کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

جابجایی تحتانی

جابجایی تحتانی

دون خوان و دون خنارو در جستجوی گیاهان طبی در نقاط شمالی مکزیک، سفر سالیانه خود را به صحرای سونورا آغاز کردند. یکی از بینندگان گروه ناوال یعنی ویسنت مدرانوی عطار، از این گیاهان برای ساختن دارو استفاده می کرد.

من نیز در آخرین مرحله سفرشان و درست در زمانی که به سمت جنوب و به خانه بازمی گشتند، در سونورا به آنان پیوستم.

یک روز قبل از بازگشت، دون خوان بی مقدمه توضیحاتش را درباره تسلط بر آگاهی از سر گرفت. ما در سایه بوته های بلند دامنه کوهستان استراحت می کردیم. تنگ غروب بود و هوا تقریبا تاریک. هر یک از ما کیسه ای کرباسی پر از گیاه به همراه داشت. به محض آنکه آنها را به زمین گذاشتیم، خنارو روی زمین دراز کشید، کتش را تا کرد و در عوض بالش زیر سر گذاشت و به خواب رفت.

دون خوان با صدای آهسته ای شروع به صحبت کرد، گویی نمی خواست خنارو را از خواب بیدار کند. گفت که تاکنون بیشتر حقایق را درباره آگاهی برایم شرح داده است و تنها یک حقیقت باقی مانده است که باید راجع به آن بحث کند. به من اطمینان داد که حقیقت آخر از بهترین دستاوردهای بینندگان کهن است، گرچه آنها خودشان هرگز از این مسئله اطلاع نیافتند. بینندگان جدید مدتها بعد به ارزش فوق العاده این دستاورد پی بردند. ادامه داد:

- قبلا برایت توضیح دادم که هر انسان یک پیوندگاه دارد و این پیوندگاه فیوضات را برای مشاهده و ادراک همسو می کند. همچنین بحث کردیم که این نقطه از وضعیت ثابت خود حرکت می کند. اکنون، آخرین حقیقت این است که به محض آنکه پیوندگاه از محدوده معینی فراتر رفت می تواند دنیاهایی کاملا متفاوت از دنیایی که می شناسیم بسازد.

بازهم به نجوا گفت که نواحی جغرافیایی معینی نه تنها به این حرکت ناپایدار پیوندگاه کمک می کنند، بلکه جهات ویژه ای نیز برای این حرکت برمی گزینند. مثلا، صحرای سونورا به پیوندگاه کمک می کند که از جایگاه عادی خود به طرف پایین و به سوی مکان حیوانی حرکت کند. ادامه داد:

- به همین علت ساحران، به ویژه ساحره های واقعی در سونورا وجود دارند. تو یکی از آنها را می شناسی، کاتالینا را. در گذشته یک زورآزمایی بین شما دو نفر ترتیب دادم. می خواستم تو پیوندگاهت را جابجا کنی، لاکاتالینا با لودگی‌های ساحرانه و با یک تکان آن را به حرکت درآورد.

دون خوان توضیح داد که تجربیات هولناکم با کاتالینا، قسمتی از توافق قبلی بین آن دو نفر بوده است. خنارو ضمن بلند شدن با صدای بلندی از من پرسید:
- چطور است از او دعوت کنیم تا به ما بپیوندد؟
سوال بی مقدمه و طنین عجیب صدای او در یک آن مرا به وحشت انداخت.
دون خوان خندید و بازویم را تکان داد. به من اطمینان داد که نباید از چیزی بترسم. گفت که کاتالینا مثل عمه یا خاله ماست، گرچه او کاملا از طریقت ما پیروی نمی کند ولی بخشی از دنیای ماست، او قطعا به بینندگان کهن نزدیکتر است.
خنارو خندید، چشمکی زد و گفت:
- می دانم که از او خوشت می آمد. خودش به من گفت که در هر برخوردی که با او داشتی، هرچه بیشتر می ترسیدی نسبت به او مشتاقتر می شدی.
دون خوان و دون خنارو به طور دیوانه واری خندیدند.
بایستی اقرار می کردم که کاتالینا همیشه به نظرم زنی بسیار ترس آور و در عین حال یبش از حد جذاب می آمد. انرژی سرشار او بیش از هر چیز مرا تحت تاثیر قرار می داد. دون خوان خاطرنشان کرد:
- او آنقدر انرژی ذخیره دارد که لازم نیست تو در حالت ابرآگاهی باشی تا پیوندگاهت را به اعماق سوی چپ حرکت دهد.
دون خوان تکرار کرد که لاکاتالینا خیلی به ما نزدیک است، زیرا به گروه ناوال خولیان تعلق دارد. توضیح داد که معمولا ناوال و اعضای گروهش به اتفاق دنیا را ترک می کنند، ولی در بعضی موارد این کار را در دسته های کوچکتر و یا به طور انفرادی انجام می دهند. ناوال خولیان و گروهش از دسته آخر هستند، گرچه او حدود چهل سال قبل این دنیا را ترک کرده ولی کاتالینا هنوز هم در این دنیاست.

