ابلیس اهریمن خدای تاریکی جهان
منوچهرجمالی
سکولاریته
یا
چیزی موجوداست که میرقصد
هستی = حرکتِ شاد
در فرهنگ ایران
زمان ، گیاهی بود که هرروز،
خدائی دیگرازآن میرُست
زمان ، گیاهی بود که هرروز،
گلی و خوشه ای دیگر ارآن میرُست
زمان ، گیاهی بود که هر روز،
آهنگی وترانه ای دیگرارآن نواخته میشد
سکولاریته به این سراندیشه بازمیگردد که « وجود ورقص، باهم اینهمانی دارند » . وجود ، میرقصد ، حرکتش ازشادی ، جداناپذیراست .
آنچه میرقصد ، تکوین می یابد (=هستی می یابد ) . فرهنگ ایران ، با این اندیشه آغازشد . واژه « ره خس » در کردی ، هنوز نیر، به معنای « رقص ، و تکوین یافتن » با هم است . این سراندیشه ، دربشقاب نقره ای که درموزه شهرپطرزبورگ از دوره ساسانیان مانده است ، نمایانست . سیمرغ ، درحال زائیدن ِ « رام »است .
رام ، که نخستین تابش و پیدایش سیمرغست ، درحال رقص و شادی، با خوشه انگوری در دست میباشد ، که پیش منقار سیمرغ نگاه داشته است ، از سیمرغ ، زائیده میشود . این بیان« آفرینش گیتی بطورکلی» است . گیتی ازسیمرغ ، رقصان ، پیدایش یا تکوین می یابد . این سراندیشه را نمیتوان بدین خلاصه کرد که « جنبش و وجود باهمند » .
این اندیشه ، بیشتر از این اندیشه است که « چیزی وجود دارد، که جنبان است » . نه تنها چیزی وجود دارد که می جنبد ، بلکه چیزی وجود دارد که میرقصد . تفاوت مفهوم « رقص » با « جنبش » آنست که در رقص ، جنبش و نظم ، آمیخته باشادی وخوشی است، و دررقص، نمیتوان جنبش ونظم را از شادی و خوشی ، بُرید و پاره ساخت .
در رقص ، جنبش ازشادی ، جدا ناپذیراست . اینها ، همزادند . این اندیشه، درست با الهیات زرتشتی، فرق کلی دارد که اهورامزدا ، در آغاز ، آفریدگان را« بی جنبش » میآفریند .
اهورامزدا، در آفرینش مینوئی که آفرینش نخستین است ، همه چیزها را، بی جنبش و بی اندیشه و ناملموس میآفریند . در بندهش میآید که « پس او به مینوئی ، آن آفریدگان را که برای مقابله ( با اهریمن ) با آن افزار دربایست ، فراز آفرید . سه هزارسال آفریدگان به مینوئی ایستادند که بی اندیشه ، بی حرکت و ناملموس بودند » . اهورامزدا ، زمانی بیکران در روشنی بیکران بود ( که بیان ایستائی وسکون همیشگی است ). اهورامزدا ، از « همه آگاهی = علم جامع = روشنائی ساکن بیکران » میآفریند . چون روشنی بیکران ، به معنای « معلومات آماده ازهمه چیز» است . علم ، دیگر روند جستجو و اندیشیدن نیست ، بلکه درمرحله پایانی خودش، به شکل معلومات و روشنائی یکدست هست. اهورامزدا و یهوه و پدرآسمانی و الله ، نیاز به اندیشیدن ندارند
اینست که هیچکدام ازاین خدایان والاهان، نمیاندیشند ، بلکه « گنجینه بیکران معلومات » هستند ، و حتا الله ، «عقل» را نیز خلق میکند . به عبارت دیگر، عقل ، تابع معلوماتست ، نه « آفریننده و جوینده علم » .
الله ، خودش ، نیاز به عقل ندارد . این بدان معناست که از معلومات ، که در واقع بی جنبش است ( چون اندیشیدن و جستن و پژوهیدن ، جنبش است ) ، نخستین تابش و پیدایشش نیز، بی جنبش و بی اندیشه است . سیمرغ ، با بال گسترده اش ، نشان « رقص ِ باد = گردباد= توفان» است، که بیان جان ( زندگی ) و عشق(همبستگی) است .
« باد» ، در کردی به معنای « پیچ» است ( گردباد، می پیچد ) و پیچیدن ، درفرهنگ ایران، نماد عشق است ( اشق پیچان = پیچه = مهربانک = سن ) . رام ، که خدای رقص و موسیقی و شعرو شناخت است ، از جان( زندگی ) و عشقی زاده میشود ، که نماد اوج جنبش است ( سیمرغ گسترده پر= نسرطائر ) .
بخوبی دیده میشود که در نخستین آفرینش اهورامزدا ، جنبش ، حذف شده است . نه تنها جنبش ، حذف شده است ، بلکه ازآن ، « جنبش با شادی که رقص باشد » ، حذف شده است . «حرکت= ارک ) ، چنانچه دیده خواهد شد ، دراصل ، جنبش چرخی و چرخ زنی و رقصی بوده است ، حتا « جنبش » نیز ، حرکت نوسانی است ( منارجنبان) و ما بدشواری میتوانیم این واژه ها را در معنای متداول کنونی ، بکار ببریم .
پیوستگی ِ« وجود با رقص » ، حاوی این معناست که « گیتی را ازجشن نمیتوان برید » . زندگی ، باید جشن باشد ، تا زندگی باشد . در هرزندی ، به« زنده »، « خوش» گفته میشود .
بریدن ِزمان ِفانی (= گیتی ) از زمان باقی ، بریدن جنبش ، ازجشن هست . بدینسان، عمل و حرکت در زندگی در گیتی ، فاقد برآیند « جشن » میشود ، و طبعا ، جشن ، به زمان باقی ، تبعید میشود .
عمل ، درگیتی میشود ، ولی جشن آن ، درآخرت و ملکوتست . اینست که آدم و حوا بلافاصله ، پس ازنافرمانی ، برای همیشه ازبهشت ( جشن ) رانده میشوند ، و ازاین پس ، عملشان، بی جشن است. چنانکه در ِسفر پیدایش باب سیم ( تورات ) میآید « پس بسبب تو زمین ملعون شد ، و تمام ایام عمرت ازآن با رنج خواهی خورد . خاروخس نیز برایت خواهد رویانید و سبزهای صحرا را خواهی خورد و به عرق پیشانیت نان خواهی خورد تا حینی که به خاک راجع گردی » . ویژگی شادی وخوشی و جشنی ، با تبعید آدم از بهشت ، از عمل نیز ، بریده و حذف میگردد . ولی مولوی میگوید :
من عاریه ام ، دران که خوش نیست چیزی که بدان خوشم ، من آنم
درکشتی عشق ، خفته ام خوش در حالت خفتگی ، روانم
انسان ، فقط در خوشی ، وجود دارد . جائی که ناخوش است ، درآنجا غریب و بیگانه و تبعیدیست . او درچیزی « هست » که « خوش هست».پس انسان موقعی در گیتی هست که درجشن و خوشی زندگی بکند . کاهش «رقص= جنبش با شادی » ، به «جنبش خالص، بی شادی » ، چیزی جز همان امتداد بریدن دو زمان ازهم ، نیست .شادی و خوشی ، از رقص ، بریده میشود ، وفقط ، جنبش مکانیکی و فیزیکی باقی میماند .
انسان ، می جنبد و کارمیکند و عمل میکند ، ولی اینها هیچکدام ، با شادی و خوشی و کام ، پیوندی ندارند. با این بُرش هست که « تصاویر بهشت و دوزخ در فراسوی گیتی و پاداش و کیفر در آنجا » به وجود میآید . جنبش های انسان درگیتی ، با جشن سازی اززندگی در گیتی ، ازهم گسسته میشوند . درشاهنامه ، درهمان داستان « آزمودن موبدان زال را » ، این مفهوم از زمان نیز، در تصویری میآید .
دواسبی که میتازند ( یکی شب است و دیگری روز ، در واقع ، یکی تاریکی است و یکی روشنائی ) ولی هیچگاه به هم نمیرسند . همیشه ازهم پاره و بریده اند. درست وارونه اندیشه پیشین از زمان، که روزازشب میزائید، وسپس، بازبه زهدان یا گورشب بازمیگشت، تا فردا رستاخیزیابد .
با آمدن دین میترائی ، این اندیشه کم کم تغییر میکند ، و درالهیات زرتشتی ، این اندیشه « بریدگی تاریکی از روشنائی » ، که همان بریدگی زمان ( پیدایش دو زمان مختلف ) است ، و چنانچه خواهیم دید ، بریدگی « وجود » از « شادی وجشن » است ، خالص ترین عبارت بندی خود را پیدا میکند . تاریکی ، اینهمانی با اهریمن می یابد و روشنی ، اینهمانی با اهورامزدا می یابد .
در بندهش دیده میشود که اهورامزدا ، همیشه درنیمروز( روشنی بیکران) است . بسخنی دیگر ، جایگاهش همیشه در «حد اعلای نور» است . به عبارت دیگر، گوهرش ، نور است ، و با تاریکی ( ظلمت ) ، هیچگونه خویشاوندی ندارد . این اندیشه به ادیان دیگرنیز ، به ارث میرسد .
الله نورالسموات و الارض میشود و الله با علم وحکمتش که نورند ، بواسطه رسولانش ، مردمان را از ظلمت ضلالت بیرون میآورد . به عبارت دیگر ، اهورا مزدا ، خود را از تاریکی ، بریده است . ازاین رو « کرانمند » خوانده میشود . « کرانیدن = که رانیدن »، به معنای گسستن و پاره کردنست ( شرفکندی ). به عبارت دیگر ، اهورامزدا ، پیدایش نمی یابد . درحالیکه دیده خواهد شد که خدایان ایران ، همه ازهم ،پیدایش می یابند .
گیتی ، چیزی جز پیدایش خدایان ازهمدیگرنیست . حتا اهورامزدا، گیتی را نیز در نیمروز ( حداعلای نور) خلق میکند . « راستی» را از روشنی ، میسازد .
درحالیکه در فرهنگ ایران ، راستی ، پیدایش گوهر انسان یا خدا ، از تاریکی بود . بدینسان ، روشنی ،از تاریکی ، وروز ، از شب ، و سکون ، از جنبش ، و بالاخره زمان ، ازهم بریده میشوند .
دربخش چهارم بندهش ( 38+39 ) میآید که : « تا پیش ازآن که اهریمن آمد ، همیشه نیمروز بود ... » . همچنین دربخش سوم بندهش ( پاره 29 ) میآید که « ماه و خورشید و آن ستارگان ، تا آمدن اهریمن ، ایستادند و نرفتند . زمان به پاکی میگذشت و همواره نیمروز بود . پس از آمدن اهریمن ، به حرکت ایستادند و تا فرجام ازحرکت نایستند » .
تا پبش ازآمدن اهریمن ، همیشه حداعلای روشنی یکنواخت وثابت است و این مفهوم تازه « کمال » است . کمال و بینش حقیقت ( همه آگاهی ) ، همیشه ساکن و ثابت و تغییرناپذیراست. نماد این ، ایستادن خورشید روشن درمیان آسمانست که همان نیمروز باشد . اینست که الهیات زرتشتی ، زمان را به سه بخش میکند 1- بخشی که روشنی کامل وبیحرکت هست 2- بخشی که تاریکی خودرا با روشنی میآمیزد ودراین بخش ، حرکت هست .
گیتی ، همین آلودگی زمان با حرکت است که درگوهرخود ، دیگر ، شادی و خوشی ندارد ، بلکه اهورامزدا ، شادی را فقط برای تحمل درد درگیتی، خلق میکند و3- بازگشت به حالت نخست ، که بازحداعلای روشنی و بیحرکتی است . زندگی در گیتی ، همان مسئله بخش دوم است .
با بریده شدن روشنی از تاریکی ، روشنی، دیگر از تاریکی ، پیدایش نمی یابد ، بلکه روشنی ، فقط از روشنی پیدایش می یابد ، و همچنین تاریکی از تاریکی . ازاین به بعد ، گیتی و زمان ِکرانمند ( بخش دوم ) ، جایگاه کارزار تاریکان با روشنان میگردد . زمان بیکرانه ( زمانی که درآن بریدگی نیست ) ، درواقع ، سکون درحالتیست که کمال شمرده میشود . ولی با بریده شدن زمان ، کارزار همیشگی میان تاریکی ( کفر) و روشنائی ( ایمان به نور ) پیدایش می یابد .
ازاین پس، پدیده دشمنی و جنگ ، بنیاد گیتی میگردد . درواقع ، گیتی جایگاه کارزاراست نه جشنگاه. گیتی ، جایگاه جشن و مهر نیست ، بلکه جایگاه کارزار ِ روشنان با تاریکانست که باهم آشتی ناپذیرند، و درگوهر ، از هم بریده اند .
دارالحرب و دارالسلام اسلام ، درهمین اندیشه زرتشتی گری ریشه دارد . اهریمن و دیو ، گوهرش تاریکست ، و هرگز نمیتواند تحول بیابد، و ازاو روشنی پیدایش یابد ، پس باید اهریمن( تاریکی و حرکت ) ، نابود ساخته شود .چون با اهریمن ، « جنبش » میآید ، که در واقع ، نماد ناپاکی و اهریمنی است ، و جنبش نیز باید از بین برود ، تا امکان بازگشت به روشنی بیکران و بهشت پدید آید . و این اهریمن است که دوست سرود و جشن و موسیقی است . جشن ، که رقص است ، اهریمنی است . این ها، پیآیندهای منطقی ِ آمدن اهریمن ِ تاریک ، با حرکت ، وبازمان کرانمند ، به گیتی بود .
پیدایش روشنی از تاریکی ، که « رویش » و « زایش» و جوشش ( آب از چشمه و چاه و قنات ) باشد ، متلازم پدیده « جشن » بود . درفرهنگ سیمرغی ، زمان ، روند جشن است . زمان ، روند همیشگی پیدایش و رویش و زایش و جوشش است . جشن خرمن و جشن زادن ( زاج سور) همه ریشه ، در سراندیشه « پیدایش » دارند . « پیدایش » که پدیدارشدن و تکون یافتن و به وجود آمدن است ، شادی و خوشی است . اینست که زمان ، خانه پایکوبی همیشگی است .
آن خانه که پیوسته درو بانگ چغانه است
ازخواجه بپرسید که این خانه ، چه خانه است ؟
هر ذره که می پوید بی خنده نمی روید
از نیست سوی هستی مارا که کشد؟ خنده
گیتی(=مجموعه جانها ) وهرچه درگیتی است، پیدایش(= generation) می یابد. خدایان هم همه بدون استثناء ، پیدایشی هستند .یکی ار دیگری پیدایش می یابد . ازاین رو ،« پیدایش » ، روند همیشگی جشن و شادی و خوشی است ، چون متصل به حرکت است . جشن ، جیژن ( دورخود چرخیدن ) رقص است . به محضی که روشنی از تاریکی بریده میشود ، و روشنی فقط از روشنی است ، بلافصله سراندیشه « خلق با اراده = با مشیت » پدیدمیآید .
با یک تصمیم (=خواست) ، بدون رویش و زایش وجوشش، در زمان، وجود می یابد . ازاین پس ، گیتی وزمان ، پیدایش از بنی نیست و نمیروید و پهنا و فراخی نمی یابد و ازیک اصل ، نمیگسترد ، بلکه با اراده ( خواستی که ازروشنی = معلومات کل برخاسته ) یهوه و پدرآسمانی و الله ، و با خواست اهورامزدا ، ساخته و خلق و صنع و جعل میشود . گیتی ، از یهوه و پدرآسمانی و الله ، پیدایش نمی یابد . سراندیشه پیدایش گیتی وزمان از بُن ، حذف میگردد، و طبعا « ایده جشن » که متلازم ایده « پیدایش یکی از دیگری و بستگی کل هستی ، از خدا گرفته تا انسان » نابود ساخته میشود. یهوه و پدرآسمانی و الله ، درمخلوقاتشان، گسترش نمی یابند و ازهم بریده اند.
دیگر، جنبش ، رقص نیست، یعنی آمیخته با شادی نیست .
عمل و کار، درخودش ، شادی نمی آورد . ازاین پس ، پاداش و کیفر عمل ، که تا به حال ازخودعمل و درخود وجود انسان بود ، از ذات عمل و از ذات اندیشه ، بریده میشود . کل تاریخ ( روند زمان کرانمند در گیتی ) ، در راستای پاداش و کیفر درپایان ، توجیه و تاءویل میگردد .
جشن ( بهشت + سعادت ابدی ) در پایان زمان کرانمند ، پدید میآید . جشن حقیقی ، در روند زمان ، در گیتی نیست . ازاین پس ، « جنبش» ، متلازم و همبسته و همگوهر با « شادی و خوشی » نیست . این بریده شدن روشنائی از تاریکی ، همچنین بریده شدن « سکون یا ناگذرا بودن » از « حرکت » است .
چنانکه دیده شد، حرکت درواقع با اهریمن میآید . همچنین درتورات ، حرکت( = تاریخ ) درواقع با ابلیس میآید . با آمدن ابلیس است که نخستین واقعه که طرد آدم وحوا از باغ عدن است، روی میدهد، و با این واقعه ، حرکت درتاریخ آغازمیشود. بیرون انداخته شدن و تبعید و طرد از بهشت ، نخستین « حرکت وعمل ِ تواءم با شومی و درد » است .انسان ، درهرعملی ، از بهشت و جشن ، بریده میشود .
مطرود شدن ازبهشت یا جشن ، یکباربرای همیشه نیست ، بلکه این عمل ، « بُن مطرودیت در هرعملی » است .
عمل درخودش و ازخودش ، دیگر شادو خرسند نیست .ناخشنودی، گوهر همه اعمال و افکارانسانست .آرامش و سکون بهشتی بهم میخورد، و آدم وحوا، از جشنگاه در هرعملی ، بیرون انداخته میشوند . « حرکت بطورکلی » ، شومی و تباهی و لعنت ابلیسی را دارد .
حرکت و تغییر و تحول و طبعا ، « پیدایش » ، نفرین کرده و طرد میگردد .
« الاهان خالق » ، جایگزین « خدایان پیدایشی » میشوند . البته باید در پیش چشم داشت که اراده که از« روشنی = گنجینه همه معلومات، که درقرآن ، علم نامیده میشود » برخاسته ، همان تیزی و برندگی تیغ روشنی را دارد . چنانکه معنای واژه « خواست» ، همان « جزیره کوچک بریده از ساحل » میباشد .
در فرهنگ ایران ، این اندیشه پیدایش گیتی و خدایان ازهمدیگر و همچنین ازیک بُن، که بیان « روند حرکت زمان » است ، در « درخت زمان » تصویر میشود .
تحول سراندیشه « زمان » در ایران ، بستگی با تحولات شیوه زندگی و سیاست و قانون ودین دارد . فرهنگ سیمرغی ، استوار بر سراندیشه ای از زمان بود، که میتوانست زندگی را در گیتی ، سکولارکند .
زندگی در گیتی ، باید واقعیت یابی « جشن همگانی » باشد .درحالیکه مفاهیمی که از« زمان» در الهیات زرتشتی پدید آمد ، گیتی را تبدیل به جایگاه کارزار میان اهورامزدا و اهریمن میکرد . زمان ، خلق میشود تا اهورامزدا با اهریمن بجنگد و بر اهریمن چیره گردد .
زمان کرانه مند ، برای این کارزار همیشگی در زمان است . خلق زمان درگیتی ، برای آنست که تاریخ بشریت ، فقط در راستای کیفرو پاداش اعمال افراد و جامعه ها تاءویل گردد . سراندیشه زمانی را که فرهنگ سیمرغی آورده بود ، برغم چیرگی الهیات زرتشتی ، برغم تقسیم دنیا به دارالحرب و دارالسلام ( که سپس مرده ریگش به اسلام رسید ) ، در ایران درمیان طبقه پائین ، باقی ماند ، و در همان الهیات زرتشتی نیز موبدان نتوانستند آنرا ریشه کن سازند . دراین فرهنگ ، زمان ، جشن بود .
یک تلفظ جشن درکردی ، چیژه ن است که همان « گیژه ن » است که ازهمان ریشه « گیج » میآید . واین واژه دراصل به معنای چرخیدن و گردیدن است .
مثلا به پاشنه در ، که در ، به دورش میچرخد ، گیژن و گیجه نه میگویند . یا به گردباد ، گیژه له میگویند و به گرداب ، گیجاو گفته میشود . و گیج دان ، چرخاندن است و به بازی به دور خویش ، چرخیدن ، یا« گیژه وانک» میگویند . درواقع ، یک معنای جشن ، به دور خود چرخیدن ، یعنی رقصیدن بود . ماه درآسمان میرقصد ، چون به دور خود میچرخد .
به عبارت دیگر ، سیمرغ ، خدای ایران و بهمن که اصل جهان باشد وماه ، نخستین تابش اوست ، رقصانند . و زمان ، با چرخش و گردش ماه کار دارد . ازاین رو زمان ، رقص است . ورخس که درکری همان رقص باشد به معنای « تکوین یافتن » هم هست . گیتی ، در رقص ، تکوین می یابد .
فلسفه زمان در فرهنگ زنخدائی و پیوند« خدایان جشن» با گیتی در هرروزی، ازاین اندیشه ، گسترده میشود که زمان ، بن دارد . در درک تصویری که آنها ازبُن زمان میگردند ، میتوان خویشی خداوندان ایران را باهم که جشن سازی هر روز ، خویشکاری یکی ازآنهاست دریافت . ایزد و یزدان ، اساسا به معنای « نوازنده نی یا موسیقی زن » است ، و کارهمه خدایان ایران که خدایان زمان هستند آنست که در هرروزی ، جشن بیافرینند .
زمان ، درفرهنگ ایران ، مانند همه چیزها ، « پیدایش از بُن » است ، و طبعا ، جشن همیشگیست . در فرهنگ ایران هرچیزی باید از بُنی ، پیدایش یابد . هیچ چیزی ، مخلوق و مصنوع و مجعول نیست . هرروز ، خدائی از خدای پیشین ، پیدایش می یابد، و هر روز، روز زادن خدای دیگر از خدای پیشین است که باید جشن گرفت . هرروز، زادروزیک خداست. درمقاله بعدی این بحث گسترده میشود .
۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه
علم غيب
بـا دقـت در آيـات مختلف قرآن به خوبى روشن مى شود كه دو دسته آيه درزمينه علم غيب وجود دارد نـخـست آياتى كه علم غيب را مخصوص خدا معرفى كرده و از غير او نفى مى نمايد, مانند آيه 50 و 59 سوره انعام .
گـروه دوم آيـاتـى اسـت كه به روشنى نشان مى دهد كه اولياى الهى ((اجمالا)) ازغيب آگاهى داشـتـند, چنانكه در آيه 179 سوره آل عمران مى خوانيم : ((چنان نبود كه خدا شما را از علم غيب آگـاه كند ولى خداوند از ميان رسولان خود هركس رابخواهد برمى گزيند)) (و قسمتى از اسرار غيب را در اختيار او مى گذارد).
و در مـعـجـزات حـضـرت مـسيح (ع ) مى خوانيم كه فرمود: ((من شما را از آنچه مى خوريد, يا در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد خبر مى دهم )) (آل عمران /49).
آيه موردبحث نيز باتوجه به استثنائى كه در آن آمده نشان مى دهد كه خداوندقسمتى از علم غيب را در اختيار رسولان برگزيده اش قرار مى دهد.
از سوى ديگر آياتى از قرآن كه مشتمل بر خبرهاى غيبى است نيز كم نيست ,مانند آيه دوم تا چهارم سـوره روم : ((روميان مغلوب شدند ـو اين شكست درسرزمين نزديك واقع شد, اما آنها بعد از اين مغلوبيت به زودى غالب خواهند شدـدر عرض چند سال )).
اصولا وحى آسمانى كه بر پيامبران نازل مى شود نوعى غيب است كه دراختيار آنان قرار مى گيرد, چگونه مى توان گفت آنها آگاهى از غيب ندارند در حالى كه وحى بر آنان نازل مى شود.
