کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

اولین دقت

اولین دقت

فردای آن روز، سپیده دم صبحانه را خوردیم و سپس دون خوان سطح آگاهیم را تغییر داد. دون خوان به دون خنارو گفت:
- بیا امروز به مکانی بکر برویم.
دون خنارو موقرانه پاسخ داد:
- حتما همین کار را می کنیم.
نیم نگاهی به من انداخت و بعد با صدای آهسته ای، گویی که نمی خواست من بشنوم اضافه کرد:
- آیا او باید... شاید زیاده از حد...
در یک آن ترس و بدگمانیم به طور تحمل ناپذیری شدت یافت. عرق کردم و به نفس نفس افتادم. دون خوان به کنارم آمد و تقریبا با حالتی که به زحمت جلو خنده اش را می گرفت به من اطمینان داد که دون خنارو مرا دست انداخته و خود را سرگرم کرده است و ما می خواهیم به جایی برویم که هزاران سال پیش بینندگان واقعی در آنجا زندگی می کرده اند.

ضمن صحبت دون خوان، نگاهم به خنارو افتاد. آهسته سرش را تکان داد. اشاره ای تقریبا نامحسوس بود، گویی می خواست به من بگوید که دون خوان حقیقت را نمی گوید. به حالت جنون رسیدم، تقریبا به حالت هیستری، حالتی که با شلیک خنده خنارو آرام گرفت.

شگفت زده شدم که چطور احساساتم با چنین سهولتی به صورتی کاملا مهار نشدنی اوج می گیرد یا به هیچ تنزل می یابد.

من و دون خوان و خنارو صبح زود خانه خنارو را ترک کردیم و مسافت کوتاهی را در تپه های فرسوده آن اطراف راه رفتیم. بزودی در مزرعه ای که گویی بتازگی محصول آن را برداشته بودند توقف کردیم و بالای صخره صاف و عظیمی که شیب ملایمی داشت نشستیم. دون خوان گفت:

- این مکان بکر است. در طی توضیحاتم چند بار دیگر به اینجا خواهیم آمد.

دون خنارو گفت:

- شبها اتفاقات عجیب و غریبی در اینجا می افتد. ناوال خولیان واقعا همزادی را در اینجا غافلگیر کرد یا بهتر بگویم همزادی که...

دون خوان با ابروانش اشاره محسوسی کرد و خنارو جمله اش را ناتمام گذاشت. به من لبخندی زد. خنارو گفت:

- هنوز برای این داستانهای ترسناک خیلی زود است. صبر کنیم تا تاریک شود.

بلند شد و شروع کرد با پشت خمیده و با نوک پا ازصخره بالا رفتن. از دون خوان پرسیدم:

- می خواست درباره حامیت که یک همزاد را در اینجا گرفته بود چه بگوید؟

پاسخی نداد. با شور بسیار مراقب وضع عجیب و مضحک خنارو بود. سرانجام ضمن اینکه هنوز به خنارو خیره شده بود پاسخ داد:

- به بعضی از موارد پیچیده آگاهی اشاره می کرد.

خنارو دور کاملی در اطراف صخره زد، بازگشت و کنارمن نشست. بشدت به نفس نفس افتاده بود، تقریبا خس خس می کرد و نفسش درنمی آمد.

گویی دون خوان مجذوب کارخنارو شده بود. دوباره احساس کردم که سرشان را با من گرم کرده اند و نقشه ای دارند که من از آن سردرنمی آورم.

ناگهان دون خوان توضیحاتش را از سرگرفت. صدایش مرا تسکین داد. گفت که بینندگان پس از زحمات بسیاربه این نتیجه رسیدند که شعور انسانهای بالغ که در اثر روند رشد تدریجی کامل شده است، دیگر نمی تواند آگاهی نامیده شود، زیرا به چیز نیرومندتر و پیچیده تری تغییر یافته است که بینندگان آن را دقت می نامند. پرسیدم:

- بینندگان از کجا می فهمند که آگاهی بشری پرورش یافته و رشد کرده است؟

گفت که در زمان مشخصی از رشد انسان، نواری از فیوضات درون پیله خیلی درخشان می شود. بتدریج که بشر تجربه کسب می کند، این نوار نیز شروع به درخشش می کند. در بعضی موارد تابش این نوار فیوضات چنان شدت می یابد که با فیوضات بیرون پیله درهم می آمیزد. بینندگانی که شاهد چنین افزایشی هستند، حدس می زنند که آگاهی، ماده خام است و دقت فرآورده نهایی رشد. پرسیدم:

- بینندگان دقت را چگونه وصف می کنند؟

- آنها می گویند که دقت یعنی تقویت و کنترل آگاهی توسط روند حیات.

