کافه تلخ

۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

بررسي و نقد انديشه‌هاي پائولو كوئيلو بر اساس تعاليم پيامبر اعظم



مقاله حاضر به بررسی و نقد انديشه‌هاي پائولو كوئيلو بر اساس تعاليم پيامبر اعظم می پردازد. در بخش های قبلی این مقاله شش محور اساسی اندیشه ی كوئيلو مورد بررسی قرار گرفت. همچنین محور های اول تا سوم اندیشه كوئيلو با استفاده از تعالیم نبوی مورد ارزیابی قرار گرفت. در این بخش نقد محورهای چهارم و پنجم اندیشه های کوئیلو ارائه می گردد.

● نويسنده: حمید رضا - مظاهری سیف

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه


4- نداي درون و عملكرد درست
کوئیلو تنها پیروی از خواست دل را پیش نهاد می کند که این امر می تواند احساسی از کامیابی و لذت را برای مدت کوتاهی فراهم آورد. مثلاً در جایی که پائولو هوس می کند رفتار عجیت و غریب از خود نشان دهد یا به کاری بی سابقه نظیر همراهی با ولگرد ها و گدایی اقدام می کند. در این شرایط احساس آزادی به او دست داده، از افسردگي و ملالت تا حدودي رها مي‌شود. اما با گذشت زمانی چه ارزشی می توان برای این کار تصور کرد.
او ماجرايي را اين طور شرح مي‌دهد: با جوانانی روبرو شدم كه «لباس های عجیب غریب پوشیده اند ... لباس های کثیف اما بشدت ابتکاری... که از روی یونیفرم های نظامی یا فیلم های علمی تخیلی طراحی شده است. همة شان یک جای شان را سوراخ و حلقه ای از آن رد کرده اند. همه موهایشان را به شکلی متفاوت کوتاه کرده اند.» او به جمع این گدا نما ها وارد شده، ماجرا را این طور توصیف می کند: «یک بطری ودکا دوباره دور چرخید... همان چیزی را می خوردند که با گداها می خوردیم... جرعه ای نوشیدم.
تصور کردم اگر کسی مرا آنجا ببیند چه می گوید... فکر کردم می گویند: دارد در مورد موضوع کتاب بعدی اش تحقیق می کند. و با این خیال آرام گرفتم... بطری ودکا یک بار دیگر دست به دست گشت و من تنها کسی بودم که اصلاً احساس خوشی نداشت. اما من از خودم متعجب بودم: سالها بود که در خیابانی در پاریس روی زمین ننشسته بودم و این راضی ام می کرد.»
اگر این کار برای محبت به محرومان، شکستن نخوت و تکبر نرم کردن دل بود ارزشمند بود، همچنان که رسول اکرم با فقرا روی زمین می نشست، دعوت آنها را می پذیرفت و با آنها هم غذا می شد، بسيار ارزشمند بود. و رسول اكرم اين سبك زندگي فقيرانه را فخر خود مي‌دانست و از اين كه مردم او را در اين وضع ببينند هراس و نگراني نداشت.

زيرا اين عملكرد انقلابي در قبال هنجارهاي نادرست اجتماعي هم شخص را از رذالت‌هايي كه روح را سنگين و اسير مي‌كند، آزاد مي‌سازد و هم جامعه را از تبعيض‌ها و بي‌حرمتي‌ها به شخصيت محرومان پاك مي‌كند.
پائولو با کسانی همراه می شود که خود را انگشت نما کرده، و با خشونت رفتار می کنند. او برای یافتن همسر گمشده‌اش که یکی از آنها نشانی از او دارد با آنها همراه شده است.
نگران آبروی خود بوده، احساس خوبی ندارد؛ اما چون کار متفاوت و عجیبی است و زندگی پوچ و یکنواخت را به تنوع و تلاطم می آورد، به این وضعیت رضایت می دهد.
پیامبر اما فقر را فخر خود می دانست، با کسانی می نشست که به راستی فقیر و دردمند و محتاج محبت و تکریم بودند. او سنت ها طبقاتی و فرهنگ غیر اخلاقی ملازم آن را هدف گرفته بود و علناً با فقرا می نشست تا آنها را تکریم کند، به آنها عشقی نا مشروط و بی چشم داشتی را ارزانی مي‌داشت که تجلی رحمت و عشق الاهی به همه آفریدگان است. او سبک بار و راحت به نُرم های ناروا «نه» می گفت و تحولی را در جامعه دنبال می کرد که مردم را به عشق و آرامش و شادمانی می رساند.
عشقی به دور از چشم داشت، آرامشی به دور از تعلقات دنیایی و منیّت های موهوم، شادمانی در تواضع و آزادی از هر قید و بندی غیر از بندگی هستی بخش بی نیاز و مهربان.
کوئیلو هیچ معیاری برای عملکرد درست به دست نمی دهد، او می آموزد که باید به احساس خوب که همانا شور و هیجان در زندگی است رسید.
و برای آن مسلماً باید به خواسته های دل توجه و امیالش را دنبال کرد. دیگر هیچ اصل هدایت‌گری که فریب دل را از هدایتش جداسازد و یا در مواقعی برنامة عملی پیشنهاد کند و به طور کلی معیارهای درست و نادرست را در رفتار مشخص سازد معرفی نمی‌کند.

او به پیروی از آهنگ درون فرا‌خوانده، با اینکه آن را گاهی فریبنده می داند، راهی برای یافتن درست و نادرست ارائه نمی‌دهد. اما رسول اعظم با لطافت و ظرافت تمایلات فطری و هوس‌های نفسانی را جدا کرد و معیار شریعت را برای تشخیص و تمایز آنها به صورت برنامه‌ای مدون و روشن به بشر ارائه نمود و انسان‌ها را به مبارزه با هوس‌ها و کشوفایی خرد و فطرت فراخواند تا آنها را به زندگی معنوی و نورانی و روحانی رساند.

عملکرد درست و خوب برای کسی که ایمانی روشن عقلانی دارد، بر اساس شریعت و آیینی کامل و روشن صورت می‌گیرد و معیار شریعت راهنمای تصمیم گیری و اقدام و عمل است. شریعت نبوی عمل و ارادة انسان را در مسیر ارادة خداوند قرار می‌دهد و از این طریق کم‌كم روح و جان را به الوهیت پیوند می‌دهد.

وقتی عمل انسان با امر الاهی منطبق شود، ارادة او نیز با ارادة خداوند یگانه می‌گردد و در نهایت میل و خواست او با خواست پروردگار دانا و مهربان هماهنگ می‌شود در این شرایط دل هیچ فریبی ندارد و هر چه بگوید انعکاس ارادة آگاه و خواست رحیمانة خداوند است. چنین دلی ارزش پیروی و شنوایی دارد. دلی که براستی واسطة میان انسان و خداوند و رابطی مقدس برای دریافت پیام پروردگار هدایت‌گر و حکیم است.

بدون شریعت راه روشن معلوم نمی‌شود و انسان میان رنج هوس‌های خوش‌آیند و آرامش پایدار پیروی از خرد و فطرت سرگردان مانده و دست آخر معلوم نیست به کجا می‌رسد.

«چون قلب انسان میدان نبرد تمامی فرشتگان و شیاطین است.» در اين شرايط است كه شياطين بيروني و انساني خواسته‌هاي خود را با هزاران شيوة‌ تبليغاتي تلقين كرده، ذهن‌ها و دل‌ها را به ميل خود جهت مي‌دهند.

اگر انسان خود را به خواسته‌هاي چنين دلي بسپارد و آنچه او مي گويد انجام دهد، پشيماني و رنج تمام روح اش را فراگرفته و روانش را آزار مي دهد تا جايي كه ناگزير بايد گذشته اش را از خودش دور كند.

به اين علت پائولو مي گويد: ‹سعي دارم فراموش كنم كي ام، نمي توانم بار تمام گذشته ام را بر دوش بكشم.› با پيروي از القائات شيطاني زندگي جايي براي افتخار و ماندگاري ندارد، بلكه بايد آن را يك سره به فراموشي سپرد و به زمان حال انديشيد و به آن دل خوش كرد.

و به محض گذر از زمان همه را دور ريخت اين زندگي زباله اي و دور ريختني هيچ معنايي ندارد غير از هيجان لذتي در زمان حال ندارد و همين لذت است كه رنج‌هاي آن را قابل تحمل مي‌سازد و ادامة‌ زندگي را در كنار خاتمه دادن به آن كه مي‌تواند يك انتخاب باشد، تنها ترجيح مي‌دهد. اما حيات طيبه به راستي جريان معنا و حضور خداوندي پاك و ابدي است.
و هر لحظه‌اي كه به ياد او و با او سپري شود شادماني و كاميابي ابدي را به زندگي ابدي انسان مي‌بخشد.
كسي كه هوس‌اش يا دلي كه شيطان در آن زنده است راهنماي اوست، رزم‌آور نور است كه براي كاميابي و لذتش مي‌جنگد و شايد حاضر شود كه ديگران را قرباني كند تا به كامروايي برسد.

چرا كه قابيل هم از دلش پيروي كرد و مي‌خواست كامروا شود. اما وقتي معيار شريعت در كار مي‌آيد ارادة شخص به جنگي كه در دل ميان شيطان و فرشته‌اش برقرار است وارد شده و به ياري فرشته‌اش مي‌رود تا شيطان را ازميان بردارد.

«چنانكه پيامبر فرمودند هر كس شيطاني دارد و شيطان من به دست من ايمان آورده است.» جهاد با نفس و مهار شيطان درون گذر به عالم عند الله راه و رسيدن به حيات طيبه است كه با صبر و پايداري و استقامت تحقق مي‌يابد. «ما عندَکُم ينفد وَ ما عندَالله باقٍ وَ لنجزينَّ الذَّينَ صَبَروا اَجرَهم بِاحسنِ ما کانوا يعمَلون» آن چه نزد شماست نابود مي‌شود و آنچه نزد خدا ست پايدار مي‌ماند و بدون شک کساني که صبر ورزيدند به نيکوتر از عملشان پاداش مي يابند . ( نحل / 96)
اين آية شريفه صبر را زمينه ساز ورود به عالم عندالله و بهرمندي از حيات طيبه معرفي نمود و از ساير فضايل نامي نياورد، زيرا صبر و بردباري پاية عزم و اراده ي قوي و کار آمد در صحنة مبارزه با نفس است.

صبر هنگامي معني دارد که نفسانيت در برابر فطرت ايستادگي کرده، عامل گرايش به دنيا با عامل گرايش به عالم عندالله رو در روي هم قرار مي‌گيرند و با بردباري و پايداري بر عهد فطري و ملکوتي، نفس از پا درآمده و عامل گرايش به عالم عنديت پيروز مي شود. هم از اين‌رو رسول خدا (ص) در شرح حال اهل آخرت در حديث معراج فرمودند: «يموتُ النّاس مَرَّةً وَ يموتُ اَحَدهُم في کُل يومٍ سَبعين مرَّةٍ مِن مُجاهدة انفُسَهُم وَ مخالفة هواهُم و الشَيطان الذّي يجري في عُروقهم ... فَو عِزّتي وَ جَلالي لاُحيينَّهُم حَياةً طَيبة» مردمان يک بار مي ميرند ،ولي اهل آخرت هر کدام روزي هفتاد بار شهد شهادت را در راه جهاد با نفس و هوس ها و شيطاني که در رگ هاي آدمي در حرکت است، مي‌چشند ... به عزت و جلالم سوگند انها را به حيات طيبه زنده مي‌کنم.

براي حضور در عالم عندالله و تحقق حيات طيبه بايد عوامل دروني وابستگي به حيات دنيا را از بين برد و لازمة اين توفيق، صبر و استقامت بر عهد عبوديت است که موجب آزاد شدن دل از قيد و بند دنيا مي‌گردد و پيش از فرا رسيدن مرگ طبيعي شهادت معنوي و حيات طيبه نصيب بندة بردبار و مجاهد في سبيل الله مي‌گردد. به اين منظور حضرت علي (ع) فرمودند: «دل هايتان را از دنيا خارج کنيد، پيش از آن که بدن هايتان بيرون برده شود.» و رسول الله (ص) فرمود: مُوتوا قَبلَ ان تَموتوا بميريد پيش از آن که بميريد.
اين مرگ يا شهادت معنوي زمينه و مقدمه ي حياتي برتر و پاکيزه است. اولياي خدا با زدودن غبار کدورت ها و تيرگي ها از جان و دل، قلب و روح خويش را از حيات دنيايي ميرانده و از عالم دنيا خارج کرده و به درک عالم نور و نصرت و رحمت و سلامت و نامتناهي و ماندگار عندالله رسيده اند.

5- خدای حکیم و خداي خطاكار
در انديشة كوئيلو خداوند خطاكار است و آمرزنده ما هم بايد همانند او باشيم. خطاكار كه هستيم پس بايد بخشنده هم باشيم. تا از رهگذر اين بخشندگي يعني پذيرش بخشش خداوند و بخشيدن ستم‌ها و آزارهاي او، به آرامش و شادماني و نشاط دست يابيم. بدون ترديد بخشيدن كسي كه در حق ما ستمي روا داشته و رنجشي ايجاد كرده، اندوه زدا و آرامش بخش و شادي آفرين است. از اين رو كوئيلو خدايي خطاكار را باور دارد كه با وجود او آسوده تر با ناملايمات زندگي و گناهكاري خود كنار مي آيد.

در حالي كه شناختن خداي كامل و حكيم بسيار آرامش بخش تر و در رابطه با رنج هاي زندگي گوارا كننده تر است. اگر همه ناملايمات با برنامه اي حكيمانه و در تدبير پروردگاري دانا و مهربان شناخته شود، همواره در پي آنها رشدي، توفيقي يا شادكامي و سروري خواهد بود.

به اين ترتيب فاصلة ميان رنج و لذت، خوشي و گرفتاري و آرامش و نگراني برداشته شده، رنج و گرفتاري مقدمه و پيشاهنگ كارواني از كاميابي ها قلمداد مي شود.
بدين سان رنج در كار نيست مگر اينكه مبشر شادماني و لذت است و اينجاست كه به جاي بخشش خداوند در تعاليم متعالي رسول اكرم (ص) مفاهيم صبر و رضا و تسليم به ميان مي‌آيد.
صبر دوران کمین کردن و آرام گرفتن زندگی برای آغاز تغيير و کوشش براي کامیابی است. «مطمئنا سیه روزی های پایانی ندارد که ناگریز به آن می رسند، پس وقتی که بر یکی از شما دشواری و گرفتاری حکم شود، باید آن را بپذیريد و بردباری کنید تا بگذرد. براستی که چاره اندیشی در آن هنگام که روی اورده موجب افزایش ناخوشایندی و رنج می شود.» صبر مقدمه تحول و دگرگون کردن اوضاع است، نه تسلیم همیشگی برابر سختی ها و رنج ها که به بی تحرکی و افسردگی و عادت به آن می انجامد.

بردباري در برابر ارادة خداوندي دانا و توانا و مهربان كه تقدير كاميابي و طرح خوشبختي و موفقيت ما را تدبير مي‌كند، آرامش پیش از طوفان و انتظار شوق انگيز شروع يك جشن بزرگ است.
صبر مثل سدی است که جلوی جریان قدرت را گرفته و به ظاهر انسان را ناتوان و شكست خورده می‌نمايد، تا پس از ذخیره قدرت به اندازة لازم براي دست‌يابي به موفقيت آن را به کار گیرد. درست است که هم هنگام خشکسالی و هم وقتي که سدی بنا می شود در هر دو صورت رودخانه تهی می گردد.

اما خشکسالی مثل بی تابی کردن نیرو و نشاط را مي‌سوزاند و از بين مي‌برد. در حالي که بناي سد موجب تمرکز و اندوختن منابع براي استفاده در موقع لازم مي‌شود.
در مواردی که برای رسیدن به مطلوب‌ها و آروزها و اهداف زندگی نیاز به تمرکز و انباشدن نیرو داریم خداوند با مشکلات و دشواری ها سدی بنا می کند و انسان باید پیام حکیمانه خداوند را بفهمد و تا وقتی که به اندازه کافی انرژی و نشاط اندوخته نشده در برابر حكم حكيمانة خداوند سر فروآورده، بردباری پیشه سازد.


با بي‌تابي ناگواری و تلخی شرایط دشوار افزون تر شده و آنچه خداوند به اندازه تحمل انسان مقدر کرده، از حد توان فرد فراتر می رود و پیش از آنکه به اندازه لازم نیرو برای کامیابی اندوخته شود، سد درهم مي شكند. و نتیجه موردنظر به دست نیامده، رنجی بی‌حاصل و بيشتر به شخص بی تابی کننده تحمیل می شود. پس در گرداب گرفتاري ها و مشكلات آرام و خشنود و بردبار باشي و « از جزع خودداری کن زیرا رشته امیدواری را می گسلد و توان عمل را می کاهد.
و اندوه برجا می‌گذارد.» بنابراين باید بر نظام روانی و رفتاری خود آرامش و رضايت را حاكم كرد تا مبادا سد شكسته شود و در اثر رنج مضاعفي كه به بار مي آورد، نتايج مطلوب بر باد ‌‌رود.
درباره کنترل کلامی پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: دو صداست که خداوند از آنها بیزار است: یکی شیون و فریاد در پیشامدهای ناخوشایندی و دیگری آواز و آهنگ به هنگام خوشی و نعمت. در بعد مهار رفتارها نيز فرموده اند: از ما نیست کسی که به صورت بزند وگریبان بدرد.

حضرت علی نیز فرمودند: «کسی که درمشکلات دست روی ران های خود بکوبد اجرش را از دست داده است.» عدم کنترل رفتارها و کلام ، روان انسان را در وضعیت ناپایدارتر و شکننده تر قرار می دهد و مشکلات را چند برابر بزرگتر و سنگین تر می کند و آنگاه سد فرو می شکند و افسردگی و شکست روانی به دنبال می آید.


نظام عالم بر این است که «پیروزی و موفقیت همراه بردباری و گشایش همراه گرفتاری و با هر سختی آسانی است.» بهای خوشبختی و کامیابی ، تحمل سختی و بردباری است. هم از اين رو «با صبر به خواسته ها دست یافته می شود.» هر چه صبر کامل تر باشد به حظ و بهره بیشتری ازاهداف و آرزوها می توان رسید.