از همه اينها گذشته , روايات زيادى داريم كه نشان مى دهد پيامبر(ص ) و امامان معصوم (ع ) اجمالا آگـاهـى از غـيب داشتند, و گاه از آن خبر مى دادند مانند خبردادن ازماجراى جنگ ((موته )) و شـهـادت جعفر, و بعضى ديگر از فرماندهان اسلام كه درهمان لحظه وقوع , پيامبر(ص ) در مدينه مسلمانان را آگاه كرد و مانند آن در زندگى پيامبر(ص ) كم نيست .
در ((نـهـج البلاغه )) نيز پيشگوئيهاى بسيارى از حوادث آينده به چشم مى خورد كه نشان مى دهد عـلى (ع ) اين اسرار غيب را مى دانست , مانند آنچه در خطبه 13 درمذمت اهل بصره آمده است كه مى فرمايد: ((گويا مى بينم عذاب خدا از آسمان وزمين بر شما فرود آمده و همه غرق شده ايد, تنها قله بلند مسجدتان همچون سينه كشتى در روى آب نمايان است ))!.
و مانند آنچه ((كميل بن زياد)) به ((حجاج )) گفت كه ((اميرمؤمنان على (ع ) به من خبر داده كه تو قاتل منى )).
اكنون سخن در اين است كه چگونه بين اين آيات و روايات كه بعضى علم غيب را از غير خدا نفى , و بعضى اثبات مى كنند جمع كنيم ؟.
در اينجا طرق مختلفى براى جمع وجود دارد از جمله :.
1ـ از مـعـروفـتـريـن راهـهاى جمع اين است كه منظور از اختصاص علم غيب به خدا علم ذاتى و اسـتـقلالى است , بنابراين غير او مستقلا هيچ گونه آگاهى از غيب ندارند, و هرچه دارند از ناحيه خداست , با الطاف و عنايت اوست , و جنبه تبعى دارد.
2ـ اسـرار غـيب دو گونه است قسمتى مخصوص به خداست و هيچ كس جزاو نمى داند مانند قيام قيامت , و امورى از قبيل آن , و قسمتى از آن را به انبيا و اوليامى آموزد.
3ـ راه ديـگـر ايـن كـه خـداوند بالفعل از همه اسرار غيب آگاه است , ولى انبيا واوليا ممكن است بـالفعل بسيارى از اسرار غيب را ندانند, اما هنگامى كه اراده كنندخداوند به آنها تعليم مى دهد, و البته اين اراده نيز با اذن و رضاى خداانجام مى گيرد.
Synergie، بُـن آفرینندگی
بُـن ِآفرینندگی
پیوندِ گـَرمی با تـری
یا پیوندِعشق باتازگی است
ززُهدِخـُشک ملولم، کجاست باده ناب
که بوی باده، مدامم ، دماغ ، تر دارد
بردر« میخانه عشق »، ای ملک، تسبیح گوی
کاندرآنجا ، « طینت آدم » « مُخـمّـر» میکنند حافظ
باده ، درفرهنگ ایران، پیوندِ « اصل ِ گرمی »
با « اصل ِ تری وتازگی » بود
زمان، سـپـنـجی، یا« یوغی» وآفریننده است
« سـپـنـجـی = سکـولار »
« سپنجی سرای » ، درک عاریتی بودن ِجهان نبود
بلکه درک انسان، به کردار ِخانه ای بود
که درش به هرتازه ای گشوده است تا باهم، جشن بگیرند
خلاصه گفتار
درفرهنگ ایران ، بُنمایه، یا « سر ِ مایه جهان هستی » ، یوغ، یا جفت شوی گرمی با خویدی (= تری وتازگی ) است.
« عنصر»، یا « مایه »، یا «ارکه ِ نخستین ِکل جهان هستی » که ازآن ، هرچیزی در جهان به خود، چهره وصورت میگیرد ، «ارتا فرورد»، یا سیمرغ، یا« اصل یوغ = synergie»، یا « پیدایش ِ یک کشش وجنبش ، ازآمیزش دونیرو باهم» است .« مایه » ، اصل تخمیر، اصل متامورفوزمیباشد، دوچیزبا هم میامیزند، وچیزدیگرمیشوند .
« مـایـه » ، چیزیست که « اصل آمیزنده » است، و طبعا، ازخودش ودرخودش، کشش به آمیختن با دیگری را دارد . آنچه آمیزنده است، هم به آنچه آمیختنی با آنست، کشیده میشود ، هم آنچه را با او آمیختنی است، بسوی خود میکشد . این خواست وعمدِ آگاهبودانه نیست، که نقش اول را درزندگی بازی میکند ، بلکه این بُن نهفته درانسان است که نا آگاهبودانه ، کشیدنی وکشاننده است . ازآنجا که « ارتا =ارده arde= یا حقیقت وراستی»، تخم نهفته دربُن هرانسانی است ، اولویت به نیروی کشش ( کشیدن وکشانیدن ) این مایه درونی داده میشد . ازاینرو، سیمرغ یا ارتای خوشه ، اصل کشش( کشیدن وکشانیدن هردو باهم ) درهرانسانی بود . تصویرخدا که « مایه نخستین کل هستی» بود، بربنیاد « اولویت اصل کشش » گذاشته شده بود . تصویرخدا، تصویر شخصِی با اراده نبود، بلکه تصویر ِ « مایه کشنده وکشیدنی» بود. درادیان نوری، رابطه خدا با انسان، رابطه « خواستی» شد. خدا ازانسان، میخواست . و انسان هم ، ازخدا میخواست . ایمان، قرارداد و میثاق برپایه خواست فرد بود . ازاین رو ادیان نوری، برضد خدای کششی ، بنام خدای فریبنده و اغواگرو گول زننده میجنگیدند وهنوز نیزمیجنگند . هم مار( شیطان) درتورات و هم ابلیس درقرآن، اغواگر، یا فریبنده اند . « خواست»، رویارو با « کشش » میشود. « سائقه » ، راننده است ، واینهمانی با کشش که زهشی ازخودِ گوهر است ندارد . در ادیان نوری ، تصویرخدا ، بر بنیاد « اولویت اصل خواستن و اراده کردن ومشیت و امرکردن وحکم کردن » ، گذاشته شده است. این تصویرخدایان، بربنیاد عدم اطمینان وبدبینی به فطرت خدائی انسان، ساخته شده اند .
ازاینجاست که فرهنگ سیمرغی ایران ، حقیقت را« کَـشنده » میدانست. خودِ اصطلاح ِ« فرهنگ» ، درفرهنگ ایران ، اصل «فرا کشنده یا بالا کشنده » یا « به پیش کشنده » است ، چون پسوند فرهنگ = فراسنگ ،که« سنگ» است ، به معنای« کشیدن» است. فرهنگ، با گوهری درانسان کاردارد، که میکشد و کشیده میشود . گوهرانسان، کشیدنیست، نه راندنی . فرهنگ، هنرجذب کردنست ، نه هنرراندن با تهدید کردن و زخم زدن ازپشت و زدن .
درجامعه ای فرهنگ هست، که درآن خبری از زوروقهرو پرخاش و تهدید ، نیست . دینی و بینشی، فرهنگیست ، که درآن کین ورزی و جهاد وقهروتهدید وخشونت وغضب نیست . یکی ازتصاویرانسان درایران ، « کاریز» بود. « مادر» یا« مای » یا « مایه » ، کاریز= فرهنگ است . فرهنگ که قنات یا کاریزباشد، آب را ازراههای دراز، در تاریکی زیر زمین آهسته آهسته بطرف خود میکشد ، و آن آبهارا آهسته آهسته بسوی روشنی میکشد و پدیدارمیسازد . زهدان مادر، کاریززندگیست . زندگی ، به پیدایش، کشیده میشود. جائی حقیقت هست که ازکاریزوجود انسان ، میجوشد ومیزهد ( زهیدن = کشیدن، ziehen درآلمانی ) . درجامعه ای که حقیقت ازگوهرخود انسان نمیجوشد، راستی و حقیقتی نیز نیست ، بلکه دروغیست که بنام حقیقت وبجای حقیقت، برمردم به زورمسلط و چیره ساخته شده است، و کاریزهای وجود مردم را خشکانیده است، و یا همیشه مشغول خشکانیدن قنات انسان، ازتری و گرمی است .
حقیقت ، تا هنگامی که حقیقت هست ، جذب میکند ، و به محضی که تغییرماهیت داد ، ازجاذبه اش کاسته میگردد، ونیازبه زوروتهدید و قهرپیدا میکند . حقیقت، به خودی خود ، نیازبه تبلیغ وابلاغ و پروپاگاندا ندارد . ازاین روهست که فرهنگ ایران، هرگز درجامعه های دیگرکه گشود، خود را تبلیغ نکرد، ومردم را به خدایان خود درآن جامعه ها فرانخواند . فرهنگ سیمرغی( زال زری ) برپایه کشش بناشده بود و میتزائیسم ودین زرتشتی وادیان نوری، برپایه خواست، بناشده اند . با همان برگزیدن میان زندگی وضد زندگی که بنیادآموزه زرتشت است ، اصل خواست، نهاده میشود . ازاین رو، فرهنگ درایران، گوهرکششی داشت وداشته است وهنوزنیزدارد، ولی الهیات زرتشتی وشریعت اسلام گوهرخواستی ( ارادی) دارند وطبعا درتضاد با فرهنگ ایرانند.
ازهمین جاست که کشاکش و کشمکش و تنش میان « خواست » و « کشش » درانسان، آغازمیشود . وبسیاری کارها که بنام « خواست آگاهانه» کرده میشوند، دردرون، از« کششهای نهفته ، یاازهمان بُنمایه انسان » برآمده اند ، و بسیاری خواستها، در روند کاربسته شدن ، ازکششهای نهفته ومایه ای، نا آگاهانه کشیده میشوند، و چیزهائی ، کاملا متفاوت با خواسته ها، ازآب درمیآیند.
درپهلوی « مایشن maayishn » ، به معنای مجامعت ومقاربت هست، و مایوت maayut، به معنای جفت گیری وهمخوابی و آبستنی است . پس « مایه » ، به معنای « آمیزنده برای آفرینش » بوده است . واژه « مایوت maayut»، مرکب از دو واژه « مای maay+ یوت yut» است . یوت ، همان جوت و یوغ میباشد . مایوت ، جفت باهم آمیزنده اند، که به آبستنی کشیده میشوند . بُن، یا فطرت انسان یا تخم خدا درانسان( یا خدا بطورکلی ) ، گوهر« کششی » دارد. بُن یا فطرت انسان ، گنج نهفته وناپیداست که باید آنرا جُـست ، و آنرا بسیج ساخت. زشت وتباه ساختن ِ« کشش» ، بنام « فریب ونفس مکارّه وامـّاره » ، تاریکساختن فطرت انسان، و دشمنی و پیکاربا آن به کردار اصل شرّست . هر« خواهنده و کوشنده ای» ، گلاویزبا « کشش های بنیادی یا مایه ایش » هست، و دیالکتیک پیچیده این دو باهم ، روند ِ زندگی انسان را معین میسازد.
عرفان درایران ، همین مسئله را در مفاهیم « خـود » و « بـیخود » طرح کرده است . « خـود» ، به « خواستن آگاهانه، و کوشش انسان براین پایه » گفته میشود ، و « بـیـخـود » ، به « بُن ومایه وفطرت نهفته خدائی درانسان » گفته میشود ، که هم میکشد وهم کشیده میشود ، هم جوینده است وهم جُستنی است. مفهوم ِ« بیخود» ، استوار برقبول « فطرت خدائی، یا گنج نهفته درانسان » است که همان « تخم افشانده سیمرغ درزمین وجود انسان» باشد .
ما که دراثرنفوذ ادیان نوری « خودِ آگاه وخواهنده » را گرانیگاه ارزشیابی« خود » کرده ایم ، طبعا در « بیخودی » ، مهارگسستگی و خلاء و گمراهی وبی ارادگی وهرزه گی را می بینیم .« ایمان » درادیان نوری ، برپایه « عهد بستن ارادی فرد با خدا » قراردارد . درحالیکه پیوند انسان با خدا ، درعرفان وفرهنگ سیمرغی ، برشالوده « کشش میان یک جفت جدا ناپذیر ازهم » قراردارد . خدا وانسان، جفت یا یوغ یا قـُبادی هستند که همدیگررا به هم میکشند و جذب میکنند . کسی با خدا که همیشه با او یوغ وچسبیده وآمیخته است ، قرارداد وعهد نمی بندد . کسی، با بُن نهفته درخودش که خدا باشد، عهد وقرارداد نمی بندد . انسان ، هنگامی خدا یا حقیقت را می یابد، که حقیقت و او، همدیگر را بکشند . این چیست که کشش وجذابیت میان حقیقت وانسان، یا میان خدا وانسان ، یا میان بُن وفطرت انسان، با انسان ، را خنثی ساخته است. بدون این کشش هست که انسان دچار ملالت وافسردگی میگردد .
ای کشش عشق خدا ، می ننشیند کرمت
دست نداری زکهان ، تا دل ایشان نـبـری
هین بکشان، هین بکشان، دامن مارا به خوشان
زانک دلی که توبری ، راهِ پریشان نبری
راست کنی وعده خود، دست نداری زکشش
تا همه را رقص کنان ، جانب میدان نبری
خدا وحقیقتی که انسان را نمیکشند، هم به درد انسان نمیخورند ، و هم ، خدا وحقیقت نیستند. خدا وحقیقتی، خدا وحقیقت است که میخواهد با انسان که جفتش هست، بیامیزد . انسان ، در بُنش ودرفطرتش نیز ، دوستدارو عاشق حقیقت است، چون حقیقت وخدا ، جفت او هستند ، هرچند ازاین عشق نیز بیخبرباشد. انسان وخدا( مایه کل هستی ) ، انسان وحقیقت، به هم کشیده میشوند، ازاین روهمدیگر را همیشه میجویند . بقول مولوی، « جان»، مانند انسان درتاریکی، کفش خود را میشناسد، همانسان خوب را ازبد، برغم تاریکی، ازهم بازمیشناسد، چون خوبی وزیبائی ( خوب = سیمرغ ) ، جفت پا ، یا جفت جان انسانست .
نام دیگر« مایه نخستین » ، « آخشیج » میباشد که به معنای « آنچه میکشد = کشنده » هست . هنوز هم درکردی به خدا ، « هومای » میگویند . هومای یا هما ، نام خدای ایران بوده است ، چون خدا ، « مایه نخستینی » است که درهرانسانی هست. مولوی خطاب به انسان میگوید، دست ازگدائی ازمحمد وموسی و عیسی ...بکش
توزخاک سربرآور، که درخت سربلندی
توبپربه قاف قربت ، که شریفـتـر همائی
« هـُمـا humaya=humaaya» نیز دراصل « هوhu+ مایه maaya= مـایـهِ بـه » میباشد . هرچند « هوhu »، به معنای « به » است ، ولی دراصل این واژه « هوا hva uva=» بوده است، که به معنای « خود ، ازخود » است( ازخود بودن، معنای اصالت دارد ) . هـُما ، که بنام مرغ پیروزی، مشهور شده است ، درواقع به معنای « آنچه ازخود، نخستین مایه ، نخستین اصل آمیزنده است » میباشد. وچون « آبستنی وزادن » اینهمانی با روند « بیش و روشنائی » داشته است ، پس « هـُما یا هـُومایه » به « آنچه ازخود ، روشن وبینا است » ، یا « روشنی و بینش بــِه= روشنی وبینش زایا » گفته میشده است . ازسوئی دیگر میدانیم که نام « درخت همه تخمه»، که سیمرغ فرازش می نشیند، هوآپه hvaapa=hva+aapaاست ( Justi) ، که درست دارای همین معناست. همین واژه است که امروزه به شکل « خـوب » برسر زبانهاست.« خوب » ، یا هوا آپه ( خوا آپه ) ، همزاد یا یوغ ِ « تـُخم وآب باهــم» است، که سرآغاز آفرینندگی است .« خوب » ، چیزیست که اصل آفرینندگیست. « خـوبـی» ، به اصالت، به « ازخود بودن » ، به « ازخود روشن بودن وازخود روشن شدن » ، به « ازخود ، بینش یافتن » گفته میشود .
درهزوارش ، به « آب » ، « مایه » گفته میشود ( یونکر، فرهنگ پهلوی).بنا براین ، سیمرغ وهما ، یک وجودند، که با دونام گوناگون ، نامیده شده اند ، نه آنکه موجودات گوناگون بوده باشند ، و هردو ، « نخستین مادهِِ ازخود آمیزنده کلی هستی» شمرده میشده اند .
سیمرغ یا « ارتا فرورد » ، نه شخص است، ونه مرغ وپرنده، به معنای امروزیست ، بلکه به معنای ِ « مایه نخستین » است . مرغ افسانه ای هست ، چون « افسانه » به معنای « آتش زنه و آتش افروز» است . وآتش فروز، اصل نو آفرینی جهان بود . نام دیگر این یوغ، یا همزاد وجفت ِ« گرمی و تری » ، یا اصل تخمیرکننده ،« رپیتاوینRapithwina » بود، که« نخستین عنصر، یا مایه پیدایش جهان » بود .
این سراندیشه، که پیوند « مهرو انعطاف ونرمی و جنبش و موسیقی و خنیاگری و رقص» ، بـــا « تازگی وطراوت و خرّمی و نشاط و شادمانی وسرسبزی » باهم باشـند،همیشه برغم مذاهب وعقایدی وقدرتهائی که برایران چیره شدند، فرهنگ زنده ایران ماند . سیمرغ ، درچهره « رپیتاوین » ، بـُنکده گرمی و خویدی باهم ، یا «اصل ومایه آفریننده کل هستی » میباشد . رپیتاوین، که درمتون زرتشتی، به گاه نیمروز کاسته شده است، اصل ِ آفریننده درهرجانی ودرهرانسانیست . دراین گفتار، این موضوع که در روایات زرتشتی ، مسخ وتحریف شده ، پی کرده، وازهم گشوده میشود . با شناخت این پیوند گرمی وتری ، به کردار بنمایه پیدایش جهان ، دیده خواهد شد که غزل وعرفان ایران، همیشه ، تجلیگاه این اصل ، میمانند .
چرا زمان، درازمیکـشد، یا ( دیرنده= َ dure) هست؟
« درنگ » ، « به درازا کشیده شدن زمان » میباشد
انسان درنامگذاری، با هرپدیده ی ، گونه بستگی و پیوندی را که با آن پدیده دارد، مشخص میسازد . ولی آن گونه ِ بستگی وپیوند انسان با آن پدیده ، درروند زمان، تغییرمی پذیرد ، ودرتضاد با این تغییر، نامهائی که درپیش، برای آن پدیده گذارده ، برپدیده باقی میماند . آنگاه ، به« نام کهن آن پدیده» ، معنای دیگر میدهد ، و میکوشد این « معنا » را بر« نام » گذشته، به عنف تحمیل کند، و درآن بچپاند، تا معنای گذشته را بیرون بیندازد، و یا به عقب براند ، تا بستگی و پیوند گذشته اش را با آن پدیده، یا فراموش سازد ، یا بپوشاند و تاریک سازد، ویا با آن پیکارکند، تا ازآن بگسلد . اینست که اندیشیدن فلسفی، با شک کردن درمقوله ها و « واژه های بسیار بدیهی وپیش پا افتاده ، که به نظرمسلم میرسند » ، آغازمیشود . بدینسان هر واژه ای ، آبستن به دگرگونگیهائیست که در روند زمان، ناخواسته برسرآن آمده است.
هرواژه ای ، پیازیست که درروند تاریخ پراز لایه های تودرتو میشود ، با این تفاوت که هرلایه ای ، با لایه دیگر، تفاوت دارد .
مفهوم ِ« زمان » درفرهنگ ایران
ازجمله واژه های پیش پا افتاده و بدیهی ، واژه « زمـان » است . خدای زمان درفرهنگ ایران ، زروان ( زرzar+ ون van) نامیده میشده است، که بدون شک « رام جید » بوده است . نام دیگر زروان ، زروان درنگ خدای zarvaan-derang-xwaatai است . ازهمان پسومد « ون » که واژه « بند = یوغ » است ، میتوان دید که زمان، یک روند به هم پیوسته بود که ازهم بریده نمیشد .« درنگ » یا « دیرنگ » ، همان معنای« دیرند» را دارد .« درنـگ» ، یا « دیــری » ، دراصل به معنای « به درازا کشیده شدن » ، « امتداد یافتن» ، بوده است . آنچه ازهم بریده نمیشود ، بلکه امتداد می یابد . واژه « دیـری » ، درست همان معنای « دوره dure » را درفرانسه دارد که برگـسُن Bergson فیلسوف فرانسوی، دراثربرجسته اش بکارمیبرد . فقط این گرانیگاه معنی، در واژه های « دیری » و « دیرزی » و « دیرینه » « دیرینه » درزبان فارسی ، کمتر درکاربردها، چشمگیرمیشود .
« دیـرزیستن » ، امتداد یافتن وکشیده شدن ازهم ِ همین زندگی درگیتی ، درزمانست . این مفهوم ، با مفهوم « ابـدیـت و خلـود » درآخرت، یا درفراسوی گیتی ( فراسوی ِ زمان گذرا و فانی ) ، فرق کلی دارد . « دیرینه » ، کهنه و قدیم ، بدان معنا ست که آنچه بوده ، بدون بریده شدن ، تا به امروز کشیده شده و امتداد یافته است، و از گذشته ، قطع نشده است.
« کشیده شدن » ، به معنای « پیمودن خط مستقیم وهموار » نیست ، بلکه کشیده شدن ، به معنای تحول یابی همان یک گوهر، درصورتهای گوناگونست . آب درتموج ، به فراز وبه فرود، کشیده میشود، بی آنکه ازهم پاره شود . انسان در تاریخ ، ازگذشته به امروز، کشیده میشود، برغم آنکه تحولات وانقلابات وفرازونشیب وپیچ وخم ِفراوان روانی و فکری می یابد . گذشته را نمیشود ازخود، برید و دور انداخت ، بلکه گذشته، درما، با یافتن پیچیدگی وخمیدگی ها و کشش ها وکشمکش های فراوان ، به آینده ، کشیده میشود .
متامورفوز در زمان ، غیراز رفتن خطِ مستقیم در زمان، یا بریده شدن وقطعه قطعه شدن ازهم در زمانست . زروان Zrvan، خدائی بود که گوهرش، درگیتی شدن ، « دیری = dure » داشت ، همیشه فراتر کشیده میشد، خودش درگیتی امتداد می یافت، همیشه به شکل دیگر، « میگشت = فـَروَرد= فرا+ورد= فراگرد » . زمان، چیزی جز روند گشتها یا تحولات گوهرخودش درگیتی نبود .
درست همین «frawart=parwarte=parwast هرلحظه به صورتی دیگرگشتن این مایه، یا خدا» ، سپس از ادیان نوری تبدیل به واژه « فریب farwe» شد.
هرلحظه به شکلی بت عیاردرآمد ، دل بـُرد و نهان شد ! ازاین رو بود که« دین » که خدای روز 24 درهرماهی باشد ، ازمردم ، « بـُت فریب » خوانده میشد ( برهان قاطع ) . دین، بینش حقیقت= حقیقت، هرلحظه به صورت دیگر درمیآید ، هرلحظه « میگردد parwast» ، اینست که حقیقت را = خدا را = بن یا فطرت خود را باید هرلحظه ای ازنو،جـُست (parwed ) . جـُستن، همیشگیست ، چون خدا یا حقیقت، همیشه « میگردد» ، تغییر صورت میدهد، هرلحظه جامه ای دیگر میپوشد . ازاین روهست که مولوی میگوید
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
حقیقت همیشه یک صورت سفت وثابت ومنجمد شده ندارد، دریک واژه یا کلمه ، دریک شخص ، دریک کتاب ، دریک آموزه .. که چهره به خود گرفت، همیشه سفت وثابت ، همیشه « این همان » نمی ماند. این اندیشه برای الهیات زرتشتی که جایگاه اهورامزدا را روشنی ثابت یکدست بیکران ( مطلق ) میدانست، واو، راستی یا حقیقت را ازاین روشنی میآفرید ، قابل قبول نبود . ازاین رو، « گشتن همیشگی » ، مُهر ِ « فریب وفریفتن » را خورد . کسیکه حقیقت را بزبانی دیگرمیگوید ، میفریبد . حقیقت، جزاین صورت را ندارد ! حقیقت، جزاین جامه را نمی پوشد ، جزاین حرف را نمیزند، جزاین کتاب را نمی نویسد ! حقیقتی که هرلحظه به شکل دیگر، میگردد ، میفریبد .
