شاعر، «وجدان مغفوله» و زبان گوياي قبيله بود. جايگاهي مانند كاهن و جادوگر داشت. زيرا ميتوانست با ناخودآگاه جمعي قبيله ارتباط برقرار كند و چيزهايي بر زبان آورد كه چه بسا خودش به هنگام هوشياري قادر به دريافتهايي آنگونه نبود
*****************
منظور از «شعر» در اين مقال، همان است كه در حجاز قبل از بعثت رواج يافته بود و سبب اعتلاي زبان عرب جاهلي و پيدايش
«زبان معيار» يا «عربي فصيح» شده بود.
اما «شعر» در جامعهي نانويسا و نظام قبيلهاي عرب حجاز چه كاربردي داشته است؟
نقش «شاعر» در قبيله چه بوده است؟
ذهن مخاطب را به چه چيزها، يا به كدام معناها معطوف ميكرده؟
بهتعبير ديگر، آيا «شعر» صرفا توصيف هنرمندانهي چيزهاي موجود در طبيعت اطراف شاعر بوده است يا وسيلهاي براي راه يافتن به باطن و درك نيروي پنهان اين چيزهاي عيني و مادي بوده؟
درستتر اينكه آيا ميتوان مضامين «هستيشناسانه» هم در شعر جاهلي عرب جستجو كرد؟.
پيش از آنكه به مضامين فوق بپردازم شايستهتر مي دانم ابتدا اشارهاي داشته باشم به ضرورت كلام منظوم در جوامع نانويسا و به ويژه در نزد شاعر عرب دورهي جاهلي.
شعر در ترازوي نظم
بيشتر آثاري كه منسوب به ادب دوره جاهلي و عربي فصيح است، به صورت منظوم ميباشد. نثر يا كلام منثور، مانند برخي خطبهها، وصيتها، تمثيلها و ضربالمثلهاي كوتاه و مقطع، درآن آثار بسيار كمتر ديده ميشود
گرچه امروز براي ما كلام را در قالب نظم جاي دادن نوعي تفنن به حساب ميآيد و بسا كه اين تفنن، ملالآور، پرزحمت و بيهوده مينمايد. اما به نظر ميرسد كه شعر در قالب نظم براي عرب جاهلي پديدهاي تفنني نبوده، بلكه ضرورتي جدي به شمار ميرفته است، زيرا در اين جامعهاي نانويسا، تنها در قالب نظم ميتوانستند آثار ادبي خود را به حافظه بسپارند [1].
اعراب حجاز در قالب نظم ميتوانستند گزيدهترين سخنان آئين، حكمت، و ادب را از گزند فراموشي و سهو در امان نگهدارند. اين قالب مطمئن نه تنها براي اعراب، بلكه در ميان ديگر ملتهاي روزگاران كهن نيز مورد استفاده بوده است. از نگاه پژوهشگران، كهنترين بخشهاي اوستا نيز كه قبلاً مكتوب نبوده و تنها از راه گفتار به نسلهاي بعد انتقال پيدا كرده در قالب نظم بوده است [2].
كلام غير مكتوب را فقط در حافظهی ذهن ميتوان نگهداري كرد و ذهن آدمي از آن جا كه زنده و سيال است چندان قادر به حفظ بي كم و كاست كلامِ منثور نميباشد. مردان و زنان صحرا وقتي حكايتي را و يا قطعهاي ادبي و حكيمانه را حفظ ميكنند، چه بسا كه در هنگام قرائت مجدد گرفتار سهوي شوند و كاستي يا افزوني تازهاي در آن كلام پديد آورند و خود متوجه آن كاستي يا فزوني نگردند.
همچنين بسا كه يك راوي در هنگام نقل يك اثر ديني يا ادبي، به سليقهي شخصي خود برخي مضامين را عوض كند. يا اينكه اثر ادبي و حكيمانهاي را كه از ديگري شنيده است بعدها نقل به مضمون كند. در اين نقل كردنها و روايتها است كه يك اثر ادبي بعد از چندي به چيز ديگري تبديل ميشود. اما سخن منظوم كه داراي وزن و اندازهی مشخصي است و اين وزن و اندازه در هر بيت تكرار ميشود براي به حافظه سپردن، آسانتر و مطمئنتر است.
