کافه تلخ

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

آفرينش آدم و ماجراي هبوط در عهد عتيق



1 -
از آفرينش‌ آدم در سفر پيدايش به دو بيان سخن به ميان آمده است؛ نخست در باب اوّل و دوم در باب‌هاي دوّم تا پنجم آن. در باب اول سفر پيدايش(1) از تكوين عالم هستي در شش روز و از آفرينش آدم كه نقطه‌ي كمال خلقت و مهر پاياني آن است، سخن مي‌رود. پس از آن كه خداوند، آسمان‌ها و زمين را آفريد و با اراده و كلام خود، روشنايي را پديد آورد، آب‌هاي زير فلك را از آب‌هاي بالاي فلك جدا ساخت، روي زمين را از گياهان گوناگون و انواع جانوران و پرندگان پر ساخت و اجرام فلكي را در آسمان قرار داد و در روز ششم گفت: «آدم را به صورت ما و موافق شبيه ما بسازيم تا بر ماهيان دريا و پرندگان آسمان و بهايم و بر تمامي زمين و همه‌ي حشراتي كه بر زمين مي‌خزند حكومت نمايد. پس خدا آدم را به صورت خود آفريد، او را به صورت خدا آفريد، ايشان را نر و ماده آفريد. و خدا ايشان را بركت داد و خدا بديشان گفت بارور و كثير شويد و زمين را پر سازيد و در آن تسلّط نمائيد و بر ماهيان دريا و پرندگان آسمان و همه‌ي حيواناتي كه بر زمين مي‌خزند حكومت كنيد.»(2)
در باب‌هاي دوم تا پنجم، داستان خلقت آدم با تفصيل بيشتر و تقريباً با بسياري از جزئياتي كه در روايات مسيحي و اسلامي نيز ديده مي‌شود آمده است؛ آدم، همسر وي حوّا، باغ عدن، شجره‌ي ممنوعه، اغواي حوّا و خوردن از ميوه‌ي آن درخت (گناه نخستين)، رانده شدن از باغ بهشت، زندگي بر روي زمين، زناشويي و آوردن فرزندان و جز آن در اين قسمت ذكر شده است.
پس از پيدايش آسمان‌ها و زمين، خداوند آدم را خلق كرد تا بر روي زمين كار كند، آفرينش آدم از خاك زمين بود و خداوند در بيني او روح حيات دميد و از نفخه‌ي الهي، آدم نفس زنده شد.(3) سپس باغي پر از درختان گوناگون در عدن، به طرف شرق غرس نمود، درخت حيات و درخت معرفت نيك و بد را در ميان آن قرار داد و آدم را در آن جا نهاد تا به كار زمين بپردازد و باغ را نگهباني كند،(4) ولي او را از خوردن ميوه‌ي درخت معرفت نيك و بد منع كرد و به او گفت كه اگر از آن بخوري هر آينه خواهي مرد(5). آن گاه خداوند همه‌ي جانداران و پرندگاه زمين و آسمان را كه از خاك سرشته بود نزد آدم آورد تا وي آنان را نام بگذارد و نامي كه آدم بر هر يك از آنان نهاد، همان نام او شد(6). آدم تنها بود و خداوند خواست تا براي او جفتي و معاوني بيافريند، پس خوابي گران بر او مستولي كرد، يكي از دنده‌هاي او را برداشت و از آن حوّا را خلق كرد(7) مار كه هوشيارتر از جانوران ديگر بود، نزد حوّا آمد و او را به خوردن ميوه‌ي درخت معرفت نيك و بد ترغيب و اغوا كرد و گفت اين كه خداوند شما را از آن منع كرده است از آن روست كه اگر از آن بخوريد، چشمانتان باز مي‌شود و مانند خداوند بر نيك و بد معرفت خواهيد يافت. حوّا از ميوه‌ي آن درخت تناول نمود و قسمتي از آن را نيز به آدم داد و او نيز خورد، در همين هنگام چشم هر دوي آن‌ها به نيك و بد باز شد و از برهنگي خود مطّلع شدند و از شرم، اندام‌هاي خود را بر برگ‌هاي انجير پوشاندند.(8)
خداوند كه از نافرماني آنان به خشم آمده بود، حوّا را محكوم كرد كه گرفتار وضع حمل و درد زايمان شود و تا ابد تحت فرمان همسر خويش باشد و آدم را گفت كه زمين به سبب تو ملعون شد و تو در تمامي ايّام عمرت با رنج و عذاب از زمين نان خواهي خورد و خار و خس برايت خواهد روياند سرانجام به خاك باز خواهي گشت و مار نيز از اين كه حوّا را اغوا كرده بود ملعون و محكوم شد تا ابد بر شكم خود راه رود و خاك بخورد و ميان او و آدميان دشمني حاكم باشد و خداوند گفت كه همانا انسان مثل يكي از ما شده است كه عارف نيك و بد گردده و مبادا كه از ميوه‌ي درخت حيات نيز بخورد و جاودان و زنده و بي‌مرگ بماند.
پس خداوند آدم را از باغ عدن بيرون كرد تا بر روي زمين كه خود از آن آفريده شده بود، كار و زندگي كند و كرّوبيان را در سمت شرقي عدن مسكن داد و شمشير آتشباري را در اطراف درخت حيات به گردش در آورد تا آن را محافظت كند … (9) در بعضي ديگر از كتب عهد عتيق نيز مطالبي آمده است كه به گونه‌اي با نكاتي كه در چهار باب اوّل سفر پيدايش مشاهده مي‌شود ارتباط دارند. 
بطور مثال در مزامير داود باب‌هاي 9 و 13 به گنهكاري انسان و رحمت و محبّت پروردگار اشاره شده است و در باب 8 همين كتاب آمده است كه خداوند تاج جلال و اكرام بر سر انسان نهاده و او را بر تمامي آفريدگان خود فرمانروا قرار داد. در سفر ايّوب نيز از كوتاهي و تلخي عمر آدمي در اين جهان و بي‌ثباتي هستي او و نيز از آرزوي بازگشت به مقام قرب الهي و بازيافت سعادت و نيكبختي از دست رفته سخن به ميان آمده است.(10)

2- گناه نخستين در كتب غير رسمي و ادبيّات بين العهدين
اشاراتي كه در اين زمينه در اين نوشته‌ها وجود دارد، كاملاً مبتني بر مطالبي است كه در سفر پيدايش آمده است. ولي نويسندگان اين كتب از عقايد و روايات ديگري كه در طول زمان در حول اين موضوع پديد آمده بود نيز بهره گرفته و گاهي تأويلات و دريافت‌هاي شخصي خود را نيز بر آن افزوده‌اند:
الف- در كتاب حكمت يسوع بن سيراخ، گناه كردن آدم و گرفتار مرگ شدن او ناشي از گناه حوّا دانسته شده است.(11)
ب- در حكمت سليمان آمده است كه: خداوند انسان را براي بي‌مرگي آفريده و او را به صورت جاودانگي خود خلق كرد، اما ابليس بر آدم حسد برد و او را به نافرماني و گناه كشيد و از اين روي مرگ به جهان راه يافت. بدين ترتيب در اين جا، ابليس جاي مار را مي‌گيرد و سقوط آدم به حسد ابليس نسبت داده مي‌شود.(12)
ج- در كتاب دوّم اسدراس عنوان شده كه: 
آدم با گناهي كه مرتكب شد نه تنها خود را گرفتار عقوبت كرد و از بهشت رانده شد، بلكه تمامي نوع بشر را با خود به سقوط كشانيد.(13)
در همين كتاب نويسنده از اين كه تمامي آدميزادگان بايد به گناه آدم مجازات شوند و به كيفر مرگ برسند، شكوه و زاري مي‌كند.(14) بدينسان مساله گناه نخستين كه در ادوار بعدي، از مهمترين مسائل علم كلام مسيحيّت به شمار مي‌رود، ظاهراً نخستين بار در اين كتاب مطرح مي‌شود.
د- در كتاب مكاشفات باروخ، اگر چه از گناه و سقوط آدم و ادامه‌ي آن در فرزندان او سخن مي‌رود ولي از طرف ديگر موضوع اختيار و آزادي انسان نيز در انتخاب خير و شرّ نيز مطرح مي‌شود و عبارت معروف «هر كس آدم نفس خود است» در اين كتاب اشاره به همين معني داشته و گوياي اين نكته است كه سعادت و شقاوت هر انساني در خود او و با خود اوست.(15)
ه- در كتاب اسرار خنوخ در اين زمينه آمده است كه اجزاي وجود آدم از هفت جوهر آفريده شد گوشتش از خاك، خونش از قطره‌هاي شبنم، چشمانش از خورشيد، استخوانش از سنگ، رگها و موهايش از گياهان، انديشه‌اش از ابرها و از سرعت سير فرشتگان، روحش از روح خدا و از باد و نامش از چهار حرف M, A, D, A (حروف اوّل نام‌هاي جهات چهارگانه به زبان يوناني) ساخته شده است.
آدم از دو عالم روحاني و جسماني آفريده شد و چون فرشتگان از حكمت الهي بهره‌ور بود. خداوند راه نور و راه ظلمت را به او نشان داده و نيروي تمييز و تشخيص ميان نيك و بد و انتخاب آن دو را به او ارزاني داشته بود ولي بدان سبب كه حقيقت خود را نمي‌شناخت و از اصل خويش بي‌خبر بود سقوط كرد.(16)

3- گناه نخستين در تلمود
در بخشي از تلمود كه هگّادا(17) (روايت) نام دارد و شامل قصص و روايات شفاهي و تمثيلات ديني و اخلاقي است، غالباً موضوعات و مسائل عقيدتي مورد تفسير و تاويل قرار مي‌گيرد و براي روايات و رويدادهايي كه در كتاب مقدّس نقل شده است توجيهات جديدي ارائه مي‌گردد. در اين بخش از تلمود مطالبي كه در چند باب اوّل سفر پيدايش درباره‌ي آدم و حوا و آفرينش آنان آمده است نيز به تفصيل مورد تفسير و تاويل قرار گرفته و روايات و اشارات گوناگون بر آن افزوده شده است. به عنوان مثال در يكي از روايات آمده است كه: آدم در نخستين روز سال نو، روز اول تشرين، آفريده شد و هر چه وابسته به وي بود، در همان روز روي داد. در ساعت اوّل، خاك او گرد آمد، در ساعت دوم گل او سرشته و آماده شد، در ساعت سوّم اندام‌هاي او بر هم قرار گرفتند، در ساعت چهارم جان در او دميده شد و در ساعت پنجم او برخاست و راست ايستاد، در ساعت ششم بر همه چيز نام نهاد، در ساعت هفتم حوّا را به نزد او آوردند، در ساعت هشتم آن‌ها قابيل و هابيل را به وجود آوردند، در ساعت نهم هشدار داده شدند كه از درخت معرفت نيك و بد نخورند، در ساعت دهم مرتكب نافرماني شدند، در ساعت يازدهم فرمان محكوميّت بر ايشان فرود آمد و در ساعت دوازدهم آنان را از باغ عدن بيرون راندند.
در سفر تكوين شرح آفرينش آدم و سرگذشت او تا هنگام رانده شدن از باغ بهشت گزارش شده است ولي از احوال او پس از آن زمان و از اين كه بر روي زمين چگونه زندگاني خود را با شرايط تازه سازگاري داد، در اين سفر و در اسفار ديگر عهد عتيق سخني به ميان نيامده است، امّا در رواياتي كه در هگّادا نقل شده است در اين باب اشارات فراواني به چشم مي‌خورد. گفته‌اند كه چون خورشيد غروب كرد و جهان تاريك شد آدم را هراس فرا گرفت و با خود انديشيد كه اكنون مار مي‌آيد و مرا هلاك مي‌كند، خداوند دوپاره سنگ به وي داد تا آن‌ها را به هم بكوبد و آتش و روشنايي پديد آورد.
هنگامي كه آدم گناه كرد، شكوه خود را از دست داد و با گناه او چيزهايي ديگر نيز از شكوه افتادند، گرچه همگي به كمال خود آفريده شده بودند. با گذشت نسل‌ها، زيبايي آدميان رو به كاهش نهاد. شيطان بدين جهت مار را ابزار كار خود ساخت كه از جانوران ديگر زيركتر و تيزبين‌تر بود و چون خداوند به او دست و پا بخشيده بود، بيش از ديگران به آدمي شباهت داشت. درخت معرفت نيك و بد را بعضي تاك و بعضي ديگر گندم، ليمو و يا انجير گفته‌اند. درباره‌ي درخت انجير آمده است كه چون آدم و حوّا پس از ارتكاب گناه از برهنگي خود احساس شرم كردند، با برگ اين درخت اندام‌هاي خود را پوشاندند، پس بايد ميوه‌اي كه از خوردن آن منع شده بودند، انجير بوده باشد و امّا اين كه باغ عدني كه آدم از آن رانده شد آيا در اين جهان بوده و يا در جهان ديگر، مساله‌اي است كه مورد اختلاف است(18).

4- جايگاه گناه نخستين در فلسفه‌ي ديني و عرفان يهود
درعصر هلنيستي كه دوران رواج فرهنگ يوناني و سلطه‌ي آن بر افكار اروپائيان و بخش‌هايي از آسياي غربي بود، متفكران يهودي، اغلب به تاويل و تفسير تمثيلي باب‌هاي اوليه‌ي سفر پيدايش مي‌پرداختند و آدم را نمونه‌ي اصلي و اوليه(19) نوع بشر و سرنوشت و سرگذشت او را بيان تمثيلي وضع انسان در جهان مي‌شمردند. ولي در عين حال واقعيت تاريخي گزارش سفر پيدايش را نيز پذيرفته بودند و آن را داراي دو جنبه‌ي تاريخي و تمثيلي مي‌دانستند.
فيلون اسكندراني(20) (نيمه‌ي اول سده‌ي اول ميلادي) مي‌گفت كه: 
خداوند دو گونه انسان آفريد؛ انسان آسماني به صورت خدا(21) و انسان زميني كه از خاك سرشته شد(22) انسان آسماني غير مادي است و انسان زميني تركيبي است از عناصر مادي و معنوي – پيكر و خرد و انديشه – اين خرد و انديشه‌ي آدمي است كه به صورت خدا آفريده شده است نه پيكر او. آدم زميني هم از لحاظ توانايي عقلاني از همه‌ي آدميان آينده برتر بود و هم از لحاظ صورت جسماني و به كمال سعادت نايل شد، ولي در اين مقام باقي نماند. 
وي با خوردن از درخت معرفت نيك و بد، جاودانگي و نيكبختي خود را از دست داد و گرفتار مرگ و تيره روزي شد. از ديدگاه فيلون، خوردن از شجره‌ي ممنوعه، تمثيل و كنايه‌اي است از تسليم شدن در برابر لذات و شهوات جسماني. چون آدم در برابر خواسته‌هاي جسماني خود سر فرود آورد، فهم او از سطح فراتر دانش به سطح فروتر انديشه فرو افتاد.
فيلون در مواردي معناي لفظي عبارات سفر پيدايش را مي‌پذيرد و آن‌ها را به صورت ظاهري تفسير مي‌كند، ولي عموماً مي‌كوشد كه براي همه‌ي عناصر معنايي تمثيلي پيدا كند و از اين روست كه در فلسفه‌ي او آدم مظهر خرد مي‌گردد و حوا نمودگار دريافت حسي و مار مظهر هواي نفساني و درخت معرفت نمودگار انديشه و تدبير(23).
موسي بن ميمون{1} نيز كه در بسياري از موارد مضامين كتاب مقدس را تأويل و تفسير تمثيلي مي‌نمايد، درباره‌ي آدم مي‌گويد كه:
آفريده شدن وي به صورت خدا اشاره به كمال عقلاني اوست و نه همانندي جسماني. پيش از ارتكاب گناه (گناه نخستين) خرد وي به كامل‌ترين حد خود رسيده بود و همواره با تمامي وجود خويش به تفكر و تأمل درباره‌ي حقايق طبيعي و ماوراي طبيعي مشغول بود. گناه كردن وي در حقيقت روي آوردنش به سوي لذات جسماني بود. 
كوشش در ارضاي شهوات او را از تفكر درباره‌ي حقايق الهي بازداشت و عقل عملي او را كه تا آن زمان خفته بود، بيدار و فعال كرد. به جاي تعقل نظري به تجربه‌هاي عملي پرداخت. به جاي حقايق، به ارزش‌ها و امور اعتباري توجه يافت و به جاي شناخت حق و باطل به تمييز نيك و بد و سود و زيان سرگرم شد و به جاي تفكر در طبيعت و ماوراي طبيعت به مسائل اخلاقي و سياسي روي آورد.
بنابراين در نظر موسي بن ميمون، عقل عملي منزلتي فروتر از عقل نظري دارد و كيفري كه آدم ديد از آن روي بود كه از عقل نظري و تفكر در حقايق الهي روي گرداند و به عقل عملي و خواهش‌هاي جسماني روي آورد. موسي بن ميمون در اين باره مي‌گويد كه: 
مار نمودگار قوه‌ي موهمه است و سمائيل (ابليس) مظهر قوه‌ي شهويه و درخت حيات نمايانگر طبيعت است و شاخه‌ي آن نمودگار ماوراي طبيعت، در حالي كه درخت معرفت نيك و بد نمودگار عقل عملي است. آدم به جاي اين كه از ميوه‌ي درخت حيات بخورد و به جاودانگي نايل شود، از ميوه‌ي درخت معرفت نيك و بد كه از آن منع شده بود خورد و از تعقل در حقايق برتر بازماند و در پي تسليم شدن به خواهش‌هاي جسماني به عقل عملي روي آورد(24).
يوسف البو{2} مي‌گفت كه: 
آدم نمونه‌ي نخستين نوع انسان و برترين و كاملترين مخلوقات اين جهان است و مقصود از آفرينش عالم وجود اوست و موجودات ديگر براي خدمت او آفريده شده‌اند. 
او نيز سرگذشت آدم را بيان تمثيلي از وضع انسان در اين جهان مي‌دانست. به نظر او باغ عدن كنايه از اين عالم، آدم كنايه از نوع بشر، درخت حيات عبارت از شريعت (تورات) و مار نمودگار شهوات است. قرار گرفتن آدم در باغ عدن كه درخت حيات در ميان آن جاي دارد كنايه از آن است كه انسان در اين جهان بايد به احكام شريعت پايبند باشد و بيرون شدن وي از باغ عدن پس از نافرماني، كنايه از كيفري است كه نافرماني و غفلت از احكام الهي در پي دارد(25).



