کافه تلخ

۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

خلقت آدم، رحم- المیزان

تفسیر الميزان
(4) سوره نساء مدنى است و 176 آيه دارد [سوره النساء (4): آيه 1] ترجمه آيه‏ بنام خداوند بخشنده مهربان‏ اى مردم بترسيد از پروردگار خود، آن خدايى كه همه شما را از يك تن بيافريد و هم از آن جفت او را خلق كرد و از آن دو تن خلقى بسيار در اطراف عالم از مرد و زن بر انگيخت و بترسيد از آن خدايى كه به نام او از يكديگر مسئلت و درخواست مى‏كنيد (خدا را در نظر آريد) و در باره ارحام كوتاهى مكنيد كه همانا خدا مراقب اعمال شما است
______________________________________________________ ‌


صفحه‌ى 214 و جسم در دنيا و روح به تنهايى در زندگى برزخ كه بحث در اين باره در ذيل آيه:" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ ..." «1» گذشت.
[مراد از نفس واحده و زوج او كه انسان از آن آفريده شده است‏] و از ظاهر سياق بر مى‏آيد كه مراد از" نَفْسٍ واحِدَةٍ" آدم (ع) و مراد از" زوجها" حوا باشد كه پدر و مادر نسل انسان است كه ما نيز از آن نسل مى‏باشيم و بطورى كه از ظاهر قرآن كريم بر مى‏آيد همه افراد نوع انسان به اين دو تن منتهى مى‏شوند هم چنان كه از آيات زير همين معنا بر مى‏آيد كه:
" خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ، ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها" «2».
" يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ" «3»، و آيه زير كه حكايت گفتار ابليس است:" لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى‏ يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا" «4». و اما احتمالى كه بعضى از مفسرين در معناى" نفس واحده" و" زوجها" داده‏اند، ذيلا از نظر خوانندگان مى‏گذرد كه البته به هيچ وجه درست نيست، آنان گفته‏اند كه:
مراد از" نفس واحدة" و" زوج او" در آيه شريفه مطلق ذكور و اناث نسل بشر است كه كل بشر از مجموع پدر و مادر متولد مى‏شود، در نتيجه معناى آيه چنين مى‏شود كه مثلا آيه فرموده است كه هر يك نفر از شما نوع بشر، از يك پدر و مادر و يا به عبارت ديگر:
از دو فرد بشر خلق شده‏ايد، بدون اينكه در اين معنا فرقى ميان شما باشد، بنا به گفته اين مفسر آيه شريفه همان را مى‏خواهد افاده كند كه آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى‏ وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «5» آن را افاده مى‏كند، و مى‏فرمايد:
هان اى مردم ما شما را از يك نر و يك ماده آفريديم، و شما را تيره تيره و قبيله قبيله نموديم تا يكديگر را بشناسيد، و از ميان همه شما، آنكه با تقواتر است نزد خدا، گرامى‏تر است، و خلاصه مفادش اين است كه شما افراد بشر، از اين جهت كه هر يك متولد از پدرى و مادرى هستيد هيچ فرقى نداريد. و وجه نادرستى اين احتمال روشن است، براى اينكه: اين مفسر غفلت كرده از اينكه‏ _______________ (1)" سوره بقره آيه: 154".

(2) همه شما را از يك نفس خلق كرد، نفسى كه پس از خلقتش همسرش از او خلق شد.
" سوره زمر آيه: 6" (3) اى فرزندان آدم زنهار كه شيطان شما را نفريبد هم چنان كه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد."
سوره اعراف آيه: 27" (4) اگر مرگ مرا تا روز قيامت تاخير بيندازى، نسل آدم را جز افرادى انگشت شمار گمراه خواهم كرد." سوره اسرا آيه: 62" (5)" سوره حجرات آيه: 13" ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 215 بين دو آيه، يعنى آيه سوره حجرات و آيه سوره نسا فرق واضحى است زيرا، آيه سوره حجرات در مقام بيان اين جهت است كه افراد انسان از نظر" حقيقت انسانيت" يكسانند، و هيچ فرقى در اين جهت ندارند كه هر يك آنان از پدرى و مادرى از جنس بشر، متولد شده‏اند، پس ديگر جا ندارد يكى بر ديگرى تكبر ورزد و خود را از ديگران بهتر بشمارد، مگر به يك ملاك كه آن هم تقوا است.
و اما آيه سوره نسا كه مورد بحث ما است در مقام ديگرى است، اين آيه مى‏خواهد بيان كند كه افراد انسان از حيث" حقيقت و جنس" يك واقعيتند، و با همه كثرتى كه دارند همه از يك ريشه منشعب شده‏اند، مخصوصا از جمله:" وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً ..." اين معنا به روشنى استفاده مى‏شود، به طورى كه ملاحظه مى‏كنيد چنين معنايى با اين احتمال كه مراد از" نفس واحدة" و" زوج او" تمامى نر و ماده‏هاى بشرى باشد نمى‏‌سازد، گذشته از اين دليل، آن معنا با غرضى كه سوره نسا آن را تعقيب مى‏كند كه بيانش گذشت، سازگارى ندارد.

و اما كلمه زوج در جمله:
" وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها" بنا به گفته راغب به معناى همسر است، يعنى اين كلمه در مورد هر دو قرين كه يكى نر و ديگرى ماده باشد، استعمال مى‏شود يعنى هم به نر زوج مى‏گويند و هم به ماده، و همچنين در غير حيوانات، يعنى در هر دو چيزى كه جفت داشته باشد به كار مى‏رود، مانند چكمه و دمپايى كه به هر لنگه آن گفته مى‏شود:
اين زوج آن ديگرى است و نيز به هر چيزى كه شبيه و نزديك به ديگرى و يا ضد ديگرى است زوج گفته مى‏شود، آن گاه راغب در ادامه سخنانش مى‏گويد:
زوجه واژه نامطلوبى است، (يعنى در لغت صحيح به زن نيز زوج گفته مى‏شود نه زوجه) «1». و ظاهر جمله مورد بحث يعنى جمله" وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها" اين است كه مى‏خواهد بيان كند كه همسر آدم از نوع خود آدم بود، و انسانى بود مثل خود او، و اين همه افراد بى‏شمار از انسان، كه در سطح كره زمين منتشر شده‏اند، همه از دو فرد انسان مثل هم و شبيه به هم منشا گرفته‏اند، و بنا بر اين حرف" من" من نشويه خواهد بود، و جمله مورد بحث همان نكته‏اى را مى‏رساند كه آيات زير در صدد افاده آن است:
" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً" «2»،" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً" _______________ (1) مفردات راغب ص 215.
(2) و يكى از آيات او اين است كه از جنس خود شما همسرانى برايتان خلق كرد، تا مايه سكونت و آرامش شما باشد و بين شما و همسرانتان مودت و رحمت برقرار نمود." سوره روم آيه: 21". ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 216 «1». " فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً، وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ" «2» و نظير اين آيات آيه زير است:
" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ" «3». پس اينكه در بعضى از تفسيرها آمده كه مراد از آيه مورد بحث اين است كه همسر آدم از بدن خود درست شده صحيح نيست، هر چند كه در روايات آمده كه از دنده آدم خلق شده، ليكن از خود آيه استفاده نمى‏شود، و در آيه، چيزى كه بر آن دلالت كند وجود ندارد.
" وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً" كلمه:
" بث" به معناى جدا سازى بوسيله پاشيدن و امثال آن است، و در جاى ديگر قرآن آمده:" فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا" «4» يعنى كوه‏ها به صورت ذراتى متفرق در مى‏آيند، و از همين باب است كه شكوه از اندوه را هم" بث" مى‏گويند، چون شكوه در حقيقت اندوه تراكم يافته در دل را مى‏پراكند، و به همين جهت است كه گاهى كلمه" بث" را در خود اندوه استعمال مى‏كنند كه در اين صورت مصدر را در اسم مفعول استعمال كرده‏اند، چون اندوه مبثوثى است كه انسان آن را بالطبع بث داده و منتشر مى‏كند، در آيه شريفه:
" قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ" «5» در همين معنا استعمال شده، معنايش اين است كه:" من غم و اندوهم را تنها براى خدا مى‏پراكنم".
و از آيه شريفه بر مى‏آيد كه نسل موجود از انسان، تنها منتهى به آدم و همسرش مى‏شود و جز اين دو نفر، هيچ كس ديگرى در انتشار اين نسل دخالت نداشته است، (نه حورى بهشتى، و نه فردى از افراد جن و نه غير آن دو)، و گرنه مى‏فرمود:" و بث منهما و من غيرهما".
با پذيرفتن اين معنا دو مطلب به عنوان نتيجه بر آن متفرع مى‏شود. [1- كل بشر از آدم و حوا نشات گرفته‏اند 2- ازدواج فرزندان بلا فصل آدم بين برادران و خواهران بوده‏] اول اينكه: منظور از جمله:

" رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً" كل بشر است، و افرادى است كه يا بدون واسطه (چون هابيل و قابيل و غيره) و يا با واسطه (چون ديگر افراد بشر تا هنگام بپا شدن‏ _______________ (1)
و خداى تعالى برايتان از خودتان همسرانى خلق كرد، و از آن همسران برايتان فرزندان و نواده‏ها پديد آورد.
" سوره نحل آيه: 72".
(2) پديدآورنده آسمانها و زمين براى شما از خود شما همسرانى خلق كرد و همچنين براى چهار پايان همسرانى آفريد، در خلقت همسران است كه عدد شما بسيار مى‏شود.
" سوره شورا آيه: 11" (3) و از هر چيزى زوجين خلق كرديم." سوره ذاريات آيه: 49" (4)" سوره واقعه آيه: 6". (5)" سوره يوسف آيه: 86" ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 217 قيامت) از اين دو فرد (يعنى آدم و حوا) منشعب شده‏ اند، پس كانه فرموده است:
" و بثكم منهما ايها الناس" «1».
مطلب دوم اين است كه:
ازدواج در طبقه اولى، بعد از خلقت آدم و حوا يعنى در فرزندان بلا فصل آدم و همسرش بين برادران و خواهران بوده و دختران آدم با پسران او ازدواج كرده‏اند، چون آن روز در تمام دنيا، نسل بشر منحصر در همين فرزندان بلا فصل آدم بوده، (در آن روز غير از آنان، نه دخترانى يافت مى‏شده است كه تا همسر پسران آدم شوند، و نه پسرى بود كه همسر دخترانش گردند)، بنا بر اين هيچ اشكالى هم ندارد (اگر چه در عصر ما خبرى تعجب آور است و ليكن) از آنجايى كه مساله يك مساله تشريعى است و تشريع هم تنها و تنها كار خداى تعالى است، و لذا او مى‏تواند يك عمل را در روزى حلال و روزى ديگر حرام كند:
" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «2»" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «3»." وَ لا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً" «4»" وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولى‏ وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" «5».
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ" منظور از" تسائل" به خدا اين است كه مردم با سوگند به خداى تعالى، از يكديگر چيزى درخواست كنند، اين به او بگويد تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه فلان كار را بكنى، و او نيز به اين چنين چيزى را بگويد، و تسائل به خداى تعالى كنايه است از اينكه خداى سبحان در نظر آنان محترم و عظيم بوده، و او را دوست مى‏داشتند، چون آدمى به كسى و چيزى سوگند مى‏دهد كه او را عظيم بداند و محبوب بدارد. و اما اينكه فرمود:" و الارحام"، از ظاهرش بر مى‏آيد كه عطف باشد بر لفظ جلاله (اللَّه) و معناى آن چنين باشد:
" از خدايى كه يكديگر را به احترام او قسم مى‏دهيد بترسيد و از ارحام نيز بترسيد" و چه بسا چنين باشد كه بعضى از مفسرين گفته‏اند كه عطف است بر محل و باطن ضمير" به" كه حالت نصبى دارد مثل: مررت بزيد و عمرا، و مؤيد اين احتمال اين است كه در قرائت حمزه كلمه" ارحام" به صداى زير خوانده شده تا عطف باشد بر ضمير متصل‏ _______________ (1) هان اى مردم همگى شما را از آن دو نفر منشعب نمود.
(2) خدا حكم مى‏كند و كسى نيست كه حكم او را عقب بيندازد." سوره رعد آيه: 41". (3) حق حكم كردن تنها از آن خدا است." سوره يوسف آيه: 40" (4) هيچ كس در حكم او شركت ندارد-"
سوره كهف آيه: 26" (5) و او اللَّه است كه هيچ معبودى به جز او نيست، ستايش در اول و آخر مخصوص او است، و حكم راندن نيز از آن او است، و همه به سوى او باز مى‏گرديد." سوره قصص آيه: 70" ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 218 مجرور (به) اگر چه علماى نحو اين وجه را ضعيف شمرده و گفته ‏اند:
قاعده در مثل جمله" مررت بزيد و عمروا" بايد عمرو را به صداى بالا خواند، براى اينكه عطف بزيد است كه در باطن، مفعول" مرور" است. در نتيجه معناى آيه شريفه چنين مى‏شود:
" از خدايى كه شما يكديگر را به او و به رحم خود سوگند مى‏دهيد (و مى‏گوئيد تو را به خدا و به رحم سوگند مى‏دهم) بترسيد، و پروا كنيد". اين بود خلاصه آنچه مفسرين در اين باره گفته‏اند، ليكن سياق آيات و نيز روال قرآن در بياناتش با اين گفتار سازگار نيست. توضيح اينكه اگر كلمه" ارحام" را صله‏اى مستقل براى موصول" الذى" بگيريم تقدير كلام چنين مى‏شود:" و اتقوا اللَّه الذى تسائلون بالارحام- بترسيد از خدايى كه يكديگر را به رحم‏ها سوگند مى‏دهيد" و معلوم است كه اين عبارت ناتمام است، چون صله نامبرده خالى از ضمير است و اين جايز نيست.
(بله اگر از اين صله ضميرى به موصول بر مى‏گشت مثلا مى‏گفتيم:" و اتقوا اللَّه الذى جعل بينكم و بين ارحامكم مودة فتساءلون بهم" «1» آن وقت مى‏توانستيم كلمه" و الارحام" را صله مستقلى بگيريم" مترجم").
و اگر چنانچه مجموع كلمه" و الارحام" و جمله" تسائلون به" را يك صله بگيريم براى موصول (الذى) در اين صورت مفاد آيه با ادب قرآن كريم نسبت به خداى تعالى سازگارى ندارد، چون در مساله عظمت و عزت، خدا و ارحام را مساوى و برابر گرفته‏ايم.
(پس معناى درست همان است كه ما كرديم و گفتيم تقدير كلام" و اتقوا الارحام" است، و معناى آيه اين است كه: پاس حرمت خدايى را كه يكديگر را به او سوگند مى‏دهيد بداريد، و پاس حرمت ارحام را هم نگه داريد" مترجم"). اگر كسى بگويد كه:
نسبت تقوا به ارحام دادن صحيح نيست و نمى‏شود گفت:" از ارحام بترسيد"، در پاسخ مى‏گوئيم هيچ عيبى ندارد، چرا كه ارحام و حرمت آن نيز به صنع و خلقت خداى تعالى منتهى مى‏شود و اين تنها آيه مورد بحث نيست كه در آن تقوا را به غير خداى تعالى نسبت داده بلكه در موارد ديگر نيز اين عمل را انجام داده است مثلا در آيه:
" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ" «2». _______________ (1) بترسيد از خدايى كه بين شما و ارحام مودت قرار داد، و در نتيجه يكديگر را به جان ارحام سوگند مى‏دهيد. (2) بترسيد از روزى كه در آن روز به سوى خدا باز مى‏گرديد." سوره بقره آيه: 281" ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 219 و نيز در آيه:
" وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ" «1». و در آيه:
" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" «2»، تقوا را به" روز قيامت" و به" آتش آن روز" و به" فتنه" نسبت داده است.
و به هر حال اين قسمت از كلام خداى تعالى به منزله تقييد بعد از اطلاق و تضييق بعد از توسعه در قسمت قبلى است، آنجا كه مى‏فرمود:
" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا ... وَ نِساءً" چون حاصل معناى قسمت اول اين بود كه از خدا بترسيد از اين جهت كه رب شما است و از اين جهت كه شما را خلق كرده و همه شما (افراد بشر) را از يك سنخ قرار داده، سنخ و ماده‏اى كه در همه افرادتان محفوظ است و همه شما را از ماده‏اى آفريده كه در تمامى افرادتان محفوظ است، و با تكثر شما متكثر مى‏شود، آن سنخه واحده و آن ماده محفوظه اين است كه همه شما در مساله نوعيت و جوهره ذات انسانيد.
و اما حاصل معناى قسمت دوم كه مورد بحث است اين است كه: از خدا بترسيد از اين جهت كه نزد شما داراى عزت و عظمت است، (عزت و عظمتى كه يكى از" شؤون" ربوبيت است نه" اصل" ربوبيت) و بترسيد از وحدت خويشاوندى و ارتباط رحمى كه خدا آن را در بين شما قرار داده، (و معلوم است كه وحدت خويشاوندى و رحمى، يكى از شؤون و شعبه‏هاى وحدت سنخى و نوعى افراد بشر است). با اين بيان روشن شد كه بدين جهت كلمه" و اتقوا" را در يك آيه دو بار ذكر كرد و امر به تقوا را در جمله دوم تكرار نمود كه هر چند مضمون جمله دوم تكرار مضمون جمله اول بود، ليكن از آنجايى كه معناى زايدى را در برداشت (و آن فهماندن اهميت امر ارحام بود) لذا جمله" و اتقوا" را تكرار نمود.

[وجه اطلاق" رحم" بر خويشاوندان‏] كلمه" ارحام" جمع كلمه" رحم" است، و رحم در اصل به معناى محل نشو و نماى جنين در شكم مادران مى ‏باشد همان عضو داخلى كه خداى عز و جل در باطن زنان قرار داده تا نطفه در آن تربيت شده و فرزندى تمام عيار گردد، اين معناى اصلى كلمه رحم است
ولى بعدها به عنوان استعاره و به علاقه ظرف و مظروف در معناى قرابت و خويشاوندى استعمال شد، چون خويشاوندان همه در اينكه از يك رحم خارج شده‏اند مشتركند پس كلمه" رحم" به معناى نزديك و ارحام به معناى نزديكان انسان است، و قرآن شريف در امر رحم نهايت درجه اهتمام‏ _______________ (1)" سوره آل عمران آيه: 131" (2) و بترسيد از فتنه‏اى كه وقتى بپا مى‏شود تنها گريبان ستمگران را نمى‏گيرد." سوره انفال آيه 25".

