کافه تلخ

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

اوشو - روح جنسيت ندارد




روح جنسيت ندارد magnify
باگوان عزيز:
من عاشق شنيدن داستان هاي مرشدان قديم و مريدانشان هستم.احساس كردن عصاره ي آن وقايع كوچك در معرفت انساني بسيار زيباست ، عصاره اي از مذهب كه گذشت قرن ها آن را در غباري از جزم ها و فريب ها پوشانده است. ولي بااين وجود وقتي به خودمان در اينجا نگاه مي كنم و آن خوشي و سكوت و گريه و خنده اي را كه در اينجا هست احساس مي كنم در اين فكر هستم كه در حال حاضر واقعه اي در حال وقوع است كه هيچ مرشدي در گذشته آن را فرانخوانده بوده evoked. آيا اين نوعي از عشق لطيف يا سرخوشي مخصوصي است كه در وجود اطرافيان شما قرار دارد ، چيزي كه فقط مي تواند از انرژي هاي زنانه سر زند؟ باگوان، آيا اين يكي از بزرگترين هداياي شما به جهان معنوي نيست؟


حيطه ي روحانيت spirituality تحت سلطه ي مردان بوده است ، نه تنها تحت سلطه، بلكه مردسالار بوده است. دلايلي وجود داشته كه تمامي سنت هاي روحاني با زنان مخالف بوده اند. آنان به اين سبب با زنان مخالف بودند زيرا كه با زندگي مخالف بوده اند و براي نابود كردن زندگي، اساسي ترين چيز اين است كه مرد و زن را از هم جدا كني.آن ها با هر خوشي مخالف بوده اند، با هر عشق و سرزندگي مخالف بوده اند. راه آسان اين بوده كه زن را تحقير كنند و تاحد ممكن او را از مرد دور كنند، به ويژه در صومعه ها.
زنان موجوداتي رتبه دوم بودند. در سطح مردان قرار نداشتند. طبيعتاً خيلي ازچيزها مختل شدند. اين سبب شد كه تمام بازيگوشي، شوخ طبيعي و سرخوشي از زندگي گرفته شود و اين، هم براي زنان و هم براي مردان ساختاري بسيار خشك ايجاد كرد. زن و مرد بخش هايي از يك كل هستند و وقتي اين ها را ازهم جدا كني، آن ها پيوسته چيزي را كسر دارند ، و آن فاصله نمي تواند پر شود و آن فاصله مردمان را جدي مي سازد، جدي هاي بيمارگونه و منحرف و از نظر رواني نامتعادل.
اين سبب مختل سازي هماهنگي طبيعي مي شود، تعادل زيست شناسي را برهم مي زند. اين وضعيت چنان مصيبتي است كه انسان قرن هاست از آن در رنج بوده است.آري، اين بزرگترين پيشكش من به آينده ي انسان است، كه زنان در همان سطح مردان هستند ، از نظر روحاني، مسئله ي عدم برابري وجود ندارد.شما در اينجا خنده، اشك و خوشي مي بينيد:
در جمع بودا چنين چيزي ممكن نبود. در جمع ماهاويرا ممكن نبود. آنان براي زنان جمعي جداگانه داشتند، ولي از هر طريقي مورد تحقير بودند. در جينيسم، حتي يك مرد كه فقط يك روز است سالك شده بايد مورد احترام زن سالك هفتاد ساله قرار گيرد. آن زن هفتاد سال است كه سالك است، ولي بايد به مردي كه هم اينك سالك شده تعظيم كند، زيرا كه او يك مرد است.

و با وجودي كه مردان براي رسيدن به اشراق كار كرده اند، زنان براي رسيدن به اشراق مستقيماً كار نكرده اند، آنان نخست براي رسيدن به مردي كار كرده اند، زيرا نمي تواني بدون رسيدن به مردي، به اشراق برسي: نخست بايد مرد بشوي و سپس به اشراق برسي!
پس آنان فقط در ظاهر راهب و راهبه بودند، ولي هدف هايشان كاملاً متفاوت بود. مرد پيشاپيش از مرتبه اي والاتر برخوردار بوده و زن آن مرحله را در زندگاني بعدي، احراز مي كرده است ، زن يك زندگي عقب بوده است! و تمام اين ها مزخرفات است. تاجايي كه به روحاني بودن مربوط است، تفاوتي بين زن و مرد نيست،
زيرا مسئله در بدن و زيست شناسي نيست، حتي مسئله ي روان و روانشناسي هم در كار نيست.مسئله ي بودن being در ميان است و در بودن، تفاوت جنسي مطرح نيست.
روح ها زن و مرد نيستند. و يك روش مي تواند يك مرد را به خود دروني اش رهنمون شود و همان روش مي تواند يك زن را به خود دورني اش راهنمايي كند.

ابداً مسئله ي جنسيت در كار نيست، زيرا تمام كار در مشاهده گريwitnessing است. آنچه كه مورد مشاهده است، مسئله نيست ، چه يك بدن زنانه را تماشا كني و چه بدني مردانه را، چه ذهني زنانه را مشاهده كني و چه ذهني مردانه را، اينها مسئله نيستند. تاكيد بر مشاهده گري است ، و مشاهده گري جنسيت ندارد.
حتي مرداني بزرگ چون ماهاويرا، گوتام بودا نيز بخشي از دنياي مردسالار باقي ماندند و نتوانستند برعليه آن قيام كنند. اين نخستين بار است كه زن و مرد باهم هستند، براي يك تجربه كار مي كنند، و طبيعتاً، وقتي انرژي هاي متضاد باهم كار كنند، بازيگوشي بيشتر، شوخ طبعي بيشتر، خنده ي بيشتر، عشق بيشتر و دوستي بيشتري وجود خواهد داشت ، تمام كيفيت هايي كه ما را انسان مي سازد.
قديسان قديم تقريباً غيرانساني بودند، استخوان هايي خشكيده.
سرزندگي و شوخ طبعي با معنويت آنان مخالف بود. به نظر من، شوخ طبيعي و سرزنده بودن خود اساس روحانيت است، اگر انسان روحاني نتواند شوخ و سرحال باشد، پس چه كسي مي تواند؟ اگر مردماني كه در جست و جوي حقيقت هستند نتوانند جشن بگيرند، آنوقت هيچ كس ديگر حق جشن گرفتن ندارد.ولي تمامي سنت ها بر ترك كردن دنيا تاكيد داشته اند، نه بر جشن گرفتن. و توسط اين ترك دنيا، چنان اختلالات رواني در مردم ايجاد كرده اند كه مسئله ي رشد روحاني ازبين رفت.

نخست آنان بايد از نظر رواني سالم شوند ، آنان بيمار رواني بودند.من مايلم مردم من طبيعي باشند:
جسماً ، رواناً ، در هر سطحي ، سالم باشند. فقط آنوقت، در اين گام هاي سالم است كه به سمت روحانيت سالم حركت مي كنند. و معنويت آنان برعليه چيزي نخواهد بود، معنويت آنان هرچيزي را كه در پايين آن باشد جذب خواهد كرد.
بنابراين بسيار غني تر خواهد بود.
به نظر من، آن معنويتي كه شما را در هر بعد از زندگي فقيرتر سازد، يك خودكشي آهسته است. روحانيت نيست.

تصادفي نيست كه تمام سنت هاي روحاني با من مخالف هستند زيرا تلاشي كه من مي كنم، يعني ريشه كن كردن آن ها. اگر من موفق شوم، آنگاه اثبات مي شود كه ده ها هزار روش گذشته ي معنوي خطا بوده اند.
پس آزمايش من بسيار حياتي است، بسيار قطعي و تعيين كننده است. و احساس من چنين است كه تو فقط وقتي مي تواني از حسادت گذر كني كه امكاني براي حسادت وجود داشته باشد، تنها وقتي مي تواني از سكس گذر كني كه امكاني براي سكس وجود داشته باشد، از هرچيزي فقط وقتي مي تواني رد بشوي كه امكان آن چيز وجود داشته باشد.سنت هاي گذشته سعي كردند مردم را فريب بدهند: آنان را ازهم جدا كنند، خود آن امكان وجود نداشت و آهسته آهسته، راهبان و راهبه ها شروع كردند به اين باور كه به وراي حسادت رفته اند و از سكس عبور كرده اند.
واقعيت درست عكس اين بود: آنان به ماورا نرفته اند، آنان با انواع آداب مذهبي آن تمايلات را سركوب كرده اند. زنان هرچيزي را كه نيازمند مرد بوده است سركوب كرده اند و مردان هرآنچه را كه نيازمند زن بوده سركوب كرده اند، تا به حدي كه خودشان از وجود آن ديگري آگاه نبوده اند.
يك داستان چيني: زني براي سال ها به مرشدي خدمت مي كرد. مرد در كلبه اي دور از شهر زندگي مي كرد و اين زن بسيار ثروتمند بود و خوشمزه ترين خوراك ها را براي آن مرد مي آورد و هر نيازي كه داشت برايش برطرف مي كرد. مرد مجبور نبود براي گدايي بيرون برود ، زن لوازم مورد نيازش را برايش مي برد.
و آن مرد قديسي بزرگ شد.زن پيرتر بود. قبل از مردنش، فقط يكي دو روز قبل، زن بيمار شد و احساس كرد كه عمرش به پايان رسيده است.او روسپي آن شهر را كه زني بسيار زيبا بود فراخواند و گفت، "قيمت تو هرچه باشد من مي پردازم. فقط چيزي ساده را از تو مي خواهم:
نيمه شب به خانه ي آن راهب برو كه من او را در تمام عمرم پرستش كرده ام. او مي پندارد كه از سكس فراتر رفته است، من نيز اين را باور دارم، ولي تاكنون فرصتي نبوده تا آن را آزمايش كنم. تو نيمه شب به سراغش برو ، او در آن ساعت به مراقبه مي پردازد. در بزن و داخل برو. فقط لباس هايت را بيرون بياور و برهنه شو و هرآنچه را كه او مي گويد يا انجام مي دهد به ياد بسپار و سپس نزد من بيا. و براي اين هر مبلغي بخواهي به تو خواهم داد."

زن روسپي گفت، "مشكلي نيست." زن رفت و در زد. راهب در را باز كرد. زن بي درنگ رداي خودش را كه تنها پوشش او بود، پايين انداخت و برهنه در برابر راهب ايستاد.راهب فريادي كشيد و گفت، "چه مي كني؟" و او مي لرزيد و قبل از اينكه زن بتواند چيزي بگويد، از در بيرون زد و فرار كرد.
زن روسپي نزد آن زن برگشت و به او گفت، "اتفاق زيادي نيفتاد. او در را باز كرد. من رداي خودم را انداختم، او شروع كرد به لرزيدن و فرياد زد كه «چه مي كني؟» و از در زد بيرون و به سمت جنگل فرار كرد."زن گفت، "من سال ها بيهوده وقتم را صرف آن احمق كردم. تو اين پول را بگير و يك كار ديگر بكن. برو و كلبه اش را به آتش بكش. براي اين كار هم هرچقدر پول بخواهي به تو مي دهم.
"اين راهبان و راهبه ها توسط مذاهبشان مجبور شده اند ازهم جدا زندگي كنند و گاهي اگر نگاهي به متون مذهبي آنان بيندازي، مسخره است. يك راهب جين پيش از اينكه در جايي بنشيند، سوال مي كند، "آيا در اين جا قبلاً زني نشسته است؟"

دست كم نه دقيقه بايد گذشته باشد. من نمي دانم كه آنان اين نه دقيقه را از كجا آورده اند! !
فقط آنوقت است كه او مي تواند آن مكان را با پارچه ي پشمي نرمي جارو كند تا حشرات ريز يا مورچه ها كشته نشوند و آنوقت زيراندازش را پهن مي كند و مي نشيند.
من از اين مردم پرسيدم، "چرا نه دقيقه؟"

گفتند، "پس از اينكه زني در يك جا نشسته باشد، تا نه دقيقه ارتعاشات او ادامه دارد و مرد راهب مي تواند از آن ارتعاش متاثر شود."گفتم، " شما چه نوع راهباني داريد؟ مردان معمولي متاثر نمي شوند. راهب ها متاثر مي شوند؟ اين فقط نشان مي دهد كه آنان پيوسته به سكس فكر مي كنند و نه هيچ چيز ديگر."
چنين دريافت شده است كه مردان معمولي دست كم يك بار در هر نه دقيقه به زنان فكر مي كنند. شايد اين مردمان اين نكته را در طول هزاران سال درك كرده باشند ، كه در هر نه دقيقه خطري وجود دارد، ولي آن خطر در آن ارتعاش نيست، خطر در ذهن مرد است. هر مرد، در تمام روز، هر نه دقيقه به زنان مي انديشد.
زنان قدري معنوي تر هستند! آنان در هر هجده دقيقه يك بار به مردان مي انديشند ، دوبار بيشتر معنوي هستند!
دليل اصلي براي جداسازي زن و مرد اين بوده كه با همين يك ضربه، خيلي از چيزها را نابود مي كنيد، درغيراينصورت به ضربات متعدد نياز داريد و هنوز هم قادر نيستيد آنان را از ريشه نابود كنيد. جدي بودن مردمان مذهبي ربطي به معنويت آنان دارد، با روش زندگي شان ربط دارد كه از قلب هايشان جدا است.
همين حالا ما در آلمان دعوايي را كه برعليه دولت آلمان داشتيم، برده ايم و دولت آلمان سعي داشت ثابت كند كه من انساني مذهبي نيستم زيرا كه در يك كنفرانس مطبوعاتي گفته ام كه من مردي جدي نيستم. بحث آنان اين بود يك انسان مذهبي بايد جدي باشد. اين دو چيز باهم مي آيند، نمي تواني آن ها را ازهم جدا كني ، اگر مردي بگويد كه جدي نيست، چگونه مي تواند مذهبي باشد؟
با نگاه كردن به گذشته، آنچه دادستان دولت آلمان مي گفت، درست بود. تمامي مردمان مذهبي جدي بوده اند.ولي به نظر مي رسد كه قاضي كتاب هاي مرا خوانده است، زيرا گفته كه آن جمله در يك كنفرانس مطبوعاتي گفته شده و ما نمي دانيم كه او در چه فضايي گفته كه «من مردي جدي نيستم.»
او همچنين گفته كه، "شما بايد از كتاب هاي نوشته شده اش اين را اثبات كنيد و حتي اگر هم بگويد كه مردي جدي نيست، اين مهم نيست، زيرا آنچه كه او آموزش مي دهد، مذهبي هست. او آموزش مي دهد كه انسان، بدن نيست، كه انسان ذهن نيست و انسان موجودي ماورايي و روحاني است." و او از كتاب هاي من نقل قول كرده است و روي اين واژه ي "وجود ماورايي روحاني"transcendental spiritual being تاكيد كرده است.او گفت، "همين كافي است تا او و مريدانش مردماني مذهبي باشند.
در يك كنفرانس مطبوعاتي گفته است، مهم نيست." او به نفع ما راي داد، ولي دادستان دولتي سعي داشت اثبات كند كه مردي غيرجدي نمي تواند مذهبي باشد.
اگر من به جاي آن قاضي بودم، به هيچ نقل قولي استناد نمي كردم، روي همان نكته مي جنگيدم كه در واقع، جدي بودن و مذهبي بودن نمي توانند باهم باشند، زيرا جدي بودن يك بيماري است ، بيماري روح است و وقتي كه روح بيمار باشد، انسان نمي تواند مذهبي باشد.يك انسان مذهبي بايد شادمان باشد، پر از شوخ طبعي، خنده، عشق.
اين به يقين يكي از بزرگترين پيشكش هايي است كه ما سعي داريم هديه كنيم. اين برخلاف تمامي سنت ها و تمام مذاهب خواهد بود ، در سراسر دنيا، زيرا ما سعي داريم ثابت كنيم كه در ده هزار سال آنان در اشتباه بوده اند ، و اين، نفس آنان را آزرده مي كند. آنان به جاي اينكه اين واقعيت را بپذيرند كه انسان روحاني بايد سرشار از خنده، نشاط، بازيگوشي و شوخ طبعي باشد، ترجيح مي دهند ما را نابود كنند. زيرا وقتي انسان به معنويت رسيده باشد، ديگر نگراني وجود ندارد، مشكل و تشويشي وجود ندارد و انسان در يك آسودگي عميق با جهان هستي به سر مي برد. چرا انسان بايد جدي باشد؟ ولي اين با تمامي گذشته مخالف خواهد بود.
فقط در اين يك نكته نيست كه من با تمامي گذشته مخالفت خواهم كرد، من در موارد بسياري با تمام گذشته مخالف هستم، به اين دليل ساده كه گذشته تحت سلطه ي مردان بوده است و بنابراين تنها مردان بوده اند كه قانون وضع كرده اند و بدون هيچ ملاحظه اي براي زنان. زنان ابداً به حساب نيامده اند، ولي مصيبت اينجاست كه اگر مرد زن را به حساب نياورد، او خودش را به دو نيم پاره مي كند و لحظه اي كه او زن بيرون را انكار كند، زن درونش را نيز منكر شده است ، ، و اينگونه شما يك موجود شكاف برداشته ايجاد كرده ايد، نه يك موجود روحاني. او به روان درماني نياز دارد، نه به عبادت.