گفت که خطر تعاریف این مطالب در این است که به منظور درک پذیر کردن آنها، مطلب را ساده کنیم. در این مورد اگر شخصی بخواهد دقت را تعریف کند، این خطر وجود دارد که یک دستاورد جادویی و معجزه آسا به یک مسئله پیش پا افتاده بدل شود. دقت بزرگترین دستاورد بشر است. از آگاهی ساده حیوانی آغاز می شود و حوزه کامل اختیارات بشری را دربرمی گیرد. بینندگان به نوبه خود آنقدر آن را تکامل می بخشند تا حوزه کامل امکانات بشری را دربرگیرد.

می خواستم بدانم که آیا از دیدگاه بینندگان معنای خاصی برای اختیارات و امکانات وجود دارد.

دون خوان پاسخ داد که حوزه اختیارات بشر تمام چیزهایی هستند که ما قادریم به عنوان فرد آن را انتخاب کنیم. آنها به زندگی روزمره ما یعنی به شناخته مربوط می شوند و به همین دلیل تعداد و نوعشان محدود است. امکانات بشری به ناشناخته تعلق دارند. آنها چیزهایی هستند که ما قادر به انتخابشان نیستیم، بلکه چیزهایی هستند که قادریم به آنها دست یابیم. گفت که مثالی برای اختیارات بشری این باور است که جسم انسان چیزی چون چیزهای دیگر است. مثال برای امکانات بشری، موفقیت بینندگان در دیدن بشر به شکل تخم مرغ درخشان است. با جسم به عنوان یک شیء، شخص با شناخته روبرو می شود. با جسم به عنوان تخم مرغ درخشان، شخص با ناشناخته مواجه می شود. بنابراین امکانات بشر تقریبا پایان ناپذیر است. دون خوان ادامه داد:

- بینندگان می گویند که سه نوع دقت وجود دارد. وقتی چنین چیزی می گویند، منظورشان فقط مورد انسان است و نه تمام موجودات زنده حساس. اینها نه فقط سه نوع دقت اند، بلکه بیشتر سه سطح قابل حصول اولین، دومین، سومین دقت هستند. هریک از آنها فی نفسه قلمروی مستقل و کامل دارد.

توضیح داد که اولین دقت در انسان آگاهی حیوانی است که با روند تجربه توسعه می یابد. و به قوای ذهنی پیچیده، بغرنج و بسیار شکننده ای تبدیل می شود که مسئولیت دنیای روزمره را با تمام جنبه های بیشمارش به عهده می گیرد. به زبان دیگر هرچه که شخص بتواند درباره اش فکر کند، بخشی از اولین دقت است. ادامه داد:

- اولین دقت همان چیزهایی است که ما به عنوان انسان معمولی هستیم. به موجب چنین قاعده مطلق زندگیمان، اولین دقت با ارزشترین مایملک یک انسان عادی است. حتی شاید تنها مایملک ماست.

بینندگان جدید با درنظر گرفتن ارزش واقعی اولین دقت با «دیدن» خود به بررسی دقیق آن پرداختند. این دستاوردها، نظریات آنان و پیشینیانشان را پی ریزی کرد، گرچه اکثر آنها نمی فهمند که آن بینندگان واقعا چه «دیده اند».