و «کسی که بسیار بردبار است به هدف نهایی و تمام آرزوهایش می رسد.»
كوئيلو به جاي صبر در هنگام مشكلات و سختي ها، بخشش خدا بعد از آن را پيش نهاد مي‌كند. و به اين ترتيب وضعيت «در رنج» را بدون توصيه رها مي‌سازد. اين فاصله و گپ بين رنج و بخشش خداوند، پر از عصبانيت، ناآرامي، افسردگي، بي‌رحمي و ساير احساسات نامطلوب است كه به عقيدة او اين ها واقعيات زندگي است و راهي غير از تحمل آنها وجود ندارد. البته بخشش خدا در لحظة بخشش آرامشي را پديد مي‌آورد ولي اين آرامش در آن هنگام كه شخص در گيرودار مشكلات و گرفتاري هاست و بيش از هر زمان به آن نيازمند است به كمكش نيامده، پس از لحظة بخشش هم چون خداي خطاكار تعهدي نسپرده است كه ديگر مشكلي براي او پيش نيايد، چندان پايدار نخواهد ماند و شخص هر لحظه خود را در معرض خطايي ديگر و خيانتي تازه از سوي خداي كوئيلو مي‌بيند. از اين رو آرامشي كه با اعتقاد به خداي خطاكار و از راه بخشش او ايجاد مي‌شود مثل سرابي است كه دقايقي به نظر مي‌آيد در حالي كه نه از پيش بوده و نه از اين پس به جاي خواهد ماند.


نقد و بررسی عرفان پست مدرن




عرفان مسیری است که انسان را به نوعی دیگر از معرفت و شناخت می‌رساند که با معرفت حسی و ظاهری متفاوت است. به همین منظور باید ابزار دیگری را برای سالک پدید آورد یا در درون او کشف کند تا بتواند راه دستیابی به معرفتی دیگر را هموار سازد.
مکاتب عرفانی گوناگون در سراسر جهان همیشه به نوعی معرفت درون بینانه که با شهود قلبی و درونی دریافت می‌شود، اشاره دارند و برای استفاده از آن تلاش می‌کنند. همین تلاش، نیاز به برنامه‌ عملی خاصی را پدید می‌آورد که اگر از سوی خداوند و به واسطه پیامبران به انسان برسد، شریعت نام دارد.
بی‌تردید با پذیرش این که انسان را خالقی دانا و حکیم آفریده که از همه اسرار وجودش آگاه است، باید اعتراف کنیم شریعت الاهی بهترین راه شکوفا‌سازی استعداد‌های نهفته عرفانی است و با عمل به شریعت می‌توان به عرفان راستین رسید. از این رو این شریعت به همه پیامبران رسیده است خداوند به حضرت محمد(ص) می‌فرماید:
«شرع لکم من الدین ما وصی به نوحاً و الذی اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی ....» آیینی را برای شما تشریع کرد که به نوح توصیه کرده بود و آن‌چه را بر تو وحی فرستادیم، به ابراهیم و موسی و عیسی سفارش کردیم.....
سید حیدر آملی رابطه شریعت و حقیقت عرفان را به پوست بادام و روغن بادام تشبیه می‌کند. اگر این پوست نباشد، آن مغز فاسد و تباه می‌شود و تازگی‌اش را از دست می‌دهد و اگر آن مغز شیرین و تازه نباشد، این پوسته بی‌ارزش است.
بزرگان اهل معرفت همواره اصرار دارند که بدون شریعت نمی‌توان به مسلک عارفان درآمد و به حقیقت رسید؛ زیرا اگر راه الاهی طی نشود، به جای مکاشفات و مشاهد‌ات رحمانی، اوهام شیطانی به درون انسان هجوم می‌آورد و فرد به خیال این‌که در عرفان سیر می‌کند، به دام پندارهای شیطانی فریفته می‌شود.
این مقال بر آن است که بگوید عرفان در صورتی که از شریعت فاصله بگیرد و برنامه‌های عملی الاهی را به دنبال ایمان به خداوند یکتا و معاد کنار گذارد، پایه‌ای برای استقرار سلطه در جامعه بشری شده و سلطه‌گران دنیا‌طلب را بر مردم مسلط می‌کند.

● نويسنده: حمید رضا - مظاهری سیف

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه


امروزه با همه شعار‌های زیبا و دلربایی که در جهان به گوش می‌رسد، همچنان سلطه‌گری در زندگی بشر باقی است.
نیروی استکباری حیات طبیعی معاصر با هوشمندی تمام، نقاط ضعف خود را شناسایی کرده است و برای ترمیم و تقویت آن اقدام می‌کند. اما این وصله پینه‌ها تا عمق مبانی مدرنیسم پیش‌رفته و وضعیت پست‌مدرن را رقم زده است.
در دهه‌های اخیر مهم‌ترین جریانی که برابر تمدن غرب جلوه کرده و نشان‌گر کاستی‌های بنیادین در مبانی مدرنیسم بوده، جریان معنویت‌گرایی و بازگشت به دین است.
در این بین، معنویتی دروغین و فریبنده پدید آمد تا بحران معنویت را در زندگی مادی‌گرایانه اهالی تمدن غرب برطرف سازد. عرفان پست مدرن کارکردهایی دارد که در نهایت، تحکیم و تداوم شرایط سلطه‌گرانه و سلطه‌پذیرانه حیات طبیعی معاصر است.
بنای این پژوهش، نقد ساختار درونی (مبانی و شاخص‌های) عرفان‌پست مدرن است که هرگز قصد تطبیق ندارد؛ ولی از آن‌جا که سوگوارانه بعضی از متدینان، روش این عرفان را که مدیتیشن است، بر نماز تطبیق می‌دهند و با آن مقایسه می‌کنند، در بخش دوم مقاله چند سطر به تفاوت‌های نماز و مدیتیشن اشاره شده است.

بخش اول: مبانی عرفان پست مدرن

پست مدرنیسم
پست‌مدرن، دوران یا مرحله‌ای است که بنیان‌های عصر‌مدرن به چالش می‌رود و مورد تردید و پرسش قرار می‌گیرد. بحران مدرنیته، پست‌مدرنیته نامیده می‌شود .
دوران مدرن با رنسانس آغاز شد. آن‌گاه که نویسندگان و هنرمندان و دانشمندان موفق شدند تا سلطه متحجرانه قرون وسطایی را که به نام دین و خدا بر مردم روا داشته می‌شد، کنار بزنند و با صدر‌نشین کردن انسان و ارج گذاشتن به اندیشه‌ها، آرزوها وتمایلات و تمنیات بشری، طرح دیگری برای زیستن در‌اندازند.
در دوران مدرن، مردمان غرب کوشیدند تا اندیشه و تلاش خود را برای برآوردن آرزوها و ارضای تمایلات طبیعی به‌کار گیرند و برای رسیدن به بهشتی در زمین به راه افتادند؛ اما هر چه رفتند نرسیدند و در همین جا بود که از خود پرسیدند: آیا درست می‌اندیشیدیم؟ آیا راهی که پیمودیم درست بود؟ چرا با کنار گذاشتن دین و ماورای‌طبیعت به آرامش و آزادی نرسیدیم، بلکه پریشان و آشفته شدیم؟ چرا با دانش و تکنولوژی به رفاه نرسیدیم؟ بلکه در یک قفس آهنین اسیر شدیم؟ در خلال این تردید‌ها حتی گروهی مدرنیته را «کسوف عقل» خواندند. این پرسش‌ها وضعیت پست‌مدرن را پدید آورد.
مدرنیته بر خود بنیادی خرد جزئی انسان استوار بود؛ خردی که در پی کشف حقایق متعالی عالم نیست، بلکه در جست‌و‌جوی رسیدن به حد‌اکثر کامیابی در دنیا است . بنابراین لذت‌گرایی، زرسالاری، نفی دین و شریعت، حس‌گرایی روش‌شناختی و تجربه‌گرایی معرفت‌شناختی و بسیاری از مقولات دیگر را می‌توان به عنوان مبانی مدرنیته معرفی کرد. اما از همه مهم‌تر، سه اصل انسان‌گرایی (اومانیسم)، دنیا‌گرایی (سکولاریسم) و عقل‌گرایی (راسیونالیسم) است. در این میان، همه مبانی اصلی و غیر آن، همچنان در وضعیت پست‌مدرن باقی است و فقط عقل‌گرایی، یعنی عقل جزئی و مادی که برای ارضای تمایلات و برآوردن تمنیات دنیایی انسان به‌کار می‌آید، مورد تردید قرار گرفته است. خود بنیادی انسان به عنوان فاعل شناخت با عقل جزئی متزلزل شده اما هنوز این بشر زمین خورده،خود بنیادی خویش را ترک نکرده است، بلکه راه‌های غیر عقلی را برای جبران کاستی‌های خرد مادی در برآوردن آرزوهایش به‌کار آورده و می‌آزماید.
عرفان پست‌مدرن تلاشی است تا ساکنان خیابان شلوغ مدرنیته، مقداری از رنج‌ها و پریشانی‌های خود را کاهش ‌دهند و تا حدودی لذت آرامش درونی را بیابند و با متوقف کردن جریان عقل جزئی و ذهن پر مشغله، نوعی معرفت درونی و شهودی را تجربه کنند.
در این گیر و دار، غرب به مرام‌های معنوی شرق روی آورده و برنامه‌هایی را براساس مبانی تمدن غرب طراحی کرده است.
عرفان پست مدرن که مهم‌ترین مبلغ آن در غرب، «ماهاریشی ماهش» نام دارد، نوعی از هندوئیسم است که با برخی آموزه‌های بودیسم ترکیب شده و به نام مدیتیشن متعالی (Transcendental Meditation) با نام مخفف (TM) ارائه شده است. در این عرفان مراقبه، تمرکز، آرامش، رهایی از رنج زندگی وجود دارد، اما آموزه‌های ماورای طبیعی هرگز. از یک سو هندوئیسم و بودیسم و از سوی دیگر اومانیسم و سکولاریسم به عنوان مبانی این عرفان قابل طرح است.

هندوئیسم
هندوها دین خود را آیین ازلی می‌دانند و پیامبری برای آن نمی‌شناسند. اصول اعتقادی، آیین‌ها و خدایانی که در هند وجود دارد، فراوان است و در کتاب‌های تاریخ ادیان و تاریخ فلسفه شرق صفحات بسیاری به بررسی آن‌ها اختصاص یافته است. بنابراین، آن‌چه برای این پژوهش مفید است، شرح بعضی مفاهیم کلیدی این مرام عرفانی است که در ذیل می‌آید:

1. برهمن: او خالقی است که در آغاز جهان وجود داشته و در مرکز همه موجودات و خدایانی است که کل جهان هستی را به‌وجود می‌آورند و خدایان دیگر مانند خدای آتش (آگنی) و خدای باد (وایو) فرمانبردار او هستند.
پل دوسن می‌گوید:
« برهمن علت ماقبل زمان است و جهان به منزله معلولی است که از آن ظاهر شده است. اتصال باطنی عالم به برهمن و یگانگی آن با ذات برهمن موجب شده است که آفرینش توسط او و از ذات او به وقوع پیوندد.»
بنابراین برهمن ذات مطلق و واحد الاهی است که همه جهان در او و او در همه جهان است و در این هویت است که توحید کامل را در سطح وحدت وجود مشخص می‌سازد.

2. آتمن (Atman) و جیوه (Jiva) :جیوه روح فردی است که زندگی هر فرد در گرو آن است. این روح فردی حقیقتی، بیکران و نامتناهی است که در بند تعینات محدود شده است و در صورتی‌که از این تعینات و حدود رها شود و به برهمن پیوندد، آتمن نامیده می‌شود.
روح فردی بر اثر محدودیت‌هایی نظیر همراهی با تن دچار مشکل شده و از حقیقت متعالی خود در مقام آتمن و این همانی با برهمن فرو می‌آید.
آتمن، نور درونی انسان است که در دل جای دارد و همان پوروشه است که از دانایی تشکیل شده است. … آتمن واقعاً برهمن است که از درک … تشکیل شده است.
در کتاب مقدس هندوها اوصاف و ستایش‌هایی که برای برهمن ذکر شده، برای آتمن یعنی حقیقت انسان نیز آمده است.
« آن‌که او در زمین جای دارد … در آب‌ها … در آتش … در جو … در نسیم… در آسمان… در آفتاب… در چهار سوی افلاک… در ماه و ستارگان… در ظلمات…. در نور…. آن‌که در همه چیز سریان دارد و با این همه، غیر از همه چیز است.
آن‌که ناشناخته همه را انجام می‌دهد، آن‌که در پیکر همه چیز‌ها است، آن‌که از درون همه چیز را در ید، اختیار دارد او روان تو است، مراقب درونی و جاودانه. او است بینای نادیده و شنوای ناشنیده و اندیشمندی که اندیشه را بر کنه او راهی نیست و فهمیده‌‌ای که فهم را بر او دستی نه و با این همه غیر از نادیده… ناشنیده… ادراک ناشونده است… او روان تو است، مراقب درونی و جاودانی.»
در این مکتب عرفانی دو جمله معروف است: «تو آن هستی» و «من برهمن هستم». اوپانیشاد، اساتید و مفسران بزرگی داشته است که یکی از برجسته‌ترین و تأثیر‌گذار‌ترین آن‌ها، شانکارا است. او مقام آتمن را حتی از آناندا (ananda) مبرا می‌داند. آناندا وجد و شادی در مقام سرمدیت ولایتغیر و بلاتعین هستی است. اصل واقعی عالم و ذات نامتناهی برهمن است. شانکارا، آتمن را از آناندا که وجه توصیف شده و تجلی یافته برهمن است، برتر می‌داند؛ زیرا برای برهمن وجهی مستور قایل است و آتمن را در آن مرحله نیز با برهمن یگانه می‌داند. اصل همسانی و یگانگی آتمن- برهمن، یکی از آموزه‌های بنیادین عرفان هندویی و اوپانیشادها است که همه هندوشناسان و مفسران اوپانیشاد بر آن تکیه دارند؛ یعنی کشف این حقیقت که آتمن همان برهمن است. نیروانا (nirvana) به معنای فنا و اوج سلوک عرفان هندویی است. شانکارا می‌نویسد:
« من واقعا برهمنم یکی بدون دومی، بدون لکه، حقیقت بدون آغاز، ورای تصوراتی چون تو یا من، این یا آن، جوهر لذت و سرور ابدی، حقیقت اعلا»
بنابراین در هندوئیسم به ویژه فرقه سمارتو، برهمن (Smartava Brahman) که شانکارا پایه‌گذار آن بود، حقیت همان برهمن – آتمن است و هرچه غیر از آن توهم است.

3. مایا (Maya): از نظر لغوی به معنای «نَه آن» است و اصطلاحاً به وضعیت توهمی و فریبندگی جهان گفته می‌شود؛ این‌که در زندگی روزمره، برهمن و عظمت آتمن فراموش می‌شود و هر چیزبه طور مستقل از برهمن به‌نظر می‌رسد. مایا «عبارت است از چیزی که در تاریکی جهل قرار دارد و در روشنی نور دانش راستین نیست.»

4. سامسارا (Samsara): به معنای تناسخ یا تولد‌های مکرر در دنیا و بازگشت به این جهان پس از مرگ و تحمل رنج زندگی مجدد است. تا وقتی انسان خود را از مایا رها نکند و به این حقیقت پی نبرد که جهان از برهمن است و به خودی‌خود چیزی نیست، در گیرودار زندگی و مرگ‌های متوالی اسیر بوده و به این جهان باز می‌گردد.

5. موکشا (Moksa): به معنای رهایی و نجات از کارما است. اگر معرفت انسان از مایا رها شود، زندگی او نیزاز چرخه کارما خارج می‌شود و روح فردی (جیوه) به روح کلی (آتمن) تبدیل شده و به برهمن می‌پیوندد. در این وضعیت، دیگر علتی برای بازگشت به این جهان وجود ندارد.

6. کارما (Karma): به معنای کار و انجام وظیفه است و در متون مقدس هندی (وداها) به اعمالی که در مراسم مذهبی انجام می‌شود، مانند قربانی، نذورات، خواندن سرودهای مذهبی و گفته می‌شود.

7. جنانا (Jnana): به معنای دانایی و فرزانگی است. هدف از انجام عبادات و مراسم و مناسک مذهبی در هندوئیسم، رسیدن به دانایی و شناختی است که براساس آن، حقیقت یکتای «آتمن – برهمن» شناخته و «موکشا» حاصل می‌شود.
شانکارا در تفسیر یکی از بخش‌های اوپانیشاد، بین طریق کارما برای رهایی و جنانا تفاوت قایل شده است و می‌نویسد:
«این دو طریق که تمام اصول «ودا» برآن بنا شده، عبارت است از: راه کردار و انجام تکالیف شرعی که خاصیت آن، تعلق به عالم است و دیگری، راه نهی از کردار که خاصیت آن، تجرد ورهایی از قیود عالم است.»
شانکارا معتقد است که باید برهمن را در مقام نفس فردی شهود کرد و شناخت؛ ولی عبادات و مناسک ما را به سویی می‌برد که آن را بیرون و برتر از خود انکاریم و فقط او را بپرستیم، نه این‌که بشناسیم. او تصریح می‌کند که پرستش «اوپانسه» با شناخت «جنانا» تفاوت دارد و بهتر است که به‌دنبال رهایی از راه شناخت باشیم و عبادت و شریعت را کنار گذاریم. البته او به‌جای عبادت، ریاضت، آوارگی و ترک دنیا را پیشنهاد می‌کند، نه تنها عبادت را کنار گذاریم بلکه همه چیز این جهان را کنار گذاریم تا به رهایی از چرخه تناسخ، تولدها، رنج‌ها و مرگ‌های دوباره برسیم.

بودیسم
بودا به معنای «روشن» لقب شاهزاده‌ای است که از خانواده و زندگی خود دست کشید و برای جست‌و‌جوی حقیقت به مرکز راهبان پناه برد. او پس از آموزش‌هایی که از مرشدان هندویی خود فراگرفت و پس از مراقبه‌های سخت و طولانی، بودیسم را پایه‌گذاری کرد.
او قرن ششم پیش از میلاد مسیح در دورانی می‌زیست که اعمال و عبادات هندویی چنان دشوار و پیچیده شده بود که برای عده‌ای و تنها با کمک روحانیان و برهمنان انجام آن امکان داشت؛ از این رو در طریقت بودا که واکنشی به این شرایط بود، نه از برهمن و خدایان خبری است و نه از عبادت و شریعت اثری. بودا که شاید بتوان او را اصلاحگری در هندوئیسم دانست، می‌کوشد جهان‌بینی و مرامی را پیش نهد که در آن، انسان در تلاش است تا به منظور رهایی خود از رنج دنیا، حقیقتی درونی را کشف کند. در این‌جا نیز می‌کوشیم با بررسی چند مفهوم کلیدی در این مکتب تا حدودی پرتو بر چهره آن اندازیم.

