کافه تلخ

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

خرد یک بیداری است (۲) اشو


تاریخ می گوید که بردگی از میان رفته است . این کاملا چرند است ! بردگی از بین نرفته بلکه فقط از نوع زمخت به نوع لطیف آن تبدیل گشته .
آری تو دیگر بر دست و پایت زنجیر آهنی نداری زیرا که زنجیر ها لطیف شده اند : زنجیرها وارد ذهنت شده اند و درونی گشته اند . در بیرون تو از آزادی - دموکراسی - برابری و برادری بهره مند هستی . فقط واژه هایی خالی و ناتوان . و در عمق برادری در هیچ جا وجود ندارد . نمی تواند وجود داشته باشد .

اگر چیز هایی مانند هندوییسم و یا بودیسم وجود داشته باشد - چگونه برادری امکان دارد ؟ اگر ملیت ها - هندی - چینی - ژاپنی ....- وجود داشته باشند چگونه برادری ممکن خواهد بود ؟
غیر ممکن است . انسان پیوسته در جنگ به سر می برد .
در هر لحظه تضاد و نزاع وجود دارد . و چگونه ممکن است برابری وجود داشته باشد وقتی از همان ابتدا به تو درس جاه طلبی می دهند ؟
جاه طلبی یعنی تو باید از دیگران بالاتر باشی . جاه طلبی یعنی که تو باید برتری خودت را اثبات کنی و ثابت کنی که دیگران از تو پایین تر هستند و تو باید موفق شوی . اگر خدای تو موفقیت باشد . اگر جاه طلبی آموزش تو باشد برابری چگونه ممکن است ؟ با این اوضاع حتا صحبت در مورد برابری هم بی معنی است .
برابری حتا در کشورهای کمونیست هم وجود ندارد . در جایی که جاه طلبی هنوز ناپدید نشده برابری نمی تواند وجود داشته باشد . در روسیه یا چین هنوز طبقات وجود دارند . نام ها عوض شده - برچسب ها تغییر کرده .
حالا دیگر طبقه غنی و فقیر وجود ندارد ولی طبقه ی جدیدی برخاسته : طبقه ی حاکم و محکوم . این همان بازی کهنه است و ابدا تفاوتی ندارد . ما به همان بازی ها ادامه می دهیم .

مساله واقعی انسان چگونه یافتن حقیقت نیست . زیرا تا وقتی که تو آزاد نباشی نمی توانی حقیقت را پیدا کنی . حقیقت با آزادی به دست می آید . مسیح گفته است : حقیقت آزاد می کند .
این درست است . ولی این تنها نیمی از داستان است که حقیقت انسان را آزاد می سازد .
نیمه ی دیگر داستان که به شما گفته نشده به همان اندازه مهم است :
حقیقت فقط در آزادی اتفاق می افتد . در واقع حقیقت و آزادی دو روی سکه هستند و با هم روی می دهند . اگر تو آزاد نباشی نمی توانی به حقیقت برسی و اگر به حقیقت دست یابی نمی توانی آزاد نباشی . ولی از کجا باید شروع کرد ؟ اگر با حقیقت شروع کنی قربانی واژه ها - فلسفه ها و متون مقدس خواهی شد . تو در جنگلی از گمان های منطقی زبان شناسانه گم خواهی شد .

از آزادی شروع کن : این پیام من برای شماست . از زندانی که بر تو تحمیل کرده اند بیرون بیا . و اگر تو با زندان همکاری نکنی زندان نمی تواند وجود داشته باشد . تنها اشعه ی امید انسان این است که زندان بدون همکاری تو نمی تواند وجود داشته باشد . ولی تو همکاری می کنی : زندان احساس امنیت می دهد و ایمن است . راحت است . احساس گرما می کنی و تو خوب آن را از داخل تزیین کرده ای .

در طول اعصار انسان همواره چنین کرده : تزیین دیوارهای سلول زندان . تو پیشاپیش داخل آن را زیبا کرده ای . مانند یک معبد به نظر می رسد ! تو زنجیر هایت را بسیار زیبا رنگ آمیزی کرده ای . زنجیر هایت را با طلا و نقره پوشانده ای . مانند زینت آلات به نظر می رسند . پس به همین سبب همکاری می کنی .

و اگر تو بخواهی خداوند را بشناسی . اگر مایل باشی زندگب را بشناسی و نعمت ها و برکات آن را درک کنی و زیبایی این جهان هستی را ببینی - آزادی نخستین پیش نیاز است . اگر بخواهی این چیز ها را نگاه کنی باید از زندانت بیرون بیایی . باید مخاطره کنی . زیرا زندان به نظر راحت می رسد و تو مدت های زیاد در آن زیسته ای و به آن عادت کرده ای . تو باید به هوای آزاد بیایی و زیر آسمان و خورشید و ماه بروی . تو باید در معرض باد قرار بگیری .

