کافه تلخ

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

زمان ديني


فصل دوم: زمان ديني

مفهوم «ابد» در متن تورات
به روايت تورات، پس از چشيدن ميوه‌ي معرفت توسط آدم، خداوند خدا به آدم گفته بود:
«تو از خاك هستي و به خاك باز مي‌گردي»

اين ظاهرا نخستين نتيجه‌ي گوهر آگاهي در آدم است كه مي‌تواند از مرگ خويش آگاه شود. همچنين از كهن‌ترين آيات كتاب مقدس نيز شمرده مي‌شود. غير از اين، نكته‌ي قابل تامل ديگر در اين متن اينكه «مرگ» رجعتي به سوي خداوند خدا نيست، بلكه بازگشتي به خاك است. «رجعت» يا «بازگشت» به معناي رسيدن به نقطه‌ي آغاز است كه آن نقطه‌ي آغاز، پايان هم هست. همينجا است كه «زمان» صورت دايره پيدا مي‌كند، و به تعبير كتاب جامعه، همه چيز دور زنان به همان جاي نخستين خود باز مي‌گردد.

دست نيافتن آدم به درخت جاودانگي كه در داستان آفرينش آمده، سبب شد تا آدم قبل از رسيدن به خط پايان زندگي، و پيش از بازگشت به خاك، از طريق توليد نسل، خود را در آيندگان تداوم بخشد. به اين گونه، نوعي همانندي ميان چرخه‌هاي طبيعت و چرخه‌هاي زندگي آدم پديد آمد. آفتاب غروب مي‌كند، اما باز به جاي اول خود باز مي‌گردد و از نو روز آغاز مي‌شود. بهار مي‌گذرد، تابستان هم به زودي سپري مي‌شود، اما در بهار ديگر باز زندگي جان مي‌گيرد و آن بذرها كه بوته‌هاي سال قبل به خاك سپرده بودند سر بر مي‌آورند و اين چرخه هيچگاه از چرخيدن باز نمي‌ماند.

احتمالا واژه «ابد» در نسبت با چرخش مدام حيات با همين تلقي شكل مي‌گيرد. اين واژه در اصل ظرف زمان است به معناي «هميشه» و «جاودانه»[1]. شايد بتوان گفت كه «ابدالآباد» به معناي جاودانه‌ي جاودانه‌ها باشد. از اين جهت واژه «ابدالآباد» در تورات، پيش از آنكه توضيحي براي بقاي مخلوقات باشد بيشتر توصيفي براي ذات خداوند(يهوه) است[2] رابطه‌ي اين اصطلاح با هستي، و سپس با انسان، به نوعي به رابطه «يهوه» با آفرينش مربوط مي‌شود. يعني او كه خود جاودانه است، آفرينش را پديد آورده است، و سپس در آفرينش خود براي هميشه حضور يافته است. پس او به‌عنوان وجودي ابدي، مي‌تواند رابطه خود را با آنچه خود آفريده حفظ كند. نتيجه حفظ اين رابطه، به جاودانگي آفرينش نيز منجر خواهد شد. پيش از اين نيز به اشاره گذشت كه واژه‌ي «يهوه» در ارتباط با «بودن» و «هستن» طرح مي‌شود. و آنجايي كه ذهن آدم به فراسوي زمان و مكان كشيده مي‌شود از واژه‌ي «الوهيم» استفاده شده است. بنا براين صفت «ابدالآباد» براي «يهوه» به معناي اين هم هست كه اين آفرينش و اين زمين زندگي، براي هميشه برقرار خواهد بود.

همچنين در تورات از عهد ميان خداوند «يهوه» با انسان ياد شده است. كلمه « عهد » به معناي همراه بودن و با هم بودن نيز هست. از اين جهت عهد ابدي خداوند با انسان و جانوران به معناي همراهيِ «جاودانگي» با زندگي آدميان و جانوران خواهد بود. به ويژه آنكه نام «يهوه» با «هستن» و «بودن» معنا پيدا مي كند. چنين عهدي از جانب خداوند، كه علاوه برانسان حتي همه جانوران و زمين را نيز شامل مي‌شد در داستان نوح نقل شده است[3]. عهد خدا با انسان و جهان، به‌عنوان عهدي ابدي، يعني برداشتن نقطه‌ي پايان از حيات و زندگي انسان در زمين است.

