پیوندگاه
پس از مبارزه با همزادها، دون خوان تا ماهها از ادامه توضیحاتش خودداری کرد. روزی دوباره آن را از سر گرفت. حادثه عجیبی باعث این کار شد.
دون خوان در مکزیک شمالی بود. تنگ غروب بود و تازه به خانه محل سکونت او رسیده بودم که بی درنگ مرا به حالت ابرآگاهی برد. در یک چشم به هم زدن به یاد آوردم که بازگشت دون خوان به سونورا همیشه وسیله ای برای احیای درون بود. برایم توضیح داده بود که یک ناوال راهبری است که مسئولیتهای خطیری به عهده دارد و به همین علت باید نقطه اتکای مادی داشته باشد، مکانی که تلاقی انرژیها بخوبی انجام گیرد. صحرای سونورا برای او چنین مکانی بود.
به هنگام ورود به حالت ابرآگاهی متوجه شدم که شخص دیگری در تاریک و روشن خانه پنهان شده است. از دون خوان پرسیدم که خنارو درخانه است. پاسخ داد که تنهاست و آنچه توجه مرا جلب کرده یکی از همزادهایش است، همانی که از خانه مراقبت می کند.
سپس دون خوان حرکت عجیبی کرد. روی درهم کشید، گویی تعجب کرده یا ترسیده بود. بی درنگ شکل ترس آور مرد عجیبی درآستانه در اتاقی که در آن نشسته بودیم پدیدار شد. حضور آن مرد عجیب، چنان مرا ترساند که واقعا سرم گیج رفت. قبل از آنکه بتوانم به حالت طبیعی بازگردم، مرد با سبعیت تمام تلوتلوخوران به سویم آمد. وقتی بازویم را گرفت، لرزشی به من دست داد که شبیه جریان تخلیه بار الکتریکی بود.
زبانم بند آمد. وحشتی مرا فراگرفت که نمی توانستم آن را از خود دور کنم. دون خوان به من لبخند می زد. با لکنت و ناله سعی می کردم کمک بطلبم که ضربه شدیدتری به من وارد آمد.
مرد با چنگش مرا محکم گرفت و سعی کرد از پشت به زمین اندازد. دون خوان با لحنی که در آن شتابی نبود از من خواست تا خودم را جمع و جور کنم، با ترس خود مبارزه نکنم و خود را به دست آن بسپارم. گفت: «بترس، بدون آنکه وحشت زده باشی!» به کنارم آمد و بدون آنکه در مبارزه من مداخله ای کند به نجوا در گوشم گفت که باید تمام تمرکزم را به نقطه میانیم معطوف کنم.
در طی سالیان، همیشه تاکید کرده بود که طول و عرض بدنم را با دقت بسیار اندازه گیری و نقطه میانی آن را درست تعیین کنم. همیشه گفته بود که چنین نقطه ای مرکز واقعی انرژی ماست.
به محض آنکه دقتم را به نقطه میانی متمرکز کردم، آن مرد رهایم کرد. در این لحظه آگاه شدم که موجودی که فکر می کردم انسان است، در حقیقت تنها شبیه انسان بود. در لحظه ای که همزاد شکل انسانیش را از دست داد، به حبابی بی شکل با نوری مات بدل شد. به راه افتاد، به دنبالش رفتم. نیروی عظیمی مرا وادار می کرد که نور مات را دنبال کنم.
دون خوان متوقفم کرد. بآرامی مرا به حیاط خانه اش برد و روی صندوق بزرگی که از آن به عنوان نیمکت استفاده می کرد نشاند.
این تجربه وضع روحیم را مغشوش کرده بود، ولی بیشتر ازهمه، این مسئله باعث اغتشاش فکری من شده بود که چکونه ترس فلج کننده من بسرعت و کاملا از بین رفته است.
درباره تغیییر حالت ناگهانیم توضیح دادم. دون خوان گفت که هیچ چیز عجیبی در تغییر حالت ناگهانی من وجود ندارد و به محض آنکه تابش آگاهی درون پیله انسان از آستانه معینی فراتر رود، ترس از بین می رود.
سپس توضیحاتش را از سر گرفت. یک بار دیگر به اختصار حقایقی را که در مورد آگاهی عنوان کرده بود، بازگو کرد. گفت که دنیای عینی وجود ندارد، بلکه تنها کیهانی از میدان انرژی است که بینندگان، فیوضات عقاب می نامند. بشر از فیوضات عقاب ساخته شده و فی نفسه حباب فروزان انرژی است. هریک از ما در پیله ای محصور شده که بخش کوچکی از این فیوضات را در میان گرفته است. آگاهی در اثر فشار مداوم فیوضات بیرون پیله که به آن فیوضات آزاد می گویند برفیوضات درون پیله به وجود می آید. آگاهی، مشاهده و ادراک را به وجود می آورد. این حادثه وقتی روی می دهد که فیوضات درون پیله با فیوضات آزاد مطابق آن همسو شوند. ادامه داد:
- حقیقت بعدی این است که این ادراک تحقق می یابد، زیرا در هر یک از ما عاملی وجود دارد که پیوندگاه نامیده می شود و فیوضات درونی و بیرونی را برای همسویی برمی گزیند. همسویی ویژه ای که ما آن را به عنوان دنیا مشاهده و درک می کنیم، ناشی از نقطه خاصی است که پیونگاه در آن نقطه و در پیله ما قرار گرفته است.
این مطلب را چند بار تکرار کرد و به من فرصت داد تا آن را بفهمم. بعد گفت که برای تایید حقایق آگاهی به انرژی نیازمندم. ادامه داد:
- به تو گفته ام که سروکار داشتن با خرده ستمگران به بینندگان کمک می کند تا مانور پیچیده ای را انجام دهند. این مانور جابجایی پیوندگاهشان است.
گفت که مشاهده همزاد برای من به این معناست که پیوندگاهم را از جای عادیش حرکت داده ام. به زبان دیگر تابش آگاهیم به فراسوی آستانه معینی حرکت کرده و ترسم را از بین برده است. همه این وقایع اتفاق افتاده است، زیرا من به اندازه کافی انرژی اضافی داشته ام.
***
آخرهای شب، بعد ار اینکه از گردشی در کوهستانهای آن اطراف بازگشتیم، گردشی که قسمتی از آموزشهایش درباره سوی راست بود، دون خوان مرا به حالت ابرآگاهی فرستاد و بعد به توضیحاتش ادامه داد. گفت که برای بحث درباره ماهیت پیوندگاه باید ابتدا از بحثی درباره اولین دقت شروع کند.
گفت که بینندگان جدید شیوه های نامشهودی را که بر اساس آن اولین دقت عمل می کد مورد مطالعه قراردادند و وقتی که آن را برای دیگران وصف می کردند، برای حقایق آگاهی ترتیبی قایل شدند. به من اطمینان داد که همه بینندگان به چنین توضیحاتی تن نمی دادند. مثلا، حامیش، ناوال خولیان اهمیت چندانی به توضیحات نمی داد، ولی حامی ناوال خولیان یعنی ناوال الیاس که خوشبختانه دون خوان با او آشنا شده بود، به این مطلب اهمیت می داد. دون خوان با «دیدن» خود و با کمک توضیحات مفصل و دور و دراز ناوال الیاس و توضیحات اندک ناوال خولیان موفق شده بود این حقایق را درک و تایید کند.
دون خوان توضیح داد که برای آنکه اولین دقتمان به دنیایی که مشاهده می کنیم متمرکز شود، باید فیوضات معینی را برگزید که از نوار باریک آگاهی بشری انتخاب می شوند. فیوضات کنار گذاشته شده، گرچه در دسترس ما هستند ولی در تمام مدت عمر ما ناشناخته و در حال رکود می مانند.
بینندگان جدید فیوضات برگزیده را سوی راست، آگاهی عادی، تونال، این دنیا، شناخته، اولین دقت، و انسانهای معمولی آن را حقیقت، منطق، عقل سلیم می نامند.
فیوضات برگزیده قسمت بزرگی از نوار آگاهی بشر را درست می کنند که خود بخش بسیار کوچکی از طیف کامل فیوضاتی است که درون انسان وجود دارد. فیوضات نادیده گرفته شده نوار بشری را به عنوان نوعی سرآغاز به ناشناخته می پندارند. ناشناخته شامل توده فیوضاتی است که بخشی از نوار بشری نیستند و هرگز برگزیده نمی شوند. بینندگان آن را آگاهی سوی چپ، ناوال، دنیای دیگر، ناشناخته، دومین دقت می نامند. دون خوان ادامه داد:
- بینندگان کهن روش گزینش فیوضات معینی را کشف کردند و به کار بردند. آنها متوجه شدند که ناوال مرد و زن به خاطر نیروی فوق العاده خود می توانند با فشاری فیوضات برگزیده را از فیوضات عادی دور و در فیوضات مجاور جابجا کنند. این فشار به عنوان ضربه ناوال شناخته می شود.
دون خوان گفت که بینندگان کهن از این جابجایی استفاده می کردند تا کارآموزانشان را در اسارت نگاه دارند. با این ضربه کارآموزانشان را به بالاترین، حادترین و تاثیرپذیرترین حالت آگاهی وارد می کردند و در حالی که کارآموزان درمانده در یک چنین حالت نرمش پذیری بودند، فنون نادرست خود را به آنان می آموختند، فنونی که آنان را نیز چون استادانشان به آدمهای گمراهی بدل می کرد.
بینندگان جدید نیز همین فن را به کار می برند، ولی بجای آنکه از آن برای این اهداف کثیف استفاده کنند، کارآموزانشان را هدایت می کنند تا امکانات بشری را بیاموزند.
دون خوان توضیح داد که ضربه ناوال باید به نقطه خاصی وارد آید، به پیوندگاه که در هر فرد جای کاملا مشخصی دارد. همچنین ضربه باید توسط ناوالی زده شود که «می بیند». به من اطمینان داد که بیهوده است اگر کسی نیروی ناوال را داشته باشد و «نبیند»، درست مثل کسی که «ببیند» و فاقد نیروی ناوال باشد. درهر دو مورد، نتیجه، ضربه ای معمولی است. یک بیننده می تواند پی در پی ضربه را به محل صحیح وارد آورد، بدون اینکه نیروی جابجایی آگاهی را داشته باشد، ولی ناوالی که «نمی بیند» حتی قادر نیست ضربه را به محل صحیح وارد آورد.
او همچنین گفت بینندگان کهن کشف کردند که پیوندگاه در جسم مادی نیست، بلکه در پوسته فروزان و در درون پیله است. ناوال این نقطه را از درخشندگی شدید آن تشخیص می دهد و بجای ضربه زدن، آن را هل می دهد. نیروی فشار در پیله گودرفتگی ایجاد می کند و مثل ضربه ای بر کتف راست احساس می شود، ضربه ای که تمام هوا را از ریه بیرون می راند. پرسیدم:
- گودرفتگی های مختلفی وجود دارد؟
- تنها دو نوع. یکی گودرفتگی و دیگری شکافی کوچک. هریک اثرخاص خود را دارد. گودرفتگی، کیفیتی گذرا ایجاد می کند و باعث جابجایی زودگذری می شود، ولی شکاف، کیفیتی عمیق و همیشگی در پیله ایجاد می کند و باعث جابجایی دائمی می شود.
