کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

ایختلان

ایختلان

این رویداد حدود سه سال پیش اتفاق افتاد . من به قصد خرید چیزی پس از کار روزانه و در نیمه راه منزل از مترو خارج شدم . اما در تمام طول راه بطور وحشتناکی درگیر افکار آزار دهنده بودم . موضوع کلی این افکار حول سرزنش خود بخاطر برخی نقطه ضعف های همیشگی و توجیه آنها در مقابل ، دور می زد .
به هر حال این چیز تازه ای نبود . گهگاه چنین درگیریهای وحشتناک درونی را تجربه می کردم اما گویا آنروز روز دیگری بود چون بمحض اینکه از میدان رد شدم و بقصد فروشگاهی در انتهای یک کوچه وارد آن شدم ضربه اساسی وارد آمد .
من همواره در تمام طول زندگی رویدادهای عجیبی را تجربه می کردم که بعدها فهمیدم چنان همه گیر است ( تقریبا 70 در صد مردم ) که نامی فرانسوی هم بر آن گذاشته اند . دژاوو .
در حین این تجربه ها ناگهان احساس می کردم رویدادی که هم اکنون در حال انجام است را قبلا هم دیده ام و حتی می توانستم دقیقا بگویم که یک لحظه دیگر چه اتفاقی می افتد و عجیب این که همان اتفاق هم کما بیش به همان شکل روی می داد . معمولا من می توانستم طی چند ثانیه ای که این تجربه ادامه داشت تا یکی دو مرحله رویدادها را پیش بینی کنم .
اما آنروز موضوع فرقی اساسی داشت .
درگیری ذهنی به شکلی ناگهانی خاموش شد و همزمان درکی ناشناخته با فشار جای آن را پر کرد . این فضا ابتدا ترس آور نبود اما لحظه ای بعد که فهمیدم پیش بینی رویدادها بجای یک یا دو مرحله همیشگی از چهار و پنج هم گذشته است و هر لحظه در حال عمیقتر شدن است وضع فرق کرد .
فضاهایی ناگفتنی از وهم و درک پی در پی از راه می رسیدند . حالا من دیوانه وار خواهان بازگشت به وضعیت عادی بودم و از شدت دستپاچگی اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که کوچه نرفته را برگردم شاید که این دو به طریقی با هم ربطی داشته باشند . بعد از دقایقی وحشتناک کابوس رو به افول گذاشت اما چیزی که تا حول و حوش یکساعت دیگر به شکل معمولش بازنگشت روند همیشگی و معمولی احساسات و درک چیز ها بود .
نه تنها درگیری ذهنی دیگر وجود نداشت بلکه روند کلی افکار به عجیبترین و ناشناخته ترین شکل خاموش شده بود . قسمت اعظم حافظه من محو شده بود .
همین یکساعت پیش با یکی از دوستانم بودم و حالا با حیرت می پرسیدم من واقعا او را دیده ام ؟ نمی توانستم منکر دیدار با او شوم و از طرفی نمی توانستم بپذیرم که همین امروز او را دیده ام . روش درک زمانی و پشت سر هم از رویدادها کاملا بهم ریخته بود . اتفاقات آنروز انگار که در هوا شناور باشند .
هیچ ترتیب زمانی و روندی بجای نمانده بود . از آن عجیب تر آن چیزی بود که می دیدم .
نمی دانستم کجا هستم . دهها و صدها بار از این میدان گذشته بودم و با اینحال گویی در شهری ناشناخته قدم می زنم . هیچ چیز را بجا نمی آوردم و همزمان می دانستم که اینجا باید کجا باشد . اما این اگاهی ضعیف تر از آن بود که پیروز شود . پی در پی با حیرت می پرسیدم این واقعا همان جایی است که من بارها سر راه منزل از آن گدشته ام ؟ پس چرا این دیوارهای طولانی لخت ، آن ایستگاه بزرگ اتوبوس یا آن کیوسک فروش روزنامه را قبلا ندیده ام ؟


شالوده و اساس این تجربه بر لذت و رهایی بی نظیری استوار بود . در تلاش برای به کلام در آوردن غنای آن لحظات شاید بتوان گفت که گویی در دوران اساطیری پر شکوهی زندگی می کردم .
تصمیم گرفتم حداقل هنگام عبور از عرض خیابان تمام تلاشم را برای متمرکز کردن افکار بخرج دهم . این خیابانی بود که بازار اصلی ابزارهای صنعتی است . درست در لحظه ای که بیاد آوردم در نوجوانی از اینجا ابزاری خریده بودم به حال و هوای آن سن و سال بازگشتم . این خاطره ای نبود که من از آن روزها داشته باشم . من در حالت همان روزها بودم . همان احساس ها و همان سبکباری ها .
بی خانمانی در آنسوی خیابان نشسته بود . کاملا مطمئن بودم که اگر در این حالت اسرار آمیز بود هیچ رنجی از بی سرپناهی حس نمی کرد . این وضعیتی از قدرت بود که در آن نیاز به حمایت و راحتی بی معناست .
طی این لحظات خاموشی تنها فکری که از سنخ افکار معمولی داشتم یادآوری تاسف باری بود که این سرخوشی موقتی است و بزودی همان حالت همیشگی باز خواهد گشت . در تمام طول این تجربه چند بار این جمله تکرار شد . انگار که راز بازگشت به حالت قبلی این یادآوری بود .

تمثیلی که زمانی شنیده بودم و به نظرم تنها سعی و کوششی کلیشه ای برای ترکیب کلمات زیبا رسیده بود سخت درست از کار درمی آمد : دنیا خوابی بیش نیست ، خوابی که بیداریش مرگ است .
متوقف کردن دنیا بیداری پیش از موعد و تکان دهنده ایست .