کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

عدم خشونت چيست؟




سعيد عظيمی
«حقيقت و عدم خشونت به اندازه‌ی كوهستانها كهن و قديمی‌اند»
گاندی

«هستی» تجلی كثرتی نازدودنی است؛ كثرتی كه از «تفاوت» برمی‌خيزد و آبستن «تعارض» است؛ تعارضی كه به «نزاع» و نزاعی كه به حذفِ طرفِ تعارض ختم می‌شود.
تاريخ ديالكتيكی بشر، سرتاسر، تاريخ تعارضاتی است كه اغلب، و نه هميشه، به شكلی خشونت‌بار فرجام يافته‌اند؛ فرجامِ نافرجامِ بازتوليد خشونت و جنايت؛ چرخه‌ی بی‌پايانی كه می‌توان نقطه‌ی آغازين تاريخ مكتوبش را، از اسطوره‌ی تاريخی قتل هابيل به دست قابيل سراغ گرفت.
«عدم خشونت»، اين قانونِ تاريخی به‌خون‌آلوده‌ی حذفِ خشونت‌بار را به چالش می‌كشد و آن را به مبارزه‌ می‌طلبد؛ برابرش دلايلی «اخلاقی» و «كاركردی» اقامه می‌كند و با «نفی»‌اش، طرحِ بديلی «ايجابی» را پی می‌ريزد.
عدم خشونت «پرهيز» است، پرهيزِ از خشونت‌ورزی عليه «خود» و «ديگری»؛ عدم خشونت كامل، آن چيزی است كه گاندی از آن تحت عنوان «فقدان بدخواهی نسبت به هر موجود زنده» ياد می‌كند. عاملِ عدم خشونت، با «پرهيز»ِ از خشونت، به «مقابله» با آن می‌شتابد و اين‌گونه، وجه سلبی‌ و ايجابی عدم خشونت را به هم پيوند می‌دهد.
پس ايده و عملِ «عدم خشونت» (non-violence)، «پويا»ست و علی‌رغم شكل «منفی» دستوری‌اش، ماهيتی «مثبت» دارد.
تاريخ «عدم خشونت»، تاريخ غالب نيست، در لحظه‌های استثنايی بروز می‌كند و جلوه می‌يابد؛ شايد در آن لحظه‌هايی كه به قول آرنت، «بهترين‌ها ديگر اعتقادی ندارند و بی‌قدران سرشار از شيفتگی پرشورند»؛ آری، «عدم خشونت» استثناء است، اما استثناء نمی‌پذيرد و تاريخ خشونت را حتی اگر وارونه شده و به صورت قتل‌عام «قابيليان» به دست «هابيليان» از نو متولد شود، محكوم می‌كند. در سيره‌ی عدم خشونت، خشونت، چه با نيت و نيروی «خير» انجام شود، چه با نيت و نيروی «شر»، مذموم و محكوم است.
در «عدم خشونت»، «هدف» و «وسيله» به هم می‌پيوندند و از يك آبشخور اخلاقی سيراب می‌شوند؛ چه، كنش‌گرِ «عدم خشونت» بر اين عقيده است كه با حذف ظالم، ظلم از ميان نمی‌رود، بلكه مظلوم است كه با دست زدن به خشونت، به ظالم ديگری تبديل می‌شود.
پس، از احكام كاركردی «عدم خشونت»، كه در بطن اخلاقی آن جای گرفته است، يكی آن است كه مارتين لوتر كينگ اين‌گونه جمله‌بندی‌اش می‌كند: «تاريكی، تاريكی را نمی‌تواند از بين برد، تنها روشنايی است كه قادر است به تاريكی پايان دهد». و اين‌گونه حكمی، ورد زبانِ كنش‌گران عدم خشونت و جوهر و گوهر جنبش‌هايی است كه برمی‌سازند؛ همان گونه كه تولستوی نيز آن را به زبانی ديگر به طرح می‌كشد: «می‌خواهيد بدی را با بدی ريشه‌كن كنيد؟ چنين چيزی ممكن نيست. بدی نكنيد تا بدی نباشد».
اما، عدم خشونت، «بی‌آزاری» و «انفعال» نيست. گاندی چنين تعبير ناروايی از عدم خشونت را با حلول روح انديشه‌ی مثبتِ سرشارِ از شهامت‌اش، در واژه‌ی سانسكريت «اَهيمسا» (ahimsa) به معنی «پرهيز از صدمه زدن» (non-injury)، كه ريشه در آيين‌های كهن هندو، از جمله جينيسم و بوديسم دارد، مفهومی كه رومن رولان آن را «نكته‌ی سحرآميز و پيام عالی هند به جهان» لقب داده است، سرسختانه رد می‌كند. پس عاملِ به عدم خشونت، بايد «آگاهانه» در تشخيص قانون و عملِ «ناعادلانه» بكوشد و «فعالانه» به مبارزه با آن برخيزد.
پارادايم «عدم خشونت»، با طرح بديلی مداراجويانه و خشونت‌پرهيزانه، در تلاش است تا رابطه‌ی مدنی ِديالوگِ اجتماعی را جايگزين رابطه‌ی غيرمدنی ساديستی‌ـ‌‌‌مازوخيستی سلطه‌گری‌ـ‌‌فرمانبری سازد. از اين جهت است كه «عدم خشونت»، با ايده‌ی اصلی «مدارا» (toleration) كه همان به رسميت شناختن «ديگری» و «احترام» به شأن انسانی اوست، پيوندی ناگسستنی برقرار می‌سازد. پس عدم خشونت، هم «علت» و هم «معلول» مداراست.
اين‌گونه، عدم خشونت، با طرح و تحكيم مفهوم «مدارا»، به تشكيل گستره‌ی همگانی جامعه‌ی مدنی مدد می‌رساند و آن را از طريق بسطِ مفهوم انسانيت و توجه به آن، گسترش اخلاقی و جنبه‌ی كاركردی می‌دهد؛ همان‌گونه كه دزموند توتو گفته است: «انسانيت من وابسته به انسانيت توست، زيرا ما فقط با هم می‌توانيم انسان باشيم».
آری، عدم خشونت، آيينی اخلاقی است جهت پالايش درونی و سامانی كاركردی است جهت حل تعارضات بيرونی.