ولی حقیقتی که میگردد ، درهمان گشتن نیز، میفریبد ، یعنی « میکـشد » . تنها تغییرشکل نمیدهد، بلکه درتغییرشکل دادن، برجاذبیت یا کشندگی خود میافزاید . حقیقت ، هنگامی زنده است که مارا در به جستجو، بکشد . حقیقت ، هنگامی مرده است ، که دیگر نمیتواند ، در تغییرشکل دادنش، مارا بکشد، و مارا جوینده سازد . این کشش همیشگی حقیقت است که انسان را به «جستن همیشگی» میانگیزد . حقیقت با کشش وجستجوی همیشگی کاردارد ، نه با ایمان به یک روشنی همیشه ثابت و سفت و تغییرناپذیر. دین، یا بینش زایشی ، جـُستن همیشگیست، کشش همیشگیست. فریب همیشگیست .
درسغدی به زروانexschewane-Baghi گفته میشود که به معنای زنخدائیست که دارای کشش است ، کِـش میآید ، کشیده میشود،میکـشد ، وبه هم می بندد ومی بـَرَد. یک معنای « کـَش»،« به هم بستن » و معنای دیگرش، « با خود بردن » است ، ولی اساسا واژه « کش » به تهیگاه و زهدان گفته میشده است ( کشاله ران). درواقع ، این زهدان( زه ها ، درکردی) است که کش وکشا هست، چون بنا بررشد و افزایش جنین به کودک ، ازهم کشیده میشود .
درتبری « کش بیتنbaytan » ، درآغوش گرفتن است . کش خـِش ماچ وبوسه کردن و بغل کردن وبوسیدنست . کش هدائن، به معنای دنباله دارکردنست . دربخارائی « کشال » به معنای راغب و آرزومند است و درافغانی به معنای « آویخته و آویزان بودن » است . رغبت وآرزو، ازچیزی کشیده شدنست . انسان، به هرچه رغبت دارد، به آن کشیده میشود. انسان هرچه آرزومیکند، به آن آویخته میشود .
زهدان که « کش » نیز نامیده، کشداراست. این زهدانست که جنین وکودک را درخود ازگزند، ایمن نگاه میدارد، و با خود میبرد، و باخود به هرجائی میکشد و« بردبار= شکیبا» است . اندیشه تسامح درفرهنگ ایران، ازهمین حامله شدن به افکار ئیگرانست. ازاین رو به رحم ،« بـُرتار= بردارburtaar» گفته میشد . درنهان خود، حمل کردن ، دردرون جان خود، جانی را ایمن نگاهداشتن و درخود پروردن ، وبا آن، شکیبا وبردباربودن ، آرمانی بود که در سیاست ( جهان آرائی ) و درجهان بینش، بازتابیده میشد. رهبر، کسی است که همه را درزهدان خود، درتن خود ، حمل میکند وگرامی میدارد و بردباری دارد ، وهمه ، شیرین ترازجان او، ویوغ با اوهستند. ازسوئی دیگر به متدین ، دین بُردار میگفتند . « دین » ، اساسا بینش زایشی ازگوهر ومایه خود است و هرانسانی ، باید« حامله به بینش » بشود. این نیروی آبستن شدن است ، که دین خوانده میشود، نه حمالی یک شریعت وآموزه بنام « ایمان » . این معنای دین ، البته با چیرگی ادیان نوری ، فراموش شد . متدین کسی شد که یک آموزه ای را بردوش خود، مانند حمال، میکشد، و از« زایش بینش » و از« انسان ، به کردار نیروی آبستن شونده به بینش » بکلی غافلست . مادر، حمل میکند ، وحمّال هم حمل میکند ولی این دو کار باهم تفاوت کلی دارند . حمّال، مادرچیزی نیست که آن راحمل میکند .
به همین علت به کمان، « سن ور» گفته میشود ، چون « سنه = سنگ» نیز به معنای کشیده شدن، و «ور» به معنای زهدان است. برای تیراندازی کمان ، کشیده میشود . دراین رابطه است که به هما ، «همای خمانی » گفته میشود . به روده ها نیزکه ازآن« زه » میسازند، سنه = کش گفته میشود .
نام خشایارشاهkhshiarsha =khsharsha نیز به معنای « ارکه، یا اصل کشش وبهم بستن است تا کودک را باخود ببرد » به عبارت دیگرشاهی یا راهبری ، مادری و آبستنی است . حکومت درفرهنگ ایران، استوار بر سراندیشه مادری بود .حکومت باید نقش مادر را بازی کند. همین اندیشه است که سپس به مزدک و جنبشهای سوسیال، به ارث رسیده است . به همین علت، به مادرزن ومادرشوهر کش = خش گفته میشود، و معنای دیگرکش= خش، « بیخ یا اصل » است .ویژگی گوهر اصلی ، همین کشیده شدن، و به هم بستن، وباخود بردن ( آبستنی= حاملگی) است، که بطورمجاز، معنای رهبری پیدا کرده است . تلفظ دیگرخشایارشاه verosh+ akhashهست ، و از پسوندآن که از« ور» ساخته شده، میتوان دید که « زهدان کشدار» است . درست واژه « آخشیج » نیزکه به معنای « آنچه میکشد » هست، ازهمین ریشه است . به همین علت نیز به فرمانروا و امیر،axshed اخشید میگفتند.
همین اندیشه « بهم پیوستگی درکشش » ، چنانچه در نام زروان امده است ، به « زمان » نیز بازتابیده میشد . زمان، درختیست که به بالا کشیده میشود .« اکنون وحالا و لحظه» نیز، جایگاه بـُرش گذشته ازآینده نبوده است ، بلکه گذشته به آینده، در« اکنون و آن » ، کشش می یابد . ازاین رو درسغدی به اکنون وحال ولحظه، ( کش وکشی kasha=keshe=kshy) گفته میشود، کنونی و حاضر keshicikاست . kshan لحظه ودم است) درسانسکریت kshana) است.
ازکشش ، به کشمکش وکشاکش
چگونه با زرتشت، کشش
تبدیل به کشاکش وکشمکش شد
« سنگ» ، که دراصل به معنای « اصل امتزاج واتصال» است، « اصل بسوی همدیگر کشیده شدن گوهری » نیزهست، و همان« یوغ و همزاد یا ییما » میباشد، بدان آسانی که زرتشت آن را درتصویر « همزادِ ازهم جدا و متضاد باهم ِ» خود، درگاتا بدیهی گرفت، در روان وضمیرانسان ، ازهم بریدنی و گسستنی نبود . دوچیزکه همزاد یا یوغند ، در « دورازهمدیگربودن» نیز، بشیوه دیگر به هم چسبیده اند، چون آنها، کشش بسوی همدیگر را هرگز از دست نمیدهند . خود واژه « جـُدا » ، نه تنها دراصل به معنای « جفت » بوده است، بلکه همان واژه « جفت = جوت = جودا» است . برغم ازهم جدابودن نیز ، درکشش گوهری به همدیگر، همیشه جفت میمانند . اهریمن ( انگره مینو )، این گوهرآمیزنده اش با جفتش را که« سپنتامینو » باشد، هیچگاه ازدست نمیدهد ، بلکه دربریده شدن ازاو درالهیات زرتشتی ، باشدت بیشتر میخواهد با سپنتامینو( گستره جهان جان = گیتی )، بیامیزد . اینست که داستان آفرینش به روایت زرتشتی ، که دستکاری همان خدایان جفت پیشین هست، داستان تـازش اهریمن ، برای آمیختن با همه بخشهای گوناگون گیتی است . اینست که دربریدگی آندوازهم ، پیوستگی وچسبیدگیِ نخستین همزادی ویوغی، هرچندکه تبدیل به کشاکش وکشمکش وتنش دو جفت ، که دشمن هم شده اند میگردد، ولی کشش، به شکل « تازش برای آمیختن » حتا نیرومندترپدیدارمیشود . همان واژه « عــدو» معرب واژه « ا َدو = ا دوا = 2» هست. واژه 2 که دراصل « دوتای به هم چسبیده وصمیمی باهم ویا دوگاوشخم زن که باهم گردونه آفرینش را میکشند » میباشد ، دربریده شدن ازهم، تبدیل به « اصل شک ورزی بهم ، اصل دشمنی و آزار رسانیدن به همدیگر » میگردند، که ازهمدیگر میترسند.چنانکه درسغدی دیده میشود که ازهمان واژه دو= دوا dwaa ، واژه دو ِش dwesh و دوونهdwanaa ساخته شده است . dwesh دوِش ، به معنای دشمنی و آزارو صدمه زدنست ، وdwanaa دوونه، به معنای شک و ترس است . این مسئله، فوق العاده مهمست ، چون ما نیز با همان مسئله روبروهستیم . مسئله درفرهنگ سیمرغی ، دگرگون کردن و تنوع دادن به پدیده ها درجهان، در راستای « کشش فطری ِ خود ِانسانها و چیزها» بود ، که از زور وتهدید و تحمیل میپرهیزید .
و لی با میتراس و یهوه و پدرآسمانی و الله ، که خدایانشان با اراده، جهان را خلق میکنند ، «اراده » را «اصل تغییر دهنده و معین سازنده » میدانند . اراده میتوان ، حتا هیچ را، همه چیزکند . این خدایان، با زورفوق العاده اراده اشان، نیازبه رعایت کردن « کشش موجود در درون چیزها » ندارند . اگرکششی هم درگوهرچیزها باشد، در برابر اراده اعجازآمیز آنها ، به هیچ شمرده میشود . چنین کشش گوهری را درچیزها، برضد مفهوم اراده و خواست وقدرت خود میدانند . آنها جهان وتاریخ و انسانها را طبق اراده خود ، ازنو خلق میکنند . برغم نفی ورد و انکار این خدایان ، این اندیشه، سپس به ارث ، به انسانها وعقل وخواست آنها میرسد. این انسانست که میتواند وحق دارد، با عقل واراده خود ، هرگونه تغییری را به جهان و به تاریخ و به اجتماع ، بدهد یا بزبان دقیقتری به آنها تحمیل کند وبرآنها غلبه کرده ، آنهارا تصرف کند . فلسفه دیگر ، دست از زایاند ن بینش حقیقت ازانسانها وچیزها ، کشیده ، و تبیین جهان را بسا نمیداند ، بلکه فلسفه باید اراده و نیرو برای تغییردادن جهان وتاریخ طبق خواست خود ، در اندیشیدن بشود. اندیشیدن فلسفی، جانشین خدایان نوری میگردد . اینست که این اندیشه ، با « کشش نهفته و مجهول ومعمائی موجود درگوهر انسانها و پدیده ها » سازگارنیست واین گونه کششهارا درگوهرانسانها، خرافات غیرعقلی وضد عقلیIrrational میشمارد .
درفرهنگ سیمرغی، انسان با خدا ، یوغ است
آنسان، آبستن به خدا هست
درالهیات زرتشتی ودراسلام
انسان، آبستن به اهریمن یا ابلیس میشود
دراثرآنکه مفهوم جفت وهمزاد ویا نرماده ، سپس زشت وبسیار تنگ وخوارساخته شد، برآیندهای ژرف ومتعالی آن ، به فراموشی سپرده شد . ولی این مفاهیم، بیان سراسر ِپیوند ها درجهان هستی بطورکلی بود. رابطه انسان با خدا یا بُن هستی ، که اصل یوغ است ( سیمرغ = سپنتا= سپنج = بهرام وصنم = ذوالصنمین= اورنگ وگلچهره= خواجه= قباد= سنگ ....) نیز نیزهمین گونه پیوند بود . انسان با خدا( بن هستی) ، رابطه عبد با معبود، یا مخلوق با خالق یا علت با معلول را نداشت ، بلکه این بُن ، این یوغ وقبادو سپنج ، در درون خود او، دربُن خود اوو دربُن هرچیزی نیزبود .انسان، هم عاشق وهم معشوق بود . انسان، هم جوینده وهم گنج جستنی بود. بُن انسان، کشش میان عاشق شدن و معشوق شدن هردو ، دل دادن و دل بردن هردو ، دوست داشتن و دوست داشته شدن هردو بود. طبعا میان دوست داشتن و دوست داشتنی شدن برغم اختلافی که با هم دارند ، کشش نیزهست .
من گوش کشان گشتم ازلیلی و ازمجنون
لیلی ومجنون ، نزد مولوی ، جانشین همان« صنم و بهرام» یا «گلچهره و اورنگ» دربُن خود انسان میگردد .
آن میکشدم زانسو، وین میکشدم این سون
یک گوش بدست این ، یک گوش بدست آن
این میکشدم بالا ، وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من ، وزچرخ پرآتش من
می گردم ومی نالم ، چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ، زیشان ، برهد گوشم
می غلطم چون شاهان ، دراطلس و دراکسون
من عاشق آن روزم ، می درّم و میدوزم
برخرقه بی چونی ، میزن تگلی بی چون
خدابا گیتی ( این دنیا ) نیزهمین پیوند یوغی را بهمدیگر دارند و همدیگر را میکشند . گیتی و خدا ، عاشق ومعشوق همند. گاه خدا ، عاشق گیتی است وگاه خدا، معشوق گیتی است.
ما همچوآب ، درگل و ریحان ، روان شدیم
تا خاک تشنه ، زما بردهد گیا
بیدست وپاست خاک، جگر، گرم بهرآب
زین دو، دوان دوان رود آن آب جویها
پستان آب میخلد ، زیرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جابجا
ما را زشهرروح ، چنین جذبه ها کشید
درصد هزارمنزل تا « عالم فنا »
« فـنـا » ، چیزی جز « وَنـا = وَن » نیست که درختیست که خوشه سیمرغ یا خدا( ارتای خوشه )، برفرازش هست. آنچه سپس به « عالم فنا » یا « عدم » ، مشهورشد،چیزی جز« گرفتن جشن وصال با سیمرغ یا جانان » نبود.
خدا، دایه ایست که پستان مهرش، هنگامی جهان خاکی، تشنه است، دراثرکشاکش میان آندو، خارخارمیکند . خدا یا سیمرغ ، ابربارنده ایست که می بارد و دررگ وریشه گلها و درختان وجهان هستی، که تشنه اوهستند، روان میشود . اینها تشبیهات نبودند. خدا، تبدیل به گیتی میشد . خدا، خوشه ای بود که تخمهایش را میافشاند وبا هر خاکی و زمینی، یوغ میشود . هرتنی، آبستن به خدا، یا به اصل یوغ میشد . طبعا انسان هم « اصل کشش » میشد.
« زندگی»، ژی ، یـوغ و ز ِه ،
یا« اصل کشش »است
درفرهنگ سیمرغی، زندگی واصل زندگی، چون یوغ( جی= یوغ +زندگی ) بود ، کشش بود .خود واژه « جی» که همان « ژی = زندگی» باشد، یوغ = جی هم بود ، وبدینسان زندگی، « کشش همیشگی که ازمیان دواصل پیدایش می یابد » شمرده میشد . ازاین رو همان جی یا ژی، یا جیاjyaa دراوستا ، و جیوا jiva درسانسکریت ، هم معنای « زه کمان» و وهم معنای « زندگی» و« دوباره زنده شوی» و«اصل زندگی » را دارد . درکردی به « زه » ، هم « ژه هـ » وهم « ژی » وهم « ژیه » گفته میشود .البته خود واژه « زه » نیزهمان واژه « ژی = جه » هست. زندگی و اصل زندگی ، « کشش میان دونیرو، یادواصل، برای یگانه شدن وسرچشمه آفرینندگی وپبدایش و جنبش وکارو اندیشیدن هست . مشتقات همین اندیشه، هنوز درکردی زنده است . جیل به معنای لاستیک است . جیلا، بافنده است. جیلا باف ، عنکبوت است و چیل ، ابلق است که نماد همزاد و جفت میباشد . « زه » ،ابریشم ویا روده تابیده است که ازآن غربال و دیگرچیزها بافند، و به کمان تیراندازی و کمان حلاجی بندند. زه ، ازآن رو نیزکه به دوانتهای کمان بسته میشود، یوغست، و بدینسان کمان با تـیـرکه جفتش هست ونماد راستی و پیدایش است، کشیده میشود، و تیربه جنبش میآید وانتقال داده میشود ( کرش= کش) . درتبری واژه « کـِشت» به زوج هرچیزی گفته میشود و همچنین به دو گردو که رویهم قرارداده شود، کشت گفته میشود .
« زُحل » را هرچند سپس نرینه وپیرمردی ساختند که با داس وساعت شنی هست ، ولی دراصل ، زن و جوان بوده است . دونام فارسی اش که « کش » و « کیوان » باشند، بهترین گواه برآنند . کیوان ، همان « کدبانو» است . زحل ، که خدای زمان شمرده میشد، کش است ، چون آبستن به شش سیاره دیگراست. وزحل نیز می باید معرب « زه ها+ ال » خدای زهدان وزادن باشد . درکردی « زه ها » به زهدان وزادن گفته میشود. ودرغزلیات مولوی دیده میشود که بهرام به مقصد ِ عشق به کیوان میشتابد . پس خدای زمان که زحل باشد، با کشیده شدن وکشیدن وکششش کار دارد. او خدای زمانیست که میکشد وکشیده میشود . ژرفای این پدیده « کشیدن » ، از مفهوم « ژهگان Zahagaan» نیزمشخص میگردد که درپهلوی به « عنصراولیه » گفته میشود .سپس چهارعنصر یا مایه گیتی را « ژهگان » نامیدند. Zaha+gaan به معنای « اصل زاینده = زهدان زاینده ، اصل کشنده ، اصل کشش » هست، چون « گان »، همان « کانا= گانا» ، یا همان نای= زهدان میباشد . ازاین رو« زهش و جهش، که یک واژه اند » ، با پیدایش ِ سرشت و طینت وگوهر وذات چیزها کار داشتند . این واژه « زه و زهیدن » درراستای معنای « کشیدن» در زبان آلمانی ، غنای خود را به خوبی نمودارساخته است . ziehen به معنای کشیدن است . برخی ازمشتقات این واژه دراینجا برشمرده میشوند، چون به درک پدیده « کشش» یاری میدهد . درآلمانی ، Zeuge گواه و شاهد است . zucken به معنای چندش است . Zug به معنای قطار است . Zuegel به معنای مهاراست . Herzog نام کسیست که لشگر را رهبری میکند . erziehen تربیت کردن وپرورش دادنست. Erzieher مربی است . Anzug جامه وپوشاکست. umziehenتغییر مکان وخانه دادن است . Ziel هدف است ( به هدف وغایت کشیده شدن. درفارسی آماج، نیزکه به معنای هدف بکاربرده میشود ، دراصل به معنای یوغ است).بالاخره به رابطه وپیوند، Beziehung گفته میشود . گوهرروابط وپیوندها،« به همدیگرکشیده شدن » است. مسئله بنیادی ،« رانده شدن ، سوق دادن وسائقهTrieb »، نیست که از« یک عامل وخواست و قدرت خارجی » است. اینها نشان میدهد که این اندیشه بسیار بزرگ و ژرف و متعالی است ، که گوهروالای انسان و زندگی ، کشش است ، که گواه براصالت زندگی، و ضدیت گوهری زندگی وانسان، با قهرو تهدید و معلول بودن و مخلوق بودن و تابع بودن وعبد بودنست .
ازاین رو « جم = ییما = جیما» ، نام « بُن یا طبیعت هرانسانی » بود ، یا به عبارت دیگر، انسان درگوهرش، یوغ یا اصل کشش بود . نه اینکه « جم » فقط با زنی بنام « جما » با هم جفت باشند ، بلکه هم جم وهم جما، در گوهرخود ، « دوقلوی بهم چسبیده= اصل یوغ = قباد = سنگ = مـَرَه » بودند . رابطه جم ، با زمین هم رابطه یوغی بود. ازاین رودرسانسکریت ، زمین ، جما خوانده مشود . جم ، ازمردم گیاه = مهرگیاه = بهروز وصنم ( سیمرغ ) که جفت و« ذوصنمین » هستند، میروئید، و طبعا باید همان گوهرجفتی را داشته باشد . انسان هم با خدا، که نخستین مایه دربُن اوست، پیوند یوغی ، وطبعا کششی دارد ( نه رابطه قراردادی وعهدی)
تو جان جان ماستی ، مغز همه جانهاستی
ازعین جان، برخاستی ، مارا سوی ما میکشی
هرکس که نیک وبد کـشد( وزن کند)، آنرا بسوی خود کشد
الا تو تو نادر دلکشی، مارا سوی ما میکشی
این چیست درما، که ازجان خود ما زهیده شده و مارا بسوی خود ِ ما میکشد ؟ این چیست که مارا جوینده ِ خود میسازد ؟
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بی دست و خنجرمیکشی، بی چون وبیسومیکشی
ترجیع این باشد که تو، مارا ببالا میکشی
« آنجا که جان ، روید ازاو » ، جانرا بدانجا ، میکشی
دو خدای جفت ، دریوغ شدن ، باهم، یک اصل آفریننده میشدند . این اندیشه سپس زشت وخوارو نامشروع شمرده شد . خـنـثـی و خـنـاثــه و مـخـنـث ، درعربی نیزچنین پدیده ای بود. خنثی بنا برمنتهی الارب و تاج العروس، کسی را گویند که اورا آلت نری ومادگی هردو باشد .
همچوخنثی نباش نرماده با همه سوزباش یا همه ساز( سنائی)
او دوآلت داردو خنثی بود فعل هردوبیگمان پیداشود( مولوی)
لاف مردی زنی و زن باشی همچوخنثی مباش نرماده( سعدی)
چنین چیزی درنظرخدایان نوری، کاری نکوهیده وزشت و « لواط کردن باخود » شمرده میشود ، درعرف ما، خنثی کردن، به معنای « ازتاءثیرباز داشتن و اثرچیزی را ازبین بردن » است . دربجارالانواراحادیث فراوان آورده میشود که ابلیس، وجودیست که با خود لواط میکند، وازلواط با خود، بچه میزاید . ولی « خنث » ، که دراصل « دوتائی باهم و چسبیده به همدیگر» بوده است، معنای ژرف یوغ داشته ، و به معنای آنچه ازخود میزاید و ازخود، میآفریند و ازخود ، روشن وبینا میشود و ازخود، مهرمیورزد .... بوده است، که بکلی برضد تصویر خدایان خالق با اراده و امر بوده است . نام دیگر ابلیس که « ابومره » باشد ، به معنای « اصل جفت ، مره = جفت ، درسانسکریت » است . اکنون زرتشت ، با تصویر همزادش( ییما = جیما= جم) درست آنهارا جدا ازهم و متضاد ازهم می پندارد، وآنرا بدیهی میگیرد .
نه تنها واژه « جدا » ، اینهمانی با خود واژه « جوت = جفت = یوغ » دارد ، بلکه واژه عربی « عدو» نیزمعرب « ادو= 2 = 2 » باهمست . دوتای با هم، که یوغ و اصل عشق وآمیختن است، ناگهان تبدیل به « دوتای بی هم »، دو تای مشکوک وبدبین بهم میشوند، که به هم رشک می برند وبه همدیگرکین میتوزند، و ازهمدیگر میترسند. ولی برغم ترس و شک ازهم و دشمنی با همدیگر، هنوز درپنهان، یوغ می میمانند، و همیشه به هم کشیده میشوند . با اینکه برضدهم ودشمن همند، ولی ازهم نیزناگسستنی هستند . اینست که ابلیس یا شیطان قرآن، چون همان وجود همزاد = نرماده = ییما = جفت ، دوتا ی به هم چسبیده هست، ادویج کریک ( درخوارزمی به ذوالصنمین گفته میشود، ابوریحان ) ، ادو= عدو هست . دوتای باهم ( ادو)، تبدیل به دوتای ضدهم ( عدو ) میشود، که برغم ضدیتشان، کشش به انسان را هیچگاه ازدست نمیدهند و بنمایه« کشش»، برضد « خواست و آگاهی که استوار برخواست وبرضد ایمان است » ، در ژرفای انسان میماند . این کشش گوهریست»، که رویاروی « خواست و آگاهبود » میایستد و همیشه وسوسه میکند .