مطلبی را که قبلا به من گفته بود، دوباره خاطرنشان کرد و گفت که گروه ناوال خولیان از سه مرد کاملا بی اهمیت و هشت زن فوق العاده تشکیل شده بود. دون خوان همیشه تاکید می کرد که یکی از دلایلی که اعضای گروه ناوال خولیان به طور انفرادی دنیا را ترک کردند، همین عدم تجانس بوده است.

گفت که لاکاتالینا به یکی از زنان بیننده و فوق العاده گروه ناوال خولیان وابستگی داشت. برای جابجایی پیوندگاه به منطقه تحتانی، این زن روشهای خارق العاده ای به او آموخت. این بیننده آخرین نفری بود که باید دنیا را ترک می کرد. تا سن کهولت زندگی کرد و از آنجا که او و کاتالینا اهل سونورا بودند، در سالهای آخر به صحرا بازگشتند و تا هنگامی که این بیننده جهان را ترک کرد با یکدیگر زندگی کردند. در سال‌هایی که با یکدیگر گذراندند، لاکاتالینا ساعی ترین یاور و مرید او شد، مریدی که می خواست برای جابجایی پیوندگاه شیوه های عجیب و غریب بینندگان کهن را بیاموزد.

از دون خوان پرسیدم که آیا معرفت لاکاتالینا در ذات خود با معرفت او تفاوت دارد. پاسخ داد:

- ما دقیقا مثل هم هستیم. او بیشتر شبیه سیلویو مانوئل یا خنارو است. واقعا نسخه مونث آنهاست. البته چون او یک زن است از هر دو نفر آنها پرخاش جوتر و خطرناکتر است. خنارو سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
- قطعا بیشتر.
و دوباره چشمکی زد.
از دون خوان پرسیدم:
- آیا او به گروه شما وابسته است.
- به تو گفتم که او مثل عمه یا خاله ماست. منظورم این است که او به نسل قدیمی تر تعلق دارد، با وجود این از همه ما جوانتر است. او آخرین فرد آن گروه است. بندرت با ما تماس می گیرد. ما را زیاد دوست ندارد. به نظر او ما بیش از حد نرمش ناپذیریم، زیرا او به روش ناوال خولیان عادت دارد. ماجراجویی در ناشناخته را به تلاش برای آزادی ترجیح می دهد.

- چه فرقی بین این دو وجود دارد؟

- درباره تفاوت میان این دو در بخش آخر توضیحاتم در مورد حقایق آگاهی بتدریج و به تفصیل بحث خواهیم کرد. آنچه که فعلا دانستنش برایت اهمیت دارد این است که تو با تعصب اسرار عجیبی را در آگاهی سوی چپ خود پنهان می کنی. به همین جهت تو و کاتالینا از یکدیگر خوشتان می آید.

دوباره پافشاری کردم که مسئله دوست داشتن او مطرح نیست، بلکه من بیشتر نیروی فوق العاده او را تحسین می کنم.
دون خوان و خنارو خندیدند و به پشتم زدند، گویی چیزی می دانستند که من از آن بی خبر بودم. خنارو گفت:
- از تو خوشش می آید، زیرا تو را بخوبی می شناسد.
با لبانش صدایی درآورد و ادامه داد:
- او ناوال خولیان را خیلی خوب می شناخت.
هر دو نگاهی طولانی به من انداختند که مرا دستپاچه کرد. با کج خلقی از خنارو پرسیدم:
- منظورت چیست؟
نیشخندی زد و ابروانش را با حالت مسخره ای بالا و پایین انداخت ولی حرفی نزد.
دون خوان سکوت را شکست، شروع به صحبت کرد و گفت:
- تو و ناوال خولیان خصوصیات مشترک عجیب و غریبی دارید. خنارو می خواهد بفهمد که آیا تو از این مسئله اطلاعی داری.
از هر دو پرسیدم که چگونه می توانم از چنین مسئله دور از ذهنی آگاهی داشته باشم. خنارو گفت:

- کاتالینا فکر می کند که تو از این مسئله باخبری. این حرف را به این علت می گوید، چون بهتر از همه ما ناوال خولیان را می شناخت.

گفتم نمی توانم باور کنم که او، ناوال خولیان را بشناسد، زیرا حدود چهل سال پیش دنیا را ترک گفته است. خنارو گفت:

- کاتالینا که بچه نیست، فقط به ظاهر جوان است. این بخشی از معرفت اوست، همان طور که بخشی از معرفت ناوال خولیان بود. تو فقط وقتی او را دیده ای که جوان به نظر می رسد، اگر وقتی که پیر به نظر می رسد او را ببینی، آن وقت از ترس زهره ترک می شوی.

