کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

گیاهان مقدس

نگاه اول :
گیاهان به طور عام و درخت به گونه ای خاص در ادیان ، اساطیر و باورهای باستانی و فولکلوریک اقوام مختلف جایگاه بلند و شایسته ای دارند .
در داستان آفرینش زرتشتیان ، گیاه خودروی ریواس که به هنگام رعد و برق در کوه می روید ، موجب پدیدار شدن بشریت می شود .

درمتون زرتشتی همچون «بندهش» و «زاداسپرم» از ده نبرد آفریدگان گیتی با اهریمن سخن به میان آمده که چهارمین آن نبرد گیاه است :

« چون چهارم بر گیاه آمد . به مقابله او همان گیاه بکوشید . چون آن گیاه نخستین بخشکید . «امرداد» که او را گیاه نشان گیتی است ، وی را برگرفت و او را خرد بکوفت و با آب تیشتری بارانی بیامیخت . پس از باران همه زمین را رستنی ها آشکار شد ، ده هزار نوع اصلی و یک صدهزار نوع به نوع اندر نوع چنان رستند که از هرگونه ای و آئینی بود . او آن ده هزار نوع را به باز پس داشتن ده هزار بیماری آراست . پس از آن یک صد هزار نوع گیاه تخم برگرفت .
از گرد آمدن تخم ها درخت «همه تخمه» را میان دریای فراخکرد بیافرید که همه گونه (های) گیاهان از او همی رویند و سیمرغ آشیان بدو دارد . هنگامی که از آن به فراز پرواز کند . آنگاه تخم خشک آن را به آب افکند و به باران باز به زمین باریده شود . به نزدیکی آن درخت «هوم سپید» را بیافرید که دشمن پیری ، زنده گر مردگان و انوشه گر زندگان (است). »

«درخت آسوریک» یا آسوری از قدیمی ترین متون منظوم به پارسی میانه است که در آن درخت آسوری با بزی به مناظره می پردازد و در این مناظره بز است که بر او تفوق می یابد . در آیین آسوری درختی خشک را به زر می آراستند و آن را مقدس می شمردند . به روایتی ، آسور همان آشور در بین النهرین است که دولتی برده دار و جبار بر آن حکم می راند . در این منظومه ایستایی و بی حرکتی درخت خشک ، نمادی از آیین کهن و ارتجاعی و تحرک بز نماد دین بهی و مزداپرستی است .
در اوستا از درختی به نام «هومایانا» نام برده می شود که مشابه درخت بهشتی «طوبی» در قرآن مجید و درخت مقدس «اریتو» باغ عدن در داستانهای آکدی و درخت «یاکشاجاتی» در روایات سانسکریت هندی است .
این درختان سرمنشاء جاودانگی و نیکی هستند .
مانی نیز در تعالیم خود از دو درخت پاکی و مرگ سخن می گوید . او سه چهارم جهان را یعنی خاور ، باختر و شمال را جزو قلمرو درخت زندگی و بخش نیمروزی جهان را محل ریشه دوانیدن درخت تاریکی می دانست . البته براساس اعتقادات مانوی در بخش نیمروزی نیز درخت زندگی یا پاکی وجود دارد ولی ناپیداست .


در کتب مقدس هندیان ، وداها و اوپانیشادها ، درخت واژگونی که ریشه آن رو به بالا و شاخه های آن رو به پایین است مظهر تمامی گیتی است . برهماها درخت واژگون سه طبقه ای را در متون خود دارند که تجلی گاه سه الهه زندگی (ویشنو) ، خلقت (برهما) و زوال و نیستی (شیوا) است . آنان این درخت را «اسواتا» می نامند . شبیه همین درختان واژگون هندی در فرهنگ ما ، «مهرگیاه» نام گرفته است . در فرهنگ جهانگیری می خوانیم :
« مهرگیاه ، گیاهی باشد شبیه آدمی و در زمین چین روید و آن سرازیر و نگون سار باشد . چنان که ریشه آن به منزله موی سراوست . نر و ماده در گردن هم کرده و پای ها در یکدیگر محکم ساخته . گویند هر آن که آن را بکند در اندک روزی بمیرد و طریق کندن آن چنان است که اطراف آن را خالی کنند . چنانکه به اندک زوری کنده شود و ریسمانی بر آن بندند و سر ریسمان را بر کمر سگ تازی محکم سازند و شکاری در پیش آن سگ رها کنند .
چون سگ عقب شکار بدود آن گیاه از بیخ و ریشه کنده شود و سگکن به این اعتبارش گویند و سگ بعد از چند روز بمیرد ... نر و ماده آن (مهرگیاه) را از هم تفرقه توان کرد و اگر قدری از آن را به خورد زنی بدهند که عقیم باشد ، البته فرزندش به هم رسد . اگر از نر بخورد فرزندش نر و اگر از ماده بخورد فرزندش ماده . »

صادق هدایت در نیرنگستان می نویسد :« درخت مراد در اغلب شهرها و دهکده های ایران وجود دارد . » درختان مراد نه تنها مقدس بلکه هم صحبت مناسبی برای دردمندان و حاجتمندان بوده و کم و بیش هستند . اینکه درخت به عنوان جانداری بی زبان صبورانه به شکواییه ها و شرح نیازها و آرزوها گوش می سپارد ، جلوه مهم دیگری از نقش او در حیات اجتماعی انسان هاست . درختان نه تنها به لحاظ مادی بسیاری از نیازهای انسان ها را برآورده ساخته و می سازند بلکه از نظر معنوی نیز از اهمیت خارق العاده ای برخوردارند .


دکتر مهرداد بهار در مقاله ای تحت عنوان « درخت مقدس » جنبه دیگری از چنین تأثیرات مهمی را در فرهنگ عامه به خوبی یادآورشده است ؛ که در ادامه خلاصه ای از آن مقاله را با هم می خوانیم :
« درخت ها از دیرزمان در نزد انسان گرامی بوده اند . انسان بدوی اعصار کهن و انسان بدوی عصر حاضر گمان می کرده است و می کند که درختان نیز مانند جانوران و مردم دارای روان اند . این امر را نه تنها می توان در اعتقادات مردم مصر و بین النهرین در اعصار باستان دید بلکه در عصر حاضر و به خصوص در قرن نوزدهم ، که هنوز تمدن به میان بسیاری از اقوام آفریقایی ، آمریکایی و اقیانوسیه ای راه نیافته بود ، نیز این اعتقاد در این سـرزمیـــن ها زنده بود و شاید هنوز هم باشد
مثــلاً ، سرخپوستـان قــوم هیـداتـسـا (Hidatsa) در آمریکای شمالی بر این اعتقاد بودند که درخت « Cottonwood » که بزرگترین درخت دره های علیای میسوری است ، دارای بصیرت و خردی است که اگر او را نیکو بدارند ، ایشان را در بسیاری امور یاری خواهد داد و سرخپوستان ، پیش از متمدن شدن ، انداختن این درخت را گناه می دانستند و پیران قوم معتقد بودند که بد بختی های تازه قومشان به علت بی احترامی نسل جوان تر به این درخت است .
مردم قوم ونیکا (Wanika) در شرق آفریقا ، گمان داشتند که هر درختی ، و به خصوص درخت نارگیل ، روانی خاص خود دارد و افکندن یک درخت نارگیل برابر مادرکشی است ؛ زیرا این درخت زندگی بخش است . در نزد مردم گربالی (Grbali) در دالماسی این اعتقاد وجود دارد که در میان درختان بزرگ تنها بعضی درخت ها هستند که دارای روان اند و اگر کسی آنها را بیفکند در جا خواهد مرد . در آفریقای غربی درخت بسیار عظیم "Silk-Cotton" ، که عظیم ترین درخت منطقه است ، مورد احترام همه اقوام آن سرزمین ، از سنگال تا نیجر است و آنها را خانه ارواح یا خدایان می دانند . بعضی از ساکنان جزایر فیلیپین گمان دارند که ارواح درگذشتگانشان بر درخت ها زندگی می کنند و آن هم بر بلندترین درخت ها که شاخ های خود را به هر سو گسترده اند .

اما این تنها وجود روان درگذشتگان یا سکونت خدایان در درخت ها نیست که آنها را مقدس می کند . این استقرار روان یا خدا در درخت ، یا یکی بودن روان یا خدا با درخت ، به اعتقاد مردم بدوی ، نتایج بزرگی را برای انسان در بر دارد ؛ از آن جمله ، این گونه درخت ها قدرت آن دارند که باران بیاورند ، خورشید را به درخشش واداراند و گله ها را افزایش بخشند و زنان را به بارداری و زایش یاری دهند .
حتی در اروپای قرن بیستم نیز بقایای اعتقاد به تقدس درخت را می توان یافت . آیین May-Treeو May-Pole در میان دهقانان اروپایی یکی از این جمله است . آیا تقدس چنارهای کهن و نه هر چناری در نزد مردم ما همان رشته اعتقاداتی نیست که بالاتر یاد شد؟

چنار کهن چنان خصوصیاتی طبیعی دارد که می تواند اعجاب مردم ساده و عشق نگارنده این سطور را به خود برانگیزد . چنار عظیم ترین و از پرعمرترین درختان نجد ایران است . گسترش شاخه های چنار کهن به هر سو چنان است که پهنه ای بزرگ را در زیر سایه خود می گیرد و چنان بلند و افراشته است که از دوردست دیده می شود . به گفته یکی از دهقانان کشار ، « چنار شاه درخت هاست ». اما تنها عظمت ، سترگی و پرعمری چنار نیست که باعث تقدس چنارهای کهن شده است ؛ این نوجوان شدن هر ساله چنار نیز هست که به آن حالتی جادویی و ستایش انگیز می بخشد . چنار هرساله پوست می افکند و شاخه های تنومند آن رنگ سبز روشنی به خود می گیرد و این جوان شدن هر ساله چنار ، مانند همیشه سبز ماندن سرو ، بدان تقدسی می بخشد ؛ زیرا حفظ قدرت جوانی یکی از شرایط لازم برای باروری است و آن را مظهر برکت و نعمت بخشیدن ابدی خدایان و ارواح می سازد .

در تاریخ ایران باستان نیز اشاراتی به چنار رفته است که تقدس و کار ویژه آن را بیشتر مشخص می کند. ساموئل. ک. ادی کتابی درباره آیین شهریاری در شرق فراهم آورده است که ، به گمان من ، لااقل خواندن فصل مربوط به ایران آن برای هر علاقمند به تاریخ فرهنگ ایران ضروری است . « ادی » در این کتاب ، مسایل بسیار جالب توجهی را درباره سنت های شهریاری در شرق مطرح می کند و ، از آن جمله ، درباره ارتباط شهریاران دوران مادی و هخامنشی با درخت و بخصوص درخت چنار مطالب بدیعی می آورد .

پادشاهان پارس پیوسته درخت چنار را گرامی می داشتند . در دربار ایران چنار زرینی همراه تاکی زرین بود که آنها را اغلب در اتاق خواب شاه می نهادند و چنار را به گوهرهای بسیار آراسته بودند و پارسیان آن را ستایش می کردند .
هنگامی که داریوش بزرگ در آسیای صغیر بود به او درخت چنار و تاکی زرین هدیه دادند و هنگامی که خشایارشاه به جنگ یونان می رفت در راه چناری عظیم دید و فرمود تا آن را به زیورهای زرین بیارایند و آن را به نگهبانی به سپاهیان گزیده خود سپرد .

ظاهراً به دست آوردن درخت زرینی که در خوابگاه شاه بود معنای به دست آوردن سلطنت می داد . این امر درست همان است که ، در اعصارکهن ، در معبد نمی (Nemi) در ایتالیا وجود داشته است و آن این که در معبد درخت خاصی روییده بود که در طی روز و تا دیرگاه شب کاهنی به گرد آن می گشت و از آن حفاظت می کرد . تا هنگامی که این کاهن قادر به حفظ آن درخت بود ، سمت کهانت خود را حفظ می کرد و دستی بر درخت نمی رسید ، مگر خون کاهن ریخته شود . این دو امر آیین را بازگو می کند که بنا بر آن فرمانروایی و کهانت همه به معنای حفظ سر سبزی و برکت بود و وظیفه اصلی شاه کاهن آن بود که چون مظهر زمینی نیروهای آسمانی نعمت و غنا را در سرزمین خود حفظ کند .


در ایران مظهر اصلی این غنای طبیعت ظاهراً چنار بوده است که هنوز هم به شکلی اسلامی شده بر جای مانده است . اما در بسیاری از نوشته های کهن در باره ایران این درخت چنار با تاکی همراه است . برای این درخت انگور چه توجیهی داریم ؟ «ادی» توضیح خاصی برای آن ندارد . قدیم ترین یادآوری درباره تاک ، گفته هرودت است که می گوید واپسین شاه ماد دختر خود را ، که مادر کوروش شد ، به خواب دید که از شکمش تاکی رویید و سراسر آسیا را پوشانید .


اگر توجه داشته باشیم که انگور در اساطیر ایرانی مظهری برای خون است و خون نیروی اصلی حیات است و اگر ضمناً توجه داشته باشیم که در دولت هخامنشیان بازمانده هایی از آیین بومی کهن مادر سالاری باقی مانده بود که بر طبق آنها سلطنت از طریق زنان ادامه می یافت ، می توان تاکی را که بر چنار می پیچید مظهر خون و دوام سلطنت هخامنشیان دانست . در واقع چنار مظهر شاه و تاک مظهر همسر او بود که از طریق او خون سلطنت دوام می یافت .»


در آیین یهود نیز درخت جایگاه ویژه ای دارد تا جای که خداوند برموسی درآن متجلی می گردد و جشنی به نام جشن درخت دارند که به مناسبت برداشت محصول برگزار می کنند.


اصولا ارتباط نزدیکی بین انواع درختان با پیامبران وجود دارد و کم وبیش در بسیاری از ادیان و آیین ها داستان ها و روایاتی در این مورد به چشم می خورد . به عنوان مثال در بودیسم اعتقاد بر این است که بودا در زیر درخت انجیر به نیروانا واصل شد . و یا درخت انجیر همان درختی است که آدم و حوا برای اولین بار با برگ آن سترعورت نمودند . خوردن میوه از درخت ممنوعه موجب رانده شدن آدم و حوا از بهشت گردید . در قصص قرآنی به موارد متعددی از اینگونه ارتباطات برمی خوریم . از جمله اینکه یونس پیامبر پس از رهایی از شکم ماهی به بوته کدو برخورد می کند که خدا در سر راه او قرار داده تا رفع گرسنگی کند . موسی در کوه طور با درختی به مکالمه می پردازد که تجلی خداست . پیامبر اسلام به هنگام عروج ، شاهد درخت سدر است . جرجیس پیامبر پس از یافتن زندگی مجدد ، گرسنه و خسته به خانه پیرزنی وارد می شود . پیرزن به بیرون می رود تا برای جرجیس چیزی برای خوردن بیابد .« ستونی از چوب خشک در خانه بود که چوب های خانه به آن تکیه داشت و جرجیس به دعا پرداخت و چیزی نگذشت که ستون خشک سبز شد و همه بارهای خوردنی بیاورد.» (تاریخ طبری .جلد دوم)


درخت کریسمس نیز نمادی دیگر از اهمیت درخت نزد مسیحیان است . براساس برخی روایات ، «بانی فیس» قدیس برای تبلیغ دین مسیحی در میان بدویان از شکل مخروطی درخت کاج برای تبیین تثلیث استفاده می کرده است. برخی منابع، کشور آلمان را اولین کشور شناخته شده ای می دانند که در آن از درختان همیشه سبزی چون کاج ، صنوبر و سرو به عنوان نماد کریسمس استفاده شده است و البته برخی منابع نیز استفاده از درخت کریسمس را در شهر بازل سوییس مقدم می دانند . درمیدان اصلی شهر ریگا در جمهوری لتونی تابلوی نصب شده که بر آن با هشت زبان نوشته شده که اولین باراستفاده از درخت کریسمس در سال ۱۵۱۰ در این شهر صورت گرفته است . در هر حال فارغ از اینکه چنین رسمی اول بار در کدام کشور و نزد کدام ملت باب شده است ؛ باید توجه داشت که ظاهراً این آیین به شکل کنونی چندان کهن نیست و سابقه آن به قرن پانزدهم می رسد . اما رومیان باستان نیز درخت کاج را نماد غلبه میترا یا مهر بر زمستان و سرما می دانستند . در آیین مهر یا میتراییسم ، چه در ایران و چه در روم نقوشی از بته جقه شبیه به درخت کاج یا سرو در کنار آناهیتا(درایران) ومیترا(در روم) دیده شده است . در رابطه با درخت کریسمس بد نیست که بدانید بلژیکی ها بیش از سایر کشورهای اروپایی برای خرید درخت کریسمس هزینه می کنند . در سال ۲۰۰۴ میلادی پنج میلیون یورو برای خرید این درخت هزینه نمودند .دانمارک سالانه چهل و چهار میلیون یورو درخت کریسمس به نقاط مختلف صادر می کند و از این حیث رکورددار است .

در اسلام نیز اهمیت درخت تا بدان حد است که در قرآن مجید به درختانی چون انجیر وزیتون سوگند یاد می شود . درقرآن به کرات از درختانی چون خرما ، انگور ، سدر ، انجیر ، زیتون و انار نام برده می شود و بیش از همه از خرما و سپس از انگور یاد می شود . در قرآن سه نوع درخت بهشتی (طوبی که ریشه و تنه آن در منزل رسول خداست و هر شاخه آن در منزل مومنی ) درخت دوزخی (زقوم که شاخه اش از آتش و میوه ای تلخ دارد) و درخت دنیوی (انواع درختان میوه ) نام برده می شود . ازدرخت به عنوان تمثیل و تشبیه نیز بسیار استفاده شده است . عباراتی چون شجره طیبه ، شجره ممنوعه و شجره ملعونه از این جمله اند . شجر نه تنها به معنای درخت بلکه به معنای منازعه نیز به کار رفته است . چنانکه در مشاجره نیز دو سوی دعوا همچون شاخه های درخت به هم می پیچند .


همسانی درخت با سایر جاندران در برخی آیین ها به حدی است که معتقدان مبادرت به قربانی نمودن درخت نیز می نمودند . هدایت در کتاب نیرنگستان خود از سنت قربانی نمودن درخت چنین یاد می کند :

« در بم کرمان معمول بوده شخص مهمی که وارد شهر می شد، برایش یک درخت خرمای نر را قربانی می کردند . به این ترتیب که سر درخت را می بریدند و پنیر خرما که مایعی بسته شده شیرین است و در گلوی درخت قرارگرفته را در می آوردند و پیش کش برای آن شخص می فرستادند .»

ترساندن درخت نیز از جمله آیین های دیگر است که نشان از اعتقاد مردمان بر فهم درختان دارد . در بسیار از نقاط ایران مرسوم بوده که درختی را که بار ندهد ، آن را بترسانند. در این آیین دونفر با بیل و تبر به پای درخت می روند . یکی از ایشان با صدای بلند به دیگری می گوید :« این درخت را باید کند ، چون میوه نمی دهد» و سپس شروع به کندن پای درخت می کند . در همین بین دیگری ضامن شده و نفر اول را از کندن باز می دارد و می گوید:«این دفعه را ببخش ، اگر سال دیگر میوه نداد آن وقت ببر» . بر اساس این باور درخت می ترسد و سال دیگر بار می دهد .


داستان های مختلف درباره درختان و اشتهار برخی از آنان بیش از پیش موید اهمیت درخت در فرهنگ ملل مختلف است . هدایت در نیرنگستان خود از دو درخت سرو کاشمر وچنارامامزاده صالح تهران چنین می گوید:

«سروکاشمر- معروف است که زرتشت دو شاخه از بهشت آورد و بدست خودش یک از آنها را در کاشمر و دیگری را در فارمد از قرای طوس کاشت . این دو قلمه به مرور زمان بی اندازه بزرگ و کهن می شوند و مردم به آنها معتقد بوده اند . می گویند که مرغان بی شمار بر شاخه های آن آشیانه داشته اند و در سایه آن جانوران بسیار می چریده اند . شهرت این درخت که به گوش خلیفه متوکل عباسی می رسد حکمی به طاهربن عبدالله که در آن زمان حاکم خراسان بوده می نویسد که درخت سرو کاشمر را که در بست نیشابور بوده بریده بر گردونه ها نهند و شاخه های آن را در نمد گرفته بر شتران بار کرده به بغداد بفرستند.

دسته ای از زرتشتیان که این حکم می شنوند پنجاه هزار دینار به طاهر وعده می دهند که این درخت را نبرد ولی طاهر درخت را می اندازد و به قول نگارنده تاریخ جهان نمای از مدت عمر آن درخت تا سنه دویست و سی و دو هجری هزار و چهارصد و پنجاه سال گذشته بود... وچون آن درخت بیفتاد در آن حدود زمین بلرزید...چون این درخت به یک منزلی مقر خلیقه رسید ، غلامان ترک ، شب هنگام بر سر متوکل علیه اللعنه ریخته تن او را پاره پاره کردند.(به نقل از فرهنگ انجمن آرا).»


