کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

داستان شبح بوتادون

كشيش راندول و روح بوتادون افسانه اي است كه اغلب اهالي شهر كرتي ان را در خردسالي شنيده اند از دفترچه خاطرات اين روحاني انديشمند كه در يك مدرسه ادبيات تدريس مي كرده و نيز در يك درمانگاه محلي فعاليت داشته دريافته اند كه در سال 1665 در دهكده ما شيوع پيدا كرد ودر مدرسه ما هم بسياري مبتلا شدند و جان باختند يكي از افرادي كه به اين مرض دچار شد جان اليوت پسر بزرگ ووارث اليوت مالك تربورسي بود كه جان پسر فوق العاده اي بود وشانزده سال بيشتر نداشت و به خاطر علاقه اي كه به او داشتم پذيرفتم كه موعظه اي در مراسم تدفين وي داشته باشم
من مراسم وعظ را پيش روي تابوت و در حضور جمعيت سوگوار به پايان بردم بعد از مراسم اقاي بلايت از بوتادون كه تحت تاثير موعظه من قرار گرفته بود واين بيشتر به علت اين بود كه تنها پسر او كه همچون جان شخصيتي بي نظير داشته با حوادث غير منتظره اي كه برايش پيش امده تمام ارزوهاي پدر و مادرش را نقش بر اب كرده و بسيار منزوي و مغموم شده است از من خواستند كه شب به همراه انها به بوتادون محل زندگيشان بروم و من قول دادم تا شب بعد به انها سري بزنم
بوتادون محل زندگي بلايت سالخورده ملكي خصوصي بود كه به سبك خانه هاي قرن پانزدهم ساخته شده بود خانه با حصارهاي بلند احاطه شده بود و داخل ان عمارت با شكوهي بود و منظره چشم گيري ايجاد كرده بود
سبك خانه بسيار قديمي بود و قدمت ان موجب مي شد تصور كني احتمالا اين عمارت شاهد حوادث خارقالعاده اي بوده است
وجود اتاقي جن زده يا اسطوره اي در انجا بعيد به نظر نميامد
كشيش راندول طبق قرار به انجا ميرود و با كشيش ديگري كه او هم به خانه دعوت شده بود اشنا ميشود و در لابلاي صحبتهايشان ان كشيش بحثي را پيش مي كشد و از او ميخواهد كه در حل ان مساله كمك كند
سر صحبت را چنين باز مي كند كه پسر اقاي بلايت كه پسر باهوش و با ذكاوتيست مدتي است ساكت و گوشه گير شده است و بدتر انكه بسيار پرخاشگر و تند خو شده و اغلب تنها و گريه مي كند اوايل دليل رفتارش را مخفي ميكرد اما ديري نپاييد كه نتوانست ايستادگي كند و دليلش را چنين شرح داد
هر روز در محلي خاص كه ني زاري با حصارهايي ازسنگهاي بزرگ گرانيتي است با چهرهي رنگ پريده و محزون زني روبرو ميشود كه عبايي بلند به تن كرده و در حاليكه يك دستش را به كمر زده با دست ديگرش به دور دستها اشاره مي كند و مانع رفتنش مي گردد به گفتهي پسرك اسم ان دختر دورسي دينگلت است كه از بچگي انها همديگر را ميشناخته اند و اغلب با والدينش به منزل انها مي امدند
اما عجيب بودن مساله در اين است كه دخترك سه سال پيش مرده است و پسر هم در مراسم خاكسپاري او شركت كرده است و خود با چشمانش ديده است كه دختر در تابوتش دفن شده است
او مي گويد كه موها و بدن دخترك انقدر نرم و ظريف و سبك هست كه گويي مادي نيست و وقتي به او خيره ميشوي محو مي شوند اما چشمان ثابتي دارد كه كوچكترين حركتي از خود نشان نمي دهد و حتي در مقابل تابش خورشيد حالت خود را حفظ مي كند
پسر مي گويد كه يك بار هم نشده كه از انجا بگذرد و و ان شبح را نبيند ولي اين شبح هرگز در هنگام ديگري بر او ظاهر نشده
در ادامه اقامت ما در منزل والدين پسر نظر مرا در اين مورد خواستند و من گفتم كه بايد خودم با پسرتان صحبت كنم چونكه موضوع عجيبي است
واو داستان خود را با حوصله و خشوع بسيار برايم تعريف نمود پس از اتمام صحبتهايش از او خواستم تا روز بعد به ان مكان برويم
روز بعد صبح زودو قبل ازبرخاستن اهالي محل به طرف مكان مورد نظر براه افتاديم پسرك ظاهري ارام داشت ولي من اعتراف مي كنم كمي دلواپس بودم
چرا كه احتمال مي دادم يكي از خبيث ترين اشباحي باشد كه انسان مي تواند با ان مواجه شود
هنوز به محل مورد نظر نرسيده بوديم كه شبحي را كه به سمت ما پرواز كرد ديديم
ظاهر و ويژگيهاي شبح كاملا طبق توصيف پسرك بود صورتي چون گچ و سفيد ورنگ پريده و چون سنگ بيروح و موهايي مانند مه تار و نا واضح بودند
چشماني ثابت و بي حركت كه به جاي چشم دوختن بر ما به چيزي در دور دستها خيره شده بود
درست همچون قايقي در رود او از كنار ما عبور كرد
رنجي توام با افسوس بر من مستولي گشت و بايد بگويم كه ديدن يك روح در روشنايي روز برايم بسيار ترسناك به نظر رسيد
متاثر از حضور ان نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم و تا زماني كه او محو شود سر جايم خشكم زد
نكته جالبي كه بايد بازگو كنم اين بود كه سگ محبوب پسرك ان صبح ما را همراهي مي كرد و به محض اينكه شبح به ما نزديك شد ناگهان حيوان بيچاره شروع به زوزه كشيدن كرد و با حالتي متوحش پا به فرار گذاشت پس از ان واقعه به منزل بر گشتيم و من سعي داشتم پسرك و والدينش را ارام كنم و وقت رفتن از منزل انها قول دادم پس از روبراه كردن برخي كارهاي معوقه ام به انجا بر گردم و به دنبال راهي براي حل اين مسئله باشم
دهم ژانويه 1665 تقاضاي ملاقات با اسقف اعظم را كردم و ملتمسانه خواستار شرفيابي شدم
انچه را ديده بودم براي ايشان بازگو كردم و از وي خواستم كه اجازه اقدام به احضار ر روح را به من بدهد تا ان خانواده را از دردسري كه ايجاد شده است نجات بدهم
در نهايت كشيش اعظم دلايل مرا مورد تاييد قرار داد و تذكرات لازم در ان زمينه را به من داد و من همه انها را پذيرفتم
سپس او به منشي خود دستور داد تا كتابچه هاي مذكور را بياورد و هنگام رفتن به ارامي در گوشم زمزمه كردند كه برادر روندان اين موضوع بين خودمان مسكوت بماند
اين گفتگو بين كشيش روندان و كشيش اعظم باعث شد كه او پشت گرمي و اعتماد به نفس كافي را براي مواجهه شدن با ان شبح را پيدا كند
او در ادامه يادداشتهايش مي نويسد در يازده ژانويه فورا به منزل بازگشتم و خود را براي فردا اماده كردم
روز بعد در حاليكه از هر نظر مجهز بودم خود را به بوتادون رساندم صبح زود به تنهايي راهي محل مورد نظر شدم به انجا كه رسيدم همه جا در سكوت مطلق بود و اثري از شبح نبود درست در همان نقطه اي كه شبح را رويت كرده بودم دايره اي ترسيم كردم و از ان پنج ضلعي ساختم و در مركز ان براي خودم سنگري ساختم با پايان رسيدن اين كار به سمت جنوب پنج ضاعي حركت كردم و رو به شمال ايستادم
مدتي نسبتا مديد به انتظار نشستم تا سر انجام خفقاني در هوا احساس كردم و صداهايي مواج به گوشم خورد. ديري نپاييد كه شبح ظاهر شد و رفته رفته به من نزديكتر شد . من نسخه كاغذي خودم را باز كردم و با صداي بلند شروع به خواندن كردم. ناگهان شبح ايستاد و من شك و ترديد را كه در چهره اش بود ديدم ان عبارت را دوباره تكرار كردم و همينطور براي بارهاي بعدي
سر انجام او مطيعانه وارد پنج ضلعي شد و بي هيچ حركتي انجا ماند و با وارد شدن در پنج ضلعي متوجه شدم كه ناگهان دستش را كه دراز بود و به جايي دور اشاره ميكرد پايين انداخت . اعتراف مي كنم كه در طول اين مدت زانو هايم به شدت مي لرزيد و عرق سردي همچون باران از سر و صورتم مي ريخت پس از چندي ارامشم را باز يافتم و مي دانستم كه شبح تا موقعي كه در پنج ضلعي هست مطيع و سربراه است و من مي توانم بر او تسلط داشته باشم
دستورات را طبق گفته هاي كتاب مو به مو اجرا كردم و سوالاتي پرسيدم كه او به همه پاسخ داد از او پرسيدم چرا در استراحت به سر نمي بري
گفت به خاطر گناهي كه از ديگري سر زده
ازو پرسيدم چه گناهي و از جانب چه كسي و او كل ماجرا را برايم گفت و من نمي توانم انرا در اينجا يادداشت كنم
در ادامه صحبتهايش گفت كه مي تواند براي اطمينان نشانه هايي بياورد و ثابت كند كه او يك روح واقعي است
و اضافه كرد كه تا پايان سال طاعون مرگباري در سراسر كره خاكي شيوع پيدا مي كند و هزاران نفر را به هلاكت مي رساند
سپس پرسيدم كه چرا ان پسر جوان را مي ترساند و او گفت چون پسر پاك و بي گناهي است براي ارتباط مناسب بود
حرفهاي زيادي بين من واو رد وبدل شد كه لازم نمي بينم همهي انها را به قلم بياورم
روز بعد با طلوع خورشيد به همان محل رفتم چندي نگذشت كه شبح ظاهر شد اين بار نسبتا ارام تر بود
ازو پرسيدم ايا قادر است فكر مرا بخواند و او در جواب گفت خير ماتنها قادر به فهم ان چيزهايي هستيم كه مي بينيم و حس مي كنيم وناگفته هاو انچه در سينه مي گذرد بر ما پوشيده هست
بنابراين به او گفتم كه فرد خاطي و گناهكار را پيدا كردم و نامه اي را كه ان فرد از روي ندامت نوشته بود و در ان متعهد شده بود جبران مافات كند برايش خواندم
انگاه او گفت صلح و صفا در ميانتان حكمفرما باشد و در حالي كه به ارامي بسوي مغرب مي رفت محو شد و از ان به بعد هرگز ان شبح در انجا ديده نشد و به ارامش جاويدان پيوست
مطلب بالا برگرفته شده از كتاب ديورنال به قلم كشيشي ساده دل در قرن هفدهم است كه عقايد خود را نسبت به انچه ديده بود وشنيده بود و كمي هم اميخته به خرافات اظهار كرده بود ولي بسياري از مردم اين سخنان او را ناشي از ايمان و پاكي بيش از حدش مي دانند
نه تنها در صحت اين كتاب تا كنون ترديدي نبوده بلكه بعد ازين واقعه در همان سال طاعون سراسر لندن را فرا گرفت و عده كثيري جان سپردند
بر گرفته از شبح بوتادون اثر ار . اس. هوكر

نسب و خویشاوندی ارواح




آیا پدر و مادر به فرزندان خود بخشی از نفس خود را منتقل می کنند یا فقط زندگی حیوانی خود را می دهند که به آن بعدا یک نفس جدید زندگی معنوی را اضافه می کند؟
فقط زندگی حیوانی را می دهند زیرا نفس قابل تجزیه نیست , یک پدر ابله می تواند بچه های دانا داشته باشد و برعکس.
چون ما زندگی های متعدد داشته ایم آیا خویشاوندی به ماوراء زندگی حاضر ما می رسد؟
طریق دیگری قابل تصور نیست , توالی وجودهای مادی بین ارواح ارتباطاتی برقرار می کند که به زندگی های قبلی شما بر می گردد , از آنجاست اغلب علت علاقه بین شما و برخی ارواحی که به نظر شما بیگانه می رسند.
در نظر بعضی اشخاص آموزه بازگشت , ظاهرا با قبول توسعه نسب به ماوراء زندگی حاضر , پیوندهای خانوادگی را خواهد گسست.
نسب را توسعه می دهد اما آنرا گسیخته نمی کند , نسب مبتنی بر عواطف قبلی است , روابطی که اعضای یک خانواده با به هم پیوند می دهد پایدارتر است . نسب وظائف برادری را افزایش می دهد زیرا در همسایگی شما یا بین خدمتکاران شما می تواند روحی یافت شود که با شما پیوند خونی داشته است.
نسب معذالک اهمیت خویشاوندی را کم می کند زیرا پدر انسان می تواند روحی باشد که به یک نژاد دیگری تغلق داشته باشد یا در وضعیت دیگری زندگی کرده باشد. درست است اما این اهمیت مبتنی بر غرور است , چیزی که اکثرا به اجداد خود افتخار می کنند فقط عنوان مقام و ثروت است . کسی که شرم دارد بگوید جد من یک کفاش باشرف بوده است افتخار می کند که فرزند یک شاهزاده هرزه باشد. به هر حال هرچه بگویند یا انجام بدهند مانع حقیقت نخواهد شد زیرا خداوند قوانین طبیعت را بر لاف زدن ها و میل اشخاص بنا نکرده است.
وقتی که بین ارواح یک خانواده خویشاوندی وجود نداشته است , آیا نباید نتیجه گرفت که کیش اجداد چیز مسخره ایست؟
مسلما نه زیرا انسان باید از اینکه متعلق به خانواده ای باشد که در آن ارواح پرورش یافته تجسد نموده اند افتخار کند . اگرچه ارواح از یکدیگر ناشی نمی شوند اما آنها برای کسانی که با آنها رابطه خویشاوندی داشته اند عواطف بیشتری نشان می دهند زیرا این ارواح درفلان خانواده بعلت علاقه یا بوسیله پیوند های قبلی جذب می شوند , اما بدانید که ارواح پدران شما به هیچ عنوان به کیش شخصیتی که برای آنها با غرور بوجود آورده اند افتخار نمی کنند. شما از شایستگی های آنان برخوردار نخواهید شد , مگر اینکه راه درستی را که آنها رفته اند پیروی کنید و در اینجاست که خاطرات شما نه فقط برای آنها جالب بلکه مفید نیز هست.