به من هشدار داد که نتایج بررسی بینندگان جدید، ارتباط چندانی به عقل و عقلانیت ندارد، زیرا برای بررسی و توصیف اولین دقت، شخص باید آن را «ببیند»، و تنها بینندگان ازعهده چنین کاری برمی آیند. ولی بررسی آنچه که بینندگان در اولین دقت «می بینند» ضروری است، زیرا به اولین دقت تنها یک بار فرصت می دهد که با طرز کار خود آشنا شود. ادامه داد:

- برحسب آنچه که بینندگان «می بینند»، اولین دقت تابش آگاهی است که تا حد درخشش خارق العاده ای رسیده است. می شود گفت که منظور تابشی است که بر سطح پیله ثابت شده است، تابشی که شناخته را دربرمی گیرد.

برعکس دومین دقت حالت پیچیده تر و تخصصی تری از تابش آگاهی است و به ناشناخته مربوط می شود. وقتی که فیوضات استفاده نشده درون پیله مورد استفاده قرارگیرد، چنین اتفاقی می افتد.

دلیل اینکه چرا دومین دقت را تخصصی نامیدم این است که شخص برای استفاده از فیوضات استفاده نشده به تدابیر خاص و ماهرانه ای نیاز دارد که منتهی درجه انضباط و تمرکز را ایجاب می کند.

گفت که قبلا، ضمن آموزش هنر«رویا دیدن» به من گفته است تمرکزی را که شخص نیاز دارد تا آگاه شود که در حال رویا دیدن است، پیشرو و طلایه دار دومین دقت است. این تمرکز صورتی از هوشیاری است که با مقوله هوشیاری مورد نیاز زندگی روزمره تفاوت دارد.

گفت که دومین دقت آگاهی سوی چپ نیز نامیده می شود؛ و این پهناورترین قلمروی است که می توان تصور کرد، در واقع چنان پهناور که گویی مرزی ندارد. ادامه داد:

- اگر همه دنیا را هم به من بدهند حاضر نیستم در آن سرگردان شوم، باتلاقی چنان پیچیده وعجیب و غریب است که بینندگان هوشیارتنها تحت سخت ترین شرایط وارد آن می شوند.

بزرگترین مشکل این است که ورود به دومین دقت بسیار آسان است و نمی توان در مقابل جاذبه آن ایستادگی کرد.

گفت بینندگان کهن که اساتید آگاهی بودند، نظرات استادانه خود را در مورد تابش آگاهیشان به کار می بردند و آن را تا محدوده ای تصورناپذیر گسترش می دادند. در واقع هدف آنها این بود که تمام فیوضات درون پیله خود را، نواری بعد از نوار دیگر مشتعل سازند. آنها موفق شدند ولی موفقیت آنها درمشتعل ساختن نواری بعد از نوار دیگر، به طور عجیبی در محبوس ساختن آنها در مرداب دومین دقت موثر بود. ادامه داد:

- بینندگان جدید این اشتباه را تصحیح کردند و باعث شدند که تسلط بر آگاهی در جهت هدف طبیعی اش گسترش یابد، یعنی تابش آگاهی با یک ضربه به فراسوی محدوده پیله فروزان پخش شود.

وقتی که تابش آگاهی به آتشی درونی بدل شد، شخص به سومین دقت دست می یابد، تابشی که هربار نه یک نوار، بلکه تمام فیوضات عقاب در درون پیله انسان را مشتعل می سازد.

دون خوان کوشش آگاهانه ای را که بینندگان جدید در زمان حیات و با آگاهی از فردیت خویش برای دستیابی به دقت سوم به کارمی برند، تحسین کرد.

لازم ندید که راجع به نمونه های تصادفی انسانها و سایر موجودات زنده ای بحث کند که به ناشناخته و ناشناختنی گام می نهند، بدون آنکه از آن آگاهی داشته باشند. او این مطلب را هدیه عقاب نامید. تاکید کرد که برای بینندگان نیز، ورود به سومین دقت هدیه ای است ولی مفهوم متفاوتی دارد. بیشتر شبیه پاداشی است برای یک موفقیت. اضافه کرد که به هنگام مرگ، همه انسانها به ناشناختنی گام می نهند و بعضی از آنها نیز به سومین دقت دست می یابند، ولی فقط برای لحظاتی کوتاه و تنها برای اینکه به عنوان غذای عقاب خود را تطهیر کنند. گفت:

- فضیلت والای انسان این است که در حالی که هنوز نیروی حیات دارد و قبل از آنکه به آگاهی مجرد بدل شود برای بلعیده شدن چون تشعشعی لرزان به منقارعقاب درآمیزد و به این مرحله از دقت دست یابد.