حقيقت، عشق و عدم خشونت

«آدمی را طريقی نيست، جز زيستن به آيين عشق كه خاستگاهش دل است و اصل «عدم خشونت» و عدم همكاری در هرگونه خشونت را به ارمغان می‌آورد، آنگاه، نه‌تنها يك‌صد تن نمی‌توانند ميليون‌ها انسان را به بند كشند، بلكه ميليون‌ها نفر از به بند كشيدن يك تن عاجزاند. به رغم ظلمِ دستگاه حكومت، دادگاه‌ها و به ويژه ارتش، به بد نكوشيد و در بد شركت نكنيد. و اين‌گونه است كه هيچ چيز و هيچكس در دنيا نخواهد توانست شما را به بند كشد»
تولستوی

حقيقت، عشق، و عشق به حقيقت چنان در تار و پود «عدم خشونت» درهم آميخته‌اند، كه وصف هريك بی‌يادِ ديگری غيرممكن می‌نمايد. تولستوی، منادی بزرگ «عدم خشونت» در قرن نوزدهم، همچون فرانسيس آسيزی، قديس مسيحی قرن سيزده، عشق را قانون حاكم بر جوهر وجودی و اصل غالب بر بنياد معنوی آدمی برمی‌شمرد. در تعاليم او عشق منشاء حقيقت است، عشق، خداست و يافتن خدا جز با عشق ورزيدن به نوع بشر ممكن نيست. او «عدم خشونت» را جز تعليم «عشق راستين» نمی‌داند، عشقی كه تمايل به سازگاری روح انسان را برمی‌انگيزد، تمايلی كه محصولش، كنشی است كه در انديشه‌ی تولستوی «قانون برتر زندگی» نام گرفته است. تفسير عاشقانه‌ی حقيقت‌يابِ تولستوی از انديشه‌ی مسيح، تاثير شگرفی در فلسفه‌ی عدم خشونت گاندی بر جای می‌گذارد. در انديشه‌ی گاندی، مشهورترين چهره‌ی عدم خشونت، ايده‌ی خدا و حقيقت مستحيل در يكدگرند: «حقيقت خداست و خدا حقيقت است» (Truth is God , God is Truth). او عشق را حالت مثبت و فعالِ «اهيمسا» می‌‌داند و در تعريف «ساتياگراها» (satyagraha)، نامی كه خود بر جنبش عدم خشونتِ هند نهاده است، می‌گويد: «ساتياگراها پايبندِ به حقيقت بودن است، به نيروی حقيقت، نيروی عشق، نيروی روح و پيروزی حقيقت با نيروی روح و عشق».
گاندی اگرچه از آيين هندو الهام می‌گيرد، اما نقادانه با آن برخورد می‌كند و مظاهر غيراخلاقی‌اش را به چالش می‌كشد: «من از مذهب بت نمی‌سازم و هيچ عمل بدی را كه در لوای نام مقدس او انجام بگيرد، نمی‌بخشم»؛ او در انديشه‌ی حقيقت‌جويش به صراحت كثرت‌باور است، و اين چنين، رواداری در مرامش، به عدم خشونت پيوند می‌خورد. پس حقيقت، عشق و عدم خشونت در انديشه‌ی گاندی «مكمل» يكديگرند.
مارتين لوتر كينگ، رهبر سياهپوستان آمريكا در مبارزه عليه تبعيض نژادی و از چهره‌های شاخص عدم خشونت، با كمك گرفتن از فرهنگ لغات يونانی و تميزِ سه نوع عشق از يكديگر، اِرس (عشق شهوانی)، فيليا (عشق دوستانه) و آگاپه، عشق از نوع سوم را برای طرح مقصودش در رابطه با عدم خشونت برمی‌گزيند: «آگاپه به معنای درك رهايی‌بخش، خيرخواهی رهايی‌بخش، عشقی سرشار است كه در مقابل، طالب چيزی نيست»؛ پس در انديشه‌ی وی آيين مسيح به عشق و عشق به عدم خشونت می‌پيوندد.
آری، عاملِ به عدم خشونت عشق می‌ورزد، رنج می‌برد، و اين‌گونه، ذهن «خود» را، خودی كه از «ظلم» پرهيز می‌كند، و «ديگری» را، آنكه به ظلم كردن خو كرده است، به «خودآگاهی» وجدان تنذير می‌دهد.

