کافه تلخ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون





خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون به روایت نظامی


در كشور عربستان قبیله بنی عامر را امیری بود به مردی طاق و به هنر شهره آفاق‚ او را فرزندی نبود.
به درگاه خداوند بس راز و نیازكرد تا پسری روشن گوهر دادار داور بدو عطا فرمود‚ نامش را قیس نهاد. چون ببالید و بالا گرفت به مكتب دادش ‚ آنجا كه گروهی از دختران و پسران خردسال همزانوی وی جور استادمیبردند به از مهر پدر ‚ از جمله دختران
دختری بود نه دختر بلكه :
ماه عربی به رخ نمودن
ترك عجمی به دل ربودن
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
قیس را با لیلی دلبستگی و مهر پدید آمد و لیلی هوای قیس در سرمیپرورد. چون چندی بر این گذشت ‚ عشق پوشی سودمند نیامد و كار از پرده برون افتاد‚ سخنان مردم به درازا كشید و میان آن دو جدائی افكندند . مجنون چون از معشوقه دور ماندگرد كوی و برزن برآمد و سرود خواندن گرفت ‚ صبر از دست بداد و بی تاب و بی اختیار پای و سربرهنه روی به دشت و صحرا نهاد. گاهگاه نیز پنهان به كوی جانان میرفت ‚ در و دیوار میبوسید و از كوی یار به بویی خورسند بود و به چیزی جز نام لیلی تسلی نمییافت .
چون كار آشفتگی او از حد گذشت وداستانش به پدر رسید نصیحت آغازید‚ اما مفید نیفتاد. ناگزیر بر آن شد كه لیلی را برای فرزند خواستگاری كند. پیران قبیله نیز بدین رضا دادند و پدربا گروهی بسیار و شكوهی تمام به قبیله لیلی رفت. شیوخ قبیله به ادب پذیرفتندش و حاجتش بازپرسیدند. پدر قیس به پدر لیلی گفت:
من درخرم و تو درفروشی
بفروش متاع اگر بهوشی

اما به علت کینه ای که پدر لیلی از قوم قیس داشت ، به خواسته پدر مجنون جواب رد داد . پدر که حال پریشان فرزند می دید شروع به نصیحت پسر نمود ، و مجنون با شنیدن نصیحت پدر :

ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
وقتی خویشان درماندگی پدر و آشفتگی مجنون دیدند :
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
وقتی پدر مجنون را به کعبه برد و از او خواست تا از خدا برای خود شفاعت طلبد مجنون چنین با خدای خویش راز و نیاز کرد :
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

خلاصه چون پدر این سخنان را از مجنون شنید دیگر چیزی نگفت . بعد از مدتی ابن سلام لیلی را خواستگاری کرد و چون پدر لیلی می خواست هر چه زودتر این قضیه به پایان برسد لیلی را به زور به ابن سلام داد که مردی ثروتمند بود . مجنون که از عشق لیلی روانه کوه و بیابان شده بود و از شوهر کردن لیلی خبر نداشت روزی به او خبر آوردند :

آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
مجنون که این ماجرا را شنید :
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گل رنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره

پدر برای دلداری دادن نزد مجنون رفت تا او را آرام کند بسیار نصیحت داد تا مجنون کمی آرام شد . بعد از چندی پدر چشم از جهان بست و اندکی نگذشت که مادر قیس نیز در گذشت این دو غم مجنون را بیش از پیش آشفته کرد .

سال ها گذشت و مجنون در این مدت در بیابان با زاغ و آهو حرف می زد و با حیوانات وحشی انس می گرفت و حدیث دلدادگی خود بر آنان باز می گفت . عمری بگذشت و خبر آوردند کی ابن سلام بغدادی مرد ، لیلی مجنون را به سوی خویش فراخواند ولی مجنون امتنا کرد اندکی نگذشت که لیلی ناخوش شد و در اواخر عمر چنین گفت :

گو لیلی از این سرای دلگیر
آن لحظه که می برید زنجیر
در مهر تو تن به خاک می داد
در یاد تو جان به پاک می داد
این گفت و به گریه دیده تر کرد
و آهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبید و زود جان داد
چون مجنون این خبر بشنید شتابان سوی مزار لیلی رفت و :
بیتی دو سه زار زار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان بر آورد
پهلو گه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد





2


يكي از بزرگان عرب از قبيله‌ي بني‌عامر ( احتمالا در زمانه‌ي خلفاي بني‌اميه ) فرزندي نداشت ؛ پس از دعا و نذر و نياز بسيار ، خداوند به او پسري عنايت مي‌كند كه نامش را قيس مي‌گذارند . قيس هرچه بزرگتر مي‌شود ؛ بر زيبايي وكمالاتش افزوده مي‌گردد . تا اين‌كه به سن درس خواندن مي‌رسد و او را به مكتب مي‌فرستند .

در مكتب به جز پسرهاي ديگر ، دختراني نيز بودند كه هر كدام از قبيله‌اي براي درس خواندن آمده‌بودند . در ميان آنان دختري زيبارو به‌نام ليلي ، دل از قيس مي‌برد و كم‌كم خودش نيز دل‌باخته‌ي قيس مي‌شود .
اين دو ديگر فقط به اشتياق ديدار هم به مكتب مي‌روند . روزبه‌روز آتش اين عشق بيشتر شعله مي‌كشد و اگرچه سعي مي‌كنند اين دلدادگي از چشم ديگران پنهان بماند ؛ اما بي‌قراري‌هاي قيس باعث مي‌شود كه ديگران به او لقب مجنون (ديوانه) بدهند و آن‌قدر به طعنه سخن مي‌گويند تا به گوش پدر ليلي هم مي‌رسد ؛ بنابراين از رفتن ليلي به مكتب جلوگيري مي‌كند و اين فراق و نديدن روي معشوق ، شيدايي قيس را به نهايت مي‌رساند .

قيس با ظاهري آشفته و پريشان ، در كوچه و بازار ، اشك‌ريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر مي‌خواند ؛ آن‌چنان كه كاملا به‌نام مجنون معروف مي‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها مي‌افتد . تنها دل‌خوشي او اين است كه شب‌ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه‌اي بر در ديوار آن‌جا بزند و برگردد .

پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش مي‌كنند كه از اين رسوايي دست بردارد ؛ فايده‌اي نمي‌بخشد . بالاخره پدر قيس تصميم مي‌گيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيله‌ي ليلي پدر و اقوام او ، بزرگان بني‌عامر را با احترام مي‌پذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي‌شود ؛ پدر ليلي مي‌گويد :
« وصلت ديوانه‌اي با خاندان ما پذيرفته نيست ؛ چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد مي‌دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي‌پذيرم .»

پدر و خويشان مجنون نااميد برمي‌گردند و او را پند مي‌دهند كه از عشق اين دختر صرف‌‌نظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيله‌ي بني‌عامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون آشفته‌تر از پيش سر به بيابان مي‌گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي‌شود .

پدر مجنون به توصيه‌ي مردم پسرش را براي زيارت به كعبه مي‌برد و از او مي‌خواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقه‌ي خانه‌ي خدا را در دست مي‌گيرد و از پروردگار مي‌خواهد كه لحظه به لحظه ، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آن‌قدر براي ليلي دعا مي‌كند ؛ كه پدرش درمي‌يابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برمي‌گردد .

در اين ميان مردي از قبيله‌ي بني‌اسد به‌نام « ابن‌سلام » دلباخته‌ي ليلي مي‌شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي‌فرستد . پدر ليلي نمي‌پذيرد و از او مي‌خواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد

روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل‌خوانان و اشك‌ريزان مي‌بيند . از حال او مي‌پرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي‌شنود به حالش رحمت مي‌آورد ؛ از او دلجويي مي‌كند و قول مي‌دهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عده‌اي از دلاوران و جنگ‌جويانش به قبيله‌ي ليلي مي‌رود و از آنان مي‌خواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند .
اما آنان نمي‌پذيرند و آماده‌ي نبرد مي‌شوند . نوفل جنگ و كشته‌شدن بي‌گناهان را صلاح نمي‌بيند و از درگيري منصرف ميگردد . مجنون دل‌شكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان مي‌شود .

از سوي ديگر ابن‌سلام (خواستگار ليلي) آن‌قدر اصرار مي‌كند و هديه مي‌فرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي‌دهد . پس از جشن عروسي وقتي ابن‌سلام عروس را به خانه مي‌برد ، هنگامي كه مي‌خواهد به او نزديك شود ؛ ليلي سيلي محكمي مي‌زند وبه خداوند قسم مي‌خورد كه :
« اگر مرا هم بكشي نمي‌تواني به وصال من برسي .» ؛ شوهرش هم به اجبار از اين كار چشم مي‌پوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي‌شود .

در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي مي‌بيند ؛ فرياد برمي‌آورد كه : « اي بي‌خبر! چرا بيهوده خود را عذاب مي‌دهي ؛ آن‌كه تو را اين‌چنين از عشقش بي‌تاب كرده‌است ؛ اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است . اين بي‌قراري را رها كن كه زنان شايسته‌ي عهد و پيمان نيستند» . مجنون چون اين سخن گزاف را مي‌شنود ؛ فريادي جگرسوز برمي‌آورد و بي‌هوش به خاك مي‌غلطد . مرد پشيمان مي‌شود ؛ از شتر پياده مي‌گردد و از مجنون دل‌جويي مي‌كند كه: « من سخن به درستي نگفتم ، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كرده‌است ؛ اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نمي‌آورد .» ولي مجنون دل‌خسته و نالان به راه مي‌افتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو مي‌كند و لب به شكايت مي‌گشايد كه : « كجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق ؛ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن ؛ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمان‌شكني خوارم نمودي ؛ اما چه‌كنم كه خوبرويي و اين بي‌وفائيت را هم تحمل مي‌كنم .»

پدر مجنون باز به ديدار فرزندش مي‌رود و او را پند مي‌دهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد مي‌ميرد . اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر ، به صحرا بازمي‌گردد و با جانوران همنشين مي‌شود . روزي سواري نامه‌اي از ليلي براي مجنون مي‌آورد كه در آن از وفاداريش به او خبر مي‌دهد . اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه‌اي لبريز از عشق به آن پاسخ مي‌دهد .

چندي بعد مادر مجنون نيز در مي‌گذرد و غم مجنون را صد چندان مي‌كند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش ، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام مي‌فرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند . در هنگام ملاقات ، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزديك‌تر نمي‌شود و به پيرمرد مي‌گويد : « از مجنون بخواه آن غزل‌هايي را كه در وصف عشق من مي‌خواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بيتي برايم بخواند » .
مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري ، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي مي‌خواند و آرزو مي‌كند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و ليلي به خيمه‌گاه خود بازمي‌گردد .

ليلي در خانه‌ي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان ، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك مي‌ريزد و در مقابل ديگران لبخند مي‌زند . تا اين كه ابن‌سلام (شوهر ليلي) بيمار مي‌شود و پس از مدتي از دنيا مي‌رود .
ليلي مرگ همسر را بهانه مي‌كند ؛ بغض‌هاي گره‌خورده در گلو را مي‌شكند و به ياد دوست گريه آغاز مي‌كند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند ، بنابراين ليلي پس از مدت‌ها فرصت مي‌يابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد .

با رسيدن فصل پائيز ، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود مي‌گيرد . بيماري ، پيكرش را در هم مي‌شكند و به بستر مرگ مي‌افتد . ليلي به مادرش وصيت مي‌كند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار ( با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آن‌هنگام كه عاشق آواره‌ي من بر مزارم آمد ، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ ليلي ، مادرش با ناله و شيون بسيار ، او را چون عروسي مي‌آرايد و به خاكش مي‌سپارد .

چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره مي‌رسد ؛ اشك‌ريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي مي‌آيد ؛ مزار او را در آغوش مي‌گيرد و چنان نعره‌ مي‌زند و مي‌گريد كه هر شنونده‌اي متأثر مي‌شود . سپس ليلي را خطاب قرار مي‌دهد كه : «اي زيباروي من ! در تاريكي خاك چگونه روزگار مي‌گذراني . حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفته‌اي اندوه تو در دل من جاودانه است . » آن‌گاه برمي‌خيزد و سر به صحرا مي‌گذارد ؛ و همه جا را از مرثيه‌‌هايي که در سوگ ليلي مي‌خواند ؛ پر ناله مي‌كند . اما تاب نمي‌آورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفته‌اند برسر مزار ليلي باز مي‌گردد .
مانند ماري كه بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه يار را در بر مي‌گيرد و از خدا مي‌خواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد . پس نام معشوق را بر زبان مي‌آورد و جان به جان آفرين تسليم مي‌كند .

تا يك سال پس از مرگ مجنون ، جانوراني كه با او مأنوس بوده‌اند ؛ پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را ، رها نمي‌كنند ؛ به حدي كه مردم گمان مي‌كنند مجنون هنوز زنده‌است و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آن‌جا را پيدا نمي‌كند . پس از آن‌كه بالاخره جانوران پراكنده مي‌شوند ، مردمان مي‌بينند در اثر مرور زمان ، از پيكر مجنون جز استخواني نمانده‌است كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد .
آنان آرامگاه ليلي را مي‌گشايند و استخوان‌هاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك مي‌سپارند ( نظامي چون خودش نيز ، همسرش را در جواني از دست داده‌است ؛ ماجراي مرگ ليلي و سوگواري مجنون را بسيار جانسوز بيان مي‌كند ) . گويند آرامگاه اين دو دلداده سال‌ها زيارتگاه مردم بوده‌است و هر دعايي در آنجا مستجاب مي‌شد .



لیلی و مجنون از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد




لیلی و مجنون داستانی ایرانی است که حقیقت یا افسانه بودن آن جای بحث بسیار دارد.
در ادبیات عرب شعرهای زیادی در وصف لیلی و عشق سوزناک او وجود دارد، که به مجنون یا قیس عامری نسبت می‌دهند، اما ظاهراً از شاعران مختلفی بوده‌است.
داستان لیلی و مجنون در ادبیات فارسی نیز مشهور بوده‌است، تا این‌که در سال ۵۸۴ هجری قمری «حکیم جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف» معروف به نظامی گنجوی آن را به عنوان سومین گنج از پنج گنج خود به نظم می‌آورد.
این داستان جز جانمایهٔ آن، که افسانه‌ای عربی است، بیشترش آفریدهٔ ذهن خلاق و طبع موزون استاد بزرگ شهر گنجه، (نظامی) است و آن‌چنان در ادبیات فارسی و کشورهای همسایه مورد توجه قرار گرفته‌است که پس از او ۳۸ شاعر فارسی‌زبان، ۱۳ شاعر ترک‌زبان، و ۱ شاعر اردوزبان به تقلید از نظامی، این داستان را به نظم آورده‌اند.

مثنوی لیلی و مجنون شامل ۴۵۰۰ بیت است، که به سال ۵۸۴ به نام شروانشاه ابوالمظفر اخستان سروده شده‌است در این مثنوی داستان پر سوز و گداز عشق مجنون (قیس عامری) از قبیله بنی عامر و لیلی دختر سعد به رشته نظم درآمده‌است که از داستان‌های مشهور عامیانه (فولکلور) تازی پیش از اسلام می‌باشد.