اوشو - خطر خانواده


خطر خانواده
باگوان عزيز:"خانواده ي ازهم پاشيده" اصطلاحي است كه براي بيان دوران كودكي مصيبت بار به كار مي رود. تازماني كه وارد دانشگاه شدم، دو پدر و سه مادر داشتم و اگر پدربزرگها و مادربزرگهايم را هم شامل كنيم ، كه براي مدتي به عنوان والدين عمل مي كردند ، به عدد بزرگ هفت مي رسيم، به جاي رقم معمولي دو. در ابتدا حيران بودم كه چگونه است كه من نسبتاً آزاد و خوب تطبيق يافته well-adjusted بودم، درحاليكه بسياري از دوستانم كه "خوشبخت تر" بودند ، كه يك خانواده ي ثابت و معمولي داشتند ، دايماً از درخواست هاي خانواده در رنج و دردسر بودند. آيا اين "خانواده ي ازهم پاشيده" نمي تواند واقعاً يك بركت در لباس مبدل باشد؟"

خانواده ي سنتي پيشاپيش منسوخ شده است. خدمتش به اتمام رسيده است و آينده اي ندارد. براي كودك از نظر روانشناسي بسيار خطرناك است كه فقط به پدر ومادر محدود شود.
اگر كودك دختر باشد، شروع مي كند به عشق ورزيدن به پدر و يك تصوير دروني از مردي مي سازد كه مي خواهد عاشقش شود. البته او مي داند كه نمي تواند آنگونه كه مادرش به پدرش عشق مي ورزد عاشق پدر باشد، بنابراين نسبت به مادر حسادت مي ورزد. اين براي كودك يك موقعيت زشت است: از همان ابتدا، نخستين زن زندگي او، مورد حسادتش است و نخستين مرد زندگيش را هرگز به دست نخواهد آورد. ولي ذهن آن دختر، تصوير پدر را در تمام زندگي حمل خواهد كرد و تمام زندگي زناشويي او را مختل خواهد ساخت، زيرا او در هر شوهري به دنبال پدر مي گردد ،ناخودآگاه ، و هيچ مردي قادر به برآوردن خواسته ها نيست. و هيچ مردي براي اينكه پدرش باشد با او ازدواج نكرده است.از سوي مرد، او نيز در پي مادرش مي گردد. اگر كودك پسر باشد، عاشق مادرش خواهد شد و تصوير نخستين زن زندگيش را، ارضاء نشده، حمل خواهد كرد.
او عاشق زنان زيادي خواهد شد و شباهت هايي خواهد يافت. ولي شباهت ها يك چيز هستند ،_ شايد فقط مدل موي آن زن شبيه مادرش بوده باشد، يا طوري كه آن زن راه مي رود، يا چشم هاي او، يا دماغش. ولي آن دماغ، تمام يك زن نيست، و مدل مو هم به هيچ عنوان كمكي نخواهد كرد. بنابراين هيچ زني نخواهد توانست به هيچ وجه كمكي بكند، و هيچ زني براي اين با او ازدواج نمي كند كه مادرش باشد. حالا ما براي كودكان چنان موقعيت پيچيده اي خلق مي كنيم كه تمام عمرشان در رنج باقي مي مانند، و آنان مسئوليت را بر دوش ديگري مي اندازند.
مرد مي پندارد كه آن زن به او خيانت كرده است ، زيرا او فقط شبيه مادرش به نظر مي آمد و پس از ازدواج تماماً چيز ديگري شده است. آن زن او را فريب داده است!در طرف ديگر هم موقعيت همين است: هر زني مي پندارد كه مرد فريبش داده است، به او كلك زده و قبل از ازدواج چنين وانمود كرده كه همه چيز قشنگ و خوب است. پس از ازدواج، آن نقاب كه مرد داشت ازبين رفته و آن زن او را فقط يك مرد برتري طلب جنسي male chauvinistمي يابد.و هم پدر و هم مادر پيوسته باهم مي جنگند، به همديگر نق مي زنند، سعي دارند بر ديگري سلطه پيدا كنند.
و كودكان مشغول يادگيري هستند ، زيرا راه ديگري نيست، اين نخستين مدرسه ي ايشان است. و در اينجا موضوعات رياضي يا جغرافي يا تاريخ در كار نيست، مسئله ي زندگي است.
آنان الفباي زندگي را مي آموزند و آنچه مي بينند اين است كه مادر پيوسته پدر را اذيت مي كند و به ستوه مي آورد و پدر پيوسته مي كوشد سلطه يابد، منكوب كند، ارباب باشد.
كودكان همچنين مي بينند .... ،_ و آنان بسيار حساس و باهوش هستند، زيرا در دنيا بسيار تازه هستند، چشمانشان روشن است، ادراك آنان هنوز با غبار تجربه پوشيده نشده است.
آنان مي توانند تمام اين نفاق را ببينند ، زيرا اگر در وسط جنگشان، يك همسايه وارد شود، آنان بي درنگ دست از جنگ مي كشند، شروع مي كنند به همديگر لبخندزدن، در مورد چيزهاي قشنگ صحبت مي كنند و از همسايه پذيرايي مي كنند و اين احساس را به همسايه مي دهند كه آنان هرگز باهم نجنگيده اند. كودك همچنين نفاق را مي آموزد: هرچه كه هستي، يك چيز است. بايد به جامعه چيزي را عرضه كني كه جامعه از تو انتظار دارد باشي ، نه آنچه كه هستي، بلكه آنچه كه جامعه مايل است كه تو باشي.
از همان آغاز كودكي، ما در هر كودك يك شكاف شخصيت split personality ايجاد مي كنيم، يك اسكيزوفرنيا schizophrenia، يك وجود دوگانه.
كودكان راه ها را فرا مي گيرند ، دختر، براساس رفتار مادرش نسبت به پدر، ياد مي گيرد كه يك زن چگونه بايد باشد. پسر،، براساس رفتار پدر، مي آموزد كه يك شوهر چگونه بايد باشد.
به همين دليل است كه همان حماقت ها، نسل پس از نسل بارها و بارها تكرار مي شوند. و تمامي دنيا در مصيبت زندگي مي كنند، در نفاق زندگي مي كند و مسبب ريشه اي، خانواده ي عرفي است، جايي كه كودك فقط درپناه دو نفر است، مادر و پدر.
در آينده اين بايد تغيير كند، زيرا تقريباً نوددرصد از بيماري هاي رواني در همين خانواده ريشه دارند. ما بايد خانواده اي بزرگ تر بسازيم. من آن را جمع communeمي خوانم، جايي كه مردمان زيادي باهم زندگي كنند. در جمع ما در آمريكا، پنج هزار نفر باهم زندگي مي كردند، باهم كار مي كردند، از يك آشپزخانه پنج هزار نفر باهم غذا مي خوردند. كودكانشان با مردمان بسياري آشنا مي شدند ، هر كسي هم سن پدرش يك عمو بود و هركسي هم سن با مادرش يك خاله بود. كودكان از همه چيز ياد مي گرفتند. آن كودكان امكان هاي وسيعي براي تجربه داشتند و راهي نبود كه كودك تصويري ثابت از يك زن يا يك مرد داشته باشد، زيرا آنان با زنان بسيار زيادي برخورد داشتند كه عاشقانه به سمتشان مي رفتند. آن كودكان با پدرومادرشان زندگي نمي كردند، آنان محوطه ي خودشان را داشتند. مي توانستند به آنجا بروند و با آنان ديدار كنند. كودكان مي توانستند نزد والدين بروند، يكي دو روز با ايشان زندگي كنند.
زوج هاي ديگر از آنان دعوت مي كردند، زوج هايي كه فرزند نداشتند. آنان در سرتاسر آن محوطه حركت مي كردند.تمامي آن جمع خانواده ي آن كودكان بود. از نظر رواني اين فقط تصويري مبهم vague از زن در ذهن يك پسر مي آفريند و تصويري مبهم از مرد در ذهن دختر.
اين اهميتي عظيم دارد. زيرا كه آن تصوير مبهم است و از تاثيرات فراوان زنان زيادي تشكيل شده است، امكاني وجود ندارد كه بتواني يك زن را پيدا كني كه با آن تصوير به سادگي منطبق شود. چون يك فكر تثبيت شده نداري، فقط تصويري مبهم داري، هر زني مي تواند آن را ارضا كند، هر مردي مي تواند آن را ارضا كند.و تو با والدين زندگي نكرده اي ، پس نمي داني كه يك همسرزن چگونه بايد باشد، يك شوهر چگونه بايد رفتار كند.
تو با معصوميت آغاز مي كني، عاشقانه. تو آن مرا دوست داري ، براي همين با او ازدواج كردي. تو آن زن را دوست داري، و الگوي ثابتي را حمل نمي كني كه يك زن چگونه بايد رفتار كند.
تولسيداسTuslidas ، به اصطلاح قديس هندو، مهم ترين قديس در هندوستان است. هيچ كتابي به اندازه ي كتاب او خوانده نمي شود. كتاب او انجيل هندوهاست.
او در كتابش مي نويسد: "اگر او (زن) را نزني ، كتك زدن جسمي و بدني ، كنترل روي او را ازدست مي دهي. با زدن او، اثبات مي كني كه به قدر كافي مرد هستي."
مردانگي تو با كتك زدن زن اثبات مي شود! ولي اگر زن را بزني، زن نيز هزار و يك راه براي شكنجه دادن تو پيدا مي كند. هروقت بخواهي با او عشق بازي كني، مي گويد كه سردرد دارد.
هيچ ارتباطي بين دونفر شما نيست. چگونه مي تواند باشد؟ تو آن زن را به اسارت گرفته اي و هيچ اسيري شخصي را كه آزاديش را ازبين برده باشد نخواهد بخشيد. هيچ زني نمي تواند مردي را كه آزاديش را گرفته است ببخشايد.
ولي هندوها از توصيه ي قديسشان پيروي كرده اند ، واين چيز جديدي نيست: كتاب پنج هزار ساله ي مانوسميريتيManusmiriti ، آيين اخلاقيات هندوها نيز همين را مي گويد.كتابي توسط يك روانكاو منتشر شده در مورد رابطه ي زن و مرد. عنوان آن مهم است:دشمن صميمي The Intimate Enemy، اين چيزي است كه زن و مرد تاكنون زندگي كرده اند، به عنوان دشمناني صميمي. و كودكان يادمي گيرند و آن را تكرار خواهند كرد ، آنان روش ديگري را نمي شناسند.
خانواده بايد به جمع تغيير كند. پنج هزار نفر، ده هزار نفر مردم كه باهم زندگي كنند، از نظر اقتصادي هم بهتراست از پنج يا ده هزار خانواده كه دورازهم زندگي كنند.در جمع ما: فقط پانزده نفر مسئول آشپزخانه بودند. وگرنه، دو هزار و پانصد زن مي بايد در آشپزخانه خرد و نابود شوند! و به يادداشته باش: هر زني آشپز خوبي نيست! در زن بودن هيچ چيزي وجود ندارد كه تو را يك آشپز خوب كند.
درواقع، تمام آشپزهاي بزرگ مرد هستند. در تمام هتل هاي بزرگ، آشپزها مرد هستند، نه زن. هر خانواده اي نمي تواند از عهده ي يك آشپز نابغه برآيد، ولي يك جمع مي تواند از عهده ي پانزده نفر آشپز مبتكر و خلاق برآيد ، هم زن و هم مرد. و ما تجربه كرديم و ديديم كه بسيار زيبا كار مي كند.
چون كودكان در محوطه ي خاص خودشان باهم زندگي مي كنند، چيزهاي بسيار ديگري رخ مي دهند. والدين احساس گرانباري نمي كنند. آنان آزادي خاصي را دارند كه كودكان آن را ازبين مي برند ، بايد صبر كني تا كودكان بخوابند و تا آنموقع خودت هم خوابت گرفته است.
و كودكان مردمي بسيار عجيب هستند: اگر از آنان بخواهي كه به خواب بروند، نخواهند خوابيد! آنان يقين پيدا مي كنند كه اتفاقي قرار است بيفتد و براي همين است كه وادار به خوابيدن مي شوند.
و آنان نمي توانند منطق را درك كنند، كه وقتي كه مي خواهند بيدار بمانند، وادار به خوابيدن مي شوند و وقتي كه صبح مي خواهند بخوابند، از تخت پايين كشيده مي شوند و با زور بيدارشان مي كنند!
آنان منطق اين را درك نمي كنند. بسيار مسخره به نظر مي رسد. ولي والدين احساس آزادي خواهند كرد، زيرا كودكانشان با كودكان ديگر زندگي مي كنند.
ما پديده ي جديدي را كشف كرديم. فكر كرديم كه ممكن است دردسر ايجاد شود ، شايد كودكان باهم دعوا كنند. ولي آنچه ما دريافتيم درست عكس اين بود: كودكان بزرگتر از كودكان كوچك تر مراقبت مي كردند.
جنگي وجود نداشت. و هيچكس هيچ چيز شخصي نداشت ، تمام اسباب بازي ها و همه چيز متعلق به جمع بود ، بنابراين حسادتي وجود نداشت. كودكان از اينكه با زوج هاي ديگر ، نه فقط با پدر و مادر ، باشند احساس لذت فراوان مي كردند و طبيعاً عمو ها از پدرها مردمان بهتري هستند.
درواقع، خداي يهود در عهد عتيق مي گويد، "مي خواهم آگاه باشي كه من عمويت نيستم، كه من شخص خوبي نيستم، كه من شخصي خشمگينم، شخصي حسود، انتقام جو هستم."
همينكه او مي گويد " من عمويت نيستم، پدرت هستم" نشان مي دهد كه عمو كيفيتي بهتر دارد. هزاران عمو و خاله اطراف كودك را فراگرفته اند ، او احساس مي كند كه در محاصره ي عشق است، به هركجا كه برود مورد احترام است. زيرا مردم آنجا والدينش نيستند، هيچ كدام جاه طلبي خودشان را روي آن كودك تحميل نمي كنند.
آن كودك فرزند آنان نيست. و گرنه، هر پدر يا مادري مي كوشد كه خواسته ها و جاه طلبي هاي خودش را كه نتوانسته در زندگي خودش ارضا كند، توسط فرزندش برآورده سازد.
آن كودك فرزند آنان نيست. و گرنه، اگر مردي مي خواسته پزشك شود و نتوانسته بشود، او مي خواهد پسرش يك پزشك شود ، چه آن پسر بخواهد پزشك شود و چه نخواهد، ابدا مطرح نيست. بنابراين پزشك هايي وجود دارند كه بهتر مي بود قصاب بشوند و قصاب هايي هستند كه به عنوان پزشك بهتر مي بودند.همه چيز سروته است.
هيچكس اهميتي نمي دهد كه نيروي بالقوه ي كودك چيست. همه به جاه طلبي هاي خودشان مي انديشند ، ببينند كه پسرشان رييس جمهور كشور شده است، يا نخست وزير، بدون اينكه در نظر بگيرند كه آن پسر يك موسيقيدان بالقوه است، يك يهودي منوهين، يا يك هنرمند، يك ميكل آنژ، يا يك رياضيدان است، يك آلبرت آينشتن.
هيچكس به كودك اهميتي نمي دهد، او را ابدا نبايد به حساب آورد !
در يك جمع، اين والدين نيستند كه تصميم مي گيرند كودكانشان چه بايد بشوند. كودكان توسط والدين زاده شده اند، ولي متعلق به آنان نيستند. به جمع تعلق دارند، و جمع تصميم مي گيرد ، توسط روانكاوي، توسط هيپنوتيزم، توسط ساير روش ها ، كه آن نيروي بالقوه ي كودك كدام است.
و به كودك بايد به هر راه ممكن كمك شود تا آني بشود كه براي آن اينجا آمده كه بشود. آنگاه او شديداً خوشحال خواهد بود.
در زندگي فقط يك سرور وجود دارد و آن، شدن آن چيزي است كه در درون حمل مي كرده اي ، آن بالقوگي ، و آن را به شكوفايي تمام رساندن. يك بوته گل سرخ بايد گل سرخ شود،
و خوشي او در همين است.يك جراح مشهور توسط دوستانش دعوت شده بود زيرا كه بازنشسته مي شد. او بزرگترين جراح كشورش بود و مردم آن فرصت را جشن گرفته بودند و با او خداحافظي مي كردند. ولي او به نظر بسيار غمگين مي آمد. يكي از دوستانش نزد او رفت و گفت، چرا اينهمه غمگين هستي؟"او گفت، "من به اين دليل غمگينم كه هرگز نمي خواستم يك جراح بشوم. مي خواستم يك موسيقيدان شوم. حتي اگر مجبور بودم در كنار خيابان با گيتارم در دستم بميرم، خوشحال تر بودم از اينكه مشهورترين جراح كشور هستم، زيرا شوق من ابداً اين نبود، مقصد من اين نبود."در دنيا مصيبت هاي بسيار وجود دارد ، و سبب اساسي اين است كه مردم مجاز نيستند به سمت مقصدهايشان حركت كنند. همه مختل مي شوند.
ديگر نيازي به خانواده نيست، و اين بركتي بسيار بزرگ خواهد بود ، نه تنها براي كودكان، بلكه براي والدين هم. زيرا به خاطر كودكان است كه پدرومادر مجبور هستند باهم باقي بمانند،
حتي با اينكه يكديگر را دوست ندارند.لحظه اي كه مرد زنش را دوست نداشته باشد يا زن شوهرش را دوست نداشته باشد ، و آنان هنوز هم وانمود مي كنند كه يكديگر را دوست دارند! ، اين رابطه چيزي جز خودفروشي نيست: يك خودفروشي هميشگي.
و دليلش فقط وجود فرزندان است، وگرنه، در يك خانواده ي فروپاشيده، چه بر سر كودكان خواهد آمد؟در جمع مشكلي نيست. مي تواني تا هر زمان كه آن زن را دوست داشته باشي، با او باشي. لحظه اي كه دريافتي آن عشق ازبين رفته است.... در زندگي هيچ چيز هميشگي نيست، هيچ چيز نمي تواند هميشگي باشد. در اختيار تو نيست كه چيزها را هميشگي كني، فقط چيز هاي مرده مي توانند هميشگي باشند. يك چيز، هرچه زنده تر باشد، زودپاتر است. شايد سنگ ها هميشگي باشند.گل ها نمي توانند هميشگي باشند.
عشق يك سنگ نيست. يك گل است، و با كيفيتي نادر. امروز اينجا هست، فردا كسي نمي داند ، شايد باشد، شايد نباشد. در اختيار تو نيست كه آن را كنترل كني. تو هيچ كاري نمي تواني برايش انجام دهي، وقتي كه وجود ندارد، نمي تواني آن را خلق كني. يا هست و يا نيست. تو فقط در برابرش ناتوان هستي.
اگر كودكان تحت مراقبت جمع باشند، آنوقت والدين مي توانند به آساني حركت كنند. باري بر دوششان نيست. و كودكان دلشان براي شما تنگ نخواهد شد، زيرا مي توانند پدر خودشان را پيدا كنند، مادر خودشان را پيدا كنند ، مشكلي وجود ندارد. پدر مي تواند نزد فرزندانش برود، مادر مي تواند نزد فرزندانش برود... و كودكان از همان ابتدا آگاه مي شوند كه عشق يك پديده ي درحال تغيير است.
هميشگي ساختن عشق بزرگترين اشتباه بشريت بوده است.
عشق نمي تواند ازدواج شود. ازدواج قانون است، و عشق را نمي تواني تحت هيچ قانوني در آورد. عشق وحشي است. درست مانند نسيمي است كه مي آيد و مي رود. تو از ترس اينكه شايد بيرون برود تمام درها و پنجره ها را مي بندي، ولي آنوقت نسيمي وجود ندارد، فقط هواي مانده است.
ازدواج يك هواي مانده است و نه هيچ چيز ديگر. آن نسيمي كه احساس شده بود ، كه به ازدواج انجاميد ، ديگر وجود ندارد. ولي به سبب وجود كودكان، بايد تا حد ممكن تظاهر كني ، رنج ببري، وانمود كني. و اين سبب انواع انحرافات مي شود.
اگر شوهر ديگر عاشق زنش نباشد، شروع مي كند به رفتن با زنان ديگر ، منشي اداره اش. اگر زن ديگر عاشق شوهرش نباشد، طبيعتاً كسي را پيدا مي كند ، راننده شخصي را. مردان حاضر و آماده ، منشي ، راننده. چه بايد كرد؟ كجا بايد رفت؟اين سبب ايجاد پيچيدگي هاي بي جهت و جنگ هاي زشت است. ديگر ارتعاش ها آرام، ساكت و آشتي جويانه نيستند.
و چون شما از زن هايتان راضي نيستيد، خودفروشي راايجاد كرده ايد. اين يكي از زشت ترين كارهايي است كه انسان انجام داده است ، وادار كردن زنان به فروختن بدنشان فقط براي پول. و خوب به ياد داشته باش: مي تواني با پول بدن را داشته باشي، ولي عشق را با پول نمي تواني داشته باشي.عشق فروشي نيست.
تاكنون، فقط خودفروشي زنان رايج بوده است ، زيرا جامعه هزاران سالار است كه تحت سلطه ي مردان بوده است. ولي اينك نهضت آزادي زنان وجود دارد. اين نهضت حماقت هاي بيشتر ايجاد مي كند، زيرا فقط از مردان تقليد مي كند. سعي نمي كند سطح آگاهي زنان را بالا ببرد، فقط سعي دارد از مردان تقليد كند و نفرت از مرد ايجاد كند. و چنين هم كرده است.
اينك در شهرهاي بزرگ مانند لندن يا نيويورك يا سان فرانسيسكو، مي توانيد خودفروشان مرد نيز پيدا كنيد. اين طبيعي است ، اگر زنان حقوقي برابر دارند، اگر زنان روسپي وجود دارند، پس مردان روسپي نيز بايد در دسترس باشند. نهضت آزادي زنان سعي مي كند چنان نفرتي از مردان ايجاد كند كه برخي از رهبران آنان همجنسگرايي زنان را موعظه مي كنند: "زنان بايد همديگر را دوست داشته باشند، از مردان كاملاً ببريد.
" و اين اتفاق مي افتد. همجنسگرايي شايع مي شود. مردان از زنان خسته شده اند، از نق زدن و مزاحمت هاي آنان به ستوه آمده اند. شروع كرده اند به يافتن جايگزين و دريافته اند كه بهتر است عاشق يك مرد باشي ، دست كم رنج آور نيست. تصادفي نيست كه همجنسبازان را مردمان گي gayخوانده اند، آنان خوشحال هستند. ولي اين تمامي جامعه را به يك ديوانه خانه تبديل مي كند. اين انحرافات جنسي اختلالات بزرگي خواهد آفريد.
پيشاپيش، همجنسبازي بيماري ايدز را آورده كه به نظر مي رسد درماني برايش نيست. همجنسبازي در زنان نيز همچنين... چون چيزي تازه است، شايد قدري طول بكشد، ولي چيزي را توليد خواهد كرد. بايد چيزي را توليد كنند، و گرنه، نهضت آزادي زنان احساس مي كند، " ما چيزي را كسر داريم كه مردان دارند، آنان ايدز را دارند و ما هيچ چيز نداريم!"
نهضت آزادي زنان، زنان را زشت مي سازد ، آنان سيگار مي كشند، زيرا كه مردان سيگار مي كشند، از فحش هاي ركيك استفاده مي كنند، زيرا كه مردان چنين مي كنند، از همان پوشاكي استفاده مي كنند كه مردان استفاده مي كنند. ولي كسي بايد به اين زنان بگويد كه اين ها آزادي نيست : "شما فقط مرداني دست دوم هستيد، اين بسيار خفت آور و تحقيركننده است." تمام اين ها به سبب وجود خانواده رخ مي دهد.
تازماني كه ما خانواده را به پديده اي بزرگتر تبديل نكنيم، اين چيزها ازبين نخواهند رفت. اگر هيچكس وادار نباشد با كسي كه دوستش ندارد زندگي كند، آنوقت خود روسپيگري ازبين خواهد رفت.نيازي به جنگيدن و دشمنان صميمي بودن نيست. اگر نمي توانيد دوستاني صميمي باشيد،
نيازي نيست كه دشمناني صميمي باشيد. بهتر است خدانگهدار بگوييد و بارديگر بيگانه شويد. زندگي بسيار كوتاه است. نبايد براي چيزهاي احمقانه هدر داده شود. زندگي كنيد و عشق بورزيد ، و تماماً و شديداً عشق بورزيد، ولي نه هرگز برخلاف آزادي. آزادي بايد ارزش غايي باقي بماند. خانواده آن آزادي را ازبين برده است.
در ديدگاه من، آينده از آن خانواده نيست. آينده به جمع ها تعلق دارد و جمع يك خانواده ي پالايش شده و بزرگتر است، چنان بزرگ است كه هرآنچه كه خانواده ي كوچك درست مي كرد ، انواع آن انحرافات ، ديگر درست نمي شود. و مراقبت كودكان بايد با جمع باشد، توسط كارشناس هاي ورزيده.
اول اينكه، چون فقط يك زن يا يك شوهر هستي، به اين معني نيست كه حق داشته باشي يك مادر يا يك پدر شوي. جمع بايد يك برنامه آموزشي داشته باشد. هركسي كه بخواهد پدر يا مادر شود بايد تحت آموزش قرار بگيرد. مي توانيد ازدواج كرده باقي بمانيد، مي توانيد باهم باشيد ، اين بين خودتان است ، ولي مزاحم يك زندگي سوم نمي شويد.
اگر آموزش مناسب براي بارآوردن يك انسان و كمك به اينكه انساني مسرور شود را نديده اي، هيچ حقي براي توليد فرزند نداري. روانشناس ها كشف خواهند كرد، پزشكان در موردش فكر مي كنند و متخصصان زنان و زايمان در موردش تامل مي كنند و تازمانيكه اين مردم به تو اجازه ندهند، نبايد بچه دار شوي.
انسان مي تواند بدون هيچ مشكلي بچه به دنيا بياورد. اين به آن معني نيست كه بتواني يك مادر يا يك پدر شوي. اين ها مهارت است، هنر است. براي كمك كردن به رشد يك موجود زنده به قدري مهارت نياز است.و جمع تصميم خواهد گرفت كه چه تعداد كودك مورد نياز است ، تا كودكان بتوانند خوب تغذيه شوند، خوب تحصيل كنند، تا كه زيادي جمعيت نتواند امور را مختل كند، تا كسي بدون شغل و بي سواد نماند و فقير نباشد.
يافته هاي ما در مورد كودك انساني و بارداري چنان زياد است كه استفاده نكردن از اين دانش علمي فقط احمقانه است. ما آن ها روي حيوانات به كار مي بريم، ولي در مورد انسان ها به كار نمي بريم. در مورد انسان ها ما هنوز همان روش قديم توليد مثل تصادفي را به كار مي بريم.
يكي از بزرگترين شعراي هند، رابيندرانات تاگور، سيزدهمين فرزند خانواده اش بود. چه خوب بود كه در آن زمان وسايل كنترل زايش در دسترس نبود، وگرنه دنيا از شاعري چون رابنيدرانات تاگور محروم مي ماند. و نمي دانيم چه مقدار از نوابغ را ازدست مي دهيم. به اين دليل ساده كه تاجايي كه به موجودات انساني مربوط است، ما هنوز بسيار خرافاتي عمل مي كنيم.
در يك آميزش جنسي، مرد ميليون ها اسپرم تخليه مي كند. در همان لحظه سياست شروع مي شود ، يك مسابقه ي بزرگ، يك رقابت، براي رسيدن به تخمك زن شروع مي شود.
به نظر ما آن فاصله بسيار كم است، ولي براي اسپرم، براي قامت او، آن فاصله نسبتاً دو مايل است ، و مدت عمرش فقط دوساعت است. در دو ساعت، ميليون ها اسپرم مي دوند تا به تخمك زن برسند. فقط يكي موفق خواهد شد! و مي توانيد اين را مسلم فرض كنيد كه مردمان بهتر، كنار خواهند كشيد. رونالدريگان ها مقام اول را خواهند داشت. مردمان بهتر از همان آغاز بهتر هستند ، راه را براي ديگران باز مي گذارند.حالا اين امكان هست كه اسپرم خودت را به بيمارستاني اهدا كني و آنان مي توانند دريابند كه چند اسپرم نابغه خواهند بود و چند اسپرم فقط مردماني ميانحاله mediocre، هندوها، مسيحيان، محمديان، يهوديان، انواع مردم... مي توان آنان را از همان ابتدا كنار گذاشت.
بهترين ها مي توانند انتخاب شوند ، مي تواني آن ها را پيدا كني. شناور در آن جمعيت، افرادي چون سقراط، فيثاغورث، هراكليتوس، موسي، مسيح وجود دارند. چرا زحمت ميانحاله ها را بكشي؟ و وقتي كه واقعيت هاي علمي كاملاً شناخته شده و جاافتاده است، چرا تصادفي عمل كنيم؟ زيرا وقتي كه اين جمعيت ، كه كم هم نيستند ، شروع كند به حركت، آنان كه در صف جلو هستند، فقط به اين دليل نخست خواهند رسيد كه آدلف هيتلرها هستند، موسوليني ها هستند ، وشايد ژوزف استالين ها باشند.چرا اين مردم را خلق كنيم؟
و شما پيوسته مي گوييد كه تاريخ خودش را تكرار مي كند! دليل تكرار تاريخ خود شما هستيد، زيرا به تصادفي بودن ادامه مي دهيد. تاريخ مي تواند چنان كاملاً تغيير كند كه هرگز دوباره تكرار نشود، انسان فقط بايد قدري هوشمندي داشته باشد.به جاي اينكه زمين را باميلياردها مردم پر كنيد، بهترين ها و پالايش شده ترين ها را انتخاب كنيد. همين حالا بيش از پنج ميليارد انسان وجود دارند، بهتر است فقط يك ميليارد مردم را داشت. ولي ما مي توانيم ابر انسان خلق كنيم. فقط بايد الگوهاي كهنه ي تفكراتمان را تغيير بدهيم. و بايد از علم در خدمت بشريت استفاده كنيم. علم بايد در خدمت كودكان باشد.خانواده ها بايد بسيار آسوده، راحت، رها و بزرگ باشند و ما مي توانيم روي اين زمين يك بهشت بسازيم.