***



دوباره ضمن گوش کردن به نوضیحات دون خوان متوجه نشده بودم که در اطرافم چه می گذرد. ظاهرا خنارو برخاسته و رفته بود. با کمال تعجب دریافتم که روی صخره چمباتمه زده ام و دون خوان نیز کنارم نشسته است و بآرامی شانه ام را به پایین می فشارد. دراز کشیدم و چشمانم را بستم. نسیم ملایمی از طرف مغرب می وزید. دون خوان گفت:

- نخواب. به هیچ قیمتی نباید روی این صخره خوابت ببرد.

بلند شدم. دون خوان به من خیره شده بود. ادامه داد:

- راحت باش. گفنگوی درونیت را متوقف کن!

تمام تمرکزم را به کار انداخته بودم که سخنانش را دنبال کنم. ناگهان ترسی مرا فراگرفت. ابتدا نفهمیدم چیست. فکر کردم که دچار بدگمانی شده ام، ولی بعد مثل برق متوجه شدم که تنگ غروب است و چیزی که فکر کرده بودم گفتگویی یک ساعته است، یک روز تمام طول کشیده بود.

ازجا پریدم، گرچه نمی توانستم تصور کنم چه برمن گذشته است. احساس عجیبی جسمم را وادار به دویدن می کرد. دون خوان از جا پرید و با تمام نیرو مرا نگاه داشت. به روی زمین افتادیم. با چنگ آهنین خویش مرا محکم گرفت. هرگز فکر نمی کردم که دون خوان اینقدر قوی باشد.

بدنم بشدت می لرزید. بازوان لرزانم به هر طرفی می افتاد. چیزی مثل حمله ناگهانی بود، با وجود این بخشی از من چنان رها مانده بود که با شیفتگی می دیدم بدنم مرتعش است. می پیچد و می لرزد.

سرانجام انقباضات متوقف شدند و دون خوان رهایم کرد. از شدت تلاش به نفس نفس افتاده بود. پیشنهاد کرد از صخره بالا برویم و آنجا بنشینیم تا کاملا حالم جا بیاید.

نتوانستم جلوی خود را بگیرم و شروع به سوالات همیشگی کردم: چه اتفاقی افتاده است؟ پاسخ داد که ضمن صحبت از حد و مرزم فراتر رفته و به اعماق سوی چپ گام نهاده ام. او و خنارو مرا دنبال کرده اند. بعد من همان طورکه رفته بودم، بسرعت بازگشته ام. گفت:

- به موقع تو را گرفتم. در غیر این صورت مستقیما به «من» معمولی خودت می رفتی.

کاملا گیج بودم. توضیح داد که هرسه با آگاهی بازی می کردیم و من باید ترسیده و ازدست آنها فرار کرده باشم. دون خوان ادامه داد:

- خنارو استاد آگاهی است. سیلویو مانوئل استاد «اراده» است. هردو را بیرحمانه به درون ناشناخته رانده اند. حامیم با انها همان کاری را می کرد که حامی او با وی انجام داده بود. خنارو و سیلویو مانوئل ازخیلی جهات شبیه بینندگان کهن هستند. می دانند چه می توانند بکنند. ولی اهمیت نمی دهند که چگونه آن را انجام می دهند. امروز، خنارو از فرصت استفاده کرد و تابش آگاهی تو را با زور به جلو راند و ما همه از قلمرو جادویی ناشناخته سردرآوردیم.

از او خواهش کردم به من بگوید که در ناشناخته چه اتفاقی افتاده است. صدایی در گوشم گفت:

- باید خودت را به یاد آوری.

مطمئن بودم که صدای «دیدن» است. به هیچ وجه مرا نترساند. حتی به خودم زحمت ندادم که سرم را برگردانم. صدا دوباره خندید و گفت:

- من صدای «دیدنم» و می گویم که تو آدم تهی مغزی هستی.

