کافه تلخ

۱۳۸۶ مهر ۲۹, یکشنبه

گیاهان در اساطیر و باورهای باستانی

نگاه اول :

گیاهان به طور عام و درخت به گونه ای خاص در ادیان ، اساطیر و باورهای باستانی و فولکلوریک اقوام مختلف جایگاه بلند و شایسته ای دارند .

در داستان آفرینش زرتشتیان ، گیاه خودروی ریواس که به هنگام رعد و برق در کوه می روید ، موجب پدیدار شدن بشریت می شود .

درمتون زرتشتی همچون «بندهش» و «زاداسپرم» از ده نبرد آفریدگان گیتی با اهریمن سخن به میان آمده که چهارمین آن نبرد گیاه است :

« چون چهارم بر گیاه آمد . به مقابله او همان گیاه بکوشید . چون آن گیاه نخستین بخشکید . «امرداد» که او را گیاه نشان گیتی است ، وی را برگرفت و او را خرد بکوفت و با آب تیشتری بارانی بیامیخت . پس از باران همه زمین را رستنی ها آشکار شد ، ده هزار نوع اصلی و یک صدهزار نوع به نوع اندر نوع چنان رستند که از هرگونه ای و آئینی بود . او آن ده هزار نوع را به باز پس داشتن ده هزار بیماری آراست . پس از آن یک صد هزار نوع گیاه تخم برگرفت . از گرد آمدن تخم ها درخت «همه تخمه» را میان دریای فراخکرد بیافرید که همه گونه (های) گیاهان از او همی رویند و سیمرغ آشیان بدو دارد . هنگامی که از آن به فراز پرواز کند . آنگاه تخم خشک آن را به آب افکند و به باران باز به زمین باریده شود . به نزدیکی آن درخت «هوم سپید» را بیافرید که دشمن پیری ، زنده گر مردگان و انوشه گر زندگان (است). »

«درخت آسوریک» یا آسوری از قدیمی ترین متون منظوم به پارسی میانه است که در آن درخت آسوری با بزی به مناظره می پردازد و در این مناظره بز است که بر او تفوق می یابد . در آیین آسوری درختی خشک را به زر می آراستند و آن را مقدس می شمردند . به روایتی ، آسور همان آشور در بین النهرین است که دولتی برده دار و جبار بر آن حکم می راند . در این منظومه ایستایی و بی حرکتی درخت خشک ، نمادی از آیین کهن و ارتجاعی و تحرک بز نماد دین بهی و مزداپرستی است .

در اوستا از درختی به نام «هومایانا» نام برده می شود که مشابه درخت بهشتی «طوبی» در قرآن مجید و درخت مقدس «اریتو» باغ عدن در داستانهای آکدی و درخت «یاکشاجاتی» در روایات سانسکریت هندی است . این درختان سرمنشاء جاودانگی و نیکی هستند .


مانی نیز در تعالیم خود از دو درخت پاکی و مرگ سخن می گوید . او سه چهارم جهان را یعنی خاور ، باختر و شمال را جزو قلمرو درخت زندگی و بخش نیمروزی جهان را محل ریشه دوانیدن درخت تاریکی می دانست . البته براساس اعتقادات مانوی در بخش نیمروزی نیز درخت زندگی یا پاکی وجود دارد ولی ناپیداست .


در کتب مقدس هندیان ، وداها و اوپانیشادها ، درخت واژگونی که ریشه آن رو به بالا و شاخه های آن رو به پایین است مظهر تمامی گیتی است . برهماها درخت واژگون سه طبقه ای را در متون خود دارند که تجلی گاه سه الهه زندگی (ویشنو) ، خلقت (برهما) و زوال و نیستی (شیوا) است . آنان این درخت را «اسواتا» می نامند . شبیه همین درختان واژگون هندی در فرهنگ ما ، «مهرگیاه» نام گرفته است . در فرهنگ جهانگیری می خوانیم :

« مهرگیاه ، گیاهی باشد شبیه آدمی و در زمین چین روید و آن سرازیر و نگون سار باشد . چنان که ریشه آن به منزله موی سراوست . نر و ماده در گردن هم کرده و پای ها در یکدیگر محکم ساخته . گویند هر آن که آن را بکند در اندک روزی بمیرد و طریق کندن آن چنان است که اطراف آن را خالی کنند . چنانکه به اندک زوری کنده شود و ریسمانی بر آن بندند و سر ریسمان را بر کمر سگ تازی محکم سازند و شکاری در پیش آن سگ رها کنند . چون سگ عقب شکار بدود آن گیاه از بیخ و ریشه کنده شود و سگکن به این اعتبارش گویند و سگ بعد از چند روز بمیرد ... نر و ماده آن (مهرگیاه) را از هم تفرقه توان کرد و اگر قدری از آن را به خورد زنی بدهند که عقیم باشد ، البته فرزندش به هم رسد . اگر از نر بخورد فرزندش نر و اگر از ماده بخورد فرزندش ماده . »

صادق هدایت در نیرنگستان می نویسد :« درخت مراد در اغلب شهرها و دهکده های ایران وجود دارد . » درختان مراد نه تنها مقدس بلکه هم صحبت مناسبی برای دردمندان و حاجتمندان بوده و کم و بیش هستند . اینکه درخت به عنوان جانداری بی زبان صبورانه به شکواییه ها و شرح نیازها و آرزوها گوش می سپارد ، جلوه مهم دیگری از نقش او در حیات اجتماعی انسان هاست . درختان نه تنها به لحاظ مادی بسیاری از نیازهای انسان ها را برآورده ساخته و می سازند بلکه از نظر معنوی نیز از اهمیت خارق العاده ای برخوردارند .


دکتر مهرداد بهار در مقاله ای تحت عنوان « درخت مقدس » جنبه دیگری از چنین تأثیرات مهمی را در فرهنگ عامه به خوبی یادآورشده است ؛ که در ادامه خلاصه ای از آن مقاله را با هم می خوانیم :

« درخت ها از دیرزمان در نزد انسان گرامی بوده اند . انسان بدوی اعصار کهن و انسان بدوی عصر حاضر گمان می کرده است و می کند که درختان نیز مانند جانوران و مردم دارای روان اند . این امر را نه تنها می توان در اعتقادات مردم مصر و بین النهرین در اعصار باستان دید بلکه در عصر حاضر و به خصوص در قرن نوزدهم ، که هنوز تمدن به میان بسیاری از اقوام آفریقایی ، آمریکایی و اقیانوسیه ای راه نیافته بود ، نیز این اعتقاد در این سـرزمیـــن ها زنده بود و شاید هنوز هم باشد . مثــلاً ، سرخپوستـان قــوم هیـداتـسـا (Hidatsa) در آمریکای شمالی بر این اعتقاد بودند که درخت « Cottonwood » که بزرگترین درخت دره های علیای میسوری است ، دارای بصیرت و خردی است که اگر او را نیکو بدارند ، ایشان را در بسیاری امور یاری خواهد داد و سرخپوستان ، پیش از متمدن شدن ، انداختن این درخت را گناه می دانستند و پیران قوم معتقد بودند که بد بختی های تازه قومشان به علت بی احترامی نسل جوان تر به این درخت است . مردم قوم ونیکا (Wanika) در شرق آفریقا ، گمان داشتند که هر درختی ، و به خصوص درخت نارگیل ، روانی خاص خود دارد و افکندن یک درخت نارگیل برابر مادرکشی است ؛ زیرا این درخت زندگی بخش است . در نزد مردم گربالی (Grbali) در دالماسی این اعتقاد وجود دارد که در میان درختان بزرگ تنها بعضی درخت ها هستند که دارای روان اند و اگر کسی آنها را بیفکند در جا خواهد مرد . در آفریقای غربی درخت بسیار عظیم "Silk-Cotton" ، که عظیم ترین درخت منطقه است ، مورد احترام همه اقوام آن سرزمین ، از سنگال تا نیجر است و آنها را خانه ارواح یا خدایان می دانند . بعضی از ساکنان جزایر فیلیپین گمان دارند که ارواح درگذشتگانشان بر درخت ها زندگی می کنند و آن هم بر بلندترین درخت ها که شاخ های خود را به هر سو گسترده اند .

اما این تنها وجود روان درگذشتگان یا سکونت خدایان در درخت ها نیست که آنها را مقدس می کند . این استقرار روان یا خدا در درخت ، یا یکی بودن روان یا خدا با درخت ، به اعتقاد مردم بدوی ، نتایج بزرگی را برای انسان در بر دارد ؛ از آن جمله ، این گونه درخت ها قدرت آن دارند که باران بیاورند ، خورشید را به درخشش واداراند و گله ها را افزایش بخشند و زنان را به بارداری و زایش یاری دهند .

حتی در اروپای قرن بیستم نیز بقایای اعتقاد به تقدس درخت را می توان یافت . آیین May-Treeو May-Pole در میان دهقانان اروپایی یکی از این جمله است . آیا تقدس چنارهای کهن و نه هر چناری در نزد مردم ما همان رشته اعتقاداتی نیست که بالاتر یاد شد؟

چنار کهن چنان خصوصیاتی طبیعی دارد که می تواند اعجاب مردم ساده و عشق نگارنده این سطور را به خود برانگیزد . چنار عظیم ترین و از پرعمرترین درختان نجد ایران است . گسترش شاخه های چنار کهن به هر سو چنان است که پهنه ای بزرگ را در زیر سایه خود می گیرد و چنان بلند و افراشته است که از دوردست دیده می شود . به گفته یکی از دهقانان کشار ، « چنار شاه درخت هاست ». اما تنها عظمت ، سترگی و پرعمری چنار نیست که باعث تقدس چنارهای کهن شده است ؛ این نوجوان شدن هر ساله چنار نیز هست که به آن حالتی جادویی و ستایش انگیز می بخشد . چنار هرساله پوست می افکند و شاخه های تنومند آن رنگ سبز روشنی به خود می گیرد و این جوان شدن هر ساله چنار ، مانند همیشه سبز ماندن سرو ، بدان تقدسی می بخشد ؛ زیرا حفظ قدرت جوانی یکی از شرایط لازم برای باروری است و آن را مظهر برکت و نعمت بخشیدن ابدی خدایان و ارواح می سازد .

در تاریخ ایران باستان نیز اشاراتی به چنار رفته است که تقدس و کار ویژه آن را بیشتر مشخص می کند. ساموئل. ک. ادی کتابی درباره آیین شهریاری در شرق فراهم آورده است که ، به گمان من ، لااقل خواندن فصل مربوط به ایران آن برای هر علاقمند به تاریخ فرهنگ ایران ضروری است . « ادی » در این کتاب ، مسایل بسیار جالب توجهی را درباره سنت های شهریاری در شرق مطرح می کند و ، از آن جمله ، درباره ارتباط شهریاران دوران مادی و هخامنشی با درخت و بخصوص درخت چنار مطالب بدیعی می آورد .

پادشاهان پارس پیوسته درخت چنار را گرامی می داشتند . در دربار ایران چنار زرینی همراه تاکی زرین بود که آنها را اغلب در اتاق خواب شاه می نهادند و چنار را به گوهرهای بسیار آراسته بودند و پارسیان آن را ستایش می کردند .

هنگامی که داریوش بزرگ در آسیای صغیر بود به او درخت چنار و تاکی زرین هدیه دادند و هنگامی که خشایارشاه به جنگ یونان می رفت در راه چناری عظیم دید و فرمود تا آن را به زیورهای زرین بیارایند و آن را به نگهبانی به سپاهیان گزیده خود سپرد .

ظاهراً به دست آوردن درخت زرینی که در خوابگاه شاه بود معنای به دست آوردن سلطنت می داد . این امر درست همان است که ، در اعصارکهن ، در معبد نمی (Nemi) در ایتالیا وجود داشته است و آن این که در معبد درخت خاصی روییده بود که در طی روز و تا دیرگاه شب کاهنی به گرد آن می گشت و از آن حفاظت می کرد . تا هنگامی که این کاهن قادر به حفظ آن درخت بود ، سمت کهانت خود را حفظ می کرد و دستی بر درخت نمی رسید ، مگر خون کاهن ریخته شود . این دو امر آیین را بازگو می کند که بنا بر آن فرمانروایی و کهانت همه به معنای حفظ سر سبزی و برکت بود و وظیفه اصلی شاه کاهن آن بود که چون مظهر زمینی نیروهای آسمانی نعمت و غنا را در سرزمین خود حفظ کند .


در ایران مظهر اصلی این غنای طبیعت ظاهراً چنار بوده است که هنوز هم به شکلی اسلامی شده بر جای مانده است . اما در بسیاری از نوشته های کهن در باره ایران این درخت چنار با تاکی همراه است . برای این درخت انگور چه توجیهی داریم ؟ «ادی» توضیح خاصی برای آن ندارد . قدیم ترین یادآوری درباره تاک ، گفته هرودت است که می گوید واپسین شاه ماد دختر خود را ، که مادر کوروش شد ، به خواب دید که از شکمش تاکی رویید و سراسر آسیا را پوشانید .