عهد خداوند«يهوه» با ابراهيم نيز باز هم عهدي ابدي خوانده شده است. اما اين عهد داراي مفاد ويژه‌اي نيز هست. مفاد اين عهد عبارت است از كثير گردانيدن ذريت ابراهيم در زمين، و همچنين. واگذاريِ تمامي زمين كنعان تا ابد به نسلِ ابراهيم كه از ذريت اسحاق ويعقوب باشند[4].

از اين عهد ابدي چند نتيجه‌ي نسبتا مهم پديد آمد. 1- چون يك فرد به‌تنهايي نمي‌تواند براي هميشه زنده بماند، بنا براين ادامه‌ي حيات هر انساني در قالب نسل‌هاي بعدي امكان مي‌يابد. يعني هر انساني در فرزندان خود تداوم پيدا مي‌كند. دراين گونه تلقي از «بودن» و حيات، آدم‌ها داراي هويت فردي نيستند. 2- چون عهد خداوند با قوم، عهدي ابدي دانسته شده است، و چون اين حيات وزندگي، دائم در حال تكرار شدن است بنا براين قوانين شريعت نيز ابدي تلقي شد[5]. 3- چيزي به‌عنوان نقطه پايان براي اين آفرينشي كه اكنون هست وجود ندارد و اين چرخه‌ي چرخ همچنان براي هميشه به همين‌گونه خواهد چرخيد تنها اتفاق مهمي كه در طول اين زمان‌ها پديد خواهد آمد، تصرف همه سرزمين موعود از طرف برگزیدگان خداوند است. يعني آن جهانِ نوساخته‌اي كه در آيين مزدايي از آن ياد شد، در اينجا به تصرف سرزمين‌هاي موعود تقليل مي‌يابد.

ازنوشته‌هاي مجموعه‌ي عهد عتيق چنين استنباط مي‌شود كه ابتدا بني اسرائيل همراهيِ خداوند را با خود براي ابدالآباد در همين زمين و زندگي اين‌جهاني، امري حتمي و خلل ناپذير مي‌دانستند. اما در طول زمان و در مواجهه‌ي با فرو پاشي‌ها و اسارت‌هاي مكرر، اندك اندك ايمان به «ابدالآباد» در اين زمين، و ايمان به‌اجراي قوانين ابدي، گرفتار شك و ترديد شد.

به تعبير ديگر، زمانِ تكرار شونده در اين چرخه‌ي عالم خلق، اعتبار ابدي بودن خود را تا حدودي از دست داد. عوامل معارض با جاودانگي حيات در روي زمين, كم نيستند, و اگر قرار باشد به برخي از مهمترين آن اشاره شود شايد بتوان مواردي را به شرح ذيل يادآور شد.
هويت فردي

منظور از «هويت فردي» در اين نوشتار، اين است كه هركسي خودش باشد، اما از آنجا كه هر آدمي طعمه‌ي مرگ مي‌شود و نمي‌تواند تا ابدالآباد زندگي كند، از اين رو به توليد مثل مي‌پردازد تا خود را در آيندگان تداوم بخشد، يعني ناگزير است تا دوامِ فرديت خويش را در فرزندان و آيندگان به شمار آورد. در روايت تورات، عهد خداوند با ابراهيم با این رويكرد است، هنگامي كه خداوند به ابراهيم اموال بسيار مي‌دهد اما هنوز صاحب فرزندي نشده است مي‌گويد:

«اي خداوند يهوه، مرا چه خواهي داد؟ من بي اولاد مي‌روم(...) مرا نسلي ندادي، و خانه زادم وارث من است»

در اين روايات، مهمترين دغدغه‌ي ابراهيم، صاحب فرزند شدن است. همين دغدغه را در داستان اسحاق و يعقوب نيز مي‌بينيم. اما همين داستان در روايت قرآن به دغدغه‌اي ديگر اشاره مي‌كند و آن زنده شدن پس از مرگ در عالمي فراسوي اين جهان گيتيانه است[6].