«چنار امامزاده صالح- می گویند در قدیم تجریش ده کوچکی بوده و پیرزن فقیری از اهالی آن جا با بچه های زیاد زندگی می کرده است . شب نوروز همه ده چراغانی بوده و همه بچه ها لباس نو پوشیده بودند و خوراکی های خوب داشتند مگر خانه آن پیرزن که سوت و کور بود . یکی از بچه ها از پیرزن لباس نو می خواهد . پیرزن برای اینکه دل بچه نشکند می گوید غصه نخور فردا برای شما هم می آورند . دست بر قضا پیرمرد همسایه شان از روی بام می شنود ، دلش می سوزد و می رود مقداری شیرینی و پارچه می آورد و در دالان خانه پیرزن می گذارد . همین که پیرزن آنها را می بیند دعا می کند که انشاالله هرکس اینها را آورده هزارسال عمر بکند . آن پیرمرد در همان روز یک قلمه چنار در خانه اش کاشته بود ، سال ها می گذرد و آن قلمه بزرگ می شود و بعد خود آن مرد هم به مسافرت می رود . روزی یکی از اهالی تهران در خانه او مهمان بوده از تجریش و چنار بزرگ آنجا صحبت به میان می آید آن پیرمرد اقرار می کند که آن چنار را او کاشته است و از دعای پیرزن او و درخت هزارسال عمر خواهند کرد .»

البته توضیح این نکته ضروری است که این درخت همین چند سال پیش توسط شهرداری تهران قطع شد و سروصدای بی نتیجه ای هم به پا کرد. اگر چه این درخت ظاهراً هزارسال عمر نکرد و به نوعی دعای پیرزن به طور کامل مستجاب نشد ، اما امید می رود که یاد و خاطره آن و نیکی متجلی در آن هزارسال عمر کند .


در فرهنگ عامه ملل ، ضرب المثل ها و داستان های متعددی که در آنها درخت و گیاه محور اصلی است به وفور وجود دارد که درج آنها از حوصله این مقال خارج است .
نگاه دوم:
بهشت را نمی توان بدون درخت تصور کرد . درخت ریشه دارد ؛ صاحب ساقه و شاخه است ؛ ثمر می دهد ؛ رشد می کند ؛ می زاید ؛ الهام بخش و پای بند است ؛ استوار است ، بلند است ، سبز است ؛ در عین ماندگاری در نقطه ای، به طور دایم در حرکت است ؛ حرکت مواد آلی و مغذی از ریشه و خاک تا شاخه و افلاک ، گرایش به سمت نور و روشنی ؛ حرکت نور از بالا به پایین ، از برگ و شاخه به ساقه و ریشه ؛ حرکتی از پایین به بالا ، از بالا به پایین ، رشد متوازن از تمام جهات ، در تمام مدت حیات درخت ، نکته زشت و کریه ای در روند زندگی او دیده نمی شود .
نگاه سوم:

نمادهاي باروري در دوره باستان



در باورهاي فرهنگ هاي باستاني، زن، زمين، ماه، مار و گاو نماد باروري محسوب مي شدند و نمادهاي هريك از اين عناصر در آثار به جا مانده از اين دوران مي توان يافت.

رابطه ميان اين 5 عنصر و باروري در مواردي مشخص و در مواردي نيازمند جستجوي بيشتر در تاريخ است. در مقاله حاضر به اين ارتباط و نمادهايي كه در دوران باستان نشاندهنده اين خصوصيت بوده پرداخته شده است.
زن
نمادهاي مربوط به زن پيچيده است و معمولا نقش دوسويه دارد. هم شاه بانوي باکره بهشت است و هم زن درنده خو و بدکاره. هم خرد متعالي و هم حماقت فراوان. هم هدايت ناب معنوي و هم اغواکنندگي را به همراه دارد. کاملا مشخص است که زن نقش باروري دارد. در تنديسه هايي که از الهه ها در دوران باستان باقي مانده، بر اندام باروري آنها تاکيد شده است. جالب اين است که حتي گريستن زن ها در مراسم عزاداري مربوط به باروري مي شود. در واقع چنان که آب باران به زمين مي رسد و گياه دانه اي که زير خاک است، سبز مي شود، همين طور هم وقتي براي مرده ها گريه مي کنيم، حيات مجدد پيدا مي کنند و به همين خاطر زن ها در عزاداري نقش مهم تري دارند.
زمين زمين به عنوان مادر کبير و عامل پيدايش عالم مطرح است و در اين نقش، صورت مثالي باروري و آفرينندگي بي پايان به شمار مي رود. وصلت آسمان و زمين نخستين ازدواج مقدس (hieros gamos) است.
گاهي نشاندن يا خوابانيدن کودک بر خاک وابستگي کودک به زمين و اختصاص وي به مام زمين را نشان مي دهد. زايمان بر خاک، رسمي جاري نزد بسياري از اقوام است. در چين و در نواحي از قفقاز تا درد زايمان در زن آغاز مي شود، بر زمين مي نشيند و مستقيما بر خاک وضع حمل مي کند. در زبان مصريان، اصطلاح بر زمين نشستن به معناي زايمان و زاييدن است. در بيشتر اسطوره ها قهرمانان و قديسين از ميان کساني برمي خيزند که درکودکي رها شده بودند.آنها يا به دست آب سپرده شده بودند يا بر روي زمين. هر دوي اين ها از عناصر مقدس کيهاني هستند.
مام زمين پشتيبان شان شد و از مرگ مصون شان کرد و به همين ترتيب سرنوشتي شکوهمند و استثنايي برايشان رقم زده است.

آب
آب عنصر نخستين است که همه چيز از آن آفريده شده و بنابراين يک نماد باستاني براي زهدان و باروري به شمارمي رود. دربسياري ازاساطيرآفرينش درهندوستان و خاورميانه و مصر، اسطوره هايي وجود دارند که وجود يک اقيانوس کيهاني را پيش از پيدايي جهان مطرح مي کنند. آب منشا همه مخلوقات است. نماد مادر کبير، به صورت باران يعني نيروي لقاح ايزد آسماني و مفهوم باروري را مي رساند.
در باورهاي ايران باستان، زمين از آب پديد آمده بود و در بين النهرين، اقيانوس نخستين، زاينده آسمان و زمين بود. در اسطوره هاي كنعان بيشتر خداياني که با آفرينش پيوستگي دارند، يادآور آب هستند. گاهي منظور از آب، آب پشت است. در زبان سومري، حرف "a" به معناي آب بود. اما عامل زاد و ولد هم معني مي داد. در رمزپردازي جنسي آفرينش کيهان، آسمان زمين را در آغوش مي گيرد و با باران باردار مي کند.
آب همچنين به عنوان منبع حاصل خيزي است و رمز کل چيزهايي است که بالقوه وجود دارند. آب مثل مار نشانه تجديد حيات و دگرديسي هم به شمار مي رود.
آب نماد عقل و خرد هم هست. در ريگ ودا نخستين موجودي که پس از ترکيب محرک نخستين و ماده آغازين يعني آب، پديد آمد عقل کل بود. در اساطير آفرينش بين النهرين مهمترين ويژگي "انکي" خداي آب شيرين، هوش و عقل زياد بود. در پي همين مفاهيم بود که آب – بانوان نمايندگان خرد شدند و آناهيتا يکي از آن ها بود.
در اوپانيشادها، نطفه و آب، پديد آورنده نور و بقا هستند. در واقع آب، مايع شده نور است. ما غالبا از نور معرفت مثال مي زنيم. در اين صورت است که آب ويژگي حکمت نور را به ارث مي برد. براي همين کساني که به نور معرفت يا حکمت دست يافته اند به نحوي تصور مي شوند که از روي آب رد مي شوند.
آب سمبل تطهير است. در بيشتر اديان طهارت با آب انجام مي شود. از آن جا که طهارت بازگشت به پاکي است، آب نماد نوزايي هم به شمار مي رود.

ماه
ماه معمولا مظهر نيروي مونث است و به عنوان ايزد بانوي مادر شناخته مي شود. مادر – الهه و الهه هاي وابسته به او هميشه به ماه مربوط مي شوند.
ماه با حاصل خيزي و رويش گياهان و درختان در ارتباط است. مراحل ماه درآسمان نماد تولد و مرگ است و ازهمين طريق ابديت و بي مرگي و تجديد حيات را تداعي مي کند. در واقع ماه صورت هاي مختلفي به خود مي گيرد. اولين ربع، ماه نيمه، ماه تمام و آخرين ربع. دائما کاسته و پر مي شود، مي ميرد و ولادت مي يابد. ماه هم مثل مار و آب تجديد حيات و دگرديسي دارد.
ماه بخشنده باران به شمار مي رود و از همين رو با باروري در ارتباط است. عقيده بر اين است که باروري جانوران مثل حاصل خيزي گياهان، تابع ماه است.
ماه با مرگ هم بي ارتباط نيست. زيرا سه شب در آسمان ديده نمي شود ولي در واقع اين نوع مرگ، نوع ديگر زندگي است. در اساطير ايراني، ماه خاصيت تطهير کنندگي هم دارد. . در اوستا، هفتمين يشت به ماه نسبت داده شده است.

مار
مار نماد مفاهيم دو سويه است، زندگي و مرگ، خير و شر، سود و زيان، خرد و احساسات کور، نيش و نوش، زهر و پادزهر. به خاطر پوست اندازي الگوي تجديد حيات، زندگي دوباره و رستاخيز است و از آن جا که کشنده است مظهر مرگ و ويراني به شمار مي رود. معمولا حيواناتي مثل مار، خرگوش و خرس که گاهي پيدايشان مي شود و گاهي هم ناپيدا هستند، نماد زندگي دوباره را مي پذيرند. از اين لحاظ مار با ماه هم در ارتباط است؛ زيرا ماه هم چند روزي در آسمان مشاهده نمي شود و البته هميشه دوباره به آسمان برمي گردد.
در رابطه با پيوند مار و مرگ مي توان اشاره کرد که واژه اوستايي "ميريه" به معني زيانکار و تباه کننده با مار (ميراننده) در سانسکريت برابر است و به ميرانندگي و زيان کاري مار اشاره دارد. گاهي مار مظهر روان مردگان و نياکان هم محسوب مي شود. مار در تمام جهان بارداري را تداعي مي کند و به عنوان شوهر زنان قلمداد مي شود. در مراسم باروري باستاني نقش مهمي را بازي مي کند و اين امر تا اندازه اي به سبب شباهت اين موجود به آلت تناسلي مرد است. براي مثال مي توان به "پزوزو" يک خداي ديوصفت بابلي – آشوري در هزاره اول پيش از ميلاد اشاره کرد که آلت جنسي مردانه اي با سر مار دارد.
مار از همين طريق و طرق ديگر با زن و زنانگي در ارتباط است. ملازم ايزدان مونث و مادر کبير است. مار را مسئول اساسي هبوط آدم از بهشت مي دانند. در حقيقت به عنوان شيطان، يک نماد عيسوي در رابطه با اين اتفاق به شمار مي رود و به همين سبب نشانه حيله گري و اغواکنندگي است. در نزد عيلامي ها مار، حافظ آب، خرد و ثروت است. در واقع مار که با چشمان باز مي خوابد نماد هوشياري است. با آب در ارتباط است زيرا غالبا در کنار چشمه سارها و جويبارها ديده مي شود و از همين طريق حافظ آب و گنج به شمار مي رود.
نقش مار که به وفور بر کوزه ها و آب دان ها ديده مي شود به ما يادآوري مي کند که مار حافظ آب است و گاهي همين آب بزرگ ترين گنج در بعضي مناطق به شمار مي رود. در فرهنگ عيلامي، نقش دورکننده نيروهاي شيطاني را ايفا مي کند. در واقع مارها در عيلام به مرز خدايي رسيده بودند. مار همچنين با خدايان شفابخش در ارتباط است و در هنر مصري هم به آفرينش مربوط مي شود.
در تمدن هاي مارپرست، مار پي در پي با اسرار حيات، طول عمر و بي مرگي پيوند دارد. در حقيقت در افسانه ها اين مار است که به آب يا گياه حيات مي رسد و حسرت جاودانگي و بي مرگي را به دل آدميزاد مي گذارد. مار با پزشکي و تن درستي هم در ارتباط است و امروزه هم در نماد پزشکي ديده مي شود.
مار علاوه بر اين که با آب در ارتباط است با زمين هم ارتباط دارد. مار را مي بينيم که بر روي زمين مي خزد و کاملا به آن چسبيده است. در افسانه ها چنين آمده که بعد از اين که مار باعث هبوط انسان به زمين شد، خدا نفرينش که تا هميشه بر روي زمين بخزد و به دنبال روزي‌اش باشد. علاوه بر اين، تصوير مارهاي به هم پيچيده شده ظاهرا دلالت بر جفت گيري دارند و به اين مفهوم، منبع الهي باروري بر روي زمين هستند. نقش مار در تمدن هاي وابسته به کشاورزي هم مشاهده مي شود و گاهي خداي باران و رويش به نقش مار است.

گاو
وقتي با عنصر اسطوره اي گاو سر و کار داريم بايد هم به گاو نر و هم به گاو ماده بپردازيم. هر چند که گاهي اين هر دو يک نقش را مي پذيرند و با هم در ارتباطند. گاو نر: مظهر اصل مذکر و نيروي زايش است. مظهر حاصل خيزي و نماد زمين هم هست. علاوه بر اين ها نماد قدرت را هم مي پذيرد.
کشتن گاو نر در سال نو مظهر مرگ زمستان و توليد نيروي حياتي و آفريننده است. پرستش گاو نر، رسمي عمده در مصر، خاورميانه باستان، شرق مديترانه و هندوستان بوده و از آن جا به يونان و روم و بخش هايي ازاروپا نيزسرايت کرد. در بسياري ازمکان ها پرستش گاونر، مربوط به مادر– الهه مي شد. برخي از تصاوير بر روي مهرها و ساير مصنوعات دره سند در هزاره سوم قبل از ميلاد، ستايش يک مادر– الهه را در رابطه با گاو نر نشان مي دهند. در اسطوره هاي ايراني هم تداعي گرما و ابرهاي باران زا براي باروري است.
گاو ماده: گاهي به عنوان مادر کبير مطرح است. نيروي مولد زمين و توليد مثل است. هم مظهر ايزد بانوان ماه و هم زمين است. غريزه مادري را هم تداعي مي کند. در آيين هندو، مظهر باروري و زمين و نور و نعمت است.

آب و زن
کهن ترين اسطوره آفرينش نزد يونانيان، آب نخستين را به يک مادر– الهه وابسته مي دانست و به اين طريق براي هر دو نقش آفرينندگي در نظر مي گيرد. در ايران باستان، واژه " آپ" از نظر دستوري مونث است و در کتاب بندهش آب در فهرست چهار چيز مونث در جهان است. سه عنصر ديگر عبارتند از: زمين، ماهي و گياهان. از طرفي آناهيتا، ايزدبانوي آب ها به شمار مي رود.
در اسطوره هاي سال نو هند و ايراني، با کشته شدن اژدهاي فرمانرواي جهان، زنان در بند رهايي مي يابند و آب هاي بسته آزاد مي شوند. در بسياري از جوامع باستاني، هنگام پرستش آب، آن را دختر جوان زيباي خوش اندامي پنداشته اند. همچنين اسطوره اي وجود دارد که دختر جواني چون گذاشت باران بر پيکرش ببارد، دوشيزگي اش را از دست داد. جالب اين است که بدانيم در نواحي کويري و حتي روستايي ايران، آب از سرچشمه آوردن کار زن ها است و نه مرد. چشمه مال زن هاست. هر چشمه ايزدبانويي دارد و آب مونث به شمار مي رود. مرد اگر به چشمه برود مثل اين بوده که به زني تجاوز کند.
اين تنها افسانه و داستان نيست که تا همين صد سال پيش براي قنات ها که آبشان کم مي شد، زن مي گرفتند و اين زن ها بايستي سالي يک بار تن خود را به آب قنات مي زدند و البته گاهي اين قنات ها زن به شمارمي رفتند و آن ها را شوهر مي دادند و در هر صورت رابطه زن و آب مسجل است. آب و زن از يک نوع ديگر هم با هم ارتباط دارند. هر دوي اين موجودات بايد طاهر باشند و ارزش آنها به پاکي شان است.

ماه و زن
همه الهه هاي يوناني، روزگاري الهه هاي ماه بودند. در رم باستان "ديانا" الهه ماه بود که دختري زيبا تصور مي شد. بعضي از جوامع پيشين بدوي، ماه را نرينه مي دانستند و معتقد بودند زنان را آبستن مي کند و باعث رشد و وفور محصول نيز مي شود. معمولا مراحل ماه با دوره قاعدگي زنان در ارتباط است و به عقيده مردم بر اثر حرکات ماه، قاعدگي پيش مي آمده است.
بنا به افسانه هاي عاميانه چيني، هنگامي که شکوفه ماه بر زمين بيفتد، هر زني که آن را ببلعد، آبستن مي شود.

ماه و آب
منازل ماه در آب دريا تاثير دارد. بدين معني که جزر و مد آن بر اثر جاذبه ماه صورت مي گيرد. از طرفي بارندگي هم با ماه در ارتباط است و نظر به اين که ماه در ميزان بارندگي و در نتيجه باروري زمين موثر است، پس وفور نباتات به ماه وابسته مي شود.
همچنين اعتقاد بر اين بود که باران از ماه سرچشمه مي گيرد. در اساطير داريم که آب ها از زهدانشان، يعني از خزانه ماه ريزان اند. از کهن ترين ايام بشر مشاهده کرده است که با تغييرات ماه، باران مي بارد و از اين طريق آنها را با هم در ارتباط مي داند و هر دو نماد باروري و حاصل خيزي را مي پذيرند.

زن و زمين مدت زمان درازي يونانيان و روميان عمل باردار کردن زن و کار کشت و برزگري را همانند مي دانسته اند.
هندوان شيار زمين را برابر فرج مي دانستند و آب مردي را مثل بذر. در واقع زن کشتزار بود و مرد تخم افشان. ريشه لغت سانسکريت بيل و آلت جنسي مرد يکي است. کلمه IAK در چند زبان آسياي شرقي هم به معناي آلت رجوليت است و هم به معناي خيش. زن گاهي به شيارهاي زمين تشبيه مي شود و آلت رجوليت به خيش. در متون اسلامي، زن کشتزار خوانده شده است. در قرآن داريم داريم : "نساءکم حرث لکم".
واژه زن که در دوره مادر سالاري بيشتر مسئول کشت بود با واژه کشت در زبان هند و اروپايي کهن از يک ريشه است. تجسم غلات به صورت مونث يا انتساب کشف کشاورزي به يک الهه به خاطر نقش مهمي بود که زنان در کشاورزي اوليه داشتند.
زنان روستايي فنلاند، شيار کشتزار را پيش از تخم پاشي با قطراتي از شير پستان شان آبياري مي کنند. اعتقاد بر اين است که باروري زن در باروري زمين کشت تاثير دارد. معروف است که اگر زن آبستني بذرافشاني کند، محصول پربارتر خواهد شد. اين زن بايد پاکدامن باشد. در بسياري جاها زنان به هنگام خشکسالي برهنه بر کشتزار مي دوند تا مردانگي آسمان را برخيزانند و بارش برانگيزند.
در اوگاندا، زن نازا را براي باغ و بستان خطرناک مي دانند و شوهر مي تواند فقط به همين دليل اقتصادي، تقاضاي طلاق کند.
تقدس زن و مار در عيلام رسمي بود که از دوران مادر سالاري باقي مانده بود. از آن جا که هم زن و هم مار نقش هاي دوسويه دارند، علاوه بر تقدسي که ذکر شد مي توانند به عنوان نمادهاي منفي هم نقش بپذيرند. به طور مثال در فصل سوم سفر به نام هبوط آمده است: "خداوند به زن گفت اين که کردي چيست؟ و زن پاسخ داد مار مرا اغوا کرد که خوردم."
و در ادامه مي توان ذکر کرد که مار بهشت غالبا به سيماي زن تصوير مي شود. بعضي از اقوام معتقدند که ماه به هيات مار با دختر يا زنانشان همبستر مي شود و در سراسر شرق همه باور داشتند که نخستين آميزش جنسي زنان چه در دوران بلوغ و چه به هنگام حيض، با مار بوده است. در هند باورها بر اين است که مارها مانع نازايي هستند و موجب مي شوند که زنان فرزندان بسياري بياورند.
در افسانه ها آمده که مادر قيصر از هم آغوشي با مار در معبد آپولون، آبستن شد و همچنين مادر اسکندر غالبا طوري تصور مي شود که با مارها بازي مي کرد. زن و گاو در اساطير تطبيقي هند و ايراني، آن چه در هندوستان به اسم گاوهاي شيرده ظاهر مي شوند و مظهر ابرهاي باران زاست، در ايران به صورت زن ظاهر مي شود.
در بيشتر روستاهاي ايران، اين زن بود که از پستان گاو شير مي دوشيد و اين کاري نبود که مردان انجام دهند و در واقع عمل زشتي محسوب مي شد.

مار و ماه
مار صورت تجلي قداست ماه به شمار مي رود. عقيده بر اين بود که مار با ماه پيوندي ناگسستني دارد و بر پخش و پراکندگي ابرها در آسمان و نزول باران بر زمين اثر مي گذارد.

مار و گاو
ابوريحان در آثارالباقيه مي گويد: ايرانيان بر اين باورند که گردونه ماه را گاوي از نور که دو شاخ زرين و ده پاي سيمين دارد، مي کشد و اين گردونه در شب دهم دي ماه يک ساعت نمايان مي شود و هر کس آن را ببيند اگر حاجتي بخواهد روا مي شود.
در اسطوره هاي ايراني گاو مظهر ماه است. وقتي گاو به دست اهريمن کشته مي شود، نطفه اش به ماه مي رود. هلال ماه، شاخ گاو را تداعي مي کند و از اين نظر هر دو تداعي گر باروري هستند. شاخ هاي گاوسانان که مشخصه خدايان بزرگ باروري است، نشانه مادر کبير است. شاخ هاي مضاعف، نماد دو هلال هستند.