اگر توجه داشته باشیم که انگور در اساطیر ایرانی مظهری برای خون است و خون نیروی اصلی حیات است و اگر ضمناً توجه داشته باشیم که در دولت هخامنشیان بازمانده هایی از آیین بومی کهن مادر سالاری باقی مانده بود که بر طبق آنها سلطنت از طریق زنان ادامه می یافت ، می توان تاکی را که بر چنار می پیچید مظهر خون و دوام سلطنت هخامنشیان دانست . در واقع چنار مظهر شاه و تاک مظهر همسر او بود که از طریق او خون سلطنت دوام می یافت .»


در آیین یهود نیز درخت جایگاه ویژه ای دارد تا جای که خداوند برموسی درآن متجلی می گردد و جشنی به نام جشن درخت دارند که به مناسبت برداشت محصول برگزار می کنند.


اصولا ارتباط نزدیکی بین انواع درختان با پیامبران وجود دارد و کم وبیش در بسیاری از ادیان و آیین ها داستان ها و روایاتی در این مورد به چشم می خورد . به عنوان مثال در بودیسم اعتقاد بر این است که بودا در زیر درخت انجیر به نیروانا واصل شد . و یا درخت انجیر همان درختی است که آدم و حوا برای اولین بار با برگ آن سترعورت نمودند . خوردن میوه از درخت ممنوعه موجب رانده شدن آدم و حوا از بهشت گردید . در قصص قرآنی به موارد متعددی از اینگونه ارتباطات برمی خوریم . از جمله اینکه یونس پیامبر پس از رهایی از شکم ماهی به بوته کدو برخورد می کند که خدا در سر راه او قرار داده تا رفع گرسنگی کند . موسی در کوه طور با درختی به مکالمه می پردازد که تجلی خداست . پیامبر اسلام به هنگام عروج ، شاهد درخت سدر است . جرجیس پیامبر پس از یافتن زندگی مجدد ، گرسنه و خسته به خانه پیرزنی وارد می شود . پیرزن به بیرون می رود تا برای جرجیس چیزی برای خوردن بیابد .« ستونی از چوب خشک در خانه بود که چوب های خانه به آن تکیه داشت و جرجیس به دعا پرداخت و چیزی نگذشت که ستون خشک سبز شد و همه بارهای خوردنی بیاورد.» (تاریخ طبری .جلد دوم)


درخت کریسمس نیز نمادی دیگر از اهمیت درخت نزد مسیحیان است . براساس برخی روایات ، «بانی فیس» قدیس برای تبلیغ دین مسیحی در میان بدویان از شکل مخروطی درخت کاج برای تبیین تثلیث استفاده می کرده است. برخی منابع، کشور آلمان را اولین کشور شناخته شده ای می دانند که در آن از درختان همیشه سبزی چون کاج ، صنوبر و سرو به عنوان نماد کریسمس استفاده شده است و البته برخی منابع نیز استفاده از درخت کریسمس را در شهر بازل سوییس مقدم می دانند . درمیدان اصلی شهر ریگا در جمهوری لتونی تابلوی نصب شده که بر آن با هشت زبان نوشته شده که اولین باراستفاده از درخت کریسمس در سال ۱۵۱۰ در این شهر صورت گرفته است . در هر حال فارغ از اینکه چنین رسمی اول بار در کدام کشور و نزد کدام ملت باب شده است ؛ باید توجه داشت که ظاهراً این آیین به شکل کنونی چندان کهن نیست و سابقه آن به قرن پانزدهم می رسد . اما رومیان باستان نیز درخت کاج را نماد غلبه میترا یا مهر بر زمستان و سرما می دانستند . در آیین مهر یا میتراییسم ، چه در ایران و چه در روم نقوشی از بته جقه شبیه به درخت کاج یا سرو در کنار آناهیتا(درایران) ومیترا(در روم) دیده شده است . در رابطه با درخت کریسمس بد نیست که بدانید بلژیکی ها بیش از سایر کشورهای اروپایی برای خرید درخت کریسمس هزینه می کنند . در سال ۲۰۰۴ میلادی پنج میلیون یورو برای خرید این درخت هزینه نمودند .دانمارک سالانه چهل و چهار میلیون یورو درخت کریسمس به نقاط مختلف صادر می کند و از این حیث رکورددار است .

در اسلام نیز اهمیت درخت تا بدان حد است که در قرآن مجید به درختانی چون انجیر وزیتون سوگند یاد می شود . درقرآن به کرات از درختانی چون خرما ، انگور ، سدر ، انجیر ، زیتون و انار نام برده می شود و بیش از همه از خرما و سپس از انگور یاد می شود . در قرآن سه نوع درخت بهشتی (طوبی که ریشه و تنه آن در منزل رسول خداست و هر شاخه آن در منزل مومنی ) درخت دوزخی (زقوم که شاخه اش از آتش و میوه ای تلخ دارد) و درخت دنیوی (انواع درختان میوه ) نام برده می شود . ازدرخت به عنوان تمثیل و تشبیه نیز بسیار استفاده شده است . عباراتی چون شجره طیبه ، شجره ممنوعه و شجره ملعونه از این جمله اند . شجر نه تنها به معنای درخت بلکه به معنای منازعه نیز به کار رفته است . چنانکه در مشاجره نیز دو سوی دعوا همچون شاخه های درخت به هم می پیچند .


همسانی درخت با سایر جاندران در برخی آیین ها به حدی است که معتقدان مبادرت به قربانی نمودن درخت نیز می نمودند . هدایت در کتاب نیرنگستان خود از سنت قربانی نمودن درخت چنین یاد می کند :

« در بم کرمان معمول بوده شخص مهمی که وارد شهر می شد، برایش یک درخت خرمای نر را قربانی می کردند . به این ترتیب که سر درخت را می بریدند و پنیر خرما که مایعی بسته شده شیرین است و در گلوی درخت قرارگرفته را در می آوردند و پیش کش برای آن شخص می فرستادند .»

ترساندن درخت نیز از جمله آیین های دیگر است که نشان از اعتقاد مردمان بر فهم درختان دارد . در بسیار از نقاط ایران مرسوم بوده که درختی را که بار ندهد ، آن را بترسانند. در این آیین دونفر با بیل و تبر به پای درخت می روند . یکی از ایشان با صدای بلند به دیگری می گوید :« این درخت را باید کند ، چون میوه نمی دهد» و سپس شروع به کندن پای درخت می کند . در همین بین دیگری ضامن شده و نفر اول را از کندن باز می دارد و می گوید:«این دفعه را ببخش ، اگر سال دیگر میوه نداد آن وقت ببر» . بر اساس این باور درخت می ترسد و سال دیگر بار می دهد .


داستان های مختلف درباره درختان و اشتهار برخی از آنان بیش از پیش موید اهمیت درخت در فرهنگ ملل مختلف است . هدایت در نیرنگستان خود از دو درخت سرو کاشمر وچنارامامزاده صالح تهران چنین می گوید:

«سروکاشمر- معروف است که زرتشت دو شاخه از بهشت آورد و بدست خودش یک از آنها را در کاشمر و دیگری را در فارمد از قرای طوس کاشت . این دو قلمه به مرور زمان بی اندازه بزرگ و کهن می شوند و مردم به آنها معتقد بوده اند . می گویند که مرغان بی شمار بر شاخه های آن آشیانه داشته اند و در سایه آن جانوران بسیار می چریده اند . شهرت این درخت که به گوش خلیفه متوکل عباسی می رسد حکمی به طاهربن عبدالله که در آن زمان حاکم خراسان بوده می نویسد که درخت سرو کاشمر را که در بست نیشابور بوده بریده بر گردونه ها نهند و شاخه های آن را در نمد گرفته بر شتران بار کرده به بغداد بفرستند.

دسته ای از زرتشتیان که این حکم می شنوند پنجاه هزار دینار به طاهر وعده می دهند که این درخت را نبرد ولی طاهر درخت را می اندازد و به قول نگارنده تاریخ جهان نمای از مدت عمر آن درخت تا سنه دویست و سی و دو هجری هزار و چهارصد و پنجاه سال گذشته بود... وچون آن درخت بیفتاد در آن حدود زمین بلرزید...چون این درخت به یک منزلی مقر خلیقه رسید ، غلامان ترک ، شب هنگام بر سر متوکل علیه اللعنه ریخته تن او را پاره پاره کردند.(به نقل از فرهنگ انجمن آرا).»


«چنار امامزاده صالح- می گویند در قدیم تجریش ده کوچکی بوده و پیرزن فقیری از اهالی آن جا با بچه های زیاد زندگی می کرده است . شب نوروز همه ده چراغانی بوده و همه بچه ها لباس نو پوشیده بودند و خوراکی های خوب داشتند مگر خانه آن پیرزن که سوت و کور بود . یکی از بچه ها از پیرزن لباس نو می خواهد . پیرزن برای اینکه دل بچه نشکند می گوید غصه نخور فردا برای شما هم می آورند . دست بر قضا پیرمرد همسایه شان از روی بام می شنود ، دلش می سوزد و می رود مقداری شیرینی و پارچه می آورد و در دالان خانه پیرزن می گذارد . همین که پیرزن آنها را می بیند دعا می کند که انشاالله هرکس اینها را آورده هزارسال عمر بکند .
آن پیرمرد در همان روز یک قلمه چنار در خانه اش کاشته بود ، سال ها می گذرد و آن قلمه بزرگ می شود و بعد خود آن مرد هم به مسافرت می رود . روزی یکی از اهالی تهران در خانه او مهمان بوده از تجریش و چنار بزرگ آنجا صحبت به میان می آید آن پیرمرد اقرار می کند که آن چنار را او کاشته است و از دعای پیرزن او و درخت هزارسال عمر خواهند کرد .»

البته توضیح این نکته ضروری است که این درخت همین چند سال پیش توسط شهرداری تهران قطع شد و سروصدای بی نتیجه ای هم به پا کرد. اگر چه این درخت ظاهراً هزارسال عمر نکرد و به نوعی دعای پیرزن به طور کامل مستجاب نشد ، اما امید می رود که یاد و خاطره آن و نیکی متجلی در آن هزارسال عمر کند .


در فرهنگ عامه ملل ، ضرب المثل ها و داستان های متعددی که در آنها درخت و گیاه محور اصلی است به وفور وجود دارد که درج آنها از حوصله این مقال خارج است .


نگاه دوم:


بهشت را نمی توان بدون درخت تصور کرد . درخت ریشه دارد ؛ صاحب ساقه و شاخه است ؛ ثمر می دهد ؛ رشد می کند ؛ می زاید ؛ الهام بخش و پای بند است ؛ استوار است ، بلند است ، سبز است ؛ در عین ماندگاری در نقطه ای، به طور دایم در حرکت است ؛ حرکت مواد آلی و مغذی از ریشه و خاک تا شاخه و افلاک ، گرایش به سمت نور و روشنی ؛ حرکت نور از بالا به پایین ، از برگ و شاخه به ساقه و ریشه ؛ حرکتی از پایین به بالا ، از بالا به پایین ، رشد متوازن از تمام جهات ، در تمام مدت حیات درخت ، نکته زشت و کریه ای در روند زندگی او دیده نمی شود .




حکمت ودایی



ودا (Veda) واژه اي سانسكريت از ريشة ويد (Vid) و به معناي " آگاهي " است . اما اين آگاهي، محدود به قواي حواس و توان انديشه نمي باشد. اصولاً آگاهي بشري يا قائم بر حواس و يا قواي ذهني است. اما قدرت تعقل و توانمندي حواس بشري را محدوديتهايي بسيار در ادراك است. وقتي شهپر قواي عقلي فراتر از حواس بال و پر مي گستراند به سختي مي توان به آن يقين داشت، ولي دهشت و نيازي قلبي بشر را بر آن وا مي دارد كه مجهولات خود را جستجو كند. از هزاران سال پيش در مشرق زمين امكاني ديگر براي درك و آگاهي عنوان شده است كه از آن به علم لدني ، شهودي و يا ويديا (Vidiya) ياد كرده اند. بنابر علوم معنوي شرق مشاهدة موضوعات مي تواند از پس امكانات حسي و عقلي انجام پذيرد ، بر پاية علوم حسي و عقلي تنها حصه و بخشي از واقعيت موضوع را بنابر امكانات ذاتي حواس و قدرت تعقل و انديشه خود در مي يابيم ، ولي از حيطه اي بس عميق تر مي توان با ذات موضوعات يگانه شد و در حشري معنوي آنگونه بر ماهيت اشياء آگاه بود كه بر نفس خود آگاهيم. در انديشة ودايي به فردي كه آنچنان بر موضوع آگاهي خود متمركز شده است كه هويت خود را در واقعيت آن موضوع مستحيل كرده ريشي (Rishi) يا بينندة حقيقت نام نهاده اند. ريشي هاي عهد عتيق با اين امكان عالي در درك و مشاهدة پديده ها ، موضوعات بسياري را مورد توجه قرار دادند و مجموعة مشاهدات خود را در جنگهايي به نام " ودا " ها جمع آوري كردند. از ميان چهار وداي اوليه ، ريگ ودا كهن ترين آنها محسوب مي شود. اين جنگ كه قدمت آن براساس محاسبات نجوم هندي بالغ بر 4000 سال پيش از ميلاد مسيح مي باشد كهن ترين متن مكتوب بشري است. اين متن سروده هايي براساس مشاهدة ريشي ها و قديسين ساكن هيمالياست كه بعدها مكتوب و بنيان فرهنگ معنوي هند را گذاشته است. در اين جنگ ها ، سروده هايي ژرف با بياني اسطوره اي و رمز آميز را مي يابيد كه موضوعات مختلفي را مورد توجه قرار داده اند. زبان اين متن كهن را مانترا (Mantra) يا آواهاي مقدس و اوليه شكل داده است. اين آواهاي اوليه كه ريشة تمام زبانها مي باشند عميق ترين پيوند را با معاني خود دارند . به اعتقاد ريشي ها اين اصوات قدرت تجلي معاني خود را دارا مي باشند !

