کافه تلخ

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

The Old Man Becomes Young

On the one hand there are the gods, and on the other are humans: Breeds apart; but when they breed together all you get is trouble; big trouble!

Gilgamesh tablet no.1 by Neil Dalrymple


Gilgamesh, King of Uruk, was two-thirds God and one-third human, and 100% trouble. 18 feet tall, a seething tower of testosterone. None of the women were safe from him and all men were his slaves.

Gilgamesh tablet no.2 by Neil Dalrymple


The humans would turn their backs on the gods if they did not tame Gilgamesh so the gods created the King a massive playmate, Enkidu; part-man, part-beast. The two giants bonded in combat and then went off on noble adventures leaving the people of Uruk to get on with their lives.

Gilgamesh tablet no.3 by Neil Dalrymple


Tragedy struck when Enkidu died and Gilgamesh experienced grief for the first time. Not just grief and loss, but also the realisation that one day death would come to him too.

Gilgamesh could not come to terms with his friend�s death or the looming destiny of his own final fate: He set off on a quest to find eternal life.

Gilgamesh tablet no.4 by Neil Dalrymple


He walked to the end of the earth, to the dark mountain where the sun rose and set. He walked further through absolute emptiness between this world and the next; the gods� domain. He needed to find Ut�napishtim and his wife, the couple who had saved the world from the great flood and had been rewarded with life eternal; he needed to find the secret.

Gilgamesh tablet no.5 by Neil Dalrymple


After facing the temptations of the gods and navigating the sea of death he found them. Ut�napishtim said he would give up his secret if Gilgamesh could conquer the �little death� of sleep, but he was so, so tired.

Gilgamesh tablet no.6 by Neil Dalrymple


Gilgamesh was about to return defeated when Ut�napishtim�s wife pleaded with her husband � not eternal life, but what about rejuvenation?

Gilgamesh tablet no.7 by Neil Dalrymple


Ut�napishtim told his boatman Urshanabi to take Gilgamesh to the place at the centre of the oceans, to hold the rope and send Gilgamesh diving down to fetch the thorny plant  the old man becomes young�.


For the finish go to the next story page, "The Snake Sheds Its Skin" or just  

Gilgamesh had the plant in his hand; all he had to do was return home. But half-way across the desert an oasis lured him to take his rest. As he slept a serpent smelt the magic plant and ate it from his hand.
Gilgamesh tablet no.8 by Neil Dalrymple

Gilgamesh awoke to see the serpent slithering away, leaving its old dry skin discarded on the sand.

The plant was gone but the realisation had come, �it is not for man to live forever�.
.

گیل‌گمش - دروازه بان


دروازه بان، از بالاپوش هاي هفتگانه جادوئي خويش، تنها يكي بر تن دارد.

شش بالاپوش ديگر را بر تن برگرفته است... اينك چشم او در ايشان مي بيند. چنان چون نر گاوي وحشي خروش خشم برمي كشد. به جانب ايشان مي تازد و به نعره خوفناك نهيب بر ايشان مي زند:
«- پيش آييد تا طعمه كركسانتان كنم!»
شه مش- خداي فروزان آفتاب- نگهدار پهلوانان بود و طلسم بالاپوش دروازه بان را باطل كرد؛ ني نيب- خداي پرخاشگر جنگ- در دست هاي ايشان قوتي نهاد؛ و ايشان غول را از پاي درانداختند، دروازه بان خومبهبه را از پاي درانداختند.
انكيدو به سخن لب باز مي كند. و كلام او با گيل گمش چنين است:
«- اي مهربان! ديگر نمي خواهم كه در جنگل، در تاريكي درختان سدر به راه رويم. گوئي اندام هاي من فلج شده اند. دست من گوئي فلج شده.»
و گيل گمش با او- با انكيدو- سخن مي گويد:

«- ناتوانا مباش! بي همت و ترس خورده مباش، رفيق من! مي بايد كه از اينجاي فراتر رويم و روياروي خومبهبه بايستيم... نه مگر ما بوديم كه دروازه بانش را به خون دركشيديم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردم پيكار گريم؟ برخيز تا به كوهسار خدايان رويم... تن و جانت را به شه مش باز نه تا هراس از تو فرو ريزد و فلج از دست تو زايل شود.
به خود بپرداز و از ناتوانائي بيرون بيا!... بيا! مي خواهيم تا در كنار يكديگر پيكار كنيم... شه مش- خداي آفتاب- يار ماست و هموست كه ما را به پيكار برانگيخته است. مرگ را از ياد بگذار، تا هراس، ترا باز گذارد!... اكنون، در جنگل، به خود باشيم تا آن زورمند بر ما نتازد... خدائي كه ترا، هم در نبردي كه از آن مي آييم نگهداشت، باشد كه همنبرد مرا در پناه خود گيرد! باشد كه درد ياران اين خاك، نام ما را بستايند!»
پس، آن هر دو روي در راه نهادند و به جنگل سدرهاي مقدس درآمدند.
ايستاده بودند و آواز دهان ايشان خاموشي بود.
در آنجا خاموش ايستاده بودند و جنگل را مي نگريستند. به سدرهاي مقدس مي نگرند. به شگفتي در بلندي درختان نظاره مي كنند.
در جنگل مي نگرند، و به راه دروي كه هم در جنگل بريده شده. آنك گذرگاه پهنه وري كه خومبهبه، با گام هاي كوبنده مغرور در آن گام مي زند!
در جنگل راه هاي باريك و راه هاي پهن گشوده اند. در جنگل خدايان، مرزهاي زيبا بكرده اند.
كوهسار سدر پوشيده را مي نگرند، منزلگاه خدايان را، و بر فراز بلندي، پرستشگاه مقدس ايرني ني را... درختان سدر، در منظر روياروي پرستشگاه، در انبوهي شكوهمندي قرار يافته اند... سايه درختان، مطبوع رهگذران است.
درخت سدر، از شادي سرشار است... زير درختان، بوته هاي خار رسته است، نيز گياهاني به رنگ سبز تيره، پوشيده از خزه... دارپيچ ها و گل هاي بويا، زير درختان سدر، برهم انباشته، جنگلي كشن و كوتاه ساخته اند.
يك ساعت دوتائي فراتر رفتند. و نيز ديگر ساعتي، و نيز سوم ساعتي...
گردش، رنج آور مي شد. بر كوهساران خدايان، سر بالائي راه، تيزتر مي شد. اكنون از خومبهبه، نه چيزي به چشم مي رسيد، نه به گوش. شب بر جنگل فرو ريخت. ستارگان پيدا آمدند. و پهلوانان بر زمين جنگل دراز شدند تا بخسبند.
انكيدو دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت: 

«- اكنون بگذار تا در نقش هاي خواب بنگريم!»
گيل گمش- نيم شبان برخاست، انكيدو را آواز داد و با او از روياهاي خود سخن گفت:
«- من نفش خوابي ديدم اي رفيق! و نقش خوابي كه ديدم، راستي را هراس آور بود: ما- من و تو- رودروي قله كوه ايستاده بوديم كه به ناگه، ديولاخي برآمده، با خروش تندر به زير درغلتيد. و بر سر راه خويش، آدمئي را در هم شكست. ما- من و تو- چنان چون مگسان خرد صحرا به كناري گريختيم، و به راهي درآمديم كه به جانب اوروك مي رود.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با گيل گمش پادشا- چنين گفت:
«- نقش رويائي كه تو ديده اي نيك است اي گيل گمش. روياي تو شيرين است اي رفيق من، و تعبير آن نيكوست. اين كه ديدي تا ديولاخي به زير درغلتيد و آدمئي را درهم شكست، تعبيري نيكو دارد: چنين است كه ما- من و تو- بر خومبهبه فرود آمده درهمش مي شكنيم، پيكرش را به دشت مي افكنيم و ديگر روز پگاه، باز مي گرديم.»
سي ساعت فراتر رفتند. سي ساعت برشمردند. در برابر خداي آفتاب چالهئي كندند و دست ها به جانب شهمش فراز كردند.
پس، گيل گمش به پشته ئي برشد كه از انبارش خاك چاله برآمده بود. گندم به چاله درافشاند و آواز كرد:
«- اي كوه! نقش رويائي بيار!... اي شهمش بلند، گيل گمش را رويائي نمايان كن!»
از ميان درختان، تند بادي سرد مي گذشت. از آن جاي، توفاني خوف انگيز مي گذشت.
گيل گمش با همدم خود گفت كه بر زمين افتد؛ و او خود نيز بر زمين افتاد. در برابر توفان خم شد، چنان چون ساقه گندمي كه در برابر باد... پس به زانو درآمد، و سر خسته را بر پيكر همدم خويش تكيه داد. و خواب، به سنگيني، بدان گونه كه بر سر آدميان مي ريزد، بر او- بر گيل گمش- فرو افتاد.
نيم شبان خواب او بريده شد. گيل گمش برخاست و با او- با همدم خود- چنين گفت:
«- اي رفيق من! آيا تو مرا آواز ندادي؟ پس چگونه است كه من بيدارم؟... آيا دست بر سر من ننهادي؟
پس از چه روست كه چنين وحشتزده ام؟... آيا از خدايان، يك تن از اين جاي گذر نكرده است؟ پس چرا تن من اينگونه مرده شده؟... ديگرباره، رويائي به راستي هراس آور بر خواب من گذشت:- آسمان خروش برمي آورد و زمين به پاسخ او غريو مي كشيد. آذرخشي بر جست و آتشي شعله گرفت... مرگ مي باريد.
روشنائي ها همه نيست شد. آتش خاموشي گرفت. هرآنچه آذرخش بر او افتاده بود، خاكستر شده بود... بگذار تا زماني فراتر رويم، و بر فرش برگي كه ميان درختان سدر گستريده، به مشورت بنشينيم.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با يار خويش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! روياي تو سخت نيكوست. تعبير روياي تو شادي زاست: 

خومبهبه را به خون درمي كشيم، هر چند كه پيكار بسي سخت خواهد بود.»


به سختي به فراز جاي كوه برمي شدند؛ آنجا كه شكوه انبوهي سدرها منزلگاه خدايان را فراگرفته.
با روي مقدس ئيرنيني- الهه جنگل ها- بازتاب سپيدي خيره كننده دارد.
با پهلوانان تبري بود. پس انكيدو تبر را گردشي داد و سدري بلند را به زمين درافكند. به ناگاه غرشي خشم آلوده طنين افكن شد:
«- كيست كه آمده، سدر كهن را به خاك افكنده؟»
و آنگاه خومبهبه پديدار شد. با پنجه هائي شيرسان؛ تني از فلس هاي مفرغ بپوشيده؛ پاي هائي به چنگال كركسان ماننده... شاخ هاي نر گاو وحشي بر سر داشت؛ دم و اندام آميزش وي با سر ماري پايان مي يافت.
آنگاه، شهمش- خداي آفتاب- از آسمان با ايشان چنين گفت:«- پيش رويد، مهراسيد!»
پس آنكه تند بادي توفنده در برابر خومبهبه برانگيخت؛ بدانسان كه راه پيش رفتن بر او بربسته شد، راه واپس نشستن بر او برجسته شد.
تيرها به جانب وي رها كردند. نيزه ها به جانب وي رها كردند. تير و نيزه بر او فرود مي آمد و باز مي گشت؛ بي آن كه گزندي بدو رساند.
اينك نگهبان جنگل مقدس رودروي ايشان ايستاده است. انكيدو را در پنجه چنگال مانند خويش مي گيرد.
پادشا تبرزينش را بر او بلند مي كند. خومبهبه كه زخمي بر او رسيد بر زمين در مي غلتيد. و گيل گمش، سر او را از قفاي فلس پوشش جدا مي كند...
آنگاه پيكر گرانش را به جانب صحرا مي كشند. پيكر گرانش را به پيش پرندگان مي اندازند تا از آن بخورند. و سر شاخدار را بر چوبي بلند مي برند، همه به نشانه پيروزي.
به جانب كوه خدايان، دليرانه فراتر مي روند تا سرانجام ازانبوهي شكوهمند جنگل به فراز جاي كوه برمي آيند.
اينك آوازي كه از كوه برخاسته است.

اينك آواز ئيرنيني است كه چنين شكوهمند طنين افكنده است:«- هان، بازگرديد. كار شما به انجام رسيده است. اكنون به شهر، به اوروك بازگرديد كه در انتظار شماست... هيچ ميرندهئي به كوه مقدس، بدانجا كه خدايان مسكن دارند، پاي نمي نهد... هر كه در روي خدايان نظر كند، مي بايد كه فنا شود.»
و آنان بازگشتند، از گردنه ها و راه هاي پيچاپيچ. با شيرها به پيكار برخاستند و پوست آنان را با خود برداشتند.
به روز ماه تمام، به شهر اندرآمدند؛ و گيل گمش پادشا، سر خومبهبه را بر نيزه نخجير خويش مي كشيد.

گيل گمش اندام خود را بشست و افزار جنگ را بسترد. موهاي خود را كه بر قفاي وي فروريخته بود، شانه كرد. جامه هاي ناپاك برزمين افكند و جامه پاك درپوشيد. بالاپوشي بر شانه افكند و بندي در ميان بست.

گيل گمش تازه خويش بر سر نهاد و كمربند را سخت دربست. گيل گمش زيبا بود.
ايشتر، الهه نشاط عشق، خود در او- در گيل گمش نظر كرد: 

«- بيا گيل گمش، و محبوب من باش! نطفه خود را به من ببخش. تو مرد من باش، من جفت تو باشم... ترا ارابهئي آماده مي كنم. ترا ارابهئي از زر و لاجورد آماده مي كنم. چرخ هاي آن زرين اند و دستك ها به گوهرها آذين شده. همه روز، مي بايد تا نيرومندترين اسبان، زيباترين اسبان، ارابه ترا بكشند... غرقه در بوي خوش سدر به خانه من درآي! چون به سراي جليل من درباشي، همه سالاران و پادشاهان پايبوس توئند.
بزرگان زمين همه در پاي تو بر خاك مي افتند. از كوه ها و دشت ها مي بايد هر آنچه را كه قلب تو مي جويد، ترا باج آورند! گوسفندانت ترا دوگانه بزايند و بزانت سه گانه! استرها مي بايد با بار گنجينه ها به نزد تو آيند. اسب ارابه جنگي تو مي بايد تا به شكوه تمام چنان چون توفان بتازد نريان مغرور ترا مي بايد كه همتائي نباشد!»

و گيل گمش با او- با ايشتر توانمند- چنين گفت:

«- چه چيز تو در كاستي است؟ نان تو يا خوردني ديگري؟ خواهان چه ئي تا ترا بدهم: 
خورش يا شربت خدايان؟ جامهئي كه اندام ترا در پوشيده، سخت فريبا است. اينك، راز فريبنده ترا باز مي گشايم: خواستاري تو سوزان است اما در قلب تو سردي است... يكي دريچه پنهان است، كه از آن بادي سرد به درون مي آيد؛ يكي سراي درخشنده است كه زورمندان را همي كشد؛ پيلي است كه جهاز از پشت خويش فرو مي افكند يا زفتي كه مشعلدار را به آتش مي سوزد؛ مشك شنائي است كه به زير شناگر مي تركد، سنگ بنائي كه حصار شهر را مي پوشاند يا پوزاري كه صاحب خود را مي فشارد!
... كجاست آن محبوب كه تواش جاودانه دوست بداري؟ 

كو آن شبان تو كه بر او هميشه مايل باشي؟
... مي بايد تا كرده هاي ننگ آلوده خود را همه بشوي؛ اينك بر آن سرم كه يكايك به كرده هاي تو پردازم: 
خداي بهاران، تموز جوان را، از سالي به سالي با ناله هاي تلخش وانهادي... به شبان بچه ئي با پرهاي رنگارنگ، عاشق شدي: او را بزدي و بالش بشكستي.
در جنگل ايستاده بود و فرياد مي كشيد:«- بال من، بال من!»... با شير عشق ورزيدي چرا كه شير از قدرت هاي گران انباشته بود؛ و هفت بار دامچاله برگذر گاهش كندي!... به نريان عشق ورزيدي چرا كه نريان با شور پيروزي به دشمن مي تازد؛ و او را طعم تركه و مهميز و تازيانه چشاندي... با گله باني زورمند عشق ورزيدي. همه روزه ترا با همت بسيار گندم نذر مي افشاند، و روزانه ترا بزغالهئي قربان مي كرد: تو به چوبدست خويش بر او نواختي و به هيأت گرگش درآوردي.
اكنون چوپانان- كه فرزندان اويند- او را مي رانند و سگانش پوست از او برمي درند... نيز به ئي شوله نو- باغبان پدر آسماني خويش- ئنو-عاشق شدي؛ هر بار كه مي خواستي، ترا خرماي تازه مي آورد، و سفره ترا همه روزه به گل مي آراست. تو بر او نظر مي كردي و او را مي فريفتي. با او مي گفتي:

«بيا، ئي شوله نو، مي خواهيم تا از نان خدايان بخوريم...

دست فراز كن و با من از ميوه هاي پر شهد بچش!» پس ئي شوله نو با تو چنين گفت:
«- از من چه مي خواهي؟ مگر مادر من در تنور خانه فطيري نپخته است و من از آن نخورده ام، كه اكنون دندان به خوردني هائي زنم كه فناي من در آن باشد! كه كنون دندان به خوردني هائي زنم كه مرا خاشاك و خار شوند!»

و تو چندان كه اين سخنان بشنيدي با چوبدست خويش بر او تاختي و او را به هيأت دل له لوئي درآورده در پارگينش منزل دادي. ئي شوله نو ديگر به پرستشگاه مقدس نمي رود و درهاي باغ بر او بسته است. اي ايشتر! اكنون عشق مرا مي جوئي و بر آن سري كه نيز با من همان ها كني كه با ديگر كسان كرده اي!»
چندان كه ايشتر بشنيد، خشمي تند بر او تاخت.

و او- ايشتر- به آسمان برخاست، به نزديك ئنو- پدر آسماني، و مادر آسماني انتو. و با ايشان چنين گفت:

«- اي پدر آسماني! گيل گمش با من سخن به درشتي گفت. از زشتي ها، همه كرده هاي مرا با من برشمرد... رفتار او با من سخت ننگ آور بوده است!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با ايشتر- چنين گفت:

«- حالي تو عشق گيل گمش را مي جسته اي؛ و گيل گمش زشتكاري هاي ترا با تو برشمرده... رفتار او با تو سخت ننگ آور بوده است!»
پس ايشتر دهان گشود و با او- با پدر خويش ئنو- چنين گفت:

«- نر گاو آسمان را، پدر، به من بسپار تا گيل گمش را فرو كوبد... چندان كه در خواه مرا نپذيري و نر گاو آسمان را بر من نفرستي، دروازه دوزخ را درهم مي شكنم تا شياطين از ژرفاهاي خاك برون جهند و آن كسان كه از ديرباز بمرده اند به پهنه خاك بازآيند. و بدينگونه، مردگان از زندگان در شماره افزون شوند!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با دختر نيرومندش ايشتر چنين گفت:

«- اگر من آن كنم كه درخواه تست، هفت سال گرسنگي عظيم پديد مي آيد. آيا آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته اي؟ آيا جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانده اي؟
و ايشتر، با او- با پدر خويش- مي گويد:

«- آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته ام؛ جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانيده ام... باشد كه هفت سال بد فراز آيند. انبارها آدميان و جانوران را بسنده است؛ نر گاو آسمان را بي درنگ به جانب من فرست. مي خواهم خروش نر گاو آسمان را در حمله بر او بشنوم!»
پس خداي پدر آواز دهان او بشنيد، پس ئنو خواهش او، خواهش دخترش ايشتر را برآورد. نر گاو آسمان را از كوه خدايان بله كرد. و او را به جانب اوروك فرستاد. و او را به شهر، به اوروك رسانيد.
آنك نر گاو آسمان، كه بر دانه ها و بر كشتزاران، بر همه جانبي مي تازد. بيرون حصارهاي بلند اوروك، همه جا كرت
ها را به پاي مي مالد دم آتشينش به آني صد مرد را نابود مي كند.
هم‌چنان كه به حمله پيش مي تازد، انكيدو به كناري جسته، شاخ او را به دست مي گيرد.
نر گاو، خروش كنان بازمي آيد. و انكيدو ديگر بار به همآوردي او پيش مي جهد. پس به چستي از سر راهش به كناري مي خزد و كلفتي دنب نر گاو را به چنگ مي آورد و هم در اين هنگام، گيل گمش پادشا دشنه خود را بر كتف نر گاو مي نشاند و جانور آسمان با خروشي دردمندانه بر خاك فرود مي آيد.
اينك انكيدو است؛ دهان باز كرده با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:
«- اي رفيق! ما نام خود را بلند آوازه كرديم. ما نر گاو آسمان را به خون دركشيديم!»

و گيل گمش، چنان چون نخجير كاراني كه به صيد گاوان وحشي آزموده اند، از ميانگاه شاخ ها و قفاي گاو، سر او را از جثه عظيمش جدا مي كند.
پس، چندان كه نر گاو آسمان را بدينگونه بر خاك افكندند و قلب ايشان آرام يافت و در برابر شهمش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- سجده بردند و برخاستند و در كنار حصار شهر برآسودند، ايشتر بر ديوار بلند شهر به فراز شد، به دندانه ديوار بر حسب و به نفرين پادشا بانگ برداشت:
«- واي بر تو، گيل گمش، سه كرت واي بر تو! مرگ و نيستي نصيب تو باد كه با من به ستيز برخاستي و نر گاو آسمان را به خون دركشيدي!»
اين چنين، خاتون خدايان بر او لعنت مي فرستاد، و انكيدو آواز دهان او را به گوش مي شنيد.
پس او، انكيدو، راني از نر گاو آسمان بركند و سخت به جانب خاتون ايشتر افكند و بر او بانگ برزد:«- هم اگر به چنگال من درمي آمدي، من نيز با تو چنان مي كردم. و ترا به روده هاي نر گاو فرو مي آويختم!»
س ايشتر كنيزكان پرستشگاه را گرد كرد؛ زنان را و راهبگان عشق را همه. و آنان را به زنگ و مويه برنشاند. و آنان به ران بركنده نر گاو آسمان بسيار گريستند.
گيل گمش، استادكاران و صنعتگران را فراخواند. و آنان را همه با هم فراخواند...
استادكاران به شگفتي و آفرين در شاخ هاي عظيم فرود پيچيده نظر كردند كه جرم هر يكي با سه بار ده حقه سنگ لاجورد برابر مي بود و قشر هر يك با ضخامت دو انگشت.
گيل گمش شش صد رطل روغن- هم به گنجايش شاخ ها- از براي اندودن خداي پشتيبان خويش- لوگل بندا- نثار كرد. نيز، شاخ هاي گران را به پرستشگاه خاصه او برد و بر كرسي شاه‌خدا استوار كرد.
پس، دستان خود را در فرات به آب شستند. و سواره در معبرهاي اوروك آشكار شدند.
اينك خلق اوروك برايشان گرد آمده اند، و به شگفتي و آفرين در ايشان مي نگرند.
گيل گمش با كنيزكان رامشگر كاخ خويش چنين گفت:
«- در ميان مردان، كدامين زيباتر است؟
در ميان مردان، كدامين سرور است؟»
و كنيزكان رامشگر، به سرودي اين گونه، آواز برداشتند:
«- در ميان مردان، گيل گمش زيباتر است!  در ميان مردان، گيل گمش سرور است!»
گيل گمش شادمان است؛ جشن شادي برپا مي كند. آهنگ ناي و ترانه رقص، از تالار درخشان قصر برمي خيزد پهلوانان در جامه هاي خواب برآسوده اند... انكيدو برآسوده است، و در نقش هاي خواب نظاره مي كند.
پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد.
و انكيدو، با او- با گيل گمش- چنين گفت:
- خدايان بزرگ بر سر چيستند، اي رفيق؟
خدايان بزرگ، طرح فناي مرا چرا مي ريزند؟... خوابي شگفت ديده ام كه انجام آن از بلائي خبر مي دهد: عقابي با چنگال هاي مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:

«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!». و زمين به كوهي مي مانست. و دريا به نهري كوچك ماننده بود...
و عقاب هم‌چنان چهار ساعت به بالا پركشيد. پس با من گفت:

«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!» و زمين به باغي مي مانست. و دريا به جويار باغبانان... وعقاب همچنان چار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:
«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است به دريا درنگر تا خود چگونه پيداست!» و زمين به خمير نان مي مانست. و دريا به لاوكي ماننده بود... آنگاه، چون دو ساعت ديگر به بالا پريد، مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمين سخت، درهم شكستم... نقش رويائي كه بر من آمد بدينگونه است. و من، سوزان از هراس بيدار گشتم.»
گيل گمش سخنان انكيدو را مي شنيد. و نگاهش تيره شد. با او- با انكيدو- چنين گفت:

«- ديوي ترا با چنگال خويش مي گيرد... دريغا كه خدايان بزرگ آهنگ بلائي كرده اند!... اي رفيق! اندكي بياساي كه پيشاني سوزان است.»

پس انكيدو بر آسود. شيطاني به جانب او آمد و ديو تب در سرش خانه كرد.
اينك انكيدوست كه با دروازه سخن مي گويد، هم بدان گونه كه با آدمئي سخن مي گويند-:

«- اي در باغستان! اي دروازه كوهسار سدر! ترا دانش و بينشي نيست... چهل ساعت به هر سو دويدم تا چوب ترا برگزيدم، تا سدر بلند را بازيافتم... تو از چوب خوبي؛ بالاي تو هفتاد و دوارش است، و پهنايت از بيست و چارارش درمي گذرد. جرزهاي ترا از صخره سخت تراشيده اند، و سردرت را كمانهئي سخت زيبا است، و سلطاني از سرزمين نيپ پور ترا بنا نهاده... اگر مي دانستم، اي در كه بلائي مي شوي، و زيبائي تو مرا نابوده مي كند، تبر فراز مي كردم، ترا درهم مي شكستم و پرچيني از بوريا درمي بافتم-»
پس گيل گمش خروشي سخت كرد و با او- با انكيدو- چنين گفت:«- اي رفيق من كه با من از دشت ها و كوهساران بلند برگذشته اي! رفيق من كه با من در همه گونه سختي ها همراه بوده اي!اي رفيق من!... روياي تو به حقيقت مبدل مي شود؛ تقدير دگرگونگي پذير نيست!»
و هم در آن روز كه نقش خواب بر او آشكاره شد، سرنوشت رويا به حقيقت پيوستن آغاز كرد.



اينك انكيدوست كه ناخوش به زمين درافتاده است.
اينك انكيدوست كه بر فرش خوابي درافتاده است.

يك روز و ديگر روز هذيان تب او را گرفتار مي دارد. سوم روز و چارمين روز افتاده است و خفته است.
پنجم روز و ششم روز و هفتمين و هشتمين، نهمين روز و روز دهم، انكيدو هم در آنجاي فرو افتاده است. درد او در تنش زياده مي شود.
يازدهم روز و روز دوازدهم، او- انكيدو- از گرمي تب مي نالد. او رفيق خود، همدم خود را، گيل گمش را آواز مي دهد و با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:

«- خداوند آب زندگي مرا نفرين كرد اي رفيق! من در ميان كارزار بر خاك نيفتاده ام، مي بايد تابي هيچ فخري بميرم!»
چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش برخاست و به نزديك بالين رفيق خويش آمد.
انكيدو آرام خفته بود. سينه اش به آهستگي بالا مي رفت و فرو مي افتاد. دم جان اوست كه به آرامي از دهان او به بيرون مي تراود.
گيل گمش گريست و چنين گفت:«- انكيدو اي رفيق جوان! نيروي تو و صداي تو كجا مانده است؟... انكيدوي من كجاست؟ تو از نيرومندي به شير و به نر گاو وحشي مي مانستي. چالاك و تند، به غزال صحرا ماننده بودي... چنان چون برادري ترا، ترا دوست مي داشتم! در برابر همه شاهان ترا، ترا بركشيدم! 

همه زنان زيباي اوروك ترا، ترا مي خواستند! به جنگل سدر خدايان با تو رفتم، روزان و شبان با تو بودم... سر خومبهبه را همراه من به اوروك ديوار كشيده تو آوردي، چنان كه كوه نشينان ستمكشيده، آزاد از بيداد غول، ما را هماره دعايي مي فرستند
.. نر گاو غران آسمان را ما در خون كشيده ايم؛ شايد دم زهرآلود او بر تو رسيده است؟ شايد پسند خدايان نبوده است كه ما، در خشم، به ايشتر برتابيم و گاوي را كه از آسمان يله كرده بودند به خون دركشيم؟»
پس گيل گمش ساعتي خاموش بر بالين رفيق خويش بنشست. و نگاه او بيرون، در دوردست ها سرگردان بود.
آنگاه در او- در انكيدو- نظر كرد. و انكيدو همچنان آرام افتاده بود؛ انكيدو به آرامي خفته بود.
پس گيل گمش چنين گفت:

«- انكيدو، همدم و يار ساليان جواني من!... اينك پلنگ دشت، اينجا خفته است؛ هم آن، كه خود از هيچ چيز دريغ نكرد تا ما از كوهسار خدايان به فراز برشديم؛ تا گاو خروشنده آسمان را گرفتيم و در خون كشيديم؛ تا خومبهبه را بر خاك، درهم شكستيم. آن را كه در جنگل سدر خدايان مي زيست و بر مردم ديار بيداد مي كرد.- اكنون اين خواب ژرف چيست كه بر تو فرو افتاده؟ اي رفيق! سخت تيره مي نمائي و گوئي ديگر بانگ مرا نمي شنوي!»
با اين همه، او- انكيدو- چشمانش را باز نمي گشايد. گيل گمش بر قلب او- بر قلب انكيدو- دست مي نهد... و قلب انكيدو از تپيدن باز ايستاده است...
پس گيل گمش روي رفيق خود را- روي انكيدو را- فرو پوشيد هم بدان سان كه روي عروسان را فرو پوشند. چونان نره شيري مي غريد و چنان چون ماده شيري كه زخم نيزه بر او آمده باشد فرياد شيون برآورد. موي خود بركند و برافشاند. جامه هاي خود بردريد و رخت غبارآلود عزا به تن درپوشيد.
چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش زاري از سر گرفت.
شش روز و شش شب بر او- بر انكيدو- گريست تا سرخي بامداد هفتمين روز پديدار شد. و تا بدين هنگام، هنوزش به خاك در نسپرده بود.
گيل گمش به روز هفتم او را- انكيدو را- به خانه خاك درسپرد.
اينك گيل كمش پادشاست كه اوروك ديوار كشيده را ترك مي گويد و زاري كنان به بيرون- به پهنه دشت مي شتابد.
«-آيا من نيز چندان كه بميرم چنان چون انكيدو نخواهم شد؟... درد بر دل مي نشست و هراس مرگ بر من فرود آمد. پس من به جانب دشت شتاب كردم.»
بيرون اوروك، نخجيربازي از براي شيران تله چالي ميكند. چون گيل گمش بدانجا مي رسد، نخجير باز با او- با پادشا- چنين مي گويد:
«- اي خداوندگار بلند! تو جنگلبان دشخوي سدرها را كشتي و خومبهبه را كه بر كوهساران مقدس سدر فرمان مي راند بر خاك كوفتي. شيران را در كوهساران به دست خود شكستي و نر گاو نيرومند را كه خداي آسمان يله كرده بود به شمشير كشتي... پس از كجا رخسار تو اين چنين به زردي گرائيده، چهره تو بدينگونه چرا بپژمرده؟ فغان زاري از قلب تو چرا بلند است؟ به سرگردانان راه هاي دور چرا ماننده اي؟ 

رخسارت از باران و باد و آفتاب چرا برتافته، چنين بي تاب از كشتزارها شتابان چرا مي گذري؟»
گيل گمش دهان مي گشايد و با او- با نخجيرباز- چنين مي گويد:

«- رفيق من، آن كه چون نريان سواري با من بستگي مي داشت، پلنگ دشت، يار من انكيدو، آن كه خود از هيچ چيزي دريغ نكرد تا از كوهسار خدايان به فراز برشديم، گاو آسمان را به خون دركشيديم، خومبهبه را در كوهسار سدر بر خاك افكنديم و در دره هاي تاريك شيران را شكستيم،- رفيق من كه در تمامي سختي ها همراه من بود، بهره آدميان بدور رسيده است.
شش روز و شش شب بر او گريستم. تا به هفتمين روزش به خاك درنسپردم... سرنوشت او سخت بر من گران افتاده. اين است كه به دشت شتافته ام تا در دوردست پهناور بازش جويم. چه گونه آرام مي توانم بود؟ چه گونه فغان زاري از قلب من بلند نباشد؟... رفيق من، آن كه دوست مي دارم، به خاك مبدل گشته انكيدو رفيق من، خاك رس شده. آيا من نيز نبايد تا در آرامش افتم؟ 

آيا من نيز نبايد كه ديگر تا به ابد برنخيزم؟»
گيل گمش بر انكيدو تلخ مي گريد و از پهنه صحرا به شتاب مي گذرد. او- گيل گمش- با خود چنين انديشه مي كند:

«- آيا من نيز چون انكيدو نخواهم مرد؟
... درد قلب مرا شوريده؛ وحشت مرگ جان مرا انباشته است... اكنون بر پهنه دشت ها شتابانم.
پاي در راهي نهاده ام كه مرا به نزديك اوتنه پيش تيم مي برد،- آن كه حيات جاويد يافته است.و مي شتابم تا به نزديك او رسم... شبانه به تنگه كوه رسيدم.
شيران را ديدم و از ايشان بر جان خود بهراسيدم. به استغاثه، سر به جانب آسمان برداشتم؛ و اينك دعاهاي من است به درگاه سين- الهه ماه-، و به درگاه نين ئوروم- خاتون برج زندگي- آن كه در ميان خدايان تابنده است:

«- زندگي مرا از گزندها نگهدار باشيد!»»
گيل گمش درمانده و خسته بر فرش زمين برآسود.








آفرینش دیو



ديوان در متون باستان و ميانه در موارد متعدد،آفريدگان اهريمن خوانده شده‌اند. در بندهش مي‌خوانيم كه در آغاز آفرينش، هنگامي كه اهريمن به مرز جهان روشني آمد و ساز و رونق آن جهان را ديد «باز به (جهان)تاريكي تاخت،بس ديو آفريد:

آن آفريدگانِ مرگ‌آور نامناسبِ براي نبرد (با هرمزد)را.هرمزد چون آفريدگان اهريمن را ديد، (آن) آفريدگان سهمگين، پوسيده، بد و بدآفريده را، پسندش نيفتاد و ايشان را بزرگ نداشت» (فرنبغ دادگي، 34). اهريمن «نخست خودي ديوان را آفريد (كه) روش بد است، آن مينو كه تباه كردنِ آفريدگان هرمزد از او بود» (همان، 36). در اوستا نيز مي‌خوانيم كه اژدهاك،بزرگترين ديو دروغ بود كه اهريمن آفريد (يشت‌ها، گوش‌يشت، فقره‌ي 14 ؛ يسنا، هات 9/ بندهاي 7 و 8).
اما در برابر آنچه نقل شد و دال بر اهريمنْ‌آفريده بودن ديوان است، قرائني صريح و تلويحي نيز هست كه خلاف آن را نشان مي‌دهد و ديوان را آفريدگان هرمزد مي‌نماياند، با اين قيد كه برخي آفريدگان هرمزد به سبب ندانستن،از اهريمن فريب‌خوردند و ديوان، همان فريب‌خوردگان بودند.

در يسنا ديوان در ميان زنجيره‌اي از آفريدگان هرمزد ياد شده‌اند: 
«پيش از (آفرينش) آسمان، پيش از آب، پيش از زمين، پيش از جانور، پيش از گياه، پيش از آذر پسر اهورامزدا، پيش از مرد پاك، پيش از زيانكاران ديوها و مردم، پيش از سراسر زندگاني مادي، پيش از همه‌ي مزداآفريدگان نيك راستي نژاد» (همان، هات 19/ بند 4). در گات‌ها نيز آمده است: 
«از ميان اين دو گوهر،ديوها نيز بد را از خوب نشناختند،زيرا كه در هنگام مشورت آنان با همديگر،(ديو) فريب فرا رسيد، ناگزير زشت‌ترين انديشه براي خويش برگزيدند.
آنگاه به سوي خشم روي آورده تا به توسط‌آن،زندگاني بشر را تباه كنند» (گات‌ها، اهنودگات، ها 30/ قطعه 6).بر اساس اين قطعه از گات‌ها ديوان نه آفريدگان اهريمن بلكه فريب‌خوردگان از اهريمن بودند و اگر بپذيرم كه هويت اهريمن، هويت وجودي نيست، بلكه او تعبيري از عدمهاي جهان است، آن‌گاه اهريمن آفريننده‌ي هيچ چيز نخواهد بود (ر.ک:«اهريمن»)، همچنين بايد توجه داشت كه ديو از اساس، مدلولهاي بسياري دارد كه برخي از آنها پديده‌هاي عدمي اند و نيازي به آفريننده ندارند و برخي نيز مردمانِ بيگانه نژاد و بيگانه‌كيش و فريب‌خورده‌ يا فريب‌دهنده‌اند و نمي‌توانند آفريده‌ي اهريمن باشند (ر.ک: «دلالتهاي واژه‌ي ديو»).
ديوان و پيكره‌ي مادي
پيش از اين بيان شد كه برخي از مدلولهاي ديو، عبارت است از پديده‌هاي عدمي يا حالات رواني كه پيكره‌ي مادي ندارند،چنانكه در ارداويراف‌نامه مي‌خوانيم:

به تو نشان دهيم«هستي ايزدان و امشاسپندان و نيستي اهريمن و ديوان»(ارداويراف‌نامه،51) ودر مينوي‌خرد نيز مي‌خوانيم كه ديوِ«خشم،صورت مجسم ندارد»(مينوي‌خرد،44 ؛ر.ک:«ديو و پديده‌هاي عدمي»).

با اين حال، بر اساس متون باستان و ميانه و حتي بر اساس متون نو، ديوان در ابتدا داراي پيكره‌ي مادي بودند و آشكارا بر زمين مي‌زيستند، اما به عللي پيكره‌ي ماديشان را از دست دادند و از پشت زمين رانده شدند. مستوفي در اخبار كيومرث مي‌نويسد: «ديوان در آن وقت از آدميان پوشيده نبودند» (مستوفي، 75، 76) و بلعمي مي‌نويسد كه ديوان در ابتدا آشكار بودند و پس از طوفان نهان شدند (بلعمي، 1/ 121).
گرديزي مي‌نويسد: جمشيد «با ديوان حرب كرد و دست ايشان از مردمان كوتاه‌كرد، و ايشان را از آباداني‌ها برانداخت و اندر درياها و ويراني‌ها شدند و بيابانها» (گرديزي، 2). هوشنگ «ديوان از ناحيت‌ها او بيرون كرد» (بلعمي، 1/129) و طهمورث چون بر ديوان غلبه كرد، آنان را گفت كه به آباداني‌ها مياييد و به بيابانها و درياها راندشان (همان). آن هنگام كه طهمورث بر تخت پادشاهي نشست: 
«ديوان بر مردمان مسلط گشته بودند، او با ديوان حرب كرد و ايشان را از رنج نمودن مردمان بازداشت» (گرديزي، 1).
با تمام نبردهايي كه نخستين‌پادشاهان ‌ايراني با ديوان كردند و آنان را به ويرانه‌هاي دوردست راندند، باز هم در روزگاران متأخرتر ديوان را به سان گذشته مي‌يابيم كه به آشكارگي بر پشت زمين مي‌روند و مي‌آيند و به مردم ستم مي‌كنند. پس زرتشت و گشتاسپ براي هميشه ديوان را زرتشت آشكارگي و از پيكر،محروم‌ساختند. در زامياد يشت درباره‌ي زرتشت مي‌خوانيم:

«آشكارا پيش از او ديوها در گردش بودند، آشكارا لذّات آنان به وقوع مي‌پيوست.آشكارا آنان زنان را از مردان مي‌ربودند و ديوها به آن ناله و زاري‌كنندگان اجحاف مي‌كردند.آن‌گاه از يك اهون‌وَئيريه كه زرتشت‌پاك،چهار بار با مراعات درنگ و در قسمت نيمه‌ي دومي به آوازي بلندتر بسرود،‌ همه‌ي ديوها به هراس افتادند،به طوري كه آن (ديوهاي) غيرقابل ستايش، غيرقابل نيايش در زيرزمين پنهان شدند» (يشت‌ها، زامياد يشت، فقرات 80 ،81). در دو قطعه از يسنا نيز مضمون همين دو فقره‌ي زامياد يشت را با بيان ديگر مي‌يابيم (يسنا، هات 9/ بند 15). گشتاسب نيز پيكر مادي ديوان را در هم شكست و آنان را بدل به موجوداتي بي‌پيكر كرد: و از گشتاسب اين سودها بود … «تباه كردن و شكستن كالبد ديوان و دروجان» (مينوي‌خرد، 46). زرتشت به مدد خردِ همه‌آگاه،درختي هفت شاخه ديد و هرمزد در تفسير آن هفت شاخه چنين گفت: 
«آن‌كه زرّين است، شاهي گشتاسپ‌شاه است كه من و تو >براي< دين ديدار كنيم، گشتاسپ‌شاه دين بپذيرد و كالبد ديوان را بشكند و ديوان از آشكاري به گريز و نهان روشي ايستند و اهريمن و ديوزادگان دوباره به تاريك‌ترين دوزخ تازند» (زند بهمن يسن،4). در بخشي ديگر از همين متن مي‌خوانيم كه زرتشت به مدد خرد همه‌آگاه،درختي چهار شاخه ديد و هرمزد در تفسير آن شاخه‌ها چنين گفت: 
«آن‌كه زرّين است، پادشاهي گشتاسب‌شاه است، هنگامي كه من ترا براي دين ديدار كنم و گشتاسب شاه دين بپذيرد و كالبد ديوان بشكند و ديوان از آشكارگي به گريز و نهان روشي ايستند (= زرتشت قالب مادي ديوان را در هم شكند و ايشان و اينان از آن پس در نظر آدميان نباشند و زندگي مخفيانه را آغاز كنند)» (همان، 1). در يشت‌ها از ديوان نامرئي وَرِنَ سخن رفته است:
«در مقابل او تمام ديوهاي غيرمرئي و دروغ پرستان وَرِنَ به هراس افتند» (يشت‌ها، مهر يشت، فقره‌ي 68) و چون مهر در تازد «همه‌ي ديوهاي غيرمرئي و دروغ پرستان وَرِنَ در مقابل او به هراس افتند» (همان، فقره 97 ).
به نظر مي‌رسد بي‌پيگرگي ديوان را بايد به روزگاران پيش از زرتشت نيز تعميم دهيم ،چرا كه نام مملكت وَرِن و ديوان آن سرزمين در اوستا با نام نخستين پادشاهان ايران كه همه پيشدادي بوده‌اند، تقارن دارد. هوشنگ با فديه دادن به ايزدان، در مي‌خواست كه بر ديوان مازندر و دروغ پرستان ورن پيروز شود(يشت‌ها،آبان‌يشت،فقره‌ي21 ؛همان،گوش‌يشت،فقره‌ي 3 ؛ همان، رام‌يشت، فقره‌ي 7؛ همان، ارت يشت، فقره‌ي 24). در آبان‌يشت و ديگر يشت‌ها نيز درباره‌ي فريدون مي‌خوانيم كه او با فديه دادن به ايزدان در مملكت ورن پيروزي بر ضحاك را در مي‌خواست (همان، آبان‌يشت، فقره‌ي 33).
مسكن ديوان
مسكن اصلي ديوان دوزخ است و سرانجام نيز به نيروي ايزدان و پاكان به دوزخ مي‌افتند(ر.ک: زند بهمن يسن، 4) و در رستاخيز، ديوان جزء عمله عذاب در دوزخ‌اند (مينوي‌خرد، 21؛ ارداويراف نامه، 51).ديوان در زمين در قسمتهاي شمالي مسكن دارند (خرده اوستا، سروش باژ، فقره 32) و اساساً شمال جهت اهريمني در اساطير ايراني است(يشت‌ها،هادخت‌نسك،كرده‌ي3 ؛خرده‌اوستا، سروش‌باژ، فقره‌ي 3 ؛ ارداويراف‌نامه،60،61 ؛ زند بهمن يسن،8 ؛ ماني،31 ؛…).


کتابنامه
-ابن‌اثير،عزالدين ابوالحسن علي جزري، اخبار ايران از الكامل ابن‌اثير،ترجمه‌ي محمد ابراهيم باستاني پاريزي،انتشارات دانشگاه تهران،تهران،1349ش.
- ارداويراف‌نامه،ترجمه و تحقيق از ژاله‌ي آموزگار،شركت انتشارات معين،انجمن ايرانشناسي فرانسه،تهران،1372ش.
-المنجد(المنجد في‌اللغه و الاعلام)،لويس معلوف،نشر بلاغت،چاپ چهارم،قم،1378ش.
- برهان‌قاطع،محمد بن خلف تبريزي،شركت طبع كتاب،1317ش.
- بلعمي،تاريخ بلعمي(تكمله و ترجمه‌ي تاريخ طبري)،به‌تصحيح محمد تقي بهار،به‌كوشش محمد پروين گنابادي،كتابفروشي زوّار،تهران،1353ش.
- بيروني،ابوريحان،آثارالباقيه،ترجمه‌ي اكبر داناسرشت،انتشارات ابن سينا،تهران،1352ش.
- خرده‌اوستاي موبد اردشير،ترجمه و تفسير موبد اردشير آذرگشسب،تهران،1349ش.
- روايت‌ پهلوي،ترجمه‌ي مهشيد ميرفخرايي،موسسه‌ي مطالعات و تحقيقات فرهنگي،تهران،1367ش.
- زند بهمن يسن،ترجمه‌ي محمدتقي راشد،مؤسسه‌ي مطالعات و تحقيقات فرهنگي،تهران،1370ش.
- فردوسي،حكيم ابوالقاسم،شاهنامه(نه‌جلد)،اداره‌ي انتشارات دانش،شعبه‌ي ادبيات خاور آكادمي علوم شوروي،مسكو، 1965-1971م.
-فرنبغ‌دادگي، بندهش،گزارش مهرداد بهار،انتشارات طوس،تهران،1369ش.
-گات‌ها،دو گزارش از ابراهيم پور داوود،انتشارات اساطير،چاپ اول،1378ش.
-گرديزي،ابوسعيد عبدالحي ، زين‌الاخبار،به تصحيح عبدالحي حبيبي،انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1347ش.
- مستوفي،حمدالله،تاريخ گزيده،به اهتمام دكتر عبدالحسين نوايي،انتشارات اميركبير،چاپ اول،تهران،1362ش.
- مكموني،زكريا بن محمد مكموني‌ قزويني،عجايب‌المخلوقات و غرايب‌الموجودات،به تصحيح و مقابله‌ي نصرالله سبّوحي،كتابخانه و چاپخانه‌ي مركزي ناصرخسرو،تهران،1340ش.
- مينوي‌خرد،ترجمه‌ي احمد تفضلي،انتشارات بنياد فرهنگ ايران،1354ش.
- ونديداد،به كوشش هاشم رضي،انتشارات سوره،چاپ اول،1376ش.
- ويسپرد،گزارش ابراهيم پور داوود،به كوشش بهرام فره‌وشي،انتشارات دانشگاه تهران،چاپ دوم،تهران،2537.
- ويسپرد،گزارش ابراهيم پور داوود،به كوشش بهرام فره‌وشي،انتشارات دانشگاه تهران،چاپ دوم،تهران،2537.
- همپل،كارل، فلسفه‌ي علوم طبيعي ،ترجمه‌ي حسين معصومي همداني،مركز نشر دانشگاهي،چاپ اول،تهران،1369ش.
- هينلز،جان،شناخت اساطير ايران،ترجمه‌ي ژاله‌ي آموزگار و احمد تفضلي،نشرآويشن و نشر چشمه،چاپ سوم،1373ش.
- يسنا،ترجمه‌ي ابراهيم پورداوود،انتشارات دانشگاه تهران،2536.
- يشت‌ها(دوجلد)،تفسير و تأليف ابراهيم پورداوود،انتشارات اساطير ،چاپ اول،1377ش





.دکتر واشقانی فراهانی