توضیح داد که معمولا ضربه ناوال به پیله درخشانی که در اثر درون اندیشی سخت شده است، هیچ تاثیری نمی کند. به هر حال گاهی اوقات پیله انسان خیلی نرمش پذیرتر است و در اثر کمترین فشار، گودرفتگی کاسه مانندی بر روی آن به وجود می آید که اندازه آن از یک گودرفتگی کوچک تا گودرفتگی که یک سوم کل پیله را دربرمی گیرد تغییر می کند. یا شکافی ایجاد می شود که امکان دارد تمام پهنا یا درازای پوسته تخم مرغی شکل را بگیرد و پیله را به نظر مثل اینکه در خودش پیچیده است بنمایاند.
بعضی از پوسته های درخشان، پس از گود شدن، بلافاصله به حالت اول خود بازمی گردند. دیگران ساعتها یا حتی روزها گودرفته می مانند، ولی خودبخود به حال اول بازمی گردند. بعضی ها به طور مقاوم و تغییرناپذیری گودرفته می شوند و برای اینکه شکل اصلی پیله درخشان به حال اول بازگردد، نیاز به ضربه دیگری از طرف ناوال در ناحیه مجاور دارند. تعداد کمی هرگز گودرفتگی خود را از دست نمی دهند. هرچقدر هم که ناوال به آنها ضربه وارد آورد، دیگر به شکل تخم مرغی خود بازنمی گردند.
دون خوان افزود که گودرفتگی با جابجایی تابش آگاهی بر اولین دقت اثر می گذارد. گودرفتگی بر فیوضات درون پوسته درخشان فشار می آورد و بینندگان مشاهده می کنند که چگونه اولین دقت، تحت نیروی این فشار، مرکز ثقل خود را جابجا می کند. گودرفتگی با جابجایی فیوضات عقاب درون پیله، تابش آگاهی را بر فیوضات نقاط دیگری می افکند که معمولا برای اولین دقت غیرقابل دستیابی است.
پرسیدم آیا تابش آگاهی تنها در سطح پیله درخشان «دیده» می شود. گویی غرق در افکار خودش بود، بلافاصله جواب نداد. شاید پس از ده دقیقه به سوالم پاسخ داد و گفت که معمولا تابش آگاهی در سطح پیله همه موجودات حساس «دیده» می شود. در هر صورت پس از آنکه انسان دقتش را گسترش داد، تابش آگاهی عمق پیدا می کند. به زبان دیگر از سطح پیله به تعداد زیادی از فیوضاتی که درون پیله اند منتقل می شود. ادامه داد:
- وقتی که بینندگان کهن از آگاهی استفاده می کردند، می دانستند چه کاری انجام می دهند. متوجه شده بودند که با ایجاد گودرفتگی در پیله انسان، می توانند تابش آگاهی را که بر فیوضات درون پیله می تابد به فیوضات مجاور آنها بتابانند.
- تو طوری صحبت می کنی که گویی مسئله ای مادی مطرح است. چگونه می توان در چیزی که فقط تابش است گودرفتگی به وجود آورد.
- تابش به طریقه ای وصف ناپذیر گودرفتگی در تابش دیگری ایجاد می کند. اشتباه تو این است که به فهرست منطق چسبیده ای. منطق که به عنوان انرژی با انسان سروکار ندارد. منطق با ابزاری که انرژی را به وجود می آورد سروکار دارد و هرگز این مسئله را جدی نگرفته است که ما بهتر از ابزار هستیم. ما موجوداتی هستیم که انرژی تولید می کنند. حبابهای انرژی هستیم. پس بعید نیست که یک حباب انرژی بنواند در حباب دیگری از انرژی گودرفتگی ایجاد کند.
اضافه کرد که به حق می توان تابش آگاهی را که توسط گودرفتگی به وجود آمده است، ابرآگاهی گذرا نامید، زیرا فیوضاتی را برمی گزیند که در مجاورت فیوضات عادی اند. در نتیجه تغییر ناچیزی رخ می دهد. با وجود این، این جابجایی توانایی عظیمی در فهمیدن، در تمرکز و مهمتر از همه در فراموش کردن ایجاد می کند. بینندگان دقیقا می دانستند که چگونه از این جهش در مقیاسی کیفی استفاده کنند. «دیدند» که پس از ضربه ناوال، تنها فیوضاتی که در مجاورت فیوضات مورد استفاده روزانه ما هستند ناگهان شفاف می شوند و فیوضات دورتر دست نخورده می مانند. از اینجا بینندگان نتیجه گرفتند که انسان در حالت ابرآگاهی نیز می تواند درست مثل زمانی که در زندگی روزمره است، عمل کند. نیاز به ناوال مرد و ناوال زن برای آنها اهمیت اساسی پیدا کرد، زیرا این حالت فقط تا زمانی که گودرفتگی باقی بود ادامه پیدا می کرد و پس از آن، تمام وقایع بی درنگ فراموش می شدند. پرسیدم:
- چرا شخص باید فراموش کند؟
- زیرا فیوضاتی که روشن بینی بیشتری به وجود می آورند، به محض آنکه سالک مبارز از حالت ابرآگاهی بیرون آمد، دیگر برگزیده نمی شوند. بدون این گزینش، هرچه که سالک تجربه یا مشاهده کرده است ناپدید می شود.
دون خوان گفت یکی از وظایفی که بینندگان برای شاگردانشان در نظر گرفته اند این است که آنان را مجبورکنند تا به یاد آورند، یعنی فیوضاتی را که در خلال حالت ابرآگاهی مورد استفاده قرار داده اند دوباره برگزینند.
به یادم آورد که خنارو همیشه به من توصیه می کرد که یاد بگیرم بجای مداد با سرانگشتم بنویسم و این همه یادداشت جمع آوری نکنم. دون خوان گفت که درواقع منظور خنارو این بود که وقتی من در حالت ابرآگاهی هستم، از بعضی از فیوضات استفاده نشده برای به خاطر سپردن گفتگو و تجربه ام استفاده کنم و روزی با گزینش مجدد فیوضاتی که مورد استفاده قرار گرفته اند همه چیزها را به یاد آورم.
به توضیحاتش ادامه داد و گفت که حالت ابرآگاهی نه تنها به عنوان تابشی که به اعماق شکل تخم مرغی انسان می رود، بلکه به عنوان درخششی شدید بر سطح پیله «دیده» می شود. با وجود این در مقایسه با تابشی که در اثر آگاهی کامل ایجاد می گردد و همچون فوران نور سفید رنگی در تمام تخم مرغ درخشان «دیده» می شود، هیچ است. فوران نوری عظیم که تمام پوسته را فرامی گیرد و فیوضات درونی خود را آنچنان می گستراند که تصورناپذیر است. پرسیدم:
- اینها موارد خاصی است دون خوان؟
- یقینا. این فقط برای بینندگان رخ می دهد. هیچ آدم دیگر یا هیچ موجود زنده ای نمی تواند این طور بدرخشد. بینندگانی که با تعمق به آگاهی کامل دست می یابند منظره ای دیدنی دارند. این زمانی است که در درون خویش می سوزند. آتش درون آنها را می سوزاند. بدینسان با آگاهی کامل با فیوضات آزاد می آمیزند و در ابدیت شناور می شوند.
***
پس از چند روز، دون خوان را از سونورا به شهری در جنوب مکزیک برگرداندم که او و گروه سالکانش در آنجا زندگی می کردند.
روز بعد گرم و مه آلود بود. احساس تنبلی می کردم و نمی دانم چرا بی حوصله بودم. بعدازظهر آرامش ناخوشایندی تمام شهر را فراگرفته بود. من و دون خوان در اتاق بزرگ روی صندلی راحتی نشسته بودیم. به او گفتم که زندگی در مناطق روستایی مکزیک به مزاق من خوشایند نیست، احساس سکوت اجباری در آن شهر برایم ناخوشایند بود. تنها صدایی که به گوشم می رسید، صدای کودکانی بود که در دوردست فریاد می زدند، نمی توانستم بفهمم که بازی می کردند یا از شدت درد فریاد می کشیدند. دون خوان گفت:
- دراینجا تو همیشه در حالت ابرآگاهی هستی. تفاوت بزرگی است، به هرحال اهمیتی ندارد. باید به زندگی کردن در چنین شهرهایی عادت کنی. روزی در یکی از این شهرها زندگی خواهی کرد.
- چرا باید در شهری مثل این شهر زندگی کنم دون خوان؟
- برایت توضیح دادم که هدف بینندگان جدید آزاد شدن است و آزادی پیامدهای مخربی دارد. یکی از پیامدهای آن این است که سالک باید با آگاهی کامل در طلب دگرگونی باشد. مطلوب تو همین زندگی است که داری. منطقت را با پیگیری فهرست خود و مقایسه با فهرست دوستانت تحریک می کنی. این مانورها برای تو وقت کمی باقی می گذارد که خود و سرنوشتت را بیازمایی. باید همه اینها را رها کنی. بعلاوه اگر به غیر از سکوت مرگبار این شهر چیز دیگری نمی شناسی، باید دیر یا زود روی دیگر سکه را جستجو کنی.
- این همان کاری نیست که اینجا می کنید دون خوان؟
- مورد ما کمی متفاوت است، زیرا ما در آخر راهمان هستیم. در جستجوی چیزی نیستیم. آنچه که همه ما در اینجا انجام می دهیم، چیزی است که فقط سالکان می فهمند. ما زندگی را روزبه روز می گذرانیم و کاری نمی کنیم. انتظار می کشیم. نمی خواهم خود را با تکرار این مطلب خسته کنم: می دانیم که در انتظاریم و می دانیم که در انتظار چه هستیم. ما به انتظار آزادی نشسته ایم.
با نیشخندی افزود:
- وحالا که تو هم این مطلب را می دانی، بیا به بحثمان در مورد آگاهی بپردازیم.
معمولا وقتی در آن اتاق بودیم، کسی مزاحم ما نمی شد و همیشه تصمیم با دون خوان بود که زمان بحثمان چقدر طول بکشد. ولی این بار ضربه مودبانه ای به در خورد و بعد خنارو وارد شد و نشست. من خنارو را از روزی که با شتاب خانه اش را ترک کرده بودیم، ندیده بودم. او را در آغوش کشیدم. دون خوان گفت:
- خنارو می خواهد چیزی به تو بگوید. به تو گفته ام که او استاد آگاهی است. حالا می توانم به تو بگویم که این حرف چه معنایی دارد. او می تواند پیوندگاه را پس از آنکه در اثر ضربه ناوال از جای خود تکان خورد به عمق تخم مرغ درخشان بفرستد.
توضیح داد که خنارو بارها پس از آنکه به ابرآگاهی رسیده ام، پیوندگاهم را به جلو رانده است. گفت روزی که برای صحبت کردن روی آن صخره صاف عظیم رفته بودیم، خنارو پیوندگاهم را با هیجان به سوی چپ فرستاد. درواقع چنان با هبجان که کمی خطرناک بوده است.