ماه و زمين
در زمان مشخصي، ماه با زمين که زهدان همه اشکال حيات تلقي شده، يکي و يگانه مي شود. الهگان بزرگ از خصائل مقدس ماه و خاک، يکسان بهره مندند. مردگان يا به زير خاک يا به ماه مي روند تا تجديد حيات کرده و به صورتي نو ظاهر شوند.

گاو و زمين
در فرهنگ هند و اروپايي گئو (geo = زمين) با گاو و زندگي و جان و گيتي هم ريشه بود.

آب و گاو
ارتباط گاو و آب در باورهاي بيشتر ملل مشهود است. از جمله در تورات، سفر پيدايش آمده است: " فرعون خوابي ديد که کنار نهري ايستاده. آن گاه از نهر هفت گاو خوب صورت و فربه برآمدند و در مرغزار مشغول چرا شدند. پس از آن هفت گاو ديگر اما لاغر و ضعيف از نهر آب درآمدند و پهلو به پهلوي هفت گاو فربه ايستادند. سپس هفت گاو لاغر و ضعيف، آن هفت گاو فربه و قوي را بلعيدند."

مار و ماه و زن
در اين مورد مي توان به تصوير مريم باکره که در پيش پايش مار و هلال ماه نقش شده، اشاره کرد. بر حسب بعضي از خرافات در اروپاي مرکزي، اگر گيسوان زني را که تحت سلطه ماه است (حائض) در خاک کنيم، آن گيسوان به مار تبديل مي شوند.

انسان، تخم آتش

منوچهر جمالی

۱- نزد زال زر، انسان، تخم آتش استتخم آتش، یعنی « تخم ارتای خوشه » ،یا تخم سیمرغست. انسان، فرزندوهمگوهرخداستگوهرانسان، شعله میکشد وگشتگاهِ به گرمی وروشنیست ۲- زرتشت، تخم آتش را ازبهشت میآوردآتش، مخلوق اهورامزدا میشود ، ودیگر،هم گوهرباخدانیستو اهورامزدا ، دیگر، گوهر خوشه ای ندارد .
روشنی ازاین پسازمتامورفوز ِ گوهرانسان، پیدایش نمی یابد.٣- دریونان وغرب، پرومتئوس،آتش را از زئـوس، خدای خدایان، میدزد د، که از انسانها، دریغ میدارد۴- دراسلام ، الله ، آتش را که ابلیس است ، خلق میکندولی ازاو، برضد فطرتش، خمیدن ( =اطاعت ) میخواهدفطرت انسان، « طینی، برضد آتش » استفطرت انسان، اطاعت کردن، برضدآزادی ِفطریش هستنام اردیبهشت که دراصل ، «ارتای خوشه = ارتای شعله » بوده است، که همان سیمرغ باشد، سـرفـراز( سرافراز) است، که به معنای « سرکش و یاغی » است. هنگامیکه سالک درمصیبت نامه عطار، به دیدارآتش میشتابد، به آتش چنین خطاب میکند :گفت ای مرّیخ طبع سرفراز گرم سیر و زودسوزو تیز تازمریخ،همان نام بهرامست. سرفراز، که به معنای سربلندو گردنکش ومغرورو متکبرئ بلندمرتبه و باعزت و سربلند است نام روزسوّمست که درمتون زرتشتی، اردیبهشت نامیده میشود ولی دراصل، ارتای خوشه (= ارتای شعله آتش ) نامیده میشده است ، و ازآنجا که« بهرام وارتا = روزبه وصنم » ، جفت ناگسستنی ازهمند، درهرصفتی نیز، باهم مشترکند . گرانیگاه ِ فرهنگ سیمرغی درشعله آتش ، گرما و روشنی ( بینش) بود ، نه سوزندگی .
درتبری ، به گرما وهـُرم ، « سـام » گفته میشود که نام پدر زال میباشد . البته « سامان» نیز دراصل، معنای « نی » داشته است( تحفه حکیم موءمن ) و نی، اصل آتش ( تشه = نی) میباشد . ودربندهش ( بخش نهم، پاره ۱۴۰) میآید که رنگهای رنگین کمان ( ازدید الهیات زرتشتی ، اهریمنی هستند ) واخش دیوند ... که ایشان را دیوان سامگان نیزخوانند ..» .
البته « واخش ) ، معنای « شعله » هم دارد . عطارادامه میدهدهم شهاب و برق، ازآثارتست گرم رفتن ، گرم بودن، کارتستشهاب وبرق ، هم آتش شمرده وهم آتش نامیده میشدند . نام شهاب، شَوله است ( برهان قاطع ) که معربش« شعله » میباشد.رجم شیطانی و شیطان هم زتوای عجب، دردی و درمان هم زتوشهاب، تیرآتشی بود که درتاریکی افکنده میشد .
هم شیطان اسلام ، طبع آتس پیدا میکند، و هم رجم اوباشهاب که راندن اوست ، بازآتشست، و این تضادیست که نماد جمع دو دیدگاه متضاد ازآتش میباشد .در درون سنگ و آهن ، ره تـُراستپـاکـبـازی در جهان ، بالله تراستسنگ و آهن ( آسن = سنگ )، زهدان ِ آتش استهیزمی ، .... لعل بدخشانی کنی آهنی، یاقوت رُمانی کنیآتش (= گرما ) ، اصل تحول دهنده و متامورفوز است.« عنصرعالی » ، تو میآئی وبسبا فلک ، پهلو تو میسائی وبستو عنصرعالی هستی ، که بافلک پهلو میسائی . این همان اندیشه « یازان به چرخ » درویس ورامین است.
ازسبک روحی، خفیف مطلقی گربسوزی گربسازی ، برحقیازدرخت سبز، سربیرون کنی موسی مشتاق را، مفتون کنیموسی ازتویافت راه ، از دور جایپس مرا درخورد من ، راهی نمایسالک ، درمصیبت نامه عطار ، چنین گونه ، آتش را تعریف میکند که درست دیدگاه فرهنگ اصیل ایران ازآتش میباشد .در داستانهای بهرام گور( درشاهنامه )، این ویژگی« شعله آتش » را میتوان دید که « اصل راه یابی ، و نشان رهنما » است . بهرام ، دراثر دیدن آتش که نماد جشن نیزهست ، سوی حرکت خود را می یابد.
غایتش، در« شعله آتش و جشنی هست که گرد آتش » روی میدهد . این داستانهای بهرام گور، درواقع ، به داستانهای دوخدای جفت ایران، « بهرام وارتا » بازمیگردند ، که متضاد با الهیات زرتشتی بوده اند ، و بدین روش ، فردوسی توانسته است آنها را برای آیندگان نجات بدهد .دراین اشعارعطار، تجربه فرهنگ ایرانی ازشعله آتش، به خوبی باقی مانده است . «عنصرعالی بودن» و «پهلو با فلک سائیدن » و « سرفرازو سرکش و بلندی خواه بودن » ، و پاکباز، و« اصل بینش بودن » ، اینها ، گوهر « خوشه ارتا = سیمرغ= شعله آتش » است که در تخمهایش نیز نهفته است که « بُن هرانسانی= تخم آتش» میباشند.
انسان ، دارای این فطرت شعله ارتا ، یا آتش است.شعله آتش، زادگاه اندیشه سرکشی و ایستادگی و« سرپیچی ازخمیدن درمقابل هر قدرتی » است ، چون خمیدن، برضد فطرت نیروی برافراختن و یازیدن شعله آتشست . شعله آتش، بـُن ِ اندیشه حقانیت ایستادگی وسرکشی انسان یا Jure resistendi است ، که هر قدرتی را محدود ومسئول میسازد ، و ازاین رو، پیکریابی « آزدیخواهی فطرت یا طبیعت انسان » است. با شعله آتش (= البیس= ابلیس ) است که ملت وانسان ، حق ابدی خلع مقامات قدرتی را می یابد .
حق انقلاب ، همیشه حق ملت است ، واین حق ازفطرت خود انسان ، سرچشمه میگیرد . هیچ خدائی حق ندارد، این حق سرکشی وسرفرازی را ازانسان، بگیرد . سلب این حق ازانسان، غصب وتجاوزبه گوهرانسانست. این « قدرت » هست که فطرتش، همیشه بی اندازگی، یا « تجاوزگری به طبیعت انسانها »است. اینست که انسان، گوهر« یاغی گری » است ، گوهر« گستاخی » است. یاغی بودن و گستاخ بودن،به علت همان « شعله آتش » بودن گوهرانسانست . این دواصطلاح درست ، ازواژه « اخوaxv» ساخته شده اند، که همان «huva تخم » میباشد، و درفرهنگ ایران ، ۱- تخم « آگ= هاگ » اینهمانی با ۲- آتش « آک » ( تحفه حکیم موءمن ) و با ٣- خاک ( خاکینه ) دارد . انسان تخمیست که اززمین( خاک) میروید و شعله میکشد، و آهنگ واراده سرکشیدن وآختن ( آختن و یازیدن و افراختن وسرافراز، همه از واژه اخو ساخته شده اند ) به آسمان را دارد ، تا آسمان (یا ماه وخورشید وپروین ) بشود . انسان ، وجودیست که زمین را به آسمان میکشاند و می پیوندد و با آسمان ( سیمرغ = خدا ) ، یکی میشود . زمین و آسمان درتن انسان، سرو بیخ یک درختند، و ازهم جدا ناپذیرند . انسان وجودیست گستاخ . معنای ژرف گستاخ را از سخنی که کیخسرو در روند وداعش ، و رفتن به پیشوازمرگ میگوید، میتوان دریافت :مباشید گستاخ با این جهان که او دشمنی دارد اندر نهانگستاخ یا vistaax ، مرکب از دوواژه « aaxu+ vista » دراوستا و درپارسی باستان « huva+ vista » است . بخوبی میتوان دید که aaxu همان معنای huva را که تخم باشد . پیشوند « ویستا » که ویستردن باشد، همان واژه « گستردن » امروزیست .
تخم یا اخو، یا هاگ یا آگ یا آک یا خاک یا آخ ، همزمان باهم، معانی۱- خوشه و۲- تخم مرغ و٣- آتش را دارند . اینست که گستاخی ، گستردن و گشودن و پهن شدن تخم در رویش ، و همچنین آتش، درمشتعل شدن را دارد .
غالبا درکتابهای لغت، این معنای « اخو» ، فراموش گردیده است ، و فقط پیآیندهای آن آمده است . بررسی این اصطلاح ، زمینه بسیاری ازپدیده های اجتماعی وسیاسی و دینی را درفرهنگ ایران ، روشن میسازد. «اخو» ، دارای معانی زیرین است:۱- اصل حیات ( این معنا ، بیان همان تخم و آتش بودنست ) ۲- وجود ، جهان ٣- شعورو وجدان و آگاهی۴- پشتکار۵- سرورaxvihبه معنای سروری است. سرورداشتن است .Axvikih به معنای « حضور ذهن، آرامش خاطر» استaxaastanبه معنای برخاستن (همان واژه خیزیدن )استaaxezishبه معنای خیزش، بلندشدن، صعود ومعراج و رستاخیراست ( فره وشی ) .«تخم = آگ= هاگ= اخو= اخ »، اینهمانی با« آتش= آک » داده میشود( تحفه حکیم موءمن ). « آگنی= آتش» درسانسکریت ، ازهمین ریشه « آگ » برآمده است. اخو، اصل حیات، اصل جهان و وجود شمرده میشود .
ازگستردن وبرخاستن وبرجستن و شعله ورشدن تخم= آتش، جهان و موجودات ، وجود می یابند . همه اصطلاحاتی که با« خیزو خیزش » کار دارند ، همه ازاین « اخزیتن axezitan» شکافته شده اند . پگاه خیز، و حاصلخیز، و گندم خیز، و طوفان خیز، و شب خیز، و خیزابه ( موج ) و« خیز» که اهرم باشد، وخیزان، که هم موج وهم ریشه گیاهانست که به هر طرف پنجه میاندازند، وهم رستاخیز(که درسغدی axazaamande است ، و هم به رستاخیرو هم به عروج مسیح گفته میشده است) وهم واژه آغاز= aagaaz، وهم ،« خیز »، به معنای بیدارشونده ، انگیزنده ، رقصنده ، جهنده ، روند پیدایش ِ « اخو،یا تخم ، که اصل جهان و زندگی است» ، میباشد.بالاخره ، تخم یا آتش، ویژگی آختن = یاختن ( یازیدن ) ، افراختن ( فرا+ اختن ) را دارد که معنای « سرور» را به اخوaxv داده است .
اینست که به شاه و سرور اخشیدaxshed میگفتند . اصطلاحات «آخشیج » و« اخگر» و« اخترکاویان» ، همه ازاین ریشه « اخ = اخو» ساخته شده اند. از این روند سرفرازی جستن ِ فطری تخم یا آتش انسان ، هست ، که واژه « یاغی » نیز به وجود آمده است، که درکردی « آخی = یاخی» هم گفته میشود . این واژه در سغدی yaaxe=yaaxi به معنای « دلیرو شجاع و بی پروا»هست . من این گمان را دارم که واژه « آخوند » نیز، ازهمین ریشه است و سبکشده « آقا خوانده » نیست . آخوند( اخو+ اند ) ، به معنای « تخم یا اصل ِسروری خواهی و حکومت طلبی » است . دلاوری و شجاعت درسغدی ، یا خاوه yaaaxaawe است . واژه «شعله ِ یازان آتش » که درمقاله پیش آمد ، همین واژه است . ناظم الاطباء ازجمله معانی یاغی ، زمین وارض وخاک را میداند .
آخ هم درکردی معنای « خاک» را داردکه دراصل به معنای « تخم » است. و« عاق کول» هم درپشتو که همین واژه « یاغ = آخ = آغ » است ، به معنای سرکشی کردن واظهارعدم اطاعت کردنست . به هرحال ،« اخو»، دریک رویه اش، « کشش به سروری» ، و در رویه دیگرش، « کشش به سرپیچی و سرکشی وسرفرازی» است، وسرفراز، نام خود « ارتای خوشه یا سیمرغ » است . طبیعت وفطرتِ « تخم آتش ، که انسان باشد »، سروری طلبی و یاغیگریست .
گستاخی نیز که« گسترش همان اخو » هست ، بیان ویژگی « شعله آتش در به روی آوردن گوهر و فطرت خود» است . شعله آتش ، آنچه در ژرفای خود دارد، رو میکند ، به رو میآورد . این را راستی و یکرو بودن و صفا و صمیمیت میگفتند . کیخسرو، که رابطه اش با گیتی به هم خورده بود و برای نخستین باردرفرهنگ ایران ، به « جهان خاکی» ، پشت میکند و به پیشوازمرگ میشتابد، درشعربالا ، میگوید که جهان خاکی ، دوستی است که درنهان ، دشمن است، و نمیتوان با او « یک رو و راست= گستاخ» بود. انقلابی که درروان وضمیرکیخسرو، روی داد ، تاریخ ایران را دگرگون ساخت . با این تجربه کیخسرواز مرگ ، اندیشه دوجهان متفاوت و متضاد ازهم، درایران پیدایش یافت ونیروگرفت . درست اندیشه خاک یا آگ یا آخ ، که تخم آتش است، و به آسمان شعله میکشد، تا اینهمانی با آسمان بیابد، و بیان پیوستگی و همگوهر خاک( زمین ) و آسمانست ، درانقلاب درونی کیخسرو ، بهم خورد و متلاشی شد ، وراه ، برای پیدایش زرتشت ، واندیشه دوزخ وبهشت او، و وجود دو جهان متضاد باهم او ، بازگردید . کیخسرو، با تعیین لهراسب به جانشینی خود ، بنیاد اختلاف وتضاد شدید، میان دو جهان بینی درایران را نهاد.
زال زرو خانواده رستم ، درست استواردراندیشه پیشین ماندند، و کینه ورزی خانوداه لهراسب و پسرش گشتاسپ با خانواده زال، که به همین علت ، بسختی برضد شاهی لهراسب بود ، آغازگردید، و طوفان و تراژدی هزاره های تاریخ ایران، ازاین مخالفت، شروع به برخاستن کرد.دربهمن نامه ، زال زر، به سرآغاز دشمنی خانواده گشتاسپ با خود وخانواده اش ، اعتراف میکند . زال زر، به کردارتاج بخش، به نمایندگی ازهمه پهلوانان وبزرگان ، با پیشنهاد کیخسرو درگزینش لهراسب برای شاهی ، ضدیت میکند و اورا شایسته شاهی نمیداند .
زال زر، ازشیوه تفکرلهراسب درباره مسئله مرگ و همانندیش با کیخسرو آگاه بود، و ازاین رومخالف سرسخت شاهی لهراسب بود و با اکراه درونی ومهری که به کیخسرو داشت ، ناچار، تن به این گزینش میدهد ، ولی بو میبرد که این گزینش به فاجعه کشیده خواهد شد . زال زرمیگوید:مرابخت ازآنگه به تاراج داد که لهراسب را خسرو این تاج دادهمی خاک خوردم درآن انجمننکوهش فراوان رسیده به منبه شاهی نکردم براو آفرینروانم ، گمانی همی داد ازایناین اندیشه مرگ که کیخسرو ولهراسب داشتند، به جدائی دوجهان ازهم و « ارجمند ناشمردن خاک و زندگی درگیتی » کشیده میشد که برضد اندیشه سیمرغ بود که خوشه درآسمان شمرده میشد ، و جانها درگیتی دانه های افشانده شده او بودند . خدا وگیتی، یک گوهر داشتند که به هم پیوسته بودند وبا چنین اندیشه مرگی ناسازگاربود . زمین ( خاک = آخو= هاگ) ، همان ارتای خوشه است که درآسمان ، باغست( سبزax-saena ) ودر زمین ، گنج است. زمین ( خاک ) و آسمان ، دوچیز مختلف و ناهمگوهرباهم نبودند .
خاک( زمین ) بود ، که شعله میکشید وازآن ، آسمان ، پیدایش می یافت. زمین، آسمان میشد و آسمان، زمین میشد . این اصل متامورفوز( فروهر= فرگرد= دگردیسی ) در« خاک » بود . درجهان بینی میترائیسم ، زُهره ( ونوس = افرودیت = سیمرغ ) اینهمانی با عنصرخاک و با « مار» و با کبوتر وبا نوزاد زنبورعسل وقتی پر درمیآورد ( پروانه میشود) و چراغ دارد . اینها همه ، نماد برای تحول ( گشتگاه= Transitos) هستند . مار، چون هرسالی پوست کهنه اش را میاندازد و پوست تازه پیدا میکند، و همیشه با جامه نواست، بیان همین اصل تحول بود .