اساس اسطوره وامق و عذرا




داستان وامق و عذرا شکل آسیای صغیری داستان عاشقانه مادی زریادر و آتوساست:
داستان عاشقانه معروف زریادر(زرین تن) داماد و پسرخواندهً کورش سوم و آتوسا (توپر، توپل) دختر معروف کورش سوم که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر از اهمیت و معروفیت بی نظیر آن و نقش و نگار آنان در کاخهای بزرگان ایرانی در عهد هخامنشیان یاد می کند اساس روایت بسیاری از حکایات عاشقانه معروف اساساً ایرانی از جمله "فرهاد و شیرین"، "ویس و رامین" ، "استر و مردخای یهودان" و "وامق و عذرای مردمان آسیای صغیر" است که در اینجا ما صرفاً به شرح داستان عاشقانه اخیر می پردازیم:
وامق(به پارسی یعنی رنگین) و عذرا لفظاً در زبانهای سامی به ترتیب به معنی عاشق و باکره(=استر، ایشتار) می باشند. از آنجائیکه ایشتار لقب آتوسا دختر کورش سوم بوده؛ لذا نظر به قرائن وامق همان سپیتاک (حاکم بلخ و شمال غربی هند) پسر سپیتمه (پادشاه ولایات "قفقاز= همیران، یعنی سرزمین سرما") که در تاریخ تحت دهها نام مختلف که هر کدام به صورت فرد جداگانه ای تصور گردیده، معروف شده است.
از جمله این اسامی سپنداته (اسفندیار)، گائومات(سرود دان)، گوتمه (حافظ سرودهای دینی)، زریادر(زرین تن)، زریر(زنیری وئیری، زرین مو)، زرتشت(زرین تن)، بردیه، برمایون، تنائوکسار(بزرگ تن، تنومند) و صالح، ابراهیم خلیل الله بت شکن و ابراهیم ادهم(فرمانروای بور) است.
جهت این معروفیت نه صرفاً شمایل نیک وی بلکه اساساً بدان جهت بود که وی بزرگترین مصلح اجتماعی بشری تا عهد خود و حتی تا قرون اخیر بود، بخشیدن مالیاتها، شکستن بتها و ویران کردن معابد بت پرستی و اصلاحات ارضی به نفع رعایا و آزاد کردن بردگان را از جمله اصلاحات وی آورده اند.
و بر پایه این محبوبیت بوده که مردم برای این قهرمان و مصلح اجتماعی بزرگ خویش داستانهای عاشقانه ساخته و پرداخته اند.
هرودوت بر اساس همین ملاحظات گفته است که گائوماته بردیه محبوب ملل آسیا بود و در پی ترور وی به دست داریوش شاهزاده و شش تن سران پارسی همراهش مردم آسیا به جز اشراف پارس به سوگ نشستند. مردم آسیای صغیر برای این قهرمان ملل آسیا تحت نام وامق چنین افسانه سرائی نموده اند:
وامق و عذرا (به روایت عنصري)برگرفته از سایت شورای گسترش زبان فارسی(داستانهاي عاشقانه ادبيات فارسي / نگارش اقبال يغمايي) درباره داستان وامق و عذرا:
داستان عاشقانه وامق و عذرا افسانه اي كهن است چنانكه در كتاب مجمل التواريخ و القصص آمده است.
«اندر آخر داراب بن داراب قصه وامق و عذرا بوده است در سرزمين يونان بعضي گويند در عهد پدرش» به سخن ديگر چنانكه از نام جاها و اشخاص كه در آن آمده است از افسانه هاي عشقي يونان كهن است كه در زبان فارسي راه يافته است، و در طي قرون سرايندگاني آن را به نظم آورده اند.
نخستين بار عنصري شاعر معروف معاصر محمود غزنوي آن را به رشته نظم كشيده است اما از اين اثر جز اشعاري پراكنده به جاي نمانده است. پس از عنصري فصيحي جرجاني شاعر در بار عنصر المعالي به همين نام داستاني پرداخته است كه از ميان رفته است. ضميري اصفهاني متوفي به سال 973 قتيلي شاعر معاصر سلطان يعقوب نيز اين قصه را به صورتي كه با اصل آن مطابقت تمام نداشته به نظم در آورده است و در جريان حوادث مفقود شده است محمدعلي استرآبادي متخلص به قسمتي، خواجه شعيب جوشقاني، شيخ يعقوب كشميري، حاجي محمدحسين شيرازي معاصر فتحعليشاه،صلحي، اسيري تربتي، ظهيري اصفهاني و برخي سرايندگان ديگر نيز مثنويهايي بدين نام پرداخته اند. بر آنچه گفته شد بايد افزود آثار اين سرايندگان تنها با داستان عاشقانه وامق و عذراي عنصري همنام بوده و از نظر تركيب و احتوا با آن مطابقت تمام نداشته است و نيز گفتني است كه اين افسانه عشقي بارها به زبانهاي تركي و اردو برگردانده شده و چنانكه محمودبن عثماني لامعي شاعر ترك زبان معاصر سلطان سليمان دوم پادشاه عثماني افسانه وامق و عذرا را به زبان تركي به رشته نظم كشيده است
نام وامق و عذرا در شمار دلدادگاني است كه در زبان فارسي علم شده است، چنانكه غزل سراي نامي سعدي شيرازي در غزليات و قصايد خود نه بار، مولوي يك بار ، و خواجه عماد فقيه معاصر حافظ چندبار از اين عاشق و معشوق نام برده اند. در پايان اين مقدمه كوتاه و نارسا چند بيت از منظومه صلحي به منظور نماياندن توانايي او در داستان سرايي آورده مي شود. اين ابيات بيانگر اعتراض و طعن مادر عذرا به دخترش است كه چرا پسر عمش را به شوهري نپذيرفته و دل به وامق بسته است. چو مادر گفت:
شوهر را ميازار بگفتا:
آيد از شوهر مرا عاربگفتش:
در نسب باشد مرا يار بگفتا:
نيست مارا با نسب كاربگفتش:
جز خدايي جفت كس نيست بگفتا: اين چنين جفتم هوس نيستبگفتش: مي كشي تا كي جفايشبگفتا:
تا دهم جان در هوايشبگفتش دل به غم دادن نه نيكوستبگفتا: غم نباشد چون غم اوست بگفت: از بستن و كشتن نترسيز بيداد پدر وز من نترسي بگفتا:
از خدا مي ترسم و بس ز قهر كبريا مي ترسم و بس بگفت: از عاشقي عيب است از زن بگفتا:
اين هنر شد قسمت من چنانكه اشاره شد از وامق و عذراي عنصري جز ابياتي پراكنده به جا نمانده همچنين از ديگر اشعارش جز آنچه، در بعضي فرهنگها و برخي جنگها ضبط شده نشاني نيست، و اين است چند بيت از سروده هايش جهان گاه نرم است و گاهي درشت گهي روي با ما بُوَده گاه پشت سخن كان بگويي و ناري به جاي بود چون دلي كاندر او نيست راي ز گفتار ريزد همه آبروي بكن آنچه گويي وگرنه مگوي اگر كرده ناگفت بيند كسي به از گفته ناكرده باشد بسيچو بيدار دارد به چيزي شتاب روانش به شب آن نمايد به خواب سخن هر سري را كند جاه دارسري را كند هر سخن چاره دار
در روایت عنصری داستان وامق و عذرا از این قرار است:
در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند. در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد. فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد.

چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته سرايندگان رود برداشته اندبه نيك اختري راه برداشته اندو تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد. حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند. چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه هر آن گه او بوي و رنگ آمدي چون بر گل و مشك تنگ آمدي چون از جامه آن ماه برخاستي به چهره جهان را بياراستي نامش را عذرا نهادند چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد.
چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.
به نيزه كه از جا برداشتي به پولاد تيز بگذاشتيبسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد. فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند: زن بد اگر چون مه روشن است مياميز با او كه اهرمن است. هر آن مرد كو رفت بر راي زن نكوهيده باشد بر رايزن براي زن اندر ز بن سود نيستگر آتش نمايد بجز دود نيستاين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد.
از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
همان كسي كه جان داد روزي دهدچو روزي دهد دلفروزي دهدوامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد.
او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفانجهانديده و كارديده بسيپسنديده اندر دل هر كسيروزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي چنين گفت:
كاي پرهنر يار منتو آگاهي از گشت پرگار منو نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت:
دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد.
رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم.
پس از سپري شدن دو روز به كشتي نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر كس نهان پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
دل هر دو برنا برآمد به جوشتو گفتي جدا ماند جانشان ز هوشاز آن كه ز ديدار خيزد همه رستخيز برآيد به مغز آتش مهر تيزعذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند.
او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد. وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها نمي كند. چه پتياره پيش متن آورد باز كه دل را غم آورد و جان را گداز كه داند كنون كان چه دلخواه بود پري بود يا بر زمين ماه بود. چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده.
پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت: نگه دار فرهنگ و راي روان بر اين دلشكسته غريب جوان ز بيدادي از خانه بگريخته به دندان مرگ اندر آويخته از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد.
مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:
به شامس به زنهار شاه آمده است بدين نامور بارگاه آمده است يكي نامجوي به بالاي سرو بنفشه دميده به خون تذرو شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و بدو گفت كام تو كام منستبه ديدار تو چشم من روشن استسوي خانه و شهر خويش آمدي خرد را به فرهنگ بيش آمديدر اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
همي ديد دزديده ديدارشانز پيوستن مهر بسيارشانعذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند كه ديدي كه هرگز جواني چنوي به گفتار و فرهنگ بالا و رويبگفتند هر گز نه ما ديده ايم نه از كس به گفتار بشنيده ايم به بخت تو اي نامور شهرياربه دست تو انداختش روزگارآن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد اگر دشمني هست پرخاشجوي سزد گر فرستي مرا پيش اوي چو من برگشايم به ميدان عنان بكاومش ديده به نوك ستانببيند سر خويش با خاك پست اگر شير شرزه است يا پيل مستشاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خوانداز روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود.
روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به آسمان كرد، و به زاري گفت:
اي داور دادگر گواه تو بر من به دل سوختن به مغز اندرون آتش افروختن غمم كوه و موم اين دل مهرجوي چگونه كشم كوه را من به مويشكسته است و خسته است اندر تنمبه رنج دل اندر همي بشكنمتو مپسند از آن كس كه بر من جهان چنين تيره كرد آشكار و نهانمرا بسته دارد به بند نياز خود آرام كرده به شادي و نازستاره تو گفتي به خواب اندرست سپهر رونده به آب اندرست چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت:
اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه بسي آزمودند كارآگهان چنين كار هرگز نماند نهان فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و به عذرا چنين گفت:
اندر جهانبلا به تر از هر زني در زمانتو اندر جهان از چه تنگ آمدي كه بر دوره خويش ننگ آمدي به يك بار شرمت برون شد ز چشم ز بي شرمي خويش ناديدت خشمچنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت:
كه در شهر خويش اندرين بوستان چنانم كه در دشت و شهر كسان سراي پدر گشته زندان من غريوان دو مرجان خندان من همي كند آن گلرخ نورسيدهمي خون چكانيد بر شنبليدهمي گفت اي بخت ناسازگار چرا تلخ كردي مرا روزگار آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب به طوفان چنين گفت كاي بد نشان شده نام تو گم ز گردنكشان مگر خانه ديو آهرمن استكه تخم تباهي بدو اندر استشما را فلقراط بنواخته است به كاخ اندرون جايگه ساخته استو چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه پذيرفت وامق روشن خرد كه هرگز به عذرا به بد ننگرددل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند.
همي كرد در خانه در دل خروش تو گفتي روانش برآمد به جوش گشاد از دو مشكين كمندش گره ز لاله همي كند مشكين زره همي گفت وامق دل از مهر من بريد و نخواهد همي چهر من كسي را چيزي بود آرزو بجويد ز هر كس بگويد كه كو بيامد كنون مرگ نزديك من به گوهر شود جان تاريك من تن وامق اندر جهان زنده بادبرو بر شب و روز فرخنده باد چون من گيرم اندر دل خاك جاي روان بگذرانم به ديگر سراي دلش باد خر به سوي دگر به از من روي و به موي دگر باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد.
فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد.
منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.






ویس و رامین




عشق به رامین وحشت از پادافراه را در ویس از بین میبرد و در تمام داستان او برای عشق ورزیدن با رامین نه تنها دست به ترفند میزند، بلکه از جان نیز مایه میگذارد.

چیزی که به این اثر چهرهای یگانه میبخشد و آن را از دیگر آثار ادبیات فارسی متفاوت میسازد، نمیگویم از ادب فارسی باستان، بلکه به کل از ادب فارسی، چراکه چنین شخصیت زنی را ما حتی در ادب معاصر نیز نداریم.
در داستان ویس و رامین ما از موزیک غمگین، آه و ناله و عشق عرفانی چیزی نمیشنویم. آنها با اشعار عاشقانه و موسیقی شادند و تصویرهای اروتیک داستان، عشقی زمینی را به تصویر میکشند. ویس زنی است که به همسرش، پادشاه، خیانت میکند و به همین خاطر از او کتک میخورد، زندانی میشود و یا به مرگ تهدید میشود. اما او به عشق پشت نمیکند تا اینکه با کودتایی همسرش را از سلطنت خلع کرده و رامین را به جای او مینشاند.
اگر به موقعیت مادر و پدر ویس بنگریم، میبینیم که تا پیش از مرگ قارن، باز هم تصمیمها با شهروست و کلاً صحبتی از قارن نیست. شهروست که با مؤبد پیمان میبندد.
اوست که پیشنهاد ازدواج با ویرو را به ویس میدهد و ویس شادان این پیشنهاد را میپذیرد. و باز اوست که زمینهی ربودن ویس از سوی مؤبد را فراهم میکند و ویرو را مانع میشود تا او ویس را از چنگ مؤبد بازگرداند.
شهرو قدرتمندترین فرد خاندان به نظر میرسد و ویس دختر چنین مادری است که اگر از مادرسالاری در آن خاندان نگوییم، حداقل نشانی از پدرسالاری نیز نمیبینیم.
ویس شخصیت اصلی داستان است و شخصیت و اعتماد به نفس او در ادبیات فارسی یگانه است. ویس در تمام داستان فاعل است، چه در زبان تند و گزندهاش و چه در رابطهی عاشقانهاش. در این رابطه من تنها به نمونهای از سخن گرگانی بسنده میکنم.
چو کامِ دل برآمد این و آن را / فزون شد مهربانی هردوان را (ص130)
این جملهی شاعر نشانگر این است که ویس تنها کام نمیبخشد و رامین تنها کام نمیگیرد، بلکه هر دو به یکدیگر کام میبخشند و کام میگیرند. و پس از همبستری مهر هر دو به یکدیگر افزون میگردد. زبان دوسویهی جنسیای که جای آن حتی در ادبیات معاصر فارسی نیز خالیست."
در مورد داستان ازدواج ویس (کد بانو، منظورآتوسا) با برادرش ویرو (مرد دلیر، منظورکمبوجیه) گفتنی است که هرودوت نیز از شایعه ازدواج آتوسا و کمبوجیه سخن به میان آورده است ولی شوهر اصلی و اولی وی همان بردیه زرتشت (گئوماته، زریادر، رام) بوده که هرودوت بدان نیز اشاره کرده است، همان گئوماته زرتشتی که در عهد خود نزد ملل امپراتوری هخامنشی بسیار محبوب بوده و اکنون نیز شهرهً جهانیان است چنانکه در جنوب و شرق آسیا با نام گوتمه بودا پرستش، می شود و در ادیان کلیمی و عیسوی و اسلام با نام ایوب و ابراهیم (خلیل الله) مورد احترام است.
اسطورهً هندی رامایانا نیز هیئت هندی همین اسطورهً ویس و رامین می باشد که حاوی مطالب صور دیگر اسطوره زرتشت/ زریادر و آتوسا نیز میباشد خلاصهً آن را از سایت پرند نیلگون و سایت افغانی فردا می آوریم:







تثلیث هندو





ایده خدایان سه گانه در اعتقادات کهن هندی ریشه دارد وچنین می‌نماید که خاستگاه آن در کیش های خورشیدی است.خورشید سه گانه با گرمی‌انوار خود آفریننده،با نور خود پاسدار و با انوار سوزان خود ویرانگر و سوزاننده است.

سه گانه گرائی در اساطیر هند در اشکال مختلف نمایان می‌شود،آدیتیاها (وارونا،میترا و آریامان) جای خودر ا به اَگنی،وایو وسوریا وا می‌نهد و وایو نیز جای خود را به ایندرا وا می‌گذارد.این خدایان گاه در نقش یه تن از برترین خدایان نمایان می‌شوند و گاه ترکیبی هستند از خدائی یگانه که جهان را در بر می‌گیرد:

اَگنی خدای زمین،وایویا ایندرا خدای جو و فضای میانه و سوریا خدای آسمان است.در ریگ ودا،ایندرا نه تنها با اَگنی که با ویشنو(در شکل کهن آن) یگانه می‌شود.در آئین برهمنی و به ویژه در دوره اوپانیشادی ویشنو،و نه ایندرا،مهم ترین خدا از خدایان ودائی است که جای خود را در میان خدایان سه گانه حفظ می‌کند.نیز رودره یا شیوا در نقش های خویش چون خدا با آتش و آذرخش سرخ معرفی می‌شود و جای اَگنی را می‌گیرد.

نخستین ترکیب یاپیوندخدایان هندو در هاری هارا و جائی که ویشنو و شیوا یک خدا پنداشته می‌شوند نمایان می‌گردد.اما این یگانگی در سنت سه گانه گرائی قرار می‌گیرد و شاید به خاطر برهما که خدائی همه خدا است با برهما جمعی سه گانه و سه خدائی را پدید می‌آورند.
با این همه این تثلیث ها تنها برگرفته شده از تثلیث آتش نیست: تثلیث هندو معرف ایده جدیدی از پیوند و یگانگی آفرینش،پاسداری و تباهی است که با آن مفهوم گردش دورانی زندگانی،مرگ و زایش دیگرباره معنی می‌یابد.در معیاری وسیع چنین تثلیثی از هویتی استعاری برخوردار است؛ اما با آن که ایده یگانگی اقالیم سه گانه ترکیبی است کهن،در مفهوم فرقه گرائی از مفهومی‌خاص برخوردار می‌شود و پیروان ویشنو و شیوا مدعی اثبات آن با اساطیراند،و بر این باورند که خدای مورد نظر آنان نه تنها بزرگ ترین خدا که در برگیرنده تثلیث در خویش است

در اسطوره ئی از این سان برهما ویشنو در ستیزی پیوسته درگیرند و جدال بر سر آن است که کدام یک بزرگ تر و ارجمندتر است.

پس در برابر برهما و ویشنوی ستیزه گر ستونی از آتش پدیدار می‌گردد،ستونی چون ضد آتش جهان در فروزندگی.
برهما و ویشنو شگفت زده از دیدار ستون آتش بر آن می‌شوند که خاستگاه آتش را بیابند: ویشنو به هیات گرازی نیرومند در می‌آید و هزار سال در امتداد ستون نزول می‌کند و برهما به هیات قوئی تند پرواز در می‌آید و هزار سال در امتداد ستون صعود می‌کند.

نه ویشنو و نه برهما راه به جای نمی‌برند و باز میگردند و وقتی خسته در برابر یکدیگر می‌ایستند وبه نقطه آغاز می‌رسند هم در آنجا شیوا در برابر آنان نمایان می‌شود و برهما و ویشنو در مییابند که ستون آتش همانا لینگام شیوا است و بدین سان او را بزرگ ترین و ارجمند ترین خدایان می‌خوانند.
دشمنان خدایان
اسوراها خدایانی ایرانی اند که در اساطیر هند به هیئات اهریمن پدیدار می‌شوند وبرخی از خدایان مقتدر و از آن جمله وارونای ودائی در شمار اسوراها قرار می‌گیرند.

بدین سان اسوراها با برتری یافتن ایندرا و خدایان آرایائی تنزل می‌یباند و در نقش اهریمنان از آسمان ها به سرزمین های زیرین که غالبا در اعماق اقیانوس قرار دارد تبعید می‌شوند.با دیگرگون شدن نقش اسوراها قدرت آنان کاستی نمی‌یابد و یکی از نمودهای شگفت انگیز اساطیر هنر برابری نیروی خدایان و اهریمنان و نبرد دائمی‌آنان برای تسلط بر سه جهان است.

بدان سان که دیدیم در اساطیر هندو خدایان همیشه نمی‌توانند آسمان را کنترل کنند؛ اما خدایان نقش خویش را حفظ می‌کنند و اَمریت (سومه) و قربانی و نذور انسان ها در انحصار خدایان قرار دارد و در حفظ آن تدبیرهای مختلفی را به کار می‌بندند؛ و گاه با روی آوردن به ریاضت کشی امتیازاتی خاص را از خدایان بزرگ وبه ویژه از برهما به چنگ می‌آورند.

بسیاری از این اهریمنان با فراگیری الهیات به موهبت هائی دست می‌یابند و خدایان غالبا با دست یازیدن به نیرنگ و به نیروی یاران خویش و ریاضت کشی و به کار بستن تدبیرهای مختلف آنان را از داشتن آن موهبت ها محروم می‌سازند.