______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 220 را بكار برده، همانطور كه امر قوم و امت را مورد اهتمام و عنايت قرار داده، چون رحم عبارت است از مجتمع خانوادگى و كوچك، اما قوم و امت مجتمعى است بزرگ، و لذا قرآن كريم اين توجه و عنايت را به امر مجتمع بزرگ كرده و آن را حقيقتى صاحب اثر و داراى خواص دانسته و فرمود:
" وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً" «1». و نيز فرموده:" وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا" «2».
و نيز فرموده:" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى‏ بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" «3». و فرموده:
" فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ، وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ" «4». و فرموده:
" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ"«5» و آياتى ديگر كه به نحوى براى اجتماع اثرى اثبات مى‏كند. " إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً" كلمه" رقيب"، به معناى" حفيظ" است، و" مراقبت" به معناى" محافظت" است، و گويا اين كلمه از ماده" رقبه" (برده- گردن) گرفته شده، با اين عنايت كه مردم هر يك حافظ رقاب بردگان خود بودند، و يا از اينجا گرفته شده كه رقيب در محافظت آنچه كه مراقبش مى‏كند همواره رقبه (گردن) خود را مى‏كشد، تا وضع آن را زير نظر داشته باشد، به اين مناسبت محافظت را مراقبت خوانده‏اند، البته" رقوب" به معناى مطلق" حفظ" نيست، بلكه تنها آن محافظت از حركات و سكنات شخص محفوظ و مرقوب را مراقبت مى‏گويند كه به منظور اصلاح موارد خلل و فساد آن باشد، و يا به اين منظور باشد كه حركات و سكنات آن را ضبط كنند. پس كانه مراقبت همان حفظ كردن چيزى است به اضافه عنايت علمى و شهودى بر آن، و به همين جهت مراقبت به معناى حراست، و داروغگى، و انتظار، و بر حذر بودن، و _______________ (1) و او خدايى است كه دو دريا را در هم آميخت كه اين آب گوارا و شيرين و آن ديگر شور و تلخ بود و بين اين دو آب حائل و مانعى قرار داد كه پيوسته از هم جدا باشند" سوره فرقان: آيه 54" (2) شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرد تا يكديگر را بشناسيد.
" سوره حجرات آيه:
13" (3) در كتاب خدا ارحام بعضى بر بعضى ديگر مقدم و داراى اولويت مى‏باشند." سوره احزاب آيه:
6". (4) تا بدين جا ايستاده‏ايد كه پشت بدين خدا نموده در زمين فساد كنيد و ارحام خود را قطع نمائيد. " سوره محمد آيه:
22" (5) و بايد از مكافات عمل بترسند كسانى كه بعد از خود خردسالانى ضعيف به جا مى‏گذارند، و مى‏ترسند در حال خردسالى كودكان بميرند، و امروز سخن به حق بگويند." سوره نسا آيه: 9" ______________________________________________________

‌صفحه‌ى 221 در كمين نشستن، استعمال مى‏شود، و در قرآن خداى تعالى نيز رقيب خوانده شده، چون اعمال بندگان را حفظ مى‏كند تا پاداش دهد، همچنين حفيظ و در كمين و وكيل نيز گفته شده است:" وَ رَبُّكَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ حَفِيظٌ" «1»،" اللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ، وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ" «2»،" فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «3». بطورى كه ملاحظه مى‏كنيد امر به تقوا در وحدت انسانى است در بين همه افراد سارى و جارى است، و دستور به اينكه آثار آن تقوا را كه لازمه آن است حفظ كنند را، با اين بيان تعليل كرده كه:
خداى تعالى رقيب است و به اين تعليل سخت‏ترين تخويف و تهديد نسبت به مخالفت اين دستورها را مى‏رساند، و با دقت در اين تعليل روشن مى‏شود:
آياتى كه متعرض مساله" بغى"،" ظلم"،" فساد در زمين"،" طغيان" و امثال اينها شده، و دنبالش تهديد و انذار كرده، چه ارتباطى با اين غرض الهى يعنى" حفظ وحدت انسانيت از فساد و سقوط" دارد.
گفتارى در عمر صنف انسان و انسانهاى اوليه‏ در تاريخ يهود آمده است كه:
عمر نوع بشر از روزى كه در زمين خلق شده تا كنون، بيش از حدود هفت هزار سال نيست كه اعتبار عقلى هم كمك و مساعد اين تاريخ است، براى اينكه اگر ما از نوع بشر يك انسان مرد و يك زن را كه با هم زن و شوهر باشند فرض كنيم كه در مدتى متوسط نه خيلى طولانى و نه خيلى كوتاه با هم زندگى كنند، و هر دو داراى مزاجى معتدل باشند، و در وضع متوسطى از حيث امنيت و فراوانى نعمت و رفاه و مساعدت و ... و همه عوامل و شرايطى كه در زندگى انسان مؤثرند قرار داشته باشند و از سوى ديگر فرض كنيم اين دو فرد در اوضاعى متوسط توالد و تناسل كنند، و باز فرض كنيم كه همه اوضاعى كه در باره آن دو فرض كرديم در باره فرزندان آن دو نيز محقق باشد، و فرزندانشان هم از نظر پسرى و دخترى بطور متوسط به دنيا بيايند، خواهيم ديد كه اين انسان كه در آغاز فقط دو نفر فرض شده بودند، در يك قرن يعنى در رأس صد سال عددشان به هزار نفر مى‏رسد، در نتيجه هر يك نفر از انسان در طول‏ _______________ (1) و پروردگارت بر هر چيزى نگهبان و رقيب است.
" سوره سبأ آيه: 21". (2) اللَّه بر آنان حفيظ است و تو گماشته و وكيل بر آنان نيستى." سوره شورا آيه: 6". (3) پروردگارت شلاق عذاب را بر سرشان فرود آورد، كه پروردگار تو هر آينه در كمين است." سوره فجر آيه: 14". ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 222 صد سال پانصد نفر مى‏شود.
آن گاه اگر عوامل تهديدگر را كه با هستى بشر ضديت دارد (از قبيل بلاهاى عمومى، يعنى سرما، گرما، طوفان، زلزله، قحطى، و با، طاعون، خسف، زير آوار رفتن، جنگهاى خانمان برانداز و ساير مصائب غير عمومى كه احيانا به تك تك افراد مى‏رسد) در نظر بگيريم و از آن آمار كه گرفتيم سهم اين بلاها را كم كنيم، و در اين كم كردن حد اكثر را در نظر بگيريم يعنى فرض كنيم كه بلاهاى نامبرده از هر هزار نفر انسان نهصد و نود و نه نفر را از بين ببرد، و در هر صد سال كه بر حسب فرض اول در هر نفر هزار نفر مى‏شوند، غير از يك نفر زنده نماند. و به عبارت ديگر: عامل تناسل كه بايد در هر صد سال دو نفر را هزار نفر كند تنها آن دو را سه نفر كند، و از هزار نفر تنها يك نفر بماند، آن گاه اين محاسبه را به طور تصاعدى تا مدت هفت هزار سال يعنى هفتاد قرن ادامه دهيم، خواهيم ديد كه عدد بشر به دو بليون و نيم مى‏رسد، و اين عدد همان عدد نفوس بشر امروزى است، كه آمارگران بين المللى آن را ارائه داده‏اند. پس اعتبار عقلى هم همان را مى‏گويد كه تاريخ گفته است، و ليكن دانشمندان طبقات الارض و به اصطلاح" ژئولوژى" معتقدند كه عمر نوع بشرى بيش از مليونها سال است، و بر اين گفتار خود ادله‏اى از فسيل‏هايى كه آثارى از انسانها در آنها هست، و نيز ادله‏اى از اسكلت سنگ شده خود انسانهاى قديمى آورده‏اند، كه عمر هر يك از آنها به طورى كه روى معيارهاى علمى خود تخمين زده‏اند بيش از پانصد هزار سال است. اين اعتقاد ايشان است ليكن ادله‏اى كه آورده‏اند قانع كننده نيست، دليلى نيست كه بتواند اثبات كند كه اين فسيل‏ها، بدن سنگ شده اجداد همين انسانهاى امروز است، و دليلى نيست كه بتواند اين احتمال را رد كند كه اين اسكلت‏هاى سنگ شده مربوط است به يكى از ادوارى كه انسانهايى در زمين زندگى مى‏كرده‏اند، چون ممكن است چنين بوده باشد، و دوره ما انسانها متصل به دوره فسيل‏هاى نامبرده نباشد، بلكه انسانهايى قبل از خلقت آدم ابو البشر در زمين زندگى كرده و سپس منقرض شده باشند، و همچنين اين پيدايش انسانها و انقراضشان تكرار شده باشد، تا پس از چند دوره نوبت به نسل حاضر رسيده باشد.
و اما قرآن كريم بطور صريح متعرض كيفيت پيدايش انسان در زمين نشده، كه آيا ظهور اين نوع موجود (انسان) در زمين منحصر در همين دوره فعلى است كه ما در آن قرار داريم، و يا دوره‏هاى متعددى داشته، و دوره ما انسانهاى فعلى آخرين ادوار آن است؟.
هر چند كه ممكن است از بعضى آيات كريمه قرآن استشمام كرد كه قبل از خلقت آدم ابو البشر (ع) و نسل او انسانهايى ديگر در زمين زندگى مى‏كرده‏اند، مانند آيه شريفه:" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ‏ ______________________________________________________

‌صفحه‌ى 223 لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ" «1» كه از آن بر مى‏ آيد قبل از خلقت بنى نوع آدم دوره ديگرى بر انسانيت گذشته، كه ما در تفسير همين آيه به اين معنا اشاره كرديم.
بله در بعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام مطالبى آمده كه سابقه ادوار بسيارى از بشريت را قبل از دوره حاضر اثبات مى‏كند، و ان شاء اللَّه بزودى در بحث روايى، روايات نامبرده از نظر خوانندگان خواهد گذشت. گفتارى پيرامون منتهى شدن نسل حاضر به آدم (ع) و همسرش‏ چه بسا گفته باشند كه اختلاف رنگ پوست بدن انسانها كه عمده آن سفيدى در نقاط معتدله از آسيا و اروپا و سياهى در ساكنان آفريقاى جنوبى، و زردى در ساكنان چين و ژاپن، و سرخى در هنود آمريكائيان مى‏باشد حكم مى‏كند به اينكه هر يك از اين نسل‏ها به مبدئى منتهى شود كه غير از مبدأ آن ديگرى است، چون اختلاف رنگها از اختلاف طبيعت خونها ناشى مى‏شود، و بنا بر اين مبدأ مجموع افراد بشر نمى‏تواند كمتر از چهار نوع زن و شوهر باشد چرا كه چهار نوع رنگ بيشتر وجود ندارد (و از يك نوع زن و شوهر چهار نوع انسان منشعب نمى‏شود، پس فرضيه آدم و حوا قابل قبول نيست). و چه بسا بر نظريه خود استدلال نيز كرده باشند به اينكه: همه مى‏دانيم قاره آمريكا در قرون اخير كشف شد، (كه كريستف‏كلمب فرانسوى آن را كشف كرد)، و وقتى كشف كرد سرخ پوستان را در آنجا ديد، با اينكه همه مى‏دانيم سرخ‏پوستان هيچ ارتباط و اتصالى با ساير سكنه دنيا نداشتند و نمى‏شود احتمال داد كه ساكنان نيم كره شرقى دنيا با فاصله بسيار زيادى كه با آنان داشتند ريشه و منشا واحدى داشته باشند و همه به يك پدر و يك مادر منتهى شوند، و ليكن هر دو دليل عليل و محل خدشه است.
اما مساله اختلاف خونها و به دنبالش اختلاف رنگها هيچ دلالتى بر نظريه آنان ندارد، براى اينكه بحث‏هاى طبيعى امروز اساس خود را بر اين پايه نهاده كه انواع كائنات در حال تطور و تحولند و با چنين مبنايى چگونه اطمينان پيدا مى‏شود به اينكه اختلاف خونها و به‏ _______________ (1) و زمانى كه پروردگارت به فرشتگان فرمود:
مى‏خواهم در زمين جانشينى بگذارم، گفتند باز در زمين كسانى مى‏گذارى كه در آن فساد كنند و خونها بريزند؟." سوره بقره آيه: 30". ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 224 دنبالش اختلاف رنگها مستند به تطور در اين نوع نباشد؟
با اينكه اين دانشمندان جزم و قطع دارند بر اينكه تطور و تحول در بسيارى از انواع جانداران از قبيل اسب و گوسفند و فيل و غير آن واقع شده و اين بحث و فحص سرانجام به آثارى باستانى و تحت الارض بسيارى برخورده كه كشف مى‏كند چنين تطورى واقع شده علاوه بر اينكه علماى امروز هيچ اعتنايى به اختلاف رنگها نداشته، در جرائد مى‏خوانيم كه در اين ايام در انگلستان جمعى از دكترهايى كه خود را طبيب مى‏دانند در اين صدد بر آمده‏اند كه فرمولى تهيه كنند كه رنگ پوست بدن انسان را تغيير دهند، مثلا سياه آن را به سفيد مبدل سازند.
و اما مساله وجود انسانهاى سرخ‏پوست در ما وراى بحار با اينكه همين طبيعى دانان مى‏گويند كه تاريخ بشريت از ميليونها سال تجاوز مى‏كند هيچ چيزى را اثبات نمى‏كند، اين تاريخ نقلى است كه عمر بشر را، شش هزار سال و اندى مى‏داند، و وقتى مطلب از اين قرار باشد چه مانعى دارد كه در قرون قبل از تاريخ حوادثى رخ داده باشد و قاره آمريكا را از ساير قاره‏ها جدا كرده باشد، هم چنان كه آثار باستانى ارضى بسيارى دلالت دارد بر اينكه دگرگونگيهاى بسيارى در اثر مرور زمان در سطح كره زمين رخ داده، درياها خشكى و خشكى‏ها دريا شده، و بيابانها كوه و كوه‏ها مسطح و از همه اينها مهم‏تر اينكه دو قطب شمال و جنوب و منطقه‏هاى زمين دگرگون گشته، دگرگونى‏هايى كه علوم طبقات الارض و هيات و جغرافيا آن را شرح داده است، و با اين حرفها و نظريه‏ها ديگر دليلى براى آقايان باقى نمى‏ماند مگر صرف استبعاد اينكه آمريكايى سرخ پوست، با چينى زردپوست در يك پدر و يك مادر مشترك باشند.
و اما قرآن كريم ظاهر قريب به صريحش اين است كه نسل حاضر از انسان از طرف پدر و مادر منتهى مى‏شود به يك پدر (بنام آدم) و يك مادر (كه در روايات و در تورات به نام حوا آمده) و اين دو تن، پدر و مادر تمامى افراد انسان است، هم چنان كه آيات زير بر اين معنا دلالت مى‏كند:
" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" «1». " إِنَّ مَثَلَ عِيسى‏ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2». _______________ (1) و خلقت انسان را از گل آغاز كرد، سپس نسل او را از

چكيده آبى بى مقدار بيافريد." سوره سجده: 8". (2) محققا وضع عيسى نزد خدا نظير وضعى است كه آدم داشت و خدا او را از خاك خلق نموده سپس خطاب به خاك فرمود باش و خاك آدم شد." سوره آل عمران آيه: 59". ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 225 " وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ، قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ، وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها" «1»" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ" «2».
بطورى كه ملاحظه مى‏كنيد آياتى كه نقل شد شهادت مى‏دهند بر اينكه سنت الهى در بقاى نسل بشر اين بوده كه از راه ساختن نطفه اين بقا را تضمين كند، و ليكن اين خلقت با نطفه بعد از آن بود كه دو نفر از اين نوع را از گل بيافريد، و او آدم و پس از او همسرش بود كه از خاك خلق شدند (و پس از آنكه داراى بدنى و جهازى تناسلى شدند فرزندان او از راه پديد آمدن نطفه در بدن آدم و همسرش خلق شدند) پس در ظهور آيات نامبرده بر اينكه نسل بشر به آدم و همسرش منتهى مى‏شوند جاى هيچ شك و ترديدى نيست، هر چند كه مى‏توان (در صورت اضطرار) اين ظهور را تاويل كرد.
و چه بسا گفته باشند كه:
مراد از آدم كه در آيات مربوط به خلقت بشر، نامش ذكر شده، آدم نوعى است، نه يك فرد معينى از بشر، گويى كه مطلق انسان از اين جهت كه خلقتش منتهى به مواد زمين است، و از اين جهت كه به امر توليد مثل پرداخته، آدم ناميده شده، و چه بسا كه اين احتمال خود را به ظاهر آيه زير مستند كرده باشند، كه مى‏فرمايد:
" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ" «3» چون اين آيه از اين اشاره خالى نيست كه فرشتگان مامور شده‏اند براى كسى سجده كنند كه خداى تعالى با خلقت او و تصويرش آماده سجده‏اش كرده است و آيه شريفه فرموده او شخص معين نبوده، بلكه جميع افراد بشر بوده است، چون فرموده:
" شما را خلق كرديم و سپس صورتگرى نموديم ..." و همچنين در آيه ديگر فرموده:" قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ ... قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ، ... قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «4» نخست سخن از خلقت يك‏ _______________ (1)" سوره بقره آيه:
30- 31" ترجمه در دو صفحه قبل گذشت‏ (2) آن زمان كه پروردگارت به ملائكه گفت: بشرى از گل خواهم آفريد: چون از خلقتش به پرداختم، و از روح خود در او دميدم همه برايش به سجده بيفتيد." سوره ص آيه:
71" (3) با اينكه ما شما را نخست خلق كرديم. و سپس صورتگرى نموديم، آن گاه به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد." سوره اعراف آيه: 11" (4) سوره ص آيه: 83 ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 226 فرد دارد، مى‏فرمايد:" اى ابليس چه چيز تو را باز داشت از اينكه سجده كنى براى كسى كه من او را به دست خود خلق كردم؟ ... ابليس گفت:" من از او شريف‏ترم، چرا كه مرا از آتش و او را از گل آفريدى" و در آخر از همان يك فرد تعبير به جمع كرده مى‏فرمايد: ابليس گفت:
" به عزتت سوگند كه همه آنان را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان مخلصت را". ليكن اين احتمال قابل قبول نيست، و اشكالهاى زير آن را رد مى‏كند، نخست اينكه مخالف ظاهر آياتى است كه نقل كرديم، و دوم اينكه مخالف صريح آيه‏اى است كه در دنبال نقل داستان خلقت آدم و سجده ملائكه و خوددارى ابليس از آن- در سوره اعراف- آمده و فرموده:
يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما" «1».
چون ظهور اين آيه در اينكه آدم شخصى معين بوده و در بهشت بسر مى‏برده و شيطان، او و همسرش را فريب داده، جاى ترديد نيست. سوم مخالفتش با ظاهر آيه زير است كه مى‏فرمايد:" وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ قالَ أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى‏ يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا" «2».
و چهارم مخالفتش با ظاهر آيه مورد بحث است كه مى‏فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً ..."، به همان بيانى كه در تفسيرش گذشت.
پس همه اين آيات- بطورى كه ملاحظه مى‏فرمائيد- با اين معنا كه جنس بشر به اعتبارى آدم ناميده شود و يك فرد از اين جنس هم به اعتبارى ديگر آدم خوانده شود نمى‏سازد و نيز با اين معنا كه خلقت بشر به اعتبارى به تراب نسبت داده شود و به اعتبارى ديگر به نطفه، هيچ سازگارى ندارد، مخصوصا آيه شريفه:
" إِنَّ مَثَلَ عِيسى‏ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ..." «3» كه صريح در اين است كه خلقت آدم مانند خلقت عيسى و _______________ (1) اى بنى آدم زنهار كه شيطان شما را دچار فتنه نسازد، هم چنان كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون كرد و لباسشان را از تنشان كند، تا عورتشان نمودار شود.
" سوره اعراف آيه: 27" (2) و آن زمان كه به ملائكه گفتيم بر آدم سجده كنيد، پس همگى سجده كردند مگر ابليس، كه گفت: آيا بر كسى سجده كنم كه تو او را از گل آفريدى؟
و اضافه كرد: به من بگو آيا اين موجود خاكى را بر من برترى داده‏اى؟
اى خدا اگر تا قيامت عمرم دهى ذريه و نسل او را از راه بدر خواهم كرد، مگر اندكى از آنان را.
" سوره اسرا آيه 62". (3)" سوره آل عمران آيه 59". ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 227 خلقت عيسى مانند خلقت آدم خلقتى استثنايى است و اگر منظور از كلمه" آدم" آدم نوعى بود، ديگر تشبيه خلقت عيسى به آن معنا نداشت، چون خلقت عيسى" خارق العاده" بود و خلقت نوع بشر بطور" عادى" است و صاحبان اين احتمال از نظريه از حد اعتدال و ميانه روى به حد تفريط گرائيده‏اند، هم چنان كه زين العرب يكى از علماى اهل سنت به سوى افراط گرائيده و گفته است