همچنین چراغ وشمع، مانند شعله آتش، اصل تحول شمرده میشدند، چنانچه دراشعار عطارآتش( گرما )، اصل تحول و دگردیسی هیزم ، به لعل بدخشان و آهن به یا قوت رمانی شمرده میشود . خاک ( هاگ= آخ درکردی، و یاغی = زمین )اصل متامورفوزشمرده میشد ، و ربطی به اصل فروتنی و فرودین بودن نداشت . ایرانی ، خاک را( Erde= earth= ارض= ارتا) میبوسید ، چون معشوقه اش ، چون همان سیمرغ بود ، ولی به او سجده، به معنای اسلامی که فروتنی کردن و خاضع ومطیع شدن باشد ، نمیکرد . بوسیدن خاک ، همبوسی وهمآغوشی انسان با خدا ( عشق ورزی عاشق و معشوق ) بود ، نه خمیدن پیش الله که پیکر یابی قدرت مطلقست. ازاین رو بود که خم شدن ، مسئله اصلی نبود، بلکه میشد انگشت برخاک زد و لب را با آن آلود و بدینسان ، سوگند خورد . سوگندیادکردن با بوسیدن خاک ، همارزش و همگوهر با سوگند رویارو با شعله آتش بود . چنانکه زال زر که نقش تاج بخش را درایران داشت، بنا برمرجعیتی که « تاج بـخـشی » با خود میآورد ، حق اعتراض و سرکشی رویارو با شاه را داشت ، وشاه ، حق سلب چنین قدرتی را ازتاج بخش نداشت .مرجعیت تاج بخشی، قابل عزل ازطرف شاه نبود .
برغم اینکه موبدان زرتشتیکوشیدند که این حق را ازخانواده رستم و پهلوانان، سلب کرده وازآن خود سازند، و طبعا درداستانهائی که درشاهنامه مانده بود، و وبا دستکاریها موبدان درعهد ساسانیان این مرجعیت ، محو ساخته شده است ، ولی بازرد پای آن، بخوبی درشاهنامه باقی مانده است .
سام نریمان ، پدر زال ،۱- درتجاوز نوذر ازمحدوده وظایفش ، وزال زر۲- درمورد تجاوزخواهی کاوس ولشگرکشی به مازندران و٣- هم در تعیین جانشین کیخسرو ، و روی برگرداندن کیخسرو ازشاهی، که برای زال زر ، نفی « ارجمندی خاک = ارجمندی گیتی » بود ، از حق اعتراض ورایزنی و تعیین جانشین که در« مرجعیت تاج بخشی » موجود است ، بهره میبرد، که هیچ شاهی حق سلب این مرجعیت را ازآنها نداشت . « شاهی» درایران، وارونه نتیجه گیریها ئی که ازمطالعات تاریخی شـده ، وهمچنین وارونه مفهوم شاهی که موبدان زرتشتی دردوره ساسانیان داشتند و درشاهنامه نیز بازتابیده شده ، استوار براصل« یوغ» بود .
سراندیشه یوغ = گواز= امر= همزاد نیز، « بنیاد فرهنگی شاهی » بود. « شاه » اساسا ، نام سیمرغ یا رام است ، و « پادشاه »، به معنای « جفت سیمرغ یا رام »است که « بهرام = روزبه » باشد .
این اندیشه جفت بودن دونیرو ،که اصل سه تا یکتائیست، شاهی را معین میساخت . نیروی میانی که، آن دونیرو را به هم جفت میکند، « پیدایش بهمن ، درمراسپند » است ، که نام سه روزپایان هرماهند . «همکاری سه نیروی برابر باهم ، وجدا ناپذیرازهمدیگر » ، شاهی را معین میساخت . رام و بهرام و ماراسپند( که درختش غار، یا ماه بهشتی، یا سنگ یا دهمست = دهم + است = تخم دهم = تخم آتش شعله ور ) برفرازدرخت هرماهی ، وخوشه = شعله بودن در هرماهی و یا زمان هستند. دهم ، همان واژه « ده = داه = داگ »است که درآلمانی تاگ ( روز)Tag ، ودرفارسی « داغ »، و درانگلیسی « دی day» شده است . وواژه « تاج » و « تاج بخش » نیز همین واژه است . پیش ازاینکه با دقت این موضوع بررسی شود ، برجسته وچشمگیرساختن این نکته، اهمیت دارد که این سه نیرو، دریک پایه باهم قرارمیگیرند . این« سه نیروباهم » هستند که شاهی را معین میسازند . تا چه اندازه این اندیشه درتاریخ ایران ، مراعات شده یا نشده است ، مسئله دیگراست .
ولی با این معیاربنیادی فرهنگی بود که حقانیت شاهی درایران ، درضمیرها سنجیده میشد. اینکه تصورمیشود، زال زر و رستم، همیشه برغم نگهبانی وپاسداری ایران، غلام وچاکرو غلام حلقه بگوش شاهان یا وفادار بدانها بوده اند، یک خیال کودکانه است . این بستگی، مسئله وفاداری نبود ، بلکه مسئله همکاری وهمپرسی سه نیروی برابرو همگوهربود . آنها نمیخواستند که مقام شاهی را تصرف کنند ، وخودشان شاه بشوند ، چون خودشان، جزو« سه پایه= سه خوشه= سه شعله= سه آتشدان » شاهی بودند ، که درآمیزششان باهم ، « شاهی » معنا ومحتوا داشت. آنها ضامن نگاهبانی ارزشهای سیمرغی درحکومت بودند، واین مرجعیت فوق العاده مهمی بود که موبدان زرتشتی مفاهیم آنرا ازاین داستانها زدوده اند، ولی با درک دقیق خود این داستانها، میتوان به وجود واهمیت و اشکال گوناگون ِ چنین مرجعیتی، پی برد . دربهمن نامه این اندیشه در« شاهی هما » ، عبارت به خود گرفته است .دودختر رستم ، یکی « پیشرو» و دیگری « رایزن ِ» « هما » میشوند، واین سه باهم ، بنیاد گذارداستانی، یا اسطوره ای سلسله هخامنشی میگردند .
هما و آذرگشسپ و زربانو ، هرسه نام یک خدایند.آذرگشسپ ،« آذرخوش» نیزنامیده میشود( مسعودی درکتاب التبیه والاشراف نام این آتشکده را آذرخوش نوشته است ، محمدعلی امام شوشتری ) و« گیاه شاه اسپرم »، « خوش اسپرم »نیز نامیده میشود . و خوش و خوشه و قوش(لوری قوش= هما ) بهترین گواه ، بریکی بودن این سه چهره و« سه گوشه بودنِ شاهی» است.تاج، خوشه ای بودکه اینهمانی با شعله آتش داشتتاج بخش، پهلوانان سیمرغی بودند« تاج » ، نماد سیمرغ بود، چون دربنیاد، خوشه ای بود که اینهمانی با شعله آتش داشت .« تاج » دراصل ، ازاسپرغمها وبستان افروز ( تاج خروس= اردشیرجان = ارتا خشتره گان ) و خوشه های گندم وجو وبرگ مورد(= مرسین= گیاه خدای خرّم ) و برگ بو (= غار= ماه بهشتی= دهمست = دهم+ است= رندLaurel tree=Lorbeer baum ) فراهم میشد، و شاهان وبزرگان روزهای عید و جشن، ومردمان ، در زمان دامادی برسر میگذاردند ( برهان قاطع ) . ردپای این اندیشه، درادبیات باقی مانده است. ازجمله خاقانی گوید :یا کلاهی کزگیا بافد شبان برسر تاج کیان خواهم فشاندباتاج خسروی ، چه کنی ازگیا ، کلاهبا ساز ِ باربد ، چه کنی پیشه (= نای ) شباننامهای « ۱- تاج ، ۲- دیهیم ، ٣- بساک » همه بهترین گواه براین نکته اند . بساک ، تاجی ازگلها وریاحین و اسپرغمها و برگ مورد است ، که پادشاهان و بزرگان روزهای عید برسرمیگذاردند . این واژه از « بسه » ساخته شده است، که همان «واس= وسه » است که خوشه باشد ، وپیشوند واژه « باسـتـانی » است ، که به «اکلیل الملک» گفته میشود . بسه وبسک ، به دسته گندم وجو دروکرده ، گفته میشود . بسدک ، دسته گندم و جو دروکرده و اکلیل الملک گفته میشود .
بساروب بنا بر رشیدی به خوشه چینی گفته میشود . درپشتو ، « بسیا » به زمین کشت وزرع شده ، و آبادی مسکون گفته میشود . نام شهر« فسا» ازهمینجا میآید . « خوشه وخرمن » ، همیشه متلازم پدیده« جشن وسور» بود . برسرنهادن تاج خوشه = شعله ، چند معنای جداناپذیرازهم داشت. یکی آنکه بیان اصل آبادکردن است ، دوم آنکه بیان اصل جشن سازیست .
سوم آنکه نشان « پیشرو خورشید و روشنی بودن » است . پدیده « پیشروبودن » ، مربوط به مقوله« گشتگاه = = مرحله تحول ومتامورفوز» است ، که یهوه و اهورامزدا و الله، آنرا ، نفی وطرد میکردند، چون آنها، روشنی را یکراست ، خلق میکردند . این ، تخم آتش بود، که با گشتگاه یا جای متامورفوزبه شعله ، و گشتگاه ازشعله ، به گرمی و روشنی کار داشت . این، « درخود ازچیزی به چیز دیگرگشتن » ، بیان اصالت انسان ، واصالت گیتی واصالت ماده( تن و خاک ) بود .
زرتشت ، که با خلق آتش از روشنی اهورامزدا ، یا آوردن آتش ازبهشت کار داشت، این مرحله گشت را ، منتفی و نابود ساخت . درتورات ، یهوه ، یکراست ، روشنی( درعبری به روشنی، ئور Or گفته میشود که همان هور= خورشید باشد ) را خلق میکند . روشنی ، متامورفوزشعله آتش نیست. اینها همه« مرحله تحول یا گشتگاه » ، وطبعا، اصالت گیتی وتن وخاک را، نابود و انکار میکنند . ازاین پس، آخوند و موبد و کاهن و کشیش این ادیان ، ازمتامورفوز گوهر انسانی خودشان به بینش، روی برمیگردانند ، و فقط بازتابنده روشنی ِِ یهوه ویا پدرآسمانی ویا الله و یا اهورامزدا هستند . درست همین ارث را در ممالک اسلامی به قشر« روشنفکر» نیز واگذارده اند . روشنی وگرمی ، از متامورفوز گوهرورندگی خود ِ اینها ، پیدایش نمی یابد ، بلکه مانند آخوندها ، وام گیرنده روشنی هستند. آنها ازقرآن ، روشنی قرض میکنند ، اینها از متفکران غرب .
ازاین رو پدیدهِ « سحرو سپیده دم » ، که بیان « مرحله گشت ازتاریکی به روشنائی » بود، در فرهنگ زنخدائی سیمرغی ، ارزش فوق العاده داشت. اساسا « ابلیس = البیس » که برق زدن ناگهانی بود ، این Transitos را نشان میداد . دراروپا به شیطان ، لوزیفرLuzifer میگویند ، درحالیکه لوزیفر، نام « زُهره = ونوس» است، که درآسمان، اینهمانی ستاره سحری دارد . چرا ونوس، خدای زیبائی وعشق ، شیطان شد؟ همانسان که سیمرغ ، که برق ناگهانی = البیس هست ، «ابلیس « قرآن ومحمد گردید . لوزیفر( روشنی Lux+آوردن+ حمل کردن ferre ) به معنای « آورنده روشنائی= آبستن به روشنائی و مامای روشنائی ازتاریکی » است.
این توراتست که نمیتوانسته است چنین گشتگاهی= متامورفوزی= دگردیسی را تاب بیاورد . در اشعیاء خطاب به زُهره = ونوس کرده میگوید ( ۱۴/۱۲ ) « ای زُهره ، دخترصبح ، چگونه ازآسمان فرو افتاده ای که امتها را ذلیل ساختی . چگونه به زمین افکنده شده ای وتو در دل خود میگفتی که بآسمان صعود نموده کرسی خود را بالای ستارگان خواهم افراشت وبرکوه اجتماع دراطراف شمال جلوس خواهم نمود. بالای بلندیهای ابر صعودکرده مثل حضرت اعلی خواهم شد. لکن به هاویه باسفلهای حفره فروخواهی شد .... » . بدینسان ، دخترصبح ، ستاره سحری یا زُهره ( درایران، زاور نامیده میشد ) که پیشرو روشنی آفتابست و آفتاب را میآورد ، همان « شیطان و ابلیس » ملعون میشود . موبدان زرتشتی ، راه دیگری برای برکنارکردن « زُهره » درپیش گرفتند که یهودیان . زُهره ، درفرهنگ ایران ، « رام ، دخترسیمرغ » بود . « رام » ، زنخدای نی نوازی( موسیقی) وجشن وموسیقی نوازی ) وباده و برهنگی بود . این زنخدا، که نخستین تابش سیمرغ ( بغ= خدای مهر ) بود ، گوهر سیمرغ را نشان میداد، نزد ایرانیان فوق العاده محبوب بود .
ازاین روموبدان زرتشتی « رام » را، مرد و نرینه ساختند ، و « نی » را در رام یشت ، تبدیل به « نیزه جنگ » کردند. ازدختر سیمرغ ، که اصل عشق و موسیقی وجشن بود، خدای جنگ ساختند ! درفرهنگ ایران به زُهره ، بیدخت وزاور میگفتند. بیدخت ، سبکشده « بغ + دخت » است . این مشتبه سازی « رام » با «اناهیت » ازسوی موبدان زرتشتی، از شعرابونواس که خودایرانی بوده است، بخوبی نمایان میگردد.ابونواس میگوید :اذوجهت ناهیذ نجدیه و حان من بیذخت اعوازناهید ازسوی نجد برآمد و بیدخت تزدیک فرورفتن است ( ازمحمدعلی امام شوشتری ) .دراین نکته ، جای هیچ شکی نیست که « مهر و بغ » نام سیمرغ بوده است و خدای مهر، زن بوده است .
موبدان زرتشتی، نام خدای مهررا از سیمرغ ، سلب، و به میتراس = مهراس = مرداس داده اند که همان ضحاک درشاهنامه میباشد ، که زرتشت بشدت با او مخالف بوده است . بهترین گواه براینکه « بغ» و« مهر» ، زن است ، ازنام ماه مهرگان در سغدی ، آشکارمیگردد . در سغدی به ماه مهرگان ( میترا گان ) =Baga-kaanich Bagakaanchگفته میشود که به معنای « بغ کنیز، زنخدای دوشیزه و نی نواز» است . کانیا و گانیا وگانا ، هم نی است وهم زن ( معرب گانا ، غنا ، تغنی است ). « ببر بیان » رستم ، همین بیور بغان ( سگِ آبی سیمرغ یا خدایان ) میباشد . دو نکته مهم که گوهر این خدا را مشخص میسازد ، یکی لـُختی و برهنگیست، و دیگری جشن است. در سغدی به برهنه و لخت بغنه bagna گفته میشود و به پرستشگاه ومعبد این زنخدا بغن bagn=bagan گفته میشده است . خدا، برهنه ولخت است. آنچه خدائیست ، برهنه ولخت میباشد . همچنین به جشن عروسی « بغنه پیش کته» bagane-pish-kete گفته میشده است .
وبه بخشیدن bagd بغد گفته میشده است ، چون گوهراین خدا ، خود افشاندن وخود تگاندن= تکاندن ( تاگ = تاج ) است.ازهمین واژه بخوبی میتوان اصل « تاج بخشی » را حس کرد . « امره = مره» نام سیمرغ ، درمرحله خود تکاندن وخود افشاندن است ( پیشوند مردم و امرداد ) و« چمره » نام سیمرغ درحالت ِخود پراکندن وخود پخش کردن است ( تبدیل به جمره ، یا به چمران، شمیران شده است ).درتورات دیده میشود که با روشنی وبینش ( با خوردن ازدرخت معرفت ) ، انسان، اندام زایشی ( تن ) خود را میپوشاند . تن که اندام زایشی باشد ، تنها نشان اندام زایشی نبود ، بلکه همه وجود انسان را دربرمیگرفت .
انسان درکل وجودش ، اصل آفریننده هست . آدم وحوا ، با نخستین بینش وروشنی که می یابند، ازتن خود ، شرمگین میشوند . این، بُن خوارشماری زندگانی درگیتی و زندگانی خاکی ، و معنای تازه خاکست که درپیش نداشت . اینست که رام= زهره، دخترسیمرغ، لخت وبرهنه است، چون درست به خاک وتن و به زندگانی درگیتی، ارج مینهد، چون « برهنیدن» که آفریدن باشد، دراصل، زائیده شدن درگیتی است . رام دریک دستش، خوشه انگوراست، که هم نماد انگور( باده= نماد متامورفوز= مستی ) و هم نماد « گوهرخوشه ای او » هست. واین خوشه انگوررا به سیمرغ ، هدیه میدهد .
سکولاریتهبازگشتِ زُهـره یا« رام »در روان هاستنه « ترجمهِ مفاهیم خشک پیچیده ازغرب»رام،« مادر زندگی» و « خدای زمان = زروان » است . با رام است که در« گـَشـت زمان » ، « جشن » ، نقطه محوری زندگانی اجتماعی میگردد . اینست که درفرهنگ سیمرغی ، دین ، « دین جشنی » بود . خویشکاری موبدان وهیربدان ، سازمان دادن جشن ها دراجتماع بود . زمان ، گشتگاه رام ، روندِ جشن بود .« جشن»، گرانیگاه دین سیمرغی بود .
جـشـن ، اصل اجتماعساز بود ، نه « ایمان به یک کتاب مقدس یا شخص مقدس». سکولاریته ، هیچگاه درانتظاربهشت یا زمان آخرو ظهوریک منجی، نمی نشیند ، و به وعده های توخالی بهشت، گوش فرانمیدهد ، بلکه در رندگی درگیتی ، بهشت یا جشن را میخواهد. این، « زندگانی تهی ازجشن درگیتی» هست که، نیاز به وعده و روءیای بهشت درآینده ، یا در فراسوی این جهان را دارد . زرتشت ، آتش را ازبهشت میآورد . به عبارت دیگر، جایگاه جشن ، درگیتی نیست.
درست این ، برضد جهان بینی زال زرو رستم بود . زُهره یا رام ، بنیاد گذار فرهنگ جشن هستند . سکولاریته ، با وارد کردن یک ماده درقانون اساسی ، یا با ترجمه کتابهای گوناگون ازاندیشمندان غرب ، آفریده نمیشود . این پیکر ِ لخت وبرهنه و رقصان ِو نوازنده و ساقی ِ رام یا زُهره است که آگاهبود همگانی را ، آگاهبود جشنی میسازد . خویشکاری حکومت(شاهی)،جشن سازیست . جشنگاه درهرشهری ، باید میان شهرباشد وجایگزین مساجد ومعابد گردد
نیایشگاهها ، باید جشنگاه ها باشند. غایت نیایش وگوهرنیایش، جشن است . معابد و مساجد و آتشکده ها وکلیساها، باید تبدیل به « جشن گاه زندگی درگیتی » گردند . جشن، نه تنها مرهم برای نابرابریهای اجتماعیست ، بلکه درست برای « ایجاد برابری اجتماعی و طبقاتی و سیاسی و دینی » است . گرانیگاه مسائل ایران ، دوهزارسالست که مسئله « امتیازطبقه موبدان و آخوندها وفقها و علمای دین » ازهمگان است ، نه مسئله تبعیض طبقات اقتصادی . این تبعیض بنیادیست که بایستی نخست ازبین برده شود ، تا « مای اجتماعی ویا مای ملی » ، دراثر« جشن » ، آفریده شود . « دموکراسی » هم ، «جامعه جشنی » است .