در آغاز و زمانی که اسوراها نیز در شمار خدایان بودند از قربانی و نذورات نیرو می‌گرفتند.دِواها یا دیوان نیروی خویش را از "ستایش خاموش" فراهم می‌ساختند و ستایش خاموش سلاحی بود برای برتری جستن دواها (خدایان)؛ و اسوراها که از این سلاح غافل و نمی‌توانستند آن را درک کنند در برابر دِواها ناتوان شدند.

بدین سان اسوراها بااتکای به خوردن قربانی ناتوان و خدایان با حمایت یکدیگر به نیروی اخلاقی بزرگ تری دست یافتند.

نیروی خدایان و اهریمنان در یکی ازآفرینش های دورانی جهان به سبب نقصان "اَمریت" و دیگر چیزهای ارزشمند کاستی گرفته بود و هم بدین دلیل خدایان بر آن شدند که در کره گیری اقیانوس شیر از اسوراها یاری جویند.خدایان اسوراها را نوید دادند که پس از کره گیری اقیانوس شیر خدایان و اسوراها هر دو اَمریت حاصل را به تساوی تقسیم می‌کنند و چنین بود که اسوراها در این کار شرکت جستند.در پایان کار خدایان به وعده خود عمل نکردند و این بدان دلیل بود که اسوراها با نوشیدن سومه(هوم) از خدایان نیرومندتر می‌شدند.در این ماجرا ویشنو خدایان را گفته بود که بعد از انجام کار به تدبیری اسوراها را از دستیابی به اَمریت محروم و خدایان را از سستی وپریشانی رهائی می‌بخشد.



خدایان سه گانه و اساطیر هند
اهریمنان با وجود تردید در کره گیری اقیانوس شیر شرکت جستند:

نخست خدایان را یاری تا از کوه ماندارا به عنوان سیخ کره گیری بهره جویند و بعد گیاهان داروئی مناسب را گردآوری و گیاهان را به اقیانوس ریختند؛ و با یافتنن واسوکی اژدرمار از او به عنوان طناب کره گیری بهره جستند.واسوکی را برای چرخاندن سیخ کره گیری به دور کوه ماندارا پیچیدند و ویشنو که بر کار نظارت داشت از خدایان خواست سر اژدرماررا بگیرند و از اسوراها خواست دُم اژدرمار را بگیرند؛ و اسوراها که به خدایان مشکوک بودند آنچه را که خواست واقعی ویشنو بود انجام دادند یعنی سرِ مار را گرفتند.با پیشرفت کار کره گیری نفس واسوکی بر اثر فشار برخوردار بودند و آنان را آسیبی نمی‌رسید.

شیوا ناچار شد به جانب سر اژدرمار برود تا استفراغ واسوکی را در کام کشد و چنین شد که بدان سان که پیش از این گفته شد گردن شیوا آبی رنگ شد و واسوکی پالوده و از آن پس کمربند ویشنو شد.

باپیشرفت کار کره گیری کوه ماندارا به تدریج در بستر نرم اقیانوس فرو رفت و ویشنو در هیات یک لاک پشت به اعماق اقیانوس فرو رفت و تکیه گاه کوه شد.پس اشیاء ارزشمند یکی پس از دیگری بر سطح اقیانوس نمایان و هر یک از آنان به یکی از خدایان یا ریشی های مدعی آن داده شد.

اهریمنان تنها به یک چیز توجه داشتند و آن چیز همانا دستیابی به اَمریت نیز در ساغری در دست دانوه ناتاری طبیب خدایان نمایان شد.خدایان و اهریمنان طناب کره گیری را رها و به جانب دانوه ناتاری شتافتند.اهریمنان به ساغر اَمریت دست یافتند و برای نوشیدن اَمریت با هم به ستیز برخاستند.

هم در این هنگام دختری بسیار زیبا که تا بدان هنگام کسی چون او ندیده بود در میان اهریمنان نمایان شد.اهریمنان اَمریت را فراموش کردند و به تماشای دختر زیبا پرداختند.

دختر زیبا که موهینی نام داشت لبخند زنان و با کرشمه به جانب جام اشاره کرد و اهریمنان جام را در کف او نهادند.موهینی یادآور شد که خدایان و اهریمنان هر دو به تساوی باید از اَمریت برخوردار شوند و اهریمنان به ناچار پذیرفتند.پس موهینی از برابر صف خدایان گذشت و هر خدا را جرعه ئی از اَمریت نوشانید و با رسیدن به پایان صف به ناگاه ناپدید شد؛ موهینی نیز تجلی مادینه‌ئی بود از تجلیات ویشنو.
نبردی بزرگ بین اهریمنان و خدایان درگرفت خدایان که با نوشیدن اَمریت قدرت یافته بودند بر دشمنان خویش پیروز شدند.
پس از این ماجرا اهریمنان نتوانستند به اَمریت دست یابند.در این مورد ماجرای ناگاهای اژدرمار مستثنی است،و ماجرا چنان که پیش از این گفتیم چنین بود که گارودا توانست جامی‌از اَمریت را برای رهائی مادر خود از زندان ناگاها به انان رشوه دهد.هم در آن دم که ناگاها جام اَمریت را از گارودا گرفتند ایندرا جام را از آنان ربود و ناگاها توانستند چند قطره اَمریت را که بر علف ها ریخته بود بلیسند.ناگاهائی که قطرات اَمریت را لیسیدند زبانشان دو شاخه شد اما نامیرا شدن

از آن پس اهریمنان به امید دست یافتن به قطره‌ئی اَمریت به نظارت مراسم قربانی پرداختند تا شاید قطره ئی از اَمریت در ضمن مراسم از جام خدایان فرو چکد و آنان را بنوشند.

اهریمنان در چه نقشی دِواس یَجنموسه یعنی "تباه کننده قربانی" نام گرفتند.

میگویند با آن برخی از ناگاها به چند قطره اَمریت دست یافتند اما بدان سبب که اَمریت را طی مراسم خاص آن ننوشیدند نتوانستند چندان نیرومند گردند که با خدایان به ستیز برخیزند.
در نبرد اهریمنان وخدایان گاهی برخی از اهریمنان چنان که پیش از این اشاره شد با ریاضت کشی قدرت می‌یابند و خدایان را شکست می‌دهند،اما پس از چندی به سبب بی پروائی و غرور بسیار شکست می‌یابند و نابود می‌شوند.مهم ترین دوره به اوج رسیدن قدرت اهریمنان در پایان هر عصر و زمانی است که جهان رو به ویرانی می‌رود.در اسطوره‌ئی این نیروی ویرانگر در آتش نمادین پاتالا و در اعماق اقیانوس پدیدار می‌گردد.

آوروه فرزانه عارف در این اسطوره مسئول بقای اقیانوس و جائی است که اهریمنان در آن ماوا دارند.وقتی پدر سارگه (اقیانوس) می‌میرد مادر سارگه که سارگه را بطن خود دارد و هنوز او را نزائیده است بر آن است که با افکندن خویش در آتش مراسم مرده سوزان خود را نابود کند،وآوروه که مسئول سالم زده شدن سارگه است چندان از این کار خمگین می‌شود که از ران او آتشی زبانه می‌کشد که سه جهان را به نابودی تهدید می‌کند.

پس برهما به نجات آفریده های خویش بر می‌خیزد و آوروه را از برافروختن آتش بیش تر و نابودی جهان باز می‌دارد وبدو وعده می‌دهد پسر او در پایان هر عصر یاور برهما در برافروختن آتشی باشد که جهان را نابود میکند.برهما در پایان هر عصر خود در اقیانوس مسکن میگزیند و همه جهان و خدایان نیز در آتش نابود می‌شوند.
جر تباه کنندگان قربانی اسوراهای دیگری نیزوجود دارند.دایتیاها و دانوه‌ ها فرزندان کاشیاپه،از دایتی و دانوه ها،در شمار اهریمنان اقیانوس واهریمنانی هستند که توسط ایندرا به اعماق اقیانوس تبعید شدند وفرمانروای آنان رقیب پیشین ایندرا یعنی وارونا بود.هی رانیا کشیپو و هی رانیا کشه که از دایتیاهای مشهور وموجب دو تجلی ویشنو بر زمین اند.دایتیاها و دانوه ها غول هائی هستند که زنان شان گوهرهائی به بزرگی یک سنگ بر خود می‌آویزند.
از دیگر ساکنان پاتالا اهریمنان اژدرمار موسوم با ناگا هستند که آنان نیز فرزند کاشیاپه و ما در آنان کردو است.برخی از این ناگاها چنان که پیش از این گفته شد به عنوان خدا نیایش می‌شود،اما اکثر آنان در شمار اهریمنان اند و در عصر وِدائی از جمله اهریمنان خشکسالی چون اَهی یا وریتره هستند که با ایندرا به جنگ بر می‌خیزند.تن این اهریمنان از کمر به بالا همانند انسان و از کنربه پائین چون مار است.

از اینگونه است مار کبرابی موسوم به کالیا ساکن پیشین رود جَمنا که چوپانان را به وحشت می‌افکند و به دست کریشنا کشته شد.ناگاهای ماده گاو در هیات حوریان دریائی نمایان می‌شوند و در برخی از افسانه ها انسان ها را عاشق خویش می‌سازند.
گونه‌ئی دیگر از اهریمنان آدمخوارند.از این شمار است باکَه که در افسانه‌ئی از مردمان شهرهای نزدیک ماوای خویش باج میگرفت تا همه مردمان را نخورد.باج این موجود افسانه ئی هر روز گاری هائی پر از سبزیجات و میوه،برنج و یک انسان بود.بهیما پسر وایو که به دله بودن نیز شهرت دارد (از مخالفان اسوراها) خود را به جای یکی از قربانیان باکه قرا داد و مردم او را با هدایای دیگر نزد باکه فرستادند.
خدایان سه گانه و اساطیر هند
بهیما در نبرد تن به تن با باکه دندان او را شکست و به ضربه گرزی او را از پا درآورد و کار بهیما موجب شد که از آن پس اسوراها معترض انسان ها نشوند.
اسوراها به هیات هایمختلف ودلخواه نمایان می‌شوند؛ در نبرد با کریشنا آنان را می‌بینیم که به فرماندهی کانسه اهریمن شهریار تغییر شکل می‌دهند.اهریمن- اسب کسین نیز از این شمار و از مخالفان ایندرا بود.کسین در نبرد با خدایان از گرزی عظیم علیه ایندرا استفاده می‌کند وبعد صخره ئی را به جانب او پرتاب می‌کند اما ایندرا حمله های او را دفع و اسوراها را منهزم می‌سازد.
برخی از دایتیاها از قدرتی خاص برخوردارند ومی‌توانند مسکن خود را بدلخواه جا به جا کنند.

شهرآنان هی رانیاپورا گاهی در اعماق اقیانوس و در موقعیتی دیگر به هنگام نبرد با ایندرا زمانی در زیرزمین و زمانی دیگر به پرواز در می‌آید.
کتو و راهو از تن اهریمنی پدید می‌آیند که درگذشته سواربهانو نام داشته است.ماجرا چنین است که پس از کره گیری اقیانوس شیر و زمانی که موهینی از برابر صف خدایان می‌گذرد و به هر یک ازآنان جرعه‌ئی اَمریت می‌دهد دایتیائی دارای چهار دست و یکدم خود را بین سوریا و چاندره (چندره) جای می‌دهد و جامی‌اَمریتمی‌نوشد.

سوریا و چندره ویشنو را از این ماجرا آگاه می‌سازند وویشنو بی درنگ سر سوار بهانو را از تن او جدا می‌سازد.اما از آنجا که این اهریمن با نوشیدن اَمریت در شمار نامیریان درآمده است نمی‌میرد و از سر ا.

راهو و از تن او کتو هستی می‌یابد و درشمار ستارگان آسمانی در می‌آیند.

کتو در این هیات دارای دُمی‌چون دُم اژدها و بر گردونه ئی که آن را هشت اسب بادپا می‌کشند آسمان را در می‌نوردد و راهو بر گردونه ئی که هشت اسب سیاه آن را می‌کشند در آسمان می‌گردد و سری چون سر اژدها دارد.راهو هنوز نفرت خود را از سوریا و چاندره از یاد نبرده و همیشه با دهان گشوده در پی خورشید و ماه روان است و هرگاه مجالی بیاید آنان را در کام می‌کشد و در چنین موقعیتی است که خسوف وکسوف پدید می‌آید.


فرجام چهارده سال تبعید، رام با همسر و برادرش




روزی رام با برادر کهترش "لکشمن" در مهمانیی شاهء بخش جنوب هند "راجه جهنک"، برای گزینش شوهر بهین برای دخترش "سیته" که از روی احترام "سیته دیوی" (بی بی سیته) نامیده میشد، مسابقه یی ترتیب داده بود، اشتراک ورزید.
پهلوانان و شهزادگان زیاد از هر گوشه و کنار هندوستان در مسابقهء گزینش نامزد سیته دیوی آمده بودند. پدر دوشیزه سیته درین مسابقه، تیر و کمان کهن افسانوی (که مانند آن در نورستان افغانستان نیز دیده شده ) با این شرط در میدان نهاده بود که اگر کسی آن را بلند تواند کرد، همو برنده مسابقه گردیده و با سیته نامزد خواهد شد.

سوای رام هریک از کاندیدها، به شناسایی پر از لاف و گزاف خود پرداخته و میکوشیدند آن تیر و کمان را از جا بردارند. مگر پیروزی از آن کسی نشد. شگفتی در کاخ شاه سایه افگند. باری چند تن با هم خواستند، به برداشتن آن سنگینی همت گمارند و برنده شوند. نتیجه همان بود. این رویداد مایه اندوه، نا امیدی و خشم شاه گردید. شاه دست به درگاه خداوند برآورد و گریست. در سرزمین پهناور هند، یک پهلوان و شهزادهء سرمد پیدا نشده بود که شایستگی همسری دخترش را داشته باشد!
درآن لحظهء شگفت آور و دلهره انگیز "لکشمن" برادر کهتر رام از جا برخاست، از پادشاه اجازه سخن خواست و گفت: نا امید نشوید، برادرم "سری رام" هنوز استعداد خود را برای جناب شما و اهل مجلس آشکار نساخته است، لطفاً به او هم فرصت تعارف و تبارز عنایت فرمایید.
شاه حرف او را پذیرفت و «رام» را فرا خواند. رام با فروتنی و فشردگی خود را باز شناساند و گفت که فرزند راجه جهنک است و در فنون حربی، اداری و آیین هندو، شاگرد فلان استادان نامور روزگار میباشد. سپس دست به سوی آسمان بلند کرد و از خداوند یاری جست. آنگاه دستی بر تیر و کمان کشید. انگشتانش را به دیدگانش برده و بوسید.
بعد با یک دست آن تیر و کمان را شتابناک بالا آورد و با دست دیگر تار کمان را نیرومندانه کش کرد، چنانکه کمان افسانوی از هم شکست.
شور و غوغای حیرت انگیزی در کاخ برپا شد. باران و فورانی از ستایش و قدردانی به توانمندی بی همانند بر او فروبارید. رام برنده اعلام شد و سرانجام با رسم و رواج ویژه همان روزگار جشن عروسی نامبرده با شاهدخت سیته دیوی برگزار گردید.

پدر رام از پیروزی فرزند دلشاد گردید و بر آن شد که در پایان عروسی، تاجپوشی و ولیعهد شدن او را نیز به گوش مردم رساند.
زماینکه بانو "منترا" خاله همسر دومی راجه دهشرت مادر شهزاده بهرت از تصمیم شاه آگاه میگردد، به شتاب خود را به خواهر زاده رسانده و او را وامیدارد که به جای رام پسر او «بهرت» ولیعهد اعلام گردد. وی شوهرش را وادار میکند، از پیمانی که با او بسته شده، بهره گیری شود و در همین هنگام با تاجپوشی شهزاده "بهرت" به قول خویش وفا کند، و رام به تبعید چهارده سال مجبور ساخته شود.
نیرنگ خاله "منترا" در اثر کم اندیشی مادر بهرت با همه مخالفتهای سایر اعضای خانواده به شمول شهزاده "بهرت" و اهل دربار، سر انجام جامهء عمل میپوشد.

به این گونه، رام با سیته و لکشمن چهارده سال تبعید گردید. راجه دهشرت نگونبخت از دوری فرزند بزرگ جان سپرد. بهرت هرگز به تخت شاهی ننشست و دلریش بیابان به بیابان در جستجوی رام شد. مادراندر رام صدها بار خاک پشیمانی بر پیشانی افشاند و توبه ها کرد، ولی دیر شده بود.

رام در گوشه تبعید به معرفت خداوند یکتا رسید و مشرف به مقام "اوتار" (نماد اتم در باور هندو) گردید. اوتار آن مرتبهء بلند ظاهر شدن قدرت الهی در انسان است، که در هیچ یک از افراد نوع او، در آن وقت ظاهر نتواند شد. ***
رام و همرکبانش در جامه درویشانه در اقلیم عارفان به مناطق گوناگون سرزمین پهناور هند سفر کرده آنها را به تساهل، شکیبایی، نوعدوستی، صفا و صمیمیت دعوت میکرد.
آنها به دشواریها، آزمونها و مصایب گوناگون برخوردند. حتا شاه برومند دیار سیلون (سریلانکا امروزی) "راوَن" که از نیروی خارق العاده جادویی برخوردار بود، سیته را اختطاف کرد.

در فرجام چهارده سال تبعید، رام با همسر و برادرش به شهر آبایی شان "آجودیه" برمیگردد. مردم از شور و شادمانی زیاد خانه های شان را چراغان میکنند. این بازگشت نیز به روز "دیوالی" واقع گردیده به شادیانه بیشتر جشن دیوالی می افزاید.

پیوستن رسم آتشفروزی و آتشبازی با این جشن دو علت دارد. نخست گسترش شادمانی با رونق بیشتر و دیگر آن بزرگداشت پیروزی حق بر باطل. به سخن دیگر هنگامی که رام به رهایی همسرش سیته و دستگیری شاهء دیار سیلون پیروز میگردد، شاه با کاربرد نیرنگ تازه یی چنان وانمود میدارد که گویا رضای سیته در اختطافش نقش داشت.
جهت روشن شدن راستی، برای "رام" تنها محک "اگنی پریکشا" که میتوان آن را در فارسی- دری "آزمون آتش" گفت، وجود داشت. از همین رو سیته و راون را به گونه ایستاده، با چوب سوخت پوشاندند و آتش افروختند. در پایان بی بی سیته از آتش، سالم و زنده بیرون آمد در حالیکه راون سوخت و خاکستر گردید.