تشابه فیزیکی و اخلاقی
پدر و مادر اغلب به فرزندان خود شباهت فیزیکی خود را انتقال می دهند. آیا شباهت معنوی خود را هم انتقال می دهند؟
نه زیرا آنها نفس یا روح مختلفی دارند , جسم از جسم ناشی می شود اما روح از روح ناشی نمیشود . بین فرزندان نسلها چیزی جز همخونی وجود ندارد.
تشابه معنوی که گاهی بین پدر و مادر و فرزندان پیدا می شود از کجا می آید؟
آنها ارواح علاقمندی هستند که شبیه کسانی می شوند که به آنها علاقمند هستند.
آیا روح پدر و مادر بعد از تولد طفل اثری بر روی آن ندارد؟
چرا اثر بزرگی دارند همانطور که گفتیم ارواح باید یکدیگر را در پیشرفت کمک کنند. روح پدر و مادر رسالت دارند تا روح اطفال خود را با تعلیم و تربیت رو به اعتلاء ببرند , این برای روح پدر و مادر یک وظیفه است اگر شکست بخورد مجرم است.
چرا پدر و مادر خوب و با فضیلت بچه هایی را بوجود می آورند که دارای سرشت منحرف هستند؟ بعبارت دیگر چرا صفات خوب پدر و مادر از طریق علاقه یک روح خوب را جذب نمی کند تا وارد بدن کودک آنها بشود؟
یک روح بد می تواند خواستار پدر و مادر خوب باشد باین امید که پندهای آنان او را به راه درست هدایت کند و اغلب خداوند این درخواست را اجابت می کند.
آیا پدر و مادر می توانند با فکر و دعای خود یک روح خوب را بیش از یک روح بد به جسم فرزند خود جذب کنند؟
نه اما آنها می توانند روح کودک خود را بهتر کنند , این وظیفه آنهاست , فرزندان شرور آزمایش پدر و مادر هستند.
تشاب خصوصیاتی که بین دو برادر وجود دارد بخصوص دوقلوها از کجا ناشی می شود؟
ارواحی که به یکدیگر علاقه دارند از لحاظ احساسات بیکدیگر شبیه هستند و از اینکه با هم باشند خوشحالند.
بچه هایی که بدن های آنها بهم چسبیده است و برخی اندامهای مشترک دارند آیا دو روح یا بعبارتی دو نفس دارند؟
بله اما شباهت آنها غالبا بچشم شما بصورت واحد جلوه گر می شود.
وقتی ارواح دوقلوهایی که بهم علاقمندند تجسد می یابند تنفری که گاهی اوقات بین آنها ایجاد می شود از کجا می آید؟
اینکه دوقلوها دارای ارواح علاقمند با یکدیگر هستند یک قاعده نیست , ارواح بد می توانند با یکدیگر در زندگی مبارزه کنند.
درباره داستان بچه هایی که در شکم مادر با یکدیگر می جنگند چه فکر می کنید؟
یک چیز مجازیست برای اینکه بگویند تنفر آنها ریشه دار است آنرا به قبل از تولدشان می کشانند. به استعاره ها و مجازهای شاعرانه توجه نکنید.
خصوصیات متمایز هر ملتی از کجا می آید؟
ارواح همچنین دارای خانواده هایی هستند که به خاطر علاقه ای که بین آنهاست و بر طبق اعتلایشان پاک شده اند , دور هم جمع شده اند . خوب , یک ملت یک خانواده بزرگ است که ارواح علاقمند دور هم جمع میشوند . تمایلی که اعضاء این خانواده ها به اتحاد دارند منبع تشابهی است که در خصوصت متمایز هر ملتی وجود دارد . آیا فکر می کنید ارواح خوب و با فضیلت ملتی خشن و نا متمدن را انتخاب می کنند؟
نه ارواح به توده مردم علاقمند همانطور که به همه افراد علاقه دارند , آنجا ارواح در محیط خود هستند.
آیا بشر در وجودهای مجدید خود آثاری از خصوصیت اخلاقی وجودهای پیشین را حفظ می کند؟
بله می تواند ومجود داشته باشد اما به نحو بهتری انسان تغییر می کند . وضعیت اجتماعی می تواند همان نباشد , اگر ارباب تبدیل به برده شود سلیقه های او بکلی متفاوت خواهد شد و اگر آنرا شما بفهمید رنج خواهید برد. اگر روح در تجسدهای مختلف یکی باشد تظاهرات او در هر تمجسد ممکن است تشابهاتی داشته باشد اما با تغییراتی در عادت های جدید او دگرگون می شود تا اینکه یک کمال چشم گیر می تواند خصوصیت او را بکلی تغییر دهد زیرا اگر او خودخواه و بدجنس باشد می تواند با توبه فروتن و انسان شود.
آیا انسان در تجسد های مختلف خود آثاری از خصوصات فیزیکی وجودهای قبلی خود را حفظ می کند؟
بدن متلاشی شده و بدن جدید هیچ ارتباطی با بدن قدیم ندارد . معذالک روح بر بدن انعکاس دارد , مسلما بدن چیزی جز ماده نیست اما علیرغم این روح برطبق ظرفیتهای بدن شکل می گیرد و روح خصوصات معینی را بر روی آن باقی می گذارد , بخصوص در روی چهره و این واقعیت که گفتنه اند چشمها آیینه روح هستند یعنی اینکه چهره بویژه منعکس کننده روح است , زیرا شخصی که فوق العاده زشت باشد اگر دارای روحی خوب و خردمند و انسان باشد چیز خوش آیندی در چهره خود دارد در حالیکه چهره ای بسیار زیبایی هستند که هیچ علاقه ای را ایجاد نمی کنند و حتی گاهی اکراه هم ایجاد می کنند .
شاید اینطور فکر می کنید که تنها بدنهای زیبا حامل ارواح کامل هستند در حالیکه هر روز انسان های خوبی را مشاهده می کنید که بدشکل هستند . آنچه که حال و هوای خانوادگی می نامند تشابه سلیقه ها و علائق است , بدون اینکه یک تشابه لفظی داشته باشد.
بدن که نفس را می پوشاند در یک تجسد جدید هیچ رابطه ضروری با بدنی که آنرا ترک کرده است ندارد زیرا می تواند بدن را از یک ریشه دیگری بگیرد بیهوده است که نتیجه گیری کنیم که در توالی وجودها همیشه شباهت وجود دارد این شباهت اتفاقی است .
معذالک صفات روح اغلب اندامهایی را که برای تظاهر بکار می رود اصلاح می کند ولی صفات روی چهره اثر می گذارد و حتی در مجموع حالات یک نشان مشخص دارد بدین ترتیب است که در زیر متواضع ترین بدن انسان می تواند نشانه بزرگی و شرافت را ببینید درحالیکه زیر نقاب یک ارباب بزرگ گاهی اوقات حالت پستی و ننگ دیده می شود . بعضی از اشخاص بزرگ را بخود میگیرند . بنظر می رسد که این اشخاص با این عمل به اصل خود رجعت می کنند در حالیکه دیگران علیرغم تولد و تعلیم و تربیتشان در موقعیت های مختلف تغییر وضع می دهند. این وضعیت را چگونه می توان توضیح داد جز اینکه بگویی انعکاسی از روح است.

اندیشه های فطری
آیا روح متجسد هیچ آثاری از ادراکات و شناختهای زندگی قبلی خود دارد؟
برای روح خاطره مبهمی می ماند که به آن می گویند اندیشه های فطری.
آیا تئوری اندیشه های فطری یک چیز تخیلی نیست؟
نه شناختها و معرفت های اکتسابی در هر وجود از بین نمی رود , روح با جداشدن از ماده همیشه آنرا بخاطر می آورد . هنگام بازگشت برای یک مدتی بخشی از آنرا می تواند فراموش کند اما مکاشفه ایکه برایش باقی می ماند به پیشرفت او کمک می کند بدون آن باید همیشه از نو شروع کند . در هر وجود جدید روح نقطه حرکت خود را از جایی آغاز می کند که در وجود قبلی اش قرار گرفته بود.
آیا بدین ترتیب او بین دو وجود متوالی باید ارتباط بزرگی داشته باشد؟
نه اینقدر بزرگ که بتوانیم فکرش را بکنیم زیرا وضعیت ها کاملا متفاوت هستند و در این فاصله روح می تواند پیشرفت کند.
اصل نیروهای فوق العاده انسانها که بدون مطالعات قبلی دارای کشف شهود برخی از معرفت ها مانند زبان , حساب و غیره هستند چیست؟
خاطرات گذشته و پیشرفت قبلی نفس که از آنها آگاهی ندارد. می خوهی آنها از کجا بیایند؟ بدن عوض می شود اما روح عوض نمیشد اگر چه لباس عوض کند.
آیا با تغییر بدن برخی از نیروهای فکری از دست می روند , مثلا استعداد هنر از بین می رود؟
بله اگر این فکر آلوده شده باشد یا آنرا بد بکار برده باشد یک نیرو می تواند در یک زندگی در حالت خواب بسر ببرد زیرا روح می خواهد یک نیروی دیگری را مورد استفاده قرار بدهد که ارتباطی با آن نیرو ندارد بنابراین آن نیرو به حالت پنهان باقی می ماند تا بعدا ظاهر شود.
آیا انسان احساس غریزی که نسبت به وجود خدا و زندگی آینده دارد نتیجه یادآوری قبلی است حتی در حالت توحش؟
این خاطره ایست که روح قبل از تجسد داشته است اما غرور اغلب این احساس را خاموش می کند.
آیا اعتقاد به علوم روحی مربوط به این خاطرات گذشته است که انسان نزد همه ملل پیدا می کند؟
این دکترین هم قدیم است و هم جدید و بهمین خاطر است که در همه جا یافت می شود و این دلیلی واقعی است . روح متجسد خاطره حالت غیر متمجسد بودن خود را بخاطر می آورد و آگاهی غریزی از جهان نامرئی دارد اما اغلب آنرا با پیش داوری و نادانی به خرافات می آلاید.


نوشته آلن کاردک


داستان اسمی




شب كريسمس بود و ما چهارده نفر بوديم. شام مفصلي خورده و همگي مشتاق بازي و تفريح بوديم همه به غير از جكسون موافق بوديم فرياد شوق و موافقت از هر طرف بالا رفت البته جكسون هم ادمي نبود كه بازي را رد كند.

از او پرسيديم كه ايا حال او خوبست و او در جواب پاسخ داد كاملا خوبم متشكرمو سپس با لبخند تصنعي كه مخالفتش را نرم تر نشان ميداد اضافه كرد ولي من قايم باشك بازي نمي كنم يكي از بچه ها از او پرسيد اخر براي چه؟ جكسون لحظه اي مكث كرد و سپس جواب داد من گاهي اوقات به خانه اي كه دختري در ان كشته شده بود مي رفتم و انجا مي ماندم ان دختر انجا را خوب نميشناخت. در ان خانه دري بود كه به پلكان خدمتكاران باز ميشد.

يك روز كه ان دختر مشغول بازي قايم باشك بوده و همه بدنبال او مي گشتند چون فكر مي كرده ان در به اتاق خواب باز ميشود انرا باز مي كند تا در اتاق مخفي شود كه متاسفانه به پايين پلكان پرت ميشود و گردنش مي شكند و مي ميرد ما همگي ساكت بوديم.

خانم فرنلي گفت اه چقدر وحشتناك ايا شما هنگام حادثه انجا بوديد جكسون سرش را با تاسف تكان داد و گفت : نه ولي وقتي من انجا بودم اتفاق ديگري افتاد به مراتب بدتر! جكسون لحظه اي مكث كرد و سپس گفت من نمي دانم كه ايا هيچكدام از شما تا به حال اسمي بازي كرده است يا نه اين بازي از قايم باشك بهتر است و معني ان من هستم مي باشد شايد دوست داشته باشيد به جاي قايم باشك انرا بازي كنيم .

پس اجازه دهيد قوانين انرا براي شما بگويم به هر بازيكن يك برگه كاغذ داده ميشود كه همه به غير از يكي كه روي ان نوشته اسمي سفيد هستند هيچ كس به غير از كسي كه برگه اسمي دارد نمي داند اسمي كيست چراغها را خاموش مي كنند و اسمي از اتاق خارج ميشود تا مخفي شود چندي بعد بقيه هم خارج ميشوند و به دنبال اسمي مي گردند.

ولي انها نمي دانند دنبال چه كسي مي گردند وقتي يكي از بازي كنان ديگري را مي بيند به او مي گويد اسمي اگر ان بازيكن اسمي نباشد به او پاسخ ميدهد اسمي وبا هم به دنبال اسمي مي گردند ولي اگر اسمي واقعي او باشد نبايد پاسخ دهد و فرد مي فهمد كه اسمي را پيدا كرده و بي صدا در كنار او مي نشيند و وقتي نفر سومي هم انها را پيدا كرد در كنا ر انها مي نشيند و همينطور تا اخر اخرين نفري كه اسمي راپيدا كند بايد جريمه بدهد .

جكسون در ادامه گفت اين بازي خيلي مهيج و سر گرم كننده است و در يك خانه بزرگ مثل اينجا مدتها طول مي كشد تا اسمي پيدا شود ولي من دوست ندارم بازي كنم و حاضرم همين الان جريمه ام را بپردازم وبازي نكنم من گفتم بازي جالبي به نظر مي رسد ايا خودت تا به حال انرا انجام داده اي جكسون گفت البته من انرا در خانه دختري كه گردنش شكست بازي كرده ام من پرسيدم ايا ان دختر هم انجا بود .

جكسون لحظه اي مكث كرد و گفت: من نمي دانم كه او انجا بود يا نه ولي فكر كنم انجا بود من مطمئنم كه ما سيزده نفر بوديم كه بازي مي كرديم ولي فقط دوازده نفر در خانه بودند.

من اسم دختر را نمي دانستم براي همين وقتي در تاريكي اسمش را شنيدم اصلا نگران نشدم ولي بايد بگويم كه من ديگر هيچگاه چنين بازي را نمي كنم چون همان بار كه بازي كردم اعصابم براي مدتي مديد متشنج شده بود بنابراين حالا ترجيح ميدهم جريمه ام را بپردازم همه به او خيره شده بوديم حرفهايش براي ما معني و مفهومي نداشت يكي از ما گفت كه به جاي پرداخت جريمه داستانت را براي ما تعريف كن.

جكسون در پاسخ گفت باشد برايتان خواهم گفت واين داستان اوست : عموزاده هاي من در شهر سوري زندگي مي كنند واسم خانوادگي انها سانگستون هست. پنج سال پيش انها از من دعوت كردند تا كريسمس را با بگذرانم. خانه انها يك خانه قديمي بود كه راهرو ها و پلكانهاي زيادي داشت و يك غريبه براحتي در ان گم مي شد .

من شب كريسمس به خانه انها رفتم ويولت سانگستون به من گفته بود كه من اكثر دعوت شدگان را ميشناسم منتها من بعد از همه به انجا رسيدم و من اخرين نفري بودم كه براي شام رسيدم با انها كه مي شناختم احوالپرسي كردم و ويولت هم مرا به انها يي كه نمي شناختم معرفي كرد و بعد همگي به سمت ميز شام رفتيم شايد براي همين بود كه من اسم ان دختر زيبا و بلند قامتي كه موهايش سياه رنگ بود نشنيدم چون همه براي صرف شام عجله داشتند البته من هميشه در يادگيري اسم ديگران مشكل داشتم .

دخترك نگاه نافذ و بيروحي داشت كه اصلا دوستانه به نظر نمي رسيد ولي توجه مرا به خود جلب كرد و مشتاق شدم بدانم كه او كيست من اسم او را نپرسيدم چرا كه مطمئن بودم سر ميز شام يك نفر او را به اسم صدا ميزند از انجايي كه سر ميز شام فاصله من واو زياد بود و من هم در كنار خانم گورمن كه مثل هميشه سرزنده و شاد بود و صحبتهايش ارزش شنيدن داشت بنابراين كاملا يادم رفت نام ان دختر را بپرسم.

ما و خانواده سانگستون جميعا دوازده نفر بوديم پس از صرف شام تصميم گرفتيم بازي اسمي را انجام دهيم ولي جك سانگستون به همه ما اخطار كرد كه مراقب پلكان مخصوص خدمه باشيد در تا ريكي شخصي كه با خانه اشنايي نداشته باشد ممكن است فكر كند كه اين در به يك اتاق باز ميشود و يك دختر هم در همين پلكان گردنش شكست و مرد من پرسيدم چطور اين اتفاق افتاد و او گفت كه: تقريبا ده سال پيش يعني قبل از اينكه ما به اينجا بياييم در اين خانه يك مهماني بزرگ برگزار شده بود و كه مهمانهايش بازي اسمي مي كردند .

دخترك بدنبال جايي براي پنهان شدن مي گشته كه صداي قدمهاي كسي را ميشنود كه در راهرو مشغول دويدن بوده است. او براي فرار در را باز مي كندو به خيال انكه انجا اتاقي هست در را باز مي كند و به پايين سقوط مي كند همگي قول داديم مواظب باشيم و مي بينيد كه ما هيچ كدام دخترك را از قبل نمي شناختيم و همه چراغهاي همه خانه به جز نشيمن را كه ما در انجا بوديم خاموش كرديم سپس دوازده برگه نوشتيم و به هر كسي يكي داديم و برگه من سفيد بود لحظاتي بعد چراغ اتاق نشيمن را خاموش كرديم و من در تاريكي صداي كسي را كه به ارامي به سمت در رفت را شنيدم .

از چند دقيقه يك نفر سوت زد و ما همگي به سمت در هجوم برديم هيچ كدام از ما نمي دانستيم اسمي كيست حدودا پنج يا ده دقيقه همه ما به بالا و پايين و سالن ها و اتاقها را مي گشتيم و به يكديگر مي گفتيم اسمي چندي بعد صدا قطع شد من حدس زدم كه يك نفر اسمي را پيدا كرده است پس از مدتي جستجو گروهي را پيدا كردم كه روي پلكان باريكي نشسته بودند كلمه رمز را گفتم و پاسخي نشنيدم پس اسمي در ميان انها بودبا عجله به انها پيوستم .