نغمه هاي آهنگين سروده هاي ودا تماماً از تعداد محدودي مانتراي اوليه يا بذر اصوات آغازين كه بيجا مانترا (Bija Mantra) ناميده مي شوند تركيب يافته است. اين اصوات اوليه ، معاني كاملاً دقيقي در دنياي ما ندارند زيرا براي موضوعات مشخص مادي ساخته و انتخاب نشده اند بلكه بيشتر به جرياني از ادراك مربوط مي شوند كه مي توان در دنياي مادي بر موضوعات معيني كه با آن پيوند دارد اطلاق كرد. اين بيجا مانتراها قابل مقايسه با اعداد طبيعي هستند كه ساير اعداد و ارقام تماماً از تركيب آنها ساخته مي‌شوند. در سطوح ظريف وجود ، قوانين بسيط و ساده هستند. زبان بيان ادراكات ظريف نيز ساده است ولي مي توان براساس آن اصوات اوليه ، بيشمار كلمات و نغماتي را ساخت .

به عنوان مثال وس (Vas) يك بيجا مانترا است كه در سطوح ظريف هستي شناسي ودايي به حالتي اطلاق مي شود كه يك موج هوشيار از حيطه اي از وجود به قلمرويي ديگر وارد شود فرض كنيد فردي "آگاهانه " امواج ذهن خود را از هوشياري نيمه خودآگاه تا خودآگاه تعقيب كند ، نفوذ به حيطة خودآگاه و تغييرات حاصله ، حالتي است كه آن را با اين ( صوت ) بيان مي كنند. ولي براساس نگرش ودايي از اين صوت اوليه ، مفاهيم متفاوتي در حيطة مادي ساخته و پرداخته شده است. عموماً در واژه نامه هاي سانسكريت براي اين صوت ، سه معناي درخشيدن ، بودن و بر تن كردن ، ذكر شده است ، كه هر سه به نوعي از نفوذ و ورود به مرحله اي و حضور در آن مرحله سخن مي گويند.

در هر حال حكمت ودايي قائل است همانطور كه تمام الحان و كلمات به تعداد محدودي اصوات اوليه بر مي گردند، اصوات اوليه نيز به سكوت و قلمرو وحدت بازگشته و خاموش مي شوند.

" در آن دم نه نشاني از روز و نه شب بود ، نه ميرايي نه ناميرايي ، در ازل تاريكي و سكوت را تاريكي و سكوت مستور ساخته بود ... آن يگانه به بركت نيروي حرارت به حركت درآمد . ميل در آن تاريكي به وجود آمد و اين نخستين هستة آگاهي بود. بينندگان به ياري ( نفوذ ) آگاهي در قلب خويش ، حقيقت را جستند و دريافتند كه بند هستي در نيستي است ! "

ريگ ودا ( 1 و 129 . 10 )

به اين ترتيب تركيبات و كلمات ريشه در اصوات نخستين و اصوات نخستين نيز ريشه در سكوت ژرف آگاهي دارند و اين مؤيد روح يگانه انگاري ودايي است. اشاره شد بينندگان ودايي ، حكمت و فرزانگي خود را نه از غوطه خوردن در مقولات ذهني بلكه از غرقه شدن در حيطه اي ديگر از حيات دريافته اند. از آنجا كه "زمين" (Pritvi) ظهور مادي نيروهاي "آسماني" (Dyaus) است، رمز حيات را در آن قلمرو مي توان يافت. در واقع آن حيطة آسماني يا عالم مثل در انديشة افلاطون همان عالم خدايان ودايي به حساب مي‌آيد. بينندة ودايي كه خود را در امواج آگاهي بخش و فياض آن قلمرو عالي غرقه مي سازد ، دانش خود را القاء خدايان محسوب مي كند. خدايان ودايي همان طور كه برخي از هندشناسان به آن اذعان دارند مي توانند نفحاتي از حقيقت و تجلياتي از حوزة آگاهي ناب درك شوند. به اين دليل عموماً در متون تنترا (Tantra) ، فرزانگان و بينندگان ، دانش خود را به شيوا (Shiva) منسوب مي كنند. در واقع شيوا ، رمزي بر قلمرو بنيادين وجود يا جايگاهي است كه قصد در آن متولد مي شود. به طور خلاصه مي توان بينندة ودايي يا كسي كه محدوديتهاي آگاهي خود را در زمينة واحد آگاهي شكسته و مشاهده گر امواج بنيادين حيات است ، ريشي ناميد در اين صورت ريشي ، "عالم" و عرصة حيات "معلوم" و "علم" نيز همان امواج بنيادين هوشياري ناب ، خدايان يا شيوا مي باشد.

" يوگا ، دانش حل شدن در آگاهي ناب است نه آگاهي از چيزي ، بلكه نفس آگاهي ، آن آزاد كردن " خود " است از اسارت فاعل و متعلّق آگاهي ، آغاز و پايان يكي است سكوت سرآغاز و سرانجام است".

ماها يوگي كاپيل ادويت، ماها ماندلشوار جونا آكهارا

و سرانجام برپايه شهود ودايي گسترة پهناور تجليات كيهاني بر بنياد ارتعاشات آگاه مركزيت ثابتي در حال خود گستريست كه آن را ايشوارا (Ishwara) ناميده اند.

" ايشوارا ، هستي يكتاست فراسوي هر رنجي ، نيالوده است به كردار ، و او را فراغت است از علت و از معلول هاي آن در اوست نيكوترين بذر هر دانشي

چون وراي زمان است ، پس آموزگار كهن ترين سنت آموزگاران هم اوست . "

يوگاسوترا 26 .25 .724

علوم ودايي

تار و پود اين هستي در توازني ژرف آنچنان در هم تنيده شده كه فرو چكيدن قطرة آبي يا برق نگاهي نيز در كليت اين انتظام عالي كيهاني پوشيده نمي ماند. بنابر اين تنها عملي ره به مقصود مي رساند كه در تضاد با امواج طبيعي قرار نگرفته باشد. هرگاه در ناآگاهي با قوانين و نواميس طبيعي در جادة زندگي قدم برداريم ، نتيجه و محصول اعمال ما ناتمام و ناقص باقي خواهد ماند ، به اين سبب بينندگان ودايي " ريشي ها " سعي كردند قوانين كلي زندگي بشري را در توازن با طبيعت دريابند. به اين ترتيب دانش ها و علوم ودايي بر پايه انديشة يگانه انگاري و همبودگي ژرف تجليات طبيعي بنا شده است.

برخي علوم كه ريشه در بصيرت بينندگان ودايي دارند عبارتند از :

1 ) جيوتيش (Jyotish) يا دانش زمان كيهاني كه به پيوند انسان با تأثيرات امواج ستاره اي و سيارگان و بررسي قوانين اين پيوند و ارتباط مي پردازد.

2 ) آيورودا (Ayurveda) يا دانش زندگي كه به بررسي انرژيهاي ظريف حاكم بر تن انسان پرداخته و سعي در ايجاد توازن در اين انرژيها به منظور هماهنگي كامل در عملكرد بدن و بدن با محيط زندگي اش مي كند.

3 ) وستو (Vastu) يا دانش معماري ودايي كه به بررسي محيط زندگي بشر پرداخته و سعي مي كند با پديد آوردن بهترين شرايط در ساختار ساختمان محل زندگي عرصه اي را براي دريافت مناسب انرژي فراهم سازد. اين دانش تا بررسي شهرسازي آرماني به منظور دريافت كامل و چرخش مناسب انرژي در محيطي كه گروهي از مردم به منظورهاي مشخص زندگي مي كنند پيش مي رود.

4 ) يوگا (Yoga) ، سرانجام به والاترين ميوه و محصول ژرف انديشي بينندگان عهد عتيق يعني " يوگا " مي‌رسيم كه دانش ذهن كيهاني و طريق يگانگي و همسويي با عالي ترين امواج وجود است. در واقع منظور و هدف دانش يوگا، خودشناسي است.



کارما سوترا - گفتار بودا در مورد کارما



این سوترا زندگی بسیاری از کسانی که آن را خوانده اند عوض کرده است زیرا معلول مستقیم علت ها را بیان می کند. این سوترا که بودا آن را اصول طلایی نیز نامیده است در این جا به طور کلی بازگو می شود.

در یک گردهمایی که در آن 1250 پیرو شرکت کرده بودند آناندا سه بار دست به سینه دور بودا چرخید و با احترام تعظیم کرد و پرسید:

" در دوره تاریک کنونی که اکثریت مردم ما به دور از نیکوکاری , ناسپاس به تعلیمات لرد , وظیفه نشناس نسبت به والدین , عاری از ارزش هاي اخلاقی, تیره بخت و پست هستند و در میان آنان عده ای کر, کور, لال یا ناتوان در زمینه های دیگر هستند و بیشتر مردم به کشتار خو کرده اند چگونه می توانیم اصول بنیادی و اسرارآمیز را بفهمیم و دلایل این وضع را درک کنیم و هر فرد در نهایت چه نتیجه ای را باید از اعمالش ببیند؟ استاد من ممکن است این را از روی مرحمت توضیح دهید"

وی پاسخ داد " به دقت گوش دهید. اکنون من قانون کارما را شرح می دهم. به دلیل تاثیرات کارما که از زندگی های گذشته به ارث می رسد عده ای از مردم فقیر عده ای ثروتمند عده ای شاد و عده ای تیره بخت هستند. چهار قانون جداناشدنی برای به دست آوردن شادی و سعادت در زندگی بعدی شما وجود دارد:

- وظیفه شناس بودن نسبت به والدین

- احترام به بوداها , تعالیم بودا و رهروان راه بودا

- دوری کردن از کشتن و آزاد ساختن موجودات زنده

- پرهیز از خوردن گوشت و بخشنده بودن

سپس ادامه داد " سرنوشت اثرات انباشته شده کارما از گذشته است. باور داشتن به این سوترا و پیروی از آن برای شما سعادت و شادمانی ابدی می آورد. قانون کارما را که در ادامه می آید فرا بگیرید:

سعادت دنیوی امروز پاداش نیک زیستن در زندگی های گذشته تان است. زیستن به طریقه بودا همانند دوباره ساخته شدن است و این دوباره ساخته شدن راه رسیدن به نیروانا است.

داشتن یک شغل و مقام دولتی همین طوری به دست نمی آید. بدون اجرای تعالیم بودا هیچ چیز رخ نمی دهد. کمک کردن به ساختن پل ها و جاده ها در زندگی گذشته تان به لذت شما از امکانات نقلیه مختلف که مانع از خستگی ناشی از پیاده روی می شود منجر می شود.

اهدا کردن لباس به رهروان راه بودا به شما این اطمینان را خواهد داد که در زندگی بعدی خود از نظر لباس فراهم خواهید بود.

محتاج غذا نبودن نتیجه فراهم کردن غذا برای فقیران در زندگی قبلیتان است.

خساست و عدم تمایل به کمک به نیازمندان موجب گرسنگی و بی لباسی شما در آینده می شود.

خانه وسیع داشتن پاداشی است به خاطر اهدای غذا به معابد در زندگی گذشته تان.

ساختن معابد و پناهگاه های عمومی در آینده برای شما سعادت و شادمانی را به ارمغان خواهد آورد.

زیبا بودن اجر شما برای احترام گذاشتن و اهدای گل به محراب بوداست.

دوری کردن از خوردن گوشت و دعای مداوم به بودا سبب تولد شما به صورت کودکی باهوش در تجسم بعدی می شود.

همسر و فرزند خوب داشتن نتیجه ترویج دادن تعالیم بودا در زنگی گذشته تان است.

زینت دادن معابد بودا با آویزها و پرده ها شما را قادر به داشتن ازدواجی خوب در تولد دوباره تان می سازد.

داشتن والدین خوب نتیجه احترام و کمک شما به افراد تنها و غمگین در گذشته است. شکارچی پرندگان بودن در گذشته سبب یتیم شدن شما در زندگی کنونیتان است.

داشتن فرزندان بسیار مربوط به آزاد ساختن پرندگان در زندگی قبلیتان است.

