با آنكه واژهي ايمان از كليديترين واژههاي ديني است اما به نظر ميرسد در مقام تعريف، از مبهمترين آنان باشد.
اين ابهام بهويژه آنجا خود را نشان ميدهد كه در تاريخ ديني، همواره هر گروهي خود را «مؤمنان به خداوند» و گروه ديگر را «غير مؤمن»، «كافران»، يا «مشركان» خوانده و ميخوانند.
و هر گروهي براي اثبات ايمان خويش، البته دلايلي ابراز ميداشته و ميدارند. نبردهاي خونين مسلمانان با يكديگر كه هنوز هم در اينجا و آنجا ادامه دارد[1]، يكي از مصداقهاي آشكار در ابهام معناي كلمهي «ايمان» ميتواند باشد. بهويژه آنكه در قرآن كلمهي ايمان اغلب با «عمل صالح»همراه است.
يعني عملي كه به صلح و آشتي بيانجامد. اما در جهان واقعيت «ايمان به خدا» گاهي مفهوم سرباز خدا شدن و براي خدا يا در راه خدا جنگيدن را معنا ميدهد. از اين رو پرداختن به چند و چون اين واژه، شايد ضروري باشد. اگر چه راقم اين سطور مدعي شفاف سازي تعريف اين واژه نيست اما اين تلاش به هرحال شايد تاملي را در مخاطب پديد آورد.
در محاورات و نوشتههاي متداول امروزي، براي دو واژهي «ايمان» و «اعتقاد» حوزهي معنايي واحدي در نظر گرفته شده است اما بهنظر مي رسد تفاوتي اساسي در معناي اين دو واژه وجود داشته باشد توضيح اينكه، «اعتقاد» از ريشهي «عقد» به معناي گره زدن، درهم تابيدن، سفت و سخت شدن است.
كاربرد اين واژه در پيمان زناشويي[2]، پيمان در داد و ستد و معاملات بين اشخاص با يكديگر، و پيمان با خويش بوده است كه اين البته با معناي «ايمان» متفاوت است[3].
واژهي ايمان
«ايمان imaan» از ريشهي «امن amn» گرفته شده است. «امن» را اطمينان يافتن و بر طرف شدن ترس معنا كردهاند[4]، و «امانة» را ضد خيانت دانستهاند. «امين» كه از همان ريشهي امن گرفته شده در روزگار بعثت كاربردي عيني داشته است و بهنظر ميرسد كه قبل از نزول قرآن هم شهر مكه را «بلد امين» ميخواندند[5]. اين صفت براي شهر مكه به سبب وجود محدودهاي مشخص در اين شهر بوده به نام حرم كعبه يا «بيتالحرام» كه مطابق سنت عرب حجاز در اين محدوده هيچكس نبايد به ديگري تعرضي داشته باشد.
يعني رعايت حدود و حرمت هر جانداري در اين محدوده واجب و لازم بوده است. بنا بر اين كسي كه به اين محدوده وارد ميشد اطمينان پيدا ميكرد كه حتي اگر با دشمنان خود هم در اينجا مواجه شود، مورد تعرض قرار نخواهد گرفت.
ايجاد مكانهاي امن، به گونهاي نسبتا متفاوت و به ضرورتهاي ويژهاي جهت دادرسي، در تورات با عنوان «شهرهاي ملجاء» آمده است كه اگر كسي مرتكب قتلي شده باشد، به آنجا پناه برد تا قبل از محاكمه، به دست كسان مقتول كشته نشود، زيرا شايد قتل غير عمد بوده باشد[6].
همچنين « امين amin» به عنوان صفت براي اشخاص مورد اطمينان نيز بهكار ميرفت و ميرود. يعني براي كسي كه همگان به امانتداري و صداقت كلام او اطمينان داشتند.
موارد فوق در بارهي «امن»، «امين» و «امانت» معطوف به ارتباط و مناسبات اجتماعي آدمها نسبت به يكديگر است اما در مواردي ديگر هم واژهي «امين» در قرآن علاوه بر موارد فوق همچنين به قلمرو ديگري كه غير از اين مناسبات اجتماعي است اشاره دارد، مانند «روحالامين»، «مقام امين» و «رسول امين» كه معطوف به ارتباط انسان با هستي[7]، غيب، خدا، و آخرت ميباشد. يعني اگرچه آثار ايمان در روابط اجتماعي تاثير قطعي دارد اما به هرحال سر به سوي فراسويي ديگر دارد. در ادامه اين مورد را بيشتر توضح خواهم داد.
كاربرد واژهي ايمان و مؤمن در قرآن:
با توجه به معناي پايهي(امن) ميتوان مقدمتاً ايمان را «رهايي از هراس» معنا كرد. به تعبير ديگر، بعيد است كه بتوان از واژهي ايمان، معناهايي همچون «اعتقاد» و «سرسپردگي» به دست آورد. به ويژه آنكه«مؤمن» در قرآن به عنوان يكي از نامها يا صفات خداوند هم آمده است[8] و در باورهاي ما، خداوند رها و آزاد از سرسپردگي به جايي و به چيزي ميباشد و از سوي ديگر در قرآن آمده است كه ياد خداوند قلبهاي آدميان را اطمينان ميبخشد[9].
در اغلب كتب لغت و تفسيرها، ايمان را به معناي «گرويدن» و «تصديق كردن» آوردهاند مانند ايمان به غيب[10]، ايمان به آخرة، ايمان به خدا[11]، ايمان به آنچه از سوي خداوند به رسول نازل شده. كتب لغت در اغلب اين موارد «ايمان» را همان گرويدن و تصديق نمودن دانستهاند. بهنظر ميرسد چنين معنايي از ايمان با معناي پايه و اصلي ايمان رابطهي مستقيمي ندارد.
تصديق نمودن و گرويدن ميتواند نتيجهي ايمان باشد اما تصديق نمودن هميشه هم به معناي ايمان نيست. يعني هنگامي كه آدمي بتواند اطمينان پيدا كند كه راهي را كه انتخاب كرده راه درستي است و گزند و بطالتي در آن راه نيست، آنگاه طبعا به آن راه ميگرود و آن را تصديق هم ميكند.
اما در بسياري موارد ممكن است تصديق نمودن چيزي، نتيجه ترس و اضطراب انسان از نيروهاي ناشناخته هم باشد.
از آيات قرآن كه بيشترين تاكيد براي ايمان را «ايمان به غيب» و مضاميني فراسوي چيزهاي عيني شمرده است ميتوان چنين استنباط كرد كه شايد در اينجا «ايمان» بهجهت زدودن هراسي وجودي است كه به هراس از مرگ، بهچگونگي و چيستي قيامت و آخرت مربوط ميشود و نه هراسي كه صرفا منشاء اجتماعي دارد.
اما مشكل اساسي اين است كه اگر در اينجا «ايمان» را تصديق كردن معنا كنيم، آدمي چگونه ميتواند قلمروهاي ناديده و نيامده را تصديق كند؟ مگر نه اينكه تصديق نمودن چيزي مستلزم آگاهي از آن هم هست؟ و مگر «غيب» را ما ميدانيم كه آن را تصديق كنيم؟
در عين حال اين پرسشها كه معمولا در بارهي «غيب» و چيستي و چرايي آغاز و فرجام است، بنياديترين پرسشهاي وجودي است كه از روزگار كودكي همواره ذهن آدمي را به چالش گرفته و پاسخ روشني هم نيافته است[12]. به تعبير ديگر، ما اين را ميفهميم كه چيزي يا چيزهايي را نميفهميم.
يعني انسان اين قدرت انديشگي را دارد كه مدام به چيزهايي يا به قلمروهايي بيانديشد كه نميداند چيست[13].
انگار به نوعي بن بست ميرسيم، از يك سو هيچ كس جز او غيب را نمي داند[14] و از سوي ديگر برای فرو نشاندن این اضطراب وجودی، مدام توصيهي ايمان به غيب است.
براي حل اين مسئله، ميتوان از قلمرو ديگري ياد كرد كه در متن قرآن معمولا همراه با ايمان طرح شده و آن «عمل صالح» است[15]
«صالح» از مادهي «صلح» است. «صلح» به معناي آشتي، سازش، و از ميان برداشتن نفرت و دشمني است. بهنظر ميرسد كه دامنهي كاربرد اين واژه بسيار گسترده است، از صلح با خويش و همسايه تا صلح با دورترين آدمياني كه آنها را نميشناسيم اما بر اين باور هستيم كه آنان را نيز همان خداوندي آفريده كه ما را آفريده است. اين اولين لايهي معنايي است كه از واژهي «صلح» به ذهن متبادر ميشود.
توجه به اين نكته نيز ضروري است كه هنگام بعثت، جامعهي جاهلي عرب به جنگ و مغلوب نمودن قبيلههاي غير خودي و ظلم به ديگران افتخار ميكرد[16] در برابر اين رويكرد عرب جاهلي، قرآن ميگويد:
« وما رسولان را جز براي بشارت و انذار نميفرستيم، پس كساني كه ايمان و صلح بياورند، هراسي و اندوهي بر آنان نيست»[17]
در آيه فوق واژهي «اَصلَحَ aslaha» تنها صلح كردن من با ديگري نيست بلكه به صلح رسانيدن افراد و قبايل متخاصم با هم نيز هست[18]. يعني اينكه تنها من با ديگران به صلح برسم، گام اول است و گام بعدي تلاش براي به صلح رسانيدن ديگران با هم است.
اما لايههاي بعدي در معناي «عملصالح» ميتواند معطوف به اعمال آدمي در كل اين نظام هستي باشد، اعمالي كه گاه ناهماهنگ و ستيزه جويانه با نظام «هستي» انجام ميگيرد و گاه همآهنگ و صلحجويانه با «هستي». در اين تعبير، «هستي» را به همان معنايي پنداشتهام كه برخي بزرگان و متالهين اسلامي از آن ياد كردهاند. يعني «هستي» غير از «هستندهها» است. چيزها و پديدهها «هستند» اما هيچكدام «هستي» نيستند[19].
اين تعبير از جهتي مانند مفهوم «امالكتاب» در قرآن است. خورشيد و ماه و ستارگان و همهي چيزهاي ديگر، همه «هستندهها» يا آيات آن كتاب هستند. همچنين وقايعي كه در نظام هستي واقع ميشود، آيات كتاب شمرده ميشوند و نه خود كتاب [20].
از نگاه ديني، اين چيزها و اين وقايع كه در هستي پديد ميآيد هدفمند هستند، يعني آيندهاي در پيش است كه چند و چون آن براي ما «غيب» شمرده ميشود و يكي از عمدهترين مواردي كه «ايمان» معطوف به آن شده، همين آيندهاي است كه«غيب» ميباشد. همچنين مضاميني مانند خدا، آخرت، معاد، گذشته و آينده همه از امور مربوط «غيب» شمرده ميشوند[21]. اما از كجا معلوم كه آينده، آبستن فرجامي دلپذير براي انسان باشد؟ اين پرسش شايد بنياديتريم پرسش اضطراب انگيز براي انسان باشد.
مطابق آنچه رسولان از تجربه های وحیانی خود گفتهاند، چيزها و وقايع، آيات هستي( آيات كتاب) هستند، و همچنين «هستي» غايتمند است و براي انسان فرجام و آيندهاي در كار است.
به نظر می رسد «عمل صالح»، ميتواند تجربهای نسبی از رابطهی صلح آمیز آدمی با دیگران و با هستی پدید آورد، رابطه ای که به هرحال به آدمی کمک میکند تا بر بسیاری از هراسهای خویش غلبه کند. به تعبير ديگر، «آينده» واقعهاي نيست كه دفعتا واحده پديد آيد، آينده لحظه به لحظه و گام به گام اتفاق ميافتد. هر لحظهي اكنون، آبستن لحظهي بعدي است.
با هر كنشي كه اكنون دارم، ميتوانم تا حدودي حدس بزنم كه واكنش آن در اين هستي چه خواهد بود. امروز «مادر» فردا است و فردا همان واقعهاي خواهد بود كه امروز آبستن آن شده باشد. احتمالا به همین جهت است که در قرآن «ایمان» امری نسبی و فزونی یابنده توصیف شده است[22].
همچنین این تجربه ها، شاید سبب روشن شدن آغاز راهي باشد که آدمی در پیش دارد. همین تجربههاي نسبي روشنايي و ديدن راه، مهمترين عامل آمادگي انسان براي فائق آمدن بر تردیدها و حركت بيهراس به سوي آينده است. و شايد از همين جهت باشد كه در قرآن، جايگاه ايمان در قلب دانستهشده است[23]، زيرا قلب از يكسو به معناي دگرگوني است[24] و از سوي ديگر، ارتباطي با بخشهاي ناخودآگاهي وجود مانند روح و نفس دارد.
علي طهماسبي
[1] - از قتل خليفهي سوم توسط خود مسلمانان، تا جنگ صفين، تا واقعهي كربلا، و بسياري وقايع ديگر در طول تاريخ، تا نبردهاي خونين امروز در عراق و افغانستان و پاكستان و .....همه و همه به نام ايمان در برابر شرك و كفر بوده و هست.
[2] - آيهي 235 و 237 سورهي بقره
[3] - «عقد» يا پيمان نهادن با ديگران، معمولا با حركت عيني و نمادين دست دادن همراه بوده است، كه هنوز هم هست. اين عمل دست دادن، با دست راست طرفين انجام ميگيرد، به اين دست « يمين» ميگفتند(از ريشهي يمن)، كه معناي خجسته، روشنايي و بركت داشت، جمع يمين «أيمان ayman» است كه با « إيمان iman از ريشه امن» متفاوت است. به تعبير ديگر، «عقود» با «أيمان ayman» يعني با دست دادنهاي طرفين به هنگام عقد قرارداد، علاوه بر پذيرفتن تعهدي كه مورد قرار بوده است همچنين معنايي از خجستگي، بركت، و روشنايي براي طرفين به همراه داشت
[4] - «الامن ضد الخوف» لسانالعرب
[5] - نام بلد «بلد امين» در قرآن تنها يكبار در سورهي «التين»(سورهي شمارهي 95) آمده است، اما بهگونهاي كه مفهوم امنيت را با نبوت درهم آميخته است و ظهور پيامبر را با ظهور مسيح در اورشليم (كوه زيتون) و موسي در طور سينا پيوند زده است. همچنين معطوف به آيات ديگري از قرآن نيز ميباشد كه در آن ابراهيم از خداوند ميخواهد اين ديار را (ظاهرا مكه را) بلد امن قرار دهد و رسولي از ميان آنان مبعوث كند تا آنان را كتاب و حكمت بياموزاند و...( نگاه كنيد به آيات 1125 تا 130 در سورهي بقره)
[6] - كتاب اعداد باب 35
[7] - در اينجا منظورم از «هستي» غير از هستندهها ميباشد، در ادامه به توضيح بيشتر آن خواهم پرداخت
[8] - آيهي 23در سورهي 59(حشر)
[9] - آيه 28 از سوره سيزدهم(رعد)
[10] - آيهي سوم از سورهي بقره.
[11] - آيهي4 سورهي27(نمل)
[12] - آخر اين جهان كجاست؟ نقطهي آغاز كجا بوده؟ آيا براي انسان حياتي بعد از مرگ خواهد بود يا نه؟ و بسيار پرسشهاي بنيادين ديگري از اين دست كه حتي كودكان از مادر و پدر خويش ميپرسند و پاسخ مناسبي هم پيدا نميكنند.
[13] - . در اينجا مفهوم «غيب» - از نگاهي انساني- به معناي اين نيست كه آدمي از چند و چون غيب آگاهي داشته باشد، اگر چنين بود آنگاه «غيب» ديگر «غيب» نبود اينهم كه برخي كسان پاسخهايي آماده ميكنند در تعريف چند و چون غيب و نشانيهاي عالم ديگر را با جزئيات آن طرح ميكنند، شايد سرپوشي باشد براي فرونشاندن همان دلهرهي وجودي آدم.
مضاميني مانند «خدا=الله»، «آخرت»، «قيامت» و... كه همه براي آدمي غيب محسوب ميشوند چنانچه در چنبرهي آگاهي ما قرار گيرند ديگر نه «غيب» غيب است، نه «خدا» خدا است و نه «قيامت» قيامت است.
[14] - نگاه كنيد به آيات 59 از سورهي ششم(انعام) و آيهي 26 از سورهي هفتاد و دوم(الجن) و آيهي123 از سورهي يازدهم(هود) و...
[15] - . شايد اين از برخي جهات و تا حدودي نزديك به همان عقل عملي باشد كه از كانت نقل ميكنند.
[16] - نگاه كنيد به واژهي «ظلم» كه در بخش فرهنگ واژگان آمده است.
[17] - سورهي ششم(انعام) آيهي48
[18] - اصلح از باب افعال و مصدر آن اصلاح است
[19] - مثلا هنگامي كه فردوسي ميگويد:
جهان را بلندي و پستي تويي/// ندانم چهاي، هرچه «هستي» تويي
در ابن بيت ملا صدرا، حرف«ي» را در «هستي»، ياي مصدري دانستهاست( كتاب مبدأ و معاد از ملا صدرا، ترجمهي فارسي، صفحهي377) اين تعبير از جهتي مانند مفهوم «امالكتاب» در قرآن است. در اين تعبير خورشيد و ماه و ستارگان و همهي چيزهاي ديگر، همه «هستندهها» يا آيات آن كتاب هستند.
[20] - توضيح بيشتر در مورد كتاب را موكول مي كنم به مباحثي كه در ادامهي «تاملي در تاويل متن» خواهم داشت
[21] - اشاره به آيات دوم و سوم سوره بقره
[22] - آیه 124 سوره نهم (توبه)
[23] - اولائك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه. سورهي58آيه22
[24] - نگاه كنيد به واژهي قلب در بخش فرهنگ واژگان
عقل
عقل يعني «بستن» براي باز داشتن، پيشگيري كردن، «عقال» ريسماني كوتاه را ميگفتند كه زانوي شتر را با آن ميبستند شايد براي اينكه نتواند از جاي خود بلند شود و بهاين طرف و آنطرف سرك بكشد. ريسماني را كه مرد عرب روي پارچهي سر خويش ميگذارد نيز «عقال»مي گويند كه احتمالا نشانهاي از روزگار صحرا گردي اعراب است و پيوند آنان با شتر بهعنوان مهمترين عنصر مؤثر در زندگي عرب. شايد هم نمادي از «تعقل» باشد براي كسي كه عقال را برسر نهاده است.
عاقل كسي را ميگفتند كه به سن بلوغ رسيده باشد و بتواند خودش را ادراه كند، نيازي به اين نداشته باشد كه ديگران او را از كاري زيان بخش منع كنند خودش بتواند اميالي را كه سبب ويرانياش ميشود تشخيص دهد و آن اميال را بند بزند.
در قرآن واژه «عقل» به صورت اسم نيامده است، بلكه هميشه به صورت فعل بهكار رفته، مثل «تعقلون»، «يعقلون» و.... يعني اينكه در قرآن «تعقل» يك كنش انساني است نه يك گوهرِ مجرد و جدا از انسان.
به تعبير ديگر، در انسانشناسي قرآن، انسان داراي نفسي است كه از آن به عنوان امارةبالسوء ياد شده است و تعقل به عنوان يك فعل و يك عمل انساني، لگام زدن بر «نفس» خويش است[1]. از همين رو در قرآن هيچگاه بيان نشده كه مثلا خداوند هم عاقل است، زيرا از منظر قرآن، خداوند اميال نفسانيِ ويرانگر ندارد كه بخواهد آن اميال را بند بزند بنا براين نيازي به تعقل ندارد.
اما در دورهي بعدي، يعني از اواخر قرن دوم هجري به بعد، كه آثار فلسفي يوناني به عربي ترجمه ميشود و علم كلام و فلسفه در امپراطوريِ اسلامي شكل ميگيرد، تعقل هم كه قبلا در قرآن يك كنش انساني بود به «عقل» بهعنوان يك گوهر الهي معرفي ميشود. در اين تعريف كلامي، مقصود از «عقل» گوهر مجردي است كه صادر اول است. گوهر مجرد يعني موجودي كه جسم و ماده نيست و براي انجام فعل، نيازي به ماده و جسم ندارد. بههمين جهت عقل اول از خداوند دانسته شد و حديثي هم در اين مورد آوردند كه: «اول ما خلقالله العقل»
تقسيم بنديها و مراتب پيچيدهي فلسفي و كلامي بسياري در بارهي «عقل» پديد آمد[2]. در اين رويكرد، اتفاق مهمي كه پديد آمد شايد اين بود كه چون عقل گوهري آسماني و الهي دانسته شده بود بنا براين پايگاه ذاتي در انسان نداشت و بهره گرفتن از آن توسط انسان نيز بايد مبتني بر قواعد ويژهاي باشد كه در چارچوب الاهيات بهآنگونه كه متكلمين و متالهين اسلامي ميگفتند قابل تعريف است. به تعبير ديگر، در اين دوره، «تعقل» براي انسان بيشتر همين بود كه به فرامين خداوند عمل كند و همين بود كه گفتند «العقل ما عبد بهالرحمن و اكتسب بهالجنان».
اما در عصر جديد، يعني از حدود صدسال پيش، در ميان روشنفكران ما، اندك اندك، عقل خود بنياد مطرح شد، و جايگزين عقل ديني گرديد. يعني خردي كه پايه، اساس و خاستگاه آن نه در آسمان، و نه در عالم مجردات، بلكه در همين انسانِ زميني است. بهنظر ميرسد كه مفهوم عقل خود بنياد، از جهتِ انساني بودن، و از اين جهت كه خاستگاه آن در انسان است، تا حدودي به مفهوم «تعقل» در قرآن نزديكتر باشد. اگرچه كاركرد و تعريف عقل خود بنياد با تعقلي كه در قرآن از آن ياد شده، تفاوتهايي هم دارد.
[1] - نگاه كنيد به واژهي «نفس»
[2] - براي نمونه نگاه كنيد به دايرهالمعارف فارسي، جلد دوم تحت عنوان: «عقل»
حرف
در عرف معمولي زبان، هريك از واحدهاي الفبا را «حرف» گويند. همچنين الفاظي مانند: از، در، به، و... را كه به تنهايي و بدون واژگان ديگر داراي معنا نيستند حرف گويند. در مواردي هم كه قول گويندهاي فاقد عمل باشد آن را نيزحرف مي گويند. بنا بر اين «حرف» به سه دسته تقسيم ميشوند كه عبارتند از
1-حروف الف با
2-حروفي كه نه اسم هستند و نه فعل مانند حروف اضافه
3- گفتههاي كسي كه فاقد اعتبار است، يا قول گويندهاي كه فاقد عمل است
امروزه به محاورات روزمرهي ما و سخنگفتن با يكديگر هم حرف گفته ميشود. اما دراين مورد «حرف زدن» الزاما به معناي بيمعنا بودن نيست.
اما در متن قرآن، به اين واحدهاي الفبايي، حروف اضافه، و به سخنگفتن معمولي «حرف» اطلاق نشده است بلكه حرف عبارت بوده از كلمهاي كه ذهن شنونده را به مقصود ديگري غير از مقصود اصلي و مقدر معطوف كند. همچنين كلمهاي كه گويندهي آن شناخت و تجربهاي دروني از آن نداشته باشد «حرف» است(نگاه كنيد به توضيح «كلمه» در فرهنگ واژگان). بنا براين در متن قرآن، «حرف» در اصل همان «كلمه» بوده است كه گوينده با فهم و بيان آن ميتوانسته چشماندازي به سوي افقهاي بالاتر و به سوي امر متعالي براي خود ايجاد كند، اما هنگامي كه به حرف تبديل ميشود، كارآيي خود را در نشان دادن مقصود اوليه از دست ميدهد. در قرآن براي تحريف كلمه دو وضعيت متفاوت اما مشترك بيان شده است. اول وضعيتي است كه از سوي نخبگان و دانايان اعما ل ميشود و دوم وضعيتي است كه مردمان عادي و معمولي در ارتباط با تحريف كلمه پيدا ميكنند.
اول: در اين وضعيت، گويندهي «كلمه» معنا و مقصود اصلي كلمه را در مييابد اما به دلايلي آن معنا و مقصود اوليه را دگرگون ميكند و بهگونهاي ديگر مينماياند، يعني «كلمه» را تحريف ميكند: « فرقهاي از آنان كلام خدا را ميشنيدند سپس آن را تحريف ميكردند، بعد از آنكه تعقل كرده بودند، و آنها ميدانستند»(آيه 75 سورهي بقره) همچنين نگاه كنيد به آيه 46 سورهي چهارم(نساء) و آيه 13 سورهي پنجم(مائده)
دوم: در اين وضعيت از مردم عادي و معمولي سخن رفته است كه خدا را به «حرف» پرستش ميكنند. «واز مردم كسي هست كه خدا را به «حرف» پرستش ميكند....»(آيه يازده سورهي حج) در اينجا «حرف» در مقابل عمل قرار نميگيرد، بلكه در برابر فهم و درك مقصود و چشماندازي قرار دارد كه «كلمه» ايجاد ميكند. اين گروه همان الفاظي را به زبان ميآورند كه ديگران هم همان الفاظ را در پرستش خود ميآورند و همان اعمالي را انجام ميدهند كه ديگران، اما آنچه ميگويند و ميكنند، ريشه در وجود خودشان ندارد.
بنا براين، «حرف» در اصل همان «كلمه» است اما به دليل عدم ايمانِ گوينده، يا ندانستن مقصودي كه در «كلمه» تعبيه بوده، آن كلمه براي گوينده به حرف تبديل شده است. تمثيلي كه درقرآن در باره «كلمه» آمده است اين نكته را آشكارتر ميكند:
«كلمهي طيبه مانند درخت طيبه است، اصل آن ثابت و فرع آن در آسمان، به اذن(به آواي) خداوندش نو به نو ميوه ميآورد،...»(آيه 25 سورهي چهاردهم)
«و كلمهي خبيثه، مانند درخت خبيثه است، كه از روي زمين بركنده شده باشد و قراري ندارد»(آيه26همان سوره)
در آيه اولي تشبيه «كلمهي طيبه» به «درخت طيبه» از چند جهت قابل تامل است. 1- ريشهي ثابت در زمين داشتن، در نگاه ديني، آدم از خاك زمين آفريده شده و كلمه همچون بذري از جانب خداوند در اين خاك افكنده ميشود تا ريشه پيدا كند، مواد آلي اين خاك را از خود عبور دهد، تناور شود و نو به نو ميوه دهد. 2- شاخههاي اين درخت به سوي آسمان كشيده شده است، «آسمان» در آيات قرآن معمولاعبارت است از چشماندازي متعالي كه در افق انديشگي انسان پديد ميآيد. 3- ميوهي نو به نو آوردن درخت طيبه، مانند كلمهاي است كه براي انسان نو به نو ثمرهي تازهاي پديد ميآورد. به عنوان مثال، ريشه داشتن كلمهي «حق»، «عدل»، «علم»، «عزت» و... در گفتههاي مسئولين و در مردم يك جامعه، ميتواند ثمرههاي مدام و نو به نو براي زندگي، فرهنگ و تمدن يك جامعه پديد آورد.
اما كلمهي خبيثه، به علت اينكه ريشهاي در گوينده پيدا نميكند و تنها براي فريب و به ريا گفته مي شود نه چشمانداز تازهاي ايجاد ميكند و نه ثمرهاي ببار ميآورد. بنا براين، «كلمهي خبيثه» در لفظ، سخني زشت و خارج از ادب و نزاكت نيست، بلكه همان كلمهي حق است اما بدون ريشه، بدون خلق چشمانداز، بدون مقصودي آشكار و بدون ثمر. يعني كلمهاي كه به حرف كشيده شده و تحريف شده است.
كلمه
در زبان معمولي و در فرهنگنامهها، كلمه عبارت است از لفظي كه داراي معني باشد. «كلمه» در اصل از واژهي « كلمkalm » به معناي زخم زدن، آسيب رساندن و «كليم» به معناي زخم خورده و مجروح بوده است[1].
در داستانهاي قرآن، ارتباط آدم با «كلمه» هنگامي آغاز ميشود كه آدم از بهشت نخستين خود هبوط كرده و در جسجتوي نجات برآمده است. مطابق همين داستانها، پيش از هبوط، خداوند «اسماء» را به آدم آموخته بود. اما بعد از هبوط، اين خود آدم بود كه به دريافت كلمهها پرداخت[2]
در اين داستان توضيحي داده نشده كه اين كلمهها چه بوده است اما واقعهي هبوط و احساس گزند و آسيبي كه از اين هبوط براي آدم پديد ميآيد، رابطهي آن را با مفهوم «كلمه» و ريشهي اصلي آن «كلم» نشان ميدهد. همچنين از آيات مربوط به اين داستان چنين بر ميآيد كه «كلمات» آموختني و ياد گرفتني نيستند بلكه نوعي تلقي، فهم و دريافت است.
همچنين در داستان هبوط و سپس تلقي كلمات از سوي آدم، سخني از نجات آدم و اينكه توانستهباشد آسيب ناشي از هبوط را درمان كرده باشد در ميان نيست. اما بر اين نكته شده است كه هبوط آدم به سبب دشمني و خصومتي بوده كه با يكديگر داشتهاند. توجه به اين نكته نيز ضروري است كه« آدم» در اين آيات اسم عام است و به نوع آدم گفته ميشود كه با هم ناسازگار و دشمن بودهاند و هنوز هم هستند(بخشي از آيه 36 و آيه 38 بقره).
بهنظر ميرسد كه فهم انسان از حس جدايي، درد فراق، يا حس فقدان چيزي كه بايد باشد و نيست، به نوعي تبديل به درد و جراحت در روان خود آدمي ميشود كه از آن با عنوان «كلمه» ميتوان ياد كرد. همچنين، خصومت آدمها با هم، سبب دور شدن و جدا افتادن آدم از خداوند توصيف شده است.
داستان بعدي كه در مورد كلمهها آمده، مربوط به ابراهيم است كه از سوي خداوند مبتلاي به كلمات ميشود(بقره آيه 124). مبتلا شدن، در اصل به معناي قرار گرفتن بر سر دوراهيِ انتخاب است[3] و ابراهيم با آزمون سختي كه از سر ميگذراند و به تعبير قرآن موفق ميشود آزمون كلمات را به تماميت برساند:
«و اذ ابتلي ابراهيم ربه بكلمات، فاتمهن...» هنگامي كه خداوند ابراهيم او را مبتلاي به كلمات نمود، پس او به تماميت رسانيد..
بهنظر ميرسد ابتلاي ابراهيم به كلمات با داستان قرباني، و عبور از دوستداشتنهاي خصوصي به دوست داشتني عام و همگاني ارتباط تنگاتنگ داشته باشد.
به تعبير ديگر، ابراهيم – آنگونه كه در قرآن و در تورات آمده- دل درگرو فرزند خويش دارد تا از طريق او كثير شود و در اين جهان امتداد يابد، او چندان گرفتار فرزند خويش است كه نمي تواند به ديگران بيانديشد، اما با آمادگي براي قرباني ميتواند ديگران را هم كه فرزند او نيستند به ياد آورد و ببيند، از خصومت نسبت بهديگران رهايي پيدا كند و آنچه را سبب هبوط آدم شده بود جبران كند. همين ميتواند معناي به تماميت رسانيدن كلمات باشد و به به همين جهت براي همهي مردم «امام=نمونه و الگوي نجات» ميشود(آيهي124بقره)
بعد از داستان ابراهيم، موسي تجربهاي ديگر از «كلمه» پيدا ميكند و «كليمالله» لقب ميگيرد. اين تركيب«كليمالله» اگر چه در قرآن نيامده است اما در آيه 143 سوره اعراف «كَلُمّهْ رَبَّهٌ» در باره موسي، از مواجههي سخت و جانفرساي موسي با خدا حكايت ميكند. در اين مواجهه موسي چندان مشتاق خداوند ميشود كه تمناي ديدن او را ميكند(همان آيه)
مهمترين و گوياترين مصداق براي «كلمه» كه هم در انجيلها از آن ياد شده و هم در قرآن، عيسي مسيح است. در آيات مربوط به اين موضوع، از «عيسي مسيح» به عنوان كلمهاي از خداوند ياد شده است.(سوره سوم آيه39، همان سوره آيه 45 و در انجيلها نگاه كنيد به انجيل يوحنا باب اول)
عيسي مسيح، هم نماد رنج و درد انسان مجروح و زخم خورده در تاريخ ديني است و هم نماد نجات و رهايي انسان از هبوط. (واژهي عيسي يعني نجات). آنچه در رسالت عيسي از هر چيز ديگر برجستهتر است، مهر ورزي عيسي به خويش و بيگانه است. در انجيلها نيز حتي از دوست داشتن دشمنان و دعا براي دشمنان ياد شده است. بهنظر ميرسيد كه نجات از هبوط و رسيدن به ملكوت خداوند در آموزههاي عيسي مسيح، با مضمون دوست داشتن ديگران سخت درهم آميخته است.
بنا بر آنچه گذشت، ميتوان گفت كه «كلمه» در متن قرآن، عبارت است از بيان حس عميق جدايي انسان از امري ازلي، قدسي و متعالي كه دوست داشتن و مهر ورزيدن به خويش و بيگانه، نقطهي كانوني است و هر لفظي كه حكايت اين جدايي را باز گويد و راه نجات انسان را از هبوط بنماياند، «كلمه» محسوب ميشود. و حتي شايد «كلامالله» نيز ناميده ميشود.
بنا براين «كلمه» در مرحلهي اول، واگويهاي براي نجات خويش از وضعيت موجود است، يعني گفت و گويي براي نجات خود از رنج و درد جدايي، اين گفت و گو اگر چه واگويهاي با خود است در عين حال ميان انسان و امر متعالي صورت ميگيرد. آثار فراوان عرفاني و عاشقانه كه از رنج و اندوه جدايي حكايت ميكند. در اصل همين ديالوگ ميان انسان و امر متعالي بوده است.
در مرحلهي بعد، بيان اين رنج و درد فراق، و بيان چگونگي پيدا كردن راهي به آن امر قدسي، با همنوعان خويش است با كساني است كه همدلانه ميكوشند تا راه نجات انسان را هموار سازند.
سير داستان «كلمه» از هبوط آدم تا ظهور عيسي مسيح، و بشارت مسيح به رستاخيز و ملكوت خداوند، كاركرد «كلمه» و پديد آوردن چشم اندازي براي نجات از وضعيت كنوني را در عرصهي ديني نشان ميدهد.
همچنين ميتوان گفت هر سخني و هر بياني كه از يكسو اين رنج و درد را بنماياند و از سوي ديگر موجبات نجات را پديد آورد، «كلمه» محسوب ميشود. اما اين نكته را نيز نميتوان ناديده انگاشت كه هر واژهاي در بيان اين درد، هنگامي اعتبار دارد كه گويندهي آن واژه واقعا دردمند باشد و سخن از دل بگويد. تفاوت كلمهي طيبه و كلمهي خبيثه كه در قرآن از آن ياد شده در همين است. به عنوان مثال: كسي كه سخن از عدالت سر ميدهد، اگر تنها براي تظاهر و جلب اعتماد ديگران باشد، آنچه ميگويد كلمهي خبيثه خواهد بود. (در باره تفاوت كلمهي طيبه و كلمهي خبيثه، به بخش مربوط به واژهي «حرف» نگاه كنيد،)
[1] - نگاه كنيد به لسان العرب و همچنين المنجد.
[2] - بقره آيهي 37
[3] - نگاه كنيد به واژه «بلا» و ابتلا.
اسلام
معناي پايه: اسلام از ريشه سلم (selm) گرفته شده است. سلم يعني بركنار بودن از هر مرض مادي و معنوي، جسمي و روحي، ظاهري و باطني.
اسلام: لفظ سلم در باب افعال به «اسلام» تغيير شكل ميدهد. باب افعال معمولا براي تعديه(متعدي كردن) الفاظ است. بنا براين واژه اسلام را ميتوان اين گونه معنا كرد: بركنار نگه داشتن خود و ديگران از هر مرض ظاهري و باطني يا عيبهاي مادي و معنوي.
سلام: آنكه از هر عيب و نقص ظاهري و باطني پاك و منزه است. اين لفظ به عنوان يكي از نامهاي خداوند نيز مطرح است. در ديدار آدم ها با هم گفتن سلام در واقع نوعي آرزوي سلامت براي طرف مقابل است.
مسلم: كسي كه در روابطش باديگران، سعي ميكند تا خود را و ديگران را از نارساييهاي مادي و معنوي بركنار نگه دارد.
تسليم: كسي كه در ارتباط باديگران بيخطر ميشود و گزند و آسيبي به ديگري نميرساند. همچنين كسي كه اطاعت با ميل و رغبت از ديگري را به عهده ميگيرد
××××××××
اشاره به واژه اسلام در متن قرآن:
در سوره آل عمران آيه 91 آمده است كه: انَ الدين عندالله الاسلام( دين در نزد خداوند اسلام است)در آيه 79 همان سوره نيز آمده است كه:
«قل آمنا بالله و ما انزل علينا و ما انزل علي ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الاسباط و ما اوتي موسي و عيسي و النبيون من ربهم، لا نفرق بين احدٍ منهم و نحن له مسلمون»
بگو ايمان آورديم به خدا و آنچه نازل شده برما و آنچه نازل شده بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب. و آنچه داده شد موسي را و عيسي را و رسولان را از پروردگارشان، جدا نميكنيم ايشان را از يكديگر، و ما او را(خداوندرا) مسلم هستيم.
در آيه 80 همان سوره باز هم ميخوانيم كه
ومن يبتغ غير الاسلام دينا، فلن يقبل منه و هو في الآخره من الخاسرين
(هركس غير از اسلام دين ديگري را دنبال كند، هرگز از او پذيرفته نخواهد شد، و درآخرت از زيانكاران است)
بنا برآنچه در آيات فوق ميبينيم، منظور از لفظ «اسلام» در قرآن گروه خاصي كه خود را صرفا پيرو محمد رسول و آداب و مناسك خاصي بدانند نيستند، بلكه همهي ملتهاي ديگر، اعم از كليمي، مسيحي، زردشتي و هر آيين ديگري كه هدف آنان صلح و سلامت براي همهي جامعهي بشري باشد مسلم هستند. و هر گروهي كه جز اين بيانديشد و عمل كند اگرچه نام اسلام يا هر دين ديگري را هم بر خود نهاده باشند، مسلم نيست و از او پذيرفته نخواهد شد. اين نکته نيز بديهی می نمايد که سالم سازی خويش و جامعه امری نسبی است و همچنين متناسب با شرايط زمان و مکان متغيير و سيال می باشد.