از خودتان این سوال را بپرسید، آن چیست که از تجربهی من آگاه است و آن را میشناسد؟
وقتی در اینجا صحبت از تجربه میشود، منظورم ذهن و بدن و دنیا است . تمام آنچه که از ذهن تجربه میکنیم، افکار و تصاویر هستند. تمام آنچه از بدن تجربه میکنیم، اگر چشمانمان بسته باشد، حواسهایمان هستند؛ تمام آنچه از دنیا تجربه میکنیم، ادراکات هستند که شامل ، بینایی، شنوایی، چشایی، لامسه و بویایی است.
آن چیست که از همهی اینها آگاه است؟
به آن چیزی برو که از تجربههایت آگاه است و آنها را میشناسد.
آن چیست که از فکری که اکنون در سرت است آگاه است؟ آن هر فکری میتواند باشد و مهم نیست که چه فکری است.
آن چیست که از هر صدایی که اکنون برای شما ظاهر میشود آگاه است؟ و اگر چشمانت باز باشد از منظره اتاق آگاه است؟
این چیزی که حس میکنم و به آن صورتم و دست و پایم میگویم؟
تمام این چیزها شناخته میشوند یا تجربه میشوند. ما آنها را میشناسیم، از آنها آگاهیم. چطور این اتفاق میافتد؟ با چه چیزی؟ در این رابطه درست همانطور که خورشید چیزها را روشن میکند و آنها را رویت پذیر میکند، به همین صورت این «چیز » که ما آن را « من » مینامیم تمام تجارب را روشن کرده و آنها را قابل شناخت میکند.
این چیزی که از افکار و تصاویر ما آگاه است، مشخصن خودش از افکار و تصاویر ساخته نشده . افکار و تصاویر ظاهر میشوند ما از آنها آگاهیم و سپس از بین میروند. و « من » با هر آنچه که از افکار و تصاویر آگاه است باقی میماند و از فکر، احساس یا ادراک بعدی آگاه است. افکار از بین میروند و اما « من » از بین نمیرود. با افکارت مرا دنبال نکن. مرا در تجربهات دنبال کن.
این دربارهی فلسفهی عدم ثنویت نیست. بلکه درباره ماهیت تجربه است. و تنها راه برای کشف ماهیت حقیقی تجربه، کاوش خود تجربه است. این هر آنچه که هست از حواس بدنی آگاه است. مانند حسی که در صورت یا پا داریم ( حس مور مور شدن ) بهطور مشخص خودش از حواس ساخته نشده ، حواس ظاهر میشوند، شکوفا میشوند و در نهایت از بین میروند. اما « من » یعنی همانی که از این احساسات آگاه است ؛ با این حواس ظاهر، شکوفا یا محو نمیشود. حواس میآیند و میروند، اما « من » حاضر باقی میماند. پس این واضح است که من یعنی هر آنچیزی که دقیقن « من » هستم، نمیتواند از این حواس متناوب ساخته شده باشد. و به همین ترتیب تمام دیدنیها، صداها، طعمها، بافتها و بوها ظاهر میشوند و از بین میروند. اما « من » باقی میماند. هیچکدام از اینها ما را نمیسازند.
پس اولین چیزی که کشف کردیم، اگر فقط به تجربه مانوس مستقیمی از خودمان رجوع کنیم و به افکار پیشین مراجعه نکنیم متوجه میشویم که؛ آنچه که من هستم از فکر، حواس وادراک ساخته نشده است. چه چیز دیگری بهطور قطع درباره « من » از این تجربه مستقیم میتوانیم بفهمیم؟
بهطور مسلم میدانیم که من حاضر و آگاه هستم. اگر حاضر نبودم نمیتوانستم این کلمات را بشنوم یا بخوانم. و به همین ترتیب اگر آگاه نبودم نمیتوانستم از افکار ، احساسات و ادراکات آگاه باشم. بنابراین آن یک حقیقت بدیهی آشکار است که آنچیزی که ما ذاتن هستیم و آنچیزی که من حقیقتن هستم، حاضر و آگاه است. این دو کیفیت که در ظاهر دو تا هستند از من جدایی ناپذیرند. ذاتی من هستند، بودن و آگاه بودن، یا بودن و دانستن. به همین دلیل است که گاهی به من به عنوان آگاهی اشاره میشود، به معنی حضور آگاهی، پس به عبارتی معنی کلمهی آگاهی میشود. حضور آنچیزی که آگاه است. و « من » نام رایجی است که ما معمولا به آن حضور آگاه میدهیم.