مثلاً اگر گوينده يا شاعري، جملات خود را مطابق با وزن و اندازه « فاعلاتن فاعلاتن فاعلات» عرضه نمايد و اين وزن و اندازه را در تمامي قصيدهي خود رعايت كند، و همچنين هنگامي كه شمارهي ابيات يك قصيده نيز مشخص باشد، ديگر امكان حذف و اضافه نمودنِ حتي يك لفظ هم از سوي ديگران كمتر اتفاق خواهد افتاد.
زماني كه راوي ميخواهد سخن منظومي از فلان شاعر عرب را براي گروهي از مردمان بخواند، اگر نكتهاي و لفظي را فراموش كند يا حذف كند، همگان متوجه نقص روايت ميشوند. به تعبير ديگر، شاعر سخن خود را به بندهاي وزن و اندازهي قالبي كه انتخاب كرده محكم ميكند. مانند جنسي كه با سنگ و ترازو وزن ميشود يا چيزي كه با متر اندازه گذاري ميگردد و سپس به ديگري سپرده ميشود.
فقدان امكانات كتابت و انتشار در شبه جزيره، نه تنها باعث در هم ريختگي زبان نشد بلكه با اين همه تمهيدات و توجه به «وزن»، عامل دقيقتر سخن گفتن گرديد، و سبب نظم بيان، و بهتبع آن، تربيت ذهن و دقيقتر انديشيدن شد. همهي اين موارد در خدمت وحدت زبان ادبي و اشتراك فهم از واژگان زبان معيار در تمامي قبايل گوناگون گرديد.
شاعران بزرگ را معمولاً دو نفر جوان خوش حافظه همراهي ميكردند كه «راوي» ناميده ميشدند اينان سخن شاعر را به حافظه ميسپردند تا هر هنگام كه لازم باشد بازگو كنند. شايد راويان براي شاعر، نقش منشيهاي امروزي را داشتند.
شاعر:
نقل است كه هر قبيلهاي به همان گونه كه شيخ يا رئيس ويژهي خود را داشت، همچنين شاعر ويژهي خود را نيز داشت.
گرچه توصيف شاعر از طبيعت و محيط، بيشترين فضاي شعر عرب را تشكيل
ميداد و همچنين مدح و رثا، و هجو نيز در آن بسيار شنيده ميشد، اما در دورههاي بسي دورتر از بعث، و هنگامي كه هنوز حصار قبايل ترك برنداشته بود، كار شاعر تنها ساختن اين تصويرهاي دلانگيز از كوچ و رحيل و طبيعت نبود. بلكه شاعر، وجدان مغفوله، و زبان گوياي قبيله بود و جايگاهي مانند كاهن يا جادوگر داشت. زيرا ميتوانست با روح جمعيِ قبيله كه فراتر از هوشياري معمولي دانسته ميشد ارتباط برقرار كند و چيزهايي بر زبان آورد كه چه بسا خودش به هنگام هوشياري قادر به چنان دريافتي نباشد. به سخن ديگر، در نظام قبيلهاي، آنچه اصل و اساس، در هستيِ افراد شمرده ميشد، «قبيله» بود. در اين نظام هويت فردي، كاملا تحتالشعاع هويت جمعي است. افراد در دامن قبيله متولد ميشوند، در چتر حمايتي قبيله رشد ميكنند، و همچون پدران خود به نام قبيله، وبراي بقاي قبيله به زاد و ولد ميپردازند. مردان بزرگ، سلحشوران و جنگآوراني كه جان خود را در راه اعتلاي قبيله باختهاند، به روح جمعيِ قبيله ميپيوندند، و با جد اعلاي قبيله يگانه ميشوند. بنابر اين، منظور من از اصطلاح «روحِجمعي» براي قبيله، صرفا به روح جمعيِ زندگان يك قبيله خلاصه نميشود. بلكه همهي آنها كه از آغاز شكل گيري قبيله تولد يافتهاند، زندگي كردهاند، و مردهاند، همه و همه عناصر درهم تنيدهاي ميشوند در روحِ جمعي قبيله، و در ناخودآگاه جمعيِ آن [3].
از اين رو قبيله، مانند يك شخص بزرگ، داراي هويتي مستقل بود و گستره و عمق و پيچدهگي مخصوص به خود را داشت. از اين جهت، اعضاي قبيله براي ارتباط با عرصههاي پنهان و ناخودآگاه قبيله، نياز به شاعر پيدا ميكردند.
