کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

ائیریامن


ائیریامن ایزد خورشید و آتش آریائیها بوده است

در اوستا و وداها از یک خدای مرموزآریائیان به نام ائیریامن- که به همراه اهورامزدا (وارونه) و میثره (مهر، ایزد خورشید) تثلیث خدایان کهن اهوراها (آسوراها) را تشکیل می دهند- یاد شده است. که جایگاه الوهیت وی چندان مشخص نشده است. جز اینکه در وداها نامش پکبار در مورد سوریه یعنی ایزد خورشید به کار رفته است.
از آنجاییکه در تثلیث اهوراها (اسوراها) وارونه در مقام ایزد آسمان و داور و قانونگذار و میثره در مقام ایزد عهدو پیمان و ایزد خورشید است لذا نگارنده با قیاس تثلیث سکایی/ اسلاوی خدایان سواروگ (خدای آسمان روشن) و داژبوگ (خدای خورشید) و سواروگیج (خدای آتش) بدین نتیجه رسیده بودم که ائیریامن همان ایزد خورشید و آتش آریائیان عهد باستان بوده است و دلیلم هم این بود که سواروگیج یعنی منسوب به سواروگ تنها یک علامت نسبت با پدرش سواروگ فرق دارد، ثانیاٌ طبقهً روحانیان آتش در نزد آریانیان ایرانی که آتش پرستی برذائقهً آنان مسلط بوده به نام این ایزد، ائیریامن خوانده شده اند.
حال دلایل قاطعی بر ای اثبات این نظر خود پیدا کرده ام: چه از سویی نام ائیریامن را - که اغلب به معنی دوست منش گرفته میشود- به سادگی می توان ایزد آتش اجاق خانوادگی یا خانهً آتش (خورشید) معنی نمود چون کلمات آیر و آر در زبان آذری قدیم و کردی به معنی آتش هستند. از سوی دیگر خدای آریائی دیگری به نام اپم نپات را به عنوان حلقه واسط بین ایزدان آریایی آهوراها (اسوراها) سراغ داریم که نامش در اصل به معنی زادهً و ناف آبها است چه از سویی این مفهوم در وداها در باب برهما (اهورا مزدا) یا همان وارونا (ایزد قانونگذار آسمان شب)به کار رفته از سویی دیگر وی نظیر اهورامزدا به همراه آئیریامن و میثره یکی از رئوس تثلیث اهوراها را تشکیل می دهد و از جانب دیگر نام وی در وداها به آگنی یعنی ایزد آتش تخصیص یافته است.
از این موضوع به مطلب مهم دیگری می رسیم آن این است که در وداها و اوستا مفهوم رانندهً اسبها و تیز اسب لقبی بر اپم نپات و آگنی می باشند که از این جا معلوم میشود ایزد درواسپ آریانیان یعنی سالم نگهدارنده اسبان هم که در اعتقاد سکائیان اسب تیزو تکی را برای ایزد خورشید تقدیم می کند همان ایزد آتش سکانیان بوده است و اتفاقاٌ گئوتمه از سرودگویان وید که در اصل همان گئوماته زرتشت است سرودش در باب همین خدایان آریائی آتش (آگنی) و دانایی (اهورامزدا/برهما/ وارونا) است.
این سرود ودایی که در ریگ ودا آمده از این قرار است: "ای جات ویداس (دانندهً همه= برهما/ آگنی) تیز هوش و تندرو، ما "گوتمه ها" (دانایان سرودهای دینی) تو را به خاطر جلالت با سرودهای مقدس تجلیل می نمائیم. ترا چنانکه هستی "گوتمه" در آرزوی ثروت با سرود خویش می ستاید.
بدین سان مانند" انگیرس ( آگنی)" ما ترا که بهترین بدست آورندهً غنایمی، می خوانیم. ما ترا برای جلالت می ستائیم. توبهترین کشندهً وریتره (دشمن) هستی که دشمنان (داسیوها) را از ما دور ساخته ای. ما ترا برای جلالت می ستائیم. ما پسران "راهو گنه" (کشندهً راهزن)، سرود سرور انگیزی برای آگنی سروده ایم. ما ترا برای جلالت می ستائیم." در وداهای هندوان آریامن (ائیریامن اوستا) رئیس ارواح گذشتگان و نیاکان به شمار آمده و کهکشان یندو راه یا جاده او محسوب شده است.
اما در سمت ایران این صفات متعلق به اهورامزدا (ایزد کیوان، آسمان شب) و ایزد خورشید بوده است. پیداست با توجه به مبادلات فرهنگی مردمان باستانی فلات ایران و هند بوده که در وداها نام آریامن یکی از القاب سوریه (خدای خورشید) به شمار رفته است. به هر حال با توجه به وجود میثره (مهر) به عنوان خدای خورشید در تثلیث خدایان وارونه، میثره و آریامن باید آریامن (ائیریامن) را در اینجا در اصل نه خدای خورشید یا رعد بلکه ایزد آتش یا ایزد آسمان روشن روز شمرد به تعبیر اوستایی آن، آن آتش مقدس برزی سونگه یعنی بلند سود و بهرامی که در حضور اهورامزدا می سوزد و پسر او محسوب است. نماز ویژهً ائیریامن (ائیریا ایشی) طبق مندرجات اوستا، های 54 از یسنا بدین قرار است: " به این به جای آی، ای ائیریامن گرامی، برای یاری مردان و زنان زرتشتی، برای یاری منش نیک، برای آن دینی که درخور مزد گرانبهاست. بخشایش آرزو شدهً راستی را که اهورا مزدا ارزانی خواهد داشت، خواستارم. نماز ائیریامن ایشیه را می ستاییم، آن نماز توانای پیروزگر دشمن شکن را، که در میان گفتارهای راستی بزرگترین است. گاتهای پاک و ردان شهریار پاک را می ستاییم.
ستوت یسن (نماز ستایش) را می ستائیم که نخستین آیین داد است.
"صورت دیگر این نماز به عنوان دعای درمان بخشی در اوستا، اردیبهشت یشت چنین ذکر شده است: "نماز ائیریامن ایشیه که تمام خرد خبیث و همهً جادوان و پریها را بر اندازد، بزرگترین کلام ایزدی است، بهترین کلام ایزدی است؛ به غایت زیباترین کلام ایزدی است؛ در میان کلام خدایی قوی است. قویترین کلام خدایی است، در میان کلام خدایی محکم است؛ محکمترین کلام خدایی است. در میان کلام خدایی پیروزمند است؛ پیروزمندترین کلام خدایی است. در میان کلام خدایی درمان بخش است؛ درمان بخش ترین کلام خدایی است.
" استاد پورداود در این باب می آورد: "ائیریامن ایشیه در ردیف یتا اهو و اشم وهو از ادعیه بسیار شریفه شمرده شده است.... کلمهً ایشیه صفت ائیریامن است یعنی آرزو یا عزیز.... کلمهً ائیریامن در فارسی ایرمان شده و در فرهنگها نیز ضبط است.
متقدمین از شعرای ما این لغت را به معانی مختلف به کار برده اند. فردوسی به معنی میهمان و دوست و سرور گرفته است: چو موبد پدید اندر آمد به در ابا او یکی ایرمانی دگر، در جای دیگر شاهنامه گفته:اگر کشته گردد به دست تو گرگ تو باشی به روم ایرمانی بزرگ...." به نظر می رسد در پیدایی و تکمیل اسطورهً سلم (سرور) و تور (پهلوان جنگجو) و ایرج (آتش نجیب) تثلیث اهورامزدا (سرور دانا) و میثره (خورشید شکست ناپذیر) و ائیریامن (ایزد نجیب آتش) نقشی اساسی داشته است.
در اساطیر کهن هندوان ارتباطی بین نامها و اسطوره های آئیریامن (ایزد نجیب آتش) و شیوا ( به معنی فرخنده، مبارک، در مقام کاهن خدایان) که لینگامی بسیار بلندی از آتش مقدس (آتش خورشیدی) دارد، دیده میشود. بنابر این در تثلیث معروف خدایان هندی برهما (ایزد خردمند آسمان، وارونا، اهورامزدا) و ویشنو (ایزد رعد و برق) و شیوا (فرخنده، ائیریامن، ایزد آسمان روشن روز) در مقام مقابله با تثلیث آسوراها (اهوراها) تنها خدای خورشید (میثره) با ایزد رعد (ایندره ویشنو ) جایگزین شده است.
آز آن جائی که در وداها کلمهً ارهه به معنی روز است، لذا محتمل است که نام ائیریامن به صورت ارهه من نیز تلفظ می شده که این می توانست در اثر کثرت تلفظ تبدیل به اهریمن گردد. بنابراین در اساس اهورا مزدا (وارونا) ایزد خردمند آسمان شب محسوب بوده و اهریمن ایزد جنگ آسمان روشن روز که در الهیات مغان ایرانی جایشان عوض شده است. دلیل این که ائیریامن ایزد جنگ نیز به شمار می رفته از مقابلهً مفهوم آن با نظایر اساطیر ودائی، اسلاوی و ژرمنی آن معلوم میشود چه در نزد هندوان شیوا (فرخنده) دارای لقب رودره (جنگاور درخشان) بوده و همان است که در نزد سکاها /اسلاوها و ژرمنها به ترتیب خویتو سوروس (خورشید جنگاور)/ سواروگ (ایزد جنگاور آسمان روشن) و تیر (خدای درخشان جنگ) خوانده شده اند و اینان خود همچنین نامهای سوانتویت (نماد قدسی) و وه (مقدس) را بر خود گرفته اند که به وضوح با نام ائیریامن -که آن را همچنین می توان نجیب و پاک و مقدس معنی نمود- مترادف می باشند.



اسطورهً گیو و بانو گشسب


اساس تاریخی اسطورهً شاهنامه ای گیو و بانو گشسب

این جانب نگارنده قبلاٌ نام گیو (بردیه زرتشت) پسر گودرز کشوادگان (سپیتمه جمشید) را به پیروی از ایرانشناسان از مصدر ویو (آسمانی) یا ویون (درخشان) یا گو (دلیر و پهلوان) می گرفتم ؛ تنها در ایام اخیر بود که در مقابله ریشهً تاریخی اسطوره گیو و بانو گشسب به معنی اصلی و اولیهً آن پی بردم چه اصل اسطورهً گیو و بانو گشسب که به گئوماته زرتشت (بردیه) پسر خوانده و داماد کورش و همسرش آتوسا دختر معروف کورش بر میگردد، معلوم می نماید که نام گیو در اصل مأخوذ از همان جزء اول نام گئوماته (دانای سرودهای دینی) یعنی گئو (سرود) است و نام بانو گشسب (گشنسب) به معنی دارندهً اسبان فراوان (= عروس خاندان پوروشسب یعنی خانواده پر اسپ زرتشت) و همچنین به معنی موجود مؤنث پر و تنومند است که این خود با نام آتوسا یعنی دختر کورش -که همان هووی اوستا به معنی نیک نژاد از خاندان هوگَو (دارندهً گاوان خوب، منظور هخامنشیان) است- مترادف می باشد.
به عبارت روشن تر بانو گشسب همان آتوسا دختر معروف کورش سوم است که بعد از به قتل رسیدن گئوماته زرتشت (بردیه) به دست داریوش و شش تن سران پارسی همراهش، به همسری داریوش در آمد و از وی خشایارشا را به دنیا آورد.
در شاهنامه به مکملهً آن مندرجات آثارالباقیه ابوریحان بیرونی در مجموع از گئوماته زرتشت (بردیه) در رابطه با خانوادهً کشوادگان ( دارندگان سرودهای شیوا) که همچنین ملقب به پوروشسپان (دارندگان اسبان فراوان) بوده اند، تحت نام پنج پسر گودرز کشوادگان (سپیتمه جمشید) اسم برده شده است که در واقع هر کدام یک از آنها لقبی بر خود گئوماته زرتشت (بردیه، سپیتاک) و یک مورد لقبی بر پدر وی بوده است:
گیو به معنی دانای سرودهای دینی، بیژن به معنی دانا و هوشیار، یا دور درخشنده، بهرام ( زنندهً دشمن یا رامش خوب دهنده)، رهّام (نیرومند کوبنده) و هجیر (زیبا) است که این لقب آخری در اوستا به صورت سریره (زیبا) عنوانی بر پدر گئوماته زرتشت یعنی سپیتمه جمشید بوده است، لذا این نام در اصل به خود زرتشت تعلق نداشته است، گرچه ممکن است زرتشت با پدرش در این لقب اشتراک داشته باشند. کلاٌ در شاهنامه اسطورهً عاشقانه معروف گئوماته زرتشت و آتوسا (هووی) به صورت سه اسطورهً مستقل و جدا ازهم در آمده و قهرمانان آنها هر کدام به صورت شخصیتهای متفاوتی در نظر گرفته شده اند:1- گیو و بانو گشسب 2- منیژه (زادهً خیالها و آرزوها) و بیژن 3- گشتاسب (دارندهً بهترین اسبان) و کتایون (شاهدخت) که این اسطوره ها در عهد اسکندر مقدونی منسوب به زریادر زرتشت (برادر گشتاسب کیانی) و همسرش آتوسا می بوده اند. جالب است که کتاب پهلوی بندهش نام کمبوجیه و بردیه یعنی پسر و پسر خواندهً کورش را به صورت کتایه (شاهزاده) و برمایه (پر دانش) آورده است؛ از اینجا معلوم میشود که نام کمبوجیه (کتایه) با نام خواهرش آتوسا (کتایون) قرین می بوده است و این تشابه عناوین کتایه و کتایون آنها باعث به وجود آمدن شایعهً دروغین ازدواج آنان درآن عهد باستان می شده است.

در صورتی که در مجموع منابع کهن ایرانی و یونانی به وضوح نشان می دهند که آتوسا (هدسا و استر تورات) در اصل ابتدا زن قانونی برادر خوانده اش گئوماته بردیه (زرتشت، زریر، زریادر، هامان و مردخای تورات) بوده و بعد از ترور شدن شوهرش زن داریوش، یعنی قاتل شوهر قبلی اش گردیده است. ظاهراٌ ازدواج گئوماته بردیه با آتوسا از روی مصالح سیاسی کورش صورت گرفته بوده است، بدان جهت که تا خاندان وجیه الملّه سپیتمه جمشید پیشدادی یعنی داماد و ولیعهد محبوب آستیاگ (اژی دهاک) را با خاندان هخامنشی وصلت داده باشد، گرچه وی پیشتر آستیاگ و سپیتمه جمشید یعنی جد مادری و پدر گئوماته زرتشت را نیزبه سبب مصالح سیاسی خود به قتل رسانده بود.
چنانکه از شواهد و سناد تاریخی بر می آید سن و سال گئوماته زرتشت (بردیه، پسر خوانده و داماد کورش) از خود کورش کمتر نبوده است. در باب معروفیت و قدمت اسطورهً زریادر زرتشت (سپیتاک) و همسرش آتوسا در کتاب با ارزش تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، تألیف دکتر احمد تفضلی مطالبی ذکر گردیده که آنها را به عینه در اینجا می آوریم، چه وی بدون این که از کنه تاریخی درست این اسطوره با خبر بوده باشد، مطلب را به درستی بیان کرده است: "نمونه ای از داستانهای حماسی مادی روایت کتسیاس یکی حادثه ای است که منجر به پایه گذاری دولت ماد گردید. داستان ستریانگایوس، که دل به ملکهً سکاها به نام زرینیا بست و چون ناکام ماند دست به خودکشی زد، همچنین از داستانهای عاشقانهً مادی بوده است.
از داستانهای عاشقانهً دیگر داستان زریادرس و اوداتیس(آتوسا) است که آن را خارس میتیلنی بدین گونه نقل کرده است: آورده اند که هیستاسپس (ویشتاسپ، گشتاسپ) و برادر کوچکش زریادرس (زریر) از ازدواج آفرودیت (ناهید) و آدونیس (جمشید) به دنیا آمده اند.
هیستاسپس فرمانروای ماد و سرزمینهای سفلای آن بود و زریادرس بر نواحی علیای دروازه های دریای کاسپین (خزر) تا تنائیس حکمرانی داشت. در آن سوی تنائیس، مراثی ها (آدمکشها) می زیستند که فرمانروای آنان آمارتس بود. وی دختری داشت به نام اُداتیس که زیباترین زن آسیا به شمار می رفت.
اُداتیس زریادرس را به خواب دید و دل بدو بست و زریادرس نیز در خواب مفتون آن دختر شد. زریادرس کوشید تا اُداتیس را به دست آورد، اما توفیق نیافت، زیرا پدر دختر نمی خواست او را به مردی بیگانه شوهر دهد. دیری نگذشت که اُمارتس جشن ازدواجی برگزارکرد که در آن خویشان و نزدیکان و اشراف دربار او حضور داشتند و از اُداتیس خواست که جامی شراب به کسی بدهد که مایل به ازدواج با اوست.

زریادرس، که اُداتیس اورا پیش از آن از ماجرا آگاه کرده بود، به شتاب به همراه گردون ران خود از تنائیس گذشت و با لباس سکایی، نا شناس وارد تالار جشن شد و اُداتیس جام او را پر کرد. به گفتهً خارس میتیلنی، این داستان در میان مردم آسیا شهرت تمام داشته و آن را بر دیوارهای معابد، کاخها و حتی خانه های خصوصی نقاشی می کردند و اشراف غالباٌ نام دختران خویش را اُداتیس می گذاشتند.
به نظر بویس این داستان اصل مادی دارد و با آئین پرستش الههً عشق ( احتمالاٌ اناهیتا) ارتباط داشته است، بعدها به صورت داستان گشتاسب و کتایون وارد حلقهً داستانهای کیانی شده و در شاهنامه منعکس گشته است." در باب خود اسطورهً گیو و بانو گشسب در فرهنگنامهای شاهنامه، تألیف منصور رستگار فسایی چنین اطلاعاتی بدست داده شده است: " بانو گشسپ که در شاهنامه دختر رستم به شمار آمده است ، در دلاوری و چالاکی کم مانند بود و با آنکه خواستگارانی چون فغفور و قیصر و خاقان چین داشت و خویشان کاووس شاه و طوس داشت، رستم، گیو را به همسری او بر گزید. در شاهنامه ازقول گیو آمده است: و دیگر بزرگان روی زمین چه فغفور و قیصر چه خاقان چین بزرگان و خویشان کاووس شاه دلیران و گردان زرین کلاه همه دخت رستم همی خواستند همی بر دلش خواهش آراستند به دامادیش کس فرستاد طوس تهمتن بر او کرد چندی فسوس به من داد رستم گزین دخترش که بودی گرامیتر از افسرش مهین دخت، بانو گشسپ سوار به من داد گردنکش نامدار" اسطورهً کامل گیو و بانوگشسب در منظومه ای به نام بانو گشسب نامه بر جای مانده است که با مندرجات شاهنامه همخوانی دارد.
این اسطوره تحت نام ایوان فروتن به دیار اسلاوها رسیده و در اساطیر روسی محفوظ مانده است.
در مورد جایگزینی نام گیو به جای گئوماته یعنی جانشینی جزء یک نام به جای کّل آن گفتنی است برای نمونه می توان نام پادشاهان آشوری توکلتی نینورت، سناخریب و سلماناسار را در تاریخ ارمنستان موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قباد ساسانی مثال آورد که به صورت نینوس ، سنه کریم و ساناسار ثبت شده اند.


فّرهً ایزدی زرتشتیان یاهمان نیروانای بودائیان


چنانکه دیدیم تاریخ نقش سینی را- لابد با توجه به البسه تصاویر- حد اقل به قرن ششم قبل از میلاد متعلق دانسته اند که از این مطلب نتیجه میشود که این سینی و تصاویرآن متعلق به عصر زرتشت می باشد و این می رساند که در عهد زرتشت، زروان (زمان) که در شاهنامه به صورت زال زر (پیر زرین) دست پروردهً سیمرغ (عقاب آسمانی) ظاهر شده است، در عرصهً باورهای دینی و فلسفی ایرانیان نامی آشنا بوده است.
جالب است که زروان در شکل بالا دارای بالهایی است که آن را با سیمرغ (عقاب آسمان) معبود و هدف غایی صوفیان یکی می سازد. از آنجاییکه در گاثاها از اهورامزدا و اهریمن به عنوان دوگوهر همزاد یاد شده بنابراین چنانکه گفته میشود این امر لازمه اش اعتقاد به وجود زروان می باشد.
اصلاٌ در اوستای متأخر رسماٌ چندبار از زروان یاد شده است.موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قباد ساسانی در کتاب خود تاریخ ارمنستان از تثلیث کرونوس (زمان) و آره گاگ (خورشید) وهپستوس (آتش) در سوی ارمنستان سخن رانده است که در اینجا کرونوس به جای همان زروان است. در سمت هندوستان معادل زروان، الهه ای به نام آدیتی یعنی [ آسمان] بیکران و بلع کننده مادر خدایان است که آن در این معنی اخیر اسطوره فرو بلعیدن کرونوس فرزندان خود را تداعی می نماید.
پیداست وجود این ایزد و الههً معادل زروان در دوسوی امپراطوری بزرگ مادی و هخامنشی لازمه اش وجود آگاهی ایرانیان از ایزد در عهد باستان بوده است. استاد هاشم رضی در کتاب فرهنگ نامهای اوستا می آورد: "قدیمی ترین مورخی که در بارهً آیین زروانی سخن گفته است؛ تئودر دومپو اِست زیسته در حدود 418- 360 میلادی می باشد که در کتابش که به دست ما نرسیده و مطابق معمول قسمتهایی از آن به وسیلهً مورخی دیگر، در اینجا به نام فتیوس در نقل قول باقی مانده است، بدین مضمون است:"تئودر در کتاب اول، از آیین ناپسند ایرانیان که زارادس (زرتشت) آورده بود سخن گفته، یعنی اعتقاد به زروان یا زورام. زارادس وی را خدای جهان می دانسته که باقضا و قدر، یا جبر و سرنوشت محض یکی بوده است.
زروان مراسمی در قربانی انجام داد تا هرمس داس (اهورمزدا) از وی متولد شود؛ اما در حالی که هرمیس داس از وی متولد شد، شیطان (اهریمن) نیز توأم وی بود. استاد هاشم رضی همچنین در کتاب آیین مغان مطالبی را در باب زروان ازحکیم یونانی پلوتارک (46 تا 120 میلادی) و ازنیک کلبی نویسندهً ارمنی صدهً پنجم میلادی نقل کرده که ما آنها را محض اطلاع می آوریم. پلوتارک می آورد:" گروهی از مردم به دوخدا معتقد بوده و باور دارند که یکی از این دو، آفرینندهً نیکی ها و آن یک خالق چیزهای بد و زیان آور است. امّا گروهی دیگر از مردم، آفرینندهً نیکی ها را خدا و آن دیگری را دیو و شیطان خوانند.
از جملهً این مردم زرتشت مغ است که پنج هزار سال پیش از جنگ ترویا می زیست. وی یکی از این دو نیرو را هرمزس و آن دیگری را آرِمنایوس (اهریمن) خواند. وی معتقد بود که هرمز روشنی محض و اهریمن را به تاریکی و ظلمت مطلق تشبیه و مقایسه باید کرد و آنگاه مهر(میترس) را واسطه ای میان آن دو دانست.
وی مردم را تعلیم داد که برای هرمزد نذور و پیشکشها تقدیم کنند برای عرض سپاس از نیکی ها و نعمت ها و برای اهریمن نذور و پیشکشها گذرانند برای دفع آسیب ها و بلایا. آنها (مغان) به هنگام مراسم نیایش اهریمن/هادس گیاهی به نام اومومی (هوم می)را در هاون می سایند و نیایش برای تاریکی به جا می آورند.
آنگاه گیاه ساییده را با خون گرگ آمیخته و درجایی دور که خورشید بدان جا نتابیده و تاریکی مطلق حکمفرما باشد برده و می پاشند. گروهی از گیاهان خوب را آفریدهً ایزد نیک می دانند و برخی را از خلقت دیو بدی. همچنین است در بارهً جانوران که گروهی چون سگ و پرندگان و خارپشت را از اثر خلقت ایزد نیک و موش آبی را آفریدهً اهریمن می پندارند. آن کسی نیک بخت تر است که در طول زندگانی بیشترین مقدار و شمار از جانوران دیو آفریده را بکشد.
میان این مردم در بارهً خدایان، افسانه های زیادی شایع است. بر آنند که: هرمزد یا روشنی مطلق و اهریمن تاریکی محض در پیکاری سخت درگیرند. هرمزد برای یاری خویش، شش ایزد هستی بخشید: ایزد نیک منشی، ایزد راستی، ایزد پادشاهی نیرومندانه، ایزد خرد، ایزد نعمت و ثروت و در پایان ایزد شادی که از هر چیز خوب به وجود آید. پس اهریمن مقابله به مثل کرد و شش دیو بر ضد ایزدان ششگانه بیافرید. آنگاه هرمزد سه بار خویشتن را به فراخی بگستراند تا از خورشید فرازتر رفت و ستاره ها را بیافرید و ستارهً سیروس (شعرای یمانی) بر ستارگان سروری بخشید.
از آن پس بیست و چهار دیو بیافرید که همه را درون تخم مرغ جای داد. اهریمن به مقابله پرداخت و بیست و چهار دیو بیافرید که به درون تخم مرغ راه یافتند و چنین شد که نیکی و بدی با هم آمیخته شد. امّا سر انجام زمانی فرا خواهد رسید که اهریمن، پدید آورندهً همهً زشتی ها و بدی ها و شرار معدو.م می شود و زمین صاف و هموار شده و زندگی خوش و خوبی برای مردم پیدا خواهد گشت و همهً مردمان نیکبخت خواهند بود و به یک زبان سخن خواهند گفت.
" روایت ازنیک که در آن به صراحت از زروان سخن رفته، از این قرار است : " مغان گویند، پیش از آن که آفرینش انجام شود، قبل از آن که آسمان و زمین و هیچ مخلوقی موجود باشد، در بسیط هستی وجودی حقیقی موجود بود که زروان نام داشت که فرّ یا بخت و تقدیر نیز خوانده می شد.
وی مدت هزارسال عبادت کرد و قربانی داد تا از او فرزندی به نام اورمزد متولد شود تا زمین و آسمان و آن چه در آن هاست بیافریند. چون هزارسال بدین طریق سپری شدف در دلش اندیشهً شک و تردید راه یافت که آیا این قربانی و عبادت و رنجم به ثمر خواهد رسید یا نه، و من دارای فرزندی به نام اورمزد خواهم شد؟ هنگامی که این اندیشهً تردید آمیز در وی راه یافت، اورمزد و اهرمن را آبستن بود وجودشان را در دل خود احساس میکرد. چون از حال توأمان آگاهی یافت، با خود گفت هر یک زودتر بیرون آیند. شاهی جهان را به او خواهم داد. اورمزد از این اندیشهً پدر آگاهی یافت و آن را برای برادرش اهریمن فاش کرد.
آنگاه اهریمن به زودی شکم پدر را شکافت و خود را در برابر پدر نمایان ساخت. زروان از او پرسید تو کیستی. اهرمن پاسخ داد که من فرزند تو هستم. زروان گفت پسر من باید درخشنده و دارای بوی خوش باشد، در حالیکه تو تاریک و بد بو هستی. در همین هنگام اورمزد نیز از شکم پدر بیرون آمد و خود را در برابر پدر نگاه داشت. زروان او را درخشنده و دارای بوی رایحهً دید و دانست که پسرش این پیکر تابان است که برای تولدش آن همه قربانی داده بود.
پس از دسته ای چوب مقدس که در دست داشت به او داد و گفت تا کنون من برای زادن تو قربانی می کردم و از این پس تو باید برای من قربانی کنی و فدیه دهی. در این هنگام اهریمن نزد زروان ایستاد و گفت تو عهد کرده بودی که هریک از ما دو زودتر بیرون آمده و به تو نمایان شویم، شاهی جهان او را دهی؛ اینک بنابر آن پیمان باید مرا شاهی دهی. زروان او را خطاب کرده و گفت ای موجود پلید، نُه هزارسال از فرمانروایی بر جهان را به تو میدهم، اما پس از آن، فرمانروایی بر عالم از آن اورمزد است و فرمان و اراده او اجرا خواهد شد.
آنگاه آفرینش در جهان شروع شد. آنچه را اورمزد می آفرید خوب و سودمکند بود و آنچه را اهریمن می آفرید، زشت و مضر می بود...." اگر در گفتار ازنیک مطابقت زروان با فّر (فّرهً ایزدی زرتشتیان یاهمان نیروانای بودائیان) درست باشد در این صورت بی هیچ شبه و تردیدی باید پذیرفت که گئوماته زرتشت یا همان گوتمه بودا پرستندهً زروان اکران هم بوده است.خود زروان در میان خدایان کهن هندو ایرانی با ویوسوت (دور درخشنده یا درخشان دور دست)/ ویونگهونت مطابقت دارد.
بدین جهت که اوّلاٌویوسوت (ویونگهونت اوستا) پدر همزادگان یمه و یمی یعنی ایزدان روز و شب یا خورشید وماه به شمار آمده است که در تعالیم زرتشتی با اهورامزدا(وارونا، ایزد آسمان شب) و اهریمن (در اصل ائیریامن یعنی ایزد آسمان روز) جایگزین گشته اند که بدین امر در ادامهً گفتار ازنیک اشاره شده است:" اما به شکلی که می گویند و زرتشتیان نیز باور دارند، اهریمن عالی ترین راه آفرینش را دریافت. می گویند وقتی که اهریمن مشاهده کرد که اورمزد آفریده های نیک را به وجود آورد، اما روشنی نتوانسته بود به وجود بیاورد، پس به اندیشه پرداخت و به دیوها گفت: اورمزد از آفرینش خویش سودی نمی برد.
این آفریده های نیک را پدید آورده، اما آفرینش وی در تاریکی است و آفریده ها در تاریکی باید به سر برند، چون او نمی تواند روشنایی را پدید آورد.
اگر آگاهی داشت، با مادر خود نزدیکی می کرد و از این نزدیکی خورشید متولد می شد و پسر او به شمار می رفت. پس با خواهر خود نزدیکی می کرد و از آن ماه متولد می شد.
آنگاه اهریمن به دیوها سفارش کرد که هیچ کس این راز را فاش نکند. تا اورمزد آگاه نشود. چون مهمی دیو (میثره؟) این را شنید با شتاب نزد اورمزد رفت و راز را برای وی آشکار کرد." در پیش کاسیان یعنی اسلاف لران و کافرها یمه با ایمیریا یا ایمرو یعنی ایزد دانای مرگ و میر خاندان پادشاهی با اهورا مزدا مطابقت داشته است. ثانیاٌ ویوسوت/ ویونگهونت در وداها و اوستا نخستین قربانی کننده و نخستین فدیه هوم آورنده به شمار آمده است. در شمار آدیتیا ها(ابدی ها) ویوسوت همچنین با مارتاندا (مرد کناری) مطابقت دارد.
دروداها فرزند ذکور ویوسوت یعنی یمه را اندومبره یعنی درخت انجیر خوانده اند و این اساس آن اسطوره ای است که می گوید بودا جهت تزکیه نفس زیر درخت پیپال (انجیر هندی) مدتی مدید به اندیشه نشست. چه پدر زرتشت /بودا یعنی سپیتمه ملقب به جمّ بوده است که در زبانهای سامی به معنی مغ (انجمنی) و در زبانهای هندو ایرانی به معنی همزاد بوده است. در اساطیر بودایی یمه نتکه (جمشید) به همراه منجوشتری یعنی ایزد خرد و دستور زبان/ اهورامزدا/ برهما خدایان بزرگ هستند.
گفتنی است از نام ویوسوت در زبانهای هندوایرانی می توانست وجه اشتقاقهایی با معانی پرندهً بسیاربزرگ آسمان و پرندهً بسیار دانا هم صورت گیرد و اینها نشانگر آنند چرا زروان/ ویوسوت به صورت سیمرغ و بالدارمجسم می شده است.

این همانی زرتشت و بودا



زرتشت و بودا دوروی یک شخصیت تاریخی به نام سپیتاک پسر سپیتمه


از قرار معلوم نگارنده تنها اسطوره شناسی است که صریحاٌ از مطابقت و این همانی این دو شخصیت اساطیری در عرصهً تاریخ سخن به میان می آورد و نام تاریخی اصلی آنهارا را همان طوریکه هرتسفلد ایرانشناس معروف آلمانی در مورد زرتشت دریافته همان سپیتاک پسر سپیتمه (داماد و ولیعهد آستیاگ) و پسر خواندهً کورش می داند که از طرف کورش به ساتراپی ولایت دربیکان سمت بلخ (دریها) بر گماشته شده بود.
هر روز که می گذرد سند بیشتری در باب یکی بودن ایشان به دست می آید.آخرین سند در این مطابقت نام ولایت زادگاهی بودا یعنی بهار با پایتخت زرتشت در نوبهار یعنی دیر مرکزی در بلخ می باشد.

طاهراٌ وقتی امپراطوری هخامنشی در سمت شرق فلات گسترش یافت و تسلط سیاسی و اقتصادی و فرهنگی هندوان در سمت بلخ کم شد ایشان به عمد یا به سهو در این رابطه ولایت بهار را به جای نوبهاربلخ انتخاب نمودند. از آنجاییکه کتسیاس در شمار سپاهیان سکائیان دربیکی یعنی دریهای تحت رهبری آمُرایوس (یعنی شخص بیمرگ، منظور زرتشت) در زمان کورش از فیلان و سواران هندی سخن به میان می آورد، معلوم میشود که زرتشت به هنگام ساتراپی بلخ و نواحی اطراف آن بر شمال هند نیز نظارت و فرمانروایی داشته است؛ لذا بی جهت نیست که هندوان وی را شاهزادهً هندی به شمار آورده اند.
در واقع زبان اوستایی وی نیز در واقع لهجه ای بیش از زبان سانسکریت هندوان نبوده است. در مجموع معلوم می گردد سپیتاک زرتشت در وجه بودائیش توسط آشوکا (شاه عادل) زودتر در بین سالهای 232- 273 قبل از میلاد رهبر دینی هندوان شد تا دروجه زرتشتیش پیش ایرانیان دورهً بلاش اول اشکانی که در بین سالهای 51- 78 میلادی حکومت کرده است.
شکاف نسبتاٌ عمیق بین دو دین بودایی و زرتشتی مربوط میشود به بینش گیمنوسوفیستهای هند (فیلسوفان عریان، مرتاضان) که تعالیم اخلاقی و منطقی سپیتاک بودا را پذیرفتند و بینش مغان مادی و سئوروماتی ایران که حافظ دین زرتشتی شدند و طبیعتاٌ تعالیم سپیتاک زرتشت را با جنبه های حماسی تاریخی و سنن خویش از جمله ازدواج با محارم در آمیختند.
پیداست نظریات خالص خود سپیتاک را در وجه اشتراکهای آرای این دو فرقهً دینی باید پیدا نمود چنانکه سه شعار اخلاق معروف زرتشت یعنی پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک را می توان در درون وجه بودایی وی به وضوح می توان مشاهده کرد.

آزآنجاییکه آرای منتسب به زرتشت توسط نویسندگان قدیم یونانی و رومی نیز بازگویی شده است لذا می توان پذیرفت که در صد اصلی گفتارهای تاریخی و فلسفی وی در آیین مزدیسنا، خصوصاٌ گاثاها حفظ شده است.
گرچه از اقدامات وی در باب اصلاحات عدالتخواهانه اجتماعی و ضد خرافی وی که قاتلش داریوش اول تحت نام اقدامات گئوماته (سروددان) از آنها در کتیبهً بیستون یاد کرده خبری نیست. ظاهراٌ اعراب در این باب وی را تحت نامهای ابراهیم خلیل بت شکن و ابراهیم ادهم بهتر به حافظه سپرده اند. به هر حال در سمت هند تعالیم اخلاقی و فلسفی سپیتاک که در بلخ به تعلیم آنها پرداخته بهترقرین موفقیت گردیده و شکوفا شده است تا دروجه زرتشتی آن در سمت غرب فلات ایران.
این سپیتاک یا گئوماته بردیه عالم دینی وفلسفی و سیاسی عادی نبوده است چه هرودوت پدر تاریخ در باب محبوبیت جهانی بزرگ وی در هنگام صحبت از ترور شدن وی توسط داریوش و شش تن همدست پارسی اش می گوید که همه در آسیا به جز پارسیان حاکم بدین خاطر متأسف شده و به سوگ نشستند. برای آشنایی با نیم رخ بودایی سپیتاک در اینجا لازم می آید تا شمه ای در باب شرح حال و تعالیم بودا بیان گردد. که ما در این باب مطالب مربوطه را از مقالهً بودای کتاب نامهً باستان استاد محمد جواد مشکور می آوریم یعنی از مجموعه مقالات وی که بعد از مرگش منتشر شده و آن پیشتر در شمارهً دوم سال دوم مجلهً بررسیهای تاریخی انتشار یافته بوده است:
"قرن هفتم پیش از میلاد و نیمهً صدهً ششم در تاریخ هند از روزگاران تاریک به شمار می آید. روح زنده و حساس و نشاط آمیز مذهب ودا در پشت پرده های ضخیم آداب و خرافات پیچیدهً مذهبی، فرسوده شده و موجودیت خود را از دست داده بود.

معانی حقیقی سرودهای وداها از خاطرها محو شده و تنها برهمن ها مردم را به یک رشته مراسم و آداب صوری و ظاهری سرگرم ساخته بودند. بین مردم و روحانیان خود فاصلهً عمیقی ایجاد شده بود و امتیازات طبقاتی که اساس دین برهمایی بود هر روز بیشتر و متمایزتر می شد.
عوام و توده مردم نیز در گرداب جهالت و خرافات و موهومات فرو رفته بودند و انحطاط اخلاقی به منتهی درجهً خود رسیده بود. در این عصر تاریک ناگهان ستارهً درخشانی در آسمان هند ظاهر گردید و آن ظهور پیغمبری بزرگ به نام بودا (بیدار شده، دانای ایزدی مطلق) بود. در شمال بنارس تقریباٌ به فاصلهً یک میل در دامنه های کوه هیمالیا شهری بود به نام کاپیلاواستو (خاک سرخ) که در شمال ولایت بهار نزدیک نپال قرار داشت.
این شهر مرکز قلمرو کوچکی بوده که ساکنان آن را ساکیسا (جای سکاها) می نامیدند. در این سرزمین شاهی می زیست که سودهودانا (مخلوق پاک تن) نام داشت. از پشت این پادشاه و بطن زن او مهامایا در سال 563 قبل از میلاد پسری به نام سیدهارتا (به هدف نهایی رسیده) پا به عرصهً وجود نهاد و پس از چند سالی به گوتاما (دانای سرودهای دینی) - که نام خانوادگی اوبود- معروف گردید.

مهامایا مادر او به زودی در گذشت و او در دامان محبت پدر پرورش یافت. وی تا بیست و نه سالگی علوم متداول زمان خود را فرا گرفت (مقایسه شود با زرتشت که در سی سالگی به پیامبری مبعوث میشود) و در جوانی همسری برگزیده و از او دارای فرزندی شد (نام این پسرراهوله به معنی لفظی گرگ می باشد ، مقایسه شود با تیگران پسر گئوماته زرتشت که نامش به معنی منسوب ببر و درنده است).
گوتاما دورهً جوانی را در قصر پدرش به خوشی و شادکامی می گذرانید و از رنج وناراحتی خبری نداشت؛ ولی هنگامی که برحسب تصادف سه بدبختی بزرگ انسانی یعنی بیماری و پیری و مرگ را شناخت دچار غم و اندوه فراوان گردید و آن داستان چنین بود که: روزی گوماتا از فصر خودبه تفرج می رفت، در راه به پیر مردی برخورد که لنگان و خیزان راه می رفت، مشاهدهً حال آن پیرمرد او را واقف به پیری و سالخوردگی که از آن غافل بود کرد.
بار دیگر بیماری را دید که از فرط مرض زرد و رنجور شده بود، از دیدن او دریافت که روزی ممکن است سلامتی و تندرستی او مبدل به بیماری و رنجوری گردد. بار دیگر به جنازهً مرده ای برخورد کرد، وحشت زده از خود پرسید این زندگی آدمی که سرانجام به مرگ و نیستی منتهی خواهد شد چه سودی دارد. بار دیگر راهبی را دید که با قیافه ای آرام ومتین که حاکی از آرامش و سعادت درونی وی بود می گذشت؛ بودا به فکر افتاد که قصر شاهی و علایق دنیوی را رها کرده، چون آن مرد راهب زهد و تقوی پیش گیرد.

پس از بیست و نه سالگی (سی سالگی) در یک شب مهتابی زن و فرزند و جاه و جلال دنیوی را ترک گفته در طلب حقیقت راه بیابان پیش گرفت و در اطراف هندوستان شرقی به راه افتاد.
شش سال دربیابانها آواره بود و به انواع ریاضتهای شاقه روزگار می گذرانید. مخست به سوی برهمنان رفت ولی تعالیم آنان شوق حقیقت طلبی او را تسکین نداد تا این که بیچاره و درمانده گشت. به گدایی و دریوزگی قوت لایموتی به دست می آورد. روزی در ناحیهً گارا نزدیک بنارس، زیر درختی از نوع انجیر که به آن پانیان می گویند به حالتی تباه افتاده در آرزوی وصول به سر منزل حقیقت اندیشه می کرد و عهد کرد که تا راز حقیقت را در نیابد از زیر آن درخت برنخیزد.

مدت هفت هفته در حال مراقبه گذرانید. روزی ناگهان نور دانش و فروغ حقیقت بر دل او فرو تابید پس بر خاست و آن چه دریافته بود به مردم باز گفت. از آن روز به بعد به نام آن شجر معرفت که بودهی نام داشت به بودا (بصیرت بین) ملقب شد. اورا تاتاگاتا به معنی اصل حقیقت یا آنکه به ساحل پیوسته نیز لقب داده اند. آنگاه دیری تأسیس کرد و گروهی از شاگردان در آن جا سکنی گزیدند. بودا بقیت عمر خود را به سیر و سلوک و سفر در دشتهای پهناور هندوستان می گذرانید و همه جا حقیقت و راه نجات را به مردمان می آموخت. سر انجام در هشتاد سالگی در سال 483 قبل از میلاد چشم از جهان فروبست (این رقمها در مورد زرتشت 77 سال و521 قبل از میلاد است). آناندا (دانا به طرق مختلف) شاگرد مقرب او جسدش را سوزانید و خاکسترش را برده در ده نقطه از نقاط مختلف هندوستان در خاک مدفون ساخت. و اکنون بر سر هریک از آنها معبدی به سبک مخصوص بودائیان موسوم به استوپا بر پاست." در اینجا دلایل گذشتهً خود را در باب یکی بودن گوتمه بودا و گئوماته زرتشت با اندکی اصلاح در اینجا می آوریم:
گئوتمه بودا همان گئوماته زرتشت بوده است:

چنان که دیدیم بنا به خبر یونانیان باستان از جمله هرودوت و پورفیریوس، گئوماته زرتشت در قرن ششم پیش از میلاد - که به قرن تشکیل ادیان باستانی معروف است - شهرهً آفاق بوده است. به ویژه مردم آسیا وی را بسیار دوست داشته و او را می پرستیده اند. بنابراین، در اینجا این سؤال منطقی پیش می آید که بپرسیم که مردمان سمت آسیای میانه و هندوستان و چین وی را تحت چه نام و نشانی می شناخته اند؛ خصوصاٌ با علم بر این که وی مّدتی در آن سمت و سوی ، در باختر (بلخ) سکونت داشته و در آنجا هم رهبر سیاسی و هم رهبر دینی بوده است.
همانجا که بعداٌ مرکز اصلی بودائیگری شده بود و معبد معروف نوبهار بلخ در آن قرار گرفته بوده است ؛ همان معبد بودایی- زرتشتی که نظامی در اسکندر نامهً خود در مورد آن چنین سروده است:
به بلخ آمد وآذر زردهشت به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاردل افروز در بلخ بود کز و تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی در او چون بهار صمنخانه هایی چو خّرم بهار
شواهد و دلایل لغوی و تاریخی روشنی معلوم می دارند که خود گئوتمه بودای تاریخی کسی جز گئوماته زرتشت نبوده است که بعداٌ آیینهایشان در شرق و غرب فلات ایران به صورت دو مکتب جداگانه ای درآمده و درهر دو حالت آن از فلات ایران به تبعید رفته و در شکل بودایی آن در شرق آسیا شکوفا شده است.
در ای جا دلایل خود را در باب یکی بودن بودا و زرتشت به اختصار ارائه میدهیم: 1- بودا به معنی منّور و روشن دل است و اسم اصلی زرتشت یعنی سپیتاک نیز به معنی سفید و روشن می باشد. افزون بر این لقب مهّم ایشان یعنی گئوتمه (دانای"گاتها"، یعنی دانای سرودهای دینی) و گئوماته (دانای سرودهای دینی) یا همان پاتی زیت (نگهبان سرودهای دینی) هم یکسان است.
می دانیم که گاتها (گاثاها) از سوی دیگر سرودهای دینی خود زرتشت به شمار می آیند.
2- نام والدین بودا یعنی سود دهودانا (مخلوق دانا و پاک تن) و مهامایا (دانای بزرگ) به وضوح با اسامی والدین زرتشت یعنی سپیتمه ( دانای سفید رخسار) و آمیتی دا (ماندانا، دانای خانه) مطابقت دارد.
3- هر دو در قرن ششم پیش از میلاد در سمت شمال هندوستان و شرق فلات ایران فعالیّت روحانی- سیاسی داشته ومعبودشان یعنی برهما (خالق دانا) و اهورمزدا (سرور دانا) اسامی یکسانی داشته اند.
4- مطابق اخبار منابع بودایی و ایرانی شهر زادگاهی این هردو رهبردینی در محل تجمع جنگجویان قرار داشته که در نزدیکی آن کوه مرتفع و پربرفی(= هیمالیا، سهند) واقع شده بود. منظور از هیمالیا یعنی کوه پر برف در اینجا همان کوه سهند آذربایجان است. ولایت زادگاهی بودا یعنی بهار در نزدیکی نپال به جای معبد نوبهار (دیر مرکزی) بلخ آمده است.
5- محّل فعالیّت سیاسی و فرهنگی گئوتمه بودا با قبیلهً سکیا و شهر کاپیلاویستو (خاک سرخ) پیوسته است؛ متقابلاٌ مطابق منابع کهن یونانی و ایرانی ناحیه ساتراپی گئوماته زرتشت ، سرزمین سکاییان دربیکی (سکاییان برگ هئومه، دریها) و شهر سوروگانه (شبورگان، یعنی جایگاه سرخ رنگ) در نزدیکی بلخ(سمت غرب آن) و خود بلخ (= محل تقسیم آبها) بود ه است. افزون بر این می دانیم رودی به نام سرخاب در سمت شرق شهر بلخ جاری است.
6- محّل مدفن بودا یعنی کوسینا گارا (کوهستان مردم نیک بخت) به وضوح یادآور محّل دخمهً گئوماته زرتشت یعنی سیکایا اواوتی( یعنی آبادی خوشبختی، روستای سکاوند شهرستان نهاوند باختران) در ناحیهً کاسیان باستانی و مادهای سگارتی(سنگ کن) می باشد.

قابل تذکر است که نام کاسیان (اسلاف لران) به صورت کوسیان نیز ذکر گردیده است: ترجمهً نام کاسیان در نام لران بختیاری و نام شاهنامه ای ارمائیل (یعنی مردم آسوده) برجای مانده است.
7- فرقهً بودایی ماهایانای ژاپنی ها گئوتمه بودا را نظیر گئوماته زرتشت دارای افکار و آمال سوسیالیستی معرفی می نماید. افزون بر این که این هردو تعلیمات اخلاقی اساسی خود را بر روی سه اصل پندارنیک ، گفتارنیک و کردارنیک بنیاد نهاده اند. علاوه براین که هردو عاشق دانش و عدالت و مخالف ایجاد معابدخرافه پرستی و مردم فریبی بوده اند.

گفتنی است که بودا برای طبقهً برهمنان یک بیگانه محسوب می شد. معهذا گئوماته زرتشت تحت نام گئوتمهً دیگری نزد برهمنان بومی شده است. چون گئوتمه نامی که به عنوان سرایندهً قسمتی از وداها معرفی شده باید همان گئوماته زرتشت باشد چه عنوان مناسب فرمانروایی خانوادگی وی یعنی راهوگنه (کشندهً راهزن) و همچنین لقبش یعنی انگیراس(فرد باشکوه و تنومند) به وضوح یادآور لقب گئوماته زرتشت بلند قامت یعنی تنائوکسار (یعنی دارای تن بزرگ) است. سرودهای ودایی وی از جمله درباب آگنی (آذر، ایزد آتش) و برهما ( اهورامزدا، در مقام ایزد دانایی و آتش) می باشد. تحت این نام و القاب وی در رزمنامهً بزرگ هندوان یعنی مهابهاراته نیز یاد شده است ناگفته نماند گئوتمه بودا در اساطیر به هیئت برهمنی جوان به نام َمگه (مغ) پدیدار میشود که این به وضوح تعلق وی را به طبقهً روحانیان ماد یعنی مغان آشکار میگرداند.
8- سرانجام گفتنی است دوست وخویشاوند و نخستین حّواری بودا یعنی آناندا (ناندا, دانا به طرق مختلف) و زنش یشودهارا (دارندهً پاکی) به ترتیب مطابق با همان مدیوماه (دانای بزرگ و شایسته) پسر عم و نخستین مرید زرتشت و هووی (نیک نژاد) زن زرتشت می باشند. در خبرمولوی که زادهً بلخ بود زرتشت - بودا تحت عنوان صوفی فرزانه ای به نام ابراهیم ادهم (یعنی ابراهیم بور) ظاهر گردیده است. ابراهیم خلیل در معانی تخلیه کنندهً معابد یا دوست صمیمی خدا خود همان زرتشت و ابراهیم پدر اسماعیل (فرائورت، سیاوش) همان کاووس (خشثریتی) درواقع جدّ جدّ مادرزرتشت بوده است.
9- نام پسربودا یعنی راهوله (= روی هوره یا گرگ) با نامهای پسر کوچک زرتشت یعنی خورشیدچهر و تیگران(لفظاٌ یعنی ببر یا جانوردرنده) پسر زرتشت مترادف است.

استاد محمدجوادمشکور در ادامهً مقالهً خود در بارهً تعلیمات بودا می آورد: "بودا در بیانات خود از فضیلت اعتدال و میانه روی سخن می گفت و از افراط و تفریط یعنی عیش و نوش و تن پروری و همچنین ریاضتهای شاق و زهد بیفاعده را نکوهش میکرد و حد وسط را تنها طریق وصول به سر منزل مقصود و وسیلهً سعادت می دانست.
بودا هشت قاعدهً اخلاق وضغ کرد که هر کس آن قواعد را پیروی کند سر انجام به سر منزل کمال یعنی مرحلهً "فنا" که از آن به نیروانا (دستیاب به فرّ ایزدی زرتشتی) تعبیر کردهف خواهد رسید. آن هشت قاعده از این قرار است:
1- جانوران را میازارید
2- دزدی مکنید.
3- بی عفتی مکنید.
4- دروغ مگویید.
5- غیبت و عیبجویی از همنوعان خود مکنید.
6- خودخواهی را از دل دور دارید.
7- کینهً کسی را در دل مگیرید.
8- دل خود را از زنگ جهل و نادانی پاک کنید و نفس خود را به زیور معرفت بیارایید. بودا اصول دین خود را بر معرفت چهار حقیقت به شرح زیر نهاده است: حقیقت اول- آنکه جهان سراسر رنج و عذاب است، یعنیتولد، زندگی، پیری، بیماری، مرگ، بالاخره سراسر حیات درد و الم است. حقیقت دوم- آنکه ریشهً و منشأ همهً رنجها در تمنا است. یعنی تمنای بقا و میل به خوشی ها و اشتیاق به لذایذ نفسانی و حب جاه که در حقیقت بی ثبات و بی اساسند. حقیقت سوم- آنکه درد و رنج را باید از میان برد. برای حصول به این مقصود باید "تمنای بقاء" را در خود کشت و خود را از هرگونه علاقه و تمایل و اشتیاق و خواهش نفسانی رهایی بخشید. حقیقت چهارم- راه امحاء درد و رنج از راه بکاربردن طرق هشتگانهً زیر است:
1- عقیدهً پاک (پندار نیک اول) 2- ارادهً پاک 3- سخن پاک (گفتار نیک) 4- رفتار پاک (کردارنیک اول) 5- روزی پاک 6- کوشش پاک (کردارنیک دوم) 7- توجه و اندیشهً پاک (پندارنیک دوم) 8 - تمرکزپاک که تمرکز فکر است در معنای راستی. بودا بر خلاف تعالیم برهمنان به نفس ناطقه ای که آن را به سانسکریت آتمن می گویند قائل نیست. ولی از طرف دیگر با مبدأ انتقال ملکات آدمی یا تناسخ با ایشان هم عقیده است.

میگوید در این انتقال برای نجات نفس به قربانی کردن و هدیه دادن به برهمنان احتیاجی نیست. وی میگوید که ملکات آدمی از منزلی به منزلی و از جسدی به جسدی به همان دورانی که از آن به "کارما" تعبیر کرده اند آنقدر انتقال می یابد و طی مراحل می کند تا عاقبت به مرحلهً "نیروانا" می رسد و منقصت (کمی و کاستی) هستی از او صلب می شود. نیروانا در زبان سانسکریت به معنی خاموش ساختن و از میان بردن است که از آن در دین بودا می تو.ان به مقام فنا یا به عبارت دیگر ترک آمال و آرزوها و حُب نفس تعبیر کرد.
به طور خلاصه نیروانا فنای وجود فردی است که با آن رنج ها و دردها که زاییدهً وجود هستندف نابود میشوند. پس از مرگ بودا دین او در طی قرنها در شرق و جنوب آسیا انتشار یافت و اندک اندک به دو فرقه یا دو مکتب بزرگ انقسام پذیرفت. یکر را فرقهً هینایانا به معنی چرخ کوچک یا مذهب بودای جنوبی گویند که در کشورهای سیام، برمه و ویتنام و غیره رواج دارد. دومی را مهایانا به معنی چرخ بزرگ یا مذهب بودایی شمالی (و سوسیلیستی) نام داده اند که در حوالی تبت ،چین، کره و ژاپن معمول و رایج است." از نوشته های بودایی کتابی است به نام تری پیتاکا (سه سبد دانش) این کتاب مشتمل بر سه دفتر است:
1- وینایا پیتاکا که دربارهً اخلاق نوشته شده،
2- سوتا پیتاکا که حاوی پند و اندرز است .
3- آبهی دهمه پیتاکا که در بارهً مسائل فلسفی بحث می کند. از کتابهای معروف دیگر بودایی دهمه پادا است که حاوی کلمات قصار بوده است. جلال الدین مولوی بلخی از بودا تحت نام بسیارجالب شاهزاده ابراهیم ادهم بلخی- که بودا و ابراهیم خلیل را با بلخ شایگان زرتشت پیوند میدهد- یاد نموده و اشعاری در باب وی سروده است که ما قسمتی از آن ها را در اینجا می آوریم:

کرامات ابراهیم ادهم قدسه الله روحه العزیز برلب دریا

هم ز ابراهیم ادهم آمدست کو زراهی بر لب دریا نشست
دلق خود می دوخت بر ساحل روان یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او شکل دیگر گشته خُلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملک شگرف برگزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع می کند چون گدا بر دلق سوزن می زند
شیخ واقف گشت بر اندیشه اش شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش
چون رجا و خوف در دلها روان نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی حاصلان در حضور حضرت صاحب دلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است که خدا زیشان نهان را ساتر است
........................................... .......................................
شیخ سوزن زود در دریا فگند خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی الله ایی سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهر است این هیچ نیست تا به باطن در روی بینی تو بیست

در رابطه با اسطورهً به ساحل نشینی ابراهیم ادهم بلخی/ بودای نوبهار بلخ گفتنی است چنانکه دیدیم یکی از القاب معروف بودا یعنی تاتاگاتا لفظاٌ به معنی آن که به ساحل حقیقت پیوسته می باشد.

زرتشت واقعی


ماهیت زرتشت تاریخی و زمان ومکان او

بررسی موضوع زرتشت واقعی و زرتشتی که مغان دورهً ساسانی و ایرانشناسان غربی آفریده ا ند

نگارنده اکنون بیش از سه دهه است به طور اختصاصی در جهت پیدایی زادگاه زرتشت و زمان وی صرف کرده است گرچه کم نیستند از این نوع رهروان که هرکدام ادعاهایی دارند. تفاوت نگارنده با آنان در این است که این جانب در این راه از مشاهدات باستانشناسی در محیط زادگاه خود، مراغه که همان رغهً زرتشتی می باشد بهره گرفته ام.بدیهی است فرق است بین آن که اساس کار خود را درست در یکجا در همان سرزمین محوری رغه زرتشتی (برزه، هروم)، آتشکده آذرگشسب و شیچیکان (محل نگهداری اوستای دورهً ساسانی و روستای زادگاهی نگارنده چیکان) و... قرار داده با آن که به طور خالص با نظریه های صرف باب دل خویش کار می کند.
در باب علاقه و اشتیاق شدیدم به تاریخ ایران باستان باید بگویم که تفریح بزرگ دوران کودکیم به تأسی از برادربزرگم خواندن کتابهای تاریخ و اساطیر و جغرافیا بود به طوری که در همان دوران تحصیلات ابتدایی به این همانی بودن فریدون شاهنامه و کورش پی برده بودم. تعجب آور است کسانی همچون هرتسفلد و مارکوارت و کریستن سن و دیگران هم متوجه این امر ساده که از قیاس اسطورهای آنان به روشنی نتیجه میشود، نشده اند.
هرتسفلد مرجع تقلید دوران دانشجویی من در این راه خیلی بیراهه رفته و کورش را با کیخسرو مقابله نموده است در حالیکه هرودوت نام کیخسرو را به صورت کی آخسارو آورده و آن را نام اصلی هووخشتره پادشاه بزرگ ماد دانسته است. استاد پورداود در باب تعیین محل آتشکدهً آذرگشسب در جلد دوم یشتها مطلبی برجسته از سر درد وپریشانی دارد که جا دارد بشنویم: " به خصوصه مراغه و اراضی نزدیک آن به جهت محل آتشکدهً آذر گشسب حائز اهمیت است.
در انجام باید بگوئیم که تعیین محل شیچیکان و پرستشگاه با شکوه آن آذرگشسب بسته به تحقیقات و کشفیات آینده است؛ عجالتاٌ چنان به نظر می رسد که آذرگشنسب مانند بانی خود کیخسرو از جهان روی بر تافته باشد چه دشتها و کوهها و دره های آذربایجان نیز از در بر داشتن سنگهای فرو ریخته آن کاخ مقدس نیز بی بهره می نماید." و این جانب سال پیش از انقلاب جای ویرانه این آتشکده یعنی قائین دگبه (دخمهً استوار) و جایگاه کتابخانه اوستا یعنی شیچیکان یعنی محل مسجد روستای چیکان در جوار خانهً نگارنده را که یکبار از آنجا دو مهر اوستایی پدید آمده بودند و نگارنده به هنگام نوباوگی، دوسال بعد ازفوت پورداود در سال1347، شاهد و ناظر آن بودم، به وزارت فرهنگ و هنر در تهران گزارش کردم و جواب تشکرآمیز آن را از معاون وزیر فرهنگ و هنر وقت در دانشگاه تبریز دریافت نمودم... کتاب گزارش زادگاه زرتشت و تاریخ اساطیری ایران در ادامهً این راه بوده که تکمیل تألیفش مرا به اجبار به خارج کشور کشاند و حدود 15 سال وقت برد و 15 سال پیش منتشر شد.
در این کتاب زادگاه زرتشت یعنی شهر رغهً آذربایجان را بر اساس منابع دورهً ساسانی که توسط دکتر جمشید جی مودی جمع آوری و تئوریزه شده بود شهرمراغه دانسته و زمان زرتشت را همان دورهً کورش هخامنشی تعیین نموده بودم.
که سالها بعد از این تألیف و چند تألیف دیگر برایم این سؤال مطرح شد که در این صورت چه رابطه ای بین این معاصرین یعنی زرتشت و کورش (فریدون) موجود بوده است که این سؤال کلیدی راه را برای شناخت زرتشت واقعی (بردیه، گئوماته زرتشت داماد و پسر خواندهً کورش) هموار کرد که منشأ کتابهای در آینهً تاریخ شد.بر این اساس نگارنده در چهار تألیف اخیر خود تأثیر عمیق و اساسی فرهنگ زرتشتی اولیه را بر فرهنگ ملل مجاور فلات ایران آشکار نموده است. به خصوص اساس اساطیر توراتی، انجیلی و قرآنی و کتاب ده ده قورقود آذریها و مهابهاراتهً هندوان اساسشان را همان تاریخ پر فراز و فتوح دورهً مادها و کورش و کمبوجیه و بردیه تشکیل می دهند.
کمی مدعیانه بگویم که محققین ایرانشناس صرفاٌ تئوری پرداز، به غیر از هرتل و هرتسفلد و پیروان آنها، که مکان زادگاه زرتشت را دور از آذربایجان و زمان وی را دور از عهد کورش جستجو می کنند اندر خم کوچهً تئوریهای دست و پاگیر و گمراه کننده جا مانده اند و نیاز به رفع ابهام و خانه تکانی دارند. به نظر نگارنده جالبترین این نوع نظریات صرفاٌ تئوری پردازانه و خیالبافانه ایرانشناسان در مورد زرتشت را در کتاب اساطیر و فرهنگ ایران تـألیف دکتر رحیم عفیفی می توان پیدا نمود که ما برای آشنایی با آین نظریات و نقد وبررسی آن مطالب وی را قسمت به قسمت در اینجا آورده و اصلاحیه ونقد خود را بر آنها اضافه می نمائیم تا شاید در قید حیات خود به توانیم با بحثهای این چنینی نظر بسیار داهیانهً هرتسفلد را مبنی بر این که سپیتاک پسر" سپیتمه" (داماد و ولیعهد آستیاگ) و نوادهً دختری آستیاگ که از طرف کورش به ساتراپی ولایت دربیکان (دریها) در سمت بلخ بر گزیده شده بود - وهمان گئوماته زرتشت (بردیه پسر خوانده و داماد کورش) است- قانع کرده باشم؛ گرچه تغییر دادن باورهای کهنه و جا افتاده مردم هرگز کار ساده ای نبوده و نیست. ما به عهد وقول خود وفا کرده و برگردیم و به بینیم دکتر رحیم عفیفی در کتاب خود صفحهً 535 و سه صفحهً بعد از آن معرفی زرتشت را چگونه می آورد: "زردشت نام پیامبر ایران باستان است.
در اوستا این نام به صورت زرث اوشتر به معنی شتر زرد یا شتر فرتوت، و در پهلوی زرتشت یا زرتوخشت و در فارسی به صورتهای زارتشت، زارهُتشت، زاردُشت، زاروهشت، زراهشت، زردشت و... آمده است. نام زردشت در اوستا گاه با نام خانوادگی او سپیتمه که در پهلوی و ادبیات مزدیسنان به صورتهای اسپیتمان، اسفیتمان،سپیتمان و سفیتمان آمده است.
نام پدر او پوروشسپ یا پورشسپ معرب آن پورشسف و مادر او دوغدویه بوده. زرتشت دارای سه زن، سه پسر و سه دختر بوده که نام پسران او به ترتیب عبارتند از: ایست واستر، اروتدنر، هورچهر که درادبیات مزدیسنی ایسدواستر، اروتدنر و خورشیدچهر گفته میشوند. در سنت مزدیسنان ایسدواستر رهبر طبقهً روحانیان، اروتدنر رهبر طبقهً برزگران و خورشیدچهر رهبر طبقهً رزمیان بوده است.
نام دختران زرتشت عبارتند از: فرنی، ثریتی، پئوروچیستی که در ادبیات زرتشتیان به نامهای فرن،ثهرت و پوروچیست شهرت دارند. اولین کسی که در میان یاران زرتشت دین او را پذیرفت، پسر عم او به نام مئدیومانگه که در ادبیات زردشتی مدیوماه گفته میشود و در بخشهای کتاب اوستا بدو درود فرستاده شده است.
" در این متن که بر اساس منابع زرتشتی دورهً ساسانی تألیف شده، زرتشت و خاندانش به صورتی مسخ و تحقیر شده معرف گردیده اند چه اولاٌ زرتشت نه به معنی دارندهً شتر زرد بلکه به وضوح مرکب از کلمات اوستایی زرتو (زرد) و ائشت (کالبد، تن) بوده وبه معنی دارندهً تن زرین است چون این همچنین معنی نامهای جداگانه ای از وی که در اوستا و نزد خارس میتیلنی زئیری وئیری (زرین تن) و زریادر (زرین) آمده اند، میباشد. نام اوستایی مجرد معروف دیگر زرتشت در اوستا هوشینگه پرذات (هوشنگ پیشدادی) یعنی نخستین قانونگذار هوشیار می باشد.
نام سپیتمه را به طور ساده می توان سفید رخسار معنی نمود و این نام رسمی پدر زرتشت بوده که در تاریخ و روایات ملی و سامی به طور جداگانه تحت نامهای جمشید پیشدادی، هوم، گودرز، بوروشسپ، زکریا و هود هم معرفی شده است. لقب اوستایی وی یعنی پوروشسپ به معنی دارندهً اسبان فراوان می باشد.
نام مادر زرتشت یعنی دوغدو را به سادگی می توان به صورت دااوغذو بازسازی کرده و آن را به معنی سخنور گرفت چه نام اوستایی مجرد دیگر وی سنگهواک نیز به همین معنی است. نام رسمی دوپسر بزرگ زرتشت در منابع غیر زرتشتی ذکر نشده است به هر حال القاب اوستایی آنها یعنی ایستواستر و اروتدنر به ترتیب به معنی خواستار کشتزار و سرور دلیران می باشند. کتسیاس ضمن شرح خبر به قتل رسیدن کورش، اشاره می کند که" امرایوس (یعنی شخص بی مرگ، منظور زرتشت) به همراه دوپسرش به قتل رسید." این قتل در جریان ترور گئوماته زرتشت و همراهانش که به مغ کشی داریوش وهمراهانش مشهور شده صورت گرفته بود.
اما پسر سوم گئوماته زرتشت یعنی خورشید چهر که در ارمنستان و اران و آذربایجان فرمان می رانده است بعد از ترور پدر و برادرانش قیام بزرگی را علیه داریوش به راه انداخت و داریوش را به مخمصه انداخت و چون از عهده نیروهای عمدهً داریوش بر نیامد بدان سوی کوهستان البروج قفقاز به سوی نیاکان پدری سئوروماتی خویش پناه برد.
نام رسمی وی را گزنفون و موسی خورنی، تیگران (یعنی منسوب به ببر یا پلنگ) آورده اند. در اوستا از وی همچنین تحت نامهای مجزای تخموروپه (ببر یا پلنگ نیرومند) و ارخش (پادشاه ارامنه) یاد شده است یعنی همانکه در روایات ملی ایرانی معروف به تهمورث پیشدادی و آرش کمانگیرشیواتیر و منوچهر (یعنی زادهً فرد دانا) یاد شده است. بنا بر روایات ملی قرارداد مرزی بین ایرانیان و تورانیان (اسکیتان شمال دریای سیاه) در عهد وی منعقد شده بوده است. گفتنی است نیاکان وی یعنی سپیتمه و گئوماته زرتشت (بردیه پسر خوانده و داماد کورش) پیش از وی درهمین ناحیه جنوب قفقاز حکمرانی داشته اند. معلوم میشود بعد از این که محل ساتراپی زرتشت توسط کورش ازجنوب قفقاز به سمت دربیکان بلخ (دریها) تغییر یافت، پسر وی خورشیدچهر/ تیگران (بستور شاهنامه) در ساتراپی این ناحیه ابقا شد. نام رسمی خواهر کوچک وی، دختر کوچک زرتشت یعنی پوروجیستا (پردانش) را هرودوت به صورت پارمیس (پر عهدو پیمان یا پر دانش) آورده ومی گوید که وی زن داریوش گشته و از وی آریومرد را زاد که در زمان برادر ناتنی اش خشایارشا حکمران شمال شرق آسیای صغیر بوده است.
دکتر رحیم عفیفی در ادامه معرفی زرتشت می آورد:" در بارهً زادگاه زردشت بین دانشمندان اختلاف نظر است بعضی او را از شرق فلات ایران و برخی از غرب می دانند. در سنت زردشتیان پیامبر از مردم مغرب ایران است. نظر مورخین و نویسندگان اسلامی و ایرانی در این زمینه در مقالاتی که در بارهً زردشت به رشتهً تحریر در آمده، یاد شده است. آنچه از گاتها یا گاهان بر می آید این است که زردشت در میان قومی شبان و برزگر که به خدایان متعدد گروش داشته اند ظهور کرده و مردم را از بت پرستی بر حذر داشته است. در گاتها از مسائل تاریخی سخنی نرفته و غیر از نام توران نام محل دیگری دیده نمیشود.با توجه به اوضاع و احوال سرزمینهای خاوری و آنچه مورخین قدیم در بارهً ایران باستان و شاهان کیانی نوشته اند بیشتر دانشمندان، محل ظهور زردشت را شرق ایران باستان می دانند، و نیز با توجه به زبانشناسی گاتها چنین نظر می دهند که زردشت خود از شرق ایران بوده و بعدها که مرکز قدرت از شرق به غرب کشانده شده، زردشت را به غرب نسبت داده اند.
در نوشته های تاریخی و نیز در سنت مزدیسنان آمده که زردشت در عهد کی گشتاسب ظهور کرد، و این پادشاه دین او پذیرفت و در گسترش آن کوشش بسیار نمود. بعضی نظر داده اند که گشتاسب حامی زردشت، با ویشتاسپ پدر داریوش یکی هستند، ولی بدلائلی این نظر مردود شناخته شده است.
" مکان زادگاه زرتشت از بررسی بسیار دقیق و عالمانه دکتر جمشید جی مودی از روی مندرجات کتب پهلوی بر می آید همان رغهً زرتشتی (مراغه، یعنی رغهً بزرگ) بوده است ولی فعالیت روحانی و فرهنگی اصلی وی در بلخ یعنی محل حکمرانی ثانوی وی در عهد کورش (فریدون شاهنامه، سلیمان تورات) بوده است.
نامهای زرتشت در رابطه با سلیمان (کورش) و برادرخود مگابرن ویشتاسپ (گشتاسب کیانی/ پیشدادی) به ترتیب آصف (برگزیده) بن برخیا (زرین) و ایوب (آزموده در رنجها) آمده است. اما همین مطلب یکی شدن لقب برادرگئوماته زرتشت یعنی مگابرن و یشتاسپ که در حکومت عاجل سرتاسری برادرش شریک بوده با ویشتاسپ پدر داریوش از عهد باستان باعث خلط مبحث یکی بودن یا نبودن ویشتاسپ پیشدادی/ کیانی (مگابرن ویشتاسپ، ثری میثونت اوستا، برادر بزرگتر زریادر زرتشت، حاکم گرگان در عهد کورش) با ویشتاسپ نوذری (هخامنشی) پدر داریوش و حاکم پارت در عهد کورش می گردیده است.
در کلّ مغان دوره ساسانی به خطا این دو را یکی می گرفته اند و از این روست که کتسیاس طبیب و مورخ یونانی دربار پادشاهان میانی هخامنشی، سپنداته (اسفندیار) را نام همان گئوماته زرتشت آورده و هرتسفلد ایرانشناس معروف آلمانی اصرار می ورزد که این نام اصلی داریوش، قاتل گئوماته بوده است. چنانکه پیداست این خلط مبحث و آشفتگی گفتارها بی دلیل نبوده است چه سوای موضوع همنامی این دو ویشتاسپ، موضوع هم عصری، حتی مجاورت ساتراپی آنها در عهد کورش (گرگان و خراسان)، رابطه خویشاوندی نزدیک خونی و سببی شان با کورش هم عامل بوده است؛ چون ویشتاسپ نوذری از شاخهً خاندان هخامنشی و ویشتاسپ پیشدادی/ کیانی (مگابرن برادر بزرگ گئوماته زرتشت) پسر خواندهً بزرگ کورش بوده است چه مادر وی آمیتیدا (ماندانا، دختر آستیاگ) مادر و یا همسر کورش به شمار می رفت. بر این اساس است که در شاهنامه سلم (سرور بزرگ) و ایرج (نجیب، منظور بردیه زرتشت) به همراه تور (سرکش، در اینجا منظور کمبوجیه پسر اصلی کورش) پسران فریدون (جهانگشا، منظور کورش) به شمار رفته اند.
از کمبوجیه و بردیه (گئوماته زرتشت) در شاهنامه همچنین تحت اسامی کتایون و برمایون به عنوان برادران فریدون (جهاندار، کورش) یاد گردیده اند. پس از مگابرنی هم که هرودوت وی را برادر کورش به شمار آورده همانا همین مگابرن ویشتاسپ برادر گئوماته زرتشت مراد بوده است.به طوریکه از القاب همین مگابرن ویشتاسپ یعنی اوروپاست (دارای آغلهای بسیار) و ویگرد (دارای مزارع گسترده) بر می آید وی از لحاظ تمایلات مادی درست در نقطه مقابل برادر کوچکش زریادر زرشت (گئوماته بردیهً مردمگرا ومساوات طلب ) قرارداشته است. انتخاب نام سلم (سئیریمه، سئورومات) برای وی که همچنین نام اسلاف کرواتهای اسلاوی و مغ تبار بوده در اینجا بی جهت نبوده است چه پدر ویشتاسپ پیشدادی و گئوماته زرتشت یعنی سپیتمه جمشید(هوم عابد) بنا بر روایات خرمدینان که ابومنصور بغدادی نقل کرده اصلاٌ متعلق به همین قبایل مادر سالار سئورومات (سرمات= مادرسالار) بوده است.
از اخبار خارس میتیلنی به وضوح بر می آید که خود سپیتمه جمشید (هوم عابد) از سوی جهانگشای اسکیتی یعنی مادیا (افراسیاب دوم) به نیابت از رعایای سیراکی (فرمانروایان سئوروماتی) وی بین ماد بزرگ تا درون سرزمین سئوروماتها در شمال قفقاز فرمان می رانده است؛ ولی خارس میتیلنی با استناد به روایات کهن ایرانیان دورهً اسکندر مقدونی این ناحیه را محل فرمانروایی پسر کوچک سپیتمه جمشید یعنی زریادر زرتشت به شمار آورده و ماد سفلی را محل فرمانروایی پسر بزرگ سپیتمه یعنی ویشتاسپ پیشدادی/ کیانی دانسته است. به هر حال چون این سپیتمه جمشید به ولی نعمت خود مادیای اسکیتی (افراسیاب دوم، قاتل سیاوش / فرائورت پدر کیخسرو) خیانت کرده و در جنگ غافلگیرانهً مادها به رهبری کیاخسارو (کیخسرو، هووخشتره) او را دستگیر و تحویل مادها داد در مقام ساتراپی ولایات جنوب قفقاز ابقاء شد و افزون براین به مقام دامادی آستیاگ پسر کیاخسارو رسید و از این وصلت بود که مگابرن ویشتاسپ (ویگرد) و زریادر زرتشت (هوشنگ، ایرج، نیا/ پادشاه اساطیری ایرانیان) زاده شدند. دکتر رحیم عفیفی ادامه می دهد: "در بارهً قدمت زمان زرتشت از دیدگاههای گوناگون دانشمندان بررسیها کرده و نظراتی داده اند که چند مورد از آن یاد میشود: " 1- بعضی از دانشمندان، زمان زرتشت را هنگام انقلاب کشاورزی در جهان می دانند که زمان آن حدود هفت هزارسال پیش از میلاد مسیح بوده است. اینان با توجه به مطالبی که در گاهان آمده، چنین میگویند که :دوران زردشت آغاز دورهً کشاورزی بوده و این فن هنوز رواج کامل نداشته و بیشتر اقوام به گله داری پرداخته و کوچ نشین بوده اند؛ و دسته ای که به کار کشاورزی اشتغال داشته اند ناگزیر بوده اند برای خود خانه به وجود آورده و شهر نشینی آغازکنند، همین امر مایهً نزاع بین کوچ نشین ها و شهر نشین ها و تمدن تازه بوده است. 2- در آثار مذهبی زردشتیان، تولد زردشت را روز خرداد از ماه فروردین و دو هزار و هفتصد سال بعد از آخرین یخ بندان می دانند، بنا بر تحقیقاتی که در بارهً وقوع یخبندان صورت گرفته آخرین یخبندان 9 هزارسال قبل از میلاد مسیح بوده است، و با توجه به داستان یخبندان جم که در اوستا از آن سخن رفته می توان دانست که زمان تولد زردشت در شش هزار و سیصدوشانزده قبل از میلاد بوده است و این رقم با آن چه ارسطو بدان اشاره کرده اختلاف زیاد ندارد.
" هردو مورد اشاره شده منطقی سست دارند چه در مورد اول باید گفت ایران در دورهً کورش و حتی قرون مدید بعد از آن دارای سیستم اقتصادی مختلط دامداری عشیرتی و کشاورزی بوده است. در مورد دوم یعنی افسانه زمستان جمشید باید توجه داشت سرزمین نیاکان سپیتمه جمشید، پدر بردیه زرتشت نواحی سردسیری شمال کوهستان قفقاز بوده که در اساطیر ایرانی نامش به صور همیران و هاماوران یعنی سرزمین برفی آمده و بعدها با حمیران یمن اشتباه شده است.
"3- بعضی از دانشمندان و مورخین یونانی مطالبی در بارهً زمان زردشت نوشته اند از آن جمله ارسطو، و ادکسوس که زمان زردشت را 6348 قبل از میلاد و هرمُدروس 6209 نوشته اند. خسانتوس که خود در صدهً پنجم قبل از میلاد می زیسته زمان زردشت را شش هزار سال قبل از لشکرکشی خشایارشا بر ضد یونان می نویسد.
و پلینیوس رومی که در سال 79 میلادی در گذشته در کتابی به نام تاریخ طبیعی، زمان زردشت را به نقل از گفته های شاگردان افلاطون شش هزارسال پیش از افلاطون یاد کرده است. پلوتارخوس که در سال 46 میلادی متولد شده و 125 میلادی در گذشته و نیز هرمیپوس زمان زردشت را پنج هزار سال پیش از جنگ ترویا می نویسند. سوئیداس یونانی که در سال 970 میلادی می زیسته و فرهنگی از او به جا مانده در کتابش از دو زردشت منجم که زمان پلینیوس بوده است. بروسوس مورخ کلده سلطنت داشته اند.
و پرفوریوس زردشت را استاد و آموزگار فیثاغورث یونانی می داند." در این جا این سؤال پیش می آید چرا یونانیان تاریخ زردشت را این همه در تاریخ عقب برده اند، به نظر این جانب جواب این است چون از سویی پدر سپیتاک زرتشت یعنی سپیتمه جمشید از در لقب یمه با ایزد جهان زیرین و نخستین خدا-انسان اساطیری میرای آریائیها مشترک بوده و از سوی دیگر اونخستین پیشداد (نخستین قانونگذار و نخستین انسان) به شمار می رفته بر این پایه پسر وی زرتشت نیز طبیعتاٌ باید در تاریخ به عهد دیرینی منسوب می شد. در تورات نخستین انسانها نه پیشدادیان اوستا بلکه پادشاهان کیانی (مادی) هستند و به درستی پیشدادیان و هخامنشیان به دنبال آنان آورده شده اند. نگارنده این موضوع را از ترادف اسامی عبری آنان با اسامی اوستایی و پارسی ایشان در یافته است که در کتاب در آینهً تاریخ (1) به تفصیل از آن سخن به میان آمده است.
"کریستن سن دانشمند ایرانشناس دانمارکی پس از بررسی نظر دانشمندان نظر می دهد که تاریخ زندگی زردشت به عهدی بین 800 تا یک هزار و دویست سال پیش از میلاد مسیح است. در سنت زردشتیان،زمان زردشت را قرن هفتم قبل از میلاد می نویسند و چنین آمده که: پیامبر در حدود شش صدو شصت سال پیش ازمیلاد به دنیا آمد و در سن 20 سالگی گوشه گیری اختیار کرد.

در سی سالگی به پیامبری مبعوث شد و در نزدیک دریاچهً ارومیه بالای کوه سبلان (هوکر اوستا) به الهام غیبی رسید و در چهل و دو سالگی به سال 618 قبل از میلاد، کی گشتاسپ به دین او گروید و در سال 583 قبل از میلاد یه سن هفتاد و هفت سالگی در جنگ ارجاسب تورانی در آتشکده بلخ کشته شد." چنانکه در تاریخ ماد تألیف دیاکونوف در سنن یادآور شده اند تحقیقات بسیار عالمانهً ابوریحان بیرونی معلوم می نماید زرتشت در همان قرن ششم پیش از میلاد می زیسته است. ابوریحان عدد جالب 570 پیش از میلاد را برای بعت زرتشت بیان می نماید. جالبی اینجاست که این عدد نسبت به تولد عیسی مسیح (در واقع قیام یهودا جلیلی فرزند زیپورایی) قرینهً میلاد محمد در 570 پس از میلاد است که خود و دوستان حنیفش پیرو راه ابراهیم خلیل الله (در اصل زرتشت) به شمار می آمدند.
ارجاسبی که قاتل زرتشت به شمار رفته در واقع همان آراسب کورشنامهً گزنفون، سردار کورش است که نه قاتل زرتشت بلکه قاتل پدر وی سپیتمه (آبرادات، لهراسب) شوهر آمیتی دا (پان ته آ، گرد آفرید شاهنامه) است و محل قتل نه بلخ بلکه سمت آذربایجان واران و ارمنستان بوده که در آن نواحی فرمان می رانده است. " در کتاب تقویم و تاریخ پس از بیان و تطبیق سالهای نجومی نتیجه گرفته شده که زردشت در قرن 18 قبل از میلاد می زیسته است. امروزه روایت سنتی زردشتیان با توجه به دلائل علمی مورد تأیید دانشمندان نیست.

از آثاری که به شخص زردشت یا صحابهً نزدیک او نسبت داده میشود گاتها یا گاهان است. زبانی که این اثر بدان نوشته شده بسیار کهنه وقدیمی و شبیه به ودای هندوان است. بعضی از مورخین اسلامی زردشت را با بعضی از انبیای بنی اسرائیل یکی دانسته اند.
در دوره های اخیر دانشمندان بررسیهایی در این زمینه انجام داده و نظر می دهند که: پس از حمله عرب به ایران و تسلط آئین اسلام بر این سرزمین همچنانکه زبان و خط دگرگون گشت، داستانهای ملی با افسانه های سامی آمیخته گشت؛ شاهان و ناموران ایران با پیامبران بنی اسرائیل رابطه و خویشاوندی یافته از آن جمله زردشت مؤسس آئین مزدیسنی به چند تن از پیامبران سامی و بنی اسرانیل منتسب گردید و موبدان زردشتی که خود منبع اخبار تاریخی و داستانی ایران باستان بودند نظر به تعصب مسلمانان کوشش میکردند پیروان مزدیسنا را همچنانکه پیغمبر اسلام فرموده در زمرهً اهل کتاب به شمار آورند بدین جهت پیامبر خود را به چند تن از انبیای بنی اسرائیل که مورد قبول یهود و نصاری و مسلمانان بودند، انتساب دادند. مورخان اسلامی که اخبار ایرانی را از موبدان می شنودند آنها را حقیقی دانسته ودر تواریخ ضبط کرده اند. بیشتر نویسندگان زردشت را با ابراهیم خلیل یکی دانسته و برخی اورا از نوادگان ابراهیم محسوب داشته اند.
کریستن سن در این زمینه می نویسد: در صدر اسلام زردشتیان برای افزودن نیروی کیش خویش، زردشت و ابراهیم را یکی شمردند و در انتخاب ابراهیم و انتساب بدو امور ذیل را می توان دخیل دانست: 1- تنها آیه ای از قرآن که در آن ذکری از مجوس شده سورهً الحج آیهً 17 (سورهً 22) است: انبیاء اولوالعزم را مسلمین نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و محمد می دانند. در میان این پیامبران انتساب زردشت به موسی، عیسی، محمد (ص) به مجوس ممکن نبود و نوح نیز به علت قدمت زمان مناسب نمی نمود، ناگزیر ابراهیم برگزیده شد.

2- در داستان ابراهیم اشاره ای به آتش شده، با توجه به تقدیس و احترامی که از طرف زردشت به آتش ابراز میشده، یکی بودن ابراهیم و زردشت را موجب شده است. 3- شهرت انتساب ایرانیان به ابراهیم خلیل از جهت تخلیط ابراهیم و زردشت کمک کرده است، ومسعودی در التنبیه و الاشراف به این مسئله اشاره کرده است.

وجود این دلائل و موارد دیگرسبب شده که زردشت با ابراهیم یکی دانسته شود. در مورد نسبت دادن زردشت به دیگر پیامبران بنی اسرائیل نیز نظراتی داده شده و انتساب پیامبر ایران که آریائی بوده با پیامبران بنی اسرائیل که سامی بوده اند. مردود شناخته شده است." نگارنده نیز ابتدا چنین فکر می کردم ول وقتی به زیر بنای اوستایی اساطیرتورات و قرآن پی بردم، دریافتم که ابراهیم یعنی پدر ملتهای بسیار نه یک رئیس قبیلهً گمنام یهود و اعراب بلکه لقبی بر پادشاهان بزرگ مادی ، اسکیتی، پیشدادی (مغان سئوروماتی) و هخامنشی شاخهً کورش از جمله خشتریتی (کیکاووس)، مادیای اسکیتی (افراسیاب دوم)، کورش (فریدون)، کمبوجیه و بردیه زرتشت (ایرج، هوشنگ) بوده است که این سه تن آخر پادشاهان واقعی یهود نیز بوده اند که از این میان نام ابراهیم خلیل الله (یعنی جهانداری که دوست صمیمی خداست) با توجه به موضوع همپرسگیهای زرتشت با اهورا مزدا که در کتب پهلوی به صراحت و دقت از آن ها سخن رفته کسی جز همان بردیه زرتشت(گئوماته، گوتمه بودا) نمی باشد.در میان ابراهیم های دیگر آنکه خانهً کعبه را مشابهً کعبهً زرتشت (آتشکدهً ابراهیم) بنا کرده در اصل همان کورش هخامنشی/ پشوتن است که تحت این نام دوم در کتاب پهلوی زند وهومن یسن با بتخانهً کعبه ربط داده شده است.

می دانیم که کورش (سلیمان تورات، به معنی لفظی مرد صلح) بیت المقدس را نیز برای یهود بنا نموده بود. یعنی در واقع هردو قبلهً مسلمین توسط کورش بنا یا بازسازی شده بود. در قرآن کورش سوای نام سلیمان و ابراهیم تحت نام ذوالقرنین (قوچ دوشاخ) نیز معرفی گردیده است چه خود نام کورش در زبان پهلوی به معنی قوچ آمده است و مولانا ابوکلام آزاد از وزرای فرهنگ سابق هند در اثبات این همانی کوش و ذوالقرنین بدین سند لغوی جالب دست نیافته است. خود زرتشت در تورات و قرآن سوای ابراهیم خلیل الله تحت نامهای بسیار از جمله ایوب، یحیی بن زکریا، عزرا، یافث، لقمان و صالح (هود بن هود، هدهد وزیر و سخنگوی سلیمان) یاد ومعرفی شده است.

مولوی و تمثیل


" التمثیل غیر مفید لیقین و هوما یدعی فیه شمول حکم لامرین، بناء علی شمول معنی واحد مهماً. "
شیخ شهاب الدین سهروردی

(شیخ اشراق)



تمثیل یا آنالوژی (Analagie)

استنتاج و حکم درباره‌ی مطلبی به کمک تشبیه را تمثیل یا آنالوژی می‌ماند. وقتی دوشیئی، دو پدیده در یک یا چند جهت بهم شبیهند، می‌توان آنها را مقایسه کرد، و براساس این شباهت، حکمی را که درباره‌ی مشبه ثابت است درباره مشبه به نیز ثابت گرفت. در منطق صوری ارزش معینی برای تمثیل از جهت تحقیق یک مطلب قائلند ولی آن را چنانکه در بیان سرلوحه‌ی این گفتار از سهروردی نیز آمده است "مفید یقین" و دارای قدرت برهانی کافی نمی‌دانند و تمثیل را از اشکال ضعیف برهان می‌شمرند زیرا شباهت یک یا چند جهت دوشئی یا دو پدیده ، لازم نمی‌کند که همه‌ی احکام صادق به آن دو پدیده با هم منطبق باشد . ولی در واقع باید دید که تمثیل چگونه تمثیلی است، سفسطه‌آمیز، سطحی و مخدوش یا مقنع، با مضمون و اساسمند. در مباحث سیرنتیک تمثیل نوعی مدل‌سازی از پدیده‌ی مورد تحقیق شمرده می‌شود. در ‌آن صورت تمثیل را نمی‌‌توان پیوسته وسیله‌ی ناتوان نیل به معرفت دانست. از تمثیل از باستان زمان در علم و فلسفه، مذهب، اخلاق، سیاست و امور دیگر برای اثبات مطلبی، توضیح آن، مجسم کردن آن استفاده می‌کرده‌اند. از میان انواع براهین منطقی تمثیل شکلی است مشخص، محسوس، قابل درک. به همین جهت قدیمیترین شکلی است که در نزد ملل متداول شده و در کشور ما مهمترین و رایج‌ترین حربه‌ی استدلال بوده است و در مذهب، عرفان و فلسفه و اخلاق به کمک آن می‌کوشند تا مطالب را هم مجسم و مفهوم و هم ثابت و مدلل کنند.

قصه‌ها و حکایات واقعی یا پنداری از اشکال مهم تمثیل است که تأثیر عمیق اقناعی به ویژه در اذهان ساده دارد. کلیه و دمنه اصولاً بر این بنیاد نیمه منطقی قرار گرفته است. حکمی بیان می‌شود و سپس برای اثبات آن حکایتی ذکر می‌گردد. چون در آن حکایت مطلب در جهت اثبات صحّت آن حکم سیر می‌کند، ناگزیر خواننده باید قانع شود که آن حکم صحیح بوده است.

آثار عرفا ما و از آن جمله عطار و مولوی به ویژه بر تمثیل‌های روائی مبتنی است ابن سینا و نیز غزالی (در رساله الطیر) سهروردی (در عقل سرخ و صفیر سیمرغ) اشکال مختلف تمثیل را برای نشان دادن نظریات عرفانی خود به کار می‌بردند. در میان به کاربرندگان این فن ، استاد مسلم مولانا جلال‌الدین محمد یکی از بزرگترین متفکران و شاعران ایران و جهان است (604ـ672 ه ـ .ق) . شش دفتر مثنوی که آنها را با الهام از خاطری‌ی شورانگیز شمس‌الدین ملکداد تبریزی و بنا به خواست شاگرد خود حسام الدین چلپی سروده ، نمونه‌ی برجسته‌ی برهان تمثیلی عرفانی و فلسفی است.

درباره‌ی مولوی و زندگی او، درباره‌ی اثر جاویدانش مثنوی، از جهات گوناگون تحقیقات وسیعی از جانب خاورشناسان و ادیبان به نام ایران به ویژه آقای دکتر فروزانفر انجام گرفته است و نیازی به تکرار نیست. تنها نکته‌ای که در این مقال مورد توجه ماست، شیوه‌ی تمثیلی و از آن جمله تمثیل فلسفی مولوی است.

شیوه‌ی تمثیل در نزد مولوی

مولانا هر دو شکل تمثیل را تمثیل کوچک یا تشبیه و تمثیل بزرگ که ما آن را تمثیل روائی نامیدیم، چنانکه گفتیم به حد وفور به کار می برد و در اینکار نبوغی بی‌مانند دارد. شیوه‌ی تفکر مولوی سیرآزاد و بی‌قید فکر، یعنی سیر بر حسب تداعی معانی، از خلال یک سلسله تشبیهات و کنایات و امثال و روایات، یعنی از خلال یک سیستم آنالوژی فلسفی، عرفانی و در عین حال سخت هنری و شاعرانه است.

دفتر اول مثنوی با تمثیل نی آغاز می‌گردد. در این تمثیل این فکر عرفانی که روح انسان بخشی است از روح جهان (خدا) که در قفس تن اسیر است و شائق است که بار دیگر به اصل خود باز گردد، که دیگران نیز با تمثیلات دیگری بدان پرداخته‌اند، مطرح شده است ولی تمثیل مولوی بسیار شاعرانه و بلیغ است این ابیات را کمتر ایرانیِ کتاب خوانده‌ای است که نداند.

بشنو از نی چون حکایت می‌کند وز جدائی‌ها شکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح و وصف اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بد حالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من وز درون من نجست اسرار من

سر من از ناله‌ی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن زجان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست



مولوی به وجود حس درونی که افزار اشراق و الهام و درک حقایق باطنی است معتقد بود. و وقتی می‌خواهد وجود این حس درونی را ثابت کند، شیوه‌ی بیانش تمثیلی است. نخست می‌‌گوید همانطور که برای شناختن زر سره و ناسره محکی لازم است خداوند نیز در جان ما محکی نهاده است:

زر قلب و زر نیکو در عیار بی محک هرگز نگیرد اعتبار

هر کرا در جان خدا بنهد محک مر یقین را باز داند او ز شک

دلیل آنکه در وجود ما خداوند محکی نهاده است آن است که حس زنده اگر یک جسم خارجی در غذای او باشد آناً درک می‌کند که این چیز غیر لازم است نه لازم:

در دهان زنده خاشاکی جهد آنگه آرامد که بیرونش نهد

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد چون درآید حس زنده پی ‌ببرد

سپس نتیجه می‌گیرد که در روح انسان دو حس وجود دارد یکی حس دنیا و دیگری حس عقبی که با یکی می‌توان امور دنیاوی را شناخت و با دیگری امور آسمانی و اخروی را. نظر مولوی در اینجا عین نظری است که بعد‌ها هانری برگسن فیلسوف عارف مشرب معاصر فرانسه بیان می‌کند که علم و مذهب دارای دو منبع هستند که یکی عقل است و دیگر الهام که منشاء آن غریزه است. مولوی می‌گوید:

حس دنیا نردبان این جهان حس عقبی نردبان آسمان

صحت این حس بجوئید از طبیب صحت آن حس بخواهید از حبیب

صحت این حس ، معموری تن صحت آن حس، تخریب بدن

مولوی با همان شیوه‌ی زیبای تمثیلی خود رشته‌ی احتجاج را به اینجا کشاند که حس عقبی را نه از راه عمران بدن بلکه از راه تخریب آن ، از راه خوار داشتن تن، از راه ریاضت باید به دست آورد. باید خلقان درشت پوشید ، غذای ناگوار خورد ، عبادات طولانی کرد ، دیده از هوا و هوس نفس بربست تا غرائز بهیمی تضعیف گردد و اراده‌ی روشن بین و نیروی الهام تقویت شود زیرا آئینه‌ی روح را شهوات مکدر می‌کند. اندیشه‌ی "خرابی راه آبادی است" در نزد مولوی زیاد تکرار شده است و از آن جمله در دنباله ی همین بحث، باز با همان شیوه‌ی تمثیلی، احکام زیرین را می‌آورد:

بهرجان مرجسم را ویران کنید بعد از آن ویرانی آبادان کنید

کرد ویران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش کند معمورتر

آب را ببرید و جو را پاک کرد بعد از آن در جو روان کرد آب خورد

پوست را بشکافت، پیکان را کشید پوست تازه بود از آتش بردمید

قلعه ویران کرد و از کافر ستد بعد از آن برساختش صد برج و سد

یا مثلاً وقتی می‌خواهد فکر درست وجود عینی اندازه و نسبت را در پدیده‌ها ثابت کند و نشان دهد که هر چیز از آن اندازه‌ی معین گذشت تحول کیفی می‌یابد و به ضدش بدل می‌شود ببینید چگونه با چند تمثیل مشخص استدلال می‌کند:

آروز می‌خواه لیک اندازه‌ خواه برنتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر بیش تابد جمله سوخت

یا، از آنجا که صوفیان از جهت مجاز نبودن برخی تعالیم خود به سرّپوشی اهمیت ویژه‌ای می‌دادند، می‌خواهد ضرورت سرپوشی را ثابت کند، اینطور می‌گوید:

گفت پیغمبر هر ‌آنکه سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان پرورش کی یافتندی زیر کان

طبیعی است که به کمک تشبیه، چنانکه گفتیم، غالب اوقات نمی‌توان چیزی را ثابت کرد مولوی خود بدین نکته توجه دارد و در داستان معروف طوطی که جولقی سرتراشیده را از قماش خود (که سرش در اثر ریختن روغن از کوزه و ضربت استاد کل شده بود) انگاشت و گفت:

از چه ‌ای کل با کلان آمیختی تو مگر از کوزه روغن ریختی

از قیامش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

صد هزاران این چنین اشباه بین فرقشان هفتاد ساله راه بین

برخی تمثیلات فلسفی مولوی

سراپای کتاب مثنوی پر از اندیشه‌های نغز کلی یا جزئی فلسفی است، ولی برخی تمثیلات او آنچنان مسائل مهم فلسفی را بلیغ پرورانده است که به ویژه نظیرگیر است. از آنجمله است قصه‌های پیل در تاریکی و مور و نامه و خواستاران انگور. این قصه‌ها را مولوی خود ابداع نکرده و چنانکه در کتاب پرارزش آقای فروزانفر مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی (تهران 1333) آمده مثلاً قصه‌‌ی پیل در تاریک را سنائی حکایت کرده و یا ابوحیان توحیدی در مقایسات آورده است و یا مثلاً داستان مور و نامه را غزالی هم در احیاء العلوم و هم در کیمیای سعادت آورده است.

هر سه این قصه‌ها به مسائل تئوری شناخت مربوط می‌شود. خلاصه‌ی قصه‌ی پیل در تاریکی آنست که کسانی شب هنگام به تماشای پیلی می‌آیند که هندویان برای عرضه کردن آورده بودند. این افراد تنها نامی از پیل شنیده بودند. هر یک عضوی از اعضا او را مانند پا یا گوش و یا خرطوم یا پشت او را لمس می‌کنند و بر آن اساس پیل را به ستون یا بادبزن یا ناودان یا تخت تشبیه می‌کنند و حال آنکه تصور آنها تشبیه‌ دوری از اعضاء پیل است و خود پیل به کلی غیر از این تصورات است. معرفت یک جانبه و حسی نمی‌تواند کل را ادراک کند و این لمس‌های حسی وسیله‌ی نیل به معرفت کامل نیست.

چشم حس همچون کف دست است و بس

نیست کف را بر همه‌ی او دسترس

در قصه ی مور و نامه صحبت بر سریافتن علت است. جنانکه موری که بر کاغذ می‌دوید نخست قلم را موجب بروز خط می‌شمرد و مطلب را با مور دیگر در میان نهاد. او انگشتان و دست را علت دانست و مور سوم گفت این دو هیچکدام علت آن نقشهای بدیع که قلم می‌کشد نیست بلکه علت بازوست و سرانجام مهتر موران گفت مایه از عقل انسانی است ولی او نیز علت اولی را که خدا باشد نمی‌دید. لذا علم به علل جزئیه هنوز علم به علت کل نیست. عرفا با این دو تمثیل می‌خواستند عجز فلسفه را که روش تحلیلی ـ منطقی دارد نشان دهند و بگویند که درک علت العلل، درک کل واقعیت، تنها از طریق "حس درون" ، "حس عقبی" ، "حسن باطن بین" یا به بیان دیگر اشراق میسر است لا غیر.

در تمثیل انگور چهار تن ترک و فارس و عرب و روم درمی می‌یابند و می‌خواهند خرج کنند. ترک اوزوم، فارس انگور، عرب عنب و روم استافیل می‌خواهد و به تصور آنکه چهار چیز مختلف را طالبند با هم در‌می‌افتند و حال ‌آنکه مقصد یکی است. صاحب سرّی می‌رسد و به آنها می‌گوید آن درم را بدهید تا شما را از افتراق به اتحاد برسانم به شرط آنکه دم در کشید. از این قصه می‌توان دو نتیجه گرفت یک نتیجه‌ی کمابیش سطحی که بسیاری از اختلافات "اختلافات لفظی" یا به اصطلاح علمی، لوگوماشی Logomachie است. و یک نتیجه‌ی عمیق تر آنکه حقیقت یکی است و همه خواستار و پرستاران حقیقتند و اختلاف خلق در نامهاست نه در معانی. لذا سختگیری و تعصب خامی است و باید بشریت با یکدیگر در عشق و محبت بزید. این معنی را مولوی، باز با همان بیان تمثیلی، در مورد دیگر چنین افاده می‌کند:

متحد بودیم و صافی همچون آب یک گهر بودیم همچون آفتاب

چون به صورت آمد آن نور سره چو عدد چون سایه‌های کنگره

یافتن تمثیلات بلیغ کار ساده‌ای نیست و اگر آن را به عنوان کمکی برای استدلالات منطقی بیاوریم به شیوه‌ی سودمندی دست زده‌ایم و فهم مطلب را آسان ساخته‌ایم. علوم دقیقه غالباً برای افاده‌‌ی مطلب به اسلوب تمثیل که گاه در منطق آن را Paradigme می‌نامند دست می‌زنند، لذا بهیچوجه نمی‌توان آنالوژی را در همه‌ی موارد عبث یا سفسطه آمیز و گمراه‌کننده دانست.

مولوی و فلسفه، علم و عقل

رابطه‌ی مولوی با فلسفه و طرفداران فلسفه که آنها را "فلسفی منطقی "مستهان" می‌خواند روشن است. عقل و منطق، فلسفه و حکمت و بطور کلی علم آن دوران در نظر وی مانند "حجاب اکبری" است که مانع دید مستقیم واقعیت است و شخص را در بحثهای ظاهری و صوری بی‌سرانجام غرق می‌کند. لذا مولوی که در اعتقادات خویش راسخ و در عمل به اعتقادات خود پیگیر است غالباً دوستان خود را از میان مردم امّی و بی‌سواد برمی‌گزید. از آن جمله صلاح الدین زرکوب را علی رغم مخالفت شدید شاگردان و یاران خود از میان همه برکشید و به او ارادات می‌ورزید.

اصولاً مولوی فلسفه و منطق و تعقل را نه فقط وسیله‌ای برای نیل به حقیقت نمی‌داند بلکه آن را موجب ادبار می‌شمرد و به این مناسبت تمثیل شیرینی در مثنوی است که ذکر آن را هم در اینجا بی‌فایده نمی‌شمریم خلاصه‌ی آن آن است که مردی اعرابی شتری را با دو جوال از دانه‌های خشن و زفت پرکرده و خود بر روی آن نشسته میرفت. حدیث اندازی از او می‌پرسد محتوی جوالها چیست. معلوم می‌شود برای حفظ تعادل اعرابی در یکی گندم ریخته و در دیگری ریگ. حکیم گفت این چه کاریست گندم را بین دو جوال قسمت کن که بار شتر سبکتر شود. اعرابی گفت تو با این فکر دقیق حیف است پیاده می‌روی، سوارش کرد و از او پرسید‌ ای حکیم خوش سخن تو شاهی یا وزیر؛

گفت: این هر دو نیم از عامه‌ام بنگر اندر در حال و اندر جامه‌ام

گفت: اشتر چند داری، چند گاو؟ گفت: نه این و نه آن، ما را مکاو

گفت: رختت چیست باری در دکان؟ گفت: ما را کو دُکان و کو مکان ؟

وقتی پس از سؤالات متعدد بر اعرابی روشن می‌شود که حکیم مردی فقیر و بی‌چیز است با وحشت او را می‌راند که حکمت تو شوم است. من همان شیوه‌ی احمقی و جوال ریگ بر شتر نهادن را بر عقل شومی ‌آور تو ترجیح می‌دهم و سپس مولوی نتیجه می‌گیرد:

گر تو خواهی که شقاوت کم شود جهد کن تا از تو حکمت کم شود

حکمت دنیا فزاید ظن و شک حکمت دینی پرد فوق فلک

از تمثیل بحث دهری با سنی درباره‌ی حدوث و قدم که سرانجام هر دو به پیشنهاد مرد دیندار به آتش می‌روند تا صحّت مدعاها روشن شود، بی‌باوری مولوی به حجت و استدلال روشن می‌گردد. توسل مولوی به تمثیل و احتراز وی از احتجاجات منطقی خود نمودار آن است که مولوی، برخلاف سهروردی که می‌خواست از طریق سیستم فلسفی و استدلال منطقی، اصل اشراق را اثبات کند، در نظر خود عنود و پیگیر است. با آنکه نفی تعقل و منطق و حکمت در جهان‌بینی مولوی ، عنصر منفی و ارتجاعی است، باید به مولوی حق داد که دانش لفظی و سکولاستیک عصر خود را هادی بشر به حقایق نمی‌شمرد و احساس می‌کرد که مطلب غیر از اینهاست ولی محدودیت زمانی به وی اجازه نمی‌داد انتقاد خود را به معارف لفاظانه و بلامحتوی عصر از جهت صحیح وارد کند، لذا آن را تخطئه می‌کرد. در این انتقاد از علم تقلیدی و علم گفتاری مولوی در دفتر دوم چنین می‌سراید:

علم تقلیدی و تعلیمی است آن کز نفور مستمع دارد فغان

چون پی دانه نه بهر روشنی است همچو طالب علم دنیای دنی است

طالب علم است بهر عام و خاص نی که تا یابد از این عالم خلاص

همچو موشی هر طرف سوراخ کرد چونکه نورش از درآمد، گفت برد

چونکه سوی دشت و نورش ره نبود هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود

گر خدایش پر دهد پر خرد برهد از موشی و چون مرغان پرد

ور نجوید او بماند زیر خاک ناامید از رفتن راه سماک

علم گفتاری که آن بیجان بود عاشق روی خریداران بود

گرچه باشد وقت بحث علم زفت چون خریدارش نباشد مرد و رفت

ولی آن خرد پرنده‌ای که مولوی از آن سخن می‌گوید خردی نیست که با عقل منطقی حکما یا به اصطلاح عقل اکتسابی (گوش سرود خرد) یکی باشد بلکه عقل فطری (آشنا خرد) و علم حضوری ناشی از اشراق است. در توصیفات این عقل مولوی می‌گوید:

عقل من گنج است و من ویرانه‌ام گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام

اوست دیوانه که دیوانه نشد این عسس را دید و در خانه نشد

دانش من جوهر آمد نی عرض این بهائی نیست بهر هر غرض

کان قندم، نیستان شکرم هم ز من می‌روید و من می‌خورم

بدینسان مولوی عقل و علمی را که از درون هستی می‌روید و روح را تغذیه می‌کند و از نفور مستمع و نداشتن خریدار فغان نمی‌کند و هیچ مشتری خردمند ندارد، می‌پذیرد. تمثیلات مولوی برای بیان این نظریات، صرفنظر از محتوی آن، مانند همیشه عالی است.

نمونه ی یک تمثیل بزرگ عرفانی و فلسفی از مولوی

داستان مردم اهل سبا و سیزده پیمبر از داستانهای مشهور دفتر سوم مثنوی است. مولوی سبک خود این داستان را در میان داستانها و احتجاجات عرفانی دور و دراز در پیچیده و در مثنوی به تصیح نیکلسون (چاپ تهران 1336) این داستان از صفحات 401 تا 535 یعنی قریب 134 صفحه را در برمی‌گیرد. آقندر مولوی براه استطراد می‌رود که داستان را تقریباً سه بار شروع می‌کند و آن را در امثله و گفتارهای دور و درازی که بر حسب تداعی معانی به سبک خاص مولوی به یادش می‌‌آید غرق می‌سازد. متن اصلی داستان که مفاوضی فلسفی بین سیزده پیمبر با مردم اهل سباست خود به خود طولانی نیست. قصه آنست که در شهر بزرگ سبا مردم شکرگذار نعمت خداوند نبودند و لذا سیزده پیمبر می‌کوشند آنها را به دین راهنمائی کنند ولی آنها زیر بار نمی‌روند و سرانجام پیمبران دست می‌کشند.

با ‌آنکه مولوی تمام فصاحت و ژرفای فکر خود را برای افاده‌ی نظر پیمبران به کار برده است، سخنان مردم شهر سبا نیز، شاید علیرغم میل مولوی، از جهت مقابله با دعوی مبلغان مذهبی، جالب از آب درآمده است. مردم شهر سبا می‌گویند:

شما که مدعی طب روحانی هستید مانند ما بسته‌ی خواب و خورید و این حب جاه و سروری است که شما را به ادعای پیمبری وا داشته اگر دوای شما شفابخش بود و لو ذره‌ای هم باشد، از رنجها میکاست.

به ویژه این سخنان مردم شهر سبا که در آن عمق فلسفی شگفت‌انگیزی است علیه مذهب و مروّجان مذهب سخت ، نظر گیر است:

قوم گفتند ار شما سعد خودید نحس مائید و نکال و مرتدید

جان ما فارغ بُد از اندیشه‌ها در غم افکندید ما را و عنا

ذوق جمعیت که بود و اتفاق شد ز فال زشتتان صد افتراق

طوطی نقل و شکر بودیم ما مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما

هر کجا افسانه‌ی غم گستری است هر کجا آوازه‌ای مستنکریست

از نکال و قصه و فال شما در غم انگیزی شما را مشتهاست

سرانجام پیمبران از آنکه بتوانند منکران را به راه آورند مأیوس می‌شوند و پس از تهدید‌های شدید آنها را رها می‌کنند. تردیدی نیست که محبت مولوی متوجه ی پیمبران است و او بهترین دلایل خود را در اختیار آنها می‌گذارد ولی سیر داستان و پایان آن به هر جهت رنگی خاص بدان می‌دهد و اگر کسی بخواهد می‌‌تواند آن را به صورت پرخاشی بر ضد مرگ اندیشی و غم گستری دیانت پروران بداند. خود مولوی در همین داستان می‌‌گوید:

کودکان افسانه‌ها می‌آوردند درج در افسانه‌ شان بس سر و پند

هزلها گویند در افسانه‌ها گنج‌ها جویند در ویرانه‌ها

ما این داستان را با تلخیص مذاکرات و با حذف حواشی و زوائد و با استفاده از جملات و تشبیهات شیرین و هنری خود مولوی در زیر می‌‌آوریم تا نمونه‌ی مشخصی از تمثیلات مولوی به دست داده باشیم.

قصه اهل سبا و طاغی کردن نعمت ، ایشان را

شاید تو داستان اهل سبا را نخوانده‌‌ای و اگر هم خوانده‌باشی از آن جز بانگی نشنیده‌ای و حال آنکه کوه نیز در پاسخ بانگ آدمی بانگ می‌کند ولی خود هوش و گوش آن ندارد که معنای بانگ خوش را درک نماید. چون تو خاموش شوی، کوه نیز خاموش است.

خداوند به مردم سبا که شهری بس عظیم و فراخ بود فراغعت بسیار و کاخها و ایوانها و باغها عطا کرد. چندان ائمار از درختان پر بار می‌افتاد که کوچه‌ها برای رفتن تنگ بود. حتی مرد گلخن تاب از پری و بسیاری زر در میان زرین کمر می‌بست و سگان کلیچه در زیر پا می‌کوفتند ولی آن مردم که مشتی ناشسته رویان و خامان پخته خوار و بدرگانی و در وفاداری از سگی کمتر بودند، شکر گذاری نعمت نکردند. اگر سگی را لقمه نانی برسد به پاسبائی کمر می‌بندد. آن ناسپاسان از سگان کمتر ، کفران نعمت می‌ورزیدند و با نکوکار ولی نعمت خود سرجدال داشتند که ما این ایوان و باغ و امن و فراغ را نمی‌خواهیم شهرهای بد و بیابانهائی که در آن ددان منزل دارند خوشتر است. آدمی آنچه را که در زمستان است در تابستان دوست دارد و چون زمستان در رسد آن مطلوب گذشته‌ی خود را انکار می‌کند. این کار ، کارِ نفس است و به همین دلیل گفته‌اند نفس کشتنی است.

وقتی اصحاب سبا بیش از حد اصرار ورزیدند که ما را وَبا از صَبا خوشتر است سیزده پیمبر فرمان یافتند که آنها را به راه مستقیم دعوت کنند. و گمراهان را رهبر شوند. آنها به مردم گفتند: نعمت فراوانست ولی شکری در کار نیست و حال آنکه شکر منعمان واجب است.

آن مردم گفتند:

"غولان بیابان شکر ما را در ربودند و ما ، هم از شکر و هم از نعمت ، از هر دو ملول شدیم و چنان از عطاها پژمرده‌ایم که طاعت و خطا ، هر دو را ناخوش می‌شمریم. ما این نعمتها و باغ و اسباب فراغ را نمی‌خواهیم."

پیمبران گفتند:

"علتی در دل شماست که مایه ی آفت جق شناسی شما شده . آشنا در نزد شما فقیر می‌نماید. بیگانه در چشم شما مِه و محترم . باید دفع علت و بیماری از شما کرد، زیرا اگر به علت خو گیرید همه حدیث‌ها پشت و رو خواهد شد. ما طبیبان و شاگردان حقیقتیم. ما طبیب غذا و اثمار نیستیم، طبیبان اقوال و افعالیم و از پرتوی خداوند الهام می‌گیریم."

قوم سبا گفتند:

" ای گروه مدعی، گواه شما بر این طب روحانی چیست زیرا شما هم که مانند ما بسته ی خواب و خورید و در دام آب و گل. پس چگونه دعوی صید دلها می‌کنید. حب جاه و سروری شما را واداشته است که دعوی پیمبری کنید. ما خریدار این لاف و دروغ نیستیم. "

پیمبران در پاسخ گفتند:

" کین شما به ما نتیجه ی همان بیماری روحی است. حجابی در پیش رؤیت شماست که مایه ی کوری شده است. زیرا دعوت ما را می‌شنوید ولی گوهری را که در دست ماست نمی‌بینید. هر کسی که می‌گوید گواه دعوی شما چیست پیداست که گوهر ما را نمی‌بینید. مانند آنکه خورشید به شما خطاب کند که روز در رسید از خواب برخیزید و شما بگوئید ای آفتاب گواه تو کو؟ و حال آنکه گواه او روشنی اوست، گواه او روز فروزنده است. کسی که در روز روشن در جستجوی چراغ است البته به کوری خود گواهی داده است. ولی رفع این کوری به دست ما مردم نیست. ما طبیبیم و کار ما هدایت است. اگر خواهید به مشک و عنبر حقیقت آکنده شوید به سخن این طبیبان معنوی گردن نهید."

قوم سبا گفتند:

"این همه زرق و مکر است. خداوند هر زید و بکری را نایب خود نمی‌سازد زیرا رسولان پادشاه باید از جنس او باشند. مگر مانند شما مغز خر خورده‌ایم (این اصطلاح را عیناً مولوی آورده) که پشه را همراز هما بپنداریم. چه رابطه‌ای بین پشه و هما، بین گل و خدا، بین آفتاب و ذره."

پیمبران گفتند:

" افسوس که پند بندتان می‌شود و دوا رنجتان را افزون می‌کند و چراغ بر ظلمت چشمانتان می‌افزاید چه ریاستی از شما چشم داریم و حال آنکه مقام ما از آسمان برتر است. دریای پر از مروارید از آن کشتی که از سرگین پرشده چه شرفی می‌یابد؟ شما آفتابی را ذره‌ای می‌بینید و بهار را دی می‌پندارید و از ‌آنجا که بتان سنگین قبله ی شماست لعنت و کوری بر شما سایه افکنده شما عاشقان و صنعت کردگان خویشتنید."

قوم گفتند:

"ای ناصحان اگر در این ده کسی است این سخنان بس است. بر دلهای ما خالق قفل نهاده و کسی بر خالق پیشی نتواند گرفت. آن تصویر‌گر این نقش را کرده و با گفت و گو دگر نشود. سنگ را اگر صد سال بگوئی لعل شود یا کهنه را که به نو بدل گردد و خاک را گوئی صفات آب را بگیر و آب را گوئی به عسل یا شیر مبدل شو، بی‌فایده است زیرا هر کسی را صفتی و قسمتی است."

پیمبران گفتند:

" که اوصاف بر دو قسم است. آنهائی که جوهری است و از ‌انها نتوان سر کشید و آنهائی که عاری است و آنها را می‌توان دگرگون کرد. مثلاًُ اگر سنگ را گوئی زر شو بیهده است ولی اگر مس را گوئی زر شو، راهی برای اینکار می‌توان جست. اگر ریگ را گوئی که گل شود، ریگ از اینکار عاجز است ولی از خاک گُل می‌تواند رُست. یا مثلاً رنج لنگی و افطس بودن و کور بودن را چاره نیست ولی رنج لقوه و درد سر را می‌توان چاره کرد. "

مردم شهر سبا گفتند:

" رنج ما از رنجهای دواپذیر نیست. سالهاست که این افسون و پند را می‌گوئید ولی بندها سخت‌تر می‌شود. اگر دوای شما شفابخش بود، و لو ذره‌ای، از رنج ما میکاست. "

پیمبران گفتند:

" نومیدی بد است زیرا فضل و رحمت باری را پایانی نیست. باید دست در فتراک رحمت زد و از خداوند نکوکار نومید نشد. ای بسا کارها که در آغاز صعب است. سپس گره آن گشوده می‌شود. پس از نومیدی امیدها، پس از ظلمت خورشیدهاست. خود گرفتیم که شما سنگین گوش هستید و بر در دل قفل زده‌اید، ما کاری بدین کار نداریم خداوند ما را فرمود که این خدمت را به جای آریم و این گویندگی از خود ما نیست. پیمبر را با رد و قبول مردم کاری نیست. او باید رسالت خویشتر انجام دهد. این خداست که باید مزد تبلیغ او را عطا کند و ما به خاطر آن دوست عظیم است که در نزد مردمان زشت و دشمن رو شده‌ایم. ما از آن ملولان زود فرسا نیستیم که از بعد راه بترسیم و در میان راه بایستیم. چون مطلوب ما در ماست و همه جا حاضر است در دل ما لاله زار و گلشنی است و پیری و پژمردگی در آن راه ندارد. به همین جهت همیشه تر و جوان و خندان و ظریفیم و صد سال و یک ساعت نزد ما یکی است. "

مردم شهر سبا گفتند:

" اگر شما برای خود سعد و خجسته‌اید در نزد ما نحس و ضد و مرتد هستید جان ما از اندیشه‌ها فارغ بود ولی شما ما را دچار غم و عنا کردید. ذوق جمعیت و اتفاق ما از فال زشت شما به افتراق و پراکندگی بدل گردید. ما طوطیان نقل و شکر بودیم و اینک از گفت شما به مرغان مرگ اندیش بدل گشتیم. هر کجا افسانه‌ی غم‌گستری و آوازه‌ی ناخوشی و فال بد و تیره روزیست از قصه و فال شماست. شما را آزمندی شگفتی است که غم انگیزی کنید. "

پیمبران گفتند: "فال زشت و بد را جان خود شما مدد می‌رساند. اگر شما در جائی خفته‌اید و اژدهائی در نزدیک است و دوستی بگوید: " بَرجه ! اژدها رسید " ، آیا شما حق دارید بگوئید که فال بد می‌زند؟ ما با این فال بد زدن شما را می‌رهانیم زیرا انبیاء از نهان آگهند، اگر طبیبی گویدت غوره نخور که رنج آورد یا منجمی گویدت کاری را امروز بسیج مکن، آنها را باور می‌کنید و حتی اگر صد بار دروغ اخترشناسان را بشنوید، یکی دوبار که راست شود آن دروغ را می‌خرید ولی نجوم انبیاء را که در آن خلاف نیست باور ندارید . طبیب و منجم از گمان سخن می گویند ، ما از عیان . این خوی لئیمان دنی است که با وی چون نیکوئی کنند بدی می‌کند. لئیمان تنها از راه جفا صافی می‌شوند و هنگامیکه وفا می‌بینند جفا می‌ورزند. مسجد طاعت برای آنها دوزخ است چنانکه پای بند مرغ بیگانه دام است. با وی شما را وعظ و پند بیهوده می‌دهیم


اصل و نسب برخی واژه‌های عامیانه

این ته بساط حسن که داری چکی به چند؟

تا نقد جان بیارم و یک هو قپان کنم ! »

صادق ملارجب اصفهانی



«لفظ عوام» مجموعة لغات، اصطلاحات و امثال و تعابیر معمول در نزد عامة مردم است که در مقابل «لفظ قلم» قرار دارد، زیرا در گذشته به‌ندرت دیده شده است که واژه‌ها و تعابیر این لفظ را در زبان ادبی راه ‌دهند.این یک «ژارگن» است نه یک زبان، یعنی فاقد ساخت و ستروکتور کامل زبانی است، مشتی اصطلاحات و تعبیرات و تعبیرات مثلی و امثال است که به ویژه«سواد جماعت» در جوامع قرون وسطائی اندیشة خود را با آن بیان می‌کرده‌اند.

در اغلب شهرهای ایران «لفظ عوام» وجود دارد و اهم آنها که گسترشی تمام پذیرفته و در آن نکات و تلویحات شیرین نهفته است لفظی است که در تهران دوران قاجار و آغاز پهلوی پرورش یافته است و اینک در حال نوعی زوال یابی است. در این لفظ واژه‌های فراوانی است که جستجوی منشأ پیدایش آنها سودمند است. آنچه که در زیر می‌آوریم ثمرة یادداشت‌ها و توجه‌های پراکنده‌ای است که می‌تواند انگیزندة پژوهش جامع و ژرف مسأله شود. برخی از یا فتها متعلق به دیگران است (از آن جمله به ویژه باید از سعید نفیسی و جمال‌زاده یاد کنیم که ریشة برخی لغات را در آثار خود یادآور شده‌اند.) و برخی دیگر یافت نگارندة این سطور است. بحث بر سر اشخاص نیست ، بحث بر سر مطلب مورد طرح است.

بررسی منشأ پیدایش و «اصل و نسب» واژه‌‌های عامیانة مصطلح در تهران نشان می‌دهد که این منشأ فوق العاده گوناگون است و می‌ارزد که در این باره از جهت زبانی و روانی و اجتماعی تحقیق جدی به عمل آید. اینک تنها به عنوان نمونه مثالهائی چند می‌آوریم تا شاید برانگیزندة ذوق تحقیق در نزد اهلش شود:

1.آب زیپو: رقیق ، از واژة آلمانی''suppe'' «سوپ»، ظاهراً یادگار سربازخانه‌های ایران در دوران تصدی سوئدی‌ها که سوپ یا «زوپه» را در قیاس با آش ایرانی بسیار رقیق و بی‌مزه می‌یافتند.

2.اخم و تخم: تخم هم‌ریشه با «تهم» در تهمتن. از همین جا سهم و سهمگین.

3.اسکناس (اسکن) از واژة فرانسه "Assignat" یا انگلیسی"Assignate" یعنی ورقة احضارشده رسمی.

4. ارسی: (کفش یا پنجره‌های کشوئی با شیشه‌های رنگین) یعنی روسی. الف اضافی در«ارومیه» یعنی رومیه و «اروج» به زبان آذربایجانی یعنی روزه، دیده می‌شود و برای واژه‌هائی که با «ر» آغاز می‌شوند در زبان آذری نمونه‌وار است، مثلاً ایرحیم به جای رحیم.... الخ.

5.الکی : یعنی بی‌اساس، از ریشة کهن پهلوی «هلکیه» یعنی دیوانگی و «هلک گویشن» یعنی سخن ناروا . واژة آلمانی Ulkisch یعنی خنده‌آور با همین واژة فارسی هم‌ریشه است.

6. به جا آوردن: (شناختن) اصطلاح عامیانه است ولی در سمک عیار آمده است : «اگرچه او را ندیده بود، به جای آورد که سمک است»(جلد دوم، ص151)

7. بسه! در لهجة تهران به کسرب، یعنی ببین! بپا) از پهلوی سهستن یعنی دیدن هم‌ریشه با واژة آلمانی "Sehen" و مصدر انگلیسی"To See" .«یارو را بسه! »

8. بلبشو : برخی آنها را مخلص « بهل و بشو!» (بگذار و برو) می‌دانند ولی شادروان بهار آن را از مادة بشولیدن و بربشولیدن می‌شمرد. محل تردید است زیرا افعال ‌دال‌ بر استمرار عمل، نظیر آن در زبان ما زیاد است.(مانند برو بیا ، بزن بکوب ، بخور و ببر و غیره)

9. بور : مولوی می‌گوید:

«دید خود را سرخ و سبز و بور و زرد

خویشتن را بر شغالان عرضه کرد».

10. پاک : به معنای به کلی و تماماً ، مثلاً « پاک خودش را باخت ». در ادبیات نیز آمده است مانند این شعر:

«خاطرم نگذاشت یک ساعت که بی‌مهری کنم،

گرچه ‌دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی»

11. پز و پزیسیون: از ریشة فرانسه Pose , Position.

12. پله: واژة همراه پول (پول و پله)، نظامی :

«بر پلة پیرزنان ره مزن

شرم بدار از پلة پیرزن»،

شاید «پیله» در «پیله‌ور» نیز از همین‌جاست. گویا یعنی مال و ذخیره و دارائی کوچک.

13. پول: از ریشة یونانی. واژة فلوس عربی نیز از همین جاست.احتمالاً پله نیز شکلی دیگر از آن است.

14. تلنگر: از «تل» یعنی صدا (مانند واژة تلنگ) و انگل (یعنی انگشت). (از استنباطات عبدالله مستوفی در «شرح زندگی من»، ج یک، ص220-221)

15. تو: به معنای درون ، مانند«رفتم تو اتاق». به نظر می‌رسد عامیانه است ولی سعدی گوید:

« جماعتی به همین آب دیده‌های روان،

نظرکنند و نبینند آتشم در تو است».

16. جلب یا چلب: اصلاً یعنی پیله‌ور و نیز قواد و پاانداز.

نظامی گوید:

«چو من بودم عروس پارسائی از آن مشتی جلب کردم جدائی»

17. جنده: از واژه‌های پهلوی «جه» یا «جمیکا» یعنی دختر اهریمن یا زن بدکار.

18. چربیدن: به معنای فائق شدن ، مولوی می‌گوید:

«رأی آن کودک بچربید از همه

عقل او در پیش می‌رفت از رمه».

امروزه می‌گوئیم:«بر چیزی چربیدن» و نه«چیزی چربیدن»

19. چسان فسان: آرایش از ریشة روسی Cosanni Fosonni یعنی شانه شده و شیک پوش. معمولاً آن را فارسی می‌شمرند و واژه‌ای ریشخندآمیز و بی‌ادبانه و حال آنکه ریشة آن الفاظ جدی خارجی می‌باشد.

20. چلوار: از ریشة «چهل یارد» یادآور توپ‌های چهل یاردی پارچه‌های انگلیسی.

21. حقه: ظرف مدور حقه بازان، به معنی مجازی یعنی فریب.

22.دنگ: به معنای منگ و گیج.

مولوی ‌گوید:

«چون شدم نزدیک ، من حیران و دنگ

خود بدیدم هر دوان بودند لنگ»

23. دنگش گرفتن: یعنی ناگهانی به سرش زدن. در دیوان ناصرخسرو آمده است:

«مثل آنست که موشان همه بی‌کار چو مانند

دنگشان گیرد و آیند سر گربه بخارند!

24. زپرتی: از میان رفته و از هم پاشیده. از ریشة روسیzeperti یعنی زندانی. شاید یادگار دوران قزاقخانه‌هاست که وقتی نظامی«زاپرتی» می‌شد، می‌گفتند که کار و بارش خراب شده است.

25. زکی! به احتمال از ریشة «زهی» و «زه!» و «زهاره!» که در پهلوی و فارسی دری از نداهای تحسین و شگفت است.

26. زوار: (زوارش در رفت) در نزد چارواداران ، زوار و زواربندِ اسب. در نزد فردوسی به معنای پرستار:

«بهارش توئی غمگسارش تو باش

در این تنگ زندان زوارش تو باش»

27. ست و سیر: واژة «ست» با واژة "Satt" آلمانی همریشه است و در فارسی مستقلاً باقی نمانده است.

28. شِر و وِر: مانند واژة فرانسه Charivari، ولی معلوم نیست از آنجا آمده باشد!

29. شلم شوربا: در اصل شلغم شوربا.

30. شنگول: شنگ و شنگول در مسلماً با "Schon" آلمانی هم‌ریشه است.سعدی می‌گوید:

«غلام همت شنگولیان و رندانم

نه زاهدان، که نظر می‌کنند پنهانم»

امروز می‌گوئیم: شوخ و شنگول، شنگول و منگول،الخ.

31.فاستونی: از ریشة Boston شهری در آمریکا که پارچه بدان منسوب بود.

32.فکسنی: (بی‌ربط، مزخرف) از واژة "Fkussni" روسی یعنی بامزه که به تعریض به کار رفته است.(مانند:آب زیپو)

33.فرتی: (زود) از واژة آلمانی"Fertig" یعنی حاضر، آماده، تمام شده. شاید از یادگار سربازخانه‌های ایرانی دوران تصدی سوئدی‌ها.

34.قاقا: در زبان کودکان خوردنی(و نیز قاقا لی‌لی)، سنائی گوید:

«خلد گاگای تواست هان بشتاب

به دور گفت، بهشت را دریاب»

35.کت و کلفت: کلمة کت در مازندرانی گت یعنی بزرگ و در بختیاری گپ(مانند خان گب) که آن هم به معنای بزرگ است ولی در فارسی به تنهائی استعمال نمی‌شود.

36.کلپتره: به معنای سخن یاوه، انوری گوید:

« اوتراکی گفت این کلپتره‌ها را جمع کن

تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری؟»

از همین ریشه «کتره‌ای» و «گستره‌ای»‌(با ضم گ) نیز آمده است.

37.کلک: در اصل قایق چوبی برای عبور از رود و به معنای مجازی وسیله‌ای برای رهائی از یک مانع.

38.کلنجار: ستیزه از واژة «کارزار» در نام «فخرالدوله بوکالیجار» شکلی دیگر از این واژه را می‌بینیم. کار در پهلوی یعنی جنگ و در بسیاری از واژه‌ها آمده مانند:کارون، قاراپت (کاربد=رهبر جنگی) کارزار، پیکار، کارنای(کرنا)، کاروان، قهرمان(کامان؟) قراول(کاروال؟ مانند کوتوال) و غیره.

39.گپ: به معنای سخن بیهوده(در مازندرانی به معنای گفت و گفتار) از انوری است:

«روح من برتر از آن است که آزرده شود

خاص از گپ زدن بیهدة بی‌بصران».

در روسی"Goworit" یعنی گفتن.

40. گت و گنده: رجوع کنید به «کت و کلفت»

41.گزک: از پهلوی «گتک» یعنی سند.

42.لپی: همریشه با واژةLip انگلیسی و Lopus لاتینی (مثلاً در اشتباه لپی=Lapsus)

43.لپاسه: رجوع کنید به واژة پیشین.

44.لخم:(گوشت لخم)از«لخماء» و«لحم»به‌معنای گوشت(در هزوارش پهلوی به معنای نان)

45.لگوری: (فاحشة کم بها) از آلمانیLagerhure یعنی فاحشه نظامی(یادگار سربازخانه‌های ایران در دوران تصدی سوئدی‌ها)

46.لنگ: به معنای پا (در مازندرانی«لینگ») همریشه با "Leg" انگلیسی. در لگد فارسی و Liagat روسی(لگد زدن) این واژه دیده می‌شود.

47.نخاله: چیز اسقاط و آدمِ وقیح. احتمالاً از واژة روسی Nakhal یعنی آدم بی‌ادب و گستاخ و از یادگاریهای قزاقخانه‌های دوران تصدی روس ها.

48. هپرو: از پهلوی«هوپاردن» یعنی بلعیدن.

49. هشل هف: شکل تصحیف شده مسخره‌آمیز عبارت انگلیسی"Shall have" (یعنی من خواهم داشت) . تقلیدگونه‌ای برای نشان دادن نامطبوعی تلفظ اجنبیان

50.واسه: گویا از ریشة «واس» پهلوی و اوستائی به معنای خواستن است(به عقیدة دکتر فره‌وشی) و نه تحریق «واسطه» عربی.

51.ویر: به معنای هوس. از اوستائی«ویرا» یعنی هوش (مانند «هوویرا» یعنی نیک هوش و «پرت ویرا» یعنی فراخ هوش). ناصرخسرو گوید:

«زین بدکنش حذر کن وزین پس دروغ او

منیوش اگر به هوش و بصیری و تیز و ویر»

مسلماً جویندگان کار می‌توانند از این نمونه‌ها صدها پیدا کنن