کافه تلخ

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

شاهنامه و هنر رویا بینی





خوان اوّل: بيشه شير
 رستم براي رها کردن کي کاوس از بند ديوان بر رخش نشست و بشتاب رو براه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روزه راه را به يک روز مي بريد، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جويان خورش گرديد. دشتي برگور پديدار شد. رستم پي بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيکان تير آتشي برافروخت و گور را بريان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را بچرا رها ساخت و خود به نيستاني که نزديک بود درآمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و بخفت و برآسود.
 اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به کنام خود باز آمد. پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در کنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس دمان بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دودست را برآورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت او فرو برد. چندان شير را برخاک زد تا وي را ناتوان کرد و از هم دريد.
 رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي درآورده. گفت «اي رخش ناهوشيار، که گفت که تو با شير کارزار کني؟ اگر بدست شير کشته مي شدي من اين خود و کمند و کمان وگرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي کشيدم؟»
 اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.



 خوان دوم: بيابان بي آب
 چون خورشيد سر از کوه برزد تهمتن برخاست و تن رخش را تيمار کرد و زين بروي گذاشت و روي براه آورد. چون زماني راه سپرد بياباني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود که اگر مرغ برآن مي گذشت بريان مي شد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و ژوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود. رستم بستوه آمد و روي به آسمان کرد و گفت «اي داور دادگر، رنج و آسايش همه از توست. اگر از رنج من خشنودي رنج من بسيار شد. من اين رنج را برخود خريدم مگر کردگار، شاه کاوس را زنهار دهد و ايرانيان را از چنگال ديو برهاند که همه پرستندگان و بندگان يزدان اند. من جان و تن در راه رهائي آنان گذاشتم. تو که دادگري و ستم ديدگان را در سختي ياوري کار مرا مگردان و رنج مرا بباد مده. مرا دستگيري کن و دل زال پير را بر من مسوزان.»
هم چنان مي رفت و با جهان آفرين در نيايش بود، اما روزنه اميدي پديدار نبود و هردم توانش کاسته تر مي شد. مرگ را در نظر آورد و بدريغ با خود گفت «اگر کارم با لشکري مي افتاد شيروار به پيکار آنان مي رفتم و به يک حمله آنان را نابود مي ساختم. اگر کوه پيش مي آمد بگرز گران کوه را فرو مي کوفتم و پست مي کردم و اگر رود جيحون برمن  
مي غريد به نيروي خداداد در خاکش فرو مي بردم. ولي با راه دراز و بي آب و گرماي سوزان دليري و مردي چه سود دارد و مرگي را که چنين روي آرد چه چاره مي توان کرد؟»
درين سخن بود که تن پيلوارش از رنج راه و تشنگي سست و نزار شد و ناتوان برخاک گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از کنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد که ميش بايد آبشخوري نزديک داشته باشد. نيرو کرد و از جاي برخاست و در پي ميش براه افتاد. ميش وي را بکنار چشمه اي رهنمون شد. رستم دانست که اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است. بر ميش آفرين خواند و از آب پاک نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا کرد و ويرا در آب چشمه شست و تيمار کرد و سپس در پي خورش بشکار گور رفت. گوري را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پيش از خواب رو به رخش کرد و گفت «مبادا تا من خفته ام با کسي بستيزي و با شير و ديو پيکار کني. اگر دشمني پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»




خوان سوم: جنگ با اژدها
رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي که رستم برآن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود که از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن برآن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. درشگفت ماند که چگونه کسي بخود دل داده و برآن دشت گذشته. دمان رو بسوي رخش گذاشت.
 رخش بي درنگ ببالين رستم تاخت و رسم روئين برخاک کوفت و دم افشاند و شيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيکار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر کرد و چيزي نديد. با رخش تند شد که چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر ببالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاريکي بيرون آمد. رخش باز بسوي رستم تاخت و سم برزمين کوفت و خاک برافشاند. رستم بيدار شد و بر بيابان نگه کرد و باز چيزي نديد. دژم شد و به رخش گفت «درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي. اگر اين بار مرا از خواب باز داري سرت را بشمشير تيز از تن جدا مي کنم و خود پياده به مازندران مي روم. گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و کار را بمن واگذار. نگفتم مرا بي خواب کن. زنهار تا ديگر مرا از خواب برنيانگيزي.»
 سوم بار اژدهاي غرّال پديدار شد و از دم آتش فرو ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما از بيم رستم و اژدها
نمي دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم تيز خشم بود.
 سرانجام مهر رستم او را ببالين تهمتن کشيد. چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش برآشفت. اما جهان آفرين چنان کرد که اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سرباز زد. در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام کشيد و چون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت «نامت چيست، که جهان برتو سرآمد. مي خواهم که بي نام بدست من کشته نشوي.»
 اژدها غرّيد و گفت «عقاب را ياراي پريدن براين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي که پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جاي آن است که مادر برتو بگريد.» تهمتن گفت «من رستم دستان از خاندان نيرمم و بتنهائي لشکري کينه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببيني.» اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن درآويخت که گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم بردريد. رستم از رخش خيره ماند. تيغ برکشيد و سر از تن اژدها جدا کرد. رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت کوهي بي جان برزمين افتاد. رستم جهان آفرين را ياد کرد و سپاس گفت و در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد.
  



خوان چهارم: زن جادو
 رستم پويان در راه دراز مي راند تا آنکه به چشمه ساري رسيد پرگل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته درکنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگر خوردني ها درآن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز درکنار خوان ديد. رستم شاد شد و بي خبر از آنکه اين خوان ديوان است فرود آمد و برخوان نشست و جام باده را نيز نوش کرد. سازي در کنار جام بود. آنرا برگرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت:
که آوازه بدنشان رستم است
که ازروز شاديش بهره کم است
 همه جاي جنگ است ميدان اوي
 بيابان و کوه است بستان اوي
 همه جنگ با ديو و نر اژدها
 زديو و بيابان نيابد رها
 مي وجام و بو يا گل ومرغزار
 نگردست بخشش مرا روزگار
 هميشه به جنگ نهنگ اندرم
 دگربا پلنگان به جنگ اندرم
 آواز رستم ساز وي بگوش پيرزن جادو رسيد. بي درنگ خود را در صورت زن جوان زيبائي بياراست و پر از رنگ و بوي نزد رستم خراميد. رستم از ديدار وي شاد شد و براو آفرين خواند و يزدانِ را بسپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد. رستم تيز در او نگاه کرد و دريافت که زني جادوست. زن جادو خواست بگريزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک خواست بگريزد. اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد. ديد گنده پيري پر آژنگ و پر نيرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از ميان بدو نيمه کرد.
خوان پنجم: جنگ با اولاد
 رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب ميرفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد بسرزميني سبز و خرّم و پرآب رسيد. همه شب رانده بود و از سختي راه جامه اش به خوي آغشته بود و به آسايش نياز داشت. ببر بيان را از تن بدر کرد و خود از سر برداشت و هردو را در آفتاب نهاد و چون خشک شد دوباره پوشيد و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستري از گياه ساخت و سپر را زير سر و تيغ را کنار خويش گذاشت و در خواب رفت.
دشتبان چون رخش را در سبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش کوفت و چون تهمتن از خواب بيدار شد به او گفت «اي اهرمن، چرا اسب خود را در کشتزار رها کردي و از رنج من برگرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و برجست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بيفشرد و بي آنکه سخني بگويد از بن برکند.
دشتبان فرياد کنان گوش هاي خود را برگرفت و با سر و دست پر از خون نزد "اولاد" شتافت که درآن سامان سالار و پهلوان بود. خروش برآورد که مردي غول پيکر با جوشن پلنگينه و خود آهنين چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در کشتزار رها کرده بود. رفتم تا اسب او را برانم برجست و دو گوش مرا چنين برکند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را کيفر کند.
 اولاد و لشکرش نزديک رستم رسيدند. تهمتن بر رخش برآمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرّنده رو بسوي اولاد گذاشت. چون فراز يکديگر رسيدند اولاد بانگ برآورد که «کيستي و نام تو چيست و پادشاهت کيست؟ چرا گوش اين دشتبان را کنده اي و اسب خود را در کشتزار رها کرده اي. هم اکنون جهان را بر تو سياه مي کنم وکلاه ترا به خاک مي رسانم.»
 رستم گفت «نام من ابر است، اگر ابر چنگال شير داشته باشد و بجاي باران تيغ و نيزه ببارد. نام من اگر بگوشت برسد خونت خواهد فسرد. پيداست که مادرت ترا براي کفن زاده است.» اين بگفت و تيغ آبدار را از نيام بيرون کشيد و چون شيري که در ميان رمه افتد درميان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زخم شمشير دو سر از تن جدا مي کرد. به اندک زماني لشکر اولاد پراگنده و گريزان شد و رستم کمند بر بازو چون پيل دژم در پي ايشان مي تاخت. چون رخش به اولاد نزديک شد رستم کمند کياني را پرتاب کرد و سر پهلوان را در کمند آورد. او را از اسب به زير کشيد و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت «جان تو در دست منست. اگر راستي پيشه کني و جاي ديو سفيد و پولاد غندي را بمن بنمائي و بگوئي کاوس شاه کجا در بند است از من نيکي خواهي ديد و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگيرم ترا برين مرز و بوم پادشاه مي کنم. اما اگر کژي و ناراستي پيش گيري رود خون از جشمانت روان خواهم کرد.»
اولاد گفت «اي دلير، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا برمن ببخش. من رهنمون تو خواهم بود و خانه ديوان و جايگاه کاوس را يک يک بتو خواهم نمود. از اينجا تا نزد کاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جايگاه ديوان صد فرسنگ ديگر است، همه راهي دشوار. از ديوان دوازده هزار پاسبان ايرانيان اند. بيد و سنجه سالار ديوان اند و پولاد غندي سپهدار ايشان است. سر همه نرّه ديوان ديو سفيد است که پيکري چون کوه دارد و همه از بيمش لرزان اند. تو با چنين برز و بالا و دست و عنان و با چنبن گرز و سنان شايسته نيست با ديو سفيد درآويزي و جان خود را در بيم بيندازي. چون از جايگاه ديوان بگذري دشت سنگلاخ است که آهو را نيز ياراي دويدن برآن نيست. پس از آن رودي پرآب است که دو فرسنگ پهنا دارد و از نره ديوان "کنارنگ" نگهبان آن است. آنسوي رود سرزمين «بزگوشان» و «نرم پايان» تا سيصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشين مازندران باز فرسنگ هاي دراز و دشوار در پيش است. شاه مازندران را هزاران هزاران سوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزارو دويست پيل جنگي دارد. تو تنهائي و اگر از پولاد هم باشي ميسائي.»
 رستم خنديد و گفت «تو انديشه مدار و تنها راه را بمن بنماي.
ببيني کزين يک تن پيلتن
چه آيد بدان نامدار انجمن
 به نيروي يزدان پيروزگر
 به بخت و به شمشير و تير و هنر
 چو نبينند تاو برو يال من
 به جنگ اندرون زخم کوپال من
 بدرّد پي و پوستشان ازنهيب
 عنان را ندانند باز از رکيب
 اکنون بشتاب و مرا به جايگاه کاوس رهبري کن.»
 رستم و اولاد شب و روز مي تاختند تا بدامنه کوه اسپروز، آنجا که کاوس با ديوان بنرد کرده و از ديوان آسيب ديده بود، رسيدند.




خوان ششم: جنگ با ارژنگ ديو
 چون نيمه اي از شب گذشت از سوي مازندران خروش برآمد و به هرگوشه شمعي روشن شد و آتش افروخته گرديد. تهمتن از اولاد پرسيد «آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟» اولاد گفت «آنجا آغاز کشور مازندران است و ديوان نگهبان درآن جاي دارند و آنجا که درختي سر به آسمان کشيده خيمه ارژنگ ديو است که هر زمان بانگ و غريو برمي آورد.»
 رستم چون از جايگاه ارژنگ ديو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بردرخت بست وگرز نياي خود سام را برگرفت و مغفر خسروي را بر سرگذاشت و رو به خيمه ارژنگ ديو آورد. چون بميان لشکر و نزديک خيمه رسيد چنان نعره اي برکشيد که گوئي کوه و دريا از هم دريده شد. ارژنگ ديو چون آن غريو را شنيد از خيمه بيرون جست. رستم چون چشمش بروي افتاد در زمان رخش را برانگيخت و چون برق براو فرود آمد و سرو گوش و يال او را دلير بگرفت و بيک ضربت سر از تن او جدا کرد و سرکنده و پرخون او را در ميان لشکر انداخت. ديوان چون سر ارژنگ را چنان ديدند و يال و کوپال رستم را بچشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگريز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گريز پيشي مي گرفت. تهمتن شمشير برکشيد و در ميان ديوان افتاد و زمين را از ايشان پاک کرد و چون خورشيد از نيمروز بگشت دمان به کوه اسپروز بازگشت.
 رسيدن رستم نزد کي کاوس
آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت «اکنون جايگاه کاوس شاه را بمن بنما.» اولاد دوان در پيش رخش براه افتاد و رستم در پي او بسوي زندان ايرانيان تاخت.
 چون رستم به جايگاه ايرانيان رسيد رخش خروشي چون رعد برآورد. بانگ رخش بگوش کاوس رسيد و دلش شگفته شد و آغاز و انجام کار را دريافت و رو به لشکر کرد و گفت «خروش رخش بگوشم رسيد و روانم تازه شد. اين همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کي قباد با ترکان برکشيد.» اما لشکر ايران از نوميدي گفتند کاوس بيهوده  مي گويد و از گزند اين بندهوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئي در خواب سخن مي گويد. بخت از ما گشته است و از اين بند رهائي نخواهيم يافت.
در اين سخن بودند که تهمتن فرود آمد. غوغا در ميان ايرانيان افتاد و بزرگان و سرداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوش و بهرام او را در ميان گرفتند. رستم کاوس را نماز برد و از رنج هاي دراز که بروي گذشته بود پرسيد. کاوس وي را درآغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختي راه جويا شد.
 آنگاه کي کاوس روي به رستم کرد و گفت «بايد هشيار بود و رخش را از ديوان نهان داشت. اگر ديو سفيد آگاه شود که تهمتن ارژنگ ديو را از پاي درآورده و به ايرانيان رسيده ديوان همه انجمن خواهند شد و رنج هاي تو را برباد خواهند داد. تو بايد باز تن و تيغ و تير خود را برنج بيفکني و رو بسوي ديو سفيد گذاري، مگر بياري يزدان بر او دست يابي و جان ما را از رنج برهاني که پشت و پناه ديوان اوست. از اينجا تا جايگاه ديو سفيد از هفت کوه گذر بايد کرد. در هرگذاري نرّه ديوان جنگ آزما و پرخاشجوي آماده نبرد ايستاده اند. تخت ديو سفيد در اندرون غاري است. اگر او را تباه کني پشت ديوان را شکسته اي. سپاه ما درين بند رنج بسيار برده است و من از تيرگي ديدگان بجان آمده ام. پزشگان چاره اين تيرگي را خون دل و مغز ديو سفيد شمرده اند و پزشگي فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون ديو سفيد را در چشم بچکانم تيرگي آن يکسر پاک خواهد شد.»
 رستم گفت «من آهنگ ديو سفيد مي کنم. شما هشيار باشيد که اين ديو ديوي زورمند و افسونگر است و لشکري فراوان از ديوان دارد. اگر به پشت من خم آورد شما تا ديرگاه در بند خواهيد ماند. اما اگر يزدان يار من باشد و او را بشکنم مرز و بوم ايران را دوباره باز خواهيم يافت.»




خوان هفتم: جنگ با ديو سفيد
آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نيز با خود برداشت و چون باد رو بکوهي که ديو سفيد در آن بود گذاشت. هفت کوهي را که در ميان بود بشتاب در نورديد و سرانجام به نزديک غار ديو سفيد رسيد. گروهي انبوه از نرّه ديوان را پاسدار آن ديد. به اولاد گفت «تاکنون از تو جز راستي نديده ام و همه جا بدرستي رهنمون من بوده اي. اکنون بايد بمن بگوئي که راز دست يافتن بر ديو سفيد چيست؟»
 اولاد گفت «چاره آنست که درنگ کني تا آفتاب برآيد. چون آفتاب برآيد و گرم شود خواب بر ديوان چيره مي شود و تو ازين همه نرّه ديوان جز چند تن ديوان پاسبان را بيدار نخواهي يافت. آنگاه بايد که با ديو سفيد درآويزي. اگر جهان آفرين يار تو باشد بروي پيروز خواهي شد.»
 رستم پديرفت و درنگ کرد تا آفتاب برآمد و ديوان سست شدند و درخواب رفتند. آنگاه اولاد را با کمندي استوار بست و خود شمشير را چون نهنگ بلا از نيام بيرون کشيد و چون رعد غرّيد و از جهان آفرين ياد کرد و در ميان ديوان افتاد سر ديوان چپ و راست به زخم تيغش برخاک مي افتاد و کسي را ياراي برابري با او نبود. تا آنکه بکنار غار ديو سفيد رسيد. غاري چون دوزخ سياه ديد که سراسر آنرا غولي خفته چون کوه پر کرده بود. تني چون شبه سياه و روئي چون شير سفيد داشت. رستم چون ديو سفيد را خفته يافت به کشتن وي شتاب نکرد. غرّشي چون پلنگ برکشيد و بسوي ديو تاخت. ديو سفيد بيدار شد و برجست و سنگ آسيائي را از کنار خود در ربود و درچنگ گرفت و مانند کوهي دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شير ژيان برآشفت و تيغ برکشيد و سخت بر پيکر ديو کوفت و به نيروئي شگفت يک پا و يک دست از پيکر ديو را جدا کرد و بينداخت. ديو سفيد چون پيل دژم بهم برآمد و بريده اندام و خون آلود با رستم درآويخت.
 غار از پيکار ديو و تهمتن پرشور شد. دور زورمند بر يکديگر مي زدند و گوشت از تن هم جدا مي کردند. خاک غار بخون دو پيکارگر آغشته شد. رستم در دل مي گفت که اگر يک امروز ازين نبرد جان بدر ببرم ديگر مرگ برمن دست نخواهد يافت و ديو با خود مي گفت که اگر يک امروز با پوست و پاي بريده از چنگ اين اژدها رهائي يابم ديگر روي به هيچکس نخواهم نمود. هم چنان پيکار مي کردند و جوي خون از تن ها روان بود. سرانجام رستم دلاور برآشفت و بخود پيچيد و چنگ زد و چون نرّه شيري ديو سفيد را از زمين برداشت و بگردن درآورد و سخت برزمين کوفت و آنگاه بي درنگ خنجر برکشيد و پهلوي او را بردريد و جگر او را از سينه بيرون کشيد. ديو سفيد چون کوه بيجان کشته برخاک افتاد.
 رستم از غار خون بار بيرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر ديو را بوي سپرد و آنگاه با هم رو بسوي جايگاه کاوس نهادند.
اولاد از دليري و پيروزي رستم خيره ماند و گفت «اي نره شير، جهان را به زير تيغ خود آوردي و ديوان را پست کردي. ياد داري که بمن نويد دادي که چون پيروز شوي مازندران را بمن بسپاري؟ اکنون هنگام آنست که پيمان خود را چنانکه از پهلوانان درخور است بجاي آري.»
 رستم گفت «آري، مازندران را سراسر بتو خواهم سپرد. اما هنوز کاري دشوار در پيش است. شاه مازندران هنوز برتخت است و هزاران هزار ديوان جادو پاسبان وي اند. بايد نخست او را از تخت بزير آورم و در بند کنم و آنگاه مازندران را به تو واگذارم و ترا بي نيازي دهم.»
 بينا شدن کي کاوس
از آنسوي کيکاوس و بزرگان ايران چشم براه رستم دوخته بودند تاکي به پيروزي از رزم باز آيد و آنان را برهاند. تا آنکه مژده رسيد رستم به ظفر باز گشته است. از ايرانيان فغان شادي برآمد و همه ستايش کنان پيش دويدند و برتهمتن آفرين خواندند. رستم به کي کاوس گفت «اي شاه، اکنون هنگام آنست که شادي و رامش کني که جگرگاه ديو سفيد را دريدم و جگرش را بيرون کشيدم و نزد تو آوردم.»
 کي کاوس شادي کرد و بر او آفرين خواند و گفت « آفرين برمادري که فرزندي چون تو زاد و پدري که دليري چون تو پديد آورد، که زمانه دلاوري چون تو نديده است. بخت من از همه فرخ تر است که پهلوان شير افگني چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر ديو را در چشم من بريزي تا مگر ديده ام روشن شود و روي ترا باز بينم.»
 چنان کردند و ناگاه چشمان کاوس روشن شد. بانگ شادي برخاست. کي کاوس برتخت عاج برآمد و تاج کياني را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ايران چون طوس و گودرز و گيو فريبرز و رهام و گرگين و بهرام و نيو به شادي و رامش نشستند و تا يک هفته با رود و مي دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پيکار شدند و بفرمان کي کاوس به گشودن مازندران دست بردند و تيغ در ميان ديوان گذاشتند و تا شامگاه گروهي بسيار از ديوان و جادوان را برخاک هلاک انداختند





درک دنياي ساحران







پس از مدتي تمرين، آموزش‌هاي کارلوس شروع به نقش بستن در ضميرم کردند. چيزي که در ابتدا مضنون به‌نظر مي‌رسيد، به زودي تبديل به اثبات اعجاب‌آوري از حالات آگاهي حول و حوش پارامترهاي  ذهني‌ام شد.  ناگهان نياز شديدي به درک احساس کردم،  نه با منطقم بلکه با تمام بدنم.  به نقطه‌اي رسيدم که اساس زندگي روزمره‌ام به کلي فرو ريخت،  و بر من معلوم شد که درک دنياي ساحران شامل  دنياهاي تجربه کردني است که تا آن زمان هيچ آگاهي از آنها نداشتم.
در طول تمام اين پروسه وارد يک بحران هويتي شديد شدم،  لحظه‌اي مانند يک محقق مشتاق و دور از هر قضاوتي عمل مي‌کردم و لحظه‌اي بعد وارد يک حالت مقاومت ذهني مي‌شدم.  تشخيص دادم که  اين نوسانات هيجاني به خاطر مکالمات با کارلوس بود.  پس از صحبت با او،  هفته‌ها در تمارين پرتب‌وتاب رويابيني و ديگر آموز‌ش‌هايي که شنيده بودم و يا خوانده بودم غرق مي‌شدم.  اما کم کم، شور و  اشتياق اوليه‌‌ام آرام گرفت، و برمي‌گشتم به اين حالت که هيچي نمي‌فهمم.
با مواجه شدن با چنين هيجاناتي که داشت مرا اشباع مي‌کرد، تشخيص دادم که تنها يک دفاع دارم: منطق. بيشتر از هر زمان ديگري سعي کردم که خودم را قانع سازم که تنها چيزهايي که مي‌توانند توضيح  داده شوند درست هستند.  علي‌رغم تمام توضيحات کارلوس که منطق چگونه مي‌تواند فريبنده باشد، تنها بر اين نکته اصرار داشتم که در حال مشاهده اعمال حيرت‌آوري هستم که واقعاً قوانين طبيعي را نقض  مي‌کند....
آن روز صبح، قرار ملاقاتي در رستوراني واقع در جلوي هتلي که او مقيم بود داشتيم.  عملاً در اتاق تنها بوديم، ..... پرسيدم:
"آيا مي‌تواني آموزش‌هايت را با درس‌هايي از قدرت به من ثابت کني؟"
با تعجب به من نگاه کرد، ... و براي پاسخ دادن چند ثانيه صبر کرد.
گفت که: "متاسفانه، نمي‌توانيم هيچ چيزي را براي ذهنت ثابت کنم.
"براي اثبات ناوال به انرژي آزاد نياز داري،   براي آن، تنها منبعي که مي‌شناسم بي‌عيب‌ونقصي است. در دنياي انرژي، هر چيزي ارزشش را دارد، بنابراين به خودت بستگي دارد. من نمي‌توانم ذهنت را  خاموش سازم، اما تو مي‌تواني، و بنابراين خودت تحقيق کن آنچه را که به تو گفته‌ام.
پرسيدم که درمورد شک‌هايي که در ذهنم است چه‌کار کنم.
پاسخ داد:
"عدم اطمينان حالت طبيعي قربانيان است؛ از سوي ديگر، اطمينان و بي‌باکي شاخص‌هاي غارتگران است. خودت تصميم بگير.
"مهم‌ترين چيز اين است که تشخيص دهي که چيزي مثل «آموزشهاي کاستاندا» وجود ندارد. من تنها سعي کردم راهنمايي کنم و از سوي خاموشم عمل کنم – عملي که به تو نيز پيشنهاد مي‌کنم، زيرا که  دور از هر گونه ديوانگي است. من يک ناوال قدرتمند مثل دون خوان نيستم و همچنين ولي‌نعمت تو هم نيستم. اما من اعمالي را مشاهده کردم که مي‌توانند تو را در سکوت وارد سازند ....، آن داستانها چيزي  به تو نمي‌گويند، مگر اينکه گاردت را پايين بياوري و به آنها اجازه دهي به درونت رخنه کنند.
"اگر مي‌خواهي افسانه‌هاي قدرت را تحقيق کني، بايد از راه تجربه وارد شوي. خودت را در پشت تفاسيرت پنهان نساز، زيرا علي رغم تمام مطالعات ما به عنوان انسان امروزي، چيز کمي در مورد دنيا  مي‌دانيم.
"تو مانند هر کارآموز ديگري هستي، موضوعات آموزشي زيادي داري. براي مثال، هيجاناتت بالا و پايين مي‌شود، انرژيت زهکشي مي‌شود. آنها را ببند، و خواهي ديد که چگونه موضوعات تغيير مي‌کنند. 8  ساعت در طول روز وجود دارد که مانند نباتات زندگي مي‌کني. تحقيق کن و کنترل آنها را بدست بگير و مشاهده کن. اگر راز روياهايت را روشن سازي، در پايان چيزي را که من ديدم خواهي ديد و ديگر  هيچ شکي در ذهنت نخواهد بود.
براي لحظه‌اي ساکت مانديم.
کارلوس سکوت را قطع کرد.
"به خاطر داشته باش که شک‌ها تنها سر و صداهاي ذهن هستند. و نه چيزي عميق‌تر.
پاسخ دادم که بر اساس چيز کمي که در گذشته‌ام آموخته‌ام، شک اساس علم راستين است.
اما نظر او متفاوت بود، گفت که:
"زمان خيلي زيادي گذشت که به سختي پذيرفتم چيز جديدي وجود دارد. ما زمان زيادي را به صحبت کردن با دوستانمان مي‌گذرانيم ..... اما اگر شخصي به ما بگويد که دنيا بي‌همتا است و پر از راز، ما  احساس عدم‌اطمينان مي‌کنيم ......
"از سوي ديگر، يک غارتگر تمام زندگي‌اش مي‌جنگد تا آموزش‌هاي شکارش را کامل کند، هميشه حس فرصت‌طلبي‌اش به او هشدار  مي‌دهد، و هيچگاه با ظاهر موضوعات گيج نمي‌شود. او هوشيار و  صبور است. مي‌داند که نخجيرش ممکن است از پشت هر بوته‌اي بيرون آيد، و اينکه تامل کوتاهي مي‌تواند بين مرگ و زندگي باشد. او هيچ شکي ندارد.
"يک مبارز يک شکارچي است، نه يک فرصت‌طلب بدگمان. چه اين‌که کاملاً چالش دانش را با تمام گرفتاري‌هايش بپذيرد و يا اينکه دستاوردهايش او را به شرايطي بدتر از قبل بکشاند.
احساس کردم که کلماتش پر از يک سرزنش هستند. ....
"معلوم است که تمرين کرده‌اي. در چنين مواقعي، ذهنت آشفته مي‌شود. اما درد نگراني‌هايت ناپديد مي‌شود به محض اينکه تشخيص دهي چيزي که درموردش نگران بودي يک شک القايي است.
"مانند همه ما آموزش داده شده‌اي که تمام اطلاعاتي را که دريافت مي‌کني از فيلتر ذهنت عبور کنند. تو مرا به ياد سگي مي‌اندازي در خانه يک شهروند زندگي مي کرد.  هنگامي که کسي بدون دلسوزي  خرده‌ناني را  به سوي او پرت مي‌کرد، که نمي‌توانست به آرامي از آن‌ها لذت ببرد.  تو هم مانند آن هستي. .......... تو شهامت رويا ديدن را نداري، نمي‌تواني از سوي جادويي دنيا لذت ببري.
"تو پارامتر فريبنده‌اي را براي اثبات در اختيار خودت قرار داده‌اي: منطق. چيزي که پيشنهاد مي‌کنم اين است که آن را با ابزاري قابل اعتمادتر و بالاتر از همه آنها جايگزين کني: سلامت عقل. هميشه براي تو  توضيح داده‌ام که ساحران ادعا دارند که اختلاف شديدي ميان اين دو مفهوم وجود دارد. فهميدن بهتر است، براي مثال در مورد تاريخ دنيا فکر کن؛ بيشتر آن توسط مردمي با سلامت عقل توضيح داده شده  که با شهامت عقايدشان را به چالش کشيدند، کار آن‌ها عاقلانه نبود.
"اگر به جاهاي مختلف دنيا سفر کني، خواهي ديد که اين موضوع  درهمه جا صادق است. کيهان معقولانه نيست، اما مي‌توان با انرژي و سلامت عقلاني با آن روبرو شد. هنگامي که ياد گرفتي چگونه از آن  استفاده کني، آن را به شکلي اساسي خواهي فهميد، بدون کلمات. چه کسي به کلمات نياز دارد هنگامي که در حال مشاهده است؟
"از هر جهت با تو موافقم که هر ذره از ساحري بي‌معني است. اما آگاهي‌اي با ابعاد عميق در اطراف ما وجود دارد، جايي که شکايات ذهن به آنها رخنه نمي‌کند، و يک مبارز استراحت نمي‌کند تا اينکه آن  را بيابد. هنگامي که به آن رسيد، منطقش را هم درک مي‌کند،  هنگامي که با سخت‌گيري انعطاف‌ناپذير و تماميت آن را تمرين کرد، اتوماتيک به ساحري رهنمون مي‌شود، زيرا که جوهر منطق، متانت،   اعتدال، خونسردي و عدم دلسوزي است.
"هنگامي که صاحب منطق‌اش شد و ديگر با آن اداره نشود، ..............
"براي تبديل شدن به يک مبارز بايد يک مبارزه بي‌پايان را در برابر عدم اطمينان انجام داد، دنبالش برو و از آن به عنوان يک انگيزه براي اثبات استفاده کن وآن را در خدمت نيازمندي انرژي‌ات درآور. هر  چيزي را تحقيق کن، اجازه نده که افسانه‌هاي قدرت در قلمرو راز باقي بمانند. خودت را کاملاً به دانش بسپار، اما مانند يک مبارز خودت را بسپار، نه مثل يک برده منطق!
به يک دختر هندي اشاره کرد که از اطراف خيابان مي‌گذشت، که همراه با يک پسربچه چسبيده به او راه مي‌رفتند. چهره کودک حس کنجکاوي عجيب و غريبي را بازمي‌تاباند، ........
کارلوس ادامه داد که:
"سرسپردگي مبارز با روح،  بازگشت به طبيعت اوليه ما است. ميثاقي است که همه ما آن را با حقيقت ساده تولدمان امضا کرده‌ايم.
"انسان با انگيزه مشاهده هر چيزي به دنيا آمده است، اما وحشيانه در طول نخشتين سالهاي تولد تحريف شده است، و بنابراين بايد آن را کشف کنيم. مجبوري که تمام قضاوت‌هايت را پاک کني و به حس  کنجکاوي بچه‌گانه‌ات برگردي . مبارز مجبور است که تمام دانشي را که با آن روبرو مي‌شود تحقيق کند، براي تجربه کامل آن، اصلاً مهم نيست که از کجا مي‌آيد. و سپس مي‌بايست که تمام توانايي فهم  لازم را براي انتخاب و نگهداري آن‌چه که مفيد است داشته باشد:
"آيا مي بايست که اين تونايي فهميدن را در مورد مسيري که معرفي مي‌کني به کار گيرم؟
ظاهراً از سوالم ناراحت شد و با لحني آتشين پاسخ داد که:
"از قبل به تو گفته‌ام که هيچ راه «کاستاندايي» وجود ندارد، همان‌طور که راه بودايي و مسيحي وجود ندارد! آيا هنوز درک نکرده‌اي که نيازي به آموزگاران نيست؟ من فروشنده نيستم، و برايم مهم نيست که  تو توجه مي‌کني يا نمي‌کني. من تنها آدرس را به تو نشان مي‌دهم، بدون هيچ علاقه شخصي: برو و آن را تحقيق کن، اگر که اين هماني است که مي‌خواهي، در غير اين صورت شک‌هايت را نگهدار.
هنگامي که خداحافظي کرديم، کارلوس گفت که:
"نبايد که اهميت زيادي به نگراني‌هايت بدهي. آنها بيمارگونه‌اند. چيزي دروني‌تر را بايد کسب کني...و براي شکل انساني دفاع کردن خيلي راحت است.   به‌زودي سروکارت با ناوال موجب لرزش پاهايت  خواهد شد، و نياز به ميزاني از  سلامت رواني‌اي خواهي داشت که قبلاً هيچ‌گاه به آن نياز نداشته‌اي.  ممکن است که براي هر سوالي که از من پرسيده‌اي پشيمان شوي!
من باور دارم زيرا که مي‌خواهم
برايم سخت بود که در مورد مفاهيم ساحري به عنوان تحقيق درستي در نظرات ساحري بنويسم. موافقت با اصول ساحري برايم به عنوان موضوعي براي رسيدن به يک سري توضيحات جامع نبود .......  المانهاي آن زبان جديد (اصول ساحري...)، گفت‌وگوي راستين مبارزان، در منطق ما يافت نمي‌شود، بلکه در ذخيره‌سازي انرژي‌مان است.
هم‌چنان‌که کارلوس برايم توضيح داد، اثبات يک چنين موضوع غيرمنطقي‌اي به عنوان «حرکت پيوندگاه» تنها مي‌تواند از طريق اقتدار صورت گيرد....از آن‌جايي‌که هرگونه قصد،  توضيح چيزي نتيجه‌اي است  از تثبيت پيوندگاه در يک حالت ويژه، هيچ‌راه ديگري براي تقويت پيوندگاه وجود ندارد ....
با روبرو شدن با فشار طاقت فرساي مباحث، پرسيدم که:
"آيا به اين معني است که امکان تحقيق جملات ساحران از بيرون وجود ندارد؟
پاسخ داد که: "برعکس!.  تاثير قدرت تنها مي‌تواند از بيرون زندگي شود.... يکبار که توجه ما جريان يابد، ما از بودني صلب و ايزوله شده دست برمي‌داريم و درعوض با دنياي اطرافمان مي‌اميزيم. اين است  که ساحران مي‌گويند راز دنيا در درون ما قرار ندارد، بلکه در بيرون قرار دارد. و يا در سوي ديگر، راه حل اين موضوع ذهني نيست، عملي است!
پرسيدم که عملي در مورد چنين موضوعي مبهمي به نام حرکت پيوندگاه به چه معناست.
پاسخ داد که حرکت پيوندگاه برايم مبهم است، زيرا که هيچ کنترل ارادي روي حالت آگاهي‌ام ندارم. به عنوان مثال، توضيح داد که يادگرفتن اينکه چگونه بنويسيم و بخوانيم، موضوعي که براي يک  وحشي کاملاً بي‌اهميت است اما براي يک انسان متمدن بسيار ضروري است.
گفت که به همين شيوه کنترل حرکت پيوندگاه براي يک ساحر بسيار مهم است.
خواستم که بدانم چرا چنين موضوع مهمي براي مردمان عادي در هيچ جايي متذکر نشده است.
پاسخ داد که حرکت پيوندگاه طبيعي است، و همزمان غيرطبيعي مانند فکر کردن و صحبت کردن. اگر ندانيم که چگونه آن را انجام دهيم، هيچ‌گاه آن را انجام نخواهيم داد.
مرا خاطر جمع ساخت که کليد رسيدن و يا از دست دادن دست‌يافته‌هاي غيرعادي ساحري در توافقات هست در توافقاتي که پذيرفته‌ايم.
"براي تحقيق حقايق، مي‌بايست که در معناي آن‌ها موافقت داشته باشيم. متاسفانه، براي بيشتر مردم موافقت به معناي سرسختي است، و نه جدا شدن از توصيفات مرسوم. ما بايستي که اراده قوي‌اي براي  يادگيري داشته باشيم، اگر که به اندازه کافي دل و جرات اکتشاف ديگر نواحي را داريم.
"ساحران گفتند که دو نوع توافق وجود دارد. نخستين توافق عمومي است؛ از منطق شروع مي‌شود و شما را به جاهاي دور مي‌رساند اما در آخر شما را در پارادوکسي به دام مي‌اندازد. ديگري توافقي است  القا شده توسط حرکت پيوندگاه و تنها مي‌تواند با آن‌هايي که چنين شرايطي داشته‌اند تقسيم شود.
"يک توافق بر اساس تجارب ويژه مزيتي بر ديگر توضيحات دارد، زيرا که زندگي بر اساس ادراک به تنهايي کامل است؛ از سوي ديگر منطق تنها بر اساس مقايسه کار مي‌کند، مثبت و منفي، اشتباه يا درست  و .....
"نخستين موجب نفوذ به توافقات ساحران مي‌شود که به اين معني است که دوگانگي آنها از عملي بودن متوقف مي‌شود چيزي که در ابتدا براي منطق بسيار ناراحت کننده است. در طول زمان ساحران ياد  مي‌گيرند که در دنيايي که ما زندگي مي‌کنيم جسم صلبي وجود ندارد، بلکه در ميان حالات آگاهي سيال هستند، و به اين معني نيست که دروغ را از راست معلوم سازد.
"دون خوان گفت که حقيقت مانند اساس ساختمان است، يک انسان معقول نبايد آن را جابه‌جا کند! هنگامي که خود را به تعاريف مي‌سپاريم، انرژي‌مان راکد و مسدود مي‌شود. گرايش به انجام اين کار  عارضه ذهن بيگانه است، و مي‌بايست که آن را متوقف سازيم. براي جايگزيني توافق حاصل از منطق با تجربيات چيزي است که دون خوان «باور داشتن بدون باور کردن» مي‌ناميد. ...............
"آنها به دنبال تعاريف نيستند، بلکه به دنبال نتايج‌اند. اگر تمريني بتواند سطح آگاهي‌‌مان را بالا ببرد، چه اهميتي دارد که چگونه بخواهيم آن را براي خودمان شرح دهيم! ابزاري که توسط آن ما شروع به  ذخيره‌سازي و افزايش انرژي‌مان مي‌کنيم مهم نيستند، زيرا يک‌بار که مالک تماميت‌مان شديم، ما وارد قلمرو جديدي از دقت مي‌شويم که ديگر به مفاهيم توجه نمي‌کنيم، و اشيا خودشان را توضيح مي‌دهند.
"شايد فکر کني که اين جمله بر مسوليت‌ناپذيري صحه گذارد. اما يک مبارز پيام واقعي را مي‌گيرد: «واقعيت» يعني «عمل»، و عمل با ميوه‌هايش اندازه‌گيري مي‌شود.
"هر کسي که يک ساحر را از ديدگاه روزمره قضاوت مي‌کند، به عنوان يک‌دروغگوي بي درمان قضاوت خواهد شد، ..... و اگر ساحري بخواهد چيزهاي غيرقابل توضيح را با کلمات قرضي شرح دهد  به‌ناچار درگير با تناقضات خواهد شد و به عنوان يک ديوانه تلقي خواهد شد. به اين دليل است که گفتم از ديدگاه دنياي روزمره، دنياي ناوال دروغ است.
"در حقيقت اين موضوع براي تمام «ايسم»ها صادق است و ناواليسم هم استثنا نيست. ... ساحر مي‌گويد من باور دارم، چون مي‌خواهم و هم‌چنين تو هم مي‌تواني آن‌را انجام دهي. اين جمله ارادي خيلي  قدرتمند است و باعث نزول حوادث اقتدار مي‌شود.
"اگر توجه دقيقي داشته باشي، خواهي ديد که بچه‌ها به صورتي معصومانه به جادوي دنيا اعتقاد دارند؛ آن‌ها باور دارند چون کامل هستند و مي بينند! و هم‌چنين چيزي براي ساحر اتفاق مي‌افتد. داستان‌هاي  افسانه‌اميزي که برايت تعريف کردم به دنيايي که تو در آن زندگي مي‌کني تعلق ندارند .... اما اتفاق افتاده‌اند!
"ناواليسم مانند کسي است که داستاني دارد و نقشه‌اي از گنجينه‌اي، اما به آن باور ندارد، بنابراين به سوي تو مي‌آيد و رمز و رازش را به تو مي‌گويد. و تو آنقدر باهوش هستي و يا آنقدر ساده که داستان را  واقعيت مي‌پنداري و خودت را وقف رمزگشايي نقشه مي‌کني. اما نقشه با کليدهاي زيادي کدبندي شده است، که تو وادارت مي‌کند زبان‌هاي مختلفي را بياموزي، به جاهاي مشکلي بروي، زمين را حفر کني،  از کوهها بالا بروي، به دره‌هاي عميق بروي و در آب‌هاي عميق شنا کني.
"در پايان پس از سال‌ها تحقيق، به جايي مي‌رسي که گنجينه در آنجاست و – چه ناراحت کننده! – تنها آيينه‌اي را مي‌يابي. آيا يک دروغ بود؟ تو سالم، قوي، فرهيخته و پر از حوادثي و تجارب زيادي  داشته‌اي. به درستي که گنجينه‌اي آنجا بوده است!
"به ياد آور که در جريان انرژي نه راستي وجود دارد و نه دروغ، يک مبارز با تمايل پيشين انتخاب مي‌کند، به منظور هيجان ماجراجويي، و به اين ترتيب ياد مي‌گيرد که چگونه از نقطه نظر ديگري به دنيا  بنگرد – از ديدگاه سکوت.... و اين زماني است که گنجينه‌هاي آموزش‌ها آشکار مي‌شود.



کاستاندا - تورس

جادوی ویرانه‌های باستانی




يکبار زماني که دررستوراني در مرکز شهر کافه مي‌خورديم، گفتم که  از اشتياق‌ش درباره صحبت کردن در مورد ساحران باستان واقعاً متعجبم، برخلاف اينکه در يکي از کتبش در مورد خطرات رفتن به  ويرانه‌هاي باستاني و برداشتن اشياء از آنجا داشته است دارم.  داشتم به داستان‌هاي ترسناکي که او درمورد چند تا از کارآموزان همکارش نقل کرده بود صحبت مي‌کردم، که مورد تهديد جدي قرار گرفته  بودند به خاطر عادت‌شان که در ويرانه‌هاي باستاني قدم مي زدند.
پاسخ داد که درست متوجه نشده‌ام.
"گفت که من دانش مجرد بينندگان جديد را با تمرکز فرهنگي بينندگان کهن قاطي نمي‌کنم، زيرا موضوع‌هاي متفاوتي هستند.  بينندگان کهن در دقت دوم زندگي مي‌کردند، جايي که مجذوب جزييات  پيچيده شده‌اند و سعي کردند که آنها را در زندگي روزمره‌شان بوسيله پيکرتراشي و ساختمان سازي دوباره بسازند. ...........
"اما دون خوان مي‌گفت که هرگونه بازنمايي دانش (معرفت) طفره است، تو را از حقيقت بازمي‌دارد، حقيقت معرفت خاموش. علي‌رغم مقدار حيرت‌آور اطلاعاتي که آن‌ها قادر بودند از سوي ديگر  استخراج کنند، بينندگان کهن بهاي سنگيني را براي آن پرداختند: آزادي‌شان را.
"بنابراين يکي از اولويت‌هاي ناوال‌هاي امروزي (مدرن) اين است که کارآموز را حداقل در ابتداي مسيرش به‌گونه‌اي هدايت کنند که توسط سوي بيروني دانش به دام نيافتند.
"همچنين،  دون خوان به برخي از ما تاکيد مي‌کرد که زمان‌مان را به چيزهاي بيهوده نگذرانيم. درآن زمان خيلي از شاگردانش هنوز شکل انساني‌شان را از دست نداده بودند، که به اين معني بود که ما مجبور  مي‌شديم دانش را طبقه بندي کنيم و آن را بلافاصله تحت اسلوب درآوريم. که اين مسئله در مورد محصولات ثاوني مکزيک باستان مناسب نبود، زيرا چيزي که دريافت مي‌کرديم خيلي تکه‌تکه شده بود. کار  خيلي زيادي نياز است که انجام شود و اين کار خيلي خطرناک است، که مي‌تواند براي محقق دردسر ساز باشد.
"چرا؟"
"هم چنان که قبلاً به تو گفتم اين موجودات معصوم نيستند.  مشکل آن‌ها احساساتي است که گسيل مي‌دهند. بينندگان کهن اساتيد وسواس بودند. کارشان پر از حقه است، و تمام کار آن‌ها با قدرت زيادتري از  روز اول کار مي‌کند،  زيرا که تثبيت دقت ساحران با زمان کاهش نمي‌يابد.
افزون ساخت که خرد کهن مکزيکي تحت عنوان بشردوستانه عالي‌اي توسط مردان قدرت طراحي شده بود. قصد آنان نجات آزادي ضروري‌مان بود، اما تنها براي زمان کوتاهي کار کرد. و از آن‌جايي‌که  درگير با شعائر و عقايد غيرضروري بودند، درنهايت مخلوقات‌شان تبديل به ابزاري براي تثبيت پيوندگاه آن اجتماع شدند.
"کار آنها تمرکز فوق‌العاده‌اي از قصد بود، اما آموزش‌هايي که از آن‌ها محافظت مي‌کردندخالص نبودند، آن‌ها آغشته با خودمهم‌بيني خالقان‌شان شدند، و تمرکز بر آن‌ها تنها بايد از طريق کمين کردن صورت  گيرد.  هرم‌ها به‌طور ويژ‌ه‌اي اسيرکنندگان قدرتمند دقت هستند. آن‌ها مي‌توانند به سرعت ما را به حالت سکوت دروني برسانند. از نقطه‌اي منشا مي‌گيرند که بهتر است از رويارويي با آنها خودداري کنيم تا  اين‌که وارد قلمرو بينندگان کهن شويم....
"با توجه به انحرافات ناسالم من، دون خوان مراواداشت از اين‌که به تنهايي به موزه يا سايت باستاني بروم. گفت که رفتن به آن نقاط تنها در همراهي ساحران مي‌تواند امن باشد. روزي هنگامي که در طول  ويرانه‌هاي تولا قدم مي‌زدم، واقعاً تجربه ناراحت کننده‌اي داشتم و نظرم را تغيير دادم.
پرسيدم که: " چه اتفاقي برايت رخ داد؟
پاسخ دادکه: "چيزي که مرا از شدت ترس لرزاند
"توانستم ببينم که هرم‌ها مقدار خيلي زيادي ميادين انرژي از خود تراوش مي‌کنند، که مانند يک درياي مواج بودنه ته مي‌چرخيدند، و کاملاً به دور ملاقات کنندگان مي‌چرخيدند. يک شرايط خيلي  لذت‌بخش براي ساحران مطمئن، اما نه براي ما.
پرسيدم که آيا اين پديده تنها به هرم‌هاي مکزيک مربوط است يا در ديگر مناطق دنيا هم مي‌تواند ديده شود.
پاسخ داد که تثبيت يک پديده محلي نيست، کيهاني است. هرجايي که آگاهي وجود داشته باشد نمايان مي‌شود. اما روي زمين، تنها جامعه انساني هستند که بخش زيادي از آن انرژي را در ايجاد اشياء  سمبوليک که هيچ سودي ندارند مصرف مي‌کنند، که هدف عمده آنها تنها ايجاد حالات دقت است.
"در حقيقت، اگر آنها اين کيفيت بارز انباشته‌گر بودن انرژي را نداشته باشند، آن اشياء و مقابر وجود نمي‌داشتند. آن‌ها در اين دنيا قرار دارند، اما آن‌ها از اينجا نشات نمي‌گيرند. طراحي و ساخت آنها مخصوصاً  توسط موجودات غيرارگانيکي صورت مي‌گيرد که در هر مکان و زمان جغرافيايي قرار دارند.
"هنگامي که يکبار از ايتاليا گذر مي‌کردم، رفتم که يک پيکره سنگي مشهوري را ببينم. آن‌قدر شيفته زيبايي آن بودم که خيلي مشتاق بودم که به آن نزديک شوم. مشاهده کردم که مردمي که از کنارش عبور  مي‌کنند، نمي‌توانند به شکل‌گيري احساساتشان در مقابل تصوير کمکي بکنند. جو هيجانات آنقدر قدرتمند بود که به راحتي مي‌توانستم درک کنم که احساسات آنها به صورت اشکال رشته‌اي تيره‌اي در  اطراف مجسمه مي‌چرخيد.  و من تنها کسي نبودم که اين موضوع را تشخيص دادم. توريستي آن‌جا بود که هنگامي که مورد حمله قرار گرفت، سنگي را گرفت و به طرف مجسمه پرت کرد. او را تحسين  کردم! آن اشياء مرکز تثبيت انسانيت هستند. آن‌ها دقت را شرطي کرده و اسير مي‌سازند.
اظهار داشتم که رقت‌انگيز به‌نظر مي‌رسد که بيشتر مخلوقات انساني در حقيقت وسايل نقليه تثبيت آنها باشند.
...کارلوس گفت که مشکل در يادبودها نيست، و يا در قصدي که به آنها وجود مي‌بخشد، و يا موجودات غيرارگانيکي که از آنها به عنوان دام استفاده مي‌کنند، بلکه در خودمان است.
"کار آن‌ها به کيفيت ديگري از دقت وابسته است؛ آن‌ها توانايي حرکت پيوندگاه را دارند و اين کار تثبيت (دقت) ما را محکم‌تر مي‌سازد. اما هيچ‌چيزي وسواسي‌تر از دقت دوم نيست، و تغذيه آن به بي‌قيدي  مي‌تواند ما را به حالت تسليم کلي انرژي بکشاند. هر چند که به اين معني نيست که در برابر آنها هيچ‌گونه محافظي نداري. دو راه وجود دارد که به وسيله آن‌ها مي‌توانيم درمقابل قصد ويرانگر آن‌ها مقابله  کنيم: دور شدن از آن‌ها، و يا انباشتن بي‌نقصي.
"يک مبارز مي‌تواند که از هر موقعيتي سالم بيرون بيايد. هنگامي که ريشه‌هاي‌مان را با اشکال انساني قطع کنيم، هيچ چيز خارجي ديگري نمي‌تواند برما اثر گذارد. سپس بناهاي مکزيک کهن تمام جلا و  شکوه‌شان را باز مي‌تابانند، در همين موقع، آن‌ها موقعيتي را مي‌گيرند که واقعاً به آن تعلق دارند: مکان درک خاموش.






ملاقات با ناوال - آرماندو تورس



مرگ مانند يک روياي زودگذر است - کاستاندا



 پس از مرگ ما چه اتفاقي رخ مي‌دهد؟»
پاسخ داد که: 

« بستگي دارد، مرگ همه ما را لمس مي‌کند، اما براي همه ما يکسان نيست. همه چيز به سطح انرژي شخص بستگي دارد.
مرا مطمئن ساخت که مرگ يک انسان معمولي پايان سفرش است، زماني است که او مجبور است که  تمام اگاهي‌اي را که در طول زندگيش کسب کرده است را به او برگرداند.
"اگر که ما چيزي را نداشته باشيم که در عوض به او پيشنهاد دهيم، کارمان تمام مي‌شود.  اين نوع مردن هر گونه احساس يگانگي را از بين مي‌برد.
پرسيدم که آيا اين نظر او است و يا بخشي است از معرفت کهن بينندگان.
پاسخ داد که:
"اين يک نظر نيست؛ من در سوي ديگر بوده‌ام و مي دانم. من کودکان و بزرگسالان شگفت‌زده را آنجا ديده‌ام و تلاش‌شان را براي به يادآوردن خودشان ديده‌ام.  براي آن‌هايي که انرژي‌شان را هدر داده‌اند،  مرگ مانند يک روياي زودگذر است، حباب‌هايي از خاطرات .... و ديگر هيچ.
"آيا منظورت اين است که هنگامي که رويا مي‌بينيم، تقريباً به حالت مرگ نزديک مي‌شويم؟
"ما نه تنها آن را لمس مي‌کنيم، بلکه آنجا هستيم! اما از آنجايي که نيروي حياتي بدن‌مان يک‌پارچه است، مي‌توانيم برگرديم.  مردن به معني يک رويا است.
"مي‌بيني، هنگامي که يک شخص عادي رويا مي‌بيند،  نمي‌تواند تمرکزش را بر هيچ چيزي متمرکز سازد؛  او چيزي جز روياهاي تکه‌تکه شده ندارد، که با تجربياتي که در طول زندگي‌اش جمع کرده، تغذيه  مي‌شود. اگرچنين شخصي بميرد، تفاوت اين است که رويايش طول مي‌کشد و ديگر ازخواب بيدار نمي‌شود. اين روياي مرگ است.
"سفر مرگ مي‌تواند او را به يک دنياي مجازي از تصاوير ببرد،  جايي که او در مورد محتويات عقايدش تجسم مي‌کند در مورد جهنم و بهشت‌هاي شخصي‌اش، و نه چيز ديگري. چنين مناظري در طول زمان  با کاهش قدرت خاطراتش کاهش مي‌يابند.
"و براي ارواح چه اتفاق مي‌افتد، هنگامي که مي‌ميرند؟
"روح وجود ندارد، چيزي که وجود دارد انرژي است.  هنگامي که بدن فيزيکي ناپديد مي‌شود، تنها چيزي که باقي مي‌ماند يک واحد انرژي است که با خاطرات تغذيه مي‌شود.
"برخي موجودات آ‌ن‌قدر خودشان را فراموش مي‌کنند که بدون تشخيص آن مي‌ميرند. آن‌ها مانند مردمي که مبتلا به فراموشي هستند مي‌باشند،  مردمي که مانعي در پيوندگاه‌شان دارند وديگر نمي‌تواند با  خاطرات‌شان هم‌سو شوند، آنها ديگر ادامه‌اي ندارند. همين‌طور دائماً در حول‌وحوش فراموشي هستند.  هنگامي که مي‌ميرند، فوراً از هم مي‌پاشند؛ شعله‌هاي زندگي‌شان تنها براي چند سال دوام مي‌آورد.
"هر چند برخي از مردم کمي ديرتر از هم پاشيده مي‌شوند، بين 100 يا 200 سال. کسي که پرمعنا زندگي کرده است براي حدود نيم هزاره دوام بياورد.  محدوده براي آن‌هايي که قادر به ايجاد انواري بوده‌اند  بيشتر است. .... آنها مي‌توانند آگاهي‌شان را براي حدود يکهزاره کامل حفظ کنند.
"چگونه به آن مي‌رسند؟
"با دقت پيروانشان.  خاطرات ايجاد انواري در ميان موجودات زنده و آن‌هايي که باقي مانده‌اند مي‌کند. اين چگونگي آگاهي آنان است. و به اين دليل است که تاريخچه فکري شخصيت‌ها اين‌قدر مهلک است.  اين قصد کساني است که در گذشته زندگي کرده‌اند که موميايي شده‌اند: براي حفظ نام‌شان در تاريخ. به‌صورت کنايه، بدترين آسيبي است که مي‌تواند به انرژي وارد شود. اگر واقعاًمي‌خواهي يک شخص  را ادب کني او را در يک جعبه زنداني کن؛ پريشاني‌اش هيچگاه خاتمه نمي‌يابد.
"مهم نيست که چگونه زيسته است و يا چه کرده است؛ يک شخص معمولي هيچ شانسي براي ادامه ندارد.  براي ساحراني که با ابديت روبرو مي‌شوند، پنج سال يا پنج هزار سال اهميتي ندارد. به اين دليل است  که آنها مي‌گويند مرگ واپاشي آني است.
خواستم بدانم که آيا مردگان مي‌توانند زنده‌ها را راهنمايي کنند.
پاسخ داد که:
"وابستگي در ميان ساکنيني که کره‌هاي آگاهي مختلفي دارند تنها از طريق هم‌سويي پيوندگاه‌شان صورت گيرد. مرگ يک مانع هوشمند نهايي است. انسان‌هاي زنده مي‌تواند از طريق رويابيني به قلمرو  مردگان بروند، اما اين موضوع چيزي است که يک مبارز آن رانمي‌خواهد، زيرا که تنها انرژي‌اش را تلف مي‌کند. کار ديگري انجام مي‌دهند ملاقات ساحراني است که رفته‌اند.
"چرا؟
"زيرا آن‌ها توانسته‌اند که به ديگري‌شان برسند، و استقلال‌شان را از طريق آموزش‌ها حفظ کنند.
"چگونه مي‌توانيم روابط‌مان را با اين نوه آگاهي‌ها برقرار سازيم.
" در رويا. اما براي ساحري که قبلاً اينجا را ترک کرده خيلي سخت است تا دقتش را به اين دنيا متمرکز سازد،  مگر اين‌که هدف ويژ‌ه‌اي براي انجام اين کار داشته باشد، و براي انسان معمولي خيلي سخت‌تر  است تا با آن آگاهي تماس برقرار سازد.
"اندرکنش با اين آگاهي‌ها براي ساحر بسيار لذت بخش است، اما براي ديگران ترسناک است، زيرا که يک ساحر غيرارگانيک يک روح نيست، بلکه يک منبع شديد آگاهي و انرژي کينه‌توز، مي‌تواند به  آنهايي که با ضعف به او نزديک مي‌شوند آسيب بزند. اين نوع تماس بسيار خطرناک‌تر است از مبادله با يک ساحر زنده.
«خطر اين مبادله چيست؟
«اين طبيعت انرژي است. اگر فکر مي‌کني که ساحران مردمان مهرباني هستند، اشتباه مي‌کني، آنها ناوال هستند!
«ويژگي‌هاي بيمارگوني در ساختمان ما قرار دارد که ما را وادار مي‌کند که از ابزاري که نياز داريم استفاده کنيم. اين يک موضوع طبيعي است، نمي‌توانيم از آن جلوگيري کنيم. اين ويژگي‌ها در يک ساحر  بدترند، و پس از عزيمتش بزرگتر مي‌شوند زيرا هيچ مانعي براي خنثي کردن آن وجودندارد. هنگامي که يک ساحر غيرارگانيک مي‌شود او به چيزي که قبلاً بوده است تبديل مي‌شود: يک تجلي غارتگر  کيهاني.


ملاقات با ناوال - کارلوس کاستاندا


انسان يک موجود جادويي است، غارتگران آگاهی

 

« انسان يک موجود جادويي است، او توانايي پرواز در کيهان را دارد، مانند هر يک از هزاران ميليون گونه آگاهي‌اي که وجود دارد. اما در يک نقطه از تاريخچه‌اش، آزادي‌اش را از دست داد.  اکنون ذهنش متعلق به خودش نيست، بلکه القايي است.
توضيح داد  که موجودات زنده زندانيان يک گروه از موجودات کيهاني هستند که علاقه‌مند به غارت هستند و ساحران آنها را پروازگر مي‌نامند.
گفت که اين موضوع در ميان ساحران باستان خيلي سري بوده است، اما به دليل نشانه‌اي، زمان فاش سازي آن فرا رسيده است. نشانه عکسي بود که دوستش Tony، يک بوديست مسيحي(!)، گرفته بود. در آن  تصوير واضحي از يک موجود بدشگون و تيره وجود داشت، که بر بالاي سر گروهي از مومنان که در گرداگرد هرم تئوتي‌هوکان (Teotihuacلn) جمع شده بودند شناور بود.
" من و هم‌قطارانم تصميم گرفتيم که ماهيت اصلي‌مان را به عنوان موجودات اجتماعي فاش سازيم، حتي علي‌رغم بدگماني‌هايي که ممکن است اين اطلاعات براي‌مان بوجود آورد.
وقتي که فرصت پيدا کردم، پرسيدم که در مورد پروازگران بيشتر بگويد، و او يکي از وحشتناک‌ترين جوانب دنياي دون‌خوان را به من گفت: اينکه ما زندانيان موجوداتي هستيم که از مرزهاي کيهان مي‌‌آيند،  و آنها از ما استفاده مي‌کنند همان‌طور که ما از جوجه‌ها استفاده مي‌کنيم.
توضيح داد که:
بخشي از کيهان که در دسترس ما قرار دارد،  عملاً ميداني  از دو نوع  آگاهي شديداً متفاوت است.  يکي که شامل حيوانات وگياهان و هم‌چنين موجودات انساني است ( آگاهي سفيد ) است، اين ميدان جوان  است، يک ژنراتور انرژي. ديگري به‌طور نامحدودي قديمي و آگاهي انگلي است،  که دانش بي‌حد و حصري را در خود دارد.
"درکنار انسان و ديگر موجودات زنده که روي زمين زندگي مي‌کنند، شمار زيادي از موجودات غيرارگانيک وجود دارد. آنها در ميان ما وجود دارند، و گاهگاهي قابل مشاهده هستند. ما آنها را اشباح يا  روح مي‌ناميم. يک گونه که بينندگان آنها را بزرگ، تيره، و به اشکال پروازگر توصيف کرده‌اند از اعماق کيهان آمده و در اينجا حضور يافته‌اند و واحه‌اي از آگاهي را يافته‌اند. آنها در « دوشيدن ما »  زبردست‌اند.
فرياد زد که: « اين وحشتناک است ».
اما اين حقيقت محض و ترسناک است. آيا تاکنون دقت نکرده‌اي که مردمي که انرژيتيک و احساسي‌اند بالا و پايين مي‌پرند؟ آن غارتگر است، که به‌صورت دوره‌اي حمله مي‌کند تا سهمش را از آگاهي  بگيرد. آن‌ها آنقدر از آگاهي را به جا مي‌گذارند که ما تنها بتوانيم زنده بمانيم و گاهي حتي آن را هم باقي نمي‌گذارند.
"منظورت چيست؟"
"برخي مواقع، آنها خيلي مي‌گيرند و شخص به شدت مريض مي شود و حتي ممکن است که بميرد.
چيزي را که مي‌شنيدم نمي‌توانستم باور کنم.
پرسيدم: «آيا منظورت اين است که ما زنده زنده خورده مي‌شويم.
لبخد زد.
آنها ما را نمي‌خورند، کاري که انجام مي‌دهند يک انتقال شوک است. آگاهي انرژي است و آنها مي‌توانند با ما هم‌سو شوند.  به‌دليل طبيعت‌شان آنها گرسنه‌اند و از سوي ديگر ما نور را تراوش مي‌کنيم، نتيجه  اين همسويي مي‌تواند به عنوان دزديدن انرژي توصيف شود.
"اما چرا آنها اين کار را مي‌کنند؟
"زيرا که در قلمرو کيهان، انرژي باارزش‌ترين پول است و همه ما آن را مي‌خواهيم ........... هرموجود زنده‌اي ديگري را مي‌خورد و قويترين به‌عنوان برنده مطرح است.  چه کسي مي‌گويد که انسان در راس  زنجيره قرار دارد؟ اين ايده تنها متعلق به يک موجود انساني است. براي موجودات غيرارگانيک ما شکار هستيم.
گفتم که براي من باور نکردني است که موجوداتي‌که تا اين سطح آگاه‌تر از ما هستند به اين اندازه غارتگر باشند.
پاسخ داد:
"خب در مورد اينکه زماني که کاهو و يا گوشت‌ران گاو را مي‌خوري چه مي‌گويي؟  تو زندگي را مي‌خوري! حساسيت تو رياکارانه است. غارتگران کيهاني نه کمتر و نه بيشتر از ما وحشي هستند.  هنگامي که  يک دونده قويتر ديگري را مي‌خورد، به او کمک مي‌کند تا انرژي‌اش باز شود.
"قبلاً به تو گفته بودم که در کيهان تنها جنگ وجود دارد.  نبرد بشر روي زمين بازتابي است از آنچه که بيرون رخ مي‌دهد. اين عادي است که يکي تلاش کند ديگري را بخورد، يک مبارز در اين مورد هيچ  شکايتي ندارد و تلاش مي‌کند که نجات يابد.
" و چگونه آنها ما را مصرف مي‌کنند ؟
" از طريق هيجانات‌مان، که دقيقاً توسط گفت‌وگوي دروني صورت مي‌گيرد. آنها به‌گونه‌اي محيط اجتماعي ما را طراحي کرده‌اند که ما دائماً امواجي از هيجانات را بيرون مي‌دهيم، که بلافاصله جذب  مي‌شوند. مانند حمله خود(Ego) است، که براي آنها لقمه بسيار نفيسي است.  چنين هيجاناتي هر کجا که آنها حضور يابند رخ مي‌دهد، و آنها ياد گرفته‌اند که چگونه اين هيجانات را متابوليز کنند.
"برخي ما را به‌خاطر شهوت، خشم، و يا ترس مصرف مي‌کنند؛ بقيه احساسات بهتري را ترجيح مي‌دهند، مانند عشق و يا علاقه. اما همه آنها مانند هم هستند. به‌طور نرمال آنها به اطراف سر، قلب و يا معده  حمله مي‌کنند، جايي که زخيم‌ترين بخش انرژي‌مان را ذخيره کرده‌ايم.
"آيا آنها به حيوانات هم حمله مي‌کنند؟
"اين موجودات از هر چيزي که موجود باشد استفاده مي‌کنند،  اما آگاهي سازمان يافته را ترجيح مي‌دهند. ....... آنها حتي به ديگر موجودات غيرارگانيک حمله مي‌کنند، اما آنها مي‌توانند غارتگران را ببينند و  از اين‌کار آنها ممانعت کنند، همان‌طور که ما از پشه‌ها جلوگيري مي‌کنيم. تنها گونه‌اي که کاملاً در دام آنها گرفتار آمده است موجودات زنده‌اند.
"چگونه ممکن است که تمام اين‌ها بدون اين‌که آن را تشخيص دهيم اتفاق بيافتد؟
زيرا که تبادل با ان موجودات را به‌صورت ژنتيکي به ارث برده‌ايم و آن را طبيعي مي‌ناميم.  هنگامي که کسي متولد مي‌شود، مادر او را مانند غذا پيشنهاد مي‌دهد،   بدون اينکه آن را بداند،  زيرا که ذهن او هم  کنترل شده است.  تعميد دادن بچه مانند امضا کردن يک توافق است.  با شروع از آن نقطه او (مادر) خودش را وقف اين مي‌کند که رفتارهاي قابل قبولي را در او بجا گذارد، او بچه را اهلي مي‌کند، بخش  جنگجوي او را کاهش مي‌دهد، و او را تبديل به يک بچه فروتن مي کند.
هنگامي‌که يک بچه انرژي کافي را دارا شد تا آن موقعيت را از بين ببرد، امانه آن‌قدر که وارد مسير مبارزان شود، او تبديل به يک ياغي يا يک موجود ناسازگار مي‌شود.

"هرچند که حضور آن‌ها دردآور است ولي  مي‌تواني آن را به راه‌هاي مختلف تحقيق کني.  براي مثال، هنگامي که ما را تحريک مي‌کنند به حمله‌هاي عقلاني و يا بدگماني و يا هنگامي که تلاش مي‌کنيم  تصميمات‌مان را نقض کنيم. ديوانه‌ها مي‌توانند به راحتي آن‌ها را ببينند – خيلي آسان، زيرا که آنها احساس مي‌کنند که چنين موجوداتي چگونه بر شانه‌اشان مي‌نشينند و ايجاد هذيان گويي مي‌کنند. خودکشي  مهر پروازگران است، زيرا که ذهن پروازگران عمدتاً بر اساس قتل است.
"گفتيد که اين يک تبادل است، اما از اين مبادله چه چيزي براي ما حاصل مي‌شود؟
"در قبال انرژي،  پروازگران ذهن‌مان را به ما مي‌دهند، الگوهاي‌مان، خودبيني‌مان را.  براي آنان ما برده نيستيم،  بلکه کارگراني هستيم که اجرت مي گيريم. ... انها در قبال انرژي‌مان هنر فکر کردن را به ما مي‌دهند  ..... درواقع آنها ما را متمدن ساخته‌اند. اگر آنها نبودند ما هنوز در غارها زندگي مي‌کرديم و يا بر بالاي درختان آشيانه مي‌ساختيم.
"پروازگران از طريق سنت‌ها و عادات‌مان ما را مصرف مي‌کنند. .... آفرينندگان تاريخ. صداي آنها را از راديو مي‌شنويم و نظراتشان را در روزنامه‌ها مي‌خوانيم. آنها تمام ابزارهاي اطلاعاتي ما را تصاحب  کرده‌اند و سيستم‌هاي اعتقاداتي‌مان را. استراتژي آنها باشکوه است. براي مثال مرد با صداقتي وجود دارد که درمورد عشق و آزادي صحبت مي‌کند، آنها آن را به خودبيني و نوکرمابي تبديل مي‌کنند. آنها آن  را با هرکسي انجام مي‌دهند، حتي با ناوالها. به اين دليل کار يک ساحر انزوا است.
"براي ميليونها سال، پروازگران نقشه‌هايي طرح کرده‌اند براي اينکه ما را جمع کنند. زماني وجود داشت که آنقدر بي‌شرم بودند، در ميان اجتماع ديده مي‌شدند و مردم عکسي از آنان را روي سنگ  مي‌کشيدند. آن زمان عصر تيره بود؛ هر جايي وجود داشتند. اما امروزه استراتژي آنها آنقدر هوشمندانه است که ما نمي دانيم آنها وجود دارند. در گذشته، آنها ما را از طريق ساده‌لوحي به دام مي‌انداختند،  امروزه به شيوه ماده‌گرايي‌مان. آن‌ها مسوول بلندپروازي‌هاي بشر امروزي هستند ..... تنها ببين که يک انسان چه‌قدر سکوت را مي‌شکند!
"چرا آن‌ها استراتژي‌شان را تغيير دادند؟
"زيرا، در اين زمان خطر بزرگي آنها را تهديدمي‌کند. ارتباط ميان انسان‌ها بسيار سريع شده و اطلاعات مي‌تواند به هر کسي برسد. حتي مي‌توانند مغزمان را پر کنند، آن را با انواع پيشنهادات شب و روز بمباران  مي‌کنند مگر اينکه کسي باشد که اين را تشخيص دهد و به‌ديگران اخطار دهد.


"چه چيزي اتفاق مي‌افتد اگر ما بتوانيم اين موجودات را دورکنيم؟

"در عرض کمتر از يک هفته ما سر زندگي و نيروي حياتمان را بازخواهيم يافت و دوباره درخشان خواهيم شد. اما چون موجودات انساني هستيم، نمي‌توانيم به اين امکان دل ببنديم، زيرا که اين در برابر تمام  آنچه که اجتماع پذيرفته است وجود دارد. خوشبختانه، ساحران يک اسلحه دارند:
ملاقات با موجودات غيرارگانيک بتدريج اتفاق مي‌افتد. در شروع متوجه آنها نيستيم. اما يک کارآموز شروع مي‌کند به ديدن آن در رويا و سپس هنگامي که بيدار مي‌شود – چيزي که مي‌تواند او را ديوانه  کند اگر که نداند چگونه مانند يک مبارز عمل کند. هنگامي که فهميد مي‌تواند با آن‌ها روبرو شود.
"ساحران ذهن بيگانه را دستکاري مي‌کنند، به شکارچيان انرژي تبديل مي‌کنند. به اين دليل است که من و ديگر هم‌قطارانم تمرينات تنسگريتي را براي توده طراحي کرديم. آن‌ها قدرت آزادسازي ما را از  چنگال ذهن بيگانه دارند.
"به اين دليل ساحران نان به‌نرخ روز خورند. آن‌ها از فشارايجادي توسط آنان سوءاستفاده مي‌کنند و به اسيرکنندگان مي‌گويند: «ممنون از همه چيز، شما را بعداً خواهم ديد! توافقي که شما داشته‌ايد با نيکانم  بوده و نه با من».  هنگام مرور دوباره زندگي‌شان، آن‌ها غذا را از دهان پروازگران مي‌ربايند.  اين کار مانند رفتن به مغازه است و برگرداندن محصول به مغازه‌دارد و مطالبه پول‌تان. موجودات غيرار‌گانيک آن را  دوست ندارند، اما نمي‌توانند در اين مورد کاري انجام دهند.
"مزيت ما اين است که ما چشم‌پوشيدني هستيم، غذاي زيادي دور و بر ما وجود دارد! يک موقعيت اخطار تمام و کمال چنين شرايطي را در دقت‌مان ايجاد مي‌کند که مزه‌مان براي آنان تلخ مي‌شود، چنين  موقعيتي . با انظباط ايجاد مي‌شودبه اين طريق آن‌ها مي‌روند و ما را در صلح مي‌گذارند.


ملاقات با ناوال - کارلوس کاستاندا


مرگ لاگوردا بر اثر خود بینی - کاستاندا



 

يکي از نکاتي که دون‌خوان در طول آموزش ما به عنوان مبارز تاکيد داشت اين بود که مي‌بايست از چيزهايي که او «ابزار جاودان سازي خويشتن» مي‌ناميد خودداري کنيم.

 اين ابزار شامل چيزهايي مانند  آيينه، به کاربردن عناوين آکادميک و آلبوم‌هاي عکس مرتبط با تاريخچه شخصي‌مان مي‌بود. 

ساحران گروهش توصيه‌هايش را موبه‌مو انجام مي‌دادند، ولي ما کارآموزان توجهي نداشتيم. اما به دلايلي من  توصيه‌اش را به يک روش افراطي تفسير کردم و پس از آن به هيچ‌کس اجازه ندادم که از من عکس بگيرد.
"در سخنراني‌اي، توضيح دادم که عکس وسيله جاودان سازي اهميت- خود است و دليل مخالفتم حفظ اندازه‌اي از شک در مورد خودم است. فهميدم که خانمي که خودش را راهنماي معنوي مي‌پنداشت،  معتقد بود که اگر قيافه يک خدمتکار مکزيکي را مي‌داشت اجازه نمي‌داد که از او عکس بگيرند.
"با مشاهده تغييرات سريع اهميت- خود، و شيوه‌اي که به همه انتقال مي‌يابد، بينندگان موجودات زنده را به سه طبقه تقسيم کردند، که دون خوان سه اسم خنده‌دار به آنها داده بود: شاش، گوز و قي.
"شاش‌ها صفت نوکرمابانه دارند، آنها چاپلوس، سمج و بسيار احساسي هستند. آنها مردمي هستند که هميشه مي‌خواهند کاري براي شما انجام دهند، از شما مراقبت مي‌کنند، شما را سرگرم مي‌کنند و ناز شما  را مي‌کشند. آنها خيل دلسوزند! به اين ترتيب واقعيت را پنهان مي‌سازند: آنها قدرت ابتکار ندارند و نمي‌توانند هيچکاري را به تنهايي انجام دهند. نياز به کسي ديگر دارند تا به آنها دستور دهد که کاري انجام  دهند.  و بدبختانه آنها فکر مي‌کنند که ديگران هم مثل خودشان هستند. به اين دليل هميشه آسيب‌ديده، ناراحت و گريان‌اند.
"گوزها در سوي مخالف قرار دارند.  محرک، معتدل و متکي به خوداند، آنها هميشه خودشان را تحميل مي‌کنند. يکبار که شما را به دام انداختند ديگر شما را تنها نخواهند گذاشت. آنها نامطبوع‌ترين  مردمي‌اند که مي‌بينيد. اگر آرام بنشينيد، گوز از راه رسيده، به آرامش‌تان پايان داده و متوقف‌تان مي‌سازد، و تا جاي ممکن از شما استفاده خواهند کرد. آنها هداياي طبيعي دارند مانند آموزگاران و رهبران  انسانيت. آنها کساني هستند که حاضرند بکشند تا بر مسند باقي بمانند.
"قي‌ها بين اين دو شخصيت هستند. نه علاقه به تحميل کردن خودشان دارند و نه علاقه به راهنمايي شدن دارند، خنثي هستند. آنها ظاهرپرست، خودنما هستند. اين عقيده را به شما القا مي‌کنند که خيلي مهم  هستند. اما در حقيقت هيچ نيستند. همه‌اش لاف است. آنها کاريکاتور مردمي هستند که خيلي به خودشان اعتقاد دارند، اما اگر هيچ توجهي به آنها نکنيد با بي‌اهميتي‌شان خرابکاري مي‌کنند.
يکي از شنوندگان گفت که اگر قرار گرفتن در يکي از اين دسته‌هاا الزامي است، پس بايد گفت که اين خصوصيات وابسته به درخشندگي ما هستند.
پاسخ داد که:
"هيچ‌کس به اين شکل متولد نمي‌شود،  ما خودمان را مي‌سازيم!  ما خودمان را در اين يا آن طبقه قرار مي‌دهيم،  به خاطر برخي وقايع کوچک که در بچگي برايمان رخ داده است، بدون توجه به اينکه فشار  از سوي والدينمان يا ديگر عوامل نامعقول است. از آنجا شروع مي‌شود و هم‌چنانکه بزرگ مي‌شويم آنقدر درگير دفاع از خود مي‌شويم که در نقطه‌اي نمي‌توانيم روزي را به خاطر آوريم که از قابل اعتماد  بودن  بازايستاديم و درعوض تبديل به يک بازيگر شديم. هنگامي که يک کارآموز به دنياي ساحران وارد مي‌شود، شخصيت اصلي او شکل گرفته است و هيچ چيز نمي‌تواند آن را تغيير دهد. تنها گزينه باقي  مانده  براي او خنديدن به همه آن (شخصيت) است.
"اما اين شرايط مادرزادي ما نيست، ساحران با ديدنشان مي‌توانند تشخيص دهند که چه نوع اهميتي به خود مي‌دهيم، زيرا شکل طبيعي ما در طول ساليان دراز تاثير ماندگاري بر ميدانهاي انرژي اطرافمان  گذاشته است.
کارلوس توضيح داد که اهميت- خود از همان نوع انرژي استفاده مي‌کند که براي رويابيني به‌کار مي‌بريم. بنابراين از بين بردن آن، شرط اساسي ناواليسم است، زيرا انرژي اضافي را براي استفاده آزاد  مي‌کند و زيرا که بدون اين توجهات راه مبارزان مي‌تواند ناهنجاريهايي را براي ما بوجود آورد.
"اين چيزي است که براي بسياري از کارآموزان رخ مي‌دهد. آنها خوب شروع مي‌کنند، انرژي‌شان را ذخيره مي‌کنند و پتانسيل‌هايشان را توسعه مي‌دهند. اما تشخيص نمي‌دهند که همچنانکه قدرت کسب  مي‌کنند،  انگل‌هايي را در خود پرورش مي‌دهند. اگر مي‌خواهيم از فشار خودبيني بکاهيم، بايد آن را مانند يک انسان معمولي انجام دهيم، زيرا ساحري که خود را مهم مي‌داند اندوهناک‌ترين موجود است.
"به ياد داشته باشيد که خودبيني خائن است، مي‌تواند خود را در پس انسانيت بي‌نقصي جلوه دهد، زيرا هيچ عجله‌اي ندارد. پس از سالها تمرين، به کمترين غفلتي نياز دارد، يک اشتباه کوچک – و دوباره  آنجاست، مانند يک ويروس که خاموش مانده و يا شبيه به قورباغه‌هايي که براي سالها زير ماسه بيابان مي‌مانند، و با نخستين قطره باران از خواب بيدار مي‌شوند و دوباره فعاليت مي‌کنند.
"دون خوان شاگردانش را با بي‌رحمي ضربه مي‌زد. يک کار 24 ساعته را براي  کنترل اختاپوس خودبيني توصيه مي‌کرد. البته ما هيچ توجهي به او نمي‌کرديم! تنها اليگيو، که بيشتر از همه جلو بود، بيشتر ما  خودمان را به وضع شرم‌آوري به تمايلاتمان سپرده بوديم. در مورد لاگوردا کشنده بود.
داستان ماريا النا را برايمان تعريف کرد، يک از کارآموزان عالي دون‌خوان، که قدرت زيادي را به عنوان يک مبارز گردآوري کرده بود اما نمي‌دانست چگونه برخي از عادات بد انساني‌اش را ترک کند.
"فکر مي‌کرد که همه آنها را تحت کنترل دارد، اما اينگونه نبود. يک نوع خودخواهي، يک وابستگي شخصي در او باقي ماند، او چيزهايي را از گروه مبارزان انتظار داشت، و اين کار او را تمام کرد.
"لاگوردا از من احساس رنجش داشت، زيرا فکر مي‌کرد که من قادر به رهبري کارآموزان به آزادي نيستم، او هيچگاه مرا به عنوان ناوال واقعي نپذيرفت. هنگامي که نيروي رهبري دون‌خوان ديگر وجود  نداشت، شروع به سرزنش من براي ناکفايتي‌ام کرد، و يا به دليل آنومالي انرژيتيکي‌ام، بدون توجه به اينکه آن يکي از فرامين روح بود. بلافاصله با خناروها و خواهران کوچک هم‌پيمان شد و بلافاصله شروع  به رفتاري کرد که نشان مي‌داد رهبر گروه است. اما چيزي که او را بيشتر از همه خشمگين مي‌کرد موفقيت من در مورد کتابهايم بود.
"روزي، در يک انفجار ناشي از خودبيني، همه ما را با هم جمع کرد، روبروي ما ايستاد و شروع به جيغ زدن کرد: «گروه اطفال شيرخوار! من زنده‌ام!»
"او چگونگي آتش گرفتن از درون را مي‌دانست، با استفاده از آن او مي‌توانست پيوندگاهش را به دنياي ناوال ببرد و دون خوان و دون گنارو را ملاقات کند. اما در آن روز خيلي بي‌تاب بود. برخي از  کارآموزان سعي کردند او را آرام کنند اما اين کار او را بدتر خشمگين ساخت. نمي‌توانستم هيچکاري بکنم، موقعيت اجازه نمي‌داد که از قدرتم استفاده کنم.
"پس از يک تلاش وحشيانه که هر چيزي بود غير از بي‌نقصي، ضربه خورد و افتاد و مرد. چيزي که او را کشت خودبيني‌اش بود.





ملاقات با ناوال - کارلوس کاستاندا


ديو خودپرستي - کاستاندا



نقش مهمي که به خودمان در اعمال، گفتگوها و افکار مي‌دهيم يک "ناهنجاري شناختي" را بوجود مي‌آورد که حواس  را مي‌بندد و به ما اجازه نمي‌دهد که مسايل( موضوعات و اشيا) را واضح و واقعي ببينيم.
" ما مانند پرندگان لاغري هستيم. با هر چيز لازم براي پرواز به دنيا آمده‌‌ايم، اما هميشه وادار شده‌ايم که در دوايري بسته مربوط به خودمان پرواز کنيم.  زنجيري که ما را به پايين مي‌بندد اهميت خود است.
" مسيري که يک انسان معمولي را به مبارز تبديل مي‌کند خيلي دشوار است.  احساس بودن در مرکز هر چيزي، و نياز به اينکه هميشه حرف آخري داشته باشيم، تا ابد در جريان است. احساس اهميت مي‌کنيم  و هنگامي که کسي مهم است، هر قصدي براي تغيير يک پروسه دشوار، دردآور و آهسته است.
" اين احساس ما را منفرد مي‌کند، همه ما به درياي آگاهي جريان خواهيم يافت و خواهيم دانست که نفس(خود) براي خودش وجود ندارد، هدفش تغذيه عقاب است.
"احساس مهم بودن در يک بچه هنگامي رشد مي‌يابد که دريافتهاي اجتماعي‌اش کامل گردد. ما آموزش داده شده‌ايم که به منظور ارتباط با همديگر، دنيايي از توافقات را بسازيم که به آن رجوع مي‌کنيم.  اما اين هديه يک تعلق خاطر آزار دهنده است:
عقيده ما در مورد «من». خود يک ساختار ذهني است، ريشه در بيرون دارد، و زمان آن است که از آن رها شويم."
کارلوس توضيح داد که تمام اشتباهاتي که در ارتباطات وجود دارند، اثبات مي‌کند که توافقات ما کاملاً ساختگي‌اند.  "پس از تجربه‌هاي چندهزار ساله در موقعيتهايي که شيوه دريافت ما را از دنيا دگرگون  مي‌سازد، ساحران مکزيک باستان يک حقيقت ناراحت‌کننده را کشف کردند: ما مجبور نيستيم که در يک واقعيت زندگي کنيم، زيرا که کيهان بر اساس اصول خيلي سيالي ساخته شده است که مي‌تواند  تقريباً بي‌نهايت شکل را در خود جا دهد، که تغييرات ادراکي بي‌شماري را به‌دست خواهند داد.

"با اين بازنگري‌ها آنها دريافتند که موجودات انساني توانايي ثابت نگه‌داشتن توجه‌شان بر يکي از اين حوزه‌ها را از بيرون دريافت مي‌کنند. ما خودمان را به آن قالب درمي‌‌آوريم و ياد مي‌گيريم که چگونه آن  را به عنوان يک چيز بي‌همتا درک کنيم. اين اساس مطلبي است که مي‌گويد ما در يک دنياي منحصر به‌فرد زندگي مي‌کنيم و احساس بودن يک خود ويژه را در پي خواهد داشت.
"شکي نيست که توصيفي که ما دريافت مي‌کنيم يک دارايي ارزشمندي است، مانند چوب محکمي که در کنار نهال ظريفي قرار گرفته تا آنرا قوي کرده و راهنمايي کند. اين توصيف به ما اين توانايي را  مي‌دهد که مانند يک انسان معمولي درون جامعه‌اي که نقش آن چوب محکم را دارد رشد يابيم. براي دستيابي به آن ما مجبوريم که "سرشيرگيري" را ياد بگيريم، چگونه از ميان حجم بي‌شمار داده‌هايي که  حس‌گرهايمان دريافت مي‌کنند انتخاب کنيم. اما يکبار که آن دريافتها به "واقعيت" تبديل شدند، صلبيت و استحکام توجه ما مانند يک مهار عمل مي‌کند، زيرا آگاهي از امکانات نامحدودمان را اجازه  نمي‌دهد.
"دون خوان مي‌گفت مانعي که ادراک انسانها را محدود مي‌سازد ترس است. به منظور توانمندي در اداره دنياي اطرافمان، مي‌بايست که دست از اين نوع ادراک(توصيفي که جامعه به ما آموخته) برداريم. ما  پرواز آگاهي را فداي امنيت در شناخته مي‌کنيم. ما مي‌توانيم با قدرت، بي‌پروا و سالم زندگي کنيم، مي‌توانيم مبارزان بي‌نقصي باشيم. اما شهامت نداريم!
ميراث ما مانند خانه استواري است که مي‌توانيم در آن زندگي کنيم، اما ما آن را به يک قلعه براي محافظت از خود تبديل کرده‌ايم و يا به يک زندان، که در آن انرژي‌مان را براي تمام عمر زنداني مي‌سازيم.  هميشه بهترين سالها، احساسات و نيروهايمان را  براي بازسازي و  تشجيع آن خانه تلف کرده‌ايم، زيرا که با تشخيص خودمان توسط آن، خود را مجروح ساخته‌ايم.
"در پروسه تبديل شدن به يک موجود اجتماعي، يک بچه در حال رشد تصوير غلطي از اهميت خود را بدست مي‌آورد و چيزي که در ابتدا احساسات سالمي براي حفظ خود بود تبديل به يک تقاضاي  خودخواهانه براي توجه مي‌شود.
" در ميان تمام هدايايي که دريافت مي‌کنيم، خودبيني ستمکارترين است. آن يک موجود جادويي و روشن‌بين را به يک شيطان ضعيف، خودبين و زشت تبديل مي‌کند.
در حالي‌که به پاهايش اشاره مي‌کرد، گفت که خودبيني ما را وامي‌دارد که کارهاي احمقانه‌اي انجام دهيم.
" به من نگاه کنيد! يک جفت کفش خريده‌ام که هر کدام يک کيلو وزن دارند. 500 دلار هزينه کرده‌ام تا اين کفش‌ها را همراه با خود به اين طرف و آن طرف حمل کنم.
"به دليل اهميت خود، پر از خشونت، حسادت و ناکامي هستيم. 


به خودمان اجازه مي‌دهيم که با احساس از خود راضي بودن راهنمايي شويم، و با بهانه‌هايي مثل "نبايد چيزي باعث نگرانيم شود" يا "چقدر  خسته‌ام" از وظيفه شناخت خود فرار مي‌کنيم. در پس تمامي اين‌ها، دلواپسي وجود دارد که ما سعي مي‌کنيم با گفتگوي دروني آن را خاموش کنيم که خود موجب بيشتر احمق و کمتر طبيعي جلوه کنيم.
ديو خودپرستي تنها آنهايي را که فکر مي‌کنند کسي هستند تحت تاثير قرار نمي‌دهد. اين يک مشکل عمومي است. يکي از قويترين استحکامات اهميت خود توجه  به ظاهر شخصي است.
 




کاستاندا - ملاقات با ناوال

تراژدي انسان امروزي

 

 انديشه‌هاي بر مبناي دلسوزي يک فريب هستند!  
با قدرت تکرار نظرات مشابه براي خودمان، ما احساسات کم ارزش انساني را جايگزين علاقه واقعي به روح کرده‌ايم.  ما در  غم‌خواري ماهر شده‌ايم. و آيا اين چيزي را تغيير داده است ؟
" هنگامي که شما احساس مي‌کنيد که ذهن جمعي به شما فشار مي‌آورد،  و سعي مي‌کند که شما را بر ظواهر دنيا متمرکز سازد،  اين حقيقت خرد کننده را با خودتان تکرار کنيد:  « من خواهم مرد، من اصلاً  مهم  نيستم،  هيچکس مهم نيست!»  با دانستن اينکه اين موضوع تنها چيزي است که مهم است." به عنوان يک نمونه از تلاش نابجا او الاغ گير کرده در گل را مثال مي‌زد.  هر چه بيشتر حرکت کند، شرايط  سخت‌تر مي‌شود.  تنها راهش اين است که با خونسردي عمل کند،  سعي کند که خودش را از بار پشتش خلاص کند،  و بر فوريت مشکلش متمرکز شود.
" شرايط مشابهي براي ما رخ مي‌دهد. ما موجوداتي هستيم که خواهيم مرد.  ما برنامه‌ريزي شده‌ايم که مانند چهارپايان زندگي کنيم،  عقايد و باورهاي ديگران را تا پايان حمل مي‌کنيم ،  اما مي‌توانيم تمام آنها  را تغيير دهيم! آزادي که راه جنگجويان پيشنهاد مي‌دهد در دستان شماست، از آن بهره ببريد!"

 تراژدي انسان امروزي، شرايط اجتماعي او نيست،  کمبود اراده براي تغيير خودش است.  دگرگوني‌هاي جمعي آسان است،  اما دگرگوني‌هاي اصيل، خاتمه دادن به دلسوزي براي خود، از بين بردن منيت،  متوقف ساختن عادات و هوي‌وهوس‌ها .... آه، کاملاً چيز ديگري است!  جادوگران مي‌گويند که شورش اصلي برنامه‌ريزي يک انقلاب در برابر حماقت‌هاي‌مان است. همانطور که مي‌توانيد درک کنيد اين  يک کار مجرد است.
" هدف ساحران انقلاب ساحران است:  آشکارسازي نامحدود از تمامي امکانات ادراکي‌مان.  من هيچ انقلابي‌اي بزرگتري از آموزگارم را نمي‌شناسم. 

 پيشنهاد او استفاده از تورتيلاس براي درست کردن نان  نبود،  ابداً، او مستقيماً به هسته موضوع اشاره مي‌کرد.  پيشنهاد او شيرجه‌هاي مرگ‌آوري از افکار به ناشناخته بود.  و تشريح کرد که اين کار شدني است!
" او پيشنهاد کرد که زندگي‌ام را پر از تصميمات اقتدار کنم، با استراتژي‌هايي که دست‌آوردشان آگاهي بود.  به من آموخت که معماري دنيا آنگونه که به من آموخته‌اند نيست،  مي توانم آن راهرگاه  بخواهم، دوراندازم. مجبور نيستم که تصوير ديگران از دنيا را نگه‌دارم، و يا براساس برنامه‌اي زندگي کنم که برازنده من نيست. ميدان نبرد من مسير راه مبارزان است!"




ملاقات با ناول - کاستاندا



انقلاب ساحران




 برخلاف مردم عادي که به دلايل اجتماعي بودن، مذهب، يا دلايل اقتصادي درگير هستند، مبارزه يک ساحر در برابر مردم  ديگر نيست، بلکه در برابر ضعفهاي‌شان است. به همين ترتيب آرامش آنها مانند حالت فروتني و سربه‌زير بودني که انسان امروزي مي‌شناسد نيست، بيشتر حالت تزلزل‌ناپذير سکوت دروني و انضباط است.
گفت که: "بي‌ارادگي انحراف از سرشت‌مان است، زيرا که در اصل هر يک از ما مبارزاني سهمگين هستيم. در حقيقت هر موجود انساني سربازي است که در نبرد زندگي به جايگاهش رسيده است."

" به اين مسير بنگريد:
    به‌عنوان يک اسپرم هر يک از ما براي زندگي جنگيده است- يک نبرد ويژه در برابر ديگر رقيبان – و ما برنده شده‌ايم! و اکنون نبرد ادامه دارد، زيرا که توسط نيروهاي اين دنيا به دام  افتاده‌ايم. بخشي از ما مبارزه مي‌کند براي متلاشي شدن و مردن، درحالي‌که بخشي ديگر تلاش دارد که زندگي و آگاهي را به هر قيمت ممکن نگه‌دارد.  هدفش رسيدن به چيزي است که به اين شعله زندگي  الهام شده است: دستيابي به سطح نويني از آگاهي"
ادامه داد که،  با فرآيند اجتماعي شدن، موجودات اجتماعي اهلي مي‌شوند، مانند حيواني که اهلي شده باشد، با تشويق و تنبيه. " ما تربيت شده‌ايم که از روي فروتني زندگي کنيم يا بميريم،  با پيروي از  رفتارهاي غيرطبيعي‌اي که ما را ملايم کرده و وادارمان مي‌کند که انگيزش نخستين‌مان را از دست دهيم،  تا جايي‌که روح‌مان به سختي قابل توجه مي‌شود.  ما از نتيجه يک جنگ به‌دنيا آمده‌ايم.  با انکار  گرايشات نخستين‌مان،  اجتماع جنگ‌طلبي ارثي‌مان را که ما را به موجوداتي جادويي دگرگون مي‌سازد از بين مي‌برد."
افزون ساخت که تنها راه براي دگرگون ساختن‌مان،  پذيرفتن آن چيزي هست که هستيم،   و از آنجا شروع به کار کنيم.
" جنگجو مي‌داند که در يک دنياي غارتگر زندگي مي‌کند.  او هيچ‌گاه سپرهايش را زمين نمي‌گذارد.  هر جا که مي‌نگرد، مبارزه‌اي بي‌پايان است و مي‌داند که اين برازنده اوست، زيرا اين يک جنگ براي  زندگي  است.  دون خوان هميشه تحرک داشت،  مي‌آمد و يا مي‌رفت،  از اين پشتيباني مي‌کرد و آن را رد مي‌کرد،  اضطراب‌ها را تحريک مي‌کرد(provoking tensions) يا آنها را با يک انفجار خالي  مي‌ساخت،   قصدش را با صداي بلند فرا مي‌خواند و يا ساکت باقي مي‌ماند؛  کاري انجام مي‌داد.  کاملاً سرزنده بود، زندگيش بازتابي از جذر و مد کيهان بود."
" او به من گفت :  از هنگامي‌که انفجاري که به ما هستي مي‌بخشد رخ مي‌دهد تا لحظه‌اي که مي‌ميريم،  ما با يک جريان زندگي مي‌کنيم. اين دو حادثه بي‌همتا هستند، زيرا آنها ما را براي آنچه که پس از آن  پيش رو داريم آماده مي‌سازند. و چه چيزي در اين جريان در انتظار ما است؟  يک نبرد پيوسته، که تنها يک مبارز آن را مي‌پذيرد. زيرا که او در هماهنگي ژرفي با همه چيز زندگي مي‌کند. " براي يک مبارز،  هماهنگ بودن به معني سيلان داشتن است،  نه به معني ايستادن در اکنون و تلاش براي ساختن يک صلح ناممکن و مصنوعي.  او مي‌داند که تنها در شرايط بيشترين فشار مي‌تواند بهترين باشد. به اين دليل، او  به دنبال حريف مي‌گردد،  با اشتياق و خوشي و به دنبال حريفش مي‌گردد.  دشمنش بيروني نيست بلکه تمايلات و نقطه ضعف‌هايش است،  و بزرگترين چالش او فشرده ساختن لايه‌هاي  انرژي‌اش است تا  جايي‌که آنها در هنگامي که زندگي متوقف مي‌شود توسعه نيابند. به‌گونه‌اي که آگاهي‌اش نميرد.
" از خود بپرسيد: مي‌خواهم با زندگي‌ام چه کنم؟  آيا هدفي دارد؟  آيا به اندازه بسنده محکم است ؟ يک مبارز سرنوشتش را ، هر چه که مي‌خواهد باشد مي‌پذيرد؟  با اين وجود او مي‌جنگد تا تغييرات  ايجاد کند و کاري دقيق و خوشايند در مسيرش روي زمين انجام دهد.  او اراده‌اش را چنان جلا مي‌دهد که هيچ‌چيز نتواند او را از مسيرش خارج سازد."
يکي ديگر دستش را بالا برد و پرسيد که چگونه ساحران مي‌توانند ميان وظايفشان در اجتماع و اصول راه مبارزان به توافق برسند.
پاسخ داد که:
" ساحران آزادند، آنها تعهدات اجتماعي رانمي‌پذيرند.  مسوليت در برابر خود وجود دارد،  نه براي ديگران.  آيا مي‌دانيد که چرا به شما توانايي ادراک داده شده است؟  آيا کشف کرده‌ايد که هدف از  زندگي‌تان  چيست؟  آيا مي‌تواند شرنوشت حيواني‌تان را متوقف سازيد؟  اينها پرسش‌هاي ساحران‌اند،  تنها چيزهايي که مي‌توانند به‌طور جدي زندگي را تغيير دهند.  اگر شما به موضوعات ديگري علاقه  داريد، پاسخ آنها در  جاي ديگري است(اينجا نيست).
يک مبارز مي‌داند چيزي که به زندگي او احساس مي‌بخشد، چالش مرگ است، و مرگ يک موضوع شخصي است.  اين يک چالش براي هر يک از ماست و هر کسي که صميمانه راه مبارزان را مي‌پذيرد.
کارلوس اصرار داشت که ما بايد اين حقيقت را بپذيريم که التزام و تعهد يک مبارز در راستاي "درک خالص" است -  حالتي از بودش که از سکوت دروني حاصل مي‌شود – و نه از وابستگي‌هاي گذراي  چگونگي دوراني که او در آن زندگي مي‌کند.  او توضيح داد که نگراني‌هاي روزمره چيزي است که در ما جاسازي شده است (به ما القا شده است). آنها ريشه در توسعه آگاهي طبيعي‌مان ندارند. بيشتر  نتيجه ذهن جمعي، آشوبهاي هيجاني، احساس گناه و ترس و تمايل به راهنمايي شدن و يا راهنما شدن هستند.
" انسان امروزي در نبردهاي خودش شرکت نمي‌کند. در عوض او در نبردهاي بيروني‌اي که هيچ ربطي به روح ندارند شرکت مي‌کند. طبيعتاً يک ساحر اينگونه حرکت نمي‌کند!
" آموزگار من عادت داشت که بگويد او توافقاتي که در غياب او صورت گرفته است را نمي‌پذيرد:  من وجود نداشتم هنگامي‌که آنها تصميم گرفتند که من يک ابله باشم!" او در يک شرايط محيطي  مشکلي به دنيا  آمده بود.  اما او دلاوري اين را داشت که چيزي بيشتر از واکنش يک موجود انساني به محيط اطراف باشد.  او اثبات کرد که شرايط انسانيت در حالت عمومي دهشتناک است، و تاکيد داشت  که هر گروه ويژه‌اي  يک شکل پنهان از نژادپرستي است.
" او عادت داشت که بگويد در اين دنيا،  تنها دو نوع مردم وجود دارند:  مردمي که انرژي دارند و آنهايي که ندارند.  او در مبارزه هميشگي با بي‌بصيرتي شخصيت انسان معموليش بود،  و با اين حال بي‌عيب  و  نقص بود؛  هيچکس او را آزرده نمي‌ساخت.  هنگامي‌که تلاش کردم تا نظراتم در مورد مردم را براي او توضيح دهم، ....... او مي گفت که: " کارليتوس خودت را گول نزن!  اگر که شرايط جامعه انساني  جداً  براي تو اهميت دارد، تو نبايد با خودت مانند يک خوک رفتار کني."
" او به من آموخت که احساس دلسوزي براي ديگران شايسته يک مبارز نيست،  زيرا که دلسوزي براي ديگران هميشه ريشه در اهميت به خود دارد.  او عادت داشت که در مورد مردمي که با ما تلاقي داشتند  از من بپرسد: آيا فکر مي‌کني که از آنها بهتري؟" به من کمک کرد تا بفهمم که انسجام ساحران در برابر مردم اطراف آنها از يک فرمان والا نشات مي‌گيرد، نه از احساسات انساني.
" بي‌رحمانه واکنش‌هاي احساسي مرا شکار مي‌کرد،  به من کمک مي‌کرد تا ريشه تمايلات قبلي‌ام را در مورد مردم بيابم، و به من کمک کرد تا تشخيص دهم که توجه من به مردم يک نيرنگ بود. من  تلاش مي‌کردم که از خودم فرار کنم،  با انتقال مشکلاتم از خودم به ديگران.  به من نشان داد که چگونه دلسوزي به شيوه‌اي که ما در دنيا بکار مي‌بريم يک بيماري ذهني است – يک بيماري روحي که ما  را بيشتر و بيشتر در خود به دام مي‌اندازد."





ملاقات با ناوال - آرماندو تورس - کارلوس کاستاندا