همه سعي مي كردند كه به سرعت خودشانرا به ما برسانند بالاخره جك سانگستون اخرين نفري بود كه ما را پيدا كرد و جريمه شد جك گفت فكر كنم همه اينجا هستند او كبريتي روشن كرد و شمرد نه ده يازده و دوازده و سيزده شروع به خنديدن كرد و گفت احمقانه است اينجا يه نفر زيادي هست و او كبريت ديگري روشن كرد و دوباره شروع به شمارش كرد و ازين كه دوازده نفر روي پلكان نشسته بودند متعجب شد و گفت :

من هنوز خودم را نشمرده ام من خنديدم و گفتم مزخرف است حتما اشتباه كردي پسرش رژي فندك الكتريكي اش را نور بهتري نسبت به كبريت داشت را روشن كرد و همگي شروع به شمارش كرديم دوازده نفر بوديم ويولت كه در وسط پلكان نشسته بود با نا راحتي گفت :

من فكر مي كنم بين من و نا خدا كسي نشسته بود و از او پرسيد جايش را تغيير نداده ناخدا پاسخ داد نه و ولي فكر مي كند كسي بين او و ويولت نشسته بود براي يك لحظه چيز نا خو شايندي در هوا احساس شد و انگار انگشت سردي همه ما را لمس كرد همگي فكر كرديم چيزي نا مطبوع و نا خوشايند اتفاق افتاده هست و احتمالا دوباره هم اتفاق مي افتد .

سپس به هم لبخند زديم و دوباره احساس طبيعي پيدا كرديم ما فقط دوازده نفر بوديم نه بيشتر بعد همگي خنده كنان به اتق نشيمن برگشتيم تا دوباره بازي را شروع كنيم اين بار من اسمي بودم و بازي خيلي عادي تمام شدولي بعد از بازي رژي بازوي مرا گرفت و در حاليكه رنگ پريده به نظر مي رسيد اهسته گفت لطفا بياييد مي خواهم با شما صحبت كنم اتفاق وحشتناكي افتاده است و ما به اتاق ديگري رفتيم و من ازو پرسيدم موضوع چيست؟

و او جواب داد: نمي دانم اخرين بار تو اسمي بودي درست است؟ رژي گفت : خب من نمي دانستم كه چه كسي اسمي هست و وقتي مادر و بقيه به سمت غرب خانه رفتند من به شرق رفتم در انجا كمدهاي پر از ملحفه وجود داردمن در تاريكي در را باز كردم و دست يك نفر را لمس كردم و پرسيدم اسمي ؟ ولي پاسخي نيامد و من فكر كردم اسمي را پيدا كردم .

ناگهان احساس عجيبي به من دست داد كه نمي توانم انرا برايتان توصيف كنم ولي چنين حس كردم كه چيزي غير عادي در انجاست من فندك خودم را روشن كردم ولي كسي انجا نبود من مطمئنم كه من يك دست را لمس كردم و كسي نمي تواند از انجا خارج شده باشد چون من دقيقا در جلوي در كمد ايستاده بودم . تو در اين مورد چه فكر مي كني .

من گفتم: تو فكر مي كني كه يك دست را لمس كردي او خنديد و گفت مي دانستم كه چنين حرفي ميزنيالبته من اين طور خيال كردم مگر نه؟ من هم با او هم عقيده بودم ولي مي توانستم ببينم كه او هنوز از ترس مي لرزد ما به اتاق نشيمن برگشتيم تا بازي را دوباره شروع كنيم شايد من اين طور تصور مي كردم .

من احساس مي كردم كه ديگر كسي ازين بازي لذت نمي برد با اين وجود همه بيش از ان مبادي اداب بودند كه به اين مساله اشاره كنند به هر حال من فكر كردم چيز غير طبيعي انجا بود و تمام هيجان و لذت بازي برايم از بين رفته بود و چيزي غريب دراعماق روحم به من هشدار مي داد كه مواظب باشم.

يك نفوذ غير طبيعي و عجيب بركارهاي خانه اعمال ميشد چرا چنين حسي داشتم ؟ و يا چون پسر صاحبخانه دست كسي را در يك كمد خالي لمس كرده بود ؟ سعي كردم به افكار مضحك خودم بخندم ولي موفق نشدم ما دوباره شروع به بازي كرديم هنگامي كه دنبال اسمي مي گشتيم همه سر وصدا مي كرديم ولي اين طور به نظر مي رسيد كه حركات ما تصنعي است و زياد از بازي لذت نمي بريم .

من گروه اصلي را ترك كردم و شروع به گشتن قسمت غربي خانه در طبقه اول كردم در حاليكه راه مي رفتم پاهايم به زانوهاي شخصي بر خورد كرد من دستم را دراز كردم و پرده ضخيم و نرمي را لمس كردم و بلا فاصله متوجه شدم كه كجا هستم انجا يكي از پنجره هاي انتهاي راهرو بود كه پرده هاي ان تا زمين مي رسيد. يك نفر پشت پرده روي يكي از مبلهاي كنار پنجره نشسته بود . من با خودم گفتم بالاخره اسمي را پيدا كردم ! پرده را به كناري زدم و بازوي زني را لمس كردم .

شبي تاريك و بدون مهتاب بود و من نمي توانستم صورت زني را كه انجا بود را ببينم به ارامي پرسيدم اسمي؟ و پاسخي نشنيدم و از انجا كه فردي كه اسمي است نبايد پاسخي بدهد من كنارش نشستم و منتظر بقيه شدم . به ارامي پرسيدم : اسم شما چيست ؟ در تاريكي زمزمه كرد :" برندا فورد" من ان اسم را نميشناختم من تمام دختران حاضر در خانه را مي شناختم به جز يك نفر كه همان دختر بلند قامت و سبزه رو بود با خودم گفتم پس حتما خود اوست بازي كم كم داشت جالب ميشد و من كنجكاو شدم بدانم كه ايا او از بازي لذت مي برد يانه.

پس به ارامي چند سوال معمولي ازو پرسيدم كه او جواب نداد. درست بود كه يكي از قوانين بازي اسمي سكوت بود ان هم براي اينكه افراد نتوانند خيلي زود به جاي اسمي پي ببرند ولي در ان زمان هيچكسي در انجا نبود بنا براين ازين سكوت خيلي تعجب كردم پس دوباره با او صحبت كردم ولي بتز هم پاسخي نشنيدم .

من كم كم احساس ناراحتي كردم و فكر كردم شايد او يكي از دختران خشك و عبوس است كه در مورد مردان عقايدي منفي دارد . پس حتما از صحبت با من خوشش نمي ايد و قوانين بازي را بهانه كرده است بنا بر اين كمي از او فاصله گرفتم و دعا كردم كه يكي زود تر ما را پيدا كند .

به محض اينكه نشستم متوجه شدم كه واقعا از نشستن در كنار اين دختر معذبم و برا م عجيب بود من در هنگام صرف شام بسيار علاقه مند به دانستن در مورد اين دختر بودم و به نظرم بسيار مهربان و دوست داشتني به نظر مي رسد ولي حالا در كنارش احساس نا راحتي مي كردم. احساس عجيب و غريبي در وجودم رخنه كرده بود .

با به خاطر اوردن لمس كردن بازوانش از ترس به خود لرزيدم. مي خواستم بلند شوم و فرار كنم و در دل دعا مي كردم كه خدا كند ديگران هر چه زودتر ما را پيدا كنند.درست در همين موقع صداي قدمهاي سبكي در راهرو شنيده شد و شخصي از ان سمت پرده با پاهاي من برخورد كرد صدايش را كه مي گفت اسمي فوري شناختم خانم گور من بود ارامش بيشتري پيدا كردم و او پرسيد تو جكسون هستي و من پاسخ دادم بله و باز پرسيد تو اسمي هستي و من گفتم نه اسمي دختري هست كه كنارم نشسته است .

او دستانش را دراز كرد و با انگشتش پيراهن ابريشمين زني را لمس كرد و پرسيد ببينم تو كي هستي و چند بار تكرار كرد و پاسخي نشنيد اهان اين بر خلاف قوانين بازي است ولي مهم نيست قوانين را مي شكنيم ولي پاسخي نشنيدو گفت مي داني جكسون اين بازي كم كم دارد مرا ناراحت مي كند دقيقا همان احساسي بود كه من داشتم و گفتم موافقم حضور خانم گورمن ترس مرا از بين برده بود و ما به صحبت خودمان ادامه داديم .بازي ظاهرا زياد طولاني شده بود.

من به خانم گورمن گفتم نمي دانم بقيه كي ما را پيدا مي كنند خيلي طول كشيد.لحظاتي بعد ما صداي قدمهاي كسي را شنيديم رژي بود فرياد زد ايا كسي اينجا نيست من جواب دادم بله ببينم خانم گورمن هم با شماست انجا چه كار مي كنيد شما دو تا جريمه شديد ما مدتهاست كه منتظر شما هستيم .

با لحني اعتراض اميز گفتم : ولي شما كه هنوز اسمي را پيدا نكرده ايد!و او در جواب گفت: اين شما هستيد كه اسمي را پيدا نكرده ايد اين بار اسمي من بودم من گفتم :ولي اسمي اينجا با ماست و خانم گورمن هم تاييد كرد. پرده را كنار زديم و با نور فندك رژي به انجا نگاه كرديم اه خداي من كسي انجا نبود. من به خانم گورمن نگاه كردم و سپس نگاهي به سمت ديگر خود انداختم . بين من و ديوار يك جاي خالي روي مبل وجود داشت .

به سرعت از جايم بلند شدم و دوباره نشستم احساس بدي داشتم با اصرار گفتم : ولي يك دختر اينجا بود من به او دست زدم. خانم گورمن هم همينطور با صدايي لرزان گفت من فكر نمي كنم كسي بتواند بدون اينكه ما متوجه شويم اين مبل را ترك كند رژي خنده كوتاه و لرزاني كرد . من تجربه نا خوشايندش را در اوايل شب به خاطر اوردم.

رژي گفت حتما يك نفر با ما شوخي مي كند حالا به طبقه پايين برويم. وقتي به طبقه پايين رفتيم زياد خودماني نبوديم. رژي گفت كه ما را پشت پرده و روي مبل پيدا كرده است . من مستقيم به سمت دختر قد بلند رفتم و با پرخاش به او گفتم كه مقصرتو بودي. تو وانمود كردي اسمي هستي و بعد فرار كردي ولي او متعجب فقط سرش را تكان داد. بعد از ان همگي مشغول ورق بازي شديم . مدتي بعد جك گفت كه مي خواهد با من صحبت كند و متوجه شدم كه كمي هم از من دلخور است. او به من گفت: جكسون درست است كه تو به خانم گورمن علاقه مند هستي . خب اشكالي ندارد ولي بايد مسائل اخلاقي را رعايت كنيد .

ان هم هنگام بازي تو همه را منتظر گذاشتي. اين كار نهايت خود خواهي تو را مي رساند و من به خاطر اين كار تو شرمنده شدم . من با لحني اعتراض اميز گفتم : ولي ما تنها نبوديم يك نفر ديگر هم انجا بود . يك نفر كه تظاهر مي كرد اسمي هست . من مطمئنم كه او همان دختر بلند قامت و سبزه رو يعني دوشيزه فورد بود . او خودش اسمش را به من گفت .

جك سانگستون به چشمان من خيره شد و با صدايي لرزان پرسيد : دوشيزه فورد؟!و من گفتم بله برندا فورد جك دستش را روي شانه من گذاشت و گفت : ببين جكسون من به شوخي اهميت نمي دهم ولي ديگر بس است! ما نمي خواهيم خانم ها را بترسانيم برندا فورد اسم دختري هست كه گردنش در پايين پلكان شكست .او ده سال پيش دراینجا بازی میکرد نویسنده:ای .ام. باریچ

کشتی تا يتانيک و نفرين فراعنه


همه ما حتما در مورد كشتي تايتانيك و غرق شدن اون چيزايي خونديم و ديديم ولي اينكه چه جوري اين كشتي بزرگ كه همه اونو جاويد و غرق نشدني مي دونستند

با كوه يخي برخورد كرد و غرق شد به جز علل فيزيكي كه براي غرق شدن اين كشتي بيان شده يه علت متافيزيكي هم براي اون بيان شده كه مربوط به نفرين فراعنه هست طبق نوشته هاي موجود در اهرام مصر اشخاصي كه بخواهند به جنازه هاي موميايي شده خانواده فرعون نظري داشته باشند به عذابي جاويد مبتلا مي گردند .

بعضي از مصر شناسان براين باورند كه تاتموس سوم يكي از فراعنه مصر جهت ايجاد رعب و وحشت در ميان مردم مان ان عصر و جلوگيري از مقبره ها به كاتبان دستور داده بود تا در كتيبه هاي سنگي متن نفرين نامه وي را حك كنند

در سال 1911 ميلادي تاجري فرانسوي به نام رنه موروا كه در كشور انگلستان به كار تجارت اشياي قديمي مشغول بود و در زمينه صنعت كشتي سازي نيز سرمايه گذاري مي كرد به همراهي كاپيتان اسميت ومهندس اندروز به مصر مي روند بر حسب تصادف در انجا شاهد خريد و فروش تابوتي قديمي متعلق به معبد امون مي شوند

كه در قرعه كشي شركت مي كنند و اين تابوتو خريداري مي كنند اين تابوت ارزش هنري زيادي داشت و داراي حكاكي هاي نفيسي بود و درون ان جنازه موميايي شده همسر فرعون شانزدهم مصر بود و ديواره هاي تابوت از طلا و عاج بر روي سنگ ساخته شده بود .

موروا از خريدش خوشحال بود و انرا پيك خوشبختي خودش مي دانست ولي برخلاف نظرش از زماني كه ان تابوت به زندگي او وارد شد دچار بدبختي ها و تيره روزي هاي بي شمار شد .

هنوز چند روزي از خريد ان نگذشته بود كه بر اثر گرفتگي لوله تفنگش دست راستش مجروح وقطع شد مغازه اش در اتش سوخت و دچار بيماري سل شد و در عرض يك ماه بطور كلي بد بخت و ورشكست شد.

مورو اپس از فكر كردن زياد متوجه تابوتي شد كه خريداري كرده بود و با خود فكر كرد كه اين گرفتاريها درست پس از خريدن اين تابوت شروع شده اند و بسراغ ان رفت .
بمحض نزديك شدن به تابوت از ترس بر جاي خود ميخكوب شد غير قابل باور بود و لي حقيقت داشت موقعيكه انرا خريداري كرده بود ساعتها به تصويري كه روي تابوت حكاكي شده بود نگاه كرده بود تصوير داراي لبخند واما اين بار فرق مي كرد چشمان تصوير باز بود و هيچ نشانه اي از تبسم بر ان نبود و گويي با نفرت بر او نگاه مي كرد .پس تصميم به فروش ان گرفت ولي نمي خواست در اين كار عجله به خرج دهد و به قيمت پايين بفروشد. در همسايگي خانه او بيو ه
ثروتمندي بود كه از زمان مراجعت او از مصر هر روز به خانه انها مي امد و ساعتها در مورد مصر و تمدن كهن با او صحبت مي كرد انگونه كه بعدها خانم همسايه در اخرين ساعات مرگش به كشيشي كه به بالينش حاضر شده بود گفت كه وقتي به خانه موروا رفتم ديدم كه ا. بر جاي خود خشك شده و به چشم هاي تصوير روي تابوت خيره شده اولش فكر كردم در همان حالت مرده است ولي زمانيكه نزديك شدم متوجه لرزش خفيف بدنش شدم فهميدم دچار شوك شديدي شده پشتش را ماليدم و به زور يك فنجان قهوه به او خوراندم .

پس از بيست دقيقه موروا به حالت عادي برگشت و با گريه گفت چشمان تصوير باز شده و روح ملكه در اين اتاق قدم مي زند من كه به بد شانسيهاي يك ماه قبل او واقف بودم گفته هايش را از روي فشار عصبي دانستم و براي انكه خونسردي و ارامش را به او باز گردانم .