در مضامين تورات, انتقال هويت پدر به فرزند, و الزام فرزندان به اينكه راه پدر را ادامه دهند يكي از مهمترين آموزه‌هايي است كه مدام بر آن تاكيد شده است و هر جا كه پدري از رفتار فرزندان خود ناراضي باشد آرزويش آن است كه آن فرزند ادامه‌ي پدر محسوب نشود و از سلسله نژادي اخراج گردد[7]. همچنين «يهوه» كه همداستان با اين اعتقاد تصوير شده است تاكيد مي كند كه:

«...گناه پدران را بر پسران تا پشت سيم و چهارم (...) مي رسانم و رحمت مي‌كنم تا هزار پشت بر آناني كه مرا دوست دارند.[8]»

چنين رويكردي، با حس مالكيتي كه پدر نسبت به فرزند پيدا مي‌كند بي رابطه نيست. اما اتفاق ديگري كه در اين رويكرد پديد مي‌آيد، شكل گيري قبيله و تبديل شدن فرد به قبيله است. ابراهيم در اسحاق تداوم مي‌يابد و اسحاق در يعقوب و يعقوب يا همان اسرائيل به دوازده فرزند و هر فرزند نيز تبديل به قبيله‌اي مي‌شود اما همه‌ي آنان نام واحدي پيدا مي‌كنند و همه به نام پدر خوانده مي‌شوند. يعني هويت فردي هر كدام از افراد قبيله تحت‌الشعاع هويت پدري قرار مي‌گيرد كه به جماعتي بزرگ تبديل شده است. به تعبير ديگر، مسئله‌ي جاودانگي و انتقالِ جان پدر به فرزندان، با شكل گيري قبيله و پديد آمدن روح جمعي، سبب حل شدن هويت فردي در هويت جمعي مي‌شود. اين اعتقاد را در قبايل عرب جاهلي قبل از اسلام نيز ياد كرده بودم[9]. در اين رويكرد كسي هم كه مي‌ميرد يا در راه قبيله كشته مي‌شود, نفس و روان او نيز براي هميشه به روان جمعي قبيله در مي‌آيد و با درخت تناور قبيله يگانه مي‌شود. مرگ ابراهيم و يعقوب با همين رويكرد در تورات تصوير شده است و گزارش مرگ آنان را به‌اين گونه مي‌خوانيم:

« و ابراهيم جان بداد، و در كمال شيخوخيت پير و سير شده بمرد و به قوم خود پيوست»(پيدايش باب 25)

و در مورد يعقوب نيز مي‌خوانيم كه:

«و چون يعقوب وصيت خود را با پسران خود به‌پايان برد پاي‌هاي خود را به بستر كشيده جان بداد و به قوم خويش ملحق شد»(پيدايش باب 49)

احتمالا به همين دلايل، جاودانگي قبيله و قوم، جايگزينِ جاودانگي فرد محسوب مي‌شود. بسي محتمل است كه در آميختن «نياپرستي» و «پرستش‌خداوند» در برخي نظامهاي قبيله‌اي، ازاين رهگذر بوده باشد. در عين حال، پرسش‌ها و گلايه‌هايي مطرح مي‌شود كه در عين بي‌جواب ماندن، خدشه‌هايي بر اين اعتقاد وارد مي‌كند، مهمترينِ اين پرسش‌ها باز هم به درك مبهم انسان از «نقطه‌ي‌پايان» مربوط مي شود. گم شدن هويت فردي در هويت قبيله، به معناي از دست رفتن هويت فرد است. اگر آگاهي و فهم انسان در غلبه‌ي مرگ نابود شود چه تفاوت مي‌كند كه پس از مرگ، هويتي در قبيله داشته باشد يا نه؟ به تعبير ايوب:

«كوهي كه مي‌افتد، فاني مي‌شود، و صخره از مكانش منتقل مي‌گردد. آب سنگ‌ها را مي‌سايد، و سيل‌هايش خاك زمين را مي‌برد. همچنين اميد انسان را تلف مي‌كني، بر او براي ابد غلبه مي‌كني، اين گونه مي‌رود. روي او را تغيير مي‌دهي و او را رها مي‌كني. پسرانش به عزت مي‌رسند و او نمي‌داند. يا به ذلت مي افتند و ايشان را به نظر نمي‌آورد» (كتاب‌ايوب‌باب چهارم)

بيهودگي تكرار:

به نظر مي رسد نكته ديگري كه با جاودانگي انسان در چرخه زندگي تعارض پيدا مي‌كند بيهودگي تكرار است. اين هم طنز تلخ زندگي است كه از يك سو آدمي تمايل به جاودانگي دارد و از سوي ديگر، تكرار برايش احساس بيهودگي پديد مي‌آورد. به‌ويژه هنگامي كه انسان به آنجا مي‌رسد كه مي‌پندارد همه‌ي لذت‌ها و رنج‌ها را بارها تجربه كرده است و ديگر هيچ چيز تازه‌اي در روي اين زمين نيست كه به تجربه كردنش بيارزد. كتاب «جامعه» در مجموعه‌ي عهد عتيق، گزارشي آشكار از باطل بودن اين تكرار است. گزارشي كه به هر حال همچون نقدي گزنده و تلخ در متن اعتقادات ديني قوم يهود شكل گرفته است.