برگشتم. خنارو پشتم نشسته بود. چنان شگفت زده بودم که شاید دیوانه وارتر از آنها زدم زیرخنده. خنارو به من گفت:

- هوا دارد تاریک می شود. همان طور که امروز صبح به تو قول دادم، می خواهیم اینجا جشنی بگیریم.

دون خوان مداخله کرد و گفت که برای امروز کافی است، زیرا من از آن آدمهای ساده لوحی هستم که می تواند ازترس زهره ترک شود. خنارو به شانه ام زد وگفت:

- نه، او پسر خوبی است.

دون خوان به دون خنارو گفت:

- از خودش بپرس. خودش به توخواهد گفت که آدم ساده لوحی است.

خنارو روی درهم کشید و گفت:

- واقعا تو یک آدم ساده لوحی؟

پاسخی ندادم. این کار باعث شد که ازشدت خنده روی زمین غلت بزنند. خنارو از آن بالا بر زمین غلتید. بعد از اینکه دون خوان بسرعت پایین پرید و به او در برخاستن کمک کرد، دون خنارو به من اشاره کرد و به دون خوان گفت:

- گیرافتاده است. هرگز نمی گوید که آدم ساده لوحی است، به همین علت هم بیش ازحد خودبزرگ بین است. ولی از ترس آنچه که ممکن است اتفاق بیفتد، شلوارش را زرد کرده، زیرا اعتراف نکرده که ساده لوح است.

با دیدن خنده آنان مطمئن شدم که تنها سرخپوستان می توانند با چنین شادمانی بخندند، در عین حال مطمئن شدم که میل کمی به بدخواهی نیز در آنها وجود دارد. آنها یک غیر سرخپوست را دست می انداختند. دون خوان بی درنگ احساسم را دریافت و گفت:

- نگذار خود بزرگ بینی ات غالب آید. تو با هیچ معیاری آدم استثنایی نیستی. هیچ یک از ما هم نیست، نه سرخپوستان و نه غیر سرخپوستان. ناوال خولیان و حامیش با مسخره کردن ما سالهای خوشی را به زندگیشان افزودند.

خنارو با چابکی از صخره بالا آمد، کنارم نشست و گفت:

- اگر بجای تو بودم، چنان احساس شرم می کردم که می گریستم. گریه کن، گریه کن، خوب گریه کن! حالت بهتر می شود.

با کمال تعجب شروع به گریه کردم. بعد چنان خشمناک شدم که از شدت غضب فریاد کشیدم. سپس حالم بهتر شد.

دون خوان به آرامی به پشتم زد. گفت که عصبانیت معمولا تاثیر آرام بخشی دارد، بعضی اوقات هم ترس و شوخی این اثر را دارد. طبیعت خشن من وادارم می کند که تها در مقابل خشم واکنش نشان دهم. اضافه کرد که جابجایی ناگهانی تابش آگاهی، ما را ضعیف می کند. آنها سعی کرده اند مرا تقویت و از من حمایت کنند. ظاهرا خنارو با عصبانی کردن من موفق شده است.

هوا گرگ و میش شد. ناگهان خنارو به ارتعاشی در آسمان و در مقابل چشمانمان اشاره کرد. در نور غروب شبیه پروانه بزرگی بود که به دور ما پرواز می کرد. دون خوان گفت:

- با این طبیعت اغراق آمیزت باید خیلی آرام باشی، صبور باش و چشم از آن نقطه برندار و بگذار خنارو تو را هدایت کند.

نقطه درخشان ظاهرا یک پروانه بود. من به وضوح تمام، جزئیات آن را تشخیص می دادم. پرواز دایره وار و خسته آن را دنبال کردم تا توانستم ذرات غبار روی بالهایش را «ببینم».

