوند.
معجزات در حکم نمونه هايي از قابليتهاي نهفتة ذهن انسان است، و ما چنان برنامه ريزي شده ايم که جهان را بر حسب بخشهايش ببينيم ، اگر ما اينقدر درگير انديشيدن به بخشها نبوديم، اگر جهان را طور ديگري مي ديديم، معجزات نيز به شکلي متفاوت به نظر مي رسيدند.
اعمال فرارواني که در بالا ذکر شد، گواه آن نيست که تنها افرادي که از لحاظ روحاني و معنوي متحول شده اند، قادر به انجام هستند، بلکه به قول «يوگا ناندا»: "جهان چيزي نيست جز يک روياي عينيت يافته و هر آنچه که ذهن قوي شما قوياً بدان باور دارد، بي درنگ مي آيد ومي گذرد."
جهاني با اينهمه معجزه و قابليتهاي بالقوة پنهان ما را بر مي انگيزد که زبان به ستايش بگشاييم و اعتراف کنيم که فهم علمي مرسوم ما از جهان کاملاً از توضيح اين گوناگوني عظيم عاجز است.
هاله هاي انرژي
اعتقاد به وجود ميدان نامحسوسي از انرژي در اطراف بدن انسان از سنتهاي قديم و متداول بوده است. هندي ها، چيني ها و نود و هفت فرهنگ گوناگون، به وجود اين پرتو هاله مانند نور، باور دارند.
گفته مي شود هالة يک فرد بسيار روحاني ممکن است چنان نوراني باشد که به چشم انسان معمولي نيز ديده شود. پاره اي از مکاتب عقيده دارند که ميدان انرژي انساني از هفت رديف لاية اصلي به صورت توده هاي ظريف بوجود آمده است.
يوگي هاي هندي و بسياري از فيزيکدان ها معتقدند ما در بدن خود داراي مراکز خاص انرژي هستيم، که به آنها «چاکرا» مي گويند. اين چاکراها هم به غدد درون ريز و مراکز اصلي اعصاب در بدن متصل هستند و هم وارد ميدان انرژي اطراف بدن مي شوند. مهمترين چاکرا، چاکراي تاج، در برآمده ترين قسمت بالاي سر قرار دارد. توانايي رؤيت اين ميدان انرژي، گاه در نتيجة تمريناتي خاص و رسيدن به نوعي انضباط معنوي به دست مي آيد. البته گاهي هم افراد از بدو تولد صاحب چنين کراماتي هستند.
حالات رواني و شخصيت افراد، در تشکيل ميدان انرژي مؤثر است، آدمهاي سطحي هاله هاي سطحي و يکنواخت دارند. به عکس هرچه شخص پيچيده تر باشد، ميدان انرژي او نيز پيچيده تر و جالبتر است. در واقع ميدان انرژي هر کس همان قدر شخصي ويگانه است که اثر انگشت او .
بدن جسماني ما در ميدان انرژي انساني تنها در حکم يک سطح ديگر از تراکم هاله هاست که به عينيت درآمده است. اين ايده، خود نوعي هولوگرام است، که از الگوهاي تداخلي هالة انرژي به وجود آمده است. اين تداخل مي تواند دليل قدرت فوق العادة مغز در خود درماني و کنترل اعمال بدن را روشن سازد. هنگامي که اختلالي در هالة انرژي روي دهد، نظير پاره شدن يا گرفتگي وعدم توازن ميان لايه ها، شخص به بيماري هاي گوناگون دچار مي شود. به همين دليل است که هفته ها وشايد ماهها زودتر از بدن، بيماري روي ميدان انرژي انسان پديدار مي شود.
پس اگر ميدان انرژي مانند يک طرح اوليه، بدن را هدايت مي کند، به اين نتيجه مي رسيم که با تصويرسازي از يک بيماري، گرچه بصورت ناخودآگاه ، حضور آن بيماري را در ميدان انرژيمان تقويت کرده، مقدمات نمودار شدن بيماري را فراهم مي نماييم.
در يک جهان هولوگرافيک، جهاني که در آن شکاف و جدايي وجود ندارد، رسيدن به سطح واقعيتي ديگر، ارتباط با موجودات فضائي،رؤيت بشقاب پرنده ها و حتي سير در لامکان ، بدون هيچ مانعي امکان پذير است.
اين شايد بدان معنا باشد که ما در حال جهشي تکاملي به سوي آگاهي برتر هستيم، تا به اينهمه حيرت و شگفتي ما در درک هستي پايان ببخشد.
آگاهي انسان به صورت موجي آغاز گشت، که تصميم گرفت اقيانوس را ترک گويد. وقتي به خود آمد و بيدار شد، فراموش کرد که بخشي از اين اقيانوس بي کران بوده است،و خود را جدا شده و منفک پنداشت.
و سر گردانيش از آنجا آغاز شد.
پايان ندارد.