تو شاید آن قدر در قفست مانده ای که می ترسی بار دیگر بال بگشایی . شاید کاملا فراموش کرده باشی که بال داری و می توانی پرواز کنی . اوضاع انسان چنین است . ولی قبل از این که بتوانیم از دیوار های زندان بیرون بزنیم باید نخست بدانیم که این زندان چگونه ساخته شده و راهکار آن چیست و از چه تشکیل شده است .

اساسی ترین راهکار این است که کشیش و سیاست کار و حکیم هر چیز واقعی را با چیزی غیر واقعی جایگزین کرده اند . این نخستین و اساسی ترین راهکاری است که این زندان و این بردگی بر آن استوار است .

آنان ازدواج را جایگزین عشق ساخته اند . ازدواج چیزی مصنوعی و پلاستیکی است . اگر ازدواج نتیجه عشق باشد خوب است و زیبا . ولی کشیشان ترتیب دیگری داده اند و می گویند : نخست ازدواج کن و سپس عشق بورز .

آنگاه عشق هرگز روی نخواهد داد . آنان مهم ترین بخش تو را که قلبت باشد از کار انداخته اند . پس از ازدواج تو شاید همسرت را دوست بداری - زیرا با هم زندگی کرده اید - درست مانند برادران و خواهران که با هم زندگی می کنند ولی شعری در میان نیست . هیجانی نیست و شعفی وجود ندارد . پس از ازدواج - عشق روی زمینی مسطح حرکت می کند و با قله های شور و شعف آشنایی نخواهد داشت .

و دقیقا به همین ترتیب آنان هر چیز واقعی را با چیزهایی غیر واقعی جایگزین کرده اند . ازدواج مصنوعی است و ساخته ی انسان . عشق آفرینش خداوند است . عشق اتفاق می افتد ولی ازدواج ساخته می شود . مانند چیز واقعی می نماید ولی چنین نیست . تنها یک تظاهر است . ازدواج فقط تولید نفاق می کند و نه هیچ چیز دیگر . و تو نمی توانی برای مدت های زیاد تظاهر کنی . دیر یا زود تظاهر رنگ می بازد و فرسوده می گردد و آنگاه تو در رنج و عذاب خواهی بود .

راز - محسن خاتمی - osho


خرد یک بیداری است (1) اشو




انسان یک برده است . او برده زاده نشده - آزاد آفریده شده . او همچون خود آزادی زاده گشته ولی در همه جا خودس را در زنجیر ها می یابد . انسان در زنجیر زندگی می کند و در زنجیر می میرد . این بزرگترین فاجعه ای است که برای بشریت روی داده است .

لحظه ای که کودک زاده می شود - جامعه او را به یک برده تبدیل می کند . جامعه علاقه ای به انسان های آزاد ندارد . جامعه از آزادی وحشت دارد . آزادی به نظر خطرناک می رسد .

یک برده موجودی امن است . و جامعه تنها به بردگان نیاز دارد زیرا آنان را می توان استثمار کرد . کشیش (priest)به بردگان علاقه دارد . سیاست مدار به بردگان علاقه دارد و حکیم (pundit)به بردگان علاقه دارد .

کاری که این سه با بشریت کرده اند باید درک شود . زیرا این داستان قصه ی تو نیز هست . داستان چگونه زندانی شدن توست . مسأله انسان چگونه یافتن خداوند نیست - مسأله این است که چگونه از این زندان که ذهن توست و فرهنگ توست آزاد شوی . نام هایی زیبا برای چیز های زشت .

اگر عمیقاً بنگری و بدون تعصب نگاه کنی تعجب خواهی کرد : ذهن تو ابداً مال خودت نیست . بلکه از بیرون با شرطی شدگی بر تو تحمیل گشته . ذهنی که تو آن را از آن خود می خوانی مال تو نیست . از آن استثمارگران است . آنان به تو حقه زده اند : آنان این ذهن را در تو کار گذاشته اند . و توسط همین ذهن به کنترل کردن تو ادامه می دهند . برای همین است که آنان بسیار مخالف افرادی همچون مسیح - بودا و محمد بوده اند .

چرا آنان مسیح را مصلوب کردند ؟ چرا به سقراط زهر دادند ؟ چرا منصور را به قتل رساندند ؟این ها مردمی معصوم بودند . آنان کسی را آزار نداده بودند . گناه آنان چه بود ؟ گناه آنان این بوده که تلاش می کردند دری را باز کنند که مردم بتوانند از زندان بیرون بیایند . تا بردگی بتواند از جهان محو و نابود گردد .