عمر طولانیتان مربوط به آزاد ساختن موجودات زنده در زندگی گذشته و کوتاهی عمر ناشی از انجام کشتارهای زیاد در گذشته است.

ربودن همسر مرد دیگری سبب خواهد شد که شما در تجسم بعدی خود بدون همسر باشید.

بیوه بودن شما مربوط به بی احترامی به شوهر خود در زندگی قبلی است. عدم شکرگزاری در زندگی پیشین سبب رعیت بودن اکنون شماست. اشتیاق داشتن به همسر مرد دیگری سبب می شود که در تجسم بعدیتان همسری نداشته باشید.

تحریف کردن حقایق به طور مداوم سبب نابینایی شما در آینده خواهد شد.

کج بودن دهان شما مربوط است به خاموش کردن شمع های محراب بودا در زندگی پیشین.

توهین کردن به والدین و سواستفاده از آنان سبب می شود که شما در تجسم بعدی خود کر و لال باشید.

گوژپشت بودن جزای مسخره کردن پیروان بودا در زندگی گذشته است.

انجام کارهای پلید با دستانتان سبب ناتوانی دستانتان در این زندگی است.

افلیج بودن شما ناشی از دزد بودن شما در زندگی پیشین است. تولد دوباره به صورت اسب یا گاو نتیجه تکذیب کردن دیونتان در زندگی قبلی است.

تولد دوباره به صورت یک خوک یا یک سگ تنبیهی است برای گمراه کردن و آزار دادن دیگران در گذشته.

تقدیم کردن گوشت به رهروان راه بودا در گذشته سبب ضعف دائم شما در زمان حال است.

تندرست بودن نتیجه پیشکش داشتن دارو برای نجات بیماران و زخمیان در گذشته است.

بیرحمانه به کارهای پلید دست زدن سبب زندانی بودن شماست.

بستن مداوم سوراخ مار و موش سبب مرگ شما از گرسنگی در آینده خواهد شد

آگاهانه مسموم کردن رود یا منابع آب سبب مسمومیت شما در زندگی بعدیتان خواهد شد.

تنها و بی دوست بودن به دلیل بی وفایی و حیله گری شما نسبت به دیگران در گذشته است.

بی احترامی به تعالیم بودا گرسنگی مداوم را در تولد دوباره تان در پی خواهد داشت.

خون بالا آوردن جزای خوردن گوشت هنگام دعا کردن است.

شرکت در تعالیم بودا با سبک سری سبب ناشنوایی شما خواهد شد.

رنج بردن از زخم معده تنبیهی است برای پیشکش کردن گوشت به محراب بودا.

رایحه نامطبوع بدن جزای فروختن بخورهای خوشبو با دغل بازی است.

شکار حیوانات با طناب و تور مرگ شما را به وسیله دار مقدر می کند.

حسادت ناروا در زندگی گذشته سبب تنهایی و بی همسری شماست.

سوختن در آتش و برخورد صاعقه ناشی از انجام معاملات تجاری با بی صداقتی است.

زخمی شدن توسط جانوران یا مارها به شما می گوید که در زندگی قبلیتان این موجودات دشمن شما بوده اند.

هرچه که انجام دهید به شما باز می گردد. بنابراین هر عدالت و مجازاتی را که برایتان رخ می دهد بپذیرید.

تصور نکنید که کارما نادرست است. شما زندگی خواهید کرد که عواقب کارما را تحمل کنید, چه در این زندگی چه در دوره های آینده.

نباید در سودمندی پیروی از بودا شک کنید. شادمانی پیروان بودا را نمی بینید؟ کارمای گذشته سرنوشت اکنون شما را تعیین می کند. کارمای کنونی زندگی بعدیتان را شکل می دهد.

هرکس به این سوترا افترا بزند به شکل انسان متولد نخواهد شد.

هرکس این سوترا را بپذیرد حقیقت را مشاهده خواهد کرد.

هرکس این سوترا را به همراه داشته باشد از مصیبت ها در امان خواهد بود.

هرکس این سوترا را ترویج کند در زندگی های پیاپی فرد هوشمندی خواهد بود.

هرکس این سوترا را از بر بخواند در تجسم بعدیش مورد احترام مردم خواهد بود.

هرکس این سوترا را به طور رایگان ترویج کند در زندگی بعدیش رهبری انسان ها را بر عهده خواهد داشت.

اگر کارما هیچ تاثیری ندارد پس چه چیز موجب می شود فرزندی وظیفه شناس مادرش را از خطر نابودی نجات دهد؟

هرکس به این سوترا ایمان داشته باشد بهشت ابدی را مشاهده خواهد کرد.

قانون کارما برای همیشه فعال خواهد بود و ثمره عمل نیک در زمان خود دریافت خواهد شد.

بودا پس از گفتن این سوترا به آناندا و مریدان اضافه کرد: " مثال های بیشماری از قانون کارما وجود دارد اما من فقط به طور عمومی ذکر کردم"

سپس آناندا گفت :" تا پایان دوره تاریک کنونی اغلب انسان ها باید زندگی های پی در پی انباشته از اعمال خلاف بیشماری را سپری کنند به خاطر نادیده گرفتن عواقب کارما. اما با سپاس از استاد ما و سوترایی که وی با بزرگواري به ما داده است هرکس این سوترا را بخواند و بنویسد و چاپ و منتشر کند علاوه بر دعا به شادمانی ابدی برکت داده می شود و اجازه خواهد یافت که بودا های دیگر را در بهشت روحانی ملاقات کند.

پس از سخنان آناندا , مریدان احساس سرمستی و آگاهی کردند و پس از تعظیم و عهد بستن به پایدار ماندن به آن سوترا بازگشتند

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

ارسطو



ارسطو (۳۲۲ـ۳۸۴ پیش از میلاد )که حدود بیست سال شاگرد آکادمی افلاطون بود،نیز همین ایرادها را به استاد داشت .ارسطو اهل آتن نبود .در مقدونیه زاده شده بود.و و قتی افلاطون شصت و یک ساله بود به آکادمی او آمد .پدر ارسطو پزشکی نامی ـو بنابر این اهل علم و دانش ـ بود. این پیشینه خود چیزکی درباره برنامهءکار فلسفی ارسطو به ما می گوید .ولی نه تنها آخرین فیلسوف بزرگ یونانی ،بلکه اولین زیست شناس بزرگ اروپایی بود.
اگر بخواهیم مبالغه کنیم ،می توانیم بگوییم که افلاطون چنان در صور یا (مثل)جاودانه خود غرق بود که به دگرگونیهای طبیعت چندان توجه نکرد.
ارسطو ، از سوی دیگر ، سخت در اندیشهء این دگرگونیها بود .دگرگونیهایی که امروز آنها را فرایندهای طبیعی می خوانیم.افلاطون عقل خود را به کار انداخت ،ارسطو از حواس خود نیز بهره جست.
در میان این دو ، به ویژه در نوشته هایشان ، به اختلافهای اساسی بر می خوریم .افلاطون شاعر پیشه و اسطوره شناس بود ،نوشتارهای ارسطو همانند دانشنامه خشک و دقیق است.اسناد تاریخی نگارش صد و هفتاد عنوان را به ارسطو نسبت می دهند .از اینها تنها چهل و هفت اثر باقی مانده است.
اهمیت ارسطو در فرهنگ اروپایی تا حد زیادی برای آن است که وی اصطلاحاتی وضع کرد که دانشمندان هنوزه امروز به کار می برند.ارسطو سازمان دهنده بزرگی بود و علوم گونا گون را در واقع او تاسیس و طبقه بندی کرد .اکنون باید بشنوی که ارسطو چگونه نظریهء( مثل) افلاطون را رد کرد.سپس خواهیم دید که ارسطو چگونه فلسفه طبیعی خود را تدوین کرد .
و این ارسطو بود که خلاصه ای از گفته های فیلسوفان طبیعی پیش از خود را در اختیار ما گذاشت ،و نیز خواهیم دید چگونه مفاهیم را رده بندی کرد و علم منطق را پایه نهاد .و آخر سر اندکی هم دربارهء نظر ارسطو در مورد انسان و جامعه برایتان خواهم گفت. و این در واقع چکیدهء انتقاد ارسطو از نظریهء (مثل) افلاطون است.
ولی نباید فراموش کرد که خود تحول فکری چشمگیری بود .بالاترین میزان واقعیت ،در نظریهء افلاطون،اندیشیدن به یاری عقل است.ارسطو افزون بر این بالاترین میزان واقعیت را ادراک با حواس می دانست.
افلاطون عقیده داشت تمام چیزهای که در جهان طبیعی قابل روئت است بازتابی است از چیزهای موجود در هستی برتر عالم مثال ـو بنا بر این موجود در روح انسان .ارسطو درست عکس این می پنداشت .
می گفت چیزهایی که در روح انسان است بازتاب اشیای طبیعی است .پس جهان حقیقی همان طبیعت است .به اعتقاد ارسطو افلاطون خود را در تصویری اساطیری از جهان به بند انداخت و تخیلات بشر و جهان حقیقی را با هم اشتباه کرد .ارسطو می گوید همهء چیزهایی که در ضمیر ما وجود دارد قبلا با حواس ما آزموده شده است .افلاطون می گفت :چیزی در جهان طبیهی نیست که قبلا در عالم مثال وجود نداشته باشد.ارسطو متذکر می شد که افلاطون بدین قرار تعداد چیزها را دوبرابر می کند.ارسطو معتقد بود افکار و اندیشه های ما همه از طریق آنچه دیده و شنیده ایم به ضمیر ما راه می یابد.از این گذشته،ما دارای نوعی قدرت ذاتی عقل هستیم.اما بر خلاف تصور افلاطون ، اندیشه های ذاتی نداریم.در ما این استعداد ذاتی وجود دارد که به تاثرات حسی خود را به مقولاتی طبقه بندی کنیم و سازمان دهیم .مفاهیمی چون (سنگ)،(گیاه)،(حیوان) یا (انسان) به همین نهج به دست می آید.ارسطو منکر عقل فطری بشر نبود برعکس ، به گفته او ، عقل ما کاملا تهی است .پس مثالها ، ذاتی بشر نیست.
ارسطو،پس از این که تکلیفش را با نظریهء مثل افلاطون روشن کرد ، به این نتیجه رسید که هستی یک سلسله چیزهای مختلف جداگانه است که صورت و جوهر را به هم می پیوندد .(جوهر)
عنصر سازندهء چیزها است ، و (صورت) ویژگیهای خاص آن چیز.مرغی در برابرت پر می زند (صورت)مرغ دقیقا همین است که پر می زند و قدقد می کند و تخم می گذارد .بنابراین منظور از صورت مرغ ویژگیهای خاص تیرهء ماکیان است .یا، به عبارتی دیگر ، کارهایی که این تیره می کند. وقتی که مرغ بمیرد و دیگر قد قد نکند ـ صورت آن دیگر وجود ندارد .تنها چیزی که باقی می ماند (جوهر) مرغ است .ولی این دیگر مرغ نیست.ارسطو، همانطور که قبلا گفتم در اندیشهء تغییرهای طبیعت بود .(جوهر) همواره توان آن دارد که (صورت) خاصی را تحقق بخشد.می شود گفت (جوهر) پیوسته در تکاپو است که چیزی را از قوه به فعل در آورد.
هر تغییر در طبیعت ، به نظر ارسطو ، دگرگونی یک جوهر است از قوه به فعل .
به احتمال زیاد در مدرسه آموخته ایم که علت باریدن باران آن است که بخار و رطوبت در ابرها سرد که شد به شکل قطره های باران در می آید و نیروی جاذبه اینها را به زمین می آورد .ارسطو مخالفتی ندارد .ولی تذکر می دهد که تا اینجا تنها سه تا از علل را گفته ای
.اول (علت مادی)یعنی وجود بخار و رطوبت در ابرها درست در لحظه ای که هوا سرد شد.
دوم (علت فاعلی) یعنی به سردی گراییدن رطوبت و بخار.و سوم (علت صوری) یعنی ماهیت یا صورت آب ، که فرو آمدن به زمین است .ولی اگر در اینجا ایستادی ، ارسطو اضافه می کند ،باران از اینها گذشته می بارد چون حیوانات و نباتات برای رشد و نمو خود به آب نیاز دارند .ارسطو این را (علت غایی )می خواند، و بدین ترتیب به قطره های باران وظیفهء حیاتی ، یا (مقصود)می دهد.
ارسطو می خواست خانه تکانی کاملی در اتاق طبیعت بکند .کوشید نشان دهد که هر چیز در طبیعت به مقوله ای تعلق دارد و در زیر مقوله ای علیحده می آید.سگ برای مثال،موجودی جاندار است ،دقیقتر بگوییم حیوان است ، دقیقتر بگوییم مهره دار است ،دقیقتر بگوییم پستاندار است، دقیقتر بگوییم سگ است،دقیقتر از نژاد سگهای گله است ، دقیقتر یک سگ گلهء نر است. حال برو به اتاقت الا بختکی چیزی را از روی زمین بردار ،هر چیز را برداری می بینی متعلق به مقوله ء بزرگتری است .اگر روزی به چیزی برخوردی که نتوانی رده بندی کنی به وحشت می افتی .مثلا ، فرض کن یک چیزی که معلوم نیست چیست پیدا کنی و به راستی ندانی آیا حیوان است یا گیاه یا جماد ـفکر نکنم حتی جرئت کنی به آن دست بزنی .
ارسطو سازمان دهنده ای موشکاف بود که می خواست مفاهیم ما را روشن کند.در حقیقت، وی علم منطق را بنا نهاد و پاره ای از قوانین حاکم بر نتیجه یا برهان را بدرستی نشان داد .به یک نمونه بسنده می کنم .اگر ابتدا بپذیریم که موجودات زنده همه می میرند (مقدمه اول) و بعد قبول کنیم که سگ موجودی زنده است (مقدمه دوم) ، آنگاه به سهولت می توانیم نتیجه بگیریم که سگ میرنده است .
ارسطو در خانه تکانی حیات ، ابتدا همه چیزهای جهان طبیعی را به دو گروه عمده تقسیم کرد .گروه اول را چیزهای بی جان می خواند ،مانند سنگ، قطره آب ، یا کپه خاک.این چیزها توان و امکان تغییر دارند .
ارسطو چیزهای جاندار را هم به دو گروه متفاوت تقسیم کرد.یکی گیاهان و دیگری مخلوقات و سرانجام (مخلوقات) را نیز به دو گروه فرعی ،حیوانات و انسانها ، بخش کرد.
انسان که به گفتهء ارسطو تمامی حیات طبیعت را تجربه می کند در صدر این جدول قرار می گیرد.انسان مانند گیاهان رشد و تغزیه می کند،مانند حیوانات احساس و توان حرکت دارد ،در عین حال دارای مشخصه ای ویژهء آدمیزاد است، یعنی می تواند عقلانی بیندیشد.
بنابراین انسان جرقه ای از عقل الهی دارد.بلی ، گفتم الهی .ارسطو گاه گاه یاد آور ما می شود که باید خدایی می بود تا مبداءحرکت در جهان طبیعی شود .پس خدا را باید در قله بالا بلند جهان طبیعت قرار داد.ارسطو تصور می کرد گردش ستارگان و سیارات رهنمون کل حرکت در روی زمین است .در ضمن باید چیزی باشد که این اجرام فلکی را به حرکت در می آورد.ارسطو این را محرک اول یا خدا خواند .
محرک اول خود حرکت ندارد ولی علت صوری گردش تمامی اجرام فلکی و بنابر این هر گونه حرکت در طبیعت است .به نظر ارسطو صورت انسان از جمله روح را در بر می گیرد ، و روح بخش گیاهی ،بخش حیوانی ،و بخش عقلانی دارد .در اینجا ارسطو می پرسد : چگونه باید زیست؟ خوب زیستن مستلزم چیست؟و پاسخ می دهد:انسان در صورتی می تواند خوشبخت شود که همهء توانایی و شایستگی خود را به کار اندازد.ارسطو معتقد است سه نوع خوشبختی وجود دارد.نوع اول خوشبختی زندگانی سرشار از شادی و لذت
نوع دوم خوشبختی زندگانی شهروندی آزاد و مسئول .نوع سوم خوشبختی زندگانی فیلسوفانه و اندیشمندانه .
ارسطو انگاه می افزاید که هر سه ضابطه باید در آن واحد وجود داشته باشد تا انسان به خوشبختی و خرسندی برسد .ارسطو هر گونه عدم تعادل را رد می کرد.
ارسطو در اینجا هم حد اعتدال را توصیه می کند .باید نه ترسو بود ونه بی باک .باید متهور بود (تهور کم ترسویی است و تهور زیاد بی باکی )باید نه خسیس بود نه مصرف .
باید سخاوتمند بود.(سخاوت کم خست است و سخاوت زیاد اصراف) اخلاقیات افلاطون و ارسطو هر دو بر پایهءپزشکی یونان استوار است.فقط با اعتدال و تناسب می توان به زندگی خوش و سازگار نائل شد.
ناپسندی افراط و تفریط در برخورد ارسطو با جامعه نیز مشاهده می شود .می گوید انسان (حیوان سیاسی ) است .بدون اجتماع پیرامون ، ما انسانها حقیقی نیستیم.
ارسطو سه نوع کشورداری شایسته را شرح می دهد .یکی حکومت پادشاهی ـکه در آن فقط رئس دولت وجود دارد .این طرز حکومت به شرطی خوب است که به استبداد منجر نشود.نوع دیگر کشورداری خوب حکومت اشراف است که در آن گروهی نسبتا بزرگ فرمان می راند .
این طرز حکومت باید مراقبت ورزد به الیگارشی ـ یعنی به فرمانروایی چند تن مبدل نشود.دولت نظامی نمونه ای از الیگارشی است.نوع سوم کشورداری خوب را ارسطو حکومت جامعه می نامد .که همان دموکراسی است.ولی این طرز حکومت نیز معایبی دارد.
دموکراسی می تواند به سرعت به صورت سلطه اوباش درآید.
و سرانجام نگاهی بیاندازیم به نظریات ارسطو دربارهء زنان .عقاید او در این رهگذر بدبختانه چندان دلگرم کننده نیست و به پای افلاطون نمی رسد.ارسطو متمایل به قبول این عقیده بود که زنان از جهاتی ناکامل اند.
زن ( مرد نا تمام) است .زن در تولید مثل نقش منفعل و پذیرا دارد ، حال آنکه مرد فعال و بارور است.به اعتقاد ارسطو خصوصیات کودک همه در نطفهء مرد قرار دارد .
زن خاک است بذر را می پذیرد و می رویاند.یا به زبان ارسطو مرد(صورت)کودک را فراهم می آوردو زن (جوهر) را.
البته حیرت آور و تاسف برانگیز است که مردی از سایر جهات چنان زیرک در زمینهء رابطهءزن و مرد این همه اشتباه کند .
ولی این دو چیز را نشان می دهد .
اول انکه ارسطو از قرار معلوم خیلی تجربهء علمی دربارهءزندگی زنان و کودکان نداشت، و دوم می رساند هر گاه اجازه داده شود مردان یکه تاز عرصهءعلم و حکمت گردند کارها چه اندازه به خطا می رود
دید نادرست ارسطو از مرد و زن بیش از حد زیان به بار آورد چون نظر او بود نه نظر افلاطون که در سراسر قرون وسطا چیره شد.میراثی که بدین ترتیب به کلیسا رسید تصویری از زن بود که هیچ گونه مبنایی در تورات و انجیل نداشت.عیسی مطمئنا دشمن زن نبود.