1. دوکا (Duhkha): به معنای رنج است که چهار حقیقت شریف را بودا درباره آن بیان کرده است.
یک. رنج در هر جای دنیا وجود دارد.
دو. رنج به زنجیره‌ علت‌های دوازده‌گانه مربوط است.
سه. توقف یا پایان رنج ممکن است.
چهار. راه‌های هشتگانه‌ای برای پایان رنج و رهایی انسان وجود دارد.

2. دارما (Dharma): زنجیره‌ای از علل دوازده‌گانه است که ازنادانی(‌اویدیا: Avidya) آغاز می‌شود تا تناسخ و زندگی‌های پی در پی که در رنج ادامه می‌یابد. این حلقه‌های دوازده‌گانه عبارت است از: نادانی، کرمه‌سازها (زمینه و ظرفیتی برای توهم پایداری و واقعیت جهان)، دانستگی [کاذب]، نام و شکل [اصالت جهان فانی]، حواس، تماس، احساس، تشنگی و تمنا، دلبستگی، وجود یا شدن [استعداد بازگشت به این جهان پس از مرگ]، تولد دوباره، رنج. «سو‌بندو» توضیح می‌دهد که چون در زندگی پیشین درباره معنای عظیم وجودمان نادان بودیم، تمایلاتمان را آزاد می‌گذاشتیم و از همین‌جا کرمه‌سازها دانستگی ذهنی یا وهمی را برای ما ذخیره کرده و به شکل‌ها، نام‌ها و حواس گرفتار شده و اسباب تولد دوباره را فراهم کردیم دارما در بودیسم از اهمیت والایی برخوردار است تا جائی که بودائیان آن را نام مکتب خود می‌دانند؛ زیرا کل آموزه‌های بودیسم در آن است. اگر رنج می‌کشیم برای دارما است و راه نجات هم شناخت آن است.

3. نیروانا (Nirvana): وضعیتی است که «دارما» شناخته شود، مثل سراب هنگامی که به نزدیک آن می‌رسی و شاید فنا تا حدودی آن را بیان کند. ولی به هر حال قابل توصیف و شناخت ذهنی نیست،چون از سنخ دیگر است.
بودائیان سه نوع شناخت را معرفی می‌کنند:
«پرکلپیته» یا دانستگی موهومی که در دارما وجود دارد. ریشه آن نادانی و میوه‌اش رنج است.
«پرتنتره» یا دانش تنیده شده برای کسی که هنوز به روشن‌شدگی (بودهی) نرسیده و شامل اعتقادات واعمال مذهبی می‌شود. کسی که می‌کوشد به روشنی برسد و به تامل وریاضت می‌پردازد، از این نوع دانایی بهره‌مند است.
«پرگیا» که با درک تهی بودن (شونیتا) و پوچی دارما در حالت نیروانا پدیدار می‌شود. وقتی بفهمی این جهان هیچ بر هیچ است و از زنجیره دارما رها شوی، تهی بودن و خلأ را از درون یافته وسه اصل بودایی را کشف می‌کنی.
یک. همه چیز ناپایدار است.
دو. همه چیز رنج است.
سه. هیچ چیز ذات ندارد.

4. دیانا (Dhyana): به معنای مراقبه، تمرکز، تامل‌درونی و انتظار گشایش درون است که در انگلیسی «maditation» نامیده می‌شود.
بودا برای رهایی از رنج دارما مردم را به هشت راه نجات توصیه می‌کرد: دیدگاه درست، قصد درست، سخن درست، اعمال درست، امرار معاش درست، کوشش درست، توجه درست، تمرکز درست. که شش مورد اولیه مقدمه‌ای است برای دو مورد اخیر، یعنی توجه و تمرکز درست که در دیانا صورت می‌گیرد و رسیدن به پرگیا و نیروانا را میسر می‌سازد.
بودا پیشنهاد کرد که به جای شریعت دشوار و پیچیده آن دوران هندوها، راه میانه‌ای در زندگی پیش گرفته شود و بیشتر به مراقبه و تمرکز پرداخته شود؛ زیرا راه نجات انسان این راه است.
«گوده‌پاده» استاد شانکارا این دیدگاه را که رنج انسان به سبب جهل است و برای رهایی آن باید به دیانا پرداخت و به فراشناخت (پرگیا) و نیروانا رسید به هندوئیسم وارد کرد و شانکارا با تطبیق این نظریات با آموزه‌های اوپانیشادها، مکتب «سمارتوبرهمن» را پایه‌گذاری کرد و ماهاریشی‌ماهش که پیرو مکتب شانکارا است، برای تعلیم و ترویج بعضی آموزه‌های این مرام معنوی که عرفانی بدون شریعت و مبتنی بر اومانیسم و سکولاریسم است، تلاش می‌کند.
هدف ما از مرور آموزه‌های بودیسم و هندوئیسم نه برای نقد این دو، بلکه به منظور شناخت ریشه‌های عرفان پست مدرن و نقد عمیق و آگاهانه آن است.

اومانیسم
اومانیسم به معنای اصالت انسان یا انسان‌گرایی، نوعی رویکرد به منزلت و ارزش‌های وجودی انسان است که در برابر تحقیرهای کلیسای قرون‌وسطا بر انسان در نیمه دوم قرن چهاردهم در ایتالیا، شکل گرفت. «اومانیسم، پارسایی تنگ‌نظرانه‌ای را که کلیسا مقرر می‌داشت، تاب نمی‌آورد، نمی‌خواست از طبیعت به عنوان دامی فریبنده بهراسد، نمی‌خواست نفس را پلید به شمار آورد و فضیلت را تنها در ترک زاهدانه زندگی بیابد. آموزه کلیسای قرون وسطا اعتقاد به گناهکاری ذاتی بود. (اعتقاد به این‌که روح و جسم به کلی از یکدیگر جدا هستند و چون آدمی جز از راه جسم توانایی نمایش روح را ندارد، گناهی اجتناب‌ناپذیر را به دوش می‌کشد. [و آمرزش این گناه با رنج و زهد میسر است، چنان که عیسی رنج کشید]) اما آموزه اومانیسم، پاک‌نهادی ذاتی بود.»
ارج نهادن به منزلت انسان در این جهان و انکار تمایز ارزشی میان جسم و روح و دنیا و آخرت به این نتیجه می‌رسد که تمایلات بشری در حیات طبیعی و دنیایی ارزشمند و قابل توجه است و از همین جا است که بذر سکولاریسم و دنیاگرایی در زمین اومانیسم کاشته و روییده می‌شود.
حذف تمایز ارزشی میان جسم و روح و شهر زمینی و شهر آسمانی، دو صورت را بر می‌تابید: یکی پذیرش ارزشمندی قدسی بودن روح و جسم و کنار گذاشتن مبنای تمایز. دوم پذیرش مبنای تمایز و حذف ماورای طبیعت و کنار‌گذاشتن اعتقاد به بعد روحانی، خدا، معاد و دین. «البته با توجه به حال و هوای آن روزگار، دشوار بود که اومانیست‌ها خود را مذهب ستیز به شمار آورند.»
در مرحله اول، اومانیست‌ها مذهبی بودند و فقط انتقاداتی از کلیسا داشتند؛ ولی در نهایت دو راه طی شد که «ژاک‌مارتین» آن را اومانیسم خدا محور و اومانیسم انسان محور نامید.
اومانیسم انسان محور سه مرحله را پشت سر گذاشته و امروز به ضد خود تبدیل شده است، یعنی با این‌که هنوز نامی از اومانیسم و حقوق بشر باقی است، ولی به روشنی این واژگان برای رفتارهای ضد انسانی و ضد حقوق بشر به‌کار می‌رود.
مرحله اولی که انگاره اومانیسم گذرانید، آن بود که ریشه‌های تغذیه‌ کننده‌اش را به فراموشی سپرد؛ زیرا در آغاز، اومانیسم با مطالعه آثار یونان باستان نظیر افلاطون و ارسطو و آرزوی بازگشت به آن دوران شکوفایی هنر و اندیشه پدیدار گردید. اما در قرون شانزده و هفده، روند اومانیسم به این‌جا رسید که براساس قدرت عقل انسانی تمدنی تازه بسازد. در این دوران هنوز زیر تأثیر رفورمیسم مسیحی عمل می‌کرد و شاید بتوان آن را دوره طبیعت‌گرایی مسیحی نامید.
مرحله دوم، قرون هجده و نوزده یا عصر روشنگری بود که خود را از استانداردهای فوق طبیعی جدا ساخت و معتقد شد که باید خویشتن را از خرافات مذهب و‌حیانی رها کرد و در معرض خوبی و نیکی طبیعی و فطری قرار داد. این دوره خویش‌بینی بر این آموزه آزموده نشده «روسو» استوار بود که اگر انسان به حال خود رها شود، وضعیت طبیعی عادلانه‌تر و بهترین زندگی را رقم می‌زند. چون این پندار نادرست بود و اومانیست‌ها توجه نداشتند که اعتقاد به خدا ضامن هر خیر در زندگی بشر است، مرحله سوم اومانیسم صورت بندی شد.
در مرحله سوم که قرن بیستم را پوشش داد و به قرن بیست‌و‌یکم نیز رسید، اومانیسم نتیجه‌ای مبنی بر براندازی همه ارزش‌های انسانی برای رسیدن انسان برتر به قدرت و سلطه مطلق، زندگی انسانها را در جهان زیر تأثیر دارد. نیچه با اعلام مرگ خدا، مرگ همه ارزش‌های انسانی را اعلام کرد و تنها ارزش، رسیدن به قدرت است، آن هم برای کسی که می‌تواند.
جمع کردن میان انسان و خدا یا فراموشی خدا و ملاحظه انسان به عنوان محور هستی در تفکر هندوئیسم و بودیسم به خوبی وجود دارد. در بودیسم اساساً اعتقاد به خدا وجود ندارد؛ بلکه محور در آن، مرام عرفانی «دارما» یا همان زنجیره علّی است که از جهل آغاز و به رنج ختم می‌شود که سایه موهوم خود را بر همه جهان زیست انسان افکند و عارف کسی است که با تمرکز و رعایت هشت راه رهایی، حقیقت پوچ آن را کشف کرده و به نیروانا یا فراشناخت (پرگیا) برسد و پوچی و خلأ (شونیتا) را دریابد.
در هندوئیسم نیز نظریه آتمن – برهمن به راحتی هر فاصله و تمایزی را میان انسان و خدا نفی می‌کند و با مراحل اولیه اومانیسم به راحتی کنار می‌آید. شانکارا حتی آتمن را به معنای مطلق نفس به کار می‌برد و آن را همزمان بر ذات خدا و ذات انسان اطلاق می‌کند ومیان آن‌ها هیچ تمایزی را منظور نمی‌کند.
با توجه به این هماهنگی‌ها، عرفان پست‌مدرن با رگ و ریشه بودایی و هندویی به راحتی می‌تواند در تمدن غرب بر مبنای اومانیسم جایگاهی پیدا کند.
علاقه‌مندان به عرفان پست مدرن مدعی‌اند که در این روش بدون اعتقاد به خدا و شریعت می‌توان در درون خود به کاوش و تأمل نشست و نشاط و آرامش معنوی را تجربه کرد.
البته این مطلب اشکالی ندارد، غیر از این‌که این منبع آفرینندگی درونی به هیچ منشأ متعالی و ماورای انسانی متصل نیست. در این مرام معنوی، انسان جدای از خداوند – که می‌تواند حامی و پشتوانه قدرت انسان باشد – معرفی نمی‌شود. در حالی که اگر به نامحدود بودن نیروی درون معتقد باشیم، هیچ تبیینی جز اتصال به قدرت خداوند یکتا نمی‌توان برای آن یافت. کنار‌گذاشتن او که قدرت انسان و بلکه همه هستی برای او و جلوه او است، گذشته از این‌که دروغی بزرگ است، ریشه‌های اومانیسم غربی را نیز آبیاری می‌کند.
همه انسان‌ها به ضعف و ناتوانی‌های خود واقف هستند: این‌که به دیگران محتاجند با یک دگرگونی کوچک بیمار و بستری می‌شوند و در این دنیای تنگ همواره مجبورند در بین خواسته‌های خود دست به گزینشی بزنند و هیچ‌گاه نمی‌توانند به هر آن‌چه می‌خواهند، دست‌یابند. این‌ها واقعیاتی است که کسی انکار نمی‌کند. در این شرایط، ظرفیت شناختی و هوشیاری انسان دو کار‌کرد می‌تواند داشته باشد: یا نیروی بیکرانی را ببیند و در پیوند با او بکوشد تا مشکلات را پشت سر بگذارد و ناکامی‌های دیگر را به امید کامیابی اخروی و برخورداری از اکرام خداوند تحمل کند یا پرده اوهام را بر همه رنج‌ها بکشد و خود را خلاص کند.
معنویت جدید و عرفان سکولار چون به خداگرایی ملتزم نیست، ناگزیر در بن‌بست اومانیسم، بهشتی موهوم و راهی خیالی برای خود پرداخته است. در این زندگی رنج‌خیز دنیا بویژه دشواری‌ها و ناملایمات تمدن جدید، که نمی‌تواند آن را به تنهایی تحمل کند، به تدریج به این گمان می‌رسد که همه این عالم یک بازی موهوم است و من با توهم این‌که نیروی مقاومت در برابر این مشکلات و گذر از آن‌ها را دارم، می‌توانم رنج و درد خود را کاهش دهم. ولی باید گفت که حل این مشکل تنها با اعتقاد به خدا به عنوان منبع بیکران نور و نیرو در درون و بیرون انسان ممکن است.

انديشه :: بوديسم به روايتِ بورخس



شناخت هند بدون درك ابعاد آيين بودا ، شناختي ابتر و عقيم خواهد بود . خورخه لوييس بورخس، پست مدرنيست مشهور آرژانتيني، ‍‍ سخنراني جالبي درباره ي بودا كرده است . اين سخنراني راكه آقاي بهرام فرهنگ به فارسي ترجمه كرده

تاريخچه آئين بودا از حدود دو هزار و پانصد سال قبل در بنارس آغاز مي شود كه شاهزاده اي نپالي كه سيذارتا يا گوتاما نام داشت بودا شد وچرخ اين شريعت را به حركت در آورد وچهار حقيقت شريف وجاده هشتگانة آن را اعلام كرد. اما من وارد تاريخچه طولاني اين آئين نمي شوم بلكه از جوهر آن سخن خواهم گفت ، از عناصر آئين بودا كه از پنج قرن پيش از ميلاد مسيح تاكنون محفوظ مانده اند
از دوران هراكليتوس ، فيثا ‎غورث ، وزنو تا زمانة ما اين عناصر به همان صورت اولية باقي مانده اند ، اما خود آئين بودا را لايه هايي از اسطوره شناسي ، نجوم ، عقايد نامربوط ، و جادو پوشانيده است .
با توجه به پيچيدگي اين موضوع ، من بحث خود را به وجوه مشترك فرقه هاي مختلف اين آيين محدود خواهم كرد . بنابراين سخنان من كما بيش در مورد هينايا نا يا گردونة اصغر خواهد بود . ابتدا دلايل طولاني بودن عمر آئين بودا را بررسي كنيم .

اين موضوع را مي توان با ارائه دلايلي تاريخي توجيه كرد ، اما اين گونه دلايل ، در بهترين حالت ها نيز ممكن است تصادفي وترديد آميز به نظر برسند . به گمان من دوام اين آيين دو علت اساسي دارد اولين علت تسامح فوق العادة آن است كه مربوط به دوره هاي خاصي نيست ، آئين بودا هميشه شكيبا بوده است . هرگز متوسل به داغ و درفش نشده است ....


موضوع صحبت امشب آئين بوداست . تاريخچه آئين بودا از حدود دو هزار و پانصد سال قبل در بنارس آغاز مي شود كه شاهزاده اي نپالي كه سيذارتا يا گوتاما نام داشت بودا شد وچرخ اين شريعت را به حركت در آورد وچهار حقيقت شريف وجاده هشتگانة آن را اعلام كرد. اما من وارد تاريخچه طولاني اين آئين نمي شوم بلكه از جوهر آن سخن خواهم گفت ،

از عناصر آئين بودا كه از پنج قرن پيش از ميلاد مسيح تاكنون محفوظ مانده اند . از دوران هراكليتوس ، فیثا
غورث ، ‎ وزنو تا زمانة ما اين عناصر به همان صورت اولية باقي مانده اند ، اما خود آئين بودا را لايه هايي از اسطوره شناسي ، نجوم ، عقايد نامربوط ، و جادو پوشانيده است .
با توجه به پيچيدگي اين موضوع ، من بحث خود را به وجوه مشترك فرقه هاي مختلف اين آيين محدود خواهم كرد . بنابراين سخنان من كما بيش در مورد هينايا نا يا گردونة اصغر خواهد بود . ابتدا دلايل طولاني بودن عمر آئين بودا را بررسي كنيم . اين موضوع را مي توان با ارائه دلايلي تاريخي توجيه كرد ، اما اين گونه دلايل ، در بهترين حالت ها نيز ممكن است تصادفي وترديد آميز به نظر برسند . به گمان من دوام اين آيين دو علت اساسي دارد اولين علت تسامح فوق العادة آن است كه مربوط به دوره هاي خاصي نيست ، آئين بودا هميشه شكيبا بوده است . هرگز متوسل به داغ و درفش نشده است . هرگز معتقد نبوده است كه اين وسايل قانع كننده اند .
هنگامي كه آشوكا ، امپراتور هند ، بودائي شد ابدأ سعي نكرد مذهب جديد خودرا به ديگران تحميل كند . يك بودائي خوب مي تواند با آزادي كامل لوتري يا متديست يا پرسبيتري يا كالوينيست يا شينتو ئيست يا تائوئيست يا كاتوليك شود ، مي تواند به دين اسلام يا به دين يهود بگرود . برعكس ، يك مسيحي ، يك يهودي ، يا يك مسلمان اجازه ندارد بودايي شود .