انسان عشق مي ورزد, پس خدا وجود دارد - اوشو



ميل به عشق, قاطعانه ترين نشانه براي اثبات وجود خداوند است. گواه ديگري وجود ندارد. چون انسان عشق مي ورزد, پس خدا وجود دارد. چون انسان بدون عشق نمي تواند زندگي کند، پس خدا وجود دارد

چرا من خودم را رد ميکنم؟
چرا من فسفله را در اينجا درس نميدهم؟
فيلسوف مجبور است خيلي سازگار و بي عيب ، منطقي، عاقل،هميشه آماده براي بحث و ثابت کردن گفته هاي خودش باشد. من فيلسوف نيستم. تمام کوشش من اينست که به شما يک بي ذهني بدهم
من ديوانه ام، ولي تو ديوانه تري! و
تنها تفاوت بين ما اينست - من ديوانه ام، تو ديوانه تري


عواطف منفی




" باگوان عزيز:
آيا شما توصيه كرديد كه اينك زمانش فرارسيده تا من عواطف منفي خودم را زندگي كنم، زيرا كه در گذشته من هرگز به خودم اجازه نداده ام تا آن ها را در حضور ديگران نشان دهم ؟
تجربه ي سال ها پيش خودم را در يك گروه به ياد مي آورم كه يكي از تمرينات آن، بيان كردن هر احساسي كه توصيه مي شد، به روش خود بود، و من قادر نبودم هيچ چيز به جز خشم را بيان كنم. شايد حتي نمي دانستم كه چنين احساس هايي وجود هم دارند! حتي خودآگاهانه به خودم اجازه نمي دادم قبول كنم كه چنين عواطفي وجود دارند. من سعي دارم قطعه هاي اين معما را كنار هم بگذارم . آيا در خط هستم؟"


آرپيتا Arpita، اول يادت باشد كه مرا سوء تفاهم نكني. من گفته ام: "عواطف منفي خود را بيان كنيد." ولي نگفته ام : "در حضور ديگران."چيزها اينگونه به انحراف كشيده مي شوند.حالا، اگر از كسي عصباني هستي و شروع كني به بيان خشم خودت، آن شخص يك گوتام بودا نيست كه ساكت بنشيند. او مجسمه اي مرمرين نيست، او نيز كاري خواهد كرد. تو بيان خشم مي كني و او بيان خشم مي كند.اينگونه خشم بيشتري در تو ايجاد مي شود ، و اين خشم يا خشونت، از سوي ديگر نيز همين ها را توليد مي كند و با كينه ورزي و آنوقت احساس مي كني كه بيشتر پيشرفت كرده اي، زيرا كه خشمت را بيان كرده اي!

آري، به شما گفتم كه بيان كنيد ، ولي منظورم در حضور ديگران نيست.اگر احساس خشم داري، به اتاقت برو، در را ببند، بالش را بزن، دربرابر آينه بايست، برسر تصوير خودت فرياد بكش: چيزهايي را بگو كه هرگز به هيچكس نگفته اي و هميشه مي خواسته اي بگويي. ولي اين بايد پديده اي خصوصي باشد، وگرنه پاياني برايش نيست. چيزها در دايره مي چرخند ما مي خواهيم به آن ها پايان بدهيم. بنابراين لحظه اي كه احساسي منفي نسبت به كسي داري، آن فرد ديگر، مسئله نيست. مسئله اين است كه تو يك انرژي معين از خشم در خود داري. اينك اين خشم بايد در كائنات محو و ذوب defuse شود. تو نبايد آن را در درون خودت سركوب كني.

بنابراين هروقت مي گويم بيان كن، هميشه منظورم در خلوت است، در تنهابودن خودت است. اين يك مراقبه است، نه يك جنگ. اگر احساس اندوه داري، در اتاقت بنشين و تا جايي كه مي تواني احساس اندوه داشته باش ، نمي تواند آسيبي بزند. واقعاً غمگين باش و ببين چقدر مي پايد. هيچ چيز براي هميشه باقي نمي ماند، به زودي مي گذرد.