دون خوان ساکت شد، انگار آماده بود که جای خود را به خنارو بدهد. سری تکان داد، گویی به خنارو علامت می داد تا چیزی بگوید. خنارو بلند شد و به کنارم آمد. بملایمت گفت:
- شعله خیلی مهم است. آن روز را به یاد می آوری که وقتی روی این صخره صاف و بزرگ نشسته بودیم و تو را وادار کردم تا به تابش خورشید بر روی یک تکه کوارتز بنگری؟
وقتی خنارو از آن روز حرف می زد، آن را به یاد آوردم. آن روز، بلافاصله پس از اینکه دون خوان از حرف زدن بازایستاد، خنارو شکست نور را در یک تکه کوارتز صیقل شده که از جیبش درآورد و روی سنگ صاف جا داد به من نشان داده بود. درخشش کوارتز فورا توجهم را جلب کرده بود. بعد، به یاد آوردم که روی تخته سنگ صاف چمباتمه زده بودم ودون خوان با چهره نگرانی کنارم ایستاده بود.
می خواستم به خنارو بگویم که چه مطلبی را به یاد آورده ام ولی او شروع به صحبت کرد. دهانش را در گوشم گذاشت و به یکی از دو فانوس اتاق اشاره کرد و گفت:
- شعله را نگاه کن! هیچ حرارتی در آن نیست، شعله خالص است. شعله خالص می تواند تو را به اعماق ناشناخته ببرد.
ضمن صحبت او، احساس فشار عجیبی کردم. سنگینی مادی بود. گوشهایم وزوز می کرد. چنان ازچشمانم اشک می ریخت که به سختی خطوط اصلی اثاثیه را می دیدم. چشمم کاملا تار بود. گرچه چشمانم باز بود، نمی توانستم نور شدید فانوس را ببینم. همه چیز در دوروبرم تیره و تار بود. رگه های سبز روشن شب نمایی، ابرهای تیره گذرا را روشن می کردند. بعد، همان طور که دید چشمانم محو شده بود، ناگهان بازگشت.
نمی توانستم بفهمم کجا هستم. انگار مثل یک بادکنک درهوا غوطه می خوردم. تنها بودم. ترس برم داشت و منطقم بسرعت توضیحی ساخت که در آن لحظه برایم با معنی بود. خنارو مرا با اسفاده از شعله فانوس هیپنوتیزم کرده بود. کم و بیش احساس رضایت کردم. بآرامی غوطه ور شدم و سعی کردم نگران نشوم. فکر کردم می توانم بدین طریق از نگرانی اجتناب کنم و به مراحلی که باید از آن بگذرم تا بیدار شوم تمرکز یابم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، این بود که من اصلا خودم نبودم. واقعا نمی توانستم به چیزی نگاه کنم، زیرا چشمی نداشتم که با آن ببینم. وقتی که سعی کردم جسمم را بررسی کنم، متوجه شدم که تنها می توانم آگاه باشم و با این وجود گویی از بالا به فضای بی کران می نگریستم. ابرهای عجیبی با نوری درخشان و توده های تاریک در حال حرکت بودند. به وضوح موجی از درخشش کهربایی شیارهایی را «می دیدم» که چون امواج عظیم و آرام اقیانوسی به سویم می آمد. سپس دانستم که چون گوی در فضا شناورم و موج می خواست مرا در خود بگیرد و با خود ببرد. بناچار تسلیم آن شدم. اما درست قبل از اینکه موج با من برخورد کند، حادثه غیرمنتظره ای روی داد. بادی وزید و مرا از سر راه موج دور کرد.
نیروی باد با سرعت بیش ازحدی مرا با خود برد. از میان تونلی بیکران و پر از انوار تند و رنگارنگ گذشتم. دید من کاملا درهم شد و سپس حس کردم که بیدار می شوم. رویا دیده بودم، رویایی که هیپنوتیزم خنارو برایم به ارمغان آورده بود. لحظه ای بعد به اتاق بازگشته و در کنار دون خوان و دون خنارو بودم.
***
بیشتر ساعات فردای آن روز را در خواب گذراندم. تنگ غروب دوباره با دون خوان نشستیم تا صحبت کنیم. پیش از آن خنارو با من بود ولی حاضر نشد درباره تجربه ام حرفی بزند. دون خوان گفت:
- شب گذشته، خنارو پیوندگاهت را به جلو راند ولی شاید ضربه بیش از حد نیرومند بود.
مشتاقانه محتوای تصوراتم را به دون خوان گفتم. لبخندی زد. ظاهرا بی حوصله بود. گفت:
- پیوندگاه تو از جای طبیعیش حرکت و تو را وادار به مشاهده فیوضاتی کرد که به طور عادی مشاهده نمی شود. به نظر بی معنا می رسد، این طور نیست؟ با این حال کار بزرگی است که بینندگان جدید می کوشند آن را روشن کنند.
توضیح داد که افراد بشر به دو علت همیشه فیوضات معینی را برای مشاهده و درک انتخاب می کنند. اولین و مهمترین آن به این علت است که به ما آموخته اند که این فیوضات مشاهده شدنی هستند. دوم، به خاطر اینکه پیوندگاه ما این فیوضات را برمی گزیند و آماده می کند تا مورد استفاده قرار دهد. ادامه داد:
- تمام موجودات زنده پیوندگاهی دارند که فیوضاتی را برای تاکید برمی گزینند. بینندگان می توانند «ببینند» که آیا موجودات زنده از دنیا دید یکسانی دارند، یعنی «ببینند» آیا فیوضاتی که پیوندگاهشان را برگزیده است با فیوضات موجودات زنده یکی است.
تاکید کرد که یکی از مهمترین پیشرفتهای بینندگان جدید این کشف بود که پیوندگاه در پیله موجودات زنده محل ثابتی ندارد و در اثر عادت در این تقطه خاص ثابت شده است. از این رو کوشش بیش از حد بینندگان جدید، اعمال و امکانات عملی نوینی را به وجود آورد. آنها با کوشش بسیار می خواستند به عرف و عادات نوینی دست یابند. ادامه داد:
- ضربه ناوال از اهمیت بسیاری برخوردار است، زیرا این نقطه را به حرکت وامی دارد. مکان آن را تغییر می دهد. گاهی اوقات نیز حتی شکافی دائمی درآنجا به وجود می آورد. پیوندگاه کاملا جابجا می شود و آگاهی به طور قابل توجهی تغییر می کند، ولی مطلب مهمتر درک صحیح حقایق آگاهی است تا متوجه شویم که آن نقطه می تواند از درون حرکت کند. حقیقت غم انگیز این است که بشر همیشه در اثر خطای خویش می بازد. بشر چیزی درباره امکاناتش نمی داند.
- شخص چگونه می تواند این دگرگونی را از درون انجام دهد؟
- بینندگان جدید می گویند که فن این کار در آگاهی است. آنها می گویند که در ایتدا شخص باید آگاه شود که دنیایی که ما مشاهده می کنیم، نتیجه قرار گرفتن پیوندگاهمان در محلی خاص از پیله است. به محض آنکه این مطلب فهمیده شد، پیوندگاه می تواند به دلخواه به عنوان نتیجه عادات نوین جابجا شود.
منظورش را ازعادات نفهمیدم. خواهش کردم این نکته را روشن کند. گفت:
- پیوندگاه انسان در محل معینی ازپیله ظاهر می شود، زیرا عقاب این چنین فرمان می دهد، ولی محل دقیق آن را عادت تعیین می کند، یعنی تکرار اعمال. ابتدا می آموزیم که می تواند در آنجا جای گیرد و سپس خودمان به آن فرمان می دهیم که در آنجا بماند. فرمان ما بدل به فرمان عقاب می شود و پیوندگاه در این مکان ثابت می گردد. خوب توجه کن! فرمان ما فرمان عقاب می شود. بینندگان کهن برای این کشف بهای گزافی پرداختند. ما بعد به این مسئله بازخواهیم گشت.
دوباره شرح داد که بینندگان کهن منحصرا به توسعه هزاران فن از پیچیده ترین فنون ساحری تمرکز کرده بودند. اضافه کرد که آنها هرگز نفهمیدند که شیوه های پیچیده آنان با تمام عجیب بودنشان ارزشی جز این نداشت که ثبات پیوندگاه آنها را بشکند و آن را به حرکت درآورد.
از او خواستم منظورش را بیشتر شرح دهد. پاسخ داد:
- به تو گفته ام که ساحری چیزی شبیه به ورود به کوجه ای بن بست است. منظورم این بود که اعمال ساحری ارزش ذاتی ندارند. ارزش آن غیرمستقیم است، زیرا نقش واقعی آن این است که دست از کنترل این نقطه بردارد و پیوندگاه را جابجا کند.
بینندگان جدید نقش واقعی اعمال ساحری را دریافتند و تصمیم گرفتند مستقیما به مرحله جابجایی پیوندگاهشان وارد شوند و از هرگونه مراسم و مناسک و ورد و افسون بی معنی اجتناب کنند. با وجود این در زمان خاصی، مراسم و ورد و افسون در زندگی سالک مبارز لازم است. من شخصا تو را با انواع روشهای ساحری آشنا کردم، ولی قصدم تنها این بود که دقت اول تو را از قدرت خودجذبی که پیوندگاهت را ثابت نگه می دارد، به جایی دیگر منحرف کنم.
افزود که اسارت وسوسه انگیز اولین دقت در خودجذبی و یا در منطق، نیروی بازدارنده پرقدرتی است و رفتار، طبق آداب و رسوم به خاطر تکراری بودن آن اولین دقت را مجبور می کند تا مقداری از انرژی را از توجه به فهرست آزاد سازد. در نتیجه پیوندگاه ثباتش را از دست می دهد. پرسیدم:
- برای شخصی که ثبات پیوندگاهش را از دست داده است، چه اتفاقی می افتد؟
لبخندزنان گفت:
- اگر سالک مبارزی نباشد، فکر می کند که می خواهد عقلش را از دست بدهد، درست مثل تو که زمانی فکر می کردی دیوانه شده ای، و اگر سالکی مبارز باشد که می داند دیوانه شده است و صبورانه انتظار می کشد. سلامت جسم و روح یعنی که پیوندگاه ثابت است. وقتی که پیوندگاه جابجا می شود، به این معنی است که شخص یه معنای واقعی کلمه دیوانه شده است.
گفت که برای سالکی که پیوندگاهش جابجا شده است دو راه وجود دارد: یکی اینکه قبول کند که بیمار است و مثل دیوانه ها رفتار کند و نسبت به دنیاهای عجیب که دگرگونیش به او می نمایاند، واکنش احساساتی نشان دهد. دیگر اینکه خونسرد و تالم ناپذیر بماند و بداند که پیوندگاه روزی به محل اصلی خویش بازخواهد گشت.
- اگر پیوندگاه به مکان اصلیش بازنگردد چه می شود؟
- در این صورت او از دست رفته است و یا دیوانه علاج ناپذیر باقی می ماند، زیرا پیوندگاهش هرگز نمی تواند دنیا را آنچنانکه ما می شناسیم بسازد و یا بیننده بی همتایی می شود که سفرش را به سوی ناشناخته آغاز کرده است.