در این کاوش تجربه ما یک دفعه تبدیل به این حضور آگاهی نمیشویم، ما فقط متوجه میشویم که ، آه بله درست است؛ من افکار، احساسات ، حئاس، ادراکات و یا ترکیبی از اینها نیستم. در تمام زندگی اینها میآیند و میروند. اما « من » همان است که « همیشه حاضر » و آگاه از این چیزهای گذرا است. ما یکدفعه تبدیل به این همیشه حاضر نمیشویم. ما فقط متوجه میشویم که آن همان چیزی است که ما همیشه بودهایم.
پس بهجای اینکه خودتان را یک فکر ، احساس، حواس، ادراک یا ترکیبی از آنها در نظر بگیرید که آن یک ذهن و بدن است؛ خودتان را به عنوان این حضور آگاه احساس کنید و بشناسید. فرهنگ ما به ما آموزش داده و ما را شرطی کرده تا باور کنیم، و در نهایت احساس کنیم که این حضور آگاهی که من هستم با مجموعه افکار، احساسات، حواس و ادراکات یکی هستم. که آن با ذهن و بدن یکسان است. در نتیجه این هم هویت شدگی غیر واقعی این شناخت ساده از وجود خودمان که از خویش آگاه است ظاهرن پوشیده شده است.
و بنابراین بهنظر میرسد که هویت حقیقی خودش را از دست داده است. و بهجای آن تبدیل به مجموعهای از چیزها شده است. بنابراین این آگاهی که من هستم به نظرمیرسد که تبدیل به ذهن و بدن شده است. به عبارت دیگر ما نادیده میگیریم. یا به عبارتی افکار، این شناخت ساده از وجودمان که از خودش آگاه است را نادیده گرفته یا فراموش میکنند. در عوض تصور میکند آنچه که هستیم فقط مجموعهای از افکار و احساسات موقت و محدود است.
این باور و احساسات اخیر که چیزی که من اساسن هستم از افکار ، احساسات، حواس و ادراکات ساخته شده حجاب آن خویشی که من حقیقتن هستم میشود و آن را با یک خویش خیالی جایگزین میکند. خویش ساخته شده از افکار و احساسات. لکثر مردم تمام زندگیشان را وقف خدمت به ترسها و خواستههای این خویش خیالی میکنند.
این باور و احساس که چیزی که من هستم، با فرمهای محدود و موقت بدن و ذهن یکی است مسئول اصلی بدبختی در زندگیمان است. و همچنین مسئول کشمکش و در گیریهایی است که در درون با خودمان و بین خانواده ، جوامع و ملتها داریم. و فقط به این خاطر که علت اصلی بدبختیمان نادیده گیری، چشم پوشی یا فراموشی خویش حقیقیمان است.
بنابراین درمان اصلی این بدبختی کشف خودمان است. یعنی بار دیگر خودمان را همانطور که حقیقتن هستیم بشناسیم. یعنی همان آگاهیای که در آن افکار، احساسات، حواس و ادراکات ظاهر میشوند که توسط آن این چیزها شناخته میشوند. و در نهایت همه آنها بهواسطهی آن ساخته شدهاند.
چه چیز دیگری بهطور قطع میتوانیم دربارهی خودمان بدانیم؟
ما قطعن میدانیم که « من هستم » و این منی که من هستم نه تنها حاضر است، بلکه آگاه هم هست. این چیزی بدیهی و بدون تردید است. حال ببینید که آیا میتوانید محدودیتی در آن چیزی که از تجربیاتتان آگاه است پیدا کنید؟ اگر توجه را به سمت محتوای تجربیات ببریم؛ یعنی به سمت افکار، احساسات، حواس و ادراکات ، متوجه میشویم که همه آنها مشخصن محدود هستند. آنها آغاز میشوند و به پایان میرسند، میآیند و میروند.