محمد درقرآن درست میگوید که ان الشیطان لانسان، عدوّ مبین ( یوسف ).همچنین درست میگوید که فان الله ، عدو الکافرین ( البقره ) ، چون این« کشش ِ پوشیده ونهفته» درطبیعت ناگرویدگان هست، که برضد خواست وامر الله و رسولش هست . درست نام دیگر ابلیس که درقرآن ، خـنـّاس است ، همان « خناثه = مخنث یا خنثی » هست که دوتا باهم واصل دوتائی باهمست. هرچند که برای زرتشت بطور بدیهی ، آنها ازهم جدا وباهم متضادبودند ومیشد به آسانی یکی را برگزید ، ولی نمیشد از ستیزهمیشگی با دیگری، روبرگردانید ، چون این اژی ، بجای پیوستگی وچسبیدگی آشکار، « کشش بی اندازه درجدائی ازهم » با اصل دیگر داشت. دشمنی وستیزوکینه ورزی با جفت پیشین، یک ضرورت طبیعی میماند. عشق گوهری، تبدیل به کینه وستیزندگی وقهرخواهی فطری میشد .
چنانکه سراسربندهش وگزیده های زاداسپرم ، گواه براینست که دراثر درست همین جدائی وتضاد، اهریمن یا زدارکامگی ( اژی ) اوج کشش را درخود، برای آمیختن با هر ذره ای درگیتی دارد. درست همین اهریمنست که با تازشش، اصل جنبش درگیتی میگردد. « بریدگی و تهی = یا خلاء میان اهورامزدا که خود را جانشین سپنتا مینو میسازد با اهریمن » ، « پیوستگی آن دورا درکشش به همدیگر» ، بازنمیدارد. درست اهریمن ، میآمیزد وهرچیزی را « سفته» میکند. به عبارت دیگر، با هرچیزی عشق میورزد و به میان آن چیز راه می یابد وبا آن میآمیزد، و درواقعیت هرچیزی ، ازاهریمن ، آبستن میگردد .
عطار، درست همین اندیشه را درباره « خـنـّاس» درقرآن، از زبان حکیم ترمذی روایت میکند . حکیم ترمذی و عطار، متوجه شده بودند که ابلیس( شاه پریان= ابومـره = اصل جفتی ) ، همان خناس( خناثه = خنثی = نرماده = همزاد) میباشد . یک شکل یوغ بودن ، نرو ماده باهم بودنست، ولی شکل دیگر یوغ بودن، زن آبستن با کودک درزهدانست . ابلیس، یا خناس ، چون دوتای یکتا ست، اصل آبستنی است . با رانده شدن و تبعید (دورساخته شدن ) ازانسان، تبدیل به یوغ یا « آبستنی انسان به ابلیس » میگردد .
مگرآدم بکاری رفت بیرون برحوا رسید ابلیس ملعون
یکی بچه بُدش، خناس نام او بحوا دادش و برداشت گام او
چوآدم آمدو آن بچه را دید زحوا، خشمگین شد: زوبپرسید
که اورا چه پذرفتی زابلیس دگرباره شدی مغرور ابلیس
بکُشت آن بچه را وپاره کردش بصحرابردش وآواره کردش
چوآدم شد، دگربارآمد ابلیس بخواند آن بچه خود را به تلبیس
درآمد، بچه او پاره پاره بهم پیوست تا گشت آشکاره
این روند« کشش پاره ها به همدیگر، وبازیکی شدن باهم »، چندین بارتکرارمیشود که درست بیان گوهرجفتی ویوغی ابلیس هست.
چو زنده گشت، زاری کرد بسیار که تاحوا پذیرفتش دگربار
دربرابر ابلیس ( اعدا عدو انسان) یا دشمن بطورکلی ، هرگز نباید رحم داشت
چو رفت ابلیس وآدم آمد آنجا بدید آن بچه اورا همان جا
برنجانید حوا را دگربار که خواهی سوختن مارا دگربار
بکشت آن بچه را و آتش افروخت
وزان پس برسرآن آتشش سوخت
همه خاکستر او داد برباد برفت القصه از حوا بفریاد
دگربارآمد ابلیس سیه روی بخواند آن بچه خود را زهرسوی
درآمد جمله خاکستراز راه بهم پیوست وشد آن بچه آنگاه
چوشد زنده، بسی سوگند دادش که بپذیرومده دیگر ببادش
که نتوانم بدادن سر براهش چوبازآیم برم زین جایگاهش
پاره پاره کردن و هرپاره را یکسو افکند و کشتن وسوختن وخاکسترش را بر باد دادن، چاره ازبین بردن « جفتِ ابلیس» نیست . اینجاست که فکر نهانی برای نجات ازشرّ ابلیس به فکر آدم وحوا میافتد . ابلیس
بگفت این و برفت و آدم آمد زخناسش دگرباره غم آمد
ملامت کرد حوا را زسرباز که ازسر، درشدی با دیو دمساز
نمیدانم که شیطان ستمکار چه میسازد برای ما دگربار
بگفت این و بکشت آن بچه را باز
پس آنگه قلیه ای زان کردآغاز
بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش وزآنجا شد بکاری دل پرآتش
دگربارآمد ابلیس لعین باز بخواند آن بچه خود را به آواز
چو واقف گشت خناس ازخطابش بداد ازسینه حوا جوایش
چو اوازش شنید ابلیس مکار مرا گفتا میسرشد همه کار
چو خود را با درون اوفکندم شود فرزند آدم، مستمندم
البته آدم وحوا ، هردو باهم ،ان قلیه را میجوند ومیخورند، و طبعا بچه ابلیس، تبدیل به دوبچه همزاد ِ ابلیس، درزهدان وجود آدم وحوا میشوند ، که بهم چسبیده اند. ابلیس، بازتبدیل به جفت میشود . البته خوردن گوشت که با جویدن کاردارد ، جویدن هم یکی از برترین « یوغ » هاست. این دوفکست که باهم میجوند . ازاین رو واژه جویدن ، درپهلوی jutan = joyitan است . جوت به معنای جفت وبهم چسبیده و همسرو شخم وصمیمی است . جوت بون، درکردی بهم چسبیدن است . جوتگرتن ، ازدواج است . جفت شدن ، آبستن شدنست . جویدن گوشت فرزند ابلیس، جفت شدن با گوهر ابلیس وآبستن شدن ازابلیس است . تهیگاه یا خلاء یا بریدگی = کرانیدن اهورامزدا ازاهریمن، در بندهش وگزیده های زاد اسپرم برای گستردن اندیشه « همزاد جدا ومتضاد ازهم زرتشت» ، به هیچ روی ، دواصل نخستین را، ازکشش به همدیگربازنمیدارد، بلکه درست خود ِ این فاصله و دوری و خلاء ، کشش میآفریند ، وآنهارا جویای همدیگرو تشنه همدیگرمیکند.
« خواست ِ برگزیدن »
خواست ِ بریدن ازهم ، برای روشن کردن
« کشش » ، برضدِ « خواست ِ برگزیدن »
هرروشنگری، تاریک هم میسازد
« کرانمند کردن، برای روشن کردن »، چنانکه زرتشت میانگاشت، دوچیزکاملا بریده ازهم ( سپنتا مینو و انگره مینوی ، ژی و اژی ، خوب و بد جدا وبریده ازهم و متضاد باهم ) ایجاد نمیکند، بلکه:
1 - در بریده شدن ازهم برای روشن ساختن آن دو ازهم ، آن دو، کشش پنهانی و نیرومندی ، برضد بریدگی و تضاد ظاهری، با همدیگرمی یابند . بهم چسبیدگی آغازین، تبدیل به کشش همدیگرو جستجوی همدیگرمیگردد . درحقیقت، انسانی که باید انتخاب کند، « تاب = پاندول= چنجول = ارک = آورک = باد پیچ » میشود که به این سو و آن سو، همیشه کشیده میشود ، و دربُن بست میان آندو، سرگشته میماند، و با آنکه میخواهد ازاین آمدن ورفتن ، خود را برهاند، ولی او درقفس این وآن ، زندانی میشود ، و« خواست » انتخابش، به تزلزل وبیقراری « میکشد » ، که برضد هدف خواستن و برگزیدن است .
این مسئله گلاویزی خواست با کشش، مسئله بنیادی وگوهری انسانست . خدا ویا حقیقت ویا بُن ، دروجود انسان ، تاریک و گمشده ونهفته است ، وآنچه تاریک وگمشده ونهفته است ، مفقود است ، و طبعا انسان میخواهد خود، بدون خدا، بدون حقیقت، بدون معنا ، باشد که آنها را نمیشناسد ومنکروجود آنهاست ، ولی همین مفقود وغایب و هیچ وپوچ، که نسبت بدان بی اعتناست به گونه ای ناشناس، اورا میکشد، تا انسان را، به فکرجستن بیندازد. وهمین کشش ناشناخته و گمنام، اورا ازاین خود و واقعیتش، وامیزند .
آنگاه ، ناگهان کشش بسوی حقیقت شدن ، خداشدن، معناشدن پیدا میکند. ولی وقتی میخواهد حقیقت و خدا و بُن وطبیعت خود باشد، کشش دیگر ازسراو دست برنمیدارد و آنگاه ضد خدا وحقیقت و معنا وغایت میشود .
چه کسم من ؟ چه کسم من ؟ که بسی وسوسه مندم
گه ازآن سوی کشندم ، گه ازاین سوی کشند
زکشاکش، چو کمانم ، به کف گوش کشانم
« قدر» از بام درافتد ، چو در خانه ببندم
نفسی، آتش سوزان، نفسی ، سیل گریزان
زچه اصلم ، زچه فصلم ؟ به چه بازار خرندم ؟
نفسی رهزن وغولم ، نفسی تند وملولم
نفسی ، زین دو ، برونم ، که برآن بام بلندم
2 – کرانمندکردن برای روشن کردن ، چنانکه زرتشت می انگاشت، به غایتی که پیش چشم داشت نمیرسید ، چون دربریده ازهم کردن ، برای روشن ساختن ، دوچیزجداازهم را پدید نمیآورد که بتوان یکی را درآسودگی برگزید، و دیگری را طرد و تبعید کرد. بلکه هرکدام ازآن دو، به درون دیگری می سفتد، و در درون دیگری، خود را پوشیده میسازد ، ودیگری ازخود ، آبستن میسازد .
3 - دیگرآنکه در بریده شدن ازهم ( فرقان )، دوچیز، یکسان باهم، روشن نمیشوند ، بلکه ، یکی روشن ساخته میشود، و دیگری ، تاریک ساخته میشود . روشن کردن یک پدیده، ملازم تاریک ساختن پدیده دیگریست که به آن پیوسته است . یکی ، ازآن رو خود را روشن میکند ، چون دیگری را تاریک میسازد . روشن ساختن هربخشی، با تاریک ساختن بخشی دیگر، متلازمست . هیچ معرفتی نمیتواند ، همه را یکدست ویکنواخت و برابر، روشن کند .
روشنگری با عمل تاریکسازی ، جفت پیوسته به همند . هیچ روشنگری نیست که خودش، اصل تاریک سازی نباشد . هیچ خدائی نیست که اهریمنش و ابلیسش را نسازد . هیچ حقیقتی نیست که باطل ودروغ متلازمش را نسازد .
4- روشن کردن کامل ،که به معنای ازهم بریدنست، هنگامی ممکن میگردد که « خارج ازما » باشد . درون ما ، تاریک و مبهم ومه آلود است که پیش چشم نیست . چنین مفهومی از روشنی، ایجاب میکند که هم «حقیقت ومعیار»، خارج ازما باشد وهم « دروغ وباطل و دشمن » ، خارج ازما باشد . برشالوده همین مفهوم « روشنی» است، که الله وپدرآسمانی ویهوه ، گیتی را خارج ازخود، خلق میکنند . ازآنجا که حقیقت، دوست داشتنی و پرستیدنیست، پس دروغ وباطل ، ایجاب دشمنی و کینه ورزی میکند . دشمن ، باید درخارج ازما باشد، تا کاملا مشخص و متمایزباشد. دشمنی که درخفاست ومبهم ونامشحص وناشناس است، نمیتوان با آن جنگید وروبروی او ایستاد . دشمنی وکینه وستیز، نیازبه اوج روشن بودن دشمن دارد . دشمن ، باید کاملا روشن باشد. ازاینروباید درخارج ازما باشد . اینست که « خواست برگزیدن بر پریایه روشن ساختن در ازهم بریدن » ، بُن زدارکامکی و دشمنی است .
بریدن برای روشن کردن ، برای ازهمه سو کرانمند کردن، برای تعریف کردن ، تا انسان بتواند دقیقا دوست را از دشمن برگزیند، و با دشمن بتواند بجنگد ، بُن زدارکامگی است . همه دشمنی ها، هنگامی اوج کام را می بخشد، که دشمن، دراثرتعریف دقیق درخارج( کرانمند کردن او ازهمه سو) تعریف ومشخص ساخته شده باشد .
اینست که اهریمن و ابلیس درآغاز، به شکل دشمن خارجی ، معین و روشن ساخته میشوند ، سپس همه کشش ها درونی انسان، به کردار« دشمن خارجی و بیگانه » اصل فساد و تباهی ودروغ وشرّ ، شمرده میشوند .
همینگونه دربسیاری ازاجتماعات، گوهرسیاست، از سیاست خارجی، وشیوه رفتاربا دشمن خارجی ، معین میگردد . با سیاست خارجی که دشمن را درخارج ازگروه و قوم وملت و جامعه، معین میسازد، و آنرا اصل شرّ وفسارو تباهی میشمارد ، سپس هرخیزش حق را نیز در درون جامعه وگروه وقوم و ملت ، به شیوه دشمن خارجی، قطع و دفع میکند . بدینسان، همه کشش های درون ِ انسان، اهریمنان وابلیس های خارجی و بیگانه شناخته میشوند ، تا حقانیت کامل به سرکوبی وریشه کندن داشته باشند.
پیوندِ گـَرمی با تـری
یا پیوندِعشق باتازگی است
ززُهدِخـُشک ملولم، کجاست باده ناب
که بوی باده، مدامم ، دماغ ، تر دارد
بردر« میخانه عشق »، ای ملک، تسبیح گوی
کاندرآنجا ، « طینت آدم » « مُخـمّـر» میکنند حافظ
باده ، درفرهنگ ایران، پیوندِ « اصل ِ گرمی »
با « اصل ِ تری وتازگی » بود
زمان، سـپـنـجی، یا« یوغی» وآفریننده است
« سـپـنـجـی = سکـولار »
« سپنجی سرای » ، درک عاریتی بودن ِجهان نبود
بلکه درک انسان، به کردار ِخانه ای بود
که درش به هرتازه ای گشوده است تا باهم، جشن بگیرند
خلاصه گفتار
درفرهنگ ایران ، بُنمایه، یا « سر ِ مایه جهان هستی » ، یوغ، یا جفت شوی گرمی با خویدی (= تری وتازگی ) است.
« عنصر»، یا « مایه »، یا «ارکه ِ نخستین ِکل جهان هستی » که ازآن ، هرچیزی در جهان به خود، چهره وصورت میگیرد ، «ارتا فرورد»، یا سیمرغ، یا« اصل یوغ = synergie»، یا « پیدایش ِ یک کشش وجنبش ، ازآمیزش دونیرو باهم» است .« مایه » ، اصل تخمیر، اصل متامورفوزمیباشد، دوچیزبا هم میامیزند، وچیزدیگرمیشوند .
« مـایـه » ، چیزیست که « اصل آمیزنده » است، و طبعا، ازخودش ودرخودش، کشش به آمیختن با دیگری را دارد . آنچه آمیزنده است، هم به آنچه آمیختنی با آنست، کشیده میشود ، هم آنچه را با او آمیختنی است، بسوی خود میکشد . این خواست وعمدِ آگاهبودانه نیست، که نقش اول را درزندگی بازی میکند ، بلکه این بُن نهفته درانسان است که نا آگاهبودانه ، کشیدنی وکشاننده است . ازآنجا که « ارتا =ارده arde= یا حقیقت وراستی»، تخم نهفته دربُن هرانسانی است ، اولویت به نیروی کشش ( کشیدن وکشانیدن ) این مایه درونی داده میشد . ازاینرو، سیمرغ یا ارتای خوشه ، اصل کشش( کشیدن وکشانیدن هردو باهم ) درهرانسانی بود . تصویرخدا که « مایه نخستین کل هستی» بود، بربنیاد « اولویت اصل کشش » گذاشته شده بود . تصویرخدا، تصویر شخصِی با اراده نبود، بلکه تصویر ِ « مایه کشنده وکشیدنی» بود. درادیان نوری، رابطه خدا با انسان، رابطه « خواستی» شد. خدا ازانسان، میخواست . و انسان هم ، ازخدا میخواست . ایمان، قرارداد و میثاق برپایه خواست فرد بود . ازاین رو ادیان نوری، برضد خدای کششی ، بنام خدای فریبنده و اغواگرو گول زننده میجنگیدند وهنوز نیزمیجنگند . هم مار( شیطان) درتورات و هم ابلیس درقرآن، اغواگر، یا فریبنده اند . « خواست»، رویارو با « کشش » میشود. « سائقه » ، راننده است ، واینهمانی با کشش که زهشی ازخودِ گوهر است ندارد . در ادیان نوری ، تصویرخدا ، بر بنیاد « اولویت اصل خواستن و اراده کردن ومشیت و امرکردن وحکم کردن » ، گذاشته شده است. این تصویرخدایان، بربنیاد عدم اطمینان وبدبینی به فطرت خدائی انسان، ساخته شده اند .
ازاینجاست که فرهنگ سیمرغی ایران ، حقیقت را« کَـشنده » میدانست. خودِ اصطلاح ِ« فرهنگ» ، درفرهنگ ایران ، اصل «فرا کشنده یا بالا کشنده » یا « به پیش کشنده » است ، چون پسوند فرهنگ = فراسنگ ،که« سنگ» است ، به معنای« کشیدن» است. فرهنگ، با گوهری درانسان کاردارد، که میکشد و کشیده میشود . گوهرانسان، کشیدنیست، نه راندنی . فرهنگ، هنرجذب کردنست ، نه هنرراندن با تهدید کردن و زخم زدن ازپشت و زدن .
درجامعه ای فرهنگ هست، که درآن خبری از زوروقهرو پرخاش و تهدید ، نیست . دینی و بینشی، فرهنگیست ، که درآن کین ورزی و جهاد وقهروتهدید وخشونت وغضب نیست . یکی ازتصاویرانسان درایران ، « کاریز» بود. « مادر» یا« مای » یا « مایه » ، کاریز= فرهنگ است . فرهنگ که قنات یا کاریزباشد، آب را ازراههای دراز، در تاریکی زیر زمین آهسته آهسته بطرف خود میکشد ، و آن آبهارا آهسته آهسته بسوی روشنی میکشد و پدیدارمیسازد . زهدان مادر، کاریززندگیست . زندگی ، به پیدایش، کشیده میشود. جائی حقیقت هست که ازکاریزوجود انسان ، میجوشد ومیزهد ( زهیدن = کشیدن، ziehen درآلمانی ) . درجامعه ای که حقیقت ازگوهرخود انسان نمیجوشد، راستی و حقیقتی نیز نیست ، بلکه دروغیست که بنام حقیقت وبجای حقیقت، برمردم به زورمسلط و چیره ساخته شده است، و کاریزهای وجود مردم را خشکانیده است، و یا همیشه مشغول خشکانیدن قنات انسان، ازتری و گرمی است .
حقیقت ، تا هنگامی که حقیقت هست ، جذب میکند ، و به محضی که تغییرماهیت داد ، ازجاذبه اش کاسته میگردد، ونیازبه زوروتهدید و قهرپیدا میکند . حقیقت، به خودی خود ، نیازبه تبلیغ وابلاغ و پروپاگاندا ندارد . ازاین روهست که فرهنگ ایران، هرگز درجامعه های دیگرکه گشود، خود را تبلیغ نکرد، ومردم را به خدایان خود درآن جامعه ها فرانخواند . فرهنگ سیمرغی( زال زری ) برپایه کشش بناشده بود و میتزائیسم ودین زرتشتی وادیان نوری، برپایه خواست، بناشده اند . با همان برگزیدن میان زندگی وضد زندگی که بنیادآموزه زرتشت است ، اصل خواست، نهاده میشود . ازاین رو، فرهنگ درایران، گوهرکششی داشت وداشته است وهنوزنیزدارد، ولی الهیات زرتشتی وشریعت اسلام گوهرخواستی ( ارادی) دارند وطبعا درتضاد با فرهنگ ایرانند.
ازهمین جاست که کشاکش و کشمکش و تنش میان « خواست » و « کشش » درانسان، آغازمیشود . وبسیاری کارها که بنام « خواست آگاهانه» کرده میشوند، دردرون، از« کششهای نهفته ، یاازهمان بُنمایه انسان » برآمده اند ، و بسیاری خواستها، در روند کاربسته شدن ، ازکششهای نهفته ومایه ای، نا آگاهانه کشیده میشوند، و چیزهائی ، کاملا متفاوت با خواسته ها، ازآب درمیآیند.
درپهلوی « مایشن maayishn » ، به معنای مجامعت ومقاربت هست، و مایوت maayut، به معنای جفت گیری وهمخوابی و آبستنی است . پس « مایه » ، به معنای « آمیزنده برای آفرینش » بوده است . واژه « مایوت maayut»، مرکب از دو واژه « مای maay+ یوت yut» است . یوت ، همان جوت و یوغ میباشد . مایوت ، جفت باهم آمیزنده اند، که به آبستنی کشیده میشوند . بُن، یا فطرت انسان یا تخم خدا درانسان( یا خدا بطورکلی ) ، گوهر« کششی » دارد. بُن یا فطرت انسان ، گنج نهفته وناپیداست که باید آنرا جُـست ، و آنرا بسیج ساخت. زشت وتباه ساختن ِ« کشش» ، بنام « فریب ونفس مکارّه وامـّاره » ، تاریکساختن فطرت انسان، و دشمنی و پیکاربا آن به کردار اصل شرّست . هر« خواهنده و کوشنده ای» ، گلاویزبا « کشش های بنیادی یا مایه ایش » هست، و دیالکتیک پیچیده این دو باهم ، روند ِ زندگی انسان را معین میسازد.
عرفان درایران ، همین مسئله را در مفاهیم « خـود » و « بـیخود » طرح کرده است . « خـود» ، به « خواستن آگاهانه، و کوشش انسان براین پایه » گفته میشود ، و « بـیـخـود » ، به « بُن ومایه وفطرت نهفته خدائی درانسان » گفته میشود ، که هم میکشد وهم کشیده میشود ، هم جوینده است وهم جُستنی است. مفهوم ِ« بیخود» ، استوار برقبول « فطرت خدائی، یا گنج نهفته درانسان » است که همان « تخم افشانده سیمرغ درزمین وجود انسان» باشد .
ما که دراثرنفوذ ادیان نوری « خودِ آگاه وخواهنده » را گرانیگاه ارزشیابی« خود » کرده ایم ، طبعا در « بیخودی » ، مهارگسستگی و خلاء و گمراهی وبی ارادگی وهرزه گی را می بینیم .« ایمان » درادیان نوری ، برپایه « عهد بستن ارادی فرد با خدا » قراردارد . درحالیکه پیوند انسان با خدا ، درعرفان وفرهنگ سیمرغی ، برشالوده « کشش میان یک جفت جدا ناپذیر ازهم » قراردارد . خدا وانسان، جفت یا یوغ یا قـُبادی هستند که همدیگررا به هم میکشند و جذب میکنند . کسی با خدا که همیشه با او یوغ وچسبیده وآمیخته است ، قرارداد وعهد نمی بندد . کسی، با بُن نهفته درخودش که خدا باشد، عهد وقرارداد نمی بندد . انسان ، هنگامی خدا یا حقیقت را می یابد، که حقیقت و او، همدیگر را بکشند . این چیست که کشش وجذابیت میان حقیقت وانسان، یا میان خدا وانسان ، یا میان بُن وفطرت انسان، با انسان ، را خنثی ساخته است. بدون این کشش هست که انسان دچار ملالت وافسردگی میگردد .