اعتقاد به خلقت بيش از يك آدم، كفر است
(يعنى آن قدر پاى بند به فرديت شخص آدم شده كه حاضر نيست آدم‏هاى متعدد در نسل‏هاى متعدد را بپذيرد، با اينكه طبق روايات و نيز كشفيات اخير آدم‏هاى بسيارى بوده‏اند كه هر يك سر سلسله نسل خود به شمار مى‏آيند).
انسان نوعى است مستقل (نه تحول يافته از نوعى ديگر نظير ميمون) آياتى كه گذشت براى اثبات اين مطلب كافى است و نيازى به دليل ديگر نيست، براى اينكه همه آنها،" نسل بشر متولد شده از نطفه را" منتهى به دو فرد از انسان به نام" آدم" و" همسر او" (حوا) مى‏دانند و در باره خلقت آن دو صراحت دارند به اينكه:
از تراب بوده (در نتيجه جز اين را نمى‏توان به قرآن كريم نسبت داد كه) پس انسانيت منتهى به اين دو تن است و اين دو تن هيچ اتصالى به مخلوقات قبل از خود و هم جنس و مثل خود نداشتند، بلكه بدون سابقه حادث شده‏ اند. و آنچه امروز نزد دانشمندان زيست‏شناس در باره طبيعت انسان شايع است اين است كه اولين فرد انسان فردى تكامل يافته بوده، يعنى در آغاز انسان نبوده بعد در اثر تكامل انسان شده است، و مخصوصا اين فرضيه:
يعنى اينكه:
" انسان قبلا يك فرد حيوان بود و با تكامل انسان شد" هر چند بطور قطع مورد قبول و اتفاق همه دانشمندان نيست و به اشكالهاى بسيارى برخورده و بصورتهاى مختلف بر آن اعتراض كرده‏اند، و ليكن اصل فرضيه، يعنى اينكه انسان حيوانى بوده، و در اثر تكامل انسان شده، مطلبى است مورد تسليم و قبول همه و تمام مسائل و بحثهايى را كه در باره طبيعت انسان كرده‏اند بر اساس اين فرضيه بنا نهاده‏اند چون تفصيل فرضيه آنان بدين قرار است كه: زمين (كه يكى از ستارگان سيار است) در آغاز قطعه‏اى جدا شده از خورشيد بوده، و از آن منشعب شده، و در آن ايام در حال اشتعال و چون فلزات ذوب شده مايع بوده، و به تدريج و در تحت عواملى شروع به سرد شدن كرده، و پس از سرد شدن باران‏هاى سهمگينى بر آن باريده و سيل‏هاى مهيبى بر روى آن جريان يافته، و از تجمع آن سيل‏ها در ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 228 نقاط گود زمين درياها پديد آمده، و سپس تركيبات آبى و زمينى پديدار گشته، و پس از آن گياهان آبى و بعد از تكامل يافتن گياهان و مشتمل شدنش بر جرثومه‏هاى حيات، ماهى و ساير حيوانات آبى پديد آمده، و آن گاه ماهى بال دار پيدا شده كه هم در آب زندگى مى‏كرده و هم در خشكى، و آن گاه حيوانات صحرايى و در آخر انسان موجود گشته، و همه اين تحولات از راه تكامل صورت گرفته، تكاملى كه بر تركيبات موجود زمين در مرتبه سابق عارض، گشته، به اين معنا كه تركيب موجود در زمين، با تكامل از صورتى به صورت ديگر در آمده، نخست گياه پيدا شده، و بعد حيوان آبى و آن گاه حيوان ذو حياتين، و سپس حيوان صحرايى و در آخر انسان. دليل همه اينها كمال منظمى است كه در نهاد و ساختمان موجودات مشاهده مى‏شود، و پيداست كه موجودات طورى منظم شده‏اند كه از نقص رو به كمال بروند، تجربه‏هاى پى در پى در موارد جزئى از تطور و تحول نيز دليل ديگر بر اين معنا است. در اينجا ممكن است سؤال شود كه منظور از اين فرضيه (فرضيه تطور) چه بوده؟ و با آن، چه چيز را خواسته‏اند اثبات كنند؟ جواب اين است كه مى‏خواسته‏اند خواص و آثارى را كه قبلا در نوع انسانى نبوده و بعدا پيدا شده توجيه كنند، اما دليل بخصوصى كه فقط اين فرضيه را اثبات كند و ساير فرضيه‏ها و محتملات مساله را نفى نمايد نياورده‏اند، با اينكه فرض تباين اين نوع با ساير انواع فرضى است ممكن، و هيچ اشكالى متوجه آن نيست، آرى ما مى‏توانيم نوع بشرى را پديده‏اى مستقل و غير مربوط به ساير انواع موجودات فرض كنيم، و تحول و تطور را در" حالات" او بدانيم نه در" ذات" او، و اين فرضيه علاوه بر اينكه ممكن است مطابق تجربيات نيز باشد، چون ما تجربه كرده‏ايم كه تا كنون هيچ فردى از افراد اين انواع به فردى از افراد نوع ديگر متحول نشده، مثلا هيچ ميمون نديده‏ايم كه انسان شده باشد، بلكه تنها تحولى كه مشاهده شده در خواص و لوازم و عوارض آنها است.
و بحث مفصل اين مساله جاى ديگرى لازم دارد و منظور ما از اين مقدار كه گفتيم اين بود كه اشاره كنيم به اينكه فرضيه تحول انواع تنها و تنها فرضيه‏اى است كه مسائل گوناگونى را با آن توجيه كنند و هيچ دليل قاطع بر آن ندارند، پس حقيقتى كه قرآن كريم بدان اشاره مى‏كند كه انسان نوعى جداى از ساير انواع است، هيچ معارضى ندارد و هيچ دليل علمى بر خلاف آن نيست.
گفتارى در كيفيت تناسل طبقه دوم از انسان [(فرزندان بلا فصل آدم- (ع)-)] تناسل طبقه اول انسان، يعنى آدم و همسرش از راه ازدواج بوده است كه نتيجه‏اش متولد ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 229 شدن پسران و دخترانى و به عبارت ديگر خواهران و برادرانى گرديده است و در اين باره بحثى نيست، بحث در اين است كه طبقه دوم بشر يعنى همين خواهران و برادران چگونه و با چه كسى ازدواج كرده‏اند؟ آيا ازدواج در بين خود آنان بوده و يا به طريقى ديگر صورت گرفته است؟
از ظاهر اطلاق آيه شريفه زير كه مى‏فرمايد:" وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً ..." به بيانى كه گذشت بر مى‏آيد كه در انتشار نسل بشر غير از آدم و همسرش هيچ كس ديگرى دخالت نداشته، و نسل موجود بشر منتهى به اين دو تن بوده و بس، نه هيچ زنى از غير بشر دخالت داشته، و نه هيچ مردى، چون قرآن كريم در انتشار اين نسل تنها آدم و حوا را مبدأ دانسته، و اگر غير از آدم و حوا مردى يا زنى از غير بشر نيز دخالت مى‏داشت، مى‏فرمود:
" و بث منهما و من غيرهما"، و يا عبارتى ديگر نظير اين را مى‏آورد تا بفهماند كه غير از آدم و حوا موجودى ديگر نيز دخالت داشته و معلوم است كه منحصر بودن آدم و حوا در مبدئيت انتشار نسل، اقتضا مى‏كند كه در طبقه دوم ازدواج بين خواهر و برادر صورت گرفته باشد.
و اما اينكه چنين ازدواجى در اسلام حرام است و بطورى كه حكايت شده در ساير شرايع نيز حرام و ممنوع بوده ضررى به اين نظريه نمى‏زند، براى اينكه تحريم حكمى است تشريعى، كه تابع مصالح و مفاسد است، نه حكمى تكوينى (نظير مستى آوردن شراب) و غير قابل تغيير، و زمام تشريع هم به دست خداى سبحان است، او هر چه بخواهد مى‏كند و هر حكمى بخواهد مى‏راند، چه مانعى دارد كه يك عمل را در روزى و روزگارى جايز و مباح كند، و در روزگارى ديگر حرام نمايد، در روزى كه جز تجويزش چاره‏اى نيست تجويز كند و در روزگارى ديگر كه اين ضرورت در كار نيست تحريم كند، ازدواج خواهر و برادر را در روزگارى كه تجويزش باعث شيوع فحشا و جريحه‏دار شدن عفت عمومى نمى‏شود تجويز كند و در روزگارى ديگر كه باعث اين محذور مى‏شود تحريم كند.
خواهى گفت كه تجويز چنين ازدواجى هم مخالف با فطرت بشر و همچنين، مخالف با شرايع انبيا است كه آن نيز طبق فطرت است، هم چنان كه خداى عز و جل فرموده:
" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1»، و حاصل مفاد آيه اين است كه شرايع الهى همه مطابق با فطرت است و دين پايدار هم دينى است كه چنين باشد. در پاسخ مى‏گوئيم: اين سخن كه ازدواج خواهر و برادر منافى با فطرت باشد درست‏ _______________ (1)" سوره روم آيه 30"