حال سعی کن تا توجهت را به سمت آن چیزی که از تجربیاتت آگاه هست ببری. دربارهاش فکر نکن بلکه تلاش کن تا حقیقتن اینکار را انجام بدهی. توجهت را بهسمت آنچیزی ببر که در حال حاضر از افکار، احساسات، حواس و ادراکات آگاه است. به کدام سمت رفتی؟ به کدام جهت میروید؟ هر جهتی به نظر میرسد که اشتباه باشد. هر جهتی همیشه به سمت چیزهای بیرونی ختم میشود و نه به سمت آنی که خودش از چیزها آگاه است. مانند این است که استاده باشیم و تلاش کنیم تا یک قدم به سمت خودمان برویم. نمیتوانیم اینکار را انجام دهیم. و دلیلی که نمیتوانیم توجهمان را به سمت خودمان ببریم این است که « خویش ما » چیزی بیرونی نیست.
ما فقط میتوانیم توجهمان را به سمت چیزها ببریم؛ هر چند که آنچیز لطیف و نامحسوس باشد. مانند احساسات و افکار.
اما خویش ما یعنی همان همیشه حاضر از جنس چیزها نیست، بهطوری که گاهی به آن «هیچ» « نه ، چیز » میگویند. نه چیز خالی، خالی از چیزهای ظاهری و آشکار. مانند فضای خالی، البته آن فضای خالی نیست. بلکه چیزی شبیه به فضای خالی است. به عبارت دیگر آن ذاتن خالی است. حالا آیا میتوانید مرزی برای آن فضای آگاهی پیداکنید؟
دربارهاش فکر نکن آن فلسفه نیست. بلکه در تجربهات به دنبالش بگرد. آیا میتوانی حد و مرزی برای آن چیزی که از تجارب آگاه است پیدا کنید؟ جایی که تجربه از آن شروع میشود یا متوقف میشود. با دقت ببینید که هر حد و مرزی که ممکن است به آن برسیم چیزی است که ما درکش میکنیم ( از جنس چیزها است ) ما آن چیزی هستیم که از آن موضوع ادراک شده آگاه است. اما خودمان « خوشمان » ادراک شدنی و شناختنی نیست. به عبارت دیگر چیزی که درک میکنیم یا میشناسیم آن چیزی نیست که ما هستیم. بلکه چیزی است که ما ازآن آگاه هستیم.
آیا تا کنون دقت کردهاید که هرآن چیزی که ما میشناسیم یا از آن آگاه هستیم محدود است؟ دوباره برگرد و سعی کن تا در آن چیزی که حقیقتن هستی محدودیتی پیدا کنی. از افکار درباره این موضوع سوال نکنید. زیرا افکار خواهند گفت که شما محدود هستید، و اینکه شما مرد یا زن هستید. و شما بدنی با وزن ، رنگ و قد معین هستید، سنی دارید، پیر میشوید و چیزهایی از این قبیل. از آنچیزی که حقیقتن شما را میشناسد بپرسید. آنی که شما را میشناسد یا از شما آگاه است؛ خود « خویش » حقیقی شما است، همان آگاهی. این همانچیزی است که در موقعیتی قرار دارد تا درباره خودش بداند. از خودت یعنی « آگاهی » بپرس که ، آیا من هیچ محدودیتی در خودم میشناسم یا تا کنون تجربه کردهام؟ آیا در خودم حد و مرز و محدودیتی پیدا میکنم؟ به همین طریق در تجربهی حال حاضرتان کشف کنید که ما محدودیتی برای ذهن و جهان پیدا میکنیم ؟ اما نه در خودمان.