ای کشش عشق خدا ، می ننشیند کرمت
دست نداری زکهان ، تا دل ایشان نـبـری
هین بکشان، هین بکشان، دامن مارا به خوشان
زانک دلی که توبری ، راهِ پریشان نبری
راست کنی وعده خود، دست نداری زکشش
تا همه را رقص کنان ، جانب میدان نبری
خدا وحقیقتی که انسان را نمیکشند، هم به درد انسان نمیخورند ، و هم ، خدا وحقیقت نیستند. خدا وحقیقتی، خدا وحقیقت است که میخواهد با انسان که جفتش هست، بیامیزد . انسان ، در بُنش ودرفطرتش نیز ، دوستدارو عاشق حقیقت است، چون حقیقت وخدا ، جفت او هستند ، هرچند ازاین عشق نیز بیخبرباشد. انسان وخدا( مایه کل هستی ) ، انسان وحقیقت، به هم کشیده میشوند، ازاین روهمدیگر را همیشه میجویند . بقول مولوی، « جان»، مانند انسان درتاریکی، کفش خود را میشناسد، همانسان خوب را ازبد، برغم تاریکی، ازهم بازمیشناسد، چون خوبی وزیبائی ( خوب = سیمرغ ) ، جفت پا ، یا جفت جان انسانست .
نام دیگر« مایه نخستین » ، « آخشیج » میباشد که به معنای « آنچه میکشد = کشنده » هست . هنوز هم درکردی به خدا ، « هومای » میگویند . هومای یا هما ، نام خدای ایران بوده است ، چون خدا ، « مایه نخستینی » است که درهرانسانی هست. مولوی خطاب به انسان میگوید، دست ازگدائی ازمحمد وموسی و عیسی ...بکش
توزخاک سربرآور، که درخت سربلندی
توبپربه قاف قربت ، که شریفـتـر همائی
« هـُمـا humaya=humaaya» نیز دراصل « هوhu+ مایه maaya= مـایـهِ بـه » میباشد . هرچند « هوhu »، به معنای « به » است ، ولی دراصل این واژه « هوا hva uva=» بوده است، که به معنای « خود ، ازخود » است( ازخود بودن، معنای اصالت دارد ) . هـُما ، که بنام مرغ پیروزی، مشهور شده است ، درواقع به معنای « آنچه ازخود، نخستین مایه ، نخستین اصل آمیزنده است » میباشد. وچون « آبستنی وزادن » اینهمانی با روند « بیش و روشنائی » داشته است ، پس « هـُما یا هـُومایه » به « آنچه ازخود ، روشن وبینا است » ، یا « روشنی و بینش بــِه= روشنی وبینش زایا » گفته میشده است . ازسوئی دیگر میدانیم که نام « درخت همه تخمه»، که سیمرغ فرازش می نشیند، هوآپه hvaapa=hva+aapaاست ( Justi) ، که درست دارای همین معناست. همین واژه است که امروزه به شکل « خـوب » برسر زبانهاست.« خوب » ، یا هوا آپه ( خوا آپه ) ، همزاد یا یوغ ِ « تـُخم وآب باهــم» است، که سرآغاز آفرینندگی است .« خوب » ، چیزیست که اصل آفرینندگیست. « خـوبـی» ، به اصالت، به « ازخود بودن » ، به « ازخود روشن بودن وازخود روشن شدن » ، به « ازخود ، بینش یافتن » گفته میشود .
درهزوارش ، به « آب » ، « مایه » گفته میشود ( یونکر، فرهنگ پهلوی).بنا براین ، سیمرغ وهما ، یک وجودند، که با دونام گوناگون ، نامیده شده اند ، نه آنکه موجودات گوناگون بوده باشند ، و هردو ، « نخستین مادهِِ ازخود آمیزنده کلی هستی» شمرده میشده اند .
سیمرغ یا « ارتا فرورد » ، نه شخص است، ونه مرغ وپرنده، به معنای امروزیست ، بلکه به معنای ِ « مایه نخستین » است . مرغ افسانه ای هست ، چون « افسانه » به معنای « آتش زنه و آتش افروز» است . وآتش فروز، اصل نو آفرینی جهان بود . نام دیگر این یوغ، یا همزاد وجفت ِ« گرمی و تری » ، یا اصل تخمیرکننده ،« رپیتاوینRapithwina » بود، که« نخستین عنصر، یا مایه پیدایش جهان » بود .
این سراندیشه، که پیوند « مهرو انعطاف ونرمی و جنبش و موسیقی و خنیاگری و رقص» ، بـــا « تازگی وطراوت و خرّمی و نشاط و شادمانی وسرسبزی » باهم باشـند،همیشه برغم مذاهب وعقایدی وقدرتهائی که برایران چیره شدند، فرهنگ زنده ایران ماند . سیمرغ ، درچهره « رپیتاوین » ، بـُنکده گرمی و خویدی باهم ، یا «اصل ومایه آفریننده کل هستی » میباشد . رپیتاوین، که درمتون زرتشتی، به گاه نیمروز کاسته شده است، اصل ِ آفریننده درهرجانی ودرهرانسانیست . دراین گفتار، این موضوع که در روایات زرتشتی ، مسخ وتحریف شده ، پی کرده، وازهم گشوده میشود . با شناخت این پیوند گرمی وتری ، به کردار بنمایه پیدایش جهان ، دیده خواهد شد که غزل وعرفان ایران، همیشه ، تجلیگاه این اصل ، میمانند .
چرا زمان، درازمیکـشد، یا ( دیرنده= َ dure) هست؟
« درنگ » ، « به درازا کشیده شدن زمان » میباشد
انسان درنامگذاری، با هرپدیده ی ، گونه بستگی و پیوندی را که با آن پدیده دارد، مشخص میسازد . ولی آن گونه ِ بستگی وپیوند انسان با آن پدیده ، درروند زمان، تغییرمی پذیرد ، ودرتضاد با این تغییر، نامهائی که درپیش، برای آن پدیده گذارده ، برپدیده باقی میماند . آنگاه ، به« نام کهن آن پدیده» ، معنای دیگر میدهد ، و میکوشد این « معنا » را بر« نام » گذشته، به عنف تحمیل کند، و درآن بچپاند، تا معنای گذشته را بیرون بیندازد، و یا به عقب براند ، تا بستگی و پیوند گذشته اش را با آن پدیده، یا فراموش سازد ، یا بپوشاند و تاریک سازد، ویا با آن پیکارکند، تا ازآن بگسلد . اینست که اندیشیدن فلسفی، با شک کردن درمقوله ها و « واژه های بسیار بدیهی وپیش پا افتاده ، که به نظرمسلم میرسند » ، آغازمیشود . بدینسان هر واژه ای ، آبستن به دگرگونگیهائیست که در روند زمان، ناخواسته برسرآن آمده است.
هرواژه ای ، پیازیست که درروند تاریخ پراز لایه های تودرتو میشود ، با این تفاوت که هرلایه ای ، با لایه دیگر، تفاوت دارد .
مفهوم ِ« زمان » درفرهنگ ایران
ازجمله واژه های پیش پا افتاده و بدیهی ، واژه « زمـان » است . خدای زمان درفرهنگ ایران ، زروان ( زرzar+ ون van) نامیده میشده است، که بدون شک « رام جید » بوده است . نام دیگر زروان ، زروان درنگ خدای zarvaan-derang-xwaatai است . ازهمان پسومد « ون » که واژه « بند = یوغ » است ، میتوان دید که زمان، یک روند به هم پیوسته بود که ازهم بریده نمیشد .« درنگ » یا « دیرنگ » ، همان معنای« دیرند» را دارد .« درنـگ» ، یا « دیــری » ، دراصل به معنای « به درازا کشیده شدن » ، « امتداد یافتن» ، بوده است . آنچه ازهم بریده نمیشود ، بلکه امتداد می یابد . واژه « دیـری » ، درست همان معنای « دوره dure » را درفرانسه دارد که برگـسُن Bergson فیلسوف فرانسوی، دراثربرجسته اش بکارمیبرد . فقط این گرانیگاه معنی، در واژه های « دیری » و « دیرزی » و « دیرینه » « دیرینه » درزبان فارسی ، کمتر درکاربردها، چشمگیرمیشود .
« دیـرزیستن » ، امتداد یافتن وکشیده شدن ازهم ِ همین زندگی درگیتی ، درزمانست . این مفهوم ، با مفهوم « ابـدیـت و خلـود » درآخرت، یا درفراسوی گیتی ( فراسوی ِ زمان گذرا و فانی ) ، فرق کلی دارد . « دیرینه » ، کهنه و قدیم ، بدان معنا ست که آنچه بوده ، بدون بریده شدن ، تا به امروز کشیده شده و امتداد یافته است، و از گذشته ، قطع نشده است.
« کشیده شدن » ، به معنای « پیمودن خط مستقیم وهموار » نیست ، بلکه کشیده شدن ، به معنای تحول یابی همان یک گوهر، درصورتهای گوناگونست . آب درتموج ، به فراز وبه فرود، کشیده میشود، بی آنکه ازهم پاره شود . انسان در تاریخ ، ازگذشته به امروز، کشیده میشود، برغم آنکه تحولات وانقلابات وفرازونشیب وپیچ وخم ِفراوان روانی و فکری می یابد . گذشته را نمیشود ازخود، برید و دور انداخت ، بلکه گذشته، درما، با یافتن پیچیدگی وخمیدگی ها و کشش ها وکشمکش های فراوان ، به آینده ، کشیده میشود .
متامورفوز در زمان ، غیراز رفتن خطِ مستقیم در زمان، یا بریده شدن وقطعه قطعه شدن ازهم در زمانست . زروان Zrvan، خدائی بود که گوهرش، درگیتی شدن ، « دیری = dure » داشت ، همیشه فراتر کشیده میشد، خودش درگیتی امتداد می یافت، همیشه به شکل دیگر، « میگشت = فـَروَرد= فرا+ورد= فراگرد » . زمان، چیزی جز روند گشتها یا تحولات گوهرخودش درگیتی نبود .
درست همین «frawart=parwarte=parwast هرلحظه به صورتی دیگرگشتن این مایه، یا خدا» ، سپس از ادیان نوری تبدیل به واژه « فریب farwe» شد.
هرلحظه به شکلی بت عیاردرآمد ، دل بـُرد و نهان شد ! ازاین رو بود که« دین » که خدای روز 24 درهرماهی باشد ، ازمردم ، « بـُت فریب » خوانده میشد ( برهان قاطع ) . دین، بینش حقیقت= حقیقت، هرلحظه به صورت دیگر درمیآید ، هرلحظه « میگردد parwast» ، اینست که حقیقت را = خدا را = بن یا فطرت خود را باید هرلحظه ای ازنو،جـُست (parwed ) . جـُستن، همیشگیست ، چون خدا یا حقیقت، همیشه « میگردد» ، تغییر صورت میدهد، هرلحظه جامه ای دیگر میپوشد . ازاین روهست که مولوی میگوید
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
حقیقت همیشه یک صورت سفت وثابت ومنجمد شده ندارد، دریک واژه یا کلمه ، دریک شخص ، دریک کتاب ، دریک آموزه .. که چهره به خود گرفت، همیشه سفت وثابت ، همیشه « این همان » نمی ماند. این اندیشه برای الهیات زرتشتی که جایگاه اهورامزدا را روشنی ثابت یکدست بیکران ( مطلق ) میدانست، واو، راستی یا حقیقت را ازاین روشنی میآفرید ، قابل قبول نبود . ازاین رو، « گشتن همیشگی » ، مُهر ِ « فریب وفریفتن » را خورد . کسیکه حقیقت را بزبانی دیگرمیگوید ، میفریبد . حقیقت، جزاین صورت را ندارد ! حقیقت، جزاین جامه را نمی پوشد ، جزاین حرف را نمیزند، جزاین کتاب را نمی نویسد ! حقیقتی که هرلحظه به شکل دیگر، میگردد ، میفریبد .
ولی حقیقتی که میگردد ، درهمان گشتن نیز، میفریبد ، یعنی « میکـشد » . تنها تغییرشکل نمیدهد، بلکه درتغییرشکل دادن، برجاذبیت یا کشندگی خود میافزاید . حقیقت ، هنگامی زنده است که مارا در به جستجو، بکشد . حقیقت ، هنگامی مرده است ، که دیگر نمیتواند ، در تغییرشکل دادنش، مارا بکشد، و مارا جوینده سازد . این کشش همیشگی حقیقت است که انسان را به «جستن همیشگی» میانگیزد . حقیقت با کشش وجستجوی همیشگی کاردارد ، نه با ایمان به یک روشنی همیشه ثابت و سفت و تغییرناپذیر. دین، یا بینش زایشی ، جـُستن همیشگیست، کشش همیشگیست. فریب همیشگیست .
درسغدی به زروانexschewane-Baghi گفته میشود که به معنای زنخدائیست که دارای کشش است ، کِـش میآید ، کشیده میشود،میکـشد ، وبه هم می بندد ومی بـَرَد. یک معنای « کـَش»،« به هم بستن » و معنای دیگرش، « با خود بردن » است ، ولی اساسا واژه « کش » به تهیگاه و زهدان گفته میشده است ( کشاله ران). درواقع ، این زهدان( زه ها ، درکردی) است که کش وکشا هست، چون بنا بررشد و افزایش جنین به کودک ، ازهم کشیده میشود .
درتبری « کش بیتنbaytan » ، درآغوش گرفتن است . کش خـِش ماچ وبوسه کردن و بغل کردن وبوسیدنست . کش هدائن، به معنای دنباله دارکردنست . دربخارائی « کشال » به معنای راغب و آرزومند است و درافغانی به معنای « آویخته و آویزان بودن » است . رغبت وآرزو، ازچیزی کشیده شدنست . انسان، به هرچه رغبت دارد، به آن کشیده میشود. انسان هرچه آرزومیکند، به آن آویخته میشود .
زهدان که « کش » نیز نامیده، کشداراست. این زهدانست که جنین وکودک را درخود ازگزند، ایمن نگاه میدارد، و با خود میبرد، و باخود به هرجائی میکشد و« بردبار= شکیبا» است . اندیشه تسامح درفرهنگ ایران، ازهمین حامله شدن به افکار ئیگرانست. ازاین رو به رحم ،« بـُرتار= بردارburtaar» گفته میشد . درنهان خود، حمل کردن ، دردرون جان خود، جانی را ایمن نگاهداشتن و درخود پروردن ، وبا آن، شکیبا وبردباربودن ، آرمانی بود که در سیاست ( جهان آرائی ) و درجهان بینش، بازتابیده میشد. رهبر، کسی است که همه را درزهدان خود، درتن خود ، حمل میکند وگرامی میدارد و بردباری دارد ، وهمه ، شیرین ترازجان او، ویوغ با اوهستند. ازسوئی دیگر به متدین ، دین بُردار میگفتند . « دین » ، اساسا بینش زایشی ازگوهر ومایه خود است و هرانسانی ، باید« حامله به بینش » بشود. این نیروی آبستن شدن است ، که دین خوانده میشود، نه حمالی یک شریعت وآموزه بنام « ایمان » . این معنای دین ، البته با چیرگی ادیان نوری ، فراموش شد . متدین کسی شد که یک آموزه ای را بردوش خود، مانند حمال، میکشد، و از« زایش بینش » و از« انسان ، به کردار نیروی آبستن شونده به بینش » بکلی غافلست . مادر، حمل میکند ، وحمّال هم حمل میکند ولی این دو کار باهم تفاوت کلی دارند . حمّال، مادرچیزی نیست که آن راحمل میکند .
به همین علت به کمان، « سن ور» گفته میشود ، چون « سنه = سنگ» نیز به معنای کشیده شدن، و «ور» به معنای زهدان است. برای تیراندازی کمان ، کشیده میشود . دراین رابطه است که به هما ، «همای خمانی » گفته میشود . به روده ها نیزکه ازآن« زه » میسازند، سنه = کش گفته میشود .
نام خشایارشاهkhshiarsha =khsharsha نیز به معنای « ارکه، یا اصل کشش وبهم بستن است تا کودک را باخود ببرد » به عبارت دیگرشاهی یا راهبری ، مادری و آبستنی است . حکومت درفرهنگ ایران، استوار بر سراندیشه مادری بود .حکومت باید نقش مادر را بازی کند. همین اندیشه است که سپس به مزدک و جنبشهای سوسیال، به ارث رسیده است . به همین علت، به مادرزن ومادرشوهر کش = خش گفته میشود، و معنای دیگرکش= خش، « بیخ یا اصل » است .ویژگی گوهر اصلی ، همین کشیده شدن، و به هم بستن، وباخود بردن ( آبستنی= حاملگی) است، که بطورمجاز، معنای رهبری پیدا کرده است . تلفظ دیگرخشایارشاه verosh+ akhashهست ، و از پسوندآن که از« ور» ساخته شده، میتوان دید که « زهدان کشدار» است . درست واژه « آخشیج » نیزکه به معنای « آنچه میکشد » هست، ازهمین ریشه است . به همین علت نیز به فرمانروا و امیر،axshed اخشید میگفتند.
همین اندیشه « بهم پیوستگی درکشش » ، چنانچه در نام زروان امده است ، به « زمان » نیز بازتابیده میشد . زمان، درختیست که به بالا کشیده میشود .« اکنون وحالا و لحظه» نیز، جایگاه بـُرش گذشته ازآینده نبوده است ، بلکه گذشته به آینده، در« اکنون و آن » ، کشش می یابد . ازاین رو درسغدی به اکنون وحال ولحظه، ( کش وکشی kasha=keshe=kshy) گفته میشود، کنونی و حاضر keshicikاست . kshan لحظه ودم است) درسانسکریت kshana) است.
ازکشش ، به کشمکش وکشاکش
چگونه با زرتشت، کشش
تبدیل به کشاکش وکشمکش شد
« سنگ» ، که دراصل به معنای « اصل امتزاج واتصال» است، « اصل بسوی همدیگر کشیده شدن گوهری » نیزهست، و همان« یوغ و همزاد یا ییما » میباشد، بدان آسانی که زرتشت آن را درتصویر « همزادِ ازهم جدا و متضاد باهم ِ» خود، درگاتا بدیهی گرفت، در روان وضمیرانسان ، ازهم بریدنی و گسستنی نبود . دوچیزکه همزاد یا یوغند ، در « دورازهمدیگربودن» نیز، بشیوه دیگر به هم چسبیده اند، چون آنها، کشش بسوی همدیگر را هرگز از دست نمیدهند . خود واژه « جـُدا » ، نه تنها دراصل به معنای « جفت » بوده است، بلکه همان واژه « جفت = جوت = جودا» است . برغم ازهم جدابودن نیز ، درکشش گوهری به همدیگر، همیشه جفت میمانند . اهریمن ( انگره مینو )، این گوهرآمیزنده اش با جفتش را که« سپنتامینو » باشد، هیچگاه ازدست نمیدهد ، بلکه دربریده شدن ازاو درالهیات زرتشتی ، باشدت بیشتر میخواهد با سپنتامینو( گستره جهان جان = گیتی )، بیامیزد . اینست که داستان آفرینش به روایت زرتشتی ، که دستکاری همان خدایان جفت پیشین هست، داستان تـازش اهریمن ، برای آمیختن با همه بخشهای گوناگون گیتی است . اینست که دربریدگی آندوازهم ، پیوستگی وچسبیدگیِ نخستین همزادی ویوغی، هرچندکه تبدیل به کشاکش وکشمکش وتنش دو جفت ، که دشمن هم شده اند میگردد، ولی کشش، به شکل « تازش برای آمیختن » حتا نیرومندترپدیدارمیشود . همان واژه « عــدو» معرب واژه « ا َدو = ا دوا = 2» هست. واژه 2 که دراصل « دوتای به هم چسبیده وصمیمی باهم ویا دوگاوشخم زن که باهم گردونه آفرینش را میکشند » میباشد ، دربریده شدن ازهم، تبدیل به « اصل شک ورزی بهم ، اصل دشمنی و آزار رسانیدن به همدیگر » میگردند، که ازهمدیگر میترسند.چنانکه درسغدی دیده میشود که ازهمان واژه دو= دوا dwaa ، واژه دو ِش dwesh و دوونهdwanaa ساخته شده است . dwesh دوِش ، به معنای دشمنی و آزارو صدمه زدنست ، وdwanaa دوونه، به معنای شک و ترس است . این مسئله، فوق العاده مهمست ، چون ما نیز با همان مسئله روبروهستیم . مسئله درفرهنگ سیمرغی ، دگرگون کردن و تنوع دادن به پدیده ها درجهان، در راستای « کشش فطری ِ خود ِانسانها و چیزها» بود ، که از زور وتهدید و تحمیل میپرهیزید .
و لی با میتراس و یهوه و پدرآسمانی و الله ، که خدایانشان با اراده، جهان را خلق میکنند ، «اراده » را «اصل تغییر دهنده و معین سازنده » میدانند . اراده میتوان ، حتا هیچ را، همه چیزکند . این خدایان، با زورفوق العاده اراده اشان، نیازبه رعایت کردن « کشش موجود در درون چیزها » ندارند . اگرکششی هم درگوهرچیزها باشد، در برابر اراده اعجازآمیز آنها ، به هیچ شمرده میشود . چنین کشش گوهری را درچیزها، برضد مفهوم اراده و خواست وقدرت خود میدانند . آنها جهان وتاریخ و انسانها را طبق اراده خود ، ازنو خلق میکنند . برغم نفی ورد و انکار این خدایان ، این اندیشه، سپس به ارث ، به انسانها وعقل وخواست آنها میرسد. این انسانست که میتواند وحق دارد، با عقل واراده خود ، هرگونه تغییری را به جهان و به تاریخ و به اجتماع ، بدهد یا بزبان دقیقتری به آنها تحمیل کند وبرآنها غلبه کرده ، آنهارا تصرف کند . فلسفه دیگر ، دست از زایاند ن بینش حقیقت ازانسانها وچیزها ، کشیده ، و تبیین جهان را بسا نمیداند ، بلکه فلسفه باید اراده و نیرو برای تغییردادن جهان وتاریخ طبق خواست خود ، در اندیشیدن بشود. اندیشیدن فلسفی، جانشین خدایان نوری میگردد . اینست که این اندیشه ، با « کشش نهفته و مجهول ومعمائی موجود درگوهر انسانها و پدیده ها » سازگارنیست واین گونه کششهارا درگوهرانسانها، خرافات غیرعقلی وضد عقلیIrrational میشمارد .
درفرهنگ سیمرغی، انسان با خدا ، یوغ است
آنسان، آبستن به خدا هست
درالهیات زرتشتی ودراسلام
انسان، آبستن به اهریمن یا ابلیس میشود
دراثرآنکه مفهوم جفت وهمزاد ویا نرماده ، سپس زشت وبسیار تنگ وخوارساخته شد، برآیندهای ژرف ومتعالی آن ، به فراموشی سپرده شد . ولی این مفاهیم، بیان سراسر ِپیوند ها درجهان هستی بطورکلی بود. رابطه انسان با خدا یا بُن هستی ، که اصل یوغ است ( سیمرغ = سپنتا= سپنج = بهرام وصنم = ذوالصنمین= اورنگ وگلچهره= خواجه= قباد= سنگ ....) نیز نیزهمین گونه پیوند بود . انسان با خدا( بن هستی) ، رابطه عبد با معبود، یا مخلوق با خالق یا علت با معلول را نداشت ، بلکه این بُن ، این یوغ وقبادو سپنج ، در درون خود او، دربُن خود اوو دربُن هرچیزی نیزبود .انسان، هم عاشق وهم معشوق بود . انسان، هم جوینده وهم گنج جستنی بود. بُن انسان، کشش میان عاشق شدن و معشوق شدن هردو ، دل دادن و دل بردن هردو ، دوست داشتن و دوست داشته شدن هردو بود. طبعا میان دوست داشتن و دوست داشتنی شدن برغم اختلافی که با هم دارند ، کشش نیزهست .