تسامح آئين بودا ضعف نيست بلكه بخشي از طبع ويژه آن است . علاوه بر آن ، آئين بودا چيزي است كه مي توان آن را يوگا ناميد . يوگا چيست ؟
همان كلمه يوغ است كه منشاء آن واژه ي iugum لاتيني است - و معناي آن انضباطي است كه انسان بر خود تحميل مي كند .
اگر ما سخناني را كه بودا بيست وپنج قرن پيش در اولين موعظه ي خود در پارك گوزن بنارس گفت درك كنيم ، مي توانيم آئين بودا را درك كنيم . جز آن كه آدمي مبادرت به درك آن نمي كند ، بلكه مبادرت به احساس آن با جسم و روح مي كند - بگذريم كه ، البته ، آئين بودا جايي براي واقعيت جسم يا روح ندارد . دليل دومي نيز براي طولاني بودن عمر آئين بودا وجود دارد . آئين بودا ايمان زيادي را مي طلبد . اين امري كاملاً طبيعي است ، زيرا دين تماماً مبتني بر ايمان است . همان گونه كه وطن پرستي نيز مبتني بر ايمان است . من اغلب از خود پرسيده ام كه آرژانتيني بودن چه معنايي مي دهد ؟ آرژانتيني بودن آن است كه احساس كنيم آرژانتيني هستيم . معناي بودايي بودن چيست ؟ بودايي بودن احساس كردن چهار حقيقت ناب و جاده ي هشتگانه ي آن است - نه درك كردن آن كه ممكن است در ظرف چند دقيقه صورت گيرد.
و اكنون ، داستان بودا را مرور كنيم. مي توانيم اگر بخواهيم اين داستان را باور نكنيم .
من دوستي ژاپني دارم كه بودايي ذن است و مباحثات طولاني و دوستانه اي با او داشته ام . روزي به او گفتم كه من به واقعيت تاريخي بودا اعتقاد دارم . من معتقد بودم و هنوز هم معتقدم كه در دو هزار و پانصد سال پيش شاهزاده اي نپالي به نام سيذارتا ياگوتاما وجود داشت كه بودا ، يعني روشن ، يا بيدار شد - بر خلاف ما كه در خواب هستيم يا در حال به خواب ديدن اين رؤياي بزرگ كه زندگي است هستيم . آن مصرع جويس را به خاطر مي آورم كه مي گويد :« تاريخ كابوسي است كه من تلاش مي كنم از آن بيدار شوم .» سيذارتا در سي سالگي بيدار شدو بودا شد .

با دوستم كه بودايي بود صحبت مي كردم - من مطوئن نيستم كه مسيحي باشم ، اما مطمئنم كه بودايي نيستم - و به او گفتم :« چرا نبايد به داستان شاهزاده سيذارتا معتقد بود ؟ » پاسخ داد :« زيرا اين موضوع اهميتي ندارد، آن چه مهم است تعاليم اوست .»و با حالتي كه فكرمي كنم بيشترجنبه ي بذله گويي داشت تا حقيقت گويي اضافه كرد كه اعتقاد داشتن به وجود تاريخي بودا ،‌يا علاقه مند بودن به آن ، چيزي شبيه به آن است كه قوانين رياضيات را با زندگينامه ي فيثاغورث يا نيوتن خلط كنيم . يكي از موضوعات تعمق راهبان در صومعه هاي چين و ژاپن شك كردن در وجود بوداست .
اين يكي از شك هايي است كه انسان بايد بر خويشتن خويش تحميل كند تا به حقيقت نائل شود .
ساير اديان اعتقاد بي چون و چراي زيادي را مي طلبند . اگر مسيحي باشيم بايد اعتقاد داشته باشيم كه يكي از سه شكل خداوند ، از سر مرحمت بر بندگان ، از شأن خود نزول كرد و به صورت انساني در آمد و در يهوديه مصلوب شد . اگر مسلمان باشيم بايد اعتقاد داشته باشيم كه خداي ديگري به جز پرورگار يكتا وجود ندارد و حضرت محمد(ص) پيامبر او است . اما ديگر نمي توانيم بودايي خوبي باشيم و وجود بودا را انكار كنيم . يا به بيان دقيق تر ، بايد بدانيم كه اعتقادمان به جنبه تاريخي قضيه اهميتي ندارد ، آن چه مهم است اعتقاد به تعاليم است .
با اين همه ، افسانه ي بودا آن قدر زيباست كه نمي توانم از گفتن آن خودداري كنم . فرانسوي ها به مطالعه افسانه بودا توجه خاصي مبذول داشته اند . استدلال آنان اين است كه زندگينامه بودا صرفاً به شرح آن چه در مدت زماني كوتاه بر انساني گذشت مي پردازد . شايد آن وقايع به آن شكل رخ داده باشند ، شايد هم به آن شكل رخ نداده باشند .
اما ، در مقابل، افسانه بودا تاكنون ميليون ها نفر را روشن كرده است و كماكان به روشن گري ادامه مي دهد . اين افسانه الهام بخش نقاشي ها ، مجسمه ها و اشعار بسيار زيادي شده است . آئين بودا علاوه بر آن كه مذهب است، اسطوره شناسي، كيهان شناسي،و نظام متافيزيكي نيز هست .
به بيان دقيق تر، رشته اي از نظام هاي متافيزيكي است كه يكديگر را به رسميت نمي شناسند و با يكديگر در جدل اند . افسانه ي بودا روشنگرانه است ، گو اين كه انسان نيازي به باور كردن آن ندارد. در فلك آغاز مي شود . در فلك كسي هست كه قرن ها و قرن ها شايد بي اغراق بتوان گفت قرون بي پايان - در حال به تكامل رساندن خود در جهت فهم بوده است ، كسي كه در تجسد بعدي خود بودا خواهدشد . قاره اي را كه در آن به دنيا خواهد آمد برمي گزيند. طبق فرضيه ي بودايي پيدايش جهان ، دنيا به چهار قاره ي مثلث شكل تقسيم شده است و در مركز آن كوهي از جنس طلا ، كوه مرو قرار گرفته است .
او در جايي كه حكم هند را دارد متولد خواهد شد. قرني را كه در آن به دنيا خواهد آمد ، طبقه ي اجتماعي خود ، و مادر خود را برمي گزيند. اما ، بخش زميني اين افسانه : ملكه اي هست به نام مايا كه با شاه سوذودانا ازدواج كرده است. مايا يعني توهم . مايا در عالم رؤيا مي بيند فيل سفيد شش عاجه اي كه در كوه هاي طلا سرگردان بود بي آن كه باعث درد او شود وارد پهلوي چپش مي شود.
بيدار مي شود. شاه طالع بينان خود را فرا مي خواند ، و آنان چنين تعبير مي كنند كه ملكه پسري به دنيا خواهد آورد كه يا امپراتور چهان و يا بودا ، مرد روشن شده يا بيدار شده ، موجودي كه مقدر است نوع بشر را به رستگاري برساند خواهد شد. چنان چه انتظار مي رود ، شاه سرنوشت اول را ترجيح مي دهد : ميل دارد پسرش امپراتور جهان شود. به جزئيات فيل سفيد شش عاجه باز مي گرديم . اولنبرگ خاطر نشان كرده است كه در هندوستان فيل يك حيوان خانگي معمولي به شمار مي آيد و رنگ سفيد هميشه نماد معصوميت است . اما چرا شش عاج ؟ بايد به ياد داشته باشيم ( گهگاه در تاريخ مطرح مي شود ) كه عدد شش ، كه از نظر ما اتفاقي يا نا مناسب است - ما عدد سه يا هفت را ترجيح مي دهيم - در هند بي حساب و كتاب انگاشته نمي شود . در آن سرزمين معتقدند كه در فضا شش بعد وجود دارد : بالا ، پايين، مقابل، پشت سر ، چپ ، راست . شش عاج داشتن يك فيل سفيد از نظر هندوها مبالغه آميز محسوب نمي شود. شاه ، جادوگران خود را احضار مي كند ، و ملكه بدون درد وضع حمل مي كند .

درخت انجيري براي كمك به او شاخه هايش را خم مي كند . نوزاد به حالت ايستاده به دنيا مي آيد و چهار گام بر ميدارد - به سمت شمال ، جنوب ، مشرق ، و مغرب - و با صداي شيرآسايي سخن مي گويد : « من همان انسان بي همتا هستم ، اين آخرين تولد من خواهد بود .» ( هندوها به تولدهاي مجدد و بي پايان اعتقاد دارند ) . شاهزاده بزرگ مي شود و بهترين تيرانداز ، بهترين سواركار ، بهترين شناگر ،‌بهترين ورزش كار .
بهترين خوش نويس مي شود ،‌همه ي پزشكان را مبهوت مي كند ( در اينجا ممكن است مسيح (ع ) و طبيبان را به خاطر بياوريم ) . در شانزده سالگي ازدواج مي كند. پدر مي داند - طالع بينان به او گفته اند- كه اگر پسرش چهار واقعيت زندگي ، يعني پيري ،‌بيماري ، مرگ و رياضت را بشناسد ، بيم آن مي رود كه بودا يا ناجي ديگران شـود .
شـاه پسـر را از جامعه منزوي مي كند و در قصر نگاه مي دارد و برايش حرمسرايي تدارك مي بيند . از تعداد زنان حرمسرا كه ظاهراً مبالغه ي هندوست بهتر است هيچ نگويم. اما چرا نگويم ؟تعدادشان هشتادو چهار هزار نفر بود . شاهزاده به خوشي زندگي مي كند. نمي داند كه در دنيا رنج وجود دارد . او را از پيري و بيماري و مرگ محفوظ نگاه داشته اند . در روز مقدر با كالسكه ي خود از يكي از چهار دروازه ي قصر مستطيل شكل به بيرون مي رود . بگوييم از دروازه ي شمالي . راه خود را مدتي ادامه مي دهد تا به موجودي مي رسد كه هرگز مانندش را نديده است .
موجودي است خميده ، چروكيده ، سرش هيچ مو ندارد . به سختي مي تواند راه برود و به چوب دستي اي تكيه داده است . شاهزاده سؤال مي كند آن مرد كيست، در صورتي كه واقعاً مردي باشد. كالسكه چي جواب مي دهد كه او پيرمردي است و مي گويد همه ي ما اگر به زندگي ادامه دهيم مانند او خواهيم شد . شاهزاده ناراحت به قصر بازمي گردد .شش روز بعد دو باره بيرون مي رود اين بار از دروازه جنوبي. در جويي، مردي را كه چهره اش در اثر جذام كريه المنظر شده است. سؤال مي كند آن مرد كيست، در صورتي كه مردي باشد.
كالسكه چي پاسخ مي دهد كه او بيمار است، وهمه ي ما ، در صورتي كه به زندگي ادامه دهيم چون او خواهيم شد . شاهزاده ،كه بسيار نگران شده است به قصر باز مي گردد . شش روز بغد مجدداً قصر را ترك مي كند .
اين بار مردي را مي بيند كه ظا هراً خوابيده است اما رنگ او رنگ زندگي نيست . عده اي در حال حمل كردن او هستند . مي پرسد او كيست . كالسكه چي مي گويد او مرده اي است و همه ي ما هنگامي كه به حد كافي زندگي كرده باشيم چنين خواهيم شد . شاهزاده افسرده است . سه حقيقت هولناك بر او آشكار شده اند : حقيقت پيري ، حقيقت بيماري و حقيقت مرگ . براي چهارمين بار از قصر خارج مي شود . مردي را مي بيند كه تقريباً عريان است و چهره اي پر از صفا و آرامش دارد . سؤال مي كند او كيست . به او مي گويند آن مرد مرتاضي است ، مردي است كه از همه چيز چشم پوشيده و به سعادت دست يافته است .
شاهزاده مصمم مي شود كه همه چيز را رها كند - او كه زندگي اش چنان اشرافي بود . ( آئين بودا معتقد است كه رياضت كشي شايد ضروري باشد امانه پيش از امتحان كردن زندگي . لازم نمي داند كه انسان بودايي شدن را با ترك همه چيز آغاز كند. انسان بايد زندگي خود را تا به آنجا كه به درد آن برسد تسويه كند و آنگاه از توهم زندگي چشم بپوشد ، نه پيش از آن كه به شناخت آن نائل شود. ) شاهزاده تصميم مي گيرد كه بودا شود . در اين لحظه پيغامي به او مي رسد : همسرش ، ياشودارا ، پسري به دنيا آورده است .
مي گويد : « غل و زنجيري ساخته شده است . » اين ، پسري است كه او رابه زندگي زنجير مي كند . اين، پسري است كه او را به زندگي زنجير . از اين جهت نام او را راهولا ، يعني غل و زنجير مي گذارد . سيذارتا به حرمسراي خود مي رود ، به زنان جوان و زيبا مي نگرد، وآنان را به صورت پيرزنان جذامي وحشتناك مجسم مي كند . به اتاق همسرش مي رود . همسرش خوابيده است . كودك را در آغوش مي گيرد . چيزي نمانده است كه همسرش را ببوسد . اما مي داند كه اگر چنين كند ديگر قادر به دست كشيدن از او نخواهد بود ، پس او را ترك مي گويد. نزد استادان مختلفي تلمذ مي كند . آنان رياضت كشي را به او مي آموزند ، و او مدتي طولاني را به ممارست مي گذراند . در پايان ، در ميان مزرعه اي دراز كشيده است .

بدنش بي حركت است و خدايان كه از سي وسه آسمان او را مي بينند گمان مي كنند كه مرده است . يكي از خدايان ، كه فرزانه ترين آن ها است مي گويد ، «‌نه ، او نمرده است . او بودا خواهد شد . » شاهزاده برمي خيزد ، از نهري كه در آن نزديكي است عبور مي كند ، اندكي غذا تهيه مي كند و زير درخت انجير مقدس - كه مي توان آن را درخت شريعت ناميد - مي نشيند . آنچه پس از آن رخ مي دهد ميان - پرده اي جادويي است ، رويدادي است كه با اناجيل مطابقت دارد : نبرد با شيطان .
شيطان در اينجا مارانام دارد . ( قبلاً در مورد nightmare به معناي شيطان شب بحث كرده ايم . ) مارا احساس مي كند كه سلطه اش بر زمين مورد تهديد قرار گرفته است ، پس جايگاه خود را ترك مي كند .
سيم هاي آلات موسيقيش بريده اند ،‌آب درون مخازنش خشك شده است . سپاه خود را فرا مي خواند . سوار بر فيلي مي شود كه خدا مي داند چند هزار متر بلندي دارد ، سازو برگ خود را تكثير مي كند و به شاهزاده حمله مي برد . هنگام عصر است و شاهزاده زير درخت دانش كه همزمان با تولدش به وجود آمده نشسته است . شيطان و لشكر ببرها ، شيرها ،‌شترها ،‌فيل ها و سربازهاي غول پيكرش پيكان ها را به سوي شاهزاده رها مي كنند . پيكان ها مبدل به گل هايي مي شوند .
كوه هايي از آتش را به سويش روانه مي كنند . شعله ها در بالاي سرش سايباني تشكيل مي دهند . شاهزاده در حالي كه چهارزانو و بي حركت نشسته غرق در تفكر است . شايد نمي داند كه مورد حمله قرار گرفته است . در افكارش زندگي را مرور مي كند ، در حال رسيدن به نيروانا ، يا رستگاري است . پيش از غروب شيطان شكست خورده است . شب طولاني ديگري را به تفكر مي گذراند ، در پايان ، سيذارتا ديگر سيذارتا نيست . بوداست ، به نيروانا رسيده است . تصميم مي گيرد كه شريعت را تعليم دهد . از جاي خود بر مي خيزد - اكنون كه خود رستگار شده است مي خواهد ديگران را نيز رستگار كند .

اولين موعظه ي خودرا در پارك گوزن بنارس ايراد مي كند . سپس موعظه ي ديگري ايراد مي كند،موعظه ي آتش،كه در آن مي گويدهمه چيز در حال سوختن است:روح ها ،جسم ها ،همه در آتش اند.(كمابيش در همان زمان،هراكليتوس افسوسي نيز مي گفت همه چيز در آتش است). شريعت بودا شريعت رياضت نيست،زيرا از نظر بودا رياضت كشي خطاست.لازم نيست كه انسان زندگي دنيوي را به اين دليل كه حقير،خفت بار،شرم آور و اسفبار است رهاكند ، رياضت كشي نيز خود خفت بار و اسفبار است .
او - اگر اصطلاح الاهياتي آن را به كار ببريم - راه ميانه اي را توصيه مي كند . او به نيروانا رسيده است ، وتا چهل و اندي سال ديگر به زندگي ادامه مي دهد ، كه همه را وقف تعليم مي كند . مي توانست ناميرا بماند ، اما پس از آنكه مريدان بي شماري پيدا مي كند لحظه ي مرگ خود را بر مي گزيند. در منزل آهنگري در حال نزع است .

مريدانش او را احاطه كرده اند . در نااميدي به سر مي برند . بدون او چه كنند ؟ به آنان مي گويد كه او وجود ندارد ، كه او نيز به همان اندازه آنان غير واقعي و فاني است ، اما شريعت را براي آنان باقي مي گذارد . اين سخن تفاوت چشمگيري با سخن مسيح دارد . عيسي (ع ) به پيروان خود گفت اگر دو تن گرد هم آيند او سومي خواهد بود . برعكس ، بودا مي گويد : من شريعت خود را برايتان باقي مي گذارم .

به بياني ديگر ، او با اولين موعظه ي خود چرخ شريعت را به حركت در آورده است . بعدها تاريخچه ي آئين بودا به وجود خواهد آمد : لامائيسم. بوديسم جادويي ،‌هينايانا يا گردونه ي اصغر ،‌ماهايانا يا گردونه ي اكبر ، مكتب بودايي ذن در ژاپن . به كمان من ، شكلي از آئين بودا كه تشابه بيشتري باتعاليم بودا دارد ، يا عملاً با آن همانند است ذن است . ساير اشكال آن پوسته هايي اسطوره شناختي اند ، حكايت هاي اخلاقي اند .

معروف است كه بودا مي توانست معجزه كند . اما مانند مسيح ( ع ) معجزات او را مكدر مي كردند ، از انجام معجزات اكراه داشت . اين كار به نظر او نوعي خودنمايي عوامانه مي آمد . در اين مورد داستاني را نقل مي كنم : داستان كاسه ي ساخته شده از چوب صندل. در يكي از شهرهاي هند تاجري يك قطعه چوب صندل را كنده كاري مي كند و از آن كاسه اي مي سازد . آن را بر سر چند ساقه ي خيزران كه بسيار بلند و لغزنده است قرار مي دهد و اعلام مي دارد كه كاسه رابه هر كس كه بتواند آن را بردارد خواهد بخشيد . چند استاد مرتد بيهوده تلاش مي كنند . سپس سعي مي كنند تاجر را با رشوه تطميع كنند تا بگويد كه آنان موفق شده اند .