دون خوان حرف او را قطع کرد و گفت:
- کارهای کاتالینا تنها بنابر سه نوع مهارت و استادی، یعنی تسلط بر آگاهی، تسلط بر هنر«کمین و شکار کردن» و تسلط بر«قصد» قابل توضیح است.
ولی امروز می خواهیم کاری را که او در پرتو آخرین حقیقت مربوط به آگاهی انجام می دهد بررسی کنیم: این حقیقت می گوید که وقتی پیوندگاه از نقطه اصلی خود حرکت کند، می تواند دنیاهای متفاوت از دنیای ما را بسازد.
دون خوان اشاره کرد که بلند شوم. خنارو نیز از جای خود بلند شد. بی اراده کیسه کرباسی محتوی گیاهان طبی را برداشتم و می خواستم آن را روی شانه ام بگذارم که خنارو مانعم شد و لبخندزنان گفت:
- کیسه را زمین بگذار. باید در تپه های اطراف گشتی بزنیم و با لاکاتالینا ملاقات کنیم.
- او کجاست؟
خنارو در حالی که به قله تپه کوچکی اشاره می کرد گفت:
- آن بالا. اگر با چشمهای نیمه باز به آنجا خیره شوی، او را چون لکه تیره ای بر بوته ای سبز «می بینی».
خیلی سعی کردم که آن لکه تیره را ببینم ولی هیچ چیز ندیدم. دون خوان توصیه کرد:
- چرا از تپه بالا نمی روی؟

سرم گیج رفت و دلم آشوب شد. دون خوان با اشاره دست تشویقم کرد که به راه افتم، ولی من جرئت حرکت کردن نداشتم. سرانجام خنارو بازویم را گرفت. هر دو به طرف بالای تپه به راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم، متوجه شدم که دون خوان نیز درست پشت سر ما آمده است. هر سه در یک زمان به بالای تپه رسیده بودیم.

دون خوان با صدایی آرام با خنارو شروع به صحبت کرد. از او پرسید که آیا دفعات بیشماری را به یاد می آورد که هر دو تسلیم ترس خود شده بودند و چیزی نمانده بود که ناوال خولیان آنها را خفه کند.

خنارو رو به من کرد و اطمینان داد که ناوال خولیان معلم بی رحمی بود. ناوال خولیان و استادش ناوال الیاس که در آن هنگام هنوز در این جهان بود پیوندگاه آنها را تا فراسوی آستانه ای پر خطر می راندند و آنگاه آنها را به حال خود می گذاشتند. خنارو ادامه داد:

- زمانی به تو گفتم که ناوال خولیان به ما توصیه می کرد که بیهوده نیروی جنسی خود را هدر ندهیم. منظورش این بود که شخص برای جابجایی پیوندگاه به نیرو نیاز دارد. اگر شخص فاقد این نیرو باشد، ضربه ناوال آزادی به ارمغان نمی آورد و مرگ آور است.
دون خوان گفت:
- بدون نیروی کافی، قدرت همسویی فیوضات خرد کننده است. برای تحمل فشار همسویی که هرگز تحت شرایط عادی اتفاق نمی افتد، به نیرو نیاز داری.
خنارو گفت که ناوال خولیان استادی الهام بخش بود. همیشه شیوه هایی پیدا می کرد که همزمان با آموزش، خود را نیز سرگرم کند. یکی از شیوه های مورد علاقه او این بود که یکی دو بار شاگردانش را در حالت آگاهی عادی غافلگیر و پیوندگاهشان را جابجا کند. از آن لحظه به بعد، برای جلب توجه کامل آنها فقط کافی بود با ضربه غیرمترقبه ناوال آنها را بترساند. دون خوان گفت:

- ناوال خولیان مردی واقعا فراموش نشدنی بود. او رابطه بسیار خوبی با آدمها داشت. اگر بدترین کارهای عالم را انجام می داد می گفتند کار بسیار خوبی است، زیرا او انجام داده. ولی اگر شخص دیگری همین کار را می کرد می گفتند کار زشت و ناجوانمردانه ای است.
ناوال الیاس برعکس هیچ ذوقی نداشت. اما براستی استادی بسیار ماهر بود.
خنارو گفت:
- ناوال الیاس شباهت زیادی به ناوال خوان ماتیوس داشت. با یکدیگر خیلی تفاهم داشتند. ناوال الیاس همه چیز را به او آموخت بدون آنکه حتی یک بار صدایش را بلند کند و یا به او نارو بزند.