شاعر به دليل ارتباط با ناخودآگاهِ قومي، گاهي منادي حوادث آينده نيز بود. حوادثي كه گاه قبيله را تهديد به نابودي ميكرد. اين بود كه گاه كلام شاعر سبب آگاه شدن اعضاء قبيله از فاجعهاي كه در كمينشان بود ميگشت. حتي از نگاه برخي پژوهشگران، شاعر، پيامبر قبيله و پيشواي آن در زمان جنگ وصلح بودهاست. همچنين هنگام تصميم گيري براي كوچ و رحيل، با او راي زني ميكردند و به فرمان او خيمهها را بر ميافراشتند [4].
محتواي شعر چيزي بود كه به اعتقاد عرب، از قلمروي ماوراي هوشياريِ ظاهري به ذهن شاعر القاء ميشد. افراد قبيله، و همچنين خود شاعر باور داشتند كه موجودي نامرئي و ماورائي كلام را به شاعر القاء ميكند. اين موجود نامرئي را «جن» ناميده بودند [5]. واژه «جن» در اصل بهمعناي موجودي پوشيده وناديدني است [6].
معمولاً هر شاعري «جن» ويژه خود را داشت. مثلاً «اعشي» يكي از شاعران مشهور آن روزگار «جن» خود را به نام «مسحل» ميشناخت و مدعي بود كه شعرهايش توسط «مسحل» به او القاء ميشود. «عمروبن قطن» شاعر ديگر عرب جاهلي نام «جن» خود را «جهنام» نهاده بود.
همان گونه كه شاعر خود را وابسته به قبيلهي خويش ميدانست و رسالت خود ميدانست كه از قبيلهي خويش دفاع كند و براي سربلندي و آوازهي قبيلهي خود بكوشد، طبعا عرصهي فعاليت و القائات جن او هم فراتر از منافع قبيلهي شاعر نميرفت.
از آنجا كه جنگ و درگيري قبايل با هم بخش مهمي از زندگي عربِ جاهلي را تشكيل ميداد، گاه زبان شاعرِ قبيله به ياري ميآمد و بسي برندهتر از شمشيرهاي جنگ آوران قبيله، دشمن را به هراس ميانداخت. به ويژه هنگامي كه شاعر به «هجو» دشمن مبادرت ميكرد.
در اخبار جاهلي عرب آمده است كه چون شاعر ميخواست هجا گويد، بالاپوش ويژهاي شبيه كاهنان بر تن ميكرد، سر ميتراشيد، و دو گيسو باقي ميگذاشت، يك سمت سرش را روغن ميماليد، و يك تا كفش به پا ميكرد و [7]...
احتمالاً اين مناسك، به ويژه لباس كاهن پوشيدن، سر تراشيدن، با روغن مقدس سر خود را مسح كردن، وهمهي كارهاي ديگر، به منظور جلب نظر جني بوده كه شاعر ميبايد محتواي كلامش را از او دريافت ميكرده است. در واقع شايد بتوان گفت كلام شاعر، نظر شخصي او نسبت به دشمن نبوده است بلكه روحي غيبي كه دغدغهي صيانت از قبيله را بعهده داشته بر زبان شاعر جاري ميشده است، و كلام شاعر را چنان قوتي ميبخشيده كه بتواند روحِ دشمن و قبيلهِ او را در چنبره خود بگيرد.
شايد به همين دلايل باشد كه در زبان عرب آن روزگار «كلمه» به معناي وسيلهاي براي مجروح كردن هم بوده است و «تكلّم» پيش از آنكه به معناي سخن گفتن باشد زخم زدن را نيز معنا ميداده است [8]. درعينحال، شاعري هميشههم با رسم كهانت همراه نبود، احتمالا يگانگي شاعر با امر كهانت، مربوط به دورهاي نسبتا دورتر از زمان بعثت است. به نظر ميرسد كه در طليعهي بعثت، شاعري اگر چه گه گاه نشانههاي كهانت و امور غيبي را هم با خود داشت اما بيشتر، روزگار به تفاخر ميگذارنيد.
شاعران بزرگي مانند عنترةبن شداد هم بودهاند كه خود نيز از شجاعان و جنگاوران بهنام عرب بهشمار ميرفتند و شعر و شمشير را همزمان بهكار ميگرفتند [9].