من گوش کشان گشتم ازلیلی و ازمجنون
لیلی ومجنون ، نزد مولوی ، جانشین همان« صنم و بهرام» یا «گلچهره و اورنگ» دربُن خود انسان میگردد .
آن میکشدم زانسو، وین میکشدم این سون
یک گوش بدست این ، یک گوش بدست آن
این میکشدم بالا ، وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من ، وزچرخ پرآتش من
می گردم ومی نالم ، چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ، زیشان ، برهد گوشم
می غلطم چون شاهان ، دراطلس و دراکسون
من عاشق آن روزم ، می درّم و میدوزم
برخرقه بی چونی ، میزن تگلی بی چون
خدابا گیتی ( این دنیا ) نیزهمین پیوند یوغی را بهمدیگر دارند و همدیگر را میکشند . گیتی و خدا ، عاشق ومعشوق همند. گاه خدا ، عاشق گیتی است وگاه خدا، معشوق گیتی است.
ما همچوآب ، درگل و ریحان ، روان شدیم
تا خاک تشنه ، زما بردهد گیا
بیدست وپاست خاک، جگر، گرم بهرآب
زین دو، دوان دوان رود آن آب جویها
پستان آب میخلد ، زیرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جابجا
ما را زشهرروح ، چنین جذبه ها کشید
درصد هزارمنزل تا « عالم فنا »
« فـنـا » ، چیزی جز « وَنـا = وَن » نیست که درختیست که خوشه سیمرغ یا خدا( ارتای خوشه )، برفرازش هست. آنچه سپس به « عالم فنا » یا « عدم » ، مشهورشد،چیزی جز« گرفتن جشن وصال با سیمرغ یا جانان » نبود.
خدا، دایه ایست که پستان مهرش، هنگامی جهان خاکی، تشنه است، دراثرکشاکش میان آندو، خارخارمیکند . خدا یا سیمرغ ، ابربارنده ایست که می بارد و دررگ وریشه گلها و درختان وجهان هستی، که تشنه اوهستند، روان میشود . اینها تشبیهات نبودند. خدا، تبدیل به گیتی میشد . خدا، خوشه ای بود که تخمهایش را میافشاند وبا هر خاکی و زمینی، یوغ میشود . هرتنی، آبستن به خدا، یا به اصل یوغ میشد . طبعا انسان هم « اصل کشش » میشد.
« زندگی»، ژی ، یـوغ و ز ِه ،
یا« اصل کشش »است
درفرهنگ سیمرغی، زندگی واصل زندگی، چون یوغ( جی= یوغ +زندگی ) بود ، کشش بود .خود واژه « جی» که همان « ژی = زندگی» باشد، یوغ = جی هم بود ، وبدینسان زندگی، « کشش همیشگی که ازمیان دواصل پیدایش می یابد » شمرده میشد . ازاین رو همان جی یا ژی، یا جیاjyaa دراوستا ، و جیوا jiva درسانسکریت ، هم معنای « زه کمان» و وهم معنای « زندگی» و« دوباره زنده شوی» و«اصل زندگی » را دارد . درکردی به « زه » ، هم « ژه هـ » وهم « ژی » وهم « ژیه » گفته میشود .البته خود واژه « زه » نیزهمان واژه « ژی = جه » هست. زندگی و اصل زندگی ، « کشش میان دونیرو، یادواصل، برای یگانه شدن وسرچشمه آفرینندگی وپبدایش و جنبش وکارو اندیشیدن هست . مشتقات همین اندیشه، هنوز درکردی زنده است . جیل به معنای لاستیک است . جیلا، بافنده است. جیلا باف ، عنکبوت است و چیل ، ابلق است که نماد همزاد و جفت میباشد . « زه » ،ابریشم ویا روده تابیده است که ازآن غربال و دیگرچیزها بافند، و به کمان تیراندازی و کمان حلاجی بندند. زه ، ازآن رو نیزکه به دوانتهای کمان بسته میشود، یوغست، و بدینسان کمان با تـیـرکه جفتش هست ونماد راستی و پیدایش است، کشیده میشود، و تیربه جنبش میآید وانتقال داده میشود ( کرش= کش) . درتبری واژه « کـِشت» به زوج هرچیزی گفته میشود و همچنین به دو گردو که رویهم قرارداده شود، کشت گفته میشود .
« زُحل » را هرچند سپس نرینه وپیرمردی ساختند که با داس وساعت شنی هست ، ولی دراصل ، زن و جوان بوده است . دونام فارسی اش که « کش » و « کیوان » باشند، بهترین گواه برآنند . کیوان ، همان « کدبانو» است . زحل ، که خدای زمان شمرده میشد، کش است ، چون آبستن به شش سیاره دیگراست. وزحل نیز می باید معرب « زه ها+ ال » خدای زهدان وزادن باشد . درکردی « زه ها » به زهدان وزادن گفته میشود. ودرغزلیات مولوی دیده میشود که بهرام به مقصد ِ عشق به کیوان میشتابد . پس خدای زمان که زحل باشد، با کشیده شدن وکشیدن وکششش کار دارد. او خدای زمانیست که میکشد وکشیده میشود . ژرفای این پدیده « کشیدن » ، از مفهوم « ژهگان Zahagaan» نیزمشخص میگردد که درپهلوی به « عنصراولیه » گفته میشود .سپس چهارعنصر یا مایه گیتی را « ژهگان » نامیدند. Zaha+gaan به معنای « اصل زاینده = زهدان زاینده ، اصل کشنده ، اصل کشش » هست، چون « گان »، همان « کانا= گانا» ، یا همان نای= زهدان میباشد . ازاین رو« زهش و جهش، که یک واژه اند » ، با پیدایش ِ سرشت و طینت وگوهر وذات چیزها کار داشتند . این واژه « زه و زهیدن » درراستای معنای « کشیدن» در زبان آلمانی ، غنای خود را به خوبی نمودارساخته است . ziehen به معنای کشیدن است . برخی ازمشتقات این واژه دراینجا برشمرده میشوند، چون به درک پدیده « کشش» یاری میدهد . درآلمانی ، Zeuge گواه و شاهد است . zucken به معنای چندش است . Zug به معنای قطار است . Zuegel به معنای مهاراست . Herzog نام کسیست که لشگر را رهبری میکند . erziehen تربیت کردن وپرورش دادنست. Erzieher مربی است . Anzug جامه وپوشاکست. umziehenتغییر مکان وخانه دادن است . Ziel هدف است ( به هدف وغایت کشیده شدن. درفارسی آماج، نیزکه به معنای هدف بکاربرده میشود ، دراصل به معنای یوغ است).بالاخره به رابطه وپیوند، Beziehung گفته میشود . گوهرروابط وپیوندها،« به همدیگرکشیده شدن » است. مسئله بنیادی ،« رانده شدن ، سوق دادن وسائقهTrieb »، نیست که از« یک عامل وخواست و قدرت خارجی » است. اینها نشان میدهد که این اندیشه بسیار بزرگ و ژرف و متعالی است ، که گوهروالای انسان و زندگی ، کشش است ، که گواه براصالت زندگی، و ضدیت گوهری زندگی وانسان، با قهرو تهدید و معلول بودن و مخلوق بودن و تابع بودن وعبد بودنست .
ازاین رو « جم = ییما = جیما» ، نام « بُن یا طبیعت هرانسانی » بود ، یا به عبارت دیگر، انسان درگوهرش، یوغ یا اصل کشش بود . نه اینکه « جم » فقط با زنی بنام « جما » با هم جفت باشند ، بلکه هم جم وهم جما، در گوهرخود ، « دوقلوی بهم چسبیده= اصل یوغ = قباد = سنگ = مـَرَه » بودند . رابطه جم ، با زمین هم رابطه یوغی بود. ازاین رودرسانسکریت ، زمین ، جما خوانده مشود . جم ، ازمردم گیاه = مهرگیاه = بهروز وصنم ( سیمرغ ) که جفت و« ذوصنمین » هستند، میروئید، و طبعا باید همان گوهرجفتی را داشته باشد . انسان هم با خدا، که نخستین مایه دربُن اوست، پیوند یوغی ، وطبعا کششی دارد ( نه رابطه قراردادی وعهدی)
تو جان جان ماستی ، مغز همه جانهاستی
ازعین جان، برخاستی ، مارا سوی ما میکشی
هرکس که نیک وبد کـشد( وزن کند)، آنرا بسوی خود کشد
الا تو تو نادر دلکشی، مارا سوی ما میکشی
این چیست درما، که ازجان خود ما زهیده شده و مارا بسوی خود ِ ما میکشد ؟ این چیست که مارا جوینده ِ خود میسازد ؟
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بی دست و خنجرمیکشی، بی چون وبیسومیکشی
ترجیع این باشد که تو، مارا ببالا میکشی
« آنجا که جان ، روید ازاو » ، جانرا بدانجا ، میکشی
دو خدای جفت ، دریوغ شدن ، باهم، یک اصل آفریننده میشدند . این اندیشه سپس زشت وخوارو نامشروع شمرده شد . خـنـثـی و خـنـاثــه و مـخـنـث ، درعربی نیزچنین پدیده ای بود. خنثی بنا برمنتهی الارب و تاج العروس، کسی را گویند که اورا آلت نری ومادگی هردو باشد .
همچوخنثی نباش نرماده با همه سوزباش یا همه ساز( سنائی)
او دوآلت داردو خنثی بود فعل هردوبیگمان پیداشود( مولوی)
لاف مردی زنی و زن باشی همچوخنثی مباش نرماده( سعدی)
چنین چیزی درنظرخدایان نوری، کاری نکوهیده وزشت و « لواط کردن باخود » شمرده میشود ، درعرف ما، خنثی کردن، به معنای « ازتاءثیرباز داشتن و اثرچیزی را ازبین بردن » است . دربجارالانواراحادیث فراوان آورده میشود که ابلیس، وجودیست که با خود لواط میکند، وازلواط با خود، بچه میزاید . ولی « خنث » ، که دراصل « دوتائی باهم و چسبیده به همدیگر» بوده است، معنای ژرف یوغ داشته ، و به معنای آنچه ازخود میزاید و ازخود، میآفریند و ازخود ، روشن وبینا میشود و ازخود، مهرمیورزد .... بوده است، که بکلی برضد تصویر خدایان خالق با اراده و امر بوده است . نام دیگر ابلیس که « ابومره » باشد ، به معنای « اصل جفت ، مره = جفت ، درسانسکریت » است . اکنون زرتشت ، با تصویر همزادش( ییما = جیما= جم) درست آنهارا جدا ازهم و متضاد ازهم می پندارد، وآنرا بدیهی میگیرد .
نه تنها واژه « جدا » ، اینهمانی با خود واژه « جوت = جفت = یوغ » دارد ، بلکه واژه عربی « عدو» نیزمعرب « ادو= 2 = 2 » باهمست . دوتای با هم، که یوغ و اصل عشق وآمیختن است، ناگهان تبدیل به « دوتای بی هم »، دو تای مشکوک وبدبین بهم میشوند، که به هم رشک می برند وبه همدیگرکین میتوزند، و ازهمدیگر میترسند. ولی برغم ترس و شک ازهم و دشمنی با همدیگر، هنوز درپنهان، یوغ می میمانند، و همیشه به هم کشیده میشوند . با اینکه برضدهم ودشمن همند، ولی ازهم نیزناگسستنی هستند . اینست که ابلیس یا شیطان قرآن، چون همان وجود همزاد = نرماده = ییما = جفت ، دوتا ی به هم چسبیده هست، ادویج کریک ( درخوارزمی به ذوالصنمین گفته میشود، ابوریحان ) ، ادو= عدو هست . دوتای باهم ( ادو)، تبدیل به دوتای ضدهم ( عدو ) میشود، که برغم ضدیتشان، کشش به انسان را هیچگاه ازدست نمیدهند و بنمایه« کشش»، برضد « خواست و آگاهی که استوار برخواست وبرضد ایمان است » ، در ژرفای انسان میماند . این کشش گوهریست»، که رویاروی « خواست و آگاهبود » میایستد و همیشه وسوسه میکند .
محمد درقرآن درست میگوید که ان الشیطان لانسان، عدوّ مبین ( یوسف ).همچنین درست میگوید که فان الله ، عدو الکافرین ( البقره ) ، چون این« کشش ِ پوشیده ونهفته» درطبیعت ناگرویدگان هست، که برضد خواست وامر الله و رسولش هست . درست نام دیگر ابلیس که درقرآن ، خـنـّاس است ، همان « خناثه = مخنث یا خنثی » هست که دوتا باهم واصل دوتائی باهمست. هرچند که برای زرتشت بطور بدیهی ، آنها ازهم جدا وباهم متضادبودند ومیشد به آسانی یکی را برگزید ، ولی نمیشد از ستیزهمیشگی با دیگری، روبرگردانید ، چون این اژی ، بجای پیوستگی وچسبیدگی آشکار، « کشش بی اندازه درجدائی ازهم » با اصل دیگر داشت. دشمنی وستیزوکینه ورزی با جفت پیشین، یک ضرورت طبیعی میماند. عشق گوهری، تبدیل به کینه وستیزندگی وقهرخواهی فطری میشد .
چنانکه سراسربندهش وگزیده های زاداسپرم ، گواه براینست که دراثر درست همین جدائی وتضاد، اهریمن یا زدارکامگی ( اژی ) اوج کشش را درخود، برای آمیختن با هر ذره ای درگیتی دارد. درست همین اهریمنست که با تازشش، اصل جنبش درگیتی میگردد. « بریدگی و تهی = یا خلاء میان اهورامزدا که خود را جانشین سپنتا مینو میسازد با اهریمن » ، « پیوستگی آن دورا درکشش به همدیگر» ، بازنمیدارد. درست اهریمن ، میآمیزد وهرچیزی را « سفته» میکند. به عبارت دیگر، با هرچیزی عشق میورزد و به میان آن چیز راه می یابد وبا آن میآمیزد، و درواقعیت هرچیزی ، ازاهریمن ، آبستن میگردد .
عطار، درست همین اندیشه را درباره « خـنـّاس» درقرآن، از زبان حکیم ترمذی روایت میکند . حکیم ترمذی و عطار، متوجه شده بودند که ابلیس( شاه پریان= ابومـره = اصل جفتی ) ، همان خناس( خناثه = خنثی = نرماده = همزاد) میباشد . یک شکل یوغ بودن ، نرو ماده باهم بودنست، ولی شکل دیگر یوغ بودن، زن آبستن با کودک درزهدانست . ابلیس، یا خناس ، چون دوتای یکتا ست، اصل آبستنی است . با رانده شدن و تبعید (دورساخته شدن ) ازانسان، تبدیل به یوغ یا « آبستنی انسان به ابلیس » میگردد .
مگرآدم بکاری رفت بیرون برحوا رسید ابلیس ملعون
یکی بچه بُدش، خناس نام او بحوا دادش و برداشت گام او
چوآدم آمدو آن بچه را دید زحوا، خشمگین شد: زوبپرسید
که اورا چه پذرفتی زابلیس دگرباره شدی مغرور ابلیس
بکُشت آن بچه را وپاره کردش بصحرابردش وآواره کردش
چوآدم شد، دگربارآمد ابلیس بخواند آن بچه خود را به تلبیس
درآمد، بچه او پاره پاره بهم پیوست تا گشت آشکاره
این روند« کشش پاره ها به همدیگر، وبازیکی شدن باهم »، چندین بارتکرارمیشود که درست بیان گوهرجفتی ویوغی ابلیس هست.
چو زنده گشت، زاری کرد بسیار که تاحوا پذیرفتش دگربار
دربرابر ابلیس ( اعدا عدو انسان) یا دشمن بطورکلی ، هرگز نباید رحم داشت
چو رفت ابلیس وآدم آمد آنجا بدید آن بچه اورا همان جا
برنجانید حوا را دگربار که خواهی سوختن مارا دگربار
بکشت آن بچه را و آتش افروخت
وزان پس برسرآن آتشش سوخت
همه خاکستر او داد برباد برفت القصه از حوا بفریاد
دگربارآمد ابلیس سیه روی بخواند آن بچه خود را زهرسوی
درآمد جمله خاکستراز راه بهم پیوست وشد آن بچه آنگاه
چوشد زنده، بسی سوگند دادش که بپذیرومده دیگر ببادش
که نتوانم بدادن سر براهش چوبازآیم برم زین جایگاهش
پاره پاره کردن و هرپاره را یکسو افکند و کشتن وسوختن وخاکسترش را بر باد دادن، چاره ازبین بردن « جفتِ ابلیس» نیست . اینجاست که فکر نهانی برای نجات ازشرّ ابلیس به فکر آدم وحوا میافتد . ابلیس
بگفت این و برفت و آدم آمد زخناسش دگرباره غم آمد
ملامت کرد حوا را زسرباز که ازسر، درشدی با دیو دمساز
نمیدانم که شیطان ستمکار چه میسازد برای ما دگربار
بگفت این و بکشت آن بچه را باز
پس آنگه قلیه ای زان کردآغاز
بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش وزآنجا شد بکاری دل پرآتش
دگربارآمد ابلیس لعین باز بخواند آن بچه خود را به آواز
چو واقف گشت خناس ازخطابش بداد ازسینه حوا جوایش
چو اوازش شنید ابلیس مکار مرا گفتا میسرشد همه کار
چو خود را با درون اوفکندم شود فرزند آدم، مستمندم
البته آدم وحوا ، هردو باهم ،ان قلیه را میجوند ومیخورند، و طبعا بچه ابلیس، تبدیل به دوبچه همزاد ِ ابلیس، درزهدان وجود آدم وحوا میشوند ، که بهم چسبیده اند. ابلیس، بازتبدیل به جفت میشود . البته خوردن گوشت که با جویدن کاردارد ، جویدن هم یکی از برترین « یوغ » هاست. این دوفکست که باهم میجوند . ازاین رو واژه جویدن ، درپهلوی jutan = joyitan است . جوت به معنای جفت وبهم چسبیده و همسرو شخم وصمیمی است . جوت بون، درکردی بهم چسبیدن است . جوتگرتن ، ازدواج است . جفت شدن ، آبستن شدنست . جویدن گوشت فرزند ابلیس، جفت شدن با گوهر ابلیس وآبستن شدن ازابلیس است . تهیگاه یا خلاء یا بریدگی = کرانیدن اهورامزدا ازاهریمن، در بندهش وگزیده های زاد اسپرم برای گستردن اندیشه « همزاد جدا ومتضاد ازهم زرتشت» ، به هیچ روی ، دواصل نخستین را، ازکشش به همدیگربازنمیدارد، بلکه درست خود ِ این فاصله و دوری و خلاء ، کشش میآفریند ، وآنهارا جویای همدیگرو تشنه همدیگرمیکند.
« خواست ِ برگزیدن »
خواست ِ بریدن ازهم ، برای روشن کردن
« کشش » ، برضدِ « خواست ِ برگزیدن »
هرروشنگری، تاریک هم میسازد
« کرانمند کردن، برای روشن کردن »، چنانکه زرتشت میانگاشت، دوچیزکاملا بریده ازهم ( سپنتا مینو و انگره مینوی ، ژی و اژی ، خوب و بد جدا وبریده ازهم و متضاد باهم ) ایجاد نمیکند، بلکه:
1 - در بریده شدن ازهم برای روشن ساختن آن دو ازهم ، آن دو، کشش پنهانی و نیرومندی ، برضد بریدگی و تضاد ظاهری، با همدیگرمی یابند . بهم چسبیدگی آغازین، تبدیل به کشش همدیگرو جستجوی همدیگرمیگردد . درحقیقت، انسانی که باید انتخاب کند، « تاب = پاندول= چنجول = ارک = آورک = باد پیچ » میشود که به این سو و آن سو، همیشه کشیده میشود ، و دربُن بست میان آندو، سرگشته میماند، و با آنکه میخواهد ازاین آمدن ورفتن ، خود را برهاند، ولی او درقفس این وآن ، زندانی میشود ، و« خواست » انتخابش، به تزلزل وبیقراری « میکشد » ، که برضد هدف خواستن و برگزیدن است .
این مسئله گلاویزی خواست با کشش، مسئله بنیادی وگوهری انسانست . خدا ویا حقیقت ویا بُن ، دروجود انسان ، تاریک و گمشده ونهفته است ، وآنچه تاریک وگمشده ونهفته است ، مفقود است ، و طبعا انسان میخواهد خود، بدون خدا، بدون حقیقت، بدون معنا ، باشد که آنها را نمیشناسد ومنکروجود آنهاست ، ولی همین مفقود وغایب و هیچ وپوچ، که نسبت بدان بی اعتناست به گونه ای ناشناس، اورا میکشد، تا انسان را، به فکرجستن بیندازد. وهمین کشش ناشناخته و گمنام، اورا ازاین خود و واقعیتش، وامیزند .
آنگاه ، ناگهان کشش بسوی حقیقت شدن ، خداشدن، معناشدن پیدا میکند. ولی وقتی میخواهد حقیقت و خدا و بُن وطبیعت خود باشد، کشش دیگر ازسراو دست برنمیدارد و آنگاه ضد خدا وحقیقت و معنا وغایت میشود .
چه کسم من ؟ چه کسم من ؟ که بسی وسوسه مندم
گه ازآن سوی کشندم ، گه ازاین سوی کشند
زکشاکش، چو کمانم ، به کف گوش کشانم
« قدر» از بام درافتد ، چو در خانه ببندم
نفسی، آتش سوزان، نفسی ، سیل گریزان
زچه اصلم ، زچه فصلم ؟ به چه بازار خرندم ؟
نفسی رهزن وغولم ، نفسی تند وملولم
نفسی ، زین دو ، برونم ، که برآن بام بلندم
2 – کرانمندکردن برای روشن کردن ، چنانکه زرتشت می انگاشت، به غایتی که پیش چشم داشت نمیرسید ، چون دربریده ازهم کردن ، برای روشن ساختن ، دوچیزجداازهم را پدید نمیآورد که بتوان یکی را درآسودگی برگزید، و دیگری را طرد و تبعید کرد. بلکه هرکدام ازآن دو، به درون دیگری می سفتد، و در درون دیگری، خود را پوشیده میسازد ، ودیگری ازخود ، آبستن میسازد .
3 - دیگرآنکه در بریده شدن ازهم ( فرقان )، دوچیز، یکسان باهم، روشن نمیشوند ، بلکه ، یکی روشن ساخته میشود، و دیگری ، تاریک ساخته میشود . روشن کردن یک پدیده، ملازم تاریک ساختن پدیده دیگریست که به آن پیوسته است . یکی ، ازآن رو خود را روشن میکند ، چون دیگری را تاریک میسازد . روشن ساختن هربخشی، با تاریک ساختن بخشی دیگر، متلازمست . هیچ معرفتی نمیتواند ، همه را یکدست ویکنواخت و برابر، روشن کند .
روشنگری با عمل تاریکسازی ، جفت پیوسته به همند . هیچ روشنگری نیست که خودش، اصل تاریک سازی نباشد . هیچ خدائی نیست که اهریمنش و ابلیسش را نسازد . هیچ حقیقتی نیست که باطل ودروغ متلازمش را نسازد .
4- روشن کردن کامل ،که به معنای ازهم بریدنست، هنگامی ممکن میگردد که « خارج ازما » باشد . درون ما ، تاریک و مبهم ومه آلود است که پیش چشم نیست . چنین مفهومی از روشنی، ایجاب میکند که هم «حقیقت ومعیار»، خارج ازما باشد وهم « دروغ وباطل و دشمن » ، خارج ازما باشد . برشالوده همین مفهوم « روشنی» است، که الله وپدرآسمانی ویهوه ، گیتی را خارج ازخود، خلق میکنند . ازآنجا که حقیقت، دوست داشتنی و پرستیدنیست، پس دروغ وباطل ، ایجاب دشمنی و کینه ورزی میکند . دشمن ، باید درخارج ازما باشد، تا کاملا مشخص و متمایزباشد. دشمنی که درخفاست ومبهم ونامشحص وناشناس است، نمیتوان با آن جنگید وروبروی او ایستاد . دشمنی وکینه وستیز، نیازبه اوج روشن بودن دشمن دارد . دشمن ، باید کاملا روشن باشد. ازاینروباید درخارج ازما باشد . اینست که « خواست برگزیدن بر پریایه روشن ساختن در ازهم بریدن » ، بُن زدارکامکی و دشمنی است .