اگر احساس گريستن داري، گريه كن ، ولي در خلوت خودت اين احساس ها ربطي به ديگري ندارند. همه چيز مشكل تو است، چرا آن را عمومي كني؟

و اگر در حضور ديگران بيان كني، نه تنها كمكي نخواهد كرد، بلكه آن را افزايش خواهد داد بنابراين، هر روز، پيش از اينكه به خواب بروي، در تختت بنشين و انواع كارهاي ديوانه وار بكن كه هميشه مي خواستي انجام بدهي:
كارهايي كه مردم وقتي خشمگين يا خشن هستند و ويرانگر هستند انجام مي دهند. و اين به آن معني نيست كه نسبت به چيزهاي بسيار پرارزش ويرانگر باشي:
فقط پاره كردن روزنامه و ريز ريز كردن آن و پراكندنش در همه جا! همين كفايت مي كند.


مي تواني چيزهاي بي ارزش را نابود كني ، ولي همه چيز بايد در خلوت خصوصي خودت انجام شود، تا وقتي كه بيرون مي آيي، تازه و شاداب بيرون بيايي. اگر مي خواهي كاري در حضور ديگران انجام دهي، آن كاري را كه آن قبايل بدوي انجام مي دادند انجام بده.
مي تواني نزد كسي كه از او خشمگين هستي بروي و به او بگويي، "من در خلوت خودم از تو خيلي عصباني بودم. سرت داد كشيدم، به تو فحش دادم. چيزهاي زشتي به تو گفتم. لطفاً مرا ببخش. ولي تمامش در خلوت و تنهايي خودم بوده، چون كه اين مشكل من بود، ربطي به تو نداشت. ولي به نوعي به سمت تو جهت داشت و تو از اين آگاه نيستي، بنابراين نياز به عذرخواهي هست.


" اين كار را بايد در حضور جمع انجام داد. اين به مردم كمك مي كند تا به يكديگر كمك كنند. و آن شخص عصباني نخواهد شد، خواهد گفت، "نيازي به عذرخواهي نيست. تو كاري با من نكرده اي. و اگر احساس پاك شدن مي كني، تمرين خوبي بوده است."

ولي منفي بودن هايت و زشتي هايت را به حضور ديگران نياور، وگرنه براي حل مشكلات جزيي، مشكلاتي بزرگتر مي آفريني. واقعاً بسيار دقت كن. هرچيز منفي بايد در خلوت صورت بگيرد، در تنهايي خودت. و اگر مي خواهي جمله اي در حضور ديگران درآن مورد بگويي ، زيرا شايد كسي در فكرت بوده كه از او متنفر بوده اي و در حال پاره كردن روزنامه او را كشته اي ، نزد او برو و طلب بخشش كن و در اينجاست كه مي تواني تفاوت مرا با اين به اصطلاح درمانگران غربي ببيني. درمان آنان موقتي است. ولي وقتي كه يك بار و براي هميشه فهميدي كه هر مشكلي مال خودت است، پس بايد هم در خلوت خودت حل بشود.ملافه ي كثيف خودت را در حضور ديگران تميز نكن. نيازي نيست. چرا بي جهت ديگران را درگير مي كني؟ چرا بي جهت چهره اي زشت از خودت مي سازي؟

به ياد داستان بسيار عجيبي افتادم. گردهمايي بزرگي برپا بود: يك كنفرانس جهاني از روانشناسان، روانكاوان و درمانگران از هر مكتبي كه با ذهن انسان سروكار داشت. يكي از روانكاو هاي بزرگ داشت مقاله اش را مي خواند، ولي نمي توانست بخواند زيرا توجه اش دايم به يك زن روانكاو جوان و زيبا بود كه در صف جلو نشسته بود و مردي پير و زشت مشغول بازي كردن با سينه هاي آن زن بود و زن جوان ابداً ناراحت نبود. روانكاو نمي توانست مقاله را بخواند. سعي كرد آن زن جوان و پيرمرد را زير جزوه اش از ديد پنهان كند، ولي به ياد نمي آورد كه كدام خط را مي خوانده است! و عاقبت چنان قاطي كرده بود كه عاقبت گفت، "اين غيرممكن است!"
كنفرانس نتوانست بفهمد كه چه چيز غيرممكن است و او چرا اينگونه رفتار مي كند. او يك انديشمند مشهور بود و امروز مسخره رفتار مي كند. او نيمي از جمله اي را مي خواند و سپس ادامه ي آن چيزي را مي گفت كه ابداً ربطي به آن نداشت و آنوقت مي رفت به صفحه ي بعدي و حالا مي گويد، "چنان قاطي شده كه نمي توانم...." و او ابداً به آن زن كه در جلويش نشسته بود نگاه نمي كرد. شخصي برخاست و گفت، "موضوع چيه؟ چرا مثل احمق ها رفتار مي كني؟" مرد گفت، "من مثل احمق ها رفتار نمي كنم، اين خانم جوان هيچ كاري نمي كند و آن مرد پير و زشت دارد با سينه هاي او بازي مي كند." زن جوان گفت، "ولي اين مشكل تو نيست. تو بايد مقاله ات را بخواني.

حتي من هم اين را مشكل خودم نمي دانم. اين مشكل او است، پس چرا من نگرانش باشم؟" "او نيروي جنسي خودش را سركوب كرده است: شايد او نتوانسته بوده به مدت كافي سينه ي مادرش را داشته باشد.
و او هنوز هم در اين سن... شايد هشتاد سال داشته باشد.... و او به من آسيبي نمي زند. و اين مشكل من نيست، پس چرا مانعش شوم؟ و اين مشكل تو هم نيست: چرا تو مختل شدي؟ اين فقط مشكل او است. او بايد تحت روان درماني قرار بگيرد ، و او خودش يك روانكاو بزرگ است. در واقع، او استاد من است." ولي آنچه كه آن زن گفت، "كاري كه او مي كند مشكل من نيست،" به يك شخصيت بسيار تماميت يافته نياز دارد، يك ديدگاه قاطع و روشن كه حتي با وجودي كه كاري با او انجام مي شود،

مشكل آن مرد است و نه خود او.

آن زن ادامه داد، "چرا من بايد ناراحت شوم؟ به نظر مي رسد كه اين مرد بيچاره از همان ابتداي كودكي رنج كشيده و هرگز فرصتي نيافته است... و حالا تقريباً پايش لب گور است. اگر من بتوانم به او قدري رضايت بدهم، ضرري وجود ندارد. ابداً به من آسيبي نمي زند ، ولي من تعجب مي كنم كه چرا تو نتوانستي مقاله ات را بخواني.
به نظر مي رسد كه در پشت سر اين پيرمرد، خودت ايستاده اي. تو نيز همين مشكل را داري." و اين واقعيت بود. آن روانكاو نيز همين مشكل را داشت. وگرنه چيزي نبود كه او نگرانش باشد.
او بايد مقاله اش را مي خواند و مي گذاشت آن پيرمرد هم هركاري دلش مي خواست انجام بدهد. و اگر آن زن جوان مانع او نيست و توجهي به آن ندارد، ربطي به او ندارد. اگر مردم بتوانند مشكلاتشان را براي خودشان نگه دارند و آن را در همه طرف پراكنده نكنند.... زيرا در اينصورت مشكلات بزرگ نمايي مي شوند.

حالا، آنچه اين پيرمرد نياز دارد فقط يك شيشه ي شيرخوري نوزادان است، تا شب در تنهايي خودش بتواند از آن شيشه، شير گرم بمكد و لذت ببرد. و در تاريكي، چه نوك پستان باشد و چه يك قطعه لاستيك، تفاوتي ندارد. آنچه كه آن مرد نياز دارد يك شيشه شير كوچك است تا هرشب بمكد تا بتواند در آرامش و بدون مشكل بميرد. ولي او آن مشكلات را به روي اين زن بيچاره پرتاب مي كند كه ربطي به او ندارد و نه تنها اين: كسي هم كه مطلقاً از اين ميان دور است مختل مي شود، زيرا او نيز همين مشكل را دارد.

مشكلات شخصي خودت را براي خودت نگه دار. هيچ نوع درمان گروهي كمك زيادي نخواهد كرد، زيرا هركاري كه در گروه انجام مي دهي نمي تواني در جامعه انجام دهي. و گروه نمي تواند تمام زندگيت بشود، آنوقت هرگاه بيرون از گروه باشي دوباره در همان دردسر خواهي بود. آنچه من به تو مي دهم يك فن ساده است كه خودت بتواني به آساني انجام دهي. ناخودآگاهت را پاك كن و با مردم ديگر به دنياي بيرون بيا ، با چهره اي نرم تر، چشماني تميزتر، كردارهاي انساني تر.

بنابراين همه چيز درست است، آرپيتا، فقط مرا بد درك نكن. تو از واژه "عموم"public استفاده كردي. اين ربطي به ديگران ندارد، مشكل تو است. چرا به ديگران زحمت بدهي؟ آن ها مشكلات خودشان را دارند. بگذار آنان هم در خلوت خودشان با مشكلاتشان ور بروند. احساس هايت را بيان كن. راه هايي را براي بيان كردن پيدا كن كه تا حد ممكن اقتصادي و ارزان باشند ، ولي هميشه در تنهايي خودت، تا فقط خودت زشتي آن چيزهايي را كه بيرون مي ريزي بداني


اوشو جنسیت تا فراآگاهی


زندگی در جهل مطلوب نیست و نامطلوب‌تر آن که نسبت به سکس در جهل بمانیم.

اوشو


باگوان شری راجنیش مشهور به "اشو" یکی از چهره‌های شناخته شده هند است. مجموعه سخنرانی‌های او در قالب کتاب‌های متعددی به چندین زبان زنده دنیا به چاپ رسیده است. سخنان او حاصل تجربه‌های شهودی اوست. روزنامه ساندی تایمز انگلستان او را در زمره ده شخصیتی که هند را تغییر داده‌اند، قرار داده است. اوشو را می‌توان عارف و اندیشمندی دانست که صرف نظر از درستی یا نادرستی اعتقاداتش، با سخنان و خطابه‌های تاثیرگذار خود بر افراد بسیاری تاثیر گذاشته است.

مجموعه‌ای از سخنرانی‌های او با موضوع سکس تحت عنوان از "جنسیت تا فراآگاهی" گردآوری شده است. او در این مجموعه سخنرانی‌ها دیدگاه‌های خاص خود را پیرامون این مقوله بیان می‌کند. جان‌مایه اندیشه‌های اوشو را درباره سکس می‌توان این گونه خلاصه کرد:
سکس نخستین پله برای بالا رفتن از نردبام کمال و اشراق است. بی‌تردید کسی که می‌خواهد به آن بالا برسد، ناگزیر است از پله اول بگذرد. در جهان‌بینی اشو تجربه سکس ضرورتی است که بی‌آن امکان هیچ پیشرفتی در مراتب زیستن وجود ندارد. این نظریه در گفته‌ها و نطق‌های او بسط و گسترش می‌یابد و از زوایای گوناگون به‌ آن پرداخته می‌شود.

اوشو در آغاز سخنانش وضعیت موجود را به شدت به باد انتقاد می‌گیرد. او دیدگاه و در حقیقت فرهنگ رایج جهان را در مواجهه با مقوله سکس رد می‌کند و به تبیین آرا خود می‌پردازد. ممنوعیت سکس و سرکوب امیال جنسی اولین موضوع مورد انتقاد اوشوست.
او در این راستا هر گونه محرومیت و ممنوعیتی را رد می‌کند و هیچ مذهب، فرقه و قانونی را برای این ممنوعیت مجاز نمی‌داند با این استدلال که محدودیت موجب تضاد درونی می‌شود، تضاد درونی به مقاومت ختم می‌شود، مقاومت به خستگی می‌انجامد، خستگی مقاومت را در هم می‌شکند و ذهن در برابر موضوع ممنوعه شکست می‌خورد. بنابر‌این هر گونه بازداشت و منع از سکس نتیجه‌ای معکوس دارد.
قانون ممنوعیت، به ضد خود تبدیل می‌شود. از منظر چنین دیدگاهی آنانی که در مسیر عدم سکس موعظه‌ می‌کنند، و از جمله قدیسان خطرناک‌ترین هستند.

اوشو در سلسله سخنرانی‌های خود از انگیزه‌ها و سائقه‌های درونی آدمی که او را به سوی سکس می کشاند حرف می‌زند. او مهمترین و بنیادی‌ترین علت گرایش غریزی به عمل جنسی را بی‌نفسی (بی‌خودی) و بی‌زمانی لحظه انزال می‌داند نه لذت‌ناکی معاشقه، تنها لحظه‌ای که در آن امکان رهایی مطلق از زمان، مکان و خویشتن تحقق می‌یابد و ذهن را خلا و تهیایی موقتی در بر می‌گیرد.
اوشو بر این باور است که می‌توان این خلا و رهایی را در وضعیتی دیگر نیز تجربه کرد. وضعیت پیشنهادی او "مراقبه" است.
اگر تجربه انزال در موقعیت دیگری نیز تجربه شود، نیاز فرد به آمیزش کاهش می‌یابد.‌ در واقع هدف اصلی اوشو در گفتار خویش ارتقاء سکس تا مرز فراآگاهی است
این هدف از آنجا ضرورت می‌یابد که دریابیم انسان برعکس حیوانات فصل و دوره زمانی مشخصی برای عملیات جنسی خود ندارد. انسان دچار سکس است و این سکس‌زدگی دایره زیستن او را روز به روز محدودتر کرده است. در همه تصمیم‌گیری‌ها و هدفمندی‌های فردی مصلحت سکس به طور خود‌آگاه یا ناخودآگاه در نظر گرفته می‌شود. جهان امروز تحت سیطره سکس است.
اوشو در لابه‌لای حرف‌های خود راهکار‌های برون‌ رفت از این سیطره را برمی‌شمرد. نخستین راهکار او تبلیغ برهنگی است. او سرسختانه معتقد است پوشش و ممنوعیت برهنگی نوعی "جاذبه انحرافی" ایجاد کرده است، با تکیه بر همان قانون جهان‌شمول "گرایش آدمی به هر آنچه پنهان یا ممنوع است."









برهنگی منظور نظر او باید از کودکی آغاز شود. کودکان باید آزاد باشند درخانه برهنه راه بروند و به همه پرسش‌های آنان درباره مسائل جنسی به درستی پاسخ داده شود. این روش ابتدایی‌ترین راه در مسیر شکستن تابوی سکس است. آموزش مراقبه در کودکی دومین راهکار اوشوست. او برای تحقق این امر، یک ساعت "سکوت" را در هر خانه قانونی اجباری می‌داند. همه این راهکارها به گونه‌ای در جهت تعویض کانال خروجی انرژی است. انرژی جنسی به عنوان نیرومند‌ترین انرژی قابل هدایت، می‌تواند از مسیرهای دیگری نیز عبور کند. اشو می‌خواهد این نکته را تبیین کند که ارگاسم تنها راه تخلیه این انرژی نیست. با تمرین مراقبه پیش از بلوغ می‌شود به این تغییر مسیر کمک کرد. پیش از بلوغ و پیش از آنکه فرد با تجربه ارگاسم روبه‌رو شده باشد، امکان تن سپردن به رهایی و خلا مراقبه بیشتر است. به همین دلیل هر چه سن بالاتر می‌رود، تمرین‌های مراقبه برای فرد دشوارتر می‌شود.

"عشق" دومین خروجی است. اشو از عشق‌ورزی "بیست و چهار ساعته" حرف می‌زند! به این معنی که عشق‌ورزی باید در همه ابعاد گسترش یابد. عشق بی‌دریغ و بی‌شرط و شروط به آدم‌ها‌ و اشیاء راه دیگر خروج انرژی است.