دخمه - برج خاموشان




واژه دخمه در فرهنگ‌ستانهاي مختلف معاني متعددي همچون گورخانه گبران ، سردابه ي مردگان ، خانه زير زمين براي مردگان ، گور و گورستان زرتشتيان دارد
تقريبا" تا 60 سال پيش زرتشتيان ايران در شهرهاي كرمان ، يزد ، تهران و ساير شهرهاي زرتشتي نشين براي دفن اجساد درگذشتگان خود از دخمه يا برج خاموشان استفاده مي كردند كه بعضي از اين دخمه ها قديمي ، كهنه و بعضي جديد تر بودند
بعد از اينكه مانكجي ليمجي هاتريا در حدود 140 سال قبل از طرف پارسيان بمبئي براي بهبود وضع اجتماعي و ديني زرتشتيان به ايران آمد بعضي از دخمه ها تعمير و نوسازي و دخمه هاي جديدتري هم ساخته شدند كه مدتي مورد استفاده بودند
بعدها در تهران از اواسط دهه 1310 ، در كرمان از دهه 1320 و در يزد از دهه 1340 به بعد دخمه تبديل به آرامگاه گرديد و به كلي فراموش شد
بررسيهاي اساتيد ، محققين و مورخين مربوطه تمام مؤيد آنست كه عرضه اجساد در گذشتگان به پرندگان در دخمه از گذشته ي دور ، شايد از دوره ي مادها در سرزمين ايران رايج شده و تمام هدف عدم تماس جسد در گذشته با خاك و آتش بوده است
مسلما" هر روش تدفيني مزايا ومضراتي دارد ، بنا به عقيده ي آن دسته از زرتشتيان كه به گذاردن جسد در دخمه اعتقاد دارند ، اين كار مزاياي بسيار دارد كه تدفين و خاكسپاري ندارد
.اولا" ، فرقي بين دارا ونادار وشاه وگدا نيست
ثانيا" ، جسد بي جان مردگان به جاي اينكه در زير خاك پوسيده و طعمه ي كرمها ، موشها وانگلها شود ، در مقابل آفتاب خشك شده و توسط پرندگان و لاشخورها خورده مي شوند . 
حتي ديده شده كه بسياري از مردگاني را كه در قديم در دخمه مي گذارده اند ، روز هاي بعد زنده شده و به ميان جماعت بازگردانيده مي شدند . شايد به آن دليل كه فرد در اثر ايست قلبي يا كاهش سطح هشياري كاملا" از دست رفته تلقي مي شده و حال آنكه با تحريك لاشخوران و پرندگان به مانند يك شوك ، هشياري خود را باز يافته است

: محل و معماري دخمه ها
زرتشتيان در گذشته ، دور از آبادي ، شهر و مكان مسكوني انسان ها بر روي كوههاي نه چندان مرتفع فضايي را جسته و با رعايت آداب و رسوم مخصوص ديني شالوده ي آن را ريخته و حصاري به دور آن بالا مي بردند
اين حصار ، ديوار مدور ضخيمي به شكل برج است كه از مصالحي نسبتا" محكم و با دوام ساخته مي شدند و پلكاني زمين هموار را به درب دخمه ها متصل مي كردند
سطح داخلي دخمه به صورت پهنه ي گردي است كه تمام آن با تخته سنگهاي بزرگ مفروش شده و به طور كلي به چهار قسمت تقسيم بندي مي شود
نوار دايره ي انتهايي متصل به ديوار پيرامون دخمه كه مخصوص مردهاست
نوار دايره ي مياني بعد از قسمت مردها كه مخصوص زنهاست
نوار دايره ي داخلي بعد از زنها كه مخصوص كودكان است
نهايتا" در مركز دايره چاه استودان يعني استخوان دان است كه كه سنگ متحركي به نام ارويس در ته آن چاه وجود دارد . استودان يا وهنده عبارت است از چاهي در ميان دخمه كه به سنگ مفروش است و وقتي اجساد به وسيله ي مرغان لاشه خور از گوشت و پوست تهي شده و تحت تاثير آفتاب كاملا" خشك مي شدند ، استخوانها را در آن چاه مي ريختند تا تبديل به خاك شوند و اينجا بود كه توانگر و درويش به گاه مرگ در ته اين چاه يكسان مي شدند

هر يك از اين سه نوار به جايگاههايي به نام پاوي تقسيم شده كه ديواركهايي از پهنا اين پاوي ها را از هم جدا نموده ، يعني جويهاي كوچكي در ميان آنها ميكندند كه مايعات از اين راه به چاه استودان يا وهنده مي ريختند
در اطراف دخمه هاز كنار ديوار چهار چاه مي كندند كه از يك طرف به چاه مركزي و از طرف ديگر به خارج دخمه راه داشتند تا مايعات را از دخمه خارج سازند .
در دم هر چاه ذغال وشن مي ريختند تا آب ها تصفيه شده و به بيرون برود تا خاك را آلوده نسازد . ژرفاي اين چاهها 5 الي 7 متر بود كه در ته آنها نيز شن مي ريختند
دخمه ها را كلا" يكسان مي ساختند ، در و ديوار و سطح دخمه مشخصات و اندازه هاي معيني نداشتند بلكه بر حسب نياز و جمعيت شهرها و روستاهاي زرتشتي نشين بنا مي شدند
: اصول ساختن دخمه ها
دخمه ها را از خشت خام و گچ بنا مي كردند تا مواد آلوده به زمين نرسد . در ساختن دخمه اصولي همچون كوبيدن 4 ميخ بزرگ ، 36 ميخ متوسط و 260 ميخ كوچك بر زمين رعايت مي شد . صد نخ پنبه را يك ريسمان مي كردند و سه بار آن ريسمان را دور تا دور دخمه به گرد اين ميخ‌ها مي پيچاندند و اول سروش باج تا ويدوا مروتي مي خواندند و هنگام كوبيدن هر ميخ يك يتا اهو زمزمه مي كردند . سپس در ميان دخمه مي نشستند و 100 اشم وهو و 200 يتا اهو مي خواندند و 300 سنگ كوچك به ميان دخمه مي انداختند ، سپس دخمه را بر روي اين مكان بنا مي كردند

دليل برگزاري چنين مراسمي قبل از بناي دخمه مشخص نيست

: مراسم ديني درگذشتگان
در نزديكي دخمه حدود 150 تا200 متر ( كمي بيشتر يا كمتر ) ساختمان خشت وگلي محقري در دو طبقه و داراي چند اتاق براي انجام مراسم ديني بعد از فوت اشخاص ساخته شده بود . يكي از اتاقهاي اين ساختمان اختصاص به آتش سوز ها داشت و مخصوص آتش سوزي بود
كار آتش سوزها كه معمولا" دو نفر بودند عبارت بود از اين كه از روزي كه جسد درگذشته را به داخل دخمه مي بردند ، مرسوم بود شبها تا سه شب آتش سوزها در آن اتاق كه يك پنجره مستقيما" رو به دخمه داشت از سر شب تا صبح آتش بسوزانند ، نور اين آتش مي بايست از همان پنجره به تمام دخمه بتابد
روي ديوار دخمه سوراخ پنجره مانند كوچكي وجود داشت كه اين سوراخ پنجره و پنجره ي اتاق آتش سوزي و شعله هاي آتش وسط اتاق مي بايست در يك امتداد باشند كه نور شعله هاي آتش از سر شب تا صبح به دخمه و داخل آن بتابد

قطعا" اين رسم از آنجا سر چشمه مي گيرد كه چون به اعتقاد زرتشتيان روان شخص در گذشته تا سه شبانه روز در اطراف و بالاي سر جسد مرده در پرواز است تا پس از شب سوم به آسمانها پرواز كند ،اين مراسم برگزار مي شد تا سه شب اول بعد از مرگ از تاريكي و تنهايي نترسد
: منابع
آيين دين زرتشتي مؤلف : مهرگان موبد سياوخش چاپ : بمبئي

روش تدفين در ايران باستان مؤلف : فريدون شيرمرد فرهمند موسسه انتشاراتي فروهر -1377

شناخت اساطیر بلوچستان (هویت قوم بلوچ)



1- اساطیر ساکنان سرزمین کنونی بلوچستان قبل از امدن قوم بلوچ به این سرزمین .

از منابع تاریخی چنان بر می آید که سرزمین کنونی بلوچستان در اصل محل سکونت قوم بلوچ نبوده ، بلکه این سرزمین ساکنان دیگری داشته است . قوم بلوچ بعدا بصورت مهاجر به این سرزمین روی آورده و پس از تسلط بر ساکنان بومی ان ، نام خود را بر آن نهاده است.

فردوسی مسکن اصلی قوم بلوچ را در حدود شمال خراسان امروزی می داند . ریچارد نلسون فرای معتقد است که قوم بلوچ فقط حدود 9 قرن است که ببه این سرزمین روی آورده و نام خود را بر آن نهاده است . در منابع ایرانی باستانی خصوص کتیبه های هخامنشی ، اشکانی و ساسانی _ ذکری از سکونت قم بلوچ در سرزمین کنونی بلوچستان به میان نیامده است . آنچه از شواهد پیش و پس از تاریخ بر میآید ، این سرزمین با اوضاع جغرافیایی خود محل سکونت انسانهایی بوده که آنها با تابعیت از جهاان بینی خاص خود به ساختن اساطیر مادی و معنوی پرداختند .

در تاریخ نام ساکنان اصلی این سرزمین پیش از آمدن قوم بلوچ به وضوح ذکر نشده و شواهد پیش از تاریخ به مراتب تاریک ترند. مورخان به احتمال یکی از ساکنین این سرزمین را پیش از آمدن قوم بلوچ قوم " دراویدی" می دانند . که این قوم خود یکی از وابستگان نژاد هندی غیر آریایی است . پیش از دستیابی به منابع علمی دقیق ، فقط تا این حد می توانیم قضاوت کنیم که بگوییم : اساطیر این سرزمین ، دارای تأثیر و تأثراتی از اساطیر همجوار خود یعنی "اساطیر ایرانی ، هندی و بین النهرینی " بوده است چه از نظر تفکر در آفرینش ، هستی ، جهان پس از مرگ ، انسان ، موجودات و چه از هر نظر دیگر . در مورد منابع اسطوره مادی این سرزمین ، تحقیقات زمین شناسی و باستان شناسی توأما کارآمد هستند که متأسفانه تا کنون گام مهمی در این زمینه برداشته نشده است . در این خصوص می توانیم به نقش دریا ، کوهها ، رودخانه ها ، جلگه ها ، کوهپایه ها ، صحرا و ریگزارها ، شرایط جوی ، افات و حوادث طبیعی ، راههای ارتباطی ، اوضاع نجومی و ... این سرزمین بر ای اسطوره سازی ساکنان آن اشاره کنیم شاید به همان گونه که امروزه قله تفتان و دریای عمان در نظر بسیاری از مردم بلوچ جلوه اسطوره ای دارند ، در نظر ساکنان ان زمان نیز در بردارنده اساطیری بوده اند.

2- اساطیر قوم بلوچ پس از روی آوردن به سرزمین کنونی بلوچستان

در رابطه با شکل گیری اساطیر قوم بلوچ پس از روی آوردن به سرزمینی که اکنون "بلوچستان" نام دارد ، مطالب بیشتری می توان ذکر کرد . امروزه به کمک علوم بررسی نژادها و زبانها و با یاری جستن از تاریخ ، به این نکته دست یافته ایم که قوم بلوچ یکی از اقوام ایرانی بوده که با کوله باری از اعتقادات اساطیر ایرانی به این سرزمین وارد شده است . متأسفانه به سبب کمبود منابع قابل اعتماد ، به درستی نمیتوان قضاوت کرد که آنها حامل چه نوع عقاید اساطیری ایرانی یا غیر ایرانی بوده اند. همین کافی است که با تکیه بر بعضی از واژه هایی که رنگ اسطوره ای ایرانی _ حتی آریایی _ دارند، مانند واژه های « دیو ، اتش ، زمان ، بهشت ، دوزخ ، دین و ...» که در زبان بلوچی ( البته با تغییر آوایی بعضی از آنها ) موجود هستند ، قضاوت می کنیم که بسیاری از عقاید اساطیری قوم بلوچ ریشه در اساطیر ایرانی و حتی آریایی دارد. با ورود قوم بلوچ به سرزمینی که بعدا آن را بلوچستان نامید و با آشنایی و انطباق این قوم با اقوام و سرزمین جدید ، طبیعی است که یک آمیختگی همه جانبه _ از جمله آمیختگی عقاید اساطیری در بین آنان به وقوع پیوست .

بسیاری از عقاید اسطوره ای سامی از رهگذر دین اسلام در میان مردم بلوچ راه یافته و دامنه آمیختگی اساطیر مختلف توسط این قوم گسترش یافت. در اثر ارتباطات ، خصوصا از طریق ارتباطات دریایی ، جلوه هایی از تفکرات اسطوره ای قاره آفریقا به بعضی از جلوه هایی از تفکرات اسطوره ای قاره آفریقا به بعضی از نواحی بلوچستان نیز رسیده است . بطور کلی می توان گفت که تفکرات اسطوره ای این قوم پس از ورود به سرزمین کنونی بلوچستان ، جلوه ای از آمیختگی اساطیر ایرانی ، هندی ، بین النهرین _ سامی و آفریقایی را به نمایش می گذرد . به دلیل دور ماندن سرزمین بلوچستان از حمله مستقیم ترکان ، مغولها ، تیموریان و اروپائیان معاصر ، رد پای اساطیر این قوم به وضوع در بلوچستان مشاهده نمی شود .

به علت فقدان مطالب علمی قابل اعتماد درباره قوم بلوچ پس از ورود به سرزمین کنونی بلوچستان ، شناخت اساطیر آن به سادگی میسر نیست و ارائه هر گونه نظری در این مورد در حال حاضر تا حدی بر پایه فرضیات اثبات نشده استوار است . امید که در سایه تلاش صاحبنظران ، رموز آن کشف شده و فرضیات موجود با یقین به اثبات برسند.

نادرست خواهد بود که بپرسیم « آیا اسطوره واقعیت دارد یا نه ؟ » پرسش درست آنست که بدانیم « این اسطوره چه کاری میخواهد انجام دهد ؟ »

شرح وقایع تاریخی نواحی مختلف بلوچستان که بطور شفاهی به نسلهای بعد منتقل شده ، تا حدی حاوی بعضی از افکار اسطوره ای مردم بلوچستان است . قدم تاریخی شخصیتهای این وقایع حداکثر به قرن 6 در گذشته می رسد . اکنون حدود یک قرن است که بعضی از این روایات شفاهی که غالبا به صورت شعر و داستان در اختیار بود اند کتابت شده و مرتب گشته اند . در لابلای این مآخذ بعی از جلوه های اساطیر قوم بلوچ در چند قرن گذشته متجلی است که اینک به بعضی از آنها اشاره می شود. این مطلب شامل تفکرات اسطوره این قوم از حدود شش قرن قبل تا کنون می باشند .

اسطوره آفرینش

اسطوره آفرینش ( از جمله آفرینش آسمان ، ماه و ستارگان ، خورشید ، زمین ، موجودات جاندار و بیجا ن _ انسان و حیوانات ، آب ، گیاه ، آتش ، خاک ، هوا ، .. ) در نظر مردم بلوچ قرون یاد شده دارای طراحی از پیش آماده است که فقط اهمیت انها درتغییرات ناگهانی و کلی آنها مشهور می شود . در ذهن آنان ، جریان تحولات اجرام آسمانی یک امر تکراری و کم اهمیت است . خورشید راه خود را به خاطر گرمی و روشنایی جان می پیماید. ماه در مسیر خود حرکت میکند ستاره ها فقط در شب می درخشند . آسمان حالات گوناگون به خود می گیرد. تنها زمانی که خورشیدبه مدت قابل ملاحظه ای از پشت ابرها بیرون نمی آید و با خسوف و کسوف رخ می دهد و یا ستارگانی مانند زال و سهیل بر فصل خاصی از سال گواهی میدهند، توجهات به سوی آنان معطوف می شوند. اهمیت آنان به قدری نیست که در مقابل آنها قربانی انجام شده و یا نذر و نیاز و فدیه ای تقدیم شود و یا فلسفه نجومی ویژه ای برای آنان در نظر گرفته شود . در مقابل حوادث سهمگین طبیعی از خدای یکتا و گاه از نیکان درگاه او طلب استمداد می شود.

اسطوره وجود ( هستی )

هستی افراد عادی ، اموال منقول و غیر منقول ، حیوانات ، موجودات جاندار و بی جان در نظر مردم بلوچ از اهمیت چندانی برخوردار نیست . چرا که هیچکدام از اینها با توجه به شرایط خاص منطقه بلوچستان خاصیت پایداری ندارد . بلوچ هر آن آماده مهاجرت به جای دیگر است و ترک مال و منال ، افراد سرزمین و قبیله و حتی خویشاوندان نزدیک برای او اهمیتی ندارد. به همین دلیل هیچکدام از افارد و چیزهای یاد شده در ذهن او تقدس نداشته و پرستش نمی شوند و برای آنها برج و بارگاه و پرستشگاه ساخته نمی شود. تنها افراد خاص هستند که خاطره آنها برای مدتی در ذهن می ماند و جلوه های اسطوره ای انان در ادبیات و تاریخ شفاهی و کتی این قوم پدیدار می شود . از جمله این افراد می توان به سرداران طوایف ، جنگاوران ، عشاق ، سخاوتمندان ، مؤمنان خاص خدا و ... اشاره کرد.

اسطوره مرگ

علی رغم اینکه نقش وجودی فرزند ( بخصوص فرزند پسر ) و ازدیاد تعداد افراد یک قبیله در نظر مردم بلوچ دارای اهمیت ویژه ای است ، اما مرگ این افراد آنها را آنچنان متأثر نمی سازد که از مرگ در گذشتگان اسطوره بسازند . البته اسطوره کینه جویی در مقابل کسانی که باعث ضرب و قتل وابستگان آنها شوند ، قوت دارد . در موارد نادری برای آمرزش و گرامیداشت روان در گذشتگان نذوراتی به نام "پاتیا" و "کُرباتی" تقدیم می شود.

اساطیر اجتماعی ، طبیعی ، معیشتی ، ادبی و هنری

از دید اجتماعی اثراتی از اساطیر مرد سالاری ، احترام به سردسته طایفه ، وابستگی قبیله ای ، ازدواجهای درون فامیلی ، احترام به والدین ، تعاون در قالب ( پَتّ ، مَیار ، پَتَر ، بجّار و ... ) اصالت خون و خون بست ، روابط زنا شویی ، مهمان نوازی ، سادگی در کردار و گفتار ، میانه روی ، وابستگی به شاه ، حاکم و کدخدا ، انتقام جویی و ... در بین مردم این قوم به چشم می خورد که البته در زمان حال نسبت به گذشته بسیار تفاوت نموده و جلوه های اساطیری این مسائل کم رنگ شده است .

بطور کلی میتوان گفت که تفکرات اسطوره ای این قوم پس از ورود به سرزمین کنونی بلوچستان ، جلوه ای از آمیختگی اساطیر ایرانی ، هندی ، بین النهرینی ، سامی و آفریقایی را به نمایش می گذارد .