غول رودس - عجایب هفتگانه


Colossus of Rhodes
غول رودس که در ورودی بندر شهر رودس در یونان، قرار داشته است و علی رغم اینکه پس از ساخته شدن تنها 56 سال پابرجا بود، توانست در میان عجایب جهان جای بگیرد. بنا به گفته مورخین این مجسمه عظیم حتا در زمانی که بر روی زمین افتاده بود هم بسیار شگفت انگیز بود. این غول تنها یک مجسمه عظیم نبود بلکه سمبل اتحاد مردم رودس به شمار میرفت.

یونان باستان در بیشتر دوران تاریخی خود، شامل ایالاتی با قدرت محدود بوده است. جزیره رودس شامل سه ایالت یالیسوس Ialysos، کامیروس Kamiros و لیندوس Lindos بوده است. در 408 قبل از میلاد، این شهرها با هم متحد شده و یک قلمرو با پایتخت واحد به نام رودس، به وجود آوردند. این شهر از نظر اقتصادی بسیار پیشرفته بود و با مصر مراودات تجاری داشت. در سال 305 قبل از میلاد آنتیگونیدهای مقدونیه ، رودس را محاصره کرد تا این ارتباط تجاری را از بین ببرد.

آنها هرگز موفق نشدند به داخل شهر نفوذ کنند و پس از امضای قرارداد صلح در سال 304 قبل از میلاد، آنتیگونیدها محاصره را ترک کردند و مقدار قابل توجهی اسلحه و جنگ افزارهای گران قیمت برجا گذاشتند. اهالی رودس این غنایم را فروختند و به افتخار اتحاد خود، با پول آن مجسمه عظیم هلیوس Helios خدای خورشید را بنا کردند. ساختن این مجسمه 12 سال طول کشید و در سال 282 قبل از میلاد به پایان رسید. سالها این مجسمه در ورودی بندر پابرجا بود تا زلزله شدیدی به شهر آسیب فراوان رساند و مجسمه را از ضعیفترین قسمت آن - زانوهای غول - شکست.
Colossus of Rhodes
تصویر قدیمی تری از غول رودس
امپراطور مصر مخارج تعمیر آنرا به عهده گرفت اما یک پیشگو، عمل بازسازی را منحوس خواند و در نتیجه پیشنهاد امپراطور پذیرفته نشد. در حدود یک هزاره، مجسمه بر خاک افتاده بود تا اینکه اعراب به رودس هجوم بردند. آنها بقایای مجسمه را از هم باز کردند و به یک تاجر یهودی اهل سوریه فروختند. گفته شده است که 900 شتر این بار عظیم را به سوریه حمل کردند.

شرح کوتاهی از مجسمه
با توجه به ارتفاع مجسمه و عرض دهنه بندر، تصور قرار گرفتن مجسومه با پاهای گشوده بر دو طرف ورودی بندر، غیر ممکن به نظر میرسد و از آنجایی که مجسمه پس از سقوط موجب گرفتگی مسیر بندرگاه نشده است، به نظر میرسد که مجسمه یا بر روی سمت شرقی دماغه بنا شده بوده یا اصولا بیش از آنچه گفته میشود از آب دور بوده است. هر چه بوده، مسلم است که غول با پاهای گشوده بر دو سمت ورودی بندر نایستاده بوده است.

پروژه ساخت مجسمه به کارس Chares مجسمه ساز اهل لیندوس سپرده شده بود. برای این کار، کارگران او قطعات برنزی روی مجسمه را قالب ریزی میکردند. پایه مجسمه از مرمر بوده و پاها تا مچ آن ابتدا ساخته و محکم شده است. ساختار مجسمه به تدریج با قرار گرفتن قطعات برنز بر روی چهارچوبی از آهن و سنگ، پدیدار میشد. یک خاکریز بلند برای دسترسی پیدا کردن به بخشهای بالایی مجسمه، در اطراف آن ساخته شد که بعد از اتمتم کار برچیده شد. مجسمه در پایان 33 متر ارتفاع داشت و عده کمی میتوانستند دو دست خود را بر دور انگشت شست او حلقه کنند.

شاخه ی: آثار تاریخی
منبع: سیمرغ


تقویم سنگی مربوط به روم باستان



ایده استفاده از تقویم از دیرباز برای مشخص کردن زمانهای آینده و گذشته وجود داشته است. برای مشخص کردن اینکه چه مدت به برگزاری مراسم یا جشنهای مذهبی و … باقی مانده است و یا چه مدت زمان از وقوع یک حادثه گذشته است. شاید تعجب کنید اگر بدانید که تقویم های مختلفی که هم اکنون وجود دارد، اغلب با توجه به شرایط جغرافیایی بوجود آمده است. بعنوان مثال در کشور های سردسیر مفهوم سال با پایان زمستان مشخص می شود و در کشورهای گرمتر که مفهوم فصل کمتر مشاهده می شود ملاک محاسبه تقویم، حرکت ماه می باشد.

قدیمی ترین معیار ساخت تقویم نوع قمری (Lunar) می باشد که بر اساس حرکت ماه و پیداشدن ماه جدید در آسمان می باشد هرچند قبل از آن مصری ها دریافته بودند که طغیان نیل دارای نظم مشخصی می باشد و می توانند از آن بعنوان معیاری برای گذشت زمان استفاده کنند.

تقویم مصری
مصریان باستان از تقویمی استفاده می کردند که در آن یکسال شامل 12 ماه 30 روزه بود. آنها متوجه مشکلاتی که این تقویم داشت شده بودند چرا که بتدریج تغییر فصل در روزهای غیر مشابه سال انجام می شد و گویی زمان تغییر فصل در تقویم در حال حرکت می باشد. آنها در حدود 4000 سال پیش از میلاد تصمیم گرفتند که در پایان هر سال 5 روز به سال اضافه کنند تا مشکل تغییر فصل را حل کنند. این 5 روز برای آنها جز روزهای جشن و تعطیلات محسوب می شد و در این روزها کار نمی کردند.