______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 230 نيست و فطرت چنين ازدواجى را صرفا به خاطر اينكه ازدواج خواهر و برادر است نفى نمى‏كند و از آن تنفر ندارد، بلكه اگر نفى مى ‏كند و اگر از آن تنفر دارد براى اين است كه باعث شيوع فحشا و منكرات مى‏شود و باعث مى‏گردد غريزه عفت باطل گردد و عفت عمومى لكه‏دار شود.
و پر واضح است كه شيوع فحشا بوسيله ازدواج خواهر و برادر در زمانى است كه جامعه گسترده‏اى از بشر وجود داشته باشد و اما در روزگارى كه در تمامى روى زمين غير از چند پسر و چند دختر از يك پدر و مادر وجود ندارند و از سوى ديگر مشيت خداى تعالى تعلق گرفته كه همين چند تن را زياد كند، و افرادى بسيار از آنان منشعب سازد، ديگر عنوان فحشا بر چنين ازدواجى منطبق و صادق نيست.
پس اگر انسان امروز از چنين تماس و چنين جماعى نفرت دارد به خاطر علتى است كه گفتيم، نه اينكه به حسب فطرت از آن متنفر باشد، به شهادت اينكه مى‏بينيم مجوسيان در قرنهايى طولانى (بطورى كه تاريخ ذكر مى‏كند) ازدواج بين خواهر و برادر را مشروع مى‏دانستند و از آن متنفر نبودند و هم اكنون بطور قانونى در روسيه (بطورى كه نقل شده) و نيز بطور غير قانونى يعنى به عنوان زنا در اروپا انجام مى‏شود.
يكى از عادات كه در اين ايام در ملل متمدن اروپا و آمريكا معمول است اين است كه دوشيزگان قبل از ازدواج قانونى و قبل از رسيدن به حد بلوغ سنى ازدواج، بكارت خود را زايل مى‏سازند و آمارى كه در اين باره گرفته شده به اين نتيجه رسيده كه بعضى از اين افضاها از ناحيه پدران و برادران دوشيزگان صورت مى‏گيرد. بعضى‏ها گفته‏اند:
اينگونه ازدواج با قوانين طبيعى يعنى قوانينى كه قبل از پيدايش مجتمع صالح در بشر به منظور سعادتش، در انسان‏ها جارى بوده نمى‏سازد، زيرا اختلاط و انسى كه در بين افراد يك خانواده برقرار است غريزه شهوت و عشق ورزى و ميل غريزى را در بين خواهران و برادران باطل مى‏كند، و به قول مونتسكيو حقوقدان معروف در كتابش روح القوانين: " علاقه خواهر برادرى غير از علاقه شهوانى بين زن و مرد است" ليكن اين سخن درست نيست.
اولا:
به همان دليلى كه خاطرنشان كرديم و
ثانيا:
به فرض هم كه قبول كنيم منحصر در موارد معمولى است، نه در جايى كه ضرورت آن را ايجاب كند، يعنى قوانين وضعى طبيعى نتواند صلاح مجتمع را تامين كند كه در چنين صورتى چاره‏اى جز اين نيست كه قوانين غير طبيعى مورد عمل قرار گيرد و اگر قرار باشد بطور كلى جز قوانين طبيعى پذيرفته نشود، بايد بيشتر قوانين معمول و اصول داير در زندگى امروز هم دور ريخته شود، (در متن عربى كلمه" لا" در جمله‏ ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 231 " بما لا تكون" غلط است). بحث روايتى [(در باره خلقت آدم، صله رحم و ...)] در كتاب توحيد از امام صادق (ع) روايتى آورده كه در ضمن آن به راوى فرموده:
شايد شما گمان كنيد كه خداى عز و جل غير از شما هيچ بشر ديگرى نيافريده، نه، چنين نيست، بلكه هزار هزار آدم آفريده كه شما از نسل آخرين آدم از آن آدم‏ها هستيد «1». مؤلف قدس سره:
ابن ميثم نيز در شرح نهج البلاغه خود حديثى به اين معنا از امام باقر (ع) نقل كرده «2» و صدوق نيز همان را در كتاب خصال خود آورده «3». و در خصال از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود:
خداى عز و جل دوازده هزار عالم آفريده كه هر يك از آن عوالم از هفت آسمان و هفت زمين بزرگتر است و هيچيك از اهالى يك عالم به ذهنش نمى‏رسد كه خداى تعالى غير عالم او عالمى ديگر نيز آفريده باشد «4».
و در همان كتاب از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:
خداى عز و جل در همين زمين از روزى كه آن را آفريده، هفت عالم خلق كرده (و سپس بر چيده) و هيچيك از آن عوالم از نسل آدم ابو البشر نبودند و خداى تعالى همه آنها را از پوسته روى زمين آفريد و نسلى را بعد از نسل ديگر ايجاد كرد و براى هر يك عالمى بعد از عالم ديگر پديد آورد تا در آخر آدم ابو البشر را بيافريد و ذريه‏اش را از او منشعب ساخت ... «5». و در نهج البيان شيبانى از عمرو بن ابى المقدام از پدرش ابى المقدام روايت آورده كه گفت:
من از امام ابى جعفر (ع) پرسيدم: خداى عز و جل حوا را از چه آفريد؟ فرمود: اين مردم در اين باره چه مى‏گويند؟ عرضه داشتم:
مى‏گويند او را از دنده‏اى از دنده‏هاى آدم آفريد، فرمود:
دروغ مى‏گويند، مگر خدا عاجز بود كه او را از غير دنده آدم خلق كند؟ عرضه داشتم: فدايت شوم پس او را از چه آفريد؟ فرمود:
پدرم از پدران بزرگوارش نقل كرده كه گفتند: _______________ (1) توحيد ص 277 ح 2 طبع طهران. (2) شرح نهج البلاغة ابن ميثم ج 1 ص 173. (3) خصال ج 2 ص 652 ح 54. (4) خصال ج 2 ص 639 ح 14. (5) خصال ج 2 ص 358 ح 45. ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 232 رسول خدا (ص) فرمود: خداى تبارك و تعالى قبضه‏اى (مشتى) از گل را قبضه كرد و آن را با دست راست خود مخلوط نمود (كه البته هر دو دست او راست است) و آن گاه آدم را از آن گل آفريد و مقدارى زياد آمد حوا را از آن زيادى خلق كرد «1».
مؤلف قدس سره: نظير اين روايت را مرحوم صدوق از عمر و نامبرده نقل كرده و در اين ميان رواياتى ديگر نيز هست كه دلالت دارد بر اينكه حوا را از پشت آدم يعنى از كوتاهترين ضلع او (كه سمت چپ او است) خلق كرده و همچنين در تورات در فصل دوم از سفر تكوين چنين آمده، ليكن هر چند چنين چيزى فى نفسه مستلزم محال عقلى نيست، اما آيات كريمه قرآن از چيزى كه بر آن دلالت كند خالى است «2». و در احتجاج از امام سجاد (ع) آمده كه در حديثى و گفتگويى كه با مردى قرشى داشته سخن بدينجا رسانده كه:
" هابيل"، با" لوزا" خواهر همزاى" قابيل" ازدواج كرد و" قابيل" با" اقليما"، همزاى هابيل، راوى مى‏گويد: مرد قرشى پرسيد: آيا هابيل و قابيل خواهران خود را حامله كردند؟ فرمود:
آرى، مرد عرضه داشت: اينكه عمل مجوسيان امروز است، راوى مى‏گويد: حضرت فرمود: مجوسيان اگر اين كار را مى‏كنند و ما آن را باطل مى‏دانيم براى اين است كه بعد از تحريم خدا آن را انجام مى‏دهند، آن گاه اضافه نمود:
منكر اين مطلب نباش براى اينكه درستى اين عمل در آن روز و نادرستيش در امروز حكم خدا است كه چنين جارى شده، مگر خداى تعالى همسر آدم را از خود او خلق نكرد؟ در عين حال مى‏بينيم كه او را بر وى حلال نمود، پس اين حكم شريعت آن روز فرزندان آدم و خاص آنان بوده و بعدها خداى تعالى حكم حرمتش را نازل فرمود ... «3».
مؤلف قدس سره: مطلبى كه در اين حديث آمده موافق با ظاهر قرآن كريم و هم موافق با اعتبار عقلى است، ولى در اين ميان روايات ديگرى است كه معارض با آن است و دلالت دارد بر اينكه اولاد آدم با افرادى از جن و حور كه برايشان نازل شدند ازدواج كردند، (و اين روايات با اعتبار عقلى درست در نمى‏آيد، زيرا خلقت جن و حوريان بهشتى مادى نيست و غير مادى نمى‏تواند فرزند مادى بزايد) و خواننده محترم از آنچه گذشت حق مطلب را دريافت نمود.
و در مجمع البيان در ذيل آيه:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ"، از امام باقر _______________ (1) تفسير برهان ج 1 ص 336 ح 10. (2) علل الشرائع ج 1 ص 17 ب 17 ح 1. (3) احتجاج طبرسى ج 2 ص 44 طبع نجف. ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 233 (ع) روايت آورده كه فرمود: معناى تقواى از ارحام اين است كه از قطع رحم بپرهيزيد «1». مؤلف قدس سره:
بناى اين تفسير بر قرائت ارحام به فتحه ميم است تا مفعول" اتقوا" در تقدير باشد. و در كافى «2» و نيز در تفسير عياشى آمده: كه منظور از ارحام، ارحام مردم است كه خداى عز و جل امر به صله آن فرموده و آن قدر مورد اهميت و اهتمامش قرار داده كه در رديف خودش آورده است كه فرموده:
" از خدا بترسيد و از ارحام ...". مؤلف قدس سره: اينكه امام (ع) فرمود:" مگر نمى‏بينى ..." بيان وجه تعظيم ارحام است و منظور از اينكه فرمود:
در رديف خود قرارش داده، اين است كه همانطور كه گفتيم فرموده:
" از خدا بترسيد و از ارحام" «3».
و در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد از عكرمة روايت كرده كه ذيل جمله: " الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ" گفته است: ابن عباس گفت: رسول خدا (ص) در معناى اين جمله فرمود:
خداى تعالى امر مى‏كند به اينكه: صله رحم كنيد و صله رحم، هم زندگى دنياى شما را طولانى‏تر مى‏كند، هم در آخرت برايتان بهتر است «4». مؤلف قدس سره:
اينكه فرمود:
طولانى‏تر مى‏كند، اشاره است به روايات بسيار زيادى كه وارد شده كه صله رحم عمر را زياد مى‏كند و بر عكس قطع رحم عمر را كوتاه مى‏سازد و ممكن است وجه آن را با بيانى كه به زودى در تفسير آيه:
" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ ..." «5» مى‏آيد، به ذهن نزديك ساخت. و ممكن است مراد از جمله:
" فانه ابقى لكم" اين باشد كه صله رحم زندگى را از حيث آثارش طولانى مى‏كند، چون باعث وحدت جارى بين اقارب مى‏شود و وقتى وحدت خويشاوندى محكم‏تر شد، انسان در از بين بردن عوامل ناسازگار زندگى بهتر مقاومت مى‏كند و بهتر از بلاها و مصائب و دشمنان جلوگيرى به عمل مى‏آورد.
و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته روايت شده كه گفت: من از امير المؤمنين (ع) شنيدم كه مى‏فرمود: بسيار مى‏شود كه بعضى از شما در باره كسى و يا چيزى بايد _______________ (1) مجمع البيان ج 3 ص 3. (2) اصول كافى ج 2 ص 150 ح 1. (3) تفسير عياشى ج 1 ص 217 ح 10. (4) الدر المنثور ج 2 ص 117. (5)" سوره نسا، آيه 9". ______________________________________________________ ‌صفحه‌ى 234 خرسندى و رضايت به خرج دهد ليكن خشمگين مى‏شود تا جايى كه مستوجب آتش دوزخ مى‏گردد، (اين در صورتى است كه روايت" فيما يرضى" باشد و اگر" فيما يرضى" باشد معنايش اين مى‏شود كه شما گاهى دچار خشمى مى‏شويد كه بعد از آن روى خشنودى را نمى‏بينيد تا داخل آتش گرديد، پس بنا بر اين هر گاه يكى از شما نسبت به فردى از ارحام خود خشمگين شد به او نزديك شود و با او تماس پيدا كند)، كه (اين خاصيت در ميان ارحام هست كه) هر گاه بدن اين با آن تماس پيدا كند آرامش و ثبات مى‏يابد، آرى رحم به عرش خدا آويزان است، صدايى در آن پيدا مى‏شود نظير صدايى كه از آهن در هنگام كوبيدن بر مى‏آيد، پس ندا مى‏دهد:
" بار الها وصل كن با كسى كه مرا وصل كرد و قطع كن با كسى كه مرا قطع كرده" و اين سخن خداوند سبحان است كه:
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً" و هر شخصى آن گاه كه دچار خشم شد اگر ايستاده است فورا بنشيند و در روى زمين و لو شود كه همين نشستن روى زمين پليدى شيطان را از بين مى‏برد «1».
مؤلف قدس سره: معناى كلمه" رحم" همانطور كه توجه فرموديد عبارت از آن جهت وحدتى است كه به خاطر تولد از يك پدر و مادر و يا يكى از آن دو در بين اشخاص بر قرار مى‏شود، و (در حقيقت) باعث اتصال و وحدتى مى‏شود كه در ماده وجودشان نهفته است، اين يك امر اعتبارى و خيالى نيست، بلكه حقيقتى است جارى در بين ارحام، و آثار حقيقى در خلقت و در خوى آنان دارد، و نيز در جسم و در روحشان موجود است كه به هيچ وجه نمى‏شود آن را منكر شد، هر چند كه احيانا عواملى ديگر با آن يافت مى‏شود كه اثرى مخالف آن را دارد و اثر آن را ضعيف و يا خنثى مى‏كند تا جايى كه ملحق به عدم شود ولى با آن عوامل نيز به كلى از بين نمى‏رود.
و به هر حال رحم يكى از قوى‏ترين عوامل براى التيام و آشتى و دوستى بين افراد يك عشيره است و استعداد قوى‏ترين اثر را دارد و به همين جهت است كه مى‏بينيم نتايجى كه عمل خير در بين ارحام مى‏بخشد، شديدتر است از نتايجى كه همين خير و احسان در اجانب دارد و همچنين اثر سويى كه بدرفتارى در ميان ارحام مى‏بخشد بسيار قوى‏تر است از آثار سويى كه اينگونه رفتارها در بين بيگانگان دارد.
اينجا است كه معناى كلام امير المؤمنين (ع) روشن‏تر فهميده مى‏شود كه فرمود: " هر گاه يكى از شما نسبت به فردى از ارحام خويش خشمگين شد به او نزديك شود ..." _______________ (1) تفسير عياشى ج 1 ص 217 ح 8.

______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 235 چرا كه نزديك شدن به رحم، هم رعايت كردن حكم رحم است و هم تقويت و پشتيبانى از او است كه همين دو جهت او را به ياد مى‏آورد كه طرف مقابل رحم او است و تحريك مى‏كند به اينكه بيشتر حكم رحم را رعايت كند و در نتيجه بار ديگر اثرش ظاهر گشته و در طرفين رأفت و رحمت پديد آورد.
و همچنين معناى جمله ديگر كه در آخر حديث آمده فرموده بود:
" و هر شخصى در حال ايستاده دچار خشم گرديد فورا به زمين بچسبد (بنشيند) ..." چرا كه آن حالت خشم، اگر از طپش نفس و سبعيت شخص سرچشمه بگيرد و نه از ناحيه خدا (و به خاطر او) قهرا ظهور و پيدايش مستند به هواهاى خود نفس خواهد بود و در حقيقت شيطان نفس را غافل‏گير كرده، به جاى آنكه او را متوجه اسباب حقيقى كند، به سوى اسباب و همى و خيالى مى‏كشاند و در چنين وضعى اگر تغيير حالتى به خود بدهد مثلا اگر در حال قيام است بنشيند، نفس خويش را از شانى به شانى ديگر منصرف كرده، به اين معنا كه امكان آن دارد كه نفس هم از آن اسباب و همى به سوى سبب جديدى واقعى متوجه گشته، در نتيجه از آن اسبابى كه باعث خشم او بودند، غفلت كند، چون علاقه نفس آدمى به رحمت، به حسب فطرت، بيش از غضب است و به همين جهت است كه مى‏بينيم در بعضى از روايات آمده است كه تغيير حالت در حال غضب منحصر به نشستن نيست بلكه هر تغييرى كه ممكن باشد كافى است، نظير رواياتى كه صاحب مجالس آن را از امام صادق از پدرش (ع) نقل كرده كه در محضرش سخن از غضب به ميان آمد، امام (ع) فرمود:
انسان گاهى آن چنان غضب مى‏كند كه دنبالش روى خشنودى را نمى‏بيند و با همان غضبش داخل آتش مى‏شود، (خلاصه معنا اينكه غضب او را وادار مى‏كند جنايتى را مرتكب گردد و مستوجب آتش شود) پس هر گاه فردى دچار غضب شد، اگر در حال قيام است سعى كند كه بنشيند كه همين خود باعث مى‏شود پليدى شيطان از او برود و اگر در حال نشسته است برخيزد و هر مردى كه بر يكى از ارحام خود خشم گرفت به او نزديك شود و سعى كند دستش به بدن او تماس پيدا كند، چون رحم هر گاه رحم خود را لمس كند آرامش مى‏يابد. مؤلف قدس سره:
تاثير لمس رحم در فرونشاندن خشم محسوس و تجربه شده است. و اينكه فرمود:" تنقضه انتقاض الحديد ..." معنايش اين است كه از رحم صدايى نظير صداى آهنى كه بر آن بكوبند در مى‏آيد، و مى‏گويد:" چنين و چنان ...".

و در كتاب صحاح اللغة در معناى" انقاض" مى‏گويد
: اين كلمه به معناى آواز ______________________________________________________ ‌



صفحه‌ى 236 مختصرى نظير نوك به زمين زدن است «1»، و اما در باره معناى عرش در سابق كه بحثى پيرامون كرسى داشتيم، بطور اجمال اشاره كرديم كه عرش عبارت است از مقام علم اجمالى و فعلى به حوادث و اين خود مرحله اى است از هستى كه زمام تمام حوادث گوناگون و اسباب و علل مختلف عالم بدانجا منتهى مى‏شود، پس عرش به تنهايى سلسله جنبان همه علل و اسباب مختلف و متفرق است، به اين معنا كه روح عرش دويده در همه و محرك آن است، هم چنان كه از همه امور يك مملكت كه در عين اينكه آن امور جهات و شؤون و اشكال مختلفى دارد، همه در يك جا، يعنى در روى تخت سلطنتى جمع مى‏شوند، به طورى كه يك كلمه كه از آن مقام صادر مى‏شود، زنجيره و سلسله همه قواى مملكتى و مقامات فعاله آن را به حركت و جنب و جوش در مى‏آورد و همان يك كلمه در سراسر كشور اثر و ظهور پيدا مى‏كند، چيزى كه هست در هر موردى اثرش متناسب با آن مورد است و شكلى و خاصيتى دارد كه غير از شكل و خاصيت ساير حلقه‏هاى زنجير است.

رحم- نيز همانطور كه توجه فرموديد همچون روح حقيقتى است كه در كالبد اشخاص و افراد يك دودمان نهفته است، پس به اين اعتبار مى‏توان گفت رحم از متعلقات عرش است، (همان طور كه عرش جامع و حافظ وحدت مختلفات است، رحم نيز جامع افراد بسيارى است كه در قرابت مشتركند)، هر گاه به رحم ظلم شود و حقش سلب گشته و مورد آزار واقع گردد، به عرش خدا كه وابسته بدانجا است پناهنده مى‏ شود و از آن مقام مى‏خواهد تا حق را از كسى كه آن را ربوده بگيرد و از كسى كه آزارش كرده انتقام بكشد، اين است معناى اينكه امام امير المؤمنين فرمود:

" تنقضه انتقاض الحديد ..." و اين تعبير از زيباترين تمثيل‏ها است كه در آن" مشبه" و" مشبه به" و" وجه شبه" اى هست، آنچه در حال قطع رحم حادث مى‏شود مشبه است، يعنى تشبيه شده است به نقرى كه بر حديد واقع شود، ساده‏تر اين كه شباهت به ضربتى دارد كه مثلا به تير آهن و يا ناقوس و يا جام فلزى زده شود و صداى مخصوصى از آن بر خيزد، صدايى كه در اثر ارتعاش تمامى جسم آهن را فرا گيرد.
و ضربت كذايى، مشبه به و وجه شبه- صدا و ارتعاش در آهن و- صدا و لرزه در عرش است. (و نيز سخن رحم در عرش مشبه است، يعنى تشبيه شده به صداى نامبرده و صداى نامبرده مشبه به، و وجه شبه وجود ارتعاش در هر دو مورد است هم در سخن عرش و هم در آهن). " مترجم" _______________ (1) از صحاح ج 3 ص 1111 ______________________________________________________ ‌

صفحه‌ى 237 و اينكه فرمود:
پس ندا مى‏دهد:
" بار الها وصل كن با كسى كه مرا وصل كرده و قطع كن با كسى كه مرا قطع كرده ..." حكايت معنا و فحواى عملى است كه صله رحم انجام مى‏دهد و آن پناهنده شدن به عرش و يارى خواستنش از آن مقام است و در رواياتى بسيار آمده كه صله رحم عمر را زياد مى‏كند و قطع رحم آن را قطع مى‏سازد و در سابق در جلد دوم عربى اين كتاب آنجا كه احكام اعمال را شرح مى‏داديم بحثى پيرامون روابط اعمال با حوادث خارجى گذشت و در آنجا گفتيم كه:
مدير اين نظام كه در عالم جارى است، اين نظام را به سوى اغراضى و هدف هايى شايسته سوق مى‏دهد. نه به بيهودگى و عبث، و اين معنا را تا ابد مهمل نخواهد گذاشت و هر گاه جزئى و يا اجزايى از عالم و يا از نظام آن گسيخته و فاسد شد، بلا فاصله آن خرابى و فساد را اصلاح مى‏كند يا به اينكه همان را اصلاح كند و يا آنكه آن جزء را به كلى از بين ببرد و جزئى ديگر در جايش قرار دهد، و كسى كه قطع رحم مى‏كند با خدا در تكوين او جنگ مى‏كند، خداى تعالى اگر راه اصلاح فراهم شد اصلاحش مى‏كند و گرنه عمرش را قطع و ناتمام مى‏سازد، و اما اينكه انسان امروز توجهى به اين حقيقت نكرده، و ايمانى به آن و به امثال آن ندارد، ضرر به جايى نمى‏زند، و نظام عالم را زير و رو نمى‏كند، و دليل بر آن نمى‏شود كه چنين حقيقتى وجود ندارد براى اينكه آن قدر دردهاى بى درمان به طرف جثمان بشريت هجوم آورده كه ديگر به او نوبت نمى‏دهد درد قطع رحم را درك كند. پس بگو حس بشريت از درك اين حقيقت عاجز شده، نه اينكه اين حقيقت، حقيقت نباشد و بر عكس خيال باشد، نه، بلكه حس بشر فراغت پيدا نمى‏كند كه درد عذاب قطع رحم را احساس كند.
پاورقی :


۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

نزدیکی به مرگ الکس تامپسون




نزدیکی به مرگ الکس تامپسون

ناگهان کامیون توقف کرد و موتورسیکلت سوار ۲۶ ساله با آن برخوردکرد و از روی موتور به پایین پرتاب شد.سرش به آسفالت جاده برخورد کرده بود.مردم دورش جمع شدند و کسی پلیس و آمبولانس را خبر کرد.اما

اینکار بنظر بی فایده می آمدچون موتور سوار بطورحتم مرده بودخودم را بالای صحنه واقعهدیدم.بدن خون آلودم و چهره رنگ پریده مردم را می دیدم که به صحنه نگاه میکردنداینها جملات الکس تامپسون اهل برکشایر انگلیس بود که بدن بیجان او در ۱۷ آگوست

۱۹۸7 به داخل آمبولانسی منتقل شد احساس کردم نیرویی عظیم مرا بسوی نقطه تاریکی کشانید که مبدل به تونلی سیاه شد.گرچه تاریکی غلیظ بود اما نترسیدم گرچه معمولا از تاریکی هراس داشتم.در انتهای تونل نقطه روشنی بود.احساس شادی زاید الوصفی به من دست داد.وقتی به انتهای آن رسیدم مردی در انتظارم بود.چهره او بسیار آشنا بودالکس و او در باغی زیبا به قدم زدن پرداختند و بعد آن مرد به او گفت که باید به زندگی زمینی اش برگردد.الکس خواهش کرد که آنجا بماند اما مرد به او گفت که وقت بازگشت رسیده است.او دوباره احساس کرد به درون آن تونل کشیده می شود و بعد در بخش اورژانس بیمارستان بود.درد شدیددر سرکمر و پای آسیب دیده اش احساس می کرداز آن روز به بعد دیگر مطلقا از مرگ نمی ترسم.می دانم هر آنچه دیدم واقعی بود.راستش را بخواهید نمی خواستم از

آن جهان بازگردم.این تجربه مرا دگرگون کرد.قبل از این حادثه وجود خدا را یک شوخی می پنداشتم.با اطرافیانم همیشه دردسر داشتم.تنها آینده موجود برایم تعطیلاتی بود که بتوانم خود را مست کنم.اما اکنون هر
روز با احساس تولد دوباره آغاز می کنم.الکس مانند بسیاری از کسانی که این تجربه را داشته اندتمام معیارهای زندگی خود را از نو ارزیابی کرد به زندگیم از نو نگریستم و با خود گفتم چطور توانسته ام آنگونه احمقانه زندگی کنم.حالا دوست دارم به مردم کمک کنم و به آنها بیاموزم که از مرگ هراسی نداشته باشند.