آنگونه كه نقل است، عنتره حدود پنجاه سال پيش از پيامبر تولد يافته بود. از اين جهت اشعار منسوب به او، تا حدود زيادي ميتواند زمينههاي فرهنگ و ادب جاهلي را در طليعهي بعثت نشان دهد. در اشعاري كه به عنتره منسوب است، اسب، رفيق ميدان جنگ است و جنگ، در كانون زندگي شاعر قرار دارد. چنانست كه گويي زندگي بدون جنگ، قابل تصور نيست. درعينحال، از نگاه شاعر، جنگ براي غارت ديگران نبوده است [10]، بلكه شيوهي زندگي در صحرا چنان است كه اگر مردان صحرا، قدرت جنگيدن نداشتهباشند، در برابر هجوم ديگران دوام نخواهند آورد.
از اشعار منسوب به عنتره و برخي شاعران ديگري كه در طليعهي روزگار بعثت ميزيستند، چنين بر ميآيد كه شاعر عرب هم اندك اندك به سوي نوعي هويت فردي و مستقل از قبيله كشيده ميشد. عنتره از سوي مادر كنيز زاده بود، بهاين جهت اساس خويشاونديِ تام و تمامي با قبيله نداشت. اين بود كه حساب خود را از حساب قبيله تا حدودي جدا ميكرد و مدعي بود آنچه از شجاعت وكارداني دارد، نه ميراثي از نياكان، بلكه بههمت شخصي خود او است.
شاعر ديگري كه او هم همزمان با عنتره ميزيست، وحتي در زمان بعثت هم هنوز زنده بود، زهيربنابيسلمي نام داشت. قصيدهاي كه نقل است در معلقات سبع از او آمده بود، نشان ميدهد كه وي مردي حكيم و دورانديش بوده است، در جامعهي جنگ سالار، به صلح ميانديشيد، و كساني را كه موجبات آشتي ميان قبايل را فراهم ميآوردند ميستود. حيلهگران و پيمانشكنان را از روز حساب و قيامت بيم ميداد، و«الله» را بهآنچه در قلبها مخفي ميداشتند، آگاه ميدانست [11].
درميان شاعران عرب جاهلي، كساني نيز بودند كه به هنگام فراغت از دشمنيها و شايد براي نشان دادن قدرت شاعرانگي، در عرصهي زيباييها به توصيف طبيعت و محيط ميپرداختند. شاعردر اين عرصه، از يال اسبش در زير نور ماه گرفته تا اجاق سرد و خاموشي كه روزگاري پيش، چهره محبوبهاش را در پرتو روشنايي شعلههاي آتش آن ديده بود به نحو ماهرانهاي توصيف ميكرد و اين صحنهها را چنان تصوير ميكرد كه جاي خالي هنرهاي نقاشي و پيكرتراشي را پر ميكرد.
به نظر ميسد كه در روزگار بعثت، شعر و شاعري هم آن شيوهي مؤثر پيشين خود را كه در نظام قبيلهاي داشته از دست داده بوده و در نگاه مردم، شاعر نه تنها وجدان مغفولهي قبيله نبوده بلكه اغلب شوريده و پريشان گو شمرده ميشد [12]،. مانند بسياري از نحلهها كه پس از دورهاي از اوج و اعتلا، به ياوه گويي و پريشان حالي گرفتار ميشوند [13]. شايد يكي از دلايلي كه نقش شاعر قبيله به روزگار بعثت كمرنگ و بلكه تصنعي شده بود، حركت نيمه پنهان و شايد ناخودآگاه جامعهي حجاز به سوي نوعي اتحاد قبايل بود تا مقدمات پديد آمدن زمينههاي تشكيل دولت فراهم شود.
***********
علی طهماسبی
_______________________________
پي نوشتها:
[1] - طرح «نانويسا» بودن جامعهي عرب جاهلي البته به معناي بيسوادي و عدم آشنايي مطلق با امر كتابت نميتواند باشد. هنگامي كه از معلقات سبع ياد ميشود، به هرحال به گونهاي ضمني اين هم پذيرفته شده است كه برخي از قصيدههاي مشهور شاعران عرب به صورت مكتوب بر پردههايي وجود داشته است. اما وجود معلقات به صورت مكتوب، دليل استفاده عام مردمان از امر كتابت نبوده است و حتي دليلي در دست نيست كه اعراب تا پيش از بعثت خطي مستقل از خود داشته باشند. بلكه بنا به گزارشهاي بسياري كه در دست است، رايجترين و پذيرفتهترين كار براي عرب جاهلي استفاده از حافظه بوده است و براي به حافظه سپردن، قالب نظم، مطمئنترين امكان حفظ آثار زباني بوده است.