عوامل طبیعی از جمله دریا ، رودخانه برکه ها و چشمه ها ، قنوات و آب راهها ، سیلها ، تپه ها ، کوهپایه ها ، رشته کوهها با قله های آنان ( که قله تفتان درصدر آنها قرار می گیرد) ، دشتهای کم عرض و دشتهای پر پهنا ، گیاهان ، حیوانات ، حوادث طبیعی ( زلزله ، توفان ، تگرگ و باران ، آتش سوزی ، باد ، قحطی ، خشکسالی و ... ) جانوران اهلی و وحشی و ... در اسطوره سازی این قوم مؤثر بوده اند . اسطوره ای این عوامل در گفته ها ، ضرب المثلها ، اندرزها ، روایات و بطور کلی ادبیات بلوچی متجلی است .

ادبیات اساطیری چند قرن گذشته مردم بلوچستان شامل یکسری اشعار حماسی ، تاریخی ، اجتماعی ، مذهبی ، اخلاقی ، تغزّلی و تعدادی روایات تاریخی می باشد که هنوز جوانب اساطیری آنها بطور دقیق بررسی نشده است.

از جنبه اساطیر معیشتی ، پوشیدن لباس مخصوص بلوچی ، پوشیدن کفش مخصوص ، مصرف خرما و گوشت ، کسب درآمدهای قانونی وغیر قانونی ، اسکان در خانه مخصوص ، گیاهخواری ، سواری بر شتر ، تحمل تشنگی و گرسنگی و شرایط سخت جوی از خصوصیات این قوم است که توضیح جوانب اساطیری آن از حوصله این نوشتارخارج است.

ادبیات اساطیری چند قرن گذشته مردم بلوچستان شامل یکسری اشعار حماسی ، تاریخی ، اجتماعی ، مذهبی ، اخلاقی ، تغزّلی و تعدادی روایات تاریخی می باشد که هنوز جوانب اساطیری آنها بطور دقیق بررسی نشده است .در زمینه هنر اساطیری این قوم نیز تحقیقی انجام نشده و منبع مدونی در دسترس نیست .

اثرات مظاهر تکنولوژی قرون معاصر به صورت همه جانبه در بلوچستان نیز مشهود است که از این رهگذر بسیاری از جوانب اساطیری این سرزمین اثر پذیرفته اند.

قوم بلوچ یکی از اقوام ایرانی بوده که با کوله باری از اعتقادات اساطیر ایرانی به این سرزمین وارد شده است.

در مجموع ، در چند قرن گذشته ، تفکرات اسلامی بسیاری از جوانب عقاید اساطیری قوم بلوچ را تحت الشعاع قرار داده و روز به روز تسلط آن افزوده می گردد. این تفکرات غالبا وابسته به شعبه حنفی از مذهب اهل تسنن می باشند . در این مقاله درآمدی که در فرصتهای آتی بتوانیم در مورد هر کدام از مباحث اساطیری سرزمین بلوچستان به تفکیک بحث و اظهار نظر نمائیم .


نويسنده ابومتین موضوع: تاریخچه بلوچستان وقوم بلوچ

گفتگوهای تنهایی ، دکتر شریعتی



باز "این معنی همچنان سر در دنبال من دارد و گریبانم را رها نمی‌کند"!

از هنگامی‌که غرق در ادیان شده ام کار مانی (1) مرا در میان همه ی پیغمبران شرق و غرب تاریخ بیش از همه مرا "دچار" کرده است.
این پیغمبران دیگر همگی همانند همند، یکی بهتر و یکی کمتر، جز محمّد که پیغمبر مسلح است! و جز مانی که پیغمبر هنرمند است. این دومی برای من بسیار شورانگیز است زیرا برای آن نظریه‌ی خاص من که هنر و مذهب و عرفان، زاده ی یک سرچشمه و آن سرچشمه اضطراب و دغدغه‌ی غربت و تنهایی انسان متعالی است که بر روی خاک خود را تبعیدی می یابد و هوای وطن دارد و آنچه در این تبعیدگاه می بیند بسش ینست، همسرشتش نسیت، زیباترین "شاهد" است.
هنر نیز تجلی چنین اضطرابی است درست همچون وذهب و حال که مانی را می یابم که پیغمبر است و هنرمند، از شادی در پوست نمی گنجم که بزرگترین "دلیل" من و "شاهد" ارجمند من است. پیغمبری و کتاب آسمانیش ارژنگ! در شش فصل. فصل اوّل گل اشتباه، فصل دوم انتظار و اشک ("من انتظار در پس درهای بسته ام" از اینجاست)، فصل سوم اسارت، فصل چهارم شمع محراب (2)، فصل پنجم پنجره ای به بهشت، فصل ششم تنهای محزون.

و من همواره می‌خواندم که مانی معجزه اش هنر بوده است، برخلاف دیگر انبیاء (گرچه محمّد نیز معجزه اش قرآن است و فصاحت و بلاغت، یعنی زبان شعری و زیبای قرآن، نویسندگی، و میگوید اگر میتوانید مثل یک سوره یکوتاهش بیاورید ) اما داستان مانی معجزه اش هنر محض است، نقاشی است.


من با اینکه او را سخت می شناسم و به مذهبش و شخصیتش و معنویت شگفتش تعصب میورزم و پیوندهای پنهانی نزدیک و شگفتی را میان مانویت و اسلام کشف کرده ام (گرچه برخی از محققان نیز به این حقیقت پی برده اند و حتی شاندل و بعضی از مستشرقان معتقدند که اسلام ساخته ی مانویت است و نماز اسلام درست همان نماز مانوی هاست و پیداست که اسلام نماز و نیایش را از مانی گرفته است این درست است ولی اعتقاد خودم این است که مانی تاثیرات عمیق و تعیین کننده و بسیار مهمی در محمّد و مذهبش داشته است.) ولی دسترسی نداشتن بر آثار هنری مانی که در گوشه و کنار پیدا شده است مرا سخت رنج میداد و بسیار مشتاق بودم که هرچه بیشتر آثاری را که از ارژنگ مانده است ببینم و آنرا با قرآن مقایسه کنم و جلوه درخشان مذهب مانی را درست و عمیق بشناسم تا درست دوازده سال پس از نخستین اثری که از مانویت خواندم و با این مذهب آشنا شدم چند سوره از این کتاب هنری آسمانی را دیدم و که میداند چقدر خوشحال شدم؟ که میداند؟ فریضه ی فلسفی ام را در باب هنر و مذهب به چشم دیدم، نظریه ی پیوند اسلام و مانویت را آشکارا حس کردم.

فصل دوم که سر سوره ای از آن منتشر شده است مرا کلافه کرد!

چقدر بس دانی مخاطب همه ی خطاب های راستین و روحانی انسان لذت بخش است! چه بیچاره بوده اند همه ی شاعران ما که شعرشان تنها زیبایی لفظ و وزن دارد و چه خوشبخت است پرفسور شاندل که شعرش در قالب به اعجاز سخن وحی استو فصاحت و عذوبت سخن علی و در وزن به آهنگ نرم و خوش حرکات سونات مهتاب بتهوون و در معنی و مضمون به خوب فهمی و زیبا فهمی و ظریف فهمی دولاشاپل، مرا، روحی که از کودکی با فهمیدن بار آمده است و با زیبایی های اندیشیدن آشنا است هرگز شعری، غزلی که تنها قالب و وزن در حد اعجاز زیبایی و خوش آهنگی باشد بس نیست.
من ده سال است که فریاد میزنم، با خشم فریاد میزنم که ای انسان امروز، هنر را نجات دهید! هنر تنها ابزار تزیین نیست، تنها وسیله ی تفنن نیست ، هنر یک رسالت بزرگ و عمیق دارد، هنر را نباید به دیوار اطاق خواب یا نشیمن‌مان بیاویزیم و لذت ببریم، نه، هنر یک طوطی گویای اسرار است باید از او بیاموزیم، هنر یک کبوتر قاصر است باید پیام‌هایش را، پیام های غیبیش را بشنویم، هنر یک مسیح نجات بخش است باید چشم به راهش باشیم تا بیاید و ما را از این جهان سامسارا، از این گردونه ی خفقان آور کار ما نجات دهد، دستمان را بگیرد به نیروانا برساند.
هنر میتواند چنین کند، هنر شایسته ی چنین رسالتی است، هنر خواهر زیبای عرفان و حکمت است، هنر همسر بس دان ِ خوب فهم توانای مذهب است، هنر را از چنگ بورژوازی تاجر پول پرست، از دام تبلیغات رادیو تلویزیونی، از منجلاب سرمایه داری سودجو و نسل عیا شهوت پرست خوشگذران سطحی چشم چرا ابه رها کنید، هنر همزاد مذهب و همنژاد فلسفه است ، هنر با مذهب همدرد است، هر دو بیمار اضطراب و بیچاره یدغدغه اند، هر دو غریب این عالم اند، هر دو بیتاب فرارند، میخواهند بروند، میخواهند به بهشت خویش، به رهایی خویش، به نیروانای خویش، به وحدت وجود خویش، به ماوراء این عالم پست راکد تیره دل خاکی پرواز کنند، رهاشان کنید.

این دو با هم زاده اند، عرفان در دامن مذهب و فلسفه پرورده شده است، زاده شده است، از آن روز که این دو را از هم جدا کردند، مذهب راکد و منجمد شد و گرفتار آخوندها و امل‌ها و هنر رنجور و بیمار شد دچار بورژای پست ، مردمی پوچ و پوک که مرد ماندن اند نه مرد گریز، مرد راحت اند نه مرد درد، مردمی که هنر را جغجغه ی دست بچه ها می‌دانند ، گل پرده می‌دانند، تابلو دورنمای "دیوار" می‌پندارند، آنرا رنگی چشمگیر ئ طرحی جذاب می‌شناسند تا بر روی گل و خاک و چوب و حلبی و هر جنس تقلبی پست بکشند و آنرا بیارایند، چشمها را بفریبند، کیف کنند!! وای! اگر هنر را از دست بورژوا، از دست سرمایه دار می‌گرفتیم و به دست بودا ، بدست مسیح ، بدست سقراط میدادیم چه میشد؟ هنر چه می‌شد؟
مذهب چه می‌شد؟
زندگی رنگی و طعمی و بعدی و معنایی دیگر داشت آنچنان که امروز حتی در خیال ما نیز نمیگنجد! افسوس!

شمع... نه بر لب طاقچه، نه دروسط جمع، نور ده خلقی که آنرا نمی شناسد و تنها به همین دل خوشند که محفلشان گرم است و روشن است؛ گرم و روشن برای چه؟ برای آنکه دور هم بنشینند و بگویند و بخندند و تخمه بشکنند و بخورند و بیاشامند و عارق بزنند و خوش باشند ! نفرت بر مغزتان!

جای کلید ، دل قفل گشودن و باز کردن و رها شدن و آزادی و آزادی و آزادی ... ! مرسی.

(1): درباره ی نام مانی زبانشناسان تحقیقات بسیار کرده اند. اما من نظریه ی پرفسور شاندل را بیشتر می پسندم که آنرا منسوب به " مان" میداند؛

پسوندی که اشترام و اتصال را می رساند که روح همه ی مذاهب است. جدائی و کوشش و آرزوی اتصال ،اتصال مجدد، چه این جدائی در اتصال اولیه ی خلقت رخ داده است. Re , religion (دوباره) و Legar بمعنی پیوند است و مذهب یعنی این.


(2): هرچه فکر کردم ندانستم که شمعها چرا خاموشند؟



بله، قصدم تدوین تحقیقات و نظریاتم درباره ی اسلام آوردن ایران و آشنایی این روح آریایی کهن است، با این روح شورانگیز جوان سامی، اسلام و شناخت تشیع یعنی ایران دارای اسلام، یعنی اسلام در آغوش ایران،... و پاسخ به پورداوودها و مستشرقان مغرض یا نادان که افسوس ایران باستان را می‌خورند و ایران را پس از ورود اسلام شکسته و از پا در آمده می پندارد و در پایان نشان دادن دقیق انقلابات و تحولات عمیق و دگرگونه شدن ریشه ای این روح آریایی پس از حلول اسلام و ورود این ایمان تند و آتشین و پاک آسمانی و پر جاذبه ی شگفت انگیز که ملتی را که سه هزار و سیصد سال چهار راه حوادث جهان بوده است (از شمال با روسها و از مشرق با هند و چین و از جنوب با دریا و از مغرب با عرب و یهود و موسی وعیسی و مسیحیت و از شمال غربی با یونان و رم) و گذرگاه همه ی تندبادهای شرق و غرب و آشنای تصوف شرق(هند و چین) و فلسفه ی غرب( یونان و رم و اسکندریه) و مذاهب مسیحیت و اسرایئل و زرتشت و مزدک و مانی و بودا و لائوتزو و مهاویرا و کنفو سیوس و سقراط و ارسطو و ... همه را و همه را در خود هضم کرده است و با خود عجین کرده است و هیچ‌کدام حتی اسکندر غربی که شمشیر داشت و فلسفه و تمدن بزرگ و پر جذبه ی غربی و با این همه سلاح به جنگ او آمد او را تکان نداد و همچنان یک آریایی سالم نیرومند استوار بر جا ماند و همه در اندیشه ی عظمت و قدرت و شکوه امپراطوری جهانی خویش ... این‌چنین دگرگون کرد که به جای کورش کبیر فاتح بابل یک بودای آشفته می بینیم شکسته دل ... اما بقول حبیب اصفهانی: که این شکسته بیرزد به صد هزار درست!

اگر بتوانم این کار را پایان دهم اثری بزرگ پدید خواهم آورد ، اثری نه از آنگونه که تاریخ جمع کن ها می نویسند و نقالی حوادث و شرح و وصف مسائلی که اصلش بیهوده است چه برسد به نقل و نقدش و وصفش! اما افسوس که حالم مساعد نیست، اعصابم پریشان است و افکارم مغشوش و روحم آشفته و حافظه ام شسته وخالی و پر و معلوماتم دگرگون شده... احساس میکنم که خیلی شکسته شده ام ، محیطم ناسازگار و مجالم اندک و دشمنانم بسیار و خواننده ام گرفتار زندگی خویش و غرقه ی دنیا و اسیر دیکتاتوری فکری و اختناق تعصب و آزادی در زندان سنتهای کهن و زبان در کارم و لب دوخته و پا در زنجیر و دست بسته ی دستبند و گردن در بند و قلم شکسته! افسوس!
اسن قلم زرین و گرانبها و توانا و عزیز مرا شکسته اند، برای یک نویسنده چه مصیبتی دردناک تر از این؟
قلمی که نسیم صبای من است، این پیغمبر طلایی که " کاتب وحی " من است، عصای موسایی من است، این اژدهای زرد که ریسمانهای به سیماب آلوده ی ساحران را که چ.ن گرم میشوند به جنب جنب میآیند و چشمهای عوام کالانعام را گشاد می کنند می بلعد، این اژدهای زرد که کاخ فرعون را درهم میکوبد، که تا می اندازمش بر فرعون وجنودش حمله میبرد و سبطی عزیز اسرائیل را که در سیاهچال به کنده و زنجیرش کشیده اند نجات میدهد و او را به دست موسی میسپارد و از کشور ظلم و وحشت فرعونی به "ارض موعود" فلسطین میبرد، کشور آزادی و ایمان و راستی، سرزمینی مقدس که خداوند برای اسرائیل که شکنجه ها و اسارتهای بسیار در تاریخ دردناکش کشیده است آفریده است تا کورش ذوالقرنین ، پادشاه بزرگ ایران، با سپاه آریاییش بابل را درهم کوبد، واسرائیل را از شکنجه گاه بخت النصر رهایی دهد و به فلسطین ، ارض موعود برد، تا موسی او را از زندان فرعون نجات دهد و به ارض موعود برد... تا آزادی و استقلال اسرائیل را از کوه های آدم سوز فاشیسم ، هیتلر رهایی دهد و به فلسطین ارض موعود برد این ارض موعود کجاست؟
فلسطین، سرزمین مقدس با "دیوار ندبه " اش ، با پایتخت زیبا و خیال انگیزش! اورشلیم ، زادگاه مریم زیباترین دختران اورشلیم ، مریم همسر خدا، مادر عیسی مسیح مریم هم‌آغوش روح القدس، saint Esprit این زن اعجاز گری که خدای یگانه را به تثلیت کشاند، ... این زن اسرار آمیزی که جاذبه ای نیرومندتر از جاذبه ای که همه ی سیارات و ماهها و خورشیدهای آفرینش را به نیروی خود می‌چرخاند و جذب میکند، در درون پر از عجایب خویش پنهان دارد.
جاذبه ای که یهود خدای متکبر خشن پر جلال قدرت طلب یگانه ی پر جبروت را تئوس کرد. خدای رحیم مهربان نرم فروتن! خدایی که "پدر" شد و همسر شد و خویشاوند! پدر عیسای مسیح شد و همسر مریم شد و خویشاوند نزدیک و دوست انسان .

بگفته ی شاندل:" مریم بود که یهوه ی خشک و بلند گرا و بینیاز و مقتدر تنها را که بر عرش کبریائیش تکیه زده بود و آفرینش را دهی ویرانه وپست در زیر پای خویش می یافت و به زحمت گاه نگاهی بر آن می افکند ، از کرسی عرش به زیرش آورد و به زمینش کشاند و نرم و رام و مهربان بر روی خاکش نشاند و او را که به چشم کسی نمی آمد در چهره ی معصوم و مهربان عیسایش مجسم کرد، آری ، مگر نه عیسی خداست؟

مریم بود که خدا را به زمین فرود آورد و در چهره ی انسانش ساخت و قیصر بود که بر صلیبش بالا برد و به چهار میخش کشاند... اما باز کار مریم بود، او خدا را از آسمان به زمین فرود آورد و از زمین به آسمان دار بالا برد و اینبار خدا از فراز دار باز به آسمان تنهایی خویش صعود کرد ... اما در این نزول و صعود در ذات او دگرگونیهای بسیار پدید آمد که حکمت الهی از آن سخن میگوید و آنرا تفسیر میکند"

و مریم بود ، این نمیدانم کی؟
این چهره ی آسان و معصوم و ریبای اورشلیم که ، در درون، جهنم ها و بهشتها و قیامتها و صحراهای پهناور و کوهستان‌های مرموز بلند و دریاهای پرموج بیکران و کویرهای بی پایان پر گداز و سکوتهای سنگین و پر هول و اسرار آمیز و غوغاهای زلزله خیز و آشوبگر و جنون انگیز را در هم ریخته و پنهان کرده است ، همه را در پنجاه هزار و هزار و ششصد و پنجاه(1).



(1): این یک عدد مقدس مرموزی است که بطریق حسابهای ابجد بدست آمده است و یکی از اساسی ترین مسائل علم کلام مسیحی است(اسکولاستیک) که سراسر قرون وسطی غالبا" مدار اندیشه ی راهب مسیحی در دیر افکار و احلامش بود. نظریات بسیار در این باره هست و از آن جمله که معقولتر مینماید این است که این اعداد از شمارش سوره ها و آیات انجیل بدست آمده است.برخی نیز معتقدند که این مانند حروف مقطع قرآن رمزی بوده است میان خدا و رسولش.