گفتم: در مورد موميايي تو اشتباه مي كني و براي اينكه خيالت ازين بابت راحت باشد من حاضرم انرا به قيمت خوبي از تو بخرم انتظار برخورد شديدي از جانب وي را داشتم چون دو هفته قبل در مورد فروش ان صحبت كرده بوديم وي برخورد تندي نشان داده بود با شنيدن اين حرف جان تازه اي پيدا كرد و بدون انكه مبلغ پيشنهادي را بشنود گفت باشد انرا به تو فروختم در ان لحظه خيلي احساس خوشحالي مي كردم ولي اي كاش هرگز انرا نخريده بودم.

موروا با فروش تابوت تمامي بدبختي هايش را نيز به خانم بيبسكو انتقال داد.همانروز ورود مادرش از پله ها سقوط كرد و نخاعش قطع شد مردي كه قرار بود با او ازدواج كند بي هيچ بهانه اي كنار كشيد و او را تنها گذاشت مرغ و خروسهايش بصورت دست جمعي مردند .
سه سگ گرانبهايش در يك لحظه هار شدند و بطرف يكديگر حمله كردند و در نهايت انها را با تير خلاص كردند و خود خانم بيبسكو هم به بيماري جذام مبتلا شد و با زجر فراوان در گذشت.
كشيش تگنر كه در اخرين لحظات بالاي سر خانم بيبسكو بود پي به اين راز مخوف برد و پاپ اعظم را در جريان امر گذاشت و طبق دستور كليسا مي بايست هر چه زودتر به اهرام مصرموروا دو روز بعد از مرگ خانم بيبسكو در گذشت و تحقيقات بعدي نشان دادند كه فروشنده اصلي نيز چندي قبل بر اثر يك اشتباه فوت كرده است.
اما مادر عليل خانم بيبسكو كه تنها وارث وي بود اعلام كرد كه جنازه موميايي و تابوت انرا به موزه مردم شناسي لندن اهدا مي نمايد .
مسئولان اين موزه با خوشحالي قبول كردند و انرا به موزه انتقال دادند
فاجعه هاي پيش بيني نشده ان موميايي پاياني نداشت و براي دست اندر كاران ان موزه نيز درد سرهايي فراهم كرد بعنوان نمونم نقاش ايتا ليايي بنام اميل كانتيني در طول شش ماه تلاش چندين بار خواست از تصوير ملكه مصري تابلويي تهيه كند و هر بار بدلايل نا معلومي موفق نشد و اخرين بار كه تصوير را تمام كرد و سوار درشكه شد تا انرا به گالري نقاشي اش ببرد در بين راه ناگهان چيزي متحرك و سفيد از اسمان بر بالاي سر درشكه نمايان شد و موجب رم كردن اسبها شد و تابلو كاملا تخريب شده بود و فقط چشمهاي ان سالم مانده بودند كه به وضع تمسخر اميزي بوي مي نگريست.
اتش سوزي موزه لندن نيز در سال 1911 يكي از رويدادهايي است كه هنوز علتش مشخص نشده و عده اي بر اين باورند كه به علت وجود تابوت در اين موزه صورت گرفته چرا كه در هنگام وقوع فاجعه شبحي را در حال پرواز در بالاي اين موزه ديده اند. ديگر براي مسئولان موزه جاي درنگ نبود و بايد از شر اين تابوت خلاص مي شدند با تلگرامي فوري موضوع را با موزه مصر شناسي نيويورك مطرح ساختند .
پرفسور اچ . دي . زيگلز كارشناس مصر شناسي در ان عصر توانست دست اندر كاران موزه نيويورك را متقاعد سازد كه گفته هاي انگليسيها از خرافات سر چشمه گرفته است و اخر سر انان در پاسخ به تلگراف اعلام نمودند كه ملكه موميايي شده را با كشتي تايتانيك به امريكا بفرستند تا در اين موزه نگهداري شودو مطمئنا ان ملكه از بودن در كنار ساير نمونه هاي مصر باستان خوشحال خواهد شد و دست از بازيگوشيهايش بر خواهد داشت.
اين پايان ماجرا بود وتابوت فوق به كاپيتان اسميت و مهندس اندروز سپرده شد تا بوسيله كشتي تايتانيك به امريكا برده شود اين دو تنها كساني بودند كه در انروز از چگونگي خريدو حمل ان با خبر بودند و بنا بر ترسي كه از تهمت قاچاق كالا و ميراثهاي فرهنگي سكوت را تر جيح دادند و كشتي تايتانيك غرق شد و ملكه مصري توانست از دو دشمن قديمي خود نيز انتقام بگيرد .
ايا مي توان همه اين رويدادها را بر حسب تقاطع زمان و تصادف گذاشت اگر اين طور باشد پس موضوع شبح كه بارها مشاهده شد چگونه مي توان توجيه كرد؟

سفر يک روح



يكي از دوستانم  پيشنهاد كرده بود مرا به يكي از جلساتي ببرد كه در طي ان شخص تجربيات زندگيهاي قبلي خود را مرور مي كند . من به شخصه هيچ اعتقادي به تناسخ و زندگي هاي مكرر قبلي نداشتم با اين حال به نظرم جالب رسيد .

من ضمنا دوست نداشتم خيال كنم كه روحم بدستور ان مربي به بيرون از بدنم خواهد جهيد و بعد هم به جستجوي سر منشا ملكوتي خواهد رفت . با اين وجود من از هر تجربه اي استقبال مي كنم و تا به حال به هيچ ازمايشي جواب منفي نداده ام
من روي يك مبل راحتي دراز كشيدم . مربي كه مارك نام داشت بر روي صندلي در كنار من نشست . ضبط صوتي را براي ازمايش تهيه كرديم و سپس او با صدايي ارام و يكنواخت شروع به صحبت با من كرد . در طول دوساعتي كه من در اين سفر ذهني بودم او بارها من را هدايت كرد و بر اوضاع نظارت كامل داشت .

او نخست از من خواست خود را مجسم كنم كه مستقيم به بالا مي روم سپس گفت كه خود را از سقف خانه بيرون ببرم و پرسيد : چه مي بيني و من شروع به توصيف خيابانها و منظره كلي شهر جورج تائن كردم اما با نوعي تمسخر زيرا مي دانستم كه هر كس نيروي تخيل خوبي داشته باشد مي تواند اين توصيف را انجام دهد . اين واقعيت كه من مي توانستم توصيف كنم اصلا مرا در باطن متقاعد نمي كرد . سپس او مرا به مسير خاصي هدايت كرد.

من رود خانه اي را بر گزيدم و با خوشحال مشغول رفتن به سمت ان بودم كه او ناگهان گفت اگر يك لكه نور مي بيني به سمت ان برو . درست در همان لحظه نوري به نظرم رسيد . او گفت هر وقت به ان نور رسيدي مرا مطلع كن
من گفتم اه نه حتما خيال داريد به من بگوييد كه از ان شكاف پايين بروم مگرنه؟اخر ان نور به شكل دهانه يك تونل در امده بود او خنده اي كرد و مرا به درون ان سوراخ فرستاد . ديوارهاي ان تونل صاف و هموار بود .

من با سرعت پايين مي رفتم و من با فشار به ته ان تونل افتادم صحنه اي پيش رويم نمايان شد كه افراد زيادي در پيش رويم نمايان شدند بعد هم به قدم زدن در خيابانهاي روياي تصويريم پرداختم در اين روياها ممكن هست انسان تغيير جنسيت دهد و يا به طبقه ديگر اجتماع تعلق پيدا كند و روي هم رفته ادم متفاوتي بشود .

وقايع مختلفي براي ادم روي مي دهد و واقعا جالب بود.البته من قصد ندارم سفر به زندگي هاي گذشته ام را شرح دهم منتها ان چيزي كه بعد از ان پيش امد برايم جالب بود مربي از من پرسيد ايا ميل داري ببيني كه در دفعه بعد چه خواهي شد .
من خنده اي كردم و پرسيدم منظورتان زندگي بعدي هست خب البته كه مي خواهم و دوباره از ميان تاريكي عبور كردم و به جستجوي نور پرداختم . دوباره ان تونل اشنا را ديدم و به درون ان رفتم روياها و تصاوير . من هيچ ادعايي ندارم كه وقايعي كه برايم رخ دادند به راستي واقعيت دارد و اصولا من به هيچ يك از ان اتفاقات ايمان نداشتم به هر حال من در ان مبل راحتي دراز كشيده بودم كه نا گهان ان رويا برايم رخ داد از انجايي كه اين وقايع براي فردي اتفاق خواهد افتاد كه در زمان اينده حضور خواهد داشت اجازه مي خواهم ضمير شخصي من را به او تغيير بدهم .

مربي ام مارك مانند دفعه قبل به اهستگي پرسيد به من بگو كجا فرود امده اي و او جواب داد راستش را بخواهي من اينجا هستم و او اگاه بود كه در هيچ كجا نبود بلكه در ميان ابرهاي متراكم قهوه اي رنگ حضور داشت . مربي گفت به پاهايت نگاه كن به من بگو چه مي بيني . او به خنده گفت: پاهايم تو پا مي خواهي ؟ اصلا فكر داشتن پا خنده دار بود ولي تا او به اين موضوع فكر كرد دو تا پا داشت و دقايقي بعد بع لباس فكر كرد و حالا لباس داشت و ناگهان لباسهايي ظاهر شدند لباسي زبر و قهوه اي كه تا زانوانش مي رسيد واقعا كه مسخره بود او نمي توانست از خنديدن دست بر دارد ان وضعيت هر طور بود براي او بسيارخنده دار بود . او احساس عجيبي مي كرد دقايقي بعد به صورت افقي به پروازدر امد .

در اسمان نخست با پا به راه افتاده بود فقط بازي مي كرد او مي توانست از سرعت خود بكاهد يا بيفزايد به راستي برايش خارق العاده به نظر مي رسيد احساس ازادي و سر خوشي زيادي مي كرد و مدام مي خنديد مربي با سر گرداني پرسيد داري چكار مي كني : او خواست توضيح بدهد اما خنده مهلتش نمي داد ضمنا توضيح دادن بي فايده بود
مربي پرسيد ايا موجودي از سياره ديگر هستي ؟ و او گفت نه نه من همين جا هستم فقط دارم مي اموزم كه چگونه پرواز كنم منظورش اين بود كه هنوز نحوه صحيح را فرا نگرفته بود و تازه كار بود بقيه بلد بودند چگونه عمل كنند . باز پرسيد ايا بال داري
نه بال ندارم او وجود انها را الزامي نمي دانست اما ناگهان بال داشت . بالهايي وسيع كه ناشيانه به حركت در مي امدند و براي او كاملا بي فايده بودند زيرا او مي توانست به راحتي و با سبكبالي بدون انها پرواز كند اما لغت سبكبالي زياد مناسب نيست چون نشانگر جسم و ماده و نتيجتا وزن و سنگيني است حال انكه او مي توانست بنا به ميل خودش جسم داشته باشد يا نداشته باشد . مارك با لحني جدي و محكم گفت پس دست از چرخيدن بردار و روي زمين راه برو و به من بگو چه مي بيني .

نخستين واكنش ناشي از ترس بود . اما اگر من پايين بروم انها را له خواهم كرد زيرا او بسيار وسيع و در سراسر اسمان گسترده بود . او نمي دانست چگونه خودش را كوچكتر كند اما به محض انكه اين پرسش در ذهنش امد سريع تغيير اندازه داد و طوري خود را كوچك كرد كه سر انجام موفق شد بر روي زمين بايستد موجودات ديگر نمي توانستند او را ببينند و حتي از ميان بدن او مي گذشتند . در تمام اين مدت قهقه هاي شادمانه اي از گلوي او بيرون مي امد
او از فرط خنديدن ضعيف بي حال شده بود او در صداي مربي متوجه نوعي سرگشتگي و تعجب شده بود چه اتفاقي مي افتد او خنده كنان جواب داد من دارم روي كف پاهايم راه مي روم و دوباره دستخوش خنده شد او به سختي مي توانست بدنش را بر روي زمين نگه دارد و بدنش تمايل داشت به سمت اسمان برود اينك اين امكان برايش وجود داشت كه نحوه زيستن ان موجودات را از نزديك مشاهده كند اين وضعيت موجب شد او باز هم بيشتر به خنده بيفتد هر چند بار از احساس محبت و شفقت نسبت به اين مو جودات به خنده مي افتاد انها به هر سو مي شتافتند و جمعيت زيادي در خيابانها بود و تند تند راه مي رفتند .

چيزي كه بيشتر جالب بود ساختمانهاي تاريكي بود كه انها در درون انها زندگي مي كردند . انها با جعبه هاي كوچك از طبقات اين ساختمانها بالا مي رفتند در طبقات فوقاني ان بناها سوراخهاي شفافي وجود داشتكه نور و هوا را در درون ساختمانها راه مي داد چقدر برايش مسخره به نظر مي رسيد با وجود اين همه چيز اين موجودات كوچك برايش عزيز بود. انها وقتشان را با غيبت و صحبت در مورد مسائل بي اهميت مي گذراندند و دائما از دست يكديگر عصباني ميشدند و نسبت به همديگر حسودي مي كردند براي مدت كوتاهي به هم علاقمند مي شدند و بعد بلا فاصله توجهشان به موضوع يا شخص ديگري معطوف مي شد .

با اينحال او موجي از عشق و محبت نسبت به انها داشت خصوصا كه قادر به تشخيص نكته واقعي از غير واقعي نبودند انها همه نيتهاي خيري در سر داشتند اما متاسفانه قدرت تمركز بر يك موضوع خاص را نداشتند . انها ازين احساس ترس و محروميت دستخوش لذت – بله لذتي وافر مي شدند او چقدر انها را دوست داشت اما به واقع قادر نبود اين احساسات را بيان كند و بعضي چيزها را اصلا توضيح نداد. نكات فوقالعاده زيادي ديد و درك كرد .

او مي دانست كه تازه وارد است و مي دانست بعد ازينكه بتواند بر نيروهايش تسلط كامل پيدا كند و ظيفه خواهد داشت به اين موجودات كوچك و ناتوان كمك كند . او اين موجودات را انها مي ناميد چون نام ديگري براي انها نداشت . وظيفه او اين بود كه منتظر بماند تا زماني كه يكي از انها به كمك نياز پيدا كند تا زماني كه يكي از انها تقاضاي كمك نمي كرد او حق نداشت و اجازه نداشت كه دخالتي كند بنابراين تنها كاري كه او بايد انجام مي داد اين بود كه گوشه اي منتظر بماند و حركات بيهوده انها را تماشا كند.
صداي مربي را شنيد كه پرسيد ايااز انواع تو در انجا هستند و او جواب داد بله بزرگان در انجا هستند . ان بزرگان كه او هنوز به ان گروه تعلق نداشت هر چند كه مي دانست به موقع ان چنان خواهد شد از لحاظ بزرگي و شكوهشان تا حدي ترس اور بودند او نمي دانست وظيفه انها چيست .
مربي گفت برو به سمت انها و به انها ملحق شو براي اين كار او نا چار بود مبدل به يكي از ان بزرگان شود وگرنه كاري در بين انها نداشت او به سمت انها رفت البته چنانچه بشود مكاني در فضا يا زمان را به صورتي مشخص تعيين كرد . كم كم از حالت نشاط اورش كاسته شد .

او ديگر ميلي به بازي و تفريح نداشت نوعي احساس ارامش و سكون جايگزين ان سرور و شعف شد . ظاهرا بزرگان وظايف به مراتب جدي تري و بيشتري بر عهده داشتند . به هر حال پيش از انكه به نزديك انها برسد ناگهان صداي مربي به گوشش رسيد كه دستور داد به مرحله اخر برود او به سفر خود ادامه داد و به نوعي ثبات و سكون و ادراكي ژرف در وجودش پي برد سكوتي زنگ دار او داشت شكل عوض مي كرد اصلا فاقد شكل شده بود . تنها نشست .

ان صدا سوالاتي از او مي كرد . جمله بندي و ارائه پاسخ برايش دشوار شده بود او مدتي طولاني مكث كرد تا توانست پاسخ دهد او مي كوشيد مطالبي را كه حس مي كرد و مي ديد به گونه اي بيان كند كه ان صدا گفته هايش را بفهمد . بعضي ادراكات به هيچ وجه قابل ترجمه به زبان معمول نبودند حتي مفهوم بودن تغيير كرده بود فاقد مشخصات ويژه و جنسيت و ماهيت وجودي شده بود.او تنها بود هر چند كسان ديگري نيز در ان بعد حضور داشتند او در عين اينكه شبيه و با انها بود از انها جدا بود در ان بعد زمان هيچ مفهومي نداشت .