خنارو در حالی که تنه دوستانه ای به من می زد ادامه داد:
- اما ناوال خولیان خیلی فرق داشت. منظورم این است که او نیز درست مثل تو با تعصب بسیار اسرار عجیبی را در سوی چپ خود حفظ می کرد.
و از دون خوان پرسید:
- موافق نیستی؟
دون خوان پاسخی نداد اما به نشانه تایید سری تکان داد. انگار جلو خنده اش را گرفته بود. دون خوان گفت:
- او طبیعتی سرزنده و شوخ داشت.
بعد هر دو زدند زیر خنده.
این واقعیت که آنها آشکارا به چیزی اشاره می کردند که هر دو از آن آگاهی داشتند، باز هم مرا وحشتزده تر کرد.
دون خوان با لحنی عادی گفت که آنها به فنون ساحری عجیب و غریبی استناد می کنند که ناوال خولیان طی زندگیش آموخته بود. خنارو افزود که ناوال خولیان علاوه بر ناوال الیاس استاد بی همتای دیگری نیز داشت، استادی که او را دوست داشت و شیوه های جدید و پیچیده حرکت پیوندگاه را به او آموخت، در نتیجه همین آموزشها، رفتار ناوال خولیان فوق العاده عجیب و غریب بود. پرسیدم:
- دون خوان اسم این استاد چه بود؟
دون خوان و خنارو به یکدیگر نگریستند و هر دو مثل بچه ها خندیدند. بعد دون خوان پاسخ داد:
- این سوالی است که پاسخ دادن به آن خیلی مشکل است. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که او استادی بود که مسیر مکتب ما را تغییر داد. خیلی چیزها به ما آموخت، چیزهای خوب و بد. ولی در میان بدترینها، به ما کارهایی آموخت که بینندگان کهن انجام می دادند. بدین ترتیب بعضی از ما به دام افتادند. ناوال خولیان یکی از همین افراد بود، لاکاتالینا هم همین طور. ما فقط امیدواریم که تو از آنها پیروی نکنی.

بی درنگ شروع به اعتراض کردم. دون خوان حرفم را قطع کرد و گفت که نمی دانم به چه چیز اعتراض می کنم.

وقتی که دون خوان حرف می زد، بشدت از دست او و خنارو خشمگین شدم. ناگهان از شدت خشم دیوانه شدم و با صدای بلند بر سر آنها فریاد کشیدم. واکنش من آنقدر برای خودم غیرعادی بود که از آن ترسیدم. گویی شخص دیگری بودم، درنگ کردم و با نگاه از آنها کمک طلبیدم.
خنارو دستهایش را روی شانه دون خوان گذاشته بود، گویی به حمایت او نیاز داشت. هر دو به طور غیر قابل کنترلی می خندیدند.
آنقدر دلسرد شدم که چیزی نمانده بود اشک از چشمانم سرازیر شود. دون خوان به کنارم آمد و با حالتی که می خواست به من قوت قلب دهد، دستش را روی شانه ام گذاشت. گفت به دلایلی که برایش درک ناپذیر است، صحرای سونورا در انسان و یا هر موجود زنده ای باعث کج خلقی می شود. ادامه داد:

- ممکن است مردم بگویند که این به خاطر زیاده از حد خشک و یا گرم بودن هوای اینجاست. بینندگان ممکن است بگویند که در این منطقه فیوضات عقاب به طور ویژه ای تلاقی می کنند و این مسئله همان طور که گفتم به جابجایی پیوندگاه به طرف پایین کمک می کند.

به هر حال هرطور که باشد سالکان به این جهان آمده اند تا خود را به گونه ای تربیت کنند که شاهدان بی غرضی شوند و بتوانند اسرار هستی را درک کنند و از شادمانی کشف آنچه که ما واقعا هستیم لذت ببرند. این والاترین هدف بینندگان جدید است و فقط بعضی از سالکان به این هدف دست می یابند. ما معتقدیم که ناوال خولیان به این هدف دست نیافت. او در معرض دام بود، همین طور لاکاتالینا.

ادامه داد و گفت که برای آنکه شخص، ناوالی بی همتا شود، باید عاشق آزادی باشد و از قید همه چیز کاملا رها گردد. توضیح داد که تضاد طریقت سالک با شرایط زندگی انسان امروزی، طریقت او را این چنین خطرناک می سازد. انسان امروزی قلمرو ناشناخته و اسرارآمیز را رها کرده و در حیطه عمل مستقر شده است. به جهان شهودی و شادمانی پشت کرده و به دنیای ملال خوشامد گفته است. دون خوان ادامه داد:

- گاهی اوقات فرصتی یافتن و دوباره به جهان اسرار بازگشتن برای سالکان زیادی است، و آنها از پا درمی آیند. چرا که آنچه ماجرای شگفت ناشناخته نامیده ام، در کمین آنان نشسته است. تلاش برای آزادی را فراموش می کنند. فراموش می کنند که شاهدان بی غرضی باشند. در ناشناخته غرق و به آن علاقه مند می شوند.