تاجر را با رشوه تطميع كنند تا بگويد كه آنان موفق شده اند تاجر نمي پذيرد . در اين هنگام يكي از مريدان مبتدي بودا از راه مي رسد . ( خارج از اين رويداد نام او در جايي ذكر نشده است ). آن مريد به هوا بلند مي شود ، شش بار به دور كاسه پرواز مي كند ، آن را بر مي دارد و به تاجر تحويل مي دهد . هنگامي كه بودا از اين ماجرا مطلع مي شود مريد را به خاطر زيادهروي در كاري چنان كودكانه طرد مي كند. با اين همه بودا گاه معجزه هم مي كرد . به عنوان نمونه اين معجزه كه به منظور رعايت نزاكت بود: روزي بودا مجبور مي شود هنگام ظهر از صحرايي عبور كند . خدايان سي و سه آسمان ، هريك چتري آفتابي براي او مي فرستند . بودا كه نمي خواهد به هيچ يك ازآن خدايان بي احترامي كرده باشد ، خود را تبديل به سي و سه بودا مي كند .
بدين ترتيب ، هرخدا يك بودا را در زير چتر اهدايي خود مي بيند.

در ميان حكايت هاي بودا ،‌يك حكايت به نحو بارزي روشنگرانه است : حكايت پيكان . مردي در جنگ مجروح شده است ، اما نمي گذارد كسي پيكان را از تنش بيرون بكشد . ابتدا مي خواهد بداند نام تيرانداز چيست ،‌از چه طبقه ي اجتماعي است ، پيكان از چه جنسي است ، تيرانداز در هنگام تيراندازي كجا ايستاده بوده ، طول پيكان چقدر است . در حالي كه مشغول بحث درباره ي اين مسائل است مي ميرد .

بودا گفت ، « اما من تعليم خواهم داد كه آدمي بايد پيكان را بيرون بكشد .» پيكان چيست ؟ پيكان دنيا است . پيكان تصور من است ، تصور هر چيزي است كه به آن مقيد شده ايم . بودا مي گويد ما نبايد بر سر سؤالات بيهوده وقت را به هدر دهيم . آيا جهان متناهي است يا لايتناهي ؟ آيا بودا پس از نيروانا به زندگي ادامه خواهد داد يا نه ؟ تمامي اين سؤالات بيهوده اند .آنچه مهم است آن است كه بايد پيكان را بيرون بكشيم .

اين نوعي خلاصي است ، قانوني از رستگاري است . بودا مي گويد :« هم چنان كه اقيانوس بيكران تنها يك طعم دارد ، طعم نمك ، طعم شريعت نيز طعم رستگاري است ،» پيروان او خود را در مباحثات پر طول و تفصيل متافيزيكي گم كرده اند ( يا بيش از حد يافته اند ). اما اين هدف آئين بودا نيست . يك بودايي ، مادام كه از شريعت پيروي كند مجاز است كه هر مذهبي را پيشه كند . آنچه مهم است رستگاري و آن چهار حقيقت اصيل است : رنج ، ريشه ي رنج ، درمان رنج و راه رسيدن به حقايق با فرمول پزشكي متعارف بيماري ،‌تشخيص ، معالجه و درمان تطبيق دارند . درمان ، در اين حالت ، نيروانا است .
اكنون به بخش دشوار اين مقوله مي رسيم كه اذهان غربي ما متمايل به رد كردن آنند : تناسخ ، كه از نظر ما تصوري شاعرانه است . آنچه تناسخ مي يابد روح نيست ، زيرا آئين بودا وجود روح را انكار مي كند ،بلكه كارما است كه نوعي سازواره ي ذهني است كه به دفعات بي پايان تناسخ مي يابد . در غرب اين عقيده را متفكرين متعددي مطرح كرده اند كه در صدر همه ي آنها فيثاغورث قرار دارد - كه سپري را با آن ، در زماني كه نام ديگري داشت در جنگ تروا شركت كرده بود بازشناخت . در كتاب دهم جمهوريت افلاتون رؤياي ار ، سربازي كه مراقب است ارواح پيش از آنكه از رود فراموشي بنوشند سرنوشت خود را انتخاب كنند ، نقل شده است . آگاممنون عقاب شدن را انتخاب مي كند ، ارفئوس قو شدن را و اوديسئوس - كه زماني خود را هيچكس مي ناميد - خواستار آن مي شود كه معمولي ترين و ناشناس ترين انسان ها باشد . در كتاب امپدوكلس اگريجنتومي قطعه اي هست كه در آن او از زندگي هاي پيشين خود ياد مي كند: « دوشيزه اي بودم ، شاخه ي درختي بودم ، گوزني بودم و ماهي ساكتي بودم كه از دريا بيرون جستم .» سزار اين نظريه را به دروئيدها نسبت مي دهد .
شاعر ولزي ، تاليسين مي گويد حتا يك شكل هم در جهان نيست كه من به آن در نيامده باشم :« رهبري در جنگ بوده ام ، شمشيري در دست بوده ام كه از روي شصت رود مي گذشت ، جادو شده و تبديل به كف آب دريا شده بودم . ستاره اي بوده ام ، نوري بوده ام ، درختي بوده ام ، كلمه اي در كتابي بوده ام ، كتاب تازه آغاز شده اي بوده ام .» شعري از داريو هست كه شايد زيباترين شعر او باشد و به اين شكل آغاز مي شود :« سربازي بودم كه در بستر كلئوپاتراي ملكه مي خوابيد…» تناسخ يكي از مضمون هاي برجسته ادبيات بوده است .
در ميان عارفان نيز با اين مضمون برخورد مي كنيم . پلوتينوس مي گويد گذر از يك زندگي به زندگي ديگر مانند خوابيدن در بسترهاي مختلف در اتاق هاي مختلف است . گمان مي كنم همه ي ما تاكنون احساس زندگي در حيات هاي پيشين را تجربه كرده باشيم .دانته گابريل رستي در شعر زيباي خود « نور ناگهاني » مي گويد ، « من پيش از اين اينجا بوده ام » اين ، خطاب به زني است كه تصاحب كرده يا تصاحب خواهد كرد . و به او مي گويد از پيش به او تعلق داشته است ، و دفعات بي شماري از آن او بوده است ، و تا ابد از آن او خواهد بود . اين موضوع ما را به دكترين چرخه ها سوق مي دهد كه به آئين بودايي نزديك است ، و سن اگوستين در شهر خدا آن را رد كرده است.
اخبار دكترين هندو به رواقيون و فيثاغورثي ها رسيد : جهان از تعداد بي شماري از چرخه ها تشكيل شده است كه به كالپا هايي تقسيم مس شوند . كالپا وراي تجسم انسان است . ديوار آهنيني را در نظر مجسم كنيد كه بيش از بيست و پنج كيلومتر ارتفاع دارد و هر ششصد سال يك بار فرشته اي با يك دستمال لطيف بنارسي لبه ي آن را مالش مي دهد .
هنگامي كه آن ديوار سطح زمين مي شود ، اولين روز از يك كالپا سپري مي شود . خدايان به مدت يك كالپا عمر مي كنند ، و سپس آنان نيز مي ميرند و دوباره متولد مي شوند . تاريخ جهان به چرخه هايي تقسيم مي شود ، و در درون اين چرخه ها كسوف هاي عظيمي وجود دارند كه در اثر وقوع آنها هيچ چيزي بجز كلمات وداها باقي نمي ماند .
آن كلمات كهن الگوهايي هستند كه چيزها را خلق مي كنند . برهما نيز كه خود خدايي است مي ميرد و دوباره متولد مي شود . لحظه ي نسبتاً رقت انگيزي هست كه برهما در قصر خود ديده مي شود . او پس از يكي از كالپاها ، پس از يكي از كسوف ها ، دوباره متولد شده است .

قدم زنان از ميان اتاق هاي قصر ، كه خالي اند عبور مي كند . به ساير خدايان مي انديشد . ساير خدايان به فرمان او ظاهر مي شوند ، و تصور مي كنند كه برهما آنان را به خاطر آنكه پيشتر نيز در آنجا بودند آفريده است. بياييد براي لحظه اي از اين منظر برتاريخ كائنات تأمل كنيم . در آئين بودا خدايي نيست ، يا شايد خدايي باشد ، اما نه به عنوان ضرورتي اساسي ، مسئله ي اساسي آن است كه معتقد باشيم سرنوشت ما توسط كارماي ما مقدر شده است .
اگر چنين رخ داده است كه من در سال 1899 در بوئنوس آيرس به دنيا آمده باشم ، اگر چنين رخ داده است كه نابينا باشم ، اگر چنين رخ داده است كه امشب در مقابل شما مشغول گفتن اين مطالب باشم ، همه و همه نتيجه زندگي پيشين من است . حتا يك واقعيت از زندگي من نيست كه توسط زندگي پيشينم مقدر نشده باشد . اين چيزي است كه كارما ناميده مي شود .
كارما ،‌همان گونه كه گفته ام تبديل به يك ساختار ذهني مي شود ، يك ساختار ذهني بسيار ظريف.
ما ، در هر لحظه از زندگيمان در حال بافتن و در هم بافتن هستيم . آنچه مي بافيم تنها اراده ي مان اعمالمان ، نيمه رؤياهايمان ، خوابمان ،‌نيمه بيداريمان نيست ، ما تا ابد در حال بافتن و در هم بافتن هستيم . آنچه مي بافيم تنها اراده ي مان اعمالمان ، نيمه رؤياهايمان ، خوابمان ، نيمه بيداريمان نيست ، ما تا ابد در حال بافتن كارماي خود هستيم . وهنگامي كه مي ميريم موجود ديگري كه وارث آن كارماست متولد مي شود . ديوسن - يكي از مريدان شوپنهاور كه شيفته ي آيين بودا بود - داستان آشنايي و دوستي خود را با گداي نابينايي در هند تعريف مي كند . آن گدا به او مي گفت :« اگر من نابينا به دنيا آمده ام ، به خاطر گناهاني است كه در زندگي پيشينم مرتكب شدم ، نابينا بودن من عادلانه است .» مردم رنج را مي پذيرند .
گاندي با ساختن بيمارستان مخالف بود . مي گفت بيمارستان ها و امور خيريه صرفاً اداي دين را بع تعويق مي اندازند .
يك انسان نمي تواند به انسان ديگري كمك كند :اگر ديگران رنج مي برند بايد رنج ببرند تا تاوان گناهي را بپردازند . اگر من به آنان كمك كنم ،باز پرداخت دين آنان را به تعويق مي اندازم . كارما قانون ظالمانه اي است، اما نتيجه ي رياضي عجيبي دارد.
اگر زندگي فعلي من توسط زندگي پيشينم تعيين شده باشد ، آن زندگي پيشين نيز توسط زندگي پيشينش تعيين شده بود وآن نيز توسط زندگي پيشينش، وبه همين ترتيب تا ازل مي توان پيش رفت. به بيان ديگر حرف ( ي ) توسط ( ه ) ، ( ه ) توسط (و ) ، (و) توسط (ن ) ،(ن ) توسط ( م ) تعيين شده است . به شرط آنكه تصور كنيم كه اين الفبا تنها پاياني دارد اما آغازي ندارد .
بودائي ها و هنوها عموماً به بي نهايتي زنده اعتقاد دارند .
آنان معتقدند كه براي رسيدن به لحظه اي كه در آن هستيم زمان بي نهايتي سپري شده است . منظورم از بي نهايت ، نامعلوم يا بي شمار نيست - منظورم دقيقاً بي نهايت است . از ميان شش سرنوشتي كه انسان ها مجازند انتخاب كنند - انسان مي تواند موجودي شيطاني شود ،گياهي شود ،حيواني شود - مشكل ترين آنها انسان بودن است و ما بايد براي رهائي خود از آن بهره بجوييم .
بودا چنين مجسم مي كرد كه در كف دريا يك لاك پشت و يك حلقه ي غوطه ور وجود دارد .هرششصد سال يك بار لاك پشت سر از لاك خود بيرون مي آورد . احتمال آن كه سر لاك پشت هنگام بيرون آمدن از لاك وارد آن حلقه شود بسيار اندك است .
اما بودا مي گفت انسان شدن به همان اندازه دخول سر لاك پشت به ميان حلقه قليل الوقوع است . با اين همه اگر قرار باشد كه به نيروانا برسيم بايد پيش از آن انسان شويم . اگر مفهوم خدا را انكار كنيم ، اگر خدايي با ماهيت بشري وجود نداشته باشد كه جهان را آفريده باشد ، پس منشأ درد و رنج چيست ؟ منشأ زندگي چيست ؟
اين چيزي است كه بودا ذن مي ناميد .
چون ممكن است ذن واژه ي نا آشنايي به نظر بيايد بد نيست در اين جا آن را با واژه هاي ديگري كه مي شناسيم مقايسه كنيم . بياييد مثلاً كلمه « اراده » ي شوپنهاور را در نظر بگيريم . ذهنيت شوپنهاور از دنيا به صورت اراده و بازنمود بود . به نظر او در يكايك ما اراده اي نهاده شده است كه بازنمودي را كه دنيا ست موجب مي شود .
اين موضوع رادر ساير فلسفه ها با نام هاي متفاوتي مي يابيم . برگسون از « جوشش حياتي »وبرنارد شاو از « نيروي زندگي » سخن مي گويد كه هر دو يكي است . اما در اين ميان تفاوتي وجود دارد : از نظر برگسون و شاو جوشش حياتي نيرويي است كه مارندانه از آن استفاده مي كنيم - به ديدن رؤياي دنيا ، به آفريدن دنيا ادامه مي دهيم . از نظر شوپنهاور ، شوپنهاور افسرده ، و از نظر بودا ،دنيا رؤياست . بايد از به خواب ديدن آن دست برداريم ، و تنها با تلاشي عظيم مي توانيم موفق شويم. ماا صل رنج را داريم كه تبديل به ذن مي شود .

ذن زندگي را توليد مي كند، و زندگي به نحو قدرتمندي مصيبت بار است . معناي زندگي كردن چيست ؟
زندگي كردن متولد شدن ، پير شدن ، بيمار شدن و مردن است - از غم هاي ديگر بگذريم ، از جمله از آن غمي كه به نظر بودا اسف انگيزتر از همه بود: نبودن با كساني كه دوستشان داريم .
بايد احساسات را به كنار ي بگذاريم . خود كشي كمكي نمي كند ، زيرا عملي احساساتي است . انساني كه خود كشي مي كند در دنياي رؤياها باقي مي ماند . بايد به اين درك نايل شويم كه دنيا توهم است ، رؤياست . اما بايد اين مسئله را عميقاً احساس كنيم ، و اين جز از طريق ممارست در تفكر ميسر نمي شود .

در صومعه هاي بوداييان يكي از تمرينات چنين است : فرد نو آيين بايد هر لحظه از زندگيش را به تجربه كردن كامل زندگي بكذراند . بايد فكر كند: « اكنون ظهر است ، اكنون در حال عبور از حياط هستم ، اكنون با ارشد خود روبه رو خواهم شد،» و در عين حال بايد فكر كند كه ظهر، حياط و ارشد غير واقعي هستند ، بايد فكر كند كه آنها به اندازه ي خود او وافكارش غير واقعي هستند ، زيرا آيين بودايي من را انكار مي كند . يكي از بزرگترين اوهام من است . آيين بودا بدين ترتيب با هيوم ، با شوپنهاور و با ماسدونيوفرناندز خودمان توافق دارد . فاعلي وجود ندارد ، آنچه هست رشته اي از حالات ذهني است .

اگر من بكويم « فكر مي كنم » در حال ارتكاب يك اشتباه هستم ، زيرا در حال فرض كردن يك فاعل ثابت و متعاقباً عملي از آن فاعل كه فكر است هستم . قضيه به اين صورت نيست . آن گونه كه هيوم خاطر نشان مي كند ، نبايد گفت « فكر مي كنم » بلكه بايد گفت « فكر مي شود » همان گونه كه مي گوييم « باران مي بارد » هنگامي كه مي گوييم « باران مي بارد» تصور نمي كنيم كه باران در حال انجام عملي است ، بلكه تصور مي كنيم كه عملي در حال وقوع است. به همان نحو كه مي گوييم « گرم است » « سرد است» ، بايد بگوييم « فكر مي شود » ، « رنج برده مي شود » و از بكار بردن فاعل خودداري كنيم در صومعه ها ، نو آيينان تابع مقررات سختي هستند .

هر يك ار آنان در هر زمان مي تواند صومعه را براي هميشه ترك كند . شنيده ام حتا با اسامي نو آيينان هم كاري ندارند. به مجرد ورود نوآموز به صومعه او را به انجام كارهاي سخت وا مي دارند. مي خوابد ، يك ربع ساعت بعد بيدارش مي كنند، بايد نظافت وجارو كند ، در صورتي كه خوابش ببرد اورا تنبيه بدني مي كنند . به اين ترتيب بايد دائماً فكر كند، نه به گناهان خود ، بلكه به غير واقعي بودن همه چيز . بايد به تمرين مداوم عدم واقعيت بپردازد . اكنون به ذن بوديسم و هم چنين به بوديدارما مبلغ مذهبي بزرگ بپردازيم . در قرن پنجم ميلادي بوديدارما از هند به چين سفر كرد.

در آن جا با امپراتوري كه آيين بودايي را ترويج مي كرد ملاقات كرد . امپراتور صومعه ها و معبدهايي را كه ساخته بود و نوآيين هاي بسياري را كه درآنها تلمذ مي كردند يك به يك براي او برشمرد . بوديدارما به او گفت « تمامي اين ها متعلق به عالم توهمات است. صومعه ها و راهبان ، هم چون من وتو و به همان اندازه غير واقعي اند.» آن گاه رفت و براي تفكر در پاي ديواري نشست . تعليمات بودايي به ژاپن رسيد وبه مسلك هاي گوناگوني تقسيم شد كه معروف ترين آنها ذن است . در ذن براي رسيدن به اشراق رويه اي را كشف كرده اند . اين رويه پس از سال ها تعمق نتيجه مي دهد.