جای تعجب است اما پاپیروس های مصری نشان می دهد که مصریان باستان مدت زمان گردش زمین بدور خورشید را دقیقآ معادل 356 و یک چهارم روز تعیین کرده بودند ولی متاسفانه برای حل مشکل کسری یک چهارم روز اندیشه خاصی نکرده بودند. به همین دلیل پس از گذشت 1460 سال خورشیدی - معادل چهار بازه 365 سال خورشیدی - تعداد سالهای گذشته شده مصری معادل 1461 سال میشد. نتیجه آنکه تقویم تابستان را نشان می داد حال آنکه آب و هوا، وضعیت زمستان را!
Calendar
قسمتی از یک پاپیروس حاوی تقویم مصری
مصریان باستان علاوه بر تقویم خورشیدی از نوعی تقویم مذهبی نیز استفاده می کردند که مبنای آن حرکت ماه بدور زمین بود. آنها این حرکت را معادل بسیت و نه و نیم (29.5) روز می دانستند. اهمیت این تقویم در آن بود که با پدیده هایی که در آسمان می دیدند مانند حرکت و چرخش ستارگان و صور فلکی هماهنگتر بود.

تقویم رومی
هنگامی که رومی ها بصورت یک قدرت بزرگ در جهان مطرح شدند، مشکل داشتن تقویم مناسب برای آنها بیشتر احساس شد بخصوص که رومی ها اغلب به خرافات اعتقاد داشتند و همواره به مسائل پیچیده نگاه می کردند. برای چند لحظه به نحوه ابداع نگارش اعداد آنها فکر کنید و ببیینید که چقدر ناکارآمد است! (XXVIIM …)

آنها اینگونه عمل کردند که ماه های سال 29 یا 31 روز است به غیر از فوریه که 28 روز می باشد. بنابراین چهار ماه را 31 روزه، هفت ماه را 29 روزه و یک ماه را 28 روزه در نظر گرفتند! با این وجود یکسال آنها معادل 12 ماه و یا 355 روز می شد، لذا مجبور شدند که یک ماه جدید تعریف کنند که آنرا مرسدونیوس (Mercedonius) نام نهادند که یکسال در میان 22 یا 23 روز آنرا محاسبه میشد.

حتی با وجود داشتن مرسدونیوس دقت تقویم کم بود و استفاده از آن بسیار مشکل. لذا به فرمان پادشاه وقت در سال 45 قبل از میلاد یکی از منجمان پیشنهاد کرد که آن سال را معادل 445 روز در نظر بگیرند تا مشکلاتی که پیش آمده بود حل شود و تقویم به حالت اولیه و متناسب با تغییرات فصول در آید. پس از آن آنها ماه های سال را 30 یا 31 روز در نظر گرفتند (به غیر از فوریه) و چون به این مسئله آگاه بودند که یکسال خورشیدی معادل 365 روز و 6 ساعت می باشد هر چهار سال یکبار یک روز به سال اضافه می کردند.

تغییر دیگری که آنها در این زمان بر روی تقویم خود قرار دادند این بود که ابتدای سال را به اول ژانویه منتقل کردند حال آنکه تا قبل از آن اواخر ماه مارچ که معادل بود با اول بهار بعنوان ابتدای سال در نظر گرفته می شد.

شاخه ی: تاریخی
منبع: سیمرغ

عجایب هفتگانه. مجسمه زئوس

نقاشی مجسمه زئوس در معبد، به نسبت ارتفاع مجسمه با مردم دقت کنید!
در یکصد و پنجاه کیلومتری غرب آتن در یونان، شهری تاریخی بنام المپیا (Olympia) قرار دارد، شهری که جایگاه اولیه بازیهای المپیک بوده و اصلا” نام این بازیها از آن گرفته شده است. در ارزش و مقام بازیهای المپیک در ایام باستان همین بس که در مدت بازیها جنگها متوقف می شد و ورزشکاران از آسیا صغیر، سوریه، مصر و … برای مسابقه و پرستش زئوس (Zeus) به شهر المپیا می آمدند.

تحقیقات تاریخی نشان میدهد که بازی های المپیک از سال 776 قبل از میلاد آغاز شده است و بعدها در سال 450 قبل از میلاد معبد زئوس توسط معماری بنام لیبون (Libon) ساخته شد. معبد زئوس بسیار ساده و با معماری معمولی یونان ساخته شد لذا لازم بود تا به نوعی عظمت و بزرگی زئوس در معبد ترسیم شود. راه حل چیزی نبود جز یک مجسمه با عظمت از زئوس، مجسمه سازی بنام فی دیاس (Pheidias) مسئول ساخت این مجسمه با شکوه شد.

فی دیاس تجربه ساخت مجسمه های بزرگ از طلا و عاج را داشت. کارگاه مجسمه سازی او هنوز در المپیا موجود است، او در آنجا قطعات مجسمه زئوس را ساخت و پس از پایان ساخت قطعات در معبد آنها را روی هم سوار کرد.

برای سالها معبد زئوس محل جذب ورزشکاران و بازدیدکنندگان از سراسر دنیا بود. در قرن اول میلاد یکی از امپراتورهای روم بنام گالیگولا (Galigula) قصد آنرا داشت که این مجسمه زیبا را به رم ببرد. اما در میان راه چهارچوب هایی که برای حمل مجسمه ساخته بودند شکست و خساراتی هم به مجسمه وارد شد بعدها این معبد و مجسمه زئوس در قرن دوم میلادی توسط یونانیان مرمت و باز سازی شد.

در سال 391 پس از میلاد امپراتور یونان تئودسیوس اول (Theodosius I) بازی های المپیک را ممنوع کرد و درب های معبد زئوس را به روی همه بست. او بازی های المپیک را تمریناتی برای کفر و شرک می دانست. پس از آن باران، زلزله و … آسیبهای جدی به معبد زئوس وارد کرد تا اینکه قبل از قرن پنجم میلادی یکی از ثروتمندان یونان مجسمه زئوس را از معبد به شهری بنام کنستانتینوپل (Constantinople) - که امروز جزو خاک ترکیه و حوالی استانبول است - برد.

مجسمه زئوس در این شهر تا سال 462 سالم نگهداری شد تا اینکه در این سال در یک آتش سوزی بسیار بزرگ تخریب شد. در نوشته های به جا مانده از یونان باستان آمده است که “با وجود آنکه معبد زئوس بسیار بزرگ است و با اینکه مجسمه، زئوس را در حالت نشسته نمایش می دهد اما سر مجسمه تقریبآ به سقف چسبیده است. ما نگران هستیم اگر چنانچه روزی زئوس بخواهد بایستد، سقف درهم خواهد شکست!”

ارتفاع مجسمه زئوس حدود 13 متر بود و سطح مجسه به ابعاد 6.5 در 1 متر جای داده می شد، یونانیان باستان مجسمه زئوس را در مراسم مختلف با زیورآلات خاصی آرایش می کردند. در ارتباط با عظمت و زیبایی این مجسه جهانگرد معروف یونانی پاسانیاس (Pausanias) می نویسد :

“روی سر این مجسمه تاجی از برگ زیتون قرار داشت و در دست راست او نشان پیروزی … در دست چپ او عصای سلطنتی که مینا کاری شده بود و روی عصا یک عقاب از طلا نشسته بود. کفشهایش طلا بود و لباسهایش از پوست حیوانات و گل یاس و … تخت پادشاهی او از طلا، چوب آبنوس و عاج فیل ساخته شده بود.”

لازم به ذکر است که مجسمه زئوس یکی از عجایب هفتگانه باستانی می باشد.

۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

چگونگي به وجود آمدن مي (شراب


سال ديگر در همين هنگام ، هما بازگشت و دو سه دانه براي شاه به تحفه آورد و بر زمين كاشت . تاكي از آن روييدر نوروزنامه خيام روايتي خواندني از چگونگي به وجود آمدن مي (شراب) آمده ، در اين روايت مي خوانيم كه در هرات پادشاهي بود كامگار از خويشان جمشيد .
روزي بر تخت نشسته بود كه همايي در برابر او ظاهر گشت ؛ ماري ديد به گردن او پيچيده و مي خواست وي را بگزد .
شاه شميران گفت كسي هست كه اين هما را از دست مار رهايي بخشد . پسرش ، بادان ، تيري بينداخت و مرغ را نجات داد.د خرم . بعد خوشه هاي انگور از آن رست و دانه از خوشه ها ريختن آغاز كرد .
آب انگور بگرفتند و در خمي نهادند . شيره در خم به جوش آمد . آن گاه از شيره انگور كه نمي دانستند زهر است يا پادزهر ، به مردي محكوم خوراندند و وي شاد گشت و باز طلب كرد ؛ پس گفت يك شربت ديگر بدهيد ، آنگاه هر چه مي خواهيد با من بكنيد . شربت سوم را كه نوشيد سرمست شد و بخفت و تا روز ديگر به هوش نيامد .

شاه شميران چون اين شادي و سر مستي وي بديد ، او را بخشيد و بزم آيين آورد و سرودها بساختند و نواها زدند . پس نهال انگور از هرات به ديگر شهر ها پراكنده شد.

بنا بر اين مي بينيم كه پيدايش انگور و مي را به هما يا سيمرغ نسبت داده اند . كه در كوه قاف زندگي مي كند و طبق نظر اوستا نماد فره ايزدي است و به جهان ايزدي متعلق است .

آیین گنوسی

هنگامی که مسیحیت در سرزمین های امپراتوری روم در حال قدرت یافتن بود،ادیان ابتدایی کهن ، با بت پرستی و خرافات و افسانه سازیهای خود سراسر اروپارا فرا گرفته بودند؛ همچنین ادیان فلسفی در شکل های مختلف : فلسفه رواقی ، فلسفه فیثاغورسی و افلاطونی با عقاید کهن در آمیخته ، تفسیر و تعبیری تازه بدان بخشید.
عقاید یونانی و شرقی نیز باهم در آمیخته بود و آیین های راز آلوده ای چون آیین دمتر(1)، ایزیس مادر بزرگ، و نیز اندکی دیرتر ، آیین مهر اندیشه های مردمی را فرو گرفته بود که به آیین های تشرف و آینده پس از مرگ دل خوش کرده بودند.

در چنین محیطی بود که گنوسی ها پدید آمدند.

گنوس در اصل از واژه یونانی gnosis به معنای «دانستن» است ،همچنین می توان به دانش حقیقی و عرفان ترجمه کرد .پیروان این آیین گمان داشتند که به حقیقت و کل حقیقت دست یافته اند.آنها باور داشتند که حقایق الهی تنها برآنها آشکار شده و این حقیقت الهی در اصل در زمان های گذشته به گونه ای اسرار آمیز بیان شده است و از طریق افرادی ویژه که به دانستن آن تشرف یافته بوده اند،نسل به نسل منتقل شده است.مثلا گنوسی های مسیحی برآن بودند که آگاهی خود را از یکی از حواریون عیسی مسیح یا مریم و از عیسی مسیح در حال صعود آموخته بودند و صورت وحی و الهام داشته است.

اما آیین گنوسی تنها وحی و الهام نبود، بلکه دین نجات و رهایی نیز بود. در این دین، روح انسان می آموخت که چگونه پس از آزادی باری دیگر به جهان روح که از آن به جهان مادی سقوط کرده بود ، بازگردد(2).این آگاهی به یاری آگاهی بر وحی الهی حاصل می شود و این آگاهی به یاری اجرای آیین ها و به کار بستن قواعدی که گاه جادوگرانه است، حاصل می شد.
هرکسی قادر نبود اهل راز باشد و هرکسی را به دین خود نمی پذیرفتند. این دانش فقط بدانها آموخته می شد که قادر بودند به آیین تشرف یابند. دینی را که آموزش می دادند، برپایه دوگانگی و تضاد ماده و روح قرار داشت و خداوند تعالی در نظر ایشان بسیار دور دست و دست نیافتنی بود.آفرینش جهان مادی کار این خدای دور دست نبود و کار خدایی که در مراحلی بس پایین تر از خدای تعالی قرار دارد، یا کار اهریمن ، بود و به گفته ای در پایین(به جای اهریمن) قوای روحانی ازلی قرار داشتند که از آن جمله است قوه خالق زمین که به اصطلاح یهود در کتاب تورات "یهوه"(خدای موسی)نامیده می شود و او روحی سفلی بود که عالم ماده را خلق کرد ،و در دین و آئین پیروان آن کتاب نفوذ پرستش یهوه تاثیری بسیار کرد.

در نظر ایشان ماری که در بهشت عدن آدم و حوا را به درخت معرفت یعنی «گنوس» رهبری کرد وجودی خیر و مفید بوده و نباید آنرا از عناصر خبیثه شریره به شمار آورد.

البته نظرهای مختلف و متفاوتی در این باره بیان شده از آن جمله که آن مار بدین دلیل بد نیست که پس از گناه آدم و حوا تلاش بسیار نمود تا آنها را از ظلمت ساخته یهوه نجات دهد

و همچنین اینکه عیسی آن موجود ازلی مشاهده نمود در زمین فساد و گمراهی به حد کمال رسیده برای نجات نقابی از جنس جسم و پیکر انسانی بر خود آراست در حالیکه گوشت و استخوان او حقیقی نبوده و انسان بودن او بکل مجازی و ظاهری بوده است.

او به زمین آمده تا ارواح بنی آدم که با ماده آلوده و چرکین شده بودند تعلیم دهد تا بوسیله ریاضت و زهد بدن را مهار کرده و برای فکر و ضمیر، حکمت و خرد جاویدی حاصل کنند و از بند و زنجیر عالم ماده خود را رها سازند و از شر گوشت و استخوان رهایی یافته و موجودی علوی و مجرد گردیده بنعمت بقا و جاودانگی دست یابند.