-----------------

ازدواج در جهان روحی و ولادت



ازدواج در جهان روحی و ولادت
بسم الله الرحمن الرحیم


شودزموند گفته است كه من در اثر پیامهای رسیده از ارواح میدانم كه تجربه آنان از نزدیكی جسد و عقل دوجنس مخالف به هم

(عشق روحی) متوقف نمی شود و آنها در این مورد از جسد اثیری خود با یك روش حكیمانه و عقلی استفاده میكنند. در حقیقت ازداج در جهان روحی میان زن و مردی كه یكدیگر را دوست دارند بوسیله ارتباط ارتعاشات موجی و هاله ای هر كدام از آنها با

یكدیگر انجام میشود یعنی هر وقت زن و مرد كوكبی میخواهند با هم ازدواج كنند مانند ما از تماس جسد

استفاده نمیكنند گرچه جسد اثیری دارند ولی از متصل ساختن ارتعاشات موجی خود و همچنین داخل كردن هاله حیاتی خود به ارتعاشات موجی و

هاله طرف مقابل استفاده می كنند. آنها گفته اند خود این عمل یعنی ابتدا هم آهنگ ساختن و بعد انجام ملاسمه به میان ارتعاشات موجی و هاله های طرفین. فن بسیار ظریقی می باشد. به همین جهت است كه ما در جهان روحی اگر نتوانیم از این عمل استفاده كنیم قطعا" ارتباط زناشوئی روحی ما پیشترفت میكند. و اگر نتوانستیم آن ارتباط مبدل به یاس و نومیدی می شود. من(شودزموند)این مطالب را به كمك روح راهنمایم كه مصری هم بوده بنام(ردكلاد-فرعون قدیم مصر) به دست آورده ام. و

فهمیده ام كه موجودات جهان اثیری از لحاظ احساس خیلی دقیق تر و عمیق تر از ما هستند. بنابراین آنها لذت و رنج را عمیق تر از ما درك میكنند. پس مقصود از اتصال فیزیكی و مستقیم دو روح در جهان اثیری چیست؟ آیا باید معتقد باشیم كه آنها با

اتصال ارتعاشات موجی و هاله ای حیاتی جسد اثیریشان با هم آغوش می شوند یا اینكه بدین وسیله عقل وشخصیت یكدیگر را به هم پیوند می دهند؟ چون در این به هم پیوستن هر عاشقی نصف مكمل خود را در طرف مقابلش می بیند یعنی هر كدام از آن

زن و مرد كوكبی احساس می كند كه نیكه مكملی مجودش در وجود طرق مقابل است. چون ناموس فطرت هر كدام از آنها را برای دیگری انتخاب كرده است. دوستان خوب توجه كنید. ولی باید توجه كرد كه اتصال فیزیكی دو روح زن و مرد در جهان ارواح آنطوری كه از پیام خود آنها فهمیده ام مانند اتصال دو

جسد گوشتی به هم نیست. كه در روی زمین وجود دارد. بلكه اتصال آن دو به هم اثیری است. نظیر این اتصال اثیری در روز زمین هم هست. زیرا وقتی كه ما در روی زمین برای هر دو عاشق جسد اثیری هم قائل باشیم(چنانكه هستیم) و میدانیم كه این

دو عاشق زمینی چگونه قبل از لمس كردن اجساد یكدیگر با جسد اثیری یكدیگر را لمس كرده اند. چون اگر ارتعاشات امواج جسد اثیری و هاله ای آن دو با هم تماس نداشتند جاذبه عشق در میان آنها بوجود نمی آمد پس در واقع همین عشقهای زمینی كه حتی منجر به ازدواجهای جسدی هم نمیشود. در یكدیگر اثر میگذارند و حتی شدت هم پیدا می كنند. ولی اگر اجساد مادی قبل از

بوجود آمدن آن تماس روحی و تداخل هاله ها در یكدیگر با هم لمس كنند این عمل مدار مغناطیسی عشق دو طرف را می بندد. یعنی دیگر ارتعاشات موجی و هاله ای میان آنها متبادل نمی شود. در آن وقت است كه محبت واقعی از بین میرود و آن آرزوها

عشق واقعی خاموش می گردد. من معتقدم در آن اتصال كه میان دو جسد اثیری برای عاشقان بوجود می آید مراكز معینی عمل میكنند كه صرف فیزیكی نیستند.

یعنی تنها ارتعاش امواج و یا هاله ها در یكدیگر اثر نمیگذارد.بلكه در همان هنگام تاثیر متقابل ارتعاشات و هاله ها عقل عشقان و روحشان هم در یكدیگر اثر میگذارند. همین فرستنده ها كلیدهائی هستند كه درهای روح و جسد اثیری طرف مقابل مرد و یا زن را باز می كنند. تا از گنجینه های عقلی ملكاتی یكدیگر آگاه شده برای تكمیل خود از آنها استفاده كنند.

شودزموند میگوید. وقتی كه دو عاشق جهان اثیری به طریق بالا از لحاظ ارتباط موجی و تماس جسد اثیری با هم نزدیك شدند كودكان ستاره ای بوجود می آیند. و او اضافه میكند كه فقط میتواند بطور اجمال از این سؤال كه در صورت تماس جسم اثیری دو عاشق در جهان روحی منجر به ولادت می شود. وضع به همین نحوی است كه در زمین بچه ها متولد می شوند. پاسخ میدهند آن هم پاسخ محدود. ولی آنچه كه در این باره می داند این است كه تولد در جهان روحی و همچنین حمل ظاهر نمیشود.چون حمل در اینجا روحی است نه مادی . و این را هم میدانم كه بطور قطعی دوران حمل خیلی بیشتر از زمان حمل زمینی می باشد. چون در واقع كمال طفل و متناسب بودن ارتعاش امواج وی با سطح روحی پدر و مادر . در همان زمان بارداری انجام می شود. باز هم شودزموند ادامه میدهد كه جمال مولودهای آسمانی خیلی زیباتر از كودكان زمینی است. بخصوص نسبت به زنان و مردانی كه در زوی طمین طفلی از خود به یادگار گذاشته اند. آنها (كودكان آسمانی) از تبادل ارتعاشات امواج و هاله های زن و مرد بوجود آمده اند. بنابراین از هر لحاظ كاملند. و در سطح جهان روحی از این مناظر شناخته شده و در نزد ما زمینی ها یافت نمی شود. كه فرزندان با پداران و مادران خود مشاجره نمایند. و یا برای خانواده دردسری فراهم سازند. بطور كلی از آن رنجها و بدبختی هائی كه خانواده های زمینی دچار هستند در خانواده های آسمانی خبری نیست. بعد هم شودزموند اضافه میكند كه مسلما" آن مردان و زنان كه دارای خرد محدود هستند و نمیتوانند چیزی را كه خارج از تجربیات زمینی خود باشد تصور كنند. نه تنها این حقایق را نخواهند پذیرفت بلكه اغلی مطالب گذشته ما را مسخره خواهند كرد. بدون اینكه برای حل این مشكلات پیچیده تحقیق و یا آزمایش كنند لكن با كمال صراحت میگویم این قبیل ساكنان روی زمین به زودی در جهان روحی از خواب غفلت بیدار شده خواهند فهمید كه سخنان و گفته های ما در مور (حب و ازدواج-و

ولادت) كه به ظاهر یك سلسله حقایق زمینی هستند لكن ریشه آنها در جهانهای روحی است. پس آنوقت متوجه خواهند شد كه ما انسانها زمینی خداوند را فقط از طریق تحلیل می شناسیم.

خدائی كه در آخرین مرحله تحلیل- همان محبت می باشد.

موفق باشید

نوشته متن: محمد

بازگشت به دنیا


بازگشت به دنیا(آمیرزا مرا برگرداند)

راستش را بخواهید من تا قبل از ازدواج با علی زن مومنی نبودم:نه اینکه کافر باشم اما بیشتر مسلمان اسمی

بودم.اما آمیرزا(پدرعلی)که که یک مومن واقعی بود درآن۵ سالی که من عروسش بودم طوری مرا با دین اسلام آشنا کرد که همیشه مدیونش هستم و هربار هم که می خواستم از او تشکر کنم می گفت:
تشکر لازم نیست نسترن جان.
ولی اگر دلت خواست بعد از مردن من روزی ۲ رکعت نماز نثارم کن.
و قسمت ان بود که آمیرزا ۵ سال پس از اینکه عروسش شدم به بهشت برود و من که خود را مدیونش می دانستم درخواستش را مو به مو انجام داده و حتی هر شب جمعه برایش دعا می خواندم و خیرات می دادم و...تا اینکه ان روز فرا رسیدمدتی بود دچار تپش شدید قلب شده بودم ولی از انجایی که هیچ سابقه ناراحتی قلبی نداشتم انرا جدی نگرفتم و به سادگی از کنارش گذشتم.تا اینکه کم کم تبدیل شد به یک ناراحتی مزمن که بالاخره در یک بعدازظهر پنجشنبه اولین سکته نصیبم شد.یک انفارکتوس کوچک که ناگهان دراز به دراز وسط اتاق افتادم.
فرزند ۶ ساله ام سراغ همسایه ها رفت و آنان نیز هم به علی تلفن زدند و هم به اورژانس.پزشکان اورژانس پس از اینکه معاینه ام کردند گفتند که خدا با شما یار بوده که سکته را رد کرده اید اما هرچه زودتر باید در بخش سی سی یو بستری شوید.
وقتی پزشکان خواستند سوار آمبولانسم کنند یاد دعای هر شب جمعه که نذر آمیرزا کرده بودم افتادم و به شوهرم گفتم که تا ان دعا را نخوانم به بیمارستان نمی روم.با وجود بداخلاقی علی جانماز را پهن کردم و در حالی که سوزش و درد قلب ازارم می داد دعا را تمام کردم و بعد همراه شوهرم به بیمارستان رفتیم.
وقتی در انجا دوباره معاینه شدم پزشکان با عصبانیت به علی گفتند که این زن در حال مرگ است چرا این قدر دیر به بیمارستان اوردید و سپس به سرعت مشغول مداوای من شدند و من آخرین چیزی که دیدم اشکهای شوهرم بود که داشتند او را از بالای سرم دور می کردند.چشم که باز کردم خودم را بالاتر از سطح زمین دیدم.درست احساس کسی را داشتم که در شهر بازی سوار چرخ و فلک شده و ارام ارام بالا می رود با این تفاوت که من سوار چیزی نبودم و مانند یک پر به ارامی بالا می رفتم.پایین را که نگاه کردم خودم را دیدم که روی تخت بیمارستان خوابیده ام و سیمها و دستگاههای زیادی به بدنم وصل است.
دکترها و پرستارها را می دیم که با عجله در اطرافم می چرخند.کمی انسوتر پشت شیشه علی ایستاده بود و در حالی که اشک می ریخت زمزمه می کرد:خدایا نسترن را از من نگیر...دلم به حالش سوخت و با صدای بلند فریاد زدم:علی من اینجا هستم...اما او نه صدای مرا می شنید و نه مرا می دید.و در همان لحظه بود که دیدم یکی از پزشکان به سراغ شوهرم رفت و گفت:
متاسفم..تمام کرد.صدای ضجه علی تنم را لرزاند و تازه در ان لحظه بود که باور کردم مرده ام.اخرین چیزی را که در زمین دیدم فریاد یک دکتر جوان بر سر همکارانش بود:شاید هنوز امیدی باشه.
و بعد از ان خود را دیدم که با سرعت بیشتری بسوی اسمان رفتم.به جایی رسیدم که ابرها را کنار دستم می دیدم در حالی که شبیه فرشهایی ناهموار بر سطح اسمان پهن شده بودندهمین طور که بالا می رفتم هر لحظه نور شدیدی از اسمان به من نزدیک و نزدیکتر میشد.
تا در نهایت به جایی رسیدم که احساس کردم که فعلا حق بیشتر بالا رفتن را ندارم.در کنارم در فاصله ۱۰ تا ۲۰ متری ۴ نفر را دیدم که اماده اند بطرف من بیایند و مرا با خود به اسمان بعدی ببرند.اما انگار مردد بودند.دچار چنان حال خوشی بودم که دلم می خواست همچنان بالا و بالاتر بروم.
لذا رو به ان ۴ نفر(که صورتشان در هاله ای از نور محو بود)کردم و با التماس گفتم پس چرا معطلید.....؟چرا مرا بالا نمی برید؟انها بدون انکه صورتشان را به من نشان دهند یا حرفی بزنند هر ۴ نفر با علامت دست گوشه ای از آسمان را نشانم دادند که یک نفر نشسته بود و مشغول قرائت قران بود.از اشاره انها اینطور دستگیرم شد که بالاتر رفتن من منوط به اجازه ان شخص است.با همان حالت سبک و بال زنان به طرف انشخص رفتم و پرسیدم:چرا اجازه نمی دهید مرا بالاتر ببرند؟ان شخص با آرامشی کم نظیر سرش را بلند کرد و قران را بوسید و همین که با تبسمی امیدبخش به من نگاه کرد او را شناختم:
امیرزا بود.پدر شوهرم.با دیدن او درست مانند کسانی که بر روی زمین هنگام پیدا کردن یک پارتی در یک اداره دولتی خوشحال می شوند و کارشان راه می افتد با شادی به پدرعلی گفتم:اقا جون تو را به خدا بگویید مرا ببرند بالا...من که خواسته های شما را انجام دادم.آمیرزا دستی بر سرم کشید و گفت:
می دانم دخترم...بخاطر همین دلم نمی خواهد بیایی بالا...هنوز زود است دخترم...تو هنوز ان پایین خیلی کار داری نسترن.آمیرزا این را گفت و خواست که بالا برود و من به طرفش بال کشیدم و گریه کنان گفتم:آمیرزا مرا هم با خودت ببر.اما او دست روی شانه ام گذاشت و با ملایمت مرا بطرف پایین هل داد و همچنان گفت:
نه دخترم...هنوز زود است...فعلا وقتش نرسیده.می خواستم باز هم معترض شوم که یک مرتبه همه چیز پیش چشمم به هم ریخت.
آمیرزا و ان ۴ نفر محو شدند.آسمان بالای سرم تاریک شد و سپس با سرعتی که نمی توانم ان را توضیح دهم به طرف پایین امدمقبل از اینکه چشمم را باز کنم ابتدا متوجه فشاری سنگین در ناحیه سینه و قلبم شدم.چشم که باز کردم خود را روی تخت بیمارستان یافتم و همان پزشک جوان را دیدم که با ۲ وسیله ای که در دست داشت و شبیه اتو بود(بعدا فهمیدم دستگاه شوک برقی قلب بوده است)دارد روی قلب من فشار می اورد و هر بار که ان دستگاهها را روی سینه ام می گذاشت از جا می پریدم و...تا در نهایت پزشک جوان وقتی دید چشم باز کردم در حالی که تمام صورتش پر از عرق بود خنده ای شاد تحویلم داد و از همان بالای تختم دستش را به علامت مثبت برای علی (که پشت شیشیه ایستاده و اشک می ریخت و دعا می کرد)تکان داد و من فهمیدم که زنده شده ام



برگشت به زندگی دنیا ... برگشت به زندگی دنیا ,

بسم الله الرحمن الرحیم

برگشت به زندگی دنیا

یكی از اساتید تزكیه نفس تعریف میكند كه

شخصی از دوستان كه پس از مرگ به دنیا برگشته و سالها است با ما زندگی میكند حالت سكرات موت و جان كندن خود را چنین نقل می نماید:

من سالها نزد استاد اخلاقم به تزكیه نفس(روح) مشغول بودم و تا حدی محبت دنیا را از دلمبیرون كرده بودم و كاملا" برایم ثابت شده بود كه دنیا زندان و مایه گرفتاری و منفور اولیاء

خدااست و لذا آن روز كه ناگهان مبتلا به سكته قلبی شدم به چشم خودم دیدم ملكی از آسمان مانند

كبوتری بال زد و به زمین آمد و پشت گردن مرا با دست گرفت و مثل كسی كه لباس دیگری رااز بدنش بیرون می كند او نیز روح مرا از بدنم بیرون آورد و چند لحظه ای مرا كنار بدنم نگهداشت. من بخاطر همان تزكیه نفسی كه كرده بودم دلبستگی به دنیا نداشتم خیلی خوشحال بودمكه از زندان بدن آزاد شده ام. و در این موقع بلافاصله خود را در بیابانی وسیع ولی پر از گل و

بلبل كه مثلش را در عمرم ندیده بودم مشاهده كردم و وقتی چشمم را بسوی بدنم برگرداندم آن رابسیار دور از خودم دیدم و از همان دور میدیدم كه آقای دكتر(....) به بدن من تنفس مصنوعی

می دهد و اصرار دارد كه روح مرا به بدنم برگرداند. در آن وقت بیادم آمد كه منهم در بچگیگنجشكی داشتم كه از قفس پریده بود. در آن موقع همین آقای دكتر مقداری آب و دانه در قفسش

ریخته بود و از دور میخواستم او را بطمع آب و دانه دوباره وارد قفس كنم. ولی دیدم همان ملكدرست در وقتیكه من در وسط گلهای زیبا و كنار آب های روان و در آغوش حورالعین قرارگرفته بودم نزد من آمد و با تواضع زیادی به من گفت: بخاطر دعاء جمعی از دوستان بخصوصهمسرت كه متوسل شده است باید دوباره چند سالی به بدنت برگردی و با دوستان و همسرتزندگی كنی. در آن وقت حال من ده ها برابر بدتر از حال كسی بود كه او را از زندان انفرادیآزاد كرده و با پست و مقام والائی داده باشند ولی فورا" از وی آن پست و مقام را بگیرند و

دوباره وارد همان زندانش بنمایند.در آنوقت احساس میكردم كه مجبورم به بدنم برگردم لذا بدون حرف و بدون هیچ اعتراضی باآنكه سر تا پای وجودم اعتراض بود به بدنم برگشتم و از كثرت ناراحتی نشستم و های هایگریه كردم. جمعی از دوستان كه اطراف من بودند خوشحال شدند كه من دوباره زنده شده ام امامن از آنها متنفر بودم از همسرم نیز متنفر بودم. زیرا آنها بودند كه مرا از آن آزادی از آنهمهنعمت و خوشحالی جدا كرده بودند. آنها بودند كه مرا دوباره زندانی نمودند . آنها بودند كه مرا بهاینهمه زنج و تعب كه در دنیا هست دوباره مبتلا ساخته بودند. لذا از آنروز به بعد ساعتشماری میكنم كه شاید دوباره به همان خوشیحا به همان لذتها به همان آزادیها برگردم و لذا حالو حوصله كاری جز آنچه مایه خوشنودی بیشتر پروردگارم و ثوابهای او و انقطاع از غیر تو

باشد ندارد.