انسان از جنس آگاهی




 

آقای جوزفسون، برنده ی جایزه ی نوبل، نیز مانند گلوبوس کارها و ایده های کاستاندا را جدی می گیرد و می کوشد آنها را به فیزیک کوانتوم ربط دهد

. به نظر وی، واقعیت عینی از خلال خاطره ی جمعی بشر به وجود می آید، حال آنکه رویدادهای غیرعادی، نظیر آنچه کاستاندا تجربه کرده، از خواست و اراده ی آدمی بر می خیزند.
آگاهی انسانی شاید تنها چیزی نباشد که در آفرینش میدان های واقعیت موثر و سهیم است. آزمایش های مربوط به دورنگری(دیدن چیزها از راه دور) نشان می دهد که مردم قادرند مکانهای دور را دقیقا توصیف کنند، حتی وقتی تنابنده ای در آنجا نیست که چیزی را ببیند. به همان سان، داوطلبانی قادرند محتویات جعبه ی مهر و موم شده ای را که تصادفا از میان چندین جعبه ی مهر و موم شده برگزیده شده و لذا درون آن کاملا ناشناخته است، تشخیص دهند. اینها بدان معناست که توانایی ما به طور کلی بسی بیش از صرفا دخول به حواس دیگران است.
 ما می توانیم به داخل خود واقعیت نفوذ کنیم تا اطلاعات لازم را به دست آوریم. گرچه به نظر اعجاب آور می آید، نباید چندان غریب باشد وقتی به یاد آوریم که در جهان هولوگرافیک، آگاهی تمامی ماده را در بر می گیرد و "معنا" حضوری فعال در هر دو جهان ذهنی و عینی دارد.
بوهم بر این باور است که خصلت همه جا حاضر بودن معنا، هم برای تله پاتی و هم برای دورنگری توضیح معقولی ارائه می دهد. و گمان می کند که هر دوی اینها به واقع ممکن است شکل های گوناگون جنبش فراروانی باشد. او می گوید: «همان طور که فراروانی به واقع طنینی از معناست که از یک ذهن به یک عین یا شیء می رسد، تله پاتی را می توان همچون طنینی از معنا دانست که از یک ذهن به ذهن دیگر منتقل می شود. به همین طریق، دورنگری را نیز می توان طنینی از معنا دانست که از یک عین یا شیء به یک ذهن می رسد» و ادامه می دهد:
 «هرگاه هماهنگی یا طنین "معناها" استقرار پیدا کند، این اقدام، دو سویه صورت می گیرد، تا بدین سان معناهای یک ساز و کار دورادور بتواند بر بیننده چنان عمل کند که نوعی جنبش فراروانی برعکس ایجاد کند و تصویر آن ساز و کار را به بیننده منتقل نماید».
یان و دان نیز نظر مشابهی دارند. گرچه آنان بر این باورند که واقعیت تنها از طریق کنش متقابل یک آگاهی با محیط آن آگاهی استقرار می یابد، در چگونگی تعریف آگاهی بسیار آزادمنش هستند. آن طور که آنها واقعیت را می بینند، هر چیزی که قادر به تولید و دریافت و به کار بستن اطلاعات واصله باشد، واجد شرایط و مناسب است. بنابراین حیوانات، ویروس ها، DNA، ماشین ها(انواع مصنوعا باهوش و دیگر انواع) و اشیای به اصطلاح مرده همگی واجد مختصات لازم جهت مشارکت در امر آفریدن واقعیت هستند.
اگر اظهاراتی از این دست درست است، و ما می توانیم نه تنها از اذهان سایر افراد بشر که از هولوگرام های زنده ی واقعیت اطلاعات کسب کنیم، در آن صورت علم روان سنجی _یعنی قابلیت کسب اطلاعات درباره ی تاریخ یک شیء صرفا از طریق لمس آن_ را نیز می توان تبیین کرد. به جای آنکه این شیء، شیئی بی جان باشد، می تواند آکنده از آگاهی خاص خود باشد؛ به جای اینکه "چیزی" باشد که جدا از عالم وجود دارد، می تواند بخشی از همبستگی متقابل همه ی چیزها باشد؛ همبسته به اندیشه های هر کسی که در تماس با آن بوده، همبسته با آن آگاهی ای که هر جماد و نبات و حیوانی را که در ارتباط با وجود آن است فراگرفته، همبسته به گذشته ی خاص خود از طریق نظم مستتر، و همبسته به ذهن شخص روان سنج که آن شیء را در دست گرفته است.
  

جهان هولوگرافیک _  (جیبی پر از معجزه)

انقلاب ساحران




" تراژدي انسان امروزي، شرايط اجتماعي او نيست، کمبود اراده براي تغيير خودش است.  
   دگرگونيهاي جمعي آسان است،  اما دگرگونيهاي اصيل، خاتمه دادن به دل‌سوزي براي خود، از بين بردن منيت،  متوقف ساختن عادات و هويوهوسها .... آه، کاملاً چيز ديگري است! 