بازگشتِ زُهره یا« رام » ، بزرگترین یاغیگری و طغیان وسرکشی دربرابر ادیان نوری ( چه مسیحیت ، چه اسلام ، چه زرتشتی ، چه یهودیت ) میباشد. واین پرچم طغیان و یاغیگری را مولوی بلخی درفرهنگ ایران ، بازبا گستاخی بی نظیرش، برافراشته است . خدایان نوری ، ازیهوه گرفته تا اهورامزدای زرتشت ، ازپدرآسمانی گرفته تا الله ، همه بزرگترین دشمن خود را در زهره = افرودیت = رام وسیمرغ میدیدند، و اورا هست که ابلیس ودجال و شیطان و اهریمن و جمشید کُش و زدارکامه و زائوکش یا « لواط کننده با خود » یا« روسپی » دانسته اند.

واژه « آسیب » که حتا درغزلیات مولوی به معنای « عشق » است ، تبدیل به « گزند و آزار» کرده اند . «عشق » ، اصل آزاراست . همچنین« ویناس» که تبدیل به واژه « گناه » امروزه ما شده است ، به معنای قوناس وقوناخ ( عشق ومهمانی) است. همه اینها ، بیان مسخسازی و واژگونه سازی ارزشهای ِ فرهنگ اصیل نخستین است .
این مولوی بلخیست که « زُهره » را که یهودیت ومسیحیت ، تبدیل به شیطان کرده بودند ، ودراسلام نام « ابلیس» بدو داده شده بود ، پیکریابی اندیشه سکولاریته است، با دلیری و گستاخی بی نظیری ، از سر، در غزلیات خود ، به کردار اصل عشق و طرب و زیبائی زنده ساخت . او خدا را، درغزلیات خود ، باز ازنو به کردار « عاشق و مطرب و ساقی » تصویرکرد .زُهره عشق هرسحر، بر درما چه میکند ؟دشمن جان صدقمر، بر درما چه میکند ؟هرکه بدید ازو نظر ، باخبراست وبی خبراو ملکست یا بشر؟
بر درما چه میکند ؟زیرجهان ، زبر شده . آب، مرا زسر شدهسنگ ازو، گهرشده ، بر درما چه میکند ؟
در زاهدی شکستم ، به دعا نمود نفرینکه برو که روزگارت ، همه بیقرار باداتن ما ، به ماه ( سیمرغ ) ماند، که زعشق میگدازددل ما ، چو چنگ زُهره ، که گسسته تار بادابه گداز ماه منگر، به گسستگی زُهرهتو حلاوت غمش بین ، که بکش هزار باداچه عروسی است درجان، که جهان زعکس رویشچو دو دست نو عروسان، تر و پرنگار بادابادا مبارک درجهان، سور و عروسیهای ماسورو عروسی را خدا ، ببرید بر بالای مازُهره ، قرین شد با قمر، طوطی ، قرین شد با شکرهرشب، عروسی دگر، ازشاه خوش سیمای مااین سرکشی و سرپیچی و یاغیگری ازخودِ گوهر رامی یا زهره ای مولوی بود، که دراو، باز برانگیخته و بسیج شده بود . درفرهنگ ایران ،« روان هرانسانی» ، گوهر « رام = زهره ، خدای عشق و موسیقی و رقص وشعرو زیبائی و شناخت » را دارد( رام = روان ، آنندراج ) .
و این روان یا رام است که « افروزنده آتش جان » هرانسانی است . این رام هست که آراینده و نظم موسیقائی به تن میدهد ( گزیده های زاد اسپرم ، ۲۹ ، ۷ ). در روز بیست ویکم ، روز رام است، که فریدون برضحاک چیره میشود . دراین روزبود که برای چیرگی بر« اصل زندگی آزاری ، ضد قداست جان » ایرانیان ، زنار،یا کمر بند که دراصل، سی وسه رشته ( خدایان زمان) بود، به کمر می بستند ( آثارالباقیه ابوریحان )، تا سوگند وفاداری به این اصل بزرگ، یاد کنند . موبدان زرتشتی ، اینهمانی رام با روان انسان را، دربن انسان ، حذف کرده ، و آن را جزو « بن جانوران » کردند ( بندهش ، بخش چهارم، پاره ٣۵ ) .
دستانی یا لحنی را که باربد برای « رام جید» که روز ۲٨ ماه باشد، ساخته است ،« نوشین باده یا باده نوشین » نام دارد . گوهرزنخدا رام ( درتصویربالا که با خوشه انگوراست) ، باده نوشین است . ساقی بودن و مطرب بودن و عشق و عاشق و معشوق بودن ، گوهر خدای مولوی گردید ، که همه بازتاب تصویر ِ زهره (رام ) وماه ( = سیمرغ ) است . مرده بُدم ، زنده شدم ، گریه بُدم ، خنده شدمدولت عشق آمد ومن ، دولت پاینده شدمدیده سیر است مرا ، جان دلیر است مرازَهره شیر است مرا ، زُهره تابنده شدمزُهره بـُدم ، ماه شدم ، چرخ دوصد تاه شدمیوسف بودم ( اصل زیبائی) زکنون ، « یوسف زاینده » شدمازتوام ای شُهره قمر، درمن و درخو دبنگرکز اثر خنده تو ( هلال ماه ، خندانست) گلشن خندنده شدممقبل ترین و نیک پی، دربرُج زهره ، کیست؟ نـی .زیرا نهد لب بر لبت ، تا ازتو آموزد ، نوانی ها وخاصه نیشکر، برطمع آن بسته کمررقصان شده درنیستان ، یعنی تعزّ من تشابـُد بی تو، چنگ و نی، حزین . بُرد آن کنارو، بوسه ایندف گفت : میزن بر رخم ، تا روی من یابد بهادراینجا که مولوی ، دربرج زُهره ، نی می یابد ، درست نشان بقای تصویر « رام » در ذهن اوست .
این زُهره یا رام است که آرمان هستی یا زندگی انسان برای او میگرددهمیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویشکشد کنون کف شادی ، به خویش دامانمزبامداد کسی غلملیج ( غلغلک= گل خوجه ) میکندمگزاف نیست که من ناشتاب ، خندانمترانه ها زمن آموزد این زمان ، زُهرههزار زُهره ، غلام دماغ سکرانمواو ازیاد نمی برد که این شمس تبریزیست که گوهر زُهره را دروجود او، ازسر برانگیخته است :شمس تبریز مرا ، طالع زُهـره داد استتا چو زُهـره ، همه شب جز به بطرمی نرومبطر، درشادی و نشاط و خرّمی به اوج رفتن است . بطر، گردن کشی کردن است . این فطرت رامی یا زُهره ای در مولوی، ازنو بسیج و زنده میشود ، و این گوهر انسانیست که زندگی را از ملول بودن میرهاند :ازملولی هرکه گرداند سری درکشم درچرخش و گردان کنمآن ملولی، دُنبل « بی عشقی» استجان اورا عاشق ایشان کنمعاشـقـی چـبـود ؟ کمال تشنگیپس بیان چشمه حیوان کنمصبرنماندست که من ، گوش سوی نسیه ( فردا، بهشت) برمعقل نماندست که من ، راه به هنجار رومعقل مزورو مصلحت بین وسرد ، که دنبال راه همه میرودچنگ زن ای زُهره من ، تاکه برین تن تن تنگوش برین بانگ نهم ، دیده به دیدار برمبادا مبارک درجهان ، سور و عروسیهای ماسور وعروسی را خدا ، ببرید بر بالای مازُهره ، قرین شد با قمر، طوطی، قرین شد باشکرهرشب ، عروسی دگر، از « شاه خوش سیمای ما »این زُهره ، دخترصبحی که تورات دراو، شیطان را میشناسد ، واین زُهره که دراسلام ، زنیست که هاروت وماروت دل به او می بازند وبدین علت، ازگستره ِ خدائی، طرد میگردند ، ازسر، درفش خود را برضد « ضحاک زدارکامه که در قربانیهای خونی ، گوهر جشن را می یافت » در غزلیات مولوی برمیافرازد .
آنگاه این روشنفکرانی که لوزیفر( آورنده روشنائی = زُهره = شیطان= خدای ماما ) ازمتامورفوز وجودِ خود ِ آنها ، آتش نیفروخته ، به مـُشتی اصطلاحات خشک و مفاهیم ِ یخزده وزمهریری از فلسفه غرب چسبیده اند، تا ایرانیان را سکولار کنند . این پیکر زیبای زُهره یا رام هست که همه را از زیبائیهای گیتی ، مست و خرّم و رقصان میکند ، نه چند تا مفهوم خشکیده وبی روح و یخ زده و ترجمه شده ازغرب . سکولاریته ، عاشق « رام » شدنست که خدای تحول دادن گوهرجشنی خود ، درروند زمان ودرگوهرانسانها ودرگیتی و طبیعت هست . درفش سرکشی برضد خدایان نوری را، که مولوی برافراشت، هیچ روشنفکری درایران، تاکنون بوئی هم ازآن نبرده است ، تاچه رسد به اینکه گستاخی وتوانائی آن را داشته باشد که این درفش را بازبرافرازد .خدایان آورنده روشنی از تاریکیبُن ها جویندگی و بینش حقیقت درهرانسانیچیست که هردمی چنین ، میکشدم به سوی او ؟عنبر، نی . و مشگ ، نی .
بوی ویست ، بوی اوچرا رام یا زُهره ، اینهمانی با« بـوی » دارد ؟چرا، زُهره ، کسیست که میخواهدخـدا را ازتخت ، بیندازد ؟چرا زُهره، کسیست که قدرتهارا برروی زمین ، سرنگون میـسازد ؟ای مطرب دل، زان نغمه خوشاین مغز مرا ، پـُر مشـغـله کنای زُهره ومَـه ، زان شعـلهِ رودو چشم مرا ، دو مَـشـعـلـه کنکجاست مطرب جان( رام ) تا زنعره های صلادرافکند ، دم او ، در هزار سر ، سو دااگر زمین بسراسر، بـرُویـد از « تـوبه »بیک دم ، آن همه را ، عشق بدرود ، چو گـیاازآنکه توبه ، چو بند است ، بـند نپـذیردعلوّ ِ موج چو کـُهسار و، غـره دریادرفرهنگ ایران ، سه خدا بودند که « آورنده روشنی ازتاریکی » بودند : ۱- رام (= زهره ، درایران، زاور، خوانده میشد) و۲- سروش و٣- رشن( رشنواد ، کسیکه داراب، فرزند هما را برای نخستین بار، میشناسد- درشاهنامه ) . درتورات ، یهوه درهفت روز خلقت ، اصلا آتش را هم خلق نمیکند ، وصحبتی ازآتش نیزنمیکند، و « روشنی و گرمی » ،ازآتش برنمیخیزد ، بلکه در آغاز، خود یهوه ، « روشنائی » را خلق میکند . روشنائی یهوه و الله ، ازآتش برنخاسته اند .
روشنائی و گرمی ، متامورفوز « آتش = تخم » نیست . بدین سان ، انسان وجان ، ازاصالت بطورکلی، و از« اصل بینش و روشنی بودن » افتاده اند. تورات با این عبارت آغازمیشود که : « وخدا گفت : روشنائی بشود و روشنائی شد، و خدا روشنائی را دید که نیکوست ، و خدا روشنائی را از تاریکی، جداساخت » . با جداساختن روشنی ازتاریکی و خلق روشنائی مستقیما در آغاز، سرنوشت زُهره ، معین میگردد، که خدای « آورنده روشنی از تاریکی Lucifer» بود . همینسان این خدایان ) ( زُهره + سروش + رشن = کاوتِس ) ، هم در میترائیسم ، وهم دردین زرتشت ، خویشکاری ِ نخستین ِ خود را از دست میدهند . دراین دو دین ، هرچند رام و سروش و رشن ، نگاه داشته میشوند ( زرتشت درگاتا ، فقط یکبارنام سروش را میآورد و یادی از رشن نمیکند ) ، ولی ازاصالت، انداخته میشوند ، یا نقشهای «وردستی » به آنها داده میشوند. اهورامزدائی که جایگاهش، روشنائی بیکران است، وهمه چیز را از روشنائی خود( ازهمه آگاهی خود) میآفریند ، دیگر نمیتواند ، رام ( زاوَر= زُهره ) و سروش و رشن را ، به کردار « آورنده روشنائی از بُن تاریک انسانها » تاب بیاورد . اینست که این هرسه خدا ، از « بُن انسان » ، تبعید و طرد میشوند، و ارج روشنی و بینشی که درجستجوی مستقیم و بلاواسطه خود انسان ودرمتاموروفوزگوهرخود انسان، یافت میشود ، ازبین میرود . درلاتین دیده میشود که لوسیفرLucifer که به معنای « آورنده روشنی است هم به ۱-زنخدای ماه ، وهم ۲- به ستاره سحری که زُهره باشد، و هم٣- به دیانا Dianaگفته میشد که خدای ماما ست که یاری دهنده در زائیدنست، مانند سیمرغ که آل نامیده میشده است، و دراصل مامای زائیدن رستم از رودابه بوده است . این معانی سه گانه ، روند زاده شدن خورشید( روشنی روز) از ماه درشب، بوده است . لوسیفر، یا آورنده روشنائی ازتاریکی ، که بیان پیدایش وزایش روشنی وبینش و کل هستی، ازبُن وتخم هرچیزیست، راه را برای « خدای خلق روشنی » بکلی می بست. ازاین رو، لوسیفر، فرشته یاغی شد که خدایان نوری را ازتخت میاندازد و همچنین ، قدرتهای زمینی را سرنگون میسازد.این خدایان ) رام ، سروش ، رشن ) ، درالهیات زرتشتی ، نگاهداشته میشوند، ولی همه ، گوهراصلی خود را که در دین سیمرغی یا زال زری داشتند ، از دست میدهند . تصاویرخدایان « رام» و « سروش » و« رشن » ، در الهیات زرتشتی، درست نابود سازنده فرهنگ اصیل ایران و اصالت انسان و اصالت گیتی و خاک میگردند . این هرسه ، پیکریابی « آگاهبود سحری، یا سپیده دمی، یا پگاهی » یا بسخنی دیگر، پیکریابی « اصل متامورفوز مستقیم وبیواسطه حواس ِ خود ِانسان، به آگاهی وبینش وروشنی » هستند . رام یا زُهره ، اینهمانی با « بوی » دارد، و بوی ، به « همه حواس و اندام شناخت وگفتار » ، گفته میشده است . دربندهش( بخش چهارم، پاره ٣۴ ) میآید « روان ، آنکه با بوی درتن است : شنود، بیند و گوید و داند » . « بوی » درفرهنگ ایران ، همانسان که به « حواس » گفته میشده است ، به «آگاهبود و شعور و وجدان » نیز گفته میشده است . درفرهنگ ایران ، حواس ، از آگاهی و بینش و روشنی، جدا ساخته نمیشوند ، بلکه انسان درهمان آن، که حس میکند ، روشن و آگاه وبیننده نیز میشود . یا درهمان آن که روشن و آگاه میشود، حس نیز میکند .
آگاهی وشعورووجدان ، خویشکاری ِ نیروئی فراسوی « حواس» نیست . این اندیشه بسیار ژرف ، در اصطلاح « بوی = روان = رام = زُهره » ریشه دوانیده است .آگاهبود سحری و سپیده دمی ، نه تنها آورنده روشنائی ازژرفا و بُن تاریکست ، بلکه هنر « پیش روی ، پیش دوی ، پیش تازی ، پیش آهنگی » دارد . روان انسان ، رام یا « بوی » بود .
همه حواس و نیروی شناخت انسان، هم آورنده روشنائی ازبُن تاریک بودند ، و هم پیش بین و پیش یاب وپیشگام وپیشتاز بودند . سحر و سپیده دم بینش و آگاهی ، ازبُن هرچیزی بودند . حواس و خرد ، بو میبرند . حواس و نیروی شناخت انسان ، در« کنـون » نمیایستد و نمی ماند ، بلکه در زمان ، به پیش می تازد .
این بو بردن ازآینده وپیش آمدها ، که درخودِ گوهر اندام حسی و شناختی » انسان، سرشته شده است، اورا راهبری میکند . آگاهبود سحری یا پگاهی ، نه تنها پیش بینی در دیدن هست ، بلکه دیدن هم ، یکی از بوی ها = حواس هست .
انسان درهمه حواسش ، پیش بو ، پیش بین و پیش یاب وپیشتاز هست . خود جان ، نوعی پیش آگاهی ازخطر و آزار را درهمه حواس پدید میآورد که انسان را راهنمائی میکند . این « ازخود ، درجستجو، راه را گشودن و راه را بو بردن » در هرجانی هست. سروش ، که دربُن هر انسانی است ، در نخستین داستان شاهنامه ، از توطئه اهریمن برای کشتن کیومرث( بُن همه انسانها در الهیات زرتشتی ) ، زود آگاه میشود، و این آگاهی را درگوش سیامک زمزمه میکند . این سروش دربُن ِ وجود ِ فریدون هست که اورا ازتوطئه برادرانش برای کشتن او ، آگاه میسازد .
او بو میبرد که برادرانش میخواهند اورا بکشند . اینست که حواس ، تنها مستقیم و بلاواسطه ، « آنچه درپیششان= حضورشان هست » درنمی یابند ، بلکه همانسان که واژه « پیش » در فرهنگ ایران ، نه تنها بیان « حضور» است ، بلکه بیان « بسوی آینده= و آنچه پیش میآید » نیزهست ، با هرحسی ، گونه ای « پیش حسی » ، « پیش آگاهی » نیزهست ، که « رازگونه ، در گوش خرد، زمزمه » میشود . حواس، امتداد می یابند ، به آینده ، کشیده میشوند . این آگاهی ، ویژگی آمیختگی سیاهی با سپیدی را دارد، دود و شعله با همست،« سایه روشن » است. هرحسی،هرشناختی ، پیشرو، پیش دو، پیش کشنده نیز هست .
درست با همین ویژگی « بوی = رام » بود که ادیان نوری ، سرسازگاری ندارند ، چون با چنین ویژگی، جان و روان انسان ، نیاز به راهنما و پیشوا ومرجع تقلید و پیامبر و واسطه و حُجـّت ندارند . آشیانه سیمرغ ، برفراز « سه درخت خوشـبـو »بُن هرجانی، « سه بوی به هم آمیخته» یا عشق استسیمرغ، یا بُن هستی، یا خدا، اصل عشق استدرشاهنامه ، برفرازکوه البرز، سه درخت خوشبو هستند که به هم پیوسته اند ، و برفرازاین سه درخت خوشبو هست که سیمرغ ، آشیانه دارد .
به عبارت دیگر، درخت کل هستی ، مرکب ازسه چوب = سه بوی = سه عشق است، که باهم میآمیزند ، ویک بو یا یک عشق میشوند . « ون van » هم درپهلوی « درخت وجنگل » است و« درخت بس تخمک » که فرازش سیمرغست، « وَن van» نامیده میشود ، و واژه « وندیدن vanditan» درپهلوی به معنای « دوست داشتن و پرستیدن و ستایش کردن » است . همچنین در سانسکریت « ون van » به معنای « عشق و دوست داشتن » است و هم « وان vaan» به معنای چوب ، عشق ، پرستش » وهم « ونه vana» به معنای « درختستان ، و خواهان ومشتاق » است وهم نی و چوب و چوب نی « ونسه » میباشد. زُهره ،که درایران « زاور»، و در روم ونوسVenus نامیده میشد از واژه ونس vanas مشتق شده است، که به معنای لذت و کامست( Stowasser) که درآلمانی هنوز به شکل « ونه Wonne» بکاربرده میشود(Duden). خدای عشق و زیبائی ، با چوب نی، و نی، و بوئی که درچوب و تخم گیاهان نهفته است، کار دارد .
نه تنها ونوس رومی ، بلکه افرودیت یونانی ، خدای زیبائی وعشق، که همه گستره طبیعت ازتن او میرویند و ازاو جان میگیرند ، نیز در اصل دیونه Dioneیا Dio+naia نامیده میشده است، که به معنای « نی خدا » هست . سه درخت خوشبو ، سه اصل جهان در درخت کل هستی میباشند، که باهم آمیخته اند که گوهر سه اصل، باهم آمیخته و یکی شده (« بوی» و« بود » ، یک واژه اند .
چیزی «بود» دارد، که بودارد وبو میدهد ، وازحواس انسان ، حس کرده و شناخته میشود ) کل هستی میباشند . بدینسان گوهر ِ سیمرغ = ارتای خوشه ، « بوی = عشق = آرزو= امید » هست که ازاو درسراسرگیتی، پخش وپراکنده میشود و فضا را پرمیکند وهمه ، عشق را می بویند . بوی آن خوب ختن می آیدم بوی یار سیمتن میآیدممیرسد درگوش ، بانگ بلبلان بوی با غ و یاسمن میآیدمدرد ، چون آبستنان میگیردم طفل جان ، اندرچمن میآیدمبوی زلف مشکبار ِ « روح قدس »همچو جان ، اندر بدن میآیدمخدا ، سیبی ( سیب = پیکریابی عشق است ) است که هرجا آن را بشکافند، بوی خوشش، همه جا پخش میگردد .ازآن سیبی که بشکافند در رو م رود بوی خوشش، تاچین وماچیناگر« سیبش» لقب گویم وگر« می »وگر« نرگس» و گر« گلزار» و « نسرین »یکی چیزست . دروی چیست ، کان نیست !دراو چیست که نبوده باشد .
دراو، همه چیز، موجود هست.خدا پاینده دارش ، یارب ، آمینخدا یا بن هستی، « بوی یا عشق» است که ازهرجانی، بیرون آمد، همه جا پراکنده میشود و دریک نقطه نمی ماند و همه را بدون تبعیض فرامیگیرد . اینست که رام ، که دخترسیمرغ ، یا نخستین پیدایش اوهست، اینهمانی با «روان = بوی » دارد . خدا یا بُن هستی، بودارد ، خوشبو هست، چون، « بود= اصل هستی هرچیزی » هست . حتا اهورا مزدا، همین ویژگی خوشبوئی گوهری را به خود نسبت میدهد .
این بُن هرجانی یا هرانسانی هست که مارا میکشد. بوی هرچیزی ، مارا به سوی شناخت آن ، حس کردن آن ، راهبری میکند . همه خدایان ایران ، دارای بوهای خوشند . بوی هرچیزی ، پیامبر اوست .گفتا که بود همره ؟
گفتم خیالت ای شهگفتا که « خواندت » اینجا ؟ گفتم که « بوی جانت »ای روی خوشت ، دین ودل منای بوی خوشت ، پیغمبر منچیست که هردمی چنین ، میکشدم بسوی اوعنبر، نی و، مشک ، نی . بوی ویست ، بوی اوسلسله ایست بی بها ، دشمن جمله توبه هاتوبه شکست . من کیم ؟ سنگ من وسبوی او مولویچوب درخت کل هستی ، بوی مهر دارد ، که میکشد و جاذبه دارد .
ازاین روی هست که وای به ( = نای به ) کفش چوبین دارد ( بندهش ) .
این بوی مهر سیمرغ( خوشه سه درخت خوشبو) ، در آشیانه هست که سام را بسوی کوه البرز، برای یافتن گم کرده اش ، راهبری میکند . برفراز این سه درخت :برو بر نشیمی چو کاخ بلند زهرسو، برو بسته راه گزندبرو اندرون ، بچه مرغ و زالتو گفتی که هستند هردو همالهمی « بوی مهر» آمد از باد اویبه دل ، شادی آورد ، همی باد اوینبـُد راه، برکوه ازهیچ روی دویدم بسی گرد او پوی پویمرا « بویه پورگم کرده » خاستبه دلسوزکی ، جان همی رفت خواستاین بوی سیمرغ و زال، که شیر را ازپستان خدا مکیده است ، درسام ودرهرانسانی ، « امید، آرزومندی = بویه » میآفریند ، وهنگامی که سیمرغ ازکوه ، زال را با خود فرود میآورد :زکوه اندر آمد چو ابر بهار گرفته تن زال، اندر کنارزبویش، جهانی پرازمـُشک شددو دیده مرا با دولب ، خشک شد..به پیش من آورد ، چون دایه ایکه ازمهرباشد ورا مایه ایزبانم برو بر، ستایش گرفت بسیمرغ بردم نمار، ای شگفتدراینجا سام نریمان ، نخستین بار درفرهنگ ایرانی ، « تجربه قداست دینی » را میکند ، که تفاوت کلی با تجربه قداست دینی، در یهودیت ودر اسلام دارد . سام نریمانی که فرزندش زال زر، را درواقع ، کـُشته است، ودرکودکی ، بیرون افکنده ، و بدست مرگ سپرده است، واکنون برای پوزش ( استغفار) نزد خدا آمده است، خدا ، نه تنها، دم از گناه بزرگ اوکه برضد قداست جان بوده است، و قبول پوزشش ، نمیزند ، بلکه با مهرش، به پیشواز او میشتابد، و فرزندش را که اکنون فرزند و همال خود ِ سیمرغ یا خدا شده است، به اوازنو هدیه میدهد .
عشقی که گناه را فراموش میکند، و ازمجازات قتل وقصاص ، سخن نمیگوید ، عشقیست که وجود سام را دیگرگونه میسازد . این تجربه عشق خدای ایران، سیمرغست که برعکس تجربه های قداست در یهودیت و اسلام ، روبروشدن با خدا و دیدار مستقیم او ، در بوی مهری که جهان را فرامیگیرد، سام را چنان منقلب میسازد که « خرد ، درسرش دیگر جای نمیگیرد » .
این بوی زال، درآشیانه سیمرغست که سام جوینده را به سوی کوه البرزراهبری میکند . جای شگفت و حیرت است که شعرای ایران ، این همه از یعقوب و بوی پیراهنش ، شعر سروده اند ولی کسی جز فردوسی ازبوی زال وسیمرغ که چشم سام را روشن میکند، و رهگشای بسوی خداست، سخنی هم نگفته است .
سیمرغ ، مهترپریان، همیشه در« بوی وشعله آتش» چهره می نماید . هنگامی زال زر، بیاری سیمرغ برای درمان رستم ورخش نیاز دارد سه مجمر( آتشدان ) پرازآتش تیز( آتش شعله ور) با عود سوزان، فرازکوه میبرد و دراین شعله آتش و بوی است که سیمرغ درمیان شب ، تجلی میکند :هم آنگه چومرغ ازهوا بنگرید درخشیدن آتش تیز دیدنشسته برش زال با داغ ودرد زپرواز، مرغ اندرآمد به گردبشد تیزبا عود سوزان فراز ستودش فراوان و بردش نمازبه پیشش سه مجمر( آتشدان ) پر ازبوی کردزخون جگر، بر رخش ، جوی کردهمیشه بُن هستی یا خدا یا حقیقت ، در« بوی برخاسته ازشعله آتش » پیکربه خود میگیرند ، نه در« روشنائی » . این «متامورفوز خود تن » هست که گوهر خدائیش ، تبدیل به روشنی و گرمی ، به حقیقت میگردد .
این وحی نیست که ازآسمان ، عاملی آنرا فرود بیاورد. این است که مولوی میگوید پیامبران ، عود هستند که هنگامی درآتش افتادند ، بوی خدا، ازآنها برمیخیزد ، ولی اگر تو به چنین بوئی ، قانع نیستی خودت، عودی درآتش بشو، تا معدن و سرچشمه حقیقت گردی :عود خلقانند ، این پیغمبران تا رسدشان بوی علـّام الغیوبگر به بو ، قانع نه ای .
تو هم بسوزتا که معدن گردی . ای کان عیوبچون بسوزی، پـُرشود چرخ از بخورچون بسوزد دل ، شود وحی القلوبفقط توئی که خودت را ازاین متامورفوز ِ گوهری بازمیداری ، و از اصالت بینشی خودت ، روبرمیگردانی .« بو» که « بودت » هست، باید گرم شود ، تا ازخویشتن برآید . در شعله کشیدن وجود خوداست که بوی خوشی که درجانست ، پدیدارمیشود .بسوز ای دل که تا خامی، نیاید بوی دل ازتوکجا دیدی که بی آتش ، کسی را بوی عود آمدهمیشه بوی با عود است ، نه رفت ازعود ، نه آمدیکی گوید که دیرآمد ، یکی گوید که زود آمدبوی هرکسی را میتوان ، بیش ازگفتارو پیش ازگفتار، شنید. آنچه کسی نمیگوید و فاش نمیسازد، میتوان ازآنچه گفته است ویا ازخاموشی اش ، بو برد . بوی نهفته درانسان یا درهرچیزی، غماز است وخودرا لو میدهد .
بورا نمیتوان پوشانید. هیچ چیزی نمی تواند ، بوی خود را مخفی سازد .بو که گوهر هرجانیست ، به رغم آنکه نهان و غیب است ، ولی نیروی کشش برما دارد . حواس ما ، بو میکشند ، یا به عبارت دیگر، با بُن واصل چیزها ، رابطه مستقیم دارند. این کشش به درون و باطن و گوهر نهفته هرچیزیست که انسان را به جستجو می انگیزد . هیچ انسانی نیاز بدان ندارد که با اراده و عمد ، جوینده بشود . این ، جویندگی و پژوهندگی ِ زورکی و نمایشی وساختگیست .
انسانی، که حواسش را خرفت نکرده باشند ، به خودی خود ، جوینده و « بوینده » هست . با زور و عنف و اراده و تقلید ازشعار « خودجوئی وجستجوی حقیقت » ، نباید و نمیتوان به جستجوی حقیقت رفت ، بلکه باید روزنه های حواس خود را که با مفاهیم و تصاویر و آموزه ها، پر کرده و گرفته اند ، ازاین مفاهیم و تصاویر و آموزه ها ، آزاد ساخت .
روزنه های حواس را باید ازاین عادتهای فکری و ایمانی ، خالی کرد . این ایمانها و آموزه ها و عقاید هستند که هیاهو راه انداخته اند که حواس، به تنهائی ، قادر به درک حقیقت وبُن پدیده ها نیستند . حقیقت، غیب است. حقیقت ، فراسوی حضور حواس است . حقیقت وخدا و بُن همه چیزها ، بدان علت « غیب و فراسوو ترانسندنس » است، چون عقاید و عادات فکری و آموزه ها آموخته شده ، روزنه های حواس ما را آکنده اند . بوی حقیقت وخدا وبُن هستی ، دیگر نمیتواند به حواس انسان راه یابند . حواس ، «اخشم » شده اند ، و توانا به بو کشیدن نیستند .
حقیقت یا اصل و گوهرچیزها ، در بویشان ، که نادیدنی و ناگرفتنی هستند ، درپیرامونشان پخش و پراکنده میشوند و جهان را پرمیکنند . فضای ما، پر ازبوی حقیقت و بُن و اصل پدیده هاست . فقط ما را « اخشم » کرده اند . سراسر وجود ما ، بینی هائی هستند که حس بویائیشان را دراثر « خشم = تجاوزخواهی = زدارکامگی = بردن به هرقیمت = قهرو قدرت طلبی » ، از دست داده اند . ما به« زکام کل حواس= زکام وجودی » ، مبتلا شده ایم . هستی ما ، زکام شده است .
وانسانی که برغم داشتن بینی و« حواسی بینی گونه اش »، نمیتواند بو ببرد ، نمیتواند بوی حقایقی را که درسراسر فضای اجتماعی و سیاسی و دینی اوپخش و پراکنده اند ، دریابد . غیب بودن ، مسئله نیست . بوها همه ،غایب ازنظرند و به دست نمیآیند . با دریافتن این بوهاست که بوی جان خود انسان نیز ، برمیخیزد ، و نسیم بهاری میگردد :بیا تا نوبهارعشق باشیم نسیم ازمشک و ازعنبر بگیریمزمین وکوه و دشت و باغ جان راهمه ، درحلـّه اخضر بگیریمدکان نعمت ، از« باطن » گشائیمچنین خو ، از درخت تر بگیریمتا بالاخره بجائی برسیم که بوی سیمرغ یا رام یا زُهره از ژرفای هستی وجان خود مان ، به حواسمان برسدچند باشد غم آنت که زغم ، جان ببرمخود نباشد هوس آنکه ، « بدانی جان چیست ؟
»چند گوئی که چه چاره است و مرا درمان چیست ؟چاره جوینده که کرده است ترا ؟
خود ، آن چیستبوی نانی که رسیده است ، بران بوی بروتا همان بوی دهد شرح ، ترا کین نان چیستگرنه ، اندر تتق ازرق ، زیبا روئیستدرکف روح ، چنین مشعله تابان چیستآتش دیده مردان ، حجب غیب بسوختتو ، پس پرده نشسته ، که به غیب ، ایمان چیستبوی جان خود را دریافتن ، بوی جان هرکسی را دریافتنست، و این راه ِجستن چاره ، برای رهانیدن جان خود وجانهای دیگر ازغم و رسیدن به طرب است .
ازجان خود است که میتوان بوی زهره یا ماه ( سیمرغ ) را که جانان ، که مجموعه همه جانها درعشقست، شنید .ازکنار خویش یابم هر دمی من بوی یارچون نگیرم خویش را من هرشبی اندر کنارتا فریاد زنیم :من طربم ، طرب منم ، زُهره زند نوای منعشق میان عاشقان ، شیوه کند برای مناین زُهره یا رام هست که هنگامی درخاک وگلی که یهوه والله ازآن وجود انسان را برای عبودیت واطاعت ساخته اند ، پنجه خود را بزند ، این گل وخاک وجود انسان ، در یک آن ، تبدیل به چنگ وچغانه میشوند، و انسان اصل موسیقی و طرب میگردد :ای زده مطرب غمیت در دل ما ترانه ایدر سرو دردماغ جان ، جسته زتو فسانه ایچونکه خیال خوش دمت ، ازسوی غیب در دمدزآتش عشق برجهد ، تا به فلک زبانه ایزُهره عشق ، چون بزد ، پنجه خود درآب وگل