خودآگاهی و عدم خشونت

«بدبخت‌تر از آنكه به او بدی می‌شود، شخصی است كه بدی می‌كند»
دموكريت

افلاطون در كتاب اول «جمهوری» و از زبان سقراط، به صراحت، در نفی و نقدِ «بدی» سخن می‌گويد. در اين رساله سقراط، در اعتراض به نظرِ طرفِ گفت‌و‌گويش، پولمارخوس، مبنی بر اينكه «عدالت عبارت است از نيكی كردن به دوستمان در صورتی كه يك انسان خوب باشد و آسيب رساندن به دشمنمان در صورتی كه يك فرد بد باشد»، عملِ آسيب رساندن را نه عادلانه، كه غيرعادلانه می‌خواند و عنوان می‌كند كه عاملِ چنين عملی، نمی‌تواند عادل باشد.
در نقلِ افلاطون از مكالمه‌ی سقراطی «كريتون» نيز، می‌خوانيم كه سقراطِ دربند، كه در توطئه‌ی سران دولت‌شهر برای نابودی‌اش محكوم به مرگ شده است، پيشنهاد كريتون و ساير شاگردانش را در پذيرش پولی كه فراهم كرده‌اند و اجرای نقشه‌ی فرار از زندان، با پيش كشيدن وظيفه‌ی شهروند آتنی، رد می‌كند و نتيجه می‌گيرد كه نبايد بدی را با بدی پاسخ گفت.
هانا آرنت نيز در «انديشيدن و ملاحظات اخلاقی»، از زبان سقراط تاكيد می‌كند بر اينكه «بهتر است با ما بی‌عدالتی شود تا خود خطا كنيم». وی با مبنا قرار دادن حكم ايجابی سقراط در رساله‌ی گورگياس، آنجا كه در مكالمه با كاليكلس می‌گويد «برای من بهتر است كه از بربط‌ام يا از گروه هم‌آوازانی كه رهبری می‌كنم صداهای ناهماهنگ يا آهنگ‌های نادرست درآيد و انبوه مردم با من مخالف باشند، تا من يكی با خود ناهماهنگ باشم و خلاف خود سخن بگويم»، به طرح مسئله‌ی «خودآگاهی» می‌پردازد، و آن را به گاهِ انديشيدنِ «منِ» آدمی در «خويشتن» و آن زمان كه از «خود» و با «خود» سخن می‌گويد، موجد «دوگانگی» برمی‌شمرد؛ از اين جهت، پيش‌فرضِ دو-در-يكِ سقراط را، آنجا كه سخن از «يكی»‌بودن به ميان می‌آورد، به اين معنا درست می‌يابد كه شرط «انديشيدن»، هوشياری به وقت گفت‌و‌شنود و مراقبت از سالم بود فضای گفتمانی است، اينكه ديالوگ در شرايط خوبی برقرار و برگزار شود و طرفين گفت‌و‌گو «دوستِ» يكدگر باشند. اما، از اين نظر، قربانی متحملِ رنج، طرفِ خوبی برای گفت‌و‌گوست، اما چگونه می‌توان با يك جنايتكار طرحِ دوستی ريخت و به گفت‌و‌گو نشست. در چنين مكالمه‌ی وحشتناكی است كه پای «وجدان»، انديشه‌ی برانگيخته از جنايت، به ميان می‌آيد؛ در تراژدی مكبث، شاهكار شكسپير، آن‌گاه كه مكبث و ليدی دست به جنايت زده، شاه دانكن را در بسترش به قتل می‌رسانند، اين مكالمه‌ی هراس‌انگيز ميان مكبث و «خودش» آغاز می‌شود: «به گمان‌ام صدايی شنيدم كه فرياد می‌زد ديگر مخسبيد كه مكبث دست به خونِ خواب برده است، خواب بی‌گناه! خوابی كه آستينِ پاره‌ی محنت را رفو می‌كند؛ خوابی كه مرگِ زندگی هرروزه است و شوينده‌ی زحمتِ زندگی... باز به همه‌ی اهلِ خانه فرياد برداشت كه ديگر مخسبيد!... مكبث ديگر روی خواب را نخواهد ديد!»؛ ليدی مكبث از او می‌خواهد كه بی‌تابی نكند و آبی بيابد و «اين شاهدِ ناپاك» را از دستان‌اش بشويد، سپس می‌رود و كارِ ناتمام شوهر را به انجام می‌رساند و رو سوی مكبث می‌گويد: «كمی آب، رنگِ اين كار را از ما خواهد شست»، اما مكبث، غرقه‌ی انديشه‌های خوفناك خويش است: «همان به كه خود را از ياد برم، تا كارِ خود را به ياد نيارم».
پس «خودآگاهی» با طرح دوگانه‌ی «خود» و «خودی كه من می‌شناسم»، به دو-در-يكِ گفت‌و‌شنودِ صامت، كه همان «انديشه» است، «فعليت» بخشيده و پای «وجدان» را به ميان می‌كشد، وجدانی كه در نتيجه‌ی تاثير رهايی‌بخشِ «انديشه»، به «داوری» می‌انجامد، كه تحقق انديشه در جهانِ «پديدار»ها است. اين داوری، مبين و مقومِ «توانايی» تميز نيك از بد است. در چنين رويكردی، گزاره‌های اخلاقی، نه «نتيجه»ی انديشيدن، بل «تجربه»‌هايی هستند كه در «حينِ» آن به دست می‌آيند. اين تفسير، اگرچه بر شناخت‌شناسی اخلاقی كانت، كه بر تفحصِ عقلی در «غايات» به عنوان بسترهای عينی خودسامانی خواست، «وسايل» در حكم امكانات عملی، «انگيزه»‌ی ذهنی غايات و «محرك» عينی آنها، و در نتيجه كشف و شناختِ گزاره‌های ارزشی، استوار است، تطابق كامل ندارد، اما، دست‌كم از يك جهت با آن در هماهنگی كامل است و آن، نقطه‌ی برخوردِ هر دو، به عنوان رويكردهای اخلاقی، در مواجهه با فلسفه‌ی سياسی است؛ و اين نقطه‌ی برخورد، همان سياست نظری و عملی «عدم خشونت» است.
كوتاه آنكه عدم خشونت، در وجه عينی‌اش، اجرای عملی انديشه‌ی اخلاقی در عرصه‌ی منازعات سياسی است.
در رويكرد ديگر تاكيد می‌شود كه عمل جنايت‌كارانه‌ی كنش‌گرِ سياسی خشونت‌ورز، او را از هستی ذهنی توانِ برقراری گفت‌و‌گو با «خويشتن» و ارتباط درست و اخلاقی با «ديگری» ساقط می‌كند؛ حكم ايجابی چنين تنذيری، دست كشيدن از اقوال و اعمال جنايت‌كارانه و خشونت‌ورزانه است، و اين، چيزی جز پيام اخلاقی «عدم خشونت» نيست؛ عدم خشونتی كه به گفته‌ی لوتر كينگ «رابطه‌ی مرا با خودم تنظيم می‌كند».