از همان روز نام، سیلون به فرمان سری رام به سری لنکا تبدیل شد. رام چون همواره به رسوم، منش و کنش جامعه و عهد و پیمان ارج میگذاشت و هرگز سنن ملی را سطحی نمیگرفت، پیروان آیین هندو، با در نظرداشت کردار او در حماسه "راماین" او را "مریادا پُرشوتم" (وفادار به عهد و پیمان و ارجگذار به عنعنهء مردم) نامیدند.

"رامایانا" یا راماین حماسه سترگ هنــد وآریایی از پارینه روزگار تا کنون سینه به سینه، به پیروان آیین هندو رسیده، ولی در گذشته دور، از سوی نویسنده والا اندیش هندوستان، آقای «بال میک»، حوادث و چالش هایی که رام همقدم و همنفس با سیتا و لکشمن به آنها رو به رو گردیده بود، با کارکرد های اجتماعی آن، به قلم آمده است.
(باید گفت که فشرده سازی آن حماسهء سترگ از توان این هیچمدان قلم شکسته به دور است. از سوی دیگر رامایانا به زبان فارسی دری و نیز چندین زبان دیگر در بسیاری از کتابخانه های جهان پیدا میشود



حماسه رامايانا






" تا زماني كه كوه ها و رودخانه ها در سطح زمين باقي و جاري است ،قصه رامايانا نيز در پهنه جهان ساري خواهد بود ."
واژه رامايانا ( Ramayana ) مركب از دو كلمه " رام " و "اينه" و در اصل به معناي پناه گاه و مامن رام يا سرگذشت و ماجراي رام است . از سويي نام قديمي ترين منظومه حماسي جهان نيز هست كه والميكي ، شاعر و سخن گوي باستاني هندوستان آن را سروده است .
رامايانا ، ماجراي رام و سيتا را بازگو مي كند و سراينده آن پدر شاعران حماسه سراي هند و بزرگ ترين آنان بود كه در حدود سده 5 پيش از ميلاد مي زيست . در داستان هاي هندو آمده كه والميكي ابتدا راهزن كاروانها بود .
اما پس از مدتي با يك دگرگوني روحي ، از كرده ناپسند گذشته پشيمان شد و توبه نمود .
او تا پايان عمر در خانقاه خويش ، در جنگل هاي دامنه هيماليا ، به زهد و رياضت پرداخت . آن چه در ادامه ، به عنوان خلاصه اين افسانه ، مي آيد براساس اساطير هندي است و جنبه ملي و ادبي دارد ؛ نه اين كه تاريخ واقعيت ها باشد .
اما ميليون ها تن از هنديان مفاد اين اساطير را واقعيت تاريخي مي پندارند .
آنها رام را مظهر خداي ويشنو _ يكي از مظاهر سه گانه در مذهب هنديان و باعث بقاي موجودات _ مي شمارند و رامايانا را نه تنها يك اثر حماسي و رزمي مي دانند ، بلكه به آن جنبه تقدس نيز مي بخشند .





چكيده حماسه رامايانا
رام بزرگ ترين فرزند پادشاه كشور كوسالا بود . او يك برادر تني به نام لكشمن ( Lakshman ) و دو برادر ناتني داشت كه نام يكي از آنها بهارت بود .
زماني كه اين چهار برادر مهمان بزم يكي از پادشاهان بودند ، رام در مسابقه تيراندازي اي كه شاه ترتيب داده بود پيروز شد . پادشاه نيز دختر زيباي خود ، سيتا ، را به عنوان هديه و پاداش هنرمندي رام به او داد. .پدر رام پيش از مرگ خود قصد داشت رام را به جانشيني برگزيند اما همسر دوم شاه اظهار نارضايتي كرد .
او اصرار داشت فرزندش ، بهارت ، جانشين پدرش شود .
پادشاه نيز به دليل اين كه قول داده بود آرزوهاي همسرش را براورده كند ، مجبور به پذيرش خواست او بود . به اين ترتيب شاه بر سر دوراهي قرار گرفت . اما رام با بزرگ منشي كنار رفت و سلطنت برادر كوچك تر خود را پذيرفت تا به اين مخمصه پايان دهد .
سپس به همراه همسر و برادرش ، لكشمن ، براي زندگي به جنگل رفت .
در آن جنگل ها تعدادي زاهد به عبادت مشغول بودند . يكي از آن ها والميكي نام داشت كه در اثر رفت و آمد رام به عبادتگاه او ، از حال و روزش با اطلاع شد .پادشاه كه با رفتن رام بيمار و رنجور شده بود ، پس از مدتي از دنيا رفت. . بهارت جوانمرد و نيك سيرت ، چون سلطنت را حق برادر بزرگ تر خويش مي دانست ، با فوت پدر رهسپار محل زندگي رام شد تا او را به پايتخت آورد . اما رام با اين مساله موافق نبود و از بهارت خواست تا به عنوان وظيفه ، اين مسئوليت را همچنان بر عهده گيرد .
براي همين كفش هايش را از پاي خود درآورد و به بهارت داد .
منظور رام اين بود همچنان كه او كفش ها را از پاي خود درآورده ، به برادرش داده است ، سلطنت را نيز به او بخشيده است .
اما بهارت زماني كه از نزد رام بازگشت ، كفشهاي او را بر تخت سلطنت و زير چتر شاهي نهاد . او خود نزديك كفشهاي رام مي نشست و به نام رام حكومت مي كرد. . رام در مدتي كه در جنگل مي زيست ، تعدادي از ديوها را از ميان برداشت . به همين دليل يكي از سران ديوها به نام راون به قصد خونخواهي برآمد . او خود را به شكل غزالي در آورد و به محل زندگي رام رفت . رام غزال را تعقيب كرد ؛ ولي بازنگشت . به اصرار سيتا ، برادر رام به دنبال او رفت .
چون سيتا تنها شد راون به خلوتگاه آنها آمد و سيتا را با زور ، بر ارابه آسمان پيماي خود نشاند و به جزيره سيلان برد. . زماني كه رام و لكشمن بازگشتند ، سيتا را نيافتند . آنها ناراحت و پريشان به جستجوي او پرداختند .
در اين حال ندايي از آسمان راه آزادي سيتا را براي آنها نماياند . رام براي آزادي همسرش با شاه بوزينگان متحد شد و از آنها ياري گرفت تا به جنگ ديو برود .
در اين نبرد ، ميمون ها براي عبور ياران رام از دريا ، دم هاي خود را زنجير وار به هم پيوستند و پل متحركي بر روي آب ساختند . اين گونه رام توانست سيتا را برهاند. . اما حسودان و بدخواهان پس از اين رويداد ، آن را دستاويزي براي وسوسه رام قرار دادند . تا جايي كه او همسرش را _ با وجود اين كه باردار بود _ به بيابان تبعيد كرد .
در صورتي كه سيتا در دوران تبعيد خود خواسته رام به او وفادار بوده ، در تمام سختي ها همراه او بود. . سيتا در جستجوي پناهگاه به عبادتكده والميكي رسيد و از سوي او پذيرفته شد . والميكي پس از تولد فرزندان او ، كه دو نوزاد دوقلو بودند ، به آنها دانش جنگاوري ، كمان داري ، علم و ادب آموخت .
پس از پانزده سال سيتا به همراه فرزندانش نزد رام بازگشت و رام آنها را پذيرفت . اما سيتا كه پيش از اين بسيار آزرده شده بود از مادر خويش _ زمين _ خواست تا به پاكي او گواهي دهد .
زمين نيز دهان باز كرد و او را در كام خويش كشيد و سيتا به همان جايي بازگشت كه از آن آمده بود . رام پس از اين ماجرا با ناراحتي و شوريدگي بي نهايت ، به جستجوي همسرش در آسمان ها رفت تا به او بپيوندد و عمر او نيز به اين گونه به پايان رسيد. . * تلخيص از كتاب " گذري بر هند "

؛ نوشته جلال الدين نائيني. . .

"رامایانا".

نزدیک به ده هزارو پنجصد سال پیش، در سرزمین پهناور هندوستان که از سوی افغانهای دیروز "بهارت" یا "بهارت ورشه" که همانا پهنایی و حاصلخیزی خاک را میرساند، نام گرفته بود**؛ در بخش شمال، پادشاهی با سه زن و چهار فرزند زندگی خوش و آرامی داشت. این پادشاه شهره به عدالت و وفا به عهد و پیمان، معروف به "راجه دهشرت" بود. هنگامی که همسر دومی او فرزندی به دنیا آورد، از شادمانی زیاد با همسرش پیمان کرد، هرچیزی که او بخواهد آماده و فراهم ساخته خواهد شد.

"رام"، فرزند مهتر پادشاه از همسر نخست او بود. هندوان از روی ارج و خلوص او را "سری رام" یعنی جناب/ حضرت یا آقای رام میگویند.
پادشاه "دهشرت" برای پرورش فرزندان علمای برجسته زبانهای هندی و سانسکریت، علوم دینی و استادان ورزیده نظامی و سایر آگاهیهای آن روزگار را فراخوانده بود تا در آینده به اداره امور با تلاش شایسته پیش روند.

سجای اخلاقی، تربیت و شخصیت والای رام، پدر و دیگران را در خانواده گرویده او گردانیده به او حرمت و منزلت بیشتر بخشیدند.


Ramayana Summary
The Ramayana is one of the two great Indian epics,the other being the Mahabharata. The Ramayana tells about life in India around 1000 BCE and offers models in dharma. The hero, Rama, lived his whole life by the rules of dharma; in fact, that was why Indian consider him heroic. When Rama was a young boy, he was the perfect son. Later he was an ideal husband to his faithful wife, Sita, and a responsible ruler of Aydohya. "Be as Rama," young Indians have been taught for 2,000 years; "Be as Sita."

The original Ramayana was a 24,000 couplet-long epic poem attributed to the Sanskrit poet Valmiki. Oral versions of Rama's story circulated for centuries, and the epic was probably first written down sometime around the start of the Common Era. It has since been told, retold, translated and transcreated throughout South and Southeast Asia, and the Ramayana continues to be performed in dance, drama, puppet shows, songs and movies all across Asia.

From childhood most Indians learn the characters and incidents of these epics and they furnish the ideals and wisdom of common life. The epics help to bind together the many peoples of India, transcending caste, distance and language. Two all-Indian holidays celebrate events in the Ramayana. Dussehra, a fourteen-day festival in October, commemorates the siege of Lanka and Rama's victory over Ravana, the demon king of Lanka. Divali, the October-November festival of Lights, celebrates Rama and Sita's return home to their kingdom of Ayodhya Prince Rama was the eldest of four sons and was to become king when his father retired from ruling. His stepmother, however, wanted to see her son Bharata, Rama's younger brother, become king. Remembering that the king had once promised to grant her any two wishes she desired, she demanded that Rama be banished and Bharata be crowned. The king had to keep his word to his wife and ordered Rama's banishment. Rama accepted the decree unquestioningly. "I gladly obey father's command," he said to his stepmother. "Why, I would go even if you ordered it."

When Sita, Rama's wife, heard Rama was to be banished, she begged to accompany him to his forest retreat. "As shadow to substance, so wife to husband," she reminded Rama. "Is not the wife's dharma to be at her husband's side? Let me walk ahead of you so that I may smooth the path for your feet," she pleaded. Rama agreed, and Rama, Sita and his brother Lakshmana all went to the forest.

When Bharata learned what his mother had done, he sought Rama in the forest. "The eldest must rule," he reminded Rama. "Please come back and claim your rightful place as king." Rama refused to go against his father's command, so Bharata took his brother's sandals and said, "I shall place these sandals on the throne as symbols of your authority. I shall rule only as regent in your place, and each day I shall put my offerings at the feet of my Lord. When the fourteen years of banishment are over, I shall joyously return the kingdom to you." Rama was very impressed with Bharata's selflessness. As Bharata left, Rama said to him, "I should have known that you would renounce gladly what most men work lifetimes to learn to give up."

Later in the story, Ravana, the evil King of Lanka, (what is probably present-day Sri Lanka) abducted Sita. Rama mustered the aid of a money army, built a causeway across to Lanka, released Sita and brought her safely back to Aydohya. In order to set a good example, however, Rama demanded that Sita prove her purity before he could take her back as his wife. Rama, Sita and Bharata are all examples of persons following their dharma.

This lesson focuses on how the Ramayana teaches Indians to perform their dharma. Encourage students to pick out examples of characters in the epic who were faithful to their dharma and those who violated their dharma. Mahatma Gandhi dreamed that one day modern India would become a Ram-rajya
.

فرق فرشته و جن




فرشته در لغت به معنی ” پیام آور” است و آنچه ما تصور می کنیم نیست. ما اکثرا فرشته را موجودی نیک سرشت و مهربان با بالهای بزرگ و کوچک تصویر می کنیم که قدرت انجام هیچ کار زشت و بدی را
ندارد. فرشته یک لغت اوستایی است که در اصل ” فرستادگان” یا “فریستاده” گقته می شده و معنی آن هم واضح است
- فرستاده یا پیام آور
-همین مشکل در زبان عربی هم به وجود می آید
- غالبا وقتی قرآن می خوانیم یا تفاسیر غیر تخصصی از قرآن می خوانیم می بینیم که لغت “ملائکه” را به معنی فرشته ترجمه کرده اند و اصلا به ذات لغت “ملائکه” توجهی نکرده اند.

“ملک” و ” ملائکه” در عربی نیز به معنی ” رسول“ و ” پیام آور” است ولی اشتباها گفته می شود که ملائکه فرشتگانی هستند که در دربار خدا زندگی می کنند و از او فرمان می برند. چنین نیست.
برخی ملائکه الهی هستند یعنی قدرت اختیار ندارند بلکه فقط فرمان خدا را می برند ولی بعضی ملائکه کاملا خودمختار هستند و هر کاری بخواهند می کنند و در دربار الهی هم زندگی نمی کنند. این مسئله با توجه به مثالهایی از خود قرآن و حتی سایر متون قدیمی مثل ” کتاب حزقیال” و کتاب”دانیال” یا حتی ماجرای برخورد ابراهیم نبی با “رسولان” مشخص می شود.
“ملک” در زبان عبری نیز به معنی “فرستاده شده” است و در زبان یونانی نیز به آن “ آنجلوس” می گویند که آن هم به معنی ” پیام آور ” است. در زبان انگلیسی هم کامه ” انجل” یا “آنجل” باز به معنی “رسول” . “پیام آور” است و این رسول می تواند شامل هر موجودی باشد – اعم از انسان یا جن یا موجودات ارگانیک و غیر ارگانیک در عالم-

بنابراین فرشتگان خود شامل دسته ها و شاخه های متعدد هستند که ما از آنها بی خبریم ولی می توانیم با استناد به شواهد حدس بزنیم که گاهی در گذشته جنیان را جزو دسته فرشتگان قرار می دادند چون آنها هم قادر به گذر از آسمانها هستند و جنیان زیادی از جمله شیطان در دربار الهی زندگی می کردند و احتمالا هنوز هم جنیان خوب در آنجا به سر می برند
-احتمالا
- اما فرق عمده بین جن و فرشتگان دربار الهی آن است که فرشته از ماده دیگری غیر از آتش یا خاک خلق می شود
– یا شاید چیزی غیر مادی باشد
- ولی جن از عصاره آتش خلق شده و مادی است ( بر خلاف تصور عموم که می گویند جن ماده نیست)

فرق دوم آن است که فرشتگان دربار الهی قدرت اختیار و انتخاب ندارند
- یعنی قدرت انجام دادن کار بد ندارند- و فقط مثبت فکر می کنند و مثبت هم عمل می کنند و نمی توانند گناه کنند. ولی جن قدرت تشخیص خوب و بد دارد و می تواند گناه کند یا کار نیک کند
– هر کدام که خودش خواست
- فرق سوم در دنیایی است که در آن زندگی می کنند.
جنیان ازدواج می کنند و بچه دار می شوند و شغل و پیشه انتخاب می کنند و تکنولوژی و اختراعات دارند و دنیهای زیادی را تحت اختیار خود دارند
– هم جنیان شیطانی و هم جنیان خدا پرست- اما فرشته ای که در دربار الهی است فقط در آنجا اقامت می کند و ماموریت کار خاصی را بر عهده دارد



سلیمان نبی ؛اجنه


سلیمان نبی ؛

دوران پادشاهی سلیمان نبی یکی از عظیم ترین و بی نظیر ترین دوران بشر روی کره زمین است.در این دوره تمام موجودات پادشاهی او با یکدیگر در صلح و صفا زندگی می کردند و تمام اجنه ی بد و خطرنک به دست او به زنجیر کشیده شدند و برای او کارهای خارق العاده می کردند.

[و نیز برخی از دیوان را مسخر سلیمان کردیم که به دریا غواصی کنند و یا به کارهای دیگر در دستگاه او بپردازند و ما نگهبان دیوان برای حفظ ملک سلیمان بودیم.]انبیاء ۸۲

[...و ما هم دیو و شیاطین مسخر سلیمان کردیم که بناها می ساختند و از دریا جواهرات می آوردند و دیگر از شیاطین را به دست او به غل و زنجیر کشیدیم.]ص ۳۷ و ۳۸

همانند این در دوران پادشاهی جمشید جم پادشاه اسطوره ای ایران باستان وجود دارد که در حقیقت بنای سال نوی ایرانی را گذاشت.پس از آنکه جمشید قدرتش سراسر زمین را فرا گرفت و همه ی مردم در دوستی و خوشی زندگی می کردند – جمشید تصمیم گرفت که آسمانها را تسخیر کند و برای این منظور تعدادی از اجنه ای را که به بند کشیده بود به تختی بست و به آنها امر کرد که او را به آسمانها ببرند.جمشید به آسمان پرواز کرد . مردم از دیدن تخت پرنده ی او که مثل آفتاب می درخشید آن روز را روز نو نامیدند و جشن نوروز را به پا کردند.

پس از جمشید پادشاه دیگری به نام کی کاووس چنین کاری را تکرار می کند به این معنی که قدرت شکست دادن اجنه را داشته است و در تمام طول شاهنامه پهلوانان ایرانی را در حال جنگ و کشتن دیوان بد می بینیم که مشهورترین آنها همان رستم است.

در اسطوره های ژاپن و چین نیز قصه های همانندی وجود دارد از جمله دو رگه ای از انسان و جن به نام اینو یاشا که با شمشیر اسرارآمیزش دیوان بد صفت را می کشد.