او يك موجودخردمند رحيم بودموجودي اصيل ناب كه وظيفه اش نشستن در محلي كه نا تاريك است و نه روشن و مي بايست صدايي خاموش توليد كند اين كار ارتعاشيرا از ميان همه چيز عبور مي دهد زمزمه موزون و هماهنگ زمان وجود ندارد مكان وجود ندارد . اين خلا بي اندازه دلپذير و غير قابل توصيف است او در نوعي هماهنگي در زمزمه اي از عشقي ناب غرق شده است همه جا پاك و ناب است. خرد مندارتعاشي را از خود بيرون مي دهد كه همه عالم هستي از ان جان مي گيرد .

او سعي مي كند به سولات مربي اش پاسخ دهد سوالاتي كه پاسخي ندارند زيرا فاقد ارزش هستند . به سختي مي شود عظمت و ابهت دانستني ها را به زبان محدود بيان كرد كلماتي كه قادر به توضيح باشند نداشت و تنها عشق بود كه اهميت داشت صدايي ساكت و مرتعش
صداي مربي به گوشش رسيد كه گفت : بعد ازين زندگي چه اتفاقي روي مي دهد ايا تو خواهي مرد ؟ از زمان حضور خردمند در ان محل ابديتهاي زيادي مي گذشت و او در حال كه خود را در خلا و فقداني بي نقص مي ديد با صداي بلند گفت بعد ازين چيزي نمي بينم . او كوشيد تا چرخش در ان خلا و نيستي را با كلماتي توصيف كند هيچ چيز پايان نمي يافت زيرا نه اغازي و جود داشت نه پاياني در طول اين مدت زمزمه موزوني كه به گوش او مي رسيد تنها چيزي بود كه او مي شناخت .
صداي مربي به گوش رسيد تو بايد برگردي وقت باز گشت است . خردمند به اهستگي و با تامل زياد با تكيه به ان دنياهاي مختلف به تعمق پرداخت براي بازگشت به نزد تو من بايد از تمام شكلهاي قبليم بگذرم من در اين بعد بخصوص ديگر نميتوانم جلوتر بروم
در اين صورت از تمام شكلهاي قبليت بگذر و بر گرد خردمند با كندي فراوان با اندوه از ان سكوت عاشقانه عزيمت كرد و دوباره به سراغ بزرگان امد و سرعت بيشتري گرفت وابديتهاي زيادي از برابرش گذشتند تا انكه دوباره در اسمان به خنده و جهش پرداخت . دوباره دستخوش شادي و سرور شديدي شد . در برابر درخشندگي افراد شگفتي دلپذيري به او دست داد دوباره افرادي كه برايش دوست داشتني بودند و به خاطر جهلي كه در ان بسر مي بردند جالب بودند ملاقات كرد او كه سراپا محبت عاشقانه اي بود فرياد زد چقدر دوست داشتني هستند انها كماكان از سوراخهايي بيرون مي امدند و يا وارد مي شدند .

او ناگهان به تونلي كشيده شد و با سرعتي گيج كننده به عقب كشيده شد در حال كه جهت يابي خود را كاملا از دست مي داد و ناگهان خود را در مبل راحتي ديد دقايقي طول كشيد به خودم بيايم البته اين تجربه شخصي من بود ممكن است تجربيات ديگران با تجربيات من در تضاد باشد اما من به اظهارات فيلسوف و روحاني فرانسوي تل هارد دو شاردن فكر مي كنم كه مي گويد
روزي بعد از انكه بر بادها غلبه كرديم بر امواج و جزر و مد درياها غالب شديم و معماي جاذبه را يافتيم نيروي عشق را از خداوند خواهيم خواست و سپس براي دومين بار بشر اتش را كشف خواهد كرد
نويسنده : سوفي برنهايم

ادراکات , حسیات و رنجهای روح


آیا نفس وقتی یکبار در جهان ارواح قرار گرفت هنوز ادراکات دوران زنده بودن خود را دارد؟
بله و ادراکات دیگری را که نداشته , زیرا بدن او همانند یک حجابی است که آنها را می پوشاند , هوش صفت او است اما وقتیکه مانع نداشته باشد آزادانه تر متجلی می شود.
آیا ادراکات و شناخت های ارواح نامتناهی هستند , در یک کلمه آیا آنها همه چیز را میدانند؟
هرچه بیشتر آنها به کمال نزدیک شوند بیشتر می دانند و اگر آنها متعالی باشند خیلی میدانند , ارواح پست کم و بیش درباره چیزها جاهل هستند.
آیا ارواح مدت زمان را مانند ما می فهمند؟
نه بهمین دلیل است که وقتی ما میخواهیم وقت و زمان را مشخص کنیم شما نمی فهمید.
ارواح خارج از زمان زندگی می کنند , بنحویکه ما آنها را نمی فهمیم , مدت برای آنها بدین ترتیب منتفی است و قرنها که برای ما اینقدر زیاد است در نظر آنها چند لحظه ای بیش نیست که در ابدیت گم میشود , بنحوی که عدم تساوی زمینی از بین میرود و برای کسی که به فضا می رود محو می گردد.
آیا ارواح از زمان حال حاضر یک تصور دقیقتر و بهتر از ما را دارند؟
تقریبا شبیه کسی که یک چیزی را روشنتر از یک شخص نابینا می بیند , ارواح چیزی را میبینند که شما نمیبینید , آنها بنحو دیگری از شما قضاوت می کنند اما یکبار دیگر می گوییم که این بستگی به اعتلای آنها دارد.
ارواح گذشته را چگونه می فهمند و آیا این معرفت نسبت به گذشته حد و حدودی ندارد؟
گذشته همانطور که ما به آن می پردازیم یک زمان حاضر است درست مثل تو که چیزی را از گذشته بخاطر می آوری فقط چون ما آن حجابی را نداریم که اندیشه و عقل شما را می پوشاند و تاریک می کند , چیزهایی را بخاطر می آوریم که از نظر تو پنهان است اما همه چیز از نظر ارواح شناخته شده نیست , ابتدا آفرینش آنهاست.
آیا ارواح آینده را می شناسند؟

باز هم بستگی به کمال ارواح دارد . غالبت ارواح می بینند اما همیشه اجازه ندارند که آن را فاش سازند وقتی آنها میبینند بنظر آنها حال حاضر می آید . ارواح به ترتیبی که به خداوند نزدیک می شوند اینده را روشن تر می بینند و بعد از مرگ نفس با یک چشم بهم زدن مهاجرت های گذشته خود را میبینند و لمس می کنند اما فقط آن چیزی را می توانند ببینند که خداوند برای آنها آماده کرده است , برای اینکار نفس باید پس از زندگی های زیادی کاملا در اختیار خداوند باشد.
ارواحی که به کمال مطلق رسیده اند آیا نسبت به آینده شناخت کامل دارند؟
کامل کلمه درستی نیست زیرا خداوند تنها ارباب مطلق است و هیچ چیزی با او برابری نمیکند.
آیا ارواح خدا را میبینند؟
فقط ارواح متعالی او را می بینند و او را می فهمند , ارواح پست او را احساس می کنند یا وجود او را حدس می زنند.
وقتی یک روح پست می گوید که خداوند او را از کاری منع کرده است یا انجام کاری را به او اجازه داده است از کجا می داند که این مساله از خداوند ناشی می شود؟
او خدا را نمیبیند اما حاکمیت او را احساس می ند و زمانی که چیزی نباید اتفاق بیافتد یا حرفی گفته شود او آن را مثل سروشی یا الهامی درک می کند و یک هشدار نامرئی او را از انجام آن باز می دارد . آیا خود شما از پیش این احساس را نداشته ای که به طور نهانی از انجام یا عدم انجام کاری بازذداشته شده باشید؟ همینطور است برای ما فقط با یکدرجه بالاتر , زیرا تو می فهمی که جوهر ارواح ظریفتر از جوهر شما است و آنها بهتر می توانند هشدارهای الهی را دریابند.
آیا فرمان مستقیما بوسیله خداوند به او داده می شود یا با واسطه ارواح دیگر؟
فرمان مستقیما از طرف خداوند به او داده نمیشود , برای اینکه با او ارتباط برقرار شود باید لیاقت آن را داشته باشد. خداوند فرامین خود را از طریق ارواحی که نسبت به او از لحاظ درجات کامل تر و فرهیخته تر هستند ابلاغ می کند.
آیا چشمان ارواح مثل موجودات زمینی جهان بیرون را می بیند؟
نه دید آنها درون آنها قرار دارد.
آیا ارواح برای دیدن احتیاج به نور دارند؟
آنها خودبخود میبینند و به نور خارجی احتیاج ندارند برای آنها دیگر تاریکی وجود ندارد مگر برای کسانی که تاریکی برایشان نوعی کیفر و جزا باشد.
آیا ارواح برای دیدن دو نقطه مختلف احتیاج به قرار گرفتن در هر دو نقطه دارند ؟ آیا برای مثال آنها می توانند همزمان دو نیمکره زمین را ببینند؟
چون روح بصورت فکر جابجا میشود میتوان گفت که او همه جا را در آن واحد میبیند , فکر میتواند پرتو افشانی کند و در همان زمان در نقاط مختلفی قرار گیرد اما این نیرو و استعداد بستگی به پاکی روح دارد . هرچه او کمتر پاک باشد دیدش محدود تر است . تنها ارواح متعالی می توانند بصورت یک کل فراگیر باشند.
استعداد دیدن در نزد ارواح یک کیفیت لاینفک آنهاست که در تمام وجود آنها نهفته است , درست مانند نور که در همه قسمت های یک بدن نورانی قرار دارد , این نوعی بصیرت کلی است که به همه گسترش می یابد که در آن واحد فضا , زمان و اشیا را در بر میگیرد و برای یک چنین بصیرتی نه ظلمت وجود دارد و نه مانع مادی . اینطور می فهمیم که باید چنین باشد , در نزد انسان کار حس بینایی از طریق اندامی انجام میشود که نور به آن میرسد , بدون نور اندام بینائی در تاریکی قرار میگیرد , در نزد روح قوه بینائی صفت خود روح است , صرفنظر از هر عامل خارجی دید مستقل از نور است.
آیا روح اشیاء را به روشنی ما می بیند؟
خیلی روشن تر زیرا دید او به چیزهایی نفوذ می کند که شما نمیتوانید و هیچ چیز جلوی دید او را نمیگیرد.
آیا روح صدا را درک می کند؟
بله آن را چنان ادراک می کند که حواس ناقص شما نمی توانند آن را درک و یا مشاهده نماید.
آیا در روح قوه شنوائی در تمام وجود او هست مثل قوه بینائی؟
همه ادراکات صفات روح هستند و بخشی از وجود او می باشد , زمانی که او پوشیده از یک جسم مادی است این ادراکات از طریق اندام ها صورت میگیرد اما در حالت آزادی دیگر در مکان خاصی استقرار ندارد.
آیا روح می تواند ادراکات خود را که صفات فطری او هستند بکار نبرد؟
روح جز آنچه که می خواهید نمیبیند و نمیشنود . این یک امر کلی است و بحصوص برای ارواح پیشرفته زیرا برای آنهایی که ناقص هستند علیرغم میل خودشان آنچه میتواند برای بهتر کردن آنها مفید باشد , آنها می شنوند و میبینند.

آیا ارواح نسبت به موسیقی حساس هستند؟

آیا شما از موسیقی خودتان صحبت می کنید؟ این موسیقی شما دربرابر موسیقی آسمانی چیست؟ از این آهنگ آسمانی هیچکس نمی تواند در روی زمین تصوری داشته باشد , آهنگ زمینی دربرابر آهنگ اسمانی همچون آوای وحش است در مقابل آهنگی شیرین و مطلوع معذالک ارواح عامی از شنیدن موسیقی شما لذت می برند زیرا هنوز آنها آمادگی شنیدن موسیقی عالی تری را ندارند. موسیقی برای ارواح دارای جذبه نامتناهی است و آنهم به دلیل خاصیت حساس پیشرفته آنهاست , من موسیقی آسمانی را می شنوم که زیاباترین و شیرین ترین آهنگی است که یک تخیل روحانی می تواند آن را درک کند.

آیا ارواح نسبت به زیباوی طبیعت حساس هستند؟
زیباوی طبیعت کره زمین آنقدر مختلف است که انسان کمتر می تواند آنهارا بشناسد . بله برای ارواح پیشرفته زیبائی های کل عالم وجود دارد که در مقابل آنها زیبائی جز طبیعت از میان می رود.
آیا ارواح دارای احتیاجات و زنج های فیزیکی ما هستند؟
ارواح آنها را می شناسند زیرا آنها را تجربه کرده اند اما همانند شما بطور مادی آنها را احساس نمی کنند . چون آنها روح هستند.
آیا ارواح خسته می شوند و احتیاجی به استراحت دارند؟
آنها نمی توانند آنطور که شما فکر می کنید خسته بشوند و در نتیجه احتیاجی به استراحت بدنی شما ندارند چونکه آنها دارای اندام هایی نیستند که احتیاج به تجدید قوا داشته باشند , اما روح به این مفهوم که در یک فعالیت مداوم نیست استراحت می کند او به حالت مادی عمل نمیکند , عمل او فکری است و استراحت او هم روحی است یعنی استراحت واقعی است اما قابل قیاس با استراحت بدنی نیست. خستگی که ارواح آن را تجربه می کنند به دلیل پست بودن آنها است , زیرا هرچه آنها متعالی باشند کمتر نیازمند به استراحت هستند.
وقتی که یک روح می گوید رنج می برد مقصود او چه نوع رنجی است؟
عذاب روحی که او را می آزارد دردناک تر از رنج های فیزیکی است.
رواحی که از عذاب سرما یا گرما شکوه و ناله دارند از کجا ناشی می شود ؟
بخاطر بیاورید آنچه که هنگام زندگی تحمل کرده اید که واقعیتی دردناک بوده است . می توان با آن مقایسه کرد و از آن طریق وضعیت آنها را توصف کرد . وقتی که آنها بدن فیزیکی خود را به یاد می آورند تاثیری روی آنها می گذارد که درست مثل کسی که لباس خود را ترک میکند و هنوز احساس می کند چند لحظه ای آن را به تن دارد ارواح نیز خاطرات زمینی را این چنین احساس می کنند.

نوشته آلن کاردک

تولد مجدد و بازگشت ارواح

برخی می گویند اندیشه بازگشت چیز جدیدی نیست این دوباره توسط فیثاغورث معرفی شده است , اما هرگز نگفته ایم که آموزه روحی یک فکر جدیدی است , علم روحی یک قانون طبیعت است و از پگاه تاریخ باید وجود داشته باشد و ما همیشه سعی کرده ایم که رد پایی از آن را در دوران باستان پیدا کنیم . فیثاغورث همانطور که می دانیم مبتکر نظام تناسخ نیست , او آنرا از فلاسفه هند و مصر گرفته است که سابقه آن به زمان بسیار بسیار دور میرسد که نمی توان آن را بخاطر آورد.

عقیده به تولد مجدد روح یک اعتقاد عامه است که مردان درخشانی آنرا مجاز دانسته اند . از چه طریق این فکر به ما رسیده است. نمیدانیم , اما هرچه که باشد یک فکر اگر جدی نباشد در عرصه تاریخ , دانشمندان یک جامعه آنرا می پذیرند . باستانی بودن این دکترین بیشتر یک اثلات است تا یک موضوع .
معذالک چون همانطور که میدانید بین تناسخ قدیمی ها و دکترین جدید بازگشت این فرق بزرگ هست که ارواح مطلقا حلول روح انسان در حیوانات و بالعکس را رد می کنند.
ارواح با اعلام کثرت وجودهای بدنی , دکترینی را تجدید می کنند که در تولد روزهای نخستین جهان از نقطه نظر منطقی تر ارائه می کنند. اگر آنرا از همه شاخ و برگهای خرافی پاک کنیم مطابق قوانین پیشرفته طبیعت بوده و با خرد پروردگار هماهنگ است .