اشراق دفعتاً بروز مي كند : حاصل يك رشته قياس هاي صوري نيست . آدمي بايد دفعتاً به حقيقت اشراق پيدا كند . اين فرايند ساتوري ناميده مي شود ، و از رويدادي ناگهاني كه وراي منطق است تشكيل مي شود . ما هميشه بر حسب فاعل - مفعول ، علت - معلول ، منطق - بي منطقي ، يك چيز و ضد آن چيز مي انديشيم . بايد به ماوراي اين طبقه بندي ها برويم . به عقيده ي استادان ذن، رسيدن به حقيقت از طريق شهود ناگهاني مستلزم پاسخي غيرمنطقي است .


نوآيين از استاد مي پرسد،« بودا چيست ؟» استاد پاسخ مي دهد : « درخت سرو باغ ميوه است .» اين پاسخي كاملاً غير منطقي است اما ممكن است حقيقت را بيدار كند . نوآيين سؤال مي كند چرا بوديدارما از غرب آمد . استاد جواب مي دهد :« سه كيلو كتان » اين كلمات حاوي معاني تمثيلي نيستند . بلكه پاسخي ياوه براي بيدار كردن ناگهاني شهودند . ضربه اي ناگهاني نيز ممكن است همين نتيجه را عايد كند . ممكن است نوآيين از استاد سوالي كند و استاد با يك سيلي پاسخ او را بدهد . داستاني درباره ي بوديدارما هست كه آن را نقل مي كنم ـ گو اينكه قاعدتاً بايد افسانه اي باشد . بوديدارما را مريدي همراهي مي كرد كه پيوسته او را مورد پرسش قرار مي داد ، و بوديردارما هيچ پاسخي به او نمي داد .
مريد مبادرت به تفكر كرد و پس از مدتي دست راست خود را از شانه قطع كرد و آن را به نشانه ي تمايل به مريدي آن استادبه او تقديم كرد . استاد بدون هيچ توجه اي به آن هديه - زيرا هر چيزي در نهايت مادي است ، واهي است - از او پرسيد ، «‌تو چه مي خواهي ؟ » مريد پاسخ داد : « من مدتي طولاني در جستجوي ذهن خود بوده ام ، و آن را نيافته ام .» استاد گفت : « از اين رو آن را نيافته اي كه وجود ندارد .» در آن لحظه آن مريد به حقيقت پي برد ، درك كرد كه من وجود ندارد ، درك كرد كه همه چيز غيرواقعي است . اين حكايت كمابيش جوهره ي آيين بودايي ذن را نشان مي دهد . توصيف و تجزيه و تحليل كردن يك مذهب ، به ويژه مذهبي كه پيروش نباشيم بسيار دشوار است.


من تصور مي كنم آنچه در آيين بودا اهميت دارد افسانه هاي سرگرم كننده ي آن نيست بلكه انضباط آن است : انضباطي كه در دسترس ماست و مستلزم آن نيست كه به خاطر آن زاهد شويم. همچنين از ما نمي خواهد كه زندگي دنيوي را ترك گوييم . آنچه لازم است تعمق كردن است ، آن هم تعمق كردني كه ربطي به گناهانمان ، و به زندگي گذشته ي مان ندارد. يكي از موضوعات تعمق آيين بودايي ذن ، موهوم پنداشتن زندگي گذشته است . اگر من راهبي بودم ، در اين لحظه چنين مي انديشيدم كه زندگي را هم اكنون آغاز كرده ام ، مي انديشيدم كه كل زندگي گذشته ي بورخس رؤيا بود.

مي انديشيدم كه تمامي تاريخ جهان رويا است. از طريق تمريناتي از نوع انديشمندانه ما از ذن رها خواهيم شد . زماني كه درك كنيم من وجود ندارد، تصور نخواهيم كرد كه من مي تواند خرسند باشد يا آنكه موظفيم آن را خرسند كنيم. به حالتي از آرامش خواهيم رسيد . اين بدان معنا نيست كه نيروانا معادل با توقف انديشيدن است. يكي از دلايل صحت اين مطلب را مي توان در افسانه ي بودا يافت . بودا، در زير درخت انجير مقدس خود به نيروانا نائل شد . با وجود اين تا سال ها به زندگي و تعليم شريعت ادامه داد. رسيدن به نيروانا يعني چه؟ صرفاً بدين معناست كه اعمال ما ديگر سايه نيندازند. مادامي كه ما در اين جهانيم تابع كارما هستيم . يكايك اعمال ما به اين ساختار ذهني كه كارما نام دارد بافته مي شوند . هنگامي كه به نيروانا مي رسيم اعمال ما ديگر سايه ندارند ، آزاد هستيم . سن اگوستين مي گفت هنگامي كه رستگار شويم دليلي وجود نخواهد داشت كه به خير وشر بينديشيم . به انجام اعمال خيرادامه خواهيم داد ، بي آنكه به آن بينديشيم . نيروانا چيست ؟
بخش بزرگي از توجهي كه آيين بودا در غرب كسب كرده است مديون اين واژه ي زيبا است. ظاهراً محال است كه اين واژه چيز ارزشمندي را در درون خود نداشته باشد و معني لغوي نيروانا نابودي يا خاموشي است . چنين تصور شده است كه كسي كه به نيروانا مي رسد خاموش مي شود . اما هنگامي كه كسي مي ميرد، ابتدا نيرواناي عظيمي رخ مي دهد و سپس نابودي .
اما شرق شناسي اتريشي خاطر نشان كرده است كه بودا از علم فيزيك زمانه ي خود استفاده مي كرد ، و در آن زمان تصور نابودي به شكل ديگري بود . چنين تصور مي شد كه شعله اي كه خاموش مي شود ناپديد نمي شود بلكه به بقاء ادامه مي دهد، به حالت ديگري پايدار مي ماند . بنابراين نيروانا به معناي نابودي نيست ، به اين معناست كه مت به طريق ديگري زندگي را ادامه مي دهيم ، به طريقي كه برايمان قابل تصور نيست. به طور كلي استعارات عارفان نكاحي هستند ، استعارات بودائيان متفاوتند . هنگامي كه كسي از نيروانا سخن مي گويد ، از شراب نيروانا يا گل سرخ نيروانا يا آغوش نيروانا سخن نمي گويد . بلكه آن را به جزيره اي تشبيه مي كند ، جزيره ي ثابتي كه دردها و رنج ها آن را احاطه كرده اند . به برج يا باغي تشبيه مي شود .

نيروانا چيزي است قائم به ذات ، وراي من و ما . آنچه امشب گفته ام مطالبي ناقص و جسته و گريخته است . بسيار بلهانه مي بود اگر به قصد نمايش دادن اثري موزه اي به شرح و بسط آييني كه سال هايي از عمرم را صرفف آن كرده ام - و در واقع چندان هم از آن سر در نياورده ام - پرداخته بودم . آيين بودايي اثري موزه اي نيست ، جاده اي است به سوي رستگاري ، نه از نظر من ، بلكه از نظر ميليون ها انسان . اميدوارم كه امشب ، سخنان من درباره ي آن توأم با احترام بوده باشد .
خواندن / ارسال نظرات: 4 ارسال شده توسط: ziaei در تاریخ سه شنبه 15 خرداد 1386 - 06:21:05 نسخه مناسب برای چاپ ارسال به یک دوست

نظرگاه ایمان به تناسخ




زندگی را چونان اختصارً دازین روح می یابیم، دازینی که به واسطه اوقات و اشکال بی نهایت گسترده شده است؛ چیزی شبیه به اینکه زندگی فردی را به عنوان تصویری از زندگی نوعی قلمداد کنیم، یا اینکه یک روز منفرد را- در نواهای متفاوت خوشی و ناخوشی، در نوسانات بین قوت و ضعف، در سرشاری و تهی بودگی لحظات و ساعات، و در تغییر از آفرینش و پذیرش، تصویر مینیاتوری زندگی کلی بدانیم.

جسم های متفاوتی که روح از خلال آنها می گذرد، همچون مادی شدن و ثبات بخشی به حالات متفاوتی است که روح صرفاً به مثابه روح، آنها را فی نفسه پدید می آورد و تجربه می کند.


سرنوشت روح غدر فاصله زمانیف بین تولد منفرد و مرگ منفرد، نیز بین نخستین تولد و واپسین مرگ - آنگونه که آموزه های تناسخ آنها را به تصویر می کشند- به شیوه یی متقابل نماد یکدیگرند.غ...ف در

جایگاه تقابل آن دو غ= مرگ و زندگیف، موجودیتی یکپارچه و بی منتها قدم می گذارد که در آن، زندگی و مرگ بسان حلقه های یک زنجیر درهم پیچیده اند، که یکی، آغاز و انتهای دیگری است؛ و مرگ

پیوسته آن موجودیت را تقسیم می کند، شکل می دهد، و هدایت می کند.
تناسخ در نظر انسان مدرن به طور کلی به عنوان چنین پارادوکسی جلوه می کند، آری به عنوان فانتزی بی حاصلی جلوه می کند که عوامل آن برای قبایل فرهیخته و کارآزموده و نیز برای افراد برجسته فرهنگ ما قابل درک نیست- حتی اگر غرایزی که برای تعینات ژرف زندگی به کار می آیند در تناسخ اظهار شوند.

اگر سرنوشت روح در این است که بارها و بارها بمیرد و در اشکال جدید، بارها و بارها احیا شود، و اگر این فراگرد، نماد زندگی فردی است - زندگی که اجزایش بدین ترتیب به سوی موجودیت کل Totalexistenz گسترده می شوند- پس مرگ نیز در تمام این اجزا فرونشسته به نظر می آید.
اگر موجودیت های آن روحی که جاودانه باید در سیر و انتقال باشد با روزها و دقایق یکی از دوره های محدود موجودیت اش مطابق باشد، پس مرگ برای هر روز و هر دقیقه از روز به عنوان مرز و شکل،

عنصر و تعین خواهد بود، درست مثل اینکه مرگ، نواخت و شاکله جریان کلی را تعیین می کند.

تناسخ در نوع مادی گرایانه و زمخت خود، در هر دو جهت جریان دارد، جهت هایی که در آنها، تصور مرگ به عنوان Parzenschnitt مغلوب شدنی است؛ این نوع تناسخ از یک سو مطلقیت مرگ به طور کل را از زندگی دور می کند، یعنی زندگی به عنوان یک کل به مفهوم مطلقی تبدیل می شود که توسط تبادل و تعویض زندگی منفرد نسبی و مرگ منفرد نسبی عینیت می یابد؛ و از دیگر سو مرگ را در جریان زندگی فرو می نشاند یا به عبارتی، زندگی در هر لحظه قادر است تا بر عامل متوقف کننده مرگ غلبه کند، یعنی مرگ لحظه مثبتی از زندگی است که بی وقفه از خلال آن جریان دارد و آن را شکل می دهد.

تناسخ- که با آن نمادها ی خام همسان پنداشته می شود، نمادهایی که اقوام ابتدایی به کمک آنها، ایده های عقلانیت تکامل یافته که متافیزیکی و شناساننده طبیعت اند را پیش بینی می کردند- به این اشاره دارد که می تواند گامی باشد که مرگ را به یکی از لحظات زندگی تبدیل می کند، گامی که بر مرگ غلبه می کند، و مرگ را پیش از برش پارتسن و زندگی را پیش از آن به تأخیر می اندازد.



گئورگ زیمل
ترجمه؛ عبدالله سالاروند و عباس کاظمی
روزنامه اعتماد

متافیزیک مرگ .


متافیزیک مرگ ...
به مناسبت نودمین سالمرگ گئورگ زیمل

اگر مرگ در اندیشه اواخر قرن نوزدهم هنوز عنصری بیگانه بود، اما در اوایل قرن بیستم ( سال ۱۹۱۰) با مقاله کوتاهی که گئورگ زیمل، جامعه شناس نامی آلمان در این باره نوشت، به عنصری کاملاً آشنا در زندگی ما بدل شد که تمام کنش های حیاتی ما را «از درون و از بدو امر» ساختاردهی می کند. هدف اولی که زیمل در مقاله خود مطرح می کند، نگرش مادی گرایانه به مرگ است؛ توقف صرف تنفس.

دومین نگرش وی به ایده دینی مرگ برمی گردد، ایده یی که مرگ را به عنوان رخدادی سنتی درمی یابد که چونان دروازه یی است به سوی زندگی حقیقی و آن- جهانی. این دو نگرش، مرگ را عنصری جدا و متفاوت از زندگی می دانند؛ مداخله یی بیرونی و انقطاع کنش. در عوض، زیمل، مرگ را عنصری می داند که «از درون و از بدو امر با زندگی گره خورده است».

و بدین ترتیب است که زندگی فقط به لطف محدودیت های عملی که در یکایک محتویات و لحظاتش وجود دارد، به هویت و شکلی منحصر به فرد دست می یابد. فرهنگً ژرف ترین زندگی غماف در هر دوره و زمانه با دلالتی که به مرگ نسبت داده می شود، رابطه نزدیکی دارد.

آنگونه که زندگی را درک می کنیم و آنگونه که مرگ را درک می کنیم، فقط دو جنبه متفاوت از یک رفتار بنیادین و یکپارچه است.

تمایز یک جسم غیرارگانیک از یک جسم ارگانیک و زنده، پیش از هر چیز، در این است؛ شکل مرزبندی شده اش از سوی دنیای خارج تعین می یابد. خواه این مرزبندی در ظاهری ترین حالت خود باشد، مثلاً یک جسم غیرارگانیک، هنگامی از میان می رود که جسمی دیگر با بسط آن جسم اولی به مقابله برخاسته، آن را خم کرده و درهم شکند؛ خواه از طریق تاثیرات مولکولی، شیمیایی یا فیزیکی باشد، تقریباً مثل اینکه شکل یک صخره به واسطه فرسایش و شکل گدازه به واسطه انجماد به ثبات می رسند.


این در حالی است که جسم ارگانیک، شاکله خود را از درون برمی سازد؛ به این دلیل گسترش و رشد این جسم به پایان می رسد که نیروهای شکل دهنده یی که همزمان با آن جسم به وجود آمده اند، دیگر به سرحد نهایی شاکله آن رسیده اند و همین نیروها هستند که پیوسته چگونگی محیط جسم ارگانیک را تعیین می کنند. شرایط ماهوی جسم ارگانیک، همان شرایط شکل بدیدارآمده اش نیز هستند، در حالی که شرایط شکل دهنده برای جسم غیرارگانیک، در خارج از آن قرار دارند.


سر شکل غاجسامف در این است که شکل همان سرحد است؛ شکل، خودً شیء و در عین حال پایان آن شیء نیز هست؛ شکل، حوزه یی است که در آن، هستی و نیستی شیء یکی هستند.
بصیرت یافتن در معنای مرگ به طور کل، به این بستگی دارد که خود را از تصور پارتسًن غParzen، یکی از سه الهه سرنوشت در روم باستانف رها کنیم، تصوری که در آن، جنبه معمولی مرگ جلوه می کند؛ گویی که رشته حیات - که تا کنون به مثابه زندگی و فقط زندگی، پیش آمده است- به یکباره در لحظه یی گسسته می شود؛ گویی که مرگ، مرز خود را پیش روی زندگی می نشاند، آن هم به همان مفهومی که جسم غیرارگانیک به لحاظ مکانی از این طریق به پایان خود می رسد که جسمی دیگر خود را در برابر آن می کشاند و شکل آن را - به عنوان «پایان» هستی اش- تعیین می کند.

چنین است که مرگ در نظر اکثر انسان ها، چونان پیشگویی تیره و تاری جلوه می کند که بر سر زندگی شان منتظر و معلق مانده و درست در لحظه یی که تحقق می یابد به سراغ زندگی می آید؛ درست مثل این پیشگویی که بر سر زندگی ادیپ معلق است؛ او روزی پدرش را خواهد کشت.

اما در واقعیت، مرگ از بدو امر و از درون با زندگی همبسته است. من این مناقشه بیولوژیک را کنار می گذارم؛ آیا وجود تک یاخته یی، نامیرا است، زیرا فقط دوباره به چندین وجودً کاملاً زنده تقسیم می شود

و هرگز، بدون تاثیرات خارجی، لاشه یی از خود به جا نمی گذارد و بدین ترتیب است که مرگ فقط به پدیده یی تبدیل می شود که در حیات ارگانیسم های چند یاخته یی پا می گذارد - یا آیا بخش یا تمام جسم آن تک یاخته یی در نهایت امر زوال خواهد یافت. سر و کار ما در اینجا فقط با آن وجودی است که می میرد و زندگی آن به همین خاطر در رابطه یی بسیار درونی با مرگ قرار دارد، زیرا شکل زندگی دیگر وجودها از بدو امر حائز این شرایط و محدودیت غیعنی مرگف نیستند.
این حقیقت که زندگی معمولی مدت زمانی را فرا می رود و به نقطه اوج می رسد و زندگی تر می شود و آنگاه از آن والا ترین نقطه تکامل خود علائم زوال و فروشدن اش نمایان می شود، منکر هماهنگی و تطابق زندگی ما با مرگ نیست. حتی آن زندگی که همواره کامل تر و نیرومندتر می شود، البته درون رابطه یی کلی قرار می گیرد که بر مرگ استوار است؛ درست مثل وقتی که ظرف سفالی شروع به سفت شدن می کند، مرگ آن شکستن اش ملموس و قابل درک می شود.
مرگ هم می تواند - اگر از جهت دیگری به قضیه نگاه کنیم- از بدو امر در زندگی سکنی داشته باشد بدون اینکه آن را یا حتی جزئی از آن را در یکایک لحظات زندگی به عنوان یک واقعیت استنباط کنیم. اما ما در یکایک لحظات زندگی آنگونه ایم که خواهیم مرد و اگر این قضیه به این شیوه برای ما رقم نمی خورد، مرگ در چشم ما به نحوی دیگر جلوه می کرد.
در لحظه تولد ، وجود خود را به میزان بسیار اندکی درک می کنیم- حتی در لحظه یی نیز که چیزی از ما خلق و زاده می شود- و در واپسین لحظه نیز به همان اندازه می میریم بسیار اندک می میریم.
این امر، دلالت شکل دهنده مرگ را آشکار می سازد.
مرگ زندگی ما را در لحظه مرگ محدود نمی کند، یعنی شکل نمی دهد، بلکه یکی از لحظات صوری زندگی ماست که تمام محتویات زندگی را رنگ آمیزی می کند؛ محدودبودنً تمامیت زندگی از طریق مرگ، از آغاز بر یکایک محتویات و لحظات زندگی تاثیرگذار است؛ اگر مرگ می توانست خود را فراسوی این سرحد درونی امتداد دهد غو از آن عبور کندف، آنگاه کیفیت و شکل هر لحظه و هر محتوا از زندگی ما به شکل دیگری می بود.
یکی از تناقضات سهمگین مسیحیت در این است که از یک سو، دلالتی ماتقدم را به مرگ نسبت می دهد و از دیگر سو زندگی را از بدو امر تحت ایده جاودانگی قرار می دهد. جاودانگی، آن هم نه فقط به عنوان امتدادً واپسین لحظات زمینی که به زندگی الحاق می شود، بلکه سونوشتً جاودانی روح به یکایک محتویات زندگی وابسته و ضمیمه است؛ هر یک از محتویات زندگی دلالت اخلاقی اش را به عنوان بنیان تعیین کننده آینده استعلایی ما در امر بی منتها تدوام می بخشد و بدین وسیله محدودیت و انتهایی که در خود می یابد را درهم می شکند.
در اینجا می توان مرگ را مغلوب شده دانست، نه فقط به این خاطر که زندگی چونان مسیری که در راستای زمان امتداد یافته، فراسوی مرز پایانی خود دست می یازد، بلکه همچنین به این خاطر که زندگی، مرگ را - که در یکایک لحظات زندگی مؤثر بوده و همگی آنها را از درون محدود و مرزبندی می کند- به سبب پیامدهای جاودان این لحظات نفی می کند. مرگ همچنین از نظرگاهی که باژگونه جهت یافته، به عنوان شکل دهنده زندگی جلوه می کند.

