کافه تلخ

۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

بایزید بسطامی

خانقاه حاجي شيخ هادي هاشمي سالى ( 46 ).‏3gp

نگاهي به زندگي و اشعار غوث الثقلين بحرالمعاني




قطب رباني ابا محمد محيي الدّين شيخ عبدالقادر گيلاني (قدس سرّه )


 تولّد وكودكي:
شب اول ماه مبارك رمضان سال 470 هجري بر آسمان سايه افكنده بود كه خبر تولد كودكي در صومعه سراي گيلان قلب خانواده اش را به هيجان در آورد .
اين كودك كه او را "عبدالقادر " ناميدند در آغوش خانواده اي كه در دينداري و زهد و تقوي سر آمد روزگار بودند روز به روز بزرگ ترشد و اخلاق و رفتار قرآني و توحيدي را از محيط خانوادگي خويش جذب كرد .
پدرش "ابوصالح موسي جنگي دوست " نام داشت و نسب پاكش به امام حسن ابن علي ابن ابيطالب(ع) مي رسيد و مادرش نيز "امه الجبار, فاطمه خيرالنساء" دختر سيدعبدالله صومعي ـ زاهد نامدارـ و از نسل امام شهيدان حسين ابن علي (ع) بود .
در مورد جدﹼ مادري حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني ( قدس الله سره العزيز) گفته اند : " شيخ عبدالله صومعي مجاب الدعوه بوده است و چون از كسي خشمگين مي گرديد خدا فوراً از او انتقام مي گرفت و يا اگر كاري رادوست داشت خداوند فوراً طبق دلخواهش فراهم مي ساخت : با وجود ضعف بنيه و سن زياد مرتب نماز سنّت مي خواند و دل و زبانش به ذكر مشغول بود و خوف و خشيت او از خدا ظاهر و در حفظ وقت و ضايع نكردن ايّام عمر بسيار دقيق بود و از اتفاقاتي كه هنوز نيافتاده بود خبر مي داد".
شيخ عبدالله محمد قزويني مي گويد : " بعضي از ياران ما حكايت كرده اندكه با قافله تجاري به صحراي سمرقند رسيديم , در سفري كه شيخ عبدالله صومعي همراه ما نبود , ناگهان به دو دسته عظيم از راهزنان برخورد كرديم كـه بر ما
حملـه كردند ناگهان شيخ عبدالله دربين ما ظاهر شد , به او متوسل شديم , او فرياد كشيد , خداوند پاك و منزه است , اي گروه از ما دور شويد , آن گروه چنان از اين صدا وحشت كردند كه به قلّه كوه ها و قعر دره ها گريختند و كاروان ما از شر آنان سالم ماند. پس از رفع خطر شيخ زاهد را در بين خود نيافتيم و نديديم و نمي دانيم كجا رفت . چون به گيلان بازگشتيم و مردم را از واقعه خبر داديم گفتند , به خدا سوگند شيخ هرگز از ما غايب نبوده است".[1]
سيد عبدالله صومعي دو دختر داشت يكي به نام بي بي نصيبه كه سيدحيدر اصفهاني او را به همسري برگزيد و سيد حسن شاه خاموش را به دنيا آورد و ديگري نيز بي بي فاطمه كه همسر ابوصالح گرديد و حضرت عبدالقادر از او زاده شد .[2] سلسله پدري ايشان به اين ترتيب به حضرت علي (ع) مي رسد:
سيدابوصالح نورالدين موسوي جنگي دوست ابن سيدابي عبدالله گيلاني , ابن سيد عمر يحيي زاهد ابن سيد محمد روحي ابن سيد داوود ابن سيد موسي ثاني ابن سيد عبدالله ثاني ابن سيد حسن الجان , ابن سيد عبدالله محسن ابن سيد حسن المثني ابن حضرت امام حسن المجتبي ابن حضرت اميرالمومنين علي مرتضي (ع).
در مورد تولّد حضرت عبدالقادر (قدس سرﹼه ) قطب يونيني رحمت الله عليه گفته است كه : حضرت عبدالقادر در سال 470 متولد شده است و پسرش عبدالرﹼزاق گفته است : "از پدرم سال تولدش را پرسيدم فرمود : حقيقتاً نمي دانم ولي سالي كه من به بغداد آمدم همان سالي بود كه تميمي ( فقيه و دانشمند بسيار معروف و محدﹼث نامدار ) وفات يافت در آن موقع من هجده ساله بودم و تميمي در سال 488 فوت كرده است ". پس چنانكه گفتيم سال تولد ايشان 470 يعني 18 سال قبل از فوت تميمي بوده است . علامه شيخ شمس الّدين بن ناصر الّدين دمشقي رحمت الله عليه گويد :
"وي به سال 470 در شهر جيل كه اسم بياباني بزرگ و هم شهري از شهر هاي ديلم است متولد شده و جيل كه محل تولد حضرت عبدالقادر است و آن را گيل نيز مي گويند از همان شهرهاي كوچك ديلم است. "
آورده اندكه بي بي فاطمه روزي گفت :" وقتي فرزندم عبدالقادر را به دنيا آوردم و او بچه بود از پستان هيچكس در ماه رمضان شير نخورد ."حضرت ابي صالح پس ازتولد پسرش با قرآن تفالي زد كه نتيجه آن را حضرت عبدالقادر (قدس سرﹼه ) اينگونه بيان كرده است :
عشق و مستي و جنون در طالع ما ديده اند
چـون ز مادر زاده گشتيم و پدر بگشاد فال
 حضرت عبدالقادر مي فرمايد: پدرم با قدرت و تسلط بر دنيا از دنيا كناره گرفت مادرم نيز با زهد او همدم و همقدم شد و به كارش راضي بود زيرا هردو اهل صلاح و ديانت و شفقت با خلق خدا بودند و چيزي از آنان يا كسان ديگر براي من نماند جز عقيده به خدا و رسول و پيغمبران وفرشتگان (درود خدا بر آنها ) لذا با اين دو فرد صالح خداي تعالي مرا به هر خير و نعمت موفق كرد ( جلاءالخاطرـ ترجمه حواري نسب ص 109).
در مورد هجده سال نخست زندگي ايشان اطلاعات زيادي دردست نيست , ولي ظاهراً طي اين مدت پدرش از دنيا رفته (و به قولي كشته شده است ) و وي در كنار مادر زندگي مي كرده است .
دوران كودكي شيخ گاه با دريافت نشانه ها و پيام هائي همراه بود كه روحش را براي يك زندگي غير عادي آماده مي ساخت , از او پرسيدند از كي دانستي كه وليﹼ خدا هستي؟ گفت : من ده ساله بودم و در شهر خودمان به مكتب مي رفتم , فرشتگان را مي ديدم كه به دور من در حركت بودند و چون به مكتب رسيدم شنيدم كه فرشتگان مي گفتند : " راه را باز كنيد براي دوست خدا تا بنشيند ".

 من در ميان خانواده خود طفل كوچكي بودم .هرگاه با بچه ها قصد بازي مي كردم ندائي مي شنيدم كه به من مي گفت : اي مبارك نزد من بيا من از ترس فرار مي كردم و خود را به دامن مادرم مي انداختم و حالا در خلوت خود چنين صدائي را نمي شنوم. "[1]
و به اين ترتيب بود كه عبدالقادر سنين كودكي و نوجواني را طي كرد .
 هجرت:
در سن هيجده سالگي اتفاق عجيبي براي او افتاد , حضرت خود در اين باره فرمود:
" روز عرفه به بيرون شهر رفتم و براي كشاورزي به دنبال گاو شخمي افتادم ناگهان متوجه شدم كه گاو به من مي گويد : اي عبدالقادر توبراي اين كارخلق نشده اي[2] ترسان برگشتم و به پشت بام خانه رفتم و ديدم كه همه مردم در عرفات ايستاده اند . آنگاه نزد مادرم آمده و گفتم : مرا به خدا ببخش يا مرا در راه خدا نذر كن و اجازه بده به بغداد بروم و به آموختن علم بپردازم و صالحاني را كه در آنجا زندگي مي كنند زيارت كنم ".
" مادرم گريست آنگاه هشتاد دينار بيرون آورده و گفت نصف آن مبلغ از ميراث برادري كه داشتم به من رسيده است و چون آن را به من داد از من خواست تا سوگند ياد كنم كه هرگز دروغ نگويم . پس از آن به من گفت : اي فرزند تو را به خدا مي سپارم , ديدار ما به قيامت خواهد افتاد , من به راه افتادم چون به نزديك همدان رسيدم شصت سوار به قافله ما حمله كردند و قافله را به يغما بردند يكي از
دزدان از من پرسيد چه داري ؟ گفتم چهل دينار در زير جامه ام دوخته دارم آن مرد چنان پنداشت كه مزاح وشوخي مي كنم , به خنده آمد .