    جادوگران ميگويند که شورش اصلي برنامهريزي يک انقلاب در برابر حماقتهايمان است. همان‌طور که ميتوانيد درک کنيد اين  يک کار مجرد است.

" هدف ساحران انقلاب ساحران است: 
 آشکارسازي نامحدود از تمامي امکانات ادراکيمان. 

 من هيچ انقلابياي بزرگتري از آموزگارم را نميشناسم.  پيشنهاد او استفاده از تورتيلاس براي درست کردن نان  نبود،  ابداً، او مستقيماً به هسته موضوع اشاره ميکرد.  پيشنهاد او شيرجههاي مرگآوري از افکار به ناشناخته بود.  و تشريح کرد که اين کار شدني است!
" او پيشنهاد کرد که زندگيام را پر از تصميمات اقتدار کنم، با استراتژيهايي که دستآوردشان آگاهي بود.  به من آموخت که معماري دنيا آن‌گونه که به من آموختهاند نيست،  مي‌توانم آن راهرگاه  بخواهم، دوراندازم. 
مجبور نيستم که تصوير ديگران از دنيا را نگهدارم، و يا براساس برنامهاي زندگي کنم که برازنده من نيست. ميدان نبرد من مسير راه مبارزان است!"



ملاقات باناوال

من خواهم مرد ، کاستاندا





" او عادت داشت که بگويد در اين دنيا،  تنها دو نوع مردم وجود دارند: 
 مردمي که انرژي دارند و آن‌هايي که ندارند.  
 او در مبارزه هميشگي با بي‌بصيرتي شخصيت انسان معمولي‌ش بود،  و با اين حال بي‌عيب ونقص بود؛ هيچ‌کس او را آزرده نمي‌ساخت. 
هنگامي‌که تلاش کردم تا نظراتم در مورد مردم را براي او توضيح دهم، ....... او مي‌گفت که: 
" کارليتوس خودت را گول نزن! اگر که شرايط جامعه انساني جداً براي تواهميت دارد، تو نبايد با خودت مانند يک خوک رفتار کني."
" او به من آموخت که احساس دل‌سوزي براي ديگران شايسته يک مبارز نيست، زيرا که دل‌سوزي براي ديگران هميشه ريشه در اهميت به خود دارد. او عادت داشت که در مورد مردمي که با ما تلاقي داشتند  از من بپرسد: آيا فکر مي‌کني که از آن‌ها بهتري؟" به من کمک کرد تا بفهمم که انسجام ساحران در برابر مردم اطراف آنها از يک فرمان والا نشات مي‌گيرد، نه از احساسات انساني.
" بي‌رحمانه واکنش‌هاي احساسي مرا شکار مي‌کرد،  به من کمک مي‌کرد تا ريشه تمايلات قبلي‌ام را در مورد مردم بيابم، و به من کمک کرد تا تشخيص دهم که توجه من به مردم يک ني‌رنگ بود. من  تلاش مي‌کردم که از خودم فرار کنم، با انتقال مشکلاتم از خودم به ديگران.  

 به من نشان داد که چگونه دل‌سوزي به شيوه‌اي که ما در دنيا بکار مي‌بريم يک بيماري ذهني استيک بيماري روحي که ما را بيشتر و بيشتر در خود به دام مي‌اندازد."
 

   آشکار بود که يادآوري دون خوان کارلوس را تکان داده بود. مي‌توانستم ببينم که چگونه موجي از مهرباني او را فراگرفته بود. يکي از حاضرين دستش را بالا گرفت و گفت که، بر خلاف آنچه کارلوس  مي‌گويد، دل‌سوزي به حال همسايه يکي از اصول ضروري ديگر اديان است.

با تغيير ژستش پاسخ داد  He made a gesture of waving away a fly
  " همه آن‌ها را فراموش کن!  انديشه‌هاي بر مبناي دل‌سوزي يک فريب هستند!  با قدرت تکرار نظرات مشابه براي خودمان، ما احساسات کم ارزش انساني را جاي‌گزين علاقه واقعي به روح کرده‌ايم. ما در غم‌خواري ماهر شده‌ايم. و آيا اين چيزي را تغيير داده است؟
" هنگامي که شما احساس مي‌کنيد که ذهن جمعي به شما فشار مي‌آورد، و سعي مي‌کند که شما را بر ظواهر دنيا متمرکز سازد،  اين حقيقت خرد کننده را با خودتان تکرار کنيد:   


  « من خواهم مرد، من اصلاً مهم نيستم،هيچ‌کس مهم نيست!» اين موضوع تنها چيزي است که مهم است." 

 ملاقات با ناوال، کاستاندا