3
وضع زندگیم ، تربیتم ، افکار و عقایدم، و بخصوص روحیه ام مرا از کودکی پیر کرد و چنانکه یکبار دیگر در مقاله ای نوشته ام همیشه "برادرکوچک پدرم بودم وبرادر بزرگ همسالانم .
" هیچوقت زندگی شاد پرجوش وشعف کودکی را مزه نکردم. در همه ی کلاس‌ها حال یک بزرگ‌سال را داشتم و در این آخرین کلاس جز دو تااز همه کوچکتر بودم و از همه ریش سفیدتر. کم کم نگاههای بچه های همسالم که مرا از خود جدا می‌ساختند و استثنایی می‌دانستند باور خودم هم شد و این حال ادامه یافت و گوشه گیری و تنهایی و تخیل و غم‌زدگی در مغز استخوانم نشست و دیگر برنخاست و از عواقب این "جایگاه" اینکه هر وقت کسی سوالی جدی داشت پیش من میآمد.
خوشی و تفریح و ردش و بازی و سربندی و زندگیشان با خودشان و خودهاشان بود و هر وقت هوس درد دل کردن میکردند و هوای نالیدن از روزگار و خدا و دین و سیاست و مردم و بحث از حوادث و اوضاع و دنیا و آخرت سراغ مرا میگرفتند و من کم کم باورم شده بود اصلا" برای اینم که از من سوال کنند و من جواب بدهم و همه مرا مکلف میدانستند که همه ی مشکلات را حل کنم ، جواب همه ی سوالات را بدانم، هر ایرادی که به زمین و زمان و علم و فلسفه و دین و ادب و مردم و سیاست داشتند جواب بگویم. "نمیدانم" و "بمن مربوط نیست" و "فکر اینرا نکرده ام" ... از من قابل نبود. وکیل مدافع همه ی پیغمبران شده بودم و حتی کارهای ناجور خدا را هم من باید ماست مالی میکردم و نظم و عدالت را در جهان ، که خودم سراپا در ظلم میسوزم ، ثابت کنم!!

و این بود که در نهضت هم ( نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم)باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشم ها ، با همان چشمها ، به من مینگریست، من در آغاز نهضت سیاسی نبودم، غرق کتاب و تصوف بودم و اندیشیدن عقلی و نسل بیدار همزمان من پیشروتر از من بود و تندتر و بیدارتر و زودتر ازمن آتش،نه پرتو خودآگاهی دردرونش تابیده بود و در آن حال که آنان، همه کس، استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بود و برآشفته بود من غرق هوای دیگری بودم ودر آسمانها سکونت داشتم اما باز هم باید آنها میپرسیدند و من پاسخ میدادم .
باز هم من مسئول بودم، باز هم من باید چاره میاندیشیدم ، همه سختی ها ، خطرها و نقشه ها و کشمکش ها و حوادث شوم و رفتار با مردم و دولت و پلیس و حتی نوشتن بحث های فکری وتجزیه و تحلیل های اجتماعی و سیاسی و باصطلاح حزبی "خوراک" برای اندیشه ها را من باید تأمین میکردم و هر پیشامد بدی تقصیر من بود و هر رنج و تلخی یی که بود به گردن من بود و من هم "طبق عادت" خیال میکردم اینجا هم باید آنها بپرسند و من جواب بدهم ، آنها بی مسئولیت بمانند و من بار سنگین چاره جویی ها و تعهد ها را به گردن ناتوان خودم گیرم.آن هم در راهی که من نیز همچون نسل تازه پای معصوم نوسفر بودم و نوسفرتر!
و هی میپرسیدند "چه باید کرد؟" (Que faire?) و من که درمانده بودم هی می‌رفتم کتاب‌های چه باید کرد لنین و چرنفسکی و داستایوسکی و ژرس و ... را می‌خواندم و می‌دیدم که نه، آن جواب‌ها هیچ‌کدام به این سوال مربوط نیست . آنها" همه" از من می‌پرسیدند چه باید کرد؟
و من باید به این سوال جواب میدادم و بعد می‌دیدم فرق من و آن‌ها این است که " آن‌ها هر وقت به من می‌رسند از من می‌پرسند چه باید کرد؟
و من هر وقت به آن‌ها می‌رسم از خودم نمی‌پرسم چه باید کرد؟!!"



کتیبه های کعبه زرتشت



نظرم بر این بود که درباره شاعر ملی ایران زمین حکیم ابوالقاسم فردوسی بنویسم ولی از آنجایی که دوست دارم این کار را به صورت دلخواه و شایسته ای انجام دهم و متاسفانه با کمبود وقت هم مواجه هستم تصمیم گرفتم این مطلب را به زمانی دیگر موکول کنم.

از آنجایی که دوستم داراب ابراز تمایل کرده بودند تا متن ترجمه کتیبه شاپور و کرتیر در کعبه زرتشت را بخوانند.این متن تقدیم دوستان عزیز می شود.
در سال 1317 هجری شمسی و در پی حفاریهای دانشگاه شیکاگو در نقش رستم،برسه وجه بنای مکعبی شکل کعبه زرتشت کتیبه هایی از شاپور شاه ساسانی و کرتیر موبد پرنفوذ همین خاندان کشف شد.
کتیبه کرتیر به تحریر پهلوی ساسانی بر دیواره شرقی و کتیبه های شاپور اول شاه ساسانی بر سه وجه شرقی،جنوبی و غربی نقر شده است.این کتیبه ها از نظر تاریخی اهمیت فوق العاده ای دارند.کتیبه شاپور به سه زبان نگاشته شده است.دیواره شرقی بنا نسخه پهلوی ساسانی ،دیواره جنوبی نسخه یونانی و دیواره غربی نسخه پهلوی اشکانی کتیبه شاپور اول است.

بهتر است وقایعی که با قدرتگیری شاپور همراه بوده است مرور کنیم.تاجگذاری شاپور امپراتوری روم را با دشمنی سرسخت رودرو کرد.این دوران امپراتوری روم به عصر فرمانروایان نظامی معروف است که در فواصلی کوتاه یکی،دیگری را از میدان به در می کرد و خود جانشین او می گردید و هنوز جلوس نکرده،سقوط می نمود. 

جریان وقایع بغرنج و پیچیده آن روزگار،همچنان ناشناخته باقی ماند تا این که کمی قبل از جنگ جهانی دوم،حفریات نقش رستم و کتیبه شاپور،فتح عظیم آن دوران و آنچه را که در پس پرده مانده بود آشکار ساخت.

برخورد اول شاپور با رومیها جنگ با امپراتور گوردیانوس بود.نمی توان دقیق گفت که آغازگر جنگ چه کسی بوده است.در سال 242 میلادی گوردیانوس آماده جنگ با ایران شده بود و از سراسر امپراتوری روم سپاهی از گُتها و ژرمن‌ها تهیه دید و از سوی بین النهرین که در دوره ساسانی آن را آسورستان می گفتند به ایران زمین تاخت.

ولی در همان هنگام به وضعی نامعلوم کشته شد.معلوم نیست در. اثر جنگ این اتفاق افتاد یا دسیسه رقیب او فیلیپ او را به دیار نیستی فرستاد ولی در هرحال رومیها بعد از مرگ او فیلیپ را به امپراتوری خود انتخاب کردند.فیلیپ بعد از یک شکست در شهر(( پیروز شاپور)) در مرز فرات فورا درخواست صلح کرد.در سال 252 میلادی شاپور ارمنستان را تسخیر کرد و این برای روم شکست بزرگی بود.
با اینکه حملاتی به مرزهای شرقی ایران صورت گرفت.شاپور از جنگ در جبهه غربی منصرف نشد و نصیبین در در سال 254 و دورا اروپوس را در سال 256 به تصرف خود در آورد.در سال 260 شهر ادسا توسط سپاهیان شاپور به محاصره در آمد و امپراتور والرین تصمیم گرفت این شهر مهم را باز پس گیرد و در نتیجه جنگ در گرفت.این تصمیم سرنوشت او را تعیین کرد.سپاه روم با این که بیش از لشگر ایران بود،محاصره شد.
امپراطور والرین دستگیر شد و صاحب منصبان لشگری و کشوری،حکام ایالات،سناتورها و همچنین عده زیادی از اشخاص عالی رتبه مملکت به اسارت شاپور در آمدند.
ارتش روم از هم پاشید و سپاهیان دسته دسته تسلیم شدند.این حادثه یک فاجعه حقیقی برای رومیها بود.

حسين ابن منصور حلاج



حسين ابن منصور حلاج مشهورترين و بی پرواترین چهره تصوف و عرفان ايرانی و جامعه اسلامی است. منصور حلاج در سال ۲۴۴ هجری قمری در نزديک بيضای فارس ديده به جهان گشود. دود مان وی به زرتشتیان می رسد. وی از سال ۲۶۰تا ۲۸۴ ه ق با عرفان بزرگی چون سهل تستری، عثمان مکی، وجنيدی بغدادی محشور بود. پدر وی پنبه فروشی می کرد، بدان علت او را حلاج گفته اند.
از همان کودکی پيوسته همراه پدر به خوزستان و عراق رفت و آمد می کرد. در اين سفرهای هميشگی، حسين منصور، با زبان عربی و معارف اسلامی آشنايی کامل يافت. در جوانی به بزرگان صوفيه پيوست و هنوز جوان بود که خود پير و مرشد صوفيان گرديد.
در اين زمان در حدود بيست هزار تن از بردگان زنگی که در نزديکی بصره مشغول به کار بودند بر ضد خلافت عباسی قيام کرده بودند. حسين منصور بديشان پيوست. در محله ايشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد. و با اين رفتار، پير و مرشد خود عمرو مکی را سخت خشمگين کرد 

. اين قيام عاقبت در سال ۲۷۰ه/۸۸۳ م درهم کوبيده شد. پس از آن حلاج مدتی در زندان بود و آن گاه راه سفری دراز را در پيش گرفت، سرتاسر ايران را درنورديد و تا دورترين نقاط غرب جهان اسلام يعنی سرزمين های شمال آفريقا گشت و گذار کرد. سفر وی که با توقف های طولانی همراه بود بيش از پانزده سال طول کشيد. وی در اين مدت سالهايی را نيز در سرزمين های شرقی يعنی ترکستان، ماورإلنهر و هند به سر آورد.
در اين سال ها مردم بسيار به او روی آورده بودند و آوازه زهد و تقوی و دانش و معرفت او همه جا رسيده بود. حسين بن منصور در ميان مردم می گشت و به درد آن ها می رسيد و برای از بين بردن عواملی که موجب رنج و سختی زندگی مردمان می شد می انديشيد و از همين رو در دل مريدان و مردم عادی جايی بزرگ به دست آورد. حلاج چون خود از مال و مقام و شهرت بی نياز بود. ناچار با مردم رفتاری داشت که ثروتمندان و دين داران دنيا دوست را نسبت به خود هراسان می کرد.
در سال ۲۹۵ه/۹۰۷ م خليفه عباسی بمرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی خود را به جای او نشاندند. مخالفان آنان نيز شوريدند و مردی دانا و شاعر از خاندان بنی عباس به نام المعتز را خليفه کردند. صرافان و ثروتمندان بغداد، به همدستی کارگزاران خزانه خليفه که منافعشان تهديد شده بود، بزودی المعتز را برانداختند و به دستگيری و کشتار کسانی که او را روی کار آورده بودند پرداختند. حلاج در اين ماجرا متهم اصلی و مورد کينه و نفرت قدرت مندان بود 

. چند سال بعد وی را به تهمت شرکت در جنبش قرمطيان دستگير کردند. حلاج هشت سال در زندان ماند تا آن که وزير خليفه به احتکار غله پرداخت و موجب شورشی بزرگ شد. شورشيان زندان را تصرف کردند اما حلاج از آن نگريخت. وزير از بيم نفوذ بسيار حلاج او را به محاکمه کشيد و با فتوای جمعی از روحانيان او را کشت.
قرمطيان با جنبش فروخفته زنگيان را در ارتباط بودند. حلاج در خانه خويش کعبه ای ساخته بود و مريدان را به جای سفر مجاز برای زيارت خانه خدا و حج کعبه به خانه خود می خواند. اين را از دلائلی شمرده اند که ارتباط او را با قرمطيان آشکار می کرد زيرا هشت سال پس از مرگ حلاج که قرمطيان به خانه کعبه دست يافتند آن را ويران کردند. گفته اند که دستور اين کار را حلاج داده بود.
به اين ترتيب، حلاج در مخالفت با نادرستی های دستگاه خلافت عباسی تا پای جان کوشيد. اما شهرت او تا به امروز، به واسطه سخنان بی باکانه ای است که به روش صوفيان و عارفان بر زبان رانده و اناالحق زده. همين سخنان دليل اتهام و تکفير و مرگ او شمرده شده است. وی مردی زاهد پيشه بود که از همه آرزوهای جسمانی و خواست های شهوانی و نفسانی دوری می جست. نوشته اند که پيوسته می گفت : "

ای مسلمانان! داد مرا از خدا بستانيد... که نه مرا با نفس خويش رها می کند و نه آن را از من می گيرد"
حلاج در مسجد جامع بغداد فرياد کشيد که. مرا بکشيد تا من ارام شوم وشما درازای ان به پاداش برسيد. حلاج پس از اين اتهام، دو باره به اهواز رفت وسه سال در انجا پنهان گرديد. 
سر انجام بدستور المقتدر خليفه عباسی او را يافتند و به بغداد اوردند ودر سال ۳۰۱ هجری زندانيش کردند واو ۸ سال را در زندان بغداد گذراند. بالا خره در جلسه محاکمه با حضور ابوعمار حمادی قاضی بغداد سيده شعب مادر خليفه اين هردو فرمان قتل حلاج را از خليفه گرفته بودند.... روز سه شنبه ۲۴ ذی القعده ۳۰۹ ه ق حلاج را به وحشيانه ترين وجه تازيانه زدند، سنگسار و مثله کردند، سرش را بريدند و سوختاندند و خاکسترش را به دجله انداختند، بدين ترتيب يکی از برجسته ترين چهره تاريخ بشر که، خود محور انسان، را تقديش ميکرد، در اوج قساوت وبی رحمی به دهشتناک ترين شکل به شهادت رسيد
اما او در زهد جانب اعتدال را نگاه می داشت و با تحقير اميال جسمانی از جامعه و مردم دوری نمی جست. او صوفی کامل بود.

با مردمان را به رافت و مدارا می زيست و اعمال مذهبی را با دقت به جای می آورد. در عين حال به صورت ظاهرا عبادات قانع نبود. از عشق به خدا دم می زد و به حقايق الهی، بيرون از جهان مادی و ارزش های دنيايی، معتقد بود.
ندای اناالحق ( من حق هستم) که حلاج پيوسته بر زبان می آورد، در بينش عارفانه معانی عميق دارد. يکی آن که من درست می انديشم و راه من صحيح و عين حقيقت است. ديگر آن که من خدايم. هر دو اين معنی ها در بينش حلاج دارای اهميت است. او معتقد بود که با ترک دنيا و راندن هرگونه ميل نفسانی از خود، از صورت
آدمی حريص و آزمند بيرون آمده و در جمع آدميان و منافع عمومی ايشان حل شده است. آنچه او می خواهد برای خود نيست بلکه چيزی است که فايده اش به عموم می رسد. بنابراين با گفتن اناالحق منظور او حقانيت جمع بود در مقابل گروه کوچکی از مردم که با انحصار قدرت و ثروت می خواستند شادی ها و راحت های دنيايی را به خود اختصاص دهند و ديگران را با فشار و زور به تسليم و بهره دهی وادار کنند. از سوی ديگر او خود را خدا می خواند و طواف بر گرد کعبه را طواف به دور خود می دانست. 
زيرا با يک تعبير عارفانه معتقد بود که انسان در وجود خود از روح الهی بهره دارد.هنگامی که روح او از بستگی های حقير اين جهانی گسست، ديگر وجود او همه حق است، و در اين صورت انسان به مقام خدايی رسيده است. بنابراين، هنگامی که او از قدر خود سخن می گويد به اين مقام والای انسانی اشاره دارد.
به نظر حلاج مردم وارسته و آن ها که از هر کوته نظری و آزمندی برای به دست آوردن مال و جاه رها شده اند، مراحل نزديکی به خداوند را می پيمايند.

بنابراين انديشه، حلاج و شماری ديگر از عارفان به تحقير زورمندان مال اندرز پرداخته و به آنان، که با تکيه بر مقام دنيوی، خود را جانشين خدا پنداشته اند و ادعای ارتباط با او را دارند، گوشزد کرده اند که نه تنها از خدا بدورند بلکه مردم ضعيف و فقير به حق نزديک ترند.
از حسين منصور حلاج به عنوان مردی بزرگ و عارفی والا مقام ياد می کنند که اسرار را آشکار می کرد و به صراحت سخنانی بر زبان می راند که عامه مردم قدرت فهم آن را نداشتند و قدرتمندان زورگو نيز از آن سخت می هراسيدند. پس از او نيز عارفان ديگر از اين سخنان بسيار بر زبان رانده اند. 

اما حلاج بی پرواترين آنان بوده است.
درباره اوست که حافظ می گويد: جرمش اين بود که اسرار هويدا می کرد گفت آن يار کزو گشت سرداربلند
سخنان کوتاهی از حلاج
وقتی حلاج را سنگسار می کردند هر کسی سنگ بسوی او پرتاب ميکرد. ابوبکر شبلی که از دوستان نزديک او بود. از سر موافقت گلی بسوی او انداخت. حلاج اهی کشيد. پرسيد. از اين همه سنگ نناليدی، چرا از گلی ناليدي؟ گفت. انها که نميدانند مغذور اند. از او که همه چيز را می دانند باز می اندازد.متاسفم. وقتی دست حلاج را جدا کردند، خنده نمود. پرسيدند. چرا خنده؟ گفت دست از ادم بسته، جدا کردن اسان است. مرد ان است که دست صفات..... که کلاه همت از تارک عرش درمی کشد... قطع کند. پاهايش را ببريدند. تبسمی کرد وگفت.
با اين پای در خاک سفر می کردم. اما قدمی ديگر دارم که هم اکنون در يک دم سفر هر دو عالم را مينمايد، اگر توانمند هستيد ان قدم را ببريد. حلاج هر دو دست بريده خون الود خود را به روی وساعد خويش ماليد و روی خود را سرخ نمود. پرسيدندو چرا چينين کردي؟ 
گفت خون من بسيار رفت، می دانم که رويم زرد شده است شما می پنداريد که زردی روی من از ترس است. روی خود را خون الود کردم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گل گونه مردان، خون شان است. ازاو پرسيد. روی را سرخ کردی، مگر ساعد را چرا الودي؟ 
 گفت. وضو ساختم، گفتند. چه نوع وضو؟ گفت در عشق، دو رکعت است که وضوی ان تنها با خون درست می شود. چشم هايش را بر کندند و زبانش را بريدند و سنگ به او زدند . نماز شام بود که سرش را بريدند.. اما در هنگامی که رمق داشت و( اواز اناالحق ) می کشيد. پير زن ژنده پوشی از راه رسيد. 
چون منصور حلاج را بر ان حال ديد و گفت. بزنيد اين حلاجک رعنارا، او را با سخن اسرار چه کار؟ درويشی از حلاج پرسيد که عشق چيست؟ 
گفت. امروز، فردا و پس فردا بينی. ان روزش بکشتند، ديگر روز سوختند و سوم روزش بر اب دادند. حلاج در ۵۰ سالگی خويش گفت. 
هنوز هيچ مذهب نگرفته ام، اما هر مذهب اختيارکردم ، تا امروز که ۵۰ ساله ام، نماز خوانده ام ودر هر نماز غسلی نيز کرده ام. در هنگام قتل حلاج صد هزار نفر گرد امده بودند و او بسوی همه چشم می گردانيد ومی گفت. حق، حق، حق واناالحق


آتشی که جنّ از آن خلق شد





«مارج» در اصل«مرج» (بر وزن مرض) به معنی اختلاط و آمیزش است،و در اینجا منظور اختلاط شعله های مختلف آتش می باشد،زیرا هنگامی که آتش شعله ور می شود،گاه به رنگ سرخ،گاه به رنگ زرد گاه به رنگ آبی یا سفید در می آید. بعضی گفته اند که معنی «تحرک» نیز در آن هست.