نوشته متن: محمد

*سایكومتری یا غیب گویی*



بسم الله الرحمن الرحیم

*سایكومتری یا غیب گویی*

یكی از بهترین روش های افزایش قدرت مهارت روحی جهت آمادگی برای واسطه شدن تمرین غیب گویی است. هر شیئی فكر و احساس صاحب آن را در خود نگه میدارد. غیب گویی یا روان سنجی هنر خواندن این افكار و احساسات است.

دوستان خود یا آشنایان خود را مجاب كنید وسائلی به شما بدهند تا با آنها تمرین كنید. جواهر آلات و ساعت برای این كار خوب است زیرا فلزات بهتر از لباس و اشیای پلاستیكی طرز فكر ا در خود نگه میدارد. آن شی ء حتما نباید متعلق به یكی از آشنایان باشد اما بد نیست دوست شما صاحب شی ء را بخوبی بشناسد تا بتوانید صحت نتیجه را بررسی كنید.

شی ء را در دست بگیرید و توجه افكار و احساسات كه به ذهنتان می رسد باشید. سعی كنید تصویر صاحب شی ء را مجسم كنید و پرسشهایی كه برای خود مطرح میكنید پاسخ دهید. برای

نمونه صاحب شی ء زن است یا مرد؟ پیر است یا جوان؟ شاد است یا غمگین؟ چاق است یا لاغر؟ مدتی طولانی روی هر سوال انگشت نگذارید وگرنه تصورات ذهنی تان مختل می شود. آنچه به ذهن شما می رسد شاید چیزی است از یك سری تصورات نابسامان نباشد. اما به هر حال از هر تصویر یادداشت بردارید چون اگر تمام آنها درست نباشد شاید بیشتر آنها در مورد صاحب شی ء صدق كند. با این كار انگار به ذهن فرد تلنگر می زنید و افكار و احساسات موارد مربوط به او را در مورد مردم . اماكن و وقایع یادداشت میكنید.

جالب اینجاست كه با اشیایی قدیمی مانند سنگهای اماكن تاریخی. مسكوكات یا هر نوع صنایع دستی قدیمی در دسترس هم میتوانید این آزمایش را انجام دهید. این اشیاء چیزی در مورد افراد به دست نمی دهند بلكه در مورد دوره ی مربوط به خود القاء می كنند. اگر شی ء به بیش از یك نفر تعلق داشته باشد احتمالا" آنچه دریافت میكنید مغشوش و فقط تفكراتی قوی تر است كه به صاحب اخیر آن یا كسی كه شخصیت قوی تر داشته است. مربوط خواهد بود. غیب گویی را با واسطه گری اشتباه نگیرید. اگر شیء متعلق به كسی باشد كه مرده است شاید بتوانید شخصیت او را توضیح دهید اما خیال نكنید كه با او ارتباط برقرار كرده اید چون صرفا" در حال ذهن خوانید از شیء هستید . عده ای از واسطه ها (مدیوم ها) از سایكومتری استفاده میكنند تا به آنان كمك شود با ارواح تماس بگیرند اما این روش مناسب نیست زیرا باعث میشود خیال
كنید با فرد در تماس هستید . در حالی كه تصویری كه به شما میرسد صرفا" از شیء است نه چیز دیگری.



موفق باشید

نوشته: محمد

استفاده از آب برای پاك سازی انرژی های منفی




استفاده از آب برای پاك سازی انرژی های منفی ... استفاده از آب برای پاك سازی انرژی های منفی , ای هستی بخش به نام تو آغاز میكنم و میدانم كه اگر یك لحظه از من روی گردانی هیچم...
استفاده از آب برای پاك سازی انرژی های منفی

شستشو با اب برای تطهیر درونی
بگذارید آب روان نگرانی ها و اضطراب های روز قبل و افكار و خاطراتی را كه ممكن است شما را در طول شب ناراحت كرده باشد بشوید و برد.

تصور كنید كه آنها از شما جدا می شوند و به دریچه فاضلاب می ریزند

آب انرژی های منفی را با خود می برد و تعادل را به بدنی كه تحت تاثیر این انرژی ها قرار داشته است باز خواهد گرداند.این خاصیت نادیدنی اما حیاتی استحمام زیر دوش رفتن و شستشوست.

شستشو با آب عملی برای پاكسازی مظهر تطهیر درونی و آماده شدن برای با طراوت آغاز كردن یك روز است.قبل از اینكه خود را برای رفتن به جایی آماده سازیز یا قبل از رفتن به رختخواب برای زدودن آثار منفی رویداد های روزی كه پشت سر گذاشته اید نیز می توانید این عمل را به انجام برسانید.

همچنین اگر با كسی بگو مگو كرده اید در موقعیت دشوار و استرس آوری قرار داشته اید.یا در ارتعاشات ناخوشایند از هر نوع فرورفته این میتوانید نیروی شفابخش و پالاینده ی آب را برای زدودن این انرژی منفی از درون و اطرافتان به كار گیرد

ابی كه برای اهداف آیینی و تشریفاتی یا اهداف پاكسازی تبرك و تقدیس شده باشد آب خالصی است كه ارتعاشات آن تسریع بافته است.تبرك شیوه ای برای افزایش دادن نیروی یك ماده و در عین حال سپاسگزاری است.

نوشته:جك آنجلو(انرژی درمانی)

طی الارض از دیدگاه علم روح شناسی



طی الارض از دیدگاه علم روح شناسی ... طی الارض از دیدگاه علم روح شناسی ,
طی الارض یا انتقال با جسد فیزیكی.حالتی هست كه بعضی ها میتونن با جسم مادی خود به جاهای دور برن و حتی از دیوارها و سقف ها و صندوق های بسته عبور كنند و یا جابجایی و انتقال یك شی رو از مكانی به مكان دیگه در آن واحد .طبق این تعریف طی الارض رو نمیتوان همون( برون فكنی روح)(جدایی و خلع روح از بدن)دانست.
حالا اینكه بعضی ها چنین توهمی كردند كه برون فكنی همون طی الارض هست.ولی این دو تا با هم تفاوت دارن چون در برون فكنی روح حركت و جابجایی روح با جسد مثالی (بدن روحی)است.
ولی در طی الارض انتقال و جابجایی جسم مادی و فیزیكی هست.به عبارت دیگه در برون فكنی سفر روحی است ولی در طی الارض جسمانی هست.
حالا اینكه بعضی ها میگن طی الارض همون برون فكنی روحه اینه كه اونا معتقدند انتقال انسان از یه مكان بعید در یك لحظه با بدن عنصری مادی ممكن نیست.
چون با بدن مثالی برزخی(بدن روحی یا اثیری)امكان پذیره.
همین طور كه محققان علم روح شناسی گفتن این مساله توجیه مادی و طاهری نداره و نمیتوان آن را با امور مادی تجزیه و تحلیل كرد بلكه باید اینو جزو خرق عادت دانست.
یعنی اموری كه وقوع آنها از نظر عقلی ممتنع و محال نیست.ولی غیر عادی است. و از همه كس سر نمیزنه.
علمای روحی عامل به وجود آورنده ی این حالت.یعنی انتقال با جسد فیزیكی رو وجود نیروهای مغناطیسی و كهربایی در اعضای انسان میدانند.( این از نظر علم روح شناسی)
-----------------------------------------------------------


طی الارض یك موهبت و كرامت خداست و عنایت الهی است .
كه اینو بدونید كه به هر كسی نمیدن.بلكه اختصاص به نفوس قدسیه الهیه و بندگان پاك و خالص الهی دارد.
از این رو كسایی كه به درجات كمال معنوی دست یافته اند و لیاقت و ظرفیت اونو پیدا میكنند.
آنان كسانی هستند كه با جوهر عبادت و بندگی به مقام قرب و ولایت الهی نایل آمدند و محبت و محبوب او شدن.و خداوند هم اونا رو صاحب ولایت تكوینی و كرامات معنوی نموده كه از آن جمله .رسیدن به مقام طی الارض هست.كسایی كه صاحب این مقام و كرامت شدن بسارند و نمونه های آن فراوان یافت میشه.كه بهترین دلیل بر امكان وقوع طی الارض میباشد.

محمد




قرینه اثیری ... ماده اثیری چیست؟




قرینه اثیری ... ماده اثیری چیست؟ ,

بسم الله الرحمن الرحیم وصل الله محمد و آل الطاهرین قرینه اثیری٫٫ بیایید ببینیم وقتی انسان به آن سو می رود چه اتفاقاتی برایش می افتد؟
مرگ چنانچه در قبل توضیح دادم ترك جسم فیزیكی ست
درست همان گونه كه تولد پوشیدن جسم فیزیكی ست. در لحظه مرگ وقتی كه جسم فیزیكی را ترك میكنیم .روح بلافاصله خود را در جسم دیگری می یابد كه((قرینه اثیری)) نام دارد.

قرینه اثیری ار ماده ای بسیار ظریف و اثیری تشكیل شده است كه دقیقا" همان صورت جسم فیزیكی را دارد و به همین دلیل قرینه اثیری نامیده شده است.

عده ای از روشن بینی برخوردار هستند هنگام مرگ اشخاص می توانند قرینه اثیری آنان را ببینند كه در كنار جسم فیزیكی شان ایستاده است.روشن بینان می گویند قرینه اثیری دقیقا" همانند جسم

فیزیكی ست.

اما كاركرد و وظیفه قرینه اثیری چیست؟ چرا چنین كالبدی داریم؟در واقع نیروی حیات از طریق این قرینه اثیری ست كه در جسم فیزیكی ما جریان می یابد و آن را سالم نگاه می دارد.در زبان كهن سانسكریت نیروی حیات (پرانا) نام دارد.پرانا از دو بخش (پرا) به معنای پیش و (نا) به معنای نفس تشكیل شده است.پس پرانا به معنای پیش بردن نفس است.

قرینه اثیری پرانا نیروی حیات را از طریق ابزاری خاص جذب میكند و به قسمت های مختلف بدن و تمامی یاخته های بدن فیزیكی می رساند.پرانا چشم را به دیدن گوش را به شنیدن و دست و پاها را قادر به حركت می كند.

پرانا سبب می شود كه همه اندام های بدن كار خود را انجام دهند.مادامی كه قرینه اثیری در جسم فیزیكی است .جسم فیزیكی می تواند نفس بكشد و زنده باشد.لحظه ای كه قرینه اثیری جسم فیزیكی را ترك می كند جسم فیزیكی بی جان شده و می میرد.

موفق باشید

نوشته: محمد

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

هروم شاهنامه


تحقیقی در باب شهر و کشورهروم شاهنامه

کشور زنان در شاهنامه ( به روایت محمود کویر، مأخوذ از مقالهً سيد احمد موسوي ،اداره كل حفاظت آثار باستاني و بناهاي تاريخي ايران)

تاریخ حکایت از آن دارد که فرس منس، فرماندار خوارزم ، هنگام اقامت اسکندر در سغد ،مقدونیان را تشویق نمود که سرزمین زنان آمازون را که در همسایگی سغد جای داشت تسخیر کنند .
اکنون این پرسش پیش میآید که آمازون در نوشته های کهن به چه اقوامی گفته می شده و کشور زنان کجا بوده است ؟
نخست باید گفت نامگذاری کشور زنان در آثار نویسندگان باستان حکایت از گسترش گونه ای رسوم مادرسالاری در میان قوم یا مردمی داشته است . از نوشته های هرودت ، چنین بر می آِید که سئوروماته ها همان آمازون های روایات یونانی بوده اند .
بخشی از وصف این قوم را از زبان این تاریخ نگار بخوانیم : (( در باره ی قیبله سئوروماته گفته اند که چون یونانی ها با آمازون ها جنگیدند و یونانی ها در نبرد پیروز گردیدند سه تا از کشتی های خود را پر از آمازون هایی که اسیر گرفته بودند نموده و زنانی که در کشتی بودند بین راه بر ضد سر نشینان قیام کرده تمام مردان را تا نفر آخر کشتند و چون در کار کشتی رانی سر رشته نداشتند ودریا پیمایی نمی دانستند پس از مرگ مردها، باد و امواج آنها را هر جا خواست برد وسرانجام ایشان به سواحل پالوس موتیس رسیده و به مکانی به نام به کرمنی یاسواحل بلند که در سرزمین سک های آزاد واقع است آمدند .
ایشان در این جا پیاده شده از راه خشکی به سمت سرزمین های بایسته زیست روان شدند و اولین گروه اسبانی که سر راه دیدند بگرفتند و بر آنها سوار شده بنای چپاول سرزمین سک ها را گذاشتند )) .
پس از آن هردوت از اتحاد و ازدواج آمازونها با مردان سک ( سیت ) یاد کرده و چنین ادامه می دهد : (( بعد از عبور از تانه ، آنها ( آمازونها ) از رودخانه سه روز راه پیمودند و به سمت شمال هم باز سه روز دیگر از پالوس موتیس دور شدند و سرانجام به این سرزمین که فعلن اقامت دارند رسیدند و در آنجا منزل گزیدند .
زنهای سئوروماته از آن وقت تاکنون عادت قدیمی خودشان را نگه داشته و سواره با شوهران خود به شکار می روند و گاهی نیز تنها به آن کار می پردازند . در جنگها به میدان می روند و درست مانند مردها لباس می پوشند و به زبان سک ها حرف می زنند )) .
بردرستی گفتار هردوت در این باره می توان کشفیات باستانشناسی در نزدیکی تفلیس را گواه آورد. چه در نتیجه این کاوشها گوری که زنی متعلق به قوم سارمات با همه آلات و ابزار رزم در آن آرمیده بود پیدا شد. پس سرزمین و کشور زنان در شمال باختری ایران بوده است.
در بخشی از فروردین یشت چنین آمده است :
(( فروهرهای مردان پاکدین ممالک ایران را می ستاییم
فروهرهای زنان پاکدین ممالک ایران را می ستاییم
فروهر های مردان پاکدین ممالک توران را می ستاییم
فروهر های زنان پاکدین ممالک توران را می ستاییم
فروهرهای مردان پاکدین ممالک سئیریم را می ستاییم
فروهرهای زنان پاکدین ممالک سئیریم را می ستاییم )) .
باید گفت یاد این نامها در یشت ها ، یادآوری از تقسیم یک پادشاهی است میان سه پسر ، که از کهن ترین داستانهای آریایی می باشد . تقسیم جهان بین سلم و تور و ایرج در داستانهای حماسی – تاریخی ایرانی خود گونه دیگری از این روایت است.
به هر روی در متن های تاریخی بسیار از این مکان به نام اروم و مردم اروم و هروم نام برده شده است و فردوسی نیز به این مردم و سرزمین اشاره دارد. وی این سرزمین را نمونه ای از یک حکومت والای مردمی می شمارد و بر خرد و دانایی زنان و دادگری و سیاست آنان در حکومت یاد می کند.
فردوسی این شاعر بلند پایه ، از هروم بعنوان کشور زنان یاد کرده است. چنان که در سخن از پادشاهی اسکندر چنین سروده است :
(( همی رفت با نامداران روم
بدان شارسان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسان زنان داشتند
کسی بر در شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چنان چون زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ بکردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد بنزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنان چون بود مرد فرخ نژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم ))

چنانکه می بینیم، هروم بعنوان سرزمینی جدا از روم، کشور باستانی اروپا، یاد شده و این امر نشانگر آنست که تاریخ نگاران ایرانی و یونیان از کشور زنان آگاه بوده اند .
پس از آن که اسکندر به این شهر نزدیک می شود و بر ان می شود تا این شهر را بگشاید، زنان دلاور شهر هروم در پاسخ لشکر کشی اسکندر برآشفته شده و با دلاوری کم مانندی به او پاسخ می دهند که:

اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی رنعل و زپی خاک و بوم
بی اندازه در شهر ما برزنست
به هر برزنی ده هزاران زن است
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
زنان شهر هروم در ادامه برای نشان دادن دلاوری خویش چنین می نویسند:
ز ما هر که او روزگار نبرد
از اسب اندر آرد یکی شیر مرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم

و پس از این تهدید و نشان دادن قدرت خویش، راه مهر و مدارا را نیز نشان می دهند و بر صلح جویی و آشتی خواهی خود اشاره می دارند:
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی



خود مقالهً سید احمد موسوی اضافات مفیدی در باب کشور هروم دارد، لذا لازم می آید که محض اطلاع متن آن نیز آورده میشود، گرچه عمده مطالب تکراری می گردد :
كشور زنان در شاهنامه
سيد احمد موسوي اداره كل حفاظت آثار باستاني و بناهاي تاريخي ايران
برخي از روايات داستاني كلاسيك ( يوناني ، رومي و لاتيني ) حكايت دارند كه فرس منس Farasmenes فرماندار خوارزم در هنگام اقامت اسكندر در سغد مقدونيان را ترغيب كرد كه سرزمين زنان آمازون و خطه كولچي را كه در مجاورت سغد جاي داشت تسخير كنند . كوينتوس كورتيوس روفوس تاريخ نگار رومي الاصل سده يكم ميلادي نيز در كتاب خود موسوم به تاريخ اسكندر كبير از آمازونها و سرزمين زنان ياد كرده و چنين مي نويسد : (( تهايس ترس ملكه آمازون 14 شبانه روز با اسكندر بود )) .
اكنون اين پرسش پيش ميآيد كه آمازون در نوشته هاي كهن به چه اقوامي اطلاق مي شده و كشور زنان كجا بوده است ؟ نخست بايد گفت نامگذاري كشور زنان در آثار نويسندگان باستان حكايت از رواج نوعي رسوم مادرسالاري Matriarcat در ميان قوم يا مردمي داشته است .
از گفتار هردوت آن تاريخ گوي بزرگ ( سده پنجم ق . م. ) چنين مستفاد مي شود كه سئوروماته ها Sauromatians همان آمازونهاي منقول در روايات يوناني بوده اند
خوبست قسمتي از وصف اين قوام را از زبان اين مورخ بشنويم ، بدين قرار : (( راجع به قيبله سئوروماته گفته اند كه چون يوناني ها با آمازونها جنگيدند و يوناني ها در نبرد ( ترومدن ) فاتح گرديدند سه تا از كشتي هاي خود را پر از آمازونهائي كه اسير گرفته بودند نموده و زناني كه در كشتي بودند بين راه بر ضد سر نشينان قيام كرده تمام مردانرا تا نفر آخر كشتند و چون در كار كشتي راني سر رشته نداشتند و بحر پيماني نمي دانستند بعد از مرگ مردها باد و امواج آنها را هر جا خواستند بردند و بالاخره ايشان بسواحل پالوس موتيس رسيده و بمحل موسوم به كرمني ياسواحل بلند كه در سرزمين سك هاي آزاد واقع است آمدند . ايشان در اين جا پياده شده از راه خشكي بسمت نواحي مسكون حركت كردند و اولين گروه اسباني كه سر راه ديدند بگرفتند و بر آنها سوار شده بناي چپاول سرزمين سك ها را گذاشتند )) .
پس از آن هردوت از اتحاد و ازدواج آمازونها با مردان سك ( سيت ) ياد كرده و چنين ادامه مي دهد : (( بعد از عبور از تانه ، آنها ( آمازونها ) از رودخانه سه روز راه پيمودند و بسمت شمال هم باز سه روز ديگر از پالوس موتيس دور شدند و بالاخره باين سرزمين كه فعلا” اقامت دارند رسيدند و در آنجا منزل گزيدند .
زنهاي سئوروماته از آن وقت تاكنون عادت قديمي خودشان را مرعي داشتند غالبا” سواره با شوهران خود بشكار ميروند و گاهي نيز تنها بآن كار مي پردازند . در جنگها بميدان ميروند و درست عين مردها لباس مي پوشند و بزبان سك ها حرف مي زنند )) .
بردرستي گفتار هردوت در اين باره مي توان كشفيات باستانشناسي در زمواشالا Zemo – Avchala نزديكي تفليس را گواه آورد چه در نتيجه اين كاوشها گوري كه زني متعلق به قوم سارمات با همه آلات و ابزار رزم در آن آرميده بود پيدا شد .
سئوروماته در اوستا و آثار پهلوي :
در بخشي از فروردين يشت ( فقره 143 ) چنين مي خوانيم :
(( فروهرهاي مردان پاكدين ممالك ايران را مي ستائيم
فروهرهاي زنان پاكدين ممالك ايران را مي ستائيم
فروهر هاي مردان پاكدين ممالك توران را مي ستائيم
فروهر هاي زنان پاكدين ممالك توران را مي ستائيم
فروهرهاي مردان پاكدين ممالك سئيريم را مي ستائيم
فروهرهاي زنان پاكدين ممالك سئيريم را مي ستائيم )) .
بايد گفت ياد اين نامها در يشت ها كه (( يكي از قطعات بسيار قديم اوستاي جديد )) محسوب مي شود يادآوري از تقسيم يك پادشاهي است ميان سه پسر ، كه از كهن ترين داستانهاي آريائي مي باشد ، و اين موضوع را گزارش سكايي اين روايت در كتاب هردوت تأييد مي كند . تقسيم جهان سلم و تور و ايرج در داستانهاي حماسي – تاريخي ايراني خود صورت ديگري از اين روايت است و مار كوارت آلماني به صواب سئيريم اوستايي را با آريانژادان سورمات و آلانهاي دوران هاي بعد مطابق دانسته و سرم و سلم را وجوه ديگر اين واژه گرفته است .
مطابق موازين خاص زبانشناسي اروم Arum در نوشته هاي پهلوي و هروم و روم در شاهنامه فردوسي و ديگر آثار اسلامي نيز همان سئريم اوستايي و سئورومات يوناني است . در فصل 15 فقره 29 بند هشن آنجا كه نژادهاي گوناگون و محل اقامت ايشان سخن مي راند به كلمه ( اروم ) بر مي خوريم چه گويد : (( آنها ئي كه در مملكت سلم كه اروم باشد ساكن هستند )) .
فردوسي و كشور زنان :
ضمن مطالعات خود در شاهنامه پي بردم كه فردوسي اين شاعر بلند پايه بينشي آگاهانه از روايت مذكور داشته و از هروم بعنوان كشور زنان ياد كرده است . چنانكه در سخن از پادشاهي اسكندر چنين سروده است :
(( همي رفت با نامداران روم
بدان شارستان كه خواني هروم
كه آن شهر يكسان زنان داشتند
كسي را در آن شهر نگذاشتند
سوي راست پستان چو آن زنان
بسان يكي نار بر پرنيان
سوي چپ بكردار جوينده مرد
كه جوشن بپوشد بروز نبرد
چو آمد بنزديك شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
يكي نامه بنوشت با رسم و داد
چنان چون بود مرد فرخ نژاد
به عنوان بر از شاه ايران و روم
سوي آنك دارند مرز هروم ))
چنانكه ملاحظه مي كنيم هروم به عنوان سرزميني جدا از روم كشور باستاني اروپا ياد شده و اين موضوع نشانگر آنست كه مورخان ايراني يونيان از كشور زنان آگاه بوده اند . بعلاوه اشعار ديگري را نيز در شاهنامه سراغ داريم كه سلم پسر فريدون را در داستانهاي ايراني به آلانان يعني به همان سئوروماتيان باستاني منسوب مي كند ، آنجا كه گويد :




(( به سلم آگهي رفت از اين رزمگاه
و ز آن تيرگي كاندر آمد بماه
پس پشتش اندر يكي حصن بود
بر آورده سر تا بچرخ كبود
چنان ساخت كايدر بدان حصن باز
كه دارد زمانه نشيب و فراز
پس آنگه منوچهر از آن ياد كرد
كه گر سلم پيچيد روي از نبرد
كالاني دژش باشد آرامگاه
سزدگر بر او بر بگيريم راه ))




” پاورقي ها ”

1 _ Quintus Curtuis Rufus
2 – پرفسور عباس شوشتري ، ايران نامه ( كارنامه ايرانيان در عصر اشكانيان ) ، جلد اول بهره دوم ، ص 213 .
3 – راولين سن ، مختصر تاريخ هردوت ، ترجمه وحيد مازندراني ، ص 197 – 198 .
4 – راولين سن ، مختصر تاريخ هردوت ، ترجمه وحيد مازندراني ، ص 199 – 200 .
5 – استاد سعيد نفيسي ، تاريخ اجتماعي ايران ، مؤسسه انتشارات تحقيقات اجتماعي ص 218 .
6 – پورداود ، يشت ها ، جلد دوم ، چاپ دوم ، ص 108 .
7 – كريستن سن ، مزدا پرستي در ايران قديم ، ترجمه استاد ذبيح الله صفا ، تهران سال 1336 ، ص 82 .
8 – هردوت ، تاريخ هردوت ، ترجمه دكتر هدايتي ، كتاب چهارم ، بند 6 و 7 ، ص 77 – 78 .
9 – آلانها و استي هاي ساكن قفقاز تيره هايي از سئورمانها يا سارماتيان بودند . براي اطلاع بيشتر نگاه كنيد به : ميراث باستاني ايران ، ريچاردن فراي ، ترجمه مسعود رجب نيا ، ص 261 .
10 = يشت ها ، جلد دوم ، ص 52 .
11 – فردوسي ، شاهنامه ، جلد هفتم ، متن انتقادي به اهتمام م . عثمانوف ، مسكو 1968 .
12 – فردوسي ، شاهنامه ، جلد يكم ، متن انتقادي ، تحت نظر برتلس ، مسكو 1963 ، ص 126 .

در مجموع از منابع کهن ایرانی و عربی چنین بر می آید که هروم از سویی نام کشور سئوروماتها (اسلاف کرواتها) و همچنین تلفظی بر روم و از سوی دیگر تلفظ و نامی بر شهرهای اورمیه و همچنین برزه در آذربایجان بوده است در باب شهر اخیر گفتنی است عنایت الله رضا در کتاب آذربایجان و اران بدون قید منبع تاریخی آن هروم را نام دیگر شهر برزه یا بردعه آورده است که معلوم نیست بردعهً اران قفقاز یا برزهً آذربایجان ایران (رغه زرتشتی، در جوارمراغه که در آنجا روستایی به نام هره وجود دارد) منظورگردیده است. حال باید دید این نام در زبانهای کهن ایران به چه معنی است. به هر حال آن چه مسلم است این نام در زبانهای ایرانی مترادف با نام کنونی اعقاب سرمتها (آمازونها) یعنی کروات/هرووات (یعنی همه کس هرکس، در واقع به معنی قبیلهً آزادگان و نجبا) مربوط است. ار آنجاییکه خانواده زرتشت که همان پیشدادیان تاریخی هستند، اصل سرمتی داشته و مرکز حکومتشان همین شهر برزه (رغه، مراغه) بوده است پس معلوم میشود نام اوستایی ایالت آنجا یعنی ایرانویج یعنی سرزمین اصلی آریانیها از همین نام هرووات اوستایی یعنی آزادگان اخذ شده است.
مطابق منابع کهن یونانی و رومی سرزمین کهن سرمتهای پادشاهی یعنی سیراکها (باسیلی ها)در مجاورت شمالی کوهستان قفقاز قرار داشته است.
به نظر می رسد نام هروم در مورد شهر برزه (رغهً زرتشتی) بیشتر به معنی شهر واقع در دشت مرتفع و کوهپایه ای گرفته می شده است چه کلمات رغه (از مصدر راغ) و هروم و برزه در لغت کهن ایرانی مشترکاٌ دارای چنین مفهومی می باشند.
اما خود نام اوستایی هرووات در اصل به معنی همه کس هر کس بوده است چه نام خویشاوندان صرب آنان نیز به لغت سانسکریت به همین معنی است. نام اساطیری سرمتها یعنی آمازون را می توان تمام سلاح معنی نمود که می دانیم این معنی در اوستا معنی لفظی زیناوند یعنی تخموروپه (تهمورث) پسر هوشنگ است که در اساس تاریخی خود همان تیگران/ خورشید چهر/ راهوله پسر زرتشت/بودا می باشد.
در این جا باید بیفزایم که قرائن و اسناد تاریخی ایرانی و یونانی و ارمنی و عربی جملگی نشانگر آنند که پدر زرتشت یعنی سپیتمه/ هوم اصل وتبارسرمتی/آمازونی داشته است. ازگفتهً خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران چنین معلوم میشود که پدر زریادر زرتشت و مگابرن ویشتاسپ یعنی سپیتمه جمشید (هوم عابد) از طرف مادیای اسکیتی (افراسیاب دوم) و به نمایندگی از سیراکهای سرمتی در نواحی شمالی و جنوبی قفقاز حکومت می کرده است چه ای منطقه بین متصرفات خاورمیانه ای اسکیتان (سکائیان پادشاهی) و خود سرزمین اصلی اسکیتان واقع در شمال دریای سیاه قرار گرفته بود.
لذا طبیعی بوده است که مادیای اسکیتی ساتراپی از تبعهً سرمتی خود بر قفقاز و آذربایجان بر گماشته بوده است. در کتاب معتبر تاریخ ماد تألیف دیاکونوف تصویری از سواران سئورومتی/ سرمتی شمشیر به دست تازنده که بر تابوتی مکشوفه از آسیای صغیر نقش بسته آورده شده است که باید افراد همان سپیتمه جمشید پیشدادی بوده باشند.
پس بی جهت نبوده است که آتشکده شهر رغهً آذربایجان یعنی آذرگشنسب از عهد همین پیشدادیان جایگاه جنگجویان به شمار می رفته است. از نویسندگان کهن موسی خورنی، مورخ ارمنی و ابومنصور بغدادی در سخن از خرمدینان به صراحت نیاکان پدری زرتشت/ شروین (شاهزاده) را با سرمتها/ آمازونهای "دیار زنان (زنج) ربط داده اند.
پس بی جهت نیست که در خود کتابهای پهلوی نام نیاکان اساطیری دوردست زرتشت را دوراسرو (یعنی صرب دوردست= بوسنی) و جمشید (سپیتمه هوم، داماد آستیاگ) یاد نموده اند. می دانیم این والی اخیر سرانجام به ولی نعمت اسکیتی (تورانی) خود یعنی مادیای اسکیتی (افراسیاب دوم) خیانت کرده و وی را در اطراف همان شهر برزه/ رغهً آذربایجان دستگیر و تسلیم کیاخسارو (کیخسرو، هووخشتره) نمود که پدرش فرائورت/ سیاوش به دست همین مادیای اسکیتی در اطراف شهر گنجه (گنگ دز سیاوش) کشته شده بود.
خود سیتمه جمشید/ هوم بعد از این خدمت بسیار بزرگ به مادها به مقام دامادی آستیاگ پسر کیاخسارو رسید و از این ازدواج سپیتاک زرتشت زاده شد که در تواریخ با نامهای متعدد معروف جهانیان شده است که غالب این اسامی هر کدامشان فرد تاریخی مهم و مستقلی به شمار می آیند: زرتشت (زرین تن)، آرای آرایان، ایرج (نجیب)، گوتمه بودا (سروددان منّور)، گئوماته (سروددان)، بردیه (بزرگ تن)، مهاویرا (دانای بزرگوار)، هوشنگ (هوشیار)، ایوان (درخشان)، بیژن (دانا، درخشان)، زریادر (زریر، زرین اندام)، ابراهیم خلیل (پدر امتهای فراوان که دوست صمیمی خداست)، ایوب (کسی که به آزمایشات سخت برگمارده شد)، یافث (برزگ اندام)، تنائوکسار (بزرگ تن)، لقمان (برگ اندام)، عزرا (مرد خدا)، صالح (نیکوکار)، یحیی (جاویدان)، بهرام ورجاوند ،مردخای (شاه مقتول)، دقوقی (شاه مقتول)، بایزید بسطام (مرد با خدای درشت اندام)، هرمس (نگهبان عهد و پیمان)، بهوبالی (بهلول، در کنار زندگی کننده)، بامسی بئیرک (سفید اندام) آذریها و سر انجام امیران گرجیها که به معنی شاهزاده است. پیداست که جهان کسی را بدین معروفیت و با این همه نامها و القاب متفاوت و مستقل ازهم به خود ندیده است.


۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

گذري كوتاه بر معناي «بلا»


گذري كوتاه بر معناي «بلا»

چكيده:

«بلا» در قرآن، به‌گونه‌اي طرح شده است كه به تربيت و تجربه‌يافتن و رشد انسان مي‌انجامد. اما اين واژه در فرهنگ و زبان ما به معناي «عذاب» و مصيبت‌هاي ويرانگر و باز دارنده تعبير شده است كه بايد از گرفتار شدن به آن اجتناب كرد. در اين نوشتار اشاره‌ي كوتاهي به همين مسئله شده است، در سه بخش كوتاه كه عبارتند از:

1- واژه‌ي بلا در زبان و فرهنگ ما و منطبق دانستن آن با عذاب.
2- واژه‌ي بلا در قرآن
3- بلا (بلي) در اسطوره‌ي آفرينش


*******


واژه‌ي بلا در زبان و فرهنگ ما

در فرهنگ و زبان ما «بلا»به معناي سختي، رنج، مصيبت، آفت، بدبختي، ظلم و ستم، و همه‌ي آن مواردي است كه به‌نحوي زندگي سالم آدمي را مختل مي‌كند
[1]. انواع بيماري‌هاي سخت، حوادث ويرانگر مانند زلزله، سيل و طوفان نيز «بلا» خوانده شده است.

همچنين در سنت ديني ما دعاهايي پديد آمده تا آدمي بوسيله‌ي آن دعاها و با توسل به خداوند، خود را از بلايا حفظ كند.
در باور سنتي ما همچنين اين تلقي وجود دارد كه «بلا» به سبب گناه مردمان پديد مي‌آيد.
يعني در اين باور وقايعي مانند زلزله، طوفان، و...به عنوان خشم خداوند تلقي شده و براي تنبيه آدميان اتفاق مي‌افتد. به‌نظر مي‌رسد در اين تلقي، واژه‌ي «بلاء» با «عذاب» يكي دانسته شده است و حوزه‌ي معنايي اين دو واژه در هم تلفيق شده است.

از سوي ديگر، واژه‌ي بلا در قرآن به گونه‌اي آمده كه اولا با اين تلقي عمومي كه «عذاب» را تداعي مي‌كند متفاوت است يعني «عذاب» كه داراي بار معنايي منفي است[2]، با واژه‌ي «بلا» كه داراي بار معنايي مثبت است يكي شده.
«عذاب» باز داشتن و منع و ماندن است[3] و «بلا» به‌آزمون در آمدن و فراتر شدن است.
«عذاب» براي پايان و انتهاي راهي ناصواب است، واگشت اعمال نابجايي است كه هركسي يا هر جامعه‌اي در طول زندگي انجام داده، اما «بلا» آغاز تلاشي صبورانه و با جد و جهد براي رشد و عبور از آنچه اكنون هست مي‌باشد.