رنج و عدم خشونت

«عدم خشونت همان رنجِ خودآگاه است»
گاندی

«اعدامش كن! اعدامش كن!»؛ حكم مرگش در هياهوی نفرتِ شهرِ رجاله صادر شد. شلاقش زدند، جامه از تنش به‌درآورده، خدو بر صورتش انداختند. به سخره‌اش گرفتند و تاجی از خار بر سرش گذاشتند.
رو سوی «جُل‌جُتا»‌، صليبش را نيمی از راه بر دوش كشيد. فرازِ تپه، جايی كه خواستند ميان دو دزد مصلوبش كنند، شرابی مخدر آوردند كه بنوشد؛ شراب مُسكن را پس زد. عيسی ناصری بر صليب شد و «مصيبت»‌اش، «رنج»‌اش و سِحر كلامش در «موعظه‌ی سر كوه»، جانمايه‌ی جنبش‌هايی شد كه «عدم خشونت» را مايه و پايه‌ی مبارزه عليه «ظلم» قرار دادند: «شنيده‌ايد كه می‌گويند با دوستان خود دوست باش و با دشمنانت دشمن؟ اما من می‌گويم كه دشمنان خود را دوست بداريد و هركه شما را لعنت كند برای او دعای بركت كنيد؛ به آنانی كه از شما نفرت دارند نيكی كنيد، و برای آنانی كه به شما ناسزا می‌گويند و شما را آزار می‌دهند، دعای خير نماييد... اگر فقط آنانی را كه شما را دوست می‌دارند محبت كنيد، چه برتری بر مردمان پست داريد، زيرا ايشان نيز چنين می‌كنند».
«موعظه‌‌ی سر كوه»، مانيفستِ مسيحی عدم خشونت است؛ كلامی است كه مرگِ خالقش را بر صليب، به تفسير می‌كشد.
از منظر كينگ، صليب، نماد رنج مسيح است، اميد‌بخشِ جانهای آزاد و معنا‌بخشِ بی‌معنايی خشونت.
پس «رنجِ» امروز، «اميدِ» فرداست و عاملِ به عدم خشونت، آگاهانه، با تحمل رنج، تجلی حقيقتِ اعتقادی‌اش را به تفسير می‌كشد.
«حقيقتِ رنج» در انديشه‌ی گاندی، مستقيماً از آيين هندو ريشه می‌گيرد. در تعاليم بودا، زندگی عرصه‌ی رنجی همه‌گير است، رنجی كه ريشه در «اميال» دارد و «منِ» آدمی را دلبسته و وابسته‌ی دنيا ساخته است؛ و اين وابستگی، خالق «كارما» (karma)، نيرويی است كه چرخه‌ی «تناسخ» و نوزايی رنج را مكرر می‌كند. پس راه آزاد شدن از رنج مداوم، دوری از اميال، از جمله نفرت و خشونت است؛ اين‌گونه است كه با پذيرش رنجِ مبارزه، عمل‌گرِ عدم خشونت، با رنج بی‌پايان «كارما» به ستيز برمی‌خيزد و به «نيروانا» (nirvana) می‌رسد.
در «بهاگواد-گيتا» (Bhagavad-Gita)، كتاب مقدس آيين هندو، بخشی از حماسه‌ی عظيم هندی «مهابهاراتا» و متنی كه گاندی را در شكل‌گيری عقيده‌اش بسيار تحت تاثير قرار داده است، «كريشنا»، در مقام نيرويی خدايی و در شكل ارابه‌رانی، بر «آرجونا» ظاهر شده و تعاليم معنوی‌اش را، از جمله تعليم «اهيمسا» بر وی عرضه می‌كند.
رنج، آميخته‌ی آيين هندوست و گاندی، در حكم يك هندوی مومن، آن را بر مقامِ قانونِ بزرگِ طريقت خويش می‌نشاند. وی از رنج به عنوان «شرط ضروری هستی» ياد می‌كند، آنچه ترقی را ممكن می‌سازد و ترقی از منظر او، چيزی جز «تزكيه‌ی رنج با اجتناب از رنج دادن» نيست. خود می‌گويد: «هرقدر رنج پاك‌تر باشد، ترقی والاتر است... اين است قانون مردمی از نوع ما، همچنانكه زور و خشونت، قانون وحشيان است و روح نزد وحشيان به خواب رفته است».
آری، كنش‌گر عدم خشونت رنج می‌برد، اما رنج نمی‌دهد و اين‌گونه، وجدانِ خفته‌ی آن «ديگری» را كه به ظلم خو كرده است، به بيداری می‌خواند؛ رنجی آگاهانه، كه نه انفعال، بلكه اميد را در جسم و جانش پرورش می‌دهد؛ اميد به فردايی كه عاری از خشونت نيست، اما، خشونت در آن جولانگاه كمتری دارد و انسانيت مجال بيشتری.


نام‌آوران عدم خشونت

«جنگل آينه‌ها به هم درشكست
و رسولانی خسته بر گستره‌ی تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان به هنگامی كه شكنجه بر قالبشان پوست می‌دريد، چنين بود:
كتاب رسالت ما محبت است و زيبايی است
تا بلبل‌های بوسه بر شاخ ارغوان بسرايند
...
كتاب رسالت ما محبت است و زيبايی است
تا زهدان خاك
از تخمه‌ی كين بار نبندد»
احمد شاملو