[2] - اوستا، گزارش جليل دوستخواه، بخش چهارم پيشگفتار.
[3] - واژه «قبيله» كه در اينجا آوردهام، صرفا به سبب آشنايي مخاطب با اين نام است، اما در ميان اعراب نامهاي متعددي براي مجموعههاي خود داشتهاند كه عبارت بود از: حي، شعب، قبيله، عماره، بطن، فخذ، فصيله. غير از اين نامها هنوز نامهاي ديگري مانند عشيره، طايفه، رهط نيز وجود داشتهاست. همچنين هنگامي كه نقش پدر ونياي قبيله برجسته ميشد، اصطلاحات بني هاشم، بني اميه، وامثال آن نيز شكل ميگرفت. براي اطلاع بيشتر نگاه كنيد به كتاب تاريخ مفصل عرب قبل از اسلام تاليف دكتر جواد علي، جلد اول، فصل دوازدهم، طبقات قبايل.
[4] - رك: تاريخ ادبيات زبان عربي، الفاخوري، باب دوم، شعر جاهلي.
[5] - در سورهي هفتاد ودوم(جن) تصويري از «جن» وارتباط آن با برخي از آدميان بيان شده است. اگر اين سوره را با شرايط آن روزگار در نظر بگيريم، وتسليم شدن برخي شاعران را در برابر قرآن، وسركشي برخي ديگر را در برابر آيات قرآن مورد تامل قرار دهيم، به نتايج جالب توجهي خواهيم رسيد.
[6] - واژگانِ «جن»، «جنت»، «جنين» و«جنان» از يك خانواده هستند. به طفلي كه در رحمِ مادر هست از اين جهت جنين ميگويند كه ديده نميشود. جنت نيز يعني جايي كه از ديد يا از تصور كنوني ما پوشيده است.
[7] - كتاب العصر الجاهلي، صفحه 218
[8] - اذ لا ازال علي رحالة سابح=== نهدٍ تعاوره الكماة مكلم. (نقل از تاريخ ادبيات زبان عربي، بخش مربوط به عنتره) همچنين معلقات سبع، معلقه منسوب به عنتره، بيت شمارع 44. ظاهرا ترجمه اين شعر چنين ميشود: «هيچگاه از اسب تيزتك(رحالة سابح) فرود نيايم، آنگاه كه پهلوانان ازهرسو برآن زخم ميزنند» مكلّم ( mokallm ) به معناي زخم خورده و مجروح در اين بيت است.
[9] - تولد او را به سال 525 ميلادي ذكر كردهاند. يعني پنجاه سال پيش از تولد پيامبر.
[10] - عنتره را يكي از عفيفترين، و دليرترين شاعران عرب جاهلي دانستهاند. اشعار غنايي، وحماسي او كه در معلقات سبع آمده، خواننده را به ياد پهلوانان شاهنامه مياندازد:
«هلا سالت الخيل يا ابنة مالك=== ان كنت جاهلة بما لم تعلمي
يخبرك من شهد الوقيعة انني=== اغشي الوغي واعف عند المغنم»
چرا از سواران قبيلهات نميپرسي اي دختر مالك، آنان كه در كارزارهاي من حاضر بودند تورا خبر خواهند داد كه من در واقعه جنگ چنان بلند همت هستم كه به غنيمت نميپردازم»
[11] - اين ابيات كه در مجموعه معلقات سبع آمده منسوب به او است:
فلا تَكتمن الله مافي صدوركم=== ليخفي، ومهما يكتمِ الله يعلمِ
يوّخر فيوضَع في كتابٍ، فيدخر==== ليوم الحساب، او يعجل فينقم
[12] - به عنوان نمونه نگاه كنيد به آيه پنجم از سورهي بيست و يكم(انبياء) كه شاعر و پريشان گو در يك رديف قرار گرفتهاند. در اين آيه، نقل از ديگران(مخالفان) است كه پيامبر را پريشان گو و شاعر ميشمارند.
[13] - مثلا تاريخ تصوف را در ايران نگاه كنيد كه در دورهي اعتلا، حلاج و بايزيد و رابعه و ... پديد ميآورد و در دورههاي بعد مانند دورهي صفويه و قاجارها، تصوف جز مضحكهاي پريشان حال نيست.