آیا جن زدگی حقیقت دارد؟

جن زدگی در گذشته هم بسیار کم اتفاق می افتاده چه برسد به حالا. جن هیچ قدرتی بر انسان ندارد مگر اینکه انسان:

۱-خودش را به جن پیشکش کند و از جن بخواهد که وارد بدنش شود .

۲-بسیار ضعیف النفس باشد و به راحتی فریب وسوسه های شیاطین را بخورد.

اما جن زدگی به آن شکلی که انسان را کامل از خود بی خود کند و او را به تسخیر خود در آورد اصلا وجود ندارد و مال فیلمهاست!هر لغزشی که انسان می کند و منجر به گناه و آزار دیگران می شود در نتیجه ی یک نوع جن زدگی از نوع بسیار خفیف است که به اختیار خود انسان انجام می شود و هیچ جنبه ی اجباری ندارد.

بسیاری از انواع پیچیده ی بیماریهای روحی و روانی نیز به راحتی با جن زدگی اشتباه می شوند حتی در دنیای مدرن امروز و این تا حدود زیادی به تلقین و باورهای شخص بستگی دارد.

اینترنت و ماهواره و تلویزیون امروزه با راههای فراوانی که برای گناه کردن پیش روی انسانها می گذارند از هر جنی خطرناک ترند. شیاطین وسوسه گر فقط از نوع اجنه نیستند و باید مراقب همه ی انواع شیاطین بود. انسانهایی که معتاد به مواد مخدر و الکل هستند به نوعی جن زده هستند زیرا به طور کامل روح و جسم خود را به دیگری سپرده اند و قادر به تفکر نیستند.

اجنه و پیامبر اسلام ؛

پس از تولد حضرت محمد اجنه به بشر نا مرئی شدند و خود حضرت هم قادر به دیدن آنها نبود… به جز شاید در چند مورد که ان هم به اذن خدا بوده و حضرت قدرتی و دخالتی در آن نداشتند.

[بگو مرا وحی کرده اند که گروهی از جنیان آیاتی از قرآن را استماع کرده اند و پس از شنییدن گفته اند که ما از قرآن آیات عجیبی می شنویم. این قرآن خلق را به راه خیر هدایت می کند بدین سبب ما به آن ایمان آورده و هرگز به خدای خود مشرک نخواهیم شد] جن ۲

در این آیه کاملا واضح است که خود حضرت محمدع آگاهی از این نداشته که گروهی از جنیان قرآن خواندن او را شنیده بودند و خداوند او را با وحی آگاه می کند.

[و چون آن بنده ی خاص بلند شد(برای نماز) جنیان گرد او ازدحام کردند و نزدیک بود که بر سر هم بریزند( روی هم بیفتند )]۱۹

همچنین در این آیه وقتی حضرت محمدع بر می خیزد تا نماز بخواند و یا در حال نماز خواندن بر می خیزد آگاهی ندارد که جنیان بر سر او ریخته اند تا نماز خواندنش را تماشا کنند..و خدا بعدا در این باره به او وحی می کند.

[ به یاد آور وقتی را که ما تنی چند از جنیان را متوجه تو گردانیدیم تا قرآن را بشنوند- چون نزد رسول رسیدند با هم گفتند گوش فرا دهید - چون قرائت قرآن تمام شد ایمان آوردند و به سوی قومشان برای تبلیغ و هدایت بازگشتند.گفتند ای طایفه ی ما - ما آیات کتابی را شنیده ایم که پس از موسی نازل شده است.در حالی که کتب آسمانی انجیل و تورات را که در مقابل او بود تصدیق می کرد...]احقاف ۲۹ و ۳۰

در آیات بالا خداوند گروهی از جنیان را به سوی پیامبر متوجه می کند و آنها صدای حضرت را در حال قرائت قرآن می شنوند و ایمان می آوردند اما همچنان هیچ اثری از گفتگو بین آنها و پیامبر نیست و پیامبر هم اختصاصا برای آنها نمی خواند بلکه جنیان از نزدیک او رد می شوند و صدایش را می شنوند.

۳ یا ۴ داستان در مورد حضرت محمد ع گفته شده است که اقدام به جن گیری می کند اما هر ۴ مورد جعلی و مورد تایید مراجع نیستند.زیرا هیچ اشاره ای از آنها در قرآن نیامده است. مقایسه کردن حضرت محمد با حضرت عیسی از این نظر کاری بی دلیل است زیرا اصلا رقابتی در میان نیست که ما بخواهیم حضرت محمد را برنده اعلام کنیم و بگوییم کدام پیامبر برتر و مهمتری هستند. ماهیت حضرت عیسی با حضرت محمد کاملا فرق دارد همانطور که آفرینش او فرق دارد و معجزات همه ی پیامبران هم با هم فرق دارند اما ماموریت همه ی آنها یکی است. پس پیام مهمتر از پیام آورنده است.

ادیان جنیان ؛

جنیان ادیان و فرقه های متعددی دارند و برای خودشان پیغمبر داشته اند ولی از پیامبران انسانها نیز استفاده کرده اند.برخی از ادیان آنها با انسانها یکی است و برخی بر ما نا شناخته است اما به طور کلی به دو دسته ی مومن و کافر تقسیم می شوند.برخی از اجنه اسلام آوردند و برخی به دینهای قبلی خود ماندند و بسیاری کافر هستند.

[و محققاٌ بسیاری از جن و انس را برای جهنم واگذاردیم..].ّ اعراف ۱۷۹
[و اجنه هم مانند شما آدمیان گروهی کافر شدند و گمان کردند که خدا احدی را در قیامت زنده نخواهد کرد.]۷

از زبان اجنه در قرآن امده است:
[و همانا برخی از ما صالح و نیکوکار هستیم و برخی بر خلاف آن و اعمال ما هم بسیار متفرق و مختلف است. و ما چنین دانسته ایم که هرگز بر قدرت خدا غلبه نتوانیم کرد و از محیط اقتدارش خارج نتوانیم شد.]۱۱ و۱۲
[ و ما چون به آیات گوش فرا دادیم برخی ایمان آوردیم و برخی نیاوردیم و هر که به خدای خود ایمان آورد دیگر از هیچ نترسید.] ۱۳
[ و از ما جنیان برخی مسلمان و برخی کافر و ستمکارند و آنان که اسلام آوردند راستی به راه رشد و ثواب شتافتند.]۱۴

چگونه از اجنه در امان باشیم ؛

نفس خود را قوی کنید با ایمان و عبادت و انجام اعمال نیک و همیشه به یاد داشته باشید که شما فقط موقتی در این دنیا زندگی می کنید و حیات اصلی شما در سمت دیگر پرده است.پس دل به چیزی نبندید و فریب فتنه ی پول و شهوت را نخورید.
[بگو خدایا من از وسوسه شیاطین به سوی تو پناه می آورم]مومنون ۹۷
[ای گروه جن و انس به زودی به حساب شما خواهیم پرداخت.)الرحمن ۳۱
[وپناه می برم به خدا از آنکه شیاطین به مجلسن حضور یابن].ّمومنون ۹۸
[بگو من پناه می جویم به پروردگار آدمیان.پادشاه آدمیان.الله یکتا.معبود آدمیان.از شرّ و وسوسه شیطان.أن شیطان که وسوسه و اندیشه بد افکند در دل مردمان.چه آن شیطان از جنس جن باشد و یا انسان.] سوره ناس


جن به معنی چیزی که هست ولی به دلیل عدم ساختار ارگانیک یا فیزیکی قابل دیده شدن نمی‌تواند باشد. این امر ارتباطی با تولد رسول اکرم ندارد. « گندم»


همزیستی انسان و جن؛



بر طبق قرآن و هم‌چنین تمام کتب باستانی ملل مختلف انسان و جن برای دوره ای طولانی با هم همزیستی داشتند به این معنی که یکدیگر را می دیدند و در بسیاری موارد ازدواجهایی بین آنها صورت گرفت که منجر به تولید نسلهای عجیب با ویژگیهای خاص شد.آثار این نوع موجودات دورگه ی جن و انس در اسطوره ها و متون ژاپن – یونان – ایران – مصر – آمریکای لاتین – اسکاتلند و کشورهای اروپایی- چین به میزان خیلی زیاد و هندوستان فوق العاده زیاد وجود دارد.
سحر و جادو اولین بار از عالم غیب و توسط موجوداتی از عالم غیب به زمین راه یافت.اگر چه زمان دقیق آن معلوم نیست اما داستان هاروت و ماروت بسیار اطلاعات با ارزشی می دهد.
هاروت و ماروت دو فرشته بودند که به دستور خداوند و برای دلایلی چون آزمایش انسانها به زمین آمدند و سحر و جادو به مردم آموختند.
اما مسئله این بود که پیش از آموختن هر سحری به آن انسان هشدار می دادند که آنچه ما یاد می دهیم جادو و خطرناک است و اگر آن را یاد بگیری گناه است و این جادو کاربرد خوب ندارد و به جهنم می روی.
بسیاری از انسانها با وجود این اخطارها سحر و جادو را یاد گرفتند…برخی از اسطوره ها می گویند که هاروت و ماروت هر کس را که جادو را می آموخت می کشتند و بر سر هویت هاروت و ماروت هم بحثهای زیادی است.

[گروهی از اهل کتاب کتاب خدا را پشت سر انداختند گویی از آن چیزی نمی دانند

و پیروی کردند سخنانی را که دیو و شیاطین در ملک سلیمان می خواندند و هرگز سلیمان به خدا کافر نگشت
لیکن همه ی دیوان کافر شدند و سحر به مردم می آموختند و آنچه را به دوفرشته ی هاروت و ماروت در بابل نازل شده یاد می دادند و آن دو فرشته به هیچ کس چیزی نمی آموختند مگر آنکه به او می گفتند که کار ما فتنه و امتحان است مبادا که کافر شوی ...] بقره ۱۰۲

هزاران سال بعد از آن همچنان اجنه آنچه را که هاروت و ماروت به زمین آورده بودند به انسانها یاد می دادند و از آن برای اذیت و آزار استفاده می کردند زیرا اجنه مثل ما عمر نمی کنند و عمر متوسطشان ۵۰۰۰ سال و یا بیشتر است و بنابراین در زمان هاروت و ماروت زنده بودند و جادو ها را حفظ کرده بودند. اما با این ال اجنه قدرت آزار بنده های خوب و صالح را نداشته و ندارند.

[... و دیوان به مردم چیزی که میان زن و شوهر جدائی افکند می آموختند و زیان نمی رساندندبه کسی مگر اینکه خدا بخواهد و چیزی می آموختند که به خلق زیان می رسانید و سود نمی بخشید.]بقره ۱۰۲

همزیستی انسان و جن با تولد حضرت محمد پایان پذیرفت به این شکل که اجنه و انسان بر هم مرئی نبودند و همچنین اجنه- بسیاری از قدرتهایشان را از دست دادند.

[و ما (جنیان) پیش از این در کمین شنیدن اسرار وحی می نشستیم اما اینک هر که اسرار الهی سخنی خواهد شنید تیر شهاب در کمین اوست.]۹

به این صورت ورود به بسیاری از بخشهای آسمانها و ورود و خروج به بارگاه فرشتگان بر آنها ممنوع شد.دیگر اجنه اجازه نداشتند به هر کجای آسمان که خواستند پرواز کنند(منظور آسمان آبی نیست.) و شنیدن سخنان فرشتگان و وحی بر آنها ممنوع شد.همواره لشکری از فرشتگان با سلاحهای آتشین و بی نظیر خود در حال نگهبانی از اسمانها هستند و هر جنی که وارد آن شود را با تیر و شهاب بیرون می رانند.

[ و جنیان گفتند پیش از این ما به آسمان بر می شدیم اما حالا آنجا پر از فرشته ی نگهبان با قدرت و تیر و شهاب آتشبار فراوان است.]۸

[خدا بر شما شراره های آتش و مس گداخته فرود آورد تا هیچ نصرت و نجاتی نیابید] الرحمن۳۵

دیوار بین انسانها و جنیان؛ در اصطلاح گفته می شود که تولد حضرت محمد سبب جدا شدن جن و انس از هم شد.

اما واقعا چه اتفاقی افتاد ؟

در اصل دیواره ای بین دو دنیای جن و انس کشیده شد. به عبارت علمی تر انسانها در بعد متفاوتی از ماده قرار گرفتند.بعدی که اجنه اجازه ی داخل شدن ندارند .به این ترتیب دوره ی همزیستی هزاران ساله به پایان رسید که آنهم دلایل خاص خودش را دارد.

قدرت اجنه؛

اجنه دارای قدرتهای فراوانی هستند اما هر جن دارای قدرت خاصی است.مثلا برخی اجنه قدرتهایی مانند باد و رعد و برق را کنترل می کنند .به این معنی که می توانند از آن نیروها استفاده کنند . همه ی اجنه قدرت پرواز کردن ندارند و بیشتر انواع جن نوع بی آزار و ضعیف هستند.

اجنه هیچ وقت توانایی آزار رساندن به نوع انسان را نداشته اند زیرا این برخلاف عدالت الهی است و هیچ جنی قدرت آزار هیچ انسانی را ندارد مگر آنکه آن انسان بسیار ضعیف النفس بوده و خودش خواستار ارتباط با اجنه باشد..که در مورد آن در بحث جادو صحبت کردیم.

[ای گروه جن و انس اگر می توانید در اطراف زمین و آسمانها بر شوید و بیرون روید ولی هرگز خارج از ملک و سلطنت خدا نخواهید شد مگر به نافرمانی ( در برخی ترجمه ها آمده است ؛ مگر به پادشاهی؛ که کهنی آن هنوز قطعا مشخص نشده است.) ] الرحمن ۳۳

برخی انسانها برای به دست آوردن قدرتهای بیشتر و خارق العاده دست به دامن اجنه می شوند . اجنه ای که در این راه به انسان کمک می کنند همیشه اجنه ی کافر و گناهکار هستند.

این کاری بسیار بد و قبیح است اما انسانهای زیادی به آن دست می زنند که جایگاهشان در آتش دوزخ خواهد بود.

[ خداوند گوید شما هم در آن (جهنم) وارد شوید ای گروه جن و انس...]اعراف ۳۸

[کافران در میان طوایف بسیاری از جن و انس که پیش از این به کفر مردند هستند که وعده عذاب بر آنها حتمی است...]احقاف ۱۸

با احضار جن و انجام مراسم جادوگری و قربانی و اعمال کثیف جنهای بد به انسان کمک می کنند تا مثلا کسی را یا کسانی را طلسم کند و این کار انرژی منفی و کینه ی بسیاری احتیاج دارد.

[و همانا مردانی که از نوع بشر به مردانی از نوع جن پناه می برند بر غرور و جهل خود سخت می افزودند.] جن ۹

از دیگر قدرتهای اجنه از گذشته این بوده است که پیام وحی خدا را تغییر دهند! به این معنی که وقتی فرشته وحی را برای هر پیامبری می آورده است – شیاطین که نمی خواستند انسان هدایت شود-پیام را تغییراتی داده و به گوش پیامبران می رساندند.پیامبران اگر چه قدرتمند بوده اند اما قدرتشان فقط در شنیدن وحی خلاصه می شده است و علم غیب نداشته اند.

اما خداوند پیش از آنکه پیام به پیامبر برسد آن را دوباره به حالت اول بر می گردانده است و حیله ی شیاطین را خنثی می کرده است.

[ و ما پیش از تو هیچ پیغمبری نفرستادیم جز آنکه چون آیاتی برای هدایت خلق تلاوت کرد - شیطان در آیات الهی القاء دسیسه کرده آنگاه خدا آنچه شیطان القاء کرده محو و نابود می سازد و آیات خود را محکم و استوار می گرداند...]حج ۵۲

اما شیاطین دست بردار نیستند و هر وقت که کسی آیات قرآن را می خواند شیاطین تلاش می کنند تا شک و تردید در دل خواننده ایجاد کنند …آنها معنی واژه های قرآن را به چشم انسانهای ضعیف و نا آگاه عوض می کنند و این آزمایشی است برای انسانها تا معلوم شود که چقدر ایمان دارند و چقدر عقل دارند.

[تا خدا به آن القائات شیطانی کسانی را که دلهایشان مبتلا مبتلا به مرض کفر و قساوت قلب است بیازماید...ّ]حج ۵۳




روایتی دیگر:


ازدواج انسان با جن

  یکی از افراد مهمی که نتیجه ی ازدواج انسان با جن است، ملکه ی قوم صبا (بلقیس) است. پدر بلقیس (بعضی نامش را شراحیل و بعضی هذهاذ میدانند) پادشاهی قدرتمند بود که خود را از تمام مقامات بالاتر میدانست و از این رو میل به ازدواج با انسان را نداشت و با دختر جنی به نام ریحانه دختر سکن ازدواج نمود و حاصل این ازدواج بلقیس شد.

  داستانی از ازدواج انسان با جن به روایت آیت الله العظمی شیخ جعفر کاشف الغطا نجفی:

  شخصی خدمت او آمد گفت:
من مردی هستم که ۲زن دارم ، روزی از روز ها به صحرا رفتم دختری زیبا را مشاهده کردم و هراسان از او سوال کردم تو کیستی و در اینجا چه میکنی؟  او در جوابم گفت:
من از طایفه ی جنیان هستم و عاشق تو شده ام ، از تو تقاضا دارم وقتی به خانه رفتی یک منزل جداگانه برایم تهیه کن و از زنان خود دوری کن و با آنان هم بستر نشو. و این راز را به کسی نگو اگر کسی از این ماجرا آگاه شود تو را خواهم کشت. آن شخص به حرف آن دختر جنی گوش کرد و به آنان عمل کرد. و بخاطر نزدیکی با آن دختر جنی ضعف و سستی سختی بر شخص عارض شد.
آن مرد از آیت الله الظمی... در خواست کمک کرد و ایشان ۲ نامه نوشتند و به آن مرد گفتند یکی از این نامه ها را روی اموالی که دختر جنی خریده است بگذارد و دیگری را در دست بگید، زمانی که دختر وارد منزل شد آن مرد نامه هارا به او نشان داد و دیگر هرگز دختر جنی را ندید!



