کافه تلخ

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

عذاب - عدل و عدالت


عدل و عدالت

«عادل» بودن، در نخستين گام، به معناي دو ساحتي بودن زندگي انسان در خويش، و پديد آوردن توازن و هماهنگي ميان اين دو اقنوم ظاهر و باطن در خويش است.

«عدل» در لغت به معناي هموزن و برابر بودن دو چيز با هم است. قديمي‌ترين تصوير عيني، يا مصداق مادي كه واژه‌ي «عدل» را به‌آن مي‌شناختند باري بود كه بر پشت شتر يا جانوران باركش ديگر مي‌نهادند تا از جايي به جايي ديگر حمل كنند. وضعيت فيزيكي شتر يا جانور ديگري كه براي حمل بار مورد استفاده قرار مي‌گرفتند به‌گونه‌اي بود كه براي به مقصد رسيدن ناگزير مي‌بايست بار به دو بخش مساوي و هموزن تقسيم مي‌شد و در دو طرف پشت و پهلوي جانور باركش قرار می گرفت تا سنگيني يك‌طرف سبب كج شدن و فرو افتادن بار نشود.

تصوير ديگري كه بعدها به عنوان نماد دادرسي از آن استفاده شد و هنوز هم هست، ترازويي بود كه داراي دو كفه است. ترازو كه در اصل براي موازنه‌ي در معاملات و بده بستان‌هاي اقتصادي طراحي شده بود، همچنين نمادي شد براي دادرسي. يعني كه دو طرف دعوا به هنگام مراجعه به دادگاه، قاضي بدون در نظر گرفتن موقعيت طبقاتي و اجتماعي طرفين، هر دو را به عنوان دو انسان هموزن به لحاظ انسان بودن، و دو انسان برابر در حقوق اجتماعي و انساني، بابد مورد قضاوت قرار دهد.

اما اين واژه در ارتباط با خود انسان، يعني در ارتباط با دو ساحتي بودن خود انسان كمتر مورد توجه قرار گرفته است.

در قرآن هنگامي‌كه از چگونگي آفرينش هر انساني سخن مي‌رود آمده است كه:

«الذي خَلَقَكَ، و سَوّاكَ فَعَدَلَكَ»(سوره82 آيه7)

در اين آيه سخن از اين است كه خداوند همان كسي است كه تو را يا هر آدمي را «عدل» آفريده است. در اين آيه فعل «خلق» يا آفريدن به خدا باز مي‌گردد، اما «عدل» بودن و متوازن بودن مربوط به انسان است. ابهام اين كلام شايد از اين جهت باشد كه آدم معمولا خود را يگانه، يكپارچه و فرد تصور مي‌كند و از دو وجهي بودن ساختار وجودي خود غفلت مي‌ورزد.

توضيح اينكه در نگاه ديني، هر آدمي در آفرينش، داراي دو بخش از وجود است، و حركت متوازن و رشد مادي و معنوي هر انساني در گرو هماهنگي و توازن اين دو اقنوم وجود خويش است. در تعبيرهاي قرآن، خدا آدم را از گل آفريد و سپس از روح خويش در او دميد. اين آشكارترين سخن از دو وجهي بودن انسان است. تعبيرهايي مانند «نفس و روح»، «دنيا و آخرت» و «ظاهر و باطن» هركدام به نحوي نشانگر دو وجهي بودن انسان است.

احتمالا به همين جهت است كه در نگاه ديني، هر انساني داراي دو گونه اعضاي ظاهري و باطني است. مانند «عين» كه به همين چشم ظاهري گفته مي‌شود و براي ديدن يا «معاينه»ي جهان عيني و مادي است و چشم ديگري كه براي ديدن امور باطني است و «بَصَر» نام گرفته است. تفاوت «معاينه» و «بصيرت» مانند تفاوت ذنيا و آخرت، يا تفاوت ظاهر و باطن است.


در عرصه‌ي شناخت شناسي نيز از دو گونه واژه‌ي متفاوت استفاده شده است كه يكي براي شناخت جهان ظاهر و عالم عيني است و به آن «عِلم» گفته شده است و ديگر براي شناخت باطن كه از واژه‌ي «عرف» و مشتقات آن استفاده شده است. تفاوت اين دو اقنوم را امروز هم در عرصه‌ي علم و عرفان، و عالم و عارف مي‌توانيم ببينيم. توجه به این نکته نیز ضروری است که آنچه امروزه به عنوان «عرف» (orf) در جامعه مصطلح شده است با آنچه در قرآن از مشتقات این واژه آمده، به لحاظ معنایی متفاوت است.

بنا بر آنچه گذشت، «عادل» بودن، در نخستين گام، به معناي دو وجهي بودن وجود انسان در خويش است. انساني كه هم مادي است و هم معنوي، و به تعبير مولوي «نيميم ز آب و گل، نيميم زجان و دل» است. از نگاه ديني، سامان دادن زندگي و حركت به سوي «رشد» هنگامي ميسر مي‌شود كه آدمي توازن و تعادل ميان اين دو وجه وجود خويش را رعايت كند.

برخي نكته‌ها در اين مورد:

1- قرآن «عدل» بودن را براي خداوند ذكر نكرده است و در متن قرآن «عادل» جزو نام‌هاي خداوند نيامده است. احتمالا به اين دليل كه در انسان‌شناسي قرآن، اين زندگي آدم است كه بايد در دو عرصه‌‌‌‌‌‌‌ي ظاهر و باطن، يا ماده و معنا، به‌گونه‌اي هماهنگ و متوازن سامان بگيرد.

2 - در عين حال كه نام «عادل» براي خداوند نيامده، اما در جاي جاي قرآن تاكيد شده است كه خداوند ظالم نيست و به كسي ظلم نمي‌كند[1]. بنا بر اين، نيامدن نام عادل براي خداوند به معناي ظالم بودن او نيست. همچنين در آيات بسياري اين مضمون هست كه خداوند آدميان را امر به عدل مي‌نمايد.

3- «ظلم» واژه‌ي متضاد با «عدل» دانسته شده است. «ظلم» عبارت است از حقي را ناديده گرفتن، يا كم كردن حق يكي و افزودن به ديگري. در عرصه‌ي زندگي فردي نيز ظلم عبارت است از اينكه آدمي يكي از دو وجه وجود خويش را ناديده بگيرد. چه آنكه زندگي مادي را قرباني زندگي معنوي كند و چه آنكه زندگي معنوي را قرباني زندگي مادي كند. همانگونه كه عادل بودن در خويش، نخستين گام براي عادل شمرده شدن انسان در عرصه‌ي اجتماعي است، همچنين ظالم بودن در خويش، نخستين گام براي ظالم شدن و ظلم به ديگران روا داشتن است. احتمالا همين است كه هركسي پيش از آنكه به ديگري ظلم كند، اول بر خود ستمكار بوده است. در داستان هبوط آمده است كه پس از لغزشي كه براي آدم اتفاق افتاد گفتند« خداوندا، ما خود بر خويش ستم كرديم، و...»[2]

همچنين كساني كه خداوند آنان را ظالم مي‌خواند معمولا كساني هستند كه ابتدا خود به خويش ستم كرده‌اند. به تعبير ديگر، اگر قابيل بخواهد هابيل را به قتل برساند جز اين نيست كه اول بايد روح خود را كشته باشد و «نفس» خويش را به ظلمت كشيده باشد تا بتواند هابيل را به قتل برساند.

همان گونه كه واژه‌ «عدل» (كه به مفهوم زندگي در دو ساحت ماده و معنا است) براي خداوند نيامده است و همانگونه كه «عادل» به عنوان يكي از نام‌هاي خداوند در قرآن ذكر نشده، همچنين اعتقاد به هرگونه همتا و هموزن براي خداوند، يا دو ساحتي شمردن خداوند، شرك و گاهي كفر خوانده شده است. به همين جهت «عدل» (به عنوان دو وجهي بودن وجود انسان و به عنوان يك صفت و كنش انساني) هنگامي كه معطوف به خود و جامعه باشد داراي بار مثبت معنايي است و هنگامي كه معطوف به خداوند باشد، كفر و شرك محسوب شده است[3]

بنا بر آنچه گذشت، به نظر مي‌رسد در متن قرآن، عدل و عدالت، مانند«تعقل» ويژگي‌هايي انساني هستند كه در خود انسان تعبيه است و همچنين مي‌توان گفت كه شكل گيري عدالت در جامعه منشائي انساني دارد و تحقق آن به وسيله‌ي خود انسان ميسر است.

علي طهماسبي


[1]- آيه 44 سوره دهم، آيه 49 سوره 18، و بسياري آيات ديگر. ضمنا واژه‌ي ظلم نيز در گام نخست به معناي به تاريكي كشانيدن نفس خويش، يا در تاريكي وانهادن نفس خويش است

[2]- قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا، لنكونن من‌الخاسرين.(آيه 23 سوره 7 اعراف) همين داستان در تورات به اين گونه است كه آدم گناه لغزش خود را به گردن حوا مي‌اندازد و حوا نيز اين گناه را به گردن مار يا همان شيطان مي‌اندازد(پيدايش باب سوم آيات 12 تا 14) تفاوت اين دو رويكرد اين است كه آدم در قرآن گناه خود را فرافكني نمي‌كند و به گردن ديگري نمي‌اندازد ولي در روايت توراتي اين فرا فكني را مي‌بينيم.

[3]- در اين آيات دقيقا از مشتقات واژه‌ي عدل استفاده شده است مانند: ثم الذين كفروا بربهم يعدلون(آيه 1 سوره 6)




عبادت


عبادت نوعي از مناسك ديني است و «عبد» به شخصي گويند كه با انجام آن مناسك بتواند با معبود ارتباط بر قرار كرده و از نيروهاي مافوقي كه در معبود هست برخوردار شود.

در روزگار بعثت و قبل از آن، نام‌هايي از اشخاص ديده مي‌شود كه به‌نحوي با موضوع «عبد» و «عبادت» ارتباط دارد. نام‌هايي مانند: «عبدالشمس»، «عبدالعزي»، «عبدِ ود»، «عبدمناف» «عبدالدار»، «عبد منات».

واژگان «شمس»، «عزي»، «ود»، «مناف»، «دار»، «منات»، همه نام‌هايي از خدايان بودند[1]. هر كدام از اين خدايان منسوب به قبيله‌ي خاصي بودند كه توتم قبيله محسوب مي‌شدند و با جد اعلاي قبيله يگانه شمرده مي‌شدند مانند «اسد» براي قبيله‌ي بني اسد. يا اينكه از خدايان آسماني بودند كه معبدي و تنديسي هم در زمين براي آن‌ها ايجاد شده بود مانند «عزي = ستاره ناهيد»، « ود = نام ديگري براي ماه»

به نظر مي‌رسد كه واژه‌ي «عبد» به معناي بنده و برده نبوده و در ارتباط با غير خدايان چندان معمول نبوده است زيرا در حجاز هنگام بعثت، رسم برده‌داري به عنوان يك نظام مسلط اجتماعي – اقتصادي معمول نبوده است و هيچ‌كدام از ويژگي‌هاي لازم براي ايجاد چنين نظامي در آن زمان و مكان وجود نداشته است. نظام برده‌ داري در مناطقي از جهان شكل مي‌گرفت كه نياز به نيروي كار مولد براي كشاورزي، صنعت، راهسازي، و ايجاد بناهاي ماندگاري چون ديوار چين، اهرام مصر و... داشته باشند.

بنا براين مي‌توان گفت كه رابطه‌ي «عبد» و معبود، با رابطه‌ي «بنده» با مالك خود متفاوت است. در نوع رابطه ي «بنده» با مالك، اطاعت محض و بدون چون و چرا مطرح است. اما نوع ارتباط عبد با معبود، رابطه‌ي پرستشگرانه‌اي بوده است كه «عبد» در اين رابطه و با انجام مناسكي ويژه، مي توانسته خود را با نيرويي مافوق پيوند دهد و از نيروي مرموز و فوق بشري معبود برخوردار شود. به تعبير ديگر، «بنده» از نظر مالك، نوعي ابزار كارمحسوب مي‌شده و اختياري از خود نداشته است، در حالي كه «عبد» به اختيار و انتخاب خود، «معبود» را برمي‌گزيده تا از او سرشار شود.

احتمالا به همين دليل يكي از معاني مهم عبادت ـ به‌عنوان نوعي از مناسك ‌ـ هموار كردنِ راه‌‌ بوده است «عَبَدَالطريق» يعني راه را هموار كرد.

منظور از اين مناسك همواركردن راهي بوده كه از طريق آن، نيرو، خير، و بركت خدايان در جان معبود جاري شود. بديهي است كه فر اخواندن نيروهاي مرموز فوق طبيعي و برخورداري از آن، نياز به تمركز ويژه، و پيراستن ذهن از انواع مشغله‌هاي مزاحم دارد.

توصيه‌ي قرآن بر اينكه مسلمانان «الله» را عبادت كنند، معمولا در برابر اصنام و براي نفي ارزشِ آن‌ها است و اينكه اصنام يا همان خدايان متفرق، قادر به تامين نياز و خواسته‌هاي انسان نيستند[2]. به تعبير ديگر، عبوديت در پيشگاه الله بيشتر به‌اين دليل مطرح مي‌شود تا انسان را از عبوديت در برابر اصنام يا از عبوديت انساني در برابر انسان‌ ديگر رهايي بخشد و با «هستي» زنده مرتبط سازد.

در قرآن همچنين از «عبد مملوك» نيز ياد شده است كه قادر به انجام هيچ كاري نيست. عبد مملوك را- با قيدِ مملوك بودن - به معناي برده‌ي زرخريد هم دانسته‌اند. با توجه به اينكه در حجاز آن روزگار، رسم برده داري به صورت يك نظام مسلط نبوده است و بازار برده فروشي هم وجود نداشته است، برخي خانواده هاي اشراف، براي تفنن يا براي خدمات خانگي، برده هايي را از مناطق ديگر مي آوردند تا به صورت خدمت كاران يا پرستاراني در اختيار آنان باشد. واژه‌ي «پرستار» در زبان پارسي كه مفهوم «پرستش» را هم در خود دارد مي تواند معادل نسبتا نزديكي با مفهوم «عبد مملوك» در آن روزگار باشد.

قرآن، در برابر «عبد مملوك» كه اختياري از خود ندارد از انسان آزادي ياد مي‌كند كه نياز خويش را از خداوند تامين مي‌كند و به اختيار و آزادي خود مي‌تواند به ديگران ببخشايد و مي‌تواند در امور زندگي و اجتماعي به‌آزادي تصميم بگيرد و كاري انجام دهد[3]

بنا بر آنچه گذشت، عبادت، به معناي اطاعت، يا بندگي كردن نيست. اعم از آنكه معبود الله باشد يا اصنام گوناگوني كه مورد اعتقاد اعراب بود. اگر چه در قرآن براي مواردي خاص، تاكيد شده است كه مسلمانان از الله و از رسول اطاعت كنند. اما به‌هرحال اين دو موضوع با هم متفاوتند و در دو حوزه‌ي معنايي جداگانه قرار دارند.(نگاه كنيد به مقاله‌ي فرمانروايي، بخش اولي‌الامر)

همچنين آنچه در قرآن به عنوان آزاد كردن برده «فك رقبه » از آن ياد شده با واژه‌ي «رقبه» مشخص شده است كه با واژه‌ي عبد تفاوت معنايي دارد.

علي طهماسبي




[1] - نگاه كنيد به كتاب الاصنام بخش فهرست اعلام و نام‌ها
[2] - به عنوان مثال نگاه كنيد به سوره بيست و پنجم(فرقان) آيه 55. همچنين نگاه كنيد به آيات69 تا 82 سوره بيست و ششم(شعرا)
[3] - سوره‌ي شانزدهم آيه 75 و 76







عذاب

«عذب azb» مصدر است به معناي: ناخوردن از شدت عطش امتناع از چيزي يا از كسي، بند نهادن و باز داشتن كسي را از راهي كه مي خواهد برود.

واژه‌ي «عذاب» يعني هر مانعي كه بر سر راه انسان نهاده شود و او را از قصدش باز دارد، يا هر آنچه مانع شود و نگذارد كه انسان به مراد و مقصودي كه مي خواهد نائل شود. در تمثيلي ساده مي توان گفت: گرسنه‌اي كه احتياج به غذا خوردن دارد، اما تشنگي يا ترس چنان بر او چيره شده باشد كه دهان و گلوي خشك شود و از جويدن و بلعيدن لقمه ي ناني ناتوان شود، گرفتار عذاب شده است.

در تعبيري گسترده تر: به هر عامل باز دارنده‌اي كه سد راه رسيدن انسان به مقصودش شود عذاب گفته مي‌شود. واژه‌ي عذاب در قرآن در تركيب هاي متنوعي آمده كه در هركدام از اين تركيب ها معناي نسبتا ويژه‌اي پيدا كرده است. مانند: «عذاب يوم عقيم». روز عقيم ، يعني روزي بي فردا، روزي كه آفرينشي در آن پديد نيايد و روزي كه آدمي در آن اميد به آينده و تغيير را از دست مي دهد.

انواع عذاب:
«عذاب مهين» يعني عذاب به سبب بي مقدار شدن، كسي كه خوار و ذليل و ناتوان شده است. كسي كه داراي راي و انديشه‌ي مستقل از خويش نباشد. آدم كم تميز و بي خرد. آدمي كه به علت خوار و ذليل شدن يا كمر خردي از رسيدن به مقصود باز داشته شود.
«عذاب اليم» عذاب درد آور، دردهاي شديد و مدام كه مانع زندگي و رشد سالم انسان شود.
«عذاب الخلد» مانع يا عذابي كه تمامي نداشته باشد.
«عذاب الحريق» مانعي كه به علت به آتش كشيده شدن همه‌ي دست آوردهاي آدمي در طول زندگي پديد مي آيد. اين به آتش كشيده شدن و همچنين در تعبير «عذاب النار» صرفا منظور همين پديده شيميايي و آتش معمولي نيست بلكه به آتش كشيده شدني معنوي است

آنچه در همه ي تعبيرهاي فوق، مشترك و يگانه است - به ويژه در ساختار متن قرآن- مفهوم «باز دارندگي» و پديد آمدن موانعي است كه انسان را از رسيدن به كمال مطلوب و رشد و تعالي باز مي دارد. اما به نظر مي رسد كه نوع بازدارندگي «عذاب» متناسب با نوع اعمال و رفتاري است كه هركسي انجام مي دهد. به تعبير ديگر، اعمال و رفتار خود آدمي است كه سبب باز دارندگي و عذاب مي شود. در قرآن نمونه هايي از اين گونه را به ياد مي آورد مانند:
...پس بچشيد آنچه را عمل مي كرديد(سوره 29 آيه 55)
... بچشيد آنچه را كسب كرديد(سوره 39 آيه 24)
...بچشيد آنچه را در نفس خويش اندوخته ايد(سوره 9 آيه35)

از آيات قرآن چنين برمي آيد، كه هر انساني آزاد است هركاري را كه دوست دارد انتخاب كند و انجام دهد اما هركاري به محض وقوع، بازخورد ويژه خود را دارد كه گريزي از آن نيست شايد. يعني بازخورد عمل نه در اختيار ما است و نه در مالكيت ما.[1] شايد به همين جهت باشد كه در قرآن مالكيت عذاب و إعمال آن از سوي خداوند توصيف شده است و آمده است كه:

«إن عذاب ربك لواقع، ما له من دافع» حتما عذاب خداوندت واقع شدني است، هيچ گريزي از آن نيست. در اين تعبيرها قيدي در كار نيست كه حتما اين عذاب را موكول به عالم پس از مرگ كرده باشد.
همين تعبير را در مثنوي مولوي هم مي بينيم كه:
اين جهان كوه است و فعل ما ندا === سوي ما آيد نداها را صدا[2]
[1] - نگاه كنيد به واژه عمل در همين بخش فرهنگ واژگان
[2] -« ندا» آوايي يا آوازي هست كه شخصي از خود بر مي آورد و انعكاس همان صوت را «صدا» گويند.