«نافرمانی مدنی» (Civil Disobedience)، «تحريم» (Boycott)، «عدم همكاری» و «اعتصاب»، كليدواژه‌هايی هستند كه به استراتژی و عملِ عدم خشونت پيوند خورده‌اند؛ آنجا كه هنری ديويد تورو، نظريه‌ی «ندای وجدان» را طرح می‌كند و آنجا كه نلسون ماندلا از «قانون عادلانه‌ی مطابق خواست مردم» سخن می‌گويد، آنجا كه لوتر كينگ مشوق نقض عامدانه و داوطلبانه‌ی قانونی است كه در «تناقضِ» با وجدانِ جمعی قرار دارد و آنجا كه تولستوی از «قانون برتر زندگی» سخن می‌راند، ايده‌ی اخلاقی چنين اعمالی پی‌ريزی می‌شود.
تورو، نويسنده و متفكر آمريكايی قرن نوزده را، اگرچه به عنوان نخستين مدون‌كننده‌ی «نافرمانی مدنی» می‌شناسند، اما، او را نمی‌توان جزو متفكرين عدم خشونت به حساب آورد، چه، در نظر و عمل، آنجا كه از جان براون، مبارز مسلح لغو بردگی دفاع می‌كند، خشونت را مجاز می‌شمرد؛ با اين وجود، رساله‌ی تورو در باب نافرمانی مدنی، بر گاندی و لوتر كينگ، تاثير بسيار گذاشته است.
تفسير عشق‌محور تولستوی از آيين مسيح، طرح استراتژيك تورو از نافرمانی مدنی و انديشه‌ی اجتماعی راسكين، نويسنده، منتقد و جامعه‌شناس انگليسی قرن نوزده، كه گاندی از نوشته‌هايش، به خصوص، كتاب «تاجی از برگهای زيتون خودرو» را بسيار دوست می‌داشت، هريك به وجهی، انديشه‌ی خشونت‌پرهيزانه‌ی «مهاتما» (روح بزرگ، نامی كه هنديان بر گاندی نهاده بودند) را تحت تاثير قرار دادند. گاندی، همچنين، رسالات آپولوژی و كريتون را ترجمه كرد كه از طرف حكومت هندوستان جزو كتب ممنوعه معرفی شد.
بی‌شك او، مشهورترين چهره‌ی عدم خشونت به شمار می‌رود؛ بارها به زندان افتاد و عملكردش در رهبری جنبش‌های خشونت‌پرهيزانه‌ی ضداستعماری، عليه حاكميت بريتانيا در آفريقای جنوبی (بين سالهای 1893 تا 1914) و هند (از 1914 تا زمان قتل‌اش در 1948)، آينه‌ی تمام‌نمای يك كنش‌گر عدم خشونت است.
در 1908 و در پاسخ به مروجان مبارزه‌ی خشونت‌آميز، كتاب مشهورش «هند سواراج» را منتشر می‌كند. مفهوم «سواراج» (swaraj) در انديشه‌ی مهاتما، كه به معنای خود‌مختاری است، آزادی فردی و استقلال ملی را به «اهيمسا» مربوط می‌كند؛ و اين چنين، ناسيوناليسم هندی گاندی، با انديشه‌ی اخلاقی جهان‌گيرش درمی‌آميزد.
وی كه برای انجام وكالت به آفريقای جنوبی رفته بود، درگير مبارزه‌ای می‌شود كه او را به عنوان رهبر نخستين جنبش «عدم همكاری» خشونت پرهيزانه به جهان می‌شناساند. پس از پيروزی‌های چشمگير اين جنبش، در 1914 به هندوستان باز می‌گردد و در 1920 با درخواستِ از مردم برای اعتصاب دادگاه‌ها، عدم دريافت قرضه‌های دولتی، تحريم شوراهای قانون اساسی، عدم قبول هرگونه سمت اداری و نظامی و تحريم مدارس دولتی، فرمان عدم همكاری صادر می‌كند: « من نسبت به حكومتی كه لكه‌ی چنين اعمال خلاف اخلاقی و چنين مظالمی به دامانش چسبيده است، نه می‌توانم حس احترامی داشته باشم و نه مهر و علاقه‌ای... بايد اين حكومت را وادار به پشيمانی كرد، من اصل عدم همكاری را به ملت ارائه كرده‌ام، چه، اين اصل به او اجازه می‌دهد كه پای خود را از چنين حكومتی به كنار كشد و بدون توسل به زور، او را به تسليم مجبور سازد». استراتژی خشونت‌پرهيزانه‌ی گاندی در اصل «عدم همكاری» متجلی شد. مهاتما همواره نگران هرج و مرج، آشوب و بی‌نظمی توده‌ها بود و آن را مظهر «حكومت رجاله‌ها» می‌دانست و می‌گفت كه «مشكل‌ترين وظيفه‌ی ملت اين است كه به تظاهرات خود نظم و انضباط دهد»؛ از اين جهت بود كه پس از درگيری و كشتار ايالت «گراخپور» اعلام می‌كند كه: «هنوز هند نتوانسته است آن محيط عدم توسل به زور و زمينه‌ی حقيقت را كه تنها در لوای آن، نافرمانی دسته‌جمعی موجه خواهد بود دارا شود، نافرمانی موجهی كه شايسته‌ی صفت «مدنی» است و مدنی در اين‌جا به معنی آرام، متواضع، عقلانی و ارادی است؛ و با اين وجود، با عشق و محبت توام است و هرگز جنبه‌ی جنايت و نفرت ندارد».
سرانجام گاندی، اين تارِك دنيا، كه مقامش و انديشه‌ی اخلاقی‌اش، بر تارَكِ رفيعِ جنبشِ عدم خشونت جای گرفته است، در 30 ژانويه‌ی 1948 و در دوره‌ای كه برای اعتراض به اختلاف و درگيری خونين مسلمانان و هندو‌های هندوستان، پياده به نقاط مختلف سفر كرده و روزه می‌گرفت، به ضرب گلوله‌ی يك هندوی متعصب به قتل رسيد.
لوتر كينگ، كشيش مسيحی حامی حقوق سياهان، «پرسوناليسم» (شخصيت‌گرايی) انسان باورانه‌ای را رواج می‌داد كه به گفته‌ی خودش «اساسی متافيزيكی و خداشناختی فراهم می‌آورد تا برای هر شخصيت انسانی ارج و شأن قائل شويم»؛ و اين‌گونه نژادپرستی را به عنوان قانونی «ناعادلانه» به چالش می‌كشيد. در جنبش تحت رهبری او، دو رويداد چشم‌گير به چشم می‌خورد، يكی تحريم وسايل حمل و نقل (Bus boycott)، در مونتگمری به سال 1955 و ديگری راهپيمايی عظيم واشنگتن در دفاع از حقوق سياهان، به سال 1963، كه نام او را بر سر زبان‌ها انداخت. وی در آوريل سال 1968، زمانی كه برای هدايت حركتی اعتراض‌آميز به «ممفيس» رفته بود، به قتل رسيد.
در آفريقای جنوبی نيز، تلاش خشونت ‌پرهيزانه‌ی «كنگره‌ی ملی آفريقا» به رهبری نلسون ماندلا، مردی كه بيست و هفت سال از عمرش را در زندان به سر برد، با لغو «آپارتايد» به پيروزی رسيد.
مقاومت خشونت‌پرهيزانه‌ای كه در دهه‌ی 80، اروپای شرقی را تكان داد و به فروپاشی رژيم‌های كمونيستی منجر شد نيز، نقطه‌ی عطفی در تاريخ اين جنبش‌هاست.
«عدم خشونت»، اگرچه تاريخ كوتاهش سرشار از شهامت و شگفتی است، اما، اين آينده است كه نشان خواهد داد، «هدف» و «وسيله»ی عدم خشونت، چونان واحدی ناگسستنی، چگونه و چه ميزان، در راهی كه در پيش گرفته‌اند، سربلند و برفراز خواهند بود.
--------------------

