کافه تلخ

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

گفتگوهای تنهایی دکتر شریعتی



باز "این معنی همچنان سر در دنبال من دارد و گریبانم را رها نمیکند"!

از هنگامیکه غرق در ادیان شده ام کار مانی (1) مرا در میان همه ی پیغمبران شرق و غرب تاریخ بیش از همه مرا "دچار" کرده است. این پیغمبران دیگر همگی همانند همند، یکی بهتر و یکی کمتر، جز محمّد که پیغمبر مسلح است! و جز مانی که پیغمبر هنرمند است. این دومی برای من بسیار شورانگیز است زیرا برای آن نظریه ی خاص من که هنر و مذهب و عرفان، زاده ی یک سرچشمه و آن سرچشمه اضطراب و دغدغه ی غربت و تنهایی انسان متعالی است که بر روی خاک خود را تبعیدی می یابد و هوای وطن دارد و آنچه در این تبعیدگاه می بیند بسش ینست، همسرشتش نسیت، زیباترین "شاهد" است.
هنر نیز تجلی چنین اضطرابی است درست همچون وذهب و حال که مانی را می یابم که پیغمبر است و هنرمند، از شادی در پوست نمی گنجم که بزرگترین "دلیل" من و "شاهد" ارجمند من است. پیغمبری و کتاب آسمانیش ارژنگ! در شش فصل. فصل اوّل گل اشتباه، فصل دوم انتظار و اشک ("من انتظار در پس درهای بسته ام" از اینجاست)، فصل سوم اسارت، فصل چهارم شمع محراب (2)، فصل پنجم پنجره ای به بهشت، فصل ششم تنهای محزون.

و من همواره میخواندم که مانی معجزه اش هنر بوده است، برخلاف دیگر انبیاء (گرچه محمّد نیز معجزه اش قرآن است و فصاحت و بلاغت، یعنی زبان شعری و زیبای قرآن، نویسندگی، و میگوید اگر میتوانید مثل یک سوره یکوتاهش بیاورید ) اما داستان مانی معجزه اش هنر محض است، نقاشی است.


من با اینکه او را سخت می شناسم و به مذهبش و شخصیتش و معنویت شگفتش تعصب میورزم و پیوندهای پنهانی نزدیک و شگفتی را میان مانویت و اسلام کشف کرده ام (گرچه برخی از محققان نیز به این حقیقت پی برده اند و حتی شاندل و بعضی از مستشرقان معتقدند که اسلام ساخته ی مانویت است و نماز اسلام درست همان نماز مانوی هاست و پیداست که اسلام نماز و نیایش را از مانی گرفته است این درست است ولی اعتقاد خودم این است که مانی تاثیرات عمیق و تعیین کننده و بسیار مهمی در محمّد و مذهبش داشته است.) ولی دسترسی نداشتن بر آثار هنری مانی که در گوشه و کنار پیدا شده است مرا سخت رنج میداد و بسیار مشتاق بودم که هرچه بیشتر آثاری را که از ارژنگ مانده است ببینم و آنرا با قرآن مقایسه کنم و جلوه درخشان مذهب مانی را درست و عمیق بشناسم تا درست دوازده سال پس از نخستین اثری که از مانویت خواندم و با این مذهب آشنا شدم چند سوره از این کتاب هنری آسمانی را دیدم و که میداند چقدر خوشحال شدم؟ که میداند؟ فریضه ی فلسفی ام را در باب هنر و مذهب به چشم دیدم، نظریه ی پیوند اسلام و مانویت را آشکارا حس کردم.

فصل دوم که سر سوره ای از آن منتشر شده است مرا کلافه کرد!