ديگري همان سئوال را كرد وهمان جواب شنيد . وقتي كه اموال را تقسيم مي كردند مرا به نقطه اي بلند كه اميرشان در آنجا ايستاده بود بردند . از من پرسيد چه داري ؟ من گفتم دو نفر از شما از من پرسيدند و من به ايشان گفتم چهل دينار در زير جامه دوخته دارم حكم كرد كه بيرون آرم چو آن را به وي نشان دادم تعجب كرد و پرسيد چرا مال مخفي خود را به ما نشان دادي ؟ پاسخ دادم كه به مادرم قول داده ام هرگز دروغ نگويم .
امير دزدان گفت : اي پسر تو در اين سن حق مادر را رعايت ميكني و من حق خدا را فراموش كرده ام . سپس دست خود را دراز كرد و گفت : دست خود را به من بده تا در دست تو توبه كنم . من چنان كردم و او از كرده خود اظهار پشيماني نمود . پيروان وي نيز چون اين وضع را ديدند از او پيروي كرده و به دست من استغفار كردند . آنگاه امير حكم كرد تا اموال قافله را كه به يغما برده بودند بازگردانند ."
ورود به بغداد:
عبد القادر جوان بالاخره به بغداد رسيد اما هنگامي كه مي خواست وارد اين شهر شود پيري از ورود او جلوگيري كرد و از او خواست تا جز به اشاره وي به شهر بغداد داخل نشود . به همين خاطر ايشان هفت سال بر در بغداد و در كنار دجله رياضت كشيد و از گياهان خورد تا اينكه اجازه ورود دريافت كرد . آن پير حضرت خضر (ع) بود.[3] در بغداد براي رياضت به برجي پناه برد كه بعدها به خاطر اقامت وي "برج عجمي" ناميده شد ايشان مي فرمايد :
"يازده سال در يك برج نشستم و با خداي خود عهد كرده بودم كه نخورم تا نخورانند و لقمه در دهان من نرود تا مرا نياشامانند . يكبار چهل روز هيچ نخـوردم پس از چهل روز شخصي آمد و قدري طعام آورد و بنهاد و رفت و نزديك بود كه نفس من بر بالاي طعام افتد از بس كه گرسنه بودم گفتم و الله كه از عهدي كه با خدا بسته ام برنگردم .
ميشنيدم كه از باطن من شخصي فرياد مي كند و به آواز بلند مي گويد : الجوع الجوع ناگاه شيخ ابوسعيد مخزومي رحمت الله تعالي عليه بر من گذشت و آن آواز شنيد و گفت : عبدالقادر اين چيست ؟ گفتم : اين ناآرامي و اضطراب نفس است . اما روح بر قرار خود است و در مشاهده خداوند خود , گفت : " بر خيز و به خانه ما بيا " اين بگفت و برفت . من در دل خود گفتم بيرون نخواهم رفت . ناگاه ابوالعباس خضر (ع) درآمد و گفت بر خيز و پيش ابوسعيد برو آنوقت من برخاستم و رفتم , ديدم كه ابوسعيد بر در خانه خود ايستاده است و انتظار من مي برد گفت : " اي عبدالقادر آنچه من تو را گفتم بس نبود كه حضرت خضر (ع) را نيز مي بايست گفت ؟ , پس مرا به خانه درآورد و طعامي كه مهيا كرده بود لقمه لقمه در دهان من نهاد تا سير شدم . بعد از آن مرا خرقه پوشانيد و صحبت وي را لازم گفتم ".
رياضت هاي حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني ( قدس الله سرﹼه ) پايان نداشت :"بيست و پنج سال در بيابان ها به قدوم تجريد و تفريد ( به تنهائي ) رياضت نمودم و تا چهل سال با وضوي عشاء نماز بامداد گزارده بودم و پانزده سال بعد از نماز به يك پا ايستاده ختم قرآن كردم شبي نفس من آرزوي خواب كرد گفته او را نشنيدم و در آن حال زهد و رياضت روزه مي داشتم و بعد از چهل روز افطار به برگ درختان كردم ". [4]
ايشان در كنار سيروسلوك عرفاني علوم ديگر را نيز از استادان زمان مي آموخت ." ادبيات را از علي ابن زكرﹼيا يحيي ابن علي تبريزي فرا گرفت و حديث را از جماعتي چون ابوغالب محمد حسن باقلاني و ابوسعيد محمد بن عبدالكــريم ابن خشيشاوابولغنائم محمد بن محمد ابن علي ابن ميمون فرسي و ابوبكر احمد ابن مظفّر و ابوجعفر احمد ابن حسين و ابوالقاسم علي ابن احمد ابن نيان كرخي و ابوطالب عبدالقادر ابن محمد ابن يوسف و غيره
آموخت و در تصوﹼف و عرفان آن حضرت ملازمت و خدمت و صحبت " حماد بن مسلم ابن دروه دباس " را برگزيد و علم طريقت را از او فراگرفت و تحت توجه و مراقبت او سلوك كرد تا به خدا رسيد ".[1]
به هر حال حضرت عبدالقادر گيلاني تحت عنايت پير وقت و غوث زمان خويش شيخ ابوسعيد مخزومي المبارك و صحبت " حماد دباس " پله هاي طريقت را پشت سر گذاشت و به جائي رسيد كه گروهي او را خدا پنداشتند[2] كه البته نه اينچنين بلكه ايشان مظهر صفات خدا در ميان بندگانش بوده است .
ايشان براي رسيدن به چنين مقامي بارهاي سنگيني را بر دوش كشيده بود چنانكه خود مي فرمايد :
" من بارهاي سنگين را تحمل كرده ام كه اگر آن ها را بر كوه ها مي نهادند از هم مي پاشيدند , وقتي اين بارها زياد شد پهلويم را برزمين نهادم و گفتم :" پس از هر تلخي خوشي هست و به حقيقت پس از هر سختي گشايشي و پس از هر گراني ارزاني مي آيد . پس سربلند كردم و ديدم آن سنگيني ها از هم پاشيدند و بارمن سبك شد ."
در اين دوران تنهائي , بيابان و آوازهاي غيبي دوستان جدائي ناپذير حضرت شيخ ( قدس الله سرﹼه ) بوده اند :ابوعبدالله نجارمي مي گويد كه حضرت عبدالقادر به من گفت : " من نزد استادان بغداد درس فقه مي خواندم و بيشتر به بيابانها مي رفتم و در خود بغداد سكونت نمي كردم . شب و روز در يك خرابه مي نشستم , جبّه اي از پشم پوشيده و پارچه كهنه اي به دور سر پيچيده و برهنه راه مي رفتم در ميان غارها و خارها و سنگلاخها و از ريشه گياهان كنار رود گرسنگي خود را فرو مي نشاندم .
هيچ چيز مرا نمي ترسانيد جز اين كه با آن خو مي گرفتم و نفس خود را به مجاهدت و سلوك و تحمل هرگونه سختي در راه خدا وا مي داشتم تا ندائي غيبي از طرف خداي تعالي مرا ندا در داد و شب و روز در صحرا و كوه هشدار مي داد و بر من فرياد مي زد و به هيجان مي آورد و به حركت در عبادت و كوشش در فكر و ذكر تشويق مي كرد و نهيب مي زد و من حقيقت حال را نمي فهميدم ."[3]
"گاه شيطان تنها خود پيش من مي آمد و به من مي گفت از اينجا برو آنگاه مرا تهديد مي كرد و از چيزهاي سخت مي ترسانيد .پس من با دست خود بر روي او سيلي مي زدم و او مي گريخت آنگاه مي گفتم لا حول و لا قوﹼﺓ الا بالله العلي العظيم "
رودرروئي حضرت شيخ (قدس الله سرﹼه العزيز ) با موانع نفس و طي مراحل سلوك را مي توان در اين گفتار به خوبي ديد :
" يكبار شخصي بد منظر و بدبو پيش من آمد و گفت من شيطانم و آمدم تا خدمتگزار تو باشم زيرا تو من و پيروانم را عاجز كردي . گفتم برو , زيرا من از تو ايمن نيستم و به تو باور ندارم پس دستي از بالا آمد و بر مغز او كوبيد و او در زمين فرو رفت .