«همه چيز باطل است, انسان را از مشقتش كه در زير آسمان مي‌كشد چه منفعت است؟ (...) آفتاب طلوع مي‌كند, و آفتاب غروب مي‌كند و به جايي كه از آن طلوع نمود مي‌شتابد, باد به طرف جنوب مي رود و به طرف شمال دور مي‌زند, دور زنان دور زنان مي‌رود و باز به مدارهاي خود بر مي گردد (...) همه چيز ها پر از خستگي است كه انسان آن را بيان نتواند كرد» (كتاب جامعه باب اول)

با آنكه نويسنده‌ي كتاب جامعه به ابدي بودن اين چرخه‌ي گردنده‌ي زندگي در روي زمين اعتقاد دارد، در عين حال از فناپذيريِ هويت فردي انسان در آينده غفلت نمي كند:

«هيچ ذكري از مرد حكيم و مرد احمق براي ابد نخواهد بود، چون كه در ايام آينده همه چيز به تمامي فراموش خواهد شد. و مرد حكيم چگونه مي ميرد؟ آيا نه مثل احمق؟»(همان ماخذ باب دوم آيه16)

همان‌گونه كه پيش ازاين اشاره شد، نكته‌ي ديگري كه مشگل ساز مي‌شود آن است كه در اعتقادات ديني كه معطوف به جاودانگي زمين و زندگي است، معمولا قوانين و ضوابط ديني هم «ابدالآباد» تلقي مي‌شود. به تعبير ديگر - در اين اعتقاد- چرخه‌ي هستي داراي فرايندي تغير يابنده نبوده است. حتي آدم و جانوران، از نخست به همين صورت و با همين ويژگي‌هاي كنوني پديد آمده‌اند و در طول زمان‌هاي آينده به همان صورت و با همان ويژگي‌هايي خواهند بود كه در گذشته بوده‌اند. از اين جهت همان قوانين و مقرراتي كه در گذشته‌هاي دور براي زندگي آدم ها تجويز شده است، امروزيان و آيندگان نيز بايد از همان قوانين و مقررات پيروي كنند. در كتاب‌هاي اعداد، لاويان و تثنيه، بارها و بارها بر ابدي بودن قوانين شريعت تاكيد شده است[10].

زندگي براي آدم‌ها و نسل‌ها، دوار و تكرار شونده است، پس چرا قوانين تكرار شونده نباشد؟. شايد به همين جهت باشد كه در تورات، خداوندِ ابدالآباد، عهد ابدالآباد، زمين ابدالآباد، و قوانين ابدالآباد به‌هم گره خورده‌اند.

بسياري از آن احكام و قوانين كه پيش‌تر ابدالآباد تلقي مي‌شد بعدها و در مواجهه‌ي با شرايط تازه، مشگل ساز شد. به نظر مي‌رسد كه براي حل اين معضل، مومنین به تورات ناگزير از تفسير و توجيه قوانين و بروز كردن آن قوانين متناسب با زمان و مكان تازه شد. اين همان راهي است كه تلمود يا «توراتِ شفاهي» را پديد آورد[11] تلمود مجموعه‌ي آراء و نظريات دانشمندان يهود در باره‌ي متن تورات است كه حدودا از قرن سوم پيش از ميلاد تا قرن پنجم پس از ميلاد را در بر مي گيرد.
خبر آخرالزمان از سوي مسيح

تنها دغدغه‌ي جاودانگي نبود كه زمينه‌هاي اجتماعي را براي نبوت در باره‌ي آخرالزمان و پايان يافتن اين چرخه‌ي مدام را پديد آورد بلكه اين نبوت به ناامني انسان در اين زندگي كنوني هم باز مي‌گردد. سر زمين موعود كه قرار بود شير و شهد در آن جاري باشد، به خون انبياء بسياري رنگين شد و حق مظلومان نه تنها به وسيله‌ي زورمندان كه مدام توسط كاهنان و متوليان ديني هم ربوده مي‌شد[12].