این اولین کشف بزرگ درباره خودمان است. چیزی که من حقیقتن هستم هیچ محدودیتی ندارد. آگاهی هیچ محدودیتی درون خود نمیشناسد. وحال از خودت سوال دیگری بپرس. آیا من خودم را نیز مانند که چیزی که میآید و میرود تجربه میکنم؟ دوباره تکرار میکنم، از افکارت نپرس که در اینباره چه فکر میکند؟ چونکه افکار میگویند، بله تو همیشه ظاهر و غایب میشوی، میخوابی بیدار میشوی، بهدنیا آمدهای و خواهی مرد. به افکار مراجعه نکن بلکه از خودت بپرس. که آیا حقیقتن دانشی یعنی تجربهای از ظاهر و غایب شدن خودش دارد؟ اگر واقعن این پرسش را ساده و صادقانه از خودمان بپرسیم، به یک نتیجه گیری ساده و شگفتانگیز خواهیم رسید، حال من یعنی آگاهی هرگز خودم را در شرایط ظاهر شدن یا غیب شدن تجربه نکردهام. من هیچ دانش و تجربهای از خودم در حال خواب و بیداری و متولد شدن و مرگ ندارم. افکار، احساسات و ادراکات در من ظاهر میشوند و ناپدید میشوند. اما من همراه با آنها ظاهر و غایب نمیشوم. ( من باور ندارم که هرگز نبوده باشم. این احساسی است که در بیشتر ما وجود دارد. )
این دومین کشف بزرگ درباره خودمان است. چیزی که من حقیقتن هستم « همیشه حاضر » است. این دو اکتشاف، بزرگترین کشفی هستند که کسی میتواند درباره خودش داشته باشد. من نا محدود و همیشه حاضر هستم. بیکران و ابدی. اگر چه این کشفی فوقالعاده جدید نیست؛ یا تجربهای خارقالعاده و جدید. درواقع این اصلن یک تجربه نیست. بلکه آن رونمایی از ماهیت همیشه حاضر اما نادیده گرفته شده و فراموش شدهی خودمان است. درست مانند این است که در حین نگاه کردن به تصاویر متغیر در فیلم، توجهمان به صفحه نمایش همیشه حاضر برود. بهجای غرق شدن در داستان فیلم که ترکیبی از چیزهایی است که میآیند و میروند، ما متوجه میشویم که صفحه نمایش هرگز نمیآید و نمیرود.
چیزها درون تصویر دارای محدودیت و سرنوشت هستند. آنها ظاهر میشوندو از بین میروند، میآیند و میروند اما صفحهای که بر روی آن ظاهر میشوند و در کل به واسطی آن آنها وجود دارند، سهمی در محدودیت و سرنوشت آنها ندارد. هنگامیکه بازیگر درون فیلم در دنیا سفر میکند، صفحه نمایش همراه آن نمیرود. دیدن صفحه نمایش یک تجربه جدید نیست. شما همیشه مشغول دیدن آن هستید. اما معمولن بدون اینکه به آن توجه کنید صفحه نمایش درون فیلم ظاهر نمیشود. آن قسمتی از فیلم نیست. با این وجود آن اصالت نامحدود و همیشه حاضر خودش را دارد. به همین ترتیب این خودی که من کشف کردم نامحدود و همهجا حاضر است. آن یک تجربه یا رویداد جالب نیست. آن در واقع یک تجربه هم نیست. بلکه آن کشف ماهیت نامحدود و همهجا حاضر خویش حقیقی خودمان است.
حال این مکاشفه ممکن است تاثیری عمیق بر ذهن و بدن داشته باشد. یا ممکن است در وهله اول تقریبن به آن بیتوجهی نشود. با این حال اگر این تاثیرات چشمگیر پر رنگ و لعاب بهوجود بیایند. آنها حقیقت شفاف و بیرنگ ماهیت اصلی ما نیستند بلکه آنها فقط اثرات جانبیاش در ذهن و بدن هستند. کشف ماهیت حقیقیمان خود یک تجربه نیست. آن شفاف و بیرنگ است، ذهن قسمتی از این اکتشاف نیست. اسم مرسوم برای این مکاشفه و شهود، روشن ضمیری یا بیداری است. اما در اغلب موارد ما روشن ضمیری یا بیداری را با تجربهای عجیب غریب در ذهن و جسم اشتباه میگیریم. به همین ترتیب تصور میکنیم که روشن ضمیری یک رویداد خارقالعاده است که یک نفر در بین میلیونها نفر اگر خوش شانس باشد بعد از سیسال تمرین معنوی بهآن خواهد رسید. با اینحال روشن ضمیری یک رویداد نیست. یک تجربه نیست. آن به سادگی شناخت هستی خودمان همانگونه که هست است. آن از خودش آگاهاست، نامحدود و همیشه حاضر است.
چیزی که من حقیقتن هستم، محدودیتهای ذهن و جسم را در بر ندارد. درست برخلاف اینکه چیزی عجیب غریب باشد این سادهترین و بدیهیترین و معمولیترین شناخت از وجود خودمان است. که همه ما هفت میلیارد نفر کاملن آنرا میشناسیم. اگر چه اکثرن بدون اینکه از آن آگاه باشند. در واقع دقیقن همینطور است زیرا آن بسیار ساده، آشنا، معمول و مانوس است. که تقریبن در همه موارد این شناخت ساده از هستی خودمان و آگاهی از خودش نادیده گرفته یا فراموش میشود. و در نتیجهی این نادیده گرفتن خودمان ما معتقدیم و احساس میکنیم که ماهیت حقیقیمان مجموعهای از افکار، احساسات، حواس و ادراکات است.