باز در اینجا دقیقا برای ما روشن نیست که آفرینش جنّ از این آتش های رنگارنگ چگونه بوده است.

لکن گمان می رود که «مارج» همان امواج حرارتی صادره از آتش باشد که تفاسیر آن را به شعله بی دود تفسیر کرده اند، بلکه می شود گفت در حقیقت «مارج» یعنی حرکت کننده و شیء دارای ارتعاش و لرزش.

«مارج» مرحله دیگری از «نار» است،و نار خودش قابل رؤیت است ولی مارج محصول نادیدنی از آتش است،که همان انرژی حرارتی حاصله از آتش است که حرکت کننده و نفوذ کننده و همراه با ارتعاش است،یا همان امواج حرارتی است یا چیزی حاصل از امواج حرارتی.

همانا از آن گل که خشکیده بود به انسان بدادیم جان و وجود

به نار فروزان که بگداختیم از او پیشتر جنّیان ساختیم

یاد آوری این نکته لازم است که این آتش های بر افروخته، مانند آتش دست آورد بشر نیست بلکه از آتش فراگیر و سوزنده قبل از آفرینش انسان است و اگر قرار باشد آن طور که آیات دیگر خبر می دهند ، لازم است آتش «نار السموم» را نیز یک آتش پهناور و گسترده و دراز مدت و پایدار بدانیم که همان آتش های مربوط به دوران های پیشین زمین است یا آتش های درون زمین یا مربوط به کرات آسمانی و خورشید ها است که جهان جنّ از این «نارالسموم» ساخته و آفریده شده است. البته باید پذیرفت که این منبع حیاتی آتش هنوز هم هست وهنوز هم منشا پیدایش افراد و اصناف جنّ می گردد.

همان طور که انسانها مادّه خلقت خود را می دانند که از خاک است و به خاک هم بر می گردند ، همچنین طوایف جنّ هم می دانند که از ماده آتشین خلق شده اند، چنان که از قول ابلیس می خوانیم:

بگفتا که من ز آدمی برترم چگونه بر او سجده ای آورم

که من را،ز آتش بکردی درست بشر را ز تیره گل نرم و سست

جنّ





اصل کلمه جنّ چنان که از مفهوم لغوی این کلمه پیداست،موجودی است پنهان و نا پیدا و تحقیقِا این کلمه از دیدگاه ما به گروه جنّ اطلاق می شود و گرنه جهان جنّ برای خودش پوشیده و مستور نیست.
بلکه در مورد خلقت جنّ در قرآن کریم فرازهایی وجود دارد که تا حدودی پرده اسرار جهان جنّ بر می دارد.
در قرآن مجید 23 بار کلمه «الجنّ» و 5 بار کلمه «جانّ» و5 بار «الجنّه» و 6 بار «جنّه» و 9 بار «مجنون»و 2 بار «الجانّ» ذکر شده است و مشخصات زیادی برای این موجود آمده است که در مباحث آینده ذکر خواهد شد.



انواع جنّ

پیامبر گرامی اسلام فرمودند:

جنّ سه نوع می باشد؛یک نوع دارای پر و بال هستند که همواره مانند ابر و باد در هوا پرواز می کنند و انقباض و انبساط دارند. نوع دوم به صورت حیوانات در می آیند؛ مانند مار،عقرب،سگ،گربه،و غیر اینها.
نوع سوم دارای تکلیف اند؛ یا رستگار اند



و یا گناهکار ،برای اینها از طرف خداوند وعده و وعید آمده مثل انسانها این نوع جنّ ها بیشتر در مکان های خلوت زندگی می کنند واز محلی به محل دیگر منتقل می شوند و در مجالس شرکت می کنند.






*************


یکی از موجودات نا دیدنی جنّ است. 
برخی از دانشمندان غربی وجود جنّ را انکار کرده اند ، زیرا به چشم دیده و به دست لمس نمی شود.
دلیل بر انکار مسأله این است که مادی گری بر آنها غلبه کرده است.
متأسفانه این تفکر غربی ها بر بعضی متفکرین مسلمان نیز تأثیر گذاشته است تا آنجا که یکی از دانشمندان اسلامی، منظور از جنّ در قرآن کریم را میکرب دانسته است و بعضی دیگر جنّ را موجودی خیالی پنداشته و برای آن وجود خارجی قائل نشده اند.
در کتاب «محمد پیغمبری که از نو باید شناخت» می نویسد:
«منظور از جنّ، سکنه بیابان هستند که در شب دیده نمی شوند، یا روز به نظر اهل شهر نمی رسند.... ما می توانیم دو کلمه جنّ و انسان را به وحشی و اهلی تقسیم کنیم و ...».
این گونه تفسیر مغایر بعضی از آیات است،قرآن می فرماید:
«جنّ موجودی است که از آتش به وجود آمده است»
نظریه فلاسفه مسلمین در شناخت جنّ
1_ ملاصدرا در مفاتیح الغیب می نویسد:
«بدان که جنّ از اجتنان به معنی پنهانی و پوشیدگی است... لذا ما فرشته و جنّ را نمی بینیم در حالی که شیطان و جنّ ما را آشکار می بینند و ما به آنها ایمان غیر عیانی داریم».
2_ ابو علی سینا در کتاب (حدود) خود می گوید :
«جنّ حیوانی است هوائی ،ناطق،دارای جسم و قدرت تشکّل به اشکال مختلف ».
3_ از فارابی پرسیدند : 
جنّ چیست؟ گفت:
«جنّ موجودی است غیر ناطق و برایش مرگ هم وجود ندارد».
4_ غزالی می گوید:
«ملائکه،جنّ و شیطان موجوداتی هستند قائم به نفس،مختلف الحقائق بین نوع های خود ». یعنی به صورت های مختلف جلوه می کنند.


مطلب آیه 27 سوره الحجر : طایفه دیوان چه کسانی بودند؟

مقصود از این طایفه، جنیان هستند. جهت آگاهی بیشتر از جن می‌گوییم:
جن موجودی است که از حس پنهان است و عقل و قدرت دارد.
از آیات قرآن استفاده میشود که آنها مکلّف به تکالیف الهی است.
درباره جن افسانه‏ ها و داستان‏های خرافی بسیاری ساخته‌‏اند، ولی اصل وجود آن و صفات ویژه‏ای که در قرآن برای جن آمده، مطلبی است که هرگز با علم و عقل مخالف نیست.
جن‌ها مانند انسان‏ها دارای دو گروهند: مؤمنان صالح و کافران سرکش.
ویژگیهای ذیل در مورد جن از آیاتی استفاده می‌شود:
1- موجودی است که از شعله آتش آفریده شده، بر خلاف انسان که از خاک آفریده شده.(1)
2- دارای علم و ادراک و تشخیص حق از باطل و قدرت منطق و استدلال است.(2)
3- دارای تکلیف و مسئولیت است.(3)
4- گروهی از آن‏ها مؤمن صالح و گروهی کافرند.(4)
5- دارای حشر و نشر و معادند.(5)
6- قدرت نفوذ در آسمان‏ها و خبرگیری و استراق سمع داشتند و بعداً منع شدند.(6)
7- با بعضی از انسان‏ها ارتباط برقرار می کردند و با آگاهی محدودی که نسبت به بعضی از اسرار نهانی داشتند، به اغوای انسان‏ها می پرداختند.(7)
8- میان آن‏ها افرادی یافت می شوند که از قدرت زیادی برخوردارند، همان گونه که میان انسان‏ها چنین است.(8)
9- قدرت بر انجام بعضی از کارهای مورد نیاز انسان را دارند.(9)
10- خلقت آن‏ها روی زمین قبل از خلقت انسان‏ها بوده است.(10)
از آیات استفاده میشود که بر خلاف تصور مردم و آن‏ها را "از ما بهتران" می دانند، انسان برتر از آن‏ها است، به دلیل این که تمام پیامبران الهی از میان انسان‏ها برگزیده شدند. جنّیان به پیامبر اسلام که بشر بود، ایمان آوردند و از او پیروی کردند. اصولاً واجب شدن سجده در برابر آدم بر شیطان (که بنا به تصریح قرآن از بزرگان طایفه جن بود)(11) دلیل بر فضیلت نوع انسان بر جن می باشد.
جهات خرافی و غیر منطقی به این موجود داده شده که وقتی جن گفته میشود، بعضی از خرافات با آن تداعی میشود، از جمله این که آن‏ها را با اَشکال غریب و وحشتناک موجوداتی دُم دار و سم دار می کشند و اینان را موذی و پر آزار، کینه توز و بدرفتار می دانند که ممکن است از ریختن یک ظرف آب داغ در یک نقطه خالی، خانه‏های بسیاری را به آتش کشند!
هیچ دلیلی بر انحصار موجودات زنده به آن چه می بینیم نداریم، بلکه دانشمندان علوم طبیعی می گویند موجوداتی را که انسان با حواس خود می تواند درک کند، در برابر موجوداتی که با حواس قابل درک نیستند، ناچیز است.
آیا جنیان پیغمبرانی از جنس خود داشته‏اند؟ در قرآن مجید آمده است که در قیامت به خلایق خطاب میشود: "ای جمعیت جن و انس! بگو رسولانی از خودتان به سوی شما نیامدند که آیات مرا برایشان بازگو میکردند و از چنین روزی شما را بیم می دادند؟!"(12) ولی بیشتر مفسران بر آن هستند که کلمه "منکم" (از شما) دلیل بر این نیست که پیامبران هر دسته، از جنس خودشان می باشند. 

این را نظیر آیه "یخرج منهما اللؤلؤ و المرجان(13) گرفته‏اند که مروارید و مرجان فقط در آب‏های شور حاصل می شود اما در آیه به آب‏های شور و شیرین نسبت داده شده است. نیز در عرف مردم گفته می شود نان و شیر خوردم، حال آن که خوردن فقط مربوط به نان است و شیر آشامیده می شود، پس می تواند منظور از رسولان، رسولان انسانی باشد که برای هدایت انسان و جن آمدند.
در حدیثی از امیرمؤمنان(ع) آمده که پیامبری به نام یوسف به سوی آنان برانگیخته شد، ولی او را کشتند، اما بین مفسران و اندیشمندان اختلافی نیست که پیامبر اکرم برای جن و انس مبعوث بوده و عده‏ای از جنیان طبق آیات و روایات متواتر به حضرت ایمان آورده و مسلمان شده‏اند. چگونگی مسلمان شدن جمعی از آنان در بعضی از روایات آمده است. از روایات استفاده می شود پیامبر و ائمه نمایندگانی از خود آن‏ها برایشان می گماشتند. نیز بعضی از آن‏ها داوطلبانه از محضر پیامبر مطالبی می آموختند، سپس به تبلیغ آن در قوم خود می پرداختند.
ارتباط با جنیان:

از روزگاران قدیم بین انسان و جن، شیوه‏های مختلفی از روابط بوده است. بعضی از گونه‏های این روابط را که در قرآن و روایات و سخنان دانشمندان ذکر شده اشاره می کنیم:
أ) پناه بردن به جن: 

در قرآن مجید آمده "و همانا مردانی از انس به مردانی از جن پناه می بردند، پس به سختی‌های ایشان می افزودند".(14)
رسم عرب چنین بود که هرگاه به بیابان هولناکی می رسیدند، به جن آن وادی پناه می بردند. در اسلام از این کار نهی شده و باید به خدا پناه برد که آفریننده جن و غیر جن است. در بعضی روایات توصیه شده که در چنین مواقعی خوب است اذان بگویید تا از شر جنیان سرکش در امان بمانید.
ب) تسخیر جن: بین فقها اختلاف است که آیا جایز است جنیان را تسخیر کرد و آن‏ها را به خدمت گرفت؟ در این باره نظر قطعی و دقیق ارائه نشده، در مجموع می توان گفت اگر این کار نسبت به مؤمنان جن باشد و مایه آزارشان گردد، جایز نیست، ولی اگر مایه آزارشان نشود، روا میباشد.
البته به کارگرفتن آن‏ها برای کارهای نامشروع حرام است.
چگونه جنیان می توانند به شکل‏های مختلف در آیند؟
جنیان دارای اجسام لطیفی هستند که قدرت دارند به شکل‏های مختلف در آینده و گاهی هم خداوند به حسب مصالح آن‏ها را به صورت‏های گوناگون در می آورد.
و این که خداوند به آن‏ها چنین قدرتی داده که به هر صورتی بخواهند در آیند.(15)
جنیان موجودات بسیار لطیف و انعطاف پذیرهستند مانند هوا که قابل انبساط و انقباض هستند. گاهی به صورت آدم، گاهی موجودات کوچک، گاهی موجودات بزرگ با بدن‏ها و چشم‏ها و موهای عجیب نمودار می شوند؛ یعنی ظاهر شدن برای انسان به صورتی خاص، نه آن که از ماهیت حقیقی خود خارج شوند و تغییر ماهیت دهند، بلکه به این معنا در قوه حس و ادراک انسان به صورت‏های مختلفی محسوس می شوند، بدون آن که تغییر ماهیتی صورت گیرد.
برای توضیح بیشتر رجوع کنید به کتاب جن و شیطان، تحقیق قرآنی، روایی و عقلی، تألیف علی رضا رجالی تهرانی.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت‌ها:
1. الرحمن (55) آیه 15.
2. آیات مختلف سوره جن.
3. آیات سوره جن و الرحمن.
4. سوره جن (72) آیه 11.
5. همان، آیه 15.
6. همان، آیه 9.
7. همان، آیه 6.
8. سوره نمل (27) 39.
9. سوره سباء (34) آیه 12 - 13.
10. سوره حجر (15) آیه 27.
11. سوره کهف (18) آیه 50.
12. انعام (6) آیه 130.
13. رحمان (55) آیه 22.
14. جن (72) آیه 6.
15. دائرة المعارف تشیع، ج 5، ص 450 - 452.







همزادها ،موجودات غیرارگانیک - کاستاندا





روز بعد چند بار از دون خوان خواهش کردم که علت خروج عجولانه ما را از خانه خنارو توضیح دهد. او حتی از ذکر این حادثه نیز اجتناب کرد. خنارو هم کمکی نکرد. هربار که از او سوال کردم چشمکی زد و مثل احمقها پوزخندی تحویلم داد.


بعدازظهر، در حیات خلوت پشت خانه با کارآموزانش حرف می زدم که دون خوان وارد شد. به یک اشاره همه کارآموزان جوان بی درنگ آنجا را ترک کردند.


دون خوان بازویم را گرفت و در طول راهرو شروع به قدم زدن کردیم. حرفی نمی زد. مدتی در اطراف گردش کردیم، درست مثل موقعی که در میدان عمومی بودیم.


دون خوان ایستاد و رو به من کرد. چرخی به دور من زد و از فرق سر تا نوک پاهایم را برانداز کرد. می دانستم که مرا «می بیند». احساس خستگی عجیبی کردم، نوعی خواب آلودگی که تا وقتی چشمانش برمن نیفتاده بود حس نکرده بودم. بی درنگ شروع به صحبت کرد و گفت:


- دلیل اینکه من و خنارو نمی خواستیم راجع به اتفاقات شب گذشته حرفی بزنیم این بود که تو در طی مدت زمانی که در ناشناخته به سر می بردی، خیلی ترسیده بودی. خنارو تو را هل داد و در آنجا اتفاقاتی برایت رخ داد.


- چه اتفاقاتی دون خوان؟


- اتفاقاتی که اگر توضیح آن غیرممکن نباشد، دست کم فعلا مشکل است. برای ورود به ناشناخته و درک معنای آن انرژی اضافی کافی نداری. وقتی که بینندگان جدید حقایقی را درباره آگاهی تنظیم می کردند، «دیدند» که اولین دقت، تمام تابش آگاهی بشر را مصرف و حتی ذره ای از آن را رها نمی کند. حالا مشکل تو همین است. بنابراین بینندگان جدید توصیه کردند که چون سالکان مجبورند به درون ناشناخته روند، باید انرژیشان را ذخیره کنند. ولی وقتی که همه این انرژی گرفته شده باشد، پس باید ازکجا انرژی بگیرند؟ بینندگان جدید می گویند با ریشه کردن عادات غیرلازم این انرژی را به دست خواهند آورد.


سکوت کرد و منتظرسوالات من شد. پرسیدم ریشه کن کردن عادات غیرضروری چه تاثیری بر تابش آگاهی دارد.


پاسخ داد که این کار آگاهی را از درون اندیشی جدا می کند و به آن اجازه می دهد که در کمال آزادی به چیز دیگری متمرکز شود. ادامه داد:


- ناشناخته همیشه حضور دارد ولی دور از دسترس آگاهی عادی ماست. ناشناخته بخش زائد انسان عادی است. زائد است، زیرا انسان عادی برای به چنگ آوردن آن به اندازه کافی انرژی آزاد ندارد.


پس از این همه وقت که تو در طریقت سالکی صرف کرده ای، برای به چنگ آوردن ناشناخته به اندازه کافی انرژی آزاد داری، ولی انرژی کافی برای فهمیدن یا حتی به یاد آوردن آن را نداری.


توضیح داد که من در کنار صخره صاف، به طرزعمیقی وارد ناشناخته شدم. ولی تسلیم طبیعت افراطی خود گشتم و ترسیدم و این بدترین چیزی است که امکان دارد برای کسی پیش آید. بنابراین مثل جنی که از بسم الله می ترسد بسرعت از سوی چپ خودم خارج شدم و بدبختانه لشگری از چیزهای عجیب و غریب با خودم آوردم.


به دون خوان گفتم که حاشیه می رود و باید به من بگوید منظورش از یک لشگر چیزهای عجیب و غریب چیست.


بازویم را گرفت و دوباره در طول راهرو قدم زدیم. گفت:


- ضمن توضیح آگاهی همه چیز و یا کم و بیش همه چیز را خواهم گفت. فعلا کمی درباره بینندگان کهن حرف بزنیم. همان طور که قبلا گفتم خنارو خیلی به آنها شباهت دارد.