« ارتـای ســرفـراز »



« خـدای ِ جـنـبـشـهای آزادی »
خدائی بسیار خطرناک
که رویاروی همه قدرتها، میایستد


سرکشی« حق » ، در برابر ِ « قانون و حـُکـم و َامـر»
سرکشی«حقیقت»،دربرابر« بینش وآموزه وشریعـت»

چرا سیمرغ ، همیشه ازنو، کـُشته ، ویا ازنو سوخته ، ویا ازنو، ازهم پاره پاره و ازهم شکافته میشود ؟
چرا سیمرغ ، همیشه دروغ و باطل و افسانه ساخته میشود ؟
چرا سیمرغ ، در تورات ، شیطان (= ساتان ) ومار،و درقرآن ، ابلیس وخـنـّاس شده است ؟ نام دیگر «ابلیس » نزداعراب،« حـارث » بوده است(بحارالانوار باقرمجلسی ) که معرب واژه «ارتـا=ارس= ا ِ ر ِ ز» است .
چون اوخدائی بود که برضد هرقانونی و هرعـُرف وسنـّتی ، وهر شریعتی وهر امری وحکمی و آموزه ای ، که خود را سـفت و سخت و تغییر ناپذیر( نا گردان) و پایدارمیساخت ، برمیخاست ومیایستاد. چون او، حقیقتی است که در« صورت گرفتن در بینشی » ، نمیتوان او را درآن بینش ، سفت وثابت وافسرده و منجمد کرد ، ودرهم شکستن آن بینش ، درآن عبارات و اصطلاحات ، و جستجوی بینشی نوین، روند زاده شدن حقیقت درپیمودن و گذشتن ازبینشها و آموزه ها وصورتها ست . حقیقت ، در روان بودن ، درجریان یافتن ، درگـشتن ، در سیلاب ، در آب جو ، در آب رود ، در تموّج دریا درک میگردد .

ای کوزه گر صورت ، مفروش مرا « کوزه »
کوزه چه کند آنکس ، کو « جـوی روان » دارد ؟

او«اصل ِورتن vartanگردیدن یا گـشتن یا جنبش ورقصیدن( =وشتن ) و تحوّل » است . ارتا ، « ارتا+ فرورد» بود. « فروَرد = فروهر» ، فرا + ورد میباشد، و« ورد » همان واژه ِ « گـَرد یدن » امروزی ماست . ارتا ، اصل گردیدن و حرکت (= ارکه ) و رقصیدن است.« ارکیا » ، که همان ارکه باشد ، معنای « جوی آب » را هم دارد .
چون « بهمن» و « هما ، که همان ارتا باشد » باهم ، « اصل ناگنجائی ، درهرصورتی که می یابـنـد » هستند . همیشه ، « بیش از هرصورتی» هستند که به آن تحول می یابند . درهرصورتی که میگیرند ، هنوز آن صورت را نیافته ، آن را شکافته و ازآن لبریزمیشوند.

آن یکی گنج، کزجهان بیش است
در دل وجان خود، دفین دارم

این « صورت یابی گذرا » ، به غایتِ روی کردن به آنچه «نادیدنی و ناگرفتنی » ، یا به آنچه صورت ناپذیراست، میباشد

درجان بلبل ، گل نگر . از گل ، به عقل ِکل نگر
وز « رنگ » ، در « بی رنگ » پـَر، تا بوک آنجا ره بـری

بهمن، در هما یا ارتا، هرصورتی را که گرفت و هر پوستی را که یافت ، میترکاند و میشکند وازهم میشکافد . بهمن ، خردِ سامانده و بنیادیست، که به هر « بینشی » تحول یافت ، آن بینش ، برایش، صورت و پوست و مشیمه وصدف است که درآن فقط « مهمان » است . بقول مولوی :

سفرکردیم چون استارگان ما
ز« تو » هم « سوی تو» که آسمانی
یکی صورت ، رود ، دیگر بیاید
به « مهمان خانه ات » ، زیرا که « جانی»
که مهمانان ، مثال چارفصلند
تو ، اصل فصلهائی ، که جهانی

هرصورتی وپوستی و نقشی و عبارتی و تشکلی که می یابد ، مهمانیست. او، مهمانخانه است ، نه منزل و اقامتگاه دائمی یک مهمان »، که مانع از آمدن سایر مهمانها میگردد ، نه مسکن مهمانی ، که بلافاصله ، خود را« مالک خانه» میسازد ، و خانه ای که درش برای همه گشوده بود ، غصب میکند . برپایه این سراندیشه است که سپس « لـنـگـر و خانقاه » به وجود آمده است. خانه سیمرغ ، مهمانخانه است .

صورت او ، برایش ، « پـوست مـار» یست ، که همیشه ازنو ، از پوست کهنه اش ، بیرون میآید ، و زندگی تازه ای را آغازمیکند . تصویر « مار » ، که در ادیان نوری، ودر آئین زرتشتی ، اینهمانی با شیطان و اهریمن یافته است ، دراصل معنائی دیگر داشته است ، که فراموش ساخته شده است ودراصل ،تصویری ، بسیارمثبت بوده است .
دیدگاه آنها به جانوران ، بکلی با دیدگاهی که پس از زرتشت بر اذهان حاکم شد ، تفاوت داشته است . چنانچه « مارآسمان » ، دم التنین یا دم الثعبان یا دم الاخوین ( که نام پرسیاوشان هم هست) یا« ایدع » یا جوزهر (جوزهر، همان گوازچیتره است ) نامیده میشده است ( تحفه حکیم موءمن ) . در بخش هفتم بندهش میآید که « گوزهر، میان آسمان به مانند ماران بایستاد ، سر، به دو پیکر و دم به نیمسپ » . این مارفلک ، « گوزهر» نامیده میشود ، که « گوازچیتره » باشد . « گواز، یا گوازه » که هاون چوبی ( دسته هاون و هاون باهم ) باشد ، بیان همان « همزاد به هم چسبیده ایست » که زرتشت ، ماهیت آن را وارونه ساخته ، ودرست « همزادِ ازهم جدا شده ، وباهم متضاد » ساخته است . ایرانشناسان ومترجمان گاتا ، به آسانی از اصطلاح « همزاد = ییما = جیما » میگذرند ، درحالیکه این اصطلاح ، همگوهر همان اصطلاحات « گواز» و « یوغ » و « اسیم » ، « مر» ، « لـَو » ، « خوا جه » ، « دواdva = دیو= جفت بهم چسبیده » .... بوده است ، که بنیاد فرهنگ سیمرغی بوده است .

« گوازچیتره » ، تخمیست که گوهرش ، جفت و همزاد و یوغ ، یا به عبارت دیگر، آفریننده و اصل جنبش و شادی و عشق است .همین واژه ، درشکل « کـُوازه » نیز مانده است که به « تخم مرغ نیم پخته » گفته میشود . « گوازچیتره » ، یا تخمی که گوهرش جفتی وهمزادی است ( نرو ماده هردو را درخود دارد ) ، اصل آفریننده و جنبش و تحول ( گشتن ) و عشق است . اصل وبُن وتخم ، آفریننده است ، چون درخود ، هم نرینگی وهم مادینگی را دارد .
همین اندیشه را مولوی برای « خود میزان بودن انسان » بکار میبرد . انسان باید دردرون خودش ، هم لیلی و هم مجنون ، یا هم ویس و هم رامین باشد . ازاین رو، سر این مار، که « دوپیکر» نام دارد ( همآغوشی عاشق ومعشوق= بهرام و صنم = بهروز وصنم ) ، وبیان همان مفهوم «همزاد به هم چسبیده » است ، موجب « انقلاب بهاری » میگردد، و دُمبش که نیم اسب ( دریونانی ، قانطور Kentaur ، مرکب ازسر انسان با تنه اسب است) که باز بیان همان اندیشه «جفت بهم چسبیده » است ، موجب «انقلاب پائیزی= گشتگان » میگردد .
جفت بهم چسبیده ( جفت یا2 + با 1، یا یک نیروی ناپیدانی که درمیانشان آنها را بهم میچسباند ) همان « اصل سه تا یکتائی » یا« عشق» است . نام همین مار، « دم الاخوین » یا پرسیاوشان نیزهست ، که درتبری « سه لینگ واش = سبزی سه پا »، ودرکردی « سنه » نامیده میشود( سن = سیمرغ ) ، وبخوبی میتوان اینهمانیش را با سیمرغ دید . « مـار» و « تـخم مـرغ » ، پدیده هائی در طبیعت بودند ، که اندیشه « آفریدن ازراه فـرشگرد = تازه به تازه نوشدن » را در خـرد ایرانیان برانگیختند .
مثلا همان « ایـدع » ، که نام دیگر این « مارفلک » است ، به زعفران ( منتهی الارب + بحرالجواهر) هم گفته میشود، و درضمن، بقول منتهی الارب ، نام مرغی نیزهست . البته این مرغ ِمجهول الهویة ، همیشه سیمرغست . زعفران که « کـُرکـُم » نیزخوانده میشود ، اینهمانی با خدای روز بیست و نهم دارد، که « ماراسپند » نامیده میشود، و زرتشتیها آنرا بشکل « مانترا اسپند » درمیآورند، وبه « کلام مقدس » ترجمه میکنند .نام روز ها، درفرهنگ سیمرغی ، باید نام خدا یان باشد ، و نمیتواند « کلام » باشـد.
سه روز پایان ماه (28 را م جید + 29ماراسپند +30 به روز = بهرام ) ، همان سه تا یکتا، یا تخمی هستند که« زمان تازه= ماه نو » ازآن میروید . «ماراسپند » ، اصل به هم پیوند دهنده ِ « رام جید» با «بهرام »است، که جفت بنیادی جهان هستی و زمانند . درآثارمانی ، رام ، مادر زندگی خوانده میشود . ماراسپند ، درواقع همان سیمرغ یا خرّ م است . نام پوست تخم مرغ ، نیز« خرّ م » میباشد ( تحفه حکیم موءمن ) . حافظ شیرازی، به شاه میگوید که پس از ریشه کن کردن بدخواهان با شمشیر عدل :

بعد ازاین نشکفت اگر، با نکهت خلق خوشت

خیزد از صحرای ایدع ، نافه مشک ختن

«ایدع » که ماراسپند باشد، همان« ایرج » و ارتا میباشد ، و مُشک ، بوی ویژه سیمرغست . سه روز پایان ماه ، پوست سی روزه (= ماه ) شمرده میشود، وماه نو ، این پوست را میشکافد و ازآن زائیده میشود .

سیمرغ ، خودش را به شکل پوست، ازخود، فرو میاندازد ، و از پوست یا ازصدف شکسته خودش ، مرغی تازه میشود .

به صدف مانم ، خندم ، چو مرا درشکنند
کار خامان بود ، از فتح و ظفر ، خندیدن
گفتم بنگارمن ، کزجور، مرا مشکن
گفت : به صدف مانی ، که دُ ر به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا ، آن دُ ر نشود پیدا
آن د ُر ، بـُت ِ من باشد ، یا شکل بـتم دارد

با شکستن صدف ، کسی برصدف ، غلبه نمیکند ، بلکه درست ، گوهر نهفته در درون صدف را ، ناخواسته ، آشکار میسازد .

این « خود کهنه و پوسیده » ، این « اندیشه فرسوده و یخ زده » را شکستن و شکافتن و دورانداختن ، برای « نوزائی خود، که نوشوی اندیشه و بینش نیزهست » ، بایسته (= ضروری ) است.

« حـق » در سرکشی ازقانون و عـُرف و شریعت ، و« بینش استوارشده و حاکم» ، درواقع « خود ِ کهنه شده وسنگ شده اش » را میشکند ، تا « خودی تازه ، که جوجه ای در نهانست » ، پر درآورد .
چنانچه دیده خواهد شد ، «ارتا » ، بدین علت ،« سرفراز» خوانده میشد، چون « افراختن » با برون آمدن جوجه ازپوست تخم مرغ ، با شکستن پوست تخم مرغ کار دارد .

« حق »، درقانون و شریعت و عرف ، خود ِ کهنه اش را میشکند . « حقیقت » ، در آموزه و در دستگاه بینش حاکم ، و در سنت ، « خود ِ سفت و سخت شده اش » را درهم میشکند .
این « خود شکنی ، یا خود گدازی ، یا خود شکافی » ، بنام « طغیان و یاغیگری و سرکشی و عصیان و گناه » ، ملعون ساخته میشود .
این قانونی که ما میشکنیم ، قانونیست که روزگاری ، خرد نیاکان ما ، وضع کرده است . ما ، تا بع ، محصول و ساخته نیکان خود نمیشویم . آنچه دیروزیست ، زهدان پرورش ِ و زایش آنچیزیست که فردا ، زاده خواهد شد . این قانونی را که ما دیروز، برای پایدارساختنش ، مقدس و الهی ساخته ایم ، اکنون ، گرفتارش میشویم ، چون « صورت » ، خود را با قداست الهی یافتن ، « تغییر ناپذیر» ساخته است .
ولی سیمرغ ( ارتا فرورد ) اصل گشتن ( ورتن ) هست. اینست که سیمرغ ، علیه خودِ سیمرغ ، خدا ، علیه خود ِ خدا برمیخیزد ، و خود را درهم میشکند . خود را میسوزد ، تا ازخاکسترش ، ازنو برخیزد .

این روند ِ خود شکنی سیمرغ ، در پوست مار هم نمودارمیشود ، چون « پوست مار» ، نام خود همین خدا را دارد . چنانچه « پوست تخم مرغ » هم ، خود خدا، یا « خرّم » است ( تحفه حکیم موءمن ) . روز یکم ماه را که زرتشتیان ، اهورامزدا مینامند ، اهل فارس، همشهریان حافظ ، خرّم ژدا مینامیدند ، یا به عبارت دیگر خدایشان، خرّم بوده است.

پوستی که مار می اندازد ، درکردی « کاژ= کاش » نامیده میشود که همان واژه « کاج = صنوبر = سن + ور » باشد . این واژه « کاژ= کاز= کازه »، همان واژه « کاس = کـَس » است که درسانسکریت به معنای « نای= زهدان زاینده » است . و درنائینی نیز به نی « گواسه » گفته میشود، که همین « گوازه » باشد .
نی، ساختار ِ سه تایکتائی دارد ، چون همیشه یک بند یا یوغ ( اصل پیوند) هست که دوبخش نی را ، بهم پیوند میدهد، و ازدوتا ، یک نی میسازد .
مار ِگوازچهره ، پوست خودش را که « خود کهنه اش باشد، و همان کاژ نام دارد » میاندازد ، و فرشگرد می یابد و نومیشود . پوست خودِ کهنه اش را ازهم میشکافد، ودیگر، درآن پوست که روزگاری دراو خانه داشته است، نمیگنجد .« هستی » در فرهنگ سیمرغی ، « اصل ناگنجا درخود » است . چیزی « هست » ، که درخود ، نمیگنجد و همیشه ازنو ، آبستن میشود .