همچنین گنوسی ها باور داشتند میان جهان مادی و خدای تعالی ،خداوندانی بینابینی قرار دارند و فرمان و خواست خداوند تعالی از طریق آنان به جهان مادی می رسد و هرچه این فرمان به جهان ماد نزدیکتر می شود، کیفیتی پست تر و تباه تر پیدا می کند، و روح نیز با طی همین مدارج بالا و برعکس است که خود را می تواند بالاتر برد، تا سرانجام ، به خدای تعالی برسد.

همین اصول فکری است که ادیان بسیاری را زیر تاثیر قرار می دهد.اصول عقاید گنوسی محققا قبل از عیسویت وجود داشت و سپس با عیسویت جنگید. در سده های نخستین مسیحی، آیین گنوسی سراسر جهان یونانی- رومی را در پیمود و دین یهود و مسیحیت را به خطر نداخت.

آیین گنوسی نخست در اسکندریه و در سامره (3) (ایالت مرکزی دولت کهن یهود) رشد کرد. در مصر آیین گنوسی با آیین ایزیس و اُزیریس در آمیخت. در آیین گنوسی دو اصل ضد و مستقل و از هم وجود دارد. یکی اصل خوبی و دیگر شر است . در این جهان ، وجود الهی به صورت اخگرهایی در درون ما است که در اصل فروزان بوده و در درون ماه به خاموشی گراییده و خفه شده است تا باز به اشکالی دیگر ظاهر شود و بدرخشد. این اخگر ها پاره های تن اُزیریس اند که در سراسر مصر پراکنده گشته و به خاک سپرده شده است و ایزیس در جستجوی آنهاست. این عقاید بعدها در اندیشه های گنوسی مسیحی بازلیدیس(3) و والنتین(4) دوباریه ظاهر می شود.در سامره آیین گنوسی همزمان با عیسویت رونق داشت و رهبری آن در دست شمعون مغ بود و مردم پیرو او بودند. حتی در متون مسیحی آمده است که او ادعا می کرد که خدای بزرگ است.

چنین مسیری را در آسیای غربی زیاد می توان دید که فردی نخست خود را واسطه میان خدای تعالی و مردمان می خواند و سپس خود را همانا خدا می شمارد. در سده دوم میلادی ، پیروان شمعون تثلیث مسیحی را ظاهرا پذیرفته بودند و بر آن بودند که شمعون چون فرزند خداوند- میان یهودان آمد و درسامره چون پدر و در میان دیگر اقوام چون روح القدس بود. پیروان شمعون در کنار خدای تعالی همسری به نام هلن نیز قرار دادند، آین آیین در "صور" به وجود آمد.

در آنجا پرستش خدای ماه رایج بود، شمعونی ها این ایزد بانو را با خرد یکی دانستند، مردم اسکندریه او را ایزیس می خواندند. نه تنها آیین شمعون که دیگر آیین های گنوسی نیز همه در دامن عیسویت رشد کردند، هرچند اصل و منشایی قبل از آن داشتند .همین مسئله به زودی نبردی سخت میان مسیحیان و این آیین ها شرک آلود را پدید آورد.

بنا به نوشته های مسیحی اصول عقاید گنوسی ها چنین است:

1- ماده دشمن روح است ، چنان که شر، دشمن خیر است.بنابراین تن قابل تحقیر است حتی صعود عیسی را به همراه تن انکار می کنند و غسل تعمید طرد می شود.در زمینه های اخلاقی گاه به سبب مادی بودن تن ،مرزهای اخلاقی برداشته می شود، زیرا هر پرهیزی مادی بودن تن را از بین نمیبرد.

بنابراین فرقی میان پرهیزگاری و فساد اخلاقی وجود ندارد. در برخی گروهها ،برعکس، چنان تقوا و پرهیزی وجود دارد که هرگونه تماسی می تواند وجود را آلوده تر کند و زن ، گوشت و می از زندگی طرد می شود(5).
2- تخیلات و تصورات خارق العاده در میان پیروان این آیینها عمومیت داشت.رویاها، نظریه های شگفت آور درباره فرشتگان ، نسبت شناسی و قصه های برساخته سخت رایج بود.
3- آنان عیسی مسیح را بعد از فرشتگان قرار می دادندو گاه وجود او را انکار می کردند.بسیاری تن او را منکر بودند و معتقد بودند او با تن خویش به این جهان نیامده بود.
4- این کافران بیشتر از میان یهودیان پدید می آمدند و خود را استاد قانون(آسمانی) می دانستند.
در قرن دوم مسیحی وضع مسیحیت سخت تر شد و گنوسی ها جدی تر و با قدرت بیشتری به مسیحیت تاختند.از این گنوسیان یکی بازیلیدس است که در اسکندریه زندگی می کرد. مهمترین مسئله مورد توجه او این است شر از کجا امده ، البته همانگونه که در پیش گفته شد برخی از گنوسی ها شر را از اهریمن یعنی منشا بدی می دانستند که دور نرفته ایم اگر بگوییم این باور وام گرفته از آیین زرتشت نیز بوده است.به هر روی وی معتقد بود که خداوند دارای مشیتی است که بر آزردن گناهکاران استوار است. او باور داشت که آزاری را که شهید می بیند لامحاله به علت گناهی است که خود یا در اشکال پیشین خود مرتکب شده است
(6).او می گفت شهادت عیسی به علت گناهی است که مرتکب شده است و در واقع به واژه عصمت که در اسلام با آن آشنا هستیم باوری نداشت .
بازیلیدس در واقع نسل بشر را محکوم می دید و معتقد بود تنها پیروان او از این محکومیت رهایی می یابند و تنها آنانند که قادرند به حقیقت راه یابند.این حقیقت را نمیتوان آموزش داد باید شهود دست دهد و باید طبیعتی دیگر داشت تا قادر به دریافت این شهود شد.

والنتین باور داشت که شهود تنها به موجودی کامل دست می دهد، در حالی کهدر نظر بازیلیدس ایمان مطلق به ححصول شهود می انجامد.بعدها گنوسی ها بر آن شدند که حصول شهودی نیازی به ایمان ندارد و اینگونه میتوان برداشتنمود که از اصول دگماتیک(لایتغیر) برخوردار نبودند.
بازیلیدس معتقد بود که شهود از راه تجلی که در طی مراحل دست می دهد حاصل خواهد شد. به قول بازیلیدس ، در اصل خدایی وجود دارد که زاییده نشده است.آنگاه آگاهی پدید می آید ، آنگاه سخن سپس اندیشه، خرد قدرت ،داد و سرانجام آرامش.اینها همه فواصلی میان خدای تعالی و جهان مادی است که این دو را به هم می پیوندد.

والنتین نیز در قرندوم مسیحی می زیست و بزرگترین مبلغ گنوسی بود.ظاهر آموزشهای او مسیحی بود. دو موضوع میان تعلیمات او و بازیلیدس تفاوت ایجاد می کرد .نخستین آن را پیشتر گفتیم.دیگر این که زندگیالهی و تداوم آن نه از راه تجلی بلکه از طریق جفت‌های اِاُن ها(7) است که روی نخستین گروه آ« هست جفت اند. سپس گروهی است متشکل از ده اِاُن گروه سوم شامل دوازده اِاُن است، که روی هم سی جفت اِاُن وجود دارد که خود عددی مقدس است.

خدای بزرگ یکروز تصمیم به خلق گرفت و نخستین جفت را پدید آورد که آگاهی و حقیقت است.درواقع به نظر والنتین زیر تاثیر شهوت بود که خدایان طبقات متفاوت پدید آمدند.
اِاُن ها جفت جفت به هم نزدیک می شوند و اِاُن های جدید را به وجود میآورنداین همان نظری است که در مانویت به وسیله دیوها انجام میپذیرد.آخرین اِاُن به نام سوفیا در جهان مادی می افتد و این منشا گناه است.
گاهی سوفیا نمی افتد ولی آلوده می شود و باید او را نجات داد.مسیح و روح القدس برای نجات او به این دنیا میآیند.مسیح گنوسی و مسیح عیسوی یکی است. او نتیجه سی اِاُن است که از جهان الهی بر زمین میآید.او خود را با سوفیا یکی میکند و او را از شهوتی که بدان گرفتار شده نجات می دهد.این آگاهی را نباید در اختیار همه گذاشت بلکه افتخاری است که به معدودی ارواح دارای استعداد تعلق میگیرد.مذهب والنتین به زودی به شعب بسیاری بخش گردید که عمده ترین آنها مکتبهای غربی و شرقی است.

---------------

1- Demeter : در اساطیر یونان ، ایزد بانوی کشاورزی،باروری، ازدواج. اورا با سرسCeres ایزد بانوی رومی یکسان می دانند.
2- این اندیشه ریشه در باور یهودیان مبنی بر اخراج آدم و حوا دارد که مسیح وام دار آنست.
3- رهبر ککتبی گنوسی در اسکندریه عصر امپراتورلنهادریان و آنتونیوس پیوس.
4- یکی از بنیان گذاران آیین گنوسی اسکندریهدر حدود سال 100م.
5- این باور تا حدودی نزدیک به باورهای اسلامی است البته باید توجه داشت طرد زن و گوشت و می ، نوعی روزه داری نیز محسوب می شود.
6- تقریبا نوعی اعتقاد به تناسخ که میتوان ریشه آنرا در آیین مانی و بودا جستجو کرد.
7- نیروهای ازلی یا ذرات نور ازلی و بهشتی، گاه به قلمرو ایزدان اطلاق می شود.

کتابنامه

1- دانشنامه مزدیسنا/ دکتر جهانگیر اوشیدری
2- تاریخ جامع ادیان/ جان ناس
3- ادیان آسیایی/ مهرداد بهار
4- آیین گنوسی و مانوی/میرچا الیاده
5- عهد عتیق(تورات)
6- در مورد مسیحیت تاریخ کلیسای قدیم می تواند یاری گر خوانندگان باشد.


آیین مزدک ، بخش نخست


آیین مزدک نهضتی است زردشتی – گنوسی که طرفدار تحولات اجتماعی گسترده ای است.

این آیین در عصر قباد ساسانی (531-488 میلادی) رشد کرد و سبب یک رشته انقلابات و تحولات اجتماعی در ایران گشت، و هرچند، سرانجام به سختی سرکوب شد ، اما تاثیرات کوتاه مدت و دراز مدتی از خود برجای گذاشت.حتی میتوان باور داشت که یکی از علل سرنگوی امپراتوری ساسانی تاثیرات انقلابات مزدکی بود اما باید توجه داشت علل اساسی آن دادن اختیارات گسترده به فرمانداران در زمان انوشیران دادگر بوده و نمونه آن بهرام چوبینه است که هم ثروت داشت و هم قدرت.

باهمه پژوهشهایی که در باره آیین مزدک به عمل آمده است به علت نبودن مدارک مزدکی و تنها وجود نوشته های اندک دیگران درباره مزدکیان هنوز هم زوایایی از این آیین ناشناخته مانده است. که دلیل آن را باید نابود کردن آثار مزدکیان توسط تئکراتها و فرمانداران ساسانی دانست.
دلیل دیگر آن به باور مهرداد بهار آن بوده که؛ توده دین را عمدتا دهقانان ساده روستاها تشکیل می داده اند و فرهیختگان اندکی در میانشان وجودداشته است.

تنها اطلاعات ما تا این زمان از دشمنان این آیین است که متعلق به متنهای پهلوی پایان دوره ساسانی و آغاز اسلام ، مدارک سریانی، یونانی(بیزانسی) و اسلامی است.
همه اینها منعکس کننده نظر رسمی دولت ساسانی است و تقریبا هیچیک بیطرفانه به مسئله نگاه نمی کند.در مجموع شهرستانی، ابن ندیم و فردوسی اطلاعات مفیدی درباره آیین مزدکی در دسترس قرار می دهند.
در سیاسیت نامه نظام الملک و در روایات داراب هرمزدیار نیز اشاراتی به این آیین وجود دارد که ظاهرا بر منبعی کهن تر به نام "مزدک نامک" (1) است. منابع اسلامی از زرتشت نامی سخن می گویند که موبد شهر فسا بوده است ،بنابراین منابع، او که زرتشت پسر خرگان نامیده می شده ، بنیانگذار آیینی بوده است که در آغاز محتملا آیین زرتشتگان خوانده می شده.
زما زیست این زرتشت چندان روشن نیست.
منابع بیزانسی از بوندوس(بونده) نامی در روم یاد می کند که این آیین را تبلیغ می کرده است و گویند که او در اصل مانوی بوده ، ولی مذهب نو آورده بوده است.
او سپس از روم به ایران رفت و آیین خویش رابه نام "دیست دینان" تبلیغ کرد و قباد به آیین وی گروید و دریست دین شد البته ایرانیان کیش او را " تون داریسثنون" یعنی دین خدای خیر گفته اند که در زبان پهلوی دریست دین نامیده شده و معنی همان درست دین را می دهد همچنین از اینجا که او(بونداس) از روم به ایران آمده می توان چنین انگاشت که در اصل ایرانی بوده است.