در اینجا شاید بتوان فهمید چرا همه ارواح روی این نکته موافق نیستند ما به این نکته دوباره خواهیم پرداخت. ما مساله را از دیدگاه دیگری بررسی می کنیم و صرفنظر از هرگونه مداخله ارواح آنها را برای لحظه ای کنار می گذاریم و فرض می کنیم که این تئوری کار ارواح نیست و فرض میکنیم که هرگز مساله ارواح نبوده است برای یک لحظه بر روی یک زمینه بیطرف قرار می گیریم.

برای شناخت کثرت و وحدت وجودهای مادی ما باید فعلا بیطرف باشیم به همان نسبت درجه احتمال یک فرضیه را قبول داشته باشیم و ببینیم که عقل مارا به کجا رهنمون می شود و منفعت ما در کجاست . بعضی از اشخاص عقیده بازگشت را فقط بخاطر اینکه به مذاق آنها خوش نمی آید رد می کنند و می گویند از یکبار زندگی کردن به اندازه کافی به ستوه آمده اند و نمی خواهند دیگر یک زندگی جدید را آغاز کنند و فکر دوباره ظاهر شدن روی کره زمین موجب بروز خشم خواهد شد.
ما یک چیز داریم که به آنها بگوییم و آن این است که آیا آنها فکر می کنند خدا عقیده آنها را می پرسد و در این زمینه برای تنظیم جهان با آنها مشورت می کند؟ بنابراین بازگشت یا وجود دارد یا ندارد اگر وجود داشته باشد مخالفت آنها بی معنی است و باید آنرا تحمل کرد و خداوند از آنها اجازه نمی گیرد.
ما می شنویم که بیماری می گوید . من امروز به اندازه کافی رنج برده ام و دیگر نمی خواهم فردا رنج ببرم. بیمار هرچه هم بداخلاق باشد فردای آن روز و روزهای بعد باید رنج ببرد تا اینکه معالجه بشود بنابراین اگر آنها بخواهند از لحاظ فیزیکی زندگی کنند آنها دوباره زندگی خواهند کرد و دوباره متجسد خواهند شد. آنها همانند بچه ای که می خواهد به مدرسه برود یا یک زندانی که می خواهد به زندان برود شورش می کنند اما به ناچار باید آن را بگذرنند و چنینی اعتراضاتی در مقابل گذراندن آزمایشات دوران حیات بسیار بچگانه است . ما به آنها معذالک برای اینکه آنها را مطمعن کنیم .
خواهیم گفت که آموزه روحی در مورد بازگشت به آن موحشی نیست که تصور می کنند و اگر آنها این آموزه را به درستی مطالعه کرده بودند می دانستند که چنین هراسناک هم نیست و می فهمیدند که شرائط حیات جدید بستگی به آنها دارد . آنها بر طبق آنچه که در اینجا و در روی زمین انجام داده اند خوشبخت یا بدبخت خواهند بود و آنها می توانند از همین زندگی به آن درجه از مقامی برسند که دیگر ترسی از سقوط در لجنزار نداشته باشند . ما فرض می کنیم که با کسانی صحبت می کنیم که به جهان پس از مرگ اعتقاد دارند یا کسانی که تصور عدم را در خاطر می آورند .
ما با کسانی صحبت می کنیم که می خواهند هسته جان خود را در اقیانوس کیهان غرق نمایند. جانی بدون فردیت همانند قطرات باران در اقیانوس که سرانجام قسمتی از آن می شود .
بنابراین اگر شما به آینده ای بهر نخو اعتقاد داشته باشید اجازه نخواهید داد که برای دیگران آینده به نحو دیگری باشد. پس فایده نیکوکاری کجاست ؟
اگر به جهان دیگر اعتقاد نداشته باشیم بخود می گوییم چرا به خود فشار بیاوریم و چرا همه شهوات و هوسهایمان را ارضاء نکنیم؟
اگر چه به ضرر دیگران باشد برای اینکه دوغ و دوشاب فرقی ندارد. شما فکر می کنید که در آینده بر طبق آنچا که در زندگی انجام داده اید کمابیش خوشبخت یا بدبخت خواهید بود, آنوقت آیا شما نمی خواهید که تا حد امکان خوشبخت باشید زیرا این خوشبختی ابدی خواهد بود؟ آیا برحسب اتفاق این اشتیاق را ندارید که یکی از کاملترین انسان های کره زمین باشید و ناگهان به سعادت ابدی منتخبین متعالی نائل شوید ؟
نه شما قائل هستید که انسانهایی بهتر از شما وجود دارند و برای مکان بهتر بیشتر از شما استحقاق دارند , بدون اینکه شما جزو رانده شدگان باشید . خوب برای یک لحظه در فکر خود خویشتن را در مکان متوسطی که هستید مجسم کنید زیرا شما شایسته این وضعیت هستید وفرض کنید شخصی به شما می گوید (( شما رنج می برید , شما آ« مقدار که باید خوشبخت نیستید در حالی که شما در برابر کسانی قرار دارید که از یک خوشبختی ناب متمتع می شوند , آیا دوست دارید جایتان را با آنها عوض کنید؟
شما بدون شک خواهید گفت که چه باید کرد؟
دوباره آن کار بدی را که انجام داده اید شروع کنید و خوب آنرا انجام بدهید . آیا در اینکار به چندین دوره زندگی آزمایشی شک می کنید؟ حالا در مقام قیاس ساده تری بر می آییم:
اگر به انسانی که از لحاظ منابع مالی دچار محرومیت است اما کاملا مفلس نشده است بگوییم (( اکنون اینجا ثروت هنگفتی وجود دارد تو می توانی از ان بهره مند شوی و در عوض برای اینکار باید یک دقیقه طحمت بکشی )) تنبل ترین اشخاص در روی کره زمین بدون درنگ خواهند گفت ((یک دقیقه , دو دقیقه , یک ساعت , یک روز , اگر لازم باشد کار می کنم چه باید بکنم تا زندگی من قرین ثروت و نعمت شود.)) بنابراین مدت زندگی بدن فیزیکی نسبت به ابدیت چقدر است؟ کمتر از یک دقیقه , کمتر از یک ثانیه؟
ماشنیده ایم که می گویند : خدا که مطلق مهربانی است نمی تواند به انسان تحمیل کند که یک سلسله تیره بختی و بیچارگی را از نو آغاز کند . آیا فکر نمی کنید که مهربانی خدا زمانی بیشتر است که انسانی را بخاطر چند لحظه اشتباه تا ابد محکوم به رنج نکند و در عوض به او امکان بدهد که خطاهایش را جبران کند؟
دو سازنده هر کدام یک کارگر داشتند که می خواستند شریک رئیس خود شوند بنابر این اتفاق افتاد که این دو کارگر در یک روز خیلی بد کار کردند و لازم بود که اخراج شوند. یکی از دو سازنده علیرغم تقاضاهای کارگرش او را اخراج کرد و این کارگر کار دیگری پیدا نکرد و از فقر مرد . سازنده دیگر به کارگرش می گوید: شما یک روز را تلف کرده اید و از بابت آن یک روز به من بدهکارید , شما کار خود را بد انجام داده اید و باید آنرا جبران کنید . من به شما اجازه می دهم که کار خود را دوباره انجام بدهی شما سعی کنید درست کار کنید و آن را جبران کنید من شما را اخراج نخواهم کرد و شما می توانید همیشه به آن موقعیتی که به شما قول داده ام برسید.

آیا احتیاج است بپرسم که کدامیک از این دو سازنده انسان تر بوده اند؟ آیا بخشش خداوند از انسان هم کمتر است؟
این فکر که سرنوشت ما برای همیشه به چند سال آزامیش بستگی دارد بسیار حزن انگیز است . بخصوص که همیشه بستگی به رسیدن کمال در روی کره زمین ندارد. درحالیکه عقیده عکس آن مسلما بسیار تسلی بخش است: این برای ما امیدی است بدین ترتیب ما بدون آنکه برله یا عله کثرت وجودها عقیده ای ابراز کرده باشیم و بدون تایید فرضیه ای در این باب می گوییم : اگر حق انتخاب داشته باشیم هیچکس عقاب و بلایا را ترجیح نمی دهد .
یک فیلسوف گفته است که اگر خدا وجود نداشت می بایست برای خوشبختی انسانها او را بوجود می آوردیم , همینطور باید برای خوشبختی انسان اگر هم کثرت وودها نباشد باید آنرا بوجود بیاوریم .
اما همانطور که گفته ایم خدا از ما اجازه نمی گیرد و با ما مشورت نمی کند . این یا هست یا نیست , ببینیم احتمال کدام بیشتر است و موضوع را از دید دیگری ببینیم , و همیشه صرفنظر از اطلاعاتی که ارواح به ما می دهند و فقط بعنوان یک مکتب فلسفی آن را مورد مطالعه قرار می دهیم .
اگر بازگشت نباشد فقط یک زندگی بدنی هست و این مسلم است و اگر زندگی بدنی حاضر ما تنها همین باشد نفس هر انسان با تولدش آفریده می شود مگر اینکه به سابقه نفس معتقد باشیم. اگر نفس قبلا به هر شکلی وجود نداشته باشد پس قبل از تولد چه بوده است ؟
یا روح قبل از تولد وجود داشته یا نداشته است و حد وسطی وجود ندارد , اگر وجود داشته وضعیت او چه بوده است ؟ آیا از خود آگاهی داشته است؟ اگر آگاهی نداته است مثال این است که وجود نداشته و اگر فردیت داشته یا پیشرفت می کرده و یا ساکن بوده است در این دو صورت با چه درجه ای وارد بدن شده پیشرفت می کرده و یا ساکن بوده است , در این دو صورت با چه درجه ای وارد بدن دشه است اگر طبق اعتقاد عامه معتقد باشیم که روح با بدن متولد می شود یا اینکه معتقد باشیم قبل از بازگشت روح فقط دارای استعدادهای منفی بوده است , سوالهای ذیل را مطرح می کنیم:

1- چرا نفس دارای استعدادهای مختلف و مستقل از اعتقاداتی است که بوسیله تعلیم و تربیت بدست آمده است؟
2- استعداد های فوق عادی برخی از بچه ها در سنین پایین برای هنر و دانش از کجا ناشی شده است در حالی که برخی دیگر در تمام عمرشان در درجه پایین یا متوسط از لحاظ استعداد باقی می مانند؟
3-ایده های فطری یا اشراقی که در نزد دیگران وجود ندارد از کجا ناشی شده است؟
4-این غرائز زودرس رذیلت یا فضیلت در نزد بچه ها از کجا آمده است؟ این احساسات فطری بزرگ یا پستی که متناقض با محیطی است که در آن پرورش یافته اند از کجا آمده است؟
5-چرا برخی از انسانها صرفنظر از تحصیلاتشان پیشرفته تر از برخی دیگر هستند؟
6- چرا انسانهای وحشی و متمدن وجود دارند ؟ یک بچه شیر خوار و وحشی را در نظر بگیرید و اگر او را در مشهورترین مدارس تربیت کنید از او هرگز نمی توانید یک لاپلاس یا یک نیوتن بسازید.

ما می پرسیم کدام فلسفه یا الهیاتی است که باید این را حل کند؟ ارواح در موقع تولدشان یا مساویند یا نامساوی . در این شکی نیست . اگر مساویند این اختلاف استعدادها در چیست؟ آیا این بستگی به سازمان اندامها دارد ؟ ولی اگر بدنبال این سوال برویم وحشتناک ترین و غیر اخلاقی ترین آموزه را ارائه داده ایم . یعنی انسان ماشینی بیش نیست و بازیچه ماده است و او دیگر مسولیت اعمال خود را ندارد , میت وان همه چیز را به نقص فیزیکی او ارتباط داد. اگر نامساوی هستند برای این است که خداوند آنها را چنین آفریده اما چرا این برتری فطری را به برخی داده است؟ آیا این طرفداری از یک عده ای مطابق با عدالت اوست و منطبق با تساوی عشقی است که او نسبت به همه مخلوقات خود دارد؟

در مقابل یک توالی از وجودهای قبلی روبه رشد را قبول می کنیم . میبینیم همه چیز حل و توضیح داده میشود . انسانها با تولد مکاشفه آنچه را که قبلا بدست آورده اند می یابند , انها مطابق تعداد زندگی هایی که کرده اند کم و بیش پیشرفته اند و این بر طبق فاصله آنها از نقطه حرکت می باشد و دقیقا مانند اجتماعی از افراد در هر سن است که هر کسی پیشرفتش بر طبق سالهایی است که زندگی کرده است , وجودهای متوالی برای زندگی روح همانند سالهای زمینی برای زندگی بدن است .
یک روز هزار نفر را جمع کنید از یک ساله تا هشتاد ساله , سپس یک چادر روی روزهایی که پشت سر گذاشته اند بیاندازید . اگر کسی آن را نداند فکر می کند که همه در یک روز متولد شده اند و آن وثت شما از خود می پرسید چطور شده است که عده ای بزرگند و عده ای کوچک , یک عده پیر و یک عده جوان , باسواد هستند و یک عده یگر هنوز جاهل , اما اگر ابری که گذشته شما را پوشنیده است کنار برود و اگر بفهمید که همه کم و بیش مدت طولانی زیسته اند همه چیز بر شما روشن می شود . خداوند در عدالت خود نمی توانسته ارواح کامل و ناقص بیافریند اما اگر به کثرت وجودها معتقد باشیم , عدم تساوی که ما می بینیم بهیچوجه مخالف نصفت خدا نسیت . و آنه که ما میبینیم حاضر است , نه گذشته , آیا این دلیل روی یک نظام و یک فرض بیهوده است؟
نه ما از یک امر واقع روشن و واضح صحبت می کنیم که غیر قابل بحث است : عدم تساوی استعدادها و رشد فکری و اخلاقی با هر تئوری دیگری قابل باین نیست , در حالیکه توضیح آن با این نظریه ساده طبیعی و عقلانی است. آیا منطقی نیست که تئوری قابل توضیح را بر غیر قابل توضیح ترجیح بدهیم؟ در خصوص سوال ششم می گوییم که انسان وحشی آفریقایی یک نژاد عقب افتداده است . بنابراین می پرسیم که آیا یک وخشی آفریقایی انسان است یا نه ؟ اگر انسان است چرا خداوند او و نژادش را از امتیازاتی که به نژاد قفقازی داده است محروم کرده است ؟ اگر انسان نیست چرا به دنبال این است که می خواهد او یکتا پرست شود؟ آموزه روحی وسیع تر از همه اینهاست , برای او انواع مختلف انسان وجود ندارد . انسانهایی هستند که روح آنها کم و بیش عقب افتاده است اما مستعد پیشرفت می باشد , آیا این مطابق با عدالت خدائی نیست؟
ما نفس را در گذشته و در حال حاضر دیدیم , اگر آن را در آینده اش ببینیم همان مشکلات را خواهیم داشت.
1- اگر وجود حاضر ما رقم زننده سرنوشت آینده ماست پس در زندگی آینده وضعیت انسان وحشی و متمدن چیست؟ آیا در یک سطح قرار دارند یا در سعادت ابدی از هم فاصله دارند؟
2- آیا انسانی که در تمام زندگی اش کار کرده تا بهبودی یابد آیا در همان درجه است که انسانی که در درجه پایین باقی مانده است؟ آنهم بخاطر خطایش بلکه فقط به این خاطر که یا وقت نداشته و یا امکان بهتر کردن خود را نداشته است؟
3- انسانی که بدی می کند زیا نتوانسته است به روشنی درون برسد آیا او مستوجب وضعی است که ارتباطی به او ندارد؟
4- کوشش در این است که انسان روشن شود , اخلاقی و متمدن شود اما برای اینکه شخصی روشن شود میلیونها نفر هستند که هر روز قبل از اینکه نور به آنها برسد می میند , سرنوشت آنها چیست؟
آیا با آنها مانند رانده شدگان رفتار می شود؟ در صورت عکس آنها چه کرده اند که باید در طبقه مساوی با دیگران قرار بگیرند؟
5-سرنوشت بچه هایی که قبل از ارتکاب عمل خوب یا بد در سنین پایین می میرند چیست , اگر آنها از انتخاب شدگان هستند چرا باید این شایستگی را بدون انجام کاری بدست بیاورند؟
بوسیله چه امتیازی آنها از فراز و نشیب های زندگی گذشته اند؟ آیا دکترینی وجود دارد که بتواند این مسائل راحل کند؟
زندگی های متوالی را بپذیرد و همه چیز مطابق با عدالت خداوند توضیح داده خواهد شد. آنچه را که در یک زندگی نمی توان انجام داد در زندگی دیگر می توان انجام داد بدین ترتیب است که هیچکس از قانون پیشرفت نمی گریزد و بدین ترتیب است که هرکس بر طبق شایستگی و لیاقت واقعی اش پاداش می گیرد و هیچکس از سعادت و آمرزش متعالی محروم نخواهد شد هرچقدر هم موانع مختلف بر سر راه باشد انسان به سعادت ابدی خواهد رسید.
این سوالات تا بینهایت قابل طرح کردن است زیرا مسائل روانی و اخلاقی که راه حل خود را جز در کثرت وجودها و زندگی ها نمی یابد بیشمار هستند ما به کلی ترین آنها خواهیم پرداخت .
اصل بازگشت به نحو صریح در انجیل ثبت شده است:
وقتی که آنها از کوه پایین امدند . عیسی مسیح این فرمان را صادر و به آنها گفت با هیچکس درباره آنچه دیدید سخن نرانید تازمانی که پس خدا بین مردگان برخیزد.
شاگردانش از او سوال کردند و او به آنها گفت :پس چرا عالمان یهودی می گویند که الیاهو باید از پیش بیاید؟
مسیح به آنها جواب می دهد:
درست است الیاهو باید بیاید و همه چیز را مرتب کند اما من به شما می گویم که الیاهو قبلا آمده است و آنها او را نمی شناسند و آنها همانطور که می خواهند او را زجر خواهند داد و بدین ترتیب است که آنها فرزند انسان را از میان می برند . بدین ترتیب بود که شاگردانش فهمیدند که مقصود عیسی ژان باپ تیست بوده است که از او سخن می گفته است.