بار دوم آمد در حاليكه شعله اي از آتش در دست داشت و به وسيله آن با من مي جنگيد . ناگهان مردي سوار بر اسب ابلق ظاهر شد و يك شمشير به من داد و شيطان از ترس به عقب فراركرد .
بار سوم او راديدم كه دور از من نشسته مي گريست و خاك بر سر مي ريخت و مي گفت : همـانا از تو مـأيوس شدم اي عبدالقـادر پس به او گفتم كـورشو , من همواره از مكر تو مي ترسم . شيطان گفت اين از قيچي هاي آتشين عذاب جهنم در من بيشتر اثر كرد و براي من سخت تر بود. در اين هنگام دام ها و وسايل فريب و شكار و چنگال ها وانبرها را به من نشان داد.گفتم اين ها چيست؟گفت: اينها دامهايي است كه امثال تو را با آن شكار مي كنند .حضرت عبد القادر فرمود در اين موقع بر او حمله كردم و او فراركرد . يكسال در فكر مكائد او بودم تا اين كه تمام مكر ها و نيرنگ هاي او را قطع كردم . بعد از آن اسباب زيادي را كه از هر طرف با من ارتباط داشت نشانم داد پرسيدم اين ها چيستند ؟ گفت اين ها علائق خلق جهان اند . يكسال نيز به آن ها توجه كردم تا آنها نيز نابود شدند وخلاصي يافتم . سپس قلب مرا به من نشان داد ديدم كه با علائق و عوائق زيادي مربوط است گفتم اين چيست ؟ جواب داد اين ها "اراده " وخواسته هاي تو است سال ديگر نيز به رفع و دفع آنها پرداختم تا قلبم از هر علاقه اي فارغ وخلاص شد . آنگاه نفس اماره مرا آشكار ساخت ديدم دردها و گرفتاري هايش زياد و آرزوهايش زنده و شيطانش گستاخ است يك سال نيز متوجه نفس خود شدم تا از همه دردها ونقص هاي نفس اماره نيز رهايي يافتم . آرزو در من مرد وشيطان منتسليم شد و كارهاي من همه خدائي گرديد يعني نقصي در من نماند و خود تنها بدون هيچگونه غلّ و غشي باقي ماندم ولي به مطلوب نرسيدم . لذا به باب توكّل جذب شدم تا بلكه از آنجا به مقصود برسم موانع آن را برطرف ساختم و از آنجا نيز گذشتم و وارد باب شكر گشتم زحمات و موانع ورود به اين باب را نيز از ميان برداشتم سپس به اميد وصول به باب غِني روي بردم وبراي شايستگي ورود به آن نيز موانعي در خود يافتم كه رفع كردم و همچنان بالاتر رفتم و به باب قرب رسيدم , آنجا نيز موانع راه را زدودم و طالب باب مشاهده گشتم و از آنجا به باب فقر وارد شدم . اينجا را ديگـر خالي و بدون مانع يافتم و پس از ورود مقصود خويش را در آن يافتم و گنج بزرگـي برايم فتح شد و به عزّت بزرگ و بي نيـازي ابدي و آزادي كامل وخالص رسيدم" .[4]به اين ترتيب بود كه شيخ عبدالقادر گيلاني پس از خلاصي از نيرنگ هاي نفس و نفي اراده و خواسته هاي خود در برابر اراده خدا پله هاي تسليم , توكــل , شكر , غني , قرب و مشاهده را طي كرده و به فقر و درويشي رسيد كه بالاترين مقام در طريقت است چنانكه خود در مورد مرحله درويشي مي فرمايد :
 
محـرم انـدر حـرم خـاص خـدا درويـش اسـت
مخزن ســر الهي به خـدا درويش است
 هسـت در صـورت انـســان ولـي مـظـهـر ذات
جامع جمله صفت ها به صفا درويش است
 ايشان خرقه فقر را از دست ابوسعيد مبارك مخزومي پوشيده بود كه خود مخزومي از شيخ علي هكاري و او از ابوالفرج طرطوسي و او از عبدالواحد يماني و او از ابوبكر شبلي و او از جنيد بغدادي و او از سري سقطي و او از معروف كرخي دريافت كرده بودند .
اين سلسله مباركه از اينجا به دو شاخه تقسيم مي شود شاخه ذهبي كه به امام علي الرضا (ع) و امام موسي كاظم (ع) و امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام سجاد (ع) و امام حسين ابن علي (ع) و امام علي ابن ابيطالب (ع) و حضرت محمد مصطفي (ص) و از ايشان به جبرئيل (ع) وحضرت عزّت جلّ جلاله ميرسد و شاخه مشايخ كه به داوود طائي , حبيب عجمي , حسن بصري و علي ابن ابيطالب (ع) و حضرت ختمي مرتبت (ص) و حضرت جبرئيل (ع) و خداوند تبارك و تعالي باز مي گردد .
يعني به اين ترتيب از دو طريق نسب سلسله طريقتي قادري به علي مرتضي (ع) و پيامبر (ص) مي رسد و هردو معتبر و قابل استناد است .
مدرسه ابوسعيد مخزومي:
ابوسعيد مخزومي در باب ازج بغداد مدرسه اي داشت كه آن را در اختيار شيخ عبدالقادر ( قدس سرﹼه ) قرارداده بود . ايشان در آنجا مردم را نصيحت مي كرده و كرامات زيادي نيز از خود نشان داده است .
سپس مردم از تمام طبقات فقير و ثروتمند با بذل مال و توان خويش آن را توسعه دادند و اطاق ها و ايوان هائي بدان افزودند تا اين كه همگان با آرامش بيشتري سخنان شيخ را بشنوند و از آن بهره گيرند .
روزي زن و شوهري به خدمت حضرت عبدالقادر ( قدس سرﹼه ) آمدند , زن اظهار داشت كه 20 دينار طلا بابت مهريه ام از شوهر خويش طلب دارم و با او قرار گذاشته ام به شرط آن كه به اندازه نصفش در بناي مدرسه كار كند نصف ديگر را به او ببخشم و شوهرم نيز قبول كرده و رسيد نصف مهريه را به او داده ام . آن مرد در ساخت مدرسه شيخ كار كرد و هر روز مزد خود را دريافت داشت ( از محل نصف مهريه )",[5] شيخ عبدالوﹼهاب فرزند حضرت عبدالقادر (ره) مي گويد :
" پدرم در هفته سه مجلس صحبت مي فرمود , صبح جمعه و غروب سه شنبه در مسجد و يكشنبه در محل اجتماع شهر و در مجلس او علماء و فقهاء و غيره حاضر مي شدند و چهل سال اين روش را ادامه داد ، ابتدايش سال 521 و انتهايش سال 561 بود و مدت تصدي فتوا و تدريس او 33 سال از سال 528 تا 561 و در مجلسش برادراني با قرائتي ساده و بدون الحان و به اصطلاح امروز مرتّل قرآن مي خواندند ."[6]
در اين مدرسه علوم مختلفي توسط شيخ (قدس سرﹼه) آموزش داده مي شد , محمد ابن حسين موصلي مي گويد : "از پدرم شنيدم كه گفت شيخ عبدالقادر از سيزده علم صحبت مي فرمود و در مدرسه خود درسي از مذهب و درسي از خلاف و اصول و صرف و نحو درس مي  داد و بعد از ظهر قرآن را به چند قرائت تلاوت مي فرمود "[7]

فتوا دادان و آموزش حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني(قدس سره) نيز حالت ويژه اي داشت .
شيخ عمر بزاز گفت :" از شهرهاي عراق و ديگر شهرها هميشه در مسائل شرعي از حضورش استفتاء مي كردند و او به آنها پاسخ مي گفت و فتوا صادر مي فرمود و هرگز نديدم شبي فتوايي نزد او مانده باشد تاپس از مطالعه به آن پاسخ بگويد بلكه بعد از قرائت بلافاصله جواب را مي نوشت ".[8]
احمد ابن مبارك مرقعاني گفت : " از جمله كساني كه در محضر حضرتش فقه آموخته بود مردي غير عرب به نام "ابي" بود . او بسيار كم هوش و كند ذهن بود و جز با زحمت زياد چيزي نمي فهميد , در اثناي آن كه يك روز نزد شيخ درس مي  خواند ناگهان ابن سمحل به زيارت شيخ آمد و از صبر و حوصله شيخ در تدريس به چنين طالبي بسيار تعجب كرد وقتي "ابي" برخاست و رفت ابن سمحل به شيخ عرض كرد كه من از شدت صبر و مداراي تو در تدريس اين طلبه واقعاً متعجب شدم حضرت عبدالقادر فرمود : تنها يك هفته باقي مانده است كه من براي اين طلبه زحمت بكشم زيرا او به همين زودي دعوت حق را لبيك مي گويد . احمدابن سمحل گويد كه من از اين سخن بر تعجبم افزوده شد ونزد خود روز به روز مي شمردم تا هفته به آخر رسيد ودر روز آخر "ابي " وفات يافت .