روایتی دیگر



ویژگیهاى جن از نظر قرآن    
   


یکى از موجودات غیرمحسوس این عالم جن است که در آیات قرآن به وجود برخى از ویژگیهاى آن اشاره شده است. از موجودات غیرمحسوس دیگر عالم، بجز فرشتگان، که قرآن نام مى برد و براى ما در شرایط عادى، قابل درک حسى نیست، یکى نیز جن است: جن که در اصل معنا، گویا مفهوم «پوشیدگى» دارد، به همین مناسبت که از چشم انسان پوشیده است، گاهى جان هم نامیده مى شود. در قرآن هر دو بکار رفته و شواهدى وجود دارد که مقصود از هر دو کلمه در قرآن، یکى است. از جمله ى این شواهد آنکه:
گاهى در مقابل انسان جن و گاهى جان بکار مى رود:
 «یا معشر الجن و الانس»؛ اى گروه جن و انسان... (الرحمن/33) و «فیؤمئذ لایسئل عن ذنبه انس و لا جان»؛ پس آنروز، گناه انسان و جن پرسیده نشود... (الرحمن/39). به علاوه در قرآن داریم که جان از آتش آفریده شده است و شیطان نیز ـ که از جن است ـ
 اعتراف مى کند که از آتش آفریده شده است و این نیز تأییدى دیگر است. به هر حال، درباره ى این موجود، در قرآن بحث هایى شده است از جمله اینکه ماده خلقت اینان، «نار» است اما آیا منظور همین آتشى است که در اثر ترکیب اجسام قابل احتراق با اکسیژن به وجود مى آید یا چیزى شبیه به آن، همان طور که در مورد «ماء» گفتیم که اصل خلقت موجودات زنده از آنست، یا همین ترکیب اکسیژن و ئیدروژن مراد است و یا چیزى شبیه آن، چنانکه درباره ى نطفه هم در قرآن، ماء اطلاق مى شود. خداوند می فرماید: «و الجان خلقناه من قبل من نار السموم»؛ جان را از پیش از آتش زهرآگین، آفریدیم (حجر/27).
این آیه دلالت دارد بر اینکه «جان» از آتش آفریده شده و نیز خلق آن پیش از انسان بوده است. و «و خلق الجان من مارج من نار»؛ و جن را از آمیخته ى از آتش آفرید (الرحمن/ 15).

به جز نکته هاى آیات مذکور در فوق، از آیه اى در سوره ى انعام نکته ى سومى نیز در مى یابیم و آن اینکه تعدادى از جن می توانند انسان هایى را تابع خویش بکنند. خداوند می فرماید: «یا معشر الجن قد استکثرتم من الانس»؛ اى گروه جن، غلبه کرده اید بر آدمیان (انعام/ 128). استدلال به این آیه براى کثرت تعداد جنیان نسبت به انسان، تمام نیست بلکه این آیه ظاهراً به همان معناست که در متن گفتیم؛ یعنى بسیارى از انسان ها را تابع خود کردید. به قول زمخشرى معنى این آیه، از باب «قد استکثر الامیر من الجنود» است یعنى امیر، بسیارى از سپاه را زیر فرمان خود آورد. نکته ى مهم دیگرى که از آیات در مى یابیم، اینستکه جن نیز مانند انسان، «مکلف» است، موجودى است مختار و انتخابگر و بر سر دو راهى قرار مى گیرد و باید یکى را انتخاب کند. اگر حق را پذیرفت به پاداش نیک مى رسد و اگر باطل را، به عذاب: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»؛ ما جن و انس را نیافریدیم مگر براى آنکه (خدا را) عبادت کنند. (ذاریات/56) دلالت دارد بر اینکه جن و انس در تکلیف به عبادت، شریک هستند.
و از این آیه سوره ى انعام نیز بر مى آید که بر جن نیز پیامبرانى مبعوث بوده و پیام الهى را به آنان رسانده اند:
«یا معشر الجن و الانس، الم یائکم رسل منکم یقصون علیکم ایاتى؟»؛ اى گروه جن و آدم، آیا پیامبرانى از میان شما بر نخاسته اند که آیات مرا بر شما حکایت نمایند؟ (انعام/130) قرآن، از قول خود جن، نقل مى فرماید که آنان دو دسته اند و خوب و بد دارند: «و انا منا الصالحون و منا دون ذلک کنا طرائق قددا»؛ و اینکه از ما (گروهى) شایستگانند و گروهى جز آن، ما دسته هاى گوناگونیم (جن/11). و «و انا منا المسلمون و منا القاسطون، فمن اسلم فاؤلئک تحروا رشدا* و اما القاسطون فکانوا لجهنم حطبا»؛ و اینکه برخى از ما مسلمان و برخى «قاسط» هستند، پس آنانکه مسلمانند، رستگارى را پى جستند و اما «قاسط» ها هیزم دوزخند (جن/15ـ 14).

از این دو آیه، نیز معلوم مى گردد که اینان هم مکلفند و هم اگر کسانى از ایشان کافر شوند به همان عذاب دوزخى که انسانها دچار مى شوند، دچار مى گردند و حتى تعبیر هیزم دوزخ که براى آنان در این آیات بکار رفته در جاى دیگر، براى انسان نیز، بکار برده شده است:
«وقودها الناس و الحجارة»؛ سوخت آن (دوزخ) آدمى و سنگ است (بقره/24، تحریم/6). چند آیه صریح نیز داریم که برخى از جن، به دوزخ مى روند، از جمله این آیه: «قال ادخلوا فى امم قد خلت من قبلکم من الجن و الانس فى النار»؛ گفت (به مجرمان):
شما نیز در زمره ى کسانى که پیش از شما وارد آتش، شدند از جن و انس، به دوزخ بروید! (اعراف/38).

بنابراین کلمه "جن" به معناى نوعى از مخلوقات خداست که از حواس ما مستورند، و قرآن کریم وجود چنین موجوداتى را تصدیق کرده، و در آن باره مطالبى بیان کرده:
اول اینکه: این نوع از مخلوقات قبل از نوع بشر خلق شده اند. دوم اینکه:
 این نوع مخلوق از جنس آتش خلق شده اند، همچنان که نوع بشر از جنس خاک خلق شده اند، و در این باب فرموده:
«و الجان خلقناهم من قبل من نار السموم»؛ جان را ما قبلاً از آتشى سموم آفریده بودیم (سوره حجر، آیه 27). سوم اینکه:
 این نوع از مخلوقات مانند انسان زندگى و مرگ و قیامت دارند، و در این باب فرموده: «اولئک الذین حق علیهم القول فى امم قد خلت من قبلهم من الجن و الانس»؛ اینان کسانیند که همان عذابهایى که امت هاى گذشته جنى و انسى را منقرض کرده بود، برایشان حتمى شده (سوره احقاف، آیه 18). و چهارم اینکه: این نوع از جانداران مانند سایر جانداران نر و ماده و ازدواج و توالد و تکاثر دارند، و در این باره فرموده: «و انه کان رجال من الانس یعوذون برجال من الجن»؛ و اینکه مردانى از انس بودند که به مردانى از جن پناه مى بردند (سوره جن، آیه 6). پنجم اینکه:
این نوع مانند نوع بشر داراى شعور و اراده است، و علاوه بر این، کارهایى سریع و اعمالى شاقه را مى توانند انجام دهند، که از نوع بشر ساخته نیست، همچنان که در آیات مربوطه به قصص سلیمان (ع) و اینکه جن مسخر آن جناب بودند، و نیز در قصه شهر سبا آمده است. ششم اینکه:
جن هم مانند انس مؤمن و کافر دارند، بعضى صالح و بعضى دیگر فاسقند، و در این باره آیات زیر را مى خوانیم: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»؛ من جن و انس را خلق نکردم مگر براى اینکه مرا عبادت کنند (سوره ذاریات، آیه 56)، «انا سمعنا قرءانا عجبا* یهدى الى الرشد فامنا به»؛ بگو: به من وحى شده است که جمعى از جن به سخنانم گوش فرا داده اند، سپس گفته اند:
«ما قرآن عجیبى شنیده ایم ... (سوره جن، آیه 1 و 2)، «و انا منا المسلمون و منا القاسطون»؛ و اینکه گروهى از ما مسلمان و گروهى ظالمند هر کس اسلام را اختیار کند راه راست را برگزیده است (سوره جن، آیه 14)، «و انا منا الصالحون»؛ و اینکه در میان ما، افرادى صالح و افرادى غیرصالحند و ما گروه هاى متفاوتى هستیم (سوره جن، آیه 11)، و «قالوا یا قومنا انا سمعنا کتابا انزل من بعد موسى مصدقا لما بین یدیه»؛ گفتند:
«اى قوم ما! ما کتابى را شنیدیم که بعد از موسى نازل شده، هماهنگ با نشانه هاى کتابهاى پیش از آن، که به سوى حق و راه راست هدایت مى کند. (احقاف/ 30)


یکی بودن راه راست

قرآن این حرفی را که در میان جن ها بازگو شده است نقل می کند که گفت: و انا منا الصالحون؛ بعضی از ما صالحان هستیم و منا دون ذلک؛ بعضی از ما غیر این هستیم یعنی صالح نیستیم، ولی آنهایی هم که غیر این هستیم یک گروه نیستیم، گروهایی متعدد «هستیم.» کنا طرائق قددا؛ ما طریقه ها و راههای مختلف هستیم و قسمت قسمت، متفرق، متشتت. (جن/ 11)

تمثیل پیغمبر اکرم
نکته ای که در اینجا هست این است که راه راست یکی است، راه کج متعدد. اهل حق همیشه در عالم یک گروهند و مشابه یکدیگر ولی اهل باطل گروهها هستند و غیر مشابه با یکدیگر. چه مثل خوبی پیغمبر اکرم ذکر کرده است! یک وقت اصحاب در جلسه ای نشسته بودند، دیدند پیغمبر روی زمین همین طور خط می کشد. اول نقطه ای را در نظر گرفت. بعد، از آنجا که نشسته بود یک خط مستقیم به سوی آن نقطه کشید.
 آنگاه خطهایی منحنی - یا اگر مستقیم هم بود غیر موازی با آن خط - کشید، یک عده از این طرف کشید یک عده از آن طرف. بعد آن خط وسط را که خط مستقیم بود نشان داد و فرمود:
راه ما یعنی همین و یکی هم بیشتر نیست و اما راههایی که به این مقصد منتهی نمی شود و راه ما نیست متعدد است، از این طرف بخواهی بروی صدها راه است، از آن طرف هم بخواهی بروی صدها راه است. این است که اینجا نگفت که صالحین هم طرائق هستند، صالحون یک طریقه بیشتر نیستند. «آن گروه جن» بعضی مان غیرصالحند. غیر صالح هم یک گروه نیستند، گروههای مختلف هستند.

و انا ظننا ان لن نعجز الله فی الارض و لن نعجزه هربا؛ و ما یقین داریم که هرگز نمی توانیم خدا را در زمین عاجز کنیم و هرگز نمی توانیم با گریختن او را عاجز کنیم. (جن/ 12) «ظن» در زبان عربی به معنی گمان به کار برده می شود و به معنی یقین هم به کار برده می شود. در قرآن به هر دو معنا به کار برده شده، اینجا به معنی یقین به کار برده شده است. و انا ظننا ما حالا چنین فکر می کنیم، دیگر رسیده ایم به این حقیقت که راه حق لابد منه است، یعنی انسان نمی تواند خود را به ساحل نجات برساند بدون آنکه راه حق را پیش بگیرد که در واقع خدا را مجبور و عاجز کند.
ما فهمیدیم لامفر منک الا الیک؛ مفری از خدا جز به سوی خدا نیست، به این یقین رسیدیم ان لن نعجز الله فی الارض؛ ما نمی توانیم خدا را در زمین عاجز و بیچاره کنیم. مقصود این است که ما نمی توانیم راه او را نرویم و در عین حال به هدف و مقصد خودمان برسیم، یعنی علی رغم راهی که خدا معین کرده است راه دیگری برویم و در عین حال به نتیجه برسیم. این معنایش لغو کردن راه خدا و غلبه کردن بر خداست. فهمیدیم اینها همه خیال است.

این امر نظیر آن چیزی است که در میان ما انسان‌ها همه رخ می دهد که وقتی می بینیم راه خدا دشواری دارد می آییم به خیال خودمان یک راه دیگری خلق می کنیم، بعد اگر آن راه را به خودمان نسبت بدهیم کسی از ما قبول نمی‌کند، می‌گوییم که راه خدا یک راه سختی است ولی راه امام حسین از راه خدا آسانتر است، ما به جای اینکه راه خدا را برویم راه امام حسین را می رویم، به جای اینکه تکلیف‌های خدا را انجام بدهیم یک سینه سه ضربه می زنیم همه کارها را درست می کنیم، غافل از اینکه امام حسین که راهی غیر از راه خدا ندارد.
اگر چنین حرفی راست باشد نعجزالله است یعنی خدا را بیچاره و ناتوان کرده ایم. این راههای فرار شرعی، راههای حیله شرعی که ما در مسائل به کار می بریم، به خیال خودمان اگر اینها درست باشد ما خدا را بیچاره کرده ایم. ولی خدا که بیچاره نمی شود. پس اینهایی که ما خیال می کنیم غلط است.








خلقت جن و فریب خوردن انسان از شیطان؛




به نام خداوند بخشنده و مهربان

[ انسان را خدا از َصلصال خشک مانند گل کوزه گران آفرید و جنیان را از رخشنده ی شعله ی آتش خلق کرد. الا ای جن و انس کدامین نعمتهای خدایتان را انکار می کنید؟] الرحمن ۱۴-۱۶

[و همانا ما انسان را از گل و لای سالخورده ی تغییر یافته خلق کردیم و طایفه ی دیوان را پیش از آن از آنش گدازنده خلق کرده بودیم. ]حجر ۲۶

اجنه نه از آتش بلکه از گرمای شعله ی آتش خلق شده اند.برای همین وزن ندارند و موجودات فیزیکی نیستند.ما انسانها بدن فیزیکی سخت داریم در حالیکه اجنه بدنی قابل انعطاف و سبک دارند.

اجنه بسیار پیشتر از خلقت آدم خلق شده بودند و شیطان که بسیار مقرب درگاه خدا بود هزاران سال را به عبادت خدا پرداخته بود تا اینکه پس از سرپیچی از فرمان خدا و سجده نکردن بر آدم از آنجا برای همیشه طرد شد.درد و رنجی که شیطان از دور شدن از دربار خدا می کشید سبب حسادتش به آدم و حوا شد. چرا آنها که تازه خلق شده اند در باغ عدن زندگی ابدی دارند و لذت می برند در حالی که من پس از هزاران سال عبادت و عشق و علاقه به خدا محکوم به جهنم هستم؟ حسادت و غرور سبب شد که شیطان همه چیزش را از دست بدهد و در صدد آن برآمد که آدم را نیز از بهشتی که خودش از آن محروم شده بود-بیرون بیاورد.


[یاد آور باش زمانی را که به فرشتگان فرمودیم به آدم تعظیم کنید.همه اطاعت کردند به جز ابلیس که از نوع جن بود و از فرمان آفریدگارش سرپیچی کرد...] کهف ۵۰

[آنگاه شیطان آدم و حدا هر دو را فریب داد تا زشتیهای آنان پدیدار شود و به دروغ گفت :خدا شما را از این از درخت نهی کرد برای اینکه مبادا در بهشت دو پادشاه شوید یا عمر جاوید یابید.]اعراف۲۰

[و چون فرشتگان را فرمان دادیم که بر آدم سجده کنند همه سجده کردند مگر شیطان که ابا و تکبر ورزید و از فرقه ی کافران گردند.] بقره ۳۴

[شیطان گفت که چون تو مرا گمراه کردی من نیز بندگانت را از راه درست که آیین توست گمراه گردانم.] اعراف ۱۶

اما اینها همه در کتاب حق ازلی از پیش نوشته شده بود و زمانیکه خداوند به شیطان مهلت داد تا انسانها را فریب دهد-این برنامه قرار بود که به بهترین صورت انجام شود…انسان نه تنها فریب شیطان را خورد بلکه از هوای نفس خود نیز پیروی کرد و به سبب نا فرمانی به زمین آورده شد.
جایی که باید دوره ای کوتاه را به صورت آموزشی و یادگیری بگذراند و چنانچه دروس خود را یاد گرفت دوباره به جایی که از آن آمده برگردد.در مقابل شیطان- انسان به سلاحهای فراوانی مجهز شده است…هزاران هزار پیامبر و هدایت کننده با دستورات کامل از جانب خدا به انسان یاد آوری میکنند که باید روزی از این زمین خارج شود و نباید به آن دل ببندد…یادآوری می کنند که خالق خود را بپرستند و دوباره فریب شیطان را نخورند.در این شرایط کسانی که جهنم را با اعمال خود می خرند به همان جا وارد می شوند و ستمی به آنها نشده است.

[پس شیطان آدم و حوا را به لغزش افکند تا از ان درخت خوردند و بدین عصیان آنان را از مقام بیرون آورد...
پس گفتیم از بهشت فرود آیید که برخی از شما برخی را دشمنید و شما را تا روز مرگ زمین آرامگاهتان خواهد بود.]بقره ۳۶
[گفتیم همه از بهشت فرود آیید تا آنگاه که از جانب من راهنمایی برای شما آید...]بقره ۳۸




اسطوره ها


Draig – Sorcha

اژدهایان نور هستند . که همان عنصر پنجم آکاشا و یا روح میباشد . نام حاکمشان راکسور است .آنها بر روی اتر و تعادل حکمرانی میکنند. این نمونه حتی در استاندارد اژدهایان بسیار کمیاب میباشد . آنها مانند فرشتگانند و راکسور مانند یک فرشته مقرب والا مقام و قدرتمند است . که در همین حد باید با احترام با ایشان برخورد شود . این نمونه تقریبا هرگز در هیچ مراسمی جادویی بر انگیخته نمیشود . گزارشات نشان میدهد که بطرز خیره کننده ای سفید و درخشان با برقی زمردین لاجوردی و یاقوت فام میباشد .

Draig- Dorcha

اژدهایان تاریکی هستند . حاکمشان تیامت ( لویاتان ) نام دارد حاکم تاریکی شب هنگام . قلمرو ترس بی نظمی و نابودی اند
اطلاعت خیلی کمی از این گونه در دست است و مانند اژدهایان عنصر پنجم آکاشا نایابند و هیچ گزارشی از احضار شان در دست نیست . تنها گزارشاتی از ترسناکی و رنگ سیاهشان در دست است و هرگز نباید در مراسمی با نام تیامت و یا لویاتان موجودی را بر انگیخت .