سپس مرا به اتاق بزرگ برد، نشستیم و توضیحاتش را از سر گرفت:


- بینندگان جدید از معرفتی که بینندگان کهن طی سالیان اندوخته بودند، بشدت وحشت داشتند. و این مسئله بخوبی قابل فهم است. بینندگان جدید می دانستند که این معرفت تنها به نابودی کامل منتهی می شود. با وجود این شیفته آن بودند، بخصوص شیفته اعمال آن.


- چگونه با این اعمال آشنا می شوند؟


- این اعمال، میراث تولتکهای کهن هستند. بینندگان جدید در طول زندگی خویش آن را فرامی گیرند. بندرت از آن استفاده می کنند، ولی این اعمال قسمتی از معرفت آنان است.


- چه نوع اعمالی است، دون خوان؟


- اینها رموز، اوراد و روشهای دور و دراز و بسیار مبهمی است که به استفاده از نیروی اسرارآمیزی مربوط می شود. این نیرو دست کم برای تولتکهای کهن اسرارآمیز بود، زیرا آن را پنهان می کردند و وحشتناکتر از آنچه که واقعا بود جلوه می دادند.


- این نیروی اسرارآمیز چیست؟


- نیرویی است که در همه چیزها وجود دارد. بینندگان کهن هرگز سعی نکردند از راز نیرویی که باعث شد آنها اعمال محرمانه خود را ابداع کنند پرده بردارند. تنها آن را به عنوان نیرویی مقدس پذیرفتند. ولی بینندگان جدید با بررسی دقیقتر آن را «اراده» نامیدند، اراده فیوضات عقاب یا «قصد».


دون خوان به توضیحاتش ادامه داد و گفت که تولتکهای کهن معرفت نهانی خود را به پنج مجموعه تقسیم کردند که هر یک دو مقوله داشت: زمین ومناطق تاریک، آتش و آب، بالا و پایین، هیاهو و سکوت، جنبش و سکون. فکر می کردند که باید هزاران فن مختلف وجود داشته باشد که با گذشت زمان پیچیده تر شده است. ادامه داد:


- معرفت نهانی زمین شامل هرآنچه که در روی زمین است می شود. مجموعه ویژه ای از حرکات، کلمات، مرهمها و زهرها که در مورد انسانها، حیوانها، حشره ها، درختها، بوته های کوچک، صخره ها و خاک به کار می رفت.


اینها فنونی بودند که از بینندگان کهن موجودات وحشتناکی ساخته و آنها از این معرفت نهانی زمین برای آراستن یا نابودی هرچه که روی زمین بود استفاده کردند.


نقطه مقابل زمین را به عنوان قلمروهای تاریک می شناختند. در این زمینه خطرناکترین اعمال را اجرا می کردند. آن را در مورد موجوداتی به کار می بردند که زندگانی ارگانیک نداشتند. منظور موجودات زنده ای است که در روی زمین هستند و مثل سایر موجودات ارگانیک زندگی می کنند.


بی هیچ شک و تردیدی یکی از با ارزشترین دستاوردهای بینندگان کهن، به ویژه برای استفاده خودشان، این کشف بود که زندگانی ارگانیک تنها شکل زندگی در روی زمین نیست.


درست نفهمیدم چه می گوید. منتظر شدم که حرفهایش را روشن کند. ادامه داد:


- موجودات ارگانیک تنها مخلوقاتی نیستند که حیات دارند.


دوباره ساکت شد، گویی می خواست فرصتی دهد تا درباره حرفهایش فکر کنم.


با بحث دور و درازی درباره معنای حیات و موجودات زنده اعتراض کردم. درباره تولید مثل، سوخت و ساز بدن، رشد، یعنی روندی که موجودات جاندار را از چیزهای بی جان متمایز می سازد حرف زدم. گفت:


- تو بر اساس دنیای ارگانیک استدلال می کنی ولی این مثالی بیش نیست. استدلال تو نباید تنها بنا بر یک مقوله باشد.


- ولی چگونه می تواند طور دیگری باشد؟


- از نظر بینندگان زنده بودن یعنی آگاه بودن. برای انسان عادی آگاه بودن یعنی زنده بودن، تفاوت همین جاست. برای آنها آگاه بودن یعنی فیوضاتی که سبب آگاهی می شوند در درون ظرفی محبوس باشند.


موجودات زنده ارگانیک پیله ای دارند که فیوضات را در میان می گیرد، ولی هستند موجودات دیگری که از نظربیننده ظرف آنها به پیله نمی ماند. با وجود این آنها نیز در درون خود فیوضات آگاهی دارند و بجز تولید مثل و سوخت و ساز خصوصیات دیگر زندگی را دارا هستند.


- مثلا چه خصوصیتی، دون خوان؟


- مثل وابستگی احساسی، حزن و اندوه، شادی و خشم و غیره. بهترین اینها را فراموش کردم: عشق، نوعی عشق که حتی از فکر بشر هم نمی گذرد.


با اشتیاق پرسیدم:


- جدی می گویی، دون خوان؟


با حالتی خشک و بی روح پاسخ داد:


- خیلی جدی.


و زد زیر خنده. بعد ادامه داد:


- اگر ما آنچه را که بینندگان «می بینند» به عنوان راهگشا بپذیریم، زندگی براستی فوق العاده است.


- اگر این موجودات زنده هستند، چرا خود را به انسانها نمی شناسانند؟


- مرتب این کار را می کنند و نه فقط با بینندگان، بلکه با انسانهای عادی. مشکل اینجاست که اولین دقت تمام نیروی موجود را به مصرف رسانده است. تهیه فهرست نه تنها تمام این انرژی را مصرف می کند، بلکه پوسته را نیز سخت و نرمش ناپذیر می سازد. تحت چنین شرایطی برقراری ارتباط متقابل ناممکن می شود.


مرا به یاد دفعاتی انداخت که در طول دوره کارآموزیم با او به چنین موجودات غیرارگانیک نظری مستقیم انداخته بودم. پاسخ دادم که تقریبا برای هر یک از این موارد توضیحی قانع کننده یافته ام. حتی فرضیه ای ساخته ام که بنابرآن مصرف گیاهان توهم زا در ضمن آموزش، کارآموز را مجبور می کند تا با تعبیری ابتدایی ازدنیا موافق باشد.


گفتم که من به طور رسمی آن را یک تعبیر ابتدایی نمی نامم، ولی از لحاظ مردم شناسی آن را به عنوان جهان بینی درخور جوامع ابتدایی می دانم.


دون خوان آنقدر خندید که از نفس افتاد. بعد گفت:


- واقعا نمی دانم که تو چه موقع بدتری، درحالت آگاهی عادی یا در ابرآگاهی. در حالت عادی سوءظن نداری ولی به طورخسته کننده ای منطقی هستی. فکر می کنم تو را وقتی که عمیقا در سوی چپ هستی بیشتر دوست دارم، با وجودی که به طور وحشتناکی از هرچیزی می ترسی، مثلا مثل دیروز.


قبل از آنکه فرصت حرف زدن داشته باشم گفت که هم اکنون می خواهد آنچه را که بینندگان کهن انجام داده اند با اعمال بینندگان جدید مقایسه کند و قصد دارد به کمک آن از مشکلاتی که قرار است با آن مواجه شوم، بینش کلی تری به من بدهد.


سپس به توضیحاتش درباره اعمال بینندگان کهن ادامه داد و گفت که یکی دیگر از دستاوردهای بزرگ آنان با مقوله دیگر معرفت نهانی ارتباط داشت، آتش و آب. آنها کشف کردند که شعله ها خصوصیات کاملا ویژه ای دارند و درست مثل آب می توانند بشر را جسما حمل کنند.


دون خوان آن را کشفی درخشان می نامید. خاطرنشان کردم که قوانین بنیادی فیزیک خلاف این مطلب را ثابت می کند. خواهش کرد که قبل از نتیجه گیری صبر کنم تا توضیحاتش تمام شود. معتقد بود که من باید منطق افراطی خود را مهار کنم، زیرا دائما برحالت ابرآگاهیم تاثیر می گذارد و مورد من به آدمی که نسبت به هر تاثیر بیرونی واکنش نشان می دهد، شباهت ندارد و بیشتر به آدمی می مانم که خود را به دست تمایلات سپرده است.


به توضیحاتش ادامه داد و گفت که تولتکهای کهن، گرچه ظاهرا «می دیدند» ولی نمی فهمیدند که چه «می بینند». آنها فقط از کشفیات خود استفاده می کردند و به خود زحمت نمی دادند که آن را به چشم انداز وسیعتری ارتباط دهند. در مورد مقوله آب و آتش، آنها آتش را به گرما و شعله تقسیم می کردند و آب را به رطوبت و مایع. گرما و رطوبت را به هم ربط می دادند و خصوصیات ناچیز می نامیدند. شعله و مایع را برتر و خصوصیات جادویی می دانستند و از آن به عنوان وسیله حمل و نقل جسم به قلمرو زندگی غیرارگانیک استفاده می کردند. بینندگان کهن درمیان شناختشان از این نوع زندگی و اعمالشان درباره آتش و آب گیر افتادند و در لجنزاری فرو رفتند که راه خروجی از آن نداشتند.


دون خوان به من اطمینان داد که بینندگان جدید کاملا موافق بودند که کشف موجودات زنده غیرارگانیک براستی کشفی خارق العاده است، ولی نه به طریقی که بینندگان کهن آن را باور داشتند. وقتی که بینندگان کهن خود را در ارتباط مستقیم با نوع دیگری از حیات یافتند، آنچنان احساس آسیب ناپذیری کاذبی به آنها دست داد که زوال آنان را تسریع کرد.


از او خواستم که فنون آب و آتش را به تفصیل برایم توضیح دهد. گفت که بیهودگی معرفت بینندگان کهن به اندازه پیچیدگی آن است و او تنها کلیات آن را بازگو می کند.


بعد او کلیات اعمالی را که به بالا و پایین مربوط می شد شرح داد. بالا به معرفتی نهانی درباره باد، باران، سطوح نور، ابر، رعد، روشنی روز و خورشید مربوط می شد. معرفت پایین به مه، آب چشمه های زیرزمینی، باتلاق، آذرخش، زمین لرزه، شب، مهتاب و ماه ارتباط داشت.


هیاهو و سکوت مقوله ای از معرفت نهانی بود که به استفاده از صدا و سکوت مربوط می شد. حرکت و سکون اعمالی در ارتباط با جنبه های اسرارآمیز جنبش و سکون بود.


از او خواهش کردم برای هر یک از مواردی که ذکر کرده بود مثالی بزند. پاسخ داد که در طی سالیان صدها مثال زده است. پافشاری کردم که تا به حال برای تمام اعمال او توضیحی منطقی یافته ام.


پاسخی نداد. گویی از سوالات متعددم خشمگین شده بود و یا اینکه به طور جدی دنبال مثال خوبی می گشت. بعد از لحظه ای لبخندی زد و گفت که مثال مناسبی در نظر دارد:


- فنی که درذهنم دارم باید در قسمت کم عمق جویباری اجرا شود. در نزدیکی خانه خنارو جویباری هست.


- باید چه کنم؟


- باید یک آئینه متوسط تهیه کنی.


این درخواست او مرا تعجب زده کرد. خاطرنشان ساختم که تولتکهای کهن آئینه را نمی شناختند. با لبخندی پاسخ داد:


- درست است. این را حامی من به این فن افزوده است. تنها چیزی که بینندگان کهن به آن نیاز داشتند سطح منعکس کننده ای بود.


توضیح داد که برای اجرای این فن باید صفحه براقی را در آب نهر کم عمقی فروبرد. برای این کار می توان از هر شیء مسطحی که قابلیت انعکاس تصاویر را داشته باشد استفاده کرد. گفت:


- می خواهم که تو برای آئینه متوسطی قاب محکم فلزی بسازی. باید ضد آب باشد. پس باید آن را قیراندود کنی. خودت و با دستهای خودت آن را بسازی. وقتی که آماده شد، به اینجا بیاور و ما کارمان را شروع خواهیم کرد.


- چه اتفاقی خواهد افتاد، دون خوان؟


- نگران نباش. خودت خواستی که درباره فنون تولتکهای کهن نمونه ای ارائه دهم. من هم همین را از حامیم خواستم. فکر می کنم هر کسی در زمان معینی همین را می خواهد. حامیم گفت که او هم همین کار را کرده بود. حامی او، ناوال الیاس برایش مثالی زده بود. حامیم آن را به من منتقل کرد و حالا می خواهم آن مثال را برای تو بزنم.


زمانی که حامیم این نمونه را ارائه داد، نمی دانستم چگونه این کار را می کند و حالا می دانم. روزی تو هم با این فن آشنا خواهی شد. آن روز می فهمی که پشت همه اینها چه چیزی پنهان است.


فکر کردم دون خوان می خواهد به خانه ام در لوس آنجلس بازگردم و قاب آئینه را در آنجا بسازم. گفتم که اگر در حالت ابرآگاهی نباشم امکان ندارد که این وظیفه به یادم بماند. پاسخ داد:


- دو جای کارت می لنگد. یکی اینکه هیچ راهی نداری که در حالت ابرآگاهی بمانی، زیرا تو قادر به کاری نخواهی بود، مگر آنکه مثل حالا من یا خنارو یا یکی از سالکان گروه ناوال در تمام لحظات روز مراقب تو باشیم. دیگر آنکه مکزیک که کره ماه نیست، پر از مغازه های ابزارفروشی است. می توانیم به اُآخاکا برویم و هرچه لازم داری بخریم.






***










روز بعد به شهر رفتیم و من همه قطعات قاب را خریدم. با کمترین هزینه در یک مغازه مکانیکی قاب را سر هم کردم. دون خوان گفت که آن را در صندوق اتومبیل بگذارم، حتی نگاهی به آن نینداخت.


تنگ غروب بسوی خانه خنارو به راه افتادیم و سحرگاه به آنجا رسیدیم. به دنبال خنارو گشتم. خانه خالی به نظر می رسید. از دون خوان پرسیدم:


- چرا خنارو این خانه را نگاه داشته است. مگر او با تو زندگی نمی کند؟


دون خوان پاسخی نداد. نگاه عجیبی به من انداخت و رفت که فانوس را روشن کند. در اتاق و در تاریکی محض تنها ماندم. رانندگی طولانی در جاده های پرپیچ و خم کوهستانی مرا خیلی خسته کرده بود. خواستم دراز بکشم ولی در تاریکی نتوانستم ببینم که خنارو زیراندازها را کجا گذاشته است. روی کپه ای از آنها سکندری خوردم. آنگاه فهمیدم که چرا خنارو خانه را نگاه می دارد. او از کارآموزان مرد، پابلیتو، نستور و بنینیو مراقبت می کرد و وقتی آنها در حالت آگاهی عادی خود بودند، در آنجا زندگی می کردند.


احساس خوشی کردم. دیگر خسته نبودم. دون خوان با فانوس به درون آمد. برداشت خود را با او در میان گذاشتم. گفت که مسئله مهمی نیست و مدت زیادی به یادم نخواهد ماند.


خواست آئینه را به او نشان دهم. ظاهرا خوشش آمد و به سبکی و در عین حال استحکام آن اشاره کرد. متوجه شد که چارچوب قاب را از آلومینیوم درست کرده و با پیچ به هم بسته ام و یک ورقه فلزی را پشت آئینه ای به ابعاد چهل و پنج در سی وشش سانتیمتر کارگذاشته ام. گفت:


- من برای آئینه ام یک قاب چوبی ساختم. این بهتر از قاب آئینه من است. قاب من خیلی سنگین و در عین حال شکننده بود.


بعد از آنکه آئینه را با دقت امتحان کرد ادامه داد:


- حالا برایت می گویم که قرار است چه کنیم. یا بهتر است بگویم که برای اجرای چه کاری باید سعی کنیم. به اتفاق این آئینه را در سطح نهرآب نزدیک خانه نگه می داریم. این نهر به اندازه کافی پهن و کم عمق است که هدف ما را برآورده کند.


هدف این است که جریان آب، فشاری بر ما وارد کند و ما را با خود ببرد.


قبل از آنکه بتوانم اظهار نظر یا سوالی کنم به یادم آورد که در گذشته من یکبار از آب نهر مشابهی استفاده کرده و در زمینه ادراک، کار خارق العاده ای انجام داده بودم. او به اثرات بعدی مصرف گیاهان توهم زا اشاره کرد که بارها ضمن غوطه خوردن در گودالهای آب پشت خانه اش در شمال مکزیک تجربه کرده بودم. گفت:


- سوالهایت را نگه دار برای بعد از آنکه تشریح کردم بینندگان درباره آگاهی چه می دانستند. آنگاه هر کاری را که ما انجام دهیم از زاویه دیگری درک خواهی کرد. ولی فعلا بگذار به کارمان بپردازیم.


به سوی نهری در آن حوالی به راه افتادیم و او محل صافی را که تخته سنگها از آب بیرون آمده بودند انتخاب کرد. گفت که در آن محل، عمق آب برای منظور ما کافی است. با نگرانی شدید پرسیدم:


- انتظار داری چه اتفاقی بیفتد؟


- نمی دانم، تنها چیزی که می دانم این است که باید سعی کنیم. آئینه را با احتیاط و خیلی محکم می گیریم، و بآرامی روی سطح آب می گذاریم و بعد آن را در آب فرو می بریم. سپس در ته آب نگه می داریم. من امتحان کرده ام، ته آب به اندازه کافی گل و لای دارد که انگشتهایمان را زیر آئینه فرو کنیم و آن را محکم نگاه داریم.


از من خواست که روی تخته سنگ صافی در وسط نهر که از سطح آب بیرون زده بود چمباتمه بزنم و با هردو دست فقط گوشه های یک طرف قاب را بگیرم. او نیز مقابلم چمباتمه زد و درست مثل من گوشه های طرف دیگر قاب را نگاه داشت. آئینه را در آب فرو بردیم و در حالی که دستهایمان تا آرنج در آب بود، آن را محکم نگاه داشتیم.


فرمان داد که خود را از هرگونه فکری تهی کنم و به آئینه خیره شوم. چند بار تکرار کرد که ترفند این کار در فکر نکردن است. با دقت به آئینه نگریستم. جریان آب کم کم چهره دون خوان و مرا منعکس کرد. پس از آنکه چند دقیقه به طور مداوم به آئینه خیره شدم، به نظرم رسید که بتدریج چهره من و او واضح تر شد و آئینه نیز بزرگتر گشت تا اندازه اش تقریبا به یک متر مربع رسید. گویی جریان آب متوقف شد و آئینه چنان شفاف به نظر رسید که انگار روی آب بود. حتی عجیب تر از آن، شفافیت تصویر ما بود. گویی چهره ام بزرگتر شده بود. نه اندازه اش، بلکه وضوحش. حتی توانستم منافذ پوست پیشانیم را ببینم.