بریدن برای روشن کردن ، برای ازهمه سو کرانمند کردن، برای تعریف کردن ، تا انسان بتواند دقیقا دوست را از دشمن برگزیند، و با دشمن بتواند بجنگد ، بُن زدارکامگی است . همه دشمنی ها، هنگامی اوج کام را می بخشد، که دشمن، دراثرتعریف دقیق درخارج( کرانمند کردن او ازهمه سو) تعریف ومشخص ساخته شده باشد .
اینست که اهریمن و ابلیس درآغاز، به شکل دشمن خارجی ، معین و روشن ساخته میشوند ، سپس همه کشش ها درونی انسان، به کردار« دشمن خارجی و بیگانه » اصل فساد و تباهی ودروغ وشرّ ، شمرده میشوند .
همینگونه دربسیاری ازاجتماعات، گوهرسیاست، از سیاست خارجی، وشیوه رفتاربا دشمن خارجی ، معین میگردد . با سیاست خارجی که دشمن را درخارج ازگروه و قوم وملت و جامعه، معین میسازد، و آنرا اصل شرّ وفسارو تباهی میشمارد ، سپس هرخیزش حق را نیز در درون جامعه وگروه وقوم و ملت ، به شیوه دشمن خارجی، قطع و دفع میکند . بدینسان، همه کشش های درون ِ انسان، اهریمنان وابلیس های خارجی و بیگانه شناخته میشوند ، تا حقانیت کامل به سرکوبی وریشه کندن داشته باشند.
نشانه گان سمبل های ایرانی :
کمند کمند زلف که موی بلند ( دم اسبی یا باز ) معشوق را به کمند تشبیه می کردند که عاشق را در دام می اندازد .
تیر تیر مژگان نازک چشم پلک ها یا مژگان را از لحاظ دراز بودن و زیبایی ظاهری .
غزال غزال مخصوصا وحشی آن که در بیابانها زندگی می کند از نوع حیوانات بسیار زیبائی است که جنس نر آن بسیار زیبا بوده و با سیاهی هایی که در پشت و منطقه چشم دارد از غزال ماده مجزا می شود .
صنم جلوه ای از زیبائی ـ اُبهت ـ بی اعتنایی ـ به معنای بت یا معشوق زیبارو .
افروخته گی دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود به معنای عصبانیت مفرط یا سرخ چهرگی به دلیل مستی و سکر بیش ار حد .
ماه در ابیات فارسی تشبیه صورت زیبا به ماه سابقه طولانی داشته است . می دانیم که در فرهنگ گوناگون ماه و خورشید جنسیت مختلفی را دارا هستند . شاید دلیل بیان و تشبیه ماه به این مسأله نیز به خاطر فرضیه مذکر بوده ، در نزد ایرانیان بوده است .
قابل ذکر است به استثناء نمادهای برخی از قبایل آفریقائی و سرخپوستی شمال آفریقا ، توتنی ، اقیانوسیه ، مائوری ها و ژپونی در بقیه فرهنگ ها ، اصل مذکر بارور کننده است .در متون زند و پهلوی نیز ماه مذکر است .
سرو سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند قد بلند معشوق و موزونی قامت او در این ادبیات به سرو تشبیه شده است . سرو نماد استواری ، توازن و سر زندگی می تواند باشد .
نرگس گل نرگس که چشم معشوق را معمولا به نرگس شبیه می دانند و در شعر فارسی نماد چشم مخمور است .
خسرو ـ فرهاد : خسرو شیرین دهنان گاهی در ابیاتی که رنگ و بوی هم خواهانه دارد زیبائی ظاهری معشوق به خسرو ( خسرو پرویز در داستان فرهاد و شیرین ـ خسرو شیرین ) تشبیه می شود .
سنبل سنبل زلف نمادی برای موهای معشوق
سیب سیب زنخدان نمادی از گردی چانه . برای این عضو ترکیب چاه زنخدان نیز استفاده می شود که فرورفتگی چانه در بعضی افراد را بیان می کند .
غلمان پسران خوب روی جوان در بهشت اسلامی برای خدمتگذری مومنان بدانها اشاره شده است .
غنچه لبت چون غنچه کوچکی دهان از موارد زیبائی شناختی چهره بوده است و غنچه نمادی برای آن .
لاله لاله رخ شقایق به عنوان نماد شهادت ، نماد داغداری ، نماد پیاله گیری و نماد زیبائی برافروختگی چهره معشوق .
لعل لعل لب نمادی برای براق بودن و زیبائی لب
لولی امان کین لولیان مست آشوب کولی نمادی برای لاقیدی ، آشفتگی و آزادی گرایی
یوسف ماه کنعانی نمادی برای زیبائی ظاهری و باطنی .
هلال هلال عید در ابروی یار باید دید نمادی برای ابروان کمانی معشوق ـ بیشتر همراه نماد ماه می آید و نماد قدح .
هندو هندوی خال خال هندو اشاره به غلامهای هندوی سیاه رنگ که طرف تشبیه زلف و خال واقع می شدند . مراد از هندو پیرو آئین قدیم هند نیست بلکه به معنی هندی و فرد سیاه آمده است .
یاسمن سمن سمن بویان غبار غم چو بنشینند ، بنشینند نمادی از خوشبویی و لطافت ایضاً نسترن نسرین نیز همین معنا را می بخشد .
مطرب مطرب عشق به عنوان نمادی برای آواز خوانی و ساقی گری .
شاید در بسیاری از تصاویر ساخته شده توسط شاعران قدر ایرانی نمونه های بسیاری باشد که به عنوان نماد و سمبل استفاده شوند ولی اهم آنها ذکر گردید . ذکر چند مسأله نیز خالی از لطف نیست .
استفاده از وسایل و آلات جنگی در اشعار اولیه بیشتر به دلیل جنگاور بودن معشوق ها بوده است و با ورود و شیوع این امر در میان عموم مردم نمادها کم کم پخش شده و با ورود دوره ی معاصر از نماد مذکر عیناً به نماد مونث تبدیل شده اند ! نکته دوم اینکه در بررسی تاریخی سودامی در ایران این امر به صورت هم خواهی شباهت زیادی به ؟ آنچه در یونان اتفاق می افتاد دارد اما این امر با گذاشتن قرون به نوعی از پروفیلی منجر می شود بطوریکه ریشه هایی از آن هنوز هم در بعضی مناطق به طور شرم انگیزی وجود دارد !
اما در هنر مغرب زمین نمادها به چند دسته قابل تقسیم اند :
نمادهای طبیعی که بر گرفته از طبیعت هستند و بیشترین سطح نماد ها را تشکیل می دهند . و بی شک رابطه ی هنر با طبیعت گرائی ( ناتورالیزم ) و گرایشات آن در هنر مغرب زمین دارند . اجسام به عنوان نماد و رنگ ها بخش های دیگری از این نماد ها را تشکیل می دهند . چنانچه گفته آمد نمادها اصل مذکر در هنر و ادبیات غرب ، خورشید ، شمشیر ، نیزه ، زوبین ، پیکان ، تیر ، دماغه کشنی ، ستون ، دیرک ، مخروط ، آتش ، شعله مشعل ـ نهایتا صلیب شکسته اند . اما تنها برخی از اینها به عنوان نماد سودامی مورد استفاده قرار گرفته اند .
بررسی نقاشی های سودامی به ما این امکان را می دهد که توافق هنر و مطرح سمبل ها را در غایت اندیشه ورزی به تماشا بنشینیم . از آنجا که پرداختن به تاریخ ادبیات یا تاریخ هنری سودامی نیت این مقاله نبوده و سنت لذا به لیان نمادها و مطرح کردن آنها می پردازیم و در متن موضوع اگر نکته ای به نظر رسید ذکر می گردد .
هلال ( crescent ) که در نمادهای شرقی نیز استفاده می شد نمادی برای امتیاز برابر و بعضی جاها نماد مادر کبیر است . هلال در نقاشی های سورئالیسی بصورت مات یا روشن در گوشه هائی از نقاشی به چشم می خورد .
ماه ( moon ) از نمادهای مشترک است و چنانچه گفته شد در فرهنگ مختلف به مذکر یا مونث خوانده می شود . در ادبیات غرب اگر چه مظهر نیروئی مونث است اما در ستاره شناسی به منزله نمادی برای روح حیوان ، جایگاه احساسات و نزدیکی جنسی محسوب می شود . ماه نمادی برای بی مرگی و ابدیت است تجدید حیات جاودانی خور داراست . این نماد بیشتر در نقاشی های آفریقائی به عنوان نماد مذکر مطرح می شود . در نمادهای منطقه اقیانوسیه هم علاوه بر مذکر بودن نماد به عنوان نمادی برای جوانی ابدی به کار می رود . ماه به صورت حلقه ای در پشت سر نقاشی مرد یا در ترکیب نقاشی ها مورد استفاده قرار گرفته است .
لک لک ( stork ) در نقاشی های غرب نماد زندگی نو می باشد و معمولا در فضاهائی که مربوط به روابط جنسی و شروع این روابط است در متن طرح یا حاشیه لحاظ می گردد .
پلیکان ( pelican ) این نماد نیز مانند سمبل لک لک علاوه برنوزائی و آغاز زندگی نو از آنجا که تصور می کردند این پرنده با خون خود فرزندانش را خوراک می دهد مظهر قربانی ، شفقت و ترحم است . پلیکان در این دسته از نقاشی ها معمولا با جوجه هایش به تصویر در می آید . ظاهراً ارتباطی که می شود ما بین این نماد با سودامی و هم خواهی برقرار دانست علاوه بر نوزائی و شروع یک زندگی جدید ارتباط ذهنی افراد با بقای نسل را که در این مورد به نوعی در نظر گرفته نمی شود را نشان می دهد .
پروانه ( Batterfly ) تصور خود مذکر در قالب پروانه ، بیرون آمدن از پیله ، پرواز با بال پروانگی همه در این نقاشی ها به تصویر کشیده می شوند . نماد پروانه به بی مرگی و تولد دوباره در باور سنتی جهان بر می گردد . در نمادهای چینی نیز پروانه نشانه ی شادی بسیار ، مظهر زیبائی مفرط شناخته می شود .
بال ( wing ) از سمبل های جهانی و بسیار مشهور به حساب می آیند . از آنجا که در نقاشی های فرشته گان اسب ها ، پرندگان دیده می شوند نشانگان بسیاری را در خود دارند .
بال علاوه بر نماد پرواز فکر ، اراده ی انسان را نیز می رساند . بالدار علاوه بر اینکه به صورت فرشته در می آید در ذات خویش آزادی طلبی و پیروزی را به همراه دارد .
طاووس ( peacock) از نمادهای مشترک است که هم در نماد های هندی و ایرانی و نیز در نمادهای غربی دیده می شود . مظهر و نماده طبیعت دوگانه و ثنویت است . در نمادهای هندی وقتی ایزد کامه ( kama) یا همان ایزد عشق ورزی بر طاووس سوار است مظهر هوس بی پایان است . مار با پیچیدن به پای او و پنهان شدن زیر بالهایش از جهنم به بهشت وارد شد پرنده ی نفرین شده و مغضوب شده به حساب می آید . نشستن بر دامن طاووس ، یا داشتن پرهای طاووس مانند در نقاشی های شرق و غرب دیده می شود .
گوزن ( Deer ) از نمادهای بسیار گویا و پر استفاده در نقاشی های مغرب زمین و از نمادهای اصلی هم خواهی محسوب می شود . انسان در نزد گوزن ـ داشتن شاخهای گوزنی ، ( انسان ـ گوزت ) ، همه در نقاشی ها دیده می شوند . گوزن در کنار درخت حیات به تصویر کشیده می شود . و در آیین بودائی چینی هم معنی بیماری عشق را دارد . در فرهنگ سُلتی ایزد بانوی فلیداس (flidass ) که ایزد بانوی شهوترانی است به ارابه ای سئار می شود که گوزن ها آن را می کشند . در همین فرهنگ گوزن قرمز (stag ) نماد قوی جنسی مرد به حساب می آید . در مسیحیت نشانه پاکی زندگی ست ( سانتا کلاس و سورتمه ی گوزن کشش ) . در فرهنگ هیتی نیز مرکب یزدان نرینه حمایتگر است . ایزد حیوانات روی گوزن قرمز می ایستد . انزوا و پاکی نیز از معانی این نماد هستند .
شاخ ( horns ) در کمتر نقاشی و طرحی که مربوط به هم خواهی باشد می توان نبود آنرا احساس کرد . انسان شاخدار ( به خصوص شاخهایی شبیه شاخهای گوزن ) نماد قوه باه و باروی است . این نماد از کهترین الگوها به شمار می رود و به همین معانی بوده است . بعدها انگشتان شاخها نماد رسوائی ، فساد و فحشا تبدیل شدند و مسیحیت ایزد شاخدار را با اهریمن و نیروی شر تطبیق داد . اما به هر حال فارغ از این نام گذاری های دوره ای شاخ نماد نیروی فوق طبیعت است شاخ در نقش هلال قمر همراه با ایزد ایس ( isis ) و نوت (Nut ) بانوان آسمانی خلاصه می شود .
اسب ( Horse ) از نمادهای متاخر سودامی محسوب می شو.د . دو حصلته است . هم نماد زندگی و هم نماد مرگ . به اندیشه و خرد و نجابت تاویل می شود . در عین حال نور و ذات حیوانی و عزیزی را نیز می رساند در کهن الگوهای جدید به عنوان قربانی جای گاو را می گیرد . زیرا هم نشانه آسمان و ایزدان باروی ، قوه باه و باروری مذکرز است و هم نشانه ی جهان زیرین و مرطوب . سوار کاری با اسب نوازش است و تلفیق مو و یال انسان ـ اسب از طرح های عام این نقاشی ها هستند .
سگ ( Dog ) نمادی است که وقتی همراه با آتش باشد یا به نوعی تداعی گر آتش و شعله به نماد جنسی تبدیل می شود زیرا که آتش و نیروی جنسی با هم در پیوندند . در فرهنگ مسیحیت سنتی به وفاداری و نماد ازدواج نیز مشهور بوده است .
شیشه (sward) از نمادهای اصل مذکر محسوب می شود . و در نقاشی ها به صورت نمادی برای تکیه بر آن نقاشی می شود .
در نماد رنگ آمیزی نیز هر چند تمام رنگ ها در این نقاشی ها با توجه به ذات خود نما درنگ تاویل می شوند اما استفاده از رنگ قرمز بسیار مشهود است . رنگ قرمز که باز از نماد های اصل مذکر است عشق ، لذت ، تهیج جنسی و تجربه حیات را با خود دارد . و در اکثر نقاشی ها بیشترین رنگ مورد استفاده است .
کیمیاگری
کیمیاگری هم به معنای شکل اولیه تحقیق در طبیعت است و هم شاخه فلسفه و روحانیت که هر دو دارای عناصری از شیمی، فلزکاری، فیزیک، پزشکی، اخترشناسی، نمادشناسی، عرفان، اعتقاد به عالم ارواح و هنر هستند. کیمیاگری در بینالنهرین، مصر باستان، ایران، هند، و چین، در یونان در کلاسیک و در روم، در تمدن اسلامی، و سپس در اروپا تا قرن ۱۹ – به صورت یک شبکه پیچیده از مکاتب و نظامهای فلسفی در طول دست کم ۲۵۰۰ سال رواج داشته است.
کیمیاگری غربی همواره ارتباط تنگاتنگی با هرمتیسیزم، یک نظام فلسفی و روحانی که ریشههای آن در هرمس تریسمجیستوس، خدا و کیمیاگر اسطورهای مصری-یونانی همتایی است. هر دو رشته بر ظهور روسیکروسینیزم، یک جنبش مهم مخفی در قرن هفدهم تاثیر گذاشتند. در اوایل عصر جدید، همزمان با تبدیل کیمیاگری به شیمی، جنبههای عرفانی و سحرآمیز کانون توجه کیمیاگری روحانی مدرن واقع شد، که در آن کار با مواد صرفا به عنوان نمادهای دگرگونی روحانی در نظر گرفته میشود.
امروزه، این شاخه به خاطر جنبههای عرفانی، اسرارآمیز و هنری آن عموما مورد توجه مورخان علم و فلسفه قرار دارد. با این وجود، کیمیاگری یکی از منادیان اصلی علوم جدید بوده، و بسیاری از مواد و فرایندهای کیمیاگری باستان همچنان نقطهاتکای صنایع شیمی و فلزکاری مدرن است.
گرچه کیمیاگری اشکال متعددی دارد، در فرهنگ عمومی اغلب از آن در داستانها، فیلمها، و بازیها به عنوان روند مورد استفاده برای تبدیل سرب (یا دیگر فلزات) به طلا یاد میشود.
کیمیاگری به عنوان ابزار تحقیق در طبیعت
برداشت عمومی از کیمیاگران این است که آنان شبه عالم، دروغگو و شیاد تلقی میشدهاند، که تلاش میکردند سرب را به طلا تبدیل کنند، و بر این باور بودند که جهان از چهار عنصر آب، باد، خاک و آتش تشکیل شده و بیشتر وقت خود را صرف ترکیب داروها، سموم، و شربتهای معجزهآسا و اسطورهای میکردند.
گرچه برخی از کیمیاگران در واقع متقلب، دروغگو و شیاد بودند، اما بیشتر کیمیاگران را محققان زیرک و دانشمندان سرشناس همچون اسحاق نیوتن و رابرت بویل تشکیل میدادند. بدعتگزاران به دنبال بررسی ماهیت مواد و فرایندهای شیمیایی بودند. آنها میبایست به آزمایش، دانش سنتی، قواعد سرانگشتی— و اندیشه فرضی برای کشف اسرار جهان مادی متوسل میشدند.
همزمان، کیمیاگران به وضوح میدانستند که “چیزی” در فرایندهای شیمیایی، حتی در عمیقترین تغییرات حالت و ظاهر فیزیکی حفظ میشد؛ یعنی اینکه، آن مواد دارای برخی “اصول” بودند که تحت اشکال متعدد خارجی مخفی شده، و از طریق استفاده صحیح نمودار میشدند. در طول تاریخ این رشته، کیمیاگران تلاش کردهاند به ماهیت این قواعد پی ببرند، و نظم و ترتیبی در نتایج آزمایشهای شیمیایی آنها — که اغلب توسط واکنشگرهای ناخالص یا ضعیف، فقدان ابزار سنجش کیفی، و نامگذاری گیجکننده و بیثبات تقلیل مییافت، پیدا کنند.
اهداف کیمیاگری
۱- تبدیل عناصر فلزی به طلا و نقره
۲- خلق اکسیری که حیات را برای مدتی نامحدود طولانی میکرد
۳- تغییر ماهیت زندگی انسان
کیمیاگری به عنوان یک شاخه فلسفی و روحانی
مهترین اهداف کیمیاگران تبدیل فلزات رایج به طلا و نقره، و نیز خلق یک ” نوشدارو،” یعنی دارویی بود که تمام بیماریها را درمان کرده و زندگی را به مدت نامحدودی طولانی کند. گرچه اینها تنها موارد استفاده از این علم نبودند، اما این اهداف بیش از همه ثبت شده و شناخته شده است. کیمیاگران اروپا از قرون وسطی، زمان بسیاری صرف جستجو برای یافتن “[سنگ فلاسفه]]”، یعنی مادهای اسطورهای کردند که تصور میشد بخش اصلی هر دوی آن اهداف باشد. تصور میشد سنگ فلاسفه میتواند به نحو اسرارآمیزی دانش کیمیاگران را افزایش داده به نحوی که بتوان از طریق آن به هر چیزی دست یافت. کیمیاگران در طول قرنها از وجهه و حمایت بسیاری برخوردار بودند، گرچه این پشتیبانی صرفا به واسطه پیگیری این اهداف، یا تفکر رمزآلود و فلسفی حاکم بر فعالیت آنان نبوده است. بلکه این شهرت بیشتر به خاطر حاصل این جهانی بود که آنان برای صنایع “شیمی” زمان خود — یعنی اختراع باروت، آزمایش و تصفیه سنگ معدن، فلزکاری، تولید جوهر، رنگینه، رنگ، و مواد آرایشی، دباغی چرم، تولید سرامیک و شیشه، عصارهگیری و تولید نوشیدنیجات داشتند. (به نظر میرسد که تهیه “نوشیدنی قوی”، “آب حیات”، “تجربه” تقریبا رایجی در میان کیمیاگران اروپایی بودهاست).
از سوی دیگر، کیمیاگران هرگز تمایلی به جداسازی جنبههای فیزیکی (شیمیایی) صنعت خود از تفسیرات متافیزیکی را نداشتند. در حقیقت، از روزگار قدیم تا عصر جدید، فیزیک بدون جنبههای ماورایطبیعی به اندازه متافیزیک فاقد جلوه فیزیکی نارضایتآمیز بود. از یک سو، فقدان اسامی رایج برای مفاهیم و فرایندهای شیمیایی، و 且 渔ی کاری، منجر شد کیمیاگران اصطلاحات کتاب مقدس و اسطورهشناسی، اخترشناسی، علوم اسرارآمیز، و دیگر حوزههای اسطورهای و محرمانه را به عاریت بگیرند؛ به نحوی که حتی سادهترین دستورالعمل شیمیایی همانند یک طلسم پیچیده و سحرآمیز قرائت میشد. علاوه بر این، کیمیاگران در این امور به دنبال چارچوب نظری بودند تا بتوانند مجموعه حقایق آزمایشی از هم گسیخته و فزاینده خود را در آن جای دهند.
از قرون وسطی، برخی از کیمیاگران به طرز فزایندهای این جنبههای متافیزیکی را به عنوان بنیان راستین کیمیاگری در نظر گرفته و ماده شیمیایی، حالتهای فیزیکی، و فرایندهای مواد را به عنوان استعاره از ماهیتها، حالات و تغییر ماهیتهای روحانی مدنظر قرار دادند. بنابراین، هم تبدیل فلز رایج به طلا و هم نوشداروی عمومی نماد تکامل از یک حالت ناقص، فسادپذیر و بیدوام به یک حالت کامل، سالم، فسادناپذیر و جاودانه هستند؛ و سنگ فلاسفه نیز بیانگر کلید اسرارآمیزی بود که این تکامل را ممکن میساخت. در مورد خود کیمیاگر نیز، هدف دوگانه نماد تکامل وی از جهل به روشنگری بود، و سنگ نیز نشاندهنده یک واقعیت یا قدرت روحانی پنهان بود که میتوانست به آن هدف بینجامد. در متونی که با این نگرش نگاشته شدهاند، نمادهای کیمیا، نمودارها، و تصاویر متنی از آخرین فعالیتهای کیمیاگران عموما دارای لایههای چندگانه معنا، تمثیل، و اشاراتی به دیگر آتار رمزآمیز است؛ و باید برای کشف معنای آنها به نحو مقتضی آنها را رمزگشایی کرد.
برخی محققان انسانگرا اکنون این تمثیلهای متافیزیکی و روحانی را به عنوان واقعیترین و ارزشمندترین جنبه کیمیاگری در نظر گرفته، و حتی مدعی شدهاند که تبدیل کیمیاگری به شیمی “تباهی” سنت سحرآمیز اولیه بود. کیمیاگران روحانی معاصر چنین عقیدهای دارند. بیشتر دانشمندان، از سوی دیگر، نگرشی عکس این نگرش دارند: از نظر آنان، گذر از بخش مادی کیمیاگری به شیمی معاصر “”مسیر درست” در تکامل رشته بود، و شاخه متافیزیکی کیمیاگری “چرخش نادرستی” بود که به ناکجاآباد میانجامید. با این وجود، در هر یک از این دو عقیده، تفسیر سادهلوحانه برخی حرفهایها یا امیدهای واهی که دیگران تبلیغ میکردند نباید کمکهای کیمیاگران راستین را تضییع کند.