فرمانروایان عناصر

فرمانروایان و ملکه های عناصر چهار موجود هستند که با استناد به سنتهای جادویی و مرموز بر روی ارواح عناصر حکمرانی میکنند . و ممکنه در رده فرشتگان و هم جنسشان باشند و البته برخی بر این باورند که قدرتی بالاتر از یک فرشته و در حد خدایان و یا فرشتگان مقرب مذاهب دارند . نام فرمانروای ارواح عنصر زمین گوب است و جهتش رو به شمال است . نام ملکه ارواح عنصر باد پارلادا میباشد و جهتش رو به شرق است . نام فرمانروای ارواح عنصر آتش جن djin میباشد و جهتش رو به جنوب است . و در آخر نام ملکه ارواح عنصر آب نکسا بوده و جهتش رو به غرب است .

پری یا ( جن) Fay *

موجودی اثیری است که در قلمرویی از سرزمین اثیری زندگی میکند که به آن سرزمین پریان میگویند
بخاطر وابستگی که به نیروی حیاتی زمین دارند ارتباط نزدیک و ورود و خروجی همیشگی به
سرزمین مادی داشته و بیشتر در جنگلها و مراتع بکر و دست نخورده دیده میشوند . و اغلب به شکل گوی های نورانی دیده میشوند و در بررسی دقیقتر جسمی شبیه انسان دارند . ..
اعتقاد به پریان ریشه و تاریخی برابر با خود انسان و عصر نوسنگی دارد. سلت ها " باور داشتند گونه ای از پریان که به فرزندان الهه دانو معروفند و توسط کشتی های بالدار و پرنده خیلی وقت پیشتر از موقعی که پای انسان به ساحل بریتانیا برسد به انجا رفته بودند. دارند اینگونه که همچنین به تاتها و یا سیده ها معروفند جنگهای زیادی را با گونه ها دیگر پریان داشته اند که از این گونه ها میتوان به فوموری ها و فیر بالگ ها که هر دو از قبیله های پریان تاریک و خبیث اند اشاره کرد. هنگامی که سلت ها به سواحل بریتانیا در دوران پارینه سنگی مهاجرت کردند تاتها شروع به منزوی شدن و دور ماند از انسانها نمودند . و این اعتقادات خیلی شبیه اعتقادات وایکینگها به موجودی به نام الف است . ( گرگ نقره ای :
و این اعتقادات خیلی شبیه به اعتقادات ایرانیان به موجودی به نام جن است ) و در اعتقادات گرمنیک ها هم موجودی با همین وضعیت به نام داسی یافت میشود

البته نباید این موجودات را با پریانی که در کتب کودکان به تصویر کشیده میشوند یکی دانست اینان موجوداتی از قلمرو اثیری هستند ولی توانی برون فکنی عالی در هر فرمی در جهان مادی ما را دارند . گزارشاتی از انواع فرمهای این موجود در کل جهان اعم از گوی های نورانی موجوداتی شبیه به بشر غبار و البته ابر و غیره بوده .
این موجود گفته میشه که خیلی برای جادو گران و کمک به آنها مخصوصا برای طلسمات و گماردن آنها به کارهای خاص خوب بوده و موارد استفاده فراوانی دارد .
البته کلا این موجود به هر فرمی باشد برای بشر ایجاد ترس خواهد کرد .و افرادی که مثلا در جنگلها بطور تصادفی با این موجودات برخورد داشتن یا ناپدید شدن و یا به جنون کشیده شده اند .
در گزارشاتی فراوان آمده که این موجودات بچه های تازه متولد شده را میربایند و به جای آن کودکی مریض را جایگزین کرده که بیشتر از چند روز دوام نمی آورد.
البته هدف این ربودنها چه کودکان و چه بزرگسالان بطور مشخص برای ما آشکار نیست و اعتقاد بر این است که برای تولید نسل از این افراد ربوده شده استفاده میشود که ممکنه نسلی دو رگه از بشر و این موجود ساخته شود . که به آنها پریزاد ( جن زاد ) میگویند .
اگر دقت شود اعتقاد به گوی های نورانی پرنده . موجودات عجیب و البته ناشناخته و این ربودن ها بینهایت شبیه به داستانها و اعتقادات بشر کنونی از موجودات فضایی و بشقاب پرندها است .
پدیده ای که امروزه توسط هزاران نفر تجربه شده البته این نظریه و شباهت ممکنه برای خیلی ها مضحک به نظر آید ولی شواهد و نزدیکی این دو پدیده و گزارشات خیلی شک بر انگیز است .
هرچه باشد پریان توسط انسانها دیده شده اند ولی الان گزارشات مبنی بر دیدن گوی های نورانی به بشقاب پرنده تبدیل شده و موجودات فضای که از نظر چهره خیلی شبیه به پریانی هستند که در زمانهای کهن دیده میشدند
( همان آدمهای کوتوله بدون مو با چشمانی تیره و بزرگ سری تاس و بینی که تقریبا دیده نمیشود) ( خیلی شبیه جن ایرانیان است :
گرگ نقره ای )) نباید از نظر دور داشت . و ممکنه این گزارشات متشابه در کل جهان به نامهای متفاوت تنها استناد به موجودی واحد باشد .

این گونه از موجودات در مراسم جادوی قابل احضار هستند - که اصلا کاری منطقی نیست - و ممکنه ازآنها به عنوان پیام رسان در قلمرو اثیری استفاده کرد البته این تماس تنها برای جادوگر ناراحتی به بار خواهد آورد و اصلا خوشایند نیست و در واقع این معامله ضرر ش بیشتر از منفعتش است .
برای جلب رضایتشان هدایای که شامل سبزیجات معطر و شیر و کلا میوه باشد میتواند کارساز باشد . این موجود تقریبا نشان داده که از آهن و هر چیز آهنی بیزار است ( این موارد هم خیلی شبیه به تمایلات وبیزاری های جن دارد : گرگ نقره ای ) . میدانیم آهن مثال بارز صنعتی شدن بشر بوده و این نشانه جدا شدن ا نسل بشر از این موجود شدیدا طرفدار نیروی حیاتی و بکر زمین است . و البته اعتقاد بر این است که از نور خیلی قوی و خیره کننده هم بیزارند

*گرگ نقره ای :
با کمال تعجب این موجود که در اصل Fay نام دارد و من پری ترجمه کردم که یک بار هم عرض کردم هر دو معنی در لغت نامه بود بسیار شبیه به جن ما ایرانیان و البته جن در اعتقادات مسلمانان است من احتمال میدم این دو موجود در واقع یک موجود با نامی متفاوت و شاید هزاران نام در کل کره زمین باشد .



ارواح سرگردان ( ارواح نوع بشر سرگردان )

روح سرگردان آن قسمت از بشر است که از گزند مرگ میگریزد و ممکنه بنابه دلایلی به محیطی در زمین فیزیکی متصل بماند . بسیاری از بازرسان پارانرمال بر این باورند ارواح سرگردان ارواح افرادی هستند که یا به طرز نامشخصی و معما گونه و ناحق جان باخته اند و یا کاری بسیار مهم را ناتمام گذاشته اند . در همچین مواقعی روح سرگردان با القا ها و تاثیراتی که روی بازرس پارانرمال دارد . او را به یافتن سرنخهایی از حادثه که باعث مرگ فرد شده رهنمون میکند . به همین خاطر شکار یک روح سرگردان باید با دقت و شمّ پلیسی قوی دنبال شود تا نتیجه دهد و همچون پرونده یک قتل و یا جنایتی موشکافانه دنبال گردد حتی اگر به ظاهر موضوع مرگ خیلی معمولی جلوه دهد .
. البته استفاده از جادو و مراسم جن گیری . (Exorcisms) برای اخراج همچین روح سرگردانی هم انجام میپذیرند. که تنها باید در مورد اواح سرگردانی که باعث ناراحتی هستند و به اصطلاح ارواح خبیث هستند اجرا گردد .. و اگر روح سرگردانی هیچ مشکلی را برای کسی ایجاد نمیکند و تنها با تاثیر بر روی مدیومها تماس دارد . یک بازرس باید سعی کند تا با ملایمت تماس گرفته ( توسط روشهای تماس با ارواح ) تا به سرنخهای واقعه نزدیک شود که در بسیاری از مواقع که مستند میباشند این روش بازرس را به بقایای جسد فرد یا وسیله قاتله ای که فرد به قتل رسیده رهنمون میکنند . البته این سرنخها بازرس را گاهی به دفترچه های روزانه فرد و گاهی هم به تکه ای نوشته از فرد متوفّی شده که این شواهد باعث حل موضوع میگردند و روح سر گردان بدین وسیله از این چفت شدن به محل فیزیکی راهی میابد .


خدایان ( مذکر و مونث )

امروزه بسیاری از نئو پاگانها به خدایان تمام فرهنگها و سنتها اعتقاد دارند .
گفته میشود که این خدایان کوچک تنها فرمان بردار خداوند بزرگ کیهان هستند که توسط انرژی گسترده در تمام کیهان قابل حس و همیشه میان ماست ( این همان خدای بزرگ ادیان است که واحد بوده و شریک ندارد ) .
برای جادوگران و کاهنان کابالا این نیرو به نام (Binah and Chokmah ) بود ه و برای جادوگران سنت ویکا به نام های Lord اسم برده میشوند .
یهودیان به ان هیوه میگویند مسیحیان به آن Holy Spirit.و God میگویند و مسلمانان به آن الله میگویند . این قدرت لایزال کیهان برای خود در امور کیهان وکلایی دارد که به تمام امور برسند که این وکلا همانا فرشتگان مقرب و فرشتگان ادیان و خدایان پاگانها میباشند .
در کل این وکلای خداوند هرچه که نامشان باشد جز گروه علوی و عرش الهی هستند .



زیبا رویان Graces

این زیبا رویان که ذاتی پاک و الهی هستند . مظهر زیبایی. خوشی و دلربایی هستند . آنها منبع الهامات هنرمندان و نقاشان و البته شعرا هستند در اصل آنها خدایان مونث باوری و طبیعت هستند که خیلی هم با اینکه ذاتی علوی دارند نزدیک و محسوس برای افراد جهان های زیرین هستند .
جوانترین این گونه اسپلندور نام دارد که گاهی به نام همسر هفستوس از او در متون یاد میشود نام دیگر خواهران مریت و تالیا ( الهه لبخند ) میباشد آنها در اساطیر یونان و رم به عنوان دختران زئوس و هرا شناخته شده اند و گاهی به متونی که میگوید اینها دختران ونوس و دینوسوس هستند بر میخوریم که اگر به هومر استناد شود آنها دختران ونوس ( الهه عشق و زنانگی ) و دینوسوس ( الهه انگور و شراب هستند )

این زیبا رویان در طبقه علوی در منزل پایین قرار میگیرند که در حد مقام فرشتگان مذاهب میباشد اینان در مراسم جادوی که برای شروع دوباره رفاقت .
خوش یومنی و یا مربوط به پاک کردن زخمهای و جراهات روحی و احساسی ناشی از ناکامی عاشقانه باشد احضار میگردند .



Grigori

عموما در کتب به نامهای فرشتگان پاسدار (Watchers) معروفند . و آن دسته از فرشتگانند که وظیفه پاسداری از نوع بشر را به عهده داشتند . کتاب انوخیان جلد اول میگوید که این گونه از فرشتگان در رابطه تنگاتنگی با بشر بوده اند که حتی باعث وسوسه شده و حتی گاهی زنهای فانی اختیار کردند . فرزندان این گونه از فرشتگان نیمه مطرود و انسان هستند و به نام نفلیمها ها معروف هستند ولی این فرشتگان حتی از این هم فراتر رفتند وبا حیوانات هم در هم آمیختن به استناد به کتاب اول انوخیان آنها با پرندگان حیوانات وحشی خزندگان و ماهیان در هم آمیختند و حاصل این وصلت تولید انواع مخوف از دیوها شد که در اکثر کتب حماسی و اسطوره ای از آنها یاد شده . این فرشتگان در واقع همانان بودند که به زنها آموختند که چگونه سحر و افسون کرده از ریشه های گیاهان بهره ها جویند و کلا جادوی گیاهان و بخورات را انجام دهد و به مرد آموختند که چگونه اسلحه ساخته و برای خود زیور الات درست کند ( کتاب اول انوخیان 1-7:2)

هنگامی که فرشتگان مقرب این را دیدند آنها برای تمام کردن این بی نظمی روی زمین دست به اقدام زدند سر فرشته اوریئل به نوح دستور ساخت کشتیش را قبل از طوفان بزرگ داد. و رافائل مأمور شد که ازازئل را در صحرای دودل محبوث کند . گابرئل مامور نابودی نیلف ها با فشار بر آنها برای جنگ علیه یکدیگر گشت. ( چون نیلف ها موجودی نیمه مادی بودند و با سالخوردگی نمیمردند ) و فرشته مقرب میکائیل دستور داد که سمیازا و همراهانش را در در های زمین تا روز قیامت اسیر گردانند . جالبه که فرشتگان پاسدار و اکنون نیمه مطرود و در بند( ازازئل و سمیازا و گریگوری) در بهشت زندانی نشدند و احتمال اینکه روزی محل زندانشان در زمین پیدا شود هست ولی هرگز نمیتوانند از این زندان تا روز قیامت آزاد گردند .
این گونه از موجودات را که به Watcher ها معروفند نباید با گونه ای که به آن Watchtower ها میگویند اشتباه شوند هرچند اینان استفاده از سحر و جادو را به نوع بشر آموختند و حتی نباید آنها را در رده شیاطین و فرشتگان مطرود قلمداد کرد . و در واقع میشه گفت آنها فرشتگان نیمه مطرود هستند و نباید این سه سر فرشته نیمه مطرود یعنی ازازئل و سمیازا و گریگوری را جز دسته ای از فرشتگان قرار داد که ملازم لوسیفر شدند آنها همیشه مطرود بوده و در جهنم هستند .
در اسطورها اشاره شده که خدایانی به انسان سحر و جادو را آموختند و به او راه پیشرفت و صنعتی شدن را نشان دادند آنها کار با فلزات و آتش را به بشر آموختند آنها نیز سه موجود بودند به نامهای هکاته هرمس و پارماتئوس و متون زیادی در باره گرفتن همسر فانی توسط این خدایان هست . هرچند هنوز این دو نوع موجود ماورایی اشاره شده به هم آنچنان جز در موارد فوق الذکر مرتبط نیستند . در هیچ متنی از مجازات و به بند کشیدن این خدایان حرفی به میان نیامده.


لارو ها

لارو ها کرمهای جهان استرال هستند . خوشایند نیستند هرچند کلا یک کرم هیچ وقت موجودی خوشایند نبوده و نیست . لارو غذایش را از نیروی حیاتی استرال تمام موجودات چه مرده و چه زنده تامین میکنند
که اغلب باید گفت لارو ها پوشش اتریک باقی مانده در موجودات مرده را متلاشی میکنند و می بلعند دقیقا همان عملی که گونه های مادی کرم با اجساد انجام میدهند .
پس با این وجود آنها نقش مهمی را در محیط استرال با تمیز کردن این اضافات انجام بازی میکنند . که همانا تمیز کردن محیط اتریک از این باقیمانده های اتریک است . البته یک لارو توانای تغذیه از نیروی اتریک افراد در قید حیات مادی را هم دارد و در این مورد است که خطر اصلی نهفته میباشد .

باید این واقعیت را همیشه در نظر داشت که مانند یک کرم .لارو ها هم از هیچگونه شعوری برخوردار نیستند و تنها دنبال منبعی اتریک جهت تغذیه میباشند و برای همین است که در اکثر مواقع لارو خود را به کالبد اثیری افرادی می چسباند که در کارهای مربوط به مرگ و زمان مرگ هستند . مانند مرده شورها .
کلا پرسنل قبرستانها و حتی پزشکان که گهگاهی با پدیده های مربوط به مرگ برخورد دارند و در بادیه جادوگری هم جادوگران نکرومانسر و کلا جادوگران هنرهای تاریک در تیر رس این لاروها قرار دارند . حتی دیده شده که لاروها به انرژی اتریک تولید شده در مراسم جادویی هم حمله میکنند .
علایم ناشی از حمله این موجود روی فرد را میتوان سرگیجه و منگی فرد . خستگی ناگهانی ومفرط . گاهی ناامیدی و احساس تهی بودن و حتی یاس و سرد شدن احساسات را در فرد که هیچ کدام منشأ فیزیکی ندارند مشاهده نمود .
نمونه های بسیاری هم موجود است که بیمارانی که این علائم را داشتند و به نظر پزشکان نوین هیچ دلیلی برای بیماریشان نبوده که در واقع در مرض هجوم لارو ها بوده اند و برای دور کردن لارو مراسم مخصوص انجام شده و فرد علاج یافته .

لارو توسط افراد با دید ماورایی قابل رویت است . جادوگرانی که به جهان های موازی توسط برونفکنی کالبد اختری ورود و خروج میابند هم میتوانند این موجود را رویت نمایند البته با کمک مراسم جادویی خاصی هم میتوان این موجودات را دید .
هنگام مشاهده برای جادوگرد لارو در قالب یه موجود ترسناک و اغلب شبیه کرمی بزرگ و یا موجودی به شکل زالو که به کالبد اثیری چسپیده و مشغول تغذیه از آن است رویت میشود . میتوان لارو را با استفاده از بخورات و گیاهان همانند مراسم جادویی دور ساخت این بخورات اغلب بخورات سرکه . سیر و یا سایر بخورات خوشبو و محرک میباشند .



Muses

اینان الهه های هنر و دانش هستند . با استناد به اساطیر یونان آنها الهه میباشند ولی در مکاتب سری مدرن و مذاهب .
آنها را جز فرشتگان میدانند . اینان الهام بخش شعرا موسیقی دانان و نویسندگان و فلاسفه میباشند . در متون گزارشاتی از وجود9 تا از این فرشتگان به میان آمده که نام هایشن عبارتند از کالیوپه . کلیو . اراتو . اتروپ . ملپومه پولیمنیا. ترپوسیکور . تالیا و یورانیا . البته گاهی سه نام دیگر هم در موتون یافت میشود که عبارتند از ملته . مانامه و عوده .