چیزی مرا از جذبه کامل بیرون آورد. اگر امکان داشته باشد باید بگویم که درست در پشت سرم صدای بال زدن بی صدایی را حس کردم. برگشتم و صف کاملی از مردم را دیدم که در انتهای دیگر صخره که کمی بلندتر از همان قسمتی بود که رویش نشسته بودیم، نشسته اند. حدس زدم که مردم آن حوالی به ما که تمام روز در آنجا نشسته بودیم سوءظن برده اند و از صخره بالا آمده اند و خیال دارند به ما آسیب رسانند. فورا قصد آنها را دریافتم.

دون خوان و دون خنارو از صخره پایین خزیدند و به من گفتند که عجله کنم. بی درنگ آنجا را ترک کردیم. پشت سرمان را نگاه نکردیم تا ببینیم که آیا آن مردان ما را تعقیب می کنند. در راه بازگشت به خانه خنارو، دون خوان و دون خنارو حاضر به صحبت نشدند، حتی دون خوان با خرخر خشم آلودی انگشتش را روی لبهایش گذاشت و مرا به سکوت وادار کرد. خنارو به درون خانه نیامد و ضمن اینکه دون خوان مرا به درون می کشید به رفتن ادامه داد. بعد از اینکه امن و امان در خانه بودیم و او فانوسی روشن کرده بود، پرسیدم:

- این آدمها چه کسانی بودند، دون خوان؟

- آدم نبودند.

- دست بردار، دون خوان. گیجم نکن! با چشمان خودم دیدم که آدم بودند.

- البته با چشمان خودت دیدی. ولی این چیزی را ثابت نمی کند. چشمانت عوضی دیدند. آنها آدم نبودند و تو را تعقیب می کردند. خنارو دارد انها را از تو دور می کند.

- اگر آدم نبودند، پس چه بودند؟

- رازش در همین است. این راز آگاهی است و ما نمی توانیم به طریقه منطقی درباره اش حرف بزنیم. تنها می توان شاهد اسرار بود.

- پس بگذار شاهد اسرار باشم.

- ولی تو امروز دوبار این کار را کردی. حالا به خاطر نمی آوری. ولی اگر دوباره آن فیوضاتی را روشن کنی که وقتی شاهد اسرار آگاهی بودی می درخشیدند، آنگاه به یاد خواهی آورد. حالا بگذار به توضیحمان در مورد آگاهی برگردیم.

یک بار دیگر تکرار کرد که آگاهی با فشار دائمی که فیوضات آزاد بر فیوضات داخل پیله اعمال می کند آغاز می شود. این فشار اولین عمل آگاهی را به وجود می آورد. جنب و جوش فیوضات درونی را که برای شکستن پیله و مردن مبارزه می کنند متوقف می کند. ادامه داد:

- برای یک بیننده حقیقت این است که همه موجودات زنده برای مردن مبارزه می کنند. آنچه مانع مرگ می شود، آگاهی است.

دون خوان گفت که بینندگان جدید بیش از حد از این واقعیت ناراحت بودند که آگاهی مانع مرگ می شود و همزمان آن را اغوا می کند تا خود غذای عقاب باشد. از آنجا که راهی برای درک منطقی هستی وجود ندارد، نمی توانستند این مطلب را وصف کنند. بینندگان متوجه شدند که معرفت آنها از یک سری اصول متضاد درست شده است. پرسیدم:

- چرا نظام اضداد را توسعه دادند؟

- آنها چیزی را توسعه ندادند. با «دیدنشان» به حقایق بی چون و چرایی پی بردند، فقط این حقایق بنا بر نظامی به ظاهر متضاد تنظیم شد. مثلا بینندگان مجبور بودند آدمهای منطقی و با روشی باشند؛ نمونه ای از هوشیاری و همزمان نیز مجبور بودند که از همه این خصوصیتها به دور باشند تا کاملا آزاد و آماده پذیرش شگفتیها و اسرار زندگی شوند.

مثالش تا حدی مرا شگفت زده کرد. منظورش را فهمیدم. منطق مرا تشویق کرده بود تا آن را درهم شکند و خواستار فقدان کامل آن بود. برداشت خود را از این نکته به او گفتم. پاسخ داد:

- تنها احساس هوشیاری شدید می تواند پلی بر این تضادها باشد.