- چه چیزی این یا آن یکی را مشخص می کند؟
- انرژی! بی عیب و نقص بودن! سالکان بی عیب و نقص عقل خود را از دست نمی دهند. آنها تالم ناپذیرمی مانند. بارها به تو گفته ام که سالکان بی عیب و نقص ممکن است دنیاهای وحشتناکی «ببینند» و با وجود این لحظه ای بعد با دوستانشان یا بیگانگان لطیفه ای بگویند و بخندند.
گفتم همان طور که در گذشته نیز بارها گفته ام، یک سلسله تجریبات درهم گسیخته حسی ناشی از اثرات بعدی مصرف گیاهان توهم زا باعث شده است که فکر کنم بیمارهستم. من از مراحل ناهماهنگی کامل فضا و زمان گذشته و دچار وقفه های خیلی ناراحت کننده در تمرکز ذهنی شده بودم، حتی تصورات و یا توهماتی واقعی درباره مردم و مکانهایی که به آنها خیره می شدم داشتم، گویی که همه آنها وجود داشته اند. بایست می پذیرفتم که داشتم عقلم را از دست می دادم. گفت:
- با معیارهای معمولی داشتی عقلت را از دست می دادی، ولی از دیدگاه بینندگان اگر آن را از دست می دادی چیز زیادی از دست نداده بودی. عقل برای بینندگان چیزی نیست جز خوداندیشی در فهرست انسان. اگر تو این خوداندیشی را از دست بدهی ولی بنیانت را حفظ کنی، درواقع زندگی کاملا نیرومندتری از موقعی داری که آن را حفظ می کردی.
خاطرنشان ساخت که نقطه ضعف من واکنشهای احساسی من است که مانع درک این مطلب می شود: عمقی که پیوندگاهم در نوار فیوضات بشری به آن رسیده است شگفتی تجریبات حسی مرا تعیین می کند.
به او گفتم که حرفهایش را درک نمی کنم، زیرا هیاتی را که فیوضات نوار بشری می نامد برایم قابل درک نیست. من آن را چون روبانی که به دور توپی کشیده اند مجسم می کنم.
گفت که نوار نامیدن، گمراه کننده است و با این تشبیه می خواهد منظورش را به من بفهماند. توضیح داد که شکل درخشان انسان مثل توپی از پنیر سفید است با ورقه کلفتی از پنیر تیره تر در داخل آن. مرا نگریست و خندید. می دانست که پنیر دوست ندارم.
طرحی بر تخته سیاه کوچکی کشید. شکل تخم مرغی رسم کرد و آن را به چهار قسمت طولی تقسیم کرد. گفت که این خطوط را بلافاصله پاک خواهد کرد، زیرا تنها برای این منظور رسم کرده است که از محل نوار در پیله انسان تصوری به من بدهد. بعد نوار کلفتی بین اولین و دومین قسمت رسم کرد و خطوط قبلی را پاک کرد. توضیح داد که نوار مثل یک برش پنیر چدار در درون آن گلوله پنیر است. ادامه داد:
- حال اگر آن پنیر سفید شفاف بود، نسخه کاملی از پیله انسانی در اختیار داشتی. پنیر چدار تمام این قسمت درونی پنیر سفید را دربرمی گیرد. لایه ای است که از سطح یک طرف به سطح طرف دیگر می رسد.
پیوندگاه انسان در سطح بالایی پیله و در فاصله سه چهارم راس آن قرار دارد. وقتی که ناوال به این نقطه که درخشندگی شدیدی دارد، فشار وارد آورد، این نقطه به طرف درون برش پنیرچدار حرکت می کند. ابرآگاهی زمانی پدیدار می شود که تابش شدید پیوندگاه، فیوضات به خواب رفته درون لایه پنیرچدار را روشن کند. هنگامی که شخص حرکت تابش پیوندگاه را درون آن لایه «می بیند»، احساس می کند که این تابش در سطح پیله به طرف چپ جابجا می شود.
سه چهار بار این تشبیه را تکرار کرد ولی من آن را نفهمیدم. مجبور شد که بیشتر توضیح دهد. گفت که شفافیت تخم مرغ درخشان تصور حرکت به سمت چپ را به وجود می آورد.، درحالی که حرکت پیوندگاه در حقیقت حرکت به عمق است، به داخل تخم مرغ درخشان و در ضخامت نوار انسانی.
خاطرنشان کردم که از حرفهای او این طور به نظر می رسد که بینندگان وقتی «می بینند» پیوندگاه حرکت می کند، گویی از چشمهایشان استفاده می کنند. گفت:
- انسان ناشناختنی نیست. درخشندگی انسان تقریبا به گونه ای «دیده» میشود که گویی شخص فقط از چشمها استفاده می کند.
همچنین توضیح داد که بینندگان کهن حرکت پیوندگاه را «دیده» بودند ولی هرگز به فکرشان خطور نکرده بود که این حرکتی به عمق است. در عوض، با پیروی از «دیدنشان» عبارت «جابجایی به سمت چپ» را ساختند که بینندگان جدید گرچه می دانستد «جابجایی به سمت چپ» اصطلاحی نادرست است، ولی بازهم آن را تکرار کردند.
همچنین گفت که در طول کارآموزیم بارها پیوندگاهم را درست مثل همین لحظه به حرکت واداشته است. از آنجا که جابجایی پیوندگاه همیشه در ژرفناست، هرگز هویت خود را از دست نداده ام، با وجود این واقعیت که همیشه از فیوضاتی استفاده کرده ام که قبلا هرگز آنها را به کار نبرده بودم.گفت:
- وقتی ناوال به این نقطه فشار می آورد، این نقطه به هر حال یک جای نوار انسانی قرار می گیرد، ولی محل آن اصلا اهمیتی ندارد، زیرا هرجا که قرار گیرد، نقطه دست نخورده ای است.
آزمون عمده ای که بینندگان جدید برای سالکان کارآموزشان تدارک می بینند، بازگشت از مسیری است که پیوندگاهشان تحت تاثیر ناوال در پیش گرفته است. وقتی که این بازگشت انجام گرفت، شخص تمامیت خویش را بازمی یابد.
ادامه داد و گفت که به گفته بینندگان جدید به محض اینکه در دوره رشدمان، تابش آگاهی در نوار انسانی فیوضات متمرکز شود و بعضی از آنها را برای تاکید بیشتر برگزیند، به دوری باطل وارد می شود. هرچه بیشتر پیوندگاه به فیوضات معینی تاکید کند، به همین نسبت موقعیتش باثبات تر می شود. یعنی می توان گفت که فرمان ما، فرمان عقاب می شود. بدیهی است وقتی که آگاهی ما در اولین دقت توسعه یافت، فرمان چنان پرقدرت است که شکستن این دور و وادار کردن پیوندگاه به جابجایی، پیروزی واقعی است.
دون خوان گفت که پیوندگاه همچنین باعث می شود که اولین دقت به صورت دسته جمعی مشاهده کند. مثالی برای آن دسته از فیوضات که به طور دسته جمعی برگزیده می شوند، جسم انسان است، آن طور که ما آن را مشاهده می کنیم به قسمت دیگری از تمامیت ما، یعنی پیله درخشان هرگز تاکیدی نمی شود و به دست فراموشی سپرده می شود. زیرا تاثیر پیوندگاه نه تنها باعث می شود که دسته ای از فیوضات را مشاهده کنیم، بلکه وادارمان می کند که فیوضات دیگری را فراموش کنیم.
وقتی پافشاری کردم تا دسته بندی را برایم شرح دهد، پاسخ داد که پیوندگاه تابشی می افکند که دسته های فیوضات درونی را گرد هم می آورد. سپس این دسته ها خود به شکل دسته با فیوضات آزاد همسو می شوند. حتی وقتی که سالکان با فیوضاتی سروکار دارند که هرگز استفاده نشده اند، این دسته بندی انجام می گیرد. وقتی که این گزینش انجام شد، ما آنها را مشاهده می کنیم، درست مثل وقتی که دسته های اولین دقت را مشاهده می کنیم. او ادامه داد:
- یکی ازمهمترین اوقات بینندگان جدید وقتی بود که کشف کردند ناشناخته چیزی نیست جز فیوضاتی که توسط اولین دقت کنار گذاشته شده اند. این مجموعه ای عظیم است. اما یادت باشد مجموعه ای که این دسته بندی می تواند در آن رخ دهد، برعکس ناشناختنی ابدیت است. ابدیتی که در آن پیوندگاهمان هیچ راهی برای دسته بندی ندارد.
توضیح داد که پیوندگاه مثل مغناطیس درخشانی است که هرگاه در محدوده فیوضات نوار انسانی حرکت کند، فیوضات را برمی گزیند و با یکدیگر دسته بندی می کند. این کشف از افتخارات بینندگان جدید بود، زیرا به ناشناختنی پرتو جدیدی افکند. بینندگان جدید متوجه شدند که بعضی از تصورات وسوسه انگیز بینندگان و دقیقا باورنکردنی ترین آنها با جابجایی پیوندگاه در بخشی از نوار انسانی مطابقت دارد که کاملا نقطه مقابل محل عادی آن است. ادعا کرد:
- اینها تصورات سوی تاریک انسان هستند.
- چرا آن را سوی تاریک می نامی؟
- زیرا حزن انگیز و بدشگون است. هم ناشناخته است و هم کسی دلش نمی خواهد آن را بشناسد.
- راجع به فیوضاتی که درون پیله ولی خارج از نوار انسانی هستند چه می گویی؟ می توان آنها را مشاهده کرد؟
- بله، ولی واقعا به شیوه های وصف ناپذیر. آنها مثل فیوضات استفاده نشده نوار انسان، ناشناخته انسانی نیستند، بلکه عملا ناشناخته بیکرانی هستند که هیچ گونه ویژگی انسانی ندارد. این واقعا قلمرو آنچنان پهناوری است که بهترین بینندگان نیز قادر به وصف آن نیستند.
یکبار دیگر تاکید کردم که به نظر من ظاهرا راز درون ماست. گفت:
- راز بیرون از ماست. در درونمان فقط فیوضاتی هستند که سعی می کنند پیله را بشکنند. به هر حال چه انسان عادی باشیم و چه سالک، این واقعیت ما را گمراه می کند. تنها بینندگان جدید در این کار موفق می شوند. آنها برای «دیدن» مبارزه می کنند و با جابجایی پیوندگاهشان به این شناخت نائل می شوند که راز در مشاهده و ادراک است. نه در آنچه که مشاهده می کنیم، بلکه در آنچه که ما را وادار به مشاهده می کند.
همان طور که به تو گفته ام، بینندگان جدید معتقدند که حواس ما قادر است که همه چیز را تشخیص دهد. آنها به این مسئله اعتقاد دارند، زیرا «می بینند» که وضعیت پیوندگاه تعیین می کند که حواس ما چه چیزی را مشاهده و درک کند. اگر پیوندگاه فیوضات درون پیله را در وضعیتی غیر از وضعیت عادی آن همسو کند، حواس بشری به طرق تصورناپذیری درک و مشاهده خواهد کرد.