 
اي عبد القادر حرف بزن:
همانطور كه گفتم حضرت شيخ عبد القادر (قدس سرﹼه) ميل زيادي به بيابان وتنهائي داشت اما بر خلاف ميل خويش در ميان مردم زندگي كرد وبا آنها سخن گفت :
جبائي ميگويدكه شيخ عبد القادرگفته است:" از باطنم ندائي رسيد كه اي عبدالقادر داخل بغداد شو و با مردم سخن بگوي وچون وارد بغداد شدم مردم را در حالي عجيب ديدم به همين خاطر از آنجا خارج شدم , براي بار دوم ندائي شنيدم كه اي عبدالقادر داخل شو و با مردم حرف بزن زيرا آنها از سخن تو نفع مي برند گفتم مردم بغداد به من چه ؟ من مي خواهم دينم سالم بماند نداي باطني گفت برگرد , دين تو سالم است" . همچنين استاد وسرور ما شيخ عبد القادر گفت :" پيش از ظهري حضرت رسول (ص) را ديدم , به من گفت اي فرزند چرا سخن نمي گويي  ؟ گفتم اي پدر من مردي ايراني ام نزد فصيحان بغداد چگونه تكلم كنم  ؟ به من فرمود دهان بگشاي من دهان گشودم و ايشان هفت بار دهانم را با رطوبت دهان خويش مرطوب ساخت و گفت : اكنون براي مردم سخن بگوي و با دلايل عقلي و موعظه اي نيكو مردم را دعوت كن . پس نماز ظهر را خواندم در حالي كه مردمي زياد حاضر بودند , نشستم , ناگهان بدنم لرزيد , پس نگريستم علي ابن ابيطالب (ع) را ديدم كه به من گفت : دهان باز كن او نيز شش بار دهانم را مرطوب ساخت , گفتم چرا هفت بار اين كار را نكردي ؟ گفت به خاطر ادب و احترام نسبت به رسول خدا (ص) وآنگاه از من دور شد."
 از اين رو بود كه شيخ بزرگوار به سخن گفتن و امر به معروف و نهي از منكر آغاز كرد چنانكه خود گفته است :
"من در خواب و بيداري امر و نهي مي كنم و گاهي امر و نهي بر سخنان من غالب مي شود و قلب مرا فرا ميگيرد كه اگر صحبت نكنم خفه مي شوم ."[9]
باز اشهب:
حضرت شيخ عبد القادر گيلاني مرد عمل بود ودر مورد اين صفت مي فرمايد : "تمام مرغان مي خوانند و عمل نكنند جز بازها كه نمي خوانند و عمل كنند از اين روي بالاي دست پادشاهان پناهگاه و لانه آنها است ."[10]
در واقع بازي كه ايشان از آن سخن مي گويد خود وي بوده است زيرا شيخ سليمان داود منبجي نقل مي كند :
" نزد شيخ عقيل بودم به او گفتند به تازگي مردي جوان و شريف و غير عرب در بغداد شهرت يافته است كه نامش عبدالقادر است , شيخ عقيل گفت : كار او در آسمان از زمين مشهور تر است , آن جوان بلند قدر را در عالم قدس باز اشهب مي نامند و در وقت خود ميان مسلمانان يگانه خواهد بود ."
مجلس قدم:
روزي شيخ "حماد دباس " در ميان مريدان خويش با اشاره به شيخ عبدالقادر (قدس سرﹼه ) كه از ميانشان بر خواسته و دور مي شد گفته بود : " اين عجمي را قدمي است كه در وقت خود بر گردن همه اولياء خواهد بود , هر آينه مامور شود به اين كه بگويد :
قَدﹶمي هذِهِ عَلي رَقَبَهِ كُلِّ وَليِّ الله
اين قدم هاي من بر گردن همه اولياء خداست.
ديري نپائيد كه حضرت شيخ مراتب طريقت را طي كرد و به جائي رسيد كه پير صحبتش پيش بيني كرده بود .
حافظ ابولعز عبدالمغيث بن حرب بغدادي و غيره گفته اند ما در حلبه بغداد در رباط شيخ درحضور او بوديم و عموم مشايخ عراق در مجلس او حاضر بودند و شيخ براي آنان سخن مي گفت در حالي كه قلبش حاضرو ذاكر بود , پس گفت :" اين قدمهاي من بر گردن تمام اولياء خداست پس شيخ علي هيتي برخاست و بالاي كرسي رفت و قدم شيخ را برداشت و برگردن خود نهاد ."
شيخ پيشوا ابوسعيد قيلوي گويد :
" همين كه شيخ عبدالقادرگفت (قدم من) نورخدابرقلب او تجلي كرد و خلعتي ازجانب رسول خدا (ص) براي او آمد به وسيله دسته اي از فرشتگان مقّرب كه آن را در حضور اولياء سلف و خلف به او  پوشانيدند و ملائكه و رجال الغيب محل مجلس را طواف مي كردند
 و دور مي زدند و درفضا و صف هاي مرتب ايستاده بودند و آنقدر جمعيت روحاني زياد بود كه فضاي افق را مسدود كرده بودند و يك ولي در زمين نماند جز اين كه گردن خود را در مقابل عظمت او خم كردند."[11]
تمامي اولياء زمان شهادت داده اند كه حضرت شيخ اين سخن را به امر رسول خدا (ص) بر زبان رانده است .
شيخ بقا گفت : "همين كه شيخ عبدالقادر گفت قدم من بر گردن اولياء خواهد بود ابراهيم اغرب ابن شيخ ابي الحسن علي رفاعي بطائحي گفت كه پدرم به دائي ام "شيخ احمد رفاعي " گفته است كه آيا جمله (قدم من برگردن "اولياءحق " است ) به امر است يا بدون امر ؟ جواب داد حتماً به امر است ."
شيخ لولو ارمني ملقب به مخاطب علي الانفاس گفت :
" و نه از يك منبع بلكه از منابع فراوان اولياء خدا خبر داده اند كه حضرت عبدالقادر اين جمله را فقط به امرخدا و به واسطه حضرت رسول (ص) بر زبان آورده است . و ازآن جمله اند شيخ عدي ابن مسافر , ابوسعيد قيلوي , علي ابن هيتي , احمد رفاعي و ..."
در مورد اين حقيقت كه جمله (قدم ) به امـرخدا بوده است حضرت شيخ فرموده است :
انا الواصف الموصوف شيخ الطريقه
و مـا  قـلت هذا القول فـخرا و انما
اتـي الاذن حـتي يـعـرفوا بحقيقتي
وما قلت حتي قيل لي قل ولا تخف
من به پير طريقت توصيف شده ام و اين را نه به خاطر فخر فروشي بلكه از آن , رو گفتـه ام كه دستور يافته ام حقيقت خويش را آشكـار كنم . به من گفته اند بگو ونترس .

 اما پيرامون اين كه چرا به شيخ چنين دستوري داده شده سلطان العلماء عزالدين ابن عبدالسلام گفته است :
شيخ عبدالقادر با تمام وجود به شريعت اسلام پايبند بود و مريدان را به طرف آن دعوت مي كرد و از مخالفت آن تنفر داشت و مردم را به اجراي احكام شرع توصيه مي فرمود و همواره با اصرار در طاعت و عبادت به مجاهده در سلوك و طريقت نيز تشويق مي كرد و اين همه مجاهدات و عبادات در عين حال آميخته با مخالطت مشاغل و متدين و سالك به امور دنيوي مانند اداره زن و فرزند بوده و كارو شغل و صنعت براي تامين امور معاش مي نمود ...از اين روايت كه شيخ فرمود قدم من بر گردن همه اولياء خدا قراردارد و ديگري نگفت مستفاد   مي شودكه در زمان او كسي چون اوجامع اين اوصاف و كمال نبوده است ."(1)
حضرت غوث الاعظم در مورد اسراري كه در سينه داشت مي فرمايد : "من همان را به شما مي گويم كه حضرت اميرالمومنان علي ابن ابيطالب فرموده است (همانا بين دو شانه من علمي است كه اگر حاملي براي آن پيدا مي شد باب اسرار را نمي بستم نگاه داشتم تا اهلش بيايد .)"(2)
ازدواج:
شيخ شهاب الدين سهروردي ( شيخ اشراق ) كه يكي از دست پروردگان شيخ عبدالقادر بوده است در باب 21 كتاب عوارف المعارف مي گويد : " شنيدم يكي از صلحابه شيخ عبدالقادر گفت چرا ازدواج كردي ؟ جواب داد : ازدواج نكردم تا اين كه حضرت رسول (ص) به من فرمان داد كه ازدواج كن .