همینسان دیده شد که تخم مرغ را که « کوازه » مینامند ( نیم پختگی ، مفهومی در همان راستای ِ پیوند ِ سپیده وزرده بودن تخم مرغست ، با پوست نازکی درمیانشان هست )، همین ویژگی رادارد . تخم مرغ نیز، که به علت داشتن ِ زرده و سپیده ، و پوست نازک میانشان ، گواز است ، اصل آفریننده است .
اساسا تصویر « تخم مرغ= هاگ » ، دراصل ، معنای « ازخود بودن ، ازخود ، پیدایش یافتن = مستقل بودن = آزادی » را داشته است . و زرتشت ، مجبور بود که با تصویری که از اهورامزدا داشت ، « تخم» را با خواست ِ اهورامزدا ، خلق کند ، یعنی تصویر« تخم » را ازاصالت ( ازخود، پدید آمدن ) بیاندازد . « تهمتن = تخم + تن » ، که به معنای « تخم یا نطفه، درزهدان » است ، حکایت از« مستقل بودن انسان » میکند.
تهمتن، وجودیست که ازخود، میزاید . معنای واژه « خدا = خوا + دای ، یا خوا + تای » همین « ازخود زائی » است . رستم ، تهمتن است ، یعنی خود مختاراست ، تابع کسی و رای کسی نیست . تا بع وجود کسی نیست . تهمتن ، کسیست که تابع و مطیع کسی نیست، و ازخودش ، هست . « گوازه » که به تخم مرغ هم، دراثر این جفت بودن زرده و سپیده و پوست درمیان زرده و سپیده ، گفته میشده است ، در غزلی از مولوی ،اینهمانی با اندیشه کفرو ایمان داده میشود . ازاین جفت ایمان وکفر دروجود هرانسانی ، « مرغ وحدت» پیدایش می یابد که پوست تخم مرغ را میشکند، و ازآن پرواز میکند :

این زمین و این زمان ، بیضه است ومرغی کاندروست
مظلم و اشکسته پر باشد ، حقیر و مستهان
مرغ ، ازجفت سپیده وزرده = کفروایمان ، پیدایش می یابد
کفرو ایمان دان ازین بیضه ، سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان ، برزخ لا یبغیان

پوست میان سپیده و زرده اگرچه بجسب ظاهر، « فارق » است ، ولی درباطن ، « واصل» ، میان آن دو (کفر و ایمان ) هست.

بیضه را چون زیر پرّ خویش پرورد از کرم
کفرو دین ، فانی شد و ، شد « مرغ وحدت » پرفشان

شناخت حقیقت یا شناخت ِ بُن آفریننده جهان هستی ، شناخت این جوی روان ، این زنجیره گـشتها در صورت یابیها و صورت شکنی ها، است ، نه پای بند یک صورت ِ بسته شدن :

عالم ، چون آب جو است ، بسته نماید ، ولیک
میرود و میرسد ، نو نو ، این از کجاست ؟

ارتا ، کشش گوهری به صورت یابی دارد، ولی درهیچ صورتی نمی ماند ، و در« ثبوت و سفت شدگی و حد یابی » و«روشن شدگی» ، اصل بریدگی و جدائی و ستیزندگی را می بیند ، و « صورت » را ، فقط در « گذرائی وگشتن » می پذیرد .
هرقانونی و شریعتی و صورتی ومفهومی و حقیقتی .. که حدود خود را می بست، و تبدیل به « دژ ِازجهان بریده » میکرد ، ونا پیوسته به« کل ِروان وپیوسته » میشد ( آب روان در ایران ، آب پیوسته خوانده میشده است ) ، میبایستی گداخته و درهم شکسته و ازهم شکافته شود ، تا باز و گشاد گردد ، تا آنچه دراو ، منجمد گردیده ، ازنو، آب شود ، و روان وپیوسته گردد .
در « صورت یافتن ِ بُن »، درتثبیت بُن در یک صورت ، ویا در یک مفهوم ویادر یک آموزه وتعریف و دستگاه و .....که ازهمه سو ، بریده شده و حدود روشن و معین دارد ، حقیقت ، که « اصل روان و پیوند دهنده » است ، از بـیـن میرود
اینست که هرصورتی و هر قانونی و هر مفهومی و هر آموزه ای و هر شریعتی ... باید ازهم شکافته و ازهم گسسته و درهم گداخته شود ، تا دو باره ، روان شود ، تا دوباره گوهر پیوندی (= عشق یا مهر ) گردد . به اصطلاح مولوی ، « حقیقت ِ صورت یخ زده » ، که« بن » آن باشد ، هنگامی نمودارمیشود، که « آب روان وپیوسته » گردد .

هرصورتی ، پرورده معنی است ، لیک ، افسرده ای
صورت ، چو معنی شد ، کنون ، آغاز را ، روشن شده
یخ را اگر بیند کسی ، و انکس نداند اصل یخ
چون دید کاخر آب شد ، در اصل ِ یخ ، بی ظن شده

اینست که « شکستن صورتها و قانونها و رسـمها و مفاهیم و آموزه ها و شریعت ها وحُکم ها .... » ، برای رسیدن و دیدن حقیقت، که « اصل روان و پیوند دهنده » زندانی درآنهاست ، ضروری ( بایسته ) هست.
ازاین روهست که سیمرغ ، مار و شیطان درتورات شد ( مار، پیکر یابی اصل تحول ، در پوست اندازی نو به نو است ) ، و ابلیس و« خناس ِ وسواس آور» درقرآن ، « اصل طغیان » رویاروی یهوه و الله گردید، وبرای همیشه ، ملعون ( رانده شده ) گردید . ازاین رو ، سیمرغ که ارتا باشد ، از سوی مردمان درایران ، « ارتای سرفـراز» خوانده میشد . چون او ، حقیقت یخ زده و سنگشده دراین صورتها و قانونها و سیستم ها و آموزه ها و .... را در شکستن ، در گداختن ، در تمرد و طغیان و درسرکشی ، آشکار میکرد .

« حق » ، نه تنها درقانونگذاری و احکام ، میکوشد که صورت به خود بگیرد ، بلکه این حق ، دریک قانون و دریک حکم ، دریک آموزه ، دریک شریعت ، .... که سفت و تثبیت و روشن و گرفتنی شد ، « ناحق و دروغ و باطل » میگردد، وبایستی برضد این انجمادِ حقیقت ، برخاست ، واین سبوئی که آب را درخود ، زندان کرده ، شکست وآنرا روان ساخت.

ای آب زندگانی ، سـیـلـت ربود مارا
اکنون حلال بادت ، « بشکن سـبوی ما » را

درک این « روا بودن شکستن صورت ، شکستن قانون وحکم ، شکستن آموزه وشریعت ... » ، بسیار دشوار است . هرقانونی وحکمی ، خود را با « حـق » اینهمانی میدهد ، و هر آموزه ای و بینشی و عقیده ای و دینی ، خود را با « حقیقت » اینهمانی میدهد، و سرکشی و طغیان ونوآوری را تمرد و گناه کبیره و اصلی و بدعت میداند و مجازاتش را سخت ترین شکنجه ها و عذابها دراین دنیا و درآن دنیا میداند . ازاین رو هست که سیمرغ ، در تورات ، همان مارو ساتان است و در قرآن ، همان ابلیس است که « مهترو شاه پریان » ، و خدای مجوسان یا مغان ( نه زرتشتیان ) بوده است .

ارتا خوشت ( ارتای خوشه ، که زرتشتیها ، اورا ، اردیبهشت می نامند ) ، هزاره ها ازمردم ، « ارتـای سـرافـراز» خوانده میشده است، که به معنای ِ« ارتای سرکش ویاغی ومتمرد » میباشد . پسوندِ « افـراز» ، از واژه « افراختن » برآمده است ، و امروزه این واژه ، بیشتر در معانی دوم و مجازیش بکار برده میشود . معنای اصلی « افراز» ، ، هنوز درواژه « افراخ » ، باقی مانده است . « افراخ » ، به معنای بیرون آمدن جوجه از تخم مرغ است .
افراخ ، دارای چوزه گردیدن مرغ ( ناظم الاطباء ) است . افراخ ، شکافته شدن تخم و بیرون آمدن چوزه « ناظم الاطباء ) است . افراخ ، بیرون گردیدن ترس و بیم از دل ( ناظم الاطباء ) است . افراخ ، زائل شدن بیم ( المصادر زوزنی ) و بیرون گردیدن از ترس و بیم و زائل گردیدن ترس ( آنندراج ) است . بالاخره ، افراخ ، آشکارگشتن کار و پیدا کردن راز نهانی است ( منتهی الارب ) . طیف معانی اصلی « افراخ » و « افراختن » و « افراز » بدینسان ، چشمگیر برجسته میگردد . افراخ ، شکستن پوسته تخم مرغ و پیدایش راز نهان است . افراختن ، حقیقت درون خود را بدون ترس و بیم ، آشکار ساختن است .

از سوی دیگر ، خود واژه های « حـق » و « حـقـیـقـت »، معرب واژه « هاگ و آگ و آک » ایرانی هستند( egg انگلیسی ) . واژه « حق » درعربی از واژه « حاق » برخاسته است . « حاق » ، به معنای 1- نفس الامر، حقیقت امرو مغزآن ، 2- اصل شیئی 3- وسط چیزی ( منتهی الارب ) و میان چیزی ( غیاث اللغات ) است . میان چیزها ، « بهمن وارتا » هستند . « هاگ » ، هنوز درکردی به معنای « تخم پرنده » است . درپشتو به تخم مرغ ، هگی میگویند. و « آگ » ، گندم و خوشه گندم است ( ارتا خوشت = ارتای خوشه ، اردوشت ، وشی = خوشه ) .
« آگر» ، درکردی آتش ودرفارسی ، زهدان ( تهیگاه ) است، که بایستی دراصل ( آگ + گره = تخم در تخمدان = آبستن ) بوده باشد ، چون« آور» درکردی، هم به معنای « آتش» ، وهم به معنای « آبستن » است . « آتـش » ، دراصل ، برای « تخم در تخمدان » بکاربرده میشده است ، چون « تـشه » ، هنوز درکردی ، هم معنای آتش ، و هم معنای « دوک » دارد ، و « دوخ = نی » است . نی ، اصل آفریننده است ، چون « پیوند یابی دوبخش دریک بند باهمست » .
ازاین رو ارتا یا ارتا خوشت ، خدائیست که آتش را به خود می پذیرد ( بندهش ، بخش چهارم ، پاره 35 ) ، و روز سوم که اردیبهشت است ، اینهمانی با «خوشه پروین= ثـرّیا =thriya برای هخامنشی ها » دارد ، و ازاین رو « آک » هم ، در تحفه حکیم موءمن ، به معنای « آتش » باقی مانده است . « آتش » ، نماد « ارتای خوشه، یا سیمرغ » بوده است که هم « نی= سه تا یکتائی » است وهم « خوشه پروین = ثریا = سه جفت ». خوشه پروین ،دارای سه جفت ستاره پیدا و یک ستاره ناپیداست که نماد بهمن بوده است ( خوشه پروین = ارتا + بهمن= هاگ = حق ) .

ازهمه مقدماتی که در بالا آمد، میتوان بخوبی دید که ، « حق » و حقیقت ، تخمی شمرده میشد که برای پیدایش وتکون جوجه مرغ ، باید بدون ترس وبیم ، پوست تخم مرغ را که در آغاز، مانند مشیمه ، نگهبان جوجه بوده است ، بشکند ، و ازآن پیدا شود . به عبارت دیگر، هرصورتی ونقشی ، « پوست تخم »، یا مشیمه زادن هست ، و هنگامیکه تخم در تخمدان ، پرورده ( فر+ ورد = فروهر ) شد ، باید این صورت و نفش را بدون ترس و بیم بشکند ، چون ازاین به بعد ، پوست ، تبدیل به زندان و قفس میگردد . زهدان ِدیروز، زندان امروز شده است .
صورت دیروز، پرورنده حق بوده است ، ولی همان صورت ، امروز، خفه کننده و کـُشنده حق است . حق = حاق = میان = بهمن وارتا ، با « گشتن » ، کار دارد . صورت یافتن وسپس صورت شکستن ، روند گشتن ( ورتن = وردنه ) حقیقت ( بهمن = بُن = اصل میان و عشق ) است .

این سراندیشهِ پیدایش و آشکارشدن ِ حق ( حاق = میان تخم = بهمن و ارتا ) ، که با « شکستن صورت و نقش » ، کار دارد ، درهمان نام « ارتای سرافراز »، به خود شکل گرفته است . حق ( هم حقیقت دربینش ، و هم حق ، به معنای اصل عدالت و قانون ) ، با باز زائی ونوشوی ، و طبعا با درهم شکستن صورتی ( قانونی ، شریعتی ، آموزه ای ....، وبرون روئیدن ِ از فلسفه ای ) کار دارد .

مولوی ، برای درک بهتر همین سراندیشه ، اصطلاحات « شکستن سبو » و « گداختن یخ » را بکار برده است . درحالیکه درآغاز، بیشتر همان « فشردن هوم ، یا نی شکر ، ویا انگور ، درچرخشت » و « ازتخم بیرون آمدن جوجه ، با شکستن پوسته » و « زادن، با درد زه یا شکافتن پهلو » بکار میرفته است .

صورت و نقش و تعریف و مفهوم و آموزه و قانون .... در اصطلاح مولوی ، همان « یخ بستگی » است . آب ، هنگامی صورت پیدا میکند، که یادر یخ بستن ، می بند ، یا درسبو و کوزه و پیاله و مشک و خنب وحوض واستخر ریخته میشود، وساکن میماند، یا تبدیل به « حبه های انگوردرخوشه انگور» میگردد . یکی را باید گرم کرد، تا آب بشود ، دیگری را باید تهی کرد و فروریخت یا شکست ، و سومی راباید درچرخشت ریخت وفشرد ، تا شیره اش گرفته شود .

صورت شکنی ، صورت گدازی ، نفی و رفع این « حد و بریدگی و جدائی »، و طبعا « امکان ستیزندگی و جنگ با صورت » هست . ازهم بریدگی و جدائی درصورت ، تنها در حالت ، جدا وتنها بودن ، باقی نمی ماند ، بلکه امکان دشمنی و ستیزندگی و جنگ ، گشوده میگردد .

بهمن ، در ارتا ، دیدنی میشد ، ولی درآنچه دیدنی میشد ، ناگرفتنی و تصرف ناپذیر باقی میماند . بهمن ، ارکه (حرکه ) یا ارک ( تاب خوردن و نوسان ) بود .
ارتــا ( ارس = رود )، خدائی بود که « سراندیشه حق » را ، زندانی در یک شکل ِ« قانون یا عرف یا حکم یا آموزه یا دین وشریعت » نمیکرد . اوخدائی بود که « حقیقت » را دریک صورت از بینش ، دریک آموزه و دین و مکتب فلسفی ، زندانی و گرفتار نمیدانست . حقیقت و حق برای او ، در صورت دادن به خود ، باید « صورت شکن و صورت گداز» نیز باشند ، تا دراین « تـمـوّج همیشگی » ، حقیقت یا حق باشند . حقی که یکصورت و عبارت و اصطلاح وقانون پایدار یافت ودرآن ایستاد وماند وثابت شد ، ناحق وضد حق وبیداد وستم میشود .
حقیقتی که زندانی یک عبارت و آیه و اصطلاح و آموزه دینی و شریعت شد ، باطل و دروغ میشود . این بود که « سیمرغ، یا ارتا » ، خدای سرکش و متمرد و یاغی بود . خدائی بود که به سرکشی و تمرد و طغیان و یاغیگری و سرکشی ، حقانیت میداد ، چون هیچ « حقی» و هیچ « حقیتقتی » ، بدون سرکشی و سر پیچی از« صورتها و نقشهائی که گرفته » ، زنده و روان وپیوسته نمی ماند .

ریشه هرجنبشی درایران ، همین سراندیشه ایست که درجفت « بهمن وهما ، یا بهمن و ارتا » در فرهنگ سیمرغی، پیدایش یافت ، و زرتشت، برضد آن برخاست ، واین منش سرکشی و گردنکشی و طغیان را تا توانست ، کوبید و خفه کرد .
با ابلیس و شیطان، که هردو نامهای گوناگون سیمرغ هستند ، تورات و قرآن، این منش یاغیگری و سرکشی را در فطرت ( بُن ) انسان ، زشت و پلشت وملعون ، و اصل همه گناهکاریها ساختند .

« بهمن » ، بُن ِ بُن هست که نا دیدنی وناگرفتنی است . بهمن یا هخامن ، نخست در « هما = ارتا = سیمرغ »، پدیدار و دیدنی میشود ، ولی برغم آنکه صورت به خود میگیرد ، درهمین صورت ، باز نادیدنی و ناگرفتنی میماند . این صورت نابهنگانی و ناگهان ، فقط برای آنست که انسان را « جوینده بُن = بهمن = اندیمان = محرمترین بخش وجود » سازد . تلاش برای گرفتن ( تصرف کردن ) بن هستی ( حقیقت روان ) دراین صورت ، و تثبیت حقیقت دراین صورت و قانون و عرف وحکم ، درست ، قیام برضد حقیقت است . ایمان به همه آموزه ها، که « حقیقتِ روان را ، در صورتی واحد ومنحصر به فرد وتنگ ، گیرا وتصرف پذیر » کرده اند ، سرچشمه همه جنگ ها و کینه توزیها ست . اینست که حافظ میگوید :

جنگ هفتاد و دو ملت ، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند

بهمن ، که خود، به همه صورتها تحول می یابد ، اصل پیوند دهی یا عشق میان همه گوناگونیها نیرهست. ولی « ایمان به هرآموزه و صورتی » ، درست ، این پیوند را می بـرّد .
چون « صورت پذیری بهمن ، وصورت شکافی و صورت گدازیش ، دو رویه متمم هم هستند » . حقیقت( هاگ = بهمن ) ارکه ایست که در هفتاد و دو شکل ، روانست ، نه درآنها ، یخ بسته است . به محضی که این صورت گیری ، ازصورت شکنی » بریده شد ، عشق ، تبدیل به کین و ستیز و جنگ میشود.

حقیقت و حق ، درهیچ یک ازصورتها و قانونها و آموزه ها و عقیده ها و دین ها ماندنی و گرفتنی نیست ، بلکه فقط در « حرکت ازصورت گیری به صورت شکنی» ، دراین « افسردگی ویخزدگی درصورت ، و در آبشوی صورت » ، در تموّج درنشیب و فراز، روان میباشد . بهمن ، هم اصل تعدد و کثرت ، و هم اصل پیوستگی ( میان ) یا مهر و هم اصل خرد است .
خرد ، درک همین حرکت آنچه در صورتیابیها، میخواهد نمایان شود، ولی درصورت گرفتن ، گم میشود ، و برای جستن گمشده ، صورت را باید ازسر، گداخت ، میباشد . خرد ، درک حقیقت وحق ، در روان بودنش هست . ولی برعکس « عـقـل » ، کوشش برای تثبیت حقیقت، در یک صورت ( تعریف و مفهوم و آموزه ومکتب) هست ( خرد ، ترجمه عقل نیست ) . این تثبیت شدن حقیقت را دریک صورت ، روشنسازی مینامند . اینست که مولوی ، مفهوم « حقیقت » را که حافظ آورده ، اینهمانی با« عشق » میدهد . حقیقت ، نیروی پیوند دهنده تعددد و کثرت هست ، بی آنکه آنها را به وحدت بکاهد .

« طریق عشق » ، ز هـفـتـاد و دو ، برون باشد

چو عشق و مذهب تو ، خدعه و ریاست ، بخسب

این هفتاد ودوملت ( که درفرهنگ ایران ، بیان اوج کثرت پیدایش بُن آفریننده هستی در زمان ، یا در درازای یک سال شمسی هست ، و هیچ ربطی به تعداد مذاهب اسلام درکتاب ملل ونحل شهرستانی ندارد. یکسال ، دارای 72 تخم است = X5 72= 360 ) که استوار بر « ایمان » هستند ، و با عقلشان ، حقیقت را دریک صورت و نقش ثابت ، زندانی میکنند ، ودست از صورت گدازی و صورت شکنی میکشند ، و درگوهرشان ، بری وتهی از عشق هستند ، هرچند نیز همیشه دم ازعشق و محبت هم بزنند ، هیچکدام ، حقیقت را « ندیده اند » . عقل آنها ،« روشنی » را در تثبیت حقیقت یا حق ، در« یک صورت « ، در« یک آموزه »، دریک قانون ، دریک حکم ، در« یک شریعت» ..... میداند ، و این تثبیت حقیقت دریک صورت ، یا روشن کردن حقیقت ، علت العلل همه جنگها و کین توزیها میشود ، چون عشق، که گوهر حقیقت است ، فقط درصورت گدازی و صورت شکنی ، پس از صورت دهی وصورت یابی ممکن میگردد . اینست که مولوی میگوید :

چو هفتاد و دوملتی ، « عقل » دارد
بجو ، درجنونش ، دلا اصطفائی

همه این هفتاد و دوملت ، عقلشان درراستای ، تثبیت حقیقت دریک صورت و آموزه و قانون و... است ، و این را « روشنی » میدانند . دست ازاین عقل بکش . با آمدن زرتشتیگری و سپس اسلام ، معنای اصلی « خرد » ، مغشوش ونامعلوم ساخته شده بود . ازاین رومولوی میگوید: درجنونی که ضد این عقل است ، برگزیدگی خود را بجو .