- دون خوان منظورت این است که هنر یک چنین نقشی را دارد؟

- هرچه را که بخواهی می توانی پل میان تضادها بنامی. هنر، علاقه، هوشیاری، عشق و یا حتی مهربانی.

دون خوان به توضیحاتش ادامه داد و گفت که در بررسی و مطالعه اولین دقت، بینندگان جدید متوجه شدند که همه موجودات ارگانیک، جز انسان تلاش می کنند که فیوضات هیجان زده درونی را آرام کنند تا این فیوضات بتوانند با فیوضات بیرونی خود همسو شوند. بشر چنین کاری نمی کند، در عوض اولین دقت افراد بشر درون پیله هایشان ازفیوضات عقاب فهرست برمی دارد. پرسیدم:

- فهرست چیست، دون خوان؟

- بشر به فیوضاتی که داخل پیله اش دارد توجه می کند. هیچ مخلوق دیگری چنین نمی کند. در لحظه ای که فشار فیوضات آزاد، فیوضات درونی را ثابت می کند، اولین دقت به خود می پردازد. همه چیز را درباره خود ثبت می کند یا دست کم سعی می کند که از تمام راهها استفاده کند، حتی اگر این راهها اشتباه باشد. این روش را بینندگان فهرست برداشتن می نامند.

منظورم این نیست که انسان تصمیم می گیرد که فهرست بردارد یا از چنین عملی اجتناب کند. فهرست برداشتن، فرمان عقاب است. شیوه اطاعت از این فرمان به اراده مربوط می شود.

گفت گرچه دوست ندارد فیوضات را فرامین بنامد، ولی آنها چنین هستند: فرمانهایی که کسی قدرت سرپیچی از آنها را ندارد و با این حال شیوه سرپیچی از فرامین نیز در اطاعت از آن است. ادامه داد:

- بینندگان ناچارند که فهرست اولین دقت را تهیه کنند، زیرا نمی توانند نافرمانی کنند. ولی به محض تهیه آن، آن را دور می اندازند. عقاب فرمان نمی دهد که فهرست خود را پرستش کنیم، بلکه فقط فرمان می دهد که آن را تهیه کنیم.

- چگونه بینندگان «می بینند» که انسان فهرست برمی دارد؟

- فیوضات درون پیله انسان به خاطر تطابق با فیوضات بیرونی آرام نمی شوند. با «دیدن» آنچه که مخلوقات دیگر انجام می دهند این امری بدیهی است. بعضی از فیوضات پس از آرام شدن واقعا با فیوضات آزاد یکی می شود و حرکت آن را دنبال می کند. به عنوان مثال بینندگان می توانند «ببینند» که چگونه نور فیوضات یک سوسک افزایش می یابد.

ولی انسان فیوضاتش را آرام می کند و بعد به آن می اندیشد. فیوضات به خود متمرکز می شوند.

گفت که انسان مجری این فرمان است که تا نهایت منطقی آن فهرست بردارد و بقیه چیزها را نادیده انگارد. به محض آنکه انسان درگیر فهرست برداری شد، دو اتفاق می تواند برایش رخ دهد: می تواند تحریک ناگهانی فیوضات آزاد را نادیده بگیرد و یا به شیوه خاصی از آن استفاده کند.

نتیجه نهایی نادیده گرفتن این تحریک های ناگهانی پس از فهرست برداشتن، حالت خاصی است که به عنوان منطق شناخته می شود. نتیجه استفاده از هر تحریک ناگهانی به طریق ویژه نیز به عنوان غرق در خود شدن شناخته می شود.

به چشم بینندگان، منطق بشر همچون تابش کاملا یکدست و کدری می آید که بندرت در برابر فشار فیوضات آزاد واکنش نشان می دهد. تابشی که پوسته تخم مرغی شکل را سخت تر اما شکننده تر می کند.

دون خوان خاطرنشان کرد که منطق نوع بشر بایستی فراگیر باشد. ولی در واقع بندرت چنین است. اکثر انسانها تمایل دارند که غرق خود شوند.