ثمره اين ازدواج فرزنداني بود با نام هادي، عبدالوهاب , ابراهيم , عبدالرّزاق , عبدالعزيز و يحيي ونوه هائي با نام هاي عبدالسلام , داوود , محمد , ابوالصالح و نصر كه همگي در علم و ايمان شهرت يافتند .
وفات
در شب هشتم ربيع الاول سال 561 هجري حضرت ابامحمدمحيي الدين شيخ عبدالقادر گيلاني آخرين لحظات را در اين دنياي فاني مي گذراند .
هنگامي كه دربسترآرميده بودفرزندبزرگش عبدالوهاب گفت :
اوصيني يا سيّدي ...بما اعمل به
اي آقاي من وصيتي كن تا پس از تو به آن عمل كنم
شيخ فرمود :عليك بتقوَي الله وَ لا تخف احداً سوَي اللهِ وَ لا تَرج احدا سَوَي اللهِ وَكُلّ الحوائج اِلي الله
بر تو باد تقوي خداوند و اين  كه از كسي جز خدا نترسي , به كسي جز خدا اميد نبندي و همه نيازها را تنها نزد خدا ببري .
التّوحيد التّوحيد اِجماع الكُل اَصّح القلبُ مَعَ اللهِ لا يخلومنه شئ و بِما لا يخرج منه شي اَنا لبّ’‘ بِلا قشور
توحيد , توحيد را در نظر داشته باشيد كه همه در مورد آن اجماع و اتفاق دارند تنها پاك ترين قلب ها با خداست , ازآن چيزي خالي نمي ماند وچيزي از آن خارج نمي شود .من مغزي بدون پوستم .
قَد حَصر عِندي غيركم
كساني غير از شما دورم را گرفته اند
فَاَوْسَعُوا لهم و تَادّبوا معهُم هيهنا رَحْمَه’‘ عظيمه
بر ايشان جاباز كنيد در مقابلشان مودب ‌‌باشيد , در اينجا رحمتي بزرگ فرود آمده است .
عليكم سلام’‘ وَ رَحمت اللهِ وَ بركاته غفرالله لي وتابَ اللهُ عَليَّ وَ عليكم .
سلام خدا و رحمت و بركات او بر شما باد , خدا مرا بيامرزد و توبه من و شما را بپذيرد .
آنگاه پسرش عبدالعزيز پرسيد كه اي پدر بيماري ات چيست ؟ شيخ پاسخ داد :
 لا يسالُني اَحد’‘ من شئً اَنا اَنقلِبُ في عِلمِ الله اِنَّ مَرَضي لا يَعْلَمْهُ واحِداً اِنسّي’‘ و لا جِنيّ’‘ وَلا مَلَكَ ما يَنقُص عِلمَ الله بِحُكم الله اَلحُكم يَتَغَيَّروَالْعِلْمُ لا يَتَغَيَّر والحكم يَنسخ والعلم لا يَنسخ يَمحو الله ما يَشاء  و يُثبت وَعِنده ام الكتاب لا يُسال عَما يَفعل وَهُم يُسالون .
هيچكس از من در مورد چيزي سئوال نكند , من در علم خداوند دگرگون مي شوم , بيماري مرا هيچ انسان و جن و فرشته اي نمي داند علم خدا با  حكمش آسيب نمي بيند , حكم تغيير مي كند و علم تغيير نمي كند , حكم منسوخ مي شود و علم منسوخ نمي شود , خدا هر چه را كه بخواهد محو ونابود مي كند و هر چه را بخواهد تثبيت و پا برجا مي دارد و ام الكتاب نزد اوست . از آنچه انجام مي دهد سئوال نمي شود امّا آنان _ مردم _ مسئول كرده هاي خوداند .
آنگاه گفت : استنعتُ بلا اِله الا الله سُبحانه و تعالي وَ الحَيّ الذي لا يَخشي الفَوْت .
از لااله الا الله ياري مي جويم . خداوند منزه و متعالي است و زنده اي است كه از مرگ نمي ترسد .
و آنگاه 3 بار از دهان مباركش شنيده شد :
الله ... الله ... الله ...
و صدايش خاموش گشت , زبانش در كام آرام گرفت و روح بزرگوارش از جسم خارج گرديد .
هنگامي كه حضرت عبدالقادر ( قدس سره ) وفات يافت پسرش عبدالوهّاب بر جنازه اش نماز خواند و جماعتي از فرزندان،اصحاب و مريدانش حاضر بودند و آنگاه در رواق مدرسه خود دفن شد و در مدرسه را تا ظهر باز گذاشتند . مردم براي نماز مي شتافتند . بعد ازنماز به قبر او روي آوردند و او را زيارت كردند . خليفه بغداد در آن روز المستنجد بالله بود . (1)
  در دوران حيات شيخ شش خليفه حكومت كرده اند , مقتدي ،مستظهر , مسترشد , راشد , مقتضي و مستنجد و در زمان مستظهرايشان به بغداد وارد شده بود .
حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني در اشعار خود فرموده است :
يارب آن كس رابيامرزي كه بعدازمرگ ما
روح مـا را او به تكبيري كند گهگـاه ياد
و همچنين گفته است :
گر به خاكم بگذري يا بگذرم بر خاطرت
 اين دعا مي كنكه يارب گور او پر نور باد  
 اِنَّ بازالله سلطان الرّجال  جاء في "عشق" و مات في "كمال " * *
غوث اعظم , فرياد رس بزرگ :
شيخ علي خباز گفت : از شيخ ابوالقاسم عمر شنيدم كه خبر داد از حضرت عبدالقادر شنيدم كه فرمود : "كسي كه در بلائي از من فرياد رسي خواهد آن بلا را از او بردارم و كسي كه در سختي مرا ندا كند مشكلش را حل كنم و كسي كه نزد خدا به من توسل جويد نيازش بر آورده شود." (1)
حضرت شيخ به مريدان خويش اجازه داده است كه در حال سختي او را به كمك بطلبند , امّا مقام غوثي ايشان از اين هم بالا تر است .