پس از مبارزه با همزادها، دون خوان تا ماهها از ادامه توضیحاتش خودداری کرد. روزی دوباره آن را از سر گرفت. حادثه عجیبی باعث این کار شد.
دون خوان در مکزیک شمالی بود. تنگ غروب بود و تازه به خانه محل سکونت او رسیده بودم که بی درنگ مرا به حالت ابرآگاهی برد. در یک چشم به هم زدن به یاد آوردم که بازگشت دون خوان به سونورا همیشه وسیله ای برای احیای درون بود. برایم توضیح داده بود که یک ناوال راهبری است که مسئولیتهای خطیری به عهده دارد و به همین علت باید نقطه اتکای مادی داشته باشد، مکانی که تلاقی انرژیها بخوبی انجام گیرد. صحرای سونورا برای او چنین مکانی بود.
به هنگام ورود به حالت ابرآگاهی متوجه شدم که شخص دیگری در تاریک و روشن خانه پنهان شده است. از دون خوان پرسیدم که خنارو درخانه است. پاسخ داد که تنهاست و آنچه توجه مرا جلب کرده یکی از همزادهایش است، همانی که از خانه مراقبت می کند.
سپس دون خوان حرکت عجیبی کرد. روی درهم کشید، گویی تعجب کرده یا ترسیده بود. بی درنگ شکل ترس آور مرد عجیبی درآستانه در اتاقی که در آن نشسته بودیم پدیدار شد. حضور آن مرد عجیب، چنان مرا ترساند که واقعا سرم گیج رفت. قبل از آنکه بتوانم به حالت طبیعی بازگردم، مرد با سبعیت تمام تلوتلوخوران به سویم آمد. وقتی بازویم را گرفت، لرزشی به من دست داد که شبیه جریان تخلیه بار الکتریکی بود.
زبانم بند آمد. وحشتی مرا فراگرفت که نمی توانستم آن را از خود دور کنم. دون خوان به من لبخند می زد. با لکنت و ناله سعی می کردم کمک بطلبم که ضربه شدیدتری به من وارد آمد.
مرد با چنگش مرا محکم گرفت و سعی کرد از پشت به زمین اندازد. دون خوان با لحنی که در آن شتابی نبود از من خواست تا خودم را جمع و جور کنم، با ترس خود مبارزه نکنم و خود را به دست آن بسپارم. گفت: «بترس، بدون آنکه وحشت زده باشی!» به کنارم آمد و بدون آنکه در مبارزه من مداخله ای کند به نجوا در گوشم گفت که باید تمام تمرکزم را به نقطه میانیم معطوف کنم.
در طی سالیان، همیشه تاکید کرده بود که طول و عرض بدنم را با دقت بسیار اندازه گیری و نقطه میانی آن را درست تعیین کنم. همیشه گفته بود که چنین نقطه ای مرکز واقعی انرژی ماست.
به محض آنکه دقتم را به نقطه میانی متمرکز کردم، آن مرد رهایم کرد. در این لحظه آگاه شدم که موجودی که فکر می کردم انسان است، در حقیقت تنها شبیه انسان بود. در لحظه ای که همزاد شکل انسانیش را از دست داد، به حبابی بی شکل با نوری مات بدل شد. به راه افتاد، به دنبالش رفتم. نیروی عظیمی مرا وادار می کرد که نور مات را دنبال کنم.
دون خوان متوقفم کرد. بآرامی مرا به حیاط خانه اش برد و روی صندوق بزرگی که از آن به عنوان نیمکت استفاده می کرد نشاند.
این تجربه وضع روحیم را مغشوش کرده بود، ولی بیشتر ازهمه، این مسئله باعث اغتشاش فکری من شده بود که چکونه ترس فلج کننده من بسرعت و کاملا از بین رفته است.
درباره تغیییر حالت ناگهانیم توضیح دادم. دون خوان گفت که هیچ چیز عجیبی در تغییر حالت ناگهانی من وجود ندارد و به محض آنکه تابش آگاهی درون پیله انسان از آستانه معینی فراتر رود، ترس از بین می رود.
سپس توضیحاتش را از سر گرفت. یک بار دیگر به اختصار حقایقی را که در مورد آگاهی عنوان کرده بود، بازگو کرد. گفت که دنیای عینی وجود ندارد، بلکه تنها کیهانی از میدان انرژی است که بینندگان، فیوضات عقاب می نامند. بشر از فیوضات عقاب ساخته شده و فی نفسه حباب فروزان انرژی است. هریک از ما در پیله ای محصور شده که بخش کوچکی از این فیوضات را در میان گرفته است. آگاهی در اثر فشار مداوم فیوضات بیرون پیله که به آن فیوضات آزاد می گویند برفیوضات درون پیله به وجود می آید. آگاهی، مشاهده و ادراک را به وجود می آورد. این حادثه وقتی روی می دهد که فیوضات درون پیله با فیوضات آزاد مطابق آن همسو شوند. ادامه داد:
- حقیقت بعدی این است که این ادراک تحقق می یابد، زیرا در هر یک از ما عاملی وجود دارد که پیوندگاه نامیده می شود و فیوضات درونی و بیرونی را برای همسویی برمی گزیند. همسویی ویژه ای که ما آن را به عنوان دنیا مشاهده و درک می کنیم، ناشی از نقطه خاصی است که پیونگاه در آن نقطه و در پیله ما قرار گرفته است.
این مطلب را چند بار تکرار کرد و به من فرصت داد تا آن را بفهمم. بعد گفت که برای تایید حقایق آگاهی به انرژی نیازمندم. ادامه داد:
- به تو گفته ام که سروکار داشتن با خرده ستمگران به بینندگان کمک می کند تا مانور پیچیده ای را انجام دهند. این مانور جابجایی پیوندگاهشان است.
گفت که مشاهده همزاد برای من به این معناست که پیوندگاهم را از جای عادیش حرکت داده ام. به زبان دیگر تابش آگاهیم به فراسوی آستانه معینی حرکت کرده و ترسم را از بین برده است. همه این وقایع اتفاق افتاده است، زیرا من به اندازه کافی انرژی اضافی داشته ام.
***
آخرهای شب، بعد ار اینکه از گردشی در کوهستانهای آن اطراف بازگشتیم، گردشی که قسمتی از آموزشهایش درباره سوی راست بود، دون خوان مرا به حالت ابرآگاهی فرستاد و بعد به توضیحاتش ادامه داد. گفت که برای بحث درباره ماهیت پیوندگاه باید ابتدا از بحثی درباره اولین دقت شروع کند.
گفت که بینندگان جدید شیوه های نامشهودی را که بر اساس آن اولین دقت عمل می کد مورد مطالعه قراردادند و وقتی که آن را برای دیگران وصف می کردند، برای حقایق آگاهی ترتیبی قایل شدند. به من اطمینان داد که همه بینندگان به چنین توضیحاتی تن نمی دادند. مثلا، حامیش، ناوال خولیان اهمیت چندانی به توضیحات نمی داد، ولی حامی ناوال خولیان یعنی ناوال الیاس که خوشبختانه دون خوان با او آشنا شده بود، به این مطلب اهمیت می داد. دون خوان با «دیدن» خود و با کمک توضیحات مفصل و دور و دراز ناوال الیاس و توضیحات اندک ناوال خولیان موفق شده بود این حقایق را درک و تایید کند.
دون خوان توضیح داد که برای آنکه اولین دقتمان به دنیایی که مشاهده می کنیم متمرکز شود، باید فیوضات معینی را برگزید که از نوار باریک آگاهی بشری انتخاب می شوند. فیوضات کنار گذاشته شده، گرچه در دسترس ما هستند ولی در تمام مدت عمر ما ناشناخته و در حال رکود می مانند.
بینندگان جدید فیوضات برگزیده را سوی راست، آگاهی عادی، تونال، این دنیا، شناخته، اولین دقت، و انسانهای معمولی آن را حقیقت، منطق، عقل سلیم می نامند.
فیوضات برگزیده قسمت بزرگی از نوار آگاهی بشر را درست می کنند که خود بخش بسیار کوچکی از طیف کامل فیوضاتی است که درون انسان وجود دارد. فیوضات نادیده گرفته شده نوار بشری را به عنوان نوعی سرآغاز به ناشناخته می پندارند. ناشناخته شامل توده فیوضاتی است که بخشی از نوار بشری نیستند و هرگز برگزیده نمی شوند. بینندگان آن را آگاهی سوی چپ، ناوال، دنیای دیگر، ناشناخته، دومین دقت می نامند. دون خوان ادامه داد:
- بینندگان کهن روش گزینش فیوضات معینی را کشف کردند و به کار بردند. آنها متوجه شدند که ناوال مرد و زن به خاطر نیروی فوق العاده خود می توانند با فشاری فیوضات برگزیده را از فیوضات عادی دور و در فیوضات مجاور جابجا کنند. این فشار به عنوان ضربه ناوال شناخته می شود.
دون خوان گفت که بینندگان کهن از این جابجایی استفاده می کردند تا کارآموزانشان را در اسارت نگاه دارند. با این ضربه کارآموزانشان را به بالاترین، حادترین و تاثیرپذیرترین حالت آگاهی وارد می کردند و در حالی که کارآموزان درمانده در یک چنین حالت نرمش پذیری بودند، فنون نادرست خود را به آنان می آموختند، فنونی که آنان را نیز چون استادانشان به آدمهای گمراهی بدل می کرد.
بینندگان جدید نیز همین فن را به کار می برند، ولی بجای آنکه از آن برای این اهداف کثیف استفاده کنند، کارآموزانشان را هدایت می کنند تا امکانات بشری را بیاموزند.
دون خوان توضیح داد که ضربه ناوال باید به نقطه خاصی وارد آید، به پیوندگاه که در هر فرد جای کاملا مشخصی دارد. همچنین ضربه باید توسط ناوالی زده شود که «می بیند». به من اطمینان داد که بیهوده است اگر کسی نیروی ناوال را داشته باشد و «نبیند»، درست مثل کسی که «ببیند» و فاقد نیروی ناوال باشد. درهر دو مورد، نتیجه، ضربه ای معمولی است. یک بیننده می تواند پی در پی ضربه را به محل صحیح وارد آورد، بدون اینکه نیروی جابجایی آگاهی را داشته باشد، ولی ناوالی که «نمی بیند» حتی قادر نیست ضربه را به محل صحیح وارد آورد.
او همچنین گفت بینندگان کهن کشف کردند که پیوندگاه در جسم مادی نیست، بلکه در پوسته فروزان و در درون پیله است. ناوال این نقطه را از درخشندگی شدید آن تشخیص می دهد و بجای ضربه زدن، آن را هل می دهد. نیروی فشار در پیله گودرفتگی ایجاد می کند و مثل ضربه ای بر کتف راست احساس می شود، ضربه ای که تمام هوا را از ریه بیرون می راند. پرسیدم:
- گودرفتگی های مختلفی وجود دارد؟
- تنها دو نوع. یکی گودرفتگی و دیگری شکافی کوچک. هریک اثرخاص خود را دارد. گودرفتگی، کیفیتی گذرا ایجاد می کند و باعث جابجایی زودگذری می شود، ولی شکاف، کیفیتی عمیق و همیشگی در پیله ایجاد می کند و باعث جابجایی دائمی می شود.