دون خوان بآرامی زمزمه کرد که به چشمان خود یا او خیره نشوم، بلکه نگاهم را بدون آنکه به بخشی از تصویرمان متمرکز کنم در حوالی آن گردش دهم. با نجوای پرقدرتی پی درپی فرمان می داد و می گفت:


- بدون خیره شدن خیره شو!


بدون آنکه دست از تعمق درباره این تضاد آشکاربردارم، همین کار را کردم. در همین لحظه آئینه چیزی را در درونم غافلگیر کرد و یکباره این تضاد برطرف شد. فکر کردم امکان دارد که بدون خیره شدن خیره شد و در لحظه ای که این فکر شکل گرفت، سر دیگری در کنار سر من و دون خوان ظاهر شد. آن سر در سمت چپ تصویر من و قسمت پایین آئینه بود.


تمام بدنم لرزید. دون خوان نجواکنان گفت آرام باشم و ترس و تعجب نشان ندهم. دوباره فرمان داد بدون خیره شدن به تازه وارد خیره شوم. بیش ازحد تلاش کردم که فریاد نکشم و آئینه را رها نکنم. از فرق سر تا نوک پا می لرزیدم. دوباره دون خوان به نجوا گفت که مقاومت کنم. پی در پی با شانه اش به من زد.


کم کم بر ترسم غلبه کردم. به سر سوم خیره شدم و بتدریج متوجه شدم که سر یک انسان یا حیوان نیست. در واقع اصلا سر نبود. شکلی بود که جنبش درونی نداشت. به محض اینکه این فکر از مغزم گذشت، بی درنگ متوجه شدم که من خودم فکر نمی کنم. این شناخت نیز به صورت فکر نبود. لحظه ای به طور وحشتناکی مضطرب شدم و بعد چیزی درک ناپذیر بر من آشکار شد. این افکار، صدایی در گوشم بود! به انگلیسی فریاد زدم:


- من «می بینم»!


ولی هیچ صدایی از من برنخاست. آن صدا در گوشم به اسپانیولی گفت:


- بله، تو «می بینی».


حس کردم نیرویی قویتر از من، مرا در خود گرفته است. نه دردی داشتم و نه ترسی. چیزی حس نمی کردم. بی هیچ شک و تردیدی می دانستم – آن صدا به من این طور می گفت. – که تحت هیچ خواست و کوششی نمی توانم خود را از چنگ این نیرو خلاص کنم. می دانستم که در حال مرگم. بی اراده سرم را بلند کردم تا به دون خوان بنگرم و در لحظه ای که نگاهمان با هم تلاقی کرد، نیرو مرا رها کرد. آزاد شدم. دون خوان به من لبخند می زد، گویی دقیقا می دانست که چه بر من گذشته است.


متوجه شدم که ایستاده ام. دون خوان آئینه را کج نگاه داشته بود تا قطره های آب بریزد.


در سکوت به خانه بازگشتیم.


***










دون خوان گفت:
- تولتکهای کهن شیفته کشف خود شده بودند.
- می فهمم چرا.
- من هم همین طور.
نیرویی که مرا در خود گرفته بود چنان پرقدرت بود که تا ساعتها پس از آن توان حرف زدن و فکر کردن نداشتم. مرا در بی ارادگی کامل نگه داشته بود. بتدریج به خود می آمدم. دون خوان ادامه داد:
- بدون هیچ دخالت آگاهانه از جانب ما، این فن تولتکهای کهن برای تو دو مرحله دارد. در مرحله اول فقط با آنچه که رخ می دهد، آشنا می شوی و در مرحله دوم تلاش می کنیم آنچه را که تولتکهای کهن می کردند به پایان رسانیم.


- واقعا چه اتفاقی آنجا افتاد، دون خوان؟


- دو روایت وجود دارد. من ابتدا روایت بینندگان کهن را برایت بازگو می کنم. آنها فکر می کردند که سطح بازتابنده یک شیء درخشان در زیر آب، بر اقتدار آب می افزاید. تنها کاری که می کردند این بود که به آب خیره می شدند و از سطح بازتابنده ای برای تسریع این مرحله استفاده می کردند. یقین داشتند که چشمان ما راهگشای ورود به ناشناخته است. با خیره شدن به آب به چشمانشان اجازه می دادند که راه را بگشاید.


دون خوان گفت که بینندگان کهن ملاحظه کردند که رطوبت آب، تنها مرطوب یا خیس می کند ولی سیلان آب حرکت دارد. عقیده داشتند که سیلان آب به جستجوی سطوح دیگری است که در زیر ما قرار دارد. یقین داشتند که آب را فقط برای حیات در اختیار ما نگذاشته اند، آب به عنوان یک وسیله ارتباط است و جاده ای که به دیگر سطوح تحتانی منتهی می شود. پرسیدم:
- طبقات تحتانی زیادی وجود دارند؟
- بینندگان کهن هفت طبقه را برشمرده اند.
- با این طبقات آشنایی داری؟


- من بیننده دوران جدیدم و در نتیجه دیدگاه دیگری دارم. فقط به تو نشان می دهم که بینندگان کهن چه می کردند و می گویم که چه عقیده ای داشتند.


تاکید کرد که اگر او دیدگاه دیگری دارد به این معنی نیست که اعمال بینندگان کهن بی اعتبار است. تفسیر آنها نادرست بوده است ولی حقایق برای آنها ارزش عملی داشته اند. از نقطه نظر فنون مربوط به آب به آنها ثابت شده است که برای بشر امکان دارد که جسما توسط سیلان آب به هرجایی بین سطح زمین و یا هفت طبقه زیر آن برده شود و یا در همین طبقه در دو جهت مسیر یک رودخانه. از این رو آنها از آبهای روان برای جابجایی در سطح زمین و یا از آب دریاچه های عمیق و گودالهای آب برای رفتن به اعماق استفاده می کردند. ادامه داد:


- فنی را به تو نشان خواهم داد که آنها برای رسیدن به دو چیز از آن استفاده می کردند. از یک سو از سیلان برای رسیدن به اولین طبقه زیرین استفاده می کردند و از دیگرسو برای رویارویی با موجودی از آن طبقه. شکل سر مانند درون آئینه یکی از همان موجودات بود که آمد تا نگاهی به ما اندازد.


فریاد کشیدم:


- پس آنها واقعا وجود دارند!
- معلوم است.
گفت بینندگان کهن در اثر پافشاری بی مورد بر روشهایشان صدمه خوردند ولی در عین حال چیزهای با ارزشی یافتند. آنها کشف کردند که بهترین شیوه دیدن این موجودات از میان آب است. حجم آب اهمیتی ندارد. یک اقیانوس یا یک حوض می تواند همان هدف را برآورده کند. او جویباری را انتخاب کرده بود، زیرا از خیس شدن نفرت داشت. می توانستیم این نتایج را در یک دریاچه یا رودخانه بزرگ به دست آوریم. ادامه داد:


- وقتی که بشر حیات دیگری را فرا می خواند، آن حیات دیگر می آید تا بفهمد که چه خبر است. این فن تولتک مثل ضربه ای بر در خانه آنهاست. بینندگان کهن می گفتند که سطح براق در ته آب مثل طعمه و پنجره به کار می آید. بنابراین بشر و آن موجودات از میان آن پنجره با یکدیگر روبرو می شوند.


- آیا برای من هم همین اتفاق افتاد؟


- اگر بینندگان کهن بودند می گفتند که اقتدار آب، اقتدار اولین طبقه و علاوه بر آن تاثیر نیروی جاذبه این موجودات در میان آن پنجره تو را کشیدند.


- ولی من صدایی در گوشم شنیدم که می گفت در حال مرگ هستم.
- صدا حق داشت. تو در حال مرگ بودی و اکر من آنجا نبودم مرده بودی. این خطر به کار بردن فنون تولتک است. آنها فوق العاده موثرند ولی اکثر اوقات مهلک اند.
گفتم که از اعتراف به ترس خود شرم داشته ام و روز قبل، «دیدن» آن شکل در آئینه و احساس احاطه شدن توسط نیرویی در اطرافم بیش از توانم بوده است. گفت:
- نمی خواهم تو را بترسانم ولی هنوز برایت اتفاقی نیفتاده است. اگر قرار باشد آنچه که برای من روی داده است، الگوی آن چیزی باشد که برایت روی خواهد داد، پس بهتر است خودت را برای بزرگترین ضربه زندگیت آماده کنی. اگر حالا از ترس به خودت بلرزی بهتر از آن است که فردا از ترس بمیری.


ترسم چنان شدید بود که نتوانستم سوالی را که به ذهنم خطور کرده بود بر زبان آورم. به سختی آب دهانم را فرومی دادم. دون خوان آنقدر خندید تا به سرفه افتاد. چهره اش ارغوانی شده بود. وقتی که دوباره توانستم حرف بزنم، هریک از سوالاتم باعث خنده سرفه آور او می شد. سرانجام گفت:


- نمی توانی بفهمی که چقدر همه اینها برایم خنده آور است. به تو نمی خندم. اوضاع خنده دار است. حامی من وادارم می کرد که همین حرکات را بکنم و با دیدن تو اجبارا به یاد خود می افتم.


گفتم که حالم به هم می خورد. پاسخ داد که اشکالی ندارد. طبیعی است که بترسم و مهار کردن ترس، نادرست و بی معنی است. بینندگان کهن وقتی که باید از شدت ترس عقلشان را از دست می دادند با از بین بردن آن خود را گیر انداختند. از آنجا که نمی خواستند دست از پیگیری خود بردارند و یا مفاهیم تسلی بخششان را رها کنند، ترس خود را مهار کردند. پرسیدم:


- با آئینه چه کار دیگری خواهیم کرد؟


- از این آئینه برای ملاقات رویارو بین تو و آن موجودی که دیروز فقط به آن نگاهی انداختی استفاده خواهد شد.


- در ملاقات رویارو چه اتفاقی می افتد؟


- این اتفاق می افتد: نوعی از حیات یعنی نوع انسانی آن با نوع دیگری از حیات ملاقات می کند. بینندگان کهن می گفتند که این نوع حیات موجودی از اولین طبقه سیلان آب است.


توضیح داد که بینندگان کهن تصور می کردند هفت طبقه زیرین ما، طبقات سیلان آب هستند. برای آنان یک چشمه از اهمیتی بسیار برخوردار بود، زیرا فکر می کردند که در چنین مواردی سیلان آب معکوس می شود و راهی از اعماق به سطح باز می کند. این مسئله برای آنان به این معنی بود که موجوداتی از طبقات دیگر، اشکال دیگری ازحیات به سطح ما می آیند تا به دقت ما را بنگرند و مشاهده کنند. ادامه داد:


- بینندگان کهن از این نظر اشتباه نمی کردند. درست به هدف نشانه رفته بودند. موجوداتی که بینندگان کهن همزاد می نامند در اطراف گودالهای آب ظاهر می شوند.


- موجود درون آئینه هم یک همزاد بود؟


- البته، ولی نه همزادی که قابل استفاده باشد. سنت همزادهایی که در گذشته با آنها آشنا شده ای مربوط به بینندگان کهن است. آنها به کمک همزادها کارهای عجیبی می کردند ولی در مقابل دشمن واقعی آنان، یعنی همنوعان خود این اعمال به کار نمی آمد.


- این همزادها باید موجودات خیلی خطرناکی باشند.


- آنها هم به اندازه انسانها خطرناکند، نه بیشتر و نه کمتر.


- می توانند ما را بکشند؟


- مستقیما نه. ولی یقینا می توانند ما را تا سر حد مرگ بترسانند. می توانند از حد و مرز خودشان بگذرند یا فقط تا کنار پنجره بیایند. همان طور که احتمالا خودت هم متوجه شده ای تولتکهای کهن نیز به هیچ وجه کنار پنجره نمی ماندند. راههای عجیبی می یافتند که از آن بگذرند.






***






دومین مرحله هم خیلی شبیه به اولین مرحله بود، با این تفاوت که برای آرام و متوقف کردن آشفتگی درونیم می بایست دو برابر مرحله اول وقت صرف می کردم. با انجام این کار، بلافاصله بازتاب چهره من و دون خوان واضح شد. حدود یک ساعت به بازتاب چهره او و خود نگاه می کردم. هر لحظه منتظر بودم که همزاد ظاهر شود ولی اتفاقی نیفتاد. گردنم درد گرفت. پشتم مثل چوب سفت و پایم نیز کرخ شده بود. می خواستم روی تخته سنگ زانو بزنم تا درد پشتم تخفیف یابد. دون خوان نجواکنان گفت وقتی که همزاد شکل خود را نشان دهد ناراحتی من از بین خواهد رفت.


کاملا حق با او بود. هول و هراس دیدن شکل گردی که در گوشه آئینه ظاهر شد همه ناراحتیم را از بین برد. به نجوا گفتم:
- حال چه باید کرد؟
- راحت باش و نگاهت را به هیچ چیز حتی برای لحظه ای متمرکز نکن. مراقب تمام چیزهایی که در آئینه ظاهر می شوند باش. بدون خیره شدن خیره شو.


اطاعت کردم و نگاهم را در تمام زوایای آئینه گرداندم. گوشهایم به طور خاصی وزوز می کرد. دون خوان نجواکنان گفت که اگر حس کردم نیرویی غیرعادی مرا احاطه کرده است، باید چشمم را در جهت حرکت عقربه های ساعت بگردانم. تاکید کرد که تحت هیچ شرایطی نباید سرم را بلند کنم و به او بنگرم.


پس از لحظه ای متوجه شدم که آئینه به غیر از چهره ما و آن شکل گرد چیز دیگری را نیز منعکس می کند. سطح آن تیره شد، نقاط نورانی به رنگ بنفش تند پدیدار شدند. بزرگتر شدند. همچنین نقاط شبق گونه ای نیز ظاهر گشتند. بعد همه آنها به تصویری بدل شد که شبیه عکس آسمانی ابری در شبی مهتابی بود. ناگهان تمام صحنه درست مثل یک فیلم واضح شد. تصویر جدید سه بعدی بود و عمق حیرت آوری داشت.


می دانستم که مقاومت در مقابل جذابیت فوق العاده این منظره ممکن نیست. این منظره شروع به کشیدن من به درون خود کرد.


دون خوان با تحکم زمزمه کرد که باید چشمانم را بگردانم و خود را نجات دهم. این حرکت بلافاصله مرا تسکین داد. دوباره تصاویر خودمان و همزاد را تشخیص دادم. بعد همزاد ناپدید و دوباره در گوشه دیگر آئینه ظاهر شد.


دون خوان فرمان داد که با تمام قدرت آئینه را محکم نگاه دارم. هشدار داد که آرام باشم و از حرکات ناگهانی خودداری کنم. نجواکنان گفتم:


- حالا چه خواهد شد؟


- همزاد سعی خواهد کرد بیرون بیاید.


هنوز حرفش تمام نشده بود که کشش نیرومندی حس کردم. چیزی بازویم را تکان داد. کشش از زیر آئینه می آمد، مثل نیرویی مکنده بود که فشار یکسانی به تمام قاب وارد می کرد. دون خوان فرمان داد:


- آئینه را محکم نگاه دار ولی مواظب باش نشکند. با نیروی کشش مبارزه کن! نگذار همزاد آئینه را بیش از این پایین تر ببرد.


نیرویی که ما را به پایین می کشید خیلی زیاد بود. حس کردم که انگشتهایم در حال شکستن هستند یا در اثر فشار به سنگهای ته نهر خرد می شوند. من و دون خوان، هر دو تعادلمان را از دست دادیم و مجبور شدیم از روی تخته سنگ به درون آب رویم. آب عمق کمی داشت ولی نیروی کوبنده همزاد در اطراف آئینه چنان ترس آور بود که گویی در رودخانه پهناوری بودیم. آب در اطراف پاهای ما چرخش دیوانه واری داشت ولی تصاویر سطح آئینه آرام بود. دون خوان فریاد کشید:


- مراقب باش، دارد می آید.


کشش به فشاری از زیر بدل شد. چیزی به لبه آئینه چنگ انداخته بود ولی نه به قاب بیرونی که ما محکم گرفته بودیم، بلکه به درون آئینه. گویی سطح آئینه براستی پنجره بازی بود و چیزی یا کسی از میان آن بالا می آمد.


من و دون خوان با ناامیدی تلاش می کردیم که وقتی آئینه به بالا فشرده یا کشیده می شود، آن را به پایین فشار دهیم. به حالت خمیده، بآرامی از مکان اصلی در جهت آب راه افتادیم. آب عمیق ترمی شد و ته نهر پوشیده از سنگریزه های لغزنده بود. دون خوان با صدایی خشن گفت:


- بیا آئینه را از داخل آب بیرون آوریم و تکان دهیم تا از شر آنچه که درون آن است خلاص شویم.


ضربات پرسروصدا بی وقفه ادامه داشت. گویی با دستهایمان ماهی بزرگی را گرفته بودیم و حیوان به طور وحشیانه ای درون آب تقلا می کرد.


به فکرم رسید که این آئینه فی نفسه یک دریچه است. واقعا شکل عجیبی سعی می کرد از این دریچه بالا بیاید. با وزن سنگینش خود را روی لبه دریچه انداخته و چنان بزرگ بود که تصویر من و دون خوان را می پوشاند. دیگر خودمان را نمی دیدم. توده بی شکلی را می دیدم که سعی می کرد بالا بیاید.


آئینه دیگر در ته نهر نبود. انگشتانم دیگر به سنگها فشرده نمی شدند. با فشاری که ما و همزاد از دو طرف به آن وارد می کردیم، آئینه بین سطح آب و ته نهر مانده بود. دون خوان گفت که دستهایش را زیر آئینه می برد و من باید بسرعت آنها را بگیرم و دستهایمان را اهرم کنیم و با نیروی ساعدمان آئینه را بالا آوریم. وقتی دستهایش را رها کرد، آئینه به طرف او کج شد. بسرعت سعی کردم دستهایش را بگیرم ولی چیزی زیر آن نبود. لحظه ای دودل شدم و آئینه از دستم در رفت. دون خوان فریاد کشید:


- بگیرش، بگیرش.


درست قبل از آنکه آئینه به زمین و روی سنگها بیفتد، آن را گرفتم. از آب بیرون آوردم ولی نه با سرعت کافی. گویی آب مثل چسب بود. ضمن بیرون کشیدن آئینه، قسمتی از ماده سنگین و لاستیک مانندی را بیرون کشیدم که بآسانی آئینه را از دستهایم بیرون آورد و دوباره آن را به درون آب برد. دون خوان با چالاکی خارق العاده ای آئینه را گرفت و بدون هیچ مشکلی آن را کج کرد و از آب بیرون کشید.






***










هرگز در زندگیم دچار چنین مالیخولیایی نشده بودم. اندوهی بود که هیچ پایه و اساسی نداشت. آن را به خاطره ای از ژرفا ربط دادم که در آئینه «دیده» بودم. آمیزه ای بود از دلتنگی محض برای آن اعماق و ترس مطلق نسبت به تنهایی مایوس کننده آن.