نفلیم ها Nephilim

اینان فرزندان گریگوری ( برای اطلاعات بیشتر به بخش Grigori رجوع شود ) و زنان مادی هستند . با استناد به تورات بخش 6:4 میخوانیم " نفلیمها در زمین جولان داده - و حتی در آینده هم خواهند داد – هنگامی که فرزندان خداوند با دختران بشر فرزندانی را به دنیا آورند . آنان قهرمانان بشر خواهند بود" .
به استناد به انوخیان اصل طوفان نوح برای نابود کردن نفلیمها و این بی نظمی بوده هرچند در تورات نوشته شده که تنها نوح و خانواده اش از نسل بشر از این طوفان نجات یافته اند . ولی ما در تورات بخش 13:30 می خوانیم که گماشتگان موسی بعد از برگشت از سرزمین کنعان گزارش میدهند که نفلیم ها را در آن سرزمین رویت کرده اند . این گماشتگان میگویند : " ما نفلیم را در آن سرزمین دیدیم .ما به نظرمان در برابرشان شبیه مارمولکهای کوچک بودیم ." اگر به تورات استناد شود نفلیم و بازماندگانش ممکنه از طوفان جان سالم بدر برده باشند . و یا ممکنه اصلا این گونه از نفلیم منشا بعد از طوفان بزرگ داشته باشند و بعد از سیل عظیم بوجود آمده باشند .

گلایف و برادرانش گفته میشود که از نسل نفلیم ها بوده اند . این دیوها که در تورات از آنها نام برده شده و میتوان به نامهای چون رافایت . امیت . اناکیت اشاره کرد و گمان میروند که از بازماندگان و نسل نفلیمها باشد . البته میزان زمانی که نفلیم و نسلش دوام آوردند را ما نمیدانیم . آخرین موردی که از دیدن این موجودات گزارش شده به
جنگی باز میگردد که در سرزمین گات ( سرزمین گلایف و برادرانش ) بر علیه برادران گلایف در گرفته است . هرچند ممکنه که این بازماندگان با ازدوان با بشر در هر نسل نسبت به نسل پیشینش بیشتر به بشر شباهت پیدا کرده و اکنون میان نسل بشر در فرم انسان در حال زندگی باشند . و ما هرگز دیگر نتوانیم نوادگان این دیوها را با شباهتی که به انسان دارند . تشخیص دهیم . اگر این نظریه درست باشد . ممکنه نوادگان این دیوها هنوز درمیان ما باشند هرچند خودشان هم از این قضیه چیزی نداند . البته جادوگرانی بر این باورند که افرادی که دارای قدرتهای ماوریی درونی مانند دید ماورایی و قدرتهای اسرار آمیز دیگر و یا هوش بالای غیر عادی و حتی دارای بدنی مافوق معمول و قوی هستند ممکنه خویشاوندان نسبی نفلیمها باشند که این قدرتهای ماورایی نسل به نسل نسبت به اسلافشان نقصان میابد .


عفریته شب the Night Hag ( بختک )

این موجود یکی از ترسناک ترین نیروهای شیطانی است ک فرد میتواند تجربه کند . این موجود از دسته ارواح خبیث و خوناشامی روحی است . و در متون و گزارشات ساحران از این موجود به نامهای ساکاکابا س و اینکاباس
هم نام برد شده . این موجود تنها توسط قربانیانش احساس میشود . اولین برخورد هنگامی روی میدهد که قربانی این موجود از خواب بیدار شده و این موجود را روی خود دیده ودر این زمان نه توانایی حرکت دارند و نه واکنش ( فریاد ) . البته گاهی هم قربانی این موجود را هنگام نزدیک شدن به خود میبیند و گاهی هم اصلا این موجود دیده نمیشود . ولی در هر شرایطی که اولین بر خورد صورت گیرد مابقی واقعه در تام موارد یکسان گزارش میشود .
بختک خود را روی سینه قربانی می اندازد و شروع به تخلیه قدرت حیاتی فرد میکند . بانوان ساحری که این مورد رو تجربه کردن اغلب گزارشاتی از رویت موجودی مذکر و البته به شکل سایه و نامشخص ارائه کرده اند (اینکاباس ) . و در موارد کمتری میتوان گفت جادوگران مرد هنگام تجربه این حمله این موجود را شبیه زنی ترسناک و عجوزه دیده اند . و در مواردی واقعا نادر گزارش شده که این موجود به شکل زنی زیبا و دلبر بر قربانی ظاهر شده ( ساکاکاباس یا لیلیت ) که اغلب در نهایت این بانوی زیبا به عفریته تغییر فرم میدهد .
البته یک همچین تجربه ای در برون فکنی های ناقص ممکن است توسط جادوگران به هنگام برگشت کالبد اثیری و هوش به کالبد فیزیکی قبل ار بیداری کالبد فیزیکی روی دهد که نباید این دو مورد که تقریبا مواردی مشابه از نظر رویه رخدادهای موارد برای فرد است را یکی دانست .

افرادی ممکنه برای یک بار در زندگی همچین تجربه ای داشته باشند و افرادی ممکنه خیلی با این حملات مواجه باشند و در مواری کاملا نایاب هم گزارشاتی مبنی بر حملات شبانه بصورت مداوم در مدت زمانی مدید بوده است. جن گیران همیشه در مراسم دور کردن این موجود موفق عمل کرده اند و مراسم این جن گیری در اکثر کتب جادویی برای عموم در دسترس است و به راحتی توسط افراد و جادوگران انجام شده و نتیجه مطلوب حاصل
میگردد.البته برای محافظت و جلوگیری از رویارویی با چنین موجودی میتوان بر روی فرد یا منزل طلسمات محافظ و یا سپر مدافع ایجاد کرد .

ارواح شریر( Poltergeist)

این واژه ریشه آلمانی داشته و به ارواح که باعث حرکت اجسام میشوند اطلاق میشده . اکثرا این پدیده برای نوجوانان در حال بلوغ و دارای مشکلات روحی چون افسردگی درون گرای مفرط و در مواردی دارای مشکلات جسمانی که باعث افسردگی میشود رخ داده و در نزدیکی این افراد اجسام شروع به تکان خوردن کرده و از ایجاد این پدید ها فرد دچار ترسی فراوان میشود . در این زمانه و عصر حاضر این اعتقاد در بازرسان پارانرمال به وجود آمد ه که این پدیده اصلا کار ارواح شریر نیست و در واقع باعث و بانی این پدیدهای غیر عادی ریشه خارجی ندارد و نیروی رها شده سایکیک و تلکنسی خود فرد است . و هنگامی که این انرژی بطور کنترل نشده از فرد آزاد میشود باعث حرکت اجسام میشود . درهای منزل به هم کوبیده میشوند .صدای تق تق و وز به گوش میرسد ممکنه باعث حتی نسیم شود .
که تمام این موارد بوجود آمد ممکنه باعث خرابی اجسام و وسایل منزل گردد و حتی ممکنه باعث اسیب به خود فرد گردند . این موارد چون توسط ارواح ایجاد نمیشود و منشا خود فرد است هرگز نمیتوان با مراسم جن گیری همچین پدیدهای رو متوقف کرد . برای متوقف کردن این پدیده ها اولین قدم همانا تشخیص این مقوله است که آیا با پولترگایست رو برو هستیم یا واقعا ارواح سرگردان ( به بخش ارواح سرگردان همین مقالات مراجعه شود ) و هنگامی که کاملا مجاب شدیم که با پدیده پولترگایست طرف هستیم . تمام افراد داخل منزل باید بازرسی شوند تا فرد مورد نظر تشخیص داده شود .
و روشهای درمان بیماریهای روحی را روی فرد جهت بالا بردن روحیه و کنترل و تشخیص این قدرت ها برای فرد در نظر میگیرند. . البته باید خیلی محتاط بود چون این دو پدیده یعنی پولتر گایست و ارواح سرگردان به راحتی با هم اشتباه گرفته میشوند . البته میتوان از جراحات روی افراد هم این تشخیص را داد بدینگونه اگر با پدیده پولترگایت طرف باشیم جراحات افراد همیشه فرم جراحت ناشی از برخود اجسام را دارند ولی در مورد ارواح سرگردان وشریر جراحات اغلب شبیه جراحات ناشی ناخن و گاز گرفتگی و کلا جای ضربات بدنی است نه اجسام .


اساس وقدرتهای خداوندی

این اساس و قدرتهای الهی یکی از سوال بر انگیز ترین جنبه های تجسم خداوند میباشد که بر روی شرایط انسانها و البته روی کل کیهان و طبیعت تاثیر قابل ملاحظه ای دارد .
در مسیحیت به آن تثلیث میگویند که توسط فرشتگان همراهی میشود . برای پاگانها محترم بوده و به آن قدرتهای خداوندی طبیعت میگویند . یگانه قدرت کیهان و مالک تمام امورات که هم به آینده مرتبط است هم حال را میسازد و هم بر گشته حکمرانی میکند ( فارق از زمان و مکان ) و این چنین قدرت یگانگی برای تماس چنان بزرگ و دست نیافتی است که اکثرا برای تماس از قسمتی از این قدرتها بهره میجویند .
و صد البته برای مقاصدی خاص از بینهایت قدرت یگانه کیهان تنها جنبه ای خاص فراخوانده میشود مثلا برای درمان برای محافظت برای ایمنی در سفر برای همچین مقاصدی فرد دست به دعا بر میدارد و مثلا قدرت درمانگری اعظم را فرا میخواند و برای محافظت از محافظ اعظم مساعدت میجوید و برای سفر از خرد لایتناهی تقاضا میشود . که در مکاتب پاگان هرکدام نام خداوندی کوچکتر است .

و اینچنین است که قدرتها و اساس خداوندی بصورت خدایانی کوچکتر برای پاگانها تجسم میشود . مانند قدرت و یا خداوند ماه و خورشید . قدرت مهر و دوستی قدرت دریا ها که هرکدام یا نام قدرت خداوندی هستند و یا نام خداوندانی کوچک در اصل هرچه خوانده شود اساس یکی است . این اساس قدرت لایتناهی که به هزاران نام در مکاتب گوناگون خوانده همیشود اساس آفرینش کیهان و حاکم کل امورات آن فارق از زمان و مکان است. از نامهای متفاوت این قدرت لایتنهاهی میتوان به نمونه های مشهوری اشاره کرد . مانند ین و یانگ . بیناه و چکماه . روز و شب و ماه و خورشید . در طول دوران بشر برای این قدرتهای اساسی کیهان اسامی متفاوتی برای تماس و کمک انتخاب کرده.

(برای اطلاعات بیشتر از این موضوع پیشنهاد میشود مقاله طبیعت خداوندگاری را مطالعه بفرماید زیرا این مقوله خود مقاله جدا میطلبد ).

والکری ها Valkyries

این موجودات زنانی مجهز به کلاه خود و نیزه هستند و سوار بر مرکبی بالدار . در اساطیر نروژی آمده که برای جنگ رگناروک اودین محتاج لشکری از جنگجویان قوی و نترس است .
و این والکری ها مامور میشوند تا از تمام جنگهای که در زمین در میگیرد روح جنگجویان قوی را انتخاب نمایند . و آن جنگجوی قوی را به سمت بهشت اودین معروف به والهالا همراهی نمایند . والکری ها پیام رسان اودین هم هستند . و هنگامی که بر روی مرکبشان از شمال به زمین در حال حرکتند از بارقه زرهشان انواری زیبا تولید میشود که به آن انوار سرزمین شمال میگوید . برخی از والکری ها به اسم خواند میشوند مانند برینهیلدر . غول . غوندال . غانون .
هرفخوتور و هیلدر و هالدغونور . هولوک . سیگردریفا . سیگرن و سوافا . در بسیاری از جهات والکری ها خیلی شبیه پری ( جن ) هستند و مراسم احضار آنها همانند این موجود است .

خوناشامان Vampires

این موجود که زمانی ترسناک و اکنون حدوداً دارای شخصیتی رمانتیک در اذهان عمومی است هرچه باشد همیشه بشر را در عین حال که ترسانده به خودش هم جلب کرده .
تمام گزارشاتی که در تاریخ برای این موجود ثبت شده است یا نشان از بشر فانی در آن است و یا نشانه از موجودی نامیرا و غیر انسانی که توان مردن را ندارد. هرچه باشد نمونه های تاریخی و مستند خوناشامان بشر فانی بوده که دست مایه اعتقادات قرون وسطا در باره موجودی ماورایی شده اند . اغلب این داستانهای آن دوران از دو موجود صحبت میکنند که یکی خوناشامانند و دیگری گرگینه ها .
همچنین دارای توانایی های ماورایی و تغییر فرم که در نهایت این موجود را به شیطانی تشنه به خون انسان تبدیل کرده است . برخی از داستانها به این میپردازد که افراد گناهکاری که در شرایط و خیمی دچار مرگ میشوند بعد از خاک سپاری از تابوتهایشان بیرون آمده و به شکار شبانه میپردازند . و البته این داستانها هم هست که افرادی که توسط خوناشام گاز گرفته میشوند خود تبدیل به این موجود میشوند .
و تنها مورد و نظریه که قابل احترام بوده و از قالب داستان خارج میشود به آقای مونیگ سامرز در کتاب خوناشامانش برمیگردد که این ایده را ارائه میدهد که در واقع خوناشام تجسد فیزیکی از روح نا آرامی فردی است که در طول زندگی خود به هنرهای تاریک میپردازد و به شیاطین و پرستششان پناه میبرد. حال کدام نظریه بیشتر قابل تایید است هنوز معلوم نیست

مونیگ سامرز در کتابش به روشهای کلاسیک طرد و مقابله با این موجود ماورایی میپردازد که اولین آن فرو کردن چوبی در قلب این موجود است . البته با جدا کردن کامل سرش هم میتوان او را نابود کرد. و بهترین آن همانا سوزاندن این موجود است . که بدین سان وجود ناپاکش توسط آتش از زمین زدوده میگردد.
در کتابش سامرز همچنین مینویسد. این جانور هنگامه که کشته میشود چون مدت مدیدی از مرگش میگذرد و در واقع چون زمان برایش گذشته ولی خود در این وضعیت مانده بوده بعد از کشته شدن به ناگه جسدش تبدیل به خاک میگردد .
که به این نتیجه میرسیم که هر وقت خوناشامی کشته شود باید سریعا به خاک بدل گردد. سامرز در کتابش این گزارش را هم ثبت کرده که آب مقدس مانند اسید وجود این موجود را میسوزاند . این موجود از نشانه صلیب میهراسد .این وسیله و وسایل مقدسی نظیر این. این موجود را ضعیف میکند . البته این موجود از گیاهان و درختان خاصی هم بیزار است که در میان این ها مشهور ترین سیر است همچنین در این کتاب آمده که این موجود نسبت به فلز نقره ضعیف بوده و گلوله ای نقره ای که توسط کشیشی تبرک شود کشنده ترین صلاح برای این موجود است .
تنها باید محتاط بود که در زیر نور ماه در شبانگاه و مخصوصا هنگام بدر کامل این عملیات انجام نشود چون این موجود در قوی ترین حالت خود بوده و سریعا خود را ترمیم خواهد کرد . البته در عالم جادوگری رابطه فلز نقره و ماه کاملا مشخص است و میدانیم که تابش نور ماه روی فلز نقره تمام خاصیت این فلز را خنثی کرده و تا حدودی به سمت عکس هم پیش میبرد . شایان ذکر است که کتاب سامرز تنها مورد کتابی است که از دوران قرون وسطی اروپا از این موجود و روشهای مبارزه با آن به ما اطلاعات میده و صحت و سقم این مطلب با خود نویسنده است

در گزارشات مستند تاریخی مهمترین نمونه خوناشامی فردی به اسم والاد دراکولا پسر دراکول نام دارد . که در زمان معاصر به چنین فردی صفت سادیستی حاد اطلاق میگردد تا خون آشام . قابل تذکر است که هیچ گزارشی از نوشیدن خون انسان و یا خوردن گوشت انسان از این پرنس ترنسیلوانیا ( واقع در رمانی کنونی ) در دست نمیباشد . ولی گزارشات متعددی از تدارک بزم و مراسم شام در میان قربانیان که غرقه در خون و بر روی سر نیزها بودن موجود است . در حالی که نمونه بارز دیگر که "کنتس الیزابت باتوری " است بیشتر شبیه خوناشام است .مستند است که در سال 1560 در همان مکان یعی ترانسیلوانیا بدنیا آمده و زن یکی از نوادگان والاد دراکولای افسانه ای بوده . این خانم برای اینکه طراوت و جوانیش را از دست ندهد به این نتیجه میرسد که باید از خون بانون جوان استفاده کند بری این منظور او ندیمگان زن زیادی را استخدام میکند که هیچ کدام آنها بعد ها دیده نمیشوند و مفقود میگردند . شاهدان عینی گزارش داده اند که در قصر این بانوی خوناشام این دختران بخت برگشته مورد شکنجه قرار میگرفتند . قطع عضو شده و خون آنها بصورت کامل از بدنشان کشیده میشد .
که کنتس روانی ما بعد در حمامی که توسط این خونها جمع آوری شده از دختران جوان به پا میشد استحمام میکردن و اغلب هنگام استحمام از این خون هم می آشامیدن .
در بین سالهای 1600 و 1610 حدود 600 تا 650 دختر جوان توسط این کنتس سلاخی شدند که این رکورد کنتس الیزابت را به بزرگترین قاتل زنجیره ای تمام دوران کره زمین تبدیل میکند . این واقعه تا هنگامی که دختران طبقات اشرافی شروع به ناپدید شدن کردن در پرده ای از ابهام بود و تنها در آن زمان بود که حکومت بلغارستان نیروی که توسط یکی از خویشاوندان خود الیزابت رهبری میشود به نام کنت کیورگی تورزو به قصر این کنتس جهت شبی خون گسیل می کند . ترس و وحشتی که آنها موقع حمله هنگام رویا رویی با چنین صحنه ای تجربه کردند بینهایت جانکاه و وصف ناپذیر بوده . تمام دست اندر کاران این جنایت در همان قصر اعدام میشوند و خود کنتس روانی در یکی از اتاقهای قصرش برای ابد زندانی میگردد .
به هر حال هر دوی این نمونه ها خانم کنتس الیزابت و والاد دراکولا خوناشامان مستند تاریخی بوده و هر دو بشر فانی بوده اند و نه موجودی ماورایی و یا موجودی نامیرا . و شاید همین واقعیت است که این هیولاها را بیش از پیش ترسناک کرده است .
__________________