توضیح داد که معمولا ضربه ناوال به پیله درخشانی که در اثر درون اندیشی سخت شده است، هیچ تاثیری نمی کند. به هر حال گاهی اوقات پیله انسان خیلی نرمش پذیرتر است و در اثر کمترین فشار، گودرفتگی کاسه مانندی بر روی آن به وجود می آید که اندازه آن از یک گودرفتگی کوچک تا گودرفتگی که یک سوم کل پیله را دربرمی گیرد تغییر می کند. یا شکافی ایجاد می شود که امکان دارد تمام پهنا یا درازای پوسته تخم مرغی شکل را بگیرد و پیله را به نظر مثل اینکه در خودش پیچیده است بنمایاند.
بعضی از پوسته های درخشان، پس از گود شدن، بلافاصله به حالت اول خود بازمی گردند. دیگران ساعتها یا حتی روزها گودرفته می مانند، ولی خودبخود به حال اول بازمی گردند. بعضی ها به طور مقاوم و تغییرناپذیری گودرفته می شوند و برای اینکه شکل اصلی پیله درخشان به حال اول بازگردد، نیاز به ضربه دیگری از طرف ناوال در ناحیه مجاور دارند. تعداد کمی هرگز گودرفتگی خود را از دست نمی دهند. هرچقدر هم که ناوال به آنها ضربه وارد آورد، دیگر به شکل تخم مرغی خود بازنمی گردند.
دون خوان افزود که گودرفتگی با جابجایی تابش آگاهی بر اولین دقت اثر می گذارد. گودرفتگی بر فیوضات درون پوسته درخشان فشار می آورد و بینندگان مشاهده می کنند که چگونه اولین دقت، تحت نیروی این فشار، مرکز ثقل خود را جابجا می کند. گودرفتگی با جابجایی فیوضات عقاب درون پیله، تابش آگاهی را بر فیوضات نقاط دیگری می افکند که معمولا برای اولین دقت غیرقابل دستیابی است.
پرسیدم آیا تابش آگاهی تنها در سطح پیله درخشان «دیده» می شود. گویی غرق در افکار خودش بود، بلافاصله جواب نداد. شاید پس از ده دقیقه به سوالم پاسخ داد و گفت که معمولا تابش آگاهی در سطح پیله همه موجودات حساس «دیده» می شود. در هر صورت پس از آنکه انسان دقتش را گسترش داد، تابش آگاهی عمق پیدا می کند. به زبان دیگر از سطح پیله به تعداد زیادی از فیوضاتی که درون پیله اند منتقل می شود. ادامه داد:
- وقتی که بینندگان کهن از آگاهی استفاده می کردند، می دانستند چه کاری انجام می دهند. متوجه شده بودند که با ایجاد گودرفتگی در پیله انسان، می توانند تابش آگاهی را که بر فیوضات درون پیله می تابد به فیوضات مجاور آنها بتابانند.
- تو طوری صحبت می کنی که گویی مسئله ای مادی مطرح است. چگونه می توان در چیزی که فقط تابش است گودرفتگی به وجود آورد.
- تابش به طریقه ای وصف ناپذیر گودرفتگی در تابش دیگری ایجاد می کند. اشتباه تو این است که به فهرست منطق چسبیده ای. منطق که به عنوان انرژی با انسان سروکار ندارد. منطق با ابزاری که انرژی را به وجود می آورد سروکار دارد و هرگز این مسئله را جدی نگرفته است که ما بهتر از ابزار هستیم. ما موجوداتی هستیم که انرژی تولید می کنند. حبابهای انرژی هستیم. پس بعید نیست که یک حباب انرژی بنواند در حباب دیگری از انرژی گودرفتگی ایجاد کند.
اضافه کرد که به حق می توان تابش آگاهی را که توسط گودرفتگی به وجود آمده است، ابرآگاهی گذرا نامید، زیرا فیوضاتی را برمی گزیند که در مجاورت فیوضات عادی اند. در نتیجه تغییر ناچیزی رخ می دهد. با وجود این، این جابجایی توانایی عظیمی در فهمیدن، در تمرکز و مهمتر از همه در فراموش کردن ایجاد می کند. بینندگان دقیقا می دانستند که چگونه از این جهش در مقیاسی کیفی استفاده کنند. «دیدند» که پس از ضربه ناوال، تنها فیوضاتی که در مجاورت فیوضات مورد استفاده روزانه ما هستند ناگهان شفاف می شوند و فیوضات دورتر دست نخورده می مانند. از اینجا بینندگان نتیجه گرفتند که انسان در حالت ابرآگاهی نیز می تواند درست مثل زمانی که در زندگی روزمره است، عمل کند. نیاز به ناوال مرد و ناوال زن برای آنها اهمیت اساسی پیدا کرد، زیرا این حالت فقط تا زمانی که گودرفتگی باقی بود ادامه پیدا می کرد و پس از آن، تمام وقایع بی درنگ فراموش می شدند. پرسیدم:
- چرا شخص باید فراموش کند؟
- زیرا فیوضاتی که روشن بینی بیشتری به وجود می آورند، به محض آنکه سالک مبارز از حالت ابرآگاهی بیرون آمد، دیگر برگزیده نمی شوند. بدون این گزینش، هرچه که سالک تجربه یا مشاهده کرده است ناپدید می شود.
دون خوان گفت یکی از وظایفی که بینندگان برای شاگردانشان در نظر گرفته اند این است که آنان را مجبورکنند تا به یاد آورند، یعنی فیوضاتی را که در خلال حالت ابرآگاهی مورد استفاده قرار داده اند دوباره برگزینند.
به یادم آورد که خنارو همیشه به من توصیه می کرد که یاد بگیرم بجای مداد با سرانگشتم بنویسم و این همه یادداشت جمع آوری نکنم. دون خوان گفت که درواقع منظور خنارو این بود که وقتی من در حالت ابرآگاهی هستم، از بعضی از فیوضات استفاده نشده برای به خاطر سپردن گفتگو و تجربه ام استفاده کنم و روزی با گزینش مجدد فیوضاتی که مورد استفاده قرار گرفته اند همه چیزها را به یاد آورم.
به توضیحاتش ادامه داد و گفت که حالت ابرآگاهی نه تنها به عنوان تابشی که به اعماق شکل تخم مرغی انسان می رود، بلکه به عنوان درخششی شدید بر سطح پیله «دیده» می شود. با وجود این در مقایسه با تابشی که در اثر آگاهی کامل ایجاد می گردد و همچون فوران نور سفید رنگی در تمام تخم مرغ درخشان «دیده» می شود، هیچ است. فوران نوری عظیم که تمام پوسته را فرامی گیرد و فیوضات درونی خود را آنچنان می گستراند که تصورناپذیر است. پرسیدم:
- اینها موارد خاصی است دون خوان؟
- یقینا. این فقط برای بینندگان رخ می دهد. هیچ آدم دیگر یا هیچ موجود زنده ای نمی تواند این طور بدرخشد. بینندگانی که با تعمق به آگاهی کامل دست می یابند منظره ای دیدنی دارند. این زمانی است که در درون خویش می سوزند. آتش درون آنها را می سوزاند. بدینسان با آگاهی کامل با فیوضات آزاد می آمیزند و در ابدیت شناور می شوند.
***
پس از چند روز، دون خوان را از سونورا به شهری در جنوب مکزیک برگرداندم که او و گروه سالکانش در آنجا زندگی می کردند.
روز بعد گرم و مه آلود بود. احساس تنبلی می کردم و نمی دانم چرا بی حوصله بودم. بعدازظهر آرامش ناخوشایندی تمام شهر را فراگرفته بود. من و دون خوان در اتاق بزرگ روی صندلی راحتی نشسته بودیم. به او گفتم که زندگی در مناطق روستایی مکزیک به مزاق من خوشایند نیست، احساس سکوت اجباری در آن شهر برایم ناخوشایند بود. تنها صدایی که به گوشم می رسید، صدای کودکانی بود که در دوردست فریاد می زدند، نمی توانستم بفهمم که بازی می کردند یا از شدت درد فریاد می کشیدند. دون خوان گفت:
- دراینجا تو همیشه در حالت ابرآگاهی هستی. تفاوت بزرگی است، به هرحال اهمیتی ندارد. باید به زندگی کردن در چنین شهرهایی عادت کنی. روزی در یکی از این شهرها زندگی خواهی کرد.
- چرا باید در شهری مثل این شهر زندگی کنم دون خوان؟
- برایت توضیح دادم که هدف بینندگان جدید آزاد شدن است و آزادی پیامدهای مخربی دارد. یکی از پیامدهای آن این است که سالک باید با آگاهی کامل در طلب دگرگونی باشد. مطلوب تو همین زندگی است که داری. منطقت را با پیگیری فهرست خود و مقایسه با فهرست دوستانت تحریک می کنی. این مانورها برای تو وقت کمی باقی می گذارد که خود و سرنوشتت را بیازمایی. باید همه اینها را رها کنی. بعلاوه اگر به غیر از سکوت مرگبار این شهر چیز دیگری نمی شناسی، باید دیر یا زود روی دیگر سکه را جستجو کنی.
- این همان کاری نیست که اینجا می کنید دون خوان؟
- مورد ما کمی متفاوت است، زیرا ما در آخر راهمان هستیم. در جستجوی چیزی نیستیم. آنچه که همه ما در اینجا انجام می دهیم، چیزی است که فقط سالکان می فهمند. ما زندگی را روزبه روز می گذرانیم و کاری نمی کنیم. انتظار می کشیم. نمی خواهم خود را با تکرار این مطلب خسته کنم: می دانیم که در انتظاریم و می دانیم که در انتظار چه هستیم. ما به انتظار آزادی نشسته ایم.
با نیشخندی افزود:
- وحالا که تو هم این مطلب را می دانی، بیا به بحثمان در مورد آگاهی بپردازیم.
معمولا وقتی در آن اتاق بودیم، کسی مزاحم ما نمی شد و همیشه تصمیم با دون خوان بود که زمان بحثمان چقدر طول بکشد. ولی این بار ضربه مودبانه ای به در خورد و بعد خنارو وارد شد و نشست. من خنارو را از روزی که با شتاب خانه اش را ترک کرده بودیم، ندیده بودم. او را در آغوش کشیدم. دون خوان گفت:
- خنارو می خواهد چیزی به تو بگوید. به تو گفته ام که او استاد آگاهی است. حالا می توانم به تو بگویم که این حرف چه معنایی دارد. او می تواند پیوندگاه را پس از آنکه در اثر ضربه ناوال از جای خود تکان خورد به عمق تخم مرغ درخشان بفرستد.
توضیح داد که خنارو بارها پس از آنکه به ابرآگاهی رسیده ام، پیوندگاهم را به جلو رانده است. گفت روزی که برای صحبت کردن روی آن صخره صاف عظیم رفته بودیم، خنارو پیوندگاهم را با هیجان به سوی چپ فرستاد. درواقع چنان با هبجان که کمی خطرناک بوده است.