شيخ عمربزاز گفت از حضرت عبدالقادر شنيدم كه گفت : " حسين ابن منصور حلاّج لغزيد و در زمانش كسي نبود كه اورا دستگيري وهدايت كند واگر من با او همزمان بودم نجاتش مي دادم . من تا قيامت نجات دهنده ودستگير هر مريد ومنسوب به خود هستم كه مركبش بلغزد "
شيخ مظفر گفت :
يكبار اورا تكيه زده بر بالين يافتم . به او گفتند فلان كس (اسم مردي را بردند ) در
اين زمان كراماتش مشهور است ودر عبادات وسلوك وزهد وطاعت معروف از او نقل مي كنند كه ادعا كرده است من از مقام حضرت يونس هم گذشته ام وبالاتر رفته ام .ناگهان آثار خشم در چهره شيخ آشكار شد تا اين كه مستقيم بر زمين نشست وبالش را به دست گرفت وبه دور انداخت وفرمود : به قلبش راه يافتم به فريادش رسيدم واو را در راه خدا وبه امر او اصلاح كردم .پس من با سرعت به نزد آن شخص رفتم وديدم همان وقت جان تسليم كرده بود در حالي كه قبل از آن سالم وتندرست بود ومرضي نداشت . پس اورا خوشحال در خواب ديدم .به اوگفتم خدا با تو چگونه رفتار كرد ؟ جواب داد مرا بيامرزيد وسخني را كه در مورد يونس گفته بودم به من بخشيد وشفيع من ووسيله نجاتم از اين خطر سرورم شيخ عبدالقادر بود كه در حضور حضرت حق نزد يونس براي من شفاعت كرد واينك به بركت شفاعت حضرت عبدالقادربه خيرفراواني نائل گرديده ام."(1) حضرت عبدالقادر (قدس سره) فرموده است :
از مالك دربان جهنم پرسيدم كه آيا از ياران ومريدان من كسي نزد تو هست ؟ گفت به عزت خدا سوگند مي خورم كه نيست
 و نيز فرمود : "دست من بر سر مريدان مثل آسمان بالاي زمين است واگر مريد من خوب نبود من خوبم وبه عزت وجلال پروردگارم سوگند از حضور خدا دور نمي شوم تا خودم وشما را به بهشت نبرم"(2)
غوثني گفت : "به شيخ عبد القادر گفتند , آيا شخصي كه به تو منسوب باشد اما بهره اي از تو نيابد وخرقه از دست تو نپوشد آيا از مريدان تو محسوب مي شود ؟ جواب داد كسي كه نام من روي او باشد يا به من نسبت داده شود خداوند اورا قبول مي كند اگرچه به اكراه آمده باشد "(3)
البته اين قدرت فرياد رسي بعد از وفات به اذن خداوند به ايشان داده شده است چنانكه شيخ ابوالبركات صخر بن صخر مسافر(رض) گفت : "او تنها ولي باشد كه به اذن خدا در حضرت قدس كبريا اجازه سخن دارد ونيز او كسي است كه بعد از مرگش هم تصريف ودگرگوني در عالم هستي به او اجازه داده شده است همچنان كه قبل از وفات اين اختيار راداشته است " در مورد شيوه توسل به حضرت عبدالقادر از قول ايشان آورده اند كه :
"هركه دو ركعت نماز بخواند وبعد از فاتحه در هر ركعت يازده دفعه سوره اخلاص (قل هوا... ) بخواند وبعد از سلام بر حضرت رسول يازده بار صلوات بفرستد وبعد بر من سلام كند وحاجت خود را بگويد ويازده قدم به طرف شرق مقابل قبرم جلو برود ومرا ياد كند واحتياج خود رادوباره بگويد انشاالله نيازش بر آورده خواهد شد ".(1)
در ضمن قرائت "قصيده غوثيه "  را كه توسط حضرت عبد القادر ودر حال جذبه الهي سروده شد را براي نيل به حاجات وتوسل به روح گرامي ايشان مجرب دانسته اند "(2)
همچنانكه گفته اند  :" هر كه شب جمعه قدري شيريني را به روح پر فتوح آن حضرت   (رض ) هديه كند وفاتحه خوانده باشد وبعد پخش كند ومدد جويد مر وي را از آن جناب امداد باشد بسيار بسيار"(3)  
 
 ظاهر شيخ (قدس سره ) :
در مورد صورت ايشان در كتاب قلائد الجواهر مي خوانيم " كساني كه اين مختصر گنجايش نام آنها را ندارد متفقند براين كه شيخ موفق الدين ابن قدامه مقدسي رحمت الله عليه گفته است كه,"شيخ ما محيي الدين عبد القادر لاغر بدن وچهار شانه وسينه فراخ وداراي ريش پهن وچهره گندمگون وابروهايش به هم پيوسته وصدايش بم ودر قدر ومنزلت وهيبت بلند ودر علم بسيار بود"(1)
ابراهيم ابن سعد داري در مورد ظاهر شيخ گفته است "شيخ ما عبدالقادر  لباس علما مي پوشيد وطيلسان بر سر مي بست سوار بر استر مي شد ولگام آن را در دست خود بلند نگه مي داشت. هنگام وعظ بر صندلي مي نشست در سخنش سرعت ودر بيانش فصاحت آشكار بود.كلام او شنيدني بود ومردم براي سماع خاموش  مي نشستند "(2)
خلق وخوي شيخ (قدس سره ) :
در كتاب قلائد الجواهر آمده است "او هر شب سفره مي گسترد وبا ميهمانان غذا مي خورد وبا ضعفا همنشيني مي كرد ورفتارش با طالبان علم طوري بود كه هيچكدام از آنان گمان نمي كردند كه ديگري نزد استادش از او عزيز تر باشد "(3)
"شيخ عبدالقادر (قدس سره ) اطعام فقيران را بهترين كار مي دانست , علامه  ابن نجار در تاريخ خود مي گويد جبائي به من مي گفت :" شيخ عبد القادر مرا فرمودند تمام اعمال نيك رابررسي كردم وكاري بهتر از اطعام طعام نيافتم  ونيز از خوش اخلاقي وگشاده روئي صفتي نيكوتر نديدم,دوست دارم كه تمام دنيا در دست من باشد وبا آن گرسنگان را سير كنم تا تمام شود " ونيز ايشان به من فرمودند اگر هزار دينار به دستم برسد فوراً مي بخشم مال دنيا در نزد من دوامي ندارد"(1 )
در مورد سكوت ايشان گفته اند:"شيخ عبد القادر سكوتش بيش از كلامش بود ومطابق دل هاي حاضران صحبت مي فرمود وخطرات قلبي آنها را افشا مي كرد "
حال وهواي ايشان در هنگام عبادت نيز بسيار درس آموز است, ابوالفتح هروي  مي گويد :" من چهل سال خدمتگزار حضرت شيخ عبدالقادر بودم و در آن مدت نماز صبح را با وضوي عشا مي خواند وچون نقض وضو مي كرد فوراً به تجديد وضو مي پرداخت وبعد از وضو فوراً دو ركعت نماز مي خواند وچون نماز عشا را به جا مي آورد به خلوت خود مي ر فت وهيچكس را با خود داخل نمي كرد "(2)
اخلاق اجتماعي:
از خصوصيات بي نظير حضرت ابا محمد محيي الدين شيخ عبدالقادر گيلاني (قدس سره ) نوع رفتارش با طبقات مختلف مردم واوضاع واحوال زمانش بود .ايشان " مرد عمل " بوده وهمچون راهبان خودرا از سرنوشت مردم دور   نمي دانست همچنين نوع رفتارش با هر گروه از مردم نماينده اخلاق علوي وقرآني را به نمايش مي گذاشت .
شيخ معمر جراده گفت : چشمان من خوش اخلاق تر نجيب تر رحيم تر وصادق تر از حضرت عبدالقادر را نديده است .وي با وجود بزرگي وبلندي مقام وفراواني علم با اشخاص كم سن وسال صحبت مي كرد و بزرگتران را احترام مي گذاشت ودر سلام پيش دستي مي فرمود وبا بيچارگان نشست وبرخاست مي نمود با فقرا متواضع وخوش رو بود وبراي بزرگان وثروتمندان دنيا دوست ومتكبر قيام نميكرد وهيچگاه به در گاه پادشاه يا وزيري نرفت "(3)
محمدابن خضر از پدرش حكايت كرد كه او گفته است "سه سال خدمتگزار حضرت عبد القادر بودم ... هرگز به احترام صاحبان مقامات دنيوي از جاي خود برنخاست .غالباً وزرا وپادشاهان وصاحبان قدرت به خدمت  او مي آمدند در حالي كه او در خانه اش بي باك نشسته بود شيخ بر مي خاست وهنگام ورود آنها به اطاق ديگر مي رفت چون آنان مي نشستند شيخ به نزد آنان مي آمد تا مجبور نشود كه به احترامشان قيام كند وغالبا" آمرانه وبدون ترس به آنان تذكر مي داد ودر نصيحت امرا مبالغه مي فرمود وايشان دستش را مي بوسيد ندودر عين فروتني واظهار حقارت در حضورش مي نشستند و چون به خليفه ( بزرگترين مقام دنيوي آن زمان ) نامه مي نوشت . در ابتدا پس از حمد وثناي خدا مرقوم مي فرمود كه : " عبدالقادر به تو امر مي كند كه فلان كار را انجام دهي يا انجام ندهي آيا امر بر تو نافذ واطاعتش واجب است ؟ واو ترا پيشوا و حجّت است ؟ و چون نامه به دست خليفه مي رسيد آن را مي خواند و مي بوسيد و مي گفت : شيخ راست فرموده است ."(1)