ستمكاراني كه در اين جهان عدالت را بازيچه‌ي اميال خود كرده‌اند و ستم‌ها به ديگران روا داشته‌اند، و بي هيچ محاكمه‌اي و مجازاتي زندگي را بدرود گفته‌اند و جاي خود را به ستمكاراني ديگر سپرده‌اند، كجا بايد محاكمه و مجازات شوند؟ خداوند خدا كه قادر مطلق است در برابر مظلومان و غارت شدگان چه توجيهي براي اين نابساماني‌ها و ناامني‌ها دارد؟[13]

شكستن چرخه‌ي ابدالآباد در زمين و رسيدن به اين باور كه زمين و هر چه در آن است، در يك واقعه‌ي غيرِ منتظره منهدم خواهد شد و آدمي براي بقاي حياتِ خود ناگزير است تا جهاني نوبنياد را پيدا كند كه در چنبره‌ي اين زمانِ ‌گذرنده نباشد. جهاني به‌نام «ملكوت» كه قانون‌مندي‌هاي آن با قوانين زيستن در اين گيتي متفاوت خواهد بود.

«عالم‌ملكوت» تا حدودي شبيه به همان «سپنت‌مينو» است كه قلمرو هورمزد دانسته شده بود. اما اينكه در آن عالم، جسم، ماده، زمين و طبيعت گيتيانه هم راه بيابند يانه، بحثي ديگر است. هرچه هست، بعد از نقطه‌ي پايان، و بعد از انهدام اين هستي، ملكوت خداوند، پذيراي كساني خواهد شد كه توانسته‌باشند از اين عالم كنوني، و از اين جهان گذرنده فراتر جهيده باشند و خود را به‌ساحتي ديگر از «بودن»[14] رسانيده‌ باشند. بنا براين، «ملكوت» ابديتي فراتر از چرخه‌ي اين زمانِ فناپذير و گذرنده است.

نبوت مسيح در «عهد جديد» پيش‌از آنكه واقعا عهد جديدي باشد، بيشتر بيان «فرجام» و «انتها»ي آن آغازي بود كه در عهدِ عتيق مطرح شده بود. این تعبیر البته با اندکی تسامح میسر است زیرا برخی تناقضات اساسی هم میان گزارش تورات و انجیل ها نسبت زندگی در این جهان وجود دارد. هرچه هست می توان گفت که مجموعه‌ي عهد قديم و عهد جديد(تورات و انجيل)، به يك كتاب كامل تبديل شد، از این جهت كه آغاز و انجام اين عالم را مي‌نماياند.

پس از ظهور مسيحت، با آنكه پديد آورندگان تلمود، اندك اندك در تفسيرهايشان, بسياري از مضامين مسيحي را درباره‌ي جهان پس از مرگ پذيرفتند، در عينِ حال به نظر مي‌رسد كه اعتقاد به عالم پس از مرگ و رستاخيز، باوري بنيادي در ميان آنان نگرديد. شايد اين گفته‌ي طنز آلود يكي از ربانيون درباره‌ي رستاخيز مردگان شنيدني باشد كه:

«يك روز باراني، بهتر از رستاخيزِ مردگان است، زيرا كه رستاخيز مردگان فقط شامل حال عادلان و نيكوكاران خواهد شد. در صورتي كه باران، هم براي نيكوكاران مي‌بارد و هم براي شريران»[15]

اگرچه مسيحيت، سابقه‌ي دينيِ خود را از تورات و ادامه‌ي آئين موسي مي‌شمارد اما به‌نظر مي‌رسد در مورد مسئله‌ي زمان و راه يافتن انسان به ملكوت يا جاودانگيِ مينوي، بيشتر به آيين مزديسنا نزديك است. شايد مشگل جدي آيين مزدايي در ارتباط با زمانِ‌ كرانه‌مند آن بود كه دوره‌ي زمانِ كرانه‌مند را با تعيين محدوده‌ي دوازده هزار سال معين و مشخص كرده بود. اگر چه مفسران اين متون مي توانند تاويل‌ها و تفسيرهاي ديگر از اعداد تعيين شده داشته باشند اما به هر حال وجه غالب اين است كه تا اين تاريخ سپري نشود، نقطه‌ي پايان بر شرارت گذارده نخواهد شد و تا چنين نقطه‌ي پاياني پديد نيايد انسان و جهان به آرامش و آسايش دست نخواهد يافت.