دون خوان ساکت شد، انگار آماده بود که جای خود را به خنارو بدهد. سری تکان داد، گویی به خنارو علامت می داد تا چیزی بگوید. خنارو بلند شد و به کنارم آمد. بملایمت گفت:
- شعله خیلی مهم است. آن روز را به یاد می آوری که وقتی روی این صخره صاف و بزرگ نشسته بودیم و تو را وادار کردم تا به تابش خورشید بر روی یک تکه کوارتز بنگری؟
وقتی خنارو از آن روز حرف می زد، آن را به یاد آوردم. آن روز، بلافاصله پس از اینکه دون خوان از حرف زدن بازایستاد، خنارو شکست نور را در یک تکه کوارتز صیقل شده که از جیبش درآورد و روی سنگ صاف جا داد به من نشان داده بود. درخشش کوارتز فورا توجهم را جلب کرده بود. بعد، به یاد آوردم که روی تخته سنگ صاف چمباتمه زده بودم ودون خوان با چهره نگرانی کنارم ایستاده بود.
می خواستم به خنارو بگویم که چه مطلبی را به یاد آورده ام ولی او شروع به صحبت کرد. دهانش را در گوشم گذاشت و به یکی از دو فانوس اتاق اشاره کرد و گفت:
- شعله را نگاه کن! هیچ حرارتی در آن نیست، شعله خالص است. شعله خالص می تواند تو را به اعماق ناشناخته ببرد.
ضمن صحبت او، احساس فشار عجیبی کردم. سنگینی مادی بود. گوشهایم وزوز می کرد. چنان ازچشمانم اشک می ریخت که به سختی خطوط اصلی اثاثیه را می دیدم. چشمم کاملا تار بود. گرچه چشمانم باز بود، نمی توانستم نور شدید فانوس را ببینم. همه چیز در دوروبرم تیره و تار بود. رگه های سبز روشن شب نمایی، ابرهای تیره گذرا را روشن می کردند. بعد، همان طور که دید چشمانم محو شده بود، ناگهان بازگشت.
نمی توانستم بفهمم کجا هستم. انگار مثل یک بادکنک درهوا غوطه می خوردم. تنها بودم. ترس برم داشت و منطقم بسرعت توضیحی ساخت که در آن لحظه برایم با معنی بود. خنارو مرا با اسفاده از شعله فانوس هیپنوتیزم کرده بود. کم و بیش احساس رضایت کردم. بآرامی غوطه ور شدم و سعی کردم نگران نشوم. فکر کردم می توانم بدین طریق از نگرانی اجتناب کنم و به مراحلی که باید از آن بگذرم تا بیدار شوم تمرکز یابم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، این بود که من اصلا خودم نبودم. واقعا نمی توانستم به چیزی نگاه کنم، زیرا چشمی نداشتم که با آن ببینم. وقتی که سعی کردم جسمم را بررسی کنم، متوجه شدم که تنها می توانم آگاه باشم و با این وجود گویی از بالا به فضای بی کران می نگریستم. ابرهای عجیبی با نوری درخشان و توده های تاریک در حال حرکت بودند. به وضوح موجی از درخشش کهربایی شیارهایی را «می دیدم» که چون امواج عظیم و آرام اقیانوسی به سویم می آمد. سپس دانستم که چون گوی در فضا شناورم و موج می خواست مرا در خود بگیرد و با خود ببرد. بناچار تسلیم آن شدم. اما درست قبل از اینکه موج با من برخورد کند، حادثه غیرمنتظره ای روی داد. بادی وزید و مرا از سر راه موج دور کرد.
نیروی باد با سرعت بیش ازحدی مرا با خود برد. از میان تونلی بیکران و پر از انوار تند و رنگارنگ گذشتم. دید من کاملا درهم شد و سپس حس کردم که بیدار می شوم. رویا دیده بودم، رویایی که هیپنوتیزم خنارو برایم به ارمغان آورده بود. لحظه ای بعد به اتاق بازگشته و در کنار دون خوان و دون خنارو بودم.
***
بیشتر ساعات فردای آن روز را در خواب گذراندم. تنگ غروب دوباره با دون خوان نشستیم تا صحبت کنیم. پیش از آن خنارو با من بود ولی حاضر نشد درباره تجربه ام حرفی بزند. دون خوان گفت:
- شب گذشته، خنارو پیوندگاهت را به جلو راند ولی شاید ضربه بیش از حد نیرومند بود.
مشتاقانه محتوای تصوراتم را به دون خوان گفتم. لبخندی زد. ظاهرا بی حوصله بود. گفت:
- پیوندگاه تو از جای طبیعیش حرکت و تو را وادار به مشاهده فیوضاتی کرد که به طور عادی مشاهده نمی شود. به نظر بی معنا می رسد، این طور نیست؟ با این حال کار بزرگی است که بینندگان جدید می کوشند آن را روشن کنند.
توضیح داد که افراد بشر به دو علت همیشه فیوضات معینی را برای مشاهده و درک انتخاب می کنند. اولین و مهمترین آن به این علت است که به ما آموخته اند که این فیوضات مشاهده شدنی هستند. دوم، به خاطر اینکه پیوندگاه ما این فیوضات را برمی گزیند و آماده می کند تا مورد استفاده قرار دهد. ادامه داد:
- تمام موجودات زنده پیوندگاهی دارند که فیوضاتی را برای تاکید برمی گزینند. بینندگان می توانند «ببینند» که آیا موجودات زنده از دنیا دید یکسانی دارند، یعنی «ببینند» آیا فیوضاتی که پیوندگاهشان را برگزیده است با فیوضات موجودات زنده یکی است.
تاکید کرد که یکی از مهمترین پیشرفتهای بینندگان جدید این کشف بود که پیوندگاه در پیله موجودات زنده محل ثابتی ندارد و در اثر عادت در این تقطه خاص ثابت شده است. از این رو کوشش بیش از حد بینندگان جدید، اعمال و امکانات عملی نوینی را به وجود آورد. آنها با کوشش بسیار می خواستند به عرف و عادات نوینی دست یابند. ادامه داد:
- ضربه ناوال از اهمیت بسیاری برخوردار است، زیرا این نقطه را به حرکت وامی دارد. مکان آن را تغییر می دهد. گاهی اوقات نیز حتی شکافی دائمی درآنجا به وجود می آورد. پیوندگاه کاملا جابجا می شود و آگاهی به طور قابل توجهی تغییر می کند، ولی مطلب مهمتر درک صحیح حقایق آگاهی است تا متوجه شویم که آن نقطه می تواند از درون حرکت کند. حقیقت غم انگیز این است که بشر همیشه در اثر خطای خویش می بازد. بشر چیزی درباره امکاناتش نمی داند.
- شخص چگونه می تواند این دگرگونی را از درون انجام دهد؟
- بینندگان جدید می گویند که فن این کار در آگاهی است. آنها می گویند که در ایتدا شخص باید آگاه شود که دنیایی که ما مشاهده می کنیم، نتیجه قرار گرفتن پیوندگاهمان در محلی خاص از پیله است. به محض آنکه این مطلب فهمیده شد، پیوندگاه می تواند به دلخواه به عنوان نتیجه عادات نوین جابجا شود.
منظورش را ازعادات نفهمیدم. خواهش کردم این نکته را روشن کند. گفت:
- پیوندگاه انسان در محل معینی ازپیله ظاهر می شود، زیرا عقاب این چنین فرمان می دهد، ولی محل دقیق آن را عادت تعیین می کند، یعنی تکرار اعمال. ابتدا می آموزیم که می تواند در آنجا جای گیرد و سپس خودمان به آن فرمان می دهیم که در آنجا بماند. فرمان ما بدل به فرمان عقاب می شود و پیوندگاه در این مکان ثابت می گردد. خوب توجه کن! فرمان ما فرمان عقاب می شود. بینندگان کهن برای این کشف بهای گزافی پرداختند. ما بعد به این مسئله بازخواهیم گشت.
دوباره شرح داد که بینندگان کهن منحصرا به توسعه هزاران فن از پیچیده ترین فنون ساحری تمرکز کرده بودند. اضافه کرد که آنها هرگز نفهمیدند که شیوه های پیچیده آنان با تمام عجیب بودنشان ارزشی جز این نداشت که ثبات پیوندگاه آنها را بشکند و آن را به حرکت درآورد.
از او خواستم منظورش را بیشتر شرح دهد. پاسخ داد:
- به تو گفته ام که ساحری چیزی شبیه به ورود به کوجه ای بن بست است. منظورم این بود که اعمال ساحری ارزش ذاتی ندارند. ارزش آن غیرمستقیم است، زیرا نقش واقعی آن این است که دست از کنترل این نقطه بردارد و پیوندگاه را جابجا کند.
بینندگان جدید نقش واقعی اعمال ساحری را دریافتند و تصمیم گرفتند مستقیما به مرحله جابجایی پیوندگاهشان وارد شوند و از هرگونه مراسم و مناسک و ورد و افسون بی معنی اجتناب کنند. با وجود این در زمان خاصی، مراسم و ورد و افسون در زندگی سالک مبارز لازم است. من شخصا تو را با انواع روشهای ساحری آشنا کردم، ولی قصدم تنها این بود که دقت اول تو را از قدرت خودجذبی که پیوندگاهت را ثابت نگه می دارد، به جایی دیگر منحرف کنم.
افزود که اسارت وسوسه انگیز اولین دقت در خودجذبی و یا در منطق، نیروی بازدارنده پرقدرتی است و رفتار، طبق آداب و رسوم به خاطر تکراری بودن آن اولین دقت را مجبور می کند تا مقداری از انرژی را از توجه به فهرست آزاد سازد. در نتیجه پیوندگاه ثباتش را از دست می دهد. پرسیدم:
- برای شخصی که ثبات پیوندگاهش را از دست داده است، چه اتفاقی می افتد؟
لبخندزنان گفت:
- اگر سالک مبارزی نباشد، فکر می کند که می خواهد عقلش را از دست بدهد، درست مثل تو که زمانی فکر می کردی دیوانه شده ای، و اگر سالکی مبارز باشد که می داند دیوانه شده است و صبورانه انتظار می کشد. سلامت جسم و روح یعنی که پیوندگاه ثابت است. وقتی که پیوندگاه جابجا می شود، به این معنی است که شخص یه معنای واقعی کلمه دیوانه شده است.
گفت که برای سالکی که پیوندگاهش جابجا شده است دو راه وجود دارد: یکی اینکه قبول کند که بیمار است و مثل دیوانه ها رفتار کند و نسبت به دنیاهای عجیب که دگرگونیش به او می نمایاند، واکنش احساساتی نشان دهد. دیگر اینکه خونسرد و تالم ناپذیر بماند و بداند که پیوندگاه روزی به محل اصلی خویش بازخواهد گشت.
- اگر پیوندگاه به مکان اصلیش بازنگردد چه می شود؟
- در این صورت او از دست رفته است و یا دیوانه علاج ناپذیر باقی می ماند، زیرا پیوندگاهش هرگز نمی تواند دنیا را آنچنانکه ما می شناسیم بسازد و یا بیننده بی همتایی می شود که سفرش را به سوی ناشناخته آغاز کرده است.