از دون خوان پرسیدم:
- و شما فکر می کنید که من چنین هستم، این طور نیست؟
خنارو پاسخ داد:
- فکر نمی کنیم ،می دانیم و لاکاتالینا بهتر از هر کس دیگری می داند.
- او از کجا می داند؟
خنارو در حالی که کلمات را با لحن مسخره ای ادا می کرد پاسخ داد:
- از آنجا که او نیز مثل تو است.
می خواستم دوباره بحث تندی را دامن بزنم ولی دون خوان حرفم را قطع کرد و گفت:
- نیازی نیست که اینقدر عصبانی شوی. تو همان طور هستی که هستی. برای بعضی مبارزه برای آزادی سخت تر است و تو یکی از آنها هستی.

برای آنکه ما شاهدانی بی غرض شویم، ابتدا باید بفهمیم که ثبات و حرکت پیوندگاه تعیین می کند که ما که هستیم و جهانی که می بینیم چگونه است، هر جهانی که می خواهد باشد.

بینندگان جدید می گویند که وقتی به ما می آموزند تا با خود صحبت کنیم، می آموزند که چگونه خود را کند کنیم تا پیوندگاه در یک نقطه ثابت بماند.

خنارو دستهایش را با سروصدا به هم زد و سپس سوت بلندی کشید که مثل سوت مربیان فوتبال بود، بعد فریاد زد:
- پیوندگاه را حرکت دهیم! زود باش حرکت کن، حرکت کن، حرکت کن!

هنوز می خندیدیم که ناگهان بوته های سمت راستم تکان خوردند. دون خوان و خنارو بی درنگ نشستند و پای چپشان را زیر خود جمع کردند. پای راستشان را خم کردند و زانویشان به سمت بالا و مثل سپری در مقابل آنها بود. دون خوان اشاره کرد که من نیز چنین کنم. ابروانش را بالا برد و با گوشه لب اشاره ای کرد که اطاعت کنم. به نجوا گفت:
- ساحران خصوصیات خاص خودشان را دارند. وقتی که پیوندگاه به مناطق زیرین جایگاه عادی خود حرکت کند، دید ساحران محدود می شود. اگر آنها تو را در حالت ایستاده ببینند، به تو حمله خواهند کرد.
خنارو نجواکنان گفت:

- یک بار ناوال خولیان مرا به مدت دو روز در این وضعیت نگاه داشت. حتی می بایست در این وضعیت، نشسته ادرار می کردم.
دون خوان افزود:
- و قضای حاجت.
خنارو پاسخ داد:
- درست است.
بعد انگار فکر دیگری از ذهنش گذشت، نجواکنان گفت:
- امیدوارم که قبلا قضای حاجت کرده باشی. اگر این کار را نکرده باشی، وقتی سر و کله لاکاتالینا پیدا شود، شلوارت را خراب خواهی کرد، مگر آنکه به تو نشان دهم که چطور آن را از پایت درآوری. اگر بخواهی در این حالت قضای حاجت کنی، باید اول شلوارت را دربیاوری.

و بعد به من نشان داد که چگونه شلوارم را از پا درآورم. این کار را خیلی جدی و با دقت بسیار انجام داد. تمام دقتم به حرکت او متمرکز شده بود. تازه وقتی که شلوارم را درآوردم، متوجه شدم که دون خوان از شدت خنده روده بر شده است. فهمیدم که خنارو بازهم مرا دست انداخته است. می خواستم که از جا بلند شوم و شلوارم را بپوشم که دون خوان مانع شد. چنان بشدت می خندید که بسختی کلمات را بر زبان می آورد. گفت که از جایم حرکت نکنم، چون نیمی از حرفهای خنارو شوخی بوده و لاکاتالینا واقعا پشت بوته ها پنهان شده است.

با وجود خنده اش متوجه ضرورت لحن او شدم. درجا خشکم زد. لحظه ای بعد خش و خشی میان بوته ها مرا در چنان وحشتی فرو برد که شلوارم را فراموش کردم. نگاهی به خنارو انداختم. دوباره شلوارش را پوشیده بود. شانه ها را بالا انداخت و نجواکنان گفت:

- متاسفم، فرصت نشد که به تو نشان دهم چگونه بدون برخاستن، شلوارت را بپوشی.

حتی فرصت نکردم عصبانی شوم و یا در شادی آنها شرکت کنم. ناگهان درست در مقابلم، بوته ها به کناری رفت و موجود وحشتناکی بیرون آمد.
چنان عجیب و غریب بود که دیگر نترسیدم. مجذوب آن شده بودم. آنچه در مقابلم بود، هر چه بود انسان نبود. کوچکترین شباهتی به انسان نداشت. بیشتر به خزنده ای می ماند یا به حشره عظیم عجیب و غریبی و یا حتی به پرنده پشمالوی بسیار نفرت انگیزی. بدنی تیره رنگ و پشمی قرمز و زبر داشت.
پاهایش را نمی دیدم، تنها سر عظیم و زشتش دیده می شد. بینی پهنی داشت که به جای سوراخ دو گودال عظیم در دو طرف داشت. دهانش شبیه منقار با دندان بود. با وجود ترس آوریش چشمان فوق العاده ای داشت، دو دریای گیرا، گیرا با شفافیتی تصورناپذیر. سرشار از معرفت بود. نه چشم انسان بود و نه چشم پرنده و نه چشم هیچ حیوان دیگری که تاکنون دیده بودم.