اما در طرحِ زمان ديني كه در انجيل‌ها آمده، تاريخ معيني براي آخرالزمان ذكر نشده است. اين زمانِ گذرنده و تقويمي، ناگهان خواهد شكست و هيچ كس هم جز خدا از تاريخ و هنگام شكستن اين زمان تقويمي اطلاع و آگاهي ندارد كه چه هنگام خواهد بود. تنها نشانه‌هاي آخرالزمان يا نقطه‌ي پايان و «انتها»، ظهور انبياء دروغين، جنگ‌هاي بسيار، نفرت آدميان از يك‌ديگر، قحطي‌ها, زلزله‌ها, و بيماري‌هاي كشنده است تا آنكه اين ويراني‌هاي انساني، به‌يك ويراني كيهاني تبديل مي‌شود و خورشيد و ماه و ستارگان كه طلايه داران زمان تقويمي و تكرار شونده هستند، فرو مي‌ريزند، و تمامي افلاك از هم مي‌گسلند.[16]

به نقل از عيسي مسيح در انجيل متي آمده است كه:

« هيچ كس از آن روز و ساعت اطلاع ندارد، حتي ملائكه آسمان، جز پدر من و بس»[17]

نزول روح:

پيش‌تر به اختصار گذشت كه در مضامين كتاب پيدايش، «مرگ» عبارت است از بازگشت آدمي به خاك. در مرحله‌ي بعدي كه به داستان ابراهيم مي‌رسيم، «مرگ» اگرچه تن به خاك سپردن است اما هويت فرد به روان جمعي قوم و قبيله ملحق مي‌شود. اما در عبور مضامين ديني از تورات تا انجيل‌ها، اين بازگشت وجهي ديگر پيدا مي‌كند. يعني در انجيل‌ها و سپس در قرآن، آدم به سوي «او= خدا» باز مي‌گردد. علت اين اختلاف را شايد بتوان در مضمون «روح» هم جستجو كرد. در گزارشي كه قرآن به دست مي‌دهد، خدا از روح خودش در آدم مي‌دمد[18]، اما چنين واقعه‌اي در تورات ديده نمي‌شود و تنها به اين كفايت شده است كه:

«خداوند خدا، آدم را از خاك زمين بسرشت، و در بيني وي روح حيات دميد، و آدم نفس زنده شد»(پيدايش، باب دوم، آيه‌ي 7)

تفاوت اين دو روايت در اين است كه در تورات تنها از «روح حيات» ياد شده است كه در آدم دميده مي‌شود اما به روايت قرآن خدا از روح خودش از «روح خدا» در آدم دميده است. و بسي محتمل است كه واژه‌ي روح در دو متن تورات و قرآن، دو معناي متفاوت داشته‌باشد. به تعبير ديگر مي‌توان گفت كه در روايت تورات، «روح حيات» به معناي جاندار شدن و زنده شدن است، و تنها امتياز آدم بر جانداران ديگر، همان آگاهي است كه به سبب چشيدن از درخت معرفت برايش حاصل شده است. اما در قرآن «روح خدا» شايد به اين معنا باشد كه آدم گوهر خدايي پيدا مي‌كند و در نتيجه علاوه‌ي بر آگاهي، همچنين رجعت آدم به سوي خدا، و پيدا كردن زندگي جاودانه امكان پذير مي‌شود.

به‌نظر مي‌رسد اين چرخش اساسي و جدي در كتب مقدس (از تورات تا قرآن) با ظهور مسيحيت قطعيت يافته باشد. در انجيل‌ها و آموزه‌هاي مسيحيت، مدام از «روح‌القدس» و تعميد يافتن آدم‌ها در روح‌القدس ياد شده است. در اين تعميد يافتن است كه آدمي در ساحتي تازه تولد پيدا مي‌كند و در خود گوهري خدايي مي‌يابد و به يمن چنين گوهري مي‌تواند از خاك به ملكوت سفر كند[19]. همچنين در قرآن از عيسي مسيح به عنوان روح خدا ياد شده است و ماجراي بار دار شدن مريم و تولد عيسي،‌ مي‌تواند تمثيلي از چگونگي داستان آفرينش آدم از خاك زمين و دميدن روح خدا در آدم نيز باشد[20]. به تعبير ديگر، «مريم» به عنوان زن و نماد زمين، از روح خدا كه به سوي او آمده، آبستن مي‌شود[21]. حاصل اين آميزه‌، عيسي مسيح است.

