کافه تلخ

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

بودن خواب دليل عالم غيب

  

    بزرگ‏ترین  لذتِ هر جانور خواب است و در خواب چيزها مى‏بيند مناسبِ مرتبه وجودش و مناسبِ حالت عارضه پيش از خواب گاهى يادش مى‏ماند تا مدت‏ها و گاهى فراموش مى‏كند همانكه بيدار شد برخاستن بر او دشوار است تا آنكه خواب از سرش در رود .

 اينها همه دليل است بر بودنِ عالمِ غيب به طورِ استقلال و قوت و وسعتِ بى پايان نه آنكه تابعِ عالَمِ حِسّ باشد مانندِ عالم جن كه محقّقين آن را تابعِ عالمِ ماده مى‏دانند و نه آنكه محضِ پندار باشد بى حقيقت چنانكه در بيدارى خيال‏ها گردش مى‏كنند و عالمِ غيب هم به طور نوعيت است كه به اختلافِ اشخاص فرق نمى‏كند و متبدّل نمى‏شود و هم به طور شخصى كه هر كسى در آن عالم غيب يك غيبِ خاصى دارد كه ديگران ندارند و قابلِ تبدل و انقلاب و ثواب و عذاب است (خوشى و ناخوشى) و مردم از غيبِ خاصِ يكديگر بى خبرند مگر همان كه مى‏دانند هست ،مهمّ است يا حقير است مانندِ املاك شخصى در ظاهر و مانندِ صفاتِ جانى در باطن .

 و مرگِ هر كسى رفتنِ به غيبِ خاصِ خودش است خواه مستشعر و با خبر و بينا به عالمِ غيبِ بزرگ بشود كه مقامِ بلندى است خواه نه كه پست و محدود است مانندِ گمنامانِ دنيا و اوغاد و ادانى و اراذل كه نه كسى را بشناسند و نه كسى آنها را بشناسند .

 و هر مرده‏اى تا مدّتى از خود بى خبر است كه عدم شده و به غيبِ اطلاقى رفته و تعيّنش از او سلب شده و در خوابِ تن هم چنين است كه اولِ خواب از خود بى‏خبر است و در هيچ عالمى نيست و همين هم دليل است بر رفتنِ خوابيده و مرده به عالمى ديگر غير عالمِ حِسّ و جسم ،زيرا انتقال از عالمى به عالمى ديگر به حكم (قانونِ ترتيب و تنظيمِ عوالمِ كليّه و جزئيّه ،غيبيّه و شهوديّه) چنين است كه بايد نخست به عالمِ غيبِ اطلاقى (كه غيبِ همه عوالم و تكيه گاه و مركزِ همه آنها است) برود و بعد از آنجا با حكمِ تازه و مأموريّت تازه بيايد به آن عالمِ ديگر كه مانندِ اِعدام و ايجاد خواهد شد بلكه به راستى خودِ اعدام و ايجاد است و اين مدّت عالم بى‏زمانى است اما در تطبيقِ به زمان به حسبِ اشخاصِ اموات فرقِ بسيار مى‏كند كه مرده‏اى شايد پس از دو روز به هوش آيد و مرده‏اى پس از صد سال و مرده‏اى هيچ به هوش نيايد كه ماتَ فاتَ شود ،و از اينجا نيكو پديدار مى‏شود بودنِ تن غيرِ جان هم به غيريّت شخصى و هم به غيريّتِ عالَمى كه هر يك از عالَمى ديگرند .

 تنِ مرده در اينجا نمايان است بى آنكه چيزى از آن كم شده باشد و كم كم گند و پوسيدگى مى‏يابد آن هم به اختلافِ دير و زود .تن‏هاىِ پر زور بيش از سى سال شمسى نمى‏كشد كه خاك مى‏شوند و تن‏هاىِ بيمارِ ناتوان زودتر خاك مى‏شوند قبرهايى كه در قبرستان عمومى باشند بايد تاريخش معلوم باشد تا پس از سى سالِ شمسى كه 371 (سيصد و هفتاد و يك ماه قمرى است) محو شود و مرده ديگر آنجا بخوابد و زمينِ خدا بيهوده نماند ،اگر قبرى در ملكِ خود مرده يعنى وارثِ او باشد اين حكم در آن جارى نيست يعنى محو كردنش اجبارى نيست به خواستِ مالكان است .على (ع ) و امام حسين (ع) و خودِ حضرت خاتم (ص) در ملكِ خودشان مدفونند .

 اين ناچيز هم خواهش دارد كه در ملكِ خود دفن شود اگر ورثه به وصيّتِ من رفتار نمايند و بلديّه مانع نشود و در شمران و تهران و شاه عبدالعظيم و اسپاهان ملك دارم تا در هر جا مرگم رسيد همانجا بخسبم تا ابد .