چون ژان باپ تیست الیاهو بود بنابر این بازگشت روح یا نفس الیاهو بود در بدن پزان باپ تیست . هر عقیده ای که درباره بازگشت داشته باشیم چه قبول کنیم و چه رد کنیم اگر وجود داشته باشد باید علیرغم اعتقادات مخالف بیشتر آن را تحمل کنیم نکته اساسی این است که اطلاعاتی که ارواح می دهند مبتنی بر عدم اخلاقیات نفس , عذابها و پاداش ها آینده عدالت خداوند , اراده آزاد بشر و ... می باشد بنابراین این اطلاعات و درس ها ضد مذهبی نیست.

همانطور که گفتیم ما دلیل آوردیم که اطلاعات ارواح برای برخی از اشحاص حجت نیست , اگر ما همانند دیگران عقیده کثرت زندگی ها را برگزیده ایم به این خاطر نیست که این از ارواح گرفته شده است بلکه بخاطر این است که به نظر ما خیلی منطقی می آید و تنها این عقیده مسائل لاینحل را حل می کند .
این عقیده را ما فقط از انسانهای فانی دریافت کرده ایم و بهمین دلیل در کنار گذاشتن عقاید خود درنگ نکرده ایم از لحظه ای که به یک اشتباه اشاره می شود اگر انسان در ایده خود پافشاری کند غرورش جریحه دار خواهد شد همینطور عقایدی که خلاف عقل باشد ما آن را در می کنیم اگر چه از طرف ارواح آمده باشد همانطوری که عقاید بسیاری را ما رد کردیم زیرا ما از طریق تجربه می دانی که آنچه را که از طرف آنها می آید ما نباید کورکورانه قبول کنیم همانطور که هرچه از طرف انسانها گفته می شود نباید پذیرفته شود .
اولین چیز در نظر ما این است که گفته منطقی باشد و امور مسلم آن را تایید کند , یعنی امور واقع مثبت و مادی که اگر کسی با دقت و بطور منطقی مورد مطالعه و مشاهده قرار بدهد . حقیقت بر او روشن شود. وقتی که امور واقع جنبه عمومیت پیدا می کند مانند تشکیل و حرکت زمین ما باید این دلائل را قبول داشته باشیم و مخالفین این دلائل برای مخالفت خود بهای سنگینی می پردازند.

بنابراین بطور خلاصه می دانیم که مبحث کثرت زندگی ها چیزهای غیر قابل توضیح را توضیح می دهد , این مبحث بسیار تسلی بخش است و منطبق با بالاترین عدالت است و برای انسان نشانه سعادتی است که خداوند در رحمت خود به او عطا کرده است.
سخنان شخص مسیح در این ارتباط شکی باقی نمی گذارد . اینها چیزی است که در انجیل پزان مقدس در فصل سوم می گوید.
3- عیسی مسیح به نیکودم جواب داد: در واقع من به تو می گویم که اگر یک انسان دوباره متولد نشود نمی تواند سلطنت الهی را ببیند.
4-نیکودم به او گفت : وقتی انسانی پیر شد چگونه دوباره متولد می شود؟ آیا می تواند وارد شکم مادرش شود و یکبار دیگر متولد شود؟
5-عیسی مسیح جواب داد: در حقیقت من به تو می گویم که اگر یک انسان از آب و روح تولد نیابد به مقر خدایی راه نمی یابد چیزی که از گوشت آفریده می شود گوشت است و چیزی که از روح آفریده می شود روح است. پس آنچه که به تو گفتم دیگر تعجب نکن: باید که شما دوباره متولد شوید.

نوشته آلن کاردک

مطالعات تئوری در مورد حسیات ارواح

بدن وسیله رنج , اگر علت اول نباشد حداقل علت ثانوی است. نفس این رنج را درک می کند . این ادراک معلول : خاطره ای که نفس حس می کند شاید خیلی دردناک باشد اما اثر فیزیکی ندارد و در حقیقت نه سرما و نه گرما قادر نیستند سازمان نسوج نفس را برهم زنند , نفس (روح) نه یخ میزند و نه میسوزد .
آیا همه روزه ما شاهد این نیستیم که خاطرات یا ترس از درد فیزیکی یک اثر واقعی ببار می آورد و حتی موجب مرگ می شود ؟
همه دنیا می دانند که اشخاصی که عضوی از بدن آنها قطع شده است در عضو که دیگر وجود ندارد احساس درد می کنند . مسلما این عضوی نیست که مرکز و یا حتی نقطه شروع درد باشد، مغز خاطرات و اثر آن درد را حس می کند و همه در همین است . می توان قبول کرد که چیزی شبیه به این رنج های روح بعد از مرگ وجود دارد . یک مطالعه عمیقتر از ثالب مثالی که نقش بسیار مهمی در پدیده های روحی بازی میکند نشان می دهد که تظاهرات بخار مانند یا قابل لمس حالت روح در لحظه مرگ این مساله را روشن کرده است . این اعتقاد در نزد زندگان و تابلوی تکان دهنده از کسانی که دست بخودکشی میزنند و یا آنانی که اعدام میشوند و یا کسانی که غرق در لذت های مادی می شوند ., همه این رنجها را ثابت می کنند.

قالب مثالی رابطه ایست که روح را به بدن مادی متصل می کند , روح انرژی خود را از محیط اطراف و از سیاله جهانی بدست می آورد , در آن واحد هم الکتریسیته می گیرد و هم مغناطیس و هم تا یک نقطه معینی از ماده جامد آن را اخذ میکند . میتوان گفت که روح جوهر ماده است , روح اصل زندگی آلی (ارگانیک ) است , اما اصل زندگی معنوی نیست , زندگی معنوی درون روح است .
روح علاوه بر این , عامل حسیات خارمجی است . در بدن این حسیات بوسیله اندامهایی که بعنوان کانال بکار می روند در بدن قرار گرفته اند , وقتی بدن از بین میرود حسیات آزاد می شوند .
و بهمین دلیل است که روح نمیگوید که درد می کشد بلکه سر و پا میکشند . نباید حسیات قالب مثالی را که مستقل هستند با حسیات بدن اشتباه کنیم . ما نمیتوانیم درد های بدن را با درد های قالب مثالی نفیا و یا اثباتا مقایسه کنیم . روح به محض خروج از بدن درد میکشد اما این درد با درد بدن فرق دارد اگر چه درد و رنج روح صرفا معنوی نیست مانند پشیمانی , زیرا از سرما و گرما هم متاثر می شود , روح در زمستان بیشتر از تابستان رنج نمی برد , ما از شعله های آتش بدون احساس درد گذشته ایم , درچه حرارت روی ارواح هیچ اثری ندارد.
دردی که ارواح احساس می کنند بمعنی واقعی درد فیزیکی نیست : این یک احساس درونی مبهمی است , خود روح دقیقا نمیتواند آن را بفهمد , بخصوص اینکه رنج در موضع خاصی قرار ندارد و عامل خارجی آن را بوجود نمی آورد , این درد بیشتر خاطره است تا واقعیت اما یک خاطره ای که درد آور است.

اما گاهی اوقات این درد بیشت از یک خاطره است همانطور که خواهیم دیدتجربه به ما می اموزد که در لحظه مرگ قالب مثالی کم و بیش آهسته از بدن خارج میشود , روح در لحظات آغازین مرگ وضعیت خود را نمیفهمد , او فکر نمی کند که مرده است و احساس زندگی می کند , او بدنش را در یک گوشه ای میبیند و او می داند که بدن متعلق به اوست و جدا شدن خود را از آن نمی فهمد , این حالت تا زمانی که بین بدن و قالب مثالی ارتباطی وجود دارد طول میکشد . مردی که خودکشی کرده بود به ما گفت , نه من نمرده ام و اضافه کرد معذالک احساس میکنم که کرمها مرا می خورند بنابر این مسلما کرمها قالب مثالی و بطریق اولی روح او را نمی خورند , بلکه بدن را می خورند اما چون جدایی بدن از ثالب مثالی کامل نیست اینطور نتیجه میگیریم که نوعی انعکاس معنوی حسیاتی را که در بدن گذاشته است به قالب مثالی منتقل میکند. انعکاس شاید لغت درستی نباشد بهتر است بگوییم یک اثر بسیار مادی باقی می گذارد , بیشتر این دید قالب مثالی از وقایع بدن است که او را به آن وابسته می کند و موجب می شود که توهمات را بجای واقعیت بگیرد . بدین ترتیب این خاطرات نیست چونکه در زندگی , بدن هرگز بوسیله کرمها خورده نمیشود , این احساس واقعیت است ,استنتاحی است که انسان از امور واقع بدست می آورد زیرا با دقت آن را مشاهده میکنند در زندگی زمینی , بدن از تاثیرات خارجی متاثر می شود از طریق قالب مثالی آنها را به روح منتقل میکند .
پس بدن هیچ احساسی ندارد چون نه روح دارد و نه قالب مثالی , قالب مثالی که از بدن خارج شده باشد دارای حس است , اما مچون این حسیات از یک کانال محدودی به آن نمیرد آزاد و کلی است بنابراین قالب مثالی در واقع عامل انتقال است زیرا روح است که آگاه است , چنین نتیجه میگیریم که قالب مثالی می تواند بدون روح وجود داشته باشد . قالب مثالی بیش از بدن مرده احساس ندارد , به همان ترتیب که اگر روح قالب مثالی نداشته باشد هیچ دردی را احساس نخواهد کرد , این همان چیزی است که ارواح پاک به آن دست خواهند یافت .
ما می دانیم که هرنچه ارواح پاک تر باشند جوهر قالب مثالی اثیری تر است , بهمین دلیل هرچه که روح پیشرفت کند تاثیر مادی بر روی آن کم می شود , یعنی بهمان ترتیبی که خود قالب مثلا لطیف تر می شود. اما خواهند گفت که حسیات دلچسب از طریق قالب مثالی به روح منتقل می شود همانند حسیات نامطبوع , بنابراین اگر روح پاک به حسیات نامطبوع دسترسی ندارد باید یه حسیات خوب هم دسترسی نداشته باشد .
بله بدون شک روح به حسیاتی دسترسی ندارد که فقط از نفوذ ماده ای که ما میشناسیم ناشی می شود , صدای وسیله های ما و عطر گل های ما هیچ اثری روی آن ندارد و معذالک او دارای حسیات درونی است , و یک جذابیت غیر قابل توصیفی دارد که ما کوچکترین فکر و تصوری از آن نمیتوانیم داشته باشیم زیرا ما در این موقعیت همانند کور مادرزاد در مقابل نور هستیم ما میدانیم که وجود دارد اما به چه وسیله؟
در اینجا علم برای ما متوقف میشود , ما میدانیم که ادراک , حسیات , حس شنوائی و حس بینایی ومجود دارد , و این قوا خواص یک موجود است و نه مانند انسانها بخشی از وجود او , اما یکبار دیگر سوال می کنیم این قوا بواسطه چه چیز با ما در ارتباط هستند , اینها چیزی است که ما نمی دانیم . ارواح به ما توضیح نمیدهند زیرا زبان ما برای بیان تصوراتی که ما نداریم ساخته نشده است همانطور که در زبان وحشیان کلماتی برای توصف هنرها , علوم و دکترین های فلسفی ما وجود ندارد.

باتوجه به اینکه ارواح فارغ از تاثیرات ماده ما هستند , ما می خواهیم از ارواح بیسیار پیشرفته صحبت کنیم که پوشش اثیری آنها شباهتی به پوشش زمینی ندارد. بهمین ترتیب هم قالب مثالی آنها لطیف تر است . ارواح عطریات و صداهای ما را نه همانند دوران زندگی خودشان بلکه با حسیات خود درک می کنند.
می توانیم بگوییم که ارتعاشات ملکولی در همه وجود آنها احساس میشود و به همه حواس مشترک آنها که خود روح باشد وارد می شود , اگرچه با یک حالت کاملا مختلف و شاید هم با یک احساس متفاوت و همین امر دگرگونی در ادراک را پدید می اورد.

آنها صدای ما را می شنوند , معذالک آنها بدون کمک حرف و فقط بوسیله انتقال فکر , ما را می فهمند و این به کمک آن چیزی می آید که میگوییم , وقتی روح حالت مادی خود را بیشتر از دست بدهد این نفوذ بیشتر می شود و اما در مورد بینائی , این قوه مستقل از نور است . استعداد دیدن یک خاصیت اساسی نفس است , برای روح تاریک وجود ندارد اما نفق هرچه گسترده تر باشد بیشتر میتواند در میان پاکان نفوذ کند .
نفس یا روح در خود استعداد هرگونه ادراکی را دارد , این ادراکات در زندگی زمینی بوسیله ضخامت اندامها پوشیده و ضعیف می گردد , در زندگی فوق زمینی این ادراکات بتدیجی که پوشش نیمه مادی رقیق تر میشود , قوی تر می گردد , این پوشش که ریشه در محیط زیست دارد بر حسب طبیعت دنیاها تغییر می کند ارواح با گذشتن از جهانی به جهان دیگر پوشش خود را عوض می کنند , همانطور که ما با عبور از زمستان به تابستان یا از قطب به استوا لباس خود را عوض میکنیم و آن وقت است که ادراکات آنها مانند ارواح عامی ما عمل می کند , اما همه ارواح دنی و عالی فقط چیزی را که می خواهند بشنوند یا احساس کنند می شنوند و احساس می کنند بدون داشتن اندام های حساس , آنها می توانند با اراده ادراکات خود را فعال و یا خنثی نمایند , فقط یک چیز است که آنها مجبورند بشنوند و آن توصیه های ارواح خوب است . دید همیشه فعال است اما می توانند متقابلا یکی را برای دیگری نامرعی کنند , آنها می توانند بر حسب طبقه ای که اشغال کرده اند , خود را از ارواح پست مخفی کنند اما از ارواح بالاتر از خود نمی توانند خود را مخفی کنند.
در نخستین لحظات پس از مرگ , دید روح در ابهام و گیجی و ناراحتی است و بتدریجی که از تن جدا میشود روشن تر می گردد و همان روشنی که در حیات زمینی داشته است بدست می آورد و به طور مجزا می تواند از امجسامی عبور کند که برای ما تیره و سخت است و اما در خصوص گسترش روح در تمام فضای لایتناهی چه در گذشته و چه در آینده بستگی به پاکی و اعتلای روح دارد.

بزعم برخی از نویسندگان , کل این نظریه چندان قانع کننده نیست . ما فکر می کردیم که یک بار از قالب ضخیم خود که وسیله درد های ما است خلاص شدیم , دیگر رنج نخواهیم برد و حالا شما می گویید که ما باز رنج خواهیم برد , چه این حالت باشد و چه آن حالت در هر صورت رنج همچنان باقیست , افسوس بله , ما باید رنج ببریم و آنهم بسیار طولانی ولی از لحظه ای که ما این بدن خاکی را ترک بکنیم دیگر نباید رنج بکشیم.