پس از همه این سخنان اشو به مهم‌ترین بخش حرف‌های خود می‌رسد. او نظریه خود را درباره طولانی کردن زمان کوتاه ارگاسم بیان می‌کند و آن را یگانه راه رهایی بشر از سیطره گریزناپذیر سکس می‌داند. البته آنچه او می‌گوید با مرزهای واقعیت فاصله بسیار دارد و ممکن ساختن آن دور از ذهن به نظر می‌رسد. به تعبیر دیگر آنچه می‌گوید در حد یک نظریه قابل تامل است، نظریه‌ای که می‌تواند مخاطب خود را مجذوب و کنجکاو کند. اشو می‌گوید: "با وجود این به شما می‌گویم که اگر شخصی بتواند سه ساعت در حالت ارگاسم در آن سامادی در آن آمیزش بماند، آن گاه فقط یک‌بار آمیزش کافی ‌است تا او را برای باقی عمرش از سکس آزاد سازد. این حالت چنان رضایت، چنان تجربه‌ای از سرور و از هوشیاری بر جای می‌گذارد که برای یک عمر دوام خواهد داشت. پس از این آمیزش فرد می‌تواند به مرحله زندگی بدون سکس برسد." اشو راه‌های تحقق این آرزو را چنین بر‌می‌شمرد: 1-تنفس آسوده و آرام هنگام سکس 2-تمرکز روی چشم سوم (همان نقطه میان دو ابرو که فرد هنگام مراقبه روی آن تمرکز می‌کند) در لحظه ارگاسم 3- سکس در زمان شادمانی و آرامش روحی

به این گونه اشو جنبه‌ای از تقدس به سکس می‌بخشد. و حتی تا آنجا پیش می‌رود که زن را برای شوهرش به مادر تبدیل کند. در حقیقت او معتقد است در فرایند معاشقه و آمیزش، زن به الهه و مرد به خدا تبدیل می‌شود. با تبعیت از الگوی مادر-پسر نیز شوهر به فرزند تغییر نقش می‌یابد. تقدیس سکس نزد اشو به این معناست که سکس نباید به عنوان گریزگاه و جبران‌کننده ناکامی‌ها و عقده‌های روانی افراد تلقی شود. یعنی دقیقا همان چیزی که امروزه در بیماری‌های روانی همچون هیستری و افسردگی دو‌ قطبی شاهد آن هستیم. و در هر دو مورد افراط در سکس دیده می‌شود.
جان کلام اشو در این سخن راندن‌ها، ارتقاء سکس تا مرحله "سکس روحانی" است. اصطلاحی که او آن را در مقابل سکس جسمانی و ذهنی قرار می‌دهد. این نظریه از جهات گوناگون قابل انتقاد و بررسی است. با توجه به این که اشو روی موضوعی بنیادین و حیاتی در زندگی بشر دست گذاشته‌ است، نظریات او از حیث جنبه عملی جای نقد دارد. نقدی کاملا مبتنی بر بنیان‌های علمی که بتواند امکان یا عدم امکان تحقق این نظریه را اثبات کند. به هر حال بدعت‌گذاری از جمله روش‌های فکری اوشوست که از این طریق توانسته است مریدانی در سراسر جهان برای خود دست و پا کند. نظریه معروف به "ارگاسم سه ساعته" از آن دست نظریه‌های ابداعی است که در ذهن مخاطب به رویایی دور از دست تبدیل می‌شود و به پرسش‌های مبهم بسیاری دامن می‌زند. از جمله این که چگونه می‌شود به یک باره چارچوب‌ها و قانونمندی‌های عرفی، تربیتی، اجتماعی و مذهبی را کنار گذاشت و طرحی نو درانداخت؟


ماهاویرا - اوشو


 


همين وضعيت براي ساير مذاهب نيز بود . 
من از ماهاويرا گفته ام ،‌ اما نمي توانم با رفتارهاي او موافق باشم ، نه حتي با ايدئولوژي و راهنمايي هاي او به مريدانش . آنها كاملاً بر خلاف طبيعت اند .

ماهاويرا برهنه زندگي كرد . حال ، تصادفي نيست كه انسان لباس را اختراع كرده است . آن يك نياز طبيعي است ... زيرا حيوانات ديگر موهاي بدنشان آنقدر رشد مي كند تا بتواند آنها را از زمستان و سرما محافظت كند . انسان ظرفيتش را ندارد . حتي اگر موهايش رشد كنند باز نمي تواند همچون حيواناتي كه در برف زندگي مي كنند زندگي كند . زنده نخواهد ماند ، خواهد مرد . او بايد از بدنش محافظت كند . او يك خونسرد نيست ، همچون ماهيان خونسرد كه در نواحي قطبي مي زيند . خون آنها سرد است ، در سرماي منجمد كننده ، و آن يك وضعيت شيميايي خاص است كه او را از منجمد شدن حفظ مي كند . آن سرما براي ما منجمد كننده است اما براي ماهي چنين نيست . انسان يك حيوان خونگرم است . نياز به محافظت دارد . حال ، برهنه ساختن او احمقانه است .

و او معين مي كند كه تو نبايد هيچ نوع وسيله ي ساخته شده توسط انسان را به كار ببري – حتي چيز ساده اي مانند تيغ ريش تراشي ، كه ماشين بزرگي نيست يا تكنولوژي بزرگي در خود ندارد . اگر مي خواهي موهايت را كوتاه كني بايد آن را بكشي . بنابراين راخبان جين هر سال موهاي خود را مي كشند تا كنده شود . اين بسيار احمقانه است ،‌بسيار زشت ، بسيار غير طبيعي ... و براي چه ؟

تمام استدلال اين است كه اگر اين كارها را بكني با تقوا مي شوي و در بهشت خواهي بود . از يك طرف او مي گويد : « حريص نباش ، طمع گناه است » و از طرف ديگر ، او چيزي جز طمع را آموزش نمي دهد . طمع جهان ديگر . و آن طمعكارانه تر از طمع اين دنياي معمولي است : پول داشتن يا يك خانه ي خوب داشتن در مقايسه با لذات ابدي در بهشت هيچ است . و جين ها هفت بهشت دارند ، هر چه خودت را بيشتر شكنجه كني بالاتر مي روي . بنابراين به نظر مي رسد كه يقيناً يك عامل مازوخيسم در ماهاويرا وجود دارد . من اما نمي توانستم اين را به جين ها بگويم .

بنابراين بار سنگيني بر قلب من بوده است . سلامتي من به دلايل بسياري از دست رفت ؛ مهمترين آن ، حرف زدن در مورد كساني بود كه هرگز با آنها موافق نبوده ام . من مخالف بودم – نه فقط مخالف ، بلكه من آنها را بيمار رواني ، روان پريش ، شيزوفرنيك و ضد زندگي يافتم . تمام اين مذاهب قديمي ضد زندگي بوده اند . هيچكدام براي زندگي نيستند ، براي زندگي كردن ، براي خنديدن . هيچ مذهبي حس شوخ طبعي را كه از كيفيات دينداري است نمي پذيرد .

از اين رو ، مي گويم كه مذهب من اولين مذهبي است كه انسان را در تماميت خودش مي پذيرد ، در طبيعي بودن او ، كل انسان را مي پذيرد ، همانگونه كه هست .

شايد چيزها كمي بالا پايين باشند و تو بايد آنها را در مكان خودشان قرار دهي ، مانند يك پازل . و آنگاه از روي آن تماميت ، هشياري مذهبي از راه مي رسد





خداوند آن اقيانوسي است كه در آن هستيد - اوشو





شما دنيا هستيد

باگوان عزیز: 
وقتی می گویید که مایل هستید ما سطح آگاهی دنیا را ارتقا بدهیم، برای من معما می شود.
من احساس می کنم که نیاز دارم با تمام نیرو پاهای خودم را روی زمین محکم نگه دارم.
و به نوعی "دنیا" را تماماٌ ازیاد می برم و از اینکه می توانم در سرور مست کننده و
رقص سکوت این حوزه ی بوداگون ناپدید شوم، خوشحال هستم. پس ما چه باید بکنیم تا این نگرش شما را ارضا کنیم؟

پریم توریا، آنچه نیاز است برای ارتقای سطح بشریت انجام بدهی فقط این است که آگاهی خودت را تا اوج و تمامیت خودت ارتقا بدهی. نیازی نیست هیچ کار دیگری بکنی. پس هیچ معمایی وجود ندارد، ذهن تو این معما را می سازد. زیرا ذهن همیشه جدا کننده است و تقسیم می کند: تو و دنیا. و آنوقت مشکل برمی خیزد: اگر باید برای بالابردن سطح آگاهی دنیا انرژی بگذاری، پس خودت چی؟
آگاهی خود تو هنوز به پرواز درنیامده است.

ولی تاجایی که به من مربوط است و این را باید همگی به یاد بسپارید، این تنها سوال توریا نیست شما دنیا هستید. جدایی وجود ندارد. لحظه ای که تو آگاهی خودت را بالاتر می بری، معرفت دنیا را بالاتر برده ای. اگر بتوانی به اشراق برسی، در ظرفیت توان خودت، آنچه را که برای ارتقای آگاهی دنیا ممکن بوده انجام داده ای.
تلاش بیشتری لازم نیست. درواقع، تلاش بیشتر یک مانع خواهد بود. شما باید تماماٌ روی وجود خودتان و شکوفا شدن خود متمرکز باشید.

زندگی یک قانون مخفی دارد: درست مانند آب که تمایل دارد در سطح تعادل باقی بماندon level، آگاهی نیز می کوشد تا درتعادل بماند. اگر آگاهی یک نفر به اوجی والا برسد، به زودی بسیاری از مردم شاهد انفجارهایی در درونشان خواهند بود. همچنین واقعیتی شناخته شده وجود دارد که اگر به بیداری برسی، خود همان بیداری سبب ایجاد روندهای مشابه در اطرافت خواهد شد.

این ربطی به اعمال و کردار تو ندارد؛ فقط با بیدار بودن: ناگهان در تمام اطراف تو، خواب شروع می کند به ازبین رفتن. درست همانطور که وقتی نوری را به اتاقی تاریک می آوری: نمی پرسی که حالا چگونه تاریکی را ازبین ببریم؟ آیا فکر می کنی تلاشی اضافی لازم است؟ خود همان نور تاریکی را ازبین خواهد برد. نوری فراراه خویشتن شو، و در ظرفیت یک موجود انسانی، هرآنچه را که ممکن بوده برای ارتقای آگاهی تمام دنیا انجام داده ای.

کاملاٌ خوب است: تماماٌ مست شو؛ تمام مسرور باش و کاملاٌ ساکت باش، و چنان با شدت برقص که رقصنده ناپدید شود و فقط رقص باقی بماند.... با چنین شدت و چنین تمامیت، هزاران قلب ناگهان به رقص درخواهند آمد. شاید هرگز ندانند که منبع آن کیست، شاید هرگز ندانند که چه کسی این روند را ماشه چکانده... شاید هرگز ندانی که چند نفر را متحول ساخته ای.
ولی این اهمیتی ندارد: مستی تو مستی هزاران نفر می شود، رقص تو بسیاری را به همان سرور غرقه خواهد کرد؛ ترانه ات روی لبان بسیاری جاری خواهد شد، و سکوت تو در هزاران قلب به ارتعاش درخواهد آمد. تو فقط خودت را تغییر بده.

باردیگر تکرار می کنم: شما دنیا هستید

در اينك اينجا زندگي كني - اوشو




من بيشتر از همه از بودا سخن گفته ام . اما او بيش از هر كس ديگري ضد زندگي است : 
« اين زندگي فقط براي رسيدن به زندگي حقيقي بعد از مرگ كاربرد دارد . » حال ، هيچكس از بعد از مرگ بازنگشته است . حتي يك نفر نيز از بعد از مرگ بازنگشته و نگفته كه آنجا زندگي وجود دارد . و تمام اين مذاهب بر پايه ي اين فرضيه قرار دارند ، كه بعد از مرگ زندگي وجود دارد ؛ اين را قرباني آن كنيد . و من مي گويم :
آن را براي اين قرباني كنيد . » -- زيرا اين تنها چيزي است كه مي توانيد داشته باشيد : همينك . و اگر بعد از مرگ زندگي وجود داشته باشد ، تو آنجا خواهي بود و اينگونه خواهد بود : 
« اينجا و اكنون . »

وقتي دريافتي كه چگونه در اينك اينجا زندگي كني ، قادر خواهي بود آنجا نيز زندگي كني . پس من به تو زيستن در اينك اينجا را آموزش مي دهم .

اين نخستين مذهب است كه هيچ چيز را در زندگي تو رد نمي كند . تو را كاملاً مي پذيرد ، همانگونه كه هستي ، و شيوه ها و متدهايي را براي هماهنگي بيشتر كل مي يابد . تو تمام عناصر را داري ، هرچه كه نياز داري در تو هست – شايد نه در مكان درست .

آن بايد در مكان درست خودش قرار گيرد . و وقتي كه همه چيز در مكان درست خودش جاي گرفت ، كه من آن را ويرتو مي نامم . سپس انسان معنوي يا مذهبي از تو بر مي خيزد .

تمام مذاهب قديمي بر اساس سيستم باوري معيني قرار دارند . آن باورها مورد پرسش قرار نمي گيرند زيرا همگي وهم و خيال اند – اوهام زيبا ، اما اوهام همگي شبيه هم اند .

تو نمي تواني بپرسي : « از كجا مي داني كه خدا جهان را آفريده است ؟ » حتي يك چشم مشاهده گر نيز وجود نداشته است ، نمي توانست از خود طبيعت وجود داشته باشد ، زيرا اگر در آن لحظه شاهد عيني وجود داشت ، آنگاه آن نمي توانست آغاز جهان باشد . تو بايد به قبل از آن شاهد بروي . جهان قبلاً آنجا بود ؛ شاهد آنجا بود . شاهد براي اثبات اين كه جهان از قبل در هستي بوده است كافي است . بنابراين هيچ شاهدي در زمان خلقت خدا نمي توانست باشد . اما تمام مذاهب آن را پذيرفته اند ، و تو حق نداري بپرسي زيرا شك در ليست سياه قرار دارد .

سپس هفت دوزخ در انتظار توست ، با تمام شكنجه هايي كه آدولف هيتلر و جوزف استالين و مائو زدونگ مي توانند آبستن شوند . اين مردم مذهبي از زمانهاي دور آنها را آبستن شده اند ... تمام انواع شكنجه ها را . و حالا فقط براي چند روز – مسيحيت تو را تا ابد به درون دوزخ پرتاب مي كند . چه گمان مزخرفي !

مسيحيت فقط يك زندگي را مي پذيرد . در يك زندگي چقدر گناه مي تواني مرتكب شوي ؟ تو اگر تمام روز و شب را به مدت هفتاد سال گناه كني باز هم مجازات ابدي قابل توجيه نيست .

مجازات ابدي ... براي هميشه ؟ پاياني بر آن نخواهد بود ! و من فكر نمي كنم كه تو در هر لحظه مرتكب گناه شده اي . انساني كه چند گناهي انجام مي دهد .... شايد براي 4 يا 5 سال به زندان برود . آن شايد توجيه پذير باشد . اما دوزخ ابدي ؟ بنابراين آنها از ترس تو بهره برداري مي كنند : ترس از دوزخ و طمع لذات بهشتي . آن كل طرح آنها براي كار كردن بر ذهن آدمي بوده است . مي توانم به تو بگويم كه آنها فقط به اصطلاح مذهب اند . آنها اصلاً مذهب نيستند .

اين نخستين مذهب است . من به تو هيچ وعده ي بهشتي نمي دهم ، و از هيچ جهنمي نيز نمي ترسانم ؛ اصلاً وجود ندارد . نمي گويم : « بايد از من پيروي كني ، آنگاه فقط تو مي تواني نجات بيابي . » آن كاملاً خودپرستانه است . مسيح مي گويد : « بيا ، از من پيروي كن . »‌ حتي كتاب من در مورد مسيح از من پيروي كن مي باشد . آن گفته ي من نيست ، آن گفته ي مسيح است . اگر از من بپرسي خواهم گفت :« هرگز ! از من پيروي نكن ، زيرا من خودم را از دست داده ام . مگر اينكه تو گم بودن را همچون من برگزيني .. آنگاه آن خوب است . » از نظر من هركس كه ادعاي نوعي برتري كند و تو بايد از او پيروي كني – آن يك نگرش فاشيستي است .

سانياسين هاي من پيروان من نيستند بلكه همسفران من هستند ، دوستان من ، عاشقان من .

آنها همان چيزي را در من ديده اند كه تو در آينه مي بيني . تو مريد آينه ات نيستي – اما در آينه مي تواني چهره ي خودت را ببيني . تو از او پيروي نمي كني . تو بايد چهره ات را در آينه ي او ببيني – و همه اش همين است .

و يك چيز را به ياد بسپار : آينه هرگز هيچ كاري نمي كند . وقتي با آينه روبرو مي شوي تو كاري انجام مي دهي . آينه نگران روبرو شدن يا نشدن با تو نيست . و وقتي كه با او روبرو مي شوي هيچ حركتي نمي كند ؛ به سادگي تو را منعكس مي كند . آن طبيعي است ، به همين دليل است كه آن را آينه مي ناميم . آن فقط آينه است ، منعكس مي كند . يك كننده نيست ، آن وجود خودش است . استاد اصلاً كاري انجام نمي دهد ، آن حضور اوست كه منبع انعكاس مي شود . آهسته آهسته تو شروع به ديدن خودن با نوري تازه مي كني ، به شيوه اي نو ، از منظري نو ، در بعدي نو .

مذاهب قديمي بر اساس سيستم هاي باوري قرار دارند . مذهب من كاملاً علمي است . آن يك باور نيست ، ايمان نيست – علم محض است . البته اين علم با آن علمي كه در دانشگاهها تدريس مي شود تفاوت دارد . اين علم واقعي است و آن ذهني .

بعضي اوقات كلمات بسيار علمي هستند . تا به حال در مورد واژه ي موضوع فكر كرده اي ؟ آن فقط به معناي چيزي است كه مانع تو مي شود ، هدف تو مي شود ، به راه تو مي آيد ، مانع تو مي شود . علم سعي مي كند موضوعاتي را كه در اطراف تو وجود دارند را مشاهده كند . آنها نبايد مانع تو شوند ، نبايد به راه تو بيايند . برعكس آنها بايد راه تو را هموار كنند ، بايد به كار آيند .

آنها نبايد همچون دشمناني در اطراف تو باقي بمانند . پس تمام تلاش علم تبديل موضوعات به دوستان است ، اما آنها ديگر موضوع تو نيستند ، تو را مي پذيرند ، به تو خوش آمد مي گويند .