موجود به سمت چپ من حرکت کرد و از حرکت او بوته ها به صدا درآمد. وقتی سرم را گرداندم که با چشمانم او را تعقیب کنم، متوجه شدم که دون خوان و خنارو نیز چون من از حضور او مفتون شده اند. به فکرم رسید که آنها نیز چون من تاکنون چنین موجودی ندیده اند.
لحظه ای بعد موجود کاملا از نظر محو شده بود. اما لحظه ای دیگر غرشی بلند شد و دوباره هیکل عظیمش درمقابلمان ظاهر گشت.
مجذوب آن موجود شده بودم و درعین حال این واقعیت نگرانم می کرد که موجود وحشتناک یه هیچ وجه مرا نترسانده بود، گویی لحظه ای پیش کس دیگری بجای من ترسیده بود.

در یک لحظه احساس کردم که در حال برخاستن هستم. پاهایم ناخواسته بلند شدند و خود را ایستاده درمقابل آن موجود یافتم. به طور مبهمی احساس کردم که کت، پیراهن و کفشهایم را درمی آورم. لحظه ای بعد برهنه بودم. عضلات پایم بشدت منقبض شدند. با چالاکی فوق العاده ای چند بار بالا و پایین پریدم. سپس من و آن موجود بسرعت به طرف فضای سبز وصف ناپذیری که در دوردست قرار داشت دویدیم.

آن موجود جلوتر از من می دوید و همچون مار به دور خود حلقه می زد. ولی بعد، از او پیشی گرفتم. وقتی که می دویدیم از چیزی آگاه شدم که قبلا می دانستم. آن موجود واقعا لاکاتالینا بود. ناگهان لاکاتالینا را در جسم خود، در کنارم یافتم. بدون هیچ کوششی حرکت می کردیم. گویی در جایمان ثابت بودیم و فقط ادای حرکت و سرعت را درمی آوردیم و منظره اطرافمان را از مقابلمان می گذراندند و احساس سرعت شدید را به ما القا می کردند.

دویدن ما همان طور که شروع شد متوقف شد و بعد خود را با لاکاتالینا در جهانی دیگر تنها یافتم. هیچ چیز قابل شناسایی وجود نداشت. از آنچه که به نظر می رسید زمین باشد، درخشش و گرمای شدید برمی خاست، زمینی که از تخته سنگهای عظیم پوشیده شده بود یا دست کم به تخته سنگ شباهت داشت. به رنگ ماسه سنگ بود اما وزنی نداشت. مثل تکه های بزرگ اسفنج بود، با کوچکترین فشاری به هوا پرتاب می شد.

چنان مجذوب قدرت خود شده بودم که همه چیز را فراموش کردم. نمی دانم چطور تشخیص داده بودم که قطعات عظیم این ماده به ظاهر بی وزن در مقابلم مقاومت می کند و قدرت فوق العاده من است که آنها را به هوا پرتاب می کند.

سعی کردم با دستها آنها را بگیرم ولی متوجه شدم که بدنم دگرگون شده است. لاکاتالینا به من می نگریست. دوباره همان موجود عجیب شده بود و من نیز مثل او شده بودم. خودم را نمی توانستم ببینم ولی می دانستم که ما کاملا شکل یکدیگریم.

شادی وصف ناپذیری تمام وجوم را فراگرفت. گویی شادی قدرتی بود که از بیرون ناشی می شد. من . لاکاتالینا آنقدر جست و خیز کردیم چرخیدیم و بازی کردیم تا دیگر از فکر و احساس و هرگونه آگاهی انسانی تهی شدم. با این حال کاملا آگاه بودم. آگاهی من شناختی مبهم بود که به من اطمینان می داد. اعتمادی نامحدود بود. یقینی جسمی از موجودیتم، نه درمفهوم انسانی فرد بودن بلکه به معنای حضوری که همه چیز بود.

بعد یکباره همه چیز به ابعاد انسانیش بازگشت. لاکاتالینا دستم را گرفته بود. در میان بوته های صحرا راه می رفتیم. بلافاصله و با درد متوجه شدم که سنگ و کلوخ بیابان پاهای برهنه مرا بشدت آزار می دهد.

به منطقه بدون گیاهی رسیدیم. دون خوان و خنارو آنجا بودند. نشستم و لباسهایم را به تن کردم.