ديگر اينكه اين تغيير معنايي براي واژه‌ي بلا، سبب مي‌شود تا ما نتوانيم از اهميت معناي اين واژه در متن قرآن آگاه شويم.
به تعبير ديگر، به نظر مي‌رسد كه اگر معناي واقعي بلا كه در متن قرآن طرح شده، مورد غفلت قرار گيرد، بخش مهمي از مضامين قرآني كه در مورد رشد و اعتلاي آدمي است نيز قابل فهم نخواهد بود.

بلا در قرآن

در آيه‌ي 155 سوره‌ي بقره[4] تاكيد شده است كه حتما و حتما شما را به بلا گرفتار مي‌كنيم[5]‏. يعني شما را گريزي از آن نيست. بعد از اين تاكيد، از چيزهايي سخت و محنت بار ياد شده است كه آدمي در مواجهه‌ي با آن قرار مي‌گيرد، و در پايان آمده است كه : «بشارت ده كساني را كه پايداري كنند»( وَ بَشِّرِ الصَّابِرِين)

با اندكي تامل در اين آيه مي‌توان به چند نكته اشاره كرد

1- به‌نظر مي‌رسد كه چيزهاي سخت و محنت بار به خودي خود بلا شمرده نمي‌شوند، بلكه چيز‌هايي يا وسيله‌هايي براي موضوع «بلا» مي‌باشند.

2- اگر منظور از «بلا» صرفا محنت‌ها و سختي‌ها بوده باشد چگونه است كه بسياري از مردمان كه در اين جهان زندگي مي‌كنند به اين مواردي كه در آيه به آن اشاره شده گرفتار نمي‌شوند؟ چگونه است كه يكي در عافيت و رفاه زندگي مي‌گذراند و ديگري در رنج و محنت؟ در صورتي كه در آيه‌ي فوق تاكيد شده كه بلا با همان مصداق‌هايي كه در آيه آمده، براي شما امري قطعي و حتمي است

3- نكته‌ي ديگر اينكه، هنگامي‌ كه مي‌گويد: «بشارت ده صابرين را» به اين معنا هم هست كه آدمي مي‌تواند در برابر آن رنج‌ها و محنت‌ها پايداري نكند و به‌جاي آن، راه عافيت را بر گزيند. به تعبير ديگر، پذيرفتن دشواري‌ها، نوعي انتخاب است، نه حادثه‌اي كه بدون اختيار و انتخاب، به‌سراغ آدمي آمده باشد.

به نظر مي‌رسد در اين آيه و ديگر آيات قرآن كه از بلا در آن ياد شده، بلا عبارت است از قرار گرفتن آدمي بر سر دوراهي انتخاب. يك راه كه از كوره‌ي آزمون‌هاي آموزنده مي‌گذرد و به رشد و تعالي انسان مي‌انجامد و با خطر كردن و رنج و محنت همراه است و راه ديگر كه آسودگي و فرو غلطيدن در همين وضعيتي كه اكنون دارد.

براي روشن‌تر شدن معناي بلا مي‌توانم به تمثيلي از اسطوره‌ي هفت خوان اشاره كنم، يا داستان هفت شهر عشق را به يادتان بياورم كه در منطق‌الطير عطار آمده است. در اين داستان‌ها مي‌بينيم كه هركسي مي‌تواند عذرها و بهانه‌ها بياورد و از بيم خطر و محنت و رنج راهي كه در پيش او نهاده‌ شده است و به رشد او مي‌انجامد پرهيز كند.

در داستان آفرينش آدم نيز تمثيلي عبرت آموز در مورد بلا آمده است، در اين داستان ابليس ضمن اينكه درختي را به عنوان درخت جاودانگي به آدم نشان مي‌دهد همچنين وعده‌ي «ملك لايبلي» نيز به او مي‌دهد[6].

«ملك( molk) يعني فرمانروايي، پادشاهي، حاكم بر زندگي خويش يا ديگران بودن، و «لايبلي» به‌معناي در نيامدن به‌آزمون و به بلا گرفتار نشدن است[7]. در اينجا آشكارا مي‌بينيم كه فرار از مواجهه‌ي با بلا، فريب و وسوسه‌ي اهريمن خوانده شده است.

در قرآن، برگزيده‌ترين شخصيتي كه در مواجهه‌ي با بلا قرار مي‌گيرد ابراهيم است. وي در اين مواجهه، مي‌تواند پيروز شود و آنچه را كه به آن مبتلا شده به تماميت برساند[8]. و بعد از گذرانيدن وقايعي دشوار كه از آن با كلمه‌ي «ابتلا»[9] يادشده، به عنوان «امام»[10] براي مردمان برگزيده شود.

در داستان ديگري از بني‌اسرائيل كه در قرآن آمده، تفاوت بلا و عذاب نشان داده شده است. فرعون براي باز داشتن بني‌اسرائيل و تسليم آنان در برابر خواسته‌ي خود سخت‌گيري‌ها و فشارها و تهديد‌هاي بسياري بر آنان اعمال مي‌كرد، و به زعم خود بني اسرائيل را به عذاب گرفتار كرده بود اما همان سختي‌ها و محنت‌ها از سوي خداوند به عنوان بلاي عظيم ياد شده است[11] . احتمالا از اين جهت كه فشارها و تهديد‌هاي فرعون سبب تسليم شدگي و فروماندگي قوم بني اسرائيل نگرديد بلكه پايداري آنان در برابر فرعون، با همه‌ي رنج‌ها و محنت‌ها، سبب نجات آنان گرديد. به‌نظر مي‌رسد در اين آيه، آنچه در معناي عذاب نهفته است، ماندن و راضي شدن به آنچه هست مي‌باشد، و آنچه در معناي بلا نهفته است، خطر كردن، رنج كشيدن، تجربه يافتن، و پيروز شدن بر وضعيت موجود است.

در سوره‌ي فجر نيز تصوير ديگري از ابتلاي آدمياني آمده است كه در جامعه گرفتار اختلاف طبقاتي شديد هستند. آيات پانزدهم تا نوزدهم اين سوره از دو گروه مردمان در دو طبقه‌ي اقتصادي ياد مي‌كند. آنها كه دستي باز در عرصه‌ي نعمت‌هاي زندگي و ضروريات زيستي يافته‌اند، مي‌گويند: خداوند ما را گرامي داشته است. و آنهايي كه به تنگناي رزق و روزي و فقر خود گرفتارند مي‌گويند خداوند ما را خوار داشته است[12]. يعني وجود اين شكاف اقتصادي را ميان دارا و نادار، نه به عنوان آزمون و ابتلا، بلكه به عنوان امري پذيرفته شده تلقي كرده‌اند. در آيات بعدي، باور آنان مردود دانسته شده است و از برخي عوامل كه موجب اين شكاف طبقاتي شده و مي‌شود ياد شده است. از جمله اينكه: «و شما تراث مي‌خوريد، خوردني بسيار» واژه‌ي «تراث» به هر مال و ثروتي گفته مي‌شود كه بي رنج و زحمت به‌دست آيد[13]. آيات اين سوره در مورد وضعيت نابسامان اقتصادي يك جامعه و عوامل رواني و اجتماعي كه سبب اين اين وضعيت شده بسيار مهم، خواندي و قابل تامل است

بلا در داستان آفرينش

واژه‌ي بلا كه به آن اشاره شد، با واژه‌ي «بلي bala» كه در پاسخ به يك پرسش مي‌آيد از يك تبار هستند و در معناي پايه مشترك مي‌باشند[14]. واژه‌ي بلي در مواقعي به كار مي‌رود كه پاسخ دهنده با جواب گفتن به وسيله‌ي «بلي» چيزي را نفي و چيز ديگري را تاييد مي‌كند[15].

در داستان آفرينش آمده است در آن هنگام كه هنوز بني آدم پاي به عرصه‌ي ظهور در اين عالم ننهاده بود، خداوند از آنان پيمان گرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت كه «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟» آيا من رب شما نيستم؟ و ذرات غبار آلودي كه قرار بود در روزگاران بعد نسل اندر نسل زاده شوند و هركدام براي خود آدمي شوند و در اين جهان زندگي پيش گيرند، همه در آن فضاي اسطوره‌اي ناكجا آياد[16] پاسخ داده بودند كه «بَلى»[17] ظاهر جمله در اين گفتگوي راز آلود اين است كه ذره‌ها(يا همان ذريت آدم) در برابر پرسش خداوند كه گفته بود: من رب شما نيستم؟ جواب داده بودند كه بلي تو رب ما هستي[18]، اين پاسخ يعني پذيرفتن راه دشواري را كه خداوند به عنوان «رب» براي تربيت و رشد در برابر ذريّت آدم قرار مي‌دهد. اين آيه را مي‌توانيم با آن سخن اهريمن مقايسه كنيم كه به آدم گفته بود: آيا تو را راهنمايي كنم به درخت جاودانگي و ملك لايبلي؟

در اينجا به نظر مي‌رسد كه واژه‌ي «بلي bala» تنها در پذيرفتن سخن خداوند خلاصه نمي‌شود بلكه نفي گفته‌ي شيطان در مورد ملك لايبلي هم هست. يعني داستان يوم الست از دو صحنه‌ي ظاهرا جدا اما سخت مرتبط با هم شكل گرفته است. يكي داستان گفتگوي ابليس با آدم و اغوا شدن او به ملك لايبلي، و ديگري پيمان گرفتن خداوند از بني آدم و ذريت او. و چون در اين پيمان گرفتن، به جاي «آدم» از «بني آدم» و «ذرية» ياد شده است، طبعا مي‌توان آن را صحنه‌ي بعدي يا صحنه‌ي دوم داستان آفرينش شمرد[19]

يعني در ژرف ساخت قصه‌ي آفرينش، از دو راهه‌اي سخن رفته است كه اين دو راهه در ذات وجود آدمي تعبيه گرديده است و بني آدم كه ما باشيم مدام بر سر اين دو راهه‌ي انتخاب قرار مي‌گيريم. راهي كه طي طريق در آن با آزمون‌هاي سخت و دشوار همراه است و به هفت خوان رستم و هفت شهر عشق مي‌ماند، و راهي كه ملك لايبلي را مي‌نمايد و آدمي را از رشد و كمال خويش باز مي‌دارد. به‌نظر مي‌رسد كه داستان آفرينش، هنوز پايان نيافته است. هنوز، هم وسوسه‌ي «ملك لايبلي» در ما هست و هم دغدغه‌ي «بلي blala» گفتن و خطر كردن.

گمانم حالا بتوانيم اين كلام مولوي را هم بهتر درك كنيم كه ظاهرا به فرزند خويش گفته بود:

رو، سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن /// ترك من خراب شب گرد مبتلا كن

********

علي طهماسبي

بيست و سوم شهريور 1387


[1] - فرهنگ معين

[2] - عذاب عبارت از هر مانعي از رسيدن آدمي به مقصود پيشگيري كند و آدمي نتواند از آن عبور كند نگاه كنيد به بخش فرهنگ واژگان ذيل عنوان «عذاب»

[3] - المنجد و لسان‌العرب ذيل عنوان عذب

[4] -«وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِين»

[5] - فعل «نبلو»(ما مبتلا مي‌كنيم) در اين آيه با دو حرف تاكيد همراه شده است يكي حرف لام تاكيد در اول و ديگري حرف نون مشدد كه تاكيد ثقيله است در آخر و به صورت «لنبلون» در آمده است

[6] - «فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى‏ شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى؟»سوره بيستم(طه) آيه 120

[7] - برخي تفسير‌ها «لايبلي» را به معناي جاودانگي، هميشگي، و كهنه و فرسوده نشدن، دانسته‌اند، اين معنا با سياق آيه چندان مطابق نيست زيرا پيش از آوردن اين كلام، از واژه‌ي شَجَرَةِ الْخُلْدِ (درخت جاودانگي) استفاده شده است و لزومي ندارد كه براي درخت جاودانگي و ملك لايبلي يك معناي واحد قايل شويم.

[8] - چون گرفتار كرد ابراهيم را خدايش به كلمات، تمام كرد آن را.

خدايش گفت: من تو را براى مردم امام گردانم.

ابراهيم گفت: از فرزندان من هم؟

خدايش گفت: عهد من به ستمكاران نرسد. بقره آيه‌ي 124

[9] - «ابتلا» از همان «بلا» در باب افتعال كه مطاوعه و قبول را معنا مي‌دهد، شايد به اين معني كه ابراهيم اين آزمون را پذيرفته و مي‌داند كه بايد اين مراحل را طي كند.

[10] - نگاه كنيد به واژه‌ي «امام» در بخش فرهنگ واژگان

[11] - سوره‌ي بقره آيات 49 و 50(50)

[12] - فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ (15) وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ (16) كَلاَّ بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ (17) وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى‏ طَعامِ الْمِسْكِينِ (18) وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أَكْلاً لَمًّا (19)

[13] - «تراث»: هر مالي كه بي زحمت و مفت به آدمي برسد همانگونه كه وارث براي مالي كه از پدر خويش به‌دست مي‌آورد زحمتي نكشيده است. امروزه رانت خواري را هم مي‌توان به عنوان يكي از مصاديق تراث دانست. مرحوم طباطبايي در تفسير اين آيه مي‌نويسد: " وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أَكْلًا لَمًّا" كلمه" لم"- با تشديد ميم- به معناى اين است كه: انسان سهم خودش و ديگران را به خود اختصاص دهد، و خلاصه هر چه به دستش بيايد بخورد، چه پاك و مال حلال باشد و چه خبيث، و آيه مورد بحث جمله" بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ" را تفسير مى‏كند، و دليل آن اين است كه مال يتيم هم اگر به دستتان برسد مى‏خوريد.

[14] - حرف سوم واژه‌ي «بلا» از حروف مصوت است(معتل‌اللام ) كه در موقعيت‌هاي مختلف مي‌تواند به « ا »، «ي» و «و» تغير شكل پيدا كند مانند بلا، بلو، و بليِ،(بلي با الف مقصوره روي حرف ياء) اين شكل‌هاي متفاوت با آنكه معناهاي نسبي متفاوت پيدا مي‌كنند در عين حال در معناي پايه مشترك هستند.

[15] - به عنوان مثال در آيه‌ي 80 و 81 سوره‌ي بقره داستان كساني آمده كه مي‌گويند جز براي ايام شمرده شده‌اي در آتش نخواهيم بود، و خداوند در پاسخ به آن‌ها مي‌گويد: بَلى‏ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ در اين آيه واژه‌ي بلي جوابي است كه از يكسو سخن آنان را نفي مي‌كند و از سوي ديگر رنج و آتش ابدي را براي آنان تاييد مي‌كند. يعني واژه‌ي بلي مقرون به نفي و اثبات هر دو است در صورتي كه واژه‌ي نعم صرفا براي ايجاب و تاييد جمله‌اي است كه قبلا بيان شده.

[16] - اصطلاح ناكجا آباد را از رساله‌ي في حقيقة‌العشق شيخ اشراق گرفته‌ام، به معناي جايي كه اينجا نيست، يا به معناي عالم معنا.

[17] - وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى‏ شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ

و چون بگرفت خداى تو از فرزندان آدم از پشت‌هاشان فرزندانشان را و گواه كردشان بر خودشان، آيا نيستم تربيت كننده‌ي شما ؟ گفتند: آرى، گواهى دهيم. تا روز رستاخيز نگوييد كه ما از غافلان بوديم(سوره‌ي هفتم، آيه 172)

[18] - چون برخي مفسرين و علماي لغت واژه‌ي بلي را جواب براي رد نفي دانسته‌اند در اين جمله نيز استدلال شده است كه چون خداوند گفته من خداي شما نيستم، لذا جرف بلي كه از سوي بني‌آدم بيان شده جواب براي رد نفي جمله‌ي پيش از خود است يعني كه نه خير تو خداي ما هستي. اگر چه اين استدلال براي حرف بلي درست مي‌نمايد اما به گمان من لايه‌ي ديگري از معناي نفي در اين داستان هست و آن نفي گفته‌ي شيطان است كه در داستان آفرينش به آدم گفته بود ملك لايبلي را به تو نشان دهم؟ و با اين پاسخ بني آدم به خداوند، از سويي ربوبيت خداوند و پاي نهادن در معرض آزمون و بلا را پذيرفته، و از سوي ديگر گفته‌ي اهريمن را در باره‌ي ملك لايبلي نفي كرده است.

[19] - اجازه دهيد يك بار ديگر داستان آفرينش را از اين منظر هم نگاه كنيم:

خداوند به آدم و جفتش گفته بود: اين ابليس دشمن شما است مراقب باشيد شما را نفريبد و...

شيطان به آدم و جفتش گفت:‌ راهنمايي كنم شما را به درخت جاودانگي و ملك لايبلي؟

و به اين گونه هر دو (آدم و همسرش) از آن درخت خوردند، بعد هم خصومت‌ها و دشمني‌ها پديد آمد كه سبب هبوط آدم شد. اين صحنه‌ي اول بود كه در سوره‌ي طه آمده.

در صحنه‌ي دوم سخن از قومي است كه قبلا در اسارت بودند و حالا به راه نجات گام نهاده‌اند(ظاهرا اشاره به بني اسرائيل با نبوت موسي) از آنان خواسته شده است كه آنچه به ايشان رسيده به جد و جهد بگيرند[19]، در ادامه‌ي همين توصيه، و در آيه‌ي بعد ناگهان به داستان آفرينش باز مي‌گردد و به ياد مخاطب مي‌آورد كه خداوند از بني آدم پيماني گرفته و از ذريتي كه قرار بود بعدها به اين جهان بيايند و از آنان پرسيده بود كه : الست بربكم؟

و آنان گفته بودند: بلي

در اينجا، ضمير «آنان» كه گفته بودند «بلي» يعني همه‌ي مردماني كه بودند و هستند و خواهند آمد.

از كنار هم قرار دادن اين دو صحنه، به ويژه آن جد و جهدي كه قبل از آيه‌ي الست به آن اشاره شده، مي‌توان اين احتمال را هم در نظر گرفت كه در ژرف ساخت قصه‌ي آفرينش، داستان «الست بركم» در ادامه‌ي همان اغوا شدن آدم به ملك لايبلي هم هست.