بنابر این دو روایت ممکن است باور کنیم که چنین آیینی پیش از مزدک وجود داشته است و سپس بر اثر اوضاع نا بسامان ایران در دوره فیروز و قباد و در پی فعالیتهای مزدک ، آیین مزبور پیروان فراوانی در دوره قباد یافت و به نام مزدک خوانده شد و صورت دینی مستقل یافت.
در دوره ظهور مانی و مزدک شرایط اقتصادی - اجتماعی ایران عصر ساسانی به گونه ای بود که رویکرد به مسائل اجتاعی – سیاسی فزونی گرفت و چنین بود که مزدک آیین مانی را با شعارهای اجتماعی همراه ساخت و تغییرات اقتصادی – اجتماعی زمینه ساز نهضتی شد که مزدک پرچم دار آن بود به گفته سمعانی خود مزدک اهل نسا و از توابع خبیص بوده است.

ابن ندیم از مزدک القدیم و مزدک الاخر یاد می کند و این دین را که اساسا مزدکیه و خرمیه بوده است ، فرقه ای زرتشت می داند.
او می گوید مزدک القدیم طرفدار لذت بردن از زندگی و برابری و برادری در دارایی و زن بوده است. او معتقد به کار خیر و مخالف خون ریختن و آزار دیگران بوده است. مزدک الخر همان است که در عصر قباد ظاهر می گردد و به دست خسرو انوشیروان کشته می شود .
گفتنی است قباد آیین مزدک را میپذیرد اما بر اثر شورش درباریان و مخالفت موبدان از ایران فرار کرد و به هیاطله پناهنده شد و پس از بازگشت و رسیدن به شهریاری روابط او با مزدکیان متکی بر دور اندیشی بود.
با رسیدن انوشیروان به پادشاهی به روایت میرزا آقا خان کرمانی: انوشیروان دریافت که مال و نتیجه سخنان مزدک و پیروانش که نام آنرا مساوات حقوق و دادگری نام نهاده به ابطال سلطنت و تاسیس جمهوری می انجامد و چنین بود که مزدک و پیرئانش را قتل عام نمود و در اثر این قتل عام است که
دکتر زرین کوب شگفت زده شده می گوید دادگری او افسانه ای بیش نیست وگرنه دوازده هزار نفر را قتل عام نمی نمود و برخی بر این نظرند که قتل عام مزدکیان به سود تخت پادشاهی بوده و انوشیروان ناگزیر چنین کرده است.
راسل هینلز می گوید :چنین بود که مزدک در بیدادگاه انوشیروان محکوم به مرگ شد و به روایت مطهر بن طاهر مقدسی و مسعودی تنها در یک روز تعداد کشته های مزدکی به هشتاد هزار نفر رسید و ابولفرج تعداد کشته شدگان را در یک نیم روز یک صد هزار نفر می داند و خواجه نظام الملک از دوازده هزار نفر یاد کرده است


آیین مزدک - نور و تاریکی

آیین زرتشت بوندوس و مزدک بر بنیاد دو اصل کهن و گویای آن بود که برخلاف نظر مانی کارکرد تاریکی همان کارکرد نور(روشنایی) متکی بر اراده و رفتارش کورکورانه و تصادفی است و بدین سان ترکیب روشنایی و تاریکی که از دید مانی برآیند جهان مادی است
از دید مزدک کارکردی کور داردو بدین سان در این آیین نور بر تاریکی برتری دارد و سرانجام یزدان بر اهریمن پیروز خواهد شد اما این پیروزی کامل نیست، که جهان مادی که از ترکیب نور و ظلمت پدید آمده و بر جای می ماند و غایت تطور جهان جدایی ذرات نور از تاریکی است و هم در این نکته است که آیین مانی و مزدک مشترک هستند.

به سخنی دیگر در باور مزدک بر اثر برخورد این دو اصل با یکدیگر مدبر الخیر و مدبر الشر پدید آمدند و هدا بر کرسی عرش در جهان برین نشسته است همانگونه که شاه در زمین ما.

مزدک در برخی از باورها دنباله رو مانی است اما با توجه به اندیشه های مزدک در می یابیم که مزدک به اندیشه های هندی رویکرد داشته و جهان شناسی آن بر پایه اصول آیین زردشتی است.

مانی جهان آرمانی خود را با ساختن جهان نور بروی جهان تاریکی خواستار است و مزدک می خواهد این جهان را بهتر و قابل تحملتر کند و جویای کاستن رنج انسان ها است.از این دید رنجها که پرودگان تاریکی اند از چگونگی زندگی آدمیان بر میخیزند و می توان انها را از میان برداشت.

آثار مزدکیان را پس از ساسانیان ، عباسیان از بین بردند و بقایای آیین وی در دوران اسلامی در "خرمدینان"(2) پدیدار شد و نام خرمدینان از آنجاست که به روایتی پس از مزدک زن او به نام "خرمه" به تبلیغ آیین همسرش پرداخت. گماشتگان اهریمن برخلاف آیین مانی در دیدگاه مزدکی جلوه مادی می یابند و اینان همان موبدان و رزمندگانی هستند که

به بهره کشی از مردم میپردازند و دیوانی هستند که به پیروی از "تاریا" یا فرمانروای تاریکی ،جهان را پر از بیداد کرده اند ،این باور ممکن است علل سیاسی داشته باشد و از نارضایتی مردم از ستم موبدان و روحانیان زرتشتی نشات گرفته باشد.
مزدک به تاثر از اندیشه های هندی به تناسخ و چرخه زایش اعتقاد داشت و بر این اندیشه بود که روان پس از مرگ بدن دیگر بر میگزیند و انسان بسته به نیک بودن و یا بد بودن خود در این جهان پاداش می یابد و پس از مرگ از جهانی دیگر خبری نیست و بدین سان به جای آسمان نگری ، مزدک ، به زمین نگری می پردازد.

سپید جامگان المقنع(3) از پیروان مزدک بودند.خرم دینان پیرو مزدک بر این باور بودند که « سرایی جز این جهان در کار نیست و رستاخیز راستین همانا برون شدن روان از تن و درآمدن آن به تن دیگر است، که اگر نکوکار باشد به تنی نیک و اگر بدکار باشد به تنی بد در خواهد آمد.»

جهان شناسی مزدک از جهان شناسی مانی روشن تر است : مزدک بر این باور بود که آمیزش تاریکی و روشنایی از روی اراده بلکه تصادف است ، چرا که هیچیک از تلاشهای اهریمن بخردانه نیست اما کوشش فرمانروای روشنایی خود آزادانه و آگاهانه است که این باور ریشه در اوستای زرتشتیان دارد.مزدک خود را پالاینده آیین زرتشت می نامد.در اندیشه مزدک دو خدای روشنایی یعنی "خور" یا "شید" و "تار" وجود دارد اما برخی شمار این خدایان را به چهار افزایش داده اند :یاد یا حافظه، دریافت یا فهم ، بازشناسی یا تمیز و شادی یا ابتهاج ، چهار آفریننده و باشندگان می باشند و هر موجودی از آمیزش این چهار نیرو به وجود می آید.
شید(4) یا خور در جهان جان ها یا آسمان اول فرمانروایی می کند و شش وزیر به نام های سالار،پیشکار،باروان،کاردان

،دستور و کودک(به گفته شهرستانی در ملل و نحل هفت وزیر) او را در کارهایش یاری می رسانند.در نگرش مزدک اگر انسان بتواند دارنده ان دوازده جان باشد(دهندهف ستاننده، برنده، خورنده،دونده،خیزنده،کشنده،زننده،کننده،آینده،شونده و پاینده)در درون خود به برابری که همان کمال است دست می یابد.
در نگر مزدک انچه آدمی را به سوی دوازده دشمن کمال انسانی می کشاند زن و خواسته و این سخن مزدک متاثر از دیدگاه بودا استکه خواستگاه رنج را آرزو می داند و مانی به پیروی از این توهم زن را با مرد یکسان نمیدانست.

شهرستانی می گوید
مزدک سه ضد را در پیدایی جهان موثر می دانست و این سه عنصر عبارت بودند از : آتش ، آب ، خاک و از این دید از آمیزش سه عنصر متضاد است که دو ایزد نیکی و بدی هستی یافته و خدای بزرگ هیچ یک از این دو نیست، در جهان برین بر کرسی نشسته و همانند شهریاریکه در زمین بر تختی می نشیند جهان را اداره می کند ، شهرستانی از چهار نیرو سخن می گوید که در جهان برین همانند موبدان موبد، هیربدان هیربد، سپهبد و رامشگر در دربار ساسانیان فرمانبردار خدایند .
این چهار نیرو به یاری هفت وزیر در دایره ای از دوازده جهان یا نیروی معنوی جهان را می گردانند و زمانی که آن چهار و هفت و دوازده در یک تن گرد شوند آن باشنده مینوی می شود .
خدای بزرگ به نیروی کلام کار جهان را سامان می دهد و آنان که این کلامها را دریابند راز بزرگ یا سر اکبر بر آنان گشوده می شود و آنکه در نیابد در جهل فرو می ماند.

در نوشته های مورخان نوشتاری درباره خلق جهان مینو و ماده بنا به باور داشتعای نزدکی نمی بینیم و از آن آ"اهی نداریم. همچنین درباره پایان جهان و وظایف مدبران خیر و شر چیزی را دسترس نداریم و مانی تنهابه طور مقطعی بر پیروزی نیکی بر بدی به ما می گوید و شاید نا آگاهی ما از فقدان منابع و از بین رفتن نسکهای آیین مزدکی باشد.

در میان مزدکیان و پیروان و دنباله گیران دوران اسلامی ایشان ، نوعی نجات نهایی مطرح بوده است و در طی این مرحله ارواح از راه ستارگان ، ماه و خورشید به نجات نهایی دست می یافتند که کمی مشابه باورهای صائبیان است.بر اساس باور های مزدکی اگر فرد کار نیک کند به بشهت میرود و اگر بد کند به اسارت روح در این جهان مادی ادامه خواهد داد که این باور و اعتقاد رنگ و بوی تناسخ بودایی را در خود دارد.

از نظرگاهی دیگر در مورد باورهای مزدکی ، وجود خداوندی که در امور جهان دخیل نیست و دور از رویداد های جهان هستی قرار دارد مارا با دیدگاهی گنوسی آشنا می گرداند.همچنین تقدس کلام، حرف و عدد راز آلود بودن معنای آنها بنی(پایه) گنوسی دارد.
اما در زمینه اجتماعی مزدکیان بر آن بودند که خداوند ارزاق را چنان بر زمین آفرید که همه بتوانند آنرا به تساوی میان خود بخش کنند و هیچکس بیش از سهم خود نبرد.
ولی در درازای روزها، ستم فرد بر فرد ، سبب دگرگونی اوضاع و پدید آمدن مسکین و غنی شد، این عدم برابری باید از میان برخیزد و کوشش در این راه خود پرهیز و تقوی است.

اشتراک زنان و زمین و...

از نقدهایی که بر آیین مزدک روا میداند اشتراک و تقسیم زنان در میان مردان است ، وجود این باور در میان ایرانیان قدمتی بس طولانی دارد حتی ضحاک متهم است که طرفدار تقسیم زن و مال بوده است.

شعار تقسیم اراضی و مالکیت عمومی بر آنها حتی در میان رودان باستان در عصر تمدن سومر دیده می شود. به هر روی شعار تقسیم زمی و برابری مال ، متعلق به جوامع اشتراکی روستاییانی بوده است که در ایران تا عصر مغول نیز دوام آورد، و احتمالا آنان خواهان عمومیت بخشیدن به این شکل از جوامع محدود روستایی بوده اند.

اما در مورد اشتراک زنان استاد مهرداد بهار بیان میدارند:

« مسئله زنان به نحوی که مطرح می دارند ، جای سوال است. آیا واقعا منظور تقسیم زنان حرمسرای اشرافی است؟ در این صورت چیزی بیش از هزاران زن را نمی شد در میان میلیونها مرد تقسیم نمود.این پیشنهاد منطقی به نظر نمی رسد.
اما ما به وجود آیین های سالانه و ابتدایی عیاشی های دینی – مذهبی در جوامع روستایی و نیمه روستایی ایرانی و دوام آن تا به عصر امروز آگاهیم، که در طی آن قانون و قرار اجتماعی و خانوادگی برای مدتی محدود از میان بر می خاست و روابط آزاد جنسی گونانگون در یک روستا یا منطقه ای از شهر پدید می آمد »

در میان خرمدینان نیز بنا به گفته هایی چنین روابطی وجود داشته است. عده ای آنرا انکار میکنند و آنرا تهمت دشمنان می دانند، در حالی که اجرای آیین عیاشی دینی – مذهبی در محدوده زمانی ویژه ، مغایر با ازدواج و عصمت خانواده در خارج از آن محدوده زمانی نیست.