کیمیاگری به عنوان اخترشناسی
کیمیاگری از همان روزهای نخست، رابطه نزدیکی با اخترشناسی داشته است—که در جهان اسلام و در اروپا، عموما همان مکتب اخترشناسی بابلی-یونانی بوده است. نظامهای کیمیاگری اغلب بر این فرض استوار بود که هر یک از هفت سیاره که قدیمیان از آن تحت عنوان “نشان اخترشناختی” یاد میکردند با فلز خاصی در ارتباط بود. برای جزئیات بیشتر رجوع شود به مقاله جداگانهای در مورد اخترشناسی و کیمیاگری. هرمنیتیسیزم با هر دوی اخترشناسی و جادو مرتبط بود. “هر چیزی که یکبار اتفاق میافتد دیگر هرگز اتفاق نخواهد افتاد. اما هر چیزی که دوبار اتفاق بیفتد قطعا بار سوم نیز اتفاق خواهد افتاد.” سخنی از یک کیمیاگر.
===کیمیاگری در عصر دانش===تا قرن هجدهم، کیمیاگری در اروپا یک علم جدی تلقی میشد؛ به عنوان مثال، اسحاق نیوتن بیشتر وقت و آثار خود را به کیمیاگری اختصاص داد (رجوع شود به مطالعات سری اسحاق نیوتن) تا به اپتیک یا فیزیک، که وی بیشتر شهرت خود را مدیون آن است. دیگر کیمیاگران سرشناس غرب عبارتند از راجر بیکن، سنتتوماس آکویناس، تایکو براهه، توماس براون، و پارمیجیانینو. سقوط کیمیاگری در قرن هجدهم همزمان با ظهور شیمی مدرن، که چارچوب دقیقتر و قابل اعتمادتری برای تبدیل مواد و طب در قالب طرح کلی جهانی بر مبنای مادهگرایی خردگرا فراهم میآورد آغاز شد.
در نیمه نخست قرن نوزدهم، یک شیمیدان سرشناس، به نام بارون کارل ریچنباخ، بر روی مفاهیمی نظیر مفاهیم کیمیاگری قدیم، همچون نیروی قصیده کار کرد، اما تحقیق وی جایی در علوم شناخته شده برای خود نیافت.
تبدیل مواد، طلای قدیمی کیمیاگری، در قرن بیستم یعنی زمانی که فیزیکدانان توانستند از طریق یک واکنش اتمی اتمهای سرب را به طلا تبدیل کنند بار دیگر مطرح شد. با این وجود، اتمهای جدید طلا، ایزوتوپهای بی ثباتی بودند، که تنها پنج ثانیه دوام یافته و پس از آن تجزیه میشدند. اخیرا، گزارشهایی در ارتباط با تبدیل عناصر به صورت آزمایشی—از طریق الکترولیز یا خلاء صوتی— محور بحث گداخت سرد در سال ۱۹۸۹ بوده است. هیچیک از این اداعاها هنوز به نحوی قابل اعتماد تکرار نشده است.
نمادگرایی کیمیا گهگاه در قرن بیستم مورد استفاده روانشناسان و فلاسفه قرار گرفته است. کار جانگ بار دیگر نمادگرایی و نظریه کیمیا را بررسی کرده و معنای درونی کیمیاگری را به عنوان مسیر معنویت مطرح کرد. فلسفه ، نمادها و روشهای کیمیاگری در پسامدرن، همچون جنبش عصر جدید شاهد رنسانس خود بوده است.
کیمیاگری به عنوان موضوع تحقیق تاریخی
تاریخ کیمیاگری تبدیل به یک رشته دانشگاهی مهم شده است. مورخان با “رمزگشایی” زبان رمزآلود و مبهم کیمیاگران، آگاهی بیشتری از ارتباطات فکری بین این رشته و دیگر جنبههای تاریخ فرهنگ غرب، همچون جامعهشناسی و روانشناسی جامعه خردگرا، علوم اسرارآمیز، اعتقاد به عالم ارواح، روسیکروسینسم، و دیگر جنبشهای مرموز، رمزنویسی، جادوگری، و تکامل علوم و فلسفه به دست میآورند.
ریشهیابی
{{Wiktionarypar|کیمیاگری]] واژه “کیمیاگری” از عربی al-kîmiyaˀ or al-khîmiyaˀ (الکیمیا یا الخیمیا، همچنین فارسی “کیمیا” به معنای “طلا”) احتمالا از افزودن حرف تعریف “ال” به واژه یونانی، “خمیا” (÷çìåßá) شکل گرفته است.تصور میشود این واژهمچنین با واژگان یونانی همچون “خیئین” به معنای “ریختن” و “خومیا” به معنای “روی هم ریختن”، “روی هم پاشیدن”، “ذوب کردن”، “آلیاژ کردن”، و “خوماتوس”، به معنای “چیزی که بیرون ریخته میشود، شمش” مرتبط باشد. یکی از احکام دایوکلتیان، که در حدود سال ۳۰۰ پس از میلاد در یونان نوشته شده است، علیه “نوشتههای مصریان باستان، در مورد انجام “خمیا” [تبدیل] طلا و نقره” سخن میگوید. همچنین (مصرشناس ای والیس باج) پیشنهاد کرده است که واژه عربیal-kîmiyaˀ در حقیقت به معنای “[دانش] مصری” است، که از زبان قبطی واژه “”کمه” (یا معادل آن در گویش قرون وسطایی بوهایری “خمه”،) را برای “مصر” به عاریت گرفته است. واژه قبطی از واژه “کمی” برگرفته از جدید اقتباس شده، که خود از واژه باستانی مصری “کمت” برگرفته شده است. واژه باستانی مصری هم به کشور و هم به رنگ “سیاه” (مصر در مقایسه با “سرزمین سرخ”، که به بیابانهای اطراف این کشور اطلاق میشد، “سرزمین سیاه” نام داشت)؛ بنابراین این ریشهشناسی میتواند توضیح خوبی برای “جادوی سیاه مصر” نیز باشد. با این وجود، به گفته مان، این نظریه ممکن است نمونهای از ریشهشناسی قومی باشد.
کشف این نکته که تیزاب سلطانی، ترکیبی از اسید نیتریک و اسید هیدروکلریک، میتواند عالیترین فلزات یعنی طلا را حل کند، تصورات کیمیاگران را در طول هزاره بعد شکل داد.
فلاسفه مسلمان همچنین کمکبسیاری به هرمتیسیزم کیمیاگری داشتند. تاثیرگذارترین محقق در این زمینه بدون شک جابرابن حیان (به لاتین جبروس، و به انگلیسی جبر) بود. هدف نهایی جابر تکوین، تولید مصنوعی حیات در آزمایشگاه کیمیاگری، تا سرحد حیات انسانی بود. او هر یک از عناصر ارسطو را در قالب چهار کیفیت “گرما”، “سرما”، “خشکی” و “رطوبت” بررسی کرد. :Ref harvard به گفته جابرابن حیان، در هر فلز دو مورد از این کیفیتها درونی و دو مورد بیرونی است. به عنوان مثال، سرب از نظر بیرونی سرد و خشک است و این در حالی است که طلا گرم و مرطوب است. بنابراین، جابر این نظریه را مطرح کرد که، از طریق بر هم زدن ترتیب کیفیت یک فلز، فلز دیگری به دست خواهد آمد. :Ref harvard با مطرح شدن این نتیجهگیری، جستجو برای سنگ فلاسفه در کیمیاگری غرب وارد مرحله جدیدی شد. جابر مبحث معانی رمزی اعداد را تدوین کرد که به موجب آن اعداد ریشه نام یک ماده در عربی، پس از تبدیلات مختلف، با مشخصات فیزیکی عنصر دارای تناظر بود.
اکنون عموما پذیرفتهاند که کیمیاگری چین بر کیمیاگری عربی تاثیر چشمگیری بر جای گذاشته است:Ref harvard:Ref harvard,، گرچه در مورد میزان این تاثیر هنوز بحثهای بسیاری در جریان است.به همین ترتیب، آموختههای هندو نیز در کیمیاگری اسلامی مورد استفاده قرار گرفت، اما باز هم میزان و تاثیر این امر به درستی مشخص نیست.
کیمیاگری در اروپای قرون وسطی
کیمیاگری به دلیل ارتباطات قوی خود با فرهنگهای یونانی و رومی، به راحتی در فلسفه مسیحیت پذیرفته شد، و کیمیاگران قرون وسطی در اروپا به نحو چشمگیری دانش کیمیاگری اسلامی را به کار گرفتند. جربرت از اوریلاک، که بعدها پاپ سیلوستر دوم نام گرفت، (متوفی به سال ۱۰۰۳) از نخستین کسانی بود که از طریق اسپانیا علوم اسلامی را به اروپا وارد کرد. پس از وی مردانی همچون آدلارد از بث، که در قرن دوازدهم میزیست، دانش بیشتری را به اروپا منتقل کرد. اما این روند تا قرن سیزدهم عموما به ادغام علوم اسلامی در کیمیاگری اروپا محدود میشد. :Ref harvard
در این دوره در عقاید آگوستین که از جمله نخستین متفکران مسیحی بود، انحرافاتی ایجاد شد. سر آنسلم (۱۱۰۹-۱۰۳۳) یکی از بندیکتیهایی بود که معتقد بود ایمان باید بر خردگرایی پیشی بجوید، آگوستین و بیشتر خداشناسان پیش از آنسلم نیز دارای چنین عقیدهای بودند، اما آنسلم این عقیده را مطرح کرد که ایمان و خردگرایی سازگار هستند و به ترویج خردگرایی در بافتی مسیحی پرداخت. این عقیده وی زمینه را برای انفجار فلسفی فراهم کرد. پیتر آبلارد نظریه آنسلم را پیگیری کرده، و زمینه را برای پذیرش تفکر ارسطو پیش از ورود نخستین آثار ارسطو به جهان غرب فراهم کرد. مهمترین تاثیر وی بر کیمیاگری این عقیده وی بود که کلیات افلاطون دارای هویتی مجزا خارج از آگاهی انسان نیست. آبلارد همچنین بررسی تعارضات فلسفی را نظاممند کرد. :Ref harvard
رابرت گروستست (۱۲۵۳-۱۱۷۰) یکی از پیشگامان نظریه علمی بود که بعدها کیمیاگران آن را تغییر داده و مورد استفاده قرار دادند. او روشهای تحلیلی آبلارد را اتخاذ کرده و استفاده از مشاهدات، تجربیات، و نتیجهگیریها را در ارزیابیهای علمی به آن افزود. گروستست همچنین تلاش بسیاری کرد تا فاصله بین تفکر ارسطو و افلاطون را از بین ببرد. :Ref harvard
آلبرتوس مگنوس (۱۲۸۰-۱۱۹۳) و توماس آکویناس (۱۲۷۴-۱۲۲۵) هر دو دومینیک بودند که به مطالعه ارسطو پرداخته و تلاش میکردند تفاوتهای بین فلسفه و مسیحیت را از بین ببرند. آکویناس همچنین اقدامات بسیاری در حوزه توسعه روشهای علمی انجام داد. او همچنین تا حدی پیش رفت که مدعی شد امور جهانی را تنها میتوان از طریق استنتاج منطقی کشف کرد، و از آنجایی که منطق نمیتواند برخلاف خدا حرکت کند، منطق باید با الهیات سازگار باشد. :Ref harvard. این تصور برخلاف عقیده افلاطونی بود که همگان بدان اعتقاد داشته و بر اساس آن امور جهانی صرفا در اشراق الهی یافت میشد. مگنوس و آکویناس از نخستین کسانی بودند که به آزمایش نظریه کیمیاگری پرداخته، و توانستند خود نیز در زمره کیمیاگران قرار بگیرند، با این استثناء که این دو کار اندکی در حوزه آزمایش انجام دادند.
نخستین کیمیاگر واقعی در اروپای قرون وسطی راجر بیکن بود. کاری که او برای علم کیمیا انجام داد همچون کاررابرت بولی بود برای علمشیمی و گالیله برای نجوم و فیزیک. بیکن (۱۲۱۴-۱۲۹۴) وابسته به دسته راهبان فرقه فرانسیس مقدس در آکسفورد بود که علاوه بر علم کیمیا به کنکاش در فیزیک نور و زبان میپرداخت. آرمانهای فرانسیسی مبنی بر پذیرش جهان به جای پس زدن آن منجر به پیدایش اعتقادی در او شد که تجربه را بر استدلال ارجحیت می داد: “از سه چیزی که آدمی گمان می کند می تواند از اشیا دانش کسب کند یعنی: اختیار، استدلال، و تجربه، تنها آخرین آنها موثر بوده قادر به ایجاد آرامش روان است.” (Bacon p. ۳۶۷) “علوم تجربی نتایج سایر علوم را کنترل میکند وحقایقی را برملا می کند که استدلال در اصول کلی هرگز قادر به کشف آنها نخواهند بود.” :Ref harvard. به راجر بیکن آغاز جستجو در پی کیمیا و اکسیر زندگی نیز نسبت داده شده است: “در نظر خردمندان، آن دارویی که بتواند تمام ناخالصی ها و فسادپذیری ها را از فلزات پست تر بزداید، به اندازه ای می تواند فساد پذیری را از تن انسان به درآورد که زندگی اش برای قرنها به طول انجامد.” نظریه ی جاودانگی جای خود را به اندیشه ی عمر طولانی داد؛ به هر حال تصور این بود که عمر آدمی در این کره ی خاکی فقط برای این است که صبر کند و خود را برای جاودانگی اخروی در محضر خداوند آماده سازد. جاودانگی در این دنیا با اصول الهیات مسیحیت همخوانی نداشت. :Ref harvard بیکن تنها کیمیاگر سالهای اصلی قرون وسطی نبود اما مهمترین آنها به شمار می رفت. ازنتایج کارهای او کیمیاگران بیشماری طی قرون پانزده تا نوزده استفاده می کردند. سایر کیمیاگران در دوران او ویژگی های مشترکی داشتند. اولین و مشخص ترین این ویژگی ها این بود که تقریبا تمامی این افراد اعضای روحانیت بودند. و این امرصرفا بدان جهت بود که افراد معدودی خارج از مکتب (مدارس محلی) سواد بررسی کارهای برگرفته از زبان عربی را داشتند. و نیز در آن زمان فتوای کلیسا درباره ی کیمیاگری، استفاده از آن به عنوان روش مناسبی برای کنکاش در خداشناسی و گسترش آن بود. کیمیاگری مورد علاقه ی اقشار کثیری از روحانیت مسیحی بود چرا که در آن زمان که مردم تازه داشتند درباره ی عقل گرایی چیزهایی می فهمیدند، علم کیمیا دیدگاهی عقلانی از جهان را ارائه میداد. :Ref harvard
از این رو تا پایان قرن سیزدهم علم کیمیا به اسلوب فکری نسبتا ساختار یافته ای تبدیل شده بود. اساتید به تئوریهای عالم کبیر-عالم صغیر هرمس اعتقاد داشتند، بدین معنی که معتقد بودند فرایندهایی که بر روی کانیها و سایر مواد اثر گذارند می توانند بر بدن انسان نیز اثر کنند (مثلا، اگر انسان بتواند راز خالص کردن طلا را بیابد، پس می تواند راهی برای پالودن روح انسان نیز به کاربندد. آنها به چهار عنصر و چهار ویژگی آن گونه که در بالا ذکر شد معتقد بودند، و نیز عادت داشتند که افکار خود را با نوشتاری پوشیده در مجموعه ی پیچیده ای از زبان حرفه ای در میان دامهایی برای گمراه کردن افراد غیر متخصص پنهان کنند. سرانجام، کیمیاگران هنر خود را به کار بستند یعنی عملا مواد را آزمایش کردند و مشاهده ها و تئوریهایی در باره ی چگونگی عملکرد جهان ارائه دادند. کل فلسفه ی آنها بر این اساس بود که معتقد بودند روح آدمی پس از هبوط آدم درونش قسمت شده است. با خالص کردن دو بخش از روح خود، آدمی می تواند به خدا بپیوندد. :Ref harvard
این دیدگاه ها در قرن چهارده به شدت تغییر کردند. ویلیام اوکامی، راهب فرانسیسی از آکسفورد متوفی در سال ۱۳۴۹ میلادی، دیدگاه Thomist تطابق میان ایمان و استدلال را به شدت مورد نکوهش قرارداد. دیدگاه او که امروزه در بسیاری از موارد مورد قبول واقع شده است، این بود که خداوند را می بایست تنها با ایمان قبول داشت؛ خداوند را نمی توان به استدلال انسان محدود کرد. البته این دیدگاه اشتباه نبود مشروط بر اینکه انسان برهان خداوند نامحدود در برابر توانایی محدود استدلال انسان را پذیرفته باشد، اما عملا این امر کاربرد علم کیمیا را در قرون چهارده و پانزده از بین برد. :Ref harvard. پاپ جان ۲۲ در اوایل قرن ۱۳ حکمی علیه کیمیاگری صادر کرد که عملا مانع از کار در حوزه ی کیمیا برای کارکنان کلیسا شد. :Ref harvard تغییرات آب و هوایی، وبا، و افزایش جنگ و خشکسالی که از مشخصه های این قرن بودند نیز بدون شک به طور کلی مانع پیگیری فلسفی موضوع می شدند.
Solomon's Knot- حلقه سلیمان
حلقه سلیمان - Solomon's Knot یا Comacine Knot
این نماد یکی از پر استفاده ترین و قدیمی ترین نمادهای موجود است که در بسیاری از آثر هنری و معماری از آن استفاده شده است
این نماد که از حلقه های درهم بافته بی انتها تشکیل شده در بسیاری از کنیسه ها به عنوان نماد یروان سلیمان بکار رفته است. در هم تنیدگی طرح های این نماد موجب سختی کشیدن آن بوده است.
گفته می شود این نماد در قرون وسطی به عنوان یک نشان خاص معمار سنگتراش ایتالیایی به نام *Comacines بوده که او این نماد را با معانی اسرارآمیزی در هم آمیخته و از آن به عنوان نمادی از حرکت درونی و درهم تنیدگی فضا و زمان استفاده کرده است.
نمادهای مرتبط: صلیب شکسته ، سپر در هم تنیده
* بنابر نوشته های فراماسونری او یکی از پیش قراولان فراموش خانه ها بوده است.
این نماد یکی از پر استفاده ترین و قدیمی ترین نمادهای موجود است که در بسیاری از آثر هنری و معماری از آن استفاده شده است
این نماد که از حلقه های درهم بافته بی انتها تشکیل شده در بسیاری از کنیسه ها به عنوان نماد یروان سلیمان بکار رفته است. در هم تنیدگی طرح های این نماد موجب سختی کشیدن آن بوده است.
گفته می شود این نماد در قرون وسطی به عنوان یک نشان خاص معمار سنگتراش ایتالیایی به نام *Comacines بوده که او این نماد را با معانی اسرارآمیزی در هم آمیخته و از آن به عنوان نمادی از حرکت درونی و درهم تنیدگی فضا و زمان استفاده کرده است.
نمادهای مرتبط: صلیب شکسته ، سپر در هم تنیده
* بنابر نوشته های فراماسونری او یکی از پیش قراولان فراموش خانه ها بوده است.
سری فیبوناچی - Fibonacci Sequence
سری فیبوناچی مجموعه ای از اعدادند که از جمع دو عدد قبل از خود پدید می آیند:
1و 1و 2 و 3 و 5 و 8 و 13 و 21 و 34 و 55 و 89 و 144 و ...
این سری که به سری فیبوناچی مشهور است، رابطه تنگاتنگی با نسبت طلایی یا عدد فی دارد چرا که با تقسیم هر عدد بر عدد قبلی نسبت طلایی بدست می آید. ( به عنوان مثال عدد 89 تقسیم عدد 55 برابر است با 1.618181818 )
همانگونه که پیشتر اشاره شده نسبت طلایی در جای جای طبیع همچون خانه مارپیچی شکل حلزون های مناطق گرمسیری، بدن انسان، الگوی رشد گیاهان و ساختار موکول DNA مشاهده می شود. همچنین در بسیاری از آثار هنری و معماری مانند معبد پارتنون آتن و تابلوی شام آخر داوینچی نیز بکار رفته است.
الگوی مارپیچ طبیعت
¤ نوشته شده در ساعت <#time#> توسط
|+| پيام هاي ديگران ( نظر بدين )
جمعه، 1 دی، 1385
آتش (تیغ) - Fire - Blade
آتش
مثلث روبه بالا در کیمیاگری نماد آتش است. آتش، یکی از عناصر چهارگانه حیات، گرم و خشک است و نماد احساسات عمیق و آتشین همچون عشق، نفرت، تعصب، خشم، ترحم، دلسوزی و مانند اینها و نیز آرزوهای معنوی و روحانی (و تلاش برای پیشگویی کردن) است.
در بسیاری از فرهنگ ها مثلث که نشانه ایست از نیرویی افزاینده نماد آتش است.
مثلث روبه بالا نمایانگر نیرو و انرژی در حال افزایش است. گاهی آتش بوسیله شمشیر و یا چاقو نمایش داده می شود.
مطابق با عقاید کیمیاگری پاراکلسیان، سمندر روح آتش است.
نماد آتش از نماد جادویی و قرون وسطائی مهر سلیمان مشتق شده است.
ماه ها و صور دایره البروج که به آتش وابسته هستند عبارتند از: حمل، اسد (شیر)، قوس (کماندار)
مثلث آتش در یک نقاشی تبتی
¤ نوشته شده در ساعت <#time#> توسط
|+| پيام هاي ديگران ( نظر بدين )
جمعه، 1 دی، 1385
مثلث آب (مثلث حیات) - Water Triangle
مثلث آب
نماد سحر آمیز آب یک مثلث وارونه است که نشان دهنده جریان رو به پایین است. مثلث وارونه یکی از کهن ترین نمادهای زنانگی است و نمایش آلت تناسنلی زنانه است.
آب – یکی از عناصر چهارگانه حیات – سرد و مرطوب است و نمادیست از بینش و شهود، ضمیر ناخودآگاه و در نهایت پدید آورنده نیروهای رحم. (قدرت باروری)
مثلث آب، معمولا بصورت یک جام یا پیاله نمایش داده می شود.
¤ نوشته شده در ساعت <#time#> توسط
|+| پيام هاي ديگران ( نظر بدين )
جمعه، 1 دی، 1385
مرد ویترو وین - Vitruvian Man
" از ریشه های موهایش تا زیر چانه اش یک دهم بلندی مرد است، از زیر چانه اش تا بالای سرش یک هشتم قد اوست، از بالاس سینه اش تا ریشه های موهایش یک هفتم قد اوست."
- از یادداشت های لئوناردو
مرد ویترووین
اگرچه این تصویر توسط لئوناردو داوینچی هنرمند معروف دوران رنسانس کشیده شده ولی در واقع به نام معمار رومی که آن را ابداع کرد یعنی ویتروویوس نام گذاری شده است.
ویتروویوس یکی از طرفداران هندسه مقدس فیثاغورثی بود و پرستشگاه هایی را بر اساس قسمت های مختلف بدن انسان طراحی کرد چرا که معتقد بود در این صورت آنها کامل و بی عیب خواهند بود. این کمال – طبق نوشته های ویتروویوس – ناشی از این واقعیت بود که دست ها و پاهای گسترده شده یک انسان بی عیب و نقص و متناسب، هم درون یک دایره قرار می گیرند و هم درون یک مربع.
بر اساس عقاید فیثاغورثی، دایره بیانگر جهان روحانی و غیر مادی است و مربع نماد ماده و هستی. بنابراین بدن انسان نماد پیوند کامل روح و ماده است که در تناسب قسمت های مختلف او منعکس شده است.
داوینچی یکی از ده ها هنرمندی است که تلاش کرد تا مرد کامل ویترو ویوس را رسم کند و نیز تنها کسی است که موفق به این کار شد و به نظر می رسد طرح او دقیق ترین نمایش از بدن انسان است.
مرد ویترووین اثر لئوناردو داوینچی، یکی از معروفترین نقاشی ها در جهان
مرد ویترووین اثر لئوناردو داوینچی، یکی از معروفترین نقاشی ها در جهان
یکی از اولین تلاش ها برای ترسیم مرد کاملا متناسب، اثر سزار سزاریانو
یکی از اولین تلاش ها برای ترسیم مرد کاملا متناسب، اثر سزار سزاریانو
اشتراک در:
پستها (Atom)