چقدر بس دانی مخاطب همه ی خطاب های راستین و روحانی انسان لذت بخش است! چه بیچاره بوده اند همه ی شاعران ما که شعرشان تنها زیبایی لفظ و وزن دارد و چه خوشبخت است پرفسور شاندل که شعرش در قالب به اعجاز سخن وحی استو فصاحت و عذوبت سخن علی و در وزن به آهنگ نرم و خوش حرکات سونات مهتاب بتهوون و در معنی و مضمون به خوب فهمی و زیبا فهمی و ظریف فهمی دولاشاپل، مرا، روحی که از کودکی با فهمیدن بار آمده است و با زیبایی های اندیشیدن آشنا است هرگز شعری، غزلی که تنها قالب و وزن در حد اعجاز زیبایی و خوش آهنگی باشد بس نیست.
من ده سال است که فریاد میزنم، با خشم فریاد میزنم که ای انسان امروز، هنر را نجات دهید! هنر تنها ابزار تزیین نیست، تنها وسیله ی تفنن نیست ، هنر یک رسالت بزرگ و عمیق دارد، هنر را نباید به دیوار اطاق خواب یا نشیمنمان بیاویزیم و لذت ببریم، نه، هنر یک طوطی گویای اسرار است باید از او بیاموزیم، هنر یک کبوتر قاصر است باید پیامهایش را، پیام های غیبیش را بشنویم، هنر یک مسیح نجات بخش است باید چشم به راهش باشیم تا بیاید و ما را از این جهان سامسارا، از این گردونه ی خفقان آور کار ما نجات دهد، دستمان را بگیرد به نیروانا برساند. هنر میتواند چنین کند، هنر شایسته ی چنین رسالتی است، هنر خواهر زیبای عرفان و حکمت است، هنر همسر بس دان ِ خوب فهم توانای مذهب است، هنر را از چنگ بورژوازی تاجر پول پرست، از دام تبلیغات رادیو تلویزیونی، از منجلاب سرمایه داری سودجو و نسل عیا شهوت پرست خوشگذران سطحی چشم چرا ابه رها کنید، هنر همزاد مذهب و همنژاد فلسفه است ، هنر با مذهب همدرد است، هر دو بیمار اضطراب و بیچاره یدغدغه اند، هر دو غریب این عالم اند، هر دو بیتاب فرارند، میخواهند بروند، میخواهند به بهشت خویش، به رهایی خویش، به نیروانای خویش، به وحدت وجود خویش، به ماوراء این عالم پست راکد تیره دل خاکی پرواز کنند، رهاشان کنید.

این دو با هم زاده اند، عرفان در دامن مذهب و فلسفه پرورده شده است، زاده شده است، از آن روز که این دو را از هم جدا کردند، مذهب راکد و منجمد شد و گرفتار آخوندها و امل ها و هنر رنجور و بیمار شد دچار بورژای پست ، مردمی پوچ و پوک که مرد ماندن اند نه مرد گریز، مرد راحت اند نه مرد درد، مردمی که هنر را جغجغه ی دست بچه ها میدانند ، گل پرده میدانند، تابلو دورنمای "دیوار" میپندارند، آنرا رنگی چشمگیر ئ طرحی جذاب میشناسند تا بر روی گل و خاک و چوب و حلبی و هر جنس تقلبی پست بکشند و آنرا بیارایند، چشمها را بفریبند، کیف کنند!! وای! اگر هنر را از دست بورژوا، از دست سرمایه دار میگرفتیم و به دست بودا ، بدست مسیح ، بدست سقراط میدادیم چه میشد؟ هنر چه میشد؟ مذهب چه میشد؟ زندگی رنگی و طعمی و بعدی و معنایی دیگر داشت آنچنان که امروز حتی در خیال ما نیز نمیگنجد! افسوس!

شمع... نه بر لب طاقچه، نه دروسط جمع، نور ده خلقی که آنرا نمی شناسد و تنها به همین دل خوشند که محفلشان گرم است و روشن است؛ گرم و روشن برای چه؟ برای آنکه دور هم بنشینند و بگویند و بخندند و تخمه بشکنند و بخورند و بیاشامند و عارق بزنند و خوش باشند ! نفرت بر مغزتان!

جای کلید ، دل قفل گشودن و باز کردن و رها شدن و آزادی و آزادی و آزادی ... ! مرسی.

(1): درباره ی نام مانی زبانشناسان تحقیقات بسیار کرده اند. اما من نظریه ی پرفسور شاندل را بیشتر می پسندم که آنرا منسوب به " مان" میداند؛

پسوندی که اشترام و اتصال را می رساند که روح همه ی مذاهب است. جدائی و کوشش و آرزوی اتصال ،اتصال مجدد، چه این جدائی در اتصال اولیه ی خلقت رخ داده است. Re , religion (دوباره) و Legar بمعنی پیوند است و مذهب یعنی این.