در تعبيرهاي ديني،«زن»،‌«زمين» و «نفس» مؤنث دانسته‌شده‌اند و داراي گوهري گيتيانه، كه در گرو زمان تقويمي هستند. اما «روح خدا» امري فراسوي زمان و مكان دانسته شده است. بنا بر اين عيسي مسيح به عنوان فرزندي كه از آميزش روح و نفس پديد آمده، اگرچه پيكري گيتيانه يافته اما وطن اصلي او آسماني و ماورايي است.

تصويرِ انتهاي زمانِ تقويمي در انجيل‌ها به گونه‌اي است كه جسم، ماده و كالبدِ آدم كه در گرو زمانِ گذرنده و تخته‌بندِ زمين است منهدم خواهد شد و آدمي براي راه يافتن به جاودانگي، ناگزير است تا روح مقدسي را در خود بارور كند كه در گرو تن و ماده نباشد. شايد به همين جهت باشد كه عيسي مسيح، خود به عنوان روح خدا معرفي شده‌ است و تجسدِ او را در زمين اين گونه هم مي‌توان تعبير كرد كه تا آدميان او را ببينند، به او كه از ملكوت خدا خبر مي‌دهد شهادت دهند، از خمير مايه‌ي او بر گيرند و جان خود را مخمّر سازند [22] و بياموزند كه چگونه تن به صليبِ انهدام بسپارند تا روح خود را به ملكوت باز رسانند. بنابراين در مسيحيت، موضوعِ ابديت و جاودانگي, از ملكِ زمين به ملكوتِ آسمان و از تن به روح منتقل شد.

فنا پذيري زمين، طبيعت، ماده، و تن از يك سو و جاودانگي روح و ملكوت از سوي ديگر، نوعي دوآليزم در قلمرو زندگي آدميان پديد آورد و از آنجا كه در اغلب تعبيرهاي مسيحي ابديت و جاودانگي بيشتر براي روح در نظر گرفته شده بود، لذا خواستاران ملكوت، به‌خوار داشتنِ جسم و ارج نهادن به روح همت گماردند. تعبيرهايي مانند خر و عيسي در اشعار مولوي، اشاره به همين خوار داشتن جسم و ارزش گذاري به روح هم هست.

زندگي در اين جهان گذرنده، فرصتي به شمار مي‌آيد كه هركس بتواند در اين فرصت، روح خود را براي رسيدن به ملكوت آماده كند. اكهارت[23] عارف بزرگ مسيحي تاكيد مي كند كه:

« بهوش باشيد اي برادران و خواهران من، مادام كه در «زمان» هستيد، خود را به سرشت لاهوتي او متحد كنيد كه چون پا ازمحيطِ زمان بيرون نهيد ديگر فرصت ازدست رفته است»[24]

اين آموزه‌ها كه برگرفته از انجيل‌ها مي باشد، به وضوح تفاوت زمان گذرنده و ابديت را نشان مي‌دهد. زمان، زمين، جسم و ماده همه از يك جنس و از يك قلمرو هستند. و همه داراي نقطه‌ي پايان مي‌باشند و اگر چه وسيله‌اي محسوب مي شوند براي رسانيدنِ روح به ابديت اما چندان معلوم نيست كه خودِ جسم به ابديت راه يابد يانه؟. بنابراين، مفهوم نجات و پيوستن به ابديت در اغلب تعبيرهاي مسيحي، رها شدن روح از ماده و رهايي از چرخه زمان تقويمي تلقي شده است.

همچنين در آموزه‌هاي مسيحي، ازدواج كردن، كثير شدن، يا عمر طولاني در اين زمين پيدا كردن، منزلت چنداني ندارد. آنگونه كه از روايت انجيل‌ها بر مي‌آيد، عيسي مسيح با هيچ زني ازدواج نكرد، هيچ فرزندي از خود باقي نگذاشت،‌ و عمر او در اين جهان حتي به ميانسالي هم نرسيد زيرا به زودي آخرالزمان فرا مي‌رسيد و اين همه، از جهتي درست نقطه‌ي مقابل آموزه‌هاي تورات است و از جهتي ديگر، تكميل كننده‌ي آن.

*****

علی طهماسبی
هفتم خرداد ماه 1387