دون خوان اظهار داشت که در زندگی سالکان مبارز خیلی طبیعی است که بدون هیچ دلیل آشکاری غمگین یاشند. بینندگان می گویند که وقنی محدوده شناخته شکسته شود، تخم مرغ درخشان به عنوان میدان انرژی، سرنوشت نهایی خود را احساس می کند. تنها نگاهی گذرا به ابدیت بیرون پیله کافی است تا آسایش ناشی از تهیه فهرست را مختل کند. گاهی اوقات نتیجه مالیخولیایی ناشی ازآن چنان شدید است که می تواند باعث مرگ شود.


گفت که بهترین راه رهایی از این مالیخولیا، مسخره گرفتن آن است. با لحنی مسخره آمیز گفت که اولین دقت من هرکاری می کند تا نظم و ترتیبی را که در اثر تماس من با همزاد مختل شده است دوباره به حال اول بازگرداند. از آنجا که راه منطقی برای بازسازی آن وجود ندارد، اولین دقت من با متمرکز کردن همه قدرتش به اندوه، این کار را انجام می دهد.


گفتم که به هر حال مالیخولیا واقعیت دارد. تسلیم شدن به آن، افسرده و دلتنگ بودن ارتباطی به احساس تنهایی ناشی از به یاد آوردن آن اعماق ندارد. گفت:


- عاقبت داری چیزی را می فهمی. حق با توست. هیچ چیزی تنهاتر از ابدیت نیست و هیچ چیزی دلپذیرتر از انسان بودن. این براستی تناقض گویی دیگری است. چگونه انسان می تواند عهد و میثاق بشر بودنش را نگه دارد و در عین حال با خوشحالی و به عمد در تنهایی مطلق ابدیت مخاطره کند؟ به محض اینکه این معما را حل کنی، آماده سفر نهایی خواهی شد.


در این هنگام با اطمینان کامل علت اندوهم را فهمیدم. این احساسی بود که اغلب در من عود می کرد، احساسی که همیشه آن را فراموش می کردم تا دوباره به من دست می داد: ضعف بشریت در مقابل بی کرانی آن حقیقت غایی که در بازتاب آئینه «دیده» بودم. گفتم:


- دون خوان، بشر واقعا هیچ است.


- دقیقا می دانم که به چه فکر می کنی. مطمئنا ما هیچ هستیم، اما این دقیقا همان چیزی است که باعث مبارزه نهایی می شود. یعنی ما هیچها، واقعا می توانیم با تنهایی ابدیت مواجه شویم.


دهانم را باز کرده بودم که سوال بعدی را مطرح کنم ولی نگذاشت. بی مقدمه موضوع را عوض کرد و شروع به بحث درباره زورآزمایی با همزاد کرد. گفت مهمتر ازهمه این است که مبارزه با همزاد شوخی نیست. البته مسئله مرگ و زندگی هم نیست ولی سرگرمی هم نیست. ادامه داد:


- من آن فن را برگزیدم، زیرا حامیم آن را به من نشان داده بود. وقتی که از او خواستم تا مثالی برای فنون تولتکهای کهن بزند، تقریبا از شدت خنده روده بر شده بود. تقاضای من او را به یاد تجربه خودش انداخته بود. حامی او، ناوال الیاس، نمایش خشنی از همین فن را برایش اجرا کرده بود.


دون خوان گفت که چون چارچوب آئینه اش را از چوب ساخته بود، می بایست از من هم می خواست که همین کار را کنم، ولی او می خواست بداند که اگر قاب من محکمتر از قاب او یا حامیش باشد چه اتفاقی خواهد افتاد. قاب آنها شکسته شده و همزاد از آن بیرون آمده بود.


توضیح داد که در خلال زورآزمایی او، همزاد قاب را شکسته و دو تکه چوب در دست او و حامیش باقی مانده بود و ضمن اینکه آئینه در آب غوطه می خورد، همزاد از آن بالا می آمد.


حامیش می دانست چه نوع دردسری در انتظار اوست. همزادها در بازتاب آئینه ها، واقعا ترس آور نیستند، زیرا شخص تنها یک شکل، نوعی توده «می بیند». ولی وقتی بیرون می آیند، نه تنها واقعا ترسناک به نظر می رسند، بلکه باعث دردسر می شوند. خاطرنشان کرد که به محض آنکه همزادها از طبقه خود خارج شوند، بازگشت برای آنها خیلی مشکل است. در مورد انسانها هم همین طور است. اگر بینندگان در طبقه مربوط به این موجودات مخاطره کنند، دیگر از آنها خبری نخواهد شد. گفت:


- آئینه من با نیروی همزاد خرد شد. دیگر دریچه ای نبود و همزاد نمی توانست بازگردد. بنابراین به دنبال من افتاد. دور خود می چرخید و واقعا به دنبال من می دوید. تقلا می کردم و با سرعت می دویدم و از ترس فریاد می کشیدم. مثل دیوانه ها از تپه ها بالا و پایین می رفتم. در تمام مدت همزاد مثل سایه بدنبالم بود.


دون خوان گفت که حامیش به دنبال او می دوید ولی او خیلی پیر بود و نمی توانست با سرعت کافی حرکت کند. به هر حال فکرش خوب کار می کرد و به دون خوان گفت که رد گم کند تا او بتواند برای رهاییش از دست همزاد اقدامات لازم را به عمل آورد. فریاد زد که می خواهد آتشی برافروزد و دون خوان باید دور آن بدود تا همه چیز آماده شود. بعد ضمن اینکه دون خوان دور تپه می دوید و از شدت ترس دیوانه شده بود، رفت که شاخه خشک جمع کند.


دون خوان اعتراف کرد که وقتی دور آتش می دوید، این فکر به ذهنش رسید که حامیش واقعا از همه چیز لذت می برد. می دانست که حامیش سالکی است مبارز که در هر موقعیتی می تواند سر خود را گرم کند. پس چرا در این موقعیت این کار را نکند؟ لحظه ای چنان نسبت به حامیش خشمگین شد که حتی همزاد از شکار او صرفنظر کرد و دون خوان با قطعیت حامیش را به بدخواهی متهم کرد. حامیش پاسخی نداد ولی وقتی که نگاهی به پشت سر دون خوان و به همزاد انداخت و دید که همزاد با حضور خود آنها را تهدید می کند، از شدت وحشت واقعی حرکتی کرد. دون خوان خشمش را فراموش کرد و دوباره دایره وار شروع به دویدن کرد. دون خوان با خنده گفت:


- حامی من واقعا پیری شیطان صفت بود. آموخته بود که در درون بخندد. خنده در چهره اش معلوم نمی شد و به همین علت در حالی که واقعا می خندید می توانست وانمود کند که می گرید یا خشمگین است. آن روز، وقتی که همزاد دایره وار مرا تعقیب می کرد حامیم آنجا ایستاده بود و از اتهاماتی که به او زده بودم دفاع می کرد. هربار که دوان دوان از مقابلش می گذشتم، فقط قسمتی از حرفهای او را می شنیدم. وقتی دفاعیاتش تمام شد، قسمت دیگری از توضیحاتش را شنیدم که می گفت مقدار زیادی چوب جمع آوری کرده و همزاد بزرگ است و بزرگی آتش باید به اندازه بزرگی همزاد باشد و ممکن است که حیله او موثر نیفتد. تنها ترس دیوانه کننده من، مرا وادار به ادامه حرکت می کرد. سرانجام می بایست متوجه شده باشد که چیزی نمانده است از شدت خستگی از پا درآیم. آتش را برافروخت و شعله ها را سپر میان من و همزاد کرد.


دون خوان گفت که تمام شب را کنار شعله ها گذراندند. بدترین زمان برایش وقتی بود که حامیش برای جمع آوری شاخه های خشک او را تنها می گذاشت. چنان ترسیده بود که با خدای خود پیمان بست طریقت معرفت را رها کند و زارع شود. دون خوان افزود:


- صبح روز بعد که همه انرژیم از بین رفته بود، همزاد ترتیبی داد و مرا در آتش انداخت و بشدت سوختم.
- بر سر همزاد چه آمد؟
- حامیم هرگز نگفت که چه بر سر همزاد آمد ولی فکر می کنم که هنوز بی هدف سرگردان است و سعی می کند راه برگشتی بیابد.
- پیمانی که با خداوند بستی چه شد؟


- حامیم گفت نگران نباشم، پیمان بسیار خوبی است ولی من نمی دانسته ام کسی صدایم را نمی شنود، زیرا تنها چیزی که وجود دارد فیوضات عقاب است و راهی برای پیمان بستن با آنها نیست.


- اگر همزاد تو را می گرفت چه بر سرت می آمد؟


- احتمالا از شدت ترس مرده بودم. اگر می دانستم گرفتار او شدن چه پیامدی دارد، می گذاشتم تا مرا بگیرد. آن زمان آدم بی پروایی بودم. اگر همزادی تو را بگیرد یا زهره ترک می شوی و می میری یا با او مبارزه می کنی. زیرا بعد از مبارزه ای به ظاهر وحشیانه انرژی همزاد از بین می رود. همزاد نمی تواند با ما کاری بکند و ما نیز نمی توانیم با او کاری کنیم؛ ورطه ای میان ماست.


بینندگان کهن یقین داشتند که در لحظه ای که نیروی همزاد کاهش می یابد، اقتدارش را به انسان واگذار می کند. اقتدار، ای عجب! بینندگان کهن آنقدر همزاد داشتند که از سر و کولشان بالا می رفت و قدرت همزادهایشان به پشیزی نمی ارزید.


دون خوان توضیح داد که این وظیفه نیز به عهده بینندگان جدید بود که به این اغتشاش خاتمه دهند. آنها دریافته بودند تنها چیزی که اهمیت دارد بی عیب و نقص بودن، یعنی انرژی آزاد شده است. براستی در بین بینندگان کهن کسانی بودند که همزادهایشان آنها را نجات دادند، ولی این ربطی به اقتدارهمزادها نداشت که از چیزی دفاع کنند. بیشتر بی عیب و نقصی آن مردان بود که باعث می شد از نیروی آن اشکال دیگر حیات استفاده کنند.


بینندگان جدید همچنین مهمترین چیز را درباره همزادها کشف کردند، چیزی که آنها را برای انسان قابل استفاده یا بی فایده می سازد. همزادهای بی فایده که تعدادشان نیز زیاد است، آنهایی هستند که در درون خود فیوضاتی دارند که با فیوضات درون ما همخوانی ندارند. چنان با ما تفاوت دارند که کاملا غیرقابل استفاده اند. همزادهای دیگر که تعدادشان به طور قابل توجهی ناچیز است، شبیه ما هستند، یعنی فیوضاتی دارند که با فیوضات ما همخوانی دارد. پرسیدم:


- انسان از آنها استفاده می کند؟


- به جای لغت «استفاده» باید واژه دیگری به کار ببریم. منظورم این است که آنچه بین بینندگان و این نوع همزادها اتفاق می افتد، چیزی مثل مبادله منصفانه انرژی است.


- چگونه این مبادله رخ می دهد؟


- به وسیله فیوضاتی که همخوانی دارند. این فیوضات طبیعتا در آگاهی سوی چپ انسان هستند. سویی که انسان عادی هرگز از آن استفاده نمی کند. به همین دلیل دنیای آگاهی سوی راست یا سوی منطقی به روی همزادها کاملا بسته است.


گفت فیوضاتی که همخوانی دارند، وجه مشترکی به انسان و همزاد می دهند. سپس ضمن آشنایی، وابستگی عمیق تری به وجود می آورند که به هردو شکل حیات اجازه می دهد تا از این موقعیت استفاده کنند. بینندگان به دنبال خصوصیات اثیری همزادانند. آنها پیشاهنگان و نگهبانان شگفت آوری می سازند. همزادها در طلب میدان بزرگتر انرژی انسانند. به کمک آن به خود مادیت می دهند.


به من اطمینان داد که بینندگان باتجربه، با هدایت این فیوضات مشترک آن را کاملا متمرکز می کنند. مبادله در این زمان صورت می گیرد. بینندگان کهن این روند را نمی فهمیدند و فنون پیچیده خیره نگریستن را توسعه دادند تا به اعماقی روند که من در آئینه «دیده» بودم. ادامه داد:


- بینندگان کهن از وسیله پیچیده ای استفاده می کردند که در پایین رفتن به آنها کمک می کرد. طنابی مخصوص بود از ریسمان چند لا که دور کمرشان گره می زدند. انتهای نرم آن را که در ناف جای می گرفت در انگم خیسانده بودند. وقتی که بینندگان غرق در تفکر می شدند، دستیار یا دستیارانشان آنان را با این طناب نگه می داشتند. طبیعتا مستقیم خیره شدن به بازتاب شفاف برکه یا دریاچه ای ژرف خیلی کوبنده تر و خطرناکتر از آن کاری است که ما با آئینه انجام دادیم.


- این پایین رفتن واقعا جسمی بود؟


- اگر می دانستی که آدم قادر به چه کارهایی است تعجب می کردی. خصوصا وقتی که انسان بر آگاهی خویش مسلط باشد. بینندگان کهن در اشتباه بودند. ضمن سیر وسیاحت در اعماق به شگفتیها دست یافتند. ملاقات با همزاد کار پیش پا افتاده آنان بود.


لابد اکنون متوجه شده ای که صحبت درباره اعماق نوعی شکل بیان است. اعماقی وجود ندارد. فقط مسئله استفاده از آگاهی مطرح است. با وجود این بینندگان کهن هرگز متوجه آن نشدند.


به دون خوان گفتم که با توجه به آنچه او درباره تجربه اش با همزاد گفته است و با توجه به برداشت ذهنیم از ضربات نیرومند همزادها در آب به این نتیجه رسیده ام که همزادها خیلی پرخاشگر هستند. گفت:


- نه، واقعا این طور نیست. نه اینکه برای پرخاشگری انرژی کافی ندارند، بلکه انرژی آنها از نوع دیگری است. آنها بیشتر مثل جریان برق هستند و موجودات ارگانیک بیشتر شبیه امواج حرارتند.


- پس چرا آن همزاد همه این مدت به دنبالت بود؟


- اینکه معما نیست. هیجان توجه آنها را جلب می کند. ترس حیوانی بیش از همه توجه آنها را جلب می کند. ترس، نوعی انرژی مناسب با آنها را آزاد می کند. ترس حیوانی، فیوضات درون آنها را دوباره به کار می اندازد. از آنجا که ترس من آرام نشدنی بود، همزاد به دنبال آن می رفت یا بهتر بگویم ترس من همزاد را گیر انداخته بود و او را رها نمی کرد.


گفت که این بینندگان کهن بودند که دریافتند همزاد از ترس حیوانی بیش از هر چیز دیگری لذت می برد. حتی تا آنجا پیش رفتند که با ترساندن مردم دیگر تا سرحد مرگ آگاهانه همزادهایشان را تقویت کردند. بینندگان کهن یقین داشتند که همزادها احساسات بشری دارند ولی بینندگان جدید چیز دیگری «دیدند». آنها «دیدند» که انرژی آزاد شده توسط هیجانات، توجه همزادها را جلب می کند. عشق نیز همچون نفرت یا اندوه موثر است.


دون خوان افزود که اگر او به همزاد علاقه مند می شد، همزاد در پی او می رفت، گرچه این تعقیب حالت دیگری داشت. پرسیدم اگر او ترسش را مهار کرده بود، همزاد از تعقیب او دست برمی داشت. پاسخ داد که مهار کردن ترس، ترفند بینندگان کهن بود. چنان ترس خود را مهار می کردند که می توانستند آن را تکه تکه کنند. ترس خود را مثل غذا تقسیم می کردند و بدین ترتیب همزاد را به دام می انداختند. در واقع همزادها را به اسارت می گرفتند. دون خوان ادامه داد:


- آن بینندگان کهن، مردان وحشتناکی بودند. من نباید زمان گذشته را در صحبت به کار برم. حتی امروز هم مردان وحشتناکی هستند. هدف آنها تسلط یود، می خواستند بر هرکسی و هر چیزی مسلط شوند.


- حتی امروز، دون خوان؟


و می خواستم برایم بیشتر توضیح دهد.


موضوع را تغییر داد و گفت که من واقعا فرصتم را برای بیش از حد ترسیدن از دست داده ام. گفت آن طور که من قاب آئینه را قیراندود کرده ام، بدون شک مانع نفوذ آب به پشت شیشه شده است. او این مسئله را عامل تعیین کننده ای می دانست که مانع شده بود تا همزاد آئینه را خرد کند. گفت:


- خیلی حیف شد. حتی ممکن بود از این همزاد خوشت آید. به هز حال همانی نبود که روز قبل آمده بود. دومی کاملا وابسته به تو بود.


- دون خوان، خودت هم همزاد داری؟


- همان طور که می دانی من همزادهای حامی ام را دارم. نمی توانم بگویم که نسبت به آنها همان احساسی را دارم که حامیم داشت. او مردی آرام اما احساساتی بود که با دست و دلبازی همه چیز خود، حتی انرژِیش را می داد. همزادهایش را دوست داشت. پشیمان نمی شد که به همزادهایش اجازه دهد از انرژی او استفاده کنند و به خود مادیت بخشند. حتی یکی از آنها شکل عجیب و غریبی پیدا کرد.


دون خوان ادامه داد و گفت از آنجا که تمایلی به همزادها ندارد، هرگز مزه واقعی آنها را به من نچشانده است. در حالی که هنوز زخم سینه اش بهبود نیافته بود، حامیش این کار را با او کرده است.
همه چیز از آنجا شروع شد که فکر کرد حامیش مرد عجیبی است. دون خوان تازه از چنگ خرده ستمگر گریخته بود که مشکوک شد به دام دیگری افتاده است. قصد داشت چند روزی صبر کند تا دوباره نیرویش را به دست آورد و بعد وقتی که آن پیرمرد در خانه نیست بگریزد، ولی پیرمرد باید افکار او را خوانده باشد، زیرا روزی با حالتی که انگار رازی را فاش می کرد نجواکنان به دون خوان گفت که باید به سرعت خوب شود تا هر دو بتوانند از دست اسیر کننده و زجردهنده اش بگریزند.
سپس پیرمرد در حالی که از شدت ترس و ضعف می لرزید، در را باز کرد و مرد غول پیکری به داخل اتاق آمد که صورت ماهی مانندی داشت. گویی پشت در گوش ایستاده بود. رنگش سبز خاکستری بود. تنها یک چشم بزرگ و بدون پلک داشت و هیکلش تمام عرض در را می پوشاند.
دون خوان گفت چنان متعجب و وحشتزده شد که از حال رفت و سالها طول کشیده بود تا طلسم این ترس را بشکند. پرسیدم:


- همزادها برایت مفید هستند، دون خوان؟


- گفتنش خیلی مشکل است. به یک معنا همزادهایی را که حامیم به من داده است دوست دارم، در عوض آنها نیز می توانند علاقه ای باورنکردنی ابراز کنند، ولی برای من قابل درک نیستند. آنها در اختیارم هستند تا اگر روزی احتمالا در آن بیکرانی، در بیکرانی فیوضات عقاب تنها ماندم از مصاحبت آنان بهره مند شوم.