*منابع و مراجع:
1 - رومن رولان / گاندی / ترجمه‌ی محمد قاضی / انتشارات روزبهان / 1357
2 - رومن رولان / تولستوی / ترجمه‌ی علی‌اصغر خبره‌زاده / نگاه / 1368
3 - رامين جهانبگلو / گاندی و ريشه‌های فلسفی عدم خشونت / ترجمه‌ی هادی اسماعيل‌زاده / نشر نی / 1382
4 - رامين جهانبگلو / انديشه عدم خشونت / ترجمه‌ی محمدرضا پارسايار / نشرنی / 1378
5 - رامين جهانبگلو / موج چهارم / ترجمه‌ی منصور گودرزی / نشرنی / 1382
6 - هانا آرنت / انديشيدن و ملاحظات اخلاقی / ترجمه‌ی عباس باقری / نشرنی / 1379
7 - هانا آرنت / انقلاب / ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند / خوارزمی / 1377
8 - ايمانوئل كانت / بنياد مابعدالطبيعه‌ی اخلاق / ترجمه‌ی حميد عنايت و علی قيصری / خوارزمی / 1369
9 - ويليام شكسپير / مكبث / ترجمه‌ی داريوش آشوری / آگاه / 1380
10 - اريش فروم / گريز از آزادی / ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند / شركت سهامی كتابهای جيبی / 1356
11 - مجموعه آثار افلاطون / ترجمه‌ی محمدحسن لطفی / انتشارات خوارزمی
12 - رومن رولان و گاندی (مكاتبات و خاطرات) / ترجمه‌ی حسن تقی‌زاده‌ی ميلانی / انتشارات عصر جديد / 1366
13 - فردريك كاپلستون / تاريخ فلسفه (جلد يكم) / ترجمه‌ی جلال‌الدين مجتبوی / سروش / 1368
14 – كتاب مقدس (عهد عتيق و عهد جديد)
15 - A. Jacobsen / Ahimsa / clas.ufl.edu/users/bron/ern/Jacobsen--ahimsa.pdf
--------------
* اين مقاله، پيش از اين، در شماره‌ی بهمن‌ماه 82 نشريه‌ی دانشجويی نگاه‌نو (دانشگاه صنعتی اميركبير)، به چاپ رسيده است.

روایت ِ عشق ِ افلاطون - شرحی بر دیالوگ ِ سومپوزیون اثر افلاطون







“At the touch of love everyone becomes a poet.”
-- Plato, Symposium

دیالوگ سومپوزیون ، یا آنگونه که در زبانهای جدید اروپایی ترجمه می شود ، میهمانی (Symposium) بدون شک قله زندگی فکری افلاطون (Plato) و کهن ترین متن فلسفی درباره عشق یا همان اروس (ἔρως) است. در این اثر افلاطون با تمام قدرت فلسفی و ادبی بر ما ظاهر می شود و شاید این زیباترین نمایش عشق به صورت کامل و خدایگونه خود باشد. برای کسی که هنوز چیزی انسانی را در قلب خود احساس می کند ، خواندن سومپوزیون می تواند به اندازه تمامی طول عمر ادامه داشته باشد ; هربار با تجربه های جدید و لذتهای یگانه که انسان را به فراتر از تجربه های انسانی پرواز می دهد و این تجربه ناب ِ ابدی بودن را در ذهن جاری می سازد. اگر به ادعای ِ سقراط (Socrates)، تنها هنر ِ او عشق باشد ، این نماد ِ فلسفه و فیلسوف ِ کامل به ما آموخته است که فلسفه چیزی بجز عشق نیست. تجربه عشق همان فلسفه است تنها به زبانی دیگر.

عنوان این اثر در زبان یونانی Sumpósion از فعل sympotein به معنای «نوشیدن با یکدیگر» می آید. سومپوزیون در فرهنگ یونان باستان میهمانی است برای نوشیدن و مباحثه کردن در میان انسانهای دانا. اگر ما سومپوزیون را با میهمانیهای دوستانی خود مقایسه کنیم، عمق دره ای که ما را از یونانیهای باستان و تجربه انسانی آنها جدا می سازد درک خواهیم کرد. سومپوزیون میهمانی مردمان عادی و نابالغی نیست که سعی داشته باشند تا حد ممکن مست و تهی شوند. سومپوزیون مکانی برای گفتگو با زنان زیبا و کسب ِ لذتهای حیوانی نیست. سومپوزیون میهمانی انسانهای دانا برای گفتگو درباره سئوالهای انسانی و متعالی است.

کارکرد شراب در سومپوزیون مستی و جنون ِ جوانی نیست. شراب ابزار ِ کسب شجاعت است زیرا که شجاعت فضیلت مردان ِ دانا برای سخن گفتن از موضوعات الهی و شریف است. مستی شرط لازم برای تحقیق ِ خالصا الهی یعنی philosophia یا همان جستجوی دانش است. این فیلوسوفوس Philosophos ، مرد به راستی فضیلتمند است که شایسته چنین تحقیقی است زیرا این تنها اوست که می داند «زندگی ِ ناسنجیده شایسته سپری شدن توسط انسان نیست». اگرنه برای یک انسانی عامی، لذت و زندگی سرشار از مستی و دیوانگی , سعادت ِ کامل است.