رنج های زمینی گاهی اوقات از ما جدا و مستقل هستند اما بسیاری از رنجها نتیجه اراده خود ما است وقتی به منشا این رنجها برسیم میبینیم که بیشترین آنها بنا به عللی بوده است که ما می توانستیم جلوی آنها را بگیریم . چه بدی ها , چه نقص ها که بخاطر زیاده روی انسان حاصل می شود . آیا این ها به خاطر جاه طلبی و در یک جمله بخاطر شهوات انسانی نیست؟ انسانی که همیشه با قناعت زیسته است در هیچ چیزی زیاده روی نکرده و در سلیقه های خود همیشه راه سادگی را پیموده است و در هوسهای خود افراط نکرده است , مصون از همه محنت ها و آفات است , برای روح هم همینطور است , رنجهایی را که او متحمل می شود نتیجه چگونگی زندگی او در روی زمین است , روح بدون شک نقرس و رماتیسم ندارد اما رنجهایی دیگر دارد که دست کمی از آنها ندارد .
ما دیده ایم که این رنجها نتیجه پیوندهایی است که هنوز بین روح و ماده وجود دارد , همچنین هرچه بیشتر از نفوذ ماده رها شود , بعبارتی هرچه بیشتر حالت مادی خود را از دست بدهد کمتر احساس درد می کند بنابراین این به او بستگی دارد که در همین دوران زندگی خود را از نفوذ ماده برهاند ,انسان دارای اراده آزاد است و در نتیجه او بین انجام یک امر یا عدم انجام آن حق انتخاب دارد.

انسانی که شهوات حیوانی خود را مهار کند و بر نفرت و طمع و حسادت و غرور خود تسلط یابد و اجازه ندهد که خودخواهی بر او غلبه یابد و نفس خود را با احساسات شریف پالایش دهد , کار نیک کند و به چیزهای این دنیای آنقدر دلبستگی پیدا کند که شایستگی آن را داشته باشند , این انسان در بدن مادی خود نیز قبلا پاک شده است و از ماده رها شده و وقتی که این بدن مادی را ترک کند دیگر تحت نفوذ آن نخواهد بود و رنجهای فیزیکی او هیچگونه خاطرات دردناکی برای او باقی نمی گذارد و برای او هیچ اثر نامطبوعی باقی نمی ماند زیرا که آنها فقط بدن او را تحت تاثیر قرار داده اند و نه روح او را بنابر این از ترک بدن خوشحال است و آرامش وجدان او موجب از میان رفتن همه رنج های معنوی اوست.

ما در این مورد از هزاران نفر سوال کردیم که به تمام طبقات و مناصب اجتماعی بستگی داشتند و ما آنها را در تمام دوران زندگی روحی شان از لحظه ای که بدن فیزیکی خود را ترک کردند مورد مطالعه قرار دادیم و آنها را گام به گام در زندگی ماورا قبرشان برای مشاهده تغییراتی که بر آنها روی می دهد تعقیب کردیم . همچنین تغییرات عقاید و احساسات آنها را نیز بررسی کردیم و در این ارتباط دریافتیم که عامی ترین مردم اطلاعات باارزشی به ما داده اند . برای مثال گفته اند که رنج های مادی پیامد رفتار ارواح است و این زندگی جدید منبع سعادت خاموش نشدنی است برای آنانی که راه نیکی را پیموده اند . چنین نتیجه میگیریم آنهایی که رنج می برند کسانی هستند که خود خواسته اند و باید فقط خود را چه در آن دنیا و چه در این دنیا مسئول بدانند.


نوشته آلن کاردک

فرشتگان و ارواح شفاعت کننده Anges et esprit médiateur


سر مقاله (Editorial)

ژان مونسولون ایمان و اعتقاد هانری کربن "خاک-قرشته- زن" (Jean Moncelon, la foi de Henry Corbin « Terre-Ange-Femme)

ژاک بونه فرشتگان در سنت پیغمبران یهودی و یهودی-مسیحی (Jacques Bonnet les anges dans la tradition)

فردریک تریستان فرشته نگهبان دروازه ها و هفت اقامتگاه (Frédérick Tristan l’ange gardien)

میشل فروماژه "و در میانه ی آتش گونه و شکلی از چهار جاندار" (Michel Fromaget les anges dans la tradition prophètique)

آندره ای پلهزو فرشتگان و انسان های جهان شمول (Andréi Plesu des Anges et de l’homme universel)

فیلیپ فور فرشتگان در دنیای ایماژینال مسیحی و قرون وسطایی

تیزیانا سوآرز-نانی فرشتگان و کاینات شناسی در قرون وسطی

استفان دوکلو هبوط فرشتگان یا تاریخ شیطان

فیلیپ فور ارادت به فرشته ی نگهبان. ترجمه و معرفی متون معنوی منتشر نشده

پیر لوری فرشتگان در اسلام (Pierre Lory Les anges dans l’Islam)

سهروردی مناسک مذهبی و دعای الهی (خلاصه) (Sohravardi Strophes liturrgiques et offices divins)

امیرا الزین ابنای بشر و اجنه در اسلام. مشابهت و اختلاف

رنو فابری زایش دوباره در دنیایی دیگر

پاتریک لود ابعاد رحمانانه ی پیام لویی ماسینیون

فابریس میدال ارواح شفاعت کننده در کیش بودایی (Fabrice Midal les esprits médiateurs du boudhisme)

سر مقاله

Editorial

طی آخرین دهه ی قرن بیستم؛ چشم انداز فرهنگی زبان فرانسه گرفتار بهمنی از انتشارات شد که به فرشتگان اختصاص یافته بود. این امر به مقدار زیاد تاثیر موجی از سر مقاله بود که از آن سوی آتلانتیک می آمد و از جریان "نیو آج" سرچشمه گرفته بود؛ که جنبشی سنکرتیک (توحید مذاهب) و نو معنوی بود که گویا پاسخگوی تمنیات و خواسته های بشریتی بود که به سوی "عصر دلو یا سقا" کذایی گام بر می داشت ؛ که همان ارض موعود عصر طلایی جدید بود.

بین قصه های تجلی و ظهور آسمانی در آستانه ی مرگ؛ مناسک ذکر اسامی یهودی فرشتگان؛ کتب مرتبط با نو قبالای یهودی که مدعی بود به شناخت بهتر نفس و آینده یاری می رساند؛ و اعترافاتی از نوع " فرشته ی نگهبانم وجود دارد او را ملاقات کردم"؛ خواننده دیگر نمی دانست به کجا سر کشد. حتی یک سری و رشته کنفرانس با این عنوان پیشنهاد شد: "چگونه خود را با فرشته هم طراز کنیم..." ؛ یا سمینار های که به نظر می رسید به مدیر عصبی مزاج اجازه می دهد با فرشته اش به گفتگو بنشیند و نصایح و اندرزهای اندیشمندانه ی او را به کار بندد... تا "شکل و هیکل خود را " البته به نفع شرکت بهینه سازی کند. مثل همیشه؛ هر بار که معنویتی نو شکوفا می شود و پا می گیرد؛ همه چیز لباس فرشتگان بر تن می پوشد: جستجوی قدرت های جادویی و غیبی؛ نجوم به کمک ستارگان سماوی؛ نماد شناسی رنگ ها؛ طب ملایم و غیره. این موج با چنان موفقیتی مواجهه شد که طی چند ین سال فرشتگان مواد اولیه ی اد بیات؛ سینما؛ تبلیغات؛ موسسات بزرگ مد و صنعت عطر سازی را تامین کردند؛ حتی پوستر های تبلیغاتی و صفحات مجلات از هجوم آنان در امان نماد. اما اینک؛ از این همه چه مانده است؟ خدا را شکر چیز زیادی باقی نماده است؛ چه دیگر این واقعیت به اثبات رسیده است که هر آن چه سنکرتیک (توحید نحله ها و مذاهب) و ترکیبی است قابل دوام نیست؛ و هر سرهم بندی کردن فکری خود پایان خود را می آفریند.

اما نکته در این جاست که این "فرشته دوستی" پایان قرن پدیده ای یگانه و غریب می ماند؛ که به انتظارات و حسرت ها انسان معاصر از زمان گذشته باز می گردد؛ انسانی گمگشته در دنیای که در حال ترک آن است و دنیایی که هنوز نیآمده است: حسرت زمان گذشته ای که دنیایی معنوی سرشار از موجودات نورانی و منور بود؛ موجودات منزه و نیکو کار؛ حسرت دنیایی "جادویی" که مطلق بذر خود را در آن کاشته بود؛ انتظار چهره های شفاعت کننده که قادر به ارتقای روح باشند؛ به یاریش بشتابند؛ او را از سیاهی ها و تباهی های این دنیا راه گریزی باشند؛ در راه شناخت و معرفت رهنمونش باشند؛ در غیر این حالت از او شفاعت کنند. اغلب فرشتگان جای خدایی را گرفتند که مرده انگاشته می شود یا ناپیدا شده است؛ خدایی که تصویرش مخدوش است و به درستی نمی دانیم چیست و چه می کند.

البته این رجعت و بازگشت فرشته به هیچ خدایی ؛ به هیچ سنت وحی ای ؛ رجوع نمی دهد؛ اغلب به گونه ای معرفی می شود که ارتباطی با مآخذ قرآنی یا توراتی ندارد؛ مگر شاید به کمک مد دهایی که قبالای یهودی و علوم خفیه می گیرد. از آن جایی که تجربه ی ملاقات با فرشته در درجه ی اول قرار می گیرد و اولی است؛ شکوفایی نوعی شمایل شناسی که اولویت را به تصویر یونانی- لاتن امردی برهنه یا پسرکی بالدار می دهد بر این رویکرد مهر تایید زده است. خلا ی عقیدتی و سر هم بندی کردن سنکرتیک (توحید نحله ها و مذاهب) که خاص و ویژه ِ نیو اج بود ؛ فرشته را چو سان شکلی منزه ؛ پوششی که قابلیت آن را داشته باشد تا تمنیات و کشش به سوی زندگی "دیگری" را در خود جای دهد نشان می داد . تنها وحی نیست که به این شکل مفهوم می بخشد؛ بلکه فرد است که آن را برای قامت خود می سازد. نتیجه ی آن هم ابهامی ترسناک است: هم خیال پردازی ها و اراده ی معطوف به قدرت می تواند روی شکل فرشته سان جای گیرد و هم تمنیات و خواسته های اصیل. گاهی فرشتگان به جای فرا زمینی ها یا "ابر ناشناخته ها " نشسته اند...

می توان نیاز به دنیایی که در آن موجودات نورانی سکنی دارند را درک کرد؛ موجوداتی که نسبت به انسان توجه نشان می دهند؛ اما این نیاز روی دیگر و روی مثبت سکه ی تیرگی روح؛ تباهی است که ما را احاطه کرده است؛ دنیای معاصری که به صورتی مبهم از پایان فاجعه آمیزش در نگرانی بسر می بریم. اما طلب دنیایی آسمانی ؛ خواست نگهبانی و مراقبت معنوی؛ دستیابی به شناخت و معرفت حقیقی؛ به منظور احیای جنبه ای سنتی کافی نیست چه رسد به فرشته شناسی.

پس زمان آن رسیده است تا از نو به بررسی سیمای فرشته سان بنشینیم و آن را در همان ساختار مذهبی قرار دهیم که به آن وابسته است؛ تا ذخایر معنوی و داوهای اندیشمندانه و فکریش را روشن کنیم. آیا نباید سریعا جهان بینی دیگری را بر گزینیم؛ آن ضخامتی را که واقعیت دارد؛ پیچیدگی و رمز ورازش را به آن بازگردانیم؛ و پیوندی را که بین انسان و ربوبیت گسسته است مجددا گره بزنیم؟ هانری کربن (1903-1978) که هم فیلسوف بود؛هم شرق شناس؛ و هم متخصص حکمت اسلام ایرانی ؛ شخصی که به مناسبت صدمین سال ولاد تش این مجموعه به وی اهدا می شود؛ به شیوه ای استادانه راه را به ما نشان داده است. و مستمرا در اعلان آن سر سختی نشان داده است. توحید واقعی بدون فرشته شناسی؛ بدون اعلان ربوبیت الهی از طریق پیام های آسمانی؛ بدون تجلی خدا در بی شمار صور فرشتگان ممکن و میسور نیست. بر عکس؛ در زمینه ی انسان شناسانه؛ شناخت و معرفت واقعی معنوی بدون معراج روح و ملاقات با فرشته اش مقدور نیست. هم چنین باید بر نکته ای اساسی انگشت گذاشت: فرشته شناسی سه مذهب بزرگ توحیدی را در بر می گیرد؛ مکان ممتاز کاری فکری در خدمت شورای مذهبی-معنوی جهانی واقعی است. طبیعتا؛ در مورد مذهب یهودی؛ مسیحیت و اسلام ؛ فرشتگان جزو اولین مخلوقات به شمار می روند؛ بن و زیر بنای قابل درک دنیای روانی و محسوس؛ این دنیای قرشتگان تصویری از جهانی منظم با سلسله مراتب مشخص را ارایه می کند؛ دنیایی مرکب از درجات فراوان واقعیت؛ که هر یک با وضعیت های شناخت و معرفت منطبقند. چون هر فرشته ای آیینه ی ربوبیت است؛ تعریفی دارد؛ چه از نور الهی می گیرد و چه از آن پخش می کند. این دنیای سرشار از تعقل و هوشمندی از نزدیک و صمیمانه با کاینات و در نتیجه با ابنای بشری که به آن واگذار شده است پیوند دارد.

فرشته که در دین یهودی و اسلام شکل رفیع و والا مقام تجلی الهی است؛ تحت امر کلامی قرار دارد که در مسیحیت متجلی می شود. فرشته که مخبر رمز و راز وحی می باشد؛ گفتار مسیح را منتقل کرده و به خدمتش کمر می بندد. موجود سماوی که از خدا تغذ یه می کند و نمونه ی منحصر به فرد زندگی معنوی است؛ کانال و مجرایی جهت مدح و ستایش به شمار می رود الگویی است که انسان های شیفته ی زندگی اشراقی باید از آن سرمشق بگیرند. فرشته؛ آموزنده؛ هادی؛ مفسر بینش های معنوی است؛ حافظ و نگهبان و خادم روحی است که در نبرد هر روزه اش علیه خصم به حمایت از آن بر می خیزد؛ و در پایان ماموریت می داند که باید در حضور خدا غیبت را بر گزیند.

با این وصف؛ موجودات شفیع در تیول سنن توحیدی نیست. از دیدی تاریخی؛ گرچه فرشته در اصل و پس از بسط یافتن؛ چهره ای سامی به شمار می رود؛ نباید نسبت به این امر شک کرد که تحت تاثیر و نفوذ سنن هند و اروپایی؛ پارسی و به ویژه هلنی قرار نداشته است. در زمینه ی ماورا الطبیعی می توان دست به پیش روی زد: اگر مطلق به سیما های شفاعت کننده ی بی شمار متجلی می شود؛ این سیما ها ضرورتا در همه جا حاضرند؛ با اشکال و نام های متفاوت و گونه گون ؛ حال فرقی نمی کند فرد در کدامین کهکشان معنوی قرار داشته باشد که تعریفی از ماهیت ؛ شخصیت و کارکردشان ارایه می کند. پس سخن گفتن از سنت شرقی حق ماست و می توانیم بررسی ربوبیت بودایی را نیز از جنبه ی تطبیق و مقایسه ای کاملا بهبود بخشنده در آن جای دهیم.

رویاروی بنیاد گرایان تنگ نظر و نومعنویتی که ما را احاطه کرده است؛ ضرورت دارد دست به کاری مفید بزنیم و از سرچشمه ی سنن بزرگ بنوشیم و با نشان دادن اهمیت موجودات شفاهت کننده و باروری نمادینشان راهی جهت مذهبی معنوی جهانشمول بگشاییم؛ پیوند ناگزیر بین سنت و وحی ؛ بین درجات معرفت و شناخت؛ بیت درجات و سطوح واقعیت و تجلی الهی احیا کنیم.