شيخ فقيه ابوالحسن ابن الوزير ابن مغيره نيز گفته است كه خليفه المقتضي لامرالله نزد من از شيخ شكايت كرد و اظهار داشت كه عبدالقادر مرا تحقير مي كند و به من تذكر مي دهد و به درخت خرمائي كه در حياط خود دارد اشاره مي كند كه اي نخل به حريم من تجاوز نكن و الاّ سرت را مي برم و منظور او اشاره به من است ؛ تو از طرف من نزد او برو و در خلوت به او بگو كه خوب نيست كه تو بر امام وقت تعرض مي كني و به ضرر او سخن مي گوئي در حاليكه خود خدمت خلافت را مي داني . ابوالحسن گفت بعد از آن به خدمت شيخ رسيدم در حالي كه عده اي نزد او بودند نشستم  و انتظار خلوت كشيدم و شنيدم كه او در اثناء سخن
خود با آن جماعت گفت : " بلي سرش را مي برم " فهميدم كه اشاره به من است
 پس بلند شدم و رفتم "(1)
شيخ ابوالعباس خضرحسيني موصلي نيز گفته است :" ما شبي در مدرسه شيخ محيي الدّين عبدالقادر در بغداد بوديم , امام مستنجدبالله ... به حضورش آمد و سلام كرد و ا زاو طلب نصيحت نمود و ده كيسه پول در حضور او نهاد كه ده نفر خدمه آنها را حمل مي كردند . حضرت شيخ فرمود : من احتياجيمل مي كردند .ر او نهاد كه دو خلوت به او بگو كه خوب نيست كه تو كه اي نخل به حريم من تجاوز نكن و الاّ سرت را به آنها ندارم و پول ها را تحويل نگرفت و چون خليفه اصرار زياد كرد دو كيسه كه بهترين و تميزترين آنها بوديكي به دست راست و ديگري به دست چپ گرفت و آنها را به دست خود فشار داد , از كيسه ها خون سيلان پيدا كرد و حضرت شيخ به خليفه گفت :
اي " ابوالمظفر" آيا ازخدا حيا نمي كني كه خون مردم را جمع كرده نزد من آورده اي ؟ خليفه در حال غش كرد , پس شيخ فرمود : به خدا سوگند اگر حرمت اتصّال و خويشاوندي با رسول خدا مانع نمي شد خون را مي گذاشتم از خانه خليفه جريان پيدا كند "(2)
حضرت شيخ عبدالقادر حكومت خليفه را حاكميت ستمگران مي دانست , و در يكي از اشعار خود به خدا عرض مي كند
سلطنت غيرتوكس را نسزد زانكه به لطف
هيچ دّيــار ننالـد  ز تو در هيچ  ديـــار
در ديداري كه خليفه با شيخ داشته است سخناني ا زاو مي شنود كه بيانگر اين حقيقت است , شيخ ابوالعباس خضرحسيني موصلي گفته است : روزي شاهد بودم كه المستنجد بالله ... در خدمت شيخ عبدالقادر (رض) بود . پس به شيخ گفت ميخواهم از كرامات تو چيزي ببينم . شيخ فرمود چه مي خواهي ؟ خليفه در جواب  عرض كرد :"سيبب مي خواهم از غيب " و حال آنكه آن روز وقت سيب نبود . شيخ دستش را رو به هوا دراز كرد ,  ناگهان دو سيب در دستش پيدا  شد يكي از آنهـارا به المستنجد داد و ديگري را خود شكست كه سفيد بود وبوي مشك مي داد ,امّا وقتي مستنجد سيب خود را شكست كرمي در آن بود. مستنجد گفت اين چه سرّي است كه آنچه در دست من است چنين و آنچه در دست تو است چنان باشدكه مي بينم ؟ شيخ گفت : اي ابوالمظفر سيب تو را دست "ظلم " لمس كرده است لذا به كرم تبديل شده و سيب مرا دست "ولايت خدا " لمس كرده و معطر و شيرين شده است "(1)
ايشان از ياري كردن ستمگران مانع مي شد و در برابر عزل و نصب هاي حكومتي بي تفاوت نبود , در كتاب قلائد الجواهر آمده است : "كساني را كه به ظالمان كمك مي كردند منع مي كرد , حتي هنگامي كه خليفه عباسي , المقتضي لا مرالله قاضي ابوالوفا يحيي ابن سعيد ابن يحيي ابن مظفر مشهور به ابن مزاحم ظالم را حكم قضاوت بغداد داد . بدون ترس خطاب به خليفه روي منبر فرمود : توكه ستمكارترين مردمان را قاضي مسلمين كردي فردا جواب خداي احكم الحاكمين و ارحم الرّاحمين را چه خواهي داد ؟ و خليفه از اين تذكر برخود لرزيد و گريه كرد و قاضي را عزل نمود .
خصوصيات طريقتي :
حضرت شيخ (قدس سره) به شدت به قوانين شريعت پايبند بود.سلطان العلماء و شيخ الاسلام عزالدّين عبدالسلام گفته است :"شيخ عبدالقادر با تمام وجود به قوانين شريعت اسلام متمسك بود و مريدان را به طرف آن دعوت مي كرد و از مخالفت آن تنفر داشت و مردم را به اجراي احكام شرع توصيه مي فرمود."  و شيخ ابوسعيد قيلوي علت برتري ايشان بر ساير اولياء خدا را همين مي داند و مي گويد :
"پيشواي مـا شيخ عبدالقـادر همواره با خدا و در خدا و بـراي خدا "بود و قـواي
بزرگان طريق در برابر قوه معنوي او ضعيف بود و از متقدّمان بسيار كسان بودند كه بر اثر رياضت و سلوك به عروه الوثقاي حقيقت كه گسستگي براي آن نيست دست يافتند و سبقت گرفتند امّا خداوند حضرت عبدالقادر را با دقتي كه در انجام طاعات و عبادات مي كرد به مقام مهمّي رفعت داد ."(1)
خصوصيات ديگر شيخ تكيه بر رياضت و سختي دادن به نفس بود , ايشان  مي فرمايد :"تصوّف را به قيل و قال نمي توان يافت .فقط به جوع و حرمان مي توان بدست آورد ."(2)
و بالاخره اصلي ترين خصوصيت طريقتي حضرت عبدالقادر (قدس سره ) حضور دائم ايشان در نزد پروردگار و به عبارت ديگر "صحو" بوده است چنانچكه حضور در ميان خلق او را از مشاهده حق غافل نمي كرد , (حالت صحوپس از محو فرا مي رسد )"(3)
خليل ابن احمد صرصري گويد كه از شيخ بقاء ابن بطو شنيدم كه گفت طريق شيخ عبدالقادر اتحاد "گفتار و كردار " و اتحاد "نفس و وقت " و اتحاد "اخلاص وتسليم " و پيروي از كتاب و سنت در هر لحظه و هر نفس بود و هر بركت كه وارد قلب او شده و در هرحال و و مقام ثابت بودن با خدا ي عزَو جلّ اي ما شيخ عبدالقادر همواره با خدا و در وصيه مي فرمود." كرد و مريدان عبدالقادر با تمام وجود به قوانين قاضي ابوالوفا حيي ابن بوده است .
چند گفتار از حضرت شيخ (قدس سره):
كن مع الله عزّوجلّ كانّ لا خلق و مع الخلق كانّ لا نفس فاذا كنت مع الخلق بلا نفس عدلت و اتّقيت ومن التّبعات سلمت و اترك الكلّ علي باب خلوتك وادخل وحدك ترمونسك في خلوتك بعين سّرك و تشاهد ماوراء العيان و تزول النّفس و ياتي مكانها امر الله و قربه فاذن جهلك علم و بعدك قرب و صمتك ذكر و وحشتك انس (4)
با خدا چنان باش كه گوئي خلق وجود ندارند و با خلق چنان باش كه گوئي نفس وجود ندارد . پس هنگامي كه بدون نفس باخلق بودي عدالت و تقوا خواهي داشت وديگرآن كه سلامت مي ماني.هنگامي كه به درگاه خلوت خود رسيدي همگان را ترك كن و خود تنها داخل شو .آنگاه مونس خود ( خدا ) را در خلوت خود خواهي ديد , باچشم باطن خويش آن سوي پديدار ها را مشاهده خواهي كرد . آنگاه نفس تو به مرور از ميان مي رود و به جاي آن "امر " خدا و "قرب" به او  مي آيد . آنگاه جهل تو به آگاهي , دوري ات به نزديكي و سكوت تو به ذكر و گريز تو به انس بدل ميشود .
اعلم يا ولدي وفّقنا الله ايّاك والمسلمين , انّ التّصوّف علي ثماني خصال اوّلها السّخاء و ثانيها الرّ ضا و ثالثها الصّبرورابعها الاشاره وخامسها الغربه و سادسها لبس التّصوّف و سابعها السّياحه وثامنها الفقر فالسّخا لنبيّ الله ابراهيم والرّضا لنبيّ الله هُ اِيّاكَ وَالمُسلمينَ " به او مي آيد .ده و در هر حال و اسحق و الصّبرلنبيّ الله ايّوب و الاشاره لنبيّ الله يوسف و لبسر التّصوّف لنبيّ الله يحيي والسّياحه لنبيّ الله عيسي والفقرلسّيدنا محمّدصلّي الله تعالي عليه وسلم.(1)
 فرزندم بدان كه – خدا ما و تو وهمه مسلمانان را توفيق دهد – تصوف بر هشت خصلت استوار است , اول سخاوت دوم رضا سوم صبر چهارم اشارت , پنجم غربت و بيگانگي ششم لباس تصوف هفتم سفر هشتم درويشي و فقر , سخاوت از آن پيامبر خدا ابراهيم است و رضا از آن پيامبر خدا اسحق و صبر از آن پيامبر خدا ايّوب و اشارت مشورت از آن پيامبر خدا يوسف و لباس تصوف از آن پيامبر خدا يحيي و سفر از آن پيامبر خدا عيسي و فقر از آن سرور ما محمّد كه درود و سلام خدا بر او باد .