دیالوگ سومپوزیون با یک نقل قول غیر مستقیم آغاز می شود. از ابتدا متوجه می شویم که ما نمی توانیم دانش مستقیمی از آنچه در سومپوزیون اتفاق افتاده است داشته باشیم مگر بواسطه روایتی که از سوی دیگری نقل شده باشد. ما برای شنیدن گفتگویی درباره عشق دعوت نشده ایم زیرا شاید این موضوع شایسته شنیده شدن توسط انسانهایی که مانند سقراط و آریستوفان دانا و متعادل نیستند نباشد. سقراط با گفتن اینکه خود او دعوت نشده است به ما یادآور می شود که او حتی خود را شایسته دعوت شدن در یک میهمانی برای گفتگو درباره مسائل الهی نمی داند .

او خود را به میهمانی تحمیل می کند تا به ما نشان دهد که ما بطریق اولی دعوت نشده ایم

. اگر سقراط ، این انسان ِ پر رمز و راز و نماد فلسفه دعوت نشده است ، ما انسانهای حقیر و میانمایه نمی توانیم چیزی بجز شنوندگان این داستان ِ الهی باشیم. اما با همه اینها سقراط ما را کاملا ناامید نمی سازد

. او با گفتن اینکه حتی یک انسان عامی می تواند بر سر میز ِ انسانی که بسیار بالاتر از اوست دعوت شود ما را اندکی امیدوار می ساز

. اما همه اینها به شرطی است که ما پیروانی فرمانبر و رام باشیم.

آنکس که می خواهد داستان ِ سومپوزیون را برای ما نقل کند دودل است. آشکار می شود که او قصد ندارد دانش – sophia – را برای ما آشکار سازد. اما او سرانجام با تاکید ِ شخص دیگر داستان تسلیم می شود و شروع به نقل داستان می کند. او داستان را در هنگام راه پیمودن به سوی آتن نقل می کند. همین فضای ِ نقل ِ داستان به ما نشان می دهد که این روایت نمی تواند در شهر نقل شود.

شهر در اینجا نماد ِِ کامل ِ ناآگاهی انسان است. شهر همان غار ِ افلاطون است ؛ خالی از نور و دانش. در شهر است که انسانهای عامی و میانمایه سکونت دارند. در عین حال پایان ِ داستان یکسره مبهم است. انگار که گفتگو درباره عشق آنچنان ما را جادو زده کرده است که ما در مسیرِ آتن یکسره گم گشته ایم ؛ راهی که با نقل ِ داستان عشق طی می شود جاده ای است که انتهای ِ آن ناکجا است.

شخصیت اصلی نوشته های افلاطون ، سقراط ، که همواره بر نادانی خود تاکید می کند اینبار در اظهار نظری تعجب بر انگیز تنها هنر خود را عشق معرفی می کند و برخلاف سایر موارد که از گفتگو کردن اجتناب می کند اینبار با اشتیاق می خواهد از عشق سخن بگوید. عشق آنقدر سحر آمیز است که این بزرگترین اندیشمند ِ تاریخ نیز نمی تواند از سخن گفتن درباره آن دوری کند : انگار که سقراط فلسفه را تنها وسیله پرداختن به دغدغه اصلی خود می داند. عشق موضوع فلسفه نیست بلکه فلسفه ابزار عشق است. فلسفه راهی است که در انتها به عشق ختم می شود.

نخستین کسی که سخن از عشق را آغاز می کند آریتودوموس است. او عشق را تنها وسیله آموختن ِ آنچه می داند که هیچ کس نمی تواند به انسان بیاموزد.

عشق مانند آموزگاری است که زندگی را به انسان ِ عاشق می آموزد. انگار که زندگی بی عشق ناتمام است. از نظر او بدون عشق هیچ کس نمی تواند کاری بزرگ انجام دهد. عشق آموزنده زیبایی و شایستگی است. «اگر عاشقان و معشوقان به میدان جنگ بروند بر همه پیروز خواهند شد اگرچه تعداد آنها اندک باشد».

عشق تنها عاملی است که می تواند یک انسان را به خلق کردن ِ آثار ِ فراانسانی و الهی توانا کند. تنها تجربه بشر برای اثبات درستی این سخن کافی است. بزرگترین آثار هنری و موسیقها و کتابهای ِ جهان حاصل عشق و نیاز ِ بی نهایت به دیگری است. اینجا داستان ِ زیبای ِ عشق ِ آلکستیس(Alcestis) و آدمتوس نقل می شود تا شاهدی باشد بر یگانگی و زیبایی عشق که حتی خدایان هم در مقابل ِ عظمت و زیبایی آن سر فرود می آورند. آلکتسیس آنقدر به شوهر خود آدمتوس عشق می ورزد که با سرنوشت قرار می گذارد که در هنگام ِ مرگ ِ آدمتوس بجای ِ همسرش بمیرد. هیچ کس دیگر بجز آلکستیس حاضر نیست چنین فداکاری را متحمل شود.

حتی پدر و مادر ِ پیر و رو به مرگ ِ آدمتوس حاضر نیستند برای فرزند خود دست از جان ِ خود بردارند. اما آلکستیس این سرنوشت را می پذیرد تا بجای ِ معشوق ِ خود جان بدهد. پرسفونه ، ملکه دنیای ِ مردگان آنقدر تحت تاثیر عشق آلکتسیس و عمل فداکارانه او قرار می گیرد که او را از دنیای ِ مردگان باز می گرداند تا با معشوق خود به زندگی ادامه دهد.

نقاشی مرگ آلکستیس


اما این تنها عاشق نیست که باید در پای ِ معشوق فداکاری کند. شایسته تر این است که معشوق در پای ِ عاشق فداکاری کند زیرا خدای ِ عشق در قلب ِ عاشق قرار دارد و مقام ِ عاشق بسیار والا و الهی است.