با این اعتقاد آن من حقیقی یکتای آگاهی به نظر پوشانده میشود و یک خویش موهوم پا به عرصهی وجود میگذارد. این خویش موهوم خیالی متشکل از آگاهی بههمراه یک باور و یک احساس است. که آن آگاهی محدودیت و سرنوشت ذهن و بدن را به اشتراک میگذارد . این خویش محدود موقت در واقع هرگز بهوجود نمیآید. بلکه فقط از دیدگاه وهمی آن فکر و احساس است که به نظر میرسد وجود داشته باشد. به عبارت دیگر این خویش خیالی ، فقط ازدیدگاه محدود و ناهمگون خودش اینچنین است.
برای آن خویش حقیقی آگاهی یعنی تنها چیزی که حقیقتن از خودش آگاه است، آن در حقیقت هرگز محدود نبوده، نه ظاهر میشود و نه از بین میرود. ظاهرن به خاطر این ماهیت حقیقی فراموش شده. زندگی اکثر مردم وقف خدمت کردن به این خویش خیالی میشود. فکر کردن، احساس کردن، عمل کردن، درک کردن و رابطه داشتن همه از طرف آن صورت میگیرد. به این خاطر که این خویش خیالی فقط از افکار و احساسات بهوجود آمده و آگاهی را فقط به ذهن و بدن محدود میکند. آن وجودی ضعیف و شکننده است و همیشه نیاز دارد تا از خودش محافظت کند. در صورتی که آن من حقیقی و یگانه به هیچ محافظت و نگهداری نیاز ندارد. آن حقیقتن در تجربهی خودش حاضر مطلق است. بنابراین به کوچکترین تلاشی برای بودن و محافظت نیازی ندارد.
در مقابل خویش خیالی منفصل نیاز به نگهداری و مراقبت مداوم دارد. فعالیت مداوم افکار یا احساسات در واقع این خویش جدا و منفصل به معنای واقعی، یک موجود مستقل نیست. بلکه آن فعالیتی از افکار و احساسات است. خویش منفصل آن چیزی نیست که ما حقیقتن هستیم. بلکه آنچیزی است از افکار و احساسات .
حال به خودتان برگردید و بپرسید: آیا من میتوانم پریشان شوم؟
منظورم این نیست که افکار یا احساسات میتوانند پریشان شوند یا نه؟ چرا که بهخوبی میدانیم که آنها با کوچکترین تحریکاتی آشفته میشوند. از خودتان بپرسید که آیا من یعنی آگاهی تا کنون هرگز تجربهای از ناراحتی و پریشانی داشتهام؟ درست مانند این است که از فضای خالی بپرسید که آیا تا کنون آشفته و مختل شده است؟
با دقت ببینید که آنچه شما حقیقتا هستید هر چقدر هم که ذهن، بدن و دنیا آشفته باشند آن حقیقتن نمیتواند آسیب ببیند. تو، من، در هرکسی که این آشفتگی ظاهر میشود که توسط آن شناخته میشود ودر نهایت توسط آن ساخته میشود. خویش شما نمیتواند توسط آن مختل و آشفته شود. درست همانطور که اگر شما بلند شوید، برقصید یا مبارزه کنید هیچ اتفاقی برای فضای خالی اتاق نخواهد افتاد.
به عبارت دیگر آن صلح و آرامش مختل نشدنی که مستقل از شرایط و اتفاقات است ماهیت ذاتی و همیشه حاضر ما است. حال اگر ما از خودمان بپرسیم که آیا وجود خودمان نقصان پذیر است؟ جواب همین است، ذهن ممکن است که چیزی کم داشته باشد ، بدن ممکن است چیزی کم داشته باشد ، دنیا ممکن است چیزی کم داشته باشد . اما شما، من ؛ یعنی این حضور آگاهی تهی و باز در درونش هیچ نقصان و کمبودی نمیشناسد. آن همیشه فقط با بودن با خودش راضی و خرسند است. همینطور رضایت، شادی و وسعادت ماهیت همیشگی آن است.