***



تجربه من با لاکاتالینا بازگشت ما را به جنوب مکزیک به تاخیر انداخت. این تجربه به طریق وصف ناپذیری مرا متزلزل کرده بود. در حالت آگاهی طبیعی به آدم دوگانه ای بدل شده بودم، گویی تکیه گاه خود را از دست داده بودم. ناامید شده بودم. به دون خوان گفتم که حتی میل به زندگی را نیز از دست داده ام.

در ایوان خانه دون خوان نشسته بودیم. کیسه ها را در اتومبیل گذاشته و آماده عزیمت بودیم ولی احساس ناامیدیم آنقدر شدید بود که شروع به گریه کردم.

دون خوان و خنارو آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. هرچه بیشتر احساس ناامیدی می کردم، خوشحالتر می شدند. سرانجام دون خوان مرا به حالت ابرآگاهی فرستاد و توضیح داد که خنده آنها ناشی از نامهربانی و یا شوخ طبعی بیجای آنها نیست، بلکه نشانه واقعی خوشحالی آنها به خاطر پیشرفت من در طریق معرفت است. دون خوان ادامه داد:

- می خواهم به تو بگویم وقتی که ما به این مرحله رسیده بودیم، ناوال خولیان به ما چه می گفت. آنگاه می فهمی که تنها نیستی. آنچه اکنون بر سرت می آید، بر سر تمام کسانی می آید که انرژی کافی ذخیره می کنند تا نیم نگاهی به ناشناخته بیندازند.

گفت ناوال خولیان به آنها می گفت که از خانه هایی که تمام عمرشان را در آنها گذرانده بودند، رانده شده اند. یکی از نتایج ذخیره انرژی برای آنها، تخریب آشیانه راحت اما کسل کننده و محدود زندگی روزمره بود. ناوال خولیان به آنها می گفت که افسردگی آنان چندان به خاطر غم از دست دادن کاشانه خود نیست و از آزردگی جستجوی اقامتگاهی جدید ناشی می شود. دون خوان ادامه داد:

- این اقامتگاههای جدید به آن راحتی نیستند ولی بمراتب وسیعترند. اطلاعیه اخراج تو به شکل افسردگی شدیدی ظاهر می شود، به شکل از دست دادن اشتیاق به زندگی، درست همان طور که برای ما رخ داده بود. وقتی که به ما گفتی که دیگر میلی به زندگی نداری، نمی توانستیم جلوی خنده خود را بگیریم.

- حال چه بر سرم خواهد آمد؟
- عامیانه بگویم باید جاده دیگری را در پیش گیری.
دوباره دون خوان و خنارو در شادی عظیمی فرو رفتند. هر یک از حرفها و کلماتشان آنها را به طور دیوانه واری به خنده وامی داشت. دون خوان گفت:
- همه این چیزها خیلی ساده است. انرژی جدید تو مکان جدیدی درست می کند تا پیوندگاهت را در آن جای دهد. هر بار که با یکدیگریم، گفتگوی سالکانه تو این موضع جدید را مستحکم می کند.
خنارو حالت جدی به خود گرفت و با صدای پرطنینی از من پرسید:
- امروز قضای حاجت کرده ای؟
با اشاره سر از من خواست که پاسخ دهم. سپس پرسید:
- کرده ای؟ کرده ای؟ بیا تا به گفتگوی سالکانه خود ادامه دهیم.

وقتی خنده آنها آرام گرفت، خنارو گفت که باید از این واقعیت نامطلوب آگاهی داشته باشم که پیوندگاه هر از چند گاهی به وضع اولیه خود بازمی گردد. گفت که درمورد خودش، وضعیت طبیعی پیوندگاهش او را مجبور کرده بود که مردم را همچون موجوداتی ترس آور و اغلب وحشتناک ببیند. روزی در کمال تعجب دریافته بود که تغییر کرده و بی باک تر شده است و می تواند با موفقیت با موقعیتهایی روبرو شود که قبلا او را درآشفتگی و ترس فرو می برد.

خنارو ادامه داد:

- خود را در حال عشقبازی یافتم.

چشمکی زد و بعد گفت:

- معمولا تا سرحد مرگ از زنان می ترسیدم ولی روزی خود را با زنی بسیار وحشی در رختخواب یافتم. آنقدر برایم عجیب بود که وقتی متوجه شدم به چه کاری مشغولم، چیزی نمانده بود که سکته کنم. این تکان، دواره پیوندگاهم را به وضع عادی و بینوای خود بازگرداند و وادارم کرد که مثل موشی لرزان و ترسان از آن خانه فرار کنم.