و وقتي مي گويم مذهب ، مذهب من ، يك علم است ، به اين معناست كه همانطور كه علم موضوعات را مشاهده مي كند ، مذهب نيز ذهنيت را مشاهده مي كند . ذهنيت متضاد عينيت است . موضوع مانع تو مي شود ؛ ذهنيت فقط يك ژرفايي ناپيمودني است . چيزي به عنوان موضوع وجود ندارد . وقتي حركت كني ، شروع به سقوط در عمقي بي انتها و بي پايان مي شوي : 
هرگز به انتها نمي رسي . اما تو نيز نمي خواهي كه به انتها برسي . فقط آن سقوط ابدي آنقدر وجد آور است كه فكر مي كني به انتها رسيدنش غير ممكن است ؛ آن بي پايان است .

موضوعات شروع مي شوند و تمام مي شوند ؛ ذهنيت شروع مي شود اما هرگز تمام نمي شود . علم ، مشاهده را در متدش به كار مي گيرد ؛ مذهب نيز مشاهده را در متدش به كار مي گيرد ، اما آن را مديتيشن مي نامد . آن مشاهده است ،‌مشاهده ي محض ، از ذهنيت خودت . علم كار خود را آزمايش مي نامد ؛ مذهب كار خود را تجربه مي نامد . آنها هر دو از يك نكته آغاز مي كنند اما در جهات متضاد حركت مي كنند . علم به بيرون مي رود ،‌ و دانش به درون . از اين رو من به تو هيچ باوري نمي دهم ؛ من فقط به تو متد ارائه مي دهم . من فقط تجربه ام را براي تو توصيف مي كنم ، و من از راهي كه در آن تجربه كرده ام ، برايت مي گويم .

وقتي آن را تجربه كردم تمامي راهها را آزمودم ، چه آنها همگي برسند چه نرسند . و من 112 روش را يافتم كه مي توانند به همان نقطه برسند . و وقتي با يك متد برسي ، 111 تاي ديگر بسيار ساده مي شوند زيرا تو نكته را دريافته اي ، تو از قبل به آن رسيده اي . حال مي تواني از هر جاي ديگر نيز به آن برسي . بنابراين من 112 تكنيك مديتيشن را آموزش داده ام – اما بي هيچ سيستم باوري . از اين رو آن را علم مي نامم .


غار ذهن - اوشو


اوشو عزيز
سال ها پيش ، در طول يك كارگاه روان تحليلي، وقتي در حالت خواب هيپنوتيك بوديم، مربي ما را به تمثيل غار افلاطون برد، جايي كه انسان ها كنار آتش ايستاده اند و به سايه هاي ديوار نگاه مي كنند و هرگز آن روزنه ي غار را نديده اند.اين تاثيري عميق برمن گذاشت و من از شما سپاسگزارم اگر در اين مورد سخن بگوييد.

تمثيل افلاطون در مورد بردگان است، كه درحال كار در يك غار، فقط سايه هايشان را بر روي ديوار مي بينند و باور دارند كه هرآنچه بر روي ديوارها روي مي دهد، تنها واقعيت است. آنان هيچ واقعيت ديگري را به جز آن سايه ها نمي شناسند....آنان حتي نمي دانند كه آن سايه ها مال خودشان است.
آنان هيچ چيز از دنياي بيرون نمي دانند، براي آنان، هرچه خارج از آن غار باشد، وجود خارجي ندارد. اين يكي از زيباترين تمثيل هاست كه اهميت بسيار دارد. اين تمثيل در مورد ما است.
برگردان آن در زندگي ما يعني كه ما در غاري مشخص زندگي مي كنيم و سايه هايي را روي پرده اي مشخص مي بينيم و هيچ چيز ديگر در مورد آن پرده نمي دانيم. ما هيچ نمي دانيم كه وراي اين پرده نيز دنيايي وجود دارد، ما از آن سايه هاي ديوار نيز هيچ نمي دانيم ،، كه از آن خودمان هستند. با درست نگاه كردن به اين تمثيل در مي يابيم كه در مورد ذهن ما است.
شما از دنيا چه مي دانيد؟
غار شما فقط جمجمه اي كوچك است، و فقط پرده ي ذهن شما..... و چيزهايي كه آن ها را افكار، عواطف، احساسات مي خوانيد، همگي سايه هستند ، از خودشان هيچ جوهرهessence ندارند.
و تو خشمگين مي شوي، افسرده مي شوي و در تشويش هستي ، زيرا كه آموخته اي تا با آن سايه ها هويت بگيري. تو آن ها را فرافكن مي كني، اين ها سايه هاي خودت هستند. اين خشم خودت است كه بر پرده ي ذهن تو بازتابيده است و آنوقت يك چرخه ي باطل مي شود : آن خشم تو را بيشتر خشمگين مي كند، و بازتاب خشم بيشتر، خشم بيشتر است و همينطور و همينطور...... و ما تمام عمرمان را اينگونه ادامه مي دهيم بدون اينكه حتي فكر كنيم كه در وراي ذهن، دنيايي از واقعيت وجود دارد كه در بيرون از ذهن است.
و همچنين دنيايي از واقعيت در وراي تمام اين احساسات و عواطف وجود دارد ، وراي نفس تو. آگاهي تو، آن است.
تمامي هنر مراقبه اين است كه تو را از آن غار بيرون بياورد تا بتواني آگاه شوي كه تو آن سايه ها نيستي، بلكه تو آن تماشاگرthe watcher هستي. و لحظه اي كه آن تماشاگر بشوي، معجزه اي به وقوع مي پيوندد: آن سايه ها شروع به ناپديدشدن مي كنند. خوراك آن سايه ها، هويت گرفتنidentification است، اگر با آن ها احساس هويت كني، آنوقت وجود خواهند داشت. هرچه بيشتر با آن ها هويت بگيري، بيشتر به آنان خوراك مي دهي.
وقتي كه فقط يك تماشاگر باشي ، فقط ببيني و داوري نكني، سرزنش نكني ، آهسته آهسته آن سايه ها ناپديد مي شوند، زيرا اكنون ديگر خوراك دريافت نمي كنند.
و آنگاه چنان ادراك و وضوحي عظيم وجود خواهد داشت كه مي تواني دنياي ماوراي آن سايه ها را ببيني ، دنياي طلوع آفتاب و دنياي ابرها و دنياي ستارگان، كه بيرون از تو وجود دارند. و تو مي تواني از درون خودت هشيار باشي، كه بسيار بيشتر اسرارآميز است.دنياي بيرون بسيار زيباست، ولي دنياي درون هزاران بار زيباتر است.زماني كه به نوعي قادر شوي از آن غار بيرون بزني، بخشي از يك معرفت كيهاني مي شوي.
در درون، تمامي جاودانگي را داري: تو قبلاً اينجا بوده اي و براي هميشه اينجا خواهي بود. مرگ هرگز رخ نداده و نمي تواند رخ دهد. و در بيرون يك دنياي بسيار زيبا وجود دارد.و اينك، آن ها را "بيرون" و "درون" خواندن درست نيستم، اين ها واژگان قديمي هستند: وقتي كه جمجمه آن ها را به دو قسمت بخش مي كرد. اينك، يكي است. آگاهي تو و زيبايي غروب و زيبايي يك شب پرستاره، آگاهي تو و تازگي يك گل سرخ، اين ها ديگر از همديگر جدا نيستند.
زيرا كه ديگر اصل جدايي وجود ندارد. تمامش يك جهان هستي يگانه است.و من اين تجربه را تنها تجربه ي مقدس the only holy experience مي خوانم.
تجربه كردن تماميتthe whole ، تنها تجربه ي مقدس است.

اين هيچ ربطي به هيچ كليساي و هيچ معبد و كنيسه اي ندارد. اين تجربه به بيرون زدن، بيرون خزيدن ازچنگال ذهن مربوط مي شود. و اين كار دشواري نيست. فقط شما هرگز آن را نيازموده ايد.
يك استاد ژاپني به كودكان خردسال شناكردن را آموزش مي داد. فكر او اين بود كه كودك در رحم مادر در مايعي شناور است كه دقيقاً همانند آب اقيانوس است: همان تركيبات را دارد.
و كودك در آن مايع شناور است.واقعيتي مشهور است كه هرگاه زني باردار مي شود شروع مي كند به خوردن نمك بيشتر. مادر به نمك بيشتر نياز دارد زيرا كه كودك به آب اقيانوس نياز دارد. و همين به تكامل گراها اين فكر را داده است كه انسان براي نخستين بار در آب به دنيا آمده است.
و اگر به مراحل رشد جنين ، عكس هايي كه در رحم برداشته مي شود ، نگاه كني، تعجب خواهي كرد: شروع او همچون يك ماهي است.در مذهب هندو، نخستين تجسد خداوند ، يك ماهي بوده است. اين نمي تواند تصادفي باشد.
زيرا حتي تصور خداوند همچون يك ماهي به نظر سرزنش كننده مي آيد. ولي هزاران سال است كه هندوها براين باور بوده اند كه خداوند نخستين بار همچون يك ماهي ظاهر شد. و براي آنان خداوند همان زندگي است. اين ها فقط واژه هاي متفاوتي هستند.
اين استاد ژاپني فكر كرد كه اگر زندگي براي نخستين بار در آب شكل گرفته، پس شناكردن بايد غريزي باشد، نبايد يادگرفته شود. براي اثبات اين موضوع شروع كرد به كاركردن روي كودكان خردسال.
و بسيار موفق بود. كودكان شش ماهه قادر به شناكردن هستند. و اينك او روي كودكان سه ماهه كار مي كند ، اين ها هم شنا مي كنند. و انتظار او اين است كه روزي يك نوزاد تازه متولد شده را در آب بگذارد و او قادر به شناكردن باشد.
شناكردن هنري نيست كه نياز به فراگيري داشته باشد، چيزي است كه ما پيشاپيش مي دانيم.
ولي چند نفر از مردم شناكردن مي دانند؟ ، نه زياد. باوجودي كه امري غريزي است، ما ظرفيت اين را داريم كه آن را ازياد ببريم و از آن غافل شويم.
واژه ي انگليسي sin،گناه ، بسيار زيباست. من عاشق آن هستم زيرا معني اصلي آن "فراموشي" forgetfulness است. هيچ ربطي به جنايت هايي كه به نام گناه انجام مي شود ندارد. فقط به يك جنايت توجه دارد و آن فراموشي است. ما خويش را ازياد برده ايم، شفا در يادآوري است.
تمثيل افلاطون دقيقاً موقعيتي را به تصوير مي كشد كه ما در آن قرار داريم. ولي افلاطون هرگز از آن فراتر نرفت. خود افلاطون يك مراقبه كننده نبود، آن تمثيل يك فكر فلسفي باقي ماند.
اگر او اين تمثيل را تفسير مي كرد و آن را به سمت مراقبه مي چرخاند، تمامي ذهن غربي به گونه اي ديگر مي بود. همين تمثيل مي توانست تمامي ذهنيت غربي و تاريخ پس از افلاطون را تغيير دهد ،زيرا افلاطون پايه گذار تمام تفكر غرب است.سقراط هرگز چيزي ننوشت، او مرشد افلاطون بود. هرآنچه كه ما در مورد سقراط مي دانيم از نوشته هاي افلاطون است كه همراه با ساير مريدان برداشته است ، آن مكالمات مشهور سقراط.
افلاطون به عنوان شاگرد از آن مكالمات يادداشت برمي داشت. آن يادداشت ها باقي ماند. اين تمثيل در آن يادداشت هاست.
مشكل است كه دريابيم سقراط به چه منظوري از اين تمثيل استفاده كرده بود، ولي يقين است كه افلاطون از آن سوء استفاده كرده است ، افلاطون كسي نبود كه در جست و جوي حقيقت باشد، او مي خواسته در مورد حقيقت فكر كند.
ولي جستن حقيقت يك چيز است و فكركردن در مورد آن چيزي كاملاً متفاوت: فكركردن تو را در درون غار نگه مي دارد. فقط تفكرنكردنnon-thinking است كه مي تواند تو را از غار بيرون ببرد.
پس هرگاه وقتي پيدا مي كني، ساكت باش، ساكن باش. بگذار سكوت همچون يك درياچه در تو جا بيفتد، چنان ساكت كه حتي يك موج كوچك هم در آن نباشد ، هيچ فكري در ذهنت نباشد و ناگهان بيرون از آن هستي. و تنها آنوقت است كه درك مي كني آن تمثيل براي مقاصد فيلسوفانه نبوده است، براي يك جست و جوي اصيل است، براي دريافتنrealization است.
افلاطون هرگز چنين تفسيري نداد. بنابراين تمام ذهن غربي از افلاطون پيروي كرد ، او يك نابغه بود.و فلسفه فقط يك تفكر در مورد حقيقت a thinking about truthباقي ماند.در مورد حقيقت چه فكري مي تواني بكني؟ يا آن را مي شناسي و يا نمي شناسي.
گاهي حتي نوابغ هم مي توانند كارهايي چنين احمقانه انجام دهند كه باوركردني نيست. چگونه مي تواني در مورد حقيقت فكر كني؟ ، تقريباً مانند اين است كه انسان نابينايي در مورد روشنايي فكر كند.
او در مورد نور چه فكري مي تواند بكند؟ ، او حتي تاريكي را هم نمي شناسد.معمولاً، مردم فكر مي كنند كه انسان نابينا در تاريكي زندگي مي كند. اشتباه است، زيرا براي ديدن تاريكي به چشم نياز داري ، درست همانقدر كه براي ديدن نور به چشم نياز داري. بنابراين در سوء تفاهم نمانيد. چون شما با بستن چشم ها تاريكي را مي بينيد، فكر نكنيد كه انسان نابينا نيز تاريكي را مي بيند. تو تاريكي را مي بيني زيرا كه نور را مي بيني و مي تواني نبودن آن را هم ببيني. انسان نابينا نمي تواند نور را ببيند، بنابراين غيبت آن را نيز نمي تواند ببيند.
او در مورد نور چه فكري مي تواند بكند؟ و هرفكري هم بكند خطا خواهد بود. او به فيلسوف نيازي ندارد، به پزشك نياز دارد.
و در واقع، گوتام بودا اين را گفته : "من يك فيلسوف نيستم، يك پزشك هستم. من نمي خواهم شما انديشمندان بزرگي شويد، مي خواهم كه بينايان seers بزرگي شويد."و اگر بتواني ببيني، آنوقت ديگر مسئله ي فكركردن درميان نيست، تو فقط آن را مي شناسي. و راه ديدن، آموختن هنر ساده ي فكرنكردن است.
در ابتدا دشوار خواهد بود، زيرا تو به آن بسيار عادت كرده اي. چنان عادتي كهنه شده كه خودش عمل مي كند، گشتاور خودش را دارد. ولي اگر قدري صبور باشي و فقط ذهن را تماشا كني كه به راه هميشگي خودش مي رود، بدون اينكه به آن انرژي بيشتري بدهي، درست همانطور كه فيلمي را روي پرده مي بيني، ذهن را تماشا كني، بي تفاوت بماني، مشاهده گر باشي بدون اينكه با آن هويت بگيري، ذهن به زودي ناپديد خواهد شد.و ناپديشدن ذهن همان بيرون آمدن تو از غار است.
براي نخستين بار دنيايي را كه تو را احاطه كرده است مي بيني ، زيبايي آن را و سكوت عظيم آن را. و مي تواني وجود خودت را ببيني ، نور درخشان آن را، بركت و سعادت آن را خواهي ديد.
.

اوشو - ديدار عشق با مراقبه magnify


ديدار عشق با مراقبه

(قسمت سوم)

عشق براي انرژي هاي ما يك خروجي است. عشق يك جريان است. سازنده است و براي همين است كه جاري است و رضايت مي آورد. و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست مي آيد. كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد، هرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد، درست مانند كسي كه جواهر دارد، هرگز در پي سنگريزه ها نيست.

ولي كسي كه پر از نفرت باشد، هرگز نمي تواند راضي باشد. در نفرت، انسان جدا مي كند، چيزها را نابود مي كند. نابودكردن هرگز رضايت نمي آورد؛ رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد. كسي كه حسود است مبارزه مي كند، ولي مبارزه هرگز رضايت نمي آورد. رضايت با دادن، سهيم شدن به دست مي آيد، نه با ربودن و چنگ زدن.

كسي كه در نزاع و ستيز است، چنگ مي زند و مي ربايد. ولي ربودن هرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و سهيم شدن مي آورد. انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جهد، ولي هرگز قادر نيست آرامش به دست آورد.آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق هستند، كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي ديگر مي روند، نه به آنان كه در سفر قدرت و مقام هستند.

فرد هرچه بيشتر سرشار از عشق باشد، در هر سلول از وجودش، رضايت، آرامش و احساس شادي و تكميل بودن بيشتري جريان دارد. نوعي شادابي و طراوت، كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است. چنين شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد dimension سكس حركت نمي كند و شخص براي حركت نكردن در آن بعد نبايد تلاشي كند. او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه فرد عادت داشت براي چند لحظه توسط سكس به دست آورد، اينك توسط عشق، بيست و چهار ساعته در دسترس است.

بنابراين جهت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند. ما عشق مي ورزيم، عشق مي دهيم و در عشق زندگي مي كنيم. و براي تشرف به عشق، لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ها باشيم. تشرف به عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد. اين تشرفي است به عاشقانه زندگي كردن.

فرد مي تواند يك قطعه سنگ را چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد. فرد همچنان مي تواند دست كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است. شايد كسي قادر باشد با اشياء مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند، درصورتي كه ديگري با انسان هاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين حتي با اشياء مادي رفتار شود. انساني كه سرشار از نفرت است، با انسان هاي ديگر همچون اشياء بي جان رفتار مي كند، كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد.