بنابراین شادی و آرامش در هر موقعیتی و تحت هر شرایطی دو کیفیت همیشه حی « زنده » و حاضر ما هستند. به اینترتیب زمانیکه خویش توهمی « من ذهنی » ظاهرن بهوجود میآید؛ آن من یگانه و حقیقی آگاهی به ظاهر پوشیده میشود و همراه با آن آرامش و شادی طبیعیاش « ذاتیاش » نیز در حجاب میرود. به همین دلیل است که هنری دیوید ثوروی شاعر میگوید:
اکثر انسانها زندگیهای بیفروغ ناامیدانهای را پیش میبرند زمانی که خویش توهمی ظاهرن بهوجود میآید شادی و آرامش درونی که ناشی از شناخت سادهای از حقیقت خودمان است ، ظاهرن پوشیده میشود این خویش توهمی « من ذهنی » لحظهی حال را ترک میکند؛ ( یعنی همانجایی که آگاهی جاودانه در آنجا ساکن است. ) و به سمت آینده و گذشته حرکت میکند و بهدنبال چیزی میگردد تا بتواند این شادی از دست رفته را بازسازی کند. سرنوشت خویش خیالی « من ذهنی » اینگونه است؛ فرار همیشگی از لحظه حال به سمت گذشته و آینده جایی که امید دارد تا چیزی، موقعیتی یا رابطهای را پیدا کند تا آن شادی و آرامش را که در اشتیاقش هست را برایش فراهم نماید. اما همانطور که همه از قبل میدانیم، این خویش منفصل هرگز ارضا نمیشود. آن همیشه نا امید و سر خورده است. هرگر آن چیزی را که میخواهد پیدا نمیکند. به محض آنکه چیز مورد نیازش را پیداکند، دیگر آن را نمیخواهد. و این ماجرای جستجوی بیپایان برای یافتن آرامش و شادی در آیندهای ناموجود ادامه خواهد داشت. به هر حال هرگز پیدایش نمیکند و ماهم هرگز آن چیزی را که آن جستجو میکند پیدانخواهیم کرد. زیرا در جهتی اشتباه به دنبال آن میگردد.
بعضی اوقات حد مشخصی از سرخوردگی و شکست از چیزهای بیرونی که در قلمورو ذهن، بدن و دنیا اتفاق میافتد باعث میشود که به درون بچرخیم و درباره کسی که جستجو میکند تحقیق کنیم. چر چقدر توجهمان را به سمت آن میبریم، آن خویش موقتی محدود جستجوگر را واقعا پیدا نمیکنیم. بلکه آن حضور آگاهی باز، خالی، مختل نشدنی و ذاتن خرسند را پیدا خواهیم کرد. آن خودش را همیشه حی و حاضر و نامحدود و بدون تلاطم و نقصان پیدا میکند و تشخیص میدهد .
این اکتشاف، تجربهی آرامش و شادی است که خویش توهمی در جستجویش بود. با اینحال خویش توهمی هرگز نمیتواند آن تجربه شادی و آرامشی را که مشتاقش هست را بیابد یا داشته باشد. زیرا حضور ظاهریاش حجاب آن است. به عبارتی دیگر خویش منفصل در جستجوی آرامش و شادی است مانند پروانهای که در جستجوی شعله است. شعله تمام آنچیزی است که پروانه میخواهد و در عینحال همان چیزی است که نمیتواند داشته باشد. آرامش و شادی هم تمام آن چیزی است که خویش منفصل مشتاقش است و نمیتواند داشته باشد. همینکه پروانه شعلهای که مشتاقش بود را لمس کند خواهد مرد. این روش پروانه برای شناخت شعله است. با مردن بر آن با تبدیل شدن به آن. به همینترتیب این روشی است که خویش توهمی آنچه که مشتاقش هست را کشف میکند؛ با مردن برآن . خویش توهمی هرگز نمیتواند آرامش و شادی را بشناسد یا داشته باشد.فقط میتواند بمیرد یا محو شود. این محو شدن و انحلال تجربهی آرامش و شادی است.
همهی آنچه که حقیقتن در زندگی دنبالش بودیم در شناختی ساده از هستی خودمان همانطور که هست ساکن است. وآن همیشه برای هفت میلیارد نفر در دسترس است . هرگز بهطور کامل پوشیده نمیشود. درست مانند اینکه سیاهترین تصویر هم هرگز نمیتواند بهطور کامل صفحه نمایش را بپوشاند. بنابراین حتاتاریکترین احساسات ما هم هرگز بهطور واقعی نمیتوانند نور آگاهیای را که این احساسات درآن ظاهر میشوند و با آن شناخته میشوند و بهواسطهی آن ساخته میشوند را بپوشانند.
تمام آنچه نیاز است اینکه به تجربهمان بنگریم و شجاعت زندگی کردن با پیامدهای آنچه که پیدا کردهایم را داشته باشیم. از آنجاییکه این مفهوم اغلب حداقل تا همین اواخر در قالبهای فرهنگی هند ، چین و تبت یا سایر فرهنگهای خاور دور دیده شده تمایل به حال و هوای شگفتآور و عجیب آن فرهنگها دارد، اگر چه هیچ چیز عجیب و غیر عادی درباره شناخت ساده از وجود خودمان همانطور که هست وجود ندارد.
هند، چین و تبت شاید عجیب و شگفتآور باشند؛ اما شناخت ساده از وجود خودمان خودش را به عنوان این حضور نامحدود زاده نشدهی نامیرا میشناسد. این سادهترین و بدیهیترین و معمولیترین درک و شناخت است. بدیهی است که آن در اغلب موارد نادیده گرفته شده یا فراموش ميشود. ما ناگهان تبدیل به چیزی نامحدود و همیشه حاضر نمیشویم. بلکه متوجه میشویم که این همان چیزی است که ما از ازل تا به ابد بودهایم.
متوجه میشویم که توسط نگرشهای غالب فرهنگمان طوری هیپنوتیزم شده بودیم تا باور کنیم که ماهیت حقیقیمان با محدودیت و سرنوشت ذهن و بدن مشترک است. نام غریبی که به این ادراک میدهند روشن ضمیری یا بیداری است. اما به دلیل ارتباط این کلمات با تجربیات رنگارنگ فوقالعادهای در بدن و ذهن است که این شناخت ساده از هستی خودمان این شناخت ساده از خودش با یک تجربهی غیر معمول در ذهن بدن اشتباه گرفته شده است.
نوعی تجربهی فوقالهاده یا تجربهای غایی در ذهن بدن باور داریم که اگر به اندازهی کافی مراقبه کنیم یا به سختی تمرین کنیم در نهایت ممکن است که تجربهی روشن ضمیری داشته باشیم. در نتیجه ما در بیرون هر نوع تمرینی انجام میدهیم و امیدواریم که این راههای مختلف به اندازه کافی خوب عمل کنند. به اندازهی کافی نزد استادانی برویم یا به هند میرویم؛ به اندازهی کافی برای مراقبه مینشینیم. هر کاری که انجام می دهیم در نهایت ما این تجربه فوقالعاده روشن ضمیری را به دست خواهیم آورد.
اگر چه روشن ضمیری یک تجربه نیست. بیداری تجربهای در ذهن و بدن نیست. این شناختی ساده از هستی خودمان همانطور که هست است. این تشخیص و شناسایی ماهیت همیشه حی و حاضر و نامحدود ما است. این شناسایی ممکت است منجر به آرامشی عمیق در ذهن و بدن شود. جایی که تنشها و گرههای درونی آرام میشوند. و این آرامش ممکن است باعث شود تا امواج انرژی بهطور موقت از ذهن و بدن عبور کنند . این « حس » است که خارقالعاده است. این حس است که ممکن است برای چند دقیقه ، چند ساعت یا چند هفته فوقالعاده بهنظر برسد. اما این تنها یک اثر جانبی و موقت است که معمولا با روشن ضمیری اشتباه گرفته میشود.
روشن ضمیری بی رنگ است، شفاف است و در ذهن ظاهر نمیشود . نمیتواند توسط ذهن مورد توجه قرار بگیرد . چیزی که ذهن به آن توجه میکند این رویدادهای رنگارنگ شگفتآور هستند. کتابها میتوانند دربارهی چنین چیزی بنویسند « تجربه روشن ضمیری » و بعد ما این کتابهایی که درباره چنین تجربهی شگفتآوری است را میخوانیم و میگوییم:
- آه این هرگز برای من اتفاق نخواهد افتاد. بنابریان من باید دوباره آن را موکول به آینده کنم. و چنین تجربهای را جستجو کنم.