كلمه «996»

    خواب‏هايى كه هر يك نفر در همه عمر مى‏بيند اگر يادش ماند و بنويسد كتاب‏هاى شگرف شيرين خواندنى خواهد شد ،شگرف‏تر از تاريخ‏هاى عجيب دنيا آنگاه در هر قرن چند مليون نفرند چند هزار مليون كتاب خواهد شد همه راست با واقعيّت و تكيه‏اش بر يك حقيقت شگرف ؛اكنون انصاف است كه اين همه را دليل متواتر لفظى و عقلى و معنوى بر وجود عالم غيب ندانيم اما تواتر اخبار از بلاد دنيا را كه خود نديده‏ايم و مسافران ديده و گفته‏اند ،دليلِ قطعىِ بى گمان بر وجود آن بلاد بدانيم ،خواب‏ها را هم خودت مى‏بينى و هم از ديگران ،اجماعاً به تواتر مى‏شنوى پس هم ديد و هم شنيدِ تواترى است ؛آيا كدام مسئله اين قدر دليلِ محكم مركّبِ از حسّ و عقل دارد و در عينِ اين تمام ناشدنى هم هست ؛نه خوابيدن از جهان بزرگ (آدم و حيوان) ور مى‏افتد و نه خواب ديدن‏ها و نه اشكالِ رؤياها مكرّر يا مانندِ هم مى‏شوند تا هر چند هزار خواب تشكيل يك نوعى را كند مانند انواع مواليد ثلاث ؛بلكه هر رؤيايى يك نوعى است بلكه در يك رؤيا چند نوع ديده مى‏شود .

 يارب عالمِ غيب چقدر بى پايان است كه اين همه ماديّات با بى‏شمارى هنوز يك پرده كوچكِ كم بازى است از پرده‏هاىِ آنجا ؛و ما بشر چقدر مقصّريم در غفلتِ از آن.

كلمه «997»

    توجّهِ آدمى به خارج از خود و نوميديش از خود و سر فرود آوردنش به غير (آن غير هر كه باشد مادّى و معنوى ،حاضر و غائب ،موهوم و معلوم) دليل است بر عجزِ ذاتى و حدوث ذاتىِ او و هر عجزى و هر حدوثى لازم دارد قدرت بالذّات را و قِدَمِ بالذّات را بت پرست باَجناسِهِ و بانواعِه و خداپرست باَنواعِهِ ،و هم پرست و آدم پرست بالجمله خودپرست ميانِ دانايان كمتر از غير پرست است و همان خودپرست  هم به زبان مى‏نكوهد خودپرستى را گر چه طبيعت كه خودپرستيش بيش از مجرّد است عنانِ اختيارِ عقلانى را در مقامِ حال و عمل از دستش ربوده و او را خودپرست نموده امّا به زبانِ اختيار مقرّ است به بدىِ خودپرستى و همين اقرارِ به غيرِ عمل خود و عملِ به غيرِ اقرارِ خود دليل است بر اصلِ مطلب كه قديم بالذّاتى هست قادر مختار كه غير بشر است ،همانكه بشر قديم بالذّات نشد غير بشر به طريقِ اَولى‏ نيست ،زيرا بشر قادر است به نيروىِ فكرى بر همه اغيارِ خود ؛و همين قدرتِ فكرىِ بشر ثابت مى‏كند كه قدرتى به غيرِ سنخِ قدرتِ ماديّات هست ،همان كه قدرتِ بشر هم مافوقى داشته باشد ،لاجرم عالَمِ غيبِ مجرّدى هست .

كلمه «998»

    چونكه اكنون حقيقتِ وجود رو به ظهور دارد و مى‏رود پس ممكنِ غير واقِع نداريم هر چه را كه وجود به نظرِ امكان به او بنگرد او لامحاله وجود خواهد يافت (امّا كى و چگونه ،تنها يا بالتّبع ،نتوان دانست) زيرا معنىِ ظهور تَنَوُّع[1] و محدود شدن و تعيّن يافتن است (عينِ ثابت ،عينِ ذهن ،عينِ خارج  همه به معنى تعيّن و حدّ است) هر چه رختِ امكان پوشيد رختِ وجود هم خواهد پوشيد ،همه اَنحاءِ وجود به نوبت وجود يابند و اَنحاءِ عدم را از خود رانند ،تا همه وجود ماند و يك دوره كامله نمايشِ خود را داده باشد .



[1]  . تنوّع يعنى نوع نوع شدن كه جنس متنزّل شود و صورت‏هاى نوعى بپذيرد ،تعيّن يعنى به عينيّت وجود شخصى خارجى در آمدن ،پس در جنس و نوع تعيّن نيست زيرا آنها وجود مفهومى دارند نه وجود مصداقى.
نویسنده: عباس كيوان قزويني    


مرجع: كتاب هزار و يك كلمه