يك مسافر آلماني براي ديدن عارفي مشهور آمده بود. او مي بايد به دليلي خشمگين بوده باشد. او با عصبانيت بندهاي كفشش را باز كرد، كفش ها را به گوشه اي پرت كرد و با ضربه اي محكم در را باز كرد.در هنگام خشم، انسان كفش هايش را طوري از پا در مي آورد كه گويي بدترين دشمنش هستند! او همچنين در را طوري باز مي كند كه گويي يك دشمني عظيم بين او و در وجود دارد! مرد محكم در را بازكرد، وارد شد، و به آن عارف اداي احترام كرد. عارف گفت، "نه، من هنوز نمي توانم به سلام تو پاسخ بدهم. نخست برو و از در و از كفش هايت معذرت بخواه!"

مرد پرسيد، "شما را چه مي شود؟ از در معذرت بخواهم؟ و از يك جفت كفش؟ آيا آن ها زنده هستند؟" عارف پاسخ داد: "وقتي خشمت را سر آن چيزهاي بي جان خالي مي كردي اين را توجه نكردي. تو كفش ها را طوري پرتاب كردي كه موجوداتي زنده هستند و براي چيزي مقصر هستند و در را با چنان خشونتي باز كردي كه به نظر دشمنت مي آمد. چون با خالي كردن خشمت بر سر آن ها، شخصيتشان را تاييد كردي، بايد همين حالا نخست بروي و از آن ها معذرت بخواهي. فقط در آن صورت با تو حرف خواهم زد، وگرنه امكان ندارد."

مسافر فكر كرد كه چگونه اينهمه راه از آلمان آمده تا اين عارف را ملاقات كند و اينك چنين موضوع بي اهميتي مي تواند امكان ملاقات را از او بگيرد. درحالتي بسيار بي رمق، نزد كفش هايش رفت و دست هايش را روي هم گذاشت و گفت، "دوستان، بدرفتاري مرا ببخشيد!" به در گفت، "متاسفم. بازكردن تو با خشم كاري اشتباه بود."

مسافر آلماني در خاطراتش مي نويسد كه نخست به نظرش بسيار مسخره رسيد، ولي وقتي معذرت خواهي اش به پايان رسيد، شگفت زده شده بود: آرامشي بسيار به او دست داده بود و احساس سبكي و صفاي زياد مي كرد. حتي به تخيلش هم راه نمي يافت كه توسط معذرت خواهي از يك جفت كفش و يك در، چنان صفا و آرامشي بتواند به كسي دست بدهد. وقتي معذرت خواهي اش به پايان رسيد، رفت و كنار آن عارف نشست كه مي خنديد و گفت، "حالا خوب است.

حالا مي توانيم گفت و گو كنيم. حالا قدري عشق نشان دادي، حالا مي تواني ارتباط بزني، حالا حتي مي تواني درك كني، زيرا اكنون سبك و شاد و مسرور هستي."

مسئله اين نيست كه فقط با انسان ها عاشقانه رفتار كنيم، مسئله عشق ورزيدن است.گفتن اينكه انسان بايد مادرش را دوست بدارد يك سوء تعبير است. اگر مادري از فرزندش بخواهد كه فقط به اين دليل كه مادرش است بايد او را دوست داشته باشد، اين يك آموزش غلط است. عشقي كه براساس "دليل" و "بايد" و "بنابراين" باشد، عشقي دروغين است. كسي كه فقط براي اينكه پدر است مي خواهد كه دوستش بدارند، آموزشي غلط مي دهد.

اين يعني دليل آوردن براي عشق. عشق بدون دليل است، عشق هرگز با دليل روي نمي دهد. اگر مادر به فرزندش بگويد، "من مدت هاست كه تو را بار آورده ام و بزرگ كرده ام، بنابراين مرا دوست داشته باش،" براي عشق دليل مي تراشد، اين پايان عشق است. شايد كودك با زور و ناخواسته تظاهر به عشق كند، زيرا كه او مادرش است. آموزش عشق اين نيست كه براي عاشق شدن دليل بتراشيم، بلكه فقط به اين معني است كه محيط و فرصتي فراهم كنيم كه در آن، كودك بتواند دوست بدارد و عشق بورزد.

مادري كه به فرزندش بگويد، "مرا دوست داشته باش چون مادرت هستم،" عشق را به فرزندش آموزش نمي دهد. بايد بگويد، " براي زندگي، آينده و خوشبختي تو اهميت دارد كه تو به هركس و هرآنچه كه با آن برخورد مي كني عاشقانه رفتار كني، چه يك قطعه سنگ باشد، يك گل باشد، يا يك انسان يا يك حيوان، هرچه كه باشد. مسئله، دادن عشق به يك حيوان، به يك گل يا به مادر يا به كسي ديگر نيست. مسئله، عاشق بودن وجود تو است. آينده ي تو بستگي به اين دارد كه چگونه عاشقانه رفتار كني. امكان سرور و خوشبختي در زندگي تو بستگي به اين دارد كه چقدر سرشار از عشق باشي."
مردم براي اينكه عشق بورزند نياز به آموزش دارند، آنوقت است كه مي توانند از جنسيت زدگي خلاص شوند. ولي ما مردم را در عشق ورزيدن آموزش نمي دهيم، هيچ احساسي از عشق خلق نمي كنيم. درعوض، هرچه كه به نام عشق درموردش حرف مي زنيم و انتقال مي دهيم، كاذب است.

آيا فكر مي كنيد كه كسي مي تواند عاشق يك نفر باشد و همچنين از ديگري نفرت داشته باشد؟ نه، اين ناممكن است. انسان عاشق، يك انسان عاشق است، اين به هيچ وجه ربطي به يك فرد خاص ندارد. چنين كسي حتي اگر تنها هم بنشيند بازهم شخصي عاشق است. عاشق بودن، طبيعت چنين فردي است، ربطي به رابطه ي شما و آن شخص ندارد.

يك شخص خشمگين حتي اگر تنها هم باشد بازهم خشمگين است، انساني كه نفرت دارد، حتي در تنهايي هم پر از نفرت است. با ديدن چنين شخصي نيز مي توانيد احساس كنيد كه او خشمگين است، باوجودي كه خشم خودش را در آنزمان به شخص خاصي نشان نمي دهد.
اگر شخصي عاشق را ببينيد كه در تنهايي نشسته، مي توانيد احساس كنيد كه چگونه لبريز از عشق است. گل هايي كه در انزواي جنگل مي رويند عطر خود را منتشر مي كنند، چه كسي در آنجا باشد كه از آن قدرداني كند و چه نباشد، چه كسي از كنارشان بگذر و چه نگذرد. معطر بودن طبيعت گل است.

در اين توهم نباشيد كه گل فقط به خاطر شما عطرافشاني مي كند! عاشق بودن بايد خود شخصيت ما شود. بايد وضعيت بودش ما باشد، نبايد متكي به " به چه كسي" باشد. ولي تمام عشاق مي خواهند كه معشوقشان فقط آنان را دوست بدارد، و عاشق هيچكس ديگر نباشد. ولي آنان نمي دانند كه كسي كه نتواند همه را دوست بدارد، نمي تواند هيچ كس را دوست بدارد. زن مي گويد كه شوهرش فقط بايد عاشق او باشد و نبايد با هيچكس ديگر عاشقانه رفتار كند، جريان عشق شوهر فقط بايد به سمت او جاري باشد. ولي او درك نمي كند كه چنين عشقي دروغين است و مسبب اين نيز خود اوست. شوهري كه هميشه پر از عشق براي همه نباشد چگونه مي تواند عاشق همسرش باشد؟ عاشق بودن يعني اينكه در طول شبانه روز، عشق ورزيدن طبيعت او است.

انسان نمي تواند براي يك نفر سرشار از عشق باشد و براي ديگران تهي از عشق باشد. ولي تاكنون نوع بشر قادر نبوده است اين حقيقت ساده را ببيند. پدر از فرزندش مي خواهد كه او را دوست بدارد. ولي مستخدم پير خانه چه؟ "نيازي نيست، او فقط يك خدمتكار است!"

ولي همين مستخدم پير كه پسرش مجاز نيست او را دوست داشته باشد نيز پدر كسي ديگر است. و اين پدر درك نمي كند كه فردا، شايد هم همين امروز، وقتي خودش پير شد، از فرزندش شاكي خواهد بود كه رفتاري عاشقانه با او ندارد. اگر به آن فرزند آموزش داده مي شد كه با همه رفتاري عاشقانه داشته باشد، مي توانست به انساني كه عشق مي ورزد،رشد كند. عشق به طبيعت دروني مربوط است، نه به نوع رابطه.

عشق ربطي به ارتباط ندارد، عشق حالتي از بودش است. عشق بخشي دروني از شخصيت انسان است. ما بايد آموزشي از نوع ديگر ببينيم، آموزش عاشق بودن عاشق هريك و همه بودن. اگر كودك حتي يك كتاب را ناعاشقانه زمين بگذارد، توجه او بايد به اين واقعيت جلب شود: "از شخصيت تو بعيد است كه اين كتاب را چنين برزمين بگذاري. كسي خواهد ديد و خواهيد شنيد و متوجه مي شود كه با كتاب بدرفتاري كرده اي. اين نشانگر نقصي در شخصيت تو است."

به ياد داستان عارفي افتادم كه در كلبه اي كوچك زندگي مي كرد. يك شب، حدود نيمه شب، سخت باران مي باريد و او و همسرش خوابيده بودند. ناگهان در خانه زده شد. كسي جوياي سرپناه بود. عارف به همسرش گفت، "كسي بيرون است، يك مسافر، يك دوست ناشناس. لطفاً در را باز كن."

توجه كرديد؟ مي گويد "يك دوست ناشناس." شما حتي با كساني كه آشنا هستيد دوستي نداريد. اين رفتار عاشقانه ي او را نشان مي دهد: "يك دوست ناشناس بيرون منتظر است، لطفاً در را باز كن." همسرش گفت، "جا نداريم. حتي براي دوتاي ما هم جا نيست. چگونه يك نفر ديگر هم وارد شود؟"

عارف پاسخ داد، "عزيز من، اينجا قصر مردي ثروتمند نيست كه بتواند جا كم بياورد، كلبه ي حقير مردي فقير است. كاخ مرد غني است كه هميشه جا كم دارد، اگر يك ميهمان ديگر وارد شود، فضا كم مي آورد! نه، اينجا كلبه ي مردي فقير است."

زن پرسيد، " چه ربطي به موضوع فقير و غني دارد؟ واقعيت ساده اين است كه اين كلبه خيلي كوچك است!"

عارف پاسخ داد، "اگر در قلبت جاي كافي وجود داشته باشد، احساس مي كني كه حتي يك كلبه نيز يك كاخ است، ولي اگر قلبت باريك باشد، حتي يك كاخ نيز براي دريافت يك ميهمان به نظر كوچك مي آيد. لطفاً در را باز كن. چگونه مي توانيم كسي را كه به در ما پناه آورده از خود برانيم؟ تا حالا ما دراز كشيده بوديم. شايد سه نفري نتوانيم دراز بكشيم، ولي دست كم سه نفري مي توانيم بنشينيم. اگر همه بنشينيم، براي يكي ديگر هم جا هست."

همسرش وادار شد در را باز كند. مرد كه سرتا پا خيس بود وارد شد. باهم نشستند و مشغول صحبت شدند. پس از مدتي دو نفر ديگر رسيدند و در زدند. عارف گفت، "به نظر مي رسد ديگري هم وارد شده" و از ميهمان كه نزديك در نشسته بود خواست تا در را باز كند. مرد گفت، "در را باز كنم؟ جا نيست."

اين مرد، كه خودش لحظاتي پيش در آن كلبه پناه گرفته بود، از ياد برد كه عشق آن عارف به او نبود كه مكاني به او داد، بلكه اين وجود عارف بود كه پر از عشق بود و عاشقانه بود و اينك مردمي ديگر آمده بودند و عشق بايد به تازه واردين هم پناه مي داد. ولي مرد گفت، "نه، نيازي نيست كه در را باز كنم. آيا نمي بينيد كه ما نشسته هم در اينجا مشكل داريم؟"

عارف خنديد و گفت، "مرد عزيز من، آيا براي تو جا آماده نكردم؟ تو به اين سبب وارد شدي كه عشق اينجا بود. هنوز هم اينجاست، عشق با آمدن تو تمام نشده است. در را باز كن، لطفاً. حالا ما دور از هم نشسته ايم، پس فقط قدري مهربان تر مي نشينيم. اينطوري جاي كافي خواهد بود. به علاوه، شبي سرد است و چنين نزديك نشستن با همديگر، خودش گرما و لذت مي بخشد."

در باز شد و دو تازه وارد به درون آمدند. همگي با هم نشستند و با هم آشنا شدند. سپس، خري وارد شد و با سرش به در فشار آورد. خر خيس آب بود و جوياي سرپناهي براي شب بود. عارف از آن دو نفر كه نزديك در بودند خواست تا در را باز كنند و گفت، "يك دوست ناشناس ديگر وارد شده است."

مردان با ديدن بيرون گفتند، "اين يك دوست يا چيزي شبيه يك دوست نيست. فقط يك الاغ است. نيازي نيست كه در را باز كنيم."

عارف گفت، "شايد نمي دانيد كه بر در خانه ي مردمان غني، با انسان ها همچون حيوان رفتار مي شود. ولي اينجا كلبه ي مردي فقير است و ما عادت داريم حتي با حيوان ها نيز مانند انسان رفتار كنيم. لطفاً در را باز كنيد." دو مرد يكصدا ناله كردند، "ولي جا و فضا؟" عارف گفت، "جا زياد است. به جاي نشستن، مي توانيم همگي بايستيم. براي اين جاي كافي هست. ناراحت نباشيد. اگر لازم شد، من هميشه آماده ام تا بيرون بروم و جاي كافي درست كنم."

عشق مي تواند تا اينجا برود! آنچه مورد نياز است خلق نگرشي عاشقانه است، قلبي عاشق. وقتي قلب عاشق در درون باشد، خودش را همچون هاله اي از رضايت، هاله اي از رضايت شعف آور متجلي مي سازد. آيا هرگز دقت كرده ايد كه هرگاه پس از اينكه قدري به كسي عشق نشان داده ايد، موجي عظيم از آرامش تمام وجودتان فرا مي گيرد؟ آيا هرگز تشخيص داده ايد كه با صفاترين لحظات رضايت آن هايي بوده اند كه در لحظات، عشق بي قيد وشرط داشته ايد؟ وقتي براي عشق تان شرط وجود نداشته، وقتي فقط عاشقانه به بيگانه اي در خيابان لبخند زده ايد؟

آيا نسيمي از آرامش و رضايت در پي نداشت؟ آيا هيچ تجربه اي از آن خوشي آرام داشته ايد كه شخص افتاده اي را از زمين بلند كرده ايد، وقتي دستي را به كسي كه لغزيده است داده ايد، وقتي گلي به بيماري هديه داده ايد؟ نه به اين خاطر چنين كرده باشيد كه او پدرتان است يا مادرتان است.

نه، آن شخص مي تواند شخص معيني نباشد، ولي خود هديه دادن يك پاداش عظيم است، يك سرور بزرگ. توان عشق ورزيدن بايد در درون شما رشد كند، عشق به گياهان، پرندگان، حيوانات، عشق به انسان ها و عشق به بيگانگان، براي خارجي ها، عشق به كساني كه شايد از شما بسيار دور باشند، ماه و ستارگان.

عشق شما بايد رشد كند، هرچه عشق در درون كسي افزوده شود، امكان سكس در زندگي فرد كاهش مي يابد؛ عشق و مراقبه باهم آن دري را مي گشايد كه دروازه ي الوهيت است. عشق به علاوه ي مراقبه مساوي است با خداگونگي godliness.

وقتي عشق و مراقبه به هم مي پيوندند، الوهيت به دست آمده است. ثمره ي اين دستيابي، زندگي در تجرد استcelibacy . آنگاه تمامي انرژي حياتي از گذرگاهي ديگر صعود مي كند. آنوقت به تدريج نشت نمي كند، آنگاه به بيرون هدر نمي رود. انرژي برمي خيزد، شروع مي كند به بالارفتن از مسيرهاي دروني. به سفري روبه بالا مي رود.

سفر ما، در حال حاضر، به سمت پايين ترين سطوح است. سكس جاري شدن انرژي به پايين است، زندگي تجردي سفري سربالا است.عشق و مراقبه كليدهاي زندگي بدون عمل جنسي هستند. فردا، در مورد اينكه از اين زندگي تجردي چه به دست خواهد آمد سخن خواهم گفت. چه به دست مي آوريم؟ چه عايدمان مي شود؟

امروز در مورد دو چيز با شما سخن گفتم: عشق و مراقبه. به شما گفتم كه آموزش اين دو بايد از مرحله ي نوزادي شروع شود، ولي شما نبايد از اين چنين نتيجه بگيريد كه چون شما ديگر كودك نيستيد، كاري نمانده است كه انجام بدهيد! قبل ازترك اينجا چنين برداشتي نكنيد. در آن صورت تلاش من به هدر رفته است.