* اَمِتْ نفسكَ حتّي تحيي(2)
 نفست را بميران تا زنده شوي
 * اذا وجدت في قلبك بغض شخص اوحبّه فاعرض اعماله علي الكتاب و السّنه فان كانت فيهما مبغوضه فالبشربموافقتك لله و لرسوله وان كانت اعماله فيهما محبوبه وانت تبغضه بهواك.ظالم... وعاص للّه عزّوجلّ ولرسوله فتب الي الله تعالي من بغضك و اساله محبّت ذالك الشّخص و غيره من احباب الله واولياءه .(1)
اگردر قلب خويش نفرت كسي را يافتي و يا محبّت او را , پس كارهايش را بر قرآن و روش پيامبر (ص) عرضه كن .اگر در آنها مورد بغض و نفرت بود , پس به خاطر موافقت خويش با خدا و پيامبر شادباش و اگر كارهايشان در آنجاها محبوب بود و توبه خاطر هواي نفس با او دشمن بودي , ستمگرو عاصي از خدا و رسولش هستي .پس به سوي خدا باز گرد و محبت آن شخص و ديگر دوستان خدا را بخواه .  هِلِمْ...وَعاصِِ لِلّهِ عَزضه فَالبشِربلبشِر
 حضرت شيخ از زبان ديگران:

*" عارف نامي حضرت عبد الرحمن جامي قدس سره در كتاب شواهد النبّوه در اتمام احوال دوازده امام نوشته است:”مي بايد كه فضايل وكمالات اهل بيت را مختصر در اين دوازده تن ننمائي زيرا كه اهل فضيلت از اهل بيت  بسيار بوده اند چنانكه حضرت سلطان الاوليا غوث الارض والسماء محبوب سبحاني وبرگزيده يزداني شيخ محيي الدين عبد القادر گيلاني رضي الله عنه بوده است "(2)
- حضرت شيخ محمد نقشبند فرموده است :
پادشاه هر دو عالم شاه عبدالقادر است
سرور اولاد آدم شاه عبد القادر است
آفتاب وماهتاب وعرش وكرسي وقلم
نور قلب از نور اعظم شاه عبد القادر است .(3)
 - سعدي (عليه الرحمه ) در گلستان مي فرمايد :
عبدالقادر گيلاني را در حرم كعبه ديدند روي بر حصبا(سنگريزه) نهاده همي گفت اي خداوند ببخشاي واگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نا بينا بر انگيز تا در روي نيكان شرمسار نباشم "
- كتاب هاي شيخ (قدس سره )
از حضرت شيخ عبدالقادر گيلاني كتاب هاي ديوان اشعار,ملفوضات قادريه, الغنيه لطالبيه, فتوح الغيب الفتح الرباني والفيض الرحماني وملفوظات گيلاني برجاي مانده است .
 اشعاري در مدح حضرت غوث گيلاني
اي عيان نور خـدا  از روي تو                        قبله ايمــان مــا ابروي تو
اي نگـاه پاكــبازان سـوي تو                            ناتوان افتاده ام در كـوي تو
 غوث اعظم قطب عالـــم دستگير
دست من گير اي شه روشن ضمير
اي فـــروغ  شمــع بزم انبيا                                   واي بهـــار بوستان اولـيا
اي چــراغ  دودمان  مرتضي                               رحم كن برمن براي مصطفي
 غوث اعظم قطب عالــم دستگير
دست من گير اي شه روشن ضمير
 يت رحمت رخ نيكــوي توست                          رايت وحدت قد دلجوي تواست
سجده گاه ما غريبان كوي تو است                     بيكسان را تكيه بر بازوي تواست
 غوث اعظم قطب عالـــم دستگير
دست من گير اي شه روشن ضمير
گــر روم بعد از فنا در زير خاك                          از عذاب قبــر نبود هيچ بـاك
اندر آن وحشت سـراي هولـناك                           بر زبـان رانم  بدينسان نام پاك
 غوث اعظم قطب عالـــم دستگير
دست من گير اي شه روشن ضمير
 رحمي اي مسند نشين مصطــفي                    رحمي اي محبوب محبوب خدا
رحمي اي ملجا ي هر شاه وگدا                     رحمي اي مــولاي اهــل اقتدا
 غوث اعظم قطب عالـــم دستگير
دست من گير اي شه روشن ضمير
 الغياث اي غوث دوران  الـغياث                           الــغياث اي پير پيران الـغياث
الغياث اي شــاه گيلان الـغياث                             الــغياث اي نوح طوفان الغياث
 غوث اعظم قطب عالـــم دستگير 
دست من گير اي شه روشن ضمير
 الــغياث اي سيد  عــاليجناب                                الـغياث اي رهنماي شيخ وشاب
الــغياث اي مـرشد راه  ثواب                                الـغياث اي مـرشد وحدت مآب
غوث اعظم قطب عالـــم دستگير
دست من گير اي شه روشن ضمير
*  *  *
مدد يا غوث گيلاني
معلا حب سبحاني مقدس قطب رباني
علي سيرت حسن ساني مدد يا غوث گيلاني
شفابخش محباني عطــابخش مريداني
خطــابخش  مسلماني مدد يا غوث گـيلاني
رخت لعل بدخشاني لبت يا قوت رماني
حديث فيض سبحــاني مدد يا غوث گيلاني
چه ايراني چه توراني مكان درشش جهت داري
تو خورشيد فلك شاني  مدد يا غوث گيلاني
نظّام جمله ديواني قوام چار اركــاني
توئي محبوب يزداني  مدد يا غوث گيلاني
زهي نظّام پيغمبر گلي از باغ آن سرور
زهي طـوطّي رضواني مدد يا غوث گيلاني
به همت شاه مرداني به صورت يوسف ثاني
به قدرت شير يزداني مدد يا غوث گـيلاني
سگ در گاه گيلان شو چو خواهي قرب رباني
كه برشيران شرف دارد سگ در گاه گيلاني
بكن كـاري كه بتواني مـرا از غم تو برهاني
تو قطب عرش يزداني  مدد يا غوث گيلاني
*   *   *
از آن روزي كه دل پرزد به سوي يار پنهاني
نشان مي جويم از هر كس ز كوي پير رباني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
دل و دين را زكف دادم زغيـر عشـق آزادم
در اين صحراي بي پايان چومجنونم تو ميداني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
توئي آن باده بـاقي توئي ميخـانه وسـاقي
توئي آن جذبه پنهان كه سوي خويش مي خواني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
در اين شبهاي بي ساحل من وعشق وتوواين دل
به راه حي بي هـمتا مـرا ســردار وسلطاني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
 
چو درويشان به هم آيند همه خمّار رسوايند
سـرودستار مي بازند تو شمع بزم آناني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
درون ظلمت جــانم به سان مــاه  تابانـي
به تلخي هاي دورانم تو روح وراحت جاني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
شبي ازپرده بيرون شوطبيب اين دل خون شو
كه تا غرقم كند اي جان تجلي هاي سبحاني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
توئي شـاهين سلطـاني يگانه شـاه ايمـاني
مرا بربال خود مي بر بر اوج عرش رحماني
منم سرگشته و حيران مدد يا غوث گيلاني
*  *   *
حضرت ميـران خداوند جهـــان                     غوث جن وانس شاه عارفان
محيي الدين شيخ عبد القادر است                  آن كه اورا عرش باشد آستان
سيد الســادات و فخــر اولــيا                          شير دين شهبــاز اوج لامكان
قــائل قول قــدم معشـوق ربّ                          از تواضع كرده خم سر سرور
رهنمــاي شــاهراه  احمــدي                        دستگــير جملـه در ماندگــان
هركجــا پا مي نهادي بـر زمين                      فخـر كردي  آن زمين بر آسمان
كي توانم گفت خود را قادري                      "قادري " باشد سگ اين آستان(1)