کافه تلخ

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

مسیحیت از عیسی تا یوحنا



پیش از عیسی

عیسی مانند هر انسان دیگری، محصول فرهنگ دوره و زمانه خود بود.اعتقاد به الوهیت عیسی در مسیحیت، تأثیر بسزایی بر عهد جدید یا الهیات صدر مسیحی باقی گذاشت، با این همه اعتقاد مسیحی دیگری که عیسی را از هر حیث یک انسان می داند، با این دیدگاه جامعه شناختی معاصر همسوست که نگرش وی عمدتا از عقاید مشترک مردم زمانه او ناشی شد. (۱) از آنجا که مردم زمانه عیسی یهودی بودند، وی وارث نگرش دینی یهودی شد.حتی بدعتهای او دریهودیت، واجد اصول بنیادی همین دین است.

یهودیت در طول قرنها دینی توحیدی با سویه ای اخلاقی بود.بر طبق نص کتاب مقدس عبری (عهد عتیق مسیحی)، خداوند متعال مطران یهودی ابراهیم را به رابطه ای خاص فرا خواند (سفر پیدایش، ۱۵ ۱۴) .ابراهیم و اعقابش می بایست بر اساس میثاقی با خداوند زندگی کنندکه آنان را از مردمان حول و حوش آنها متمایز می کرد، مردمانی که خدایانشان در واقع چیزی جزنیروهای طبیعت نبودند.این میثاق با نبوت موسی که بعدها شارع اعظم یهودیت قلمداد شد،بیش از پیش اهمیت یافت.مطابق آنچه در سفر خروج«~ (Exodus) ~»آمده است، خداوندبنی اسرائیل را از اسارت در مصر رهایی بخشید و در کوه سینا به رابطه میثاقی خود با آنان رسمیت داد.آن شریعتی (تورات) که بر طبق کتاب مقدس با موسی بر فراز کوه سینا آغاز گشت،بعدها به شالوده یهودیت تبدیل شد.طی دوره موسوم به «داوران» (یا رهبران فرهمند)، و نیز در طول سلطنت کوتاه داود«~ (David) ~»و سلیمان«~ (Solomon) ~»، خدای این رابطه میثاقی (به نام یهوه«~ [(Yahweh)] ~»کارسازترین نیروی تاریخ فلسطین است.طی دوره موسوم به «رسولان» ، یعنی زمانی که فلسطین تجزیه شد و هر دو ناحیه شمالی و جنوبی آن به دست بیگانگان افتاد، یهوه ومیثاق کما کان واجد اهمیتی بنیادی بودند. (۲)

از نظر برخی مفسران، واژه «یهودیت» که از نام قبیله یهودیه«~ (Judah) ~»در جنوب فلسطین مشتق شده است، مشخصا به رویدادهای دینی و فرهنگی از زمان بازگشت بنی اسرائیل از بابل به فلسطین در سال ۵۳۸ پیش از دوره مشترک مربوط می شود.وجه مشخصه دین بنی اسرائیل پس از بازگشت از تبعید، مقاومت در برابر هر گونه تأثیر تمدنهای دیگر بود، تمدنهایی که ممکن بوددین آنان را دگرگون و یا در خود مستحیل کنند.یهودیان با رعایت دقیق سنن اولیه و میراث دینی خود، آن سنن و میراث را متعصابه حفظ کردند.آنان که به فلسطین بازگشتند شریعت خود را به دقت تفسیر کردند و معبد سلیمان را به منزله مرکز کیش خود مجددا ساختند.نخست هخامنشیان و سپس اسکندر مقدونی و اخلافش (سلوکیان (۳) ) بر آنان حکومت کردند.تعدادکثیری از یهودیان بیرون از فلسطین باقی ماندند، اما چه در خارج از فلسطین و چه در داخل آن،فرهنگ یونانی که اسکندر مقدونی ترویج داده بود به زندگی یهودیان نفوذ کرد.مکابیان«~ (Maccabees) ~»و هسمونیان«~ (Hasmoneans) ~»شورشی در سده های اول و دوم برای مدتی به یهودیان استقلال سیاسی دادند، لیکن در سال ۶۳ پیش از دوره مشترک پمپی«~ (Pompey) ~»حکمران روم، سوریه را به امپراتوری روم ضمیمه کرد و بیت المقدس را به اشغال درآورد.بدین ترتیب فرهنگ نسلهای پیش از عیسی، محصول ایمان کتابی فلسطینیان باستان، تأثیرهای ناشی از فرهنگ یونانی و حضور نظامی امپراتوری روم بود.

به رغم سلطه امپراتوری روم بر فلسطین، یهودیان از اندیشه های دیرینه خویش درباره حکومت دینی دست نشستند.حتی به هنگام تبعید در سرزمینهای خارج از فلسطین، یهودیان درجرگه های بسیار منسجم گرد هم آمدند تا بتوانند سنن دینی خویش را زنده نگه دارند.درمجموع، یهودیان که جمعیتشان در فلسطین حدود نیم میلیون نفر و در تبعیدگاههایشان در خارج از فلسطین به هفت الی هشت میلیون نفر (یعنی تقریبا ده درصد کل جمعیت امپراتوری روم)می رسید، امکان یافتند که در عین ممانعت ناچیزی که رومیان به عمل می آوردند کما کان مطابق با سنتهای خود زندگی کنند.

در روزگار عیسی، گروههای گوناگون دیانت یهودی اهمیتی یکسان برای شریعت و سیاست قائل نبودند.سامریان که اغلبشان در شمال بیت المقدس و ایالت یهودیه می زیستند، کافر قلمداد می شدند زیرا از نظر آنان تورات صرفا اسفار خمسه«~ (Pentateuch) ~»را در بر می گرفت (یعنی فقطپنج کتاب موسی را) و نیز معبد بیت المقدس خانه خدا نبود.اسنیان«~ (Essenes) ~»راهبانی بودندکه در نقاط دور افتاده فلسطین و بویژه در کرانه بحر المیت می زیستند زیرا از نظر آنان عبادت درمعبد سلیمان و همین طور برگزاری دیگر مناسک عمومی دینی، عملی مکروه تلقی می شد. «متعصبان»«~ (Zealots) ~»گروه سیاسی ستیزه جویی بودند که از فرط مخالفت با اشغال فلسطین توسط رومیان، مبادرت به اعمال تروریستی می کردند و نه فقط رومیان بلکه حتی هموطنان یهودی خویش را که به اندازه کافی میهن پرست نمی دانستند هدف حملات خود قرار می دادند.

اما عمده ترین گروههای یهودیت رسمی، عبارت بودند از صدوقیان«~ (Sadducees) ~»وفریسیان«~ (Pharisees) ~».صدوقیان گروهی اشرافی و عمدتا روحانی بودند که به منظور حفظ سنن دینی با امپراتوری روم همکاری کردند.آنان در دعا و نیایش همگانی در معبد سلیمان تأثیربسزایی باقی گذاشتند، اما در میان عامه مردم چندان طرفداری نیافتند.صدوقیان صرفا شریعت مکتوب (اسفار خمسه و به میزانی کمتر کتب انبیای عهد عتیق) را قبول داشتند و آن را در ظاهررعایت می کردند.آنان هراسی از فرهنگ یونانی به خود راه نمی دادند، چرا که اعتقاد داشتندخداوند اخلاقیات کتاب مقدس را در میان غیر یهودیان نیز اشاعه داده است.صدوقیان در تلاش برای حفظ موجودیت قهوم یهود، بسیاری از اعمالی را که فریسیان بسیار مهم تلقی می کردند،کم اهمیت جلوه دادند.

فریسیان گروهی غیر روحانی و با نفوذتر از صدوقیان بودند.ایشان اعقاب مؤمنانی بودند که در دوران پس از جنگ استقلال مکابیان (حدود سال ۱۲۵ پیش از دوره مشترک) به دفاع از دین خود پرداختند و در مخالفت با شیوع فرهنگ یونانی، ثابت قدمانه بر شریعت صحه گذاردند.فریسیان که بر مطالعه دقیق تورات اصرار می ورزیدند، در همه جای فلسطین حضور داشتند وکنیسه هایی را که یهودیان خارج از بیت المقدس در آنها برای عبادت و مطالعه گردهم می آمدندتحت نفوذ خود درآورده بودند.گر چه آنان از دیرباز به شدت میهن پرست بودند، لیکن در زمانه عیسی توجه آنها عمدتا به شریعت یهودی (تورات) معطوف بود.

فریسیان به طور غریزی جزئیات شریعت را مو به مو رعایت می کردند.عیسی با این غریزه تخالف می ورزید، زیرا اعتقاد داشت که نص شریعت می تواند به زیان روح آن باشد امروزه نگرش محققان درباره فریسیان، تأیید آمیزتر از نگرش نسلهای گذشته مسیحیان است و واژه «فریسی» را دیگر به صورتی تحقیر آمیز به کار نمی برند.فریسیان تنها گروه از رهبران دینی بودندکه پس از تخریب معبد سلیمان و تبعید بنی اسرائیل به دنبال سرکوب شورش یهودیان در سال ۷۰ دوره مشترک توانستند به بقای خویش ادامه دهند.آنگاه که مناسک دینی و مراسم قربانی کردن در معبد دیگر ممکن نبود، فریسیان بیش از پیش عبادت و مطالعه در کنیسه ها راترویج کردند .دیری نگذشت که آنان مجموعه سنن شفاهی را تدوین کردند، مجموعه ای که دریهودیت «میشنا»«~ (Mishnah) ~»و تلمود«~ (Talmud) ~»نام گرفت.بدین ترتیب فریسیان مبدع یهودیتی بودند که در دوره مشترک (تاریخ مشترک مسیحیان و یهودیان) سلطه داشته است.
زندگی و شخصیت عیسی

عیسی وارث این تاریخ بود.ظاهرا زندگی او برای تاریخ نگاران بی دینی که اندکی پس از دوره وزمانه او تاریخ می نوشتند، چندان مهم نبود.با این همه، اشارات گذرای تاریخ نگاران رومی (ازقبیل جوزیفس (۴) ، پلینی (۵) ، تاسیت (۶) و سویتوینوس (۷) که همگی در دوره و زمانه عیسی یا اندکی پس از آن می زیستند) و نیز آن دسته از اسناد مسیحیت که جزو کتاب مقدس نیستند (مانند انجیل توما«~ ([Thomas]) ~»جای هیچ گونه تردیدی درباره وجود عیسی باقی نمی گذارند.عیسی در سال ۶یا ۷ پیش از دوره مشترک در شهر بیت لحم به دنیا آمد، در ناحیه شمالی فلسطین موسوم به جلیل زندگی کرد و در حدود سالهای ۳۰ و ۳۳ دوره مشترک در شهر بیت المقدس دیده بر جهان فرو بست. (۸) شاید بتوان گفت جنبه عمومی زندگی او در سال ۲۷ یا ۲۸ دوره مشترک آغاز شد،یعنی زمانی که یحیی او را غسل تعمید داد.تا پیش از آن زمان، وی به احتمال قوی در شهرناصره واقع در ناحیه جلیل می زیسته و از راه نجاری گذران عمر می کرده است.از آنچه در اناجیل آمده است چنین بر می آید که عیسی پس از تعمید شدن، احتمالا به سبب احساس نوعی بحران در پیشه خود، در صحرای یهودیه عزلت گزید (۹) و سپس مبلغ نوید مسرت بخش فجر پادشاهی خداوند شد. (منبع اصلی اطلاعات ما درباره عیسی، اناجیل هستند، ولی نباید تصور کرد که رخدادهای تاریخی در آنها بی طرفانه شرح داده شده اند .در واقع، اناجیل تفسیرهایی دینی اززندگی، مرگ و تعالیم عیسی هستند که به دست مؤمنان و برای مؤمنان نوشته شدند، آن هم لااقل پس از یک نسل تجربه کلیسایی.به همین دلایل، باید ادعاهای مطرح شده در اناجیل را ازدیدگاهی نقادانه در نظر گرفت).

عیسی علاوه بر موعظه کردن، بیماران را نیز شفا می داد و ارواح خبیث را از روان جن زدگان بیرون می راند.یاور مستضعفان و محرومان اجتماعی بود، به زنان و کودکان بسیار احسان می کرد و با سختگیریهای برخی از فریسیان و تندرویهای انقلابی «متعصبان» مخالف بود.او در رأس گروه کوچکی از افراد دوره گرد، نواحی شمالی فلسطین را زیر پا گذاشت و ملازمات فجرحکومت خداوند را برای همگان برشمرد.این ملازمات بسیاری از عوام را شگفت زده کرد، اماعمدتا باعث موضعگیری خصمانه دستگاه مذهبی حاکم شد.ظاهرا رهبران دینی تصورمی کردند که عیسی با اولویت دادن به عشق به خدا و عشق به همسایه بر شریعت، باعث هرج ومرج اجتماعی می شود .

پس از اینکه شاه هیرودیس«~ (Herod) ~»سر از تن یحیی تعمید دهنده جدا کرد (انجیل متی«~ [Matthew] ~»، باب ۱۴، آیات ۱ الی ۱۰)، عیسی از جلیل به بیت المقدس رفت.مطابق آنچه دراناجیل آمده است، وی پیروزمندانه به بیت المقدس وارد شد و با بازرگانانی که در محوطه بیرونی معبد سلیمان به کسب و کار اشتغال داشتند رویاروی گشت.این امر، تعارض او با رهبران یهود را به اوج خود رساند و در نتیجه، حکمرانان رومی شهر، وی و حواریونش را پس از شرکت در مراسم عید فصح (۱۰) دستگیر کردند.اعضای مجلس سیاسی یهودیان موسوم به صنهدرین«~ (Sanhedrin) ~»او را مورد بازجویی قرار دادند و به اتفاق آرا حکم کردند که عیسی به دلیل کفرگویی و ادعای برخورداری از قدرتهای الهی (مانند قدرت بخشایش گناهان)، سزاوار مرگ است.قاضی رومی پنطیوس پیلاطس«~ (Pontius Pilate) ~»عیسی را خطری برای آرامش اجتماعی دانست ودستور داد وی را شلاق بزنند و مصلوب کنند.پس از مرگ عیسی، حواریونش مدعی شدند که اوبار دیگر زنده شده و خود را به آنان نمایانده است.آنها شروع به تبلیغ کردند که عیسی پس ازمرگ قیام خواهد کرد و لذا مسیح موعود است، و بدین ترتیب دیری نگذشت که فرقه یهودی جدیدی به وجود آمد.هنگامی که وحدت مجدد با یهودیت دیگر ناممکن شد، این فرقه به نطفه یک دین جدید تبدیل گشت.

حتی این زندگینامه مختصر نیز مملو از نکات نامعلوم و فاقد قطعیت است، زیرا منابع اصلی آن (اناجیل) یک نسل پس از مرگ عیسی نوشته شدند و مشحون از مفروضات نشأت گرفته ازایمان به عیسی هستند.ارائه تصویری دقیق از شخصیت و تعالیم عیسی، امری است دشوارتر.بااین همه اغلب محققان با این ادعا موافق اند که وی شخصیتی خارق العاده داشته است.مثلامحقق یهودی معاصر گزاورمیز عیسی را معجزه گری مقدس می داند و بر دیدگاه محقق دیگری صحه می گذارد که پیشتر گفته بود در احکام اخلاقی عیسی، «والایی و رجحان و اصالتی وجوددارد که در هیچ یک از دیگر احکام اخلاقی عبری سابقه نداشته است، همان گونه که مثلهای«~ (Parables) ~»او مبین هنری شگرف و بی همتاست.» (۱۱)

به زعم محققان مسیحی از قبیل لوکاس گرولنبرگ، در پس احکام اخلاقی و مثلهای عیسی اطمینانی فوق العاده به خدا و میثاق یهودیان نهفته است. (۱۲) ظاهرا عیسی با الفاظی خودمانی به خداوند اشاره می کرد و او را «پدر» می خواند.وی با اطمینان از حمایت همیشگی این پدر،بی هیچ قید و بندی به همه جا می رفت و با هر کس که به نزدش می آمد مراوده می کرد.به نظرمی رسد که این امر او را به عاملی بحران ساز تبدیل کرد.آنان که بی قید و بند بودن عیسی واطمینان مطلق او به نیکی خداوند و حمایت همیشگی اش از او را در می یافتند، می توانستندخود را رها کنند و به آنچه کتاب مقدس «ایمان» می نامد نایل شوند.یعنی به تعهدی از صمیم دل، شفای بیماران و بیرون راندن ارواح خبیث از روان جن زدگان به دست عیسی را با توسل به چنین ایمانی به بهترین نحو می توان از دیدگاهی روانشناختی توجیه کرد.آن کسانی هم که نمی خواستند یا نمی توانستند وجود چنین ایمانی را در خود به عیسی نشان دهند، از او کناره می گرفتند.به نظر بسیاری از مردم، عیسی مبانی سنن آنها را سست می کرد و توقعاتش برای ایجاد تحول، زیاده از حد بود.بدینسان بود که معاصران او به گروههای مختلفی تقسیم شدند.شخصیت عیسی چنان نافذ بود که گهگاه اعضای خانواده ای واحد، درباره او مواضع ونگرشهایی مغایر هم داشتند.

از سوی دیگر، اگر آنچه را در اناجیل آمده است بپذیریم، آنگاه باید گفت که عیسی به مفهوم متعارف کلمه «شخصیتی نافذ» نبود.وی غالبا رفتاری ملایم و شاعر مآبانه از خود نشان می داد.او برای تسلط یافتن بر دستگاه دینی، مبادرت به جنگ یا هراساندن زنان و کودکان نکرد.در واقع،حتی آنان که به لحاظ دینی مطرود قلمداد می شدند (گناهکاران)، وی را خوش برخوردمی یافتند .وی از فرط اعتقاد به اینکه خداوند پدری مهربان است و دوران جدیدی از رابطه دوستانه و صمیمانه با خدا در پیش روی قرار دارد، به گناهکاران پیشنهاد بخشایش می کرد.نویدمسرت بخش او به معنای آغازی جدید [در رابطه انسان و خدا] بود، زیرا به زعم او عشق می توانست زخمهای دیرینه را التیام بخشد.عشق می توانست موجب آشتی دشمنان شود وحتی اشخاص دلسرد را با خودشان آشتی دهد.عیسی با برخورداری از چنین نگرشی، ظاهراعالم هستی را پرشور و زیبا قلمداد می کرد.او عاشق مرغان آسمان و گلهای سوسن بود، گلهایی که خداوند دشتها را مملو از آنها کرده و شکوه بخشیده بود.او ناظر این حوادث کوچک اماشور آفرین بود که بیوه زنان بخشی از اندک دارایی خود را برای کمک به معبد سلیمان می بخشندو شبانها برای نجات جان یک میش هر مشکلی را به جان می خرند.عیسی با تأمل دریافت که گرچه عامه مردم غالبا همچون فرزندانی ناسپاس رفتار می کردند، لیکن خداوند چنان مشحون ازمهر پدری بود که خطاهای آنان را بی درنگ می بخشید.عیسی بیش از هر چیز به فرزندی چنین پدری مباهات می کرد.
تعالیم عیسی

عیسی اعتقاد داشت که پادشاهی خداوند این امکان را به طور بالقوه برای همگان فراهم می آوردتا از زندگی الوهی برخوردار شوند.در دوره و زمانه او، یهودیان بسیار امیدوار بودند که خداوندسرانجام آنان را از یوغ بیگانگان رهایی خواهد بخشید.آنها در مخیله رؤیا پردازشان همواره آزادی و عدالتی را مجسم می کردند که حکومت خداوند بر ایشان به ارمغان می آورد.این تصورات درباطن عیسی جای گرفته بودند.وی به سبب حس صمیمیت با خداوند، مروج این عقیده بود که هر کس به پدر او ایمان آورد می تواند به همان حس صمیمیت نایل شود.آنچه عیسی برای اثبات رسالتش در اعلام کردن پادشاهی خداوند انجام می داد (شفای بیماران و معجزه)، از رابطه او با پدرش سرچشمه می گرفت.این کارهای عیسی، توجه مخاطبانش را از خود او به خاستگاه الوهی او معطوف می کرد.از نظر او، شالوده سعادت انسان (خواه سعادت یک فرد و خواه سعادت جامعه)، رابطه صحیح با خداوند بود.البته این از اعتقادات سنتی یهودیان بود، اماعیسی جنبه شخصی آن را مؤکد کرد.از آنجا که طلیعه حکومت خداوند آغاز شده بود (و گواه این امر، تجربه و کارهای عیسی بود)، اکنون سعادت انسان در گرو صمیمیتی عاشقانه با خدا بود.پیروان او می بایست همچون کودکانی معصوم، از هر حیث خود را تحت حضانت خداوند قراردهند.در واقع، لفظ «ابا»«~ (Abba) ~»[«ای پدر»] که عیسی به کار می برد، از جمله الفاظی است که کودک نو پا برای اشاره به پدر خود بر زبان می آورد و می توان آن را مترادف «بابا» یا «مامان»دانست .رابطه مؤمن با خداوند می بایست تا این حد خودمانی و صمیمی باشد.

دومین رکن تعالیم عیسی، عشق به همسایه بود. «شما» (۱۳) تأکید کرده بود که یهودیان می بایست از صمیم دل به خداوند عشق بورزند و خاخامهای همعصر عیسی در تعالیم خویش بر عشق به همسایه اصرار می ورزیدند.پس می بینیم که در هیچ یک از این دو زمینه مهم، تعالیم عیسی کاملا هم بدیع نبود.اما درست همان طور که تعالیم او درباره عشق به خداوند مبتنی بررابطه ای صمیمانه تر از «شما» بود، ایضا تعالیمش در باب عشق به همسایه نیز پرشور و هیجان تربود.در پاسخ به کسی که پرسیده بود «همسایه من کیست؟» ، عیسی مثل «سامری نیکو سرشت»را ذکر کرد (انجیل لوقا، باب ۱۰، آیات ۳۰ الی ۳۷) (۱۴).این مثل دلالت بر این دارد که همسایگی،تمایزهای یهودی و سامری، یا سنتی«~ (Orthodox) ~»و ملحد، و هموطن و بیگانه را بر نمی تابد. همان گونه پولس«~ [(Paul] ~»یکی از حواریون عیسی) بعدها دریافت، همسایگی از مرزهایی همچون زن و مرد، یا غلام و آزاد فراتر می رود (رساله پولس رسول به غلاطیان«~ [Galatians] ~»،باب ۳، آیه ۲۸) .پادشاهی خداوند و کلیسای مسیح، تعاریف جدیدی از همسایگی را می طلبید.مطابق تعریفی که عیسی ارائه می داد، هر انسان همنوع نیازمندی، سزاوار دوست داشته شدن است.به عبارت دیگر، هر انسان دیگری که به صورت خدا آفریده شده (۱۵) ، استحقاق دارد که همچون ما با او رفتار شود.

دو اصلی که فوقا بر شمردیم مبین عمق ساختار تعالیم عیسی هستند و همان گونه که کارل رانر نشان داده است، هر دو با یکدیگر همخوانی دارند. (۱۶) شاید بتوان گفت در خور توجه ترین جلوه این وحدت، در انجیل متی (باب ۲۵، آیه ۴۰) به چشم می خورد.در آن آیه می خوانیم که پادشاه (مظهر خداوند) خطاب به کسانی که درباره زندگی شان به قضاوت نشسته است چنین می گوید: «واقعا به شما می گویم آنچه به یکی از این برادران کوچکترین من کردید [کاری نیک،مانند اطعام گرسنگان یا تأمین پوشاک مستضعفان ]، به من کرده اید.» عین همین عقیده در رساله اول یوحنای رسول، باب ۳، آیه ۱۷ بیان شده است: «لیکن کسی که معیشت دنیوی دارد و برادرخود را محتاج ببیند و رحمت خود را از او باز دارد، چگونه محبت خدا در او ساکن است؟»عشقی که عیسی به پدر خویش می ورزید و عشقی که عیسی از جانب پدرش در آنچه خود «روح» می نامید حس می کرد، می بایست به صورت نیکوکاری در حق همنوعانش لبریز می شد.بر عکس، عشقی که هر کس نسبت به همنوعانش از خود بروز می دهد، به رغم آنکه ممکن است عشق غریزی و ارتجالی به نظر آید، از خداوند که سرچشمه کل آفرینش است سرچشمه می گیرد .پس تعالیم عیسی در اصل چیزی جز تجربه عشق و قدرت آن نبود.تفسیرهای او درباره شریعت نیز همچون معجزاتش در شفای بیماران و بیرون راندن ارواح خبیث از روان جن زدگان،از عشق او نشأت می گرفت.

محققان معاصر به ما می گویند که در تعالیم دینی، شکل و محتوا از یکدیگر جدا نیستند وجا دارد همین گفته را درباره تعالیم عیسی نیز صادق بدانیم.وی تعالیم خود درباره پادشاهی خداوند و فرمان دو وجهی عشق را غالبا به شکل مثل بیان می کرد.عیسی از طریق داستانهایی ملموس و پر معنی (مانند داستان سامری نیکو سرشت) می کوشید کاری کند که شنوندگانش تصورات دیرینه خود را کنار بگذارند و دریابند که حکومت خدا موهبتی است از هر حیث نیکو.در سنن دینی دیگر نیز به نظایر این گونه تعلیم از طریق مثل بر می خوریم (مثلا در «کوان» های (۱۷) ذن بودیستها) .در این زمینه، ذن بودیستها همان هدف عیسی را دنبال می کنند. (۱۸) خدایا بودا ذات تجربه غایی دینی، رازی است که گفتار و ادراک معمولی از بر ملا کردن آن عاجز است.در نزد عیسی آن راز، غایت یا اشباع شور آفرین عشق الهی است.خداوند بسیار نیکوتر است ازآنچه بتوان تصور کرد، و بسیار بهتر از آنچه ما هستیم، چندان که اگر بخواهیم به واقعیت الوهی پی ببریم باید نخست ذهنمان را از همه مفروضات تنگ نظرانه پاک کنیم.

سرانجام زمامداران یهودی متقاعد شدند که باید عیسی را از میان بردارند.به احتمال قوی دلیل این امر آن بود که عیسی شالوده زندگانی دینی را از شریعت موسی به عشقی که خودمالامال از آن بود تغییر داد.چه بسا خود او نیز حدس زده بود که این تغییر بنیانی به بهای جان اوتمام خواهد شد، زیرا در انجیل یوحنا، باب ۱۵، آیه ۱۳، از قول او گفته می شود که وی اعتقادداشت عشقی بزرگتر از فدا کردن جان خویش در راه دوستان وجود ندارد.البته مسیحیان ویهودیان همواره در تفسیرهایشان راجع به اینکه عیسی جان خود را چگونه فدا کرد، با یکدیگراختلاف نظر داشته اند.از نظر مسیحیان، تصلیب عیسی مبین اوج عشق الهی و رضامندی خداوند برای تحمل مرگ به خاطر انسانهاست.اما از نظر یهودیان، تصلیب او نشان دهنده نوعی خفت (مرگ به صورت یک بزهکار) و قساوتی مغایر با عشق الهی است.بدین ترتیب، اگربگوییم که اصل قضیه در تفسیر عیسی صلیب است، چیزی بیش از یک جناس را بیان کرده ایم. (۱۹)
مسیحیت به روایت پولس

اصل قضیه در تفسیر پولس از عیسی یقینا صلیب بود: «زیرا یهود آیتی می خواهند و یونانیان طالب حکمت اند، لیکن ما به مسیح مصلوب وعظ می کنیم که یهود را لغزش و امتها را جهالت است، لیکن دعوت شدگان را خواه یهود و خواه یونانی مسیح قوت خدا و حکمت خداست.» (رساله اول پولس رسول به قرنتیان«~ [Corinthians]، ~»باب ۱، آیات ۲۲ الی ۲۴) به زعم پولس، خداوند عمق گناهان انسان و عمق عشق الهی را بر روی صلیب نشان داده بود.پدر بازنده کردن عیسی از میان مردگان، آفرینشی جدید را آغاز کرده بود.نظم کهن آدم ابو البشر با مرگ به غایت و سرانجام خود رسیده بود.نظم جدید مسیح («آدم دوم») ساختاری نو به نژاد بشربخشید.نافرمانی آدم ابو البشر به مرگ انجامیده بود، حال آنکه نافرمانی مسیح به حیات وجاودانگی و برخورداری از رحمت الهی منتهی شد.بدین ترتیب، بنیان الهیات پولس مرگ ورستاخیز عیسی بود.همچون «گوئل»«~ ([goel] ~»«رستگاری بخش» شریعت خانوادگی یهود)،عیسی آن کسانی را که گناه به بردگی کشانده بود، به دنیای ایمان باز خرید.در نتیجه، ابنای بشر دیگر می توانستند از آزادی فرزندان خدا برخوردار شوند (رساله پولس رسول به رومیان، باب ۸،آیه ۲۱) .

پولس که ابتدا از جمله یهودیانی بود که مسیحیان را مورد ایذا و اذیت قرار می دادند، پس ازیک بار لقای عیسی به مسیحیت گروید و از آن پس تربیت فریسی و توان فوق العاده خود را درراه اشاعه مسیحیت به کار گرفت.وی با سفر به تمامی نواحی شرق مدیترانه کلیساهایی جدیدتأسیس کرد و با تعدیلی عمده، بند ناف کلیسای مسیحی جدید را از یهودیت قطع کرد، به این ترتیب که ضمن مجاز دانستن گرویدن غیر یهودیان به مسیحیت، اعلام کرد که شریعت موسی هیچ التزامی برای آنان نخواهد داشت.پولس گفت که آنان به ختنه یا رعایت احکام روزه یهودیان نیازی ندارند، زیرا خداوند در وجود مسیح دست به کاری تازه زده بود، رحمتی ایزدی که شریعت موسی صرفا مقدمات آن را فراهم آورد.شریعت موسی در جای خود مفید بود، اما دست کم برای پیروان مسیح دیگر کنار گذاشته شده بود.خداوند به جای آن شریعت، ارشاد درونی «روح القدس» و ارشاد بیرونی مقررات کلیسا را قرار داده بود.

نامه های پولس نشان می دهند که کلیساهای نو بنیادی که وی تأسیس کرد، در بدو امر همه ملازمات ایمان مسیحی را در نیافتند.غسل تعمید بر غوطه ور شدن در مرگ و رستاخیز مسیح دلالت می کرد، به نحوی که از آن پس اندیشیدن به جاودانگی ناممکن بود، در حالی که مسیحیان اولیه از قبیل قرنتیان، تسالونیکیان (Thessalonians) و غلاطیان که پولس خطاب به آنان نامه هایی نوشت، همگی همچنان از بارهای بدن رنج می بردند.پولس آمیزه ای عاقلانه ازقاطعیت و ترحم برای آنان بود.او با پیشبرد مدبرانه امور کلیسا، اهمیت و نفوذ مسیح را در میان مردم گسترش داد.وی رسالات اولیه خود (مانند رساله اش خطاب به تسالونیکیان) را با امید به بازگشت قریب الوقوع مسیح به رشته تحریر در آورد.در رسالاتی که در میانه عمر نوشت (یعنی در رسالاتش خطاب به فیلیپیان«~ [Philippians] ~»، غلاطیان، قرنتیان و رومیان)، تأکید کرد که روح مسیح که همچنان باقی است بازگشت او را تضمین می کند.واپسین رسالات پولس (خطاب به کولسیان«~ [Colossians] ~»و افسسیان«~ [Ephesians] ~»که احتمالا به دست مریدان پولس نوشته شده اند)، تأملاتی درباره تعالی مسیح در کائنات و برنامه عظیم خداوند برای رستگاری بشرند.نمونه ای از بینش کمال یافته پولس را در رساله او به افسسیان، باب ۱، آیات ۳ الی ۱۰ می توان دید :متبارک باد خدا و پدر خداوند ما عیسی مسیح که ما را مبارک ساخت به هر برکت روحانی در جایهایی آسمانی در مسیح، چنانکه ما را پیش از بنیاد عالم در او برگزید تا در حضور او در محبت مقدس و بی عیب باشیم.ما را از قبل تعیین کرد تا او را پسر خوانده شویم به وساطت عیسی مسیح بر حسب خشنودی اراده خود، برای ستایش جلال فیض خود که ما را به آن مستفیض گردانید در آن حبیب.در وی به سبب خون او فدیه یعنی آمرزش گناهان را به اندازه دولت فیض او یافته ایم که آن را به ما به فراوانی عطا فرمود در هر حکمت و فطانت.زیرا سر اراده خود را به ما شناسانیدبر حسب خشنودی خود که در خود عزم نموده بود برای انتظام کمال زمانها تا همه چیز را خواه آنچه در آسمان و خواه آنچه بر زمین است در مسیح جمع کند.

متألهی به نام جوزف فیتزمایر می نویسد: «مهمترین سهم پولس در الهیات مسیحی، وحدتی است که او در کلیسا بین آحاد مسیحیان به وجود آورد، وحدتی که به زعم او از یگانه هدف برنامه خداوند برای نیل به رستگاری ناشی می شود.» (۲۰) تصویر ذهنی بزرگ در این دیدگاه راجع به کلیسا، «پیکر مسیح» است.همانند عیسی که با باطنی کردن شریعت آن را به عشق به خدا و به همسایه تبدیل کرد، در مسیحیت پولس گرایش برخی از فریسیان به باطنی کردن میثاق تداوم یافت.خداوند از طریق مرگ و رستاخیز عیسی، مردمانی جدید آفریده و التزامی نو به وجودآورده بود.این مردمان جدید «در مسیح» می زیستند. (تعبیر «در مسیح» ، مفهومی شبه مکانی بودکه پولس آن را می پسندید). از طریق غسل تعمید و شرکت در آئینهای مقدس کلیسا، مؤمنان زندگانی واحدی همراه با مسیح می داشتند.کودکی الوهی آنان مبتنی بر الگوی ارتباط مسیح باپدر بود.پدر به منظور تحقیق این پیوند انداموار، مسیح را گسیل کرده بود.پدر، پسر وروح القدس پیکر مسیح را پروراندند تا خانواده الهی گسترش یابد.برای مثال، روح القدس دراعماق وجود مؤمنان حرکت می کند و با ناله هایی وصف ناپذیر بر ایشان دعا می کند. (رساله پولس رسول به رومیان، باب ۸، آیه ۲۶)

بدین ترتیب می بینیم که یکی از آرای بنیادین مسیحیت به روایت پولس، تقدس کلیساست.به اعتقاد پولس، پیروان کلیسا با مسیح عقد ازدواج بسته اند (رساله پولس به افسسیان، باب ۵،آیات ۲۱ الی ۳۳) و در شکوه و جلال او شریک اند.به یاری روح القدس، زندگی روزمره آنان می تواند این شکوه و جلال را بازتاباند.مؤمنان می بایست بیش از هر چیز، نوعدوستی راارزشمند شمارند که بزرگترین موهبت روح القدس است.آنان با دوست داشتن یکدیگر به عنوان برادران و خواهرانی در وجود خدا، می توانند درد و رنج زندگی در این جهان را تحمل کنند وسزاوار اجرای اخروی شوند.در واقع، رستاخیز عیسی دلیلی موجه برای ایمان به حیات مجددآنان پس از مرگ بود.به همین سبب، مسیحیتی که پولس مروج آن بود، تلاشهای مادی و مزیتهای دنیوی را خوار می شمرد و توجه «پیکر مسیح» را به اهدافی متعالیتر معطوف می دانست.
پیروان اناجیل مشابه

امروزه محققان عهد جدید برخی از ثمر بخش ترین فنون و شیوه های خود را از جامعه شناسی به عاریت می گیرند.تحلیلگران امروزی بیش از اسلام خویش از اهمیت پس زمینه جامعه شناختی گروههای اجتماعی آگاهند و لذا درباره جنبشهای فرهنگی همعصر با الهیات و جماعات گوناگون عهد جدید به تحقیق می پردازند.مثلا آنها کشیشهای خارج از مسیحیت را که ممکن است بر اسناد عهد جدید مانند افسسیان تأثیر گذاشته باشند، بررسی می کنند.هاوارد کلارک کی تصویری اجمالی از این قبیل تأثیرها ارائه می دهد: «در دستنوشته های پاپیروسی افسونها و نیزدر کتیبه های مربوط به آئینهای سری، اشاراتی به روشنگری«~ (enlightenment) ~»یافت می شود.نفوذ روشنگری به متون مسیحی دوران پس از حواریون را در اشاره های صریح به اشراق عرفانی در رساله پولس رسول به افسسیان، باب ۳، آیه ۹ می توان دید («تا پرتو افشانم بر چگونگی آن سری که سالیان متمادی در خدا مستور مانده بود…») (۲۱)

این فرهنگ یونانی در مسیحیت پولس تأثیر گذاشت.به نظر می رسد که فرهنگ یهودی به صورت پس زمینه سه انجیل اول عهد جدید (یعنی اناجیل متی، مرقس«~ [Mark] ~»و لوقا) تأثیربیشتری باقی گذارده باشد، یعنی در اناجیل به اصطلاح مشابه«~ (synoptic) ~»یا «دارای دیدگاه مشترک» .اناجیل مشابه مجموعه هایی از سخنان عیسی، یا خاطرات مؤلفان این اناجیل از اعمال او هستند که مطابق با نیازها و فهم و درک مسیحیان اولیه ساکن در فلسطین و سوریه بیان شده اند .از آنجا که مؤلفان دو انجیل متی و لوقا علاوه بر منابع خاص خود احتمالا هم به انجیل مرقس دسترسی داشتند و هم به منبعی دیگر (که منبع «ک» نامیده می شود و شاید این «ک»مخفف «کوئل»«~ [Quelle] ~»باشد که به زبان آلمانی یعنی «منبع»)، هاوارد کلارک کی نتیجه می گیردکه باید دست کم چهار نوع الهیات مشابه را توصیف کند.الهیات «ک» ، سویه ای معاد شناسانه دارد،یعنی به چگونگی زندگی در آخر الزمان می پردازد.در این گونه از الهیات مسیحی، عیسی به صورت رهبر و پیامبری فرهمند معرفی می شود که فکر و ذکرش متوجه معاد است.مزایا وآزمونهای دشوار سلوک مسیحی، نقش پیامبر به منزله پیام آور خدا، فرایند توبه، و نقش عیسی در مقام آورنده وحی و کارگزار حکومت خدا، از جمله موضوعات مورد علاقه جماعت یا جماعات الهیات «ک» هستند .عیسای الهیات «ک» پس از غسل تعمید و پیکار پیروزمندانه بر ضدشیطان، زمان تصمیم گیری و نبرد معنوی را اعلام می کند.این الهیات خصلتی اسرار آمیز دارد،گویی که از گروهی سرچشمه گرفته است که به دلیل پیروی از پیامبری معاد باور احساس می کردند جدای از دیگران و تافته ای جدا بافته اند.علاوه بر این، از الهیات «ک» قویا چنین بر می آید که ایمان یعنی استقامت در برابر شداید، همان گونه که عیسی استقامت می ورزید.به همین سبب الهیات «ک» به ما از جمله بشارت می دهد که «خوشا به حال شما ای مساکین، زیرا ملکوت خدا از آن شماست.خوشا به حال شما که اکنون گرسنه اید، زیرا که سیر خواهید شد.خوشا به حال شما که هم اینک گریانید، زیرا خواهید خندید.» (انجیل لوقا، باب ۶، آیات ۲۰ الی ۲۱)

بسیاری از همین ویژگیهای معاد شناسانه در انجیل مرقس نیز یافت می شوند، اما ظاهراجماعتی که این انجیل را به وجود آورد به زندگی در فاصله زمان حال و آخر الزمان تن در داده است .به همین دلیل مرقس به گفته های عیسی درباره طلاق، ازدواج، دولت و ثروت علاقه نشان می دهد .انجیل مرقس مبین فراغتی ذهنی برای تأمل درباره رستاخیز، فرمان اول، آمرزش گناهان و رعایت روز سبت است. (۲۲) توجه انجیل مرقس به تفاوتهای عیسی با مفسران یهودی شریعت،به سبک به کار رفته در برخی از «کتیبه های بحر المیت» (۲۳) شباهت دارد.هاوارد کلارک کی باترکیب این مشخصه ها و سایر خصوصیات انجیل مرقس، عقیده خود را درباره زمینه جامعه شناختی این انجیل چنین بیان می کند: «انجیل مرقس در واقع سند تأسیس یک فرقه مسیحی آخر الزمانی است.شواهد ناچیزی برای فرضیه پردازی درباره مبدأ تألیف این انجیل در دست داریم، با این حال، عواملی گوناگون همگی دلالت بر این دارند که مبدأ آن، روستاها وشهرهای کوچک جنوب سوریه بوده است.» (در حدود سال ۶۵ دوره مشترک) (۲۴) توجه جماعتی که انجیل مرقس را به رشته تحریر در آورد، عمدتا به رویدادهای آخر الزمان معطوف بود.اینان اعتقاد داشتند که از معرفتی سری (باب ۴، آیه ۱۱) (۲۵) و لقاء محرمانه«~ (Private vision) ~»(باب ۹،آیات ۲ الی ۹) (۲۶) برخوردارند و آرزوهایشان به فوریت محقق می شوند (باب ۱۳، آیه ۳۰) (۲۷).

پیروان این فرقه حاضر بودند از خانه و خانواده و زمینشان در راه آرمان خویش بگذرند (باب ۱۰، ۳۰) (۲۸) و این نشان می دهد که زندگی در فاصله زمان حاضر و آخر الزمان، آنان را کاملاخشنود نمی کرد .این مسیحیان نظام جماعت خود را تابعی از آزادی لازم برای سفر به اطراف واکناف و اعلام کردن حکومت خدا می دانستند.همچنین چه بسا نوع ادبی«~ (genre) ~»موسوم به «انجیل» که احادیثی از گفته های عیسی را در روایتی کلی از زندگی و مرگ او ادغام می کند، ازهمین جماعت سرچشمه گرفته باشد.

متی با استفاده از مطالب انجیل مرقس، مضمون فرعی تحقیق بخشیدن به کتاب مقدس عبری را برجسته کرد.مثلا در شجره نامه ابتدای انجیل متی، ابراهیم و داود نیاکان عیسی دانسته شده اند و بدین ترتیب داستان عیسی بخشی از تاریخ فلسطین تلقی گردیده است.آنچه در این انجیل راجع به دوران طفولیت عیسی، غسل تعمید او به دست یحیی و اغوای او توسط شیطان گفته شده، توأم است با اشارات متعدد به متون مقدس.مطالب انجیل متی از نظر ساختار ادبی متشکل از پنج کتاب است که هر یک از آنها با عبارت «و چون عیسی این سخنان را ختم کرد» ازبقیه مجزا گردیده است. (باب ۷، آیه ۲۸، باب ۱۱، آیه ۱، باب ۱۳، آیه ۵۳، باب ۱۹، آیه ۱، باب ۲۶، آیه ۱) این تقسیم بندی احتمالا تقلیدی عمدی از پنج کتاب موسی است.تباین بارزی که درتفسیر فریسیان از شریعت و تفسیر عیسی از آن در انجیل متی به چشم می خورد، از توجه متی به متون مقدس ناشی می شود.لحن کینه توزانه این انجیل توجه هر خواننده ای را به خود جلب می کند و قویا دال بر آن است که جماعت به وجود آورنده انجیل متی رقابت سرسختانه ای بایهودیت فریسی داشت.یکی دیگر از علائم یهودیت این جماعت، موضع آنان در قبال جایگاه شریعت موسی برای مسیحیان است.بر خلاف پولس که شریعت موسی را از نظر عیسی الغاشده می دانست، موضع متی این بود که مسیحیان می بایست احکام دینی خود را اکیدا رعایت کنند و از این طریق بر «کاتبان» (قانونگذاران دینی) و فریسیان پیشی گیرند. (باب ۵، آیات ۱۹ و۲۰) (۲۹) متی صرفا در مورد احکام غذا خوردن و طهارت برای انجام شعایر دینی تساهل رواداشت و به این رأی عیسی گردن نهاد که خباثت از قلب آدمی نشأت می گیرد و نه از آنچه او لمس می کند یا می خورد.

به طور کلی، جماعت پیرو متی کلیسا را امت راستین [خدا] قلمداد می کرد.رسالت اصلی کلیسا به یهودیان مربوط می شد و «میش گمشده» ای که این کلیسا توقع داشت به انجیل واکنش نشان دهد، عیسی را به شبان پادشاهی که در کتاب ذکریای نبی«~ (Zechariah) ~»در عهد عتیق ذکرشده بود مرتبط می کرد. (باب ۲۱، آیه ۵) (۳۰) از سوی دیگر، در انجیل متی همچنین گرایشی به هماهنگی«~ (universalism) ~»به چشم می خورد، زیرا در آن ابراز امیدواری می شود که پیروان جماعت عهد بسته سرانجام همه ملل را در برگیرند . (باب ۲۸، آیه ۱۹) (۳۱) عیسی در دل کلیسامی زید (باب ۲۸، آیه ۲۰) (۳۲) و متی شیوه های قضاوت و پایان بخشیدن به اختلافات را به دقت بر می شمرد (باب ۱۸، آیات ۱۵ الی ۲۰) (۳۳) ، و این هر دو دلالت بر کلیسایی بنیاد گرفته ونهادی شده دارند و نه صرفا فرقه ای آخر الزمانی.

انجیل لوقا و کتاب همزاد آن (کتاب اعمال رسولان«~ [Acts] ~»)، خواننده را با جامعه شناسیی آشنا می کنند که بیش از پیش مبین خصوصیات دنیای یونانی رومی است.برای مثال، داستان عیسی در بیت المقدس آغاز می شود (یعنی در مرکز دنیای یهودی) و داستان کلیسا به سوی روم حرکت می کند (مرکز دنیای غیر یهودی) .زبان، صناعات بلاغی و الگوهای ادبی در انجیل لوقامبین تأثیرات فرهنگ یونانی اند، و باب هفدهم کتاب اعمال رسولان خداجویی شاعران وفیلسوفان یونانی را می ستاید.الهیات لوقایی مسئله بازنگشتن مسیح را این گونه حل می کند که می گوید خدا هم اکنون به واسطه روح القدس در کلیسا حضور دارد. (انجیل لوقا، باب ۲۴، کتاب اعمال رسولان باب ۱) همچنین جاری شدن روح القدس بر زبانها در روز پنطیکاست«~ (Pentecost) ~»، پنجاه روز پس از عید پاک ([«همه از روح القدس پرگشته به زبانهای مختلف به نوعی که روح به ایشان قدرت تلفظ بخشید به سخن گفتن شروع کردند»] کتاب اعمال رسولان،باب ۲، آیه ۵)، دلالت بر رسالتی جهانی دارد که با رسیدن انجیل به روم (کتاب اعمال رسولان،باب ۲۸، به نخستین اوج خود می رسد.مؤلف مکررا بر مشیت الهی و آشکار شدن غرض حتمی ملکوت تأکید می گذارد . بدینسان داستانهای لوقا درباره سفر خانواده مقدس به بیت لحم،شهادت استیفان«~ (Stephen) ~»و مردد بودن حکمرانان رومی درباره دادخواست قضایی پولس،همه و همه حکایت از علاقه او به آشکار کردن تاریخ رستگاری دارند.

علاوه بر مندرجات انجیل مرقس و منبع موسوم به «ک» ، لوقا از زندگینامه های نوشته یونانیان و رومیان نیز استفاده می کند و نشان می دهد که عمیقا باکل دنیای یونانی آشناست.این نشانه ها دلالت بر این دارند که جماعت پیرو لوقا، غیر یهودی بود و خصلتی جهان وطنی«~ (cosmopolitan) ~»داشت.نشانه هایی دیگر که حکایت از همین امر دارند عبارت اند از نگرشهای این جماعت درباره دولت، نقش مهمی که به زنان اعطا می کند و تأکید آن بر آشتی دادن دیدگاههای مختلف در الهیات.در مسیحیت مرقس و پولس می بینیم که عیسی به حکومت رومیان تن در می دهد، حال آنکه لوقا در روایتش از مسیحیت به هر طریق که می تواند بر این نکته تأکید می گذارد که هم عیسی و هم مسیحیان اولیه هر گاه که به محاکم مدنی رومیان آورده می شدند، بی گناه شناخته می شدند.به مرور زمان و با افزایش تعداد مسیحیان، جایگاه آنان درامپراتوری روم به مسئله ای مبرم تبدیل گشت.مسیحیان طی دو سده نخست، همواره مشکلاتی در روابط عمومی خود داشتند، اما مسیحیت لوقایی خیلی زود به نحوه برطرف کردن این مسائل پی برد: کلیسا با نشان دادن اینکه بارقه آرامش و کارهای خیر است، می توانست کذب بودن تمامی اتهامات مربوط به آشوبگری را ثابت کند.

کلیسای لوقا همچنین تأکید می ورزید که پیروان عیسی در جماعت مسیحی، افراد گوناگونی را شامل می شوند: زنان، مستضعفان، صاحب منصبان رومی، سامری ها و حتی کسانی که روحشان را ارواح خبیث تسخیر کرده بودند.کلیسا می بایست همگان را در برگیرد، حتی کسانی که مورد تحقیر یهودیان و اشراف قرار می گرفتند.در عین حال، الهیات لوقایی درهای مسیحیت را به روی یهودیان ثروتمندی که احکام شریعت را رعایت می کردند و غیر یهودیان تازه مسیحی شده ای که احکام شریعت را رعایت نمی کردند، باز می دید.در واقع، همان گونه که ازکتاب اعمال رسولان (بابهای ۶، ۱۰، ۱۵، ۲۱) بر می آید، کلیسا موظف است خود را نهادی در بر گیرنده و نه طرد کننده بداند و زمینه پایان بخشیدن به اختلافات دیدگاههای مختلف درالهیات را فراهم آورد.مؤلف این نوشته ها که از تیزبینی خاص مبلغان برخوردار بود، تصویری غیر سیاسی و صلح جو از کلیسا ارائه کرد که هر کسی صرف نظر از نژاد و جایگاه طبقاتی اش می توانست جایی در آن داشته باشد.وی در نگارش انجیل هم لحنی حاکی از نزاکت به کارمی برد تا غیر یهودیان تحصیل کرده را متقاعد کند که مسیحیت اندیشه هایی در خور احترام دارد وهم لحنی حاکی از حساسیت، تا بدین وسیله توجه مهربانانه خداوند را شامل حال مستضعفان وافراد معمولی نیز کرده باشد.
مسیحیت به روایت یوحنا

تجربیات دینی و نیروهای اجتماعی در پس زمینه نوشته های یوحنا (انجیل یوحنا، رساله های یوحنا و مکاشفات او)، بعد دیگری به مسیحیت عهد جدید می افزایند.ریمند ا.بران که محققی برجسته و متخصص در مطالعات مربوط به یوحنا است، اخیرا شمایی از تاریخ جماعت یوحناشامل چهار مرحله ارائه داده و سطوح مختلف سنت در انجیل و رسالات یوحنا را مشخص کرده است. (۳۴) به عقیده بران مسیحیت یوحنایی را احتمالا یهودیان فلسطین ابداع کردند که انتظارات تقریبا متعارف مسیحایی داشتند.اینان که شاید شامل پیروان یحیی تعمید دهنده نیز می شدند،به سرعت عیسی را به عنوان مسیح پذیرفتند.از نظر آنان، عیسی ادامه دهنده راه داود ومحقق کننده پیشگوییهای متون مقدس بود و معجزاتش بر نقش مسیحایی او صحه می گذاشت.رهبر ایشان مردی بود که عیسی را در دوران نبوتش شناخته و «حواری محبوب» نام گرفته بود.

گروه دیگری نیز متعاقبا به این جماعت مبدع پیوست.این گروه دوم عمدتا یهودیانی رادر بر می گرفت که مخالف دین کسانی بودند که مطابق آئین معبد بیت المقدس به عبادت می پرداختند .آنان به عیسی ایمان داشتند و سامریان را به کیش خود در می آوردند.لیکن به اعتقاد ایشان، عیسی پیشتر جانشین داود بود تا جانشین موسی، عیسی نیز همچون موسی به حضور ولقاء خدا رسیده و کلام او را برای آدمیان آورده بود.

از وحدت این دو گروه، مسیحیتی «متعالی» حاصل شد که بر وجود قبلی عیسی به صورت «کلمه»«~ (Logos) ~»یا «کلمة الله» تأکید می گذاشت.این نظریه یهودیانی را که این مسیحیان یهودی فلسطینی هنوز با آنان رابطه داشتند برآشفت، زیرا به زعم آنان این عقیده عیسی را تبدیل به خدایی دوم کرده و ناقض یکتا پرستی یهودی بود.در نتیجه یهودیان طرفداران مسیحیت متعالی را از کنیسه ها بیرون راندند و این رانده شدگان نیز متقابلا یهودیان را بانی شر محسوب کردند .مسیحیان برای جبران آنچه در یهودیت از دست داده بودند تأکید ورزیدند که عیسی تجلی وعده های خداوند درباره معاد است. «حواری محبوب» نقش رهبر را در این تحول ایفا کرد.در نتیجه این تحول، کلیسا دیدگاه خاصی در قبال معاد اختیار کرد (دیدگاهی که بر طبق آن،آخر الزمان در عیسی محقق شده بود) و موضعی جدلی نسبت به یهودیت گرفت.

بران تصریح می کند که این بازسازی تاریخ مسیحیت یوحنایی، صرفا یک فرضیه است.به اعتقاد او مرحله اول این تاریخ، از نیمه دهه ۵۰ دوره مشترک تا اواخر دهه ۸۰ دوره مشترک رادر بر می گیرد.مرحله دوم احتمالا از حدود سال ۹۰ آغاز شد.مهمترین رویداد این دوره، گرویدن تعداد کثیری از غیر یهودیان به مسیحیت است.این امر از نظر مسیحیان یوحنایی خوشایند بود،زیرا «یهودیان» (اصطلاحی که در نوشته های یوحنایی تقریبا تحقیر آمیز تلقی می شود) ثابت کرده بودند که از فهم مقام مسیحایی و شأن پیشاوجودی عیسی عاجزند.جماعت پیرو یوحنا احتمالااز فلسطین به مناطق خارج از آن مهاجرت کردند و عمدتا به آموزش یونانیان پرداختند.همین امرگرایشهای جهان گرایانه آنان را شدت بخشید.لیکن تعداد زیادی از غیر یهودیان از گرویدن به آنهاسر باز زدند و یهودیان نیز کماکان به مخالفت با آنان ادامه دادند، به نحوی که جماعت پیرویوحنا متقاعد شد که جهان تحت سلطه شیطان قرار دارد و تقریبا به طور غریزی با تعالیم عیسی مخالفت می ورزد.گر چه آنان ارتباط خود با کلیسای حواریون (کلیسایی که مستقیما به شاهدان عینی عیسی مربوط می شد) را حفظ کردند، با این حال مسیحیان پیرو یوحنا ذهنیتی عمدتافرقه گرا و کمتر نهادی داشتند.

در مرحله سوم که حدودا در سال ۱۰۰ دوره مشترک آغاز شد و رسالات یوحنا ترجمان آن هستند، انشعابی سرنوشت ساز در مسیحیان پیرو یوحنا رخ داد.هواداران مؤلف این رسالات اعتقاد داشتند که برای اینکه کسی فرزند خدا باشد باید اعتراف کند که عیسی واجد جسم بوده است و نیز باید فرامین کتاب مقدس را محترم بشمارد.کسانی که از این تعالیم عدول کردند، فرزندان شیطان (معاند با عیسی) تلقی می شدند.از آنجا که عیسی روح حقیقت را به پیروانش ارزانی داشته بود، هواداران تعالیم او نیازی به تعلیم گرفتن از آدمیان نداشتند.آنها با آزمودن نیکوکاری همه مدعیان برخورداری از این روح، می توانستند فرزانگان و صالحان را تشخیص دهند.کسانی که با هواداران مؤلف رسالات یوحنا مخالفت می کردند، گروهی جدایی طلب بودندکه عمده ترین اصل اعتقادی شان این بود که آن یگانه ای که از ملکوت آمده بود، آنچنان سرشت الوهیی داشت که دیگر نمی توانست به مفهوم کامل کلمه انسان باشد.او متعلق به این جهان نبودو لذا زندگی او در این دنیا و یا زندگی مؤمنان هیچ اهمیتی برای رستگاری ندارد.فقط مهم است بدانیم که پسر خداوند به این جهان آمده بود.به زعم جدایی طلبان، کسانی که تا آن زمان به این اصل اعتقاد داشتند، رستگار بودند.

چهارمین و آخرین مرحله مسیحیت یوحنایی در اوایل سده دوم دوره مشترک واقع شد.جماعت پیرو رسالات یوحنا دریافت که صرف توسل به سنت برای مبارزه با جدایی طلبان کافی نیست.به همین دلیل، این جماعت با صحه گذاردن بر تعلیم دهندگان رسمی و مرجع اقتدار (پرسبیترها«~ [Presbyters] ~»یا اسقفها) دیدگاههای خود را به کلیسای «بزرگ» یا کاتولیک نزدیکترکرد، یعنی همان کلیسایی که با حواریون پیوند داشت و در آن زمان از اقتداری اکید و مبتنی برسلسله مراتب برخوردار بود.پذیرفته شدن مسیح شناسی«~ (Christology) ~»متعالی یوحنا درکلیسای بزرگ، موجب تسهیل این ادغام شد و به تدریج گروه پیرو یوحنا با کلیسای بزرگ تلفیق گشت.

از سوی دیگر، جدایی طلبان که به احتمال قوی از نظر تعداد پیروانشان در اکثریت بودند، راه ارتداد را در پیش گرفتند.آنان با بسط این نظر که آن یگانه ای که از ملکوت آمده بود واجد تمامی صفات انسان نبود، دیدگاههای منحط غنوصیه«~ (Gnosticism) ~»و دسیتیسم«~ (Docetism) ~»را اختیارکردند.به عبارت دیگر، آنها با دو گروه همرأی شدند: یکی آن کسانی که می گفتند عیسی صرفاظاهر یک انسان را داشت، و دیگری آن کسانی که قائل به وجود قبلی مؤمنان در بهشت بودند.جدایی طلبان همچنین با مانتنیستهای«~ (Montanists) ~»مرتد همعقیده شدند که اعتقاد داشتندعلاوه بر آنچه در کتاب مقدس آمده، مطالب دیگری نیز به آنها وحی شده است.جدایی طلبان بااتخاذ انجیل یوحنا، به رواج آن در میان غنوصیه کمک کردند.

هر جزء از روایت بران درباره تاریخ مسیحیت در خور تحسین است، اما باید تأکید کرد که شرح او درباره مضامین خاص نوشته های یوحنا بویژه جامع است.جای تردید نیست که این کلیسا که حرمت خاصی برای مقام ملکوتی عیسی قائل بود، با مخالفت سرسختانه یهودیانی رو به رو شد که یکتا پرستی را اصلی تخطی ناپذیر می دانستند، و بر نقش ارشادی روح القدس درباطن مؤمنان تأکید ورزید.جناح میانه روتر مسیحیان یوحنایی به منظور جدا کردن صف خویش از مرتدان، اصرار می ورزیدند که عیسی از هر حیث واجد صفات یک انسان (دارای گوشت وپوست) بوده است و آنان کلیسا را مرجع آئینهای عبادی می دانند.امروزه نوشته های یوحنا درعهد جدید، حکیمانه ترین تأملات درباره رابطه عیسی با پدر و روح القدس، و نیز هنرمندانه ترین نحوه ارائه نشانه های کلمه«~ (Logos) ~»مجسم در این جهان تلقی می شوند.شاید طنز آمیز به نظر آیدکه این گروه ستیزه جو بر صلح و صفا و دوستی برادرانه و خواهرانه مؤمنان نسبت به یکدیگربسیار تأکید می گذاشت، اما این تأکید در عین حال از جمله عوامل مهم در ایجاد تزلزل در اقتدارسلسله مراتبی کلیسا بوده است.گر چه تجربه خود مسیحیان یوحنایی نشان می داد که برای هدایت مؤمنان از بیرون مرجعیتی قاطع ضرورت دارد، لیکن تجربه آنان همچنین قانعشان کرده بود که فقط روح ایمان و عشق می تواند انسان را از درون به اسرار تثلیث و حلول لاهوت (خداوند) در ناسوت (عیسی) رهنمون کند.
مسیحیت در جهان یونانی رومی در حدود سال ۱۰۰ دوره مشترک

در شرح مختصرمان از مسیحیت یوحنایی، به بسیاری از خصوصیات مسیحیت در پایان قرن اول دوره مشترک اشاراتی گذرا کردیم.تا آن زمان نوشته های عهد جدید اساسا تکمیل شده وساختار اصلی کلیسا اساسا تثبیت شده بود.در این بخش از مقاله، با تکمیل تصویری که ازمسیحیت ارائه کرده ایم، شمایی کلی از وضعیت کلیسای حواریون در حدود سال ۱۰۰ دوره مشترک به دست خواهیم داد.

کلیسا در پایان سده نخست، نژادهای گوناگونی را در بر می گرفت.بر خلاف یهودیت که تبلیغ برای فرا خواندن پیروان سایر ادیان را فقط تا حدود معینی مجاز شمرده بود، کلیساهای مسیحی با همه توان در جهت ارتباط گیری با غیر یهودیان و جلب آنان به مسیحیت تلاش کردند.این سیاست باعث ارتباط تنگاتنگ مسیحیان با فرهنگ یونانی و نیز ادیانی که از شرق به امپراتوری روم راه یافته بودند شد.فرهنگ یونانی نه فقط شامل هنر، معماری، نمایش و ورزشگاه یونانی می شد، بلکه فلسفه و ادیان پر رمز و راز آن کشور را نیز در بر می گرفت.

در سده نخست، آن فلسفه ای که بیش از همه نفوذ داشت اندیشه دیرینه سقراط و افلاطون وارسطو نبود، بلکه نظریه های قانون طبیعی فیلسوفانی بود که به رواقیون و اپیکوریان شهرت یافته بودند.شاید بتوان گفت که اینان با نکته سنجیهای خود در الهیات مسیحی سهیم شدند،مثلا در این آموزه پولس که از هنگام آفرینش کائنات به بعد، ذات نادیدنی خداوند را (قدرت سرمدی و الوهیتش را) به وضوح از آفریده هایش می توان درک کرد ([«زیرا که چیزهای نادیده اویعنی قوت سرمدی و الوهیتش از حین آفرینش عالم به وسیله کارهای او فهمیده و دیده می شودتا ایشان را [منکران را] عذری نباشد»] رساله پولس رسول به رومیان، باب ۱، آیه ۲۰) .ادیان پر رمز و راز یونانی نیز، هر چند احتمالا به شیوه ای غیر مستقیم و نه مستقیما، در مسیحیت تأثیرگذاشتند.در این ادیان بر معرفتی تأکید گذارده می شد که به تازه گرویدگان سعادت اخروی عطامی کرد.این ادیان همچنین شامل آئینهایی سری بودند که پیروانشان را به یکدیگر پیوند می داد.مسیحیان اولیه با برجسته کردن معرفت رستگاری بخش و آئینهای خاص خودشان، به رقابت بااین ادیان پرداختند.

در ادیانی که از شرق به امپراتوری روم راه یافته بودند، مضامین باروری (از قبیل ضرب آهنگ چرخه گیاهان) بسیار مهم تلقی می شدند.بدین ترتیب، ایسیس«~ (Isis) ~»و اسیریس«~ (Osiris) ~»(که دراصل خدایانی در اساطیر مصری بودند) شناختی از مرگ و زندگی مجدد به پیروان مسیحیت دادند که در آن روح سعادتمندانه به بقای خود ادامه می داد.ایضا کسانی که پیرو کیش میترا بودند (میترا خدایی ایرانی است که به خدای خدایان یعنی اهورا مزدا یاری می رساند، اما بعدها به خدایی سماوی تبدیل شد و سربازان رومی آن را بسیار عزیز می شمردند)، گاو قربانی می کردندو برای رهانیدن روحشان به سطوح مختلفی از آسمان صعود می کردند.حفاریهای انجام شده درزیر مکانی که امروزه کلیسای حضرت اکلیمنتس«~ (ST.Clement) ~»در آن قرار دارد، نشان داده است که عبادتگاههای میترائیان دارای محرابها و کلاسهایی بسیار شبیه به یک کلیسای مسیحی درهمان حوالی بوده اند.

فرقه های غنوصیه که به حوزه رقابت سرسختانه مسیحیت اولیه تبدیل شدند، با ادیان مبتنی بر آئین رمزی و شعائر باروری وجه اشتراکی داشتند و آن ارائه معرفت رستگار کننده باطنی به پیروانشان بود.آنان به تفحص در سطوح و ازمنه مختلفی می پرداختند که به زعم خودشان برآفرینش کنونی تقدیم داشت، و همچنین این نظر را ترویج می کردند که ذات کنونی بشر از سطحی مقدس و روحانی به گنداب تألم آور جسم هبوط کرده است.مسیحیان اولیه در رقابت با غنوصیه مجبور بودند هم از انسان کامل بودن عیسی دفاع کنند و هم اینکه با ادله ای قانع کننده ثابت کنندمعرفتی که روح عیسی عرضه می داشت، متضمن رستگاری حتمیتری بود. (۳۵)

بدین ترتیب می بینیم که کلیسای صدر مسیحیت در رقابت برای افزودن به تعداد پیروانش، در چند جبهه می جنگید: خطاب به یهودیان، عیسی را به عنوان مسیح و تحقق آرزوهای مسیحیایی آنان توصیف می کرد، و خطاب به غیر یهودیان، عیسی را به عنوان منبع معرفت واقعارستگاری بخش معرفی می کرد.یهودیانی که چندان مایل به گرویدن به مسیحیت نبودند، رنج ومحنت عیسی را ننگ آور می دانستند و از این می ترسیدند که با مقدس تلقی کردن او، یکتا پرستی را خدشه دار کنند.به همین دلیل، آنان بر اهمیت پیروی از شریعت موسی اصرار می ورزیدند.غیر یهودیانی هم که چندان مایل به گرویدن به مسیحیت نبودند، رستاخیز عیسی را باور نکردنی می دانستند و نمی توانستند بپذیرند که او از هر حیث یک انسان همچون همه انسانهای دیگر بوده است .در نتیجه، کلیسا با احساس تأسف از این وضعیت کوشید تا راهی بینابینی را در پیش بگیرد، به این صورت که آموزه هایش را بر حسب شناختی از مسیح بسط دهد که در بدو امر هم قائل به تقدس عیسی بود و هم قائل به بشر بودن او.

آزمایش و خطا و همچنین تأثیر این غریزه میانه روانه باعث شدند که امور داخلی کلیسابه تدریج به شکل گیری اصول تلویحی «هم این، هم آن» منجر شود.به عبارت دیگر، کلیسامتقاعد گشت که هم سنن یهودی می توانستند موجب غنای تعهدی اصیل به مسیح شوند و هم دیدگاههای غیر یهودیان.هم رهبران رسمی می توانستند به رواج ایمان یاری رسانند و هم فرهمندان مسامحه کار .الهیات لوقا می توانست مکمل الهیات متی باشد.مستضعفان و زنان می توانستند مکمل مستکبران و مردان باشند.مسیحیت دینی بود با بسیاری ملازمات مهم اجتماعی، چرا که پیروان آن در واقع یک تن بودند و صرفا از فرامین عشق اطاعت می کردند،لیکن مسیحیت همچنین دین اشخاص منفردی بود که هر یک در خلوت و جدا از سایران عبادت می کردند و در واقع، به حکم پولس، همیشه دعا می کردند ([«همیشه دعا کنید»] رساله اول پولس رسول به تسالونیکان، باب ۵، آیه ۱۷) .دعا و نیایش همگانی هم بر کتاب مقدس مبتنی بود وهم بر آئینهای مقدس، بویژه غسل تعمید و عشای ربانی.آب و نان زندگی، اخلاقیاتی متعالی به ارمغان می آورد، ولی آئینهای توبه نیز برای کمک به گناهکاران و ضعفا از دیر باز وجود داشتند.ازدواج امری مقدس بود و اکثر رهبران اولیه کلیسا ازدواج کرده بودند، لیکن بکارت نیز در عین حال امری مقدس محسوب می شد.کمال غایی ایمان صرفا با بازگشت خداوند ممکن می گردد،با این حال در همین دوره و زمانه حاضر نیز فرصتهای زیادی برای تهذیب نفس و اعمال خیروجود دارد.

بنابر آنچه آمد، وقتی مفسران در توصیف کلیسای صدر مسیحیت آن را «کاتولیک» [جامع ] می نامند، منظورشان صرفا اشاره به گسترش نفوذ گروهی دینی در سرتاسر منطقه مدیترانه نیست.اطلاق صفت «کاتولیک» تلویحا حاکی از آن است که این کلیسا به طور غریزی اعتقاد داشت (و این اعتقاد از آموزه محوری آن یعنی حلول لاهوت [خداوند] در ناسوت [عیسی ] ناشی شده بود) که گستره کامل واقعیت، از اوج الوهیت تا حضیض بشریت، در حوزه صلاحیت کلیسا قرار می گیرد .امپراتوری روم این آرمان را از شاعر رومی ترنس«~ (Terence) ~»آموخته بود که همه امور انسانی در حیطه اقتدار آن قرار دارند.شعرای صدر مسیحیت که بشارتهای عیسی را می سرودند، بخش اعظم این آرمان را پذیرفتند.همان گونه که پولس در رساله خود به فیلیپیان، باب ۴، آیه ۸، می گوید: «خلاصه، ای برادران، هر چه راست باشد و هر چه مجید و هر چه عادل و هر چه پاک و هر چه جمیل و هر چه نیکنام است و اگر علوی هست و اگرچیزی شایسته تحسین است، به آنها بیندیشید.»

پی نوشت ها:

«~ (Northwestern University Press,1967: Evanston,IL) 1. For theoretical background ,see Alfred Schutx ,The Phenomenology fo the Social World ~»

«~ .(Winstion,1985: Minneapolis) 2. See Jon D. Levenson,Siai and Zion ~»

۳)«~ Seleucids ~»(۳۱۲ ۶۴ قبل از میلاد)، سلسله ای از پادشاهان یونانی. (م)

۴)«~ Josephus ~»(۱۰۰ ۳۷)، تاریخ نگار رومی. (م)

۵)«~ Pliny ~»(۱۱۳ ۶۲)، تاریخ نگار رومی. (م)

۶)«~ Tacitus ~»(۱۲۰ ۵۶)، تاریخ نگار رومی. (م)

۷)«~ Suetonius ~»(قرن دوم پس از میلاد)، زندگینامه نویس و تاریخ نگار رومی. (م)

«~ ۴۸۷ ,PP.475 (Row, 1985 & PHarper :San Francisoc) ,P. 246; Harper,s Bible Dictionary , ed. Paul J.Achtemeier (Row,1980 & Harper: San Francisco) Dufour,Dictionary fl the New Testament 8. See Xaver Leon ~»

«~ .۱۴۰ PP. 131,(Hill, 1979 McGraw: New York) novel Man of Naxareth’75. For a good imaginative account, see Anthony Burgess ,PP.68 (s Sons, 1971′Charles Scribner :New York) The Proclamation fo Jesus : 9. See Joachim Jeremias, New Testament Theology ~»

.۱۰ «عید فصح»«~ (Passover) ~»جشنی است که یهودیان به مناسبت رهایی خود از اسارت و بندگی در مصر بر پامی کنند. (م)

«~ (ThirdPublications,1983 Mystic,CT; Twenty) P. 224. See also Gerard S.Sloyan,Jesus ni Focus,(Collins, 1979/Fontana :London) 11. Geza Vermes, Jesus the Jew ~»

«~ .۱۱۶,esPecially PP. 100 (westminster, 1978: Philadelphia) 12. SeeLucas Grollenberg , Jesus ~»

.۱۳ «شما»«~ (Shema) ~»کلمه ای است عبری به معنای «بشنو» .این کلمه در ابتدای آیه چهارم از باب ششم سفرتثنیه«~ (Deuteronomy) ~»آمده است. (م)

۱۴٫مثل یاد شده در انجیل لوقا«~ (Luke) ~»از این قرار است: «(۳۰) عیسی در جواب وی گفت مردی که ازبیت المقدس به سوی اریحا می رفت به دست دزدان افتاد و او را برهنه کردند و مجروح ساختند و او رانیم مرده واگذاردند و برفتند. (۳۱) اتفاقا کاهنی از آن راه می آمد، چون او را بدید از کناره دیگر رفت. (۳۲)همچنین شخصی لاوی نیز از آنجا عبور می کرد، نزدیک آمد و بر او نگریست و از کناره دیگر برفت. (۳۳)لیکن شخصی سامری که مسافر بود نزد وی آمد و چون او را بدید دلش بر وی بسوخت. (۳۴) پس پیش آمدو بر زخمهای او روغن و شراب ریخت، آنها را بست، او را بر مرکب خود سوار کرد، به کاروانسرای رسانید وخدمت او کرد. (۳۵) بامدادان چون روانه می شد دو دینار در آورد، به سرایدار داد و گفت این شخص را متوجه باش و آنچه بیش از این خرج کنی، در حین مراجعت به تو دهم. (۳۶) پس به نظر تو کدام یک از این سه نفر همسایه بود با آن شخص که به دست دزدان افتاد؟ (۳۷) گفت آنکه بر او رحمت کرد.عیسی وی راگفت برو و تو نیز همچنان کن.» (م)

۱۵٫آفریده شدن انسان «به صورت خدا» اشاره ای است به آیات ۲۶ و ۲۷ در باب اول سفر پیدایش : (۲۶) و خداگفت آدم را به صورت ما و موافق شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و همه حشراتی که بر زمین می خزند حکومت کند. (۲۷) پس خدا آدم را به صورت خود آفرید، آفریداو را به صورت خدا، ایشان را نر و ماده آفرید.» آفرینش انسان «به صورت خدا» یعنی انسان آن موجودی است که حکومت خدا را بر زمین متجلی می کند. (م)

«~ .۲۴۹ ,PP.231 (Helicon,1969: Baltimore) in Theological investigations,vol.6 ” ,eflections on the Unity of the Love of Neighbour and the Love of GodR» , ۱۶٫ See KarlRahner ~»

(۱۷) «کون»«~ (Koan) ~»در ذن بودیسم به گزاره ای متناقض نما«~ (Paradox) ~»اطلاق می شود که راهبان ذن بودیسم باتأمل درباره آن ذهن خود را عادت می دهند تا نهایتا متکی به خرد نباشد، بلکه به نوعی روشن بینی شهودی نایل شود. (م)

«~ .(Crossroad, 1980 :New York) and John Dominic Crossan, Cliffs of Fall,(Fortress , 1977 :P hiladelphia) 18. See Norman Perrin, Jesus and the Language of the kingdom ~»

۱۹٫نویسندگان مقاله در اینجا با استفاده از تشابه آوایی «صلیب»«~ (Cross) ~»و «اصل قضیه»«~ (crux) ~»، نوعی جناس ساخته اند. (م)

«~ .p.826,(Hall,1968 Prentice: Englewood Cliffs, NJ) in The Jetome Biblical Commentary ,vol.2 ed.R.Brown,J.Fitxmyer,and R.Murphy «,Pauline Theology » , ۲۰٫ Joseph A.Fitznyer ~»

«~ . p.113,(Westminster, 1980 :P hiladelphia) 21. Howard Clark Kee, Chiristian Origins in Sociological Perspective ~»

.۲۲ «سبت»«~ (Sabbath) ~»یک روز از ایام هفته است (از نظر یهودیان شنبه و از نظر مسیحیان یکشنبه) که برای عبادت و دست کشیدن از کار مقرر شده است. (م)

.۲۳ «کتیبه های بحر المیت» مجموعه ای از دستنوشته های عبری و آرامی اند که طی سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۵۶ درغارهای نزدیک به بحر المیت کشف شدند.این دستنوشته ها برخی از متون عهد عتیق و نیز اسنادی را شامل می

شود که نحوه زندگی پیروان فرقه یهودیی که این کتیبه ها را نوشتند آشکار می کند. (م)

«~ .(Fortress, 1981 :P hiladelphia) 24. Christian Origins in Sociological Perspective , P.138. See also Jack Dean Kingsbury, Jesus Christ in Matthew, Mark, and Luke ~»

.۲۵ «به شما دانستن سر ملکوت خدا عطا شده، اما به آنان که بیرون اند همه چیز به مثلها می شود.» (م)

.۲۶ «(۲) و بعد از شش روز عیسی پطرس و یعقوب و یوحنا را برداشت و ایشان را تنها بر فراز کوهی به خلوت برد و هیئتش در نظر ایشان متغیر گشت (۳) و لباس او درخشان و چون برف به غایت سفید گردید، چنان که هیچ گازری بر روی زمین نمی تواند چنان سفید کند (۴) و الیاس با موسی بر ایشان ظاهر شدند و با عیسی گفتگو می کردند. (۵) پس پطرس ملتفت شد و به عیسی گفت ای استاد بودن ما در اینجا نیکوست، پس سه سایبان می سازیم، یکی برای تو و دیگری برای موسی و سومی برای الیاس. (۶) از آن رو که نمی دانست چه بگوید چون که هراسان بودند . (۷) ناگاه ابری بر ایشان سایه انداخت و آوازی از ابر در رسید که این است پسر حبیب من، از او بشنوید. (۸) ناگهان گرداگرد خود نگریستند و جز عیسی تنها با خود هیچ کس را ندیدند (۹) و چون از کوه به زیر می آمدند ایشان را قدغن فرمود که تا پسر انسان از مردگان برنخیزد، از آنچه دیده اند کسی را خبر ندهند.» (م)

.۲۷ «هر آینه به شما می گویم تا جمیع این حوادث واقع نشود، این فرقه نخواهند گذشت.» (م)

.۲۸ (۲۹) عیسی جواب فرمود هر آینه به شما می گویم کسی نیست که خانه یا برادران یا خواهران یا پدر یا مادریا زن یا اولاد یا املاک را به جهت من و انجیل ترک کند، (۳۰) جز اینکه الحال در این زمان صد چندان یابد ازخانه های و برادران و خواهران و مادران و فرزندان و املاک با زحمات و در عالم آینده حیات جاودانی را.» (م)

.۲۹ (۱۹) پس هر کس که یکی از این احکام کوچکترین را بشکند و به مردم چنین تعلیم دهد در ملکوت آسمان کمترین شمرده شود، اما هر کس که به عمل آورد و تعلیم دهد او در ملکوت آسمان بزرگ خوانده خواهدشد، (۲۰) زیرا به شما می گویم تا عدالت شما بر عدالت کاتبان و فریسیان افزون نشود، به ملکوت آسمان هرگز داخل نخواهید شد.» (م)

.۳۰ «دختر صهیون را گویید که اکنون پادشاه تو نزد تو می آید…» (م)

.۳۱ «پس بروید و همه امتها را شاگرد سازید و ایشان را به اسم اب و ابن و روح القدس تعمید دهید.» (م)

.۳۲ «و ایشان را تعلیم دهد که همه اموری را که به شما حکم کرده ام حفظ کنند و اکنون من هر روز تا انقضای عالم همراه شما هستم، آمین.» (م)

.۳۳ «(۱۵) و اگر برادرت به تو گناه کرده باشد برو و او را میان خود و او در خلوت الزام کن، هر گاه سخن تو راگوش گرفت برادر خود را دریافتی (۱۶) و اگر نشنود یک یا دو نفر دیگر با خود برادر تا از زبان دو یا سه شاهد هر سخنی ثابت شود (۱۷) و اگر سخن ایشان را رد کند به کلیسا بگو و اگر کلیسا قبول نکند، در نزد تومثل خارجی یا باجگیر باشد. (۱۸) هر آینه به شما می گویم آنچه بر زمین بندید در آسمان بسته شده باشد وآنچه بر زمین گشایید در آسمان گشوده شده باشد. (۱۹) باز به شما می گویم هر گاه دو نفر از شما در زمین درباره هر چه که بخواهند متفق شوند، هر آینه از جانب پدر من که در آسمان است برای ایشان کرده خواهدشد، (۲۰) زیرا جایی که دو یا سه نفر به اسم من جمع شوند، آنجا من در میان ایشان حاضرم.» (م)

«~ ۱۶۷ especially PP. 166,(Paulist, 1979: New York) 34. See Raymond E. Brown,The Community of the Beloved Disciple ~»

«~ .۵۷۹ ibid.,PP. 533,”Gnosticism” ,532, and J.Doresse ,PP. 495 (E. J.Brill, 1969 :Leiden) Historia Religionum,ed.C.J.Bleeker and G.Widengren,vol.1 “,Hellenistic Religions ” , 35. On the Hellenistic religions and Gnosticism, see M.J Vermaseren ~»
منابع مقاله:
مجله ارغنون، شماره ۶/ ۵، د.ل.کارمدی، ج.ت.کارمدی ؛

ترجمه: حسین پاینده
پایگاه حوزه

شيخ ابوسعيد ابوالخير

  

 كتاب (شرح حال ابوسعيد) و وضعيت صحن شاه نعمت‏الله ولى به انضمام كتاب صالحيه در زمان ارشاد حضرت استادى نگاشته شده است .

 كتاب صالحيه به انضمام شرح حال ابوسعيد تقريرات كيوان است كه به كتابت «ميرزا فتح‏الله خان جلالى» كه از مريدان كيوان بود مى‏باشد .

 نسخه‏اى در دسترس اين ناچيز است كه «محمد مهدى گلپايگانى» در سنه 1330 ه .ق. شرح حال ابوسيعد و وضعيت صحن شاه نعمت الله را با خط خود از روى كتابت ميرزا فتح الله خان جلالى رونويسى نموده و فهرست مطالب كه همان فهرست كتاب صالحيه است در اين نسخه آمده است .كتاب حاضر عيناً بدون كم و كاست و بدون ويرايش از روى اين نسخه مى‏باشد .

 ملاعلى گنابادى (نورعليشاه ثانى) كتاب فوق را با حذف شرح حال ابوسعيد و وضعيت صحن شاه نعمت‏الله به نام پسرش «حاج شيخ محمد حسن» (صالح عليشاه) معرفى نمود كه كتاب صالحيه با خط صالح عليشاه رونويسى شد و به طبع رسيد .

 شرح حال ابوسعيد ابوالخير و نحوه سلوك وى در حقيقت ،شرح حال و كيفيت روحى كيوان است كه سرشار از مطالب و نكات شريف درويشى است .

 در متن كتاب با رباعيات و اشعارى روبرو مى‏گرديم كه بعضى از ابوسعيد و برخى از كيوان و چند رباعى از ديگر عرفا است كه كيوان همه را اعم از رباعى و حكايات منتسب به ابوسعيد نموده و بدين بهانه مطالب عرفانى را شرح داده است و حضرت ايشان در انجام ختم رباعيات  دستور عام داده كه براى برآوردن حاجات و رفع مشكلات سفارش نموده‏اند و اين خود نكته‏اى است كه با وجود اعراض ايشان از مسند ارشاد و باقى ماندن اين اثر ،ضامن اجراى دستور ايشان ،سيطره و قدرتى است كه روح پر فتوحشان دارد .

 در حاشيه كتاب سعى شده معانى لغاتى كه امروزه متداول نيست به وسيله اين ناچيز بيان شود .

 در خاتمه مقدمه را با نام حضرت ايشان كه به استنباط روحى اين ناچيز قبل از تولد در محضرشان بوده و پس از مرگ با ايشان خواهم بود به پايان مى‏برم .

 بدرم زَهره زُهره ،خراشم ماه را چهره‏

بگيرم ز آسمان مهره چو او كيوان من باشد

    نورالدين چهاردهى

آن فانى مطلق ،آن باقى بر حق ،آن محبوب الاهى آن معشوق نامتناهى ،آن نازنين مملكت ،آن راستين معرفت ،آن عرش فلك سير قطب عالم ابوسعيد ابوالخير «ره» .

 پادشاه عهد بود بر جمله اكابر دين و مشايخ طريقت و كس بدو نرسيده الا به بزرگى او معترف شده و از هيچ كس چندان رياضات و كرامات مشاهده نشد كه از او و هيچ شيخ را چندان اشراف نبود كه او را در انواع علوم به كمال بود و گويند كه در ابتداء قرب سى هزار بيت از اشعار عرب خوانده بود و در تفسير و فقه و احاديث و علوم طريقت و حقيقت حظى وافر داشت و در عيوب نفس ديدن و مخالفت هوا كردن به اقصى الغايه بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنى عظيم داشت و در لطف و سازگارى آيتى بود و از اين جهت گفته است كه هر جا سخن ابوسعيد رود همه وقت‏ها خوش شود زيرا كه از ابوسعيد هيچ نمانده است و پدر او عطار بود ابوالخير نام وقتى به جهت خودسرائى ساخت و همه در و ديوار آن را صورت محمود و پيلان او بنگاشت ،بوسعيد طفل بود ؛گفت :«بابا از براى من هم خانه‏اى بساز ساخت ،او بر در و ديوار آن خانه همه الله الله بنوشت ،پدرش گفت :«اين چرا مى‏نويسى ؟» گفت :«تو در سراى خود نقش سلطان خود نگاشته‏اى من نيز در خانه خود نام سلطان خود مى‏نويسم ،پدرش را وقت خوش شد و از آنچه كرده بود پشيمان گشت و آن همه نقش‏ها محو كرد و دل بر كار شيخ نهاد ،شيخ گفت :«آن وقت كه قرآن مى‏آموختم پدرم مرا به نماز آدينه برد ،در راه شيخ ابوالقاسم بشير كه از كبار مشايخ بود ،پيش آمد و گفت :«كه ما نمى‏توانستيم رفت كه ولايت را خالى مى‏ديديم و اين درويشان ضايع مى‏ماندند اكنون كه اين فرزند را ديدم ،ايمن گشتم كه عالمى را از اين كودك نصيب خواهد بود .» پس گفت :«چون از نماز فارغ شوى او را پيش من آور .» پدرم مرا به نزديك او برد ،بنشستيم و طاقى در صومعه او بود نيك بلند ،پدر مرا گفت :كه مرا بر كتف برگيرد كه تا قرصى كه در آن طاق است فرو گيرم ، پدر مرا برگرفت و من آن قرص را برگرفتم ،قرصى بود جوين و چنان گرم بود كه دست مرا از گرمى آن خبر نبود .پس شيخ چشم پرآب كرده آن را از من گرفته دو نيمه كرد و نيمه به من داد و گفت :«بخور» و نيمه خود بخورد .و پدر مرا از آن هيچ نصيب نداد .

 پدرم گفت :«چونست كه ما را از آن تبرك نصيب نكردى ؟» شيخ گفت :«سى سال است تا اين قرص را بر اين طاق نهاده‏ام و ما را وعده كرده‏اند كه اين قرص در دست هر كس گرم شود ختم اين حديث بر وى خواهد بود .اكنون تو را بشارت باد كه اين كس پسر تو خواهد بود .»

 پس اين كلمه مراياد داد و گفت :«لئن تردّ همتك مع الله طرفة عينٍ خير لك مما طلعت عليه الشمس .» (اگر يك طرفة العين همت خود را با حق دارى بهتر از آنكه مملكت روى زمين از آن تو بود) پس باز مرا گفت :«كه خواهى كه سخن خداى گويى؟»گفتم :«خواهم گفت» پيوسته در خلوات مى‏گوى و بگو رباعى :

  من بى تو دمى قرار نتوانم كرد                             و احسان تو را شمار نتوانم كرد

 گر بر تن من زبان شود هر موئى                           يك شكر تو از هزار نتوانم كرد

 و ما همه روز اين مى‏گفتيم تا به بركت اين در كودكى راه حق بر ما گشاده گشت و گفت :يك روز از دبيرستان مى‏آمديم ،نابينايى بود ،مرا پيش خود خواند و گفت : «چه كتاب مى‏خوانى ؟»گفتم فلان كتاب ،گفت :«مشايخ گفته‏اند حقيقةالعلم ما كَشَفَ على‏السرائر» .و ما نمى‏دانستيم كه حقيقت را معنى چيست و كشف چه باشد تا بعد از شصت سال خدا ما را معلوم گردانيد .

 پس شيخ بعد از آن به مرو رفت و پنج سال پيش امام قفال تحصيل كرد ،چنانكه همه شب در كار بود و همه روز در تكرار تا يك روز به درس آمد چشم‏ها سرخ كرده ، قفال گفت :«بنگريد تا اين جوان شبانه در كار بوده» و بدو گمان بد برد .پس به شب او را گوش داشتند ،ديدند كه خود را نگونسار كرده و ذكر مى‏گفت و خون از بينى و چشم او مى‏آمد ،كه روزى ديگر استاد از آن معنى با او كلمه‏اى بگفت شيخ از مرو برفت و به سرخس آمد و با ابوعلى زاهد تعلق گرفت و يك سبق سه روز بگرفتى و آن سه روز در عبادت بودى گفت :«يك روز مى‏رفتم لقمان سرخسى را ديدم بر تلى خاكستر نشسته و پاره بر پوستين مى‏دوخت و ابريشمى چند بر چوبى مى‏بست كه اين رباب است و گرداگرد او از نجاست و او از عقلاء مجانين بوده است ،چون مرا ديد پاره‏اى نجاست بشوريد و بر من انداخت ،من سينه پيش او نهادم و آن را به خوشى قبول كردم پس پاره‏اى رباب بزد و گفت :«اى پسر بر اين پوستين دوختمت». گفتمش :«حكم تو راست» .بخيه‏اى چند بزد و گفت :«براينجا دوختمت» .

 پس برخاست و دستم بگرفت و با خود مى‏برد .در راه پير ابوالفضل حسن كه يگانه عهد بود ،پيش آمد و گفت :«يا ابوسعيد راه تواين است كه مى‏روى ،راه خود رو .»

 پس لقمان دستم به دست او داد و گفت :«بگير او از آنِ شماست .» پس من بدو تعلق كردم و او گفت :«124هزار پيغمبر مقصود همه آن بود كه خلق بگويند الله و او را باشند .كسانى كه سمعى داشتند اين كلمه را چندان متذكر شدند تا همه اين كلمه گشتند و در اين كلمه وجود خود را محو و مستغرق نمودند .

 شيخ گفت :«اين سخن ما را صيد كرد» .ديگر روز كه به درس آمديم بوعلى تفسير آيه «قل الله ثم ذرهم» مى‏گفت ،در آن ساعت درى در سينه ما گشادند و ما را از ما بستدند .امام ابوعلى آن تغيير در ما بديد ،پرسيد كه :«دوش كجا بودى ؟»

 گفتم :«نزد پير شديم ،او را ديديم كه واله و متحير اين كلمه گشته بود» .پس روز ديگر به خدمت پير ابوالفضل شدم ،پير چون مرا ديد فرمود :«ع[1]  مستك شده همى ندانى ،پس و پيش اى ابوسعيد درآى و بنشين كه اين كلمه با تو كارها دارد» . شيخ گفت :«مدتى در تذكر اين كلمه بودم» .

 روزى ابوالفضل گفت :«لشكرهاى حق به سينه تو تاختن آرد ،پس گفت :تو را بردند ،برخيز و خلوت طلب كن» .

 شيخ گفت :مابه مهنه باز آمديم و هفت سال در كنجى بنشستيم و پنبه در گوش نهاده و پيوسته مى‏گفتيم «الله الله» هر گاه كه خوابى يا غفلتى درآمدى سياهى با حربه آتشين از پيش محراب پديد آمدى و با هيبت تمام بانگ بر من زدى و گفتى «قل هوالله» تا وقتى كه همه درون‏هاى ما بانگ در گرفت كه «الله الله» و در اين مدت جامه من پيراهنى بود ،هر گاه بدريدى پاره‏اى بر وى بدوختمى تا آنكه ده من شده بود و هفت سال پيوسته صائم بودم و هر از سه روز به يك قرص جوين روزه گشادمى و شب و روز نخفتمى و به هر نماز فريضه غسلى كردمى ،بعد از هفت سال از خلوت برآمدم و رو به صحرا نهادم و پيوسته در تذكر آن كلمه بودم و در صحرا گياه مى‏خوردم و مدت يك ماه در صحرا گم شدم پدرم مرا مى‏طلبيد و به خانه مى‏برد .

 نقل است كه پدر شيخ گفت :كه من شبى در سراى به زنجير كردمى و گوش داشتمى تا بوسعيد بخفتى ،چون او سر باز نهادى گفتى كه خفت و چون سحرگاه برمى‏خاستم بوسعيد را نمى‏ديدم ،شبى برخاستم او را نديدم و هم چنان زنجير در سراى بسته بود ،متحير شدم ،چند شب گوش داشتم ،صبح از در درآمدى آهسته در جامه خواب رفتى و من به روى او نمى‏آوردم كه تو كجا مى‏روى و چه مى‏كنى .آخر شبى خود را بيدار داشتم چون پاسى از شب گذشت ديدم از خانه بيرون رفت من نيز بر عقبش برفتم تا به  رباطى كهن رسيد خانه‏اى در آن رباط بود در آن خانه شد و در فراز كرد و چوبى عقب در نهاد من از روزن نگاه مى‏كردم در گوشه آن خانه چاهى بود ،ديدم رسنى[2] در پاى خود بست و يك سر رسن بر چوبى كه بر لب آن چاه نصب كرده بود بست و خود را معلق در چاه بياويخت و قرآن ابتداء كرد و تا سحرگاه ختم قرآن نمود آنگاه از چاه برآمد و در رباط [3] مشغول وضو شد .

من پيش از او به خانه باز آمدم و خفتم .او از پس من درآمد و به قاعده هر شب در جامه خواب خود رفت و آرام گرفت .پس من برخاستم و خود را از او دور داشتم و چنانكه معهود بود او را بيدار كردم و به نماز جماعت رفتيم و بعد از آن چند شب او را گوش داشتم ،هم چنان مى‏كرد .

 چندانكه روزها توانستى خدمت درويشان نمودى و مبرز[4] پاك كردى و دريوزه كردى براى درويشان و اگر او را در مطلبى اشكالى واقع مى‏شدى در حال به سرخس رفتى معلق در هوا ميان زمين و آسمان و آن مشكل را از پير ابوالفضل پرسيدى .

 روزى يكى از مريدان ابوالفضل وى را گفت :كه گاهى ابوسعيد را مى‏بينم پروازكنان مى‏آيد ،در ميان آسمان و زمين ،ابوالفضل گفت :تو آن به چشم خود ديدى ؟گفت ديدم .گفت :تا نابينا نشوى نميرى و او در آخر عمر نابينا شد .

 پس يك بار شيخ را پيرابوالفضل پيش باز آمد و گفت :اكنون كار تو تمام شد در مهنه[5]  قرار گير و خلق را به خداى بخوان .

پس شيخ هفت سال ديگر در بيابان گم شد و در آن مدت گل گز و خار مى‏خورد و با سباع[6] نشست و برخاست مى‏كرد و گرما و سرما در او اثر نمى‏كرد تا آنكه ناگاه‏ بادى و دمدمه‏اى برخاست نزديك شد كه وى را ضرر رساند ،دانست كه از سرّى خالى نيست روى باز پس كرد آمد تا به دهى خانه‏اى بود و پيرزنى و پيرمردى آتش كرده طعامى ساخته .

 شيخ سلام كرد و گفت :مهمان خواهيد ؟گفتند :خواهيم .شيخ درون خانه شد و به غايت سرما بود طعامى بخورد و بخوابيد در خواب كسى به شيخ گفت :كه چند سال است تا گل گز مى‏خورى هرگز از تو هيچ كس چنين نياسود برو كه ما بى‏نيازيم در ميان خلق شو تا از تو آسايشى به دلى رسد .

 شيخ به مهنه باز آمد و او را چندان قبول پديد آمد و چندان خلق بر دست او توبه كردند كه وصف نتوان كرد و همسايگان همه خمر[7] بريختند و كار به جايى رسيد كه گفت :پوست خربزه كه از دست ما بيفتادى بيست دينار از يكديگر مى‏خريدندى و يك روز ستور[8] ما فضله بينداخت خلق فضله او را بر سر و روى يكديگرمى‏ماليدند و ما جمله كتاب‏ها در خاك كرديم بر سر آن دكانى ساختيم كه اگر بخشيدمى يا بفروختمى ديدن منت بودى يا امكان رجوع به مسئله و پس از آن ما را به ما نمودند كه آن ما نبوديم آوازى آمد از گوشه مسجدى كه «اولم يكف بربك» آيا كافى نيست تو را خداى تو ؟يعنى كافى است .

 پس از آن ندا نورى در سينه ما پديد آمد و حجاب‏ها برخاست تا هر كه ما را قبول كرده بود رد كرد تا بدانجا رسيد كه خلق هجوم كردند و به قاضى شدند و به كافرى و زنديقى ما گواهى دادند و ما را از شهر بيرون نمودند و ما به هر زمين و هر جا كه رفتيم گفتند اين مردود منافق را بيرون كنيد كه از شومى او گياه در زمين ما نخواهد روئيد و از آنجا به جايى ديگر مى‏رفتم ،در هيچ جا مرا فارغ نمى‏گذاردند تا روزى در مسجدى نشسته بودم ،زنان همسايه آن مسجد بر بام آمدند بر سر ما ريختند .پس ندا آمد «اولم يكف به ربك» ما را حالى دست داد تا جماعتيان از جماعت باز ايستادند و مى‏گفتند اين مرد ديوانه شد .

 چون كار ما به راندن رسيد ،به حدى شد كه هر پيرزنى رُشت[9] و خاكستر و كثافت داشتى صبر مى‏كردى تا هر جا به ما رسيدى بر سر ما ريختى و چون كار به خواندن رسيد ،چنان شده بود كه اگر در همه جهان واقعه‏اى افتادى ،جز به ما گشاده نمى‏شدى و ما در هر دو حال حق را مى‏ديديم و محو در او بوديم و هيچ چيز به نظر ما در نمى‏آمد .

 بعد از آن ما را تقاضاى شيخ ابوالعباس قصاب پديد آمد كه بقيه مشايخ بود پير ابوالفضل وفات يافته بود ،در قبضى عظيم مى‏رفتم ،در راه پيرى ديدم كه كشت همى كرد .او را سلام كردم و از قبض خود شكايت نمودم ؟گفت :اگر خدا عالم را پر از ارزن كند و مرغى بيافريند كه هر هزار سال يك دانه از آن ارزن خورد ،آنگاه كسى بيافريند و سوز اين معنى و درد طلب در سينه وى نهان گرداند و فرمايد كه تا اين مرغ اين عالم را از ارزن پاك نكند تو به مقصود نخواهى رسيد و در اين سوز و درد خواهى بود ،هنوز از فضل خود او را وعده زود داده باشد .از اين سخن قبض ما برخاست و واقعه ما حل شد .

 پس شيخ به آمل شد پيش ابوالعباس قصاب و مدتى آنجا بود و ابوالعباس او را در برابر خانه خود خانه‏اى داد و شيخ در آن خانه پيوسته به مجاهده و ذكر مشغول بود و چشم بر شكاف در مراقب احوال خود و ابوالعباس بود .

 يك شب ابوالعباس فصد[10] كرده بود رگش گشاده شد و جامه‏اش پر خون گشت‏ شيخ ابوسعيد آمد و آب آورد و دست او بشست و بايستاد و جامه او بستد و جامه خود بدو داد و ابوالعباس در پوشيد و بر سر زاويه شد .شيخ با جامه ابوالعباس نمازى كرد و بر ريسمان افكند و هم در شب خشكيد بماليد و فرا نورديد و پيش ابوالعباس برد اشارت كرد كه تو را در بايد پوشيد او به دست خود در بوسعيد پوشانيد .

 بامداد اصحاب نگاه كردند جامه بوسعيد در بر شيخ و جامه شيخ در بر بوسعيد ، تعجب كردند .ابوالعباس گفت :دوش جمله نثارها كه رفت نصيب اين جوان مهنه كى آمد ،مباركش باد .پس بوسعيد را گفت : بازگرد و به مهنه شو تا روزى چند اين علم شيخى بر در سراى تو زنند .

 شيخ به حكم اشارت بازگشت با صد هزار فتوح و چون به مهنه رسيد ،ابوالعباس وفات كرد .فى‏الجمله تا به چهل سالگى رياضات سخت كشيد چنانكه آن وقت كه نكاح كرده بود ،دو فرزندش پديد آمد هم در كار بود تا به حدى كه گفت :آنچه ما را مى‏بايست كه حجاب كلى مرتفع گردد و بستگى برخيزد و رستگى پيش آيد ، حاصل نمى‏شد .

 شبى در جماعت خانه و با مادر ابوطاهر گفتم :تا پايم به رشته محكم به ميخى باز بست و مرا نگونسار كرد و خود برفت و در ببست و ما قرآن آغاز كرديم گفتيم ختمى كنيم ،سود نخواهد داشت هم چنين خواهيم بود ما را از اين حديث مى‏بايد چشم خواه باش  خواه نه ،پس خون از چشم‏هايم روان شد و بر زمين مى‏ريخت و من قرآن مى‏خواندم تا رسيدم به آيه «فسيكفيكهم الله» در حال آن حديث فرود آمد و مقصود نقد ما حاصل شد .

 مادر بوطاهر را آواز دادم تا مرا از چاه كشيد و گفت :كوهى بود بس بلند در زير آن غارى بود چنانكه هر كه فرو نگريستى از هوش برفتى با نفس گفتم كه تو را بر سر اين كوه مى‏برم اگر بخسبى از آنجا فرو افتى ،پس رفتم و قرآن آغازيدم ،چون ختم شد به سجود رفتم خوابم برد ،فرو افتادم چون بيدار شدم خود را در هوا ديدم زنهار خواستم خدا مرا بر سر كوه فرود آورد و گفت :ما از ابتدا هيجده چيز بر خود واجب كرديم و هيجده هزار عالم را از خود دور كرديم .

 روزه بر دوام داشتيم و از حرام پرهيز كرديم ،ذكر بر دوام گفتيم و همه شب بيدار بوديم و پهلو بر زمين ننهاديم و تكيه بر جايى نزديم و خواب جز نشسته نكرديم و روى از قبله نگردانديم و در هيچ مرد و زن ننگريستيم و در محراب نگاه كرديم و گدايى نكرديم و در همه احوال قانع بوديم و در تسليم نظاره بوديم و پيوسته در مسجد نشستيم و در بازار نشديم و هر شبانه روزى يك ختم قرآن كرديم و در بينايى كور بوديم و در شنوايى كر و در گويايى گنگ .نام ديوانگى بر ما نهادند ،روا داشتيم و هر حديث كه از حضرت رسالت «ص» شنيده بوديم بجا آورديم چنانكه شنيديم كه در حرب اُحد جراحتى يافته بود بر سر انگشتان پاى دو ركعت نماز كرد ،ما نيز به حكم متابعت بر سر انگشتان پا چهار صد ركعت نماز كرديم و هر چه از فرشتگان نقل كردند از انواع عبادات به همه قيام نموديم تا شنيديم كه بعضى نگونسار عبادت مى‏كنند ،ما نيز چندى به موافقت ايشان سر نگونسار ختم قرآن كرديم .

 نقل است كه يك روز در زير درخت بيدى فرود آمده و خيمه زده و كنيزكى ترك پايش مى‏ماليد و قدح‏هاى شربت بر بالينش نهاده و مريدى را پوستينى از پوست ناساخته پوشيده بود و كوفته در آفتاب ايستاده بود آن روز بسيار گرم بود و آفتاب بر آن پوستين مى‏تافت و استخوان‏هاى آن مريد از حرارت هوا آب شده و عرق از وى مى‏ريخت و ديگر طاقتش نماند ،در خاطرش گذشت كه بار خدايا او بنده در چنين عزتى و من بنده چنين مضطر و عاجز .در حال شيخ گفت :اى جوان اين درخت را مى‏بينى هشتاد ختم قرآن نگونسار بر اين درخت كرده‏ام .

    «مريد را پرورش چنين بايد داد» .

 نقل است پسر رئيس را در مجلس شيخ وقت خوش شد و درد اين حديث دامنش بگرفت مبلغ زر و سيمى كه داشت همه در راه شيخ نهاد ،شيخ هم در آن روز جمله بر درويشان نفقه كرد كه هرگز چيزى ننهادى براى فردا و آن جوان را روزه بر دوام و نماز شب فرمود و سالى خدمت مبرز پاك كردن و كلوخ استنجا [11]تراشيدن‏ به او امر كرد و يك سال هم خدمات درويشان و حمام تافتن و يك سال هم دريوزه فرمودش .

 مردم به رغبت تمام زنبيل او پر مى‏كردند كه معتقد بودند تا چندى كه برآمد در چشم مردم خوار شد و هيچ به او نمى‏دادند و شيخ هم يك سال بود تا اصحاب را گفته بود كه بدو التفات نكنند و او را از خود برانند و جفا كنند و او همه روز از ايشان مى‏رنجيد ،اما شيخ با او نيك بود .

 بعد شيخ نيز او را در رنجانيدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد مى‏گفت و مى‏راند و او هم چنان مى‏آمد .پس چنان اتفاق افتاد كه سه روز متوالى به دريوزه شد و مويزى به او ندادند و او در اين سه روز هيچ نخورده و روزه نگشاده بود كه شيخ در خانقاه سپرده بود كه هيچش ندهند و شب چهارم در خانقاه سماعى بود و طعام‏هاى لطيف پخته بودند .

 شيخ مطبخى را گفت :تا او را هيچ ندهد و اهل سفره را گفت :تا او را راه ندهند پس اهل سفره او را جاى ندادند ،او بر پا مى‏بود و شيخ و اصحاب در او ننگريستند چون نان بخوردند ،شيخ را چشم بر وى افتاد گفت :اى ملعون مطرود بدبخت چرا از پى كارى نروى ،چون افتادى با ما شرم نمى‏دارى ؟از تو هيچ نخواهد آمد تو را قدرى ننهاده‏اند ،اين بار اگر به خانقاه درآئى بفرمايم تا چندان عصا بر سرت زنند كه كشته گردى و بانگ بر اصحاب زد كه اين شوم را بيرون كنند ،پس آن جوان را در غايت ضعف و شكستگى بيرون كردند و بزدند و در خانقاه به بستند .

 آن جوان نقطه‏اى درد و شكستگى گشته و سيلاب خون از ديدگان گشاده و اميد كل از خلق منقطع كرده و مال و جاه و قبول نمانده دين به دست نياورده و دنيا پاك در باخته و از شيخ و اصحاب سخن‏هاى سخت و سرد شنيده و در غايت سستى و ضعف و گرسنگى و بى حالى و اشك‏ريزان در مسجدى خراب شده رو بر خاك نهاد و گفت :«الهى مى‏دانى و مى‏بينى كه چگونه رانده شده‏ام كه هيچ كس مرا نمى‏پذيرد و مرا هيچ جايى نيست ،هيچ غمخواره نمانده الّا در تو و بسى ناليد و زار زار گريست و زمين به خون چشم خود آغشته مى‏كرد تا سحر بدان طريق در زارى و گريه بود . ناگاه نسيم عنايت ازلى وزيدن گرفت و دولت ابدى در رسيد و آن نور و حديث در دل او فرود آمد و آنچه مى‏طلبيد رو نمود .

 سحر شيخ در خانقاه با اصحاب فرمود كه شمع‏ها برگيريد كه ما را بايد به زيارت آن جوان رفتن .اصحاب شمع‏ها برگرفتند و شيخ مى‏رفت تا بدان مسجد رسيد جوان را ديد در سجده و زمين از آب چشمش تر شده ،شيخ روى خود بر پاى آن جوان نهاد و اشك باريد ،جوان سر برداشت و از پس بنگريست .شيخ و اصحاب را ديد .گفت :«اى شيخ مرا چه بشولى ؟» .شيخ گفت :«تنها مى‏بايدت خورد» .

 گفت :«اى شيخ آخر دلت داد كه مرا آن همه جفا گفتى ؟» .

 شيخ گفت :«از جمله خلق اميد بريده بودى ،از اصحاب نيز خوى باز كرده بودى وليكن به مراعات ما زنده بودى و همين يك بت در راه تو مانده بود و حجاب ميان تو و خداى ،بوسعيد بود و آن بت ،چنين مى‏توانستن شكست .اكنون برخيز كه مباركت باد .

 نقل است از حسن مؤدب كه خادم خاص شيخ بود .گفت در ابتدا در نيشابور بودم ،بازرگانى آوازه شيخ شنيد ،به مجلس او رفت .چون چشم شيخ بر او افتاد گفت :«بيا كه با سر زلف تو كارها دارم .»

 بازرگان گفت كه من ندانستم چه مى‏گويد و منكر صوفيان بودم .پس در آخر مجلس از جهت درويشى جامه‏اى خواست مرا در دل افتاد كه دستار بدهم .پس با خود گفتم كه مرا از آمل به هديه آورده‏اند ،ده دينار قيمت دارد ،تن زدم .

 ديگر باره شيخ بگفت ،باز در دلم گذشت كه بدهم ،باز پشيمان شدم تا چهارم بار كسى در پيش من نشسته بود .گفت شيخا خدا با بنده سخن گويد ؟گفت بلى .

 براى دستار طبرى چهار بار با اين مرد كه در پهلوى تو است سخن گفت و او مى‏گويد ندهم كه بهاى اين ده دينار است و از آمل مرا هديه آورده‏اند .پس چون اين سخن شنيدم لرزه بر اندامم افتاد ،پيش شيخ رفتم و جامه بيرون كردم و هيچ انكار در دلم نماند و هر مال كه داشتم در راه شيخ باختم .

 نقل است كه پيرى گفت :در جوانى به تجارت به دمشق رفتم ،در راه مرو چنانكه عادت كاروانى بود از پيش مى‏رفتم ،پس خواب بر من غلبه كرد ،از راه يك سو شدم و بخفتم .كاروان در گذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب بلند شد ،از خواب برآمدم ،هيچ اثر كاروان نديدم و همه راه ريگ بود .پس قدرى راه برفتم راه گم كردم و مدهوش شدم عاقبت عقل به خود باز آوردم و يك طرف اختيار كرده رفتم و تشنگى و گرسنگى در من اثر كرد و گرمائى عظيم بود ،صبر كردم و تا به شب رفتم . چون روز شد صحرايى ديدم پر خار و هيچ جا آبادى و آب نبود و تشنگى و گرسنگى و گرمى به نهايت رسيده ،تن بر مرگ نهادم و بس جهد كردم و خود را بر بالاى تلى رساندم ،گرد بر گرد صحرا مى‏نگريستم تا آبادانى يا آبى يا خانه تركمانى يابم از دور سبزه‏اى ديدم قوى دل شده گفتم چون سبزه بود ،آبى نيز بود ،روى بدانجا نهادم چشمه ديده خوردم  وضو و نماز كردم و قدرى از آن گياه خوردم و يك شبانه روز آنجا بودم آنگاه از بيم جانوران بر سر تل ريگ كوى بكندم و خاشاك گرد كرده دور خود نهادم و ميان آن خاشاك نشسته به همه جانب مى‏نگريستم و كسى مرا نمى‏ديد تا وقت زوال يكى پديد آمد رو بدان آب نهاد چون نزديك آمد مردى ديدم بلند بالا و سفيد پوست و فراخ چشم و محاسن كشيده و مرقعى  در بر و عصا و ابريقى در دست ،سجاده بر دوش ،كلاه صوفيانه بر سر و جمجمه[12]  در پا و نورى‏ از روى او ساطع ،در لب آب سجاده بيفكند وضو و نماز كرد و برفت .

 من خود را ملامت كردم كه چرا سخن نگفتم .نماز ديگر باز آمد و من گستاخ شده بودم ،آهسته پيش او شدم ،گفتم براى خدا مرا فرياد رس كه از نيشابورم و از كاروان دور مانده‏ام و بيم هلاكت است .او سر در پيش افكند و برخاست و دستم بگرفت و به آن صحرا اشارتى كرد ،شيرى پديد آمد و او را خدمت كرد و بايستاد .

 او دهان در گوش شير نهاد و چيزى بگفت ،پس مرا بر شير نشانيده موى گردن شير را به دستم داد و گفت :«هر دو پا در زير شكم شير محكم دار و چشم بر هم نه و هيچ باز مكن و دست سخت دار و هر جا كه شير بايستد تو از وى فرود آى من چشم بر هم نهادم شير برفت و يك ساعت را بايستاد ،از شير فرود آمده راهى ديدم قدمى چند برفتم ،كاروان را ديدم آنجا فرود آمده ،سخت شاد شدم و با ايشان به بخارا رفته پس به نيشابور آمدم و به دكان بنشستم و چند سال بر اين بگذشت .

 يك روز به در خانقاه مى‏گذشتم ،انبوهى ديدم .پرسيدم چه بوده است ؟گفتند شيخ ابوسعيد آمده و مجلس مى‏دارد .رفتم ديدم همان مرد بود كه مرا بر شير نشانيد چون مرا ديد گفت :هان نشنيده‏اى كه هر چه در ويرانى بينند در آبادانى باز نگويند . من نعره زده ،بى هوش بيفتادم چون به خود باز آمدم مجلس تمام شده بود و درويشى نشسته سر من در كنار گرفته .

 پس شيخ فرمود :نزديك بيا رفتم و در پاى شيخ افتادم .فرمود عهد كن تا من زنده باشم اين سخن با كس  نگويى ،من قبول كردم .

 نقل است كه زنى در نيشابور بود .آيش بيگى نام عابده زاهده از خاندان بزرگ و مردم بدو تقرب كردندى و چهل سال  بود كه پا از سر به در ننهاده و دايه‏اى داشت كه خدمتش مى‏كرد.

 چون شيخ به نيشابور آمد و كراماتش منتشر شد ،آن زن دايه را فرستاد به مجلس شيخ .شيخ اين رباعى را مى‏خواند :

مـن دانكـى و نيــم داشتـــم حبـــه كــــــم‏                    دو كـــوزه مى‏خريـــدم حبـه كــم‏

 بر بربط من نه زير مانده است و نه بم‏                   تا كى گويى قلندرى  و غم و غم

 دايه آموخته باز آمد و گفت .

 آيش گفت :برخيز و دهان بشوى ،زاهدان چنين سخن نگويند .و آيش را عادت بود كه داروى چشم ساختى و مردم را بدادى .آن شب بخفت ،و خوابى سهمناك ديد .چشمش به درد آمد و هر چند دارو كرد سود نداشت .به همه اطباء التجاء كرد فايده نشد .بيست روز فرياد مى‏كرد و يك شب در خواب ديد كه گفتند اگر مى‏خواهى چشمت به شود ،برو و رضاى شيخ حاصل كن .

 چون روز شد ،آيش هزار دينار در كيسه كرد و به دايه داد و گفت :ببر بعد از مجلس پيش شيخ نِه و هيچ مگوى و باز گرد .دايه بيامد و چون شيخ از مجلس بپرداخت ،مردى نان خشكى پيش او نهاد شيخ آن نان بخورد و خلال مى‏كرد كه دايه آمد و سيم نهاد و بازگشت .

 شيخ فرمود :«اين خلال بگير و كدبانو را بگوى كه در آب بخيسان و به آن آب چشم خود را بشوى تا چشم ظاهرت شفا يابد .دايه بياورد و حال بگفت .آيش بجا آورده و در حال شفا يافت.

 يك روز برخاست و هر چه داشت از جواهر و پيرايه و جامه برگرفت و چهل سال بود تا موزه[13] ‏در پاى نكرده بود ،موزه در پا كرده ،پيش شيخ آمد و گفت :توبه‏ كردم و انكار تو از سينه بيرون كردم .شيخ گفت :«مباركت باد» .او را پيش والده ابوطاهر فرستاد تا خرقه پوشاند و فرمود خدمت اين طايفه كن تا عزيز هر دو جهان باشى .آيش برفت و هر چه داشت در باخت و تا آخر عمر بر آن حال بود .

 نقل است كه چون شيخ نخست بار به نيشابور آمد قرب سى تن از اصحاب ابوالقاسم قشيرى به  خواب ديدند كه آفتاب از شره خروس برآمدى و به نيشابور فرود آمدى ،و استاد ابوالقاسم خود نيز اين خواب ديد ديگر روز آوازه در شهر افتاد كه شيخ كبير ابوسعيد ابوالخير مى‏رسد از شره خروس .

 استاد مريدان را حجت گرفت كه  هر كه به مجلس بوسعيد رود مردود و مطرود است و استاد يكى بود از كبار مشايخ خراسان و اصحاب استاد را گفتند آفتاب را خلاف نتوان كرد .چون شيخ به شهر آمد اصحاب استاد كه خواب ديده بودند همه نزد او آمدند و خود استاد نيامد و يك روز بر منبر گفت كه فرق ما آن است كه بوسعيد خدا را دوست مى‏دارد نه ابوالقاسم را .پس ابوسعيد ذره بود و ما كوهى . اين سخن به شيخ رسيد ،شيخ بر منبر گفت كه استاد چنين تشريفى فرموده ،ما گوئيم كوه اوست و آن ذره هم اوست و ما هيچ نه‏ايم و اين سخن به استاد رسيد .او را انكارى پديد آمد و بر منبر گفت :هر كه به مجلس بوسعيد رود ،مردود و مطرود است .و همان شب در خواب ديد كه خاتم انبياء «ص» با جمعى انبياء در راهى مى‏روند ،استاد به خدمت شتافته ،پرسيد :حضرت فرمود به مجلس بوسعيد مى‏روم و خدا فرموده است هر كه بدانجا نرود مطرود است .

 استاد بيدار شد و متحير و عزم مجلس شيخ كرد پس وضو ساخته بر مركب سوار شد ،در راه سگان بسيارى ديد ،پرسيد ،گفتند سگ غريب آمده است ،سگان محله همه روى در وى آورده‏اند كه او را بيرون كنند .

 استاد گفت :سگى نمى‏بايد كرد و غريب نوازى بايد نمود .اينك رفتم و از در مجلس درآمد .خلق عجب كردند .استاد آن سلطنت شيخ را ديد در دلش بگذشت كه اين مرد به فضل از من بيشتر نيست و به معامله برابر باشيم .اين مرتبه از كجا يافت ؟

 شيخ فوراً گفت :اين حديث را از دايه صافى روشن جويند نه از فضيلت و معامله. خواجه كنيزك را گويد كه برخيز و لگام[14] و طرف زين بمال آن ساعت دل‏ روشن بايد نه لگام و طرف زين .استاد از دست بشد ،وقتش خوش گشت .

 شيخ نيز از منبر فرود آمد و يكديگر را در كنار گرفتند و استاد از آن انكار برخاست و غبارش مرتفع شد و ميان ايشان كارها پديد آمد تا استاد به منبر گفت :هر كه به مجلس بوسعيد نرود ،مطرود است .

 نقل است كه استاد سماع را معتقد نبود يك روز از در خانقاه شيخ مى‏گذشت سماعى بود و صوفيان در وجد ،بر خاطر استاد گذشت كه در شرع عدالت اين قوم باطل شد ،گواهى ايشان نشنوند .

 در حال شيخ كسى را نزد استاد فرستاد كه ما را در صف گواهان كه ديده است .

 نقل است كه استاد را پسرى آمد و هنوز جز خودش كس خبر نداشت ،ديد يكى دست به در زد ،چون ديدند ،شيخ بود .گفت ما را آگاهى دادند كه شما را پسرى آمده و ما را نامى مانده بود ،ديگر هيچ نداشتيم بر او ايثار كرديم و بوسعيد نامش نهاديم .بدين شكرانه استاد سه دعوت كرد ،داماد استاد چهل دعوت كرد .گويند آن كودك در گهواره چنان صاحب حالت افتاد كه استاد بر سر گهواره نشستى و گفتى آنچه اين پير ذره ذره مى‏جويد به خروار به گهواره اين طفل مى‏ريزند از بركات بوسعيد .

 نقل است كه روزى شيخ بر در خانقاه نشسته بود ،اصحاب را گفت مى‏خواهيد جاسوس درگاه خدا را ببينيد ،اينك مى‏آيد ديدند كه استاد آمد سلام گفت و گذشت.

 نقل است كه شبى ابوسعيد با استاد به هم بودند ،مگر آسيابى بود كه تعلق به استاد داشت ،از دخل و خرج آن سخنى مى‏گفت و  جمعى از اهل ده آنجا بودند و گفتگو بسيار شد تا روز كه اصحاب جمع شدند يكى در آمد و گفت :و لِلّه ميراث السموات والارض .

 شيخ گفت :اين با من راست است ،با اين مرد بگوئيد كه دوش خصومت آسياب مى‏كرد .پس گفت اى استاد اين آيه مى‏شنوى خدا بر آسياب تو دعوى مى‏كند كه همه از آنِ من است .استاد گفت :آرى اين در دست است نه در دل .

 شيخ گفت دست نيز چون دل مى‏بايد كه از براى هر چيزم يك بار كشتند و از براى آسياب هزار بار كشتند و زنده كردند و هنوز معلوم نيست تا چه شود .

 نقل است كه استاد در وقت نزع مى‏گريست و مى‏گفت :اين جوان مهنه‏اى راست مى‏گفت كه دست چون دل مى‏بايد .

 نقل است كه استاد از درويشى خرقه بركشيد و او را بسيار برنجانيد و از شهر بيرون كرد به سبب آنكه آن درويش را به برادر قوم استاد نظرى و تعلق خاطرى بود . شيخ اين بشنيد و از وى نه پسنديد و شيخ نيز مريدى داشت و آن مريد را با پسر شيخ نظرى بود كه جمالى نيكو داشت ،شيخ دعوتى ساخت به تكلف و لوزينه[15] به شكر و خورش‏هاى خوب و استاد را با جمعى و آن مريد را نيز طلبيد و بر سفره قابى لوزينه با بوطاهر پسرش داد كه ببر نزد آن درويش نيمه خود بخور و نيمه به دهان او نه .ابوطاهر چنين كرد و آن جمع مى‏نگريستند .آن درويش از اين لطف بى‏طاقت شده نعره زد و جامه بدريد و بيرون دويد .

 شيخ ابوطاهر را گفت كه تو را وقف آن درويش كردم هر جا مى‏رود برو و خدمتش مى‏كن .ابوطاهر عصاى او برداشت و با وى برفت و گفت كه شيخ مرا وقف تو كرد .او بازگشت و نزد شيخ در خاك مى‏غلطيد و گفت ابوطاهر را برگردانيد و مرا اجازه دهيد تا به مكه روم .

 شيخ پسر را بازگردانيد و او را اجازه داد ،او برفت .پس شيخ رو به استاد كرد كه چون كسى را به لوزينه و شكر از شهر بيرون مى‏توان كرد و به حجاز افكند ،پس چرا بايد به رنجاندن و رسوائى باشد و اين كار ما را از براى تو پيش آمد و گرنه چهار سال بود كه آن درويش در كار ابوطاهر بود و ما بر او آشكارا نمى‏كرديم و با كسى نمى‏گفتيم .

 استاد خجل شده ،استغفار نمود و گفت هر روز ما را بايد از تو صوفى‏گرى آموخت .

 نقل است كه عبدالله ذاكر به مجلس شيخ آمد ،استاد گفت :توبيخ مكن كه او اشرافى عظيم دارد .پس شيخ سخن‏هاى بلند مى‏گفت چنانكه به ظاهر به خود ستودن مانست .عبدالله زنخ پر باد كرده گفت بس باد كه دزد باد است و چون باد است .

 نقل است كه روزى فقيهى منكر در مجلس شيخ بود .يكى پرسيد كه با خون كبك نماز روا بود ؟شيخ گفت دانشمند خون كبك او است ،ما را سئوال جمال و جلال و اُنس و هيبت بايد نمود .

 روزى ديگر امامى منكر در مجلس شيخ بود و سخن‏ها مى‏شنيد كه هرگز نشنيده بود بر خاطرش گذشت كه آنچه اين مرد مى‏گويد در كدام سبع قرآن است ؟شيخ گفت در هشتم سبع قرآن است .باز بر دلش گذشت كه سبع هشتم كدام است .شيخ گفت هفت سبع آن است كه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك» و سبع هشتم آن است كه «فاوحى الى عبده ما اوحى» .

 نقل است كه زن استاد كه دختر ابوعلى دقاق بود از استاد دستورى خواست تا به مجلس شيخ رود ،استاد گفت چادرى كهنه بر سر كن تا كسى تو را نشناسد .پس او با چادرى كهنه بيامد و بر بام ميان زنان بنشست .چون شيخ در سخن آمد ،سخنى از ابوعلى دقاق ميان آورده ،گفت جزئى از اجزاء او اينجاست سخن ما مى‏شنود زن استاد چون اين بشنيد بى‏خود شد و از بام افتاد .شيخ گفت الهى نگهدارش .او معلق در هوا بماند تا زنان با رسن به بام بركشيدند .

 نقل است كه در نيشابور امامى گرامى بود ابوالحسن نام و شيخ را عظيم منكر بود چنانكه لعنت مى‏نمود و هرگز به خانقاه شيخ نيامده بود .روزى شيخ سوار شده گفت به زيارت امام ابوالحسن برويم .جمعى به دل انكار كردند كه شيخ به ديدن منكر خود مى‏رود .شيخ در راه كسى را پيش امام فرستاد كه شيخ به سلام تو مى‏آيد ابوالحسن گفت او را با ما چه كار است ،او را به كليسا مى‏بايد رفت كه جاى او آنجاست .اتفاقاً روز يكشنبه بود .

 شيخ عنان گردانيده گفت بسم الله چنين مى‏بايد رفت كه پير مى‏فرمايد و رو به كليسا نهاد ،ترسايان همه آنجا بودند ،از ديدن شيخ متحير شدند كه شيخ به چه كار آمده .صورت عيسى و مريم بر قبله گاه بود .شيخ بدان صورت نگريست و گفت : «انت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله» پس گفت الهى اگر دين محمد(ص) حق است اين هر دو صورت سجده كنند حق را ،در حال آن هر دو صورت بر زمين افتادند ،پس فرياد از ترسايان برآمد و چهل تن زنار بريده ايمان آوردند و مرقع در پوشيدند .

 شيخ با اصحاب خود گفت هر كه با اشارت پير به جايى رود چنين شود ،اين همه از بركات اشاره آن پير است .پس شيخ باز به خانقاه شد و نو مسلمانان با او بودند . اين خبر به ابوالحسن تونى رسيد حالتى به او در آمده در محفه نشست و نزد شيخ آمد چون به در خانقاه رسيد به پهلو مى‏گشت و نعره مى‏زد و در دست و پاى شيخ افتاده توبه كرد و مريد شد .

 نقل است كه شيخ را مريدى بود روستايى و ناهموار و كفش پر ميخ در پا هر بار كه به خانقاه رفتى صوفيان از آواز ناخوش كفش او كوفته شدندى او را بخواند و گفت تو را به دره ميمون بايد رفت و سنگى بزرگ آنجاست ،بر لب جويى وضو ساخته بر آن سنگ دو ركعت نماز بايد كرد و صبر نمود تا دوستى از دوستان ما به تو برسد ،سلام ما به او رسان مرد برفت و گفت مرا به ديدن يكى از اولياء مى‏فرستند چون آنجا رسيد طراق طراق[16]  در آن كوه افتاد ،اژدهايى پديد آمد كه هرگز چنين چيزى نديده بود .جمله اندامش سست شد و هوش از وى برفت .چون به هوش باز آمد اژدها را ديد بر سنگى سر نهاده در پيش او و به او گفت شيخ سلامت رسانيده اژدها رو در خاك ماليد و آب از چشمش چكيد و بازگشت و برفت .

 درويش همچو موم شده بازگشت و جرأت بانگ كفش نداشت .بنشست و جمله ميخ‏ها بركند از كفش و نرم نرم آمد تا به خانقاه رسيد .اصحاب گفتند كه داند كه آن مرد كه بوده است كه صحبت او اين مرد را چنين مؤدب ساخته .شيخ گفت آن اژدها هفت سال رفيق ما بوده و ما را از يكديگر گشايش‏ها بوده است .

 و يك بار ديگر روستائى ناهموارى ارادت به شيخ آورد و به سخن و تعليم ادب نمى‏يافت .شيخ او را نزد تركمانى به كارى فرستاد او چون باد مى‏رفت كه من از پيش شيخم .چون رسيد سخن درشت مى‏گفت و خشم بر ايشان مى‏راند تركمانان او را به چوب دستى چندان بزدند كه به وصف نيايد مرد رنجور و ضعيف و بيچاره گشت و باز آمد ،كفش در دست گرفته نالان و آهسته درآمد .

 شيخ تبسمى كرده و گفت علاج اين بود كه تركمانان به چوب دستى كردند و اين را چوب طريقت گويند .

 نقل است كه قاضى ساعد نيشابورى منكر شيخ بود و شنيده بود كه شيخ گفته بود اگر عالم را خون مطلق گيرد ما جز حلال نخوريم امتحان را دو بره يك رنگ يكى از حلال و يكى از حرام بريان كرده بر طبق نهاده نزد شيخ فرستاد و خود از پيش رفت و بنشست ،قضا را سه غلام ترك مست سر راه يك طبق را بردند و كسان قاضى را زدند آخر يك بره كه همان بره حلال بود آورده نزد شيخ نهادند .

 قاضى در ايشان مى‏نگريست شيخ گفت فارغ باش كه مردار سگان را و حلال حلال خوارگان را بود .

 نقل است كه روزها بود كه در خانقاه گوشت نياورده بودند كه وجهى نبود شيخ در مجلس به جوانى اشارت كرد كه دينارى به خادم ده .داد ،پس به خادم گفت فلان جا قصابى بره دارد بخر و در گلخن‏انداز تا سگان دهانى چرب كنند .خادم رفت و به دل همه انكار داشت كه ما چند روز است گوشت نخورده‏ايم ،او بره به سگان مى‏دهد .

 پس چون آن بره خريده پيش سگان انداخت قصاب بگريست و نزد شيخ آمد و توبه كرد و گوسفندى حلال براى درويشان آورد .خادم حكمت اين امر پرسيد .شيخ گفت چهار ماه اين جوان در پرورش اين بره رنج مى‏برد ،دوش بره بمرد .جوان را دريغ آمد كه بيندازد و ما روا نداشتيم كه به حلق مسلمانان رسد .

 نقل است كه مؤذنى به شب بر مناره قرآن مى‏خواند .تركى بيمار بود .خوش آمدش روز آن مؤذن را دو درست زر فرستاد و مؤذن به مجلس شيخ آمد ،ناگاه سگبانان در آمدند و از شيخ چيزى خواستند .

 شيخ مؤذن را گفت آن دو درست زر را كه از آن ترك گرفته به سگبانان ده .مؤذن در فكر افتاد .شيخ گفت انديشه مكن كه آب گرمابه پارگين را شايد و يك روز خادم را نزد شحنه‏اى كه منكر صوفيان بود فرستاد كه امروز ترتيب سفره خانقاه تو را است و شحنه يكى را چوب مى‏زد و خلقى نظاره مى‏كردند ،چون پيام شنيد بس سخريه كرد .پس كيسه به خادم داد كه اين ساعت به زخم چوب گرفته‏ام ببر خادم آورد و حال باز گفت .

 شيخ فرمود اسباب سفره راست كردند و خود دست مى‏كرد و از آن به كار مى‏برد و اصحاب به انكارى هر چه تمام‏تر به موافقت او به كار مى‏بردند .ديگر روز مجلس مى‏گفت كه جوانى در آمد گريست و كيسه زر آنجا نهاد و گفت توبه كردم مرا بحل كنيد كه من به شما خيانت كرده‏ام و قفائى آن خورده‏ام ،پدرم به وقت مرگ وصيت كرد كه اين كيسه سيم نذر شيخ است ،نزد شيخ بَر ،و چون بمُرد مرا دل نداد كه بياورم ،شحنه به تهمتى دروغ مرا بگرفت و يك صد چوبم زد و آن كيسه سيم از من بگرفت و هنوز آنجا بودم كه به خادم تو داد .

 شيخ به اصحاب گفت دانستيد كه از فضل خدا هر چه بدين جا رسد جز حلال نبود و چون اين خبر به شحنه رسيد ،آمد بر دست شيخ توبه كرد .

 اما شنيدم كه تا پانزده روز پس از اين واقعه هيچ كس شيخ را نتوانست ديد .بعد كه بيرون آمد اصحاب را گفت پيغمبر خاتم با من عتاب فرمود كه اگر چه نظر تو راست و حق است اما به ظاهر هر كه در نگرد كه مال شحنه ستانى ،بد گمان شود و در تهمت افتد ،سدّى كه سال‏هاست ما در بسته‏ايم به انگشت خود در آن تصرف مكن .

 پس در اين چند روز همه به عذر خواستن در خدمت آن حضرت مشغول بودم تا آن غبار برخاست و صفائى كه بود باز پديد آمد .

 نقل است كه بازرگانى تنگى عود آورد ،شيخ آن را در تنور نهاد و نيز هزار دينار آورد ،هم چنان دعوتى ساخت .محتسبى بود سخت مستولى از در خانقاه درآمد كه اين چه اسراف است.

 شيخ گفت اگر هزار دينار را در راه خدا خرج كنى هيچ نبود و اگر يك دينار در راه نفس خرج كنى اسراف است و شمع‏هاى بسيار در گرفته بودند .شيخ گفت هر چه نه از بهر خداست برو و بكش .

 محتسب آمد كه بنشاند ،آتش در وى افتاد و بسوخت و شمع كشته نشد . محتسبى ديگر بيامد و گفت اين روا نيست .شيخ گفت اين اندكى است ،خدا جمله متاع دنيا را اندك مى‏گيرد و اين اندكى از اندكى است .

 محتسبى ديگر بيامد و جفا گفتن گرفت .شيخ گفت پيش‏تر آى ،آمد .گفت سر فرود آر ،آورد. هم چنان بماند ،دو تا گشته و دو سال و نيم رنجور شده پشت دو تا[17] مانده و شيخ خادم را گفت متوجه تيمار او باش و او هم چنان بود تا در آن حال بمرد.

 نقل است كه خادم گفت يك بار وام بسيار داشتم و هيچ وجه در دست نه .يكى صد دينار آورد. شيخ گفت :ببر به فلان مسجد كه در آنجا پيرى است ،به او دِه .برفتم و بدادم .پيرى بود ،طنبورى در زير سر نهاده زر بگرفت و بگريست و پيش شيخ آمد و گفت :مرا از خانه بيرون كردند و نانم ندادند ،گرسنه بودم ،به مسجد رفتم و گفتم خدايا من هيچ نمى‏دانم به جز طنبور زدن و نان تُنك است و مرا به در كرده‏اند و شاگردان رو گردانده‏اند ،امشب تو را مطربى خواهم كرد تا نانم دهى و تا صبح در آن مسجد براى خدا طنبور مى‏زدم و مى‏گريستم چون بانگ نماز بر آمد در خواب شدم .تا كنون كه خادم تو زر به من داد .پس بر دست شيخ توبه كرد .شيخ گفت :اى مرد از سر كمى و نيستى در خرابه نفس بودى ضايعت نگذاشت برو و پيوسته با او مى‏باش و اين سيم بخور .پس شيخ به خادم گفت كه هيچ كس بر خدا زيان نكرده است .

 نقل است كه درويشى باغ رزى[18]  داشت .شيخ را آنجا مى‏خواند و شيخ نمى‏رفت .چون الحاح بسيار كرد ،شيخ با اصحاب برفتند و جمله انگور بخوردند . چه انگور خود اندكى بود و صوفيان بسيار ،يكى از صوفيان چند خوشه انگور در سجاده نهاده بود ،فراموش كرد همانجا گذاشت .چون بيرون آمدند ،شيخ گفت :اى مرد خدايت بركت دهد ،آن مرد به باغ در شد .انگور نديد خشم گرفت .ديگر در آن باغ نشد و به خدمت شيخ هم نيامد .چون بهار وقت عمارت رز در آمد مرد برفت تا عمارت رز كند .سجاده پُر از انگور ديد .تر و تازه با برگ تازه و سبز چنانكه گويا اين ساعت از درخت به زير آورده‏اند ،آن را بر طبقى نهاده نزد سلطان برد .سلطان را خوش آمد ،طبقش پر از زر كرد ،آنگاه دينارى زر نزد شيخ آورده عذر خواست .شيخ گفت سود بارى بخوردى بهترين چيزى از تو فوت شده بود .

 نقل است منكرى بود صاحب رياضت و شيخ را مى‏ديد آن دعوت‏ها و طعام‏هاى خوش در پيش به خدمت شيخ آمد و گفت :آمده‏ام تا با تو چله بنشينم . شيخ گفت :مباركت باد و بنشستند .آن مرد چنانكه چله داران خورند مى‏خورد و شيخ نه اندك و نه بسيار ،هيچ نمى‏خورد و هر روز و شب خوان مى‏آوردند با همه طعام‏ها و آن مرد به غايت ضعيف شد و شيخ فربه‏تر مى‏شد ،آن مرد پشيمان شد اما سودى نداشت .پس شيخ گفت :من چله براى تو نشستم تو نيز براى من بنشين چنانكه طعام‏هاى بسيار بخوريم و به مبرز نرويم .آن مرد گفت :چنان كنيم .

 پس طعام بسيار مى‏خوردند ،تا پنج روز آن مرد را نيز به مبرز حاجت نبود و چون چهل روز به سر آمد ،آن مرد دانست كه شيخ را خوردن و ناخوردن يكى است ،توبه كرد و مريد شيخ شد و گويند بر دست شيخ بسى از يهودان و ترسايان و گبران مسلمان شدند ،از جمله وكيل جهودان كه امام ابومحمد جوينى خواست او را مسلمان كند ،او قبول نكرد تا آنكه گفت: اگر مسلمان شوى همه عمر مصالح تو تكفل كنم .پس گفت :سه يك مال خود تو را دهم .پس گفت :نيمه مال خود تو را دهم ،هيچ يك را نپذيرفت و گفت :حاشا كه من دين بفروشم تا آنكه روزى از در مجلس شيخ مى‏گذشت ،خلقى عظيم ديد ،رفت در پس ستونى پنهان شد كه ببيند شيخ چه مى‏گويد و گفت :او چه داند كه من جهودم .ناگاه شيخ گفت :اى جهود از پس ستون به در آى !

 جهود هر چند كوشيد كه به در نيايد ،نتوانست خوددارى كند .پيش شيخ آمد. شيخ گفت بگو :

 من گبر بُدم ،كنون مسلمان گشتم‏

بد عهد بُدم ،كنون پشيمان گشتم‏

 شيخ گفت بر خواجه رو تا تو را مسلمانى بياموزد و بگو تو ندانستى كه كارها موقوف وقت است ،چون وقت در آمد نه به ثلث مال حاجت آمد ،نه به نصف .

 امام ابومحمد چون اين بشنيد وقتش خوش گشت منكر شيخ بود از انكار بازگشت .

 نقل است كه درويشى از عراق آمد شيخ را در راه يافت .در ركاب شيخ روان شد و گفت حق پير بر مريد چيست و حق مريد بر پير چه ؟

 شيخ ديگر روز جواب داد و گفت اين ساعت به قزوين رو نزد فلانى و بگو صد دينار براى وام صوفيان و دو من عود بده .درويش حالى روان شد و در قزوين پيغام گذارده ،نقد و عود گرفته بازگشت .چون به هرى رسيد ،كودكى را ديد ،شيفته او شد، كسى پيدا شد و قرار داد كه شب آن درويش را به نزد كودك رساند .چون شب به عزم ديدار روان شد ،در عرض راه شيخ را ديد كه از گوشه‏اى در آمد و به هيبت بانگ بر آن درويش زد .درويش نعره‏اى زد و بى هوش افتاد و چون به هوش باز آمد رو در راه نهاد چون به خدمت شيخ رسيد ،شيخ گفت :حق پير بر مريد آن است كه تو به حكم او به قزوين شوى و اطاعت او كنى و حق مريد بر پير آن باشد كه چون تو را خطايى در راه افتد و آن خطا حجاب تو گردد تو را از آن باز دارد و نگذارد كه محجوب گردى .آن درويش در پاى شيخ افتاد و توبه كرد .

 نقل است كه رونده‏اى بود معتقد استاد و نمى‏دانست كه به كدام يك اقتدا كند . شيخ يا استاد ،شبى در خواب ديد شيخ پاى از كوهى برمى‏دارد به كوهى ديگر مى‏گذارد چنانكه ميان هر گامى فرسنگ‏ها بود .مرد خواست تا متابعت او كند قدم از حد خويش زياده نتوانست بردارد و تا چشم بر هم زد ،او از نظر رفته بود .

 مرد از جانب خود نگريست ،شارعى[19]  ديد ،استاد مى‏رفت و خلقى از پس او مى‏رفتند ،بيدار شد .دانست كه روش شيخ عظيم است و او نتواند گفت ،همان به كه راه سلاست[20]  پيش گيرم من مرغم نيم مرا به قدم بايد رفت و ديگر روز برفت و اقتدا به استاد كرد .

 وقتى در قحط شيخ با مريدى در صحرا شد ،در آنجا گرگ مردم خوار بود .ناگاه گرگى از دور آهنگ شيخ كرد .آن مريد سنگى بر گرگ انداخت .شيخ گفت :چه كنى اى سليم دل ؟تو ندانى كه از بهر جانى با جانورى مضايقت نتوان كرد ؟

 وقتى در غلبات قبض بود ،مريدى را گفت :بيرون شو و هر كه را بينى بياور ،مريد گبرى را ديد آورد .شيخ به گبر گفت :سخنى بگو .گفت :من چه دانم ؟گفت :آخر هر چه گويى .گفت :سحرگاه مرا پسرى آمد ،او را «جاويد باد» نام كردم ،اين ساعت بمرد ،دفنش كردم و حال از سر گور او آمدم .شيخ گفت :نيك باشد ،عظيم خوش گشت و آن قبض از او برفت .

 يك روز با جمعى به در كليسايى برگذشت آن جمع گفتند بياييد تا ايشان را به بينيم ،شيخ در رفت و آيتى بر خواند ،حالتى عظيم پديد آمد ،ترسايان بس بگريستند و در پاى شيخ افتادند ،شيخ برخاست و بيرون آمد ،آن جمع گفتند اگر يك اشارت مى‏كردى همه زنارها مى‏گشادند .شيخ گفت :مگر زنارشان من بر بسته بودم تا باز گشايم .

 نقل است كه امير مسعود كس بزرگى بود و شيخ خادم رانزد او فرستاد كه وام درويشان را وجهى فرست ،امير اجابت كرد ،اما هيچ نداد .خادم ديگر باره رفت وعده داد ،چند بار برفت هم سود نداشت .شيخ اين بيت را بر كاغذى نوشته به او فرستاد .

 گر آنچه بگفتند به پايان نبرى‏

گر شير شوى ز دست ما جان نبرى

 امير مسعود چون اين بيت را خواند خادم را زجر كرد و راند و مسعود را عادت بود كه سگان بسيار داشت ،روزها همه به زنجير بسته و به شب رها مى‏كردند كه پاسبان خيمه امير بودند ،آن شب مسعود خواست كه گرد خيمه خود گردد . پوستينى واژگونه پوشيد و به گرد خيمه مى‏گشت و غافل از حكايت سگان شد . سگان او را نشناختند ،از همش بدريدند .

 نقل است كه وقتى شيخ با اصحاب به در آسيابى رسيد ،ساعتى نيك متفكر شد و همان جا مقام كرد ،پس گفت مى‏دانيد اين آسياب چه مى‏گويد ؟مى‏گويد تصوف اين است كه من دارم ،نه شما چون من باشيد كه از پاى تا سر و از سر تا به پاى بيائيد و هم سفر در خود كنيد ،درشت بستانيد و نرم بدهيد ،قبيح بستانيد و مليح بدهيد و سرگردان باشيد تا كارتان به جايى رسد .

 و يك روز مى‏گذشت به مبرزى رسيد ،ساعتى نيك بايستاد چنانكه اصحاب را كراهيت افتاد ،پس گفت :اين نجاست به زبان حال مى‏گويد كه من از جمله نعمت‏هاى لطيف بودم ،پرورده روزگار از قالب قدرت پاك و پاكيزه بيرون آمده به طعم و بو خوش همه كس را به من ميل بود .به يك شب كه با شما هم نشين شدم ، چنين گشتم كه بينيد ،بيچاره تو كه هفتاد سال با خودى روز آخر كه از خود سوا شوى چگونه بيرون خواهى آمد .

 نقل است كه روزى مى‏گذشت .ظالمان يكى را در آب سرد نشانيده بودند و چوبش مى‏زدند و پول مى‏خواستند .او مى‏گفت :يارب به فرياد رس .شيخ برفت تا شفاعت كند ،پس باز پس گشت .گفتند سبب بازگشتن چه بود ؟گفت :الهام رسيد كه او در همه عمر امروز ما را ياد مى‏كند ،آن نيز به زخم چوب ،بگذار تا بزنندش كه سزاى كسى كه در سختى از خداى خود ياد كند و در راحت به كلى فراموش نمايد همين است .

 روز ديگر مى‏گذشت .لعبت بازان بازى مى‏كردند و دف مى‏زدند ،شيخ خادم را گفت :بگوى تا امشب به خانقاه ما آيند .چون شب شد ،بيامدند و آغاز سماع كردند و يك يك خيل را بيرون مى‏كردند .خبازان و قصابان و آهنگران و دانشمندان و صوفيان و هر قومى را جداگانه بيتى نهادند و بر مى‏خاستند و با قوالان مى‏گفتند آخر همه صوفيان را به در آوردند كه اين بيت بگوئيد :

«جاء ريح فى‏القفص»                                                  «جاء ريح فى‏القفص»

 شيخ چون اين بشنيد وقتش خوش شد و گرد برمى‏گشت و مى‏گفت :«جاء ريح فى القفص» .

نقل است كه روزى به دهى رسيد آنجا زاهدى بود در خود مانده و دماغى در خود پديد كرده شيخ او را به دعوت خواند و او اجابت نكرد و گفت :من زاهدم و سى سال است تا به روزه‏ام و خلق مى‏دانند .شيخ گفت : تو را زاهد نبايد بود ،برو غربالى بدزد تا از خودبينى برهى .

نقل است كه شيخ را گفتند كه فلان درويش مدتى است تا در گوشه نشسته و رياضت مى‏كشد و چون شاخ خيزران شده .شيخ كسى را پيش او فرستاد كه اين همه رياضات را در ميان نواله پيچ و لقمه كن و در دهان نِه تا فارغ شوى .

 نقل است كه شيخ را دعوتى ساختند و پانصد من شكر در گوارش كردند اما آن ميزبان روى در هم كشيده بود .شيخ گفت :يك مثقال از اين شكر در پيشانى مى‏بايست كرد .گفت :چه بزم گفتگو نى بى جگرخوارى .

نقل است كه يك روز در خانقاه سماعى ترتيب دادند .هر چند قوال جهد مى‏كرد سماع در نمى‏گرفت .شيخ خادم را گفت :اين عصاى مرا بگير و صورتى ساز و بياور چنانكه كسى نداند و چادرى بر او درپوش  و آن را بر گوشه بام بنه ،خادم چنان كرد . در حال نعره آن قوم به عيوق[21]  رسيد و فرياد از همه برآمد و خرقه‏ها بدريدند .

 چون روز به آخر رسيد شيخ گفت :برو و پرده از روى كار برگير تا صوفيان بدانند كه نعره از كجا مى‏زدند .

 نقل است كه يك روز ابومحمد جوينى با شيخ در حمام بود .شيخ گفت :اين حمام چرا خوش است ؟گفت :از آن كه آدمى را پاكيزه مى‏كند و چرك را دور مى‏كند. شيخ گفت :به از اين مى‏بايد گفت ،گفت :از آن كه چون تو كسى اينجاست .گفت : پاى ما و من از ميان برگير .گفت :شما بهتر دانيد .گفت :از آنكه دو مخالف با هم ساخته‏اند ،يعنى آب و آتش .ابومحمد تعجب كرد از آن معنى لطيف ،باز گفت :از آن خوش است كه از جمله ملك و مال دنيا بيش از سطلى و ازارى با تو نيست و آن نيز از آن تو نيست .

 نقل است كه صوفى سلطان را خوابى ديده بود .گفت :با سلطان بازگوى و بگوى كه كدام صوفى ديده است .شيخ گفت :خاموش باش كه من شما را در سلطان دوخته‏ام كه مريدان من هرگز خواب نكنند و اگر اين خواب بگويند اعتقاد او در حق شما باطل مى‏شود .

 نقل است كه يك روز قصابى را ديد كه گوسفندى را كشته بود و آن حيوان دست و پا مى‏زد و اخه مى‏كرد ،شيخ ديگر گوشت نخورد .

 جوانى را گفته بود تا چاه مبرزى برمى‏آورد ،شبانگاه شيخ را گفت كه از براى الله تحسينى مى‏كن كه من اين همه از براى خدا نتوانم كرد .شيخ را خوش آمد و غالب او را تحسين مى‏كرد .

 سخن شيخ است كه گفت اگر صديقى بينيد بر او اعتماد مكنيد تا وقتى كه چيزى در ميان افتد مالى يا جاهى يا عملى ،آن سكونت هيچ نماند و همه در پوستين يكديگر در افتند ،چون سگان آرميده كه سنگى در آنها اندازى چگونه در هم آيند .

 نقل است كه چون شيخ به نيشابور آمد نخست به حمام شد ،يكى از جاى دور آمده بود به زيارت شيخ ،ديد كه شيخ از حمام بيرون آمده و حلواى شكر مى‏خورد، آن مرد در باطن بشوليده شد .شيخ گفت :اى مرد بيا كه ما را آزاد كرده‏اند ،تو نعمت خوردن ظاهر منگر ،تواضع و عجز باطن را نگر ،تو اين زمان بر كره توسن نشسته اگر يك دقيقه از آن غافل شوى بيندازد و گردن تو را بشكند .برو سال‏ها شكوفه گز مى‏خور و در كوه و دشت ،در گرما  و سرما ،به روز و شب در تنهايى با خدا انس گير چون كره تو به امر حق مرتاض شد ،خواه حلواى شكر خور و خواه نه كه ما را آن وقت گُل گز خوردن رياضت بود و امروز حلواى شكر خوردن رياضت است .

 و روزى خربزه در شكر سوده مى‏گردانيد و مى‏خورد .منكرى گفت اين چه طعم دارد ،اين خوش‏تر است يا گل گز ؟گفت :طعم وقت دارد (يعنى اگر در بسط باشم ، حلواى شكر بود گُل گز و اگر در قبض باشم حلواى شكر گُل گز بود) .

 نقل است كه روزى به كوى حرب نيشابور گذشت و گفت :اين چه جاى است ؟ گفتند :كوى حرب .گفت :خدايا كوى حربت چنين است ،كوى صلحت چگونه خواهد بود .

 نقل است كه در نيشابور به دهى رسيد .اسم ده پرسيد ،گفتند :در دوست .گفت : از در دوست نتوان گذشت ،آنجا فرود آمد و جايگاه ساخت .

 يك روز اصحاب از شيخ دعوتى به تكلف خواستند ،فرمود تا راست كردند ، چون خوان بنهادند ،همه اتفاق كردند كه به خوان نروند ببينند كه شيخ چه خواهد گفت .پس سر به گريبان فرو بردند .شيخ كس فرستاد ،نرفتند .شيخ گفت :اصحاب دير مى‏آيند ،خدايا اين مشت سرگردان را در بهشت نكنى كه هزار بار خوان بهشت را از خوان بوسعيد بى‏رونق‏تر بود .

 نقل است كه آوازه در افتاد كه منجمان مى‏گويند طوفانى خواهد شد و خرابى بسيار خواهد كرد و خلق پراكنده شوند .شيخ بر منبر گفت :فردا خبر دهم كه تا يك سال چه خواهد شد .فردا خلقى بى قياس به مجلس آمد .شيخ بر منبر گفت :من دوش اضطراب داشتم ،حال بدانيد كه از امروز تا يك سال ديگر همه آن خواهد بود كه خدا خواهد زيرا كه از پارسال تا امسال همه آن رفته است كه خدا خواسته بود .

 يك روز در طوس مجلس مى‏گفت ،خلق را جاى نبود ،معرفى برخاست و گفت خدايش بيامرزد كه از آنجا كه هست يك گام فراتر نهد .شيخ گفت هر چه انبياء و اولياء گفته‏اند اين مرد بگفت در يك كلمه ،پس چه گوئيم و بر زمين نشست .

 روزى خلقى بى‏قياس جمع بودند ،بر منبر گفت :
 مرغى به سر كوه نشست و برخاست‏
بنگر كه چه افزود و از آن كوه چه كاست‏
 روز ديگر اين بيت خواند :
 تا كى باشم من به اميدت نگران‏
كاين وعده تو را نه سر پديد است گران‏

 جوانى برخاست و آهى بكرد و جان داد .شيخ گفت اينك سرى پديد آمد .

 روزى چند بار برخاست و باز آمد نشست ،اصحاب هر بارى بر مى‏خاستند شيخ گفت بر پاى نخيزيد .اين بار بعضى برخاستند و بعضى نه .شيخ گفت من از خويش مى‏گويم و شما از خويش مى‏كشيد ،لاجرم آن قوم كه پاى خاستند همه مقتدا شدند و آنها كه برنخاستند به جايى نرسيدند .

 روزى شيخ بر اسبى نشسته و جامه‏اى فاخر پوشيده بود ،صوفى به نظاره او آمد و به حيرت نظر مى‏كرد .شيخ در حال فرود آمد و جامه بركند و در او پوشانيد و بر اسبش نشانيد و غاشيه بر گرفت .آن درويش از شرم عرق ريخت و از اسب به زير آمد .شيخ گفت پس اعتراض از چه مى‏كنى ،برو بنشين كه تو نه سوارى نه پياده .ما را اين از آن مسلم است كه سوارى و پيادگى بر ما تفاوتى ندارد .

 گويند چون آوازه شيخ منتشر شد ،بزرگى مريدى را فرستاد كه خُلق شيخ را بيازمايد .مرد بيامد ،شيخ را در راه ديد بر دراز گوشى نشسته و خلقى پس و پيش او گرفته ،سلام كرد و چنانكه كسى نديد خارى در زير دم خر شيخ نهاد .خر به برجستن آمد و شيخ را بينداخت .شيخ گفت «وحده لاشريك له» ،پس بر خر نشست .آن مرد ديگر بار همان كار كرد تا سه بار ،شيخ گفت برو ،هم چنين پيرت را بگو كه ما را سه بار امتحان كردى ،آنجا كه اصل كار از آنجا مى‏رود ،نگاه بايست كرد تا ما را بديدى . او در دست و پاى شيخ افتاد و توبه كرد .

 نقل است كه جمعى از بزرگان نشسته بودند و سخن از كرامات شيخ مى‏گفتند . بزرگى مريد را گفت :برو و به او در نگر تا او را چون بينى .مريد رفت و شيخ بر منبر وعظ مى‏گفت ،چون چشمش بر آن مرد افتاد گفت مرحبا ،آمدى تا به ما فرو نگرى ، به مات مى‏بايد نگريست .آن مرد بر دويد و توبه كرد .

 گويند كه شيخ را مريدى بود بازرگان و سال‏ها خدمت شيخ كرده بود و مال‏هاى بسيار صرف كرده بود و هيچ گشايش نيافته بود تا يك روز شيخ را به نماز مى‏بايست رفت و كفشش به تسوئى نزد پاره‏دوز مانده بود .شيخ هيچ نداشت .آن بازرگان آن زر بداد و كفش باز آورد .چون  شيخ پاى در كفش كرد ،دولت يار شد و رو به بازرگان نهاد .او از دست بشد تا سه شبانه روز ،چون به خود آمد گفت آخر اين همه مال خرج كردم ،بويى نيافتم ،اين تسوء اين همه عمل كرد .شيخ گفت آن بر بايست خويش مى‏كردى و ما را بدان نگريستى نبود ،امروز ما را بدين مقدار احتياج بود و تو را بدان قدر احتياج نبود ،لاجرم اين جايگاه افتاد تا بدانى كه براى خويشتن رفتن شوم است و براى ديگران رفتن مبارك .

 نقل است كه درويشى در پيش شيخ ايستاده بود ،چنانكه به نماز ايستند ،گفت نيكو ايستاده‏اى به حرمت وليكن بهتر از اين ،آن باشد كه تو در ميان نباشى .

 و يك روز مريدى را گفت هر كه مرا در كنار نهاد پدرش بيرون كردند و هر كه در بايست و نابايست خود مانده است دست از وى بشوئيد كه بلاى خود و خلق گشت و هر كه را بايستى است و بايست ما آن است كه ما را بايست نباشد .

 و گفت :فضل ما بر شما آن است كه شما با ما گوئيد و ما با او گوييم ،اين خلق را با رحمان و رحيم كار افتاده است و ما را دشوار است كه به اجبار و قهارى كار افتاده، پيران گفته‏اند كه خدا هر كه را دوست دارد مى‏زند و مى كشد و مى‏اندازد ،از اين پهلو به آن پهلو مى‏غلطاندش تا آنگاه كه هست مى‏گرداندش و نيست كندش چنانكه از او اثر نماند ،آنگاه به نور باقى بر خاك پاك تجلى كند .

 يكى گفت :شيخ را به خواب ديدم گفتم :چكنم تا از اين نفس بِرَهم ؟گفت :هيچ نكن اگر خدا تخم معرفت خود را در زمين وجود تو كشته است ،خود توفيق دهد تا به كمال رساند و اگر نه خود را رنجه مدار و چون تو را در طلب اندازد به حقيقت او تو را مى‏طلبد .

 روزى فصدش مى‏كردند ،گفت آگاه تا سر نيش به دوست نرسد .

 شبى درد دندان داشت چنانكه فرياد مى‏كرد .گفتند شيخا چه بود ؟گفت به جز وى از اجزاء كتابى فرو نگريستم ،ادبم كردند و گفتند كه مطلقه را نكاح مى‏كنى ،توبه كردم و قدر بدانستم .

 روزى در حوالى خانقاه مستان مشغله مى‏كردند ،خمر خورده بانگ رود و سرود داشتند اصحاب بشوليدند .شيخ هيچ نمى‏گفت .اصحاب بى طاقتى كردند ،گفت سبحان الله آنها در باطل خود چنان محو و مستغرق‏اند كه پرواى حق شما ندارند . شما در حق خود چنان مستغرق نمى‏توانيد شد كه پرواى باطل ديگران نداشته باشيد .

وقتى درويشى پيش شيخ پاى چپ در مسجد نهاد .شيخ گفت هم از آنجا باز گرد كه هر كه طريق آمدن خانه دوست را نداند ،حضرت دوست را نشايد .وقتى ما ازار[22] را ايستاده پوشيديم يك بازار مهنه بسوخت و شكر كرديم كه همه نسوخت .

نقل است كه يك بار ابوالقاسم رودبارى كه از مشايخ آن عصر بود پا برهنه از نيشابور به زيارت شيخ آمد .شيخ به استقبال او آمده گفت :پايت را بيار تا به روى و موى پاك كنم كه گردى كه در راه خدا بر پاى طالبى باشد ،جاروب او را جز محاسن بوسعيد نشايد .ابوالقاسم نمى‏پذيرفت .شيخ اصرار كرد و سوگندش داد تا راضى شد .

روزى درويشى كاهى از ريش خود برگرفت و بر زمين مسجد انداخت .شيخ گفت نترسيدى كه ايمانت برود ،روى آدمى كه عزيزتر از او هيچ نيست مى‏گويد بر خاك مسجد نه كه واسجدو اقترب تو زمين مسجد چنين خوار مى‏دارى .

صوفى بود در خانقاه ،گاهى به آب مى‏فرستادند ،دير مى‏آمد .صوفيان بد مى‏گفتند .شيخ گفت آبى كه شما را بايد خورد ،هنوز وقت نرسيده است .او چگونه بر كشد .صبر كنيد و گوشت او مخوريد تا آبتان بياورد .

در مهنه قاضى بود منكر شيخ .وقتى محضرى ساخت و گواهان به دروغ برگرفت كه خانه شيخ از من است و كس فرستاد كه خانه بپرداز .شيخ از آن خانه رخت بركشيد و اين بيت به قاضى نوشت :

آن تو تو را آن ما نيز تو را                         چون هر دو تو را خصومت از بهر چرا

 قاضى چون آن بديد از دست بشد و آمد توبه كرد .

 نقل است كه روزى جوانى مست را ديدند صاحب جمال و آراسته اصحاب خواستند كه او را براى مستى بيازارند ،شيخ نگذاشت و آهسته اين بيت به گوش او بر خواند :

 آراسته و مست به بازار آيى‏                       اى شوخ نترسى كه گرفتار آيى‏

 جوان را حالت برگشت و توبه كرد و قرب هزار دينار به رسم نياز به خادم شيخ داد .

 نقل است كه روزى سه شخص پيش شيخ آمدند .شيخ يكى را بسيار اعزاز كردى چنانكه حلواى شكر به دست خود در دهان او مى‏نهادى .اصحاب خضرش دانستند و آن دو تن را گفت تا در جائى فرود آوردند و نيكو مى‏داشتند تا آنكه عزم بازگشت نمودند .شيخ سفره نيكو راست كرد و زر بسيارشان داده به وداع ايشان بيرون رفت .چون خواست برگردد سر به گوش آنها نهاد و آنها ترسا بودند ،چيزى گفت كه در حال ،آنها مسلمان شدند و بازگشتند و مريد شدند ،پس عزم سفر كردند .

 نقل است كه ابوطاهر پسر شيخ مكتب رفتن را دشمن بود .روزى شيخ گفت هر كه به ما مژده دهد كه درويشان مسافر آيند هر آرزويى كه كند ،بدهم .ابوطاهر بر بام رفت ديد جمعى از درويشان مى‏آيند ،شيخ را خبر داد و گفت آن خواهم كه يك هفته به مكتب نروم .گفت نرو. گفت يك ماه نروم .گفت نرو .گفت هرگز نروم .گفت مرو ،اما سوره «انا فتحنا» را از بر ياد گير .ابوطاهر خوشدل شد و سوره فتح را از بر كرد و پس از چند سال بعد از وفات شيخ ابوطاهر را قرض بسيار شد و به صفاهان آمد نزد خواجه نظام الملك كه آن وقت در صفاهان بود .خواجه او را چندان اعزاز و اكرام نمود كه به وصف نيايد .در آن ميان علوى زاده بود از غزنين به رسالت آمده و سخت منكر صوفيان بود .خواجه را ملامت نمود كه مال خويش به مشتى جاهل و از شرع بى‏خبر مى‏دهى از جمله ابوطاهر كه قرآن نمى‏تواند خواند و مدعى قطبيت است .خواجه گفت مگو كه اينها دانا و خوانا و عامل به شرع‏اند .پس قرار شد كه ابوطاهر را حاضر ساخته سوره قرآنى خواندن از او خواهند .چون حاضر شد ، علوى زاده سوره فتح را معين كرد كه برخوان ،فوراً از برخواند و گريست و نعره زد . چون سوره تمام شد ،علوى زاده شرمنده شد و برفت .پس خواجه پرسيد سبب گريه چه بود ؟ ابوطاهر حكايت را باز گفت .خواجه هزار بار معتقدتر گرديد و بسيار گريست .

نقل است كه در آن وقت كه شيخ به رياضت مشغول بود ،يك ماه و دو ماه از خانه غايب بود و كس او را باز نيافتى و بوطاهر كودك بود و شيخ را عظيم دوست داشتى .چون شيخ غائب شدى ،او مضطرب گشته ،گرد عبادت خانه‏هاى شيخ برآمدى .روزى به در رباط كهنه رسيد در را بسته يافت ،در بزد .شيخ بيامد در را گشود و بوطاهر را ديد از غايت گرما و اضطراب عرق بر او نشسته گفت بابا به چه كار آمده‏اى ؟گفت طاقت فراق تو نياوردم .شيخ گفت چون تو را ما مى‏بايد در دنيا و آخرت و در خاك با ما باشى ،پس او را در كنار گرفت. القصه چون بوطاهر بمرد ، فرزندانش غافل از سخن شيخ بودند ،خواستند او را به گورستان دفن كنند ،چون جنازه او برگرفتند ،بارانى عظيم در گرفت ،ايشان توقف كردند تا باران ايستاد ،چون جنازه را برداشتند باز باران شدت كرد تا سه شبانه روز جنازه او در خانه نهاده بود تا يكى از مريدان گفت نه شيخ فرموده بود كه در خاك با ما باشى ،همه را ياد آمد ،او را به جوار شيخ آوردند .فتنه نام گل‏كارى بود كه خاك شيخ را او فرو برده بود ،آمد در جوار قبر شيخ قبر فرو برد ناگاه كلوخى بر آمد و سوراخ به لحد شيخ شد .فتنه گفت خدايا تا چه بود نعره بزد و كلوخ باز در آن سوراخ نهاد و بى‏هوش شد ،مردم او را از لحد بيرون آوردند و بوطاهر را دفن كردند و باران باز ايستاد و فتنه هم چنان بى‏هوش بود تا چهل روز چشم باز نكرد و سخن نگفت و بعد از چهل روز بمرد .

نقل است كه چون شيخ وفات كرد ،استاد ابوالقاسم قشيرى كس به پيش ابوالقاسم رودبارى فرستاد كه چون شيخ وقتى به خانقاه ما آى .گفت اگر چنانكه شيخ پاسبانى دل كردى تو نيز خواهى كرد ،بيايم .گفتند چگونه ؟گفت روز عاشورائى بود و ما عاشور ساخته بوديم ،شيخ ظرفى پر كرد از حلوا و پنج من نان به من داد و گفت ببر به خانه فلان پيرزن .برگرفتم چون به سر چهار سو رسيدم گِل سختى بود و من به هر دو دست در بند بودم و پيراهن نداشتم ،بس ازارى بود . بندش سست شد ،بيم آن بود كه عورتم مكشوف شود ،نه روى آنكه باز گردم و نه روى آن كه ظرف در ميان گل بنهم و بند ازار را ببندم ،ناگاه دستى ديدم كه بند را محكم بست و رفتم .چون باز آمدم ،شيخ مرا گفت چرا چنان نروى كه ما را زحمت ندهى ؟استاد چون اين بشنيد ،بگريست و عذر خواست و به مهنه رفت به زيارت قبر شيخ و بر منبر گفت ما ظلم كرديم بر شيخ كه او اهل عيان بود و ما اهل علم انصاف وى نداديم اكنون توبه كردم .

 و ابوسهل صعلوكى گفت شيخ را به خواب ديدم ،گفتم خدا با تو چه كرد ؟گفت كار پاره‏اى از آن آسان‏تر است كه گمان خلق است .

 درويشى ديگر بعد از مدتى خواب ديد ،شيخ به او گفت كه نان درويشان مى‏خوريد و كار درويشان نمى‏كنيد .
 شيخ على بخارى شيخ را به خواب ديد بر تختى نشسته ،گفت «ما فعل الله بك» شيخ بخنديد و سر بجنبانيد و گفت شعر

گوى در ميدان فكند و خصم را چوگان شكست
مى‏برد زين سر بر آن سر بر مراد خويش گوى‏

 نقل است كه يك روز شيخ در خانقاه در سماع بود ،صداى لبكى شنيد كه كسى احرام حج كرد ،شيخ نيز موافقت كرده ،گفت اى عزيز تنها اين رنج نتوان كشيد . اصحاب گفتند آيا شيخ با كه اين سخن مى‏گويد ؟پس شيخ برخاست و از شهر بيرون شد ،اصحاب نيز با او رفتند تا به حوالى خرقان بسطام رسيدند ،شيخ خرقان را خبر كردند كه شيخ بوسعيد مى‏آيد ،شيخ ابوالحسن شادان به استقبال آمد و او را پسرى زيبا بود احمد نام ،در شب پيش زفاف آن پسر بود كه ناگاه دشمنان او را سر بريدند و سرش به در صومعه پدر انداختند .آن روز شيخ آمد ،جسد احمد را يافته ،كفن كرد و منتظر بود تا بوسعيد رسيد و به جنازه او نماز كرد .شيخ گفت چنين درد را چنين مرهمى شايد و چنين قدم را جان احمدى قربان بايد .پس به  جهت شيخ خانه آراستند و شيخ ابوالحسن اصحاب خود را فرمود ،آگاه كه اين معشوق مملكت است و بر همه سينه‏ها اطلاع دارد مبادا فضيحت شويد ،پس شيخ را گفت من تو را از خدا به آرزو مى‏خواستم تو را به مكه نگذارم و تو عزيزتر از اينكه طواف كعبه كنى اينك كعبه را به طواف تو آرند .پس شيخ كعبه را ديد كه گرد او طواف مى‏كرد و در اين سفر والده ابوطاهر با شيخ بود و شيخ ابوالحسن هر روز بامداد نزد شيخ آمدى و سلام كرده ،گفتى اى عزيز آگاه كه با حق صحبت مى‏دارى ،اينجا ذره‏اى بشريت نمانده است ،همه حق است .پس گاهى كه خانه را خالى يافتى دست به سينه شيخ فرود آوردى و گفت دست به نور باقى فرود آوردم كه اينجا غل و غشى نيست همه حق است و فرداى قيامت هر يك از بزرگان را در زير عرش كرسى بنهند تا خلق را از خداى سخن ،و بوسعيد را كرسى نهند تا از حق با حق سخن گويد و او خود در ميان نبود .رباعى زير به كتابت كيوان است :

 حاشا كه من از فراقش افغان كنمى‏                        يا يك نفسى خلاف فرمان كنمــى‏
صــد قــرة عيــن ديگـــرم بايستـــى‏                         تا روز چنين بهر تو قربان كنمى

 نقل است كه شيخ يك روز مجلس مى‏گفت ،چون در سخن گرم شد در ميان سخن گفت كه نيست در زير خرقه من جز خدا و در آن مجلس بسيار علما و مشايخ حاضر بودند .هيچ كس بر اين سخن اعتراض ننمود ،بلكه همه بى‏خود شده بودند . كسى گفت يا شيخ اين سخن منصور گفت و او را بر دار كردند و تو بر منبر مى گوئى و كسى را ياراى اعتراض نيست .شيخ گفت آرى او عاشق بود و ما معشوقيم .او خزانه‏دار بود و ما خلعت بخشيم .

 نقل است كه شيخ مسجدى داشت بر كنار مهنه درخت عناب در آنجا است .در آنجا روزى در آن مسجد وعظ مى‏گفت ،مؤذنى داشت موسى نام ،اين آيه مى‏خواند «من شاطى الواد الايمن فى البُقعَةِ المباركة مِن الشَجرة اَن يا موسى اِنّى اَنَااللّه رَبُّ العالمين» .يكى از اصحاب پرسيد از شيخ معنى اين آيه را .گفت «من شاطِىَ الواد الايمن» اشاره به دشت خاوران است .اهل مجلس آواز صريح شنيدند از آن درخت «انى اناالله رب العالمين» .قيامتى پديد آمد كه صفت نتوان كرد .پس شيخ گفت 124 هزار پيغمبر گفتند ،نشنيديد و نشناختيد و باز ندانستيد و امروز خدا با شما صريح مى‏گويد و هم نمى‏شنويد و نمى‏شناسيد و باز نمى‏دانيد (اين همه عبارت است از فانى شدن كانه حق بر ايشان مى‏راند تا مى‏گويند و ايشان در ميان نه) .

 و روزى با استاد ابوالقاسم نشسته بود ،گفت هيچ كس را اين حديث دائم بود . گفت نه .گفت بهتر بنگر .گفت نه .گفت اگر كسى را بود .استاد گفت از نادرات است . شيخ را وقت خوش گشت و گفت اين از آن نادرات است .

 نقل است كه شيخ شبى در غلبات وجد و ذوق بود ،گفت خواننده‏اى به دست آريد كه جام امشب نه در خور حوصله افتاده است .گفتند شيخا اين ساعت هيچ كس نيست جز خراباتيان كه آواز بركشيده‏اند .شيخ طيلسان[23] بيانداخت و گفت‏ يكى از آنها بياوريد ،آوردند .گفت زود بگوى كه چه دارى ؟مطرب مست آواز بركشيد و گفت :

امروز ندانم ز چه دست آمده‏اى                               كاز اول بامداد مست آمده‏اى‏
 واقعه شيخ جدتر شد و در رقص آمد و دست مطرب را گرفت و گفت :
 تو مست‏ترى يا ز تو من مست‏ترم‏                          گه دست برى تو گاه من دست برم‏

 پس در ميان رقص مرقع از سر خود دركشيد و به سر مطرب درانداخت .مطرب برفت و بخفت ،چون بامداد از خواب برخاست ،مرقع شيخ در بر خود ديد ،گفت با اين لباس كار بيگانگان نتوان كرد ،در حال توبه كرد و مريد شيخ شد .

 نقل است كه مستى در بازار مى‏رفت ،شيخ با اصحاب مى‏آمد .چون نزديك رسيد ،آهسته چيزى به گوش شيخ گفت ،شيخ گفت نه و برفت ،پرسيدند ،گفت كه آن مست گفت من آنچه در باطن داشتم به صحرا نهادم ،آيا تو نيز نهاده‏اى ؟گفتم نه . ديگر روز شيخ مستى ديد در ميان راه افتاده ،گفت اى مرد دست خود به من ده .آن مست گفت شيخا برو كه دست‏گيرى كار تو نيست .شيخ را وقت خوش شد و در وجد آمد .

 نقل است كه صوفى سگى را در رهگذرى عصايى بزد چنانكه دست آن سگ آزار شد .سگ پيش شيخ آمد و در خاك مى‏غلطيد .شيخ صوفى را گفت چرا چنين كردى ؟گفت به رهگذر خفته بود هر چند حمله كردم ،برنخاست ،عصايى زدم . سگ خاموش نمى‏شد و به تظلم مى‏ناليد .شيخ گفت چه عقوبت كنم ؟سگ گفت (به زبانى كه شيخ مى‏دانست نه ديگرى) كه چون من جامه سلامت و صفا در بر او ديدم از او پرهيز نكردم ،گفتم مرا از او هيچ گزندى نرسد ،پس چون به خلاف اصحاب سلامت و ارباب محبت از او به ظهور رسيد ،اكنون عقوبتى بهتر از آن نه كه جامه اهل صفا را از برش بيرون كنى و جامه اهل صورت و ارباب فساد بر او بپوشانى تا مردم بدانند كه او عوان است نه صوفى .پس آن صوفى به استغفار ايستاد و رقت نمود .پس شيخ شفيع او شد تا آن سگ او را بحل كرد و رفت .

 نقل است كه شيخ را دوستى بود روحانى ،از شيخ درخواست كه اگر مرغى چنانكه دانى به دام افتد به آشيان من فرست تا او را دانه دهم .روزى دو نفر از مريدان شيخ به مسجدى رفتند ،مردى را ديدند كه هرگاه جنبيدى همه مسجد روشن شدى ،آن دو تن تعجب كرده گفتند دريغا كه ما پنداشتيم كه در همه جهان خود بوسعيد است و بس ،چون به خانقاه شدند ،شيخ بر تخت بود ،گفت بياييد اى مسلمان شدگان و گبر آمدگان ،ايشان در پاى شيخ افتاده توبه كردند ،چون ساعتى بر آمد همان مرد مسجدى به خدمت با كوچكى تمام در آمد .شيخ گفت اين ،آن چنان مرغى است كه به خدمت آن دوست فرستيم و فرستاد .پس آن دوست حالى طعام پيش آورد و لقمه‏اى برگرفت و زمانى درنگ كرد ،پس در دهان نهاد و لقمه ديگر برگرفت ،باز ديرى درنگ كرد و در دهان نهاد ،بار سيم چون لقمه‏اى برگرفت ،بيشتر درنگ كرد ،آنگاه خواست در دهان نهد ،آن مرد را صبر نماند ،گفت بخور كه حلال است اين همه درنگ نشايد .آن لقمه را نخورده ،بر زمين نهاد و برخاست و برفت . آن مرد متحير شد و پيش شيخ آمده ،حال بگفت .شيخ آن دوست را طلبيده سبب پرسيد ،گفت لقمه اول كه برداشتم گفتم الهى مرا حقى افتاد به دل نعت[24] فرستادم‏ و گفتم به عزت تو كه نخورم تا مال دنياش ميسر نكنى ،تا خطاب آمد كه مقصود حاصل شد .لقمه ديگر برگرفتم ،گفتم به عزت تو كه نخورم تا صاحب آن مال را از عذاب آخرت نرهانى .ديرتر اجابت آمد .سيم بار خواستم تا او را با عالم معرفت و قرب آشنايى دهم و ولايتش بخشم ،صبر نكرد و شايستگى آن نداشت ،سخن گفت تا ما را بشورانيد .

 نظم و نثر از «ابوسعيدابوالخير»

  شيخ را كلمات نظم و نثر بسيار است اما نظم كه گاهى در مجلس بر زبان مبارك آورده است بسيار است از جمله قطعه :

بس  كه جستم تا بيابم من از آن دلبر نشان‏
تا گمـان انـدر يقيـن گم شد يقين اندر گمان‏
تا كه مى‏جستم نديـدم چون بديـدم گـم شـدم‏
گم شده گم كرده را هرگـز كجا يابــد نشان‏
 در حقيقت چون بديدم ز او خيالى هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببين اين داستان‏

 ***

خواهى كه كسى شوى تو هستى گم كن‏
بت را بشكن تو بت‏پرستى گم كن‏

 ***

 تا آهن و سنگ آشنايى بكند
آتـش بـه ميانــه روشنايــى بكنــد

 ***

 تا عشق تو را به بر در آوردم تنگ
از بيشه برون كرد مرا روبه لنگ‏

 ***

 تا ساختن خوى خوش و صفرا هيچ
يا عهد ميان ما بماند بى‏هيچ‏

 ***

 از من چو اثر نمانداين عشق ز چيست‏

چون من همه معشوق شدم عاشق كيست‏

 ***

 قطعه

   اندر ميان بت چو پر انديشه بگذرم
گويم كه جوهرى عرضى يا روا نيا

 نه جوهرى و نه عرضى تو نه عنصرى
نه صورتى و نه عرضى و نه جانيا

 چيزى همين نشان كند اندر دلم بديع‏
وصفش همين تمام ندانم تو آنيا

 با عاشقان نشين و همين عشق را گزين
با هر كه نيست عاشق كم كن قرانيا

 باشد كه در وصال به نبينند روى دوست‏
تو نيز در ميانه ايشان به بينيا

 ***

فرد

  طوطى به لب او سرمنقار فرو برد
اين سرخى از او بستد و آن نطق بدو داد

  ***

 هر جا كه شكر لبى و گل رخسارى است‏ 
ما را همه درخور است و مشكل كارى است‏

  ***

 دفتر به دبستان بر و هم فعل به بازار
وين باده به جايى كه خرابات خراب است‏

  ***

 مرد بايد كه جگر سوخته چندان باشد  
نيست همت كه چنين مرد فراوان باشد

  ***

 دانى كه مرا چه گفت يارم امروز 
جز ما به كس اندر منگر ديده بدوز

 ***

 هفتاد و دو سال روزگارم شده است‏
تا معنى اين بيت بدانستم دوش‏

  ***

واى اى مرد از آن داد ز عالم برخاست‏
جرم او كند و عذر مرا بايد خواست‏

   ***

 (رباعيات)

  شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند
گرد در و بام دوست پرواز كنند

 هر جا كه درى بود به شب بربندند
الا در دوست را كه شب باز كنند

    ***

 اى دلبر ما مباش بى دل برِ ما
يك دل برِ ما به از دو صد دل بر ما

 نَه دل بر ما نه دلبر اندر بَرِ ما
يا دل برِ ما فرست يا دلبرِ ما

    ***

  در هر سحرى با تو همى گويم راز
در حضرت تو همى كنم عجز و نياز

 اى خالق كار ساز و اى بنده نواز
كار من سرگشته بيچاره بساز

    ***

  تا من بودى منت نمى‏دانستم‏
با من بودى منت نمى‏دانستم‏

 عمرى گذرانيدم به اميد وصال
با من بودى منت نمى‏دانستم‏

    ***

 نقل است كه هر گاه شيخ قرآن خواندى ،چون به آيه رسيدى كه خدا قسم ياد كرده است ،گفتى الهى اين عجزت با كه بود كه سوگندت بايست خورد .

نقل است كه چون از رياضات بپرداختى در پس هر رياضتى دعايش اين بود الهى بوسعيد را از بوسعيد برهان و گفت خدا فرموده است كه معرفت آن بود كه در آن پاكى همگى بايست تو حق تعالى گيرد ،آنگاه بيند كه اين گرفتارى از حق است به حق و كمال معرفت آن بود كه پيش از آنكه به حضرت ديگر برندش ،بنده را به صفتى ديگر گرداند و كمالى كه هيچ چيز وى را حجاب نكند چنانچه هيچ چيز را حق حجاب نكند و حق جز خود را نه بيند ،اين كس نيز همه چيزها به تأمل باطن بنگرد ،نيست بيند و همه عالم از حق زنده‏اند و به حق تعالى مرده‏اند ،اين عالم به حق عالم باشد و هر كه به حق عالم‏تر به حق عامل‏تر است ،آنگاه اين معرفت از آنجا پاك رود و بى‏حجاب و چون تأمل تمام محجوب شود و همه حضرت را بر اين قياس از گفتار و ديدار .

 و گفت اگر صد سال در صفات مى‏نگرى به صفات ذاتش راه نيابى زيرا كه چون خاكستر و آتش است .خاكستر صفت ،فعل آتش است و از خاكستر صفت ذات آتش نتوان يافت و از اينجا گفته‏اند خداى را نتوان شناخت و معرفت از بالا درآيد تا تو عارف گردى و او را بشناسى در هستى و بى چگونگى صفات و آنجا كه چگونگى بود معرفت نبود .

و گفت گروهى را از اينجا تحير پديد آمد و بدان تحير قانع گرديدند و زيادت خواهند كه در اين تحير قناعتشان بدين حجاب گشت ،اگر ديدارشان بودى از اين تحير رستگارى خواستندى تا به تحير زندگانى رسيدندى .

و گفت سى سال بود تا خداى را مى‏جستم ،گاه يافتمى و گاه نيافتمى .اكنون چهل سال است تا بوسعيد را مى‏جويم و نمى‏يابم .

 گفت بعد از هفتاد و سه سال از پندارم بيرون آوردند .گفت در حال نزع برقى از هيبت بيايد كه در آن هيبت جمله معرفت عارفان و علم عالمان و تصوف صوفيان و فضل فاضلان و بلاغت بالغان و طاعت مطيعان و ولايت واليان و محبت محبان و توكل متوكلان و تسليم و رضا و صدق و اخلاص و ايمان و اسلام و ذات و صفات همه فرو شود و محو و ناچيز گردد و آثارى نماند از جمله آنها ،چنانكه گويى هرگز نبوده است اما اگر در آن وقت ذره نيستى بود ،آن نيستى مَركَب راه تو گردد و بدان مركب بدان راه فرو توان شد و به جمله صفات خويش توان رسيد و آن كس كه خواهد همه نيست بود از او مپرس كه چون بود (در حقيقت هستى فرو رود) از مقام او سخن نتوان گفت ،پس اگر هشت بهشت در مقابله يك ذره نيستى بوسعيد افتد محو و ناچيز گردد .

 گفت خدا را توان ديد و درويش را نتوان ديد زيرا كه  خداى را همه هستى است و درويش را همه نيستى .
 گفت وقتى نزديك پيرى شدم ،او را گفتم سخنى بگوى ،زمانى درنگ كرد و گفت جز حق هر چه مى‏دانى گر آيه‏اى گفت نكند و حق نيز بگفت در نيايد پس خاموشى اولى است .و گفت هر چه بايد گفت ما آن كرده‏ايم .و گفت هيچ سخن بهتر از اين سخنان نيست كه ما مى‏گوئيم ولى اگر گفته نشود بهتر است .
گفت مردم در حق ما مى‏گويند كه ايشان را خوش است ،اگر آنچه ما مى‏كشيم يك ذره از آن بدانند به فرسنگ‏ها دور شوند و بگريزند .
گفت ما مى‏نگريم به شرق و غرب چنانكه شما به طبقى فرو نگريد و هر چه در اين طبق است ببينيد ،اگر كسى را در جائى يابيم كه او را درد اين حديث بود واجب است ما را كه پهلوى او بخزيم (و عجب آنكه گفت) اگر ما باشيم و اگر نه ،اين حديث خود خواهد بود .
گفت ما همسايگان خويش را از خدا بخواسته‏ايم و همسايگان ما بلخ و مرو و هرات و نيشابور است و آنان كه اينجايند خود از ايشان سخن نيست (يعنى ايشان ديگر به وصف در نيايند) .

پس گفت هر كس كه در كوى ما گذرى كرده باشد يا خواهد كرد يا روشنايى چراغ خانقاه ما بدو افتاده باشد كمترين كرامتى كه خدا با او كند آن باشد كه بر وى رحمت فرمايد .و در اين حديث بود كه سگى از در خانقاه بگذشت ،شيخ گفت خنك اين سگ كه فردا با سگ اصحاب كهف حشر خواهد شد .

و گفت اگر مرغى به نواحى خاوران بر پرد او را از ما نصيب خواهد كرد .

و گفت اگر فردا از شما پرسند كه شما كيستيد گوئيد كه ما صوفيانيم يا عارفانيم، ما مسلمانانيم يا مؤمنانيم كه هر چه گوئيد صدق آن دعوى از شما طلب كنند و شمإ؛ررظظ  درمانيد ،گوئيد كه ما كهترانيم و مهتران ما در پيش‏اند .سئوال ما از ايشان كنيد پس عهد كنيد تا خويش را به مهتران بربنديد .

گفت به سبب حاجات خلق اينجا نشسته‏ايم و اگر نه ما را مكان نبود .
گفت هر كه در ابتدا ما را ديد موحد گشت و صديق و هر كه در انتها ديد ملحد گشت و زنديق.
گفت وقت نزد من شرك است زيرا كه واقت و وقت و موقوت سه باشد و بر سه چيز فرود آمدن بى‏اصل باشد ،چه فانى گشته نه چون فانى گردانيده بود .
گفت اخلاص و نفاق را در عالميان قسمت كردند هفتاد جزو از نفاق و يك ذره از اخلاص نصيب بوسعيد آمد و حال هفتاد سال است كه آن نفاق را به تاراج از دست بوسعيد برده‏اند و آن يك ذره اخلاص هم چنان سوا است و بوسعيد مانده است .

گفت هر كجا عارف و معرفت بود ،از حق به حق بود و اين مجرد ،توحيد نبود آنگاه چون بنده عاجز گردد و از يافتن وى عجزش ،جهلش بود و جهلش ايمانش بود ،اين طايفه بر اين جمله بود اول هستى خدا بر او كشف شود پس اندر يافتنش عاجز گردد و خلق را از دانستن آن سوى حق راه نيست و چون دانست فرو ماند همه خلق به عز قانع گشتندى به عزى كه در وى عين نبود الا اين طايفه كه جز به عين عز قانع نگشتند زيرا در عز عين حق تعالى نبود و در عين عز خلق نبود پس عين عزى بايد كه در وى خلق نيست نه عز عين كه در او حق نيست و معناى من عرف الله كل لسانه آن بود كه چون بميرانند او را از حبس تن كه خلق بدو زنده‏اند و زنده گردانند او را به حياتى كه خلق از او مرده‏اند حقيقت گردد وى را مردن خلق از شنيدن سخن وى و در توحيد گنگ گردد زبان وى از سخن كردن با مردگان .

گفت هر كه گويد در من آمد كن و مكن ،بخور و مخور ،خطى گرد وى دركش كه در غلط افتاده است ،اين خاطر آنجا درست آيد كه پاكى بود تو نباشى و چون تو نباشى كن و مكن كرا بود و هر خاطرى كه در آيد هم از آن حضرت درآيد كه در وى باشى او بر تو نشان مى‏كند و در آن ديدن تو خود در ميان نباشى چون تو را به تو دهد آنگاه بدانى كه چون خاطر آنجا كه فنا كلى نبود نصيب بشريت و ديدار اغيار بود و آنجا كه غير را بايد كه چيزى يابد تو كس پيدا كن وليكن چون تو نباشى همه او باشد .

گفت سكر و مستى اينجا از اثر ارادت بود و آن نيز گاه بود و گاه نبود و هر چند شور بيشتر نشان ضعف احوال بود و هر چند احوالش قوى‏تر بود تشويشش كمتر و نظرش به توحيد بيشتر و ارادت دورتر و هر چه نه بر طريق است تا نجويند نباشد و اين طريقت تا ندهد طلب نكند و هر چه تو را تمام نخواست كرد همت تو تو را بدان نيفكند و هر چه در همت تو نهاد تو را تمام كرد اين فراغتى كلى بايد تا كسى بدان حديث پردازد .اين طريقت را رنج نياميزد و آسايش جويند از بهر فراغت از بهر خلق حق نيست و در حق خلق نيست ،راه حق توئى و تو را از رفتن چاره نيست .

گفت قاعده بندگى بر نيستى است تا ذره‏اى اثبات صفات تو مى‏ماند حجاب مى‏ماند ،اثبات صفت خدا است و نفى صفت بنده .
گفت پادشاهان بنده نفروشند جهد كنيد تا بنده پادشاه شويد .
يكى به شيخ گفت بنده به گناه ،از خدا به بند افتاد .گفت كنون مى‏بايد كه از جويى كه مردم جسته و افتاده‏اند نجست .گفت چون گمان بردى كه او را گم كردى اين وقت او را يافتى .

گفت وقت تو نفس تو است ميان دو نفس ،يكى شده و يكى ناآمده .
گفت هر كجا پنداشت تو است ،دوزخ است و هر كجا تو نيستى ،بهشت است .
گفت حجاب ميان  تو و خدا ،آسمان و زمين و عرش و كرسى نيست بلكه پنداشت و منى تو است ،از ميان برگير به خدا رسيدى .
گفت همه وحشت‏ها از نفس است اگر تو او را نشكنى ،او تو را بشكند و اگر تو او را قهر نكنى ،او تو را قهر كند خنك آنكه در همه عمر نفسى صافى از او برآيد و آن نفس ضد نفس بود و هر كجا نفس غالب بود آن نفس نبود دود تنورستان بود كه از قالب بر مى‏آيد .
گفت تلون و تغير و سوزش و اضطراب همه از نفس بود آنجا كه اثرى از انوار حقيقت كشف گردد نه ولوله بود نه دمدمه ،نه تغير بود نه تلون كه «ليس مع الله وحشته و لامع النفس راحة» .

 گفت بى‏بارتان نخواهد گذاشت اگر بار حق بردارى به نقد ،به حقيقت رسى و بياسائى و اگر نه باطلى برگردن نهندت كه نه در دنيا بياسائى و نه در آخرت .
گفت رنج در رنج بتوان افزود و لاكن به كِشِش است نه به كوشش .
گفت كوهى را به مويى كشيدن آسان‏تر است از آنكه از خود به خود بيرون مى‏بايد آمد .
گفت هر كه با خدا معامله به صدق كند او را منشور ولايت نويسند .
گفت چون مرد به راه تجريد رسيد ملك سليمان وى را معلوم نگردد و تا به تجريد نرسيده فضله سر آستين كه زيادت از دست بود معلوم گردد .
گفت پراكندگى دل از دوستى دنيا بود و هر كه را در دل ذره‏اى دوستى دنيا بود هرگز دل جمع نگردد .
گفت هر كه با هر كسى تواند نشست و از هر كسى سخن تواند شنيد و با هر كسى خورد و خواب تواند نمود از او طمع نيكى مداريد كه نفس او را به دست شيطان باز داده است .
گفت فتوت و شجاعت و لطافت و ظرافت نبات‏هايى است كه در بوستان كِشِش رويد و در بوستان كشش مى‏خواهند انبات كنند كشش محو مى‏كند .
گفت كردارى است از او به تو اما آنچه رضا دهى و آنچه از تو بر او وارد مى‏شود به اخلاص كنى اينك نيك بخت دو جهان باشى .
گفت هيچ حجاب نبود ميان خلق و حق مگر آنكه جلال او بر جمال او غيرت برد و هوا را در ميان افكند تا حجاب شود هر كه خواهد كه به كلى حجاب برخيزد گو هوا را از ميان بردار تا به جز خدا در هيجده هزار عالم نبينى .
گفت خدا باك ندارد كه صد هزار نفس را فداى صاحب دلى گرداند .
گفت اگر بنده بداند كه او چگونه كريم خدايى است و چنانكه هست حضرت او را بشناسد زهره‏اش از شادى برآيد و بنده نيكو بودى از بزرگوارى خويش .
گفت خدا فرداى قيامت به بندگان خود خطاب كند كه تو را در دنيا نصيب ندادم نه از آن بود كه دنيا از تو دريغ داشتم بلكه تو را از دنيا دريغ داشتم .دنيا را به كسانى داديم كه از ما دور شدند ،اى بنده من تو را از آن عزيزتر دارم كه به چيزهاى فانى آلوده كنم ،دل مشغول مدار كه امروز روز تو است و حكم حكمِ تو .
گفت ديرى است كه مى‏گويند جايى چيزى است ،اگر نبودندى نگفتندى و اگر نيافتندى نجستندى .
گفت بسى مرد كه حق نان و نمك قديمش موى گرفته باز آورد .
گفت اگر آدمى از شكر ريز لطف او آگاه بودى بيم بودى كه از شادى دلش وا خنديدى .
گفت سعادت به زير سر توست سر زير قدم نه تا دستت به سعادت برسد .
گفت دو خطيب بر منبرى خوش نيايد ،چون حق مى‏گويد من ،تو مگو من و مطلقاً مباش .
گفت با زاهدان زاهد باش و با صوفيان صوفى و با عارفان چنانكه خواهى باش .
گفت درويش را بايد تا هيچ كس نبود تا همه خداى را تواند بود .
گفت جهد كنيد تا خود را بر گوشه دل صاحب دلى ببنديد كه هر روز هفتاد نظر به جز آن سيصد و شصت نظر از خدا بر دل اولياء آيد ،هر گاه تو در آن دل باشى بسا باشد كه فيض آن نظر عاطفت اثر به تو سرايت كند و سعيد گردى .
گفت انسان كه انسان باشد نه خسته كفر و نه بسته ايمان باشد .
گفت غريب است كسى كه از اين حديث به وى دارد و كسى كه از خودى خود سير آمده است.  گفت سلامت در تسليم و رنج و بلا در تدبير است .
 گفت مثل ادب كردن احمق چون آب ريختن در بيخ درخت حنظل است كه هر چه آب بيش خورد تلخ‏تر گردد .
 گفت خردمند آن است  كه چون كاريش پيش آيد همه راه‏ها جمع كند و به بصيرت دل در آن نگرد تا آنچه صواب است از آن بيرون كند و ديگر را يله[25] كند چنانكه كسى را زرى گم شود در ميان خاك همه خاك را جمع كند و به غربالى فرو گذارد باز يابد .
 گفت هيچ راه به خدا نزديك‏تر از راه نياز نيست ،اگر نياز بر سنگ خاره افتد چشمه آب از آن گشاده شود .
 گفت داورى كارى است و از غيرى ديدن شرك است و خوش بودن فريضه است.
 گفت فريضه آن است كه هزار دوست اندك بود و يك دشمن بسيار .
 گفت «الله و ما سوى الله وانقطع النفس» .
 گفت هر حالت كه از مجاهده و علم خالى بود زيان او پيش از سود او بود و هر كه را پيرى و مقتدائى نبود از او هيچ كارى نيايد .
 گفت مرد بايد به روزگار مشغول بود ،هر چه او را از خدا باز دارد از پيش بردارد و راحتى به درويش رساند ،اگر ارادت بدين صفت به سر برد به مقصود رسد و اگر نه سرگردان باشد نه با دين بود نه با دنيا .
 گفت منعمان دنيا به نعمت دنيا متنعم‏اند و منعمان آخرت به نعمت هاى آخرت و دوستان الهى را اندوه حق حصارى است و پناهى است از جمله آفت‏ها و بلاها .
 گفت اهل دنيا صيد شدگان ابليس‏اند به كمند شهوات و اهل آخرت صيد شدگان حقند به كمند اندوه .
 گفت در هر دلى كه از حق سرّى نيست و با حقش رازى نيست و از كلام حقش سماعى نيست نشان آن است كه در آن دل اخلاصى نه و او را به هيچ روى خلاصى نه .
 گفت هر كه به نفس زنده است به مرگ بميرد و هر كه به دل زنده است هرگز نميرد .
 گفت معشوق روندگان سرّ پاك است و اين سرّ باقى بود و نيست نشود زيرا كه اين سرّ پيوسته به نظر حق قائم است و منظور نظر خاص حضرت است از نصيب خلق پاك است و در اين قالب عاريت است هر كه را اين سرّ است او حى است و هر كه را نيست او از حيوانات است و بسيار فرق است ميان حيوان و حى .

 گفت هر كه به خدا زيد هرگز نميرد .
 گفت درويش نبود كه اگر درويش بود درويش نبود .
 گفت درويش نه ايشانند كه اگر ايشان بودندى نه درويشان بودندى هم ايشان صفت ايشانند هر كه راه جويد گذارش بر درويشان بايد كرد كه در وى ايشانند .
 گفت هر كه در اين راه تنها رود چون ديو در ميان بيابان فرو ماند و نداند كه راه كدام است.
 گفت اين نه كارى است كه به رشته بر كسى توان بست يا به سوزن بر توان دوخت و اين نه كارى است كه به سخن فرا سر شود واين كار به نياز و محبت به سر توان برد اگر چه سرّ جان‏هاى است و هر كه هم نشست ما نيست در اين حديث او ما را هيچ كس نيست اگر چه ما را از اقربا است .

 گفت در هر كارى يارى بايد بودن و در اين كار يارها .
 گفت هر كه خلق را شايد خدا را نشايد .
 گفت خلق از آن در رنجند كه كارها پيش از وقت مى‏طلبند .
 گفت از حق بايد ثبات و استقامت خواهند ،كرامت مى‏خواهند چون كرامت پديد آيد مرد معجب شود .
 گفت ترسان ترسان در اين كار پاى مگذار كه اين كار به دليرى و عيارى پيش بايد گرفت چون خدا گفتى هر چه دون او است بگذار .
 گفت وقت خويش نگه دار و ملازم گير و آلوده مكن كه او چون آبگينه شامى بود كه اگر اندك خودى فرا پيش گويد بشكند .
 گفت هر چيزى را جاى خويش ببين كه چگونه ساخته‏اند و هيچ غلطش نيفتاده است چون بديدى انكار همه خلق رادر يك نفس ببايد ديد يكى و يكى چون همه .
 گفت مرد را همه چيز ببايد تا هيچ چيز نبايد .
 گفت اگر در زاويه درويشى ساز خمّاران بيابيد او را نصيحت كنيد و دعوتش كنيد به رفق و با او درشتى نكنيد .
 گفت هر چه تو را از خدا باز دارد شوم است و صحبت او مذموم .
 گفت انگار در همه عالم تو مانده‏اى و بس بنگر تا چه مى‏بايد كرد اگر اين بدانستى معاملت بر دست گير كه در وقت نزع از دست نبايد نهاد .
 گفت هر كه چنان پندارد كه بى‏جهد رسد خطا است .
 گفت هر بى سر و پا را به حضرت ربوبيت راه نيست .
 گفت بس كسانند كه تن مى‏گدازند و نفس مى‏پرورند .
 گفت مثل اين نفس چون مردى است كه سنگ آسياب را بر روى ديوار برمى‏كشد اگر يك طرفةالعين از او غائب شود آن سنگ بر زمين افتد .

 گفت ايشان كار به دل كردند و ما به دست .
 گفت گوهر تو در قفس انسانى است از اين شاخ بر آن شاخ مى‏نشيند در قفس باز كن و وى را خلاص ده .
 گفت در اين راه عافيت نباشد و سلامت و آرام نباشد و خلق و رفيق و دوست نباشد و خويش و پيوند و توئى تو هم نباشد يك خداى باشد و جز وى نباشد .
 گفت حق در هيچ آبادانى نباشد .
 گفت او پاك است از هر چه در دل مخلوق بگذرد .
 گفت چون فضل كرد با بنده بيچاره ضعيف او را مجمجه در باطن فرا ديد آرد تا آن مجمجه او را به جايگاهى رساند كه از هر چه جز او است او را باز كشد و بگسلد و بنده را بيارايد و او را جلوه كند بر خلقان خويش و او در ميانه چون مومى بود چنان كش مى‏مالد چنان مى‏باشد كه المؤمنون يلّنُونَ لَيِنّون .
 گفت گرفتارى مى‏بايد كه پديد آيد ،تو را از تو فرا ستاند و شوريده شوى در گرد جهان گردى سوخته و درد اين حديث تو را اندرون وا كرده جهان بى‏آنكه بدانى كه اين حديث چيست ،چون خدا گفتى از خود و از هر چه دون او است ببايد مردن يا نه پيرامون اين حديث نبايد گشتن بدان بسر نشود كه خدا گوئى ،خداگويان بسيارند خداجو بايد بود ،خداجو عزيز است و هر كه چنين بود او را هيچ گاه نگذارند كه درماند .
 گفت آدمى را به فضل‏ها مخصوص كرده است كه مى‏گويد بيا با من باش به جاى تو خدا مى‏خواهد كه نيست كند تو را و از بيخ بركندت آنگاه به نور خويش تجلى كند بر آن خاك پاك.
 گفت هر كه خدا گويد و به چيز ديگر اثبات كند مشركى بود و اين روا نباشد يكى بيش نيست.
 گفت غافل نبايد بود از آن كسى كه يك دم زدن از تو غافل نيست كه از خدا غافل بودن صعب‏ترين كارها است .
 گفت راه نزديك‏تر به خدا آن است  كه از خويشتن باك ندارى و از خود بيرون آئى و مى‏كش دم به دم چنانكه مار از پوست ببايد كشيد ،همه كس در بند است تا آن را نوردد اين راهرو در خويش راه گم بايد كرد تا آنكه بداند كه هيچ كس نيست .
 گفت «الفقر هوالفناء فى الله» .
 گفت تصوف ايستادن دل است با خدا به واسطه .
 گفت توحيد الحاد است و معرفت طغيان است و ذكر هذيان است و علم نسيان است يعنى هر چه تو نشان كنى شرك بود .
 گفت تصوف به تلقين چون بنائى بود بر سرگين .
 گفت تصوف دو چيز است يك سو نگريستن و يكسان زيستن .
 گفت الذّكرُ نسيانُ ما سِواهُ مسلمانى ،گردن نهادن است بر حكم‏هاى ازلى .
 گفت التّصوف اِسمٌ واقعٌ فاذا تَمَّ فهواللّهُ .
 گفت صدق وديعت حق است در ميان بندگان كه نفس را در او هيچ نصيب نبود از جهت آنكه راه به سوى حق صدق است و حق حكم نفرموده است كه صاحب نفس رابه حضرت او راه بود .
 گفت تصوف عزى است در ذل و توانگرى است در درويشى و خداوندى است در بندگى و سيرى است در گرسنگى و پوشيدگى است در برهنگى و زندگانى است در مرگ و شيرينى است در تلخى هر كه بدين صفت آيد و بدين صفت رود هر روز سرگردانيش بيشتر بود .
 گفت تصوف ارادت حق است در خلق بى خلق .
 گفت هفتصد پير در ماهيت تصوف سخن گفته‏اند وتمام‏ترين آنها اين است كه «التصوف استعمال الوقت بما هو اولى به» .
 گفت اگر آسمان و زمين در هم افتد تو سر به نيستى خود فرو بر و دَم مَزن كه هر چه هست از او است و تو هيچ چيز نيستى ،دوست اين چنين بخواهد اگر كسى فرا تو سخن گويد از جاى نشوى كه اين كار به صفرا از پيش نرود اين را مردى بايد شوره خورده و كار ديده و اين به قيل و قال و تك و پوى درست نشود برقى خواهد .
 گفت ابتداء اين حديث نيازى است كه بنده را به خود گرفتار كند تا اندك بنده را از خودى خود كم كند و اين حديث بر او آشكار كند تا بنده همه آن گردد .
 گفت خلق اگر بدانند كه از كه باز مى‏مانند ماتم بدارند و پيوسته در تعزيت باشند وليكن كس نمى‏داند و برايشان پوشيده كرده‏اند يكى خلق مى‏پرستد و يكى ضياع و يكى جاه و مرتبه و يكى سود و زيان و يكى اين جهان ،يكى آن جهان ،پس خداپرست كو ،اگر من از خداپرست خبر يافتمى به پهلو خزيدن آنجا شدمى و خاك قدم او را سرمه كردمى .اميران گردن بزرگ كرده‏اند و رئيسان سر برآورده‏اند و عالمان معجب شده‏اند ،خود را صاحب طيلسان مى‏پندارند و زاهدان در جهان نمى‏گنجند و عابدان سخن سخت مى‏گويند و پنداشته است كه از ايشان مى‏زايد و جهانى است سرتاسر همه را شرك گرفته ،اگر همه را فروگذارى ذره‏اى توحيد فرو نيفتد «الا ما شاءالله» .

 درويشى گفت ما او را كجا يابيم و جوئيم ،گفت كجاش جستى كه نيافتى اگر قدمى به صدق در راه طلب او نهى ،در هر چه و هر جا نگرى او را بينى .

 گفتند عشق چيست ؟گفت العشق شبكه و الحق يعنى عشق دام خدا است .

 گفتند شريعت و طريقت چيست ؟گفت :اين همه اسامى منازل است و اين كار به سر نشود الايبدل الارواح و اگر نه به ترهات صوفيانه مشغول مشو .

 نقل است كه چون شيخ را وفات رسيد گفت :ما را آگاهى دادند كه اين مردم كه اينجا مى‏آيند و تو را مى‏بينند اكنون آزاد كرديم كه تا اينجا آيند و ما را نبينند پس گفت اين حديث از زمين برجوشيد اگر ما باشيم و اگر نه اين حديث خواهد بود تا قيامت و گفت :شما را به حق تعالى دعوت نكردم كه به نيستى دعوت كردم كه هست بالاى هزار شمائل شما را براى نيستى آفريده است اكنون رفتيم و هزار بربستيم و بالاى هزار شمار نيست يعنى هزار ماه پس گفت: جمعى از جنيان[26] به سخن ما آسايش‏ها داشتند چه در نيشابور و چه در بيرجند سپند بسوزيد كه جنيان از بوى سپند بگريزند و اگر به وقت وفات آوازى شنويد و كسى را نبينيد بدانيد كه ايشانند ما رفتيم و چهار چيز به شما ميراث گذاشتيم :رُفت و روئى ،شست و شوئى، جستجوئى ،گفتگويى و فردا صد هزار باشند كه بى‏عمل به بهشت روند .گفتند ايشان كه باشند ؟گفت قومى كه در سخن ما سر جنبانيده باشند و گفت يك صد سال بعد از اين خادم ما باشيم و يك صد سال فرزندان ما و اين هزار بردارد بلكه دامن قيامت بردارد پس كلمه چند ديگر بگفت و سر در پيش انداخت و ساعتى آب از چشم بر روى او فرو مى‏گذشت و همه مى‏گريستند ،پس از منبر فرود آمد و بر اسب خود نشست و بر جمله مواضعى كه در كوه و دشت شب‏ها به روز آورده بود و روزها خلوتى داشته به وداع آنجاها شد و هر جا كه او را وقتى خوش رو داده بوده اسب آنجا زانو بر زمين مى‏زدى و شيخ وداع مى‏كرد و مى‏گريست تا باز به خانه آمد شيخ را گفتند در پيش جنازه شما كدام بيت بخوانيم ،گفت اين بيت :

 خوب‏تر اندر جهان زين نبود كار                           دوست بر دوست رفت يار بر يار
 آن همه اندوه بود و اين همه شادى                         آن همه گفتار بود و اين همه كردار
  گفتند تلقينت چگونه كنيم ،گفت اين بيت مرا تلقين كنيد :

 امشب مباش از من جدا گر من نيايم تو بيا
قيمت نگيرد كوى ما بى‏روى مهرافزاى تو

 پس شيخ روزى چند رنجور بود چون وفات كرد آوازى عظيم آمد كه همه اهل شهر بشنيدند دانستند كه جنيان آمده‏اند تا بر شيخ نماز گزارند ،صبر كردند پس خلقى هم بر جنازه شيخ نماز كردند و دفن كردند .شيخ را اسبى بود كه پيش او پشت فرا داشتى تا شيخ بر او نشستى آنگاه آن اسب را ديدند كه افسار گسسته و اشك از چشم‏هايش مى‏دويد و گرد كوى مى‏گرديد و نه آب مى‏خورد و نه علف تا هفت شبانه روز ،روز هشتم گفتند اين اسب بخواهد مرد كه چنين لاغر و ضعيف شده ،او را كشتند و گوشت او را به تبرك به درويشان و مساكين و اصحاب قسمت كردند .

    تم من حالات شيخ ابى‏سعيد ابى‏الخير
    حرره محمد مهدى گلپايگانى‏
    سنه 1330 هجرى قمرى‏

 (براى عذر گناه) از ابوسعيد ابوالخير

  دارم گنهى ز قطره باران بيش
از شرم گنه فكنده‏ام سر در پيش‏

 آواز آمد كه غم مخور اى درويش‏
تو در خور خود كنى و ما در خور خويش‏

 ***

  مردان خدا ز خاكدان ديگرند
مرغان هوا ز آشيان ديگرند

 منگر تو بدين چشم بديشان كايشان
فارغ ز دو كون در مكان ديگرند

   ***

  اين وادى عشق طرفه شورستانى است‏
غافل منشين كه خوش حضورستانى است‏
 هر دل كه در او داغ بتى شعله فروخت
هر جا ميرد چراغ گورستانى است‏

    ***

[1]  . ‏ع = مصراع ،نيمى از بيت .
[2]  . طنابى
[3] . كاروانسرا
[4] .مبرز :توالت
[5] .مهنه :ابيورد (درگز)
[6] .سباع :درندگان
[7] .خمر: شراب
[8]  . ستور :چهارپا
[9]  . رُشت :پليدى
[10]  . فصد :رگ زدن
[11] .كلوخ استنجا :سنگ توالت
[12]  . جمجمه :گيوه
[13]  . موزه :كفش
[14]  . لگام :دهنه اسب
[15]  .لوزينه :حلوايى كه بادام و شكر در آن باشد .
[16]  . ‏طراق :آوازها و صداهاى پياپى
[17]  . دو تا :خميده
[18]  .باغ رزى :باغ انگورى
[19]  .شارعى :راهى
[20]  . سلاست :آسان
[21] . عيوق :آسمان
[22]  . ازار :شلوار
[23]  . طيلسان :جامه گشاد و بلند كه به دوش اندازند .
[24]  . نعت :وصف كردن (مخصوصاً توصيف نيكو)
[25]  . يله :رها
[26]  . ‏ناپيدا
نویسنده: «كيوان ورجاوند» كيوان قزويني    
 


مرجع: شرح حال ابوسعيد ابوالخير