- چه چیزی این یا آن یکی را مشخص می کند؟
- انرژی! بی عیب و نقص بودن! سالکان بی عیب و نقص عقل خود را از دست نمی دهند. آنها تالم ناپذیرمی مانند. بارها به تو گفته ام که سالکان بی عیب و نقص ممکن است دنیاهای وحشتناکی «ببینند» و با وجود این لحظه ای بعد با دوستانشان یا بیگانگان لطیفه ای بگویند و بخندند.
گفتم همان طور که در گذشته نیز بارها گفته ام، یک سلسله تجریبات درهم گسیخته حسی ناشی از اثرات بعدی مصرف گیاهان توهم زا باعث شده است که فکر کنم بیمارهستم. من از مراحل ناهماهنگی کامل فضا و زمان گذشته و دچار وقفه های خیلی ناراحت کننده در تمرکز ذهنی شده بودم، حتی تصورات و یا توهماتی واقعی درباره مردم و مکانهایی که به آنها خیره می شدم داشتم، گویی که همه آنها وجود داشته اند. بایست می پذیرفتم که داشتم عقلم را از دست می دادم. گفت:
- با معیارهای معمولی داشتی عقلت را از دست می دادی، ولی از دیدگاه بینندگان اگر آن را از دست می دادی چیز زیادی از دست نداده بودی. عقل برای بینندگان چیزی نیست جز خوداندیشی در فهرست انسان. اگر تو این خوداندیشی را از دست بدهی ولی بنیانت را حفظ کنی، درواقع زندگی کاملا نیرومندتری از موقعی داری که آن را حفظ می کردی.
خاطرنشان ساخت که نقطه ضعف من واکنشهای احساسی من است که مانع درک این مطلب می شود: عمقی که پیوندگاهم در نوار فیوضات بشری به آن رسیده است شگفتی تجریبات حسی مرا تعیین می کند.
به او گفتم که حرفهایش را درک نمی کنم، زیرا هیاتی را که فیوضات نوار بشری می نامد برایم قابل درک نیست. من آن را چون روبانی که به دور توپی کشیده اند مجسم می کنم.
گفت که نوار نامیدن، گمراه کننده است و با این تشبیه می خواهد منظورش را به من بفهماند. توضیح داد که شکل درخشان انسان مثل توپی از پنیر سفید است با ورقه کلفتی از پنیر تیره تر در داخل آن. مرا نگریست و خندید. می دانست که پنیر دوست ندارم.
طرحی بر تخته سیاه کوچکی کشید. شکل تخم مرغی رسم کرد و آن را به چهار قسمت طولی تقسیم کرد. گفت که این خطوط را بلافاصله پاک خواهد کرد، زیرا تنها برای این منظور رسم کرده است که از محل نوار در پیله انسان تصوری به من بدهد. بعد نوار کلفتی بین اولین و دومین قسمت رسم کرد و خطوط قبلی را پاک کرد. توضیح داد که نوار مثل یک برش پنیر چدار در درون آن گلوله پنیر است. ادامه داد:
- حال اگر آن پنیر سفید شفاف بود، نسخه کاملی از پیله انسانی در اختیار داشتی. پنیر چدار تمام این قسمت درونی پنیر سفید را دربرمی گیرد. لایه ای است که از سطح یک طرف به سطح طرف دیگر می رسد.
پیوندگاه انسان در سطح بالایی پیله و در فاصله سه چهارم راس آن قرار دارد. وقتی که ناوال به این نقطه که درخشندگی شدیدی دارد، فشار وارد آورد، این نقطه به طرف درون برش پنیرچدار حرکت می کند. ابرآگاهی زمانی پدیدار می شود که تابش شدید پیوندگاه، فیوضات به خواب رفته درون لایه پنیرچدار را روشن کند. هنگامی که شخص حرکت تابش پیوندگاه را درون آن لایه «می بیند»، احساس می کند که این تابش در سطح پیله به طرف چپ جابجا می شود.
سه چهار بار این تشبیه را تکرار کرد ولی من آن را نفهمیدم. مجبور شد که بیشتر توضیح دهد. گفت که شفافیت تخم مرغ درخشان تصور حرکت به سمت چپ را به وجود می آورد.، درحالی که حرکت پیوندگاه در حقیقت حرکت به عمق است، به داخل تخم مرغ درخشان و در ضخامت نوار انسانی.
خاطرنشان کردم که از حرفهای او این طور به نظر می رسد که بینندگان وقتی «می بینند» پیوندگاه حرکت می کند، گویی از چشمهایشان استفاده می کنند. گفت:
- انسان ناشناختنی نیست. درخشندگی انسان تقریبا به گونه ای «دیده» میشود که گویی شخص فقط از چشمها استفاده می کند.
همچنین توضیح داد که بینندگان کهن حرکت پیوندگاه را «دیده» بودند ولی هرگز به فکرشان خطور نکرده بود که این حرکتی به عمق است. در عوض، با پیروی از «دیدنشان» عبارت «جابجایی به سمت چپ» را ساختند که بینندگان جدید گرچه می دانستد «جابجایی به سمت چپ» اصطلاحی نادرست است، ولی بازهم آن را تکرار کردند.
همچنین گفت که در طول کارآموزیم بارها پیوندگاهم را درست مثل همین لحظه به حرکت واداشته است. از آنجا که جابجایی پیوندگاه همیشه در ژرفناست، هرگز هویت خود را از دست نداده ام، با وجود این واقعیت که همیشه از فیوضاتی استفاده کرده ام که قبلا هرگز آنها را به کار نبرده بودم.گفت:
- وقتی ناوال به این نقطه فشار می آورد، این نقطه به هر حال یک جای نوار انسانی قرار می گیرد، ولی محل آن اصلا اهمیتی ندارد، زیرا هرجا که قرار گیرد، نقطه دست نخورده ای است.
آزمون عمده ای که بینندگان جدید برای سالکان کارآموزشان تدارک می بینند، بازگشت از مسیری است که پیوندگاهشان تحت تاثیر ناوال در پیش گرفته است. وقتی که این بازگشت انجام گرفت، شخص تمامیت خویش را بازمی یابد.
ادامه داد و گفت که به گفته بینندگان جدید به محض اینکه در دوره رشدمان، تابش آگاهی در نوار انسانی فیوضات متمرکز شود و بعضی از آنها را برای تاکید بیشتر برگزیند، به دوری باطل وارد می شود. هرچه بیشتر پیوندگاه به فیوضات معینی تاکید کند، به همین نسبت موقعیتش باثبات تر می شود. یعنی می توان گفت که فرمان ما، فرمان عقاب می شود. بدیهی است وقتی که آگاهی ما در اولین دقت توسعه یافت، فرمان چنان پرقدرت است که شکستن این دور و وادار کردن پیوندگاه به جابجایی، پیروزی واقعی است.
دون خوان گفت که پیوندگاه همچنین باعث می شود که اولین دقت به صورت دسته جمعی مشاهده کند. مثالی برای آن دسته از فیوضات که به طور دسته جمعی برگزیده می شوند، جسم انسان است، آن طور که ما آن را مشاهده می کنیم به قسمت دیگری از تمامیت ما، یعنی پیله درخشان هرگز تاکیدی نمی شود و به دست فراموشی سپرده می شود. زیرا تاثیر پیوندگاه نه تنها باعث می شود که دسته ای از فیوضات را مشاهده کنیم، بلکه وادارمان می کند که فیوضات دیگری را فراموش کنیم.
وقتی پافشاری کردم تا دسته بندی را برایم شرح دهد، پاسخ داد که پیوندگاه تابشی می افکند که دسته های فیوضات درونی را گرد هم می آورد. سپس این دسته ها خود به شکل دسته با فیوضات آزاد همسو می شوند. حتی وقتی که سالکان با فیوضاتی سروکار دارند که هرگز استفاده نشده اند، این دسته بندی انجام می گیرد. وقتی که این گزینش انجام شد، ما آنها را مشاهده می کنیم، درست مثل وقتی که دسته های اولین دقت را مشاهده می کنیم. او ادامه داد:
- یکی ازمهمترین اوقات بینندگان جدید وقتی بود که کشف کردند ناشناخته چیزی نیست جز فیوضاتی که توسط اولین دقت کنار گذاشته شده اند. این مجموعه ای عظیم است. اما یادت باشد مجموعه ای که این دسته بندی می تواند در آن رخ دهد، برعکس ناشناختنی ابدیت است. ابدیتی که در آن پیوندگاهمان هیچ راهی برای دسته بندی ندارد.
توضیح داد که پیوندگاه مثل مغناطیس درخشانی است که هرگاه در محدوده فیوضات نوار انسانی حرکت کند، فیوضات را برمی گزیند و با یکدیگر دسته بندی می کند. این کشف از افتخارات بینندگان جدید بود، زیرا به ناشناختنی پرتو جدیدی افکند. بینندگان جدید متوجه شدند که بعضی از تصورات وسوسه انگیز بینندگان و دقیقا باورنکردنی ترین آنها با جابجایی پیوندگاه در بخشی از نوار انسانی مطابقت دارد که کاملا نقطه مقابل محل عادی آن است. ادعا کرد:
- اینها تصورات سوی تاریک انسان هستند.
- چرا آن را سوی تاریک می نامی؟
- زیرا حزن انگیز و بدشگون است. هم ناشناخته است و هم کسی دلش نمی خواهد آن را بشناسد.
- راجع به فیوضاتی که درون پیله ولی خارج از نوار انسانی هستند چه می گویی؟ می توان آنها را مشاهده کرد؟
- بله، ولی واقعا به شیوه های وصف ناپذیر. آنها مثل فیوضات استفاده نشده نوار انسان، ناشناخته انسانی نیستند، بلکه عملا ناشناخته بیکرانی هستند که هیچ گونه ویژگی انسانی ندارد. این واقعا قلمرو آنچنان پهناوری است که بهترین بینندگان نیز قادر به وصف آن نیستند.
یکبار دیگر تاکید کردم که به نظر من ظاهرا راز درون ماست. گفت:
- راز بیرون از ماست. در درونمان فقط فیوضاتی هستند که سعی می کنند پیله را بشکنند. به هر حال چه انسان عادی باشیم و چه سالک، این واقعیت ما را گمراه می کند. تنها بینندگان جدید در این کار موفق می شوند. آنها برای «دیدن» مبارزه می کنند و با جابجایی پیوندگاهشان به این شناخت نائل می شوند که راز در مشاهده و ادراک است. نه در آنچه که مشاهده می کنیم، بلکه در آنچه که ما را وادار به مشاهده می کند.
همان طور که به تو گفته ام، بینندگان جدید معتقدند که حواس ما قادر است که همه چیز را تشخیص دهد. آنها به این مسئله اعتقاد دارند، زیرا «می بینند» که وضعیت پیوندگاه تعیین می کند که حواس ما چه چیزی را مشاهده و درک کند. اگر پیوندگاه فیوضات درون پیله را در وضعیتی غیر از وضعیت عادی آن همسو کند، حواس بشری به طرق تصورناپذیری درک و مشاهده خواهد کرد.