خنارو اضافه کرد:
- بهتر است که مراقب بازگشت پیوندگاهت باشی.
و سپس دوباره هر دو خندیدند. دون خوان توضیح داد:

- گفتگوی درونی، وضعیت پیوندگاه در پیله انسان را نگه می دارد و به همین علت در بهترین حالت، وضعیت آن ناپایدار است. از این رو مردان و زنان بآسانی عقلشان را از دست می دهند، خصوصا کسانی که گفنگوی درونیشان تکراری، کسل کننده و سطحی است.

بینندگان جدید می گویند کسانی که گفتگوی درونیشان از تحرک و تنوع بیشتری برخوردار است، نرمش پذیر ترهستند.

گفت که وضعیت پیوندگاه ساحر بی نهایت نیرومندتر است، زیرا به محض آنکه در پیله شروع به حرکت کرد، در درخشندگی او گودرفتگی ایجاد می کند که از آن به بعد پیوندگاه را در خود جای می دهد. دون خوان ادامه داد:

- به همین علت نمی توانیم بگوییم که سالکان عقلشان را از دست می دهند و اگر هم چیزی را از دست بدهند، گودرفتگی آنهاست.
دون خوان و خنارو چنان این عبارت را خنده دار یافتند که از شدت خنده روی زمین غلتیدند.
از دون خوان خواستم تا تجربه ام را با لاکاتالبنا تشریح کند. دوباره صدای قهقهه خنده آنها بلند شد. سرانجام دون خوان گفت:

- زنان بمراتب از مردان عجیب و غریب ترند. این واقعیت که آنها روزنه دیگری در بین پاهایشان دارند، آنان را به دام تاثیرات عجیب و غریبی می اندازد. قدرتهای عجیب و نیرومندی از طریق همین روزنه آنها را تصاحب می کند. فقط از این راه می توانم دمدمی مزاجی آنها را بفهمم.

لحظه ای سکوت کرد. پرسیدم که منظورش چیست. پاسخ داد:
- لاکاتالینا همچون کرم عظیمی به سوی ما آمد.
طرز بیان دون خوان و قهقهه خنده خنارو مرا در شادمانی واقعی فرو برد. آنقدر خندیدیم که چیزی نمانده بود حالم به هم بخورد.
دون خوان گفت که لاکاتالینا چنان مهارت خارق العاده ای دارد که می تواند در قلمرو حیوانات هر کاری را انجام دهد. نمایش بی نظیرش به خاطر نزدیکی او به من بود.
گفت که نتیجه نهایی این کار این بود که لاکاتالینا پیوندگاه مرا با خود کشید. خنارو پرسید:
- شما دو نفر به عنوان کرم چه کردید؟
و به پشتم زد. چیزی نمانده بود دون خوان از شدت خنده خفه شود. سرانجام گقت:
- به همین علت گفتم که زنان عجیب و غریب تر از مردان هستند.
خنارو به دون خوان گفت:

- با تو موافق نیستم. ناوال خولیان هیچ روزنه اضافی درمیان پاهایش نداشت و با وجود این عجیب و غریب تر از لاکاتالینا بود. یقین دارم که نمایش کرم را لاکاتالینا از او آموخته است. اغلب این کار را با او می کرد.
دون خوان مثل بچه ای که سعی می کند شلوارش را خیس نکند، بالا و پایین می پرید.
وقتی که آرام شد به من گفت ناوال خولیان استعداد زیادی داشت که شرایط عجیب و غریبی ایجاد و از آن بهره برداری کند. همچنین گفت که لاکاتالینا نمونه عالی جابجایی تحتانی را به من نشان داد. او با حرکت پیوندگاهش به من اجازه داد که او را همچون موجودی ببینم که به شکل آن درآمده بود. به من کمک کرد که پیوندگاهم را به همان وضعیتی که به او آن ظاهر غول آسا را داده بود جابجا کنم. دون خوان ادامه داد:

- استاد دیگر ناوال خولیان به او آموخت که چگونه در قلمرو بیکران تحتانی به نقاط خاصی دست یابد. هیچ یک از ما نتوانست تا آنجا او را دنبال کند، اما تمام اعضای گروهش به ویژه لاکاتالینا و بیننده زنی که ناوال خولیان به او آموزش می داد موفق به این کار شدند.

دون خوان اضافه کرد که منظره ای را که جابجایی تحتانی به وجود می آورد، به معنای خاص کلمه به دنیای دیگر ارتباط ندارد و همان جهان روزمره ماست که از چشم انداز دیگری به آن می نگریم. گفت که برای «دیدن» دنیای دیگر باید نوار بزرگ دیگری از فیوضات عقاب را مشاهده کنیم.

سپس برای خاتمه توضیحاتش گفت که دیگر فرصت ندارد تا به جزئیات نوارهای بزرگ فیوضات بپردازد، زیراباید به راه افتیم. خواستم کمی بمانیم و حرف بزنیم ولی او دلیل آورد که برای توضیح این موضوع به وقت بیشتری نیاز دارد و من باید از نو تمرکز کنم.