نیروی چرخان
دون خوان داشت توضیحاتش را درباره تسلط آگاهی از سر می گرفت. ولی تغییر عقیده داد و از جای برخاست. برای مدتی در سکوت در اتاق بزرگ نشسته بودیم. گفت:
- می خواهم سعی کنی تا فیوضات عقاب را «ببینی». بدین منظور باید ابتدا پیوندگاهت را به حرکت درآوری تا پیله انسان را «ببینی».
ما از خانه به مرکز شهررفتیم. روی نیمکت خالی و زهوار در رفته پارک جلو کلیسا نشستیم. اوایل بعد از ظهر و روزی آفتابی بود. باد می آمد و مردم زیادی در آن اطراف در جنب و جوش بودند.
گویی سعی می کرد حرفهایش را در مغزم بخوبی فرو کند، تکرار کرد که همسویی نیرویی بیمانند است، زیرا یا کمک به جابجایی پیوندگاه می کند و یا آن را در وضعیت عادیش ثابت نگه می دارد. گفت یکی از ویژگیهای همسویی که آن نقطه را در جای خود ثابت نگه می دارد، «اراده» است و ویژگی دیگر که آن نقطه را جابجا می کند، «قصد» می باشد. خاطرنشان ساخت که یکی از وسوسه آمیزترین اسرار این است که چگونه اراده، این نیروی همسویی نامعین، به «قصد» یعنی به نیرویی معین که در خدمت هر انسان است بدل می شود. ادامه داد:
- عجیب ترین بخش این اسرار این است که انجام دادن این دگرگونی بسیار آسان است، اما کار مشکل، اعتقاد به آسانی آن است. راه نجات ما نیز در همین جاست. باید متقاعد شویم و هیچ یک از ما نمی خواهد متقاعد شود.
سپس گفت که من در حادترین حالت آگاهی خود هستم و می توانم «قصد» کنم که پیوندگاهم به طور عمیق تری در سوی چپ و به «وضعیت رویا» جابجا شود. گفت تا وقتی که «رویا» به آنان کمک نکرده است، سالکان نباید سعی در «دیدن» کنند. استدلال کردم که خوابیدن در ملاء عام در توان من نیست. حرفهایش را روشنتر کرد و گفت که حرکت دادن پیوندگاه از محل طبیعی آن و ثابت نگه داشتن آن در محل جدید به معنای به خواب رفتن است. بینندگان با تمرین می آموزند که به خواب روند و درعین حال طوری رفتار کنند که گویی برای آنها اتفاق خاصی نیفتاده است.
پس از لحظه ای مکث افزود که به منظور «دیدن» پیله انسان، شخص باید به پشت آدمها وقتی که دور می شوند خیره شود. بیهوده است اگر از روبرو به افراد خیره شویم، زیرا قسمت جلو تخم مرغی شکل پیله انسان حفاظی دارد که بینندگان به آن «صفحه مقابل» می گویند. این سپری کاملا نفوذناپذیر و مقاوم است که در تمام عمر، ما را از یورشهایی که از نیروی خاص فیوضات ناشی می شود، حفظ می کند.
او همچنین به من گفت که اگر بدنم سخت شد، به گونه ای که گویی منجمد شده است، حیرت زده نشوم. گفت خود را همچون آدمی حس خواهم کرد که در وسط اتاقی ایستاده است و از پنجره یه خیابان می نگرد. سرعت اساس این کار است، زیرا آدمها با سرعت فوق العاده ای از مقابل پنجره ای که از میان آن «می بینیم» خواهند گذشت. بعد به من گفت که عضلاتم را شل کنم و گفتگوی درونیم را متوقف سازم و بگذارم که پیوندگاهم تحت تاثیر سکوت درونی به جلو رانده شود. مرا ترغیب کرد که بآرامی اما با قاطعیت به پهلوی راستم و بین استخوانهای کمر و قفسه سینه ضربه ای وارد آورم.
سه بار چنین کردم و عمیقا به خواب رفتم. حالت خاصی از خوابیدن بود. بدنم به خواب رفته بود اما از هرچه رخ می داد با خبر بودم. صدای دون خوان را می شنیدم که با من حرف می زد، ولی گویی که بیدار بودم، می توانستم تمام جملاتش را دنبال کنم. با این حال به هیچ وجه نمی توانستم بدنم را حرکت دهم.
دون خوان گفت که مردی از مقابل پنجره «دیدنم » خواهد گذشت و من باید سعی کنم که او را «ببینم». بیهوده سعی کردم که سرم را حرکت دهم. بعد پرهیب تخم مرغی شکل درخشانی ظاهر شد، می درخشید. تحت تاثیر این منظره قرار گرفتم و قبل از آنکه بتوانم بر حیرت خود غلبه کنم، ناپدید شده بود. در حالی که بالا و پایین می جهید و در هوا غوطه می خورد رفته بود.
چنان همه چیز ناگهانی و سریع روی داده بود که مرا نا امید و بی قرار کرد. حس کردم که دارم بیