پس از تهمورث ییماخشائیته (جمشید) پادشاه کل گیتی شد . که بر طبق اساطیر پادشاه جن و انس بود ( نخستین کسی که صفت شاهی گرفت ) و همه موجودات روی زمین از او فرمان می بردنند .
در زمان او جهان خرم و مردم خوشبخت بودنند . رنج و بیماری و قحطی از جهان رخت بر بست و همه در آسایش بودند. در دینکرت در باره جمشید آمده که نخستین پادشاه روی زمین بوده و هزار سال سلطنت کرده است و در زمان او دیوا در ناتوانی بودند .
او آسایش و آرامش برای مردم آورد و همه نیازهای آنان را رفع نمود .
او چیستا (حکمت ) برای مردم آورد و سبب رستگاری آنان شد . در ریگ وادا هم نام جمشید و پادشاهی او برده شده . هرودوت نقل کرده تامانیان و هیرکانیان و پارتیان و هرائیویان و خوارزمیان پیش از پارسها ( و مادها ) به رهبری جمشید متحد شدند و مشترکین از آب رودخانه آک استفاده کردند . دو افسانه در مورد جمشید نقل شده که در ذیل نقل می کنیم :
نقل اول : ( از دینکرت ) در زمان جمشید جا برای زیستن نداشتند پس او زمین را سه بار ( سه برابر ) وسعت داد تا مردم در تنگنا نباشند ولی در پایان این دوران سراسر خوشی و جهان همچون بهشت خداوند ابلاغ کرد که زمستان بسیار سختی در پیش است که همه تلف خواهند شد .
پس او باید حفره وسیعی در زیر زمین درست کند و تخم زیبا اندامترین مردان و زنان ایران و بهترین گیاهان و مفید ترین جانوران و بهترین خوراکیها را با خود به زیر زمین برده تا از نابود شدن برهند .
همچنین آسایش ابدی . در آنجا دروغ، حسد، کینه ، ستیز و بیماری و پیری وجود ندارد و همه با هم برابرند . ( در واقعه از عقیده آریاییان به حیاط اخروی و زندگی پس از مرگ نشعت می گیرد ) در گاتاهای (اشعار ) زرتشت نام جمشید ییما ذکر شده و در کتاب ریگ ودا ( مییما ) نامیده شده است .
نقل دوم : شکوه و قدرت جمشید را فریفت و مغرور شد و ادعای خدایی کرد و مردم را به پرستش خود مجبور نمود پس فره خدایی و لطف ایزدی و حمایت آسمانی از او گرفته شد و در جنگ با اژدهاک بیوراسپ ( اپدهای هزار اسب ) از اقوام بیگانه و دشمن ایرانیان شکست خورد ( به تعبیر فردوسی کسانی که از دشت سواران نیزه دار آمده بودند که به تعبیری همان خوزستان می باشد ) و ایران به دست بیگانه افتاد .
که می تواند یاد آور هجوم عیلامیان در زمانی از هزاره دوم ق.م باشد . ( از نظر آریایها حتی کسی مثل جمشید اگر دچار غرور قدرت شود فنا خواهد شد . وظیفه شاه فقط دادگری و مهرورزی به مردم و ایجاد صلح و آرامش برای مردم است .
۱۳۸۶ آذر ۱۳, سهشنبه
سای بابا شیردی
قدیس سای بابا شیردی(1835-1918میلادی): درویشی فقیر بود که لباسی ژنده، سفید و بسیار ساده می پوشید و در مسجد کوچک به شکل ساده ای زندگی می کرد. اگر چه در خانواده ای هندو متولد شده بود،همانند درویشی مسلمان زندگی می کرد و همیشه زیر لب این ذکر را تکرار می نمود : «الله مالک»
بابا گهگاه چپق می کشید و از مواد غذایی که در کشکول آهنی او می گذاشتند تناول می کرد و حیوانات و پرندگان اطرافش را در غذای خود شریک می کرد.
او روح خداوند را در تمامی افرادی که به او مراجعه می کردند، مشاهده می کرد و به آنها بدون توجه به دین، مسلک و مرام آنها احترام می گذاشت و با رویی گشاده از آنها استقبال می کرد.
اگر چه بابا هرگز در مکتب یا مدرسه ای درس نخوانده بود ولی به زبان سانسکریت، تامیلی و بسیاری از زبانهای زنده دنیا سخن می گفت. او بسیاری از جملات کتب مقدس را حفظ بود.
خداوند قدرتها و تواناییهای خارق العاده ای به بابا عنایت فرموده بود. او از گذشته، حال و آینده ی انسانها باخبر بود. زبان حیوانات را می فهمید و در جریان حال و احوال آنها قرار می گرفت.
بابا از قدرت شفادهندگی خاصی برخوردار بود لذا از بیمارانی که به او مراجعه می کردند در مسجد دِوارکا پذیرایی می نمود و شفای آنها را از خداوند طلب می کرد و با دادن خاکستر مقدس، نیازمندان را معالجه می کرد. گاهی به حدی در دریای عشق الهی غرق می شد که بی اختیار در مسجد به رقص می پرداخت.
بابا اعمال و عبادات هندوها و مسلمانان هر دو را تمرین می کرد و به عنوان سمبل یک انسان باکرامت و باتقوا مورد قبول هندوها، مسلمانان، پارسیها و حتی مسیحیان بود.
سای بابا شیردی تا آخر عمر تجرّد اختیار نمود و خود را وقف هدایت مردم کرد. او از منبع بیکران عشق الهی که سراسر وجودش را فراگرفته بود به مردم عشق می ورزید.
از تعالیم سای بابا شیردی:«نگران هیچ چیز نباش! بدن مانند حباب آبی ست که بزودی می ترکد، پس به آن وابسته نشو،متوجه روح خود باش که زنده و جاوید است.
نگرانیها و غصّه ها چون ابرهایی هستند که به زودی حرکت کرده و می گذرند.همه ی انسانها آنها را تجربه می کنند، فقط نظاره گر آنها باش، توجه و تمرکز بر روی آنها تو را بیمار و مضطرب خواهد کرد.»
در سال 1940 و در سن 14 سالگی،فردی بنام ساتیا نارایانا، اعلام داشت که روح متعال خداوند در او وجود دارد و تجسم بعدی سای بابا شیردی است. از آن پس ایشان به "ساتیا سای بابا" ملقب گشته اند و همان راه را ادامه می دهند.....
ساتیا سای بابا: «من آمده ام تا روشنگر عشق در قلبهای شما باشم تا ببینید که هر روز بر درخشش و انوارش افزوده می شود.نمی خواهم از اصولی چون اصول هندو صحبت کنم یا فرقه،کیش و نهضت خاصی را تبلیغ کنم یا برای مکتبی هوادارانی جمع کنم.
هیچ نقشه ای برای جذب مرید و هواخواه برای گروه خود یا دیگری را ندارم، تنها می خواهم با شما از ایمان واحد عالمگیر، این سرچشمه ی ایزدی، راه عشق، حقیقت عشق، وظیفه ی عشق و لزوم عشق سخن بگویم».
بابا گهگاه چپق می کشید و از مواد غذایی که در کشکول آهنی او می گذاشتند تناول می کرد و حیوانات و پرندگان اطرافش را در غذای خود شریک می کرد.
او روح خداوند را در تمامی افرادی که به او مراجعه می کردند، مشاهده می کرد و به آنها بدون توجه به دین، مسلک و مرام آنها احترام می گذاشت و با رویی گشاده از آنها استقبال می کرد.
اگر چه بابا هرگز در مکتب یا مدرسه ای درس نخوانده بود ولی به زبان سانسکریت، تامیلی و بسیاری از زبانهای زنده دنیا سخن می گفت. او بسیاری از جملات کتب مقدس را حفظ بود.
خداوند قدرتها و تواناییهای خارق العاده ای به بابا عنایت فرموده بود. او از گذشته، حال و آینده ی انسانها باخبر بود. زبان حیوانات را می فهمید و در جریان حال و احوال آنها قرار می گرفت.
بابا از قدرت شفادهندگی خاصی برخوردار بود لذا از بیمارانی که به او مراجعه می کردند در مسجد دِوارکا پذیرایی می نمود و شفای آنها را از خداوند طلب می کرد و با دادن خاکستر مقدس، نیازمندان را معالجه می کرد. گاهی به حدی در دریای عشق الهی غرق می شد که بی اختیار در مسجد به رقص می پرداخت.
بابا اعمال و عبادات هندوها و مسلمانان هر دو را تمرین می کرد و به عنوان سمبل یک انسان باکرامت و باتقوا مورد قبول هندوها، مسلمانان، پارسیها و حتی مسیحیان بود.
سای بابا شیردی تا آخر عمر تجرّد اختیار نمود و خود را وقف هدایت مردم کرد. او از منبع بیکران عشق الهی که سراسر وجودش را فراگرفته بود به مردم عشق می ورزید.
از تعالیم سای بابا شیردی:«نگران هیچ چیز نباش! بدن مانند حباب آبی ست که بزودی می ترکد، پس به آن وابسته نشو،متوجه روح خود باش که زنده و جاوید است.
نگرانیها و غصّه ها چون ابرهایی هستند که به زودی حرکت کرده و می گذرند.همه ی انسانها آنها را تجربه می کنند، فقط نظاره گر آنها باش، توجه و تمرکز بر روی آنها تو را بیمار و مضطرب خواهد کرد.»
در سال 1940 و در سن 14 سالگی،فردی بنام ساتیا نارایانا، اعلام داشت که روح متعال خداوند در او وجود دارد و تجسم بعدی سای بابا شیردی است. از آن پس ایشان به "ساتیا سای بابا" ملقب گشته اند و همان راه را ادامه می دهند.....
ساتیا سای بابا: «من آمده ام تا روشنگر عشق در قلبهای شما باشم تا ببینید که هر روز بر درخشش و انوارش افزوده می شود.نمی خواهم از اصولی چون اصول هندو صحبت کنم یا فرقه،کیش و نهضت خاصی را تبلیغ کنم یا برای مکتبی هوادارانی جمع کنم.
هیچ نقشه ای برای جذب مرید و هواخواه برای گروه خود یا دیگری را ندارم، تنها می خواهم با شما از ایمان واحد عالمگیر، این سرچشمه ی ایزدی، راه عشق، حقیقت عشق، وظیفه ی عشق و لزوم عشق سخن بگویم».
ساتیا سای بابا
یکی از بزرگترین رویدادهای معنوی قرن 20 ظهور سری ساتیا سای بابا ما امسال تولد ۸۰ سالگی اورا جشن گرفتیم.درطی60 سال اخیر وی مشغول آموزش وپاسخ دادن به دعاهای پیروانش درسراسر جهان بوده است.شکل منحصر به فرد آموزش های بابا به آنهادرجهان عمومیت بخشیده وبه تقاضای تمامی مردم با ادیان گوناگون ونیاز همه کس در سطوح مختلف از ایمان ومعنویت پاسخ گفته است.
آرزومندان معنویت را میتوان به 3 دسته تقسیم کرد. 1: همچون بشکه ای از باروت هستند آنها با تماس جرقه ای
از آتش فورا به توده ای از زبانهای آتش بدل میگردند.گروه 2: شبیه رغال هستند آنها قبل از به آتش کشیده شدن وسوختن نیازمند دمیدن وباد زدن هستند.گروه سوم: مانند تنه های تازه بریده شدهُ درخت اند که قبل از سوختن باید خشک وتکه تکه شوند.
بسیار جالب است بدانید آموزش های بابا قادر است نیاز های هرسه گروه از آرزومندان معنویت را پاسخ گوید
واین تنها از عهدهُ یک آواتار بر خواهد آمد زیرا تنها اوست که میتواند سطح درک وایمان افراد را بشناسد.این نکته زمانی درک خواهد شد که بدانید یک آواتار دارای خود آگاهی وشعوری بی نظیروفوق العاده است.آواتار زمان ما دارای توانایی برای رساندن افراد به هدف مطلوب تعالی انسان ومعنا بخشیدن به تولد انسانهاست.
با کمال تواضع وعشق این گل کوچک را بر پاهای نیلوفرگون بابا میگذارم باشد که چون ۸۰ سال گذشته خداوند لطف خود را شامل حال ما کرده ووجود پر مهر ومحبت او را برای تمام انسان ها زنده و سالم نگه دارد.
ساتیاسای بابا در سال 1926 در دهکده «پوتاپارتی (pattaparti)» نزدیک
شهر بنگلور واقع در جنوب هندوستان دیده به جهان گشود. آغاز زندگی را نزد
پدر و مادر خویش شروع کرد و پس از مدتی وارد مدرسه شد و تحصیلات ابتدائی را
در محل زندگی خود ادامه داد. سای بابا زندگی ساده ای داشت و مانند بچههای
دیگر به بازی و کنجکاوی مشغول بود. روزها را یکی پس از دیگری صرف تحصیل و
بازی در محل سکونت خود می گذراند اما به یکباره اساس زندگی معنوی او رقم
میخورد. او وارد دوران جدیدی از زندگی شخصی و مرحلهی جدیدی از حیات
روحانی میشود. ساتیا سای بابا تبلیغات معنوی را از همان سن ابتدائی به
مرحله اجرا می گذارد.
ساي بابا در سن 14 سالگي، مدعي شد روح خداوند در جسم او رفته است و علنا گفت كه براي هدايت انسانها بر روي زمين ظهور كردهاست و تلاش وي بر اين است كه با نگاهي پلوراليستي همه پيروان اديان را به سمت خويش بكشاند.
در بیستم اکتبر 1940 در سن حساس 14 سالگی، ساتیا زندگی شخصی خویش را در اوراواکندا (uravakonda) رها نمود. سای بابا در تعالیم خود همواره اعلام می داشت:
صلح و آرامش منحصر به سه رکن ذیل است:
1. رهائی از وابستگی
2. دین و ایمان
3. عشق
بدین سان برای عمل به اولین رکن صلح و آرامش یعنی رهائی از وابستگی خانه و والدین خویش را ترک باید گفت تا رسالت خود را با رهائی از تمام وابستگی ها و تعلقات آغاز نماییم.
در کتاب زندگی من پیام من است چین نقل شده که بعد از مدتی والدین سای بابا او را در حین انجام ذکرهای ریتمیک پیدا میکنند. پدر و مادر سای بابا از او خواهش میکنند که به خانه باز گردد و به زندگی طبیعی خود ادامه دهد. اما وی در مقابل اسرار والدین خود میگوید: هیچکس به دیگری متعلق نیست، اینها همه توهمات است.
از طرف دیگر، سای بابا هدیه گرفتن را فقط از طرف والدین و گورو (استاد معنوی) جایز میداند. سای بابا دو دوست صمیمی به نام «رامش» و «سودهیر» داشت. این دو دوست در دو طرف سای بابا در کلاس درس مینشستند. رامش از خانواده ثروتمندی بود. روزی رامش یک یونیفورم بسیار شیک و نو را که ساتیا قادر به تهیه آن نبود به وی هدیه نمود ولی ساتیا یونیفورم را با یادداشت زیر به رامش برگرداند:
دوست عزیز: اگر میخواهی دوستی ما ادامه یابد باید از زیاده روی در مورد تبادل کالا خودداری نمائی. هنگامی که فرد نیازمندی هدیه ای را از ثروتمندی میپذیرد، ذهنش نگران میگردد که چگونه خوبی ثروتمندی را جبران نماید در عین حال، ذهن ثروتمند احسان کننده، از غرور انباشته میگردد. دوام دوستی واقعی بر پایه احساس قلبی استوار است. فردی که هدیه ای را میپذیرد خود را حقیر و کوچک احساس میکند و فردی که هدیه ای را میدهد، خود را بزرگ و مغرور احساس مینماید چنین دوستی دوام نخواهد داشت. از این جهت لباهایی را که به من هدیه نموده ای به من تعلق ندارد آنها را به همراه این یادداشت باز میگردانم.1
ساتیا سای بابا سالیان زندگی خود را (در دهکده پوتا پارتی) وقف تبلیغ، تعلیم تجربیات عرفانی و ریاضتهای گوناگون کرده است. تا جائی که به شهرت جهانی رسیده و کتابهای بسیاری از وی در کشورهای مختلف جهان ترجمه و به چاپ رسیده است. انسانهای بسیاری برای کسب معنویت و زیارت ساتیاسای بابا از دور ترین نقاط جهان به سمت هند میرفتند. تا شاید به دیدار وی نایل شوند و معنویت و حقیقت را در آن روستای دور افتاده بیابند و طعم خوش عرفان را از دستان او هدیه گیرند. اما هر کس بااندکی تامل در داشته های عرفانی ساتیا سای بابا اذعان می دارد که برای عمل به هر یک از تعالیم عرفانی او ناگذیر باید یک قدم از علایق جامعه وقوانین معمول اجتماعی دور شوند.
این تقابل یعنی استقبال از عرفان و ارامش عرفانی، و از سوی دیگر ناروایی دوری از اجتماع و گوشه نشینی نشانیه یکی از بزرگ ترین دغدغه های انسان مدرن خواهان معنویت است. این تعارض عمیق باعث میشود تا استقبال از عرفان های نو ظهور - هر چند در بدو امر با شور و شوق بسیار همراه است - در ادامه فاقد دوام و التزام فراگیری باشد.
اما، سای بابا شیردی عارف دیگر هندی است که با وجود شباهت اسمی با ساتیا سای بابا دارای شخصیت مجزایی است. او نیز یکی دیگر از عارفان معاصر هند است که لازم است سرگذشت و آموزه های وی جداگانه مورد بررسی قرار بگیرد.
دوران کودکی سای بابا شیردی برای مدتها در هاله ای از رمز و راز پوشیده بود. در 28 سپتامبر1990 ساتیا سای بابا قسمتی از زندگی دوران کودکی قدیس شیردی را تشریح میکند. بر اساس اظهار ایشان شری بابا شیردی در 28 سپتامبر1835 در جنگلی نزدیک دهکده پاتری در ایالت حید آباد هند در خانواده ای بر همن به نام بهار دواجا گوترا (bhardwaja gotra) به دنیا آمد نام مادرش دوگیری عمه (devgiriamma) بود.
شیردی بابا در 15 اکتبر 1918 فوت شد. اکثر اتفاقات زندگی سای بابا شیردی در کتاب شیردی سای بابا چاریتا sai baba charita به چاپ رسیده و یا توسط دوستداران وی به صورت پراکنده منتشر شده است. شری سای بابا شیردییک معلم روحانی بود که طرفداران تمام مذاهب هندو، از هر طبقه ای به او به دیده احترام می نگریستند و از تعالیم و نصایح او بهره میبردند.2
نوشته شده توسط: محمد حسین کیانی
منابع:
1. سوآمی ساتیا سای بابا. زندگی من پیام من است، ترجمه پروین بیات انتشارات عصر روشن بینی چاپ اول 1382 ص. 10
2. ساتیا پال روهلا. قریس سای بابا شیردی ترجمه حمد رضا جعفری انتشارات پیک ایران چاپ اول 1377 ص. 9
آرزومندان معنویت را میتوان به 3 دسته تقسیم کرد. 1: همچون بشکه ای از باروت هستند آنها با تماس جرقه ای
از آتش فورا به توده ای از زبانهای آتش بدل میگردند.گروه 2: شبیه رغال هستند آنها قبل از به آتش کشیده شدن وسوختن نیازمند دمیدن وباد زدن هستند.گروه سوم: مانند تنه های تازه بریده شدهُ درخت اند که قبل از سوختن باید خشک وتکه تکه شوند.
بسیار جالب است بدانید آموزش های بابا قادر است نیاز های هرسه گروه از آرزومندان معنویت را پاسخ گوید
واین تنها از عهدهُ یک آواتار بر خواهد آمد زیرا تنها اوست که میتواند سطح درک وایمان افراد را بشناسد.این نکته زمانی درک خواهد شد که بدانید یک آواتار دارای خود آگاهی وشعوری بی نظیروفوق العاده است.آواتار زمان ما دارای توانایی برای رساندن افراد به هدف مطلوب تعالی انسان ومعنا بخشیدن به تولد انسانهاست.
با کمال تواضع وعشق این گل کوچک را بر پاهای نیلوفرگون بابا میگذارم باشد که چون ۸۰ سال گذشته خداوند لطف خود را شامل حال ما کرده ووجود پر مهر ومحبت او را برای تمام انسان ها زنده و سالم نگه دارد.
زندگی ساتیا سای بابا
ساي بابا در سن 14 سالگي، مدعي شد روح خداوند در جسم او رفته است و علنا گفت كه براي هدايت انسانها بر روي زمين ظهور كردهاست و تلاش وي بر اين است كه با نگاهي پلوراليستي همه پيروان اديان را به سمت خويش بكشاند.
در بیستم اکتبر 1940 در سن حساس 14 سالگی، ساتیا زندگی شخصی خویش را در اوراواکندا (uravakonda) رها نمود. سای بابا در تعالیم خود همواره اعلام می داشت:
صلح و آرامش منحصر به سه رکن ذیل است:
1. رهائی از وابستگی
2. دین و ایمان
3. عشق
بدین سان برای عمل به اولین رکن صلح و آرامش یعنی رهائی از وابستگی خانه و والدین خویش را ترک باید گفت تا رسالت خود را با رهائی از تمام وابستگی ها و تعلقات آغاز نماییم.
در کتاب زندگی من پیام من است چین نقل شده که بعد از مدتی والدین سای بابا او را در حین انجام ذکرهای ریتمیک پیدا میکنند. پدر و مادر سای بابا از او خواهش میکنند که به خانه باز گردد و به زندگی طبیعی خود ادامه دهد. اما وی در مقابل اسرار والدین خود میگوید: هیچکس به دیگری متعلق نیست، اینها همه توهمات است.
از طرف دیگر، سای بابا هدیه گرفتن را فقط از طرف والدین و گورو (استاد معنوی) جایز میداند. سای بابا دو دوست صمیمی به نام «رامش» و «سودهیر» داشت. این دو دوست در دو طرف سای بابا در کلاس درس مینشستند. رامش از خانواده ثروتمندی بود. روزی رامش یک یونیفورم بسیار شیک و نو را که ساتیا قادر به تهیه آن نبود به وی هدیه نمود ولی ساتیا یونیفورم را با یادداشت زیر به رامش برگرداند:
دوست عزیز: اگر میخواهی دوستی ما ادامه یابد باید از زیاده روی در مورد تبادل کالا خودداری نمائی. هنگامی که فرد نیازمندی هدیه ای را از ثروتمندی میپذیرد، ذهنش نگران میگردد که چگونه خوبی ثروتمندی را جبران نماید در عین حال، ذهن ثروتمند احسان کننده، از غرور انباشته میگردد. دوام دوستی واقعی بر پایه احساس قلبی استوار است. فردی که هدیه ای را میپذیرد خود را حقیر و کوچک احساس میکند و فردی که هدیه ای را میدهد، خود را بزرگ و مغرور احساس مینماید چنین دوستی دوام نخواهد داشت. از این جهت لباهایی را که به من هدیه نموده ای به من تعلق ندارد آنها را به همراه این یادداشت باز میگردانم.1
ساتیا سای بابا سالیان زندگی خود را (در دهکده پوتا پارتی) وقف تبلیغ، تعلیم تجربیات عرفانی و ریاضتهای گوناگون کرده است. تا جائی که به شهرت جهانی رسیده و کتابهای بسیاری از وی در کشورهای مختلف جهان ترجمه و به چاپ رسیده است. انسانهای بسیاری برای کسب معنویت و زیارت ساتیاسای بابا از دور ترین نقاط جهان به سمت هند میرفتند. تا شاید به دیدار وی نایل شوند و معنویت و حقیقت را در آن روستای دور افتاده بیابند و طعم خوش عرفان را از دستان او هدیه گیرند. اما هر کس بااندکی تامل در داشته های عرفانی ساتیا سای بابا اذعان می دارد که برای عمل به هر یک از تعالیم عرفانی او ناگذیر باید یک قدم از علایق جامعه وقوانین معمول اجتماعی دور شوند.
این تقابل یعنی استقبال از عرفان و ارامش عرفانی، و از سوی دیگر ناروایی دوری از اجتماع و گوشه نشینی نشانیه یکی از بزرگ ترین دغدغه های انسان مدرن خواهان معنویت است. این تعارض عمیق باعث میشود تا استقبال از عرفان های نو ظهور - هر چند در بدو امر با شور و شوق بسیار همراه است - در ادامه فاقد دوام و التزام فراگیری باشد.
اما، سای بابا شیردی عارف دیگر هندی است که با وجود شباهت اسمی با ساتیا سای بابا دارای شخصیت مجزایی است. او نیز یکی دیگر از عارفان معاصر هند است که لازم است سرگذشت و آموزه های وی جداگانه مورد بررسی قرار بگیرد.
دوران کودکی سای بابا شیردی برای مدتها در هاله ای از رمز و راز پوشیده بود. در 28 سپتامبر1990 ساتیا سای بابا قسمتی از زندگی دوران کودکی قدیس شیردی را تشریح میکند. بر اساس اظهار ایشان شری بابا شیردی در 28 سپتامبر1835 در جنگلی نزدیک دهکده پاتری در ایالت حید آباد هند در خانواده ای بر همن به نام بهار دواجا گوترا (bhardwaja gotra) به دنیا آمد نام مادرش دوگیری عمه (devgiriamma) بود.
شیردی بابا در 15 اکتبر 1918 فوت شد. اکثر اتفاقات زندگی سای بابا شیردی در کتاب شیردی سای بابا چاریتا sai baba charita به چاپ رسیده و یا توسط دوستداران وی به صورت پراکنده منتشر شده است. شری سای بابا شیردییک معلم روحانی بود که طرفداران تمام مذاهب هندو، از هر طبقه ای به او به دیده احترام می نگریستند و از تعالیم و نصایح او بهره میبردند.2
نوشته شده توسط: محمد حسین کیانی
منابع:
1. سوآمی ساتیا سای بابا. زندگی من پیام من است، ترجمه پروین بیات انتشارات عصر روشن بینی چاپ اول 1382 ص. 10
2. ساتیا پال روهلا. قریس سای بابا شیردی ترجمه حمد رضا جعفری انتشارات پیک ایران چاپ اول 1377 ص. 9
اساس نگرش و فلسفۀ کریشنا مورتی ، ذهن
اساس نگرش و فلسفۀ کریشنا مورتی بر این است که درک ما از پدیده های پیرامون باید کاملا مستقل و تازه و آزاد از هرگونه چهارچوب هایی که پیش از ما بسته شده اند، و یا به اصطلاح به دور از معارف و شناخته های موروثی باشد.
کریشنا مورتی معتقد است، هنرمند کسی نیست که با هفت هنر آشنا باشد بلکه درست دیدن یک آسمان آبی هم یک فضای هنری است وهر انسانی قبل از هنر باید هنر زندگی کردن را بیاموزد.
او به شاگردان و خوانندگانش پیوسته تأکید می کند:Look at what is " -"نگاه کن به آنچه هست."...
( برای مثال تا به حال چند بار هنگام خوردن انار به دانه های زیبا و کنار هم چیده ی آن توجه کرده ایم؟ چند بار آگاهانه و با وجد از خوردن آن لذت بردیم؟ و چند بار طعم زندگی و انرژی هستی را از خوردن آن احساس کردیم و چشیدیم؟
چند بار از خالقی که به این زیبایی و با هنرمندی تمام این دانه ها را کنار هم چیده تشکر کردیم ؟
و آیا از دیدن نظم زیبای دانه های کنار هم چیده ؛دری به سوی حکمت، مراقبه و مکاشفه به روی ما باز شده است؟
یا در حال ِ تماشای سریال جدیدی بودیم که از تلوزیون پخش می شد و... )
ذهن ما قادر به نگاه کردن به چيزها به طور مستقيم نيست و ذهن ما نمی تواند تجربه ای بلا واسطه داشته باشد. دانش نقل قولی ،ظرفيت ما را برای دريافت فردی و مستقيم از حقيقت ،نابود کرده است .
ذهن شما فلج است و ذهنی که فلج است ، اقتدار رهائی ندارد. وقتی ذهن رها است تا بداند که فلج است ، آنوقت امکان انجام کاری در آن باره ممکن می گردد. ذهنی که می گويد ((من فلح نيستم)) بلکه سرشار از دانش هستم و نيز ((سرشار از نقل قولهای ايده آل ديگران))، اقتدار کشف آن چه را که واقعی است از دست داده است . انسان با چنين ذهنی، انسانی است دست دوم.
( اما منظور از دانش نقل قولی: ذهن بشر در زمان تولد مثل لوحه ای سفید است و کم کم ؛ از خانواده، جامعه و احکام ؛ چیزهای می آموزد و به مثال کامپیوتری برنامه ریزی می شود و هنگامی که بزرگ می شویم معمولاً از همان برنامه استفاده می کنیم. برای مثال: اولین باری که گلی را دیده ایم و بعد از آن هم و معمولاً همیشه شنیده ایم چه گل زیبایی، چه گل خوش بویی؛ و حال هر گاه گلی را می بینیم نا خود آگاه این جمله در ذهن ما شکل می گیرد . ولی ؛ واقعاً چند بار به گلبرگ های زیبای آن توجه کردیم ؟
و چند بار آن را عمیقاً بوئیده ایم؟
و چند بار خدا را بابت این هدیۀ زیبایش که ۱۰۰۱ خاصیت دارد: زیبای و رنگش برای این که ببینیم و لذت ببریم . بوی خوشش برای بوئیدن و مست شدن، نشانی از عشق و نزدیک کننده ی قلب عشاق، و گاهی مرحمی برای امراض درد مندان ، و و و ... واقعاً خدا رو بخاطر وجودش شکر که اگه گل نبود دنیای ما بی گل حتماً خیلی کم داشت . پس می بینید فرق دا نش نقل قولی و دانش لمسی ؛ این اسمئ که همین حالا به بهش دادم فکر کنم اسم مناسبی باشه چون از طریق احساس، قلب رو لمس می کنه.
و دانش نقل قولی یعنی همان گفتار پیشینیان درسته که اغلب درش حکمت است ولی ؛ ۱.
اولاً که همون طوری که تکنولوژی و کلاً دنیا در حال پیش رفت است پس همانطور که برنامه های کامپیوتر ما مرتب جدید و به روز می شود و ما جدیدش رو دانلود می کنیم ؛ به همان صورت هم باید تعصبات خشک خود را کنار گذاشته ، اینو کلی میگم و منظورم فقط در زمینه های اخلاقی نیست و ۲.
اگر ما هر چیز را شخصاً خودمان تجربه کنیم ؛ هم از لذت و همچنین از درد و سختی آن می آموزیم هم قدر آن را بیشتر می دانیم. ببخشید توضیحاتم یه کم طولانی شد ولی فکر می کنم خالی از لطف نباشه . )
می خواهيم از روی ادراک بدانيم که چه چيزی عشق نيست؛ زيرا به دليل ناشناخته بودن عشق، ما بايد از راه طرد شناخته ها به آن دست يابيم. ناشناخته را نمی توان با ذهنی که مملو از شناخته ها است شناخت.
آن چه ما می خواهيم انجام دهيم اين است که ارزش های شناخته شده ها را دريابيم، به آن ها به طور دقيق نگاه کنيم و وقتی که پاک و صادقانه و بدون محکوم سازی به آن ها نگاه کرديم، آن وقت ذهن از شناخته ها آزاد می شود؛ آنگاه به ماهيت عشق پی می بريم. بنابراين، بايد با عشق به گونه ای منفی نزديک شد؛ نه مثبت.
غالب مردم چه نظری درباره عشق دارند؟ وقتی می گوييم کسی را دوست داريم، منظور ما چيست؟
منظورمان اين است که ما مالک آن شخص هستيم. از اين مالکيت، حسادت برمی خيزد؛ زيرا اگر او را ازدست بدهيم، احساس تهی بودن و گمشدگی می کنم؛ ازاين رو، به اين مالکيت، شکل قانونی می دهم؛ او را (زن يا مرد) به تصرف خود درمی آورم. از تصرف و مالکيت اين فرد، حسادت، ترس و تعارض های بی شماری برمی خيزد. به طور حتم، اين گونه مالکيت، عشق نيست؛ شما چه فکر می کنيد؟
شکی نيست که عشق، احساسات نيست.احساساتی بودن يا عاطفی بودن، عشق نام ندارد؛ زيرا اين حالات، احساساتی بيش نيستند. يک شخص مذهبی که به خاطر مسيح يا کريشنا، به خاطر مرشدش يا شخص ديگری گريه و زاری راه می اندازد، آدمی صرفاً احساساتی و عاطفی است.
او تسليم احساساتی می شود که فرآيندی از انديشه است و انديشه، عشق نيست.
انديشه، حاصل احساسات است؛ بنابراين، شخصی که احساساتی و عاطفی است، احتمالاً عشق را نخواهد شناخت. احساساتی و عاطفی بودن صرفاً شکلی از گسترش خود است.
لبريز از عاطفه بودن، عشق نيست؛ زيرا وقتی به احساسات شخص احساساتی پاسخ ندهيد، وقتی برای احساساتش مفری نباشد، چه بسا که همين شخص، ظالم هم ازآب دربيايد. آدم عاطفی را می توان تحريک کرد و به جنگ و قتل عام واداشت. در وجود آدمی که دارای احساسات است و برای اعتقاداتش، اشک می ريزد، يقين داشته باشيد که عشق جايی ندارد.
آيا بخشيدن، عشق است؟ در بخشش چه چيزی نهفته است؟
شما به من توهين می کنيد و من از اين کار نفرت دارم و آن را از ياد نمی برم؛ آن وقت يا از راه اجبار و يا از راه پشيمانی می گويم: «شما را می بخشم» که معنايش اين است که باز هم من، شخصيت اصلی بوده، اهميت خود را دارم و اين من هستم که شخص ديگری را می بخشم. تا زمانی که نگرش بخشندگی وجود دارد، من دارای اهميت ام؛ نه آن کس که تصور می شود به من توهينی کرده باشد. پس در انباشتن و آنگاه دورريختن نفرت که به آن بخشندگی می گوييم، عشق وجود ندارد.
آن کس که عشق می ورزد، بی شک با دشمنی بيگانه است و دربرابر تمامی امور، بی اعتنا است. غمخواری، بخشندگی، ارتباط ميان مالکيت، حسادت و ترس؛ هيچ يک از اين ها عشق نيست.
تمامی اين امور به ذهن مربوط می شوند.
تا وقتی که ذهن حکم است، عشق معنايی ندارد و حکميت او، صرفاً مالکيت به شکل های ديگر است. ذهن فقط می تواند عشق را به فساد بکشاند و توانايی آن که عشق و زيبايی بيافريند، ندارد.
کریشنا مورتی معتقد است، هنرمند کسی نیست که با هفت هنر آشنا باشد بلکه درست دیدن یک آسمان آبی هم یک فضای هنری است وهر انسانی قبل از هنر باید هنر زندگی کردن را بیاموزد.
او به شاگردان و خوانندگانش پیوسته تأکید می کند:Look at what is " -"نگاه کن به آنچه هست."...
( برای مثال تا به حال چند بار هنگام خوردن انار به دانه های زیبا و کنار هم چیده ی آن توجه کرده ایم؟ چند بار آگاهانه و با وجد از خوردن آن لذت بردیم؟ و چند بار طعم زندگی و انرژی هستی را از خوردن آن احساس کردیم و چشیدیم؟
چند بار از خالقی که به این زیبایی و با هنرمندی تمام این دانه ها را کنار هم چیده تشکر کردیم ؟
و آیا از دیدن نظم زیبای دانه های کنار هم چیده ؛دری به سوی حکمت، مراقبه و مکاشفه به روی ما باز شده است؟
یا در حال ِ تماشای سریال جدیدی بودیم که از تلوزیون پخش می شد و... )
ذهن ما قادر به نگاه کردن به چيزها به طور مستقيم نيست و ذهن ما نمی تواند تجربه ای بلا واسطه داشته باشد. دانش نقل قولی ،ظرفيت ما را برای دريافت فردی و مستقيم از حقيقت ،نابود کرده است .
ذهن شما فلج است و ذهنی که فلج است ، اقتدار رهائی ندارد. وقتی ذهن رها است تا بداند که فلج است ، آنوقت امکان انجام کاری در آن باره ممکن می گردد. ذهنی که می گويد ((من فلح نيستم)) بلکه سرشار از دانش هستم و نيز ((سرشار از نقل قولهای ايده آل ديگران))، اقتدار کشف آن چه را که واقعی است از دست داده است . انسان با چنين ذهنی، انسانی است دست دوم.
( اما منظور از دانش نقل قولی: ذهن بشر در زمان تولد مثل لوحه ای سفید است و کم کم ؛ از خانواده، جامعه و احکام ؛ چیزهای می آموزد و به مثال کامپیوتری برنامه ریزی می شود و هنگامی که بزرگ می شویم معمولاً از همان برنامه استفاده می کنیم. برای مثال: اولین باری که گلی را دیده ایم و بعد از آن هم و معمولاً همیشه شنیده ایم چه گل زیبایی، چه گل خوش بویی؛ و حال هر گاه گلی را می بینیم نا خود آگاه این جمله در ذهن ما شکل می گیرد . ولی ؛ واقعاً چند بار به گلبرگ های زیبای آن توجه کردیم ؟
و چند بار آن را عمیقاً بوئیده ایم؟
و چند بار خدا را بابت این هدیۀ زیبایش که ۱۰۰۱ خاصیت دارد: زیبای و رنگش برای این که ببینیم و لذت ببریم . بوی خوشش برای بوئیدن و مست شدن، نشانی از عشق و نزدیک کننده ی قلب عشاق، و گاهی مرحمی برای امراض درد مندان ، و و و ... واقعاً خدا رو بخاطر وجودش شکر که اگه گل نبود دنیای ما بی گل حتماً خیلی کم داشت . پس می بینید فرق دا نش نقل قولی و دانش لمسی ؛ این اسمئ که همین حالا به بهش دادم فکر کنم اسم مناسبی باشه چون از طریق احساس، قلب رو لمس می کنه.
و دانش نقل قولی یعنی همان گفتار پیشینیان درسته که اغلب درش حکمت است ولی ؛ ۱.
اولاً که همون طوری که تکنولوژی و کلاً دنیا در حال پیش رفت است پس همانطور که برنامه های کامپیوتر ما مرتب جدید و به روز می شود و ما جدیدش رو دانلود می کنیم ؛ به همان صورت هم باید تعصبات خشک خود را کنار گذاشته ، اینو کلی میگم و منظورم فقط در زمینه های اخلاقی نیست و ۲.
اگر ما هر چیز را شخصاً خودمان تجربه کنیم ؛ هم از لذت و همچنین از درد و سختی آن می آموزیم هم قدر آن را بیشتر می دانیم. ببخشید توضیحاتم یه کم طولانی شد ولی فکر می کنم خالی از لطف نباشه . )
می خواهيم از روی ادراک بدانيم که چه چيزی عشق نيست؛ زيرا به دليل ناشناخته بودن عشق، ما بايد از راه طرد شناخته ها به آن دست يابيم. ناشناخته را نمی توان با ذهنی که مملو از شناخته ها است شناخت.
آن چه ما می خواهيم انجام دهيم اين است که ارزش های شناخته شده ها را دريابيم، به آن ها به طور دقيق نگاه کنيم و وقتی که پاک و صادقانه و بدون محکوم سازی به آن ها نگاه کرديم، آن وقت ذهن از شناخته ها آزاد می شود؛ آنگاه به ماهيت عشق پی می بريم. بنابراين، بايد با عشق به گونه ای منفی نزديک شد؛ نه مثبت.
غالب مردم چه نظری درباره عشق دارند؟ وقتی می گوييم کسی را دوست داريم، منظور ما چيست؟
منظورمان اين است که ما مالک آن شخص هستيم. از اين مالکيت، حسادت برمی خيزد؛ زيرا اگر او را ازدست بدهيم، احساس تهی بودن و گمشدگی می کنم؛ ازاين رو، به اين مالکيت، شکل قانونی می دهم؛ او را (زن يا مرد) به تصرف خود درمی آورم. از تصرف و مالکيت اين فرد، حسادت، ترس و تعارض های بی شماری برمی خيزد. به طور حتم، اين گونه مالکيت، عشق نيست؛ شما چه فکر می کنيد؟
شکی نيست که عشق، احساسات نيست.احساساتی بودن يا عاطفی بودن، عشق نام ندارد؛ زيرا اين حالات، احساساتی بيش نيستند. يک شخص مذهبی که به خاطر مسيح يا کريشنا، به خاطر مرشدش يا شخص ديگری گريه و زاری راه می اندازد، آدمی صرفاً احساساتی و عاطفی است.
او تسليم احساساتی می شود که فرآيندی از انديشه است و انديشه، عشق نيست.
انديشه، حاصل احساسات است؛ بنابراين، شخصی که احساساتی و عاطفی است، احتمالاً عشق را نخواهد شناخت. احساساتی و عاطفی بودن صرفاً شکلی از گسترش خود است.
لبريز از عاطفه بودن، عشق نيست؛ زيرا وقتی به احساسات شخص احساساتی پاسخ ندهيد، وقتی برای احساساتش مفری نباشد، چه بسا که همين شخص، ظالم هم ازآب دربيايد. آدم عاطفی را می توان تحريک کرد و به جنگ و قتل عام واداشت. در وجود آدمی که دارای احساسات است و برای اعتقاداتش، اشک می ريزد، يقين داشته باشيد که عشق جايی ندارد.
آيا بخشيدن، عشق است؟ در بخشش چه چيزی نهفته است؟
شما به من توهين می کنيد و من از اين کار نفرت دارم و آن را از ياد نمی برم؛ آن وقت يا از راه اجبار و يا از راه پشيمانی می گويم: «شما را می بخشم» که معنايش اين است که باز هم من، شخصيت اصلی بوده، اهميت خود را دارم و اين من هستم که شخص ديگری را می بخشم. تا زمانی که نگرش بخشندگی وجود دارد، من دارای اهميت ام؛ نه آن کس که تصور می شود به من توهينی کرده باشد. پس در انباشتن و آنگاه دورريختن نفرت که به آن بخشندگی می گوييم، عشق وجود ندارد.
آن کس که عشق می ورزد، بی شک با دشمنی بيگانه است و دربرابر تمامی امور، بی اعتنا است. غمخواری، بخشندگی، ارتباط ميان مالکيت، حسادت و ترس؛ هيچ يک از اين ها عشق نيست.
تمامی اين امور به ذهن مربوط می شوند.
تا وقتی که ذهن حکم است، عشق معنايی ندارد و حکميت او، صرفاً مالکيت به شکل های ديگر است. ذهن فقط می تواند عشق را به فساد بکشاند و توانايی آن که عشق و زيبايی بيافريند، ندارد.
جیدو کریشنا مورتی
هر کسی باید خود فروغ فرا راه خویشتن باشد. جوهر سخنان کریشنا مورتی این است که رستاخیز راستین تنها زمانی درجهان پدید خواهد امد که درون دل های یکایک آدمیان رستاخیزی درونی روی دهد. اگر چنین شود صلح جاویدان به جهان فراز خواهد آمد. برای وی روشن است که این دگرگونی انقلابی درهر فرد نه تدریجا بلکه آنا روی می دهد.
تنها در رابطه با اکنون است که می توانیم خویشتن را ادراک کنیم.))
ما جهان را ان گونه که هست نمی بینیم بلکه ان را بر اساس روابط گوناگونی که بامن (حافظه) دارد مشاهده می کنیم. واین جدایی زندگی رو تشکیل می ده. وپدید آورنده ی وجود روانی ماست که تمام تضاد ها وجدایی ها از آن بر میخیزد.
برای مثال وقتی شما به یک درخت نگاه می کنید اولین آگاهی که از وجود درخت دارید یک آگاهی سطحی است بدون هیچ پیش داوری. آگاهی بعدی بازتاب روانی ما نسبت به درخته. که وابسته به حافظه و انبار ذهنیات گذشته ی ماست. شروع میکنیم به قضاوت درمورد مثلا دوشت داشتن ویا نداشتن درخت. دراین گونه آگاهی میان (من) و(غیرمن) جدایی به وجود می آریم.
آیا می توان درخت رو بدون قضاوت مشاهده کنیم ؟ وهمین طور بازتاب ها وواکنش های خویش را هم بدون هیچ گونه داوری مشاهده کرد؟ در این صورت ما هم درمشاهده ی درخت وهم مشاهده ی خویشتن ریشه ی جدایی ها ومن وغیر من را از بیخ وبن برمی کنیم!
ایشون می گه که تعریف هرچیزی خود آن چیز نیست. و هیچ گاه واژه رو نباید با چیزی که واژه روشن گر آنه اشتباه کرد.
چون ممکنه به راحتی حواسمان پرت بشود و به خاطر هیجانات واحساساتمان، درگیر تعریف بشویم ودیگر خود آن را نبینیم.
من ومشاهده در یک جا نمی گنجند. یا من بدون دیدن وجود دارد یا دیدن بدون من. من همانا نادیدن است ومن نمی تواند مشاهده کند وآگاهی داشته باشد.
من رو مجموعه ای از یک سری احساس وقضاوت وسانسور وایده ها و تعصبات و اندیشه ها وذهنیات میدونه .همون چیزی که به پیله ازش یاد میکنه. پیله ای که هر انسانی به دور خود کشیده. که بین خودش وپیله اش( انبار ذهنیات) فاصله ای است. همین طور بین پیله ی خود وپیله ی یک نفر دیگر. وهمین لفافه ها باعث تمام تضاد ها ومشکلات بشری واجتماعی انسان ها شده.
گذشته همان من است. دراکنون نشانی از من نیست.
ذهن درحقیقت همین گذشته و همین من است. واژه یا نماد وسیله ای برای روی گرداندن از واقعیت است. هرگاه مشاهده کننده ای نباشد آن گاه سکوت کامل خواهد بود. دراین هنگام که ذهن تهی از من وتهی از دام هاست کیفیت متفاوتی دارد و این آگاهی از آگاهی خود خبر ندارد.
وقتی که پندارها به دورافکنیم آن چه هست مقدس ترین چیزاست وآن را می توان به نام خدا یا هرنام دیگری خواند. این وقتی است که تو نباشی . وقتی تو باشی او نیست. وقتی تو نباشی عشق هست...
آیا زندگی مذهبی این است که دنیای معنوی رو از دنیای مادی جدا کنیم؟
کسی که زندگیش وقف سرگرمی وتفریحات می شود بی گمان انسانی دنیا پرست است هرچند که بسیار زیرک ودانشمند بوده وزندگی اش را آکنده از اندیشه های دیگران و یا خویشتن کرده باشد.اما رفتن به کلیسا یا مسجد درحالی که غرق در پیش داوری ها وتعصبات خویش هستیم نیز دنیا پرستی است. ونشان می دهد که یکسره از قساوتی که این کار دربر دارد ناآگاهیم.
کسی که خودرا در صومعه دربند کرده ودرساعات منظمی بر میخیزد وبا دردست گرفتن کتابی به خواندن آن ویا به عبادت می پردازدنیز بی گمان دنیا پرست است
سعی درجدایی بین زندگی معنوی ودنیایی وبین من وتو ومیان عشق ونفرت رفتاری غیرپارسایانه است. این همان ستیزه است. زندگی همراه با ستیزه زندگی معنوی نیست. این ادراک همانا هوشمندی است.
همین ادراک است که درست رفتار میکند. آن چه که بیشتر مردم هوشمندی می پندارند ، تنها مهارت در برخی از فعالیت های تکنیکی ویا زیرکی در ترفندهای تجاری یا سیاسی است.( همونی که قمشه ای از عقل موشی ازش یاد می کرد.)
برای برخورداری از پارسایی باید آن چنان بدون گزینش هوشیار باشیم که حتی هنگامی که معلوم ناگزیر از عمل است نیز از آن آزاد باشیم.
رهایی از معلوم تنها زندگی معنوی راستین است.
این کنش مشاهده ی بدون گزینش همانا کنش عشق است. زندگی معنوی همانا این کنش است. وهمه ی زندگی و ذهن معنوی این کنش است. بنابراین معنویت ، ذهن، زندگی وعشق یکی هستند
کسی از ایشون پرسید آیا خدا هست؟
پاسخ داد: آیا برای فهمیدن داشتن ایمان لازمه؟آموختن بسیار مهم تراز شناختنه. آموختن اعتقادی پایان آن اعتقاد است. هنگامی که ذهن از اعتقاد آزاد باشد آن گاه است که میتواند ببیند.
این اعتقاد وعدم اعتقاد است که مارا اسیر میکند.زیرا این دو همانند هم هستند . آن ها دوروی یک سکه اند.
بنابراین می توان ایمان وکفر را یکسره کنار نهاد. معتقد وکافر همانند هم هستند. وبا هم فرقی ندارند.
وقتی این ها را کنار گذاشتیم آن وقت می تواینم این سوال را بپرسیم که آیا خدایی هست؟!
واژه ی خدا با همه ی سنت ها، خاطرات وبا همه ی اشارات عقلانی واحساسی اش همه وهمه خدا نیست.
واژه خود حقیقت نیست.
معشوق من چون نقاب ز رخ در نمی کشد... هرکس حکایتی به تصور چرا کند.
ذهن همانا واژه است وواژه همانا فکر است.
درمورد درخت، با توافق هم آن را می بینم ودرخت نام نهادیم ومیشناسیم. ولی درمورد خدا این واژه اشاره به امر مشخصی نمی کند. بنابراین هرکسی میتواند تصور خویشتن را از آن چه برایش هیچ مرجعی ندارد خلق کند. خداشناس به روش خود. روشن فکر به روش خود . غیر معتقد به روش خود.
امید باعث به وجود آمدن اعتقاد میشه. وبعد هم جستجوی اعتقاد. خود این امید از نومیدی حاصل شده. نومیدی از هر آن چه درپیرامون خود درجهان می بینم. این دو هم دوروی یک سکه اند. این واژه ها تنها مارا به پندار رهنمون می شوند نه خدا. خدایی که نیایشش می کنیم همانا پندار ماست وفرد غیر معتقد به خدا به پرستش توهم خدایی دیگر مثل میهن یا اتوپیا یا کتابی که فکر می کند همه ی حقایق را در بر دارد می پردازد.
وقتی پنداری در کار نباشد چه باقی می ماند؟
آن چه هست همانا مقدس ترین است. واژه ی خدا جز به پندار مارا رهنمون نمی شودوما این پندار را می پرستیم. وبه خاطر این پندار یکدیگر را مشتاقانه نابود می کنیم.
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه ... چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
برای مثال دریک لحظه ی مفروض آن چه هست شاید ترس یا نومیدی مطلق یا خوشی زود گذری باشد.این امور پیوسته درحال تغییرند. دراین حال مشاهده کننده تصور می کند که خودش تغییری نمی کند .درصورتی که خود او هم با افزودن وکاستن با اصلاح وتنظیم خود وبا شدن یا نشدن تغییر می کند.
آن چه هست همانا تغییراست.
برای پاره کردن پیله های محصور کننده ی خود نیازی به زمان نیست.همین تمایل تو برای این که به لفافه ی دیگری راه پیدا کنی وتمایلی که به گسترش خود داری نشان دهنده ی پیله ی تو وعملکرد آن است واین که اسیر آنی.
این فضاهای مابین ما وپیله های روانیمان ودیگران توسط فکر ایجاد شده. که سرچشمه ی تمام جدایی هاست.
برای سالم زیستن در این جهان باید دگرگونی انقلابی در دل وذهن پدید آید.
دگرگونی راستین به هیچ روی پویش نیست. در دگرگونی پویشی معلومی به معلوم دیگر دگرگون می شود . همه ی انقلاب های سیاسی چنین هستند.ولی دگرگونی حقیقی این گونه نیست.
دگرگونی حقیقی انکار هرگونه دگرگونی است . یعنی انکار دگرگونی به معنای متداول آن که عبارت است از پویش از یک معلوم به معلوم دیگر.
آیا اصلا دگرگونی وجود دارد؟
این پرسش زمانی به وجود می آید که تمام پویش های اندیشه به پایان رسیده باشد. اندیشه باید نفی شود.
فرایند دگرگون شدن انسانی گنه کار به انسانی پرهیزگار پیش رفتن از وهمی به سرابی دیگر است.
با خشم و خشونت وترس هنگامی که از درونم برمیخیزد چه کنم ؟ آیا باید آزادشان بگذارم تا برهمگی وجودم چیره شوند؟ یا باید دگرگونی درمن به وجود بیاید؟
آیا این امر که این مسائل رو نمی توان به یاری متقابل آن ها را ازمیان برداشت برایت به خوبی روشن شده ؟
این احساس ها درنتیجه ی چالش ودرنتیجه ی کشاکش از درونمان برمی خیزد. وسپس نام برآن ها گذاشته می شود. همنی نام نهادن احساس آن را درالگوی کهن پابرجا می کند. هر گاه نامی براحساس خویش نگذاری وخود را با آن شناسایی نکنی این احساس تنها دراکنون وجود دارد و سپس خود به خود رهسپار فراموشی می شود.
نام نهادن بر آن را قدرت مند تر می کند وتداوم می بخشد . این همانا فرآیند کلی اندیشه است.
هرگونه تلاش برای از بین بردن این مسائل به روش سنتی( به کار بردن تمام کوشش خود برای رها شدن از آن) باعث پدید آمدن ستیزه های بیشتر ی می شود. من درحالی که خشن هستم که به معنای ستیزه است، ستیزه ی دیگری را که همان کوشش درراه خشن نبودن است نیز به آن افزوده ام.
همه ی اخلاقیات جامعه وهمه ی دستورهای دینی شامل این روش می شوند. اگر ذهن روش سنتی را ترک کند آن گاه با معصومیت به مساله نگاه می نگرد. انگار برای اولین بار است که با ان روبه رو شده واگر چنین شود آیا اصلا مساله ای به نام ستیزه وجود دارد؟!
تایید کردن ، محکوم کردن ویا تفسیر مساله بر پایه ی لذت ورنج همگی شامل این عادت سنتی می شوند که کاری درمورد مساله انجام دهیم.
اما اگر ذهن با ادراک بفهمد که چنین روشی بدون بازده وابلهانه است همگی آن هارا به کنار می نهد. آن گاه بسیار حساس بسیار منظم وآزاد می شود.
ساده باش این معجزه ی ادراک است. ادراک با دل وذهنی که کاملا از گذشه پیراسته است.
نفی مثبت ترین کردار هاست.
این مردود بودن روش سنتی منو خیلی تو فکر برد. این که تمام آموزه های دینی ما هم همین گونه اند.
ولی به این جا رسیدم که واژه با خود آن امر متفاوت است.وتعریف هر چیزی با خود آن امر فرق دارد.
این جاست که تفاوت بین ایده وعمل مشخص میشه. همونی که خدا تو قرآن میگه آیا تصور میکنید همین که بگویید ایمان آورده ایم رها میشوید؟ مسلما شما را به انواع آزمایشات مانند گرسنگی وفقر و نقص اموال وجان ها می آزماییم.
این یعنی درک. به نظر من ما ها تماما مقلدیم. هیچ درک و هوشمندی از آن چه انجام می دهیم نداریم.
وبه قول آقای کریشنا مورتی این درک زمانی حاصل میشه که تو نباشی . یعنی حجاب تصورات تو نباشد.
به نوعی ساده زندگی کردن یا معصومانه با جهان برخورد داشتن نیازه. ( همون قناعت دربرخورد با جهان که دون خوان میگفت)
مایلم تو این زمینه با شما گفتگو کنم. همچنین این کلمه ی نفی مثبت ترین کارهاست.
درمورداین نظر اقای مورتی درباره ی دستورات دینی واین که آنها همه جزو این دسته ی مقابله ی سنتی با ستیزه ها است. ایشون اصولا اعتقاد دارند که تغییر تدریجا صورت نمی گیرد بلکه یک باره درنیتجه ی ادارک ومشاهدی ماهیت ذهن و خود است. دراین صورت است که مثلا یک فرد گنه کار می تواند متحول شود.
همه میدونیم که خدا ما رو برای عبادت آفریده. گفته منو عبادت کن تا یقین به سراغت بیاید. این مستلزم انجام دستورات اونه. اعم از دستوارت عبادی اش یا جزایی اش(برخورد سنتی)
میدونم این یک موضوعی است که بستگی به میزان مراقبه ودرک ما از این موضوع داره. اصولا به قول کریشنا مورتی این سوال رو کسی میکنه که از دست ذهنیات خودش رها نشده. ولی دوست دارم اگه شد تبادل تفکری باشه.
این که نفی درست ترین کردار هاست.
تنها در رابطه با اکنون است که می توانیم خویشتن را ادراک کنیم.))
ما جهان را ان گونه که هست نمی بینیم بلکه ان را بر اساس روابط گوناگونی که بامن (حافظه) دارد مشاهده می کنیم. واین جدایی زندگی رو تشکیل می ده. وپدید آورنده ی وجود روانی ماست که تمام تضاد ها وجدایی ها از آن بر میخیزد.
برای مثال وقتی شما به یک درخت نگاه می کنید اولین آگاهی که از وجود درخت دارید یک آگاهی سطحی است بدون هیچ پیش داوری. آگاهی بعدی بازتاب روانی ما نسبت به درخته. که وابسته به حافظه و انبار ذهنیات گذشته ی ماست. شروع میکنیم به قضاوت درمورد مثلا دوشت داشتن ویا نداشتن درخت. دراین گونه آگاهی میان (من) و(غیرمن) جدایی به وجود می آریم.
آیا می توان درخت رو بدون قضاوت مشاهده کنیم ؟ وهمین طور بازتاب ها وواکنش های خویش را هم بدون هیچ گونه داوری مشاهده کرد؟ در این صورت ما هم درمشاهده ی درخت وهم مشاهده ی خویشتن ریشه ی جدایی ها ومن وغیر من را از بیخ وبن برمی کنیم!
ایشون می گه که تعریف هرچیزی خود آن چیز نیست. و هیچ گاه واژه رو نباید با چیزی که واژه روشن گر آنه اشتباه کرد.
چون ممکنه به راحتی حواسمان پرت بشود و به خاطر هیجانات واحساساتمان، درگیر تعریف بشویم ودیگر خود آن را نبینیم.
من ومشاهده در یک جا نمی گنجند. یا من بدون دیدن وجود دارد یا دیدن بدون من. من همانا نادیدن است ومن نمی تواند مشاهده کند وآگاهی داشته باشد.
من رو مجموعه ای از یک سری احساس وقضاوت وسانسور وایده ها و تعصبات و اندیشه ها وذهنیات میدونه .همون چیزی که به پیله ازش یاد میکنه. پیله ای که هر انسانی به دور خود کشیده. که بین خودش وپیله اش( انبار ذهنیات) فاصله ای است. همین طور بین پیله ی خود وپیله ی یک نفر دیگر. وهمین لفافه ها باعث تمام تضاد ها ومشکلات بشری واجتماعی انسان ها شده.
گذشته همان من است. دراکنون نشانی از من نیست.
ذهن درحقیقت همین گذشته و همین من است. واژه یا نماد وسیله ای برای روی گرداندن از واقعیت است. هرگاه مشاهده کننده ای نباشد آن گاه سکوت کامل خواهد بود. دراین هنگام که ذهن تهی از من وتهی از دام هاست کیفیت متفاوتی دارد و این آگاهی از آگاهی خود خبر ندارد.
وقتی که پندارها به دورافکنیم آن چه هست مقدس ترین چیزاست وآن را می توان به نام خدا یا هرنام دیگری خواند. این وقتی است که تو نباشی . وقتی تو باشی او نیست. وقتی تو نباشی عشق هست...
آیا زندگی مذهبی این است که دنیای معنوی رو از دنیای مادی جدا کنیم؟
کسی که زندگیش وقف سرگرمی وتفریحات می شود بی گمان انسانی دنیا پرست است هرچند که بسیار زیرک ودانشمند بوده وزندگی اش را آکنده از اندیشه های دیگران و یا خویشتن کرده باشد.اما رفتن به کلیسا یا مسجد درحالی که غرق در پیش داوری ها وتعصبات خویش هستیم نیز دنیا پرستی است. ونشان می دهد که یکسره از قساوتی که این کار دربر دارد ناآگاهیم.
کسی که خودرا در صومعه دربند کرده ودرساعات منظمی بر میخیزد وبا دردست گرفتن کتابی به خواندن آن ویا به عبادت می پردازدنیز بی گمان دنیا پرست است
سعی درجدایی بین زندگی معنوی ودنیایی وبین من وتو ومیان عشق ونفرت رفتاری غیرپارسایانه است. این همان ستیزه است. زندگی همراه با ستیزه زندگی معنوی نیست. این ادراک همانا هوشمندی است.
همین ادراک است که درست رفتار میکند. آن چه که بیشتر مردم هوشمندی می پندارند ، تنها مهارت در برخی از فعالیت های تکنیکی ویا زیرکی در ترفندهای تجاری یا سیاسی است.( همونی که قمشه ای از عقل موشی ازش یاد می کرد.)
برای برخورداری از پارسایی باید آن چنان بدون گزینش هوشیار باشیم که حتی هنگامی که معلوم ناگزیر از عمل است نیز از آن آزاد باشیم.
رهایی از معلوم تنها زندگی معنوی راستین است.
این کنش مشاهده ی بدون گزینش همانا کنش عشق است. زندگی معنوی همانا این کنش است. وهمه ی زندگی و ذهن معنوی این کنش است. بنابراین معنویت ، ذهن، زندگی وعشق یکی هستند
کسی از ایشون پرسید آیا خدا هست؟
پاسخ داد: آیا برای فهمیدن داشتن ایمان لازمه؟آموختن بسیار مهم تراز شناختنه. آموختن اعتقادی پایان آن اعتقاد است. هنگامی که ذهن از اعتقاد آزاد باشد آن گاه است که میتواند ببیند.
این اعتقاد وعدم اعتقاد است که مارا اسیر میکند.زیرا این دو همانند هم هستند . آن ها دوروی یک سکه اند.
بنابراین می توان ایمان وکفر را یکسره کنار نهاد. معتقد وکافر همانند هم هستند. وبا هم فرقی ندارند.
وقتی این ها را کنار گذاشتیم آن وقت می تواینم این سوال را بپرسیم که آیا خدایی هست؟!
واژه ی خدا با همه ی سنت ها، خاطرات وبا همه ی اشارات عقلانی واحساسی اش همه وهمه خدا نیست.
واژه خود حقیقت نیست.
معشوق من چون نقاب ز رخ در نمی کشد... هرکس حکایتی به تصور چرا کند.
ذهن همانا واژه است وواژه همانا فکر است.
درمورد درخت، با توافق هم آن را می بینم ودرخت نام نهادیم ومیشناسیم. ولی درمورد خدا این واژه اشاره به امر مشخصی نمی کند. بنابراین هرکسی میتواند تصور خویشتن را از آن چه برایش هیچ مرجعی ندارد خلق کند. خداشناس به روش خود. روشن فکر به روش خود . غیر معتقد به روش خود.
امید باعث به وجود آمدن اعتقاد میشه. وبعد هم جستجوی اعتقاد. خود این امید از نومیدی حاصل شده. نومیدی از هر آن چه درپیرامون خود درجهان می بینم. این دو هم دوروی یک سکه اند. این واژه ها تنها مارا به پندار رهنمون می شوند نه خدا. خدایی که نیایشش می کنیم همانا پندار ماست وفرد غیر معتقد به خدا به پرستش توهم خدایی دیگر مثل میهن یا اتوپیا یا کتابی که فکر می کند همه ی حقایق را در بر دارد می پردازد.
وقتی پنداری در کار نباشد چه باقی می ماند؟
آن چه هست همانا مقدس ترین است. واژه ی خدا جز به پندار مارا رهنمون نمی شودوما این پندار را می پرستیم. وبه خاطر این پندار یکدیگر را مشتاقانه نابود می کنیم.
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه ... چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
برای مثال دریک لحظه ی مفروض آن چه هست شاید ترس یا نومیدی مطلق یا خوشی زود گذری باشد.این امور پیوسته درحال تغییرند. دراین حال مشاهده کننده تصور می کند که خودش تغییری نمی کند .درصورتی که خود او هم با افزودن وکاستن با اصلاح وتنظیم خود وبا شدن یا نشدن تغییر می کند.
آن چه هست همانا تغییراست.
برای پاره کردن پیله های محصور کننده ی خود نیازی به زمان نیست.همین تمایل تو برای این که به لفافه ی دیگری راه پیدا کنی وتمایلی که به گسترش خود داری نشان دهنده ی پیله ی تو وعملکرد آن است واین که اسیر آنی.
این فضاهای مابین ما وپیله های روانیمان ودیگران توسط فکر ایجاد شده. که سرچشمه ی تمام جدایی هاست.
برای سالم زیستن در این جهان باید دگرگونی انقلابی در دل وذهن پدید آید.
دگرگونی راستین به هیچ روی پویش نیست. در دگرگونی پویشی معلومی به معلوم دیگر دگرگون می شود . همه ی انقلاب های سیاسی چنین هستند.ولی دگرگونی حقیقی این گونه نیست.
دگرگونی حقیقی انکار هرگونه دگرگونی است . یعنی انکار دگرگونی به معنای متداول آن که عبارت است از پویش از یک معلوم به معلوم دیگر.
آیا اصلا دگرگونی وجود دارد؟
این پرسش زمانی به وجود می آید که تمام پویش های اندیشه به پایان رسیده باشد. اندیشه باید نفی شود.
فرایند دگرگون شدن انسانی گنه کار به انسانی پرهیزگار پیش رفتن از وهمی به سرابی دیگر است.
با خشم و خشونت وترس هنگامی که از درونم برمیخیزد چه کنم ؟ آیا باید آزادشان بگذارم تا برهمگی وجودم چیره شوند؟ یا باید دگرگونی درمن به وجود بیاید؟
آیا این امر که این مسائل رو نمی توان به یاری متقابل آن ها را ازمیان برداشت برایت به خوبی روشن شده ؟
این احساس ها درنتیجه ی چالش ودرنتیجه ی کشاکش از درونمان برمی خیزد. وسپس نام برآن ها گذاشته می شود. همنی نام نهادن احساس آن را درالگوی کهن پابرجا می کند. هر گاه نامی براحساس خویش نگذاری وخود را با آن شناسایی نکنی این احساس تنها دراکنون وجود دارد و سپس خود به خود رهسپار فراموشی می شود.
نام نهادن بر آن را قدرت مند تر می کند وتداوم می بخشد . این همانا فرآیند کلی اندیشه است.
هرگونه تلاش برای از بین بردن این مسائل به روش سنتی( به کار بردن تمام کوشش خود برای رها شدن از آن) باعث پدید آمدن ستیزه های بیشتر ی می شود. من درحالی که خشن هستم که به معنای ستیزه است، ستیزه ی دیگری را که همان کوشش درراه خشن نبودن است نیز به آن افزوده ام.
همه ی اخلاقیات جامعه وهمه ی دستورهای دینی شامل این روش می شوند. اگر ذهن روش سنتی را ترک کند آن گاه با معصومیت به مساله نگاه می نگرد. انگار برای اولین بار است که با ان روبه رو شده واگر چنین شود آیا اصلا مساله ای به نام ستیزه وجود دارد؟!
تایید کردن ، محکوم کردن ویا تفسیر مساله بر پایه ی لذت ورنج همگی شامل این عادت سنتی می شوند که کاری درمورد مساله انجام دهیم.
اما اگر ذهن با ادراک بفهمد که چنین روشی بدون بازده وابلهانه است همگی آن هارا به کنار می نهد. آن گاه بسیار حساس بسیار منظم وآزاد می شود.
ساده باش این معجزه ی ادراک است. ادراک با دل وذهنی که کاملا از گذشه پیراسته است.
نفی مثبت ترین کردار هاست.
این مردود بودن روش سنتی منو خیلی تو فکر برد. این که تمام آموزه های دینی ما هم همین گونه اند.
ولی به این جا رسیدم که واژه با خود آن امر متفاوت است.وتعریف هر چیزی با خود آن امر فرق دارد.
این جاست که تفاوت بین ایده وعمل مشخص میشه. همونی که خدا تو قرآن میگه آیا تصور میکنید همین که بگویید ایمان آورده ایم رها میشوید؟ مسلما شما را به انواع آزمایشات مانند گرسنگی وفقر و نقص اموال وجان ها می آزماییم.
این یعنی درک. به نظر من ما ها تماما مقلدیم. هیچ درک و هوشمندی از آن چه انجام می دهیم نداریم.
وبه قول آقای کریشنا مورتی این درک زمانی حاصل میشه که تو نباشی . یعنی حجاب تصورات تو نباشد.
به نوعی ساده زندگی کردن یا معصومانه با جهان برخورد داشتن نیازه. ( همون قناعت دربرخورد با جهان که دون خوان میگفت)
مایلم تو این زمینه با شما گفتگو کنم. همچنین این کلمه ی نفی مثبت ترین کارهاست.
درمورداین نظر اقای مورتی درباره ی دستورات دینی واین که آنها همه جزو این دسته ی مقابله ی سنتی با ستیزه ها است. ایشون اصولا اعتقاد دارند که تغییر تدریجا صورت نمی گیرد بلکه یک باره درنیتجه ی ادارک ومشاهدی ماهیت ذهن و خود است. دراین صورت است که مثلا یک فرد گنه کار می تواند متحول شود.
همه میدونیم که خدا ما رو برای عبادت آفریده. گفته منو عبادت کن تا یقین به سراغت بیاید. این مستلزم انجام دستورات اونه. اعم از دستوارت عبادی اش یا جزایی اش(برخورد سنتی)
میدونم این یک موضوعی است که بستگی به میزان مراقبه ودرک ما از این موضوع داره. اصولا به قول کریشنا مورتی این سوال رو کسی میکنه که از دست ذهنیات خودش رها نشده. ولی دوست دارم اگه شد تبادل تفکری باشه.
این که نفی درست ترین کردار هاست.
THE URGENCY OF CHANGE 'CONDITIONING
THE URGENCY OF CHANGE 'CONDITIONING'
Questioner: You have talked a great deal about conditioning and have said that one must be free of this bondage, otherwise one remains imprisoned always. A statement of this kind seems so outrageous and unacceptable! Most of us are very deeply conditioned and we hear this statement and throw up our hands and run away from such extravagant expression, but I have taken you seriously - for, after all, you have more or less given your life to this kind of thing, not as a hobby but with deep seriousness - and therefore I should like to discuss it with you to see how far the human being can uncondition himself. Is it really possible, and if so, what does it mean? Is it possible for me, having lived in a world of habits, traditions and the acceptance of orthodox notions in so many matters - is it possible for me really to throw off this deep-rooted conditioning? What exactly do you mean by conditioning, and what do you mean by freedom from conditioning?
Krishnamurti: Let us take the first question first. We are conditioned - physically, nervously, mentally - by the climate we live in and the food we eat, by the culture in which we live, by the whole of our social, religious and economic environment, by our experience, by education and by family pressures and influences. All these are the factors which condition us. Our conscious and unconscious responses to all the challenges of our environment - intellectual, emotional, outward and inward - all these are the action of conditioning. Language is conditioning; all thought is the action, the response of conditioning.
Knowing that we are conditioned we invent a divine agency which we piously hope will get us out of this mechanical state. We either postulate its existence outside or inside ourselves - as the atman, the soul, the Kingdom of Heaven which is within, and who knows what else! To these beliefs we cling desperately, not seeing that they themselves are part of the conditioning factor which they are supposed to destroy or redeem. So not being able to uncondition ourselves in this world, and not even seeing that conditioning is the problem, we think that freedom is in Heaven, in Moksha, in Nirvana. In the Christian myth of original sin and in the whole eastern doctrine of Samsara, one sees that the factor of conditioning has been felt, though rather obscurely. If it had been clearly seen, naturally these doctrines and myths would not have arisen. Nowadays the psychologists also try to get to grips with this problem, and in doing so condition us still further. Thus the religious specialists have conditioned us, the social order has conditioned us, the family which is part of it has conditioned us. All this is the past which makes up the open as well as the hidden layers of the mind. En passant it is interesting to note that the so-called individual doesn't exist at all, for his mind draws on the common reservoir of conditioning which he shares with everybody else, so the division between the community and the individual is false: there is only conditioning. This conditioning is action in all relationships - to things, people and ideas.
Questioner: Then what am I to do to free myself from it all? To live in this mechanical state is not living at all, and yet all action, all will, all judgements are conditioned - so there is apparently nothing I can do about conditioning which isn't conditioned! I am tied hand and foot.
Krishnamurti: The very factor of conditioning in the past, in the present and in the future, is the "me" which thinks in terms of time, the "me" which exerts itself; and now it exerts itself in the demand to be free; so the root of all conditioning,is the thought which is the "me". The "me" is the very essence of the past, the "me" is time, the "me" is sorrow - the "me" endeavours to free itself from itself, the "me" makes efforts, struggles to achieve, to deny, to become. This struggle to become is time in which there is confusion and the greed for the more and the better. The "me" seeks security and not finding it transfers the search to heaven; the very "me" that identifies itself with something greater in which it hopes to lose itself - whether that be the nation, the ideal or some god - is the factor of conditioning.
Questioner: You have taken everything away from me. What am I without this "me"?
Krishnamurti: If there is no "me" you are unconditioned, which means you are nothing.
Questioner: Can the "me" end without the effort of the "me"?
Krishnamurti: The effort to become something is the response, the action, of conditioning. Questioner: How can the action of the "me" stop?
Krishnamurti: It can stop only if you see this whole thing, the whole business of it. If you see it in action, which is in relationship, the seeing is the ending of the "me". Not only is this seeing an action which is not conditioned but also it acts upon conditioning.
Questioner: Do you mean to say that the brain - which is the result of vast evolution with its infinite conditioning - can free itself?
Krishnamurti: The brain is the result of time; it is conditioned to protect itself physically, but when it tries to protect itself psychologically then the "me" begins, and all our misery starts. It is this effort to protect itself psychologically that is the affirmation of the "me". The brain can learn, can acquire knowledge technologically, but when it acquires knowledge psychologically then that knowledge asserts itself in relationship as the "me" with its experiences, its will and its violence. This is what brings division, conflict and sorrow to relationship.
Questioner: Can this brain be still and only operate when it has to work technologically - only operate when knowledge is demanded in action, as for example in learning a language, driving a car or building a house?
Krishnamurti: The danger in this is the dividing of the brain into the psychological and the technological. This again becomes a contradiction, a conditioning, a theory. The real question is whether the brain, the whole of it, can be still, quiet, and respond efficiently only when it has to in technology or in living. So we are not concerned with the psychological or the technological; we ask only, can this whole mind be completely still and function only when it has to? We say it can and this is the understanding of what meditation is.
* * *
Questioner: If I may I should like to continue where we left off yesterday. You may remember that I asked two questions: I asked what is conditioning and what is freedom from conditioning, and you said let us take the first question first. We hadn't time to go into the second question, so I should like to ask today, what is the state of the mind that is free from all its conditioning? After talking with you yesterday it became very clear to me how deeply and strongly I am conditioned, and I saw - at least I think I saw - an opening, a crack in this structure of conditioning. I talked the matter over with a friend and in taking certain factual instances of conditioning I saw very clearly how deeply and venomously one's actions are affected by it. As you said at the end, meditation is the emptying of the mind of all conditioning so that there is no distortion or illusion. How s one to be free of all distortion, all illusion? What is illusion?
Krishnamurti: It is so easy to deceive oneself, so easy to convince oneself of anything at all. The feeling that one must be something is the beginning of deception, and, of course, this idealistic attitude leads to various forms of hypocrisy. What makes illusion? Well, one of the factors is this constant comparison between what is and what should be, or what might be, this measurement between the good and the bad - thought trying to improve itself, the memory of pleasure, trying to get more pleasure, and so on. It is this desire for more, this dissatisfaction, which makes one accept or have faith in something, and this must inevitably lead to every form of deception and illusion. It is desire and fear, hope and despair, that project the goal, the conclusion to be experienced. Therefore this experience has no reality. All so-called religious experiences follow this pattern. The very desire for enlightenment must also breed the acceptance of authority, and this is the opposite of enlightenment. Desire, dissatisfaction, fear, pleasure, wanting more, wanting to change, all of which is measurement - this is the way of illusion.
Questioner: Do you really have no illusion at all about anything?
Krishnamurti: I am not all the time measuring myself or others. This freedom from measurement comes about when you are really living with what is - neither wishing to change it nor judging it in terms of good and bad. Living with something is not the acceptance of it: it is there whether you accept it or not. Living with something is not identifying yourself with it either.
Questioner: Can we go back to the question of what this freedom is that one really wants? This desire for freedom expresses itself in everybody, sometimes in the stupidest ways, but I think one can say that in the human heart there is always this deep longing for freedom which is never realized; there is this incessant struggle to be free. I know I am not free; I am caught in so many wants. How am I to be free, and what does it mean to be really honestly free?
Krishnamurti: Perhaps this may help us to understand it: total negation is that freedom. To negate everything we consider to be positive, to negate the total social morality, to negate all inward acceptance of authority, to negate everything one has said or concluded about reality, to negate all tradition, all teaching, all knowledge except technological knowledge, to negate all experience, to negate all the drives which stem from remembered or forgotten pleasures, to negate all fulfilment, to negate all commitments to act in a particular way, to negate all ideas, all principles, all theories. Such negation is the most positive action, therefore it is freedom.
Questioner: If I chisel away at this, bit by bit, I shall go on for ever and that itself will be my bondage. Can it all all wither away in a flash, can I negate the whole human deception, all the values and aspiration and standards, immediately? Is it really possible? Doesn't it require enormous capacity, which I lack, enormous understanding, to see all this in a flash and leave it exposed to the light, to that intelligence you have talked about? I wonder, sir, if you know what this entails. To ask me, an ordinary man with an ordinary education, to plunge into something which seems like an incredible nothingness.... Can I do it? I don't even know what it means to jump into it! It's like asking me to become all of a sudden the most beautiful, innocent, lovely human being. You see I am really frightened now, not the way I was frightened before, I am faced now with something which I know is true, and yet my utter incapacity to do it binds me. I see the beauty of this thing, to be really completely nothing, but....
Krishnamurti: You know, it is only when there is emptiness in oneself, not the emptiness of a shallow mind but the emptiness that comes with the total negation of everything one has been and should be and will be - it is only in this emptiness that there is creation; it is only in this emptiness that something new can take place. Fear is the thought of the unknown, so you are really frightened of leaving the known, the attachments, the satisfactions, the pleasurable memories, the continuity and security which give comfort. Thought is comparing this with what it thinks is emptiness. This imagination of emptiness is fear, so fear is thought. To come back to your question - can the mind negate everything it has known, the total content of its own conscious and unconscious self, which is the very essence of yourself? Can you negate yourself completely? If not, there is no freedom. Freedom is not freedom from something - that is only a reaction; freedom comes in total denial.
Questioner: But what is the good of having such freedom? You are asking me to die, aren't you?
Krishnamurti: Of course! I wonder how you are using the word "good" when you say what is the good of this freedom? Good in terms of what? The known? Freedom is the absolute good and its action is the beauty of everyday life. In this freedom alone there is living, and without it how can there be love? Everything exists and has its being in this freedom. It is everywhere and nowhere. It has no frontiers. Can you die now to everything you know and not wait for tomorrow to die? This freedom is eternity and ecstasy and love
Questioner: You have talked a great deal about conditioning and have said that one must be free of this bondage, otherwise one remains imprisoned always. A statement of this kind seems so outrageous and unacceptable! Most of us are very deeply conditioned and we hear this statement and throw up our hands and run away from such extravagant expression, but I have taken you seriously - for, after all, you have more or less given your life to this kind of thing, not as a hobby but with deep seriousness - and therefore I should like to discuss it with you to see how far the human being can uncondition himself. Is it really possible, and if so, what does it mean? Is it possible for me, having lived in a world of habits, traditions and the acceptance of orthodox notions in so many matters - is it possible for me really to throw off this deep-rooted conditioning? What exactly do you mean by conditioning, and what do you mean by freedom from conditioning?
Krishnamurti: Let us take the first question first. We are conditioned - physically, nervously, mentally - by the climate we live in and the food we eat, by the culture in which we live, by the whole of our social, religious and economic environment, by our experience, by education and by family pressures and influences. All these are the factors which condition us. Our conscious and unconscious responses to all the challenges of our environment - intellectual, emotional, outward and inward - all these are the action of conditioning. Language is conditioning; all thought is the action, the response of conditioning.
Knowing that we are conditioned we invent a divine agency which we piously hope will get us out of this mechanical state. We either postulate its existence outside or inside ourselves - as the atman, the soul, the Kingdom of Heaven which is within, and who knows what else! To these beliefs we cling desperately, not seeing that they themselves are part of the conditioning factor which they are supposed to destroy or redeem. So not being able to uncondition ourselves in this world, and not even seeing that conditioning is the problem, we think that freedom is in Heaven, in Moksha, in Nirvana. In the Christian myth of original sin and in the whole eastern doctrine of Samsara, one sees that the factor of conditioning has been felt, though rather obscurely. If it had been clearly seen, naturally these doctrines and myths would not have arisen. Nowadays the psychologists also try to get to grips with this problem, and in doing so condition us still further. Thus the religious specialists have conditioned us, the social order has conditioned us, the family which is part of it has conditioned us. All this is the past which makes up the open as well as the hidden layers of the mind. En passant it is interesting to note that the so-called individual doesn't exist at all, for his mind draws on the common reservoir of conditioning which he shares with everybody else, so the division between the community and the individual is false: there is only conditioning. This conditioning is action in all relationships - to things, people and ideas.
Questioner: Then what am I to do to free myself from it all? To live in this mechanical state is not living at all, and yet all action, all will, all judgements are conditioned - so there is apparently nothing I can do about conditioning which isn't conditioned! I am tied hand and foot.
Krishnamurti: The very factor of conditioning in the past, in the present and in the future, is the "me" which thinks in terms of time, the "me" which exerts itself; and now it exerts itself in the demand to be free; so the root of all conditioning,is the thought which is the "me". The "me" is the very essence of the past, the "me" is time, the "me" is sorrow - the "me" endeavours to free itself from itself, the "me" makes efforts, struggles to achieve, to deny, to become. This struggle to become is time in which there is confusion and the greed for the more and the better. The "me" seeks security and not finding it transfers the search to heaven; the very "me" that identifies itself with something greater in which it hopes to lose itself - whether that be the nation, the ideal or some god - is the factor of conditioning.
Questioner: You have taken everything away from me. What am I without this "me"?
Krishnamurti: If there is no "me" you are unconditioned, which means you are nothing.
Questioner: Can the "me" end without the effort of the "me"?
Krishnamurti: The effort to become something is the response, the action, of conditioning. Questioner: How can the action of the "me" stop?
Krishnamurti: It can stop only if you see this whole thing, the whole business of it. If you see it in action, which is in relationship, the seeing is the ending of the "me". Not only is this seeing an action which is not conditioned but also it acts upon conditioning.
Questioner: Do you mean to say that the brain - which is the result of vast evolution with its infinite conditioning - can free itself?
Krishnamurti: The brain is the result of time; it is conditioned to protect itself physically, but when it tries to protect itself psychologically then the "me" begins, and all our misery starts. It is this effort to protect itself psychologically that is the affirmation of the "me". The brain can learn, can acquire knowledge technologically, but when it acquires knowledge psychologically then that knowledge asserts itself in relationship as the "me" with its experiences, its will and its violence. This is what brings division, conflict and sorrow to relationship.
Questioner: Can this brain be still and only operate when it has to work technologically - only operate when knowledge is demanded in action, as for example in learning a language, driving a car or building a house?
Krishnamurti: The danger in this is the dividing of the brain into the psychological and the technological. This again becomes a contradiction, a conditioning, a theory. The real question is whether the brain, the whole of it, can be still, quiet, and respond efficiently only when it has to in technology or in living. So we are not concerned with the psychological or the technological; we ask only, can this whole mind be completely still and function only when it has to? We say it can and this is the understanding of what meditation is.
* * *
Questioner: If I may I should like to continue where we left off yesterday. You may remember that I asked two questions: I asked what is conditioning and what is freedom from conditioning, and you said let us take the first question first. We hadn't time to go into the second question, so I should like to ask today, what is the state of the mind that is free from all its conditioning? After talking with you yesterday it became very clear to me how deeply and strongly I am conditioned, and I saw - at least I think I saw - an opening, a crack in this structure of conditioning. I talked the matter over with a friend and in taking certain factual instances of conditioning I saw very clearly how deeply and venomously one's actions are affected by it. As you said at the end, meditation is the emptying of the mind of all conditioning so that there is no distortion or illusion. How s one to be free of all distortion, all illusion? What is illusion?
Krishnamurti: It is so easy to deceive oneself, so easy to convince oneself of anything at all. The feeling that one must be something is the beginning of deception, and, of course, this idealistic attitude leads to various forms of hypocrisy. What makes illusion? Well, one of the factors is this constant comparison between what is and what should be, or what might be, this measurement between the good and the bad - thought trying to improve itself, the memory of pleasure, trying to get more pleasure, and so on. It is this desire for more, this dissatisfaction, which makes one accept or have faith in something, and this must inevitably lead to every form of deception and illusion. It is desire and fear, hope and despair, that project the goal, the conclusion to be experienced. Therefore this experience has no reality. All so-called religious experiences follow this pattern. The very desire for enlightenment must also breed the acceptance of authority, and this is the opposite of enlightenment. Desire, dissatisfaction, fear, pleasure, wanting more, wanting to change, all of which is measurement - this is the way of illusion.
Questioner: Do you really have no illusion at all about anything?
Krishnamurti: I am not all the time measuring myself or others. This freedom from measurement comes about when you are really living with what is - neither wishing to change it nor judging it in terms of good and bad. Living with something is not the acceptance of it: it is there whether you accept it or not. Living with something is not identifying yourself with it either.
Questioner: Can we go back to the question of what this freedom is that one really wants? This desire for freedom expresses itself in everybody, sometimes in the stupidest ways, but I think one can say that in the human heart there is always this deep longing for freedom which is never realized; there is this incessant struggle to be free. I know I am not free; I am caught in so many wants. How am I to be free, and what does it mean to be really honestly free?
Krishnamurti: Perhaps this may help us to understand it: total negation is that freedom. To negate everything we consider to be positive, to negate the total social morality, to negate all inward acceptance of authority, to negate everything one has said or concluded about reality, to negate all tradition, all teaching, all knowledge except technological knowledge, to negate all experience, to negate all the drives which stem from remembered or forgotten pleasures, to negate all fulfilment, to negate all commitments to act in a particular way, to negate all ideas, all principles, all theories. Such negation is the most positive action, therefore it is freedom.
Questioner: If I chisel away at this, bit by bit, I shall go on for ever and that itself will be my bondage. Can it all all wither away in a flash, can I negate the whole human deception, all the values and aspiration and standards, immediately? Is it really possible? Doesn't it require enormous capacity, which I lack, enormous understanding, to see all this in a flash and leave it exposed to the light, to that intelligence you have talked about? I wonder, sir, if you know what this entails. To ask me, an ordinary man with an ordinary education, to plunge into something which seems like an incredible nothingness.... Can I do it? I don't even know what it means to jump into it! It's like asking me to become all of a sudden the most beautiful, innocent, lovely human being. You see I am really frightened now, not the way I was frightened before, I am faced now with something which I know is true, and yet my utter incapacity to do it binds me. I see the beauty of this thing, to be really completely nothing, but....
Krishnamurti: You know, it is only when there is emptiness in oneself, not the emptiness of a shallow mind but the emptiness that comes with the total negation of everything one has been and should be and will be - it is only in this emptiness that there is creation; it is only in this emptiness that something new can take place. Fear is the thought of the unknown, so you are really frightened of leaving the known, the attachments, the satisfactions, the pleasurable memories, the continuity and security which give comfort. Thought is comparing this with what it thinks is emptiness. This imagination of emptiness is fear, so fear is thought. To come back to your question - can the mind negate everything it has known, the total content of its own conscious and unconscious self, which is the very essence of yourself? Can you negate yourself completely? If not, there is no freedom. Freedom is not freedom from something - that is only a reaction; freedom comes in total denial.
Questioner: But what is the good of having such freedom? You are asking me to die, aren't you?
Krishnamurti: Of course! I wonder how you are using the word "good" when you say what is the good of this freedom? Good in terms of what? The known? Freedom is the absolute good and its action is the beauty of everyday life. In this freedom alone there is living, and without it how can there be love? Everything exists and has its being in this freedom. It is everywhere and nowhere. It has no frontiers. Can you die now to everything you know and not wait for tomorrow to die? This freedom is eternity and ecstasy and love
کريشنامورتی و عشق
منظور شما از عشق چيست؟
کريشنامورتي: مي خواهيم از روي ادراک بدانيم که چه چيزي عشق نيست؛ زيرا به دليل ناشناخته بودن عشق، ما بايد از راه طرد شناخته ها به آن دست يابيم. ناشناخته را نمي توان با ذهني که مملو از شناخته ها است شناخت. آن چه ما مي خواهيم انجام دهيم اين است که ارزش هاي شناخته شده ها را دريابيم، به آن ها به طور دقيق نگاه کنيم و وقتي که پاک و صادقانه و بدون محکوم سازي به آن ها نگاه کرديم، آن وقت ذهن از شناخته ها آزاد مي شود؛ آنگاه به ماهيت عشق پي مي بريم. بنابراين، بايد با عشق به گونه اي منفي نزديک شد؛ نه مثبت.
غالب مردم چه نظري درباره عشق دارند؟ وقتي مي گوييم کسي را دوست داريم، منظور ما چيست؟
منظورمان اين است که ما مالک آن شخص هستيم. از اين مالکيت، حسادت برمي خيزد؛ زيرا اگر او را ازدست بدهيم، احساس تهي بودن و گمشدگي مي کنم؛ ازاين رو، به اين مالکيت، شکل قانوني مي دهم؛ او را (زن يا مرد) به تصرف خود درمي آورم. از تصرف و مالکيت اين فرد، حسادت، ترس و تعارض هاي بي شماري برمي خيزد.
به طور حتم، اين گونه مالکيت، عشق نيست؛ شما چه فکر مي کنيد؟
شکي نيست که عشق، احساسات نيست.احساساتي بودن يا عاطفي بودن، عشق نام ندارد؛ زيرا اين حالات، احساساتي بيش نيستند. يک شخص مذهبي که به خاطر مسيح يا کريشنا، به خاطر مرشدش يا شخص ديگري گريه و زاري راه مي اندازد، آدمي صرفاً احساساتي و عاطفي است. او تسليم احساساتي مي شود که فرآيندي از انديشه است و انديشه، عشق نيست.
انديشه، حاصل احساسات است؛ بنابراين، شخصي که احساساتي و عاطفي است، احتمالاً عشق را نخواهد شناخت. احساساتي و عاطفي بودن صرفاً شکلي از گسترش خود است.
لبريز از عاطفه بودن، عشق نيست؛ زيرا وقتي به احساسات شخص احساساتي پاسخ ندهيد، وقتي براي احساساتش مفري نباشد، چه بسا که همين شخص، ظالم هم ازآب دربيايد. آدم عاطفي را مي توان تحريک کرد و به جنگ و قتل عام واداشت. در وجود آدمي که داراي احساسات است و براي اعتقاداتش، اشک مي ريزد، يقين داشته باشيد که عشق جايي ندارد.
آيا بخشيدن، عشق است؟ در بخشش چه چيزي نهفته است؟
شما به من توهين مي کنيد و من از اين کار نفرت دارم و آن را از ياد نمي برم؛ آن وقت يا از راه اجبار و يا از راه پشيماني مي گويم: «شما را مي بخشم» که معنايش اين است که باز هم من، شخصيت اصلي بوده، اهميت خود را دارم و اين من هستم که شخص ديگري را مي بخشم.
تا زماني که نگرش بخشندگي وجود دارد، من داراي اهميت ام؛ نه آن کس که تصور مي شود به من توهيني کرده باشد. پس در انباشتن و آنگاه دورريختن نفرت که به آن بخشندگي مي گوييم، عشق وجود ندارد.
آن کس که عشق مي ورزد، بي شک با دشمني بيگانه است و دربرابر تمامي امور، بي اعتنا است. غمخواري، بخشندگي، ارتباط ميان مالکيت، حسادت و ترس؛ هيچ يک از اين ها عشق نيست.
تمامي اين امور به ذهن مربوط مي شوند. تا وقتي که ذهن حکم است، عشق معنايي ندارد و حکميت او، صرفاً مالکيت به شکل هاي ديگر است.
ذهن فقط مي تواند عشق را به فساد بکشاند و توانايي آن که عشق و زيبايي بيافريند، ندارد. شما مي توانيد درباره عشق شعر بگوييد؛ ولي شعر عشق نيست. (وبلاگ بی پرده با مطلبی با عنوان "انسان های بزرگ" به روز شد)
وقتي احترام واقعي نباشد، وقتي به ديگري احترام نگذاريد- چه اين ديگري خدمت کارتان باشد و چه دوست تان- بي شک عشق وجود ندارد. آيا متوجه شده ايد که در نظر خدمت کاران تان و در نظر کساني که به اصطلاح «زير»دستان شما هستند، قابل احترام، دوست داشتني و بخشنده نيستيد؟
به بالادستان خود، به کارفرما، ميليونرها، کساني که خانه و عنوان هاي بزرگ دارند و کسي که مي تواند مقام بهتر يا شغل بهتري به شما بدهد و شما مي توانيد چيزي از او بگيريد، احترام مي گذاريد؛ ولي به زيردستان خود لگد مي زنيد و براي آن ها زبان خاصي داريد.
بنابراين، عشق و احترام وجود ندارد يا در جايي که شفقت، دلسوزي و بخشندگي وجود ندارد، عشق وجود ندارد و چون بسياري از ما در اين حالت هستيم، وجودمان از عشق خالي است.
ما نه محترم، نه شفيق و نه بخشنده ايم. ما به دنبال دارايي هستيم، از احساسات و عواطف لبريزايم، احساسات و عواطفي که به هر طريق مي توان آن ها را کشاند: براي کشتن، براي قتل عام يا براي متحد شدن براي يک قصد و نيت احمقانه و جاهلانه.
دراين صورت، چطور عشق مي تواند وجود داشته باشد؟ زماني عشق را خواهيد شناخت که تمامي اين مطالب متوقف شوند و به پايان برسند؛ وقتي شما مالک چيزي نباشيد، وقتي صرفاً در سپرسپردگي خود براي چيزي، احساسات به خرج ندهيد. سرسپردگي اين چنين، نوعي التماس است؛ نوعي جست وجو براي يافتن چيزي به شکل ديگر است.
آن کس که طلب مي کند، از عشق خبر ندارد.
از آن جا که ازطريق سرسپردگي نيايش که شما را احساساتي و عاطفي مي کند به دنبال هدف و نتيجه هستيد، به طور طبيعي عشق وجود ندارد؛ بي شک هروقت احترام نباشد، عشق نيست.
ممکن است بگوييد احترام قايل ايد؛ ولي اين احترام براي بالادست است، احترام براي خواستن چيزي است، احترام از ترس است. اگر احساس احترام در وجوتان مي بود، نسبت به زيردست و بالادست، هردو احترام آميز رفتار مي کرديد؛ حال که اين احساس را نداريد، پس عشق هم نداريد.
به راستي چه بسيار کم اند آن ها که با گذشت و بخشنده اند!
شما وقتي بخشنده ايد که پاداش آن را دريافت داريد؛ وقتي شفيق هستيد که تلافي آن را ببينيد؛ وقتي اين ها ازميان بروند، وقتي اين چيزها ذهن شما را اشغال نکنند و وقتي که محتويات ذهن، قلب شما را پرنکنند، آن وقت عشق پا به ميدان مي گذارد و تنها چيزي که مي تواند ديوانگي و جنون فعلي دنيا را متحول کند، عشق است؛ نه نظام ها و نظريات، چه نظريه هاي چپي و چه راستي.
شما وقتي به شکل واقعي عشق مي ورزيد که به فکر دارايي نبوده و حسادت و آزمندي نداشته باشيد و به ديگران احترام بگذاريد، شفيق و مهربان بوده، به همسر، فرزندان، همسايه و خدمت کاران بخت برگشته تان توجه داشته باشيد.
عشق چيزي نيست که بتوان فکرش را کرد؛ عشق پروردني و يا تمرين کردني نيست. تمرين عشق، تمرين برادري بازهم در محدود ذهن است. ازاين رو، عشق نام ندارد.
وقتي که تمامي اين ها متوقف شود و وقتي عشق به وجود آيد، آن وقت خواهيد دانست که عشق ورزيدن يعني چه. بنابراين، عشق چيزي نيست که کميت داشته باشد؛ عشق يک چيز کيفي است.
ما نمي گوييم: «من همه دنيا را دوست دارم»؛ بلکه وقتي بدانيد چطور يکي را دوست داشته باشيد، مي دانيد که چطور همه را دوست داشته باشيد.
از آن جا که راه دوست داشتن يک نفر را نمي دانيم، عشق ما نسبت به انسانيت جعلي است. وقتي کسي عشق مي ورزد، يکي و بسيار وجود ندارد: فقط عشق وجود دارد.
تنها درصورت بودن عشق، تمامي مشکلات ما حل خواهد شد و آن وقت است که شور و شوق و خوشحالي اش را خواهيم يافت
چنانچه شما حسود باشيد، معلوم است كه اين احساس شما عشق نيست. اگر شما در ترس و نگراني به سر ببريد، روشن است كه در حالت عشق نيستيد.
وفتي كسي را زير سلطه و نفوذ خود در مي آوريد، اين ديگر عشق نيست. وقتي از عشق صحبت مي كنيد و به اداره مي رويد و ديگران را اذيت مي كنيد، اين هم عشق نيست.
پس وقتي دانستيد كه چه چيز عشق نیست و اين ها را كنار گذاشتيد، البته نه به صورت ظاهري و بلكه به صورت واقعي و در زندگي شما اثري از ترس و نفرت مشهود نبود، مشخص است كه اين ديگر عشق است
کريشنامورتي: مي خواهيم از روي ادراک بدانيم که چه چيزي عشق نيست؛ زيرا به دليل ناشناخته بودن عشق، ما بايد از راه طرد شناخته ها به آن دست يابيم. ناشناخته را نمي توان با ذهني که مملو از شناخته ها است شناخت. آن چه ما مي خواهيم انجام دهيم اين است که ارزش هاي شناخته شده ها را دريابيم، به آن ها به طور دقيق نگاه کنيم و وقتي که پاک و صادقانه و بدون محکوم سازي به آن ها نگاه کرديم، آن وقت ذهن از شناخته ها آزاد مي شود؛ آنگاه به ماهيت عشق پي مي بريم. بنابراين، بايد با عشق به گونه اي منفي نزديک شد؛ نه مثبت.
غالب مردم چه نظري درباره عشق دارند؟ وقتي مي گوييم کسي را دوست داريم، منظور ما چيست؟
منظورمان اين است که ما مالک آن شخص هستيم. از اين مالکيت، حسادت برمي خيزد؛ زيرا اگر او را ازدست بدهيم، احساس تهي بودن و گمشدگي مي کنم؛ ازاين رو، به اين مالکيت، شکل قانوني مي دهم؛ او را (زن يا مرد) به تصرف خود درمي آورم. از تصرف و مالکيت اين فرد، حسادت، ترس و تعارض هاي بي شماري برمي خيزد.
به طور حتم، اين گونه مالکيت، عشق نيست؛ شما چه فکر مي کنيد؟
شکي نيست که عشق، احساسات نيست.احساساتي بودن يا عاطفي بودن، عشق نام ندارد؛ زيرا اين حالات، احساساتي بيش نيستند. يک شخص مذهبي که به خاطر مسيح يا کريشنا، به خاطر مرشدش يا شخص ديگري گريه و زاري راه مي اندازد، آدمي صرفاً احساساتي و عاطفي است. او تسليم احساساتي مي شود که فرآيندي از انديشه است و انديشه، عشق نيست.
انديشه، حاصل احساسات است؛ بنابراين، شخصي که احساساتي و عاطفي است، احتمالاً عشق را نخواهد شناخت. احساساتي و عاطفي بودن صرفاً شکلي از گسترش خود است.
لبريز از عاطفه بودن، عشق نيست؛ زيرا وقتي به احساسات شخص احساساتي پاسخ ندهيد، وقتي براي احساساتش مفري نباشد، چه بسا که همين شخص، ظالم هم ازآب دربيايد. آدم عاطفي را مي توان تحريک کرد و به جنگ و قتل عام واداشت. در وجود آدمي که داراي احساسات است و براي اعتقاداتش، اشک مي ريزد، يقين داشته باشيد که عشق جايي ندارد.
آيا بخشيدن، عشق است؟ در بخشش چه چيزي نهفته است؟
شما به من توهين مي کنيد و من از اين کار نفرت دارم و آن را از ياد نمي برم؛ آن وقت يا از راه اجبار و يا از راه پشيماني مي گويم: «شما را مي بخشم» که معنايش اين است که باز هم من، شخصيت اصلي بوده، اهميت خود را دارم و اين من هستم که شخص ديگري را مي بخشم.
تا زماني که نگرش بخشندگي وجود دارد، من داراي اهميت ام؛ نه آن کس که تصور مي شود به من توهيني کرده باشد. پس در انباشتن و آنگاه دورريختن نفرت که به آن بخشندگي مي گوييم، عشق وجود ندارد.
آن کس که عشق مي ورزد، بي شک با دشمني بيگانه است و دربرابر تمامي امور، بي اعتنا است. غمخواري، بخشندگي، ارتباط ميان مالکيت، حسادت و ترس؛ هيچ يک از اين ها عشق نيست.
تمامي اين امور به ذهن مربوط مي شوند. تا وقتي که ذهن حکم است، عشق معنايي ندارد و حکميت او، صرفاً مالکيت به شکل هاي ديگر است.
ذهن فقط مي تواند عشق را به فساد بکشاند و توانايي آن که عشق و زيبايي بيافريند، ندارد. شما مي توانيد درباره عشق شعر بگوييد؛ ولي شعر عشق نيست. (وبلاگ بی پرده با مطلبی با عنوان "انسان های بزرگ" به روز شد)
وقتي احترام واقعي نباشد، وقتي به ديگري احترام نگذاريد- چه اين ديگري خدمت کارتان باشد و چه دوست تان- بي شک عشق وجود ندارد. آيا متوجه شده ايد که در نظر خدمت کاران تان و در نظر کساني که به اصطلاح «زير»دستان شما هستند، قابل احترام، دوست داشتني و بخشنده نيستيد؟
به بالادستان خود، به کارفرما، ميليونرها، کساني که خانه و عنوان هاي بزرگ دارند و کسي که مي تواند مقام بهتر يا شغل بهتري به شما بدهد و شما مي توانيد چيزي از او بگيريد، احترام مي گذاريد؛ ولي به زيردستان خود لگد مي زنيد و براي آن ها زبان خاصي داريد.
بنابراين، عشق و احترام وجود ندارد يا در جايي که شفقت، دلسوزي و بخشندگي وجود ندارد، عشق وجود ندارد و چون بسياري از ما در اين حالت هستيم، وجودمان از عشق خالي است.
ما نه محترم، نه شفيق و نه بخشنده ايم. ما به دنبال دارايي هستيم، از احساسات و عواطف لبريزايم، احساسات و عواطفي که به هر طريق مي توان آن ها را کشاند: براي کشتن، براي قتل عام يا براي متحد شدن براي يک قصد و نيت احمقانه و جاهلانه.
دراين صورت، چطور عشق مي تواند وجود داشته باشد؟ زماني عشق را خواهيد شناخت که تمامي اين مطالب متوقف شوند و به پايان برسند؛ وقتي شما مالک چيزي نباشيد، وقتي صرفاً در سپرسپردگي خود براي چيزي، احساسات به خرج ندهيد. سرسپردگي اين چنين، نوعي التماس است؛ نوعي جست وجو براي يافتن چيزي به شکل ديگر است.
آن کس که طلب مي کند، از عشق خبر ندارد.
از آن جا که ازطريق سرسپردگي نيايش که شما را احساساتي و عاطفي مي کند به دنبال هدف و نتيجه هستيد، به طور طبيعي عشق وجود ندارد؛ بي شک هروقت احترام نباشد، عشق نيست.
ممکن است بگوييد احترام قايل ايد؛ ولي اين احترام براي بالادست است، احترام براي خواستن چيزي است، احترام از ترس است. اگر احساس احترام در وجوتان مي بود، نسبت به زيردست و بالادست، هردو احترام آميز رفتار مي کرديد؛ حال که اين احساس را نداريد، پس عشق هم نداريد.
به راستي چه بسيار کم اند آن ها که با گذشت و بخشنده اند!
شما وقتي بخشنده ايد که پاداش آن را دريافت داريد؛ وقتي شفيق هستيد که تلافي آن را ببينيد؛ وقتي اين ها ازميان بروند، وقتي اين چيزها ذهن شما را اشغال نکنند و وقتي که محتويات ذهن، قلب شما را پرنکنند، آن وقت عشق پا به ميدان مي گذارد و تنها چيزي که مي تواند ديوانگي و جنون فعلي دنيا را متحول کند، عشق است؛ نه نظام ها و نظريات، چه نظريه هاي چپي و چه راستي.
شما وقتي به شکل واقعي عشق مي ورزيد که به فکر دارايي نبوده و حسادت و آزمندي نداشته باشيد و به ديگران احترام بگذاريد، شفيق و مهربان بوده، به همسر، فرزندان، همسايه و خدمت کاران بخت برگشته تان توجه داشته باشيد.
عشق چيزي نيست که بتوان فکرش را کرد؛ عشق پروردني و يا تمرين کردني نيست. تمرين عشق، تمرين برادري بازهم در محدود ذهن است. ازاين رو، عشق نام ندارد.
وقتي که تمامي اين ها متوقف شود و وقتي عشق به وجود آيد، آن وقت خواهيد دانست که عشق ورزيدن يعني چه. بنابراين، عشق چيزي نيست که کميت داشته باشد؛ عشق يک چيز کيفي است.
ما نمي گوييم: «من همه دنيا را دوست دارم»؛ بلکه وقتي بدانيد چطور يکي را دوست داشته باشيد، مي دانيد که چطور همه را دوست داشته باشيد.
از آن جا که راه دوست داشتن يک نفر را نمي دانيم، عشق ما نسبت به انسانيت جعلي است. وقتي کسي عشق مي ورزد، يکي و بسيار وجود ندارد: فقط عشق وجود دارد.
تنها درصورت بودن عشق، تمامي مشکلات ما حل خواهد شد و آن وقت است که شور و شوق و خوشحالي اش را خواهيم يافت
چنانچه شما حسود باشيد، معلوم است كه اين احساس شما عشق نيست. اگر شما در ترس و نگراني به سر ببريد، روشن است كه در حالت عشق نيستيد.
وفتي كسي را زير سلطه و نفوذ خود در مي آوريد، اين ديگر عشق نيست. وقتي از عشق صحبت مي كنيد و به اداره مي رويد و ديگران را اذيت مي كنيد، اين هم عشق نيست.
پس وقتي دانستيد كه چه چيز عشق نیست و اين ها را كنار گذاشتيد، البته نه به صورت ظاهري و بلكه به صورت واقعي و در زندگي شما اثري از ترس و نفرت مشهود نبود، مشخص است كه اين ديگر عشق است
دوشیزه روشنی
دوشیزه روشنی از اساطیر مانوی است که نور ربوده شده به دست دیوان را دوباره به سرزمین روشنایی بر میگرداند. همچنین در برگرداندن نور، مهرایزد (روح زنده) با یاری زروان و مادر زندگی و... برای نجات انسان نخستین که نور او ربوده شده، در دست دیوان اسیر و در دنیای تاریکی افتاده است در تکاپو هستند. آنها انسان نخستین را نجات داده، نور را به او برگردانده و او را به سرزمین روشنایی باز میآورند.
رستم نیز در هفتخان برای نجات کاوسکه نور چشم او به دست دیوان ربوده شده و در سرزمین تاریکی در دست دیوان اسیر است با راهنمایی زال و رودابه، و یاریگری رخش در تکاپوست. او با کشتن دیوسپید و بیرون آوردن جگرش، نور زندانی شده در جگر دیو را به چشم کاوس برمیگرداند. در پایان کاوس را نجات داده و او را به سرزمین ایران بازمیآورد.
هدف نویسنده بررسی تطبیقی این دو اسطوره مانوی و ایرانی است که در آن به سه نکته مهم رسیدهاست:
1- کاوس ازنمونههای نخستین انسان در شاهنامه است.
2- کارکرد رستم در برگرداندن نور برگرفته از اساطیر مانوی است.
3- جگر دیو سپید زندان نور است که با چکاندن خون آن به چشم کاوس، نور آزاد میشود و کاوس بینا میگردد.
مقــــدمه
«دوشیزه روشنی» یکی از اسطورههای آیین مانی است که کارکرد ویژه او بازگرداندن نور ربوده شده به دست دیوان است. دیوان نور را از سرزمین روشنایی ربوده، به سرزمین تاریکی برده و در درون خود زندانی کردهاند. دوشیزه روشنی برای انجام این کار، خود را برهنه به دیوان نشان میدهد، به آنها انزال دست میدهد، نور ربوده شده با انزالشان بیـرون میریزد و دوشیزه روشنی نورها را جدا میکند و به سرزمین روشنایی برمیگرداند.
در آغاز آفرینش مانوی، اهریمن، شاهزاده تاریکی به سرزمین روشنایی میتازد، در این هجوم نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنی چیره میشوند، انسان نخستین و همراهانش از اهریمن شکست میخورند و اسیر دیوان میشوند. دیوان نور انسان نخستین و همراهانش را میبلعند، این نور جذب دنیای تاریکی میشود و همواره در رنج و سختی به سرمیبرد.
انسان نخستین که نور خود را از دست داده، در ژرفنای تاریکی بیهوش افتاده است و پس از به هوش آمدن، درخواست یاری میکند، زروان؛ پدر بزرگی به همراه مادر زندگی، برای کمک به او نیروهای روشنی ازجمله: دوشیزه روشنی و مهر ایزد (روح زنده) را گسیل میکنند. در راه رسیدن به انسان نخستین، مهر ایزد خروشی برمیدارد و انسان نخستین او را پاسخ میگوید که در فرجام به رهایی انسان نخستین، برگرداندن نور به او و بازگشت به سرزمین روشنایی میانجامد.
"رستــــــم" نیز در گذر از هفتخان برای نجات کاوس و ایرانیان که در جنگ تاریکی با روشنی شکست خورده، در چنگ دیو سپید اسیر شده و نور دیدگان خود را از دست دادهاند به راه میافتد، رستم در میانه راه با یاری نیروهای روشنی با نیروهای تاریکی میجنگد و بر آنها پیروز میگردد. رستم در سر راه خود دو هدف دارد: کاوس را نجات داده و نور را به دیدگان او برگرداند، دیوان را شکست داده، زندانی کند و آنها را از بین ببرد.
رستم با راهنمایی پدرو مادرش به راه میافتد و هنگامی که به شهر میرسد، رخش خروشی برمیدارد، کاوس خروش رخش را پاسخ میگوید که به نجات کاوس میانجامد. اما رستم باید به جنگ دیوسپید برود، او را بکشد، جگر او را بیرون بکشد و خونش را در دیدگان کاوس بچکاند تا او بینا گردد. رستم با کشتن دیوسپید و چکاندن خون جگر او در چشم کاوس بینایی را به او بازمیگرداند و در پایان آنها به سرزمین ایران بازمیگردند.
هدف این پژوهش بررسی تطبیقی نمونهای از اسطورههای مانوی و ایرانی است، بدان امید که پاسخی شایسته برای سه پرسش زیر بیابد:
1. آیا کاوس نیز در شاهنامه میتواند از نمونههای نخستین انسان باشد؟
2. با توجه به آنکه بازستانی نور به دست رستم از دیوان، در اساطیر ایرانی پیشینهای ندارد،آیا این داستان برگرفته از اساطیر مانوی است؟
3. چه پیوندی بین جگر دیوسپید و نور چشم کاوس وجود دارد؟
کاوس و نخستین انسان(1)
کاوس راهی مازندران میشود و قصد جنگیدن با دیوان مازندران را دارد زیرا مازندران جایگاه دیوان و دنیای تاریکی است:
که آن خانه دیو افسونگر است طلسم است وز بند جادو دراست
(شاهنامه: 2/85/ 155)
او و سپاهیانش به دروازه شهر میرسند:
زن و کودک و مـرد با دستــــوار نیافت از سر تیـــغ او زینــهار
همیکرد غارت همیسوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهـــر
(همان: 2/ 85/ 77-167)
خبر هجوم کاوس به شاه مازندران میرسد، او یکی از دیوان را به نام سنجه به سوی دیو سپید میفرستد تا خبر هجوم ایرانیان را به او برساند، دیوسپید با شنیدن پیغام سنجه به راه میافتد و به مازندران میآید:
شب آمد یکی ابـــر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهـــــــان
یکی خیمه زد بر سر از دود وقیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر
(همان؛ 2/ 86/ 99-197)
این هجوم دیوسپید یادآور هجوم اهریمن در آغاز آفرینش، در اساطیر ایرانی است: اهــــریمن با همه نیروهای دیوی به جنگ روشنایی برخاست.( بندهش: 52) ... او آن تاریکی را که باخود داشت در آسمان آورد و آسمان را به تاریکی بیامیخت (گزیدههای زادسپرم: بخش1، بند33) ... و جهان را به هنگام نیمروز به سختی تیره
در آغاز آفرینش مانوی، اهریمن، شاهزاده تاریکی به سرزمین روشنایی میتازد، در این هجوم نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنی چیره میشوند، انسان نخستین و همراهانش از اهریمن شکست میخورند و اسیر دیوان میشوند. دیوان نور انسان نخستین و همراهانش را میبلعند، این نور جذب دنیای تاریکی میشود و همواره در رنج و سختی به سرمیبرد.انسان نخستین که نور خود را از دست داده، در ژرفنای تاریکی بیهوش افتاده است و پس از به هوش آمدن، درخواست یاری میکند، زروان؛ پدر بزرگی به همراه مادر زندگی، برای کمک به او نیروهای روشنی ازجمله: دوشیزه روشنی و مهر ایزد (روح زنده) را گسیل میکنند. در راه رسیدن به انسان نخستین، مهر ایزد خروشی برمیدارد و انسان نخستین او را پاسخ میگوید که در فرجام به رهایی انسان نخستین، برگرداندن نور به او و بازگشت به سرزمین روشنایی میانجامد.
کرد همانند شب تیره، آسمان زیر و زبر زمین را تاریکی فراگرفت.( بندهش: 52).
و همچنین یادآور هجوم اهریمن در آغاز آفرینش، در اساطیر مانوی است. اهریمن یا شاهزاده تاریکی، فرمانروای سرزمین تاریکی بر سرزمین روشنی میتازد و این آغاز نبردی میان تاریکی و روشنی است.
اهریمن با عناصر پنجگانهاش(2): دود، آتش، تاریکی، زهر و مه به سرزمین روشنی هجوم آورد و خودش را به آنها مجهز کرد و آنها را سپر خود قرار داد.(کتاب الفهرست: 393) (3).
به هرروی دیو سپید در اینجا نمادی از اهریمن و یا اینکه خود اهریمن است، نبرد آسمانی او با اهورامزدا به نبردی زمینی دگرگون شده است و به جنگ روشنی و نور آمده است. بازتاب هجوم دیوسپید با نیروهای تاریکی بر سرزمین روشنی در شاهنامه آن است که:
چوبگذشت شب روزنزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد
زلشکر دو بهره بشد تیره چـــشم سرنامداران ازو پر ز خــــشم
از ایشان فــــراوان تبه کرد نیــــز نبود از بخت بد مانیده چـــیز
چو تاریک شد چشم کاوس شاه بدآمد زکــــــــردار او برسپاه
(شاهنامه: 2/ 86/ 203-200)
در اساطیر ایرانی نیز پس از هجوم آغازین اهریمن:
هنگامیکهکیومرث از خواب بیدار میشود، جهان را همانند شب تیره و تار میبیند.(بندهش: 53)... و او در سایه (تاریکی بیکران) افتاده است.(4) (Denkard 9: 32,10) اهریمن یک هزار دیو مرگ کردار بر کیومرث میفرستد... و از تن کیومرث روشنی بیرون میرود همانند آهن گرمِ سرخ شدهای که بر آن پتک بزنند و سیاه شود.(بندهش: 70).
و همچنین در اساطیر مانوی:
اهریمن به جنگ انسان نخستین میآید، پس زمان درازی با هم میجنگند، اهریمن بر او چیره میشود، نورش را میبلعد و با نیروهای تاریکی او را زندانی میکند.(کتاب الفهرست: 393) (5).
نخستین نبرد روی میدهد؛ در اساطــــیر ایرانی روشنی از تنکیومرث، نخستین انسان میرود و او سیاه میشود. در اساطیر مانوی تاریکی بر روشنایی چیره میگردد، انسان نخستین و همراهان او از نیروهای تاریکی شکست میخورند، اسیر دیوان میشوند و آنها با بلعیدن نور انسان نخستین با شادمانی دست از تازش میکشند. در شاهنامه نیز دیوسپید با نیروهای تاریکی پس از حمله برکاوس و ایرانیان، نور چشمهایشان را میرباید و آنان را زندانی میکند:
همه پهلوانان ایــــران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه
بکشتن نکـردم بر او بر نهیب بدان تا بداند فــــراز از نشیب
بزاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش
(شاهنامه: 2/ 87/ 22-220)
با نگرش بر نوشتههای بندهش و اساطیر مانوی که در آن سخن از انسان نخستین رفتهاست و این انسان در هجوم آغازین اهریمن، نور و روشنایی خود را از دست میدهد و از اهریمن شکست میخورد، میتوان کاوس را با این اندیشه یکی از نمونههای نخستین انسان در شاهنامه پنداشت زیرا او نیز مورد هجوم نخستین تازش اهریمن و دیوسپید با نیروهای تاریکی قرار میگیرد و نور و روشنایی از او ربوده میگردد، همانند کیومرث و نخستین انسان.
هجوم آغازین اهریمن در اساطیر ایرانی، مانوی و شاهنامه با آوردن تاریکی بیکران است که تمام دنیای اهورایی را دربرمیگیرد، برروشنایی چیره میشود و نور را از انسان نخستین: کیومرث در اساطیر ایرانی، انسان قدیم در اساطیر مانوی و کاوس در شاهنامه میرباید و نور را در درون خود زندانی میکند. اکنون نجات دهندهای میخواهد تا اهریمن و دیوان را شکست بدهد، نور را آزاد کند و به انسان نخستین و اهوراییان برگرداند، این نجات دهنده در اساطیر مانوی دوشیزه روشنی و مهرایزد است و در شاهنامه رستم.
رستم؛ دوشیزه روشنی و مهرایزد
پس ازآنکه کاوس و ایرانیان نور دیدگان خود را از دست میدهند و در چنگ دیوسپید زندانی میشوند، او برای رستم پیامی میفرستد و از او درخواست کمک میکند:
کنون چشم شد تیره و تیره بخت بخاک اندرآمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهــــرمنم همی بگسلد زار جــــان از تنم
(شاهنامه: 2/ 88/ 29-227)
در اساطیر مانوی بین سرزمین روشنی و تاریکی جنگی در میگیرد، نیروهای تاریکی باهم ستیزه میکنند زیرا میخواهند بر سرزمین روشنی بتازند و میتازند، نور را میربایند و روشنی به دنیای تاریکی پیوسته میشود. این روشنی در درون دیوان پوشیده میگردد و در رنج به سر میبرد تا اینکه فرشتهای میآید و نور را نجات میدهد، نام این فرشته دوشیزه روشنی است:
دخت محبوب پدر(6)
خجسته دوشیزه روشنی
که با زیبایی وصف ناپذیرش
نیروهای سرشار از پلیدی را
شرمسار همیکند.(زبور مانوی: مزامیر بما، 219).
دوشیزه روشنی برهنه میشود، زیبایی خود را به دیوان نشان میدهد و آنان را فریب میدهد. پارههای نور را که دیوان دزدیده و در درون خود زندانی کردهاند، از راه انزالشان رها میشود، او آن نورها را آزاد میکند و دوباره به سرزمین روشنی برمیگرداند(گزارش گمانشکن: بخش16، بند38-30).
چنین است راه پدر، که فرزند برومندش را گسیل کرد
و او از تن خویش، دوشیزه روشنی را فراز آفرید
به پنج نیرو زیناوند،
آماده نبرد با پنج مغاک تاریکی.
چون نگهبان در مرزهای روشنی ایستاد
دوشیزهخود را –کزروح اوست- بدانها نمود؛
آنان در مغاک خویش به جنبش افتادند
و خواستند خود را به سوی او فرازکشند
دهان گشودند و خواستند ببلعندش.
او قدرت آن دوشیزه را گرفت و بر آنها گستراند
همچون تور بر ماهیان
او را چون باران بر آنان فرود باراند
همچون ابرهای پاک باران زای
خرد را چون آذرخش تیزتک در آنها فرو راند
در اندامهای درونیشان خزید
همه آنان را به بندکرد
همه آن دژآگاهان را.
( زبور مانوی: مزامیر بما, 223).
همانگونه که در اینجا پدر (زروان، شهریار بهشت روشنی) دوشیزه روشنی را برای نبرد به سوی اهریمن و دیوان روانه میکند، در شاهنامه نیز پدر رستم (زال، نمادی از زروان) او را به سوی دیو سپید و دیگر دیوان برای نجات کاوس و ایرانیان روانه میکند:
که شاه جهان در دم اژدهاست بایرانیــــان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی بتیغ جهانبخش کین
(شاهنامه: 2/ 88/ 41-240)
در اساطیر مانوی مادر زندگی برای نجات انسان نخستین فرزندانش را میفرستد، در شاهنامه نیز رودابه، مادر رستم همراه با زال پدرود کننده فرزند برای نجات کاوس است:
بیامد پــر از آب رودابه روی همی زاربگریست دستان بروی
... بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش
(همان: 2/90/ 273و277)
دوشیزه روشنی بنیاد اساسی گرفتن نور از دیوان است و از آنجایی که رستم نیز تا این زمان هنوز هیچ زنی را به پیکر خود راه نداده است، به هرحال میتوان او را ازاین نظر با دوشیزه روشنی همسان دانست اما او در نبرد تن به تن با دیوان کارکردی ندارد بلکه جایگاه خود را به روح زنده (مهرایزد) میدهد که او در نبردی پهلوانانه، انسان نخستین را نجات میدهد و نور را به او و سرزمین روشنی برمیگرداند:
چون انسان نخستین به جنگ خویش پایان بخشید،
پدر دومین فرزندش (روح زنده) را گسیل کرد.
او فراز آمد و برادرش را یاری داد تا از مغاک برون شود
او همه این جهان را از آمیزهای بساخت:
آمیزهای از نور و ظلمت.
او همه نیروهای مغاک را در ده آسمان و هشت زمین گستراند
زمانی آنان را در این جهان بست
و این منزلگاه را زندان همه نیروهای ظلمت کرد
تا برای روح (نور) بلعیده شده آنان
مجال پالایش بود.
(زبور مانوی: مزامیر بما، 223).
در یک دگرگونی نقش غنائی دوشیزه روشنی به یک نقش حماسی دگرگون میشود و مهر ایزد ساخته و پرداخته میگردد. رستم در شاهنامه این دو نقش را با هم عهده دار است و در کردار او دو آرمان وجود دارد:
- بازستانی نور برای بینایی چشم کاوس (کارکرد دوشیزه روشنی).
- ازبین بردن دیوان، زندانی کردن و کشتن آنها (کارکرد مهرایزد).
رستم پس از بدرقه پدر و مادر راهی میشود، او گام در مسیر هفتخان مینهد و نبرد بین تاریکی و روشنی آغاز میگردد همانند نبرد مهرایزد با دنیای تاریکی:
روح زنده آنگاه خواهد آمد
یار روشنی بود
اما رایزنان مرگ و تاریکی را، در جایگاه ویژه بمیراند
تا شاید هماره درآنجا به بند بوند.
جز این چگونه توان دشمن را به بندکرد؟
زیرا نور نه پذیرای او، که بیگانه با اوست
و نه هرگز او (شهریار تاریکی)
خواهد توانست از سرزمین تاریکی بگریزد.
چه، او نمیتواند
جنگی بزرگتر از نبرد پیشین به راه اندازد.
(همان: مزامیر بما،223).
در گذر از هفتخان، در خان نخست رخش شیری را از پا درمیآورد، در خان دوم رستم با یاری میش اهورایی بر تشنگی دیوآفریده پیروز میگردد و در خان سوم اهریمن یکی از دستیاران خود، اژدها را با نیروهای تاریکی به جنگ رستم میفرستد:
دگرباره چون شد به خواب اندرون زتاریکی آن اژدهـــا شد برون
(شاهنامه: 2/ 95/ 356)
وقتی که رخش رستم را از خواب بیدار میکند تاریکی آنقدر سنگین است که او جز سیاهی و تیرگی چیزی نمیبیند:
بیابان همه سر بسر بنگرید بجز تیرگی شب بدیده ندید
(همان: 2/95/ 359)
برای بار سوم که اژدها به جنگ رستم میآید، جهانآفرین با نیروهای روشنی به یاری رستم میآید و جهان را آنگونه روشن میکند که دیگر تاریکی زمین، اژدها را در خود پنهان نمیکند و رستم او را از پای در میآورد:
چنان ساخت روشن، جهانآفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین
بران تیـــــرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید
(همان: 2/ 96/ 72-371)
اهریمن نیروهای تاریکی خود را بر کاوس گسیل داشت، آنها کور شدند و نور دیدگان خود را از دست دادند اما رستم بر تاریکی پیروز شد، از دنیای تاریکی گذشت و نور دیدگان خود را داراست همانند دوشیزه روشنی که میوههای کورکننده دیوان را میچشد و هنوز بیناست:
آه، دوشیزهام، محبوبم، ای آتش زنده!
اگر نگهبانم بوی، خویشتن نثارت کنم!
... تو میوههای کورکنندهاش را چشیدی
و همچنان بینایی.
(زبور مانوی: مزامیر پراکنده،12).
رستم پس از گذستن از سرزمین تاریکی و کشتن اژدها به خان چهارم میرسد، او دراین خان با زن جادو که فرستاده اهریمن است روبه رو میشود، در این خان رستم با یاری خداوند مهر که بازماندهای از اسطوره مهرایزد در راه نجات انسان نخستین است، زن جادو را ازبین میبرد:
ندانست کاو جادوی ریمن است نهفته به رنگ اندر اهریمن است
... چو آواز داد از خداوند مهـــر دگرگونه تر گشت جادو به چهر
(شاهنامه: 2/ 97/ 3-401)
رستم بار دیگر پس از کشتن زن جادو، در آغاز خان پنجم به سرزمین تاریکی بسیار وحشتناکی میرسد:
همی رفت پویــان بجایی رسید که اندر جهان روشنایی ندیــد
شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید وماه
تو خورشید گفتی ببند اندرست ستاره بخم کمند انـــدرست
(شاهنامه؛ 2/ 99/ 29-426)
رستم نیز مانند دوشیزه روشنی این تاریکی بیکران را پشت سر میگذارد بیآنکه بینایی خود را مانند کاوس از دست بدهد. این اندیشه در اساطیر مانوی از آنجا سرچشمه میگیرد که مانی برای روان ناآگاه اصطلاح «انسان قدیم» و برای روان آگاه «انسان نو»(8) را به کار میبرد. روان آگاه که ساختار آفرینش او از نور است و دارای بنیادی نیک است، تنها در صورت بروز نیروهای اهریمنی درونی و یا نفوذ اهریمن در او، دچار فراموشی میشود و دست به کارهای اهریمنی میزند و با این کردار اهریمنی او نیروی ایستادگی در برابر روان تاریک را از دست میدهد.
در نبرد تاریکی و روشنایی شاهنامه، در واقع کاوس نماد روان ناآگاه انسان قدیم است و رستم نیز نماد روان آگاه انسان نو که در اثر غفلت و فراموشی دست به گناه میآلاید، هنگامی که او از سرزمین تاریکی میگذرد و به سرزمین روشنی میرسد، گیاهان و خویدی که از نورهای آزادشده تن دیوان روییده است (گزارش گمانشکن: بخش16، بند 36-35) را لگدمال میکند و گوش دشتبان، نگهبان نور را میکند، او دچار گمراهی شدهاست که خود نیز به دیوی سیاه، اژدها و اهریمنی دگرگون میشود آنگونه که نگهبان نور او را توصیف میکند:
بدوگفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کــــلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست وگر اژدهـــا خفته بر جوشنست
برفتم که اسپش برانم زکشت مرا خود به اسپ وبکشته نهشت
مرا دید برجست و یافه نگفت دوگوشم بکند و همانجا بخفت
(همان؛ 2/ 100/ 51-447)
این هم نمونهای است از آمیختگی تاریکی در روشنایی که در هر نیروی اهورایی، رگههایی از اهریمن نیز دیده میشود، زمانی بیدار شده و کردار اهریمنی خود را نشان میدهد و این نکته بیانگر آن است که سرچشمه نور و تاریکی، دو گوهر همزاد(گاتها45، بند3) (9) یکی است و این دو گوهر در درون انسان به
هجوم آغازین اهریمن در اساطیر ایرانی، مانوی و شاهنامه با آوردن تاریکی بیکران است که تمام دنیای اهورایی را دربرمیگیرد، برروشنایی چیره میشود و نور را از انسان نخستین: کیومرث در اساطیر ایرانی، انسان قدیم در اساطیر مانوی و کاوس در شاهنامه میرباید و نور را در درون خود زندانی میکند. اکنون نجات دهندهای میخواهد تا اهریمن و دیوان را شکست بدهد، نور را آزاد کند و به انسان نخستین و اهوراییان برگرداند، این نجات دهنده در اساطیر مانوی دوشیزه روشنی و مهرایزد است و در شاهنامه رستم.
هم رسیدهاند و مایه زندگی و مرگ، اهورایی و اهریمنی او را فراهم آوردهاند. (گزیدههای زادسپرم: بخش3، بند5)(10). رستم و کاوس نیز نمونههای گویای این آمیزه هستند.
رستم در راه رسیدن به کاوس با اولاد دیو و سپاه او برخورد میکند، بسیاری از سپاهیانش را از بین میبرد تا اینکه به خود اولاد میرسد. او نیز همانند اهریمن، شاهزاده تاریکی و دیوسپید، جنگ افزارش نیروی تاریکی است. هنگامی که رستم به نزدیکیش میرسد او نیروهای تاریکیاش را رها میکند و روز همانند شب، تیره و تار میگردد، اما رستم با نیروی روشنایی درونی خود بر تاریکی پیروز میگردد و اولاد را به بند میآورد:
به اولاد چون رخش نزدیک شد بکردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستــــم کمـــــــند دراز بخــــم اندر آمد سر سرفــــراز
از اسپ اندرآمد دو دستش ببست بپیش اندرافگند وخودبرنشست
(همان: 2/ 101/ 75-472)
رستم پس از شنیدن راهنماییهای اولاد دیو، او را بر درختی میبندد و بهسوی کاوس که در چاهی تنگ و تاریک گرفتار است روانه میگردد، در راه به ارژنگ دیو برخورد میکند، سر او را از تن جدا میکند و برای نجات کاوس وارد شهر میشود.
در اساطیر مانوی، هنگامی که مادر زندگی و روح زنده (مهر ایزد) برای نجات انسان نخستین که در ژرفنای تاریکی گرفتار است، میروند، روح زنده فریادی میکشد که این فریاد به فرشتهای با نام «ایزد فریاد (ایزد خروش)»(11) دگرگون میشود. در شاهنامه،رخش کارکرد ایزد خروش را میپذیرد که با فریادی به کاوس و ایرانیان مژده آزادی میدهد:
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد رخش
(همان: 2/ 104/ 532)
انسان نخستین نیز با شنیدن خروش ایزد فریاد، از ژرفنای تاریکی فریاد او را پاسخ میدهد که این واکنش او نیز به فرشتهای با نام «ایزد پاسخ»(12) دگرگون میشود. در شاهنامه نیز کاوس، که همان انسان نخستین باشد، خروش رخش را پاسخ میگوید و به ایرانیان مژده آزادی میدهد و درپی این خروش و پاسخ رستم به زندان کاوس راه پیدا میکند:
بایرانیان گفت پس شهریـــار که بر ما سرآمــــــد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد بگوش روان و دلم تازه شد زان خروش
(همان: 2/ 105/ 36-534)
با نگرش بر آنچه که آمد و همچنین کردارشناسی رستم در نجات نور که در اساطیر ایرانی پیشینهای ندارد، میتوان این داستان را برگرفته از اسطوره دوشیزه روشنی و مهرایزد در آیین مانی پنداشت.
جگر دیوسپید و نور چشم کاوس
رستم به زندان کاوس میرسد، کاوس و ایرانیان را کور و نابینا میبیند، کارکرد ویژه رستم که همان کردار دوشیزه روشنی و مهرایزد است به انجام نرسیده است، رستم نیز باید نور ربوده شده را از دیو جداکند و به کاوس برگرداند، او برای اینکار باید به ژرفنای تاریکی که خانه دیوسپید در آنجا و نمادی از دوزخ است برود و کردار ویژه خود را به انجام برساند.
رستم روانه میشود و در آن سرزمین تاریکی به غاری سیاه و هولناک که دیو سپید- مایه بیم و امید ایرانیان- در آن منزل گزیده است، میرسد. دیو سپید که نور را میدزدد مایه بیم ایرانیان است و از آنجایی که نور را در درون خود زندانی کرده، مایه امید برای روشنی چشم ایرانیان میباشد اما برای بازگرداندن نور رستم بایستی دیوسپید را بکشد زیرا:
سپه را ز غم چشم ها تیـــره شد مرا چشم در تیرگی خیــــره شد
پزشکان بدرمانش کردند امیـــد بخون دل و مغـــــز دیو سپید
چنین¬گفت فرزانه مردی پزشک کهچونخون اورا بسان سرشک
چکانی سه قطره بچشم اندرون شود تیرگی پاک با خون برون
(شاهنامه: 2/ 106/ 52-550)
در یک دگرگونی اسطوره پنهانی نور در نطفه دیو به پنهانی نور در جگر دیو دگرگون میشود و دلیل آن نیز این نکته است که چون دوشیزه روشنی با یک کردار غنایی و برهنه نمایی خود، دیو را بر سر شهوت میآورد و با ریختن نطفه او، نور را از بدن او جدا میکند، این کردار شایسته حماسه نیست و آنهم پهلوانی همانند رستم. بنابراین کردار غنایی به کرداری پهلوانی دگرکون میشود و از اینجا به بعد رستم کردار مهرایزد را دنبال میکند و با کشتن دیو سپید و دریدن جگرگاه او نور را به کاوس برمیگرداند.
رستم برای بازگرداندن نور به راه میافتد، او باید با کشتن دیوسپید و دریدن جگرگاهش، نور را از جگر او آزاد کند. او باید در هنگامه اوج خورشید بر دیوان هجوم برد تا همه نیروهای روشنی برای پیروزی بر تاریکی یاریگر او باشند:
بدو گفت اولاد چون آفـــتاب شود گرم و دیو اندر آید بخواب
بریشان تو پیروز باشی بجنگ کنون یک زمان کرد باید درنگ
(همان: 2/106/ 67- 566)
رستم با هماهنگی نیروهای روشنی بر دیوان میتازد، آنها را از بین میبرد و همانند خورشیدی تابان به جنگ دیوسپید و نیروهای تاریکی میرود:
وزان جایگه سوی دیوسپید بیامد بکردار تابنده شید
بکردار دوزخ یکی غار دید تن دیو از تیرگی ناپدید
(همان: 2/ 107/ 79-577)
دیو سپید نیز با تمام نیروهای اهریمنی و تاریکی به جنگ رستم میآید، نبرد نور و تاریکی آغاز میگردد؛ نیروی روشنی درونی رستم، دیدگانش را یاری میکند که او دیوسپید را میبیند:
ازان تیــــــرگی جای دیـده ندید زمانی بران جــــایگه آرمیــــد
چو مژگان بمالید و دیــده بشست دران جای تاریک لختی بجست
بتـــاریکی اندر یکی کــــوه دید سراسر شده غـــــار ازو ناپدید
برنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر ز پهـــنای و بالای او
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ز آهن کــلاه
(همان: 2/ 107/ 85-580)
دیو سپید که از سر تا به پا کوهی سیاه و پر از تاریکی است، همانا خود اهریمن است که تنها موی سر او بهرهای از نور و روشنی دارد و نام سپید را هم به این خاطر بر او گذاشتهاند که «ما را به تنها رگه اهورایی وجود او راهنمایی میکند»(13) و این دلیلی بر آن است که در وجود اهریمن و دنیای تاریکی نیز نشانههایی از اهورا و نور وجود دارد و بازتابی از نورهای زندانی شده در زندان درونی دیوسپید است.
از آنجایی که رستم میخواهد نور را به سرزمین روشنایی برگرداند و اگر در این کار پیروزی یابد، او نیز جاودانه میگردد؛ زیرا او با نجات کاوس از دنیای تاریکی و بازگرداندن نور به چشمان او، روان آدمیان را نجات بخشیده است و این رمز جاودانگی رستم است:
بدل گفت رستم گر امـروز جان بماند بمن زندهام جـــاودان
(همان: 2/ 107/ 590)
همانگونه که در اساطیر مانوی نیز رهایی انسان نخستین نمونهای برای نجات بعدی تکتک روانهاست زیرا مادر زندگی و روح زنده، انسان نخستین را که از بیهوشی به در آمده و از اعماق تاریکی برخاسته است، به بهشت هدایت میکنند.(14) رستم نیز در پایان کاوس و پهلوانان ایرانی را به ایران، سرزمین روشنایی برمیگرداند و کاوس دوباره برتخت شاهی مینشیند.
رستم به جنگ با دیو میپردازد، تیغ تیزی بر میانش میزند، یک ران و پای او را میاندازد، او را به بالای سر میبرد و به زمین میزند، جگرگاهش را میدرد و جگر اورا (= نطفه در اساطیر مانوی) که منبع نوراست، بیرون میکشد و به سوی کاوس میفرستد تا خونش را (= نور در اساطیر مانوی) به چشم کاوس بچکانند. رستم به نزد کاوس میآید و مژده آزادی منبع نور را میدهد:
دریدم جـــگرگاه دیو سپید بدارد بدو شاه ازین پس امید
زپهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیـروزگر
(همان: 2/ 109/ 14-613)
کاوس رستم را راهنمایی میکند که او نیز همانند دوشیزه روشنی که نور را از نطفه جدا میکند، نور را از جگر دیو جداکند و به چشمش بازگرداند:
بچشم من اندر چکان خون اوی مگر باز بیـــنم ترا نیز روی
بچشمش چو اندر کشیدند خون شدآن دیده تیره خورشیدگون
(همان: 2/ 109/ 20-619)
پس پیوند بین جگر دیوسپید و روشنایی چشم کاوس آن است که: نور ربوده شده از چشم کاوس به دست دیوان، در جگر دیوسپید زندانی شده است و رستم با کشتن و بیرون کشیدن جگر دیو که زندان نور است و چکاندن خون آن در چشم کاوس، در حقیقت نور را آزاد میکند و آن را به چشم کاوس برمیگرداند(15).
دریافت
در حماسه رستم، در گذر از هفتخان دو آرمان وجود دارد: آزادی کاوس و بازستانی نور برای بینایی چشمان کاوس و ایرانیان، و ازبین بردن دیوان، زندانی کردن و کشتن آنها. کردار رستم همسان کارکرد دوشیزه روشنی و مهرایزد در اساطیر مانوی است و در پی تطبیق این دو به سه نکته مهم میرسیم:
- کاوس در هجوم نیروهای تاریکی اهریمن، نور چشم خود را از دست میدهد، اسیر دیوان میشود و در ژرفنای تاریکی میافتد که این ویژگیها او را به گونه یکی از نمونههای نخستین انسان درآوردهاست.
- ازآنجایی که کردار رستم در بازستانی نور و بازگرداندن آن به چشم کاوس، در اساطیر ایرانی پیشینهای ندارد، این داستان میتواند برگرفته از اسطوره دوشیزه روشنی و مهرایزد در اساطیر مانوی باشد که کلیت نبرد روشنایی و تاریکی به بخشهای پراکندهای دگرگون شده و در ساختار هفت خان ریخته شدهاست.
- پیوند بین جگر دیوسپید و روشنی چشم کاوس آن است که نور ربوده شده از چشم کاوس در جگر دیوسپید زندانی شده و رستم نور را از جگر دیو جدا کرده و به چشم کاوس برمیگرداند.
یادداشتها:
1. برای آگاهی از نخستین انسان در اساطیر ایرانی، نک:
کریستنسن، آرتور،1377؛ نمونههای نخستین انسان و نخستین شهریاردر تاریخ افسانهای ایرانیان، ج1.
- دو دانشمند ایرانی برآنند که سیاوش نیز در اصل یکی از نمونههای نخستین انسان بوده است:
1. سرکاراتی، بهمن؛ شاهنامه شناسی، «بنیاد اساطیری حماسه ملی ایران»، ج1، ص116. تهران: بنیاد شاهنامه فردوسی، 1375.
2. خالقی مطلق، جلال؛ «شاهنامه و موضوع نخستین انسان»؛ ایران نامه، ج2، ش2، 1362، ص228- 223./ گل رنجهای کهن، : ص 104- 99 . تهران: نشرمرکز ، چاپ اول 1372.
امّا ژاله آموزگار و احمد تفضلی مترجمین کتاب کریستن سن (ص، سیزده) دلایل ارائه شده را برای چنین نظری بسنده نمیدانند.
و همچنین نک: اکبری مفاخر، آرش،1384: روان انسانی در حماسههای ایرانی؛ «روان سیاوش و نخستین انسان». تهران: انتشارات ترفند، چ. اول.
2.Alberry, 1938: Smok, Fire, Wind, Water, Darkness. (223)
آربری، 1375: دود، آتش، باد، آب و تاریکی. (مزمور223).
الفهرست ابن ندیم: دود، حریق، ظلمت، سموم، نزم. (ابوالقاسمی، 1379: 19و46).
الملل و نحل شهرستانی: تنها عبارت است از: حریق، تاریکی، سموم، نزم و روحش دود است. (ابوالقاسمی، 1383: 44و 144).
3. ونک: ابوالقاسمی، 1379: ص19، بند 18و ص46:
«و ابلیس قدیم به اجناس پنجگانهاش، و آن دود و حریق و ظلمت و سموم و نزم است، رویآورد و خود را بدانها مجهزکرد و آنها را سپر خود قرارداد.»
4 ."And when he issued from that sweat he was shadowlees, that is, darkness had entered".(West, 1897).
نک: کریستنسن، 1377: 17.
5. و نک: ابوالقاسمی، 1379: ص19، بند18و ص46:
«ابلیس قدیم... به مقابله انسان قدیم پرداخت، پس مدتی مدید جنگ کردند، ابلیس قدیم بر انسان غلبه پیداکردو از نور او بلعید و او را با اجناس و عناصرش احاطه کرد.»
6. اشاره به پدر بزرگی یا زروان که در راس همه ایزدان مانوی است، شهریار بهشت روشنی.
7. «... باران نطفه دیوان مذندر بود. از آنجا که دیوان مذندر در سپهر بسته بودند. چون روشنی را بلعیده بودند، برای جداکردن روشنی از ایشان را، به آیینی نو و روشی پنهانی و هنری زروانی، دیوان مذندر را وادار ساختند تا دوازده دختران زروان را ببینند. تا با دیدن آنها، شهوت در دیوان انگیخته شود. و نطفه ازیشان جدا گردد، آن روشنی که در نطفه ایشان است بر زمین ریخته شود. گیاهان و درختان، غلات ازایشان بروید. و و روشنی که در دیوان مذندر است به وسیله نطفه از ایشان جداگردد. آن که در زمین است، به وسیله گیاهان از زمین جداشود. (میرفخرایی، 1383: 101).
- هدایت، 1943: متن پهلوی، 80؛ ترجمه، 46-45.
ونک: میرفخرایی، 1383: 27، 121-119.
ویدن گرن، 1384: 80-77.
8. میرفخرایی، 1383: 29.
9. «در آغاز آن دو گوهر همزاد در پندار و گفتار و کردار بهتر و بتر، هویدا شدند، در میان این دو، نیک اندیشان درست برگزیدند نه بد اندیشان.»(پورداود، 1378: 452).
"30, 3: These are the two spirits (existing) in the beginning, twins who have been heard of as the two dreams, the two thoughts, the two words, and the two actions, the better and the evil. Between these two, the munificent discriminate rightly but not those who give bad gifts."(Humbach, 1994: 19)
10. «درگاهان چنین گفته شده است که: « همچنین آن هر دو مینو (= سپندمینو و انگره مینو ) به هم رسیدند نزد آن که او نخستین آفریده است، یعنی هردو مینو درتن کیومرث آمدند، آن که برای زندگی است، اورمزد، بدان منظور که تا او را زنده دارد، آن که برنابودی است، گنامینو (= اهریمن) که تا او را بکشد. که آن مرگ و زندگی تا پایان جهان هم چنین است، یعنی که بر مردم دیگر نیز همانا خواهد رسید.»(راشد محصل1366: 8).
12-11. ابوالقاسمی، 1379:ص19، بند19.
میرفخرایی، 1383: 25 و 118.
ویدن گرن، 1384: 71-70.
13. این نکته از سرکار خانم "مونیکا ایازی" است.
14. میرفخرایی، 1383: 26.
15. بینایی یعقوب به وسیله نوری که در پیراهن یوسف نهفته است، نمونهای اهورایی برای آزادی نور و برگشتن دوباره آن به چشم فرد نابینا است. (قرآن کریم: سوره یوسف، آیات 96-93).
کتاب نامه
1. آلبری، سی. آر. سی، 1375: زبور مانوی، ترجمه ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: فکرروز، چ. اول.
2. ابوالقاسمی، محسن، 1379: مانی به روایت ابن الندیم، تهران: طهوری، چ. اول.
3. ـــــــــــــــــــــــــ ، 1383: دینها و کیشهای ایرانی در دوران باستان به روایت شهرستانی، تهران: هیرمند، چ. اول.
4. اسماعیلپور، ابوالقاسم، 1375: اسطوره آفرینش در آیین مانی، تهران: فکر روز، چ. اول.
5. الندیم، محمد بن اسحق، 1381: کتاب الفهرست، تهران: اساطیر، چ. اول.
6. بهار، مهرداد، 1380: بندهش فرنبغ دادگی، تهران: توس، چ. دوم.
7. پورداود، ابراهیم، 1378: گاتها، تهران: اساطیر، چ. اول.
8. تقی زاده، سید حسن، 1379: مانی و دین او، تهران:
9. راشد محصل، محمدتقی، 1366: گزیدههای زادسپرم، تهران: موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چ. اول.
10. شرور، پرداز اکتور، 1382: عناصر ایرانی در کیش مانوی، ترجمه محمد شکری فومشی، تهران: طهوری، چ. اول.
11. فردوسی، ابوالقاسم، 1374: شاهنامه، چاپ مسکو، سعید حمیدیان، تهران: دفتر نشر داد، چ. اول.
12. کریستن سن، آرتور، 1377: نمونه های نخستین انسان و نخستین شهریاردر تاریخ افسانهای ایرانیان، ترجمه ژاله آموزگار- احمد تفضلی، تهران: چشمه، چ. اول.
13. میرفخرایی، مهشید، 1383: فرشته روشنی مانی و آموزههای او، تهران: ققنوس،چ.اول.
14. هدایت، صادق، 1943: گزارش گمان شکن، تهران: چاپخانه فرهنگ.
15. ویدنگرن، گئو، 1384: مانی و تعلیمات او، ترجمه نزهت صفای اصفهانی، تهران: نشرمرکز، چ. دوم
. Alberry, C.R.C. 1938: A Manichaean Psalm Book, Stuttgart. 16
17.Anklesaria, B.T.1956: Zand- akasih; Iranian or Greater Bundahishn, Bombay.
18. Humbach, H- Ichaporia, P. 1994: The Heritage of Zarathushtra, a New Translation of His Gatha, Universitatverlag, C. Winter, Heildelberg.
19- West, F. W. 1897: Denkard, Book 9, SBE, Vol 5.
پایان مقاله
*****
نكته : این مقاله برای نخستین بار در مجله دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد، شماره 152(شماره اول،سال سی و نهم،بهار 1385) منتشر شده است.
رستم نیز در هفتخان برای نجات کاوسکه نور چشم او به دست دیوان ربوده شده و در سرزمین تاریکی در دست دیوان اسیر است با راهنمایی زال و رودابه، و یاریگری رخش در تکاپوست. او با کشتن دیوسپید و بیرون آوردن جگرش، نور زندانی شده در جگر دیو را به چشم کاوس برمیگرداند. در پایان کاوس را نجات داده و او را به سرزمین ایران بازمیآورد.
هدف نویسنده بررسی تطبیقی این دو اسطوره مانوی و ایرانی است که در آن به سه نکته مهم رسیدهاست:
1- کاوس ازنمونههای نخستین انسان در شاهنامه است.
2- کارکرد رستم در برگرداندن نور برگرفته از اساطیر مانوی است.
3- جگر دیو سپید زندان نور است که با چکاندن خون آن به چشم کاوس، نور آزاد میشود و کاوس بینا میگردد.
مقــــدمه
«دوشیزه روشنی» یکی از اسطورههای آیین مانی است که کارکرد ویژه او بازگرداندن نور ربوده شده به دست دیوان است. دیوان نور را از سرزمین روشنایی ربوده، به سرزمین تاریکی برده و در درون خود زندانی کردهاند. دوشیزه روشنی برای انجام این کار، خود را برهنه به دیوان نشان میدهد، به آنها انزال دست میدهد، نور ربوده شده با انزالشان بیـرون میریزد و دوشیزه روشنی نورها را جدا میکند و به سرزمین روشنایی برمیگرداند.
در آغاز آفرینش مانوی، اهریمن، شاهزاده تاریکی به سرزمین روشنایی میتازد، در این هجوم نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنی چیره میشوند، انسان نخستین و همراهانش از اهریمن شکست میخورند و اسیر دیوان میشوند. دیوان نور انسان نخستین و همراهانش را میبلعند، این نور جذب دنیای تاریکی میشود و همواره در رنج و سختی به سرمیبرد.
انسان نخستین که نور خود را از دست داده، در ژرفنای تاریکی بیهوش افتاده است و پس از به هوش آمدن، درخواست یاری میکند، زروان؛ پدر بزرگی به همراه مادر زندگی، برای کمک به او نیروهای روشنی ازجمله: دوشیزه روشنی و مهر ایزد (روح زنده) را گسیل میکنند. در راه رسیدن به انسان نخستین، مهر ایزد خروشی برمیدارد و انسان نخستین او را پاسخ میگوید که در فرجام به رهایی انسان نخستین، برگرداندن نور به او و بازگشت به سرزمین روشنایی میانجامد.
"رستــــــم" نیز در گذر از هفتخان برای نجات کاوس و ایرانیان که در جنگ تاریکی با روشنی شکست خورده، در چنگ دیو سپید اسیر شده و نور دیدگان خود را از دست دادهاند به راه میافتد، رستم در میانه راه با یاری نیروهای روشنی با نیروهای تاریکی میجنگد و بر آنها پیروز میگردد. رستم در سر راه خود دو هدف دارد: کاوس را نجات داده و نور را به دیدگان او برگرداند، دیوان را شکست داده، زندانی کند و آنها را از بین ببرد.
رستم با راهنمایی پدرو مادرش به راه میافتد و هنگامی که به شهر میرسد، رخش خروشی برمیدارد، کاوس خروش رخش را پاسخ میگوید که به نجات کاوس میانجامد. اما رستم باید به جنگ دیوسپید برود، او را بکشد، جگر او را بیرون بکشد و خونش را در دیدگان کاوس بچکاند تا او بینا گردد. رستم با کشتن دیوسپید و چکاندن خون جگر او در چشم کاوس بینایی را به او بازمیگرداند و در پایان آنها به سرزمین ایران بازمیگردند.
هدف این پژوهش بررسی تطبیقی نمونهای از اسطورههای مانوی و ایرانی است، بدان امید که پاسخی شایسته برای سه پرسش زیر بیابد:
1. آیا کاوس نیز در شاهنامه میتواند از نمونههای نخستین انسان باشد؟
2. با توجه به آنکه بازستانی نور به دست رستم از دیوان، در اساطیر ایرانی پیشینهای ندارد،آیا این داستان برگرفته از اساطیر مانوی است؟
3. چه پیوندی بین جگر دیوسپید و نور چشم کاوس وجود دارد؟
کاوس و نخستین انسان(1)
کاوس راهی مازندران میشود و قصد جنگیدن با دیوان مازندران را دارد زیرا مازندران جایگاه دیوان و دنیای تاریکی است:
که آن خانه دیو افسونگر است طلسم است وز بند جادو دراست
(شاهنامه: 2/85/ 155)
او و سپاهیانش به دروازه شهر میرسند:
زن و کودک و مـرد با دستــــوار نیافت از سر تیـــغ او زینــهار
همیکرد غارت همیسوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهـــر
(همان: 2/ 85/ 77-167)
خبر هجوم کاوس به شاه مازندران میرسد، او یکی از دیوان را به نام سنجه به سوی دیو سپید میفرستد تا خبر هجوم ایرانیان را به او برساند، دیوسپید با شنیدن پیغام سنجه به راه میافتد و به مازندران میآید:
شب آمد یکی ابـــر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهـــــــان
یکی خیمه زد بر سر از دود وقیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر
(همان؛ 2/ 86/ 99-197)
این هجوم دیوسپید یادآور هجوم اهریمن در آغاز آفرینش، در اساطیر ایرانی است: اهــــریمن با همه نیروهای دیوی به جنگ روشنایی برخاست.( بندهش: 52) ... او آن تاریکی را که باخود داشت در آسمان آورد و آسمان را به تاریکی بیامیخت (گزیدههای زادسپرم: بخش1، بند33) ... و جهان را به هنگام نیمروز به سختی تیره
در آغاز آفرینش مانوی، اهریمن، شاهزاده تاریکی به سرزمین روشنایی میتازد، در این هجوم نیروهای تاریکی بر نیروهای روشنی چیره میشوند، انسان نخستین و همراهانش از اهریمن شکست میخورند و اسیر دیوان میشوند. دیوان نور انسان نخستین و همراهانش را میبلعند، این نور جذب دنیای تاریکی میشود و همواره در رنج و سختی به سرمیبرد.انسان نخستین که نور خود را از دست داده، در ژرفنای تاریکی بیهوش افتاده است و پس از به هوش آمدن، درخواست یاری میکند، زروان؛ پدر بزرگی به همراه مادر زندگی، برای کمک به او نیروهای روشنی ازجمله: دوشیزه روشنی و مهر ایزد (روح زنده) را گسیل میکنند. در راه رسیدن به انسان نخستین، مهر ایزد خروشی برمیدارد و انسان نخستین او را پاسخ میگوید که در فرجام به رهایی انسان نخستین، برگرداندن نور به او و بازگشت به سرزمین روشنایی میانجامد.
کرد همانند شب تیره، آسمان زیر و زبر زمین را تاریکی فراگرفت.( بندهش: 52).
و همچنین یادآور هجوم اهریمن در آغاز آفرینش، در اساطیر مانوی است. اهریمن یا شاهزاده تاریکی، فرمانروای سرزمین تاریکی بر سرزمین روشنی میتازد و این آغاز نبردی میان تاریکی و روشنی است.
اهریمن با عناصر پنجگانهاش(2): دود، آتش، تاریکی، زهر و مه به سرزمین روشنی هجوم آورد و خودش را به آنها مجهز کرد و آنها را سپر خود قرار داد.(کتاب الفهرست: 393) (3).
به هرروی دیو سپید در اینجا نمادی از اهریمن و یا اینکه خود اهریمن است، نبرد آسمانی او با اهورامزدا به نبردی زمینی دگرگون شده است و به جنگ روشنی و نور آمده است. بازتاب هجوم دیوسپید با نیروهای تاریکی بر سرزمین روشنی در شاهنامه آن است که:
چوبگذشت شب روزنزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد
زلشکر دو بهره بشد تیره چـــشم سرنامداران ازو پر ز خــــشم
از ایشان فــــراوان تبه کرد نیــــز نبود از بخت بد مانیده چـــیز
چو تاریک شد چشم کاوس شاه بدآمد زکــــــــردار او برسپاه
(شاهنامه: 2/ 86/ 203-200)
در اساطیر ایرانی نیز پس از هجوم آغازین اهریمن:
هنگامیکهکیومرث از خواب بیدار میشود، جهان را همانند شب تیره و تار میبیند.(بندهش: 53)... و او در سایه (تاریکی بیکران) افتاده است.(4) (Denkard 9: 32,10) اهریمن یک هزار دیو مرگ کردار بر کیومرث میفرستد... و از تن کیومرث روشنی بیرون میرود همانند آهن گرمِ سرخ شدهای که بر آن پتک بزنند و سیاه شود.(بندهش: 70).
و همچنین در اساطیر مانوی:
اهریمن به جنگ انسان نخستین میآید، پس زمان درازی با هم میجنگند، اهریمن بر او چیره میشود، نورش را میبلعد و با نیروهای تاریکی او را زندانی میکند.(کتاب الفهرست: 393) (5).
نخستین نبرد روی میدهد؛ در اساطــــیر ایرانی روشنی از تنکیومرث، نخستین انسان میرود و او سیاه میشود. در اساطیر مانوی تاریکی بر روشنایی چیره میگردد، انسان نخستین و همراهان او از نیروهای تاریکی شکست میخورند، اسیر دیوان میشوند و آنها با بلعیدن نور انسان نخستین با شادمانی دست از تازش میکشند. در شاهنامه نیز دیوسپید با نیروهای تاریکی پس از حمله برکاوس و ایرانیان، نور چشمهایشان را میرباید و آنان را زندانی میکند:
همه پهلوانان ایــــران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه
بکشتن نکـردم بر او بر نهیب بدان تا بداند فــــراز از نشیب
بزاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش
(شاهنامه: 2/ 87/ 22-220)
با نگرش بر نوشتههای بندهش و اساطیر مانوی که در آن سخن از انسان نخستین رفتهاست و این انسان در هجوم آغازین اهریمن، نور و روشنایی خود را از دست میدهد و از اهریمن شکست میخورد، میتوان کاوس را با این اندیشه یکی از نمونههای نخستین انسان در شاهنامه پنداشت زیرا او نیز مورد هجوم نخستین تازش اهریمن و دیوسپید با نیروهای تاریکی قرار میگیرد و نور و روشنایی از او ربوده میگردد، همانند کیومرث و نخستین انسان.
هجوم آغازین اهریمن در اساطیر ایرانی، مانوی و شاهنامه با آوردن تاریکی بیکران است که تمام دنیای اهورایی را دربرمیگیرد، برروشنایی چیره میشود و نور را از انسان نخستین: کیومرث در اساطیر ایرانی، انسان قدیم در اساطیر مانوی و کاوس در شاهنامه میرباید و نور را در درون خود زندانی میکند. اکنون نجات دهندهای میخواهد تا اهریمن و دیوان را شکست بدهد، نور را آزاد کند و به انسان نخستین و اهوراییان برگرداند، این نجات دهنده در اساطیر مانوی دوشیزه روشنی و مهرایزد است و در شاهنامه رستم.
رستم؛ دوشیزه روشنی و مهرایزد
پس ازآنکه کاوس و ایرانیان نور دیدگان خود را از دست میدهند و در چنگ دیوسپید زندانی میشوند، او برای رستم پیامی میفرستد و از او درخواست کمک میکند:
کنون چشم شد تیره و تیره بخت بخاک اندرآمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهــــرمنم همی بگسلد زار جــــان از تنم
(شاهنامه: 2/ 88/ 29-227)
در اساطیر مانوی بین سرزمین روشنی و تاریکی جنگی در میگیرد، نیروهای تاریکی باهم ستیزه میکنند زیرا میخواهند بر سرزمین روشنی بتازند و میتازند، نور را میربایند و روشنی به دنیای تاریکی پیوسته میشود. این روشنی در درون دیوان پوشیده میگردد و در رنج به سر میبرد تا اینکه فرشتهای میآید و نور را نجات میدهد، نام این فرشته دوشیزه روشنی است:
دخت محبوب پدر(6)
خجسته دوشیزه روشنی
که با زیبایی وصف ناپذیرش
نیروهای سرشار از پلیدی را
شرمسار همیکند.(زبور مانوی: مزامیر بما، 219).
دوشیزه روشنی برهنه میشود، زیبایی خود را به دیوان نشان میدهد و آنان را فریب میدهد. پارههای نور را که دیوان دزدیده و در درون خود زندانی کردهاند، از راه انزالشان رها میشود، او آن نورها را آزاد میکند و دوباره به سرزمین روشنی برمیگرداند(گزارش گمانشکن: بخش16، بند38-30).
چنین است راه پدر، که فرزند برومندش را گسیل کرد
و او از تن خویش، دوشیزه روشنی را فراز آفرید
به پنج نیرو زیناوند،
آماده نبرد با پنج مغاک تاریکی.
چون نگهبان در مرزهای روشنی ایستاد
دوشیزهخود را –کزروح اوست- بدانها نمود؛
آنان در مغاک خویش به جنبش افتادند
و خواستند خود را به سوی او فرازکشند
دهان گشودند و خواستند ببلعندش.
او قدرت آن دوشیزه را گرفت و بر آنها گستراند
همچون تور بر ماهیان
او را چون باران بر آنان فرود باراند
همچون ابرهای پاک باران زای
خرد را چون آذرخش تیزتک در آنها فرو راند
در اندامهای درونیشان خزید
همه آنان را به بندکرد
همه آن دژآگاهان را.
( زبور مانوی: مزامیر بما, 223).
همانگونه که در اینجا پدر (زروان، شهریار بهشت روشنی) دوشیزه روشنی را برای نبرد به سوی اهریمن و دیوان روانه میکند، در شاهنامه نیز پدر رستم (زال، نمادی از زروان) او را به سوی دیو سپید و دیگر دیوان برای نجات کاوس و ایرانیان روانه میکند:
که شاه جهان در دم اژدهاست بایرانیــــان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی بتیغ جهانبخش کین
(شاهنامه: 2/ 88/ 41-240)
در اساطیر مانوی مادر زندگی برای نجات انسان نخستین فرزندانش را میفرستد، در شاهنامه نیز رودابه، مادر رستم همراه با زال پدرود کننده فرزند برای نجات کاوس است:
بیامد پــر از آب رودابه روی همی زاربگریست دستان بروی
... بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش
(همان: 2/90/ 273و277)
دوشیزه روشنی بنیاد اساسی گرفتن نور از دیوان است و از آنجایی که رستم نیز تا این زمان هنوز هیچ زنی را به پیکر خود راه نداده است، به هرحال میتوان او را ازاین نظر با دوشیزه روشنی همسان دانست اما او در نبرد تن به تن با دیوان کارکردی ندارد بلکه جایگاه خود را به روح زنده (مهرایزد) میدهد که او در نبردی پهلوانانه، انسان نخستین را نجات میدهد و نور را به او و سرزمین روشنی برمیگرداند:
چون انسان نخستین به جنگ خویش پایان بخشید،
پدر دومین فرزندش (روح زنده) را گسیل کرد.
او فراز آمد و برادرش را یاری داد تا از مغاک برون شود
او همه این جهان را از آمیزهای بساخت:
آمیزهای از نور و ظلمت.
او همه نیروهای مغاک را در ده آسمان و هشت زمین گستراند
زمانی آنان را در این جهان بست
و این منزلگاه را زندان همه نیروهای ظلمت کرد
تا برای روح (نور) بلعیده شده آنان
مجال پالایش بود.
(زبور مانوی: مزامیر بما، 223).
در یک دگرگونی نقش غنائی دوشیزه روشنی به یک نقش حماسی دگرگون میشود و مهر ایزد ساخته و پرداخته میگردد. رستم در شاهنامه این دو نقش را با هم عهده دار است و در کردار او دو آرمان وجود دارد:
- بازستانی نور برای بینایی چشم کاوس (کارکرد دوشیزه روشنی).
- ازبین بردن دیوان، زندانی کردن و کشتن آنها (کارکرد مهرایزد).
رستم پس از بدرقه پدر و مادر راهی میشود، او گام در مسیر هفتخان مینهد و نبرد بین تاریکی و روشنی آغاز میگردد همانند نبرد مهرایزد با دنیای تاریکی:
روح زنده آنگاه خواهد آمد
یار روشنی بود
اما رایزنان مرگ و تاریکی را، در جایگاه ویژه بمیراند
تا شاید هماره درآنجا به بند بوند.
جز این چگونه توان دشمن را به بندکرد؟
زیرا نور نه پذیرای او، که بیگانه با اوست
و نه هرگز او (شهریار تاریکی)
خواهد توانست از سرزمین تاریکی بگریزد.
چه، او نمیتواند
جنگی بزرگتر از نبرد پیشین به راه اندازد.
(همان: مزامیر بما،223).
در گذر از هفتخان، در خان نخست رخش شیری را از پا درمیآورد، در خان دوم رستم با یاری میش اهورایی بر تشنگی دیوآفریده پیروز میگردد و در خان سوم اهریمن یکی از دستیاران خود، اژدها را با نیروهای تاریکی به جنگ رستم میفرستد:
دگرباره چون شد به خواب اندرون زتاریکی آن اژدهـــا شد برون
(شاهنامه: 2/ 95/ 356)
وقتی که رخش رستم را از خواب بیدار میکند تاریکی آنقدر سنگین است که او جز سیاهی و تیرگی چیزی نمیبیند:
بیابان همه سر بسر بنگرید بجز تیرگی شب بدیده ندید
(همان: 2/95/ 359)
برای بار سوم که اژدها به جنگ رستم میآید، جهانآفرین با نیروهای روشنی به یاری رستم میآید و جهان را آنگونه روشن میکند که دیگر تاریکی زمین، اژدها را در خود پنهان نمیکند و رستم او را از پای در میآورد:
چنان ساخت روشن، جهانآفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین
بران تیـــــرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید
(همان: 2/ 96/ 72-371)
اهریمن نیروهای تاریکی خود را بر کاوس گسیل داشت، آنها کور شدند و نور دیدگان خود را از دست دادند اما رستم بر تاریکی پیروز شد، از دنیای تاریکی گذشت و نور دیدگان خود را داراست همانند دوشیزه روشنی که میوههای کورکننده دیوان را میچشد و هنوز بیناست:
آه، دوشیزهام، محبوبم، ای آتش زنده!
اگر نگهبانم بوی، خویشتن نثارت کنم!
... تو میوههای کورکنندهاش را چشیدی
و همچنان بینایی.
(زبور مانوی: مزامیر پراکنده،12).
رستم پس از گذستن از سرزمین تاریکی و کشتن اژدها به خان چهارم میرسد، او دراین خان با زن جادو که فرستاده اهریمن است روبه رو میشود، در این خان رستم با یاری خداوند مهر که بازماندهای از اسطوره مهرایزد در راه نجات انسان نخستین است، زن جادو را ازبین میبرد:
ندانست کاو جادوی ریمن است نهفته به رنگ اندر اهریمن است
... چو آواز داد از خداوند مهـــر دگرگونه تر گشت جادو به چهر
(شاهنامه: 2/ 97/ 3-401)
رستم بار دیگر پس از کشتن زن جادو، در آغاز خان پنجم به سرزمین تاریکی بسیار وحشتناکی میرسد:
همی رفت پویــان بجایی رسید که اندر جهان روشنایی ندیــد
شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید وماه
تو خورشید گفتی ببند اندرست ستاره بخم کمند انـــدرست
(شاهنامه؛ 2/ 99/ 29-426)
رستم نیز مانند دوشیزه روشنی این تاریکی بیکران را پشت سر میگذارد بیآنکه بینایی خود را مانند کاوس از دست بدهد. این اندیشه در اساطیر مانوی از آنجا سرچشمه میگیرد که مانی برای روان ناآگاه اصطلاح «انسان قدیم» و برای روان آگاه «انسان نو»(8) را به کار میبرد. روان آگاه که ساختار آفرینش او از نور است و دارای بنیادی نیک است، تنها در صورت بروز نیروهای اهریمنی درونی و یا نفوذ اهریمن در او، دچار فراموشی میشود و دست به کارهای اهریمنی میزند و با این کردار اهریمنی او نیروی ایستادگی در برابر روان تاریک را از دست میدهد.
در نبرد تاریکی و روشنایی شاهنامه، در واقع کاوس نماد روان ناآگاه انسان قدیم است و رستم نیز نماد روان آگاه انسان نو که در اثر غفلت و فراموشی دست به گناه میآلاید، هنگامی که او از سرزمین تاریکی میگذرد و به سرزمین روشنی میرسد، گیاهان و خویدی که از نورهای آزادشده تن دیوان روییده است (گزارش گمانشکن: بخش16، بند 36-35) را لگدمال میکند و گوش دشتبان، نگهبان نور را میکند، او دچار گمراهی شدهاست که خود نیز به دیوی سیاه، اژدها و اهریمنی دگرگون میشود آنگونه که نگهبان نور او را توصیف میکند:
بدوگفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کــــلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست وگر اژدهـــا خفته بر جوشنست
برفتم که اسپش برانم زکشت مرا خود به اسپ وبکشته نهشت
مرا دید برجست و یافه نگفت دوگوشم بکند و همانجا بخفت
(همان؛ 2/ 100/ 51-447)
این هم نمونهای است از آمیختگی تاریکی در روشنایی که در هر نیروی اهورایی، رگههایی از اهریمن نیز دیده میشود، زمانی بیدار شده و کردار اهریمنی خود را نشان میدهد و این نکته بیانگر آن است که سرچشمه نور و تاریکی، دو گوهر همزاد(گاتها45، بند3) (9) یکی است و این دو گوهر در درون انسان به
هجوم آغازین اهریمن در اساطیر ایرانی، مانوی و شاهنامه با آوردن تاریکی بیکران است که تمام دنیای اهورایی را دربرمیگیرد، برروشنایی چیره میشود و نور را از انسان نخستین: کیومرث در اساطیر ایرانی، انسان قدیم در اساطیر مانوی و کاوس در شاهنامه میرباید و نور را در درون خود زندانی میکند. اکنون نجات دهندهای میخواهد تا اهریمن و دیوان را شکست بدهد، نور را آزاد کند و به انسان نخستین و اهوراییان برگرداند، این نجات دهنده در اساطیر مانوی دوشیزه روشنی و مهرایزد است و در شاهنامه رستم.
هم رسیدهاند و مایه زندگی و مرگ، اهورایی و اهریمنی او را فراهم آوردهاند. (گزیدههای زادسپرم: بخش3، بند5)(10). رستم و کاوس نیز نمونههای گویای این آمیزه هستند.
رستم در راه رسیدن به کاوس با اولاد دیو و سپاه او برخورد میکند، بسیاری از سپاهیانش را از بین میبرد تا اینکه به خود اولاد میرسد. او نیز همانند اهریمن، شاهزاده تاریکی و دیوسپید، جنگ افزارش نیروی تاریکی است. هنگامی که رستم به نزدیکیش میرسد او نیروهای تاریکیاش را رها میکند و روز همانند شب، تیره و تار میگردد، اما رستم با نیروی روشنایی درونی خود بر تاریکی پیروز میگردد و اولاد را به بند میآورد:
به اولاد چون رخش نزدیک شد بکردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستــــم کمـــــــند دراز بخــــم اندر آمد سر سرفــــراز
از اسپ اندرآمد دو دستش ببست بپیش اندرافگند وخودبرنشست
(همان: 2/ 101/ 75-472)
رستم پس از شنیدن راهنماییهای اولاد دیو، او را بر درختی میبندد و بهسوی کاوس که در چاهی تنگ و تاریک گرفتار است روانه میگردد، در راه به ارژنگ دیو برخورد میکند، سر او را از تن جدا میکند و برای نجات کاوس وارد شهر میشود.
در اساطیر مانوی، هنگامی که مادر زندگی و روح زنده (مهر ایزد) برای نجات انسان نخستین که در ژرفنای تاریکی گرفتار است، میروند، روح زنده فریادی میکشد که این فریاد به فرشتهای با نام «ایزد فریاد (ایزد خروش)»(11) دگرگون میشود. در شاهنامه،رخش کارکرد ایزد خروش را میپذیرد که با فریادی به کاوس و ایرانیان مژده آزادی میدهد:
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد رخش
(همان: 2/ 104/ 532)
انسان نخستین نیز با شنیدن خروش ایزد فریاد، از ژرفنای تاریکی فریاد او را پاسخ میدهد که این واکنش او نیز به فرشتهای با نام «ایزد پاسخ»(12) دگرگون میشود. در شاهنامه نیز کاوس، که همان انسان نخستین باشد، خروش رخش را پاسخ میگوید و به ایرانیان مژده آزادی میدهد و درپی این خروش و پاسخ رستم به زندان کاوس راه پیدا میکند:
بایرانیان گفت پس شهریـــار که بر ما سرآمــــــد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد بگوش روان و دلم تازه شد زان خروش
(همان: 2/ 105/ 36-534)
با نگرش بر آنچه که آمد و همچنین کردارشناسی رستم در نجات نور که در اساطیر ایرانی پیشینهای ندارد، میتوان این داستان را برگرفته از اسطوره دوشیزه روشنی و مهرایزد در آیین مانی پنداشت.
جگر دیوسپید و نور چشم کاوس
رستم به زندان کاوس میرسد، کاوس و ایرانیان را کور و نابینا میبیند، کارکرد ویژه رستم که همان کردار دوشیزه روشنی و مهرایزد است به انجام نرسیده است، رستم نیز باید نور ربوده شده را از دیو جداکند و به کاوس برگرداند، او برای اینکار باید به ژرفنای تاریکی که خانه دیوسپید در آنجا و نمادی از دوزخ است برود و کردار ویژه خود را به انجام برساند.
رستم روانه میشود و در آن سرزمین تاریکی به غاری سیاه و هولناک که دیو سپید- مایه بیم و امید ایرانیان- در آن منزل گزیده است، میرسد. دیو سپید که نور را میدزدد مایه بیم ایرانیان است و از آنجایی که نور را در درون خود زندانی کرده، مایه امید برای روشنی چشم ایرانیان میباشد اما برای بازگرداندن نور رستم بایستی دیوسپید را بکشد زیرا:
سپه را ز غم چشم ها تیـــره شد مرا چشم در تیرگی خیــــره شد
پزشکان بدرمانش کردند امیـــد بخون دل و مغـــــز دیو سپید
چنین¬گفت فرزانه مردی پزشک کهچونخون اورا بسان سرشک
چکانی سه قطره بچشم اندرون شود تیرگی پاک با خون برون
(شاهنامه: 2/ 106/ 52-550)
در یک دگرگونی اسطوره پنهانی نور در نطفه دیو به پنهانی نور در جگر دیو دگرگون میشود و دلیل آن نیز این نکته است که چون دوشیزه روشنی با یک کردار غنایی و برهنه نمایی خود، دیو را بر سر شهوت میآورد و با ریختن نطفه او، نور را از بدن او جدا میکند، این کردار شایسته حماسه نیست و آنهم پهلوانی همانند رستم. بنابراین کردار غنایی به کرداری پهلوانی دگرکون میشود و از اینجا به بعد رستم کردار مهرایزد را دنبال میکند و با کشتن دیو سپید و دریدن جگرگاه او نور را به کاوس برمیگرداند.
رستم برای بازگرداندن نور به راه میافتد، او باید با کشتن دیوسپید و دریدن جگرگاهش، نور را از جگر او آزاد کند. او باید در هنگامه اوج خورشید بر دیوان هجوم برد تا همه نیروهای روشنی برای پیروزی بر تاریکی یاریگر او باشند:
بدو گفت اولاد چون آفـــتاب شود گرم و دیو اندر آید بخواب
بریشان تو پیروز باشی بجنگ کنون یک زمان کرد باید درنگ
(همان: 2/106/ 67- 566)
رستم با هماهنگی نیروهای روشنی بر دیوان میتازد، آنها را از بین میبرد و همانند خورشیدی تابان به جنگ دیوسپید و نیروهای تاریکی میرود:
وزان جایگه سوی دیوسپید بیامد بکردار تابنده شید
بکردار دوزخ یکی غار دید تن دیو از تیرگی ناپدید
(همان: 2/ 107/ 79-577)
دیو سپید نیز با تمام نیروهای اهریمنی و تاریکی به جنگ رستم میآید، نبرد نور و تاریکی آغاز میگردد؛ نیروی روشنی درونی رستم، دیدگانش را یاری میکند که او دیوسپید را میبیند:
ازان تیــــــرگی جای دیـده ندید زمانی بران جــــایگه آرمیــــد
چو مژگان بمالید و دیــده بشست دران جای تاریک لختی بجست
بتـــاریکی اندر یکی کــــوه دید سراسر شده غـــــار ازو ناپدید
برنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر ز پهـــنای و بالای او
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ز آهن کــلاه
(همان: 2/ 107/ 85-580)
دیو سپید که از سر تا به پا کوهی سیاه و پر از تاریکی است، همانا خود اهریمن است که تنها موی سر او بهرهای از نور و روشنی دارد و نام سپید را هم به این خاطر بر او گذاشتهاند که «ما را به تنها رگه اهورایی وجود او راهنمایی میکند»(13) و این دلیلی بر آن است که در وجود اهریمن و دنیای تاریکی نیز نشانههایی از اهورا و نور وجود دارد و بازتابی از نورهای زندانی شده در زندان درونی دیوسپید است.
از آنجایی که رستم میخواهد نور را به سرزمین روشنایی برگرداند و اگر در این کار پیروزی یابد، او نیز جاودانه میگردد؛ زیرا او با نجات کاوس از دنیای تاریکی و بازگرداندن نور به چشمان او، روان آدمیان را نجات بخشیده است و این رمز جاودانگی رستم است:
بدل گفت رستم گر امـروز جان بماند بمن زندهام جـــاودان
(همان: 2/ 107/ 590)
همانگونه که در اساطیر مانوی نیز رهایی انسان نخستین نمونهای برای نجات بعدی تکتک روانهاست زیرا مادر زندگی و روح زنده، انسان نخستین را که از بیهوشی به در آمده و از اعماق تاریکی برخاسته است، به بهشت هدایت میکنند.(14) رستم نیز در پایان کاوس و پهلوانان ایرانی را به ایران، سرزمین روشنایی برمیگرداند و کاوس دوباره برتخت شاهی مینشیند.
رستم به جنگ با دیو میپردازد، تیغ تیزی بر میانش میزند، یک ران و پای او را میاندازد، او را به بالای سر میبرد و به زمین میزند، جگرگاهش را میدرد و جگر اورا (= نطفه در اساطیر مانوی) که منبع نوراست، بیرون میکشد و به سوی کاوس میفرستد تا خونش را (= نور در اساطیر مانوی) به چشم کاوس بچکانند. رستم به نزد کاوس میآید و مژده آزادی منبع نور را میدهد:
دریدم جـــگرگاه دیو سپید بدارد بدو شاه ازین پس امید
زپهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیـروزگر
(همان: 2/ 109/ 14-613)
کاوس رستم را راهنمایی میکند که او نیز همانند دوشیزه روشنی که نور را از نطفه جدا میکند، نور را از جگر دیو جداکند و به چشمش بازگرداند:
بچشم من اندر چکان خون اوی مگر باز بیـــنم ترا نیز روی
بچشمش چو اندر کشیدند خون شدآن دیده تیره خورشیدگون
(همان: 2/ 109/ 20-619)
پس پیوند بین جگر دیوسپید و روشنایی چشم کاوس آن است که: نور ربوده شده از چشم کاوس به دست دیوان، در جگر دیوسپید زندانی شده است و رستم با کشتن و بیرون کشیدن جگر دیو که زندان نور است و چکاندن خون آن در چشم کاوس، در حقیقت نور را آزاد میکند و آن را به چشم کاوس برمیگرداند(15).
دریافت
در حماسه رستم، در گذر از هفتخان دو آرمان وجود دارد: آزادی کاوس و بازستانی نور برای بینایی چشمان کاوس و ایرانیان، و ازبین بردن دیوان، زندانی کردن و کشتن آنها. کردار رستم همسان کارکرد دوشیزه روشنی و مهرایزد در اساطیر مانوی است و در پی تطبیق این دو به سه نکته مهم میرسیم:
- کاوس در هجوم نیروهای تاریکی اهریمن، نور چشم خود را از دست میدهد، اسیر دیوان میشود و در ژرفنای تاریکی میافتد که این ویژگیها او را به گونه یکی از نمونههای نخستین انسان درآوردهاست.
- ازآنجایی که کردار رستم در بازستانی نور و بازگرداندن آن به چشم کاوس، در اساطیر ایرانی پیشینهای ندارد، این داستان میتواند برگرفته از اسطوره دوشیزه روشنی و مهرایزد در اساطیر مانوی باشد که کلیت نبرد روشنایی و تاریکی به بخشهای پراکندهای دگرگون شده و در ساختار هفت خان ریخته شدهاست.
- پیوند بین جگر دیوسپید و روشنی چشم کاوس آن است که نور ربوده شده از چشم کاوس در جگر دیوسپید زندانی شده و رستم نور را از جگر دیو جدا کرده و به چشم کاوس برمیگرداند.
یادداشتها:
1. برای آگاهی از نخستین انسان در اساطیر ایرانی، نک:
کریستنسن، آرتور،1377؛ نمونههای نخستین انسان و نخستین شهریاردر تاریخ افسانهای ایرانیان، ج1.
- دو دانشمند ایرانی برآنند که سیاوش نیز در اصل یکی از نمونههای نخستین انسان بوده است:
1. سرکاراتی، بهمن؛ شاهنامه شناسی، «بنیاد اساطیری حماسه ملی ایران»، ج1، ص116. تهران: بنیاد شاهنامه فردوسی، 1375.
2. خالقی مطلق، جلال؛ «شاهنامه و موضوع نخستین انسان»؛ ایران نامه، ج2، ش2، 1362، ص228- 223./ گل رنجهای کهن، : ص 104- 99 . تهران: نشرمرکز ، چاپ اول 1372.
امّا ژاله آموزگار و احمد تفضلی مترجمین کتاب کریستن سن (ص، سیزده) دلایل ارائه شده را برای چنین نظری بسنده نمیدانند.
و همچنین نک: اکبری مفاخر، آرش،1384: روان انسانی در حماسههای ایرانی؛ «روان سیاوش و نخستین انسان». تهران: انتشارات ترفند، چ. اول.
2.Alberry, 1938: Smok, Fire, Wind, Water, Darkness. (223)
آربری، 1375: دود، آتش، باد، آب و تاریکی. (مزمور223).
الفهرست ابن ندیم: دود، حریق، ظلمت، سموم، نزم. (ابوالقاسمی، 1379: 19و46).
الملل و نحل شهرستانی: تنها عبارت است از: حریق، تاریکی، سموم، نزم و روحش دود است. (ابوالقاسمی، 1383: 44و 144).
3. ونک: ابوالقاسمی، 1379: ص19، بند 18و ص46:
«و ابلیس قدیم به اجناس پنجگانهاش، و آن دود و حریق و ظلمت و سموم و نزم است، رویآورد و خود را بدانها مجهزکرد و آنها را سپر خود قرارداد.»
4 ."And when he issued from that sweat he was shadowlees, that is, darkness had entered".(West, 1897).
نک: کریستنسن، 1377: 17.
5. و نک: ابوالقاسمی، 1379: ص19، بند18و ص46:
«ابلیس قدیم... به مقابله انسان قدیم پرداخت، پس مدتی مدید جنگ کردند، ابلیس قدیم بر انسان غلبه پیداکردو از نور او بلعید و او را با اجناس و عناصرش احاطه کرد.»
6. اشاره به پدر بزرگی یا زروان که در راس همه ایزدان مانوی است، شهریار بهشت روشنی.
7. «... باران نطفه دیوان مذندر بود. از آنجا که دیوان مذندر در سپهر بسته بودند. چون روشنی را بلعیده بودند، برای جداکردن روشنی از ایشان را، به آیینی نو و روشی پنهانی و هنری زروانی، دیوان مذندر را وادار ساختند تا دوازده دختران زروان را ببینند. تا با دیدن آنها، شهوت در دیوان انگیخته شود. و نطفه ازیشان جدا گردد، آن روشنی که در نطفه ایشان است بر زمین ریخته شود. گیاهان و درختان، غلات ازایشان بروید. و و روشنی که در دیوان مذندر است به وسیله نطفه از ایشان جداگردد. آن که در زمین است، به وسیله گیاهان از زمین جداشود. (میرفخرایی، 1383: 101).
- هدایت، 1943: متن پهلوی، 80؛ ترجمه، 46-45.
ونک: میرفخرایی، 1383: 27، 121-119.
ویدن گرن، 1384: 80-77.
8. میرفخرایی، 1383: 29.
9. «در آغاز آن دو گوهر همزاد در پندار و گفتار و کردار بهتر و بتر، هویدا شدند، در میان این دو، نیک اندیشان درست برگزیدند نه بد اندیشان.»(پورداود، 1378: 452).
"30, 3: These are the two spirits (existing) in the beginning, twins who have been heard of as the two dreams, the two thoughts, the two words, and the two actions, the better and the evil. Between these two, the munificent discriminate rightly but not those who give bad gifts."(Humbach, 1994: 19)
10. «درگاهان چنین گفته شده است که: « همچنین آن هر دو مینو (= سپندمینو و انگره مینو ) به هم رسیدند نزد آن که او نخستین آفریده است، یعنی هردو مینو درتن کیومرث آمدند، آن که برای زندگی است، اورمزد، بدان منظور که تا او را زنده دارد، آن که برنابودی است، گنامینو (= اهریمن) که تا او را بکشد. که آن مرگ و زندگی تا پایان جهان هم چنین است، یعنی که بر مردم دیگر نیز همانا خواهد رسید.»(راشد محصل1366: 8).
12-11. ابوالقاسمی، 1379:ص19، بند19.
میرفخرایی، 1383: 25 و 118.
ویدن گرن، 1384: 71-70.
13. این نکته از سرکار خانم "مونیکا ایازی" است.
14. میرفخرایی، 1383: 26.
15. بینایی یعقوب به وسیله نوری که در پیراهن یوسف نهفته است، نمونهای اهورایی برای آزادی نور و برگشتن دوباره آن به چشم فرد نابینا است. (قرآن کریم: سوره یوسف، آیات 96-93).
کتاب نامه
1. آلبری، سی. آر. سی، 1375: زبور مانوی، ترجمه ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: فکرروز، چ. اول.
2. ابوالقاسمی، محسن، 1379: مانی به روایت ابن الندیم، تهران: طهوری، چ. اول.
3. ـــــــــــــــــــــــــ ، 1383: دینها و کیشهای ایرانی در دوران باستان به روایت شهرستانی، تهران: هیرمند، چ. اول.
4. اسماعیلپور، ابوالقاسم، 1375: اسطوره آفرینش در آیین مانی، تهران: فکر روز، چ. اول.
5. الندیم، محمد بن اسحق، 1381: کتاب الفهرست، تهران: اساطیر، چ. اول.
6. بهار، مهرداد، 1380: بندهش فرنبغ دادگی، تهران: توس، چ. دوم.
7. پورداود، ابراهیم، 1378: گاتها، تهران: اساطیر، چ. اول.
8. تقی زاده، سید حسن، 1379: مانی و دین او، تهران:
9. راشد محصل، محمدتقی، 1366: گزیدههای زادسپرم، تهران: موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چ. اول.
10. شرور، پرداز اکتور، 1382: عناصر ایرانی در کیش مانوی، ترجمه محمد شکری فومشی، تهران: طهوری، چ. اول.
11. فردوسی، ابوالقاسم، 1374: شاهنامه، چاپ مسکو، سعید حمیدیان، تهران: دفتر نشر داد، چ. اول.
12. کریستن سن، آرتور، 1377: نمونه های نخستین انسان و نخستین شهریاردر تاریخ افسانهای ایرانیان، ترجمه ژاله آموزگار- احمد تفضلی، تهران: چشمه، چ. اول.
13. میرفخرایی، مهشید، 1383: فرشته روشنی مانی و آموزههای او، تهران: ققنوس،چ.اول.
14. هدایت، صادق، 1943: گزارش گمان شکن، تهران: چاپخانه فرهنگ.
15. ویدنگرن، گئو، 1384: مانی و تعلیمات او، ترجمه نزهت صفای اصفهانی، تهران: نشرمرکز، چ. دوم
. Alberry, C.R.C. 1938: A Manichaean Psalm Book, Stuttgart. 16
17.Anklesaria, B.T.1956: Zand- akasih; Iranian or Greater Bundahishn, Bombay.
18. Humbach, H- Ichaporia, P. 1994: The Heritage of Zarathushtra, a New Translation of His Gatha, Universitatverlag, C. Winter, Heildelberg.
19- West, F. W. 1897: Denkard, Book 9, SBE, Vol 5.
پایان مقاله
*****
نكته : این مقاله برای نخستین بار در مجله دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد، شماره 152(شماره اول،سال سی و نهم،بهار 1385) منتشر شده است.
اساس اسطورهً مهاباراتهً هندو
حماسهً نبرد ایرانیان و تورانیان در خداینامه/شاهنامه اساس اسطورهً مهاباراتهً هندوان است
ساقط شدن دو امپراطوری برده داری جابر آشور و بابل و شکست غارتگران اسکیتی شمال قفقاز (تورانیان) توسط ایرانیان چنانکه در تورات و اوستا انعکاس یافته، موج عظیمی از شادی و نشاط برای ملل زیر ستم خاورمیانه به همراه آورده و ایرانیان ناجی مادی و پارسی این ملل زیر ستم را قهرمان جاودانه ملل جهان کهن نموده بوده است. تأثیر جهانبینانهً این واقعه خصوصا به صورت ادیان زرتشتی و بودایی و ابراهیمی و حتی صوفیگری ظاهر گردیده است و قهرمان دینی بی بدیل آنها کسانی به جز کی آخسارو و کورش (سلیمان) و سپیتاک زرتشت (گئوماته بردیه، گوتمه بودا) نبوده است.
از اینجاست که اساطیر ایرانی این عهد در شرق (نزد هندوان) و در غرب (نزد ارانیها= آذریها، ارامنه، گرجیها ، اعراب و یهود) به صورت قهرمانان ملی خود این ملل انعکاس یافته است. در مورد مطابقت گئوماته زرتشت با گوتمه بودا عجالتاً همین تذکر را بدهیم که در همان عصرکورش که زمان گئوماته بردیه (=سرود دان تنومند پسرخوانده و داماد کورش) هم بوده و وی به نیابت از کورش از مرکزیت بلخ بر شمال شرقی هندوستان نظارت می نموده است، شاهزاده گوتمه بودا (=سرود دان روشن ضمیر) مفروض هندی هم همزمان در آنجا به حکومت و ارشاد مردم قیام نموده بود.
شناسایی نامهای اصیل ایرانی حماسهً مهابهاراته احتیاج به تحقیق و تفحص جامع بیشتری دارد، اما به هر حال چنانکه ایرانشناسان و هند شناسان در یافته اند در وداها و مهابهاراته نام و نشانهای اساسی از پادشاهان کیانی (مادی) و پیشدادی (سئوروماتی) و تورانی (اسکیتی) به وضوح دیده میشود و از اینجاست که حماسه عاشقانهً زریادر زرتشت و آتوسا (دختر کورش) در هند به صورت حماسهً رامایانه انعکاس یافته است که این خود در ایران به صورت همان حماسهً عشقی ویس و رامین برجای مانده است. حماسهً مهابهاراته هم انعکاس هندی نبرد ایرانیان کیانی (مادی و پارسی) با تورانیان اسکیتی (اسکلاوی) است که اکنون اسلاف ملیت اسلاوی پذیرفتهً و دور گردیدهً آنان دربالکان به نام اسلوون نامیده میشوند.
مهابهاراته در اساس نبرد دو خاندان خویشاوند کورواها (لفظاً مردم قوچ کوهی یا بز کوهی) با پاندواها (خانوادهً نگهبان قانون= خانواده دایائوکو/ کی قباد) یعنی مادها (مردم میانی)/ کیانیان است. در اسطوره نامها ی اساسی رهبران پاندوایی ذریتره اشترهً کور (شهریار زرین نابینا)، یودیشتهره (شهریار جنگجو)، بهیما (ظالم) و برادرجنگجو و سپهسالارشانارجونا (عزیز، گرامی) ملقب به رویین تن، دروپاد (مصدوم، مقتول)، دریشتادیومن (زیبای درخشان) و در خانوادهً کوروها (سکاها= مردمی که توتمشان قوچ وحشی، بزکوهی است) چهار تن از فرمانروایان بزرگ آنان به نامهای دوریودهانا (جنگجوی دانای دوردست)، بهیشما (دانای نیک)، درونه (سخت آسیب رساننده) و کارنه (فیل مانند) به وضوح قابل شناسایی هستند؛ چه اینان به ترتیب همان کیکاوس (شاه کور مازندران، خشتریتی سومین فرمانروای ماد)، فرود/ سیاوش، کیخسرو دلیر (کی آخسارو، هوخشتره)، آستیاگ (اژی دهاک)، سپهسالارجاودانی توس (کورش دوم، داوود تورات) ، سپیتمه جمشید زیبا هستند که در جبهه مقابل تورانیان، افراسیاب (مادیای اسکیتی)، برادرش گرشیوز (گروی)، هامان/ پیران ویسه و پیلسم برادر ویسه (جالوت فلسطینی،جلعیاد یعنی راهزن تنومند) قرار دارند.
اساطیر مربوط بدانها نیز نه تنها با اصل ایرانی و توراتی خود مطابقت دارند بلکه در غالب موارد نقش حلقه واسط داشته و پرتوی بر تواریخ کهن گمشدهً ایران باستان می افکنند. فی المثل اسطورهً سفر به جهان زیرین یوذیشتهره/ کیخسرو (خنوخ ، یوشع، الیاس تورات، خضر و ادریس قرآن و روایات اسلامی) به وضوح نشان می دهد که ارداویراف (دانای دلیر قدسی) در کتاب پهلوی ارداویرافنامه و خنوخ کتاب یهودی رازهای خنوخ که به جهان زیرین سفر می نمایند همان کیخسرو جاویدان اساطیر ایرانی می باشند. ناگفته نماند درحماسهً رزمی مهابهاراته از کورش سوم (فریدون) و پدرش کمبوجیه (آثویه، آتبین) تحت نامهای پری خشئته (شاه جهان) و ابهی مانیو (دانا) پسر ارجونا (کورش دوم) با اهمیت فراوان اسم برده شده است.
در اینجا خلاصهً قسمتهای منتخبی از مهابهاراته را که نشانگر خاستگاه ایرانی اصل آن است از کتاب اساطیر هند نوشتهً ورونیکا ایونس ترجمهً باجلان فرخی نقل می نمائیم: " دو سپاه در گذرگاه کوروکشتره ( همان معبر کشور سکاها در اوستا) روی در روی هم قرارگرفتند.هر دو دودمان از این جنگ بیمناک بودند. بهیشما ، درونه و کارنه جانب سپاه دوریودانا را گرفتند و با آن که می دانستند کار آنان درست نیست، ناچار شدند به پیروی از قانون درمه بدین کار تن دهند.
ارجونا نیز از این جنگ بیزار و ناچار بود با پروردگان و معلم خود به نبرد بر خیزد و خون هزاران بیگناه را نا دیده بگیرد. کریشنا بعدها در بهاگاوات گیتا به هیئت ویشنو نمایان ونشان میدهد که کار آرجونا پیروی از درمه است و وظیفهً سربازان جنگیدن است و نادیده گرفتن احساسات فردی خویش .
فرماندهی سپاه پاندوا را دریشتادیومنه برادر ملکه دراوپادی (زن ارجونا) که مقدر بود درونه را بکشد بر عهده گرفت و فرماندهی سپاه کوروا به بهیشما پسر گنگا که به نفرینی میرا شده بود واگذار شد. این جنگ را (که در شاهنامه با نام دوازده رخ از آن یاد شده) پایانی نبود، چراکه بهیشما شکست ناپذیر بود. یودیشتهره و برادران او به اردوگاه کوراوا و دیدار بهیشما رفتند و با آگاهی از این که بهیشما خواستار پایان جنگ بود از او پرسیدند که چگونه مغلوب میشود؟ بهیشما بدانان گفت: که خداف انسان و جانوران را یارای شکست او نیست و تنها از نبرد با زنان و خواجگان بیمناک است.
بهیشما از نبرد با آرجونا یا کریشنا (سام گرشاسپ شاهنامه) استقبال کرد، اما کریشنا که سوگند خورده بود از نبرد مستقیم به پرهیزد تنها راندن ارابهً ارجونا را به عهده گرفت؛ و بدین سان وظیفهً کشتن بهیشما به آرجونا واگذار شد. در میدان نبرد نخست خواجه ای (منظورسپیتمه گودرز روایات ملی ایران) با بهیشما به نبرد پرداخت و قهرمان بزرگ هنگامی که به حرکات خواجه می خندید ارجونا با انبوهی از تیرهای پیاپی او را بر خاک افکند.
بهیشما را به اردوگاه کوروا بردند و بهیشما چند روز بعد بر اثر زخم تیرهای ارجونا و به سبب نبرد با همان خواجهً نبردگاه مرد. پس فرماندهی سپاه کوروا به درونه واگذار شد و شش روز نبرد به فرماندهی او ادامه یافت.
در پنجمین روز نبرد درونه دشمن دیرین خویش دروپاد را کشت: در ششمین روز نبرد پاندواها شایع کردند که پسر درونه، آسواتمان مرده است. آسواتمان خاستگاه ضعف درونه بود: که پیشگویان گفته بودند تا بدانگاه که آسواتمان زنده است درون نیز زنده می ماند. درونه با آن که پاندواها یکی بعد از دیگری مرگ آسواتمان را فریاد میزدند شایعه را قبول نکرد و گفت در صورتی این خبر را می پذیرد که خبر را از دهان پودیشتهره بشنود؛ چرا که او پسر درمه (= دیندار، فرائورت/ سیاوش) بود و او را یارای دروغ گفتن نبود.بهیما فیلی را آسواتمان نام نهاد و اورا کشت و هنگامی که درونه از یودیشتهره از درستی و نادرستی خبر مرگ آسواتمان پرسید پسر درمه پاسخ داد آسواتمان به دست بهیما کشته شده است و زیر لب گفت آسواتمان همان فیل است.
درونه با شنیدن این خبر از نبرد باز ماند و هم در این دم برادر دراوپادی، دریشتادیومنه فرمان سرنوشت او را اجرا و درونه را کشت. پس از درونه، کارنه (پیلسم= پیلسان شاهنامه) فرماندهی سپاه کورواها (سکاها، تورانیان) را به عهده گرفت. کارنه پسر سوریا (خورشید) بود و می توانست برادران پاندوا(نگهبانان قانون) را نابود سازد، اما از آنجائیکه به مادر خود قول داده بود از کشتن برادران خود بپرهیزد از این کار دوری جست.
در دومین روز نبرد آرجونا (طوس) و کارنه (پیلسم) به نبرد تن به تن پرداختند. هر دو قهرمان از سلاح خدایان در نبرد استفاده کردند. آرجونا به سبب نیایش و زاری به درگاه خدایان در هیمالیا به سلاح ایندره، وارونا، یمه، کبرا و شیوا مجهز شده بود. کارنه به هنگام زاده شدن با سلاح و زره متولد شد و بعدها زره خود را به ایندره داد و از او زوبینی گرفت که ضربهً آن هر پهلوانی را به خاک هلاکت می افکند. به هنگام نبرد تن به تن آرجونا و کارنه فوجی از ماران گزنده و پرندگان تیز چنگال به سپاه آرجونا یورش آوردند. و سپاه او به طریقی حمله را دفع کرد.
سر انجام کارنه زوبین ایندره را بر کشید و آن را به جانب ارجونا پرتاب کرد، اما کارنه فراموش کرده بود که آرجونا پسر ایندره است و سلاح پدر بر او کارگر نیست. میگویند آرجونا روزگاری ماری را زخمی کرده بود و هم بدان دلیل آن مار زوبین پرتابی از جانب کارنه را شتابی دو برابر داد. و نیز میگویند هم در آن دم که زوبین کارنه پرتاب شد کریشنا ارابهً ارجونا را به جانب پستی سوق داد و هم بدین دلیل زوبین به جای آن که بر گلوگاه ارجونا بنشیند بر نیمتاج او فرود آمد.
با مؤثر نیفتادن زوبین بر ارجونا، کارنه دریافت که پیشگویی مرگ او تحقق یافته- و با به کار بردن سلاحی به خطا زمان مرگ او فرا رسیده است.
زمین دهان گشود ارابهً کارنه را بلعید و هم در آن دم که ارابه فرو می رفت کارنه به تلاش نجات جان خویش از ارابه به جانبی پرید، رسم جنگاوری به آرجونای گردونه سوار حکم می کرد که از حمله به جنگجوی پیاده بپرهیزد؛ اما از آنجائی که دراوپادی در حضور کارنه مورد توهین قرارگرفته و کارنه خاموش مانده بود؛ ارجونا رسم جنگاوری را نادیده گرفت و هم در آن دم کارنه را از پای افکند. با مرگ کارنه، سوریا در مرگ پسر خویش رنگ باخت و با پریدگی رنگ خورشید تمام طبیعت غمین شد.
با مرگ کارنه تردید و ترس سپاه کوراوا را فراگرفت اما دوریودانا (افراسیاب) از پذیرش شکست سرباز زد و با بهره گرفتن از طلسمی که آن را از اهریمنان گرفته بود و به یاری آن می توانست در زیر آب زندگی کند، در ژرفای دریاچه ای (چئچست، اورمیه) پنهان شد.
با گریز دوریودانا فرماندهی سپاه او را عموی طاسباز او ساکونی به عهده گرفت و او نیز به دست جوانترین پاندواها یعنی شادوا کشته شدند. سربازان کوراوا همه کشته شدند و تنها چهار تن از کورواها زنده ماند: پسر درونه، آسواتمان (ارجاسب شاهنامه)، کریتا (کردوی، قراخان شاهنامه)، کریتاورمن (کهرم) و دریودانا (افراسیاب).
سر انجام یودیشتهرا مخفیگاه دوریودانا را یافت. اما دوریوانا از بیرون آمدن از دریاچه دوری جست و یودیشتهره را گفت، بر آن است که همه قلمرو شهریاری را بدو واگذارد و خود برای نیایش در هیمالیا عزلت گزیند. یودیشتهره قول دشمن شکست یافته را پذیرفت و سر انجام دوریو دانا پذیرفت که با برادران پاندوا به نبرد تن به تن به پردازد. دوریودانا با بهیما (در اصل هوم شاهنامه) به نبرد تن به تن پرداخت؛ سلاحی که این دو پهلوان با آن می جنگیدند گرز بود و بالا راما (رام نیرومند) به عنوان داور دوریودانا انتخاب شد.
پس از نبردی وحشتناک سرانجام بهیما ران دوریودانا را با گرز شکست و این همان رانی بود که که دوریودانا دراوپادی را به هنگام اسارت روی آن نشانده بود
دوریودانا برزمین افتاد و در حالی که بهیما پیرامون او می رقصید و سر او را بالگد، لگدکوب میکرد.
چنین کاری خلاف رسم جنگاوری بود و هم بدین دلیل یودیشتهره از کار بهیما خشمگین شد و نزدیک بود فرمان دهد، از آنجا که دوریودانا شهریار و کار بهیما خلاف رسم جنگاوری بود، بهیما را گردن بزنند.
بالاراما و کریشنا به ستیزه پرداختند چه بالاراما حامی کورواها و کریشنا حامی دودمان پاندوا بود. بلاراما بر این اعتقاد بود که رقص بهیما بر بالین شهریار مجروح خلاف رسم جنگاوری و ضربه زدن به پای او نیز خلاف جنگ تن به تن یعنی ضربه نزدن از شکم به پائین است و کریشنا را عقیده بر این بود که دوریودانا در طاسبازی تقلب کرده و بهیما سوگند خورده بود که ران اورا که دراوپادی به زور بر آن نشانده شده بود، بشکند.
بالاراما در سودای انتقام نبود اما دوریودانا که هنوز زنده بود از آسواتمان پسر درونه خواست که انتقام مرگ پدر را از دودمان پاندوا بگیرد و اردوگاه آنان را به هنگامی که در خوابند به آتش بکشد.
آن شب آسواتمان همراه کریتا و کریتاورمن عازم اردوگاه پاندوا شدند. هیولایی ترسبار راه را بر آنان بست و آنان با هیولا به نبرد پرداختند و سر انجام در یافتند که هیولا کسی جز خداونگار شیوا نیست.
آسواتمان با برافروختن آتش قربانی خود را در آتش افکند و خشم شیوا را فرو نشانید. شیوا به تن آسواتمان در آمد و آسواتمان عازم اردوگاه برادران پاندو شد؛ آسواتمان بعد از یافتن قاتل پدر خویش، دریشتایومنه (سسیتمه جمشید،لهراسپ) سر از تن او جدا کرد و پس از یافتن پنج پسر دراوپادی که فرزندان پنج پسر پاندوا بودند به اشتباه به جای پدران آنان سر برید و سر آنان را نزد دوریودانا برد. اما برادران پاندوا که آن شب را در اردوگاه خالی کوراوا به سر بردند و به سلامت جستند و دویودانا با دیدار سر فرزندان آنان وحشت زده، درگذشت.
برادران پاندوا به هاستیناپور باز گشتند و با دلجویی ار دری تاراشتره با او آشتی کردند. یودیشتهره بر تخت سلطنت نشست و پس از انجام مراسم قربانی کردن اسب با فرزانگی به سلطنت پرداخت و صلح را به ارمغان آورد.
اما دریتاراشتره که یارای فراموش کردن مرگ دریودانا را نداشت و پیوسته با بهیما در ستیز بود. سر انجام روزی به عنوان آشتی کردن با بهیما به روی او آغوش گشود و هنگامی که بهیما به جانب او رفت با ضربه ای قاتل پسر خویش را از پای در آورد. پس دری تاراشتره و همسر او گندهری همراه کونتی در جنگل عزلت گزیدند و دو سال بعد در آتش سوزی جنگل مردند. برادران پاندوا پریشان و غمگین شدند و یودیشتهره از سلطنت کناره گرفت.
برادران پاندوا همراه دراوپادی عازم سفر طولانی به کوه هیمالیا (آشیانهً برف) و کوه مرو (چایگاه مردگان) شدند. به سخن دیگر آنان زائران مرگ شده و عازم بهشت ایندره در کوه مرو گردیدند؛ و سگی که آنان را از هاستیناپور همراهی کرده بود نیز همراه آنان شد و پاندواها یکی بعد از دیگری در طول سفر مردند.
و یودیشتهره (کیخسرو) مرگ آنان را ناشی از گناهانی دانست که در زندگی مرتکب شده بودند: خطای دراوپادی آن بود که به آرجونا بیش از سایر برادران عشق می ورزید، مرگ سهادوا(گیو) ناشی از غرور بی حد بود. ناکولا(بیژن) به زیبایی خود می بالید؛ آرجونا (طوس/ کورش دوم) بدان سبب که لاف میزد او را یارای آن است که دشمنان خویش را در یک روز هلاک کند؛ و بهیما (آستیاگ، اخرورهً اوستا) بدان دلیل به مقصد نرسید که به گفتهً یودیشتهره از دشمنان خویش نفرت داشت و چنین حالی خلاف قانون درمه و رسم جنگاوری بود. پس یودیشتهره سر انجام تنها به دروازهً بهشت ایندره رسید. تنها همراه او سگی بود که از هاستینا پور تا دروازهً بهشت همراهی کرده بود. ایندره پهلوان را درود فرستاد و از او درخواست وارد بهشت شود.
یودیشتهره از ورود به بهشت خود داری کرد و ایندره را گفت تا بدان زمان که اطمینان نیابد که برادران او و همسر مهربان آنان دروپادی در بهشت جای دارند اورا به تنهایی یارای ورود به بهشت ایندره نیست.
ایندره (بهرام) او را گفت که سگ را به بهشت راهی نیست. پس سگ به هیئت پدر او درمه، خدای وظیفه،اخلاق دین در آمد و به بهشت وارد شد؛(و به روایتی این سگ در شمار سگان یمه در آمد تا راهنمای مردگان باشد). یودیشتهره اکنون از دروازهً بهشت ایندره گذشت و با وحشت بسیار در بهشت ایندره نه نشانی از برادران و همسر خویش بلکه دریودانا را نشسته بر تخت دید و کورواها را پیرامون او یافت. یودیشتهره غمین بازگشت چراکه او را یارای ماندن در بهشتی که جای دشمنان او بود نبود. پس یودیشتهره به دوزخ انتقال یافت.
آنجا همه وحشت بود، برگ درختانش از آتش، کوره راههایش پوشیده از تیغ؛ سرزمین تاریکی بود و برکه های خون انباشته از اجسادی که طعمهً پرندگان مخوف بود. پودیشتهره آنجا ناظر دوزخهای بسیار و شکنجه های بی انتها بود:بوی سوختن لاشه مردمان مشامش را آزار می داد و فغان و زاری دوزخیان گوشش را می آزرد.
هم در آن دم فغان و زاری همسر و برادران خویش را شنید و بر آن شد که در دوزخ بماند و رنج آنان را تسکین دهد. پس به صدای بلند نیتش را برای ماندن در دوزخ بر زبان راند و هم در آن دم همه چیز دیگرگون و آشکار شد که آنچه دیده است همانا مایا یا سرابی وحشتبار بوده که برای آزمودن او پدید آمده بود. پس یودیشتهره را به گنگ رهنون شدند تا در آنجا غسل کند و تن میرای خویش را رها کند.
یودیشتهره در شمار نامیرایان در آمد و مقدم او را در سورگ یا شهر بهشتی ایندره گرامی داشتند. یودیشتهره در بهشت سورگ به کریشنا، برادران و برادران و همسر دراوپادی پیوست. رهروان حقیقی درمه از دودمان پاندوا و کوراوا همه در بهشت سورگ گرد آمده بودند:
دری تاراشتره به هیئت شهریار گندهروه ها؛ کارنه پسر سوریا ؛ کاندو و کونتی پدر و مادر پاندواها؛ بهیشما؛ پسر گنگا همراه برادرش واسوها پیرامون تخت ایندره؛ و درون و پهلوانانی که در میدان نبرد بر خاک افتاده بودند همه در بهشت سورگ بودند و این نبود مگر بر اثر هنر و فضیلت آنان، رفتار و گفتارشان و صبوری آنان در تحمل رنج و درد.
ساقط شدن دو امپراطوری برده داری جابر آشور و بابل و شکست غارتگران اسکیتی شمال قفقاز (تورانیان) توسط ایرانیان چنانکه در تورات و اوستا انعکاس یافته، موج عظیمی از شادی و نشاط برای ملل زیر ستم خاورمیانه به همراه آورده و ایرانیان ناجی مادی و پارسی این ملل زیر ستم را قهرمان جاودانه ملل جهان کهن نموده بوده است. تأثیر جهانبینانهً این واقعه خصوصا به صورت ادیان زرتشتی و بودایی و ابراهیمی و حتی صوفیگری ظاهر گردیده است و قهرمان دینی بی بدیل آنها کسانی به جز کی آخسارو و کورش (سلیمان) و سپیتاک زرتشت (گئوماته بردیه، گوتمه بودا) نبوده است.
از اینجاست که اساطیر ایرانی این عهد در شرق (نزد هندوان) و در غرب (نزد ارانیها= آذریها، ارامنه، گرجیها ، اعراب و یهود) به صورت قهرمانان ملی خود این ملل انعکاس یافته است. در مورد مطابقت گئوماته زرتشت با گوتمه بودا عجالتاً همین تذکر را بدهیم که در همان عصرکورش که زمان گئوماته بردیه (=سرود دان تنومند پسرخوانده و داماد کورش) هم بوده و وی به نیابت از کورش از مرکزیت بلخ بر شمال شرقی هندوستان نظارت می نموده است، شاهزاده گوتمه بودا (=سرود دان روشن ضمیر) مفروض هندی هم همزمان در آنجا به حکومت و ارشاد مردم قیام نموده بود.
شناسایی نامهای اصیل ایرانی حماسهً مهابهاراته احتیاج به تحقیق و تفحص جامع بیشتری دارد، اما به هر حال چنانکه ایرانشناسان و هند شناسان در یافته اند در وداها و مهابهاراته نام و نشانهای اساسی از پادشاهان کیانی (مادی) و پیشدادی (سئوروماتی) و تورانی (اسکیتی) به وضوح دیده میشود و از اینجاست که حماسه عاشقانهً زریادر زرتشت و آتوسا (دختر کورش) در هند به صورت حماسهً رامایانه انعکاس یافته است که این خود در ایران به صورت همان حماسهً عشقی ویس و رامین برجای مانده است. حماسهً مهابهاراته هم انعکاس هندی نبرد ایرانیان کیانی (مادی و پارسی) با تورانیان اسکیتی (اسکلاوی) است که اکنون اسلاف ملیت اسلاوی پذیرفتهً و دور گردیدهً آنان دربالکان به نام اسلوون نامیده میشوند.
مهابهاراته در اساس نبرد دو خاندان خویشاوند کورواها (لفظاً مردم قوچ کوهی یا بز کوهی) با پاندواها (خانوادهً نگهبان قانون= خانواده دایائوکو/ کی قباد) یعنی مادها (مردم میانی)/ کیانیان است. در اسطوره نامها ی اساسی رهبران پاندوایی ذریتره اشترهً کور (شهریار زرین نابینا)، یودیشتهره (شهریار جنگجو)، بهیما (ظالم) و برادرجنگجو و سپهسالارشانارجونا (عزیز، گرامی) ملقب به رویین تن، دروپاد (مصدوم، مقتول)، دریشتادیومن (زیبای درخشان) و در خانوادهً کوروها (سکاها= مردمی که توتمشان قوچ وحشی، بزکوهی است) چهار تن از فرمانروایان بزرگ آنان به نامهای دوریودهانا (جنگجوی دانای دوردست)، بهیشما (دانای نیک)، درونه (سخت آسیب رساننده) و کارنه (فیل مانند) به وضوح قابل شناسایی هستند؛ چه اینان به ترتیب همان کیکاوس (شاه کور مازندران، خشتریتی سومین فرمانروای ماد)، فرود/ سیاوش، کیخسرو دلیر (کی آخسارو، هوخشتره)، آستیاگ (اژی دهاک)، سپهسالارجاودانی توس (کورش دوم، داوود تورات) ، سپیتمه جمشید زیبا هستند که در جبهه مقابل تورانیان، افراسیاب (مادیای اسکیتی)، برادرش گرشیوز (گروی)، هامان/ پیران ویسه و پیلسم برادر ویسه (جالوت فلسطینی،جلعیاد یعنی راهزن تنومند) قرار دارند.
اساطیر مربوط بدانها نیز نه تنها با اصل ایرانی و توراتی خود مطابقت دارند بلکه در غالب موارد نقش حلقه واسط داشته و پرتوی بر تواریخ کهن گمشدهً ایران باستان می افکنند. فی المثل اسطورهً سفر به جهان زیرین یوذیشتهره/ کیخسرو (خنوخ ، یوشع، الیاس تورات، خضر و ادریس قرآن و روایات اسلامی) به وضوح نشان می دهد که ارداویراف (دانای دلیر قدسی) در کتاب پهلوی ارداویرافنامه و خنوخ کتاب یهودی رازهای خنوخ که به جهان زیرین سفر می نمایند همان کیخسرو جاویدان اساطیر ایرانی می باشند. ناگفته نماند درحماسهً رزمی مهابهاراته از کورش سوم (فریدون) و پدرش کمبوجیه (آثویه، آتبین) تحت نامهای پری خشئته (شاه جهان) و ابهی مانیو (دانا) پسر ارجونا (کورش دوم) با اهمیت فراوان اسم برده شده است.
در اینجا خلاصهً قسمتهای منتخبی از مهابهاراته را که نشانگر خاستگاه ایرانی اصل آن است از کتاب اساطیر هند نوشتهً ورونیکا ایونس ترجمهً باجلان فرخی نقل می نمائیم: " دو سپاه در گذرگاه کوروکشتره ( همان معبر کشور سکاها در اوستا) روی در روی هم قرارگرفتند.هر دو دودمان از این جنگ بیمناک بودند. بهیشما ، درونه و کارنه جانب سپاه دوریودانا را گرفتند و با آن که می دانستند کار آنان درست نیست، ناچار شدند به پیروی از قانون درمه بدین کار تن دهند.
ارجونا نیز از این جنگ بیزار و ناچار بود با پروردگان و معلم خود به نبرد بر خیزد و خون هزاران بیگناه را نا دیده بگیرد. کریشنا بعدها در بهاگاوات گیتا به هیئت ویشنو نمایان ونشان میدهد که کار آرجونا پیروی از درمه است و وظیفهً سربازان جنگیدن است و نادیده گرفتن احساسات فردی خویش .
فرماندهی سپاه پاندوا را دریشتادیومنه برادر ملکه دراوپادی (زن ارجونا) که مقدر بود درونه را بکشد بر عهده گرفت و فرماندهی سپاه کوروا به بهیشما پسر گنگا که به نفرینی میرا شده بود واگذار شد. این جنگ را (که در شاهنامه با نام دوازده رخ از آن یاد شده) پایانی نبود، چراکه بهیشما شکست ناپذیر بود. یودیشتهره و برادران او به اردوگاه کوراوا و دیدار بهیشما رفتند و با آگاهی از این که بهیشما خواستار پایان جنگ بود از او پرسیدند که چگونه مغلوب میشود؟ بهیشما بدانان گفت: که خداف انسان و جانوران را یارای شکست او نیست و تنها از نبرد با زنان و خواجگان بیمناک است.
بهیشما از نبرد با آرجونا یا کریشنا (سام گرشاسپ شاهنامه) استقبال کرد، اما کریشنا که سوگند خورده بود از نبرد مستقیم به پرهیزد تنها راندن ارابهً ارجونا را به عهده گرفت؛ و بدین سان وظیفهً کشتن بهیشما به آرجونا واگذار شد. در میدان نبرد نخست خواجه ای (منظورسپیتمه گودرز روایات ملی ایران) با بهیشما به نبرد پرداخت و قهرمان بزرگ هنگامی که به حرکات خواجه می خندید ارجونا با انبوهی از تیرهای پیاپی او را بر خاک افکند.
بهیشما را به اردوگاه کوروا بردند و بهیشما چند روز بعد بر اثر زخم تیرهای ارجونا و به سبب نبرد با همان خواجهً نبردگاه مرد. پس فرماندهی سپاه کوروا به درونه واگذار شد و شش روز نبرد به فرماندهی او ادامه یافت.
در پنجمین روز نبرد درونه دشمن دیرین خویش دروپاد را کشت: در ششمین روز نبرد پاندواها شایع کردند که پسر درونه، آسواتمان مرده است. آسواتمان خاستگاه ضعف درونه بود: که پیشگویان گفته بودند تا بدانگاه که آسواتمان زنده است درون نیز زنده می ماند. درونه با آن که پاندواها یکی بعد از دیگری مرگ آسواتمان را فریاد میزدند شایعه را قبول نکرد و گفت در صورتی این خبر را می پذیرد که خبر را از دهان پودیشتهره بشنود؛ چرا که او پسر درمه (= دیندار، فرائورت/ سیاوش) بود و او را یارای دروغ گفتن نبود.بهیما فیلی را آسواتمان نام نهاد و اورا کشت و هنگامی که درونه از یودیشتهره از درستی و نادرستی خبر مرگ آسواتمان پرسید پسر درمه پاسخ داد آسواتمان به دست بهیما کشته شده است و زیر لب گفت آسواتمان همان فیل است.
درونه با شنیدن این خبر از نبرد باز ماند و هم در این دم برادر دراوپادی، دریشتادیومنه فرمان سرنوشت او را اجرا و درونه را کشت. پس از درونه، کارنه (پیلسم= پیلسان شاهنامه) فرماندهی سپاه کورواها (سکاها، تورانیان) را به عهده گرفت. کارنه پسر سوریا (خورشید) بود و می توانست برادران پاندوا(نگهبانان قانون) را نابود سازد، اما از آنجائیکه به مادر خود قول داده بود از کشتن برادران خود بپرهیزد از این کار دوری جست.
در دومین روز نبرد آرجونا (طوس) و کارنه (پیلسم) به نبرد تن به تن پرداختند. هر دو قهرمان از سلاح خدایان در نبرد استفاده کردند. آرجونا به سبب نیایش و زاری به درگاه خدایان در هیمالیا به سلاح ایندره، وارونا، یمه، کبرا و شیوا مجهز شده بود. کارنه به هنگام زاده شدن با سلاح و زره متولد شد و بعدها زره خود را به ایندره داد و از او زوبینی گرفت که ضربهً آن هر پهلوانی را به خاک هلاکت می افکند. به هنگام نبرد تن به تن آرجونا و کارنه فوجی از ماران گزنده و پرندگان تیز چنگال به سپاه آرجونا یورش آوردند. و سپاه او به طریقی حمله را دفع کرد.
سر انجام کارنه زوبین ایندره را بر کشید و آن را به جانب ارجونا پرتاب کرد، اما کارنه فراموش کرده بود که آرجونا پسر ایندره است و سلاح پدر بر او کارگر نیست. میگویند آرجونا روزگاری ماری را زخمی کرده بود و هم بدان دلیل آن مار زوبین پرتابی از جانب کارنه را شتابی دو برابر داد. و نیز میگویند هم در آن دم که زوبین کارنه پرتاب شد کریشنا ارابهً ارجونا را به جانب پستی سوق داد و هم بدین دلیل زوبین به جای آن که بر گلوگاه ارجونا بنشیند بر نیمتاج او فرود آمد.
با مؤثر نیفتادن زوبین بر ارجونا، کارنه دریافت که پیشگویی مرگ او تحقق یافته- و با به کار بردن سلاحی به خطا زمان مرگ او فرا رسیده است.
زمین دهان گشود ارابهً کارنه را بلعید و هم در آن دم که ارابه فرو می رفت کارنه به تلاش نجات جان خویش از ارابه به جانبی پرید، رسم جنگاوری به آرجونای گردونه سوار حکم می کرد که از حمله به جنگجوی پیاده بپرهیزد؛ اما از آنجائی که دراوپادی در حضور کارنه مورد توهین قرارگرفته و کارنه خاموش مانده بود؛ ارجونا رسم جنگاوری را نادیده گرفت و هم در آن دم کارنه را از پای افکند. با مرگ کارنه، سوریا در مرگ پسر خویش رنگ باخت و با پریدگی رنگ خورشید تمام طبیعت غمین شد.
با مرگ کارنه تردید و ترس سپاه کوراوا را فراگرفت اما دوریودانا (افراسیاب) از پذیرش شکست سرباز زد و با بهره گرفتن از طلسمی که آن را از اهریمنان گرفته بود و به یاری آن می توانست در زیر آب زندگی کند، در ژرفای دریاچه ای (چئچست، اورمیه) پنهان شد.
با گریز دوریودانا فرماندهی سپاه او را عموی طاسباز او ساکونی به عهده گرفت و او نیز به دست جوانترین پاندواها یعنی شادوا کشته شدند. سربازان کوراوا همه کشته شدند و تنها چهار تن از کورواها زنده ماند: پسر درونه، آسواتمان (ارجاسب شاهنامه)، کریتا (کردوی، قراخان شاهنامه)، کریتاورمن (کهرم) و دریودانا (افراسیاب).
سر انجام یودیشتهرا مخفیگاه دوریودانا را یافت. اما دوریوانا از بیرون آمدن از دریاچه دوری جست و یودیشتهره را گفت، بر آن است که همه قلمرو شهریاری را بدو واگذارد و خود برای نیایش در هیمالیا عزلت گزیند. یودیشتهره قول دشمن شکست یافته را پذیرفت و سر انجام دوریو دانا پذیرفت که با برادران پاندوا به نبرد تن به تن به پردازد. دوریودانا با بهیما (در اصل هوم شاهنامه) به نبرد تن به تن پرداخت؛ سلاحی که این دو پهلوان با آن می جنگیدند گرز بود و بالا راما (رام نیرومند) به عنوان داور دوریودانا انتخاب شد.
پس از نبردی وحشتناک سرانجام بهیما ران دوریودانا را با گرز شکست و این همان رانی بود که که دوریودانا دراوپادی را به هنگام اسارت روی آن نشانده بود
دوریودانا برزمین افتاد و در حالی که بهیما پیرامون او می رقصید و سر او را بالگد، لگدکوب میکرد.
چنین کاری خلاف رسم جنگاوری بود و هم بدین دلیل یودیشتهره از کار بهیما خشمگین شد و نزدیک بود فرمان دهد، از آنجا که دوریودانا شهریار و کار بهیما خلاف رسم جنگاوری بود، بهیما را گردن بزنند.
بالاراما و کریشنا به ستیزه پرداختند چه بالاراما حامی کورواها و کریشنا حامی دودمان پاندوا بود. بلاراما بر این اعتقاد بود که رقص بهیما بر بالین شهریار مجروح خلاف رسم جنگاوری و ضربه زدن به پای او نیز خلاف جنگ تن به تن یعنی ضربه نزدن از شکم به پائین است و کریشنا را عقیده بر این بود که دوریودانا در طاسبازی تقلب کرده و بهیما سوگند خورده بود که ران اورا که دراوپادی به زور بر آن نشانده شده بود، بشکند.
بالاراما در سودای انتقام نبود اما دوریودانا که هنوز زنده بود از آسواتمان پسر درونه خواست که انتقام مرگ پدر را از دودمان پاندوا بگیرد و اردوگاه آنان را به هنگامی که در خوابند به آتش بکشد.
آن شب آسواتمان همراه کریتا و کریتاورمن عازم اردوگاه پاندوا شدند. هیولایی ترسبار راه را بر آنان بست و آنان با هیولا به نبرد پرداختند و سر انجام در یافتند که هیولا کسی جز خداونگار شیوا نیست.
آسواتمان با برافروختن آتش قربانی خود را در آتش افکند و خشم شیوا را فرو نشانید. شیوا به تن آسواتمان در آمد و آسواتمان عازم اردوگاه برادران پاندو شد؛ آسواتمان بعد از یافتن قاتل پدر خویش، دریشتایومنه (سسیتمه جمشید،لهراسپ) سر از تن او جدا کرد و پس از یافتن پنج پسر دراوپادی که فرزندان پنج پسر پاندوا بودند به اشتباه به جای پدران آنان سر برید و سر آنان را نزد دوریودانا برد. اما برادران پاندوا که آن شب را در اردوگاه خالی کوراوا به سر بردند و به سلامت جستند و دویودانا با دیدار سر فرزندان آنان وحشت زده، درگذشت.
برادران پاندوا به هاستیناپور باز گشتند و با دلجویی ار دری تاراشتره با او آشتی کردند. یودیشتهره بر تخت سلطنت نشست و پس از انجام مراسم قربانی کردن اسب با فرزانگی به سلطنت پرداخت و صلح را به ارمغان آورد.
اما دریتاراشتره که یارای فراموش کردن مرگ دریودانا را نداشت و پیوسته با بهیما در ستیز بود. سر انجام روزی به عنوان آشتی کردن با بهیما به روی او آغوش گشود و هنگامی که بهیما به جانب او رفت با ضربه ای قاتل پسر خویش را از پای در آورد. پس دری تاراشتره و همسر او گندهری همراه کونتی در جنگل عزلت گزیدند و دو سال بعد در آتش سوزی جنگل مردند. برادران پاندوا پریشان و غمگین شدند و یودیشتهره از سلطنت کناره گرفت.
برادران پاندوا همراه دراوپادی عازم سفر طولانی به کوه هیمالیا (آشیانهً برف) و کوه مرو (چایگاه مردگان) شدند. به سخن دیگر آنان زائران مرگ شده و عازم بهشت ایندره در کوه مرو گردیدند؛ و سگی که آنان را از هاستیناپور همراهی کرده بود نیز همراه آنان شد و پاندواها یکی بعد از دیگری در طول سفر مردند.
و یودیشتهره (کیخسرو) مرگ آنان را ناشی از گناهانی دانست که در زندگی مرتکب شده بودند: خطای دراوپادی آن بود که به آرجونا بیش از سایر برادران عشق می ورزید، مرگ سهادوا(گیو) ناشی از غرور بی حد بود. ناکولا(بیژن) به زیبایی خود می بالید؛ آرجونا (طوس/ کورش دوم) بدان سبب که لاف میزد او را یارای آن است که دشمنان خویش را در یک روز هلاک کند؛ و بهیما (آستیاگ، اخرورهً اوستا) بدان دلیل به مقصد نرسید که به گفتهً یودیشتهره از دشمنان خویش نفرت داشت و چنین حالی خلاف قانون درمه و رسم جنگاوری بود. پس یودیشتهره سر انجام تنها به دروازهً بهشت ایندره رسید. تنها همراه او سگی بود که از هاستینا پور تا دروازهً بهشت همراهی کرده بود. ایندره پهلوان را درود فرستاد و از او درخواست وارد بهشت شود.
یودیشتهره از ورود به بهشت خود داری کرد و ایندره را گفت تا بدان زمان که اطمینان نیابد که برادران او و همسر مهربان آنان دروپادی در بهشت جای دارند اورا به تنهایی یارای ورود به بهشت ایندره نیست.
ایندره (بهرام) او را گفت که سگ را به بهشت راهی نیست. پس سگ به هیئت پدر او درمه، خدای وظیفه،اخلاق دین در آمد و به بهشت وارد شد؛(و به روایتی این سگ در شمار سگان یمه در آمد تا راهنمای مردگان باشد). یودیشتهره اکنون از دروازهً بهشت ایندره گذشت و با وحشت بسیار در بهشت ایندره نه نشانی از برادران و همسر خویش بلکه دریودانا را نشسته بر تخت دید و کورواها را پیرامون او یافت. یودیشتهره غمین بازگشت چراکه او را یارای ماندن در بهشتی که جای دشمنان او بود نبود. پس یودیشتهره به دوزخ انتقال یافت.
آنجا همه وحشت بود، برگ درختانش از آتش، کوره راههایش پوشیده از تیغ؛ سرزمین تاریکی بود و برکه های خون انباشته از اجسادی که طعمهً پرندگان مخوف بود. پودیشتهره آنجا ناظر دوزخهای بسیار و شکنجه های بی انتها بود:بوی سوختن لاشه مردمان مشامش را آزار می داد و فغان و زاری دوزخیان گوشش را می آزرد.
هم در آن دم فغان و زاری همسر و برادران خویش را شنید و بر آن شد که در دوزخ بماند و رنج آنان را تسکین دهد. پس به صدای بلند نیتش را برای ماندن در دوزخ بر زبان راند و هم در آن دم همه چیز دیگرگون و آشکار شد که آنچه دیده است همانا مایا یا سرابی وحشتبار بوده که برای آزمودن او پدید آمده بود. پس یودیشتهره را به گنگ رهنون شدند تا در آنجا غسل کند و تن میرای خویش را رها کند.
یودیشتهره در شمار نامیرایان در آمد و مقدم او را در سورگ یا شهر بهشتی ایندره گرامی داشتند. یودیشتهره در بهشت سورگ به کریشنا، برادران و برادران و همسر دراوپادی پیوست. رهروان حقیقی درمه از دودمان پاندوا و کوراوا همه در بهشت سورگ گرد آمده بودند:
دری تاراشتره به هیئت شهریار گندهروه ها؛ کارنه پسر سوریا ؛ کاندو و کونتی پدر و مادر پاندواها؛ بهیشما؛ پسر گنگا همراه برادرش واسوها پیرامون تخت ایندره؛ و درون و پهلوانانی که در میدان نبرد بر خاک افتاده بودند همه در بهشت سورگ بودند و این نبود مگر بر اثر هنر و فضیلت آنان، رفتار و گفتارشان و صبوری آنان در تحمل رنج و درد.
اشتراک در:
پستها (Atom)