به من اطمینان داد که آگاهی همه موجودات زنده میزان مشخصی از خوداندیشی دارد که برای برقراری ارتباط متقابل از آن استفاده می شود. ولی تنها در اولین دقت، انسان چنین درجه ای از غرق در خود شدن را دارد. افراد غرق در خود برخلاف مردان خرد که تحریک ناگهانی فیوضات آزاد را نادیده می گیرند، با استفاده از هر یک از این تحریکها آن را بدل به نیرویی می کنند که فیوضات اسیرشده در پیله آنها را به حرکت وامی دارد.

بینندگان با مشاهده این چیزها به نتیجه ای عملی رسیدند، آنها «دیدند» که مردان خرد اغلب زندگی طولانی تری دارند، زیرا با نادیده گرفتن تحریکات فیوضات آزاد، هیجانات طبیعی درون پیله خود را آرام می کنند. درعوض شخصیتهای غرق در خود عمر خویش را کوتاه می کنند، زیرا از تحریکهای ناگهانی فیوضات برای افزایش هیجانات استفاده می کنند. پرسیدم:

- وقتی که بینندگان به آدمهای غرق در خود خیره می شوند چه «می بینند»؟

- آنها را چون برق نور سفید و متناوبی «می بینند» که پس از هر تابش، مدت طولانی تیره می ماند.

دون خوان حرفش را قطع کرد. دیگر سوالی نداشتم. یا شاید برای سوال کردن خیلی خسته بودم. طنین صدای بلندی مرا از جا پراند. در خانه باز شد و خنارو به درون امد، از نفس افتاده بود. روی حصیر وارفت. واقعا خیس عرق بود. دون خوان به او گفت:

- داشتم اولین دقت را توضیح می دادم.

دون خنارو پاسخ داد:

- اولین دقت فقط در محدوده شناخته به کار می آید. درناشناخته پشیزی نمی ارزد.

دون خوان متقابلا پاسخ داد:

- این حرف خیلی هم درست نیست. اولین دقت در ناشناخته هم خیلی خوب به کار می آید، مانعش می شود و چنان بشدت جلو آن را می گیرد که سرانجام دیگر ناشناخته ای برای اولین دقت وجود ندارد.

فهرست برداشتن ما را آسیب ناپذیر می سازد. اولین بار به همین منظور فهرست برداری را درست کردند.

از دون خوان پرسیدم:

- درباره چه حرف می زنید؟

پاسخی نداد. چنان به خنارو نگریست که گویی منتظر پاسخ او بود. خنارو گفت:

- ولی اگر من در را بازکنم اولین دقت می تواند با آنچه که به درون می آید سروکار داشته باشد.

دون خوان گفت:

- مال من و تو نه، ولی مال او بله.- به من اشاره ای کرد- امتحان کنیم.

خنارو از دون خوان پرسید:

- با وجودی که هنوز در حالت ابرآگاهی است؟

دون خوان پاسخ داد:

- فرقی ندارد.

خنارو بلند شد، به طرف در جلو رفت و آن را باز کرد. در همان آن نیز به عقب جست. باد سردی به درون وزید. دون خوان به کنارم آمد، همین طور خنارو. هردو با شگفتی به من نگریستند.

می خواستم در جلو را ببندم، سرما برایم ناخوشایند بود. ولی وقتی قدمی به طرف در برداشتم، دون خوان و دون خنارو به مقابلم پریدند و مرا در پناه خود گرفتند. خنارو از من پرسید:

- متوجه چیزی در اتاق شده ای؟
- نه، اصلا.
حقیقت را می گفتم. بجز باد سردی که از میان در به درون می وزید، چیز قابل توجه دیگری نبود. خنارو گفت:
- وقتی در را باز کردم موجودات عجیب و غریب به درون آمدند. متوجه چیزی نمی شوی؟
چیزی در صدایش بود که به من می گفت این بار شوخی نمی کند.

هرسه ما، در حالی که آن دو در دو طرفم بودند از خانه خارج شدیم. دون خوان فانوس را برداشت و خنارو در را قفل کرد. ابتدا از در سمت راست مرا به داخل اتومبیل هل دادند و بعد خودشان سوار شدند. سپس به طرف خانه دون خوان در شهر مجاور راندیم.