جایگاه و وضعیت مفروض برای هر یک از ارگانیسم ها در چارچوب دنیایشان این است که آنها می توانند در هر لحظه فقط از طریق نوعی سازگاری - در گسترده ترین مفهوم کلمه- به حیات ادامه دهند.

نفی این سازگاری برابر است با مرگ. دقیقاً همان گونه که هر جنبش ارادی و غیرارادی ما می تواند به عنوان انگیزه یی برای زندگی و برای بیشتر زندگی کردن تعبیر شود، به همین ترتیب می توان آن را به عنوان گریز از مرگ نیز تعبیر کرد. یا شاید ماهیت فعالیت های ما وحدتی است اسرارآمیز که ما، چونان بسیاری دیگران، می توانیم آن را فقط از طریق انفصال بین دستاورد زندگی و گریز از مرگ درک کنیم. هر گام از زندگی، نه فقط خود را به صورت تقرب زمانی به مرگ نشان می دهد، بلکه هر یک به واسطه مرگ که یکی از عناصر واقعی زندگی است به شیوه یی مثبت و ماتقدم شکل می گیرند و این شکل گیری نیز از طریق رویگردانی از مرگ تعین می یابد، یعنی از این طریق که کسب و کار، تمتعات و استراحت و بسیاری از رفتارهای دیگری که از طبیعت ما برمی خیزند، آگاهانه یا به طور غریزی گریز از مرگ به حساب می آیند.

زندگی یی که آن را به مصرف می رسانیم تا خود را به مرگ نزدیک کنیم، در واقع آن را مصرف می کنیم تا از مرگ فرار کنیم. ما همچون انسان هایی هستیم که بر عرشه کشتی قدم برمی دارند، اما در خلاف جهت حرکت کشتی؛ در حالی که آن انسان ها به سوی جنوب می روند، عرشه به همراه آنها به سوی شمال در حرکت است. و این جهتگیری دوگانه در حرکت انسان ها است که جایگاه شان را در فضا تعیین می کند.
تا این قسمت فقط این موضوع مطرح بوده که تصور عام، که مرگ را فقط به عنوان عنصری غیر ارگانیک و پایان دهنده به زندگی تلقی می کند، با تصوری ارگانیک تر جایگزین کند، یعنی تصوری که بر طبق آن، مرگ از همان آغاز چونان وجهی شکل دهنده به جریان مستمر و ممتد زندگی است.
فرمول بندی هگلی مبنی بر اینکه هر امری، ضد خود را مطالبه کرده و به همراه آن به سنتزی در مرحله بالاتر می روند - سنتزی که در آن، اگر چه امر نخستین بالاتر رفته اما بدین ترتیب «به خود خویش نیز رسیده» - شاید مفهوم ژرف خود را آشکارا در هیچ کجا قوی تر از رابطه بین مرگ و زندگی نیابد.
زندگی مرگ را به عنوان ضد خود و به عنوان آن امر «دیگری» طلب می کند، که بدو تبدیل خواهد شد، امر «دیگری» که بدون آن، زندگی به هیچ وجه نمی توانست مفهوم و شکل خاص خود را داشته باشد.
و این سنتز تا آنجا پیش می رود که مرگ و زندگی در یک سطح از هستی، به عنوان تز و آنتی تز قرار می گیرند، اما ارزش ها و تکانه ها ی دازین ما که فراسوی مرگ و زندگی واقع اند، از این سطح بالاتر رفته و توسط ضد این سطح لمس نمی شوند؛ زندگی در همین ارزش ها و تکانه هاست که تازه به خود خویش می آید- به والا ترین مفهوم وجودی اش.

بنیان این اندیشه در این است که زندگی، آنگونه که بی

واسطه درک می شود، فراگردش را در عدم انفصال از محتویاتش به گردش در می آورد. این وحدت حقیقی فقط می تواند زیست- تجربه شود؛ از نظرگاه عقلی نمی توان این وحدت را بماهی استنباط کرد.
آنالیزگر قوه فاهمه این وحدت را فقط در آن دو عنصر
مرگ و زندگیف تقسیم می کند، بدون اینکه خط منفصل کننده آن دو با ساختار ابژکتیو موضوع، نسبت به وحدت تجربه زیسته یی که در احساسات پدید می آید، انطباق کمتری داشته باشد- البته این مورد در حوزه واقعیتی دیگر رخ می دهد.
به عقیده من، امکان موضوعی و همین طور روانشناختی این انفصال- به ویژه برای برخی والا ترین ارزش های معین- فقط به واسطه این حقیقت پدید می آید که
حامل ببرو فراگرد این انفصال زیر سلطه مرگ باشند.

اگر ما جاودانه زندگی می کردیم، پس زندگی احتمالاً با ارزش ها و محتویاتش به گونه یی بی تفاوت درهم آمیخته باقی می ماند؛ هیچ انگیزش واقعی ایجاد نمی شد تا این ارزش ها و محتویات را خارج از قالبً آشنا و ملموس برای ما تصور کند- آنگونه که آنها را می شناسیم و می توانیم آنها را باهم و مرزبندی شده زیست-تجربه کنیم. تجربه مرگ است که آن در هم آمیختگی و هم بستگی محتویات زندگی با غخودًف زندگی را واسازی می کند.

اما زندگی زمانمند، ناب ترین سطح خود را به کمک محتویاتی به دست می آورد که اهمیت آنها فارغ از زمان است؛ در حالی که زندگی این محتویات را در خود پذیراست یا خود را در آنها قالب ریزی می کند، به ورای خویش دست می یازد، آن هم بدون آنکه خود را از دست بدهد، آری، تازه آن هنگام است که خود را به دست می آورد.

زیرا جریان زندگی به عنوان فراگرد، بامفهوم و ارزشمند می شود و می داند که چرا هست. زندگی ابتدا باید بتواند این محتویات را به گونه یی ایده آل از خود جدا کند تا خود را آگاهانه به سوی آنها ارتقا دهد؛ این جدایی را با توجه به مرگ تحقق می بخشد، مرگی که گرچه فراگرد زندگی را فسخ می کند اما نمی تواند دلالت محتویاتش را مورد هجمه قرار دهد.

هرگاه این جدایی بین زندگی و محتوا - که از طریق مرگ صورت می گیرد- می گذارد تا محتویات زندگی جان سالم بدر برند، پس این خط منفصل کننده مرگ بر یک سوی این مرز کارگر می افتد.

فراگرد روحی زندگی به عنوان کل، سازه یی را همواره شفاف تر و نیرومندتر از پیش بر می سازد که از تکاملً رو به رشدی برخوردار است- من.
آنچه مطرح است، ماهیت و ارزش، نواخت و مفهومی درونی است که با موجودیت ما به عنوان تکه ویژه یی از این دنیا گره می خورد ؛آن چیزی مطرح است که ما واقعاً از بدو امر هستیم و اما دگرباره به مفهوم کل، هنوز نیستیم. این «من» در مقوله یی منحصربه فرد قرار می گیرد که نیازمند تبیینات بیشتری است.

و آن مقوله، فراسوی واقعیت موجود و ایده ارزشی غیرواقعی و مطلوب، شقً سومی را پدید می آورد. اما حال، این «من» در آغاز تکامل اش- هم برای آگاهی سوبژکتیو و هم در هستی ابژکتیوش- در شدیدترین حالت ممکن با یکایک محتویات فراگرد زندگی درهم آمیخته است.
و به همان شیوه که این فراگرد - این گونه مشاهده کردیم- محتویاتش را از خود جدا می کند، به همان شیوه که این محتویات فراسوی زیست-تجربه شدن خود که پویا و واقعی است، دلالتی به خود می گیرند، پس این فراگرد، «من» را از خود بیرون می راند، چرا که با آن فراگرد، ناهمگون و نسبت به آن متمایز شده و بدین ترتیب خود را از محتویات- به عنوان دلالت و ارزش ویژه، موجودیت و مطالبه- منفصل می کند.

هر چقدر تجربه زیسته ما بیشتر باشد، به همان اندازه نیز «من» به عنوان امر یگانه و متداوم در تمام نوسانات آونگ گونه سرنوشت و تصور از دنیا، خود را برجسته تر و متمایزتر نشان می دهد؛ و آن هم نه فقط به مفهوم روانشناختی که در آن، دریافت و شهود امر همسان و پایدار ساده تر و اجتناب ناپذیرتر می شود؛ بلکه نیز به مفهوم ابژکتیو آن، یعنی «من» خود را به شیوه یی ناب تر در خویش گردآوری

می کند و خود را از تمام تصادفات ساری fliessende Zufligkeitenkl=حتویاتً زیست-تجربه شده متمایز می کند و همواره مطمئن تر و مستقل تر از این محتویات، مفهوم و ایده خود را تکوین می بخشد.

اینجاست که ایده فناناپذیری آغاز می شود.
در مورد مذکور، مرگ موجب فروشدن زندگی می شود تا فارغ از زمان بودن محتویاتش را موجب شود؛ پس توالی تجربیات زیسته محتویات معینی را پایان می دهد، آن هم بدون اینکه اشتیاق «من» مبنی بر اینکه می خواهد خود را جاودانه تحقق بخشد یا جاودانه وجود داشته باشد- نقطه مقابل فارغ از زمان بودگی محتویات- را قطع کند.
فناناپذیری، آنگونه که مطلوب بسیاری از انسان های ژرف اندیش است، این مفهوم را در بر دارد؛ اینکه «من» بتواند رهایی اش از فارغ از زمان بودن یکایک محتویات را کاملاً تحقق بخشد.

جاودانگی از نظرگاه دینی مفهوم دیگری خواهد داشت. جاودانگی در این حوزه اغلب معطوف به اشتیاق روح برای داشتنً سعادت، بصیرت به خدا و چه بسا فقط موجودیت ابدی است؛ یا اینکه روح، در صورت تهذیب قوی تر اخلاقی، مشتاق است تا به کیفیت خاصی برسد؛ می خواهد غاز هر چیزیف رها شود، یا به معنای دیگر تطهیر و ناب شود.

اما همه این موارد غدر حوزه دینیف در برابر مفهوم کنونی جاودانگی به مقابله برنمی خیزند، یعنی جاودانگی به عنوان حالتی روحی که در آن، روح هیچ چیز دیگری را زیست-تجربه نمی کند، و هستی اش دیگر بر هیچ محتوایی که خارج از روح وجودی داشته باشد، محقق نمی شود.
لازم به ذکر است که زیمل در کتاب «دین» خود این گونه عنوان می کند؛ روح به این دلیل که صرفاً روح است دارای ارزشً جاودانگی است.

مرگ فقط پایان فردیت، نه زندگی.

اگر نخستین موضوعی که در اینجا مطرح شد، کارکرد مرگ را بر و در زندگی نشان داد؛ دومین موضوع برای کارکرد مرگ نقشی در نظر می گیرد که باعث واپاشی زندگی می شود، یعنی مرگ از سویی به

محتویات ابژکتیو و از دیگر سو به «من» سوبژکتیو استقلال می بخشد. سومین موضوع نیز تا حدی مابین این دو قرار می گیرد؛ تناسخ (Seelenwanderung) که گرچه مرگ را در موجودیت نامحدود

روح می نشاند، اما آن را به یک نقطه مکث (Zsur) تبدیل کرده که پس از آن، مجموعه کاملاً جدیدی از محتویات و «من» دیگری آغاز می شود. به نظر می رسد که جاودانگی، تکامل مفهومی- ضروری

را در تناسخ بیابد زیرا جاودانگی در واقع نیازمند موجودیت پیشینی Prexistenz موجودیت روح قبل از اتصالش به جسم است.
کاملاً بی معناست که بگوییم یک روح، به صرف اینکه تصادفاً پدید آمده، پس به همین شیوه نیز باید در امر بی منتها ادامه حیات بدهد. احتمالاً فناناپذیری همان متناظر پدیدناآمدگی است. این قضیه مصداق «

جاودانگی و نامیرایی» اندیشه ها است؛ اندیشه بسیار عظیم، گویی فقط تحقق بخشیدن و آگاه شدن از چیزی است که انسان از پیش در اختیار داشته است، چیزی که از متعلقات ماهوی و جهازً ابدی اش بوده

است. امر متقاعدکننده موجود در اندیشه های عظیم در همین نکته نهفته است- همچنین و به خصوص اگر آن اندیشه از نظرگاه علمی قابل اثبات نباشد. اگر این اندیشه های عظیم در ساختار روح، سابق الوجود

نمی بودند، اینچنین بی واسطه و ماندگار تاثیرگذار نبودند؛ گویی که مدت هاست آنها را می دانسته ایم و تازه بیان شده اند.
تنها وقتی زندگی بر پایه شکل محدودیت تجربی استوار نباشند- نه به عنوان یک امر زمینی که پدید آمده باشد، بلکه تکه جدا شده نابی است از محدودیتی جاودان- آن هنگام است که جاودانگی اش دیگر بسان

جهشی از یک نظام به نظام دیگر نیست. تناسخ، جاودانگی زندگی را در انکساری منشورگونه به تصویر می کشد یعنی در موجودیت هایی بی شمار، با رنگ آمیزی متفاوت که جداجدا محدود شده اند.

پس مرگ فقط پایان فردیت است، نه زندگی.
بدین ترتیب است که دشواری ایده تناسخ نمایان می شود. غپسف کدام زندگی است که با مرگ پایان می گیرد؟ زندگی شخصی- فردی؟ اگر چنین باشد پس نامفهوم است که بگوییم موجودیت بعدی بتواند به

عنوان موجودیت همان سوژه یی که از میان رفته مصداق یابد. اما اگر شخصیت در تمام تبدیلات و تغییرات محفوظ بماند پس امری که در این همان- بودگی (Selbigkeit) حفظ می شود، نمی تواند به آسانی

قابل نمود باشد؛ اکنون به عنوان شاهزاده، سپس به عنوان بîبر، پس از آن به عنوان گدا و سپس شغال باز-زاده شود. کدامین محتوای هستی یا خودآگاهی است که واقعاً استقامت می ورزد و ویژگی تمام این

پدیده ها را به عنوان پدیدارهای همان سوژه نخستین به اثبات برساند؟
انواع تصوراتی که از تاریخ نقل شده اند این آلترناتیوها را در تقابلاتی به نمایش می گذارند.
در اقوام ابتدایی متعددی این باور حاکم بوده است که یک نوزاد، فردی است که پیش از این مرده و باز-زاده شده است. در یکی از اقوام سیاهپوست به نوزادان اشیایی را نشان می دادند که به اعضای فوت شده

خانواده تعلق داشته اند. اگر توجه نوزاد به یکی از این اشیا بیشتر جلب می شد، پس نوزاد، مالک فوت شده همان شیء است که دوباره زاده شده است. «این عمو جیمی است، پیپ خود را می شناسد،» در یکی از اقوام نیوزیلند، کشیش اسامی درگذشتگان آن خاندان را برای نوزاد می خوانده است.
اگر نوزاد حین ادای یکی از اسامی عطسه یا گریه می کرده، پس او همان فرد است که دوباره در نوزاد حلول کرده است.
این خام ترین و بیرونی ترین شکل بازگشت است که به ندرت می توان آن را به عنوان تناسخ تشخیص داد، زیرا غدر تناسخ موضوع تکرار یک انسان فوت شده در واقعیت کاملاً جسمانی- نفسانی مطرح است.
اما این امرف بیرونی ترین غایت فردگرایی را نشان می دهد، فردگرایی که در بسیاری از سطوحً خود شکلی از تناسخ را بر می سازد. غایت باژگونه آن، آموزه های ژرف تر بودیسم را به خصوص در عصر جدید به سطح خودآگاهی کاملی رسانده است. در بودیسم در مواجهه با تردید اخلاقی مبنی بر اینکه آیا می توان «منً» تازه تولد یافته یی که به نوبه خود مرتکب هیچ گناهی نشده را به خاطر «منً»

گناهکارً فوت شده یی مجازات کرد، چنین پاسخ داده می شود؛ صورت این سوال از همان آغاز اشتباه است چون یک «من»، گناهکار و غدر عین حالف مجازات شده، اصلاً وجود ندارد.
اندیشه ها و کردارهایی وجود دارند که به اصطلاح طبیعی- غیرشخصی اند و در لحظه خاصی در قالب یک مجموعه به هم می پیوندند؛ تاثیرات ماندگار آن عناصر پیشین یا حالات آن عناصر پیشین در مجموعه یی سپس تر تجلی می یابند، مجموعه یی که به واسطه انتقالات علیتی با آن مجموعه پیشین مرتبط بوده است.
گناهان و مجازات نیز در دو سوژه جدا از هم که به واسطه «منً» پایدار غبه همف متصل باشند، پدید نمی آیند بلکه به سان رخداد و تاثیری رفتار می کنند که در دو مجموعه عاری از سوژه و متشکل از عناصر فیزیکی- روانی واقع می شوند.
آشکار است که این بالا ترین اوج گیری عدم شخصیت هیچ تناسخ واقعی را تاب نمی آورد، چرا که هر روحی که فراسوی محتویات کنونی اش قرار می گیرد از بدو امر انکار می شود و حتی نمی تواند به مدد موجودیت های متعدد جسمانی که با متفاوت بودنً چنین محتویاتی گره خورده اند استقامت ورزد. تصورات ممکن تناسخ میان این دو غایت قرار می گیرند، تصوراتی که انواع مختلف آنها به کلی به مفهوم کنونی «شخصیت» وابسته اند.
شخصیت- اگر می خواهد به عنوان امری ثابت و همسان در جسم های متفاوتی ساکن باشد- می بایستی خود را از تمام تعین ها جدا کرده باشد، تعیناتی که به واسطه اتصال روح

با جسمانیت به سراغ اش می آیند.
ارسطو اگرچه آموزه تناسخ را به استهزا می گیرد اما ارواح خاصی را در جسم های خاصی وارد می کند؛ در واقع ارواح معینی فقط با جسم های معینی متصل شده و قابل اتصال هستند. با وجود این، خودً پیش فرض ارسطویی نیز مبنی بر اینکه روح، خلاصه بگویم، همان سرزندگی و حیاتمندی هر موجود زنده است، آن امتناع را هنوز مطلقاً ضروری نمی سازد و همچنین نه وقتی که روح را به عنوان امری همسان با فردیت موجود تلقی کنیم می توانیم این فردیت را به عنوان شکلی از رفتار روحی بفهمیم که از هر محتوای منفرد زندگی روحی مستقل بوده و بنابراین می تواند

خود را در مجموعه های روحی - که به لحاظ محتوایی به شدت متفاوتند- به عنوان فردیت همسان تکرار کند.
اینکه این فردیت، این نواخت شگرف، این سامانمندی و رنگ آمیزی، از وجودی به وجود دیگر منتقل می شود البته باید مورد تردید باقی بماند. فردیت مقوله یی است که نه از امر جسمانی و نه از امر نفسانی آغاز نمی شود، بلکه خود امر سومی است که خود را در هر یک از این دو می یابد یا می تواند سرتیتری باشد برای دوگانگی آن دو.