و سوء تفاهم اینجاست که بیداری یا روشن ضمیری یک تجربه نیست. آن در ذهن بدن ظاهر نمیشود. در واقع در بعضی از موارد اثر آن بر روی « ذهن بدن » تقریبن غیر قابل تشخیص است. در اصل ممکن است برای مدتی هیچ نشانهای بر روی بدن ذهن نداشته باشد. میتواند بیسر و صدا رخ بدهد و درست مانند اینکه:
- اه چه جالب! چرا تاکنون به آن توجه نکرده بودم؟
این تشخیص و شناسایی ساده از هستی خودمان، این تشخیص یا بهیاد آوردن خودش عمیقن نوع تفکر و در نهایت نوع احساسی است که نسبت به خودمان داریم را تغییر میدهد. ما را رها میسازد. حقیقتن ما را از این باور و احساس که آنچه که هستیم مجموعهای از افکار، احساسات و حواس است، رها میکند.
آن مانع ظهور افکار، احساسات و حواس نمیشود. اما به این باور که « من آن افکار و احساسات و حواس هستم» خاتمه میدهد. تا مدتی ممکن است بر حسب عادت بر اساس روند سابق ظاهر شوند . ما چندین دهه بر اساس آن خویش منفصل محدود فکر کردیم، احساس کردیم، ادراک و عمل کردیم. و این افکار ، احساسات، اعمال و اینچیزها یک شبه به پایان نمیرسند. آنها ادامه پیدا میکنند اما دیگر با این اعتقاد که آنها مربوط به یک فرد واقعی و حقیقی هستند تغذیه نمیشوند. آنها رفته رفته کمرنگ شده و نهایتن محو میشوند.
در آن جایگاه ما شروع به فکر کردن، احساس، عمل و درک میکنیم. اما این دفعه از طرف آن خویشی که اکنون میدانیم و احساس میکنیم که خودمان هستیم. ما دیگر از طرف خویش منفصل محدود و توهمی عمل نمیکنیم. یعنی خویشی که از ذهن و بدن ساخته شده است. و در نهایت این ادراک جدید شروع به پخش شدن در تمام حوزههای زندگیمان میکند.
نه تنها در رابطه با نوع تفکرمانبلکه در رابطه با احساسمان؛ و همینطور نه تنها در رابطه با نوع احساسمان ، بلکه نوع و روشی که جهان را درک میکنیم. روشی که بدنمان را حس میکنیم، و همچنین نوع برخوردمان با دیگران آن تجربه را از درون به بیرون منتقل میکند.
پس در مراقبهها و تعمقهایی که خواهیم داشت کل این قلمرو را کشف و بررسی خواهیم کرد. ما این باور و احساس مرسوم را مورد بررسی قرار خواهیم داد که ، آن چیزی که من هستم از ذهن و بدن ساخته شده است ، بارها و بارها کشف خواهیم کرد که، آن چیزی که من هستم،" از آگاهی ناب ، خالی و شفاف ساخته شده است" . به اکتشاف آگاهی ادامه میدهیم. آگاهی خودش را تجربه میکند تا تجربه خودمان را کشف کنیم که ما درونمان هیچ دانش واقعی نسبت به محدودیت و سرنوشت نداریم. به این معنا که، آگاهی هیچ دانش و تجربهای نسبت به هرگونه محدودیت و تقدیری در درونش وجود ندارد . کشف خواهیم کرد که چگونه این درک تجربی بر نوع احساس که داریم نوعی که با همدیگر در ارتباط هستیم. بر نوع درکمان از دنیا اثر میگذارد. با این حال این بهاصطلاح روشن ضمیری ، این چیزی که از جنس رویدادها نیست و شفاف است و روشن ضمیری خوانده میشود فقط نیمی از مسیر است و نباید بیش از حد بزرگش کنیم.
بعد از این بهاصطلاح بیداری، فرایندی بیپایان وجود دارد که در آن بدن، ذهن و دنیا به تدریج توسط این درک تجربی تحت شعاع قرار میگیرند. آنها به تدریج با نور آگاهی اشباع شده و تغییر شکل میدهند. ( متعالی میشوند ) آن فرایندی بیپایان است و هرگز نمیتوانی بگویی به پایان رسیده. خویش منفصل بهپایان میرسد. یا خویش توهمی « من ذهنی » منفصل به پایان میرسد. اما عمق این ادراک در زندگیمان، تسلط بر عمق قلمرو تجربه با این تجربهی جدید هرگز بهپایان نخواهد رسید. برای همیشه عمیقتر و عمیقتر ادامه خواهد داشت.