اگر معشوقی در پای ِ معشوق دست به فداکاری زند عملی شایسته تحسین و احترام انجام داده است. اما باید دانست که هرعشقی شایسته ستایش نیست. زیرا عشق می تواند جلوه زمینی و حیوانی هم به خود بگیرد.
عشقی که برای لذتهای ِ بدنی باشد عشق ِ واقعی نیست.

عشقی واقعی است که موضوع ِ آن زیبایی ِ روح ِ و اندیشه معشوق باشد. کششی که از زیبایی ِ روح و اندیشه نشأت گرفته باشد بی پایان و ابدی است.

شاید زیباترین و سحرانگیز ترین قسمت ِ سومپوزیون افسانه ای باشد که آریستوفان نقل می کند. آریستوفان داستانی از سالهای دور را نقل می کند که در آن انسانها به شکل امروزی خود نبودند. در آن دوران انسانها چهار پا و چهار دست و دو سر داشتند. در واقع انسانها زنها و مردهایی بودند که جفت جفت از پشت به یکدیگر متصل شده بودند.

این موجودات آنقدر قدرتمند و توانا بودند که خدایان از قدرت آنها به هراس افتاده بودند و بیم آنرا داشتند که روزی این انسانها بر خدایان پیروز شده و خود بر جهان حاکم شوند.
خدای خدایان ، زئوس ، برای آنکه از قدرت آنها بکاهد دستور داد تا آنها را مانند سیب به دو نصف کرده و در سرتاسر زمین پراکنده کنند. هر نیمه این موجودات برای خود انسانی مانند انسانهای امروزی و عادی شد.

اما آن لذت و عشق و نیاز ِ جاودانی و کهن هنوز در جان انسانها باقی است. آنها در تمام ِ عمر خود به دنبال نیمه دیگر خود سرگردانند و همه جا را جستجو می کنند تا بار دیگر به او بپیوندند. اروس یا همان خدای عشق انسانها را در این کار یاری می دهد و واسطه ای است برای رساندن این نیمه های ِ از هم جدا شده به یکدیگر.
هر دو انسانی که روزی از هم جدا شده اند اگر به یکدیگر دست پیدا کنند هیچگاه از یکدیگر خسته و دلزده نخواهند شد زیرا آنها جزئی از یکدیگر هستند. به همین جهت است که اگر از دو عاشق سئوال کنید برای چه به یکدیگر دلبسته اید و چه از هم می خواهید هیچ پاسخی نخواهید یافت. آنها به یکدیگر نیازی ندارد.
عشق و کشش آنها از لذتهای بدنی سرچشمه نگرفته است بلکه نیاز ِ آنها تکاملی است که از بهم پیوستنشان حاصل می شود. آنها نیمه های یکدیگرند و تنها با یکدیگر آرامش خواهند یافت و اگر نیمه خود را پیدا نکنند تا انتهای عمر سرگردان و بی قرار باقی خواهند ماند.


اروس و پسوخه در موزه لوور
آگاثون که میهمانی در خانه او جریان دارد سررشته سخن را بدست می گیرد و سخنانی زیبا در وصف خدای عشق ، اروس ، می گوید. از نظر او خدای عشق پاهایی زیبا دارد زیرا هیچگاه بر زمین راه نمی رود. او تنها بر دلها و ذهنهای انسانها قدم می گذارد.

او شجاعترین ِ خدایان است زیرا هیچ چیز شجاعتر از عاشق نیست.

به همین دلیل است که عاشق هیچگاه از ابراز ِ عشق خود ترسی به دل راه نمی دهد و آنرا به سرعت آشکار می کند. سقراط که تمامی سخنان ِ خود را برای انتهای ِ داستان گذارده است با تایید سخنان دیگران آغاز می کند اما تاکید می کند که با تمامی این سخنان ِ زیبا هنوز هم تمامی ِ حقیقت درباره عشق گفته نشده است.

او با دیگران هم عقیده است که عشق به همراه خود زیبایی می آورد. اما عشق همان زیبایی نیست.

از نظر سقراط همه انسانها در درون خود زیبایی نهفته ای دارند. وظیفه عشق آشکار کردن این زیبایی درونی است.

عشق زیباییهای درون ما را نمایش می دهد.

عشق پاسخ نیاز انسان به جاودانگی است.

انسان با عشق طعم جاودانگی را می چشد زیرا عشق از انسان و تجربه او فرا تر می رود. عشق تنها تجربه ای در زندگی ِ کوتاه و ناپایدار ِانسانهای ِ فانی است که می تواند آنها را از زندگی عامیانه فراتر برد. گفتگوهای سحرآمیزِ سقراط آنقدر ادامه پیدا می کند که تمامی میهمانان از خوشی و زیبایی ِ گفتار ِ او مست می شوند و خواب آنها را می رباید.

اما سقراط به تنهایی تا انتها بیدار می ماند و مجلس را ترک می کند.
آری اینگونه بود داستان ِ عشق از زبان دانایان ِ یونانی. و من هربار از این کلام جاودانی ἔρως (Eros = Love = Passion) می گذرم نام ِ تو را بر ذهن و زبان دارم.
بگذار به کلام ِ سقراط گوش بسپاریم که « عاشق ِ یک روح زیبا همواره وفادار خواهد ماند ، زیرا او به چیزی عشق می ورزد که ابدی است». سومپوزیون داستان ِ عشق ِ من است.

هربار از ابتدا تا انتها. و هرگاه که داستان ِ عشق ِ من ِهمه را مست و بیهوش ساخت این منم که باز می روم و داستان را با خود هزار بار می گویم و انگار پایانی ندارد.

“Most noble is that which is justest, and best is health; but pleasantest is it to win what we love.”
-- Aristotle, Nicomachean Ethics

.تمام ِ زندگی در همان لحظه بود که برای اولین بار گفتم دوستت دارم ...
نوشته شده توسط رسول نمازی