ممکن است ارسطو نیز حق داشته باشد که یک (در مفهوم اگزیستانسیال «یک») روح در جسم های متفاوتی نمی تواند اقامت داشته باشد؛ بدین ترتیب سازه های کلی بسیار متفاوت، جسمانی و نفسانی، این تعین را با یکدیگر تقسیم کنند؛ تعین به معنای فردیت را.
چقدر ضد و نقیض به نظر می آید؛ یک شاهزاده و یک ببر، یک گدا و یک شغال می توانند «فردیت» یکسانی داشته باشند.







*********

ممکن نیست که یک محتوای قابل ذکر وجود داشته باشد که موجودیت جسمانی- نفسانی اش در دو جای متفاوت یکسان باشد؛ با وجود این، ممکن است که یک رنگ آمیزی کلی مثل آنچه در رابطه بین عناصر وجودی پدید می آید، در آنها مطابق و هم راستا باشد. فردیت در نسبت با این عناصر منفرد به ارزش شاخه یی می ماند که می تواند غدر قیاسف با خود همسان باشد، اما فاکتورهایی که آن را تشکیل می دهند به هیچ وجه از همسانی برخوردار نیستند.

چه بسا حلول «روح» شاهزاده در ببر با مشکلی مواجه شود که ارسطو از پیش نسبت به آن معترض بود، اما با وجود این، شاهزاده بماهو می تواند «همانی» باشد که ببر بماهو هست. این قانون درونی ماهیت، مبنی بر اینکه برای تحقق اش نسبت به ماده بی تفاوت است را می توان به عنوان «فردیت» اش تشخیص داد و آنگاه که اندیشه خیال پردازانه انتقال یک ماهیت به پدیده یی که ظاهری کاملاً دیگرگونه دارد را باید بپذیریم، پس نباید این اندیشه را نیز که هر روح معین می تواند به هر جسم معین متصل شود را شکست خورده بدانیم.

آنچه از دست مرگ جان به در می برد، نمی بایست روح در ماهیت تاریخی-واقعی اش باشد بلکه قانون ماهیتی فارغ از زمانی خواهد بود که گاهی در این مجموعه واقعیتی Wirklichkeitskomplex و گاه در آن یکی خود را به تصویر می کشد، قانونی که تنها این تعین ویژه را دارد که این مجموعه فقط سلسله یی را بر می سازد که در زمان جریان داشته و به واسطه مرگً یکایک واقعیات در دوره ها غی متفاوت، فقطف تقسیم بندی می شود- درست مثل فراگرد دنیای ما به طور کلی، که از فردیتی برخوردار است (بر طبق محدودیت فضایی، نظام علیتی، ترکیب های مفهومی و غیره)، که خود را فقط در جریان زمانی یکسویه تحقق می بخشد.

در غیر این صورت، این اندیشه قیاس خود را در واقعیت تجربی-روانشناختی می یافت.


روح هر انسان از خلال سرنوشت ها، حال و هواها و دوران های متفاوت بین مرگ و تولد سیر می کند؛ این موارد بر طبق محتویات شان، همچون پدیده هایی کاملاً بیگانه با یکدیگر جلوه می کنند.

حتی فردیت سوژه است که روح را به عنوان تصویر یکپارچه یی ترسیم می کند؛ به عنوان نمونه می توان گفت همان طور که طنین صدای یک انسان در حین ادای کلمات متفاوت، همیشه یکسان باقی می ماند، پس برای تمامی آنچه که زندگی زیست- تجربه می کند نیز یک رنگ آمیزی بنیادین، یک نواخت بنیادین و یک رفتار بنیادین باقی می ماند؛ گویی قانون شکل دهنده ماتقدم کرده ها و امیال آدمی است که از پایان پذیری هر یک از محتویاتً زندگی جان به در می برد و به عنوان فردیت کل، به دیگری منتقل می شود.
بدین وسیله موضوعی را مورد اشاره قرار دادیم که از دل آن، فردیت به عنوان حاملًً تناسخ نیز می تواند بیرون آید و ممکن است این شگفت انگیز ترین آموزه جاودانگی، مفهوم نامحدودتری به خود گیرد

- نه در واقع یک مفهوم خداشناختی که این آموزه را برای انسان مدرن به نحوی توجیه پذیر کند، بلکه مفهومی علیتی که برای پیدایش این آموزه، بنیان ایده آلی را دست و پا کند.

روحی که از خلال بسیاری جسم ها و زندگی ها سیر می کند چیزی نیست مگر روح زندگی منفرد، «که آن را با حرف بزرگ نوشته باشیم»؛ تناسخ چیزی نیست مگر گسترش مضحک و بی تناسب و نیز رادیکال شدن یا مطلق شدن تجربیات
خاصی از زندگی نسبی و هر روزه.

اگر این تغییرات و دگرگونی ها را برای خود روشن کنیم- دگرگونی هایی که جریان زندگی میان تولد و مرگ در ما به وجود می آورد- پس گستره آنها به ندرت کمتر از گستره میان وجودی خواهد بود که تا حدی انسانی و تا حدی حیوانی است.

هر زندگی که به شدت در تکاپو باشد سهمی از این احساس خواهد داشت؛ نوسانات آن زندگی نه فقط مرزهای انسانی بلکه مرزهای دین به طور کل را لمس کرده اند؛

این احساس وجود خواهد داشت که زندگی نه فقط مغایرت ها، بلکه امور دورافتاده و غیرقابل دسترسی را در برمی گیرد که در پایان کار فقط توسط وحدت صوری و ناب زندگی دریافت می شود و نیز توسط این حقیقت، که این محتویات در جریان متداوم و در ثبات زمانمند فراگرد زندگی در یک ردیف قرار بگیرند
در فاصله زمانیف بین یک تولد و یک مرگ بارها و بارها احساس می کنیم که «دیگرگونه شده ایم» - چه به لحاظ جسمانی، چه روحی و چه از نظر سرنوشت- اما در آن حین همین یک «روح» را درک می کنیم، روحی که از خلال همه این تغییرات جاری است بدون اینکه خصوصیت اش به عنوان یک روح توسط یکی از آن تغییرات رنگ ببازد؛ در غیر این صورت این، قابل فهم نمی بود که روح در فردا روزی همان امرً در تقابل نشسته با خود را در همان زندگی روحی بیابد.
چیزی درون ما هست که زمانی که دانا و سپس دیوانه می شویم، زمانی که حیوانی و سپس مقدس می شویم، سعادتمند و سپس مأیوس می شویم، ثابت بوده و تدوام دارد.

البته به مجرد اینکه یکی از اجزای یک سازه مکانیکی تغییر می کند، آن سازه به سازه دیگری تبدیل می شود؛ چرا که آن سازه از وحدتی درونی و واقعی برخوردار نیست که اجزایش را به هم پیوسته نگه دارد؛ حتی اگر آن سازه را به دلایل تکنیکی باز هم به عنوان امری «یکپارچه» قلمداد کنیم، پس در واقع با تغییر در اجزا، دیگر این یکی نخواهد بود، بلکه سازه یی دیگر است. این در حالی است که یک وجود زنده، دقیق تر بگویم، وجودی که فقط روحمند است، به گونه یی دیگر رفتار می کند.
این وجود را این گونه تصور می کنیم که می تواند بدون اینکه هویت خود را از دست بدهد به شیوه دیگری نیز کنش ورزد، متعین شود، و هستی دیگری داشته باشد، چرا که تمام موارد قابل ذکر در این وجود، را «منی» تحمل می کند که پایداری کرده و فراسوی یکایک تعینات و کنش ها می ایستد.
به همین دلیل است که شاید می توانیم خطاب به یک انسان بگوییم که می توانسته انسان دیگری باشد- در حالی که هر ماهیت دیگری در این مورد، دیگر نمی تواند «او» باشد.
اینجا همان نقطه یی است که در آن، ایده آزادی با ایده «من» گره می خورند و به مدد همین نقطه است که می توان فهمید چگونه است که قطبیت و بیگانگی حال و هوا و سرنوشت ها، تصمیمات و احساسات متنوع، هر یک نوسانات جداگانه آونگی هستند که دست آخر به نقطه یی متصل است که جابه جاشدنی نخواهد بود.

حقیقت بنیادین و مرموز زندگی- به خصوص زندگی روحی- مبنی بر اینکه ماهیت وجودی همیشه دیگرگون می شود و با این حال همیشه یکسان باقی می ماند با تناسخ مکشوف نمی شود، بلکه فقط در فاصله بیشتری از لحظات کشیده شده و امتداد می یابد.

جايگاه ارواح



ابن قيم فصلي نوشته است در مورد ديدگاه دانشمندان در باره ي جايگاه ارواح، بعد به ذكر نظريه ي برتر مي پردازد و مي گويد: ارواح، در محل استقرار شان، برزخ، داراي درجات متفاوتي اند. بعضيها، مانند ارواح پيامبران خدا (درود و سلام پروردگار بر آنان باد) در "اعلي عليين" يا بهشت اعلي، داراي درجات متفاوتي هستند.
همانطور كه پيامبر (ص) در شب معراج آنان را مشاهده فرمود.
بعضيها، همچون ارواح برخي از شهيدان، نه همه، كه مانند پرنده ي سبز رنگي در بهشت، به دلخواه خود، مي گردند. البته از ورود ارواح برخي از شهيدان به بهشت، بخاطر عدم پرداخت وام و يا قرضي كه بر عهده دارند، جلو گيري مي شود. از محمد بن عبد الله بن حجش روايت شده كه: مردي نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: اي رسول خدا! اگر در جنگ جهاد شهيد شوم؛ چه به من مي رسد؟ فرمود: بهشت.

هنگامي كه آن مرد، خواست بر گردد، پيامبر فرمود: الا الدين سارني به جبريل آنفا. جز وام. كه جبرئيل (ع) چند لحظه پيش، آن را به اطلاع من رساند. بعضي ديگر از ارواح در دروازه ي بهشت زنداني اند. در حديث ديگري آمده: رأيت صاحبكم محسوباً علي باب الجنه" رفيقتان را ديدم كه بر درگاه بهشت زنداني بود.
بعضي ديگر از ارواح در گورهايشان زنداني اند. مانند حادثه شخصي كه پيش از تقسيم غنايم جنگي، چادري را برده بود، بعد به شهادت رسيد. مردم گفتند: بهشت بر او مبارك باد.

پيامبر فرمود: سوگند به كسي كه جانم در دست اوست، آن چادري كه ربوده بود، اكنون در گور، مانند پاره اي آتش، او را در بر گرفته است.
محل استقرار برخي ديگر از ارواح در "باب الجنه" است. ابن عباس (رض) حديثي روايت مي كند كه: شهيدان، در هاله اي نوراني بر گنبد خضراء، در باب الجنه به سر مي برند و صبح و شام رزق و روزيشان از بهشت مي رسد.
اما وضعيت جعفر بن ابي طالب، طوري ديگر است. خداوند به جاي دو دستانش، دو بال به او عطا فرمود كه به هر نقطه از بهشت بخواهد، پرواز مي كند.
برخي ديگر از ارواح در زمين زنداني اند و به جهان برتر، نمي توانند بالا روند. آنها از جمله ارواح پست زمين اند. ارواح پست و ارواح پاك آسماني، با هم در يك مكان جمع نمي شوند؛ همانطور كه در دنيا باهم نبودند. روح هاي غافلي كه در دنيا به فكر جلب دوستي، محبت، شناخت و نزديكي به پروردگار نبوده اند؛ همچنان پست و زميني باقي مي مانند و هنگام جدايي از بدن، باز همانجا استقرار مي يابند.
روح هاي پاك آسماني، همانطور كه در دنيا غرق محبت و با خدا بوده اند و همواره جهت نزديكي و انس با پروردگار كوشيده اند، پس از جدايي از بدن به روح هاي پاك آسماني و متناسب با خود مي پيوندند. انسان در قيامت و بر زخ، با كسي است كه دوستش دارد.
و خداوند، در آنجا اين ارواح پاك را به همسري يكديگر در مي آورد و روح مؤمن را با نسيمي پاكيزه همراه مي كند؛ يعني روح هاي پاكيزه همانند شكل خود به سر مي برند. روح پس از مفارقت بدن به همرديفان، برادران و يارانشان ملحق مي شوند و در آنجا با هم به سر مي برند.
بعضي ديگر از روح ها، از جمله ارواح زنا كاران، در ميان توره ي آتش مي سوزند و بعضي ديگر در رود خانه ي خون شناورند و سنگها را مي بلعند.
روح هاي پاك و خوشبخت و روح هاي ناپاك و بدبخت در يكجا استقرار نمي يابند؛ بلكه روح هايي صدر نشين بهشتند و روح هاي هم پست و زميني اند و آنجا بالاتر نمي روند.
و تو هرگاه كمي در اين موضوع و آثار و نشانه هاي آن بيانديشي و يا عنايت بيشتري به خرج دهي، دليل آن را مي يابي و ديگر بين آثار صحيحي كه در اين خصوص آمده، تعارض و نا هماهنگي نمي بيني. هر كدام از اين آثار، ديگري را تصديق مي نمايد. اما اهتمام اصلي بايد، در فهم و شناخت روح و احكام آن باشد.

و بداني كه شأن روح با شأن جسم تفاوت دارد.
روح در عين اينكه، در بهشت است، در آسمان نيز هست و با گور خانه و بدن خود در ارتباط مي باشد. سرعت انتقال، حركت، بالا و پايين رفتن و جابجاي آن از هر چيزي بيشتر است.

و به دو دسته، آزاد و زنداني يا آسماني ز ميني تقسيم مي گردد. و پس از رهايي بدن، در معرض حوادثي چون: سلامتي، بيماري، لذت، ناز و نعمت، درد و نگراني، حتي بيشتر از آنچه كه در زندگي دنيايي داشت، قرار مي گيرد. در آنجا هم زندان، درد، عذاب، شكنجه و آزار، بيماري و حسرت وجود دارد و هم لذت، آسايش، رفاه و آزادي.
روح در بدن، شباهت زيادي با كودك در شكم مادر و تولد آن به اين دنيا دارد. پس، اين روح ها چهار منزل دارند و هر كدم، از منزل پيشين خود بزرگ ترند.
منزل اول: دنياي جنين يا شكم مادر، كه دنياي است، تنگ و تاريك با ظلمات سه گانه.
منزل دوم: دنياي كه در آن رشد و نمو و انس پيدا كرده و در آن به كسب اعمال خير ا شر و اسباب خوشبختي يا بدپختي خود، مبادرت ورزيده است.
منزل سوم: دنياي برزخ، كه از اين دنياي مادي، به مراتب وسيع تر و بزرگتر مي باشد و بلكه، نسبت حجم آن مانند نسبت اين جهان مادي به دنياي جنين و شكم مادر است.
منزل چهارم: قيامت. و آن عبارت است از بهشت و دوزخ كه بعد از آن منزل ديگري وجود ندارد.
خداوند، ارواح را در اين منازل، يكي بعد از ديگري منتقل مي نمايد تا به منزلي برسد كه جز او را نشايد. دنياي كه براي رسيدن به آن آفريده شده و براي دستيابي به آن تلاش و كوشش نموده است هر يك از اين منازل، حكم يا شأن و منزلت خاص و ويژه اي دارد كه در مرحله ي ديگري متصور نيست.

پاك و منزه است پروردگاري كه آفرينش، مردن، زنده كردن، سعادت و بدبختي انسان، همه و همه دريد قدرت اوست و بس. آن خدايي كه براي علم و دانش، عمل، نيروها و اخلاقشان، آن طور كه شايسته باشد، درجاتي بر قرار نمود، همانطور هم براي سعادت و بدبختيشان مراتب و درجاتي قايل شد. شهادت مي دهيم كه خدايي جز ذات پاك پروردگار نيست، اوست خداي يگانه و بئ همتا. مالكيت همه چيز در دست اوست.

سپاس و ستايش او را سزاست. خير و بركت امور در قبضه ي قدرت اوست. همه چيز به او بر مي گردد. قدرت، عزت و حكمت و دانش همه از آن اوست. از همه نظر صاحب كمال مطلق مي باشد. راستي و صداقت فرستادگانش را براي مردم روشن مي كند و هرچه را كه پيامبران آورده اند، حقايقي است كه عقلها و فطرت سالم به آن گواهي مي دهند و به آن اعتراف مي نمايند و هرچه با آن مخالفت بورزد، باطل و بيهوده است.
از خدا خواهيم توفيق ادب
بي ادب محروم شد از لطف رب