در هر سن كه هستيد، اين كار خير مي تواند شروع شود، مي تواند همين امروز شروع شود. باوجودي كه با افزايش سن دشوارتر مي شود، اگر در كودكي بتواند شروع شود باشگون ترين است،‌ در هر سن از زندگي كه شروع شود شگون و بركت دارد. مي توانيد اين را امروز شروع كنيد. كساني كه آماده ي آموختن باشند،

حتي در سن هاي بالا نيز هنوز كودك هستند. مي توانند از همانجا شروع كنند. اگر شوق فراگرفتن داشته باشند، اگر پر از اين فكر نباشند كه همه چيز را مي دانند، كه به همه چيز رسيده اند، سفرشان همچون يك كودك، شاداب و با طروات آغاز مي شود.

روزي بودا از يك بيكشوbhikshu كه او را سال ها پيش مشرف ساخته بود پرسيد، "بيكشو، چند سال داري؟" بيكشو پاسخ داد، "پنج سال."

بودا تعجب كرد، "پنج سال؟
تو دست كم هفتاد ساله به نظر مي رسي. اين چه پاسخي است؟" بيكشو پاسخ داد، "به اين دليل مي گويم كه اشعه ي مراقبه پنج سال پيش وارد من شد، و فقط در اين پنج ساله است كه عشق در زندگي من بارش داشته است. پيش از آن، زندگي من چون يك رويا بود: در خواب وجود داشتم. وقتي سنم را محاسبه مي كنم، آن سال ها را به حساب نمي آورم. چطور مي توانم؟ زندگي واقعي من پنج سال پيش شروع شد. من فقط پنج ساله ام!"

بودا به تمام مريدانش گفت كه خوب در اين پاسخ دقت كنند. شما همگي بايد سن خود را اينگونه محاسبه كنيد، اين معيار تعيين سن است.اگر عشق و مراقبه هنوز در شما زاده نشده اند، زندگي شما تاكنون به هدر رفته است، هنوز به دنيا نيامده ايد. ولي اگر سعي و تلاش كنيد، هيچگاه دير نيست.

بنابراين، از سخنان من چنين نتيجه گيري نكنيد كه چون شما از سن كودكي گذشته ايد اين سخنان فقط براي نسل آينده است. هيچكس هرگز چنان دور نمي شود كه نتواند به وطن بازگردد. تاكنون هيچكس چنان در راه خطا پيش نرفته كه نتوانسته باشد راه درست را ببيند
حتي اگر كسي هزاران سال در تاريكي زيسته باشد، به اين معني نيست كه وقتي او چراغ را روشن مي كند، تاريكي اعلام كند، "من هزاران ساله هستم، پس از اينجا نخواهم رفت!" نه، وقتي كه چراغ روشن باشد، تاريكي هزاران ساله به همان سرعت ناپديد مي شود كه تاريكي يك شبه
برافروختن آن چراغ در كودكي بسيار آسان است و پس از آن قدري دشوار مي شود. ولي دشوار به معناي ناممكن نيست. دشوار يعني قدري تلاش بيشترو دشوار يعني قدري عزم بيشتر. دشوار يعني قدري شديد تر. يعني كه شما بايد الگوهاي جاافتاده در شخصيت خودتان را با پشتكاري بيشتر بشكنيد و مسيرهاي تازه باز كنيد.

ولي حتي با دميدن نخستين اشعه هاي طريق جديد، احساس مي كنيد كه كاري نكرده و بركتي عظيم را دريافت كرده ايد. با وارد شدن حتي يك اشعه از آن سرور، آن حقيقت، آن نور، احساس مي كنيد كه بدون اينكه كاري كرده باشيد، چيزهاي زيادي دريافت مي كنيد. زير تمام كارهايي كه كرده بوديد بسيار بي اهميت بوده اند ، چنان جزيي بوده و آنچه كه به دست آمده، بسيار پرارزش تر از آن است كه بتوان بر آن ارزش نهاد. بنابراين، سخنان مرا اشتباه دريافت نكنيد، اين درخواست من از شماست.

از اينكه با چنين عشق و سكوتي به من گوش داديد از شما بسيار بسيار سپاسگزارم. در پايان به آن الوهيتي كه در شما منزل دارد تعظيم مي كنم. لطفاً اداي احترام مرا بپذيريد. (اوشو)

شهوت و عشق - اوشو


" باگوان عزيز: هروقت در مورد متحول ساختن شهوت به مهر سخن مي گوييد، چيزي در قلبم تكان مي خورد، ولي با اين وجود، درك نمي كنم اين يعني چه؟ آيا ممكن است بارديگر برايم توضيح دهيد؟"

آن انرژي كه شهوت passionخوانده مي شود، هميشه متوجه يك شخص است. شهوت مالكيت دارد و به سبب همين مالكيت، زشت است. تبديل شهوت به مهر compassion يعني كه انرژي عشق تو به شخص بخصوصي متوجه نيست، فقط عطر خودت است، حضور تو است، فقط همانطوري كه هستي است. جهت دار نيست، بنابراين هركس كه نزديك بيايد،عشق تو را احساس مي كند و اين مهر، مالكيت ندارد non-possessive .

"عشق بامالكيت" عبارتي متناقض است، زيرا مالكيت يعني كه تو آن شخص ديگر را به يك شيئ تنزل داده اي. فقط اشياء را مي توان مالك شد، نه اشخاص را. فقط اشياء را مي توان صاحب شد، نه افراد را.

كيفيت اساسي يك شخص كه او را از اشياء متمايز مي كند، آزادي او است و مالكيت و تصاحب، اين آزادي را نابود مي كند.بنابراين ازيك سو مي پنداري كه آن شخص را دوست داري و از سوي ديگر خود آن عصاره و كيفيت اساسي او را نابود مي كني. مهر، رهاكردن عشق است از چنگ مالكيت. آنگاه عشق فقط يك درخشش نرم است، بدون اينكه جهت دار باشد و متوجه يك شخص باشد. تو آن را بارش مي كني، فقط به اين دليل كه سرشار از آن هستي، ولي اين مسئله ي فكركردن تنها نيست.

شهوت بايد از تمامي روند مراقبه گذر كند تا به مهر تبديل شود.مراقبه تمام احساس مالكيت، تصاحبگري و حسادت را ازبين خواهد برد و آن عصاره ي خالص،
آن عطر عشق را باقي خواهد نهاد.فقط انساني كه عميقاً در مراقبه ريشه گرفته باشد مي تواند مهر بورزد.بنابراين هرگاه مي گويم كه شهوت را به مهر تبديل كنيد، منظورم اين است كه بگذاريد انرژي شما توسط مراقبه، از تمامي زباله هايي كه دارد پاك گردد. بگذاريد فقط رايحه اي باشد در دسترس همگان.

آنگاه آزادي هيچكس را نابود نخواهد كرد، بلكه آن را غني مي سازد و لحظه اي كه عشق تو آزادي ديگري را غني سازد، عشق چيزي روحاني خواهد بود.
Saturday October 6, 2007 - 03:52pm (IRST) Permanent Link | 0 Comments
چه کسی زنگوله را می بندد؟

چه کسی زنگوله را می بندد؟

Who Ties the Bell?

"باگوان، شما گفته اید که هیچ علاقه ای به بیرون ندارید و به سیاست علاقه ای ندارید. با این وجود بیشتر اوقات در مورد سیاست و سیاستمداران صحبت می کنید
و در مورد مشکلات دنیا به ما بینش های بسیار می دهید. آیا ممکن است توضیحی بدهید؟"

من هیچ علاقه ای به دنیای بیرون، به سیاست ندارم، ولی علاقه ای عظیم به وجود شما دارم. شما در دنیایی بسیار زشت و بیمار زندگی می کنید و یک پا لب گور دارید. من مایل نیستم شما در این دنیای مریض غرق شوید. برای همین است که من برعلیه خیلی چیزها صحبت می کنم.
علاقه ی من به شماست، به سالکانم. من برای این برعلیه سیاست صحبت می کنم که مایل نیستم سالکانم در مورد اینکه چه کسانی در این دنیا جنایتکار واقعی هستند غافل بمانند. برای همین است که برعلیه کشیشان و مذاهب صحبت می کنم زیرا نمی خواهم برای شما جای هیچ گریزی باقی بماند. شما باید بدانید که جنایتکاران واقعی چه کسانی هستند. 
مشکل این است که مردم فکر می کنند که آن جانی ها رهبران بزرگی هستند: قدیسان، ارواح بزرگ؛ و در سراسر دنیا به آنان احترام زیاد گذاشته می شود، بنابراین شما هرگز فکر نمی کنید که آنان جانی باشند. پس من باید دائما اصرار کنم، هر روز.

شما باید هشیار شوید که اینان جنایتکاراند. در واقع، جانیان دیگر در دنیا هیچ خسارتی وارد نکرده اند. کسی دیگری را کشته است، کسی چیزی را دزدیده است، این ها هیچ نیستند. یک آدلف هیتلر به تنهایی میلیون ها آدم می کشد. حالا آن مرد چنان جنایتگری در درون دارد که به میلیون ها جانی نیاز است تا یک هیتلر ساخته شود!

بنابراین من باید تمام این مردم را رسوا کنم زیرا اینان مسبب هستند. برای مثال، آسان تر است که بفهمید که شاید سیاستمداران سبب بسیاری از مشکلات هستند: جنگ ها، کشتارها، قتل عام ها و سوزاندن انسان ها. ولی وقتی نوبت به رهبران مذهبی می رسد کار قدری دشوارتر می شود، زیرا هیچکس تاکنون آنان را زیر سوال نبرده است. 
آنان برای قرن ها است که مورد احترام بوده اند و با پیشرفت زمان، بر حرمت آنان افزوده می شود.
مشکل ترین کار برای من این است که شما را آگاه کنم که این مردم مذهبی، آگاهانه یا ناآگاهانه ، این دنیا را چنین ساخته اند.حالا، در تمام دنیا صحبت از بیماری ایدز است، ولی اینجا تنها مکانی است که من می گویم این یک بیماری مذهبی است. هیچ کجای دیگر این را نمی گویند.
برعکس، کشیشان می گویند که این تنبیهی از سوی خداوند است. و مردم آنان را باور می کنند که این تنبیهی برای همجنسگرایی است. ولی کسی نمی پرسد که همجنسگرایی چگونه ایجاد شد و یا چه کسی مسئول آن است؟

و مردم آن هوشمند کافی را ندارند تا چیزها را به هم متصل سازند. آنان نمی توانند این واقعیت ساده را درک کنند که این مذاهب هستند که به مردم آموزش می دهند که مجرد بمانند. مذاهب ریشه اصلی تمم انحرافات جنسی هستند. بنابراین اگر کسی باید تنبیه شود این هم جنسگرایان نیستند. 
اگر کسی باید تنبیه شود، این رهبران مذهبی هستند که زندگی مجرد celibacy را موعظه کرده اند. همجنسگرایی فقط یک محصول جانبی از آموزش زندگی مجرد است.

روزنامه نگارهای که به اینجا می آیند شوکه می شوند زیرا آنان فکر نمی کردند که من مسبب ایدز را مذهب بدانم. آنان این را نمی بینند. آنان می پندارند که این ها بسیار از هم فاصله دارند. چنین نیست و تا زمانی که علت اصلی را نبینید نمی توانید با مشکلی که سربرآورده مبارزه کنید.
حالا، نخستین چیزی که لازم است این است که هر دولت تجرد را غیرقانونی و جرم اعلام کند. بجای این کار، آنان دقیقاٌ عکسش را عمل می کنند ، همجنسگرایی را غیرقانونی می کنند. همجنسگرایی فقط یک عارضه است، علت نیست. اگر همجنسگرایی را غیرقانونی کنید، آنگاه این مردم شروع می کنند به داشتن رابطه جنسی با حیوانات، که غیرقانونی نیست! و مردمی هستند که با حیوانات رابطه جنسی دارند، که غیرقانونی نیست. این چیز تازه ای نیست، همچون خود انسان، باستانی است.
اگر بتوانند زنی پیدا کنند، اگر نتوانند مردی پیدا کنند، حیوان بینوا در دسترس است. اگر همجنسگرایی را جرم و غیرقانونی اعلام کنید، همانطور که اینک در تگزاس چنین کرده اند، همجنسگرایان وارد یک انحراف دیگر می شود که شاید مرضی بزرگتر از ایدز را با خود بیاورد. کسی نمی داند که عاقبت آن چه خواهد بود.

مردم باید آگاه شوند که نمی توان با طبیعت مخالفت کرد و هرکس که به شما می آموزد که با طبیعت مخالفت کنید دشمن مردم است. من علاقه ای به هیچ مذهبی ندارم زیرا تمامش فقط مزخرف است؛ علاقه ای به سیاست ندارم زیرا هیچ جاه طلبی از هیچ نوعی ندارم. این بخاطر شماست که من از آنها انتقاد می کنم تا شما از علت های واقعی آگاه شوید تا شما نیز مانند باقی دنیا در توهم به سر نبرید. 
هرگاه مطلبی علیه ذهن سنتی گفته می شود، تکان دهنده است. حالا، غیرقانونی کردن همجنسگرایی سبب اشاعه ی سریع تر آن می شود و آنچه در تگزاس کرده اند در همه جا انجام خواهد شد ، در آمریکا و در سایر کشوره، زیرا دولت ها بسیار احمق هستند.
آنان فقط شروع می کنند به مبارزه با عارضه و هیچکس توجهی به علت ها ندارد. و درواقع آنان نمی خواهند نگاهی به علت ها بیندازند زیرا علت ها چنان هستند که ورای ظرفیت آنان قرار دارند. اگر آنان شروع کنند به نگاه کردن به علت ها، شاید خودشان را نیز به عنوان بخشی از علت ها ببینند. شاید کشیشان بخشی از علت ها باشند، شاید پاپ بخشی از علت ها باشد؛ شاید عیسی مسیح سنگ پایه باشد؛ بهتر است که وارد این مقوله نشوند! فقط عارضه را بگیر و شروع کن به مبارزه با آن. عارضه را سرکوب کن!

وقتی عارضه را در یک محل سرکوب می کنی، از جایی دیگر سربلند می کند و بیشتر از طبیعت فاصله می گیرد. نخستین انحراف، دور شدن از طبیعت بود؛ انحراف دوم دورتر از اولی خواهد بود و سومین انحراف حتی دورتر خواهد رفت. و انسان بسیار مصیبت زده خواهد شد زیرا نمی تواند راه بازگشت را پیدا کند. برای مردم عادی اوضاع چنان پیچیده شده است که بازگشت دوباره به طبیعت ابداٌ آسان نیست. 
بنابراین من مایلم شما آگاه شوید که هرگز با عوارض نجنگید. در لوس آنجلس هر روز یکنفر از بیماری ایدز می میرد و به نظر می رسد که هیچکس نمی داند چه باید کرد. درواقع دنیای بیرونی چنان است که انجام هرکاری دشوار است. و چه کسی زنگوله را به گردن گربه می بندد؟ مشکل این است.

ما می توانیم این کار را بکینم. مشکل زیادی نیست. شما این داستان قدیمی را می دانید که در خانه ای گربه هر روز موش ها را میخورد و نهایتاٌ موش ها جلسه ای ترتیب دادند و تصمیم گرفتند که کاری باید انجام شود. یک موش جوان که تجربه ی زیادی در دنیا نداشت گفت، "این ساده است. 
فقط یک زنگوله به گردن گربه می بندیم تا هرکجا که برود ما فوراٌ بفهمیم. قبل از اینکه به ما برسد ما به سوراخ هایمان می رویم. او دیگر نمی تواند ما را پیدا کند." یک راه حل کامل!

ولی مشکلی برخاست: چه کسی زنگوله را خواهد بست؟ من داستان را دوباره تعریف می کنم و می گویم: موش جوانی که این پیشنهاد را داده بود گفت، "من می بندم، شما نگران نباشید." موش های دیگر تعجب کرده بودند. گفتند، "ولی این داستان از زمان های باستان ادامه داشته و در اینجا متوقف شده است ، همیشه. هرکسی که بگوید «من این کار را می کنم» برعلیه سنت رفته است، علیه تمام تاریخ! اینجا جایی است که همیشه نقطه ی پایانی می آید، داستان تمام است."

موش جوان گفت، "دیگر چنین نیست. چون من هر روز به داروخانه سر می زنم. همین بغل یک داروخانه است. آنچه مورد نیاز است فقط چند قرص خواب آور است که من می توانم بیاورم و در شیر گربه بیندازم. شما زنگوله را تهیه کنید و من ترتیب کار را می دهم."

و او ترتیبش را داد! با چند قرص خواب تمام داستان تغییر کرد. گربه پس از نوشیدن شیر به خواب رفت و خرناس می کشید و موش جوان کارش را به خوبی انجام داد. ولی این بخشی بود که من به این داستان اضافه کردم، درجای دیگری وجود ندارد و من می خواهم تاجایی که به بشریت مربوط است همین کار را برای انسان ها انجام دهم. 
ما می توانیم زنگوله را به گردن گربه ببندیم. ما چیزی نداریم که از دست بدهیم و من مایلم شما از همه چیز آگاه باشید. قبل از اینکه شما را ترک کنم می خواهم شما آگاه باشید تا به آن چاه هایی که هر جامعه و هر تمدن در آن فروافتاده، نیفتید.