البته تصویری که آموزه زرتشت از« بهمن=هخامن=ارکه من= اندیمن » به ما میدهد ، درست وارونه تصویریست که فرهنگ زال زر(= فرهگ سیمرغی ) از بهمن ، داشته است . « ارکه » ، که بُن خرد بنیادی و آفریننده جهان هستی است ( یعنی بهمن ، نه اهورامزدا ) ، اصل حرکت ( ارکه = حرکه = حرکة ) و گردیدن ( ورت ، ورتن ، وردنه ) و نوسان ( ارک = تاب بازی ) است ، اصل تحول صورتهاست ، و طبعا برضد « تثبیت دریک صورت » و قراردادن « روشنی ثابت و بیحرکت » به کردار اصل جهانست . بهمن ِ زال زر ، با اهورامزدای زرتشت ، وبهمنی که صادر ازاین اصل روشنی هست ، درتضادند .

با آموزه زرتشت ، حق و حقیقت ، ثابت و بیحرکت و« بی جنبش اندیشیدن » میگردد . اندیشیدن ، همیشه با جنبش وتحول ونوشوی و بدعت ، کار دارد. همه آگاه بودن ( هرویسپ آگاه ) اهورامزدا ، نیاز به « جنبش اندیشیدن در تحول یابی در صورتها » ندارد . با چنین مفهومی از حقیقت ثابت ، اصل سرکشی و تمرد و طغیان و صورت شکنی و تحول ، که سیمرغ باشد ، ملعون و مطرود میگردد ، که از بُن بایستی کنده شود .


تضاد ِ آموزه زرتشت
با « فرهنگِ زال زری، یا فرهنگِ سیمرغی »

تضاد آموزه زرتشت را با فرهنگ سیمرغی ، ازتفاوت « اهورامزدا » درآموزه زرتشت ، با « بهمن، در فرهنگ سیمرغی » میتوان آشکارو برجسته دید .

درفرهنگ سیمرغی ، آفرینش ، روند حرکت ، یا روند تحول همیشه بود . اگرا راته (اغریرث ratha+aghra ) که به « نخستین گردونه» ترجمه میشود ، همان یوغ آفرینندگیست که « انگره مینو و سپنتا مینو » آن را باهم میکشند و میرانند( دوقلوی یا جفت یا همزادی که به هم پیوسته اند ) .
حرکت دادن گردونه ، یا یوغ ، اینهمانی با « روند آفریدن جهان » داده میشود . یوغ ، همان تصویر « همزاد یا جفت » زرتشت است ، که مردم به آن « جی= ژی » هم میگفتند .
« زندگی= ژی » ، اینهمانی با یوغ ( اتصال و امتزاج وعشق ) داده میشد . ازهمین جا ، اختلاف اندیشه سیمرغی را با تصویر زرتشت ازهمزاد یا یوغ ، میتوان دید ، چون « ژی » درتصویر زرتشت ، یوغ ( اتصال دو نیرو به هم ) نیست ، بلکه نیروی دیگر، اژی است ، که قابل یوغ شدن با « ژی » نیست .

با تصویر« همزاد » زرتشت ، درست یوغ ( گردونه ) ، پیش ازآنکه حرکت کند وبیافریند ، ازمیان، بریده شده است . « نیروی همآهنگساز، اصل میان ، که همه دوتائیها را همروش وهمگام میسازد ، و ازدو نیروی گوناگون ، یک نیروی آفریننده میسازد ، که با آن نیروی واحد و آمیخته ، حرکت و آفرینش ، آغازمیشود ، درتصویر زرتشت ، نابود و محو ساخته میشود .

ولی « 1- بریدگی » و « تضاد » ، جانشین « یوغ = عشق = اتحاد= همآهنگی» میگردد. بدینسان با زرتشت ،« پیوند بنیادی کیهانی » ، دربُن انسان و کیهان و زمان ، بریده و نابود میگردد .

برای آنکه ، چیزی تحول نیابد ( نگردد ) ، باید ازهم « بریده » شود . دربریده شدن است که « ژی » ، همیشه « ژی = زندگی » میماند ، و « اژی = ضد زندگی » ، همیشه « اژی » میماند .
ازاین پس ، هیچکدام ازاین دو ، به همدیگر، تحول نمی یابند . تحول یافتن ، دیگر گونه شدن ،« غیر ازگوهر خود شدن » ، میشود. اگر« ژی » دیگرگونه شود ، « اژی = اژدها » میشود . اگر« اژی » ، دیگر گون شود ، « ژی » میگردد . ازاین ببعد ، درتحول ، « دیگرشد ن » ، معنای « ضد گوهرخود شدن » را پیدا میکند . خدا ، که اصل پیدایش ازخود بود ، وبه جهان ، تحول می یافت ، نمیتواند ، « دیگرگونه » شود ، چون « غیر ازخود » میشود . با بریده شدن ، راه تحول بسته میشود . بدینسان ، انددیشه « ثبوت » و « مفهوم نوینی از روشنی » پیدایش می یابد ، که هنوز ما را درهمه ادیان نوری ، در زنجیر خود ، بسته و گرفتار دارد .

با پدیده « بریدگی و تضاد همزاد (= یا یوغ » ، کرانه دوضد باهم ، ثابت و سفت و تغییر ناپذیر میگردد . با این تصویر همزاد زرتشت، که چیزی جز همان یوغ یا دوقلوی بهم بسته پیشین نیست ، دو چیز کاملا مشخص و ممتاز، و جدا ازهم ، پیدایش می یابند که به آسانی میتوان یکی از آن دو را ، شناخت و برگزید . دو چیز، که تا کنون، باهم ، یارویوغ و متصل بودند، و فقط درپیوند باهم میآفریدند ( آفرینش ، همکاری و همآفرینی وهماندیشی وهمپرسی بود ، هیچ خدائی ، به تنهائی نمیآفرید ) درپارگی و گسست ازهم ، و پیوند ناپذیر بودن باهم ، « روشن » میشوند .
بدینسان ، پدیده ِ « روشنی » ، پدیده بسیار خطرناکی میگردد . دو چیز، در روشن شدن ازهم ، دشمن گوهری باهم میشوند ، وهمیشه ، کینه توزی گوهری باهم دارند . « روشن شدن » ، ازاین پس « ایجاب دشمنی و جنگ و ستیز » میکند .

هرکدام ازآنها ، هنگامی خود را روشن، می یابد ، که دیگری را بکوبد و بزند و ازبُـن ، ریشه کن سازد . جنگ میان همه افراد و اجتماعات و ملل ، و عقاید و ادیان ( چون همه، باهم گوناگونند )، ضرورتِ « روشن ساختن وثبوت خود » میگردد . بدینسان ، خود را برای خود و دیگران ، روشن ساختن ، ایجاد کرانه هائیست که خود را ازهمه می برّد ، و در واقع ، ستیزیدن وکینه ورزی و جنگیدن همیشگی با همه است .
مفهوم « روشنی » زرتشت ، متلازم با « جنگ وستیزو کینه ورزی و رشگ ورزی» میباشد . با زرتشت وهمزادش ، جهاد دینی ، درتاریخ ایران ، پیدایش می یابد ، و خانواده گشتاسپ ، همیشه درگیر جهاد دینی بوده اند .
نه تنها ، درجنگ وستیزوکینه ورزی و رشگ ورزی انگره مینو و سپنتا مینو ( اهورامزدا ) ازهم شناختنی و ازهم جدا و روشن میگردند ، بلکه این مفهوم « روشنی » ، همه گستره هارا فرا میگیرد . دو ملت ، دو قوم ، دو عقیده ، دوجهان بینی.... هنگامی ازهم روشن میشوند ، که درجنگ وستیز و کینه توزی ، رویاروی هم قرار بگیرند .
این سراندیشه گاتائی ، ناگزیر ، گوهر خود اهورا مزدا مشخص میسازد . همانسان که گوهر یهوه و پدرآسمانی و الله را مشخص میسازند . همه این خدایان « بری ازخلق » هستند ، خلق ، بـرّیه هستند .
آنها از خلق ومخلوق ، بریده وجدا و « پاک » هستند . پدیده « پاکی = قداست» ، ازاین پس « پدیده جدا شدگی و بریدگی و اختلاف گوهری » است ، و دیگری ، درنزدیکی ، او را نا پاک و نجس میسازد .
ازاین روهست که دربندهش ، اهریمن میخواهد با هرچیزی « بیامیزد » ، به عبارت دیگر، همه چیز را با تازش ، نجس سازد . درحالیکه اهورامزدا با همه آگاهی .... زمانی بیکرانه در روشنی بیکران است ( بندهش بخش نخست ) . خود « همه آگاهی » به معنای « روشنی مطلق » است . این اصطلاح « روشنی بیکران » ، دو معنای متضاد باهم دارد . اصطلاح بیکران ، ترجمه « an+ aghra » است . که سپس شکلهای « onir+ anaghr+ aneraan» را گرفته است .
ولی « ان+ اگره » به معنای وجودیست که « از زهدان ، پیدایش نیافته است » . چون « آگر» ، به معنای تهیگاه و کفل است ( برهان قاطع ) . این واژه بدون شک ، همان واژه « گراو = گرو » است که معنای « نی » دارد که اینهمانی با زهدان و فرج دارد . به عبارت دیگر، اهورامزدا ، در روشنائیست که از تاریکی زهدان ، زائیده نشده است .
به عبارت دیگر با این اصطلاح ، پیدایش وروشن شدن ، از زائیده شدن و روئیدن و ازپوست و تخم بیرون آمدن ، و تراویدن آب ازچشمه را نفی و طرد میکند . اهورا مزدا ، روند پیدایش بهم بسته و زنجیره ای « ازتاریکی به روشنائی = درخت شدن تخم » و ازروشنائی به تاریکی = کاشته شدن تخم در زمین ، یا در زهدان » نیست .
این روشنائی، بکلی گوهری ، برضد این تحولات زائیدن و روئیدن دارد . اصل ، روشنی ثابت و بیحرکت است که همیشه همان میماند که هست . درست ، تصویر « بهمن = هومن » ، درفرهنگ سیمرغی ، پیکر یابی وارونه این اندیشه است .

« هومن= بهمن = هخامن » ، درست به معنای « اصل زائیدن » است . هومن ، مینوی مینو ، تخم درون تخمدان ( من ِ من ) است . « بـِه » ، امروزه معنای اصلیش را گم کرده است. در یوستی ، هو( hu ) که همان « به » باشد ، به معنای زائیدن و پدید آوردن و ایجاد کردن است .humaami به معنای من میزایم هست . hunahi به معنای تو میزائی است . برای افشردن شیره هوم ، که متناظز با عمل زادن بود ، همین واژه « هو » بکار برده میشود .
چون روند زاده شدن یا پیدایش ( تکون یافتن ) ، درفرهنگ سیمرغی ، با پدیده شاد شدن ، اینهمانی داده میشد ، هنوز درکردی ، هو، به معنای « خنده » و « خود » است . هوایش = خندیدن است . چون هومن ، اصل میان و بُن ِ هرجانی وهرانسانی و کیهان شمرده میشد ، این بود که واژه « هویت » ازآن پیدایش یافته است، و درویشان ، بدین علت « یا هو » میگویند . درفرهنگ سیمرغی ، « بُن » ، اولویت داشت . خدایان ، با تصویر ِ « بُن » درک میشدند .
مسئلهِ « بـندهش » ، شناختن « رویش وگسترش وپیدایش ِ جهان از بُن آفرینش» بود ، نه شیوه خلق جهان ، با خواست و دانش یک خدا که شخص است . آنچه ما در « بندهش» ( در بندهش هندی و ایرانی ) می یابیم ، تحریف سراندیشه اصلیست . اندیشه پیدایش و گسترش از بُن ، به عقب رانده میشود ، و اندیشه خلق جهان ازخواست ِ اهورامزدا ، برجسته ساخته میشود . طبعا مخلوطی پریشان از هردو اندیشه ، دربندهش و گزیده های زاد اسپرم و دینکرد ، پدید میآید .
درفرهنگ سیمرغی ، « دریافتن بُن ، درخود، یا درهرانسانی وهر جانی» است که اصل سعادت و نیکی و مردمی، شمرده میشد ، ودر دین مزدیسنا ، انجام فرمانها و خواستهای اهورامزدا ست که اصل سعادت و نیکی و مردمیست. البته « بُن وتخم و آتش » نیز ، با خواست اهورامزدا ، آفریده میشود ، وطبعا « تخم و بُن و آتش » ، اصالت خود را از دست میدهند . هیچکدام دیگر ، « ازخود » نیستند .
نه تخم ، دیگر تخم است ، نه بُن ، دیگر بن است ، نه آتش ، دیگر آتش . این کارها ، با تردستی و مهارت موبدانه درمتون ، صورت میگیرد . ولی ازسوی دیگر، مردمان ، بهمن = هومن = هخامن ، را « بـز مـو نه » نیز میخواندند ، واین نام ، ویژگیهای بهمن را که الهیات زرتشتی ، وارونه وپوشیده ساخته ، بسیار چشمگیر و برجسته میسازد، و تضاد اورا ، با اهورامزدای زرتشت ، مینماید .
« بزمونه » ، مرکب ازدوبخش « بز+ مونه » است . « پـز» ، هنوز درکردی معانی اصلی خود را که 1- جنین 2- فرج ( آلت تناسلی زن ) نگاه داشته است . « بز» ، به معنای 1- زهدان 2- انگولک ( که انگیزنده باشد ) و 3 دایره ( گرد = ورد ) است . « پزدان = پزلی = پزو » ، به معنای بچه دان و رحم است . « بزاو»، به معنای حرکت است .
بزاوتن ، جنبانیدن است . بز، لبخنده و نگاه خیره است . این معانی ، نشان میهند که « بز» درواقع ، هم زهدان وهم جنین بوده است . « پزشکی » ، درآغاز، با هنز زایمان کارداشته است .
ازاین رو نیزهست که سیمرغ ، دایه ( قابله وماما = پزشک) خوانده میشود . پسوند ِ« مون ومونه » دارای معانی مرکز واصل وروش است . پس بهمن یا « بزمونه » ، اصل زایمان است . بهمن یا بزمونه ، اصل حرکت و جنبش هست .
و بهمن ، اصل خنده است. ویژگی بنیادی بهمن ، انگیزندگی است . او با یک تلنگر، با یک بوسه ، با یک کوبه ...گوهرچیزها را به حرکت وجنبش میآورند ، با یک بوسه ، هرجانی را آبستن میکند ، تا خودشان بزایند و بشکوفند و بگسترند و بیافزایند . این ویژگی ، بکلی با مفهوم « خلق ، با خواست و دانش » اهورامزدا والله و یهوه ، فرق دارد .
او میانگیزد ، و خلق نمیکند .
سغدیها ، به بهمن ( ماه یازدهم ) ، ژیـم دال میگفته اند، که چهره دیگربهمن را آشکارمیسازد . ژیم ، همان جیم و جیما و ییما ، یا همزاد یا یوغ ( جی = ژی ) است ، که زرتشت آنهارا ازهم بریده و باهم متضاد ساخته است . « دال » ، به معنای خوشه و کرکس است ( کرک + کاز= مرغ فرازکوه= سیمرغ ) .
دالک ، به مادر گفته میشود ، و دالو، به « مترسک» گفته میشود ، و مترسک ، همان « میتراس » است . سیمرغ ، اصل بازدارنده از زیان وگزند بوده است .ازاین رو، هم درشکل مهره(= خرّمک ) به گردن و پیشانی کودکان آویخته میشد، وهم بشکل صورتکی درکشتزارها گذارده میشد .
پس « ژیم + دال » یا بهمن ، به معنای « خوشه جم و جما ، خوشه انگره مینو و سپنتامینو، یا اصل و پیوند هردوی آنها » میباشد . درنامهای 1- هـومن و 2- بـزمـونه و 3- ژیـمـدال ، میتوان همه ویژگیهای بهمن را ، که دراصل داشته است ، ودرالهیات زرتشتی ، پوشیده ویا سرکوبی و زدوده شـده ، یافت . « بهمن » که اصل دین (= بینش زایشی ازخود ِ فرد انسان ) است ، با زایش ( ازتاریکی به روشنی ) ، با یوغ ( همزاد به هم بسته ) با « انگیزندگی » ، با اصل حرکت وجنبش و تحول کاردارد . بدین ترتیب ، بهمن ، با مفهومی از « روشنی » کار دارد ، که کاملا متضاد با گوهرروشنی اهورامزدا است .
نخستین پیدایش بهمن ، ارتا ( هما ) ، در چهره « ارتا فرورد » ، ویژگی فوق العاده مهم ِ« جستجوکردن و پژوهش کردن » را دارد، که « بینش درتاریکی » است ، چون جستجو ، همیشه کورمالی کردن در تاریکی آزمایشهاست . « فرورد » که فروهر باشد نه تنها ، معنای گردیدن ( ورد= ورت ) و گردش را دارد ، بلکه « گشتن » ، همیشه معنای « جستجو کردن و پرسش » را نیز داشته است . گشتن ، برگردیدن و باز چیزی را ازنو دیدن ، و نگاه به پیرامون آن انداختن ، و سیر کردن در آفاق، و دور وبرچیزی رفتن، وازآن چیز، واقف شدن را دارد . این معنای فرورد = فروهر، درمتون ِپهلوی، حذف ، ولی در سغدی، بخوبی باقی مانده است وparwed + parwedaar جسنجو کردن است .

parwed جستجو کردن ، نگاه کردن ، دریافتن و پرسش است . گشتن ( ورد ، ورتن ) به معنای تفحص و جستجو کردن ، هنوز اصطلاحی رایجست . به پاسبان شب و گزمه ،« گشتی» میگویند.

فردوسی دراین راستا گوید :
فریدون شبستان ، یکایک بگشت
برآن ماهرویان همه برگذشت

« بهرام » ، اصل نرینهِ « بُن کیهان و زمان و جان » ، اصل جهانگری و سلوک است ( او، نخستین سالک است ) وهمیشه « ارتا » را ازنو ، میجوید . ازاین رو ، خدای جهانگردی و مسافران و سالکانست . همیشه درجستجوی معشوقه خود ، درشکارو درجستجو، دور جهان میگردد . این چهره اصیل بهرام ، خدائی که بُن آفرینش است ، درشاهنامه ، در داستانهای « بهرام گور» ، به بهرام گور نسبت داده شده است ، درحالیکه ، هیچ ربطی به بهرام گور ساسانی ندارد .

او( بهرام ، اصل نرینه دربُن جهان ) همیشه « سرگشته » است . نخستین تجلی گوهر بهمن ، گشتن (= وردیدن ، نوردیدن) تحول یافتن ، جستجو کردن و پرسیدن و چون و چرا کردن و آزمودن است . همین سراندیشه است که دراندیشه های مولوی ، باز تابیده میشود . بهمن ، کنزمخفی و گنج نهان درهرجانیست و باید ، گشت تا اورا یافت .

گشتیم به ویرانه ، به سودای تو گنج
چون مار ، به آخر به تک خاک خزیدیم
لاجرم ، سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت ، شد نهان ، پیدا ، ضلال
زهرسوئی که گردیدم ، نشانه نیز، از او دیدم
زهرشش سو ، برون رفتم ، که آن ره ، بی نشانستی

ولی ، « گشتن = ورتن = وشتن » ، سکه ایست که دورویه متمم هم دارد. گشتن ، یک جنبش پـادی (= دیالکتیکی ) است . انسان ، درحینی که در برونسو ، درجستجو ، میگردد، ودر آفاق وانفس ( مردمان و اجتماع ) سرگشته میشود ،همزمان با آن ، در درونسویش ، هستی وجان انسان خودش ، تحول می یابد ( میگردد ) ، وهمان چیزدرخود ،میشود ، که دربرونسو ، عبث ، میجوید. او ، درخود ، نا آگاهبودانه ، آن چیزی میشود ، که دربیرون ، آن را میجوید و نمی یابد .
آنچه دربرونسو ، میجوید، تا بیابد ولی گم میشود ، در درون ، نا آگاهبودانه ، میگردد ، یابسخنی دیگر، بدان تحول می یابد، وهمان گمشده رامی یابد، همان گمشده ، میشود ، میگردد.
گمشدن دربرونسو ، همگام با خود را یافتن و « خود شدن= خود گشتن » در درونسو هست . این سراندیشه فرهنگ ایران ، در« روند اجتماع سازی یا ملت سازی و حکومت سازی » واقعیت می یابد . در فرهنگ سیمرغی ، یک ملت یا یک جامعه ، در روند خدا شدن ( سیمرغ شدن ) همه افراد باهم ، پیدایش می یابد . افراد ، در روند « یک خدا شدن » باهم ، یک ملت ، یک حکومت ، یک جامعه میگردد .
ازاین رو نیز هست که همه حکومات ، غاصب شمرده میشوند ، چون ملت را از سیمرغ شدن ، باز میدارند . در حالیکه در ادیان ِ نوری وزرتشتی، افراد ، در روند « انتظارکشیدن یک اژها کــُش ، در پایان زمان ، یا خود کشی اژدها ، در پایان زمان » ، باهم ، یک ملت میشوند ( در فرصتی دیگر، بطور گسترده ، بررسی خواهد شد . باهم انتظارکشیدن یک اژدها کـُش ، یک ملت یا امت را میسازد . انتظارکشیدن یک منجی ، ضرورت ِ روند اجتماعسازیست. درحالیکه ، درفرهنگ سیمرغی ، مردمان در تلاش آنکه باهم ، یک خدا ( سیمرغ ) شوند ، یک ملت میشوند .