(2): هرچه فکر کردم ندانستم که شمعها چرا خاموشند؟


گفتگوهای تنهایی دکتر شریعتی2



بله، قصدم تدوین تحقیقات و نظریاتم درباره ی اسلام آوردن ایران و آشنایی این روح آریایی کهن است، با این روح شورانگیز جوان سامی، اسلام و شناخت تشیع یعنی ایران دارای اسلام، یعنی اسلام در آغوش ایران،... و پاسخ به پورداوودها و مستشرقان مغرض یا نادان که افسوس ایران باستان را میخورند و ایران را پس از ورود اسلام شکسته و از پا در آمده می پندارد و در پایان نشان دادن دقیق انقلابات و تحولات عمیق و دگرگونه شدن ریشه ای این روح آریایی پس از حلول اسلام و ورود این ایمان تند و آتشین و پاک آسمانی و پر جاذبه ی شگفت انگیز که ملتی را که سه هزار و سیصد سال چهار راه حوادث جهان بوده است (از شمال با روسها و از مشرق با هند و چین و از جنوب با دریا و از مغرب با عرب و یهود و موسی وعیسی و مسیحیت و از شمال غربی با یونان و رم) و گذرگاه همه ی تندبادهای شرق و غرب و آشنای تصوف شرق(هند و چین) و فلسفه ی غرب( یونان و رم و اسکندریه) و مذاهب مسیحیت و اسرایئل و زرتشت و مزدک و مانی و بودا و لائوتزو و مهاویرا و کنفو سیوس و سقراط و ارسطو و ... همه را و همه را در خود هضم کرده است و با خود عجین کرده است و هیچکدام حتی اسکندر غربی که شمشیر داشت و فلسفه و تمدن بزرگ و پر جذبه ی غربی و با این همه سلاح به جنگ او آمد او را تکان نداد و همچنان یک آریایی سالم نیرومند استوار بر جا ماند و همه در اندیشه ی عظمت و قدرت و شکوه امپراطوری جهانی خویش ... اینچنین دگرگون کرد که به جای کورش کبیر فاتح بابل یک بودای آشفته می بینیم شکسته دل ... اما بقول حبیب اصفهانی: که این شکسته بیرزد به صد هزار درست!

اگر بتوانم این کار را پایان دهم اثری بزرگ پدید خواهم آورد ، اثری نه از آنگونه که تاریخ جمع کن ها می نویسند و نقالی حوادث و شرح و وصف مسائلی که اصلش بیهوده است چه برسد به نقل و نقدش و وصفش! اما افسوس که حالم مساعد نیست، اعصابم پریشان است و افکارم مغشوش و روحم آشفته و حافظه ام شسته وخالی و پر و معلوماتم دگرگون شده... احساس میکنم که خیلی شکسته شده ام ، محیطم ناسازگار و مجالم اندک و دشمنانم بسیار و خواننده ام گرفتار زندگی خویش و غرقه ی دنیا و اسیر دیکتاتوری فکری و اختناق تعصب و آزادی در زندان سنتهای کهن و زبان در کارم و لب دوخته و پا در زنجیر و دست بسته ی دستبند و گردن در بند و قلم شکسته! افسوس!
اسن قلم زرین و گرانبها و توانا و عزیز مرا شکسته اند، برای یک نویسنده چه مصیبتی دردناک تر از این؟ قلمی که نسیم صبای من است، این پیغمبر طلایی که " کاتب وحی " من است، عصای موسایی من است، این اژدهای زرد که ریسمانهای به سیماب آلوده ی ساحران را که چ.ن گرم میشوند به جنب جنب میآیند و چشمهای عوام کالانعام را گشاد می کنند می بلعد، این اژدهای زرد که کاخ فرعون را درهم میکوبد، که تا می اندازمش بر فرعون وجنودش حمله میبرد و سبطی عزیز اسرائیل را که در سیاهچال به کنده و زنجیرش کشیده اند نجات میدهد و او را به دست موسی میسپارد و از کشور ظلم و وحشت فرعونی به "ارض موعود" فلسطین میبرد، کشور آزادی و ایمان و راستی، سرزمینی مقدس که خداوند برای اسرائیل که شکنجه ها و اسارتهای بسیار در تاریخ دردناکش کشیده است آفریده است تا کورش ذوالقرنین ، پادشاه بزرگ ایران، با سپاه آریاییش بابل را درهم کوبد، واسرائیل را از شکنجه گاه بخت النصر رهایی دهد و به فلسطین ، ارض موعود برد، تا موسی او را از زندان فرعون نجات دهد و به ارض موعود برد... تا آزادی و استقلال اسرائیل را از کوه های آدم سوز فاشیسم ، هیتلر رهایی دهد و به فلسطین ارض موعود برد این ارض موعود کجاست؟ فلسطین، سرزمین مقدس با "دیوار ندبه " اش ، با پایتخت زیبا و خیال انگیزش! اورشلیم ، زادگاه مریم زیباترین دختران اورشلیم ، مریم همسر خدا، مادر عیسی مسیح مریم همآغوش روح القدس، saint Esprit این زن اعجاز گری که خدای یگانه را به تثلیت کشاند، ... این زن اسرار آمیزی که جاذبه ای نیرومندتر از جاذبه ای که همه ی سیارات و ماهها و خورشیدهای آفرینش را به نیروی خود میچرخاند و جذب میکند، در درون پر از عجایب خویش پنهان دارد.جاذبه ای که یهود خدای متکبر خشن پر جلال قدرت طلب یگانه ی پر جبروت را تئوس کرد.خدای رحیم مهربان نرم فروتن! خدایی که "پدر" شد و همسر شد و خویشاوند! پدر عیسای مسیح شد و همسر مریم شد و خویشاوند نزدیک و دوست انسان .

بگفته ی شاندل:" مریم بود که یهوه ی خشک و بلند گرا و بینیاز و مقتدر تنها را که بر عرش کبریائیش تکیه زده بود و آفرینش را دهی ویرانه وپست در زیر پای خویش می یافت و به زحمت گاه نگاهی بر آن می افکند ، از کرسی عرش به زیرش آورد و به زمینش کشاند و نرم و رام و مهربان بر روی خاکش نشاند و او را که به چشم کسی نمی آمد در چهره ی معصوم و مهربان عیسایش مجسم کرد، آری ، مگر نه عیسی خداست؟ مریم بود که خدا را به زمین فرود آورد و در چهره ی انسانش ساخت و قیصر بود که بر صلیبش بالا برد و به چهار میخش کشاند... اما باز کار مریم بود، او خدا را از آسمان به زمین فرود آورد و از زمین به آسمان دار بالا برد و اینبار خدا از فراز دار باز به آسمان تنهایی خویش صعود کرد ... اما در این نزول و صعود در ذات او دگرگونیهای بسیار پدید آمد که حکمت الهی از آن سخن میگوید و آنرا تفسیر میکند"

و مریم بود ، این نمیدانم کی؟ این چهره ی آسان و معصوم و ریبای اورشلیم که ، در درون، جهنم ها و بهشتها و قیامتها و صحراهای پهناور و کوهستانهای مرموز بلند و دریاهای پرموج بیکران و کویرهای بی پایان پر گداز و سکوتهای سنگین و پر هول و اسرار آمیز و غوغاهای زلزله خیز و آشوبگر و جنون انگیز را در هم ریخته و پنهان کرده است ، همه را در پنجاه هزار و هزار و ششصد و پنجاه(1).



(1): این یک عدد مقدس مرموزی است که بطریق حسابهای ابجد بدست آمده است و یکی از اساسی ترین مسائل علم کلام مسیحی است(اسکولاستیک) که سراسر قرون وسطی غالبا" مدار اندیشه ی راهب مسیحی در دیر افکار و احلامش بود. نظریات بسیار در این باره هست و از آن جمله که معقولتر مینماید این است که این اعداد از شمارش سوره ها و آیات انجیل بدست آمده است.برخی نیز معتقدند که این مانند حروف مقطع قرآن رمزی بوده است میان خدا و رسولش.


3گفتگوهای تنهایی دکتر شریعتی

3
وضع زندگیم ، تربیتم ، افکار و عقایدم، و بخصوص روحیه ام مرا از کودکی پیر کرد و چنانکه یکبار دیگر در مقاله ای نوشته ام همیشه "برادرکوچک پدرم بودم وبرادر بزرگ همسالانم .
" هیچوقت زندگی شاد پرجوش وشعف کودکی را مزه نکردم. در همه ی کلاسها حال یک بزرگسال را داشتم و در این آخرین کلاس جز دو تااز همه کوچکتر بودم و از همه ریش سفیدتر. کم کم نگاههای بچه های همسالم که مرا از خود جدا میساختند و استثنایی میدانستند باور خودم هم شد و این حال ادامه یافت و گوشه گیری و تنهایی و تخیل و غمزدگی در مغز استخوانم نشست و دیگر برنخاست و از عواقب این "جایگاه" اینکه هر وقت کسی سوالی جدی داشت پیش من میآمد.
خوشی و تفریح و ردش و بازی و سربندی و زندگیشان با خودشان و خودهاشان بود و هر وقت هوس درد دل کردن میکردند و هوای نالیدن از روزگار و خدا و دین و سیاست و مردم و بحث از حوادث و اوضاع و دنیا و آخرت سراغ مرا میگرفتند و من کم کم باورم شده بود اصلا" برای اینم که از من سوال کنند و من جواب بدهم و همه مرا مکلف میدانستند که همه ی مشکلات را حل کنم ، جواب همه ی سوالات را بدانم، هر ایرادی که به زمین و زمان و علم و فلسفه و دین و ادب و مردم و سیاست داشتند جواب بگویم. "نمیدانم" و "بمن مربوط نیست" و "فکر اینرا نکرده ام" ... از من قابل نبود. وکیل مدافع همه ی پیغمبران شده بودم و حتی کارهای ناجور خدا را هم من باید ماست مالی میکردم و نظم و عدالت را در جهان ، که خودم سراپا در ظلم میسوزم ، ثابت کنم!!

و این بود که در نهضت هم ( نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم)باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشم ها ، با همان چشمها ، به من مینگریست، من در آغاز نهضت سیاسی نبودم، غرق کتاب و تصوف بودم و اندیشیدن عقلی و نسل بیدار همزمان من پیشروتر از من بود و تندتر و بیدارتر و زودتر ازمن آتش،نه پرتو خودآگاهی دردرونش تابیده بود و در آن حال که آنان، همه کس، استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بود و برآشفته بود من غرق هوای دیگری بودم ودر آسمانها سکونت داشتم اما باز هم باید آنها میپرسیدند و من پاسخ میدادم .
باز هم من مسئول بودم، باز هم من باید چاره میاندیشیدم ، همه سختی ها ، خطرها و نقشه ها و کشمکش ها و حوادث شوم و رفتار با مردم و دولت و پلیس و حتی نوشتن بحث های فکری وتجزیه و تحلیل های اجتماعی و سیاسی و باصطلاح حزبی "خوراک" برای اندیشه ها را من باید تأمین میکردم و هر پیشامد بدی تقصیر من بود و هر رنج و تلخی یی که بود به گردن من بود و من هم "طبق عادت" خیال میکردم اینجا هم باید آنها بپرسند و من جواب بدهم ، آنها بی مسئولیت بمانند و من بار سنگین چاره جویی ها و تعهد ها را به گردن ناتوان خودم گیرم.آن هم در راهی که من نیز همچون نسل تازه پای معصوم نوسفر بودم و نوسفرتر!
و هی میپرسیدند "چه باید کرد؟" (Que faire?) و من که درمانده بودم هی میرفتم کتابهای چه باید کرد لنین و چرنفسکی و داستایوسکی و ژرس و ... را میخواندم و میدیدم که نه، آن جوابها هیچکدام به این سوال مربوط نیست . آنها" همه" از من میپرسیدند چه باید کرد؟
و من باید به این سوال جواب میدادم و بعد میدیدم فرق من و آنها این است که " آنها هر وقت به من میرسند از من میپرسند چه باید کرد؟
و من هر وقت به آنها میرسم از خودم نمیپرسم چه باید کرد؟!!"



معنی زمان




زروان به معنی زمان خدای فراگیر پیش از آفرینش ایرانیان بوده است. گفته می شده که دو قلوهای اهورامزدا و اهریمن یعنی خدایان خیر و شر از بطن وی زاده شدند اما در دین رسمی زرتشتی مدتها پرستش وی کفر و الحاد به شمار می آمده است. تصویر که بر روی سینی نقره ای برجای مانده، مربوط به قرن ششم یا هفتم پیش ار میلاد است.

معنی زمان
چنانکه دیدیم تاریخ نقش سینی را- لابد با توجه به البسه تصاویر- حد اقل به قرن ششم قبل از میلاد متعلق دانسته اند که از این مطلب نتیجه میشود که این سینی و تصاویرآن متعلق به عصر زرتشت می باشد و این می رساند که در عهد زرتشت، زروان (زمان) که در شاهنامه به صورت زال زر (پیر زرین) دست پروردهً سیمرغ (عقاب آسمانی) ظاهر شده است، در عرصهً باورهای دینی و فلسفی ایرانیان نامی آشنا بوده است.جالب است که زروان در شکل بالا دارای بالهایی است که آن را با سیمرغ (عقاب آسمان) معبود و هدف غایی صوفیان یکی می سازد. از آنجاییکه در گاثاها از اهورامزدا و اهریمن به عنوان دوگوهر همزاد یاد شده بنابراین چنانکه گفته میشود این امر لازمه اش اعتقاد به وجود زروان می باشد. اصلاٌ در اوستای متأخر رسماٌ چندبار از زروان یاد شده است.موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قباد ساسانی در کتاب خود تاریخ ارمنستان از تثلیث کرونوس (زمان) و آره گاگ (خورشید) وهپستوس (آتش) در سوی ارمنستان سخن رانده است که در اینجا کرونوس به جای همان زروان است. در سمت هندوستان معادل زروان، الهه ای به نام آدیتی یعنی [ آسمان] بیکران و بلع کننده مادر خدایان است که آن در این معنی اخیر اسطوره فرو بلعیدن کرونوس فرزندان خود را تداعی می نماید. پیداست وجود این ایزد و الههً معادل زروان در دوسوی امپراطوری بزرگ مادی و هخامنشی لازمه اش وجود آگاهی ایرانیان از ایزد در عهد باستان بوده است. استاد هاشم رضی در کتاب فرهنگ نامهای اوستا می آورد: "قدیمی ترین مورخی که در بارهً آیین زروانی سخن گفته است؛ تئودر دومپو اِست زیسته در حدود ۴۱٨- ٣۶۰ میلادی می باشد که در کتابش که به دست ما نرسیده و مطابق معمول قسمتهایی از آن به وسیلهً مورخی دیگر، در اینجا به نام فتیوس در نقل قول باقی مانده است، بدین مضمون است:"تئودر در کتاب اول، از آیین ناپسند ایرانیان که زارادس (زرتشت) آورده بود سخن گفته، یعنی اعتقاد به زروان یا زورام. زارادس وی را خدای جهان می دانسته که باقضا و قدر، یا جبر و سرنوشت محض یکی بوده است. زروان مراسمی در قربانی انجام داد تا هرمس داس (اهورمزدا) از وی متولد شود؛ اما در حالی که هرمیس داس از وی متولد شد، شیطان (اهریمن) نیز توأم وی بود. استاد هاشم رضی همچنین در کتاب آیین مغان مطالبی را در باب زروان ازحکیم یونانی پلوتارک (۴۶ تا ۱۲۰ میلادی) و ازنیک کلبی نویسندهً ارمنی صدهً پنجم میلادی نقل کرده که ما آنها را محض اطلاع می آوریم. پلوتارک می آورد:" گروهی از مردم به دوخدا معتقد بوده و باور دارند که یکی از این دو، آفرینندهً نیکی ها و آن یک خالق چیزهای بد و زیان آور است. امّا گروهی دیگر از مردم، آفرینندهً نیکی ها را خدا و آن دیگری را دیو و شیطان خوانند. از جملهً این مردم زرتشت مغ است که پنج هزار سال پیش از جنگ ترویا می زیست. وی یکی از این دو نیرو را هرمزس و آن دیگری را آرِمنایوس (اهریمن) خواند. وی معتقد بود که هرمز روشنی محض و اهریمن را به تاریکی و ظلمت مطلق تشبیه و مقایسه باید کرد و آنگاه مهر(میترس) را واسطه ای میان آن دو دانست. وی مردم را تعلیم داد که برای هرمزد نذور و پیشکشها تقدیم کنند برای عرض سپاس از نیکی ها و نعمت ها و برای اهریمن نذور و پیشکشها گذرانند برای دفع آسیب ها و بلایا. آنها (مغان) به هنگام مراسم نیایش اهریمن/هادس گیاهی به نام اومومی (هوم می)را در هاون می سایند و نیایش برای تاریکی به جا می آورند. آنگاه گیاه ساییده را با خون گرگ آمیخته و درجایی دور که خورشید بدان جا نتابیده و تاریکی مطلق حکمفرما باشد برده و می پاشند. گروهی از گیاهان خوب را آفریدهً ایزد نیک می دانند و برخی را از خلقت دیو بدی. همچنین است در بارهً جانوران که گروهی چون سگ و پرندگان و خارپشت را از اثر خلقت ایزد نیک و موش آبی را آفریدهً اهریمن می پندارند. آن کسی نیک بخت تر است که در طول زندگانی بیشترین مقدار و شمار از جانوران دیو آفریده را بکشد. میان این مردم در بارهً خدایان، افسانه های زیادی شایع است. بر آنند که: هرمزد یا روشنی مطلق و اهریمن تاریکی محض در پیکاری سخت درگیرند. هرمزد برای یاری خویش، شش ایزد هستی بخشید: ایزد نیک منشی، ایزد راستی، ایزد پادشاهی نیرومندانه، ایزد خرد، ایزد نعمت و ثروت و در پایان ایزد شادی که از هر چیز خوب به وجود آید. پس اهریمن مقابله به مثل کرد و شش دیو بر ضد ایزدان ششگانه بیافرید. آنگاه هرمزد سه بار خویشتن را به فراخی بگستراند تا از خورشید فرازتر رفت و ستاره ها را بیافرید و ستارهً سیروس (شعرای یمانی) بر ستارگان سروری بخشید.از آن پس بیست و چهار دیو بیافرید که همه را درون تخم مرغ جای داد. اهریمن به مقابله پرداخت و بیست و چهار دیو بیافرید که به درون تخم مرغ راه یافتند و چنین شد که نیکی و بدی با هم آمیخته شد. امّا سر انجام زمانی فرا خواهد رسید که اهریمن، پدید آورندهً همهً زشتی ها و بدی ها و شرار معدو.م می شود و زمین صاف و هموار شده و زندگی خوش و خوبی برای مردم پیدا خواهد گشت و همهً مردمان نیکبخت خواهند بود و به یک زبان سخن خواهند گفت."
روایت ازنیک که در آن به صراحت از زروان سخن رفته، از این قرار است: "مغان گویند، پیش از آن که آفرینش انجام شود، قبل از آن که آسمان و زمین و هیچ مخلوقی موجود باشد، در بسیط هستی وجودی حقیقی موجود بود که زروان نام داشت که فرّ یا بخت و تقدیر نیز خوانده می شد. وی مدت هزارسال عبادت کرد و قربانی داد تا از او فرزندی به نام اورمزد متولد شود تا زمین و آسمان و آن چه در آن هاست بیافریند. چون هزارسال بدین طریق سپری شدف در دلش اندیشهً شک و تردید راه یافت که آیا این قربانی و عبادت و رنجم به ثمر خواهد رسید یا نه، و من دارای فرزندی به نام اورمزد خواهم شد؟ هنگامی که این اندیشهً تردید آمیز در وی راه یافت، اورمزد و اهرمن را آبستن بود وجودشان را در دل خود احساس میکرد. چون از حال توأمان آگاهی یافت، با خود گفت هر یک زودتر بیرون آیند. شاهی جهان را به او خواهم داد. اورمزد از این اندیشهً پدر آگاهی یافت و آن را برای برادرش اهریمن فاش کرد. آنگاه اهریمن به زودی شکم پدر را شکافت و خود را در برابر پدر نمایان ساخت. زروان از او پرسید تو کیستی. اهرمن پاسخ داد که من فرزند تو هستم. زروان گفت پسر من باید درخشنده و دارای بوی خوش باشد، در حالیکه تو تاریک و بد بو هستی. در همین هنگام اورمزد نیز از شکم پدر بیرون آمد و خود را در برابر پدر نگاه داشت. زروان او را درخشنده و دارای بوی رایحهً دید و دانست که پسرش این پیکر تابان است که برای تولدش آن همه قربانی داده بود. پس از دسته ای چوب مقدس که در دست داشت به او داد و گفت تا کنون من برای زادن تو قربانی می کردم و از این پس تو باید برای من قربانی کنی و فدیه دهی. در این هنگام اهریمن نزد زروان ایستاد و گفت تو عهد کرده بودی که هریک از ما دو زودتر بیرون آمده و به تو نمایان شویم، شاهی جهان او را دهی؛ اینک بنابر آن پیمان باید مرا شاهی دهی. زروان او را خطاب کرده و گفت ای موجود پلید، نُه هزارسال از فرمانروایی بر جهان را به تو میدهم، اما پس از آن، فرمانروایی بر عالم از آن اورمزد است و فرمان و اراده او اجرا خواهد شد. آنگاه آفرینش در جهان شروع شد. آنچه را اورمزد می آفرید خوب و سودمکند بود و آنچه را اهریمن می آفرید، زشت و مضر می بود...."
اگر در گفتار ازنیک مطابقت زروان با فّر (فّرهً ایزدی زرتشتیان یاهمان نیروانای بودائیان) درست باشد در این صورت بی هیچ شبه و تردیدی باید پذیرفت که گئوماته زرتشت یا همان گوتمه بودا پرستندهً زروان اکران هم بوده است.خود زروان در میان خدایان کهن هندو ایرانی با ویوسوت (دور درخشنده یا درخشان دور دست)/ ویونگهونت مطابقت دارد. بدین جهت که اوّلاٌویوسوت (ویونگهونت اوستا) پدر همزادگان یمه و یمی یعنی ایزدان روز و شب یا خورشید وماه به شمار آمده است که در تعالیم زرتشتی با اهورامزدا(وارونا، ایزد آسمان شب) و اهریمن (در اصل ائیریامن یعنی ایزد آسمان روز) جایگزین گشته اند که بدین امر در ادامهً گفتار ازنیک اشاره شده است:" اما به شکلی که می گویند و زرتشتیان نیز باور دارند، اهریمن عالی ترین راه آفرینش را دریافت. می گویند وقتی که اهریمن مشاهده کرد که اورمزد آفریده های نیک را به وجود آورد، اما روشنی نتوانسته بود به وجود بیاورد، پس به اندیشه پرداخت و به دیوها گفت: اورمزد از آفرینش خویش سودی نمی برد. این آفریده های نیک را پدید آورده، اما آفرینش وی در تاریکی است و آفریده ها در تاریکی باید به سر برند، چون او نمی تواند روشنایی را پدید آورد. اگر آگاهی داشت، با مادر خود نزدیکی می کرد و از این نزدیکی خورشید متولد می شد و پسر او به شمار می رفت. پس با خواهر خود نزدیکی می کرد و از آن ماه متولد می شد.
آنگاه اهریمن به دیوها سفارش کرد که هیچ کس این راز را فاش نکند. تا اورمزد آگاه نشود. چون مهمی دیو (میثره؟) این را شنید با شتاب نزد اورمزد رفت و راز را برای وی آشکار کرد." در پیش کاسیان یعنی اسلاف لران و کافرها یمه با ایمیریا یا ایمرو یعنی ایزد دانای مرگ و میر خاندان پادشاهی با اهورا مزدا مطابقت داشته است. ثانیاٌ ویوسوت/ ویونگهونت در وداها و اوستا نخستین قربانی کننده و نخستین فدیه هوم آورنده به شمار آمده است. در شمار آدیتیا ها(ابدی ها) ویوسوت همچنین با مارتاندا (مرد کناری) مطابقت دارد. دروداها فرزند ذکور ویوسوت یعنی یمه را اندومبره یعنی درخت انجیر خوانده اند و این اساس آن اسطوره ای است که می گوید بودا جهت تزکیه نفس زیر درخت پیپال (انجیر هندی) مدتی مدید به اندیشه نشست. چه پدر زرتشت /بودا یعنی سپیتمه ملقب به جمّ بوده است که در زبانهای سامی به معنی مغ (انجمنی) و در زبانهای هندو ایرانی به معنی همزاد بوده است. در اساطیر بودایی یمه نتکه (جمشید) به همراه منجوشتری یعنی ایزد خرد و دستور زبان/ اهورامزدا/ برهما خدایان بزرگ هستند. گفتنی است از نام ویوسوت در زبانهای هندوایرانی می توانست وجه اشتقاقهایی با معانی پرندهً بسیاربزرگ آسمان و پرندهً بسیار دانا هم صورت گیرد و اینها نشانگر آنند چرا زروان/ ویوسوت به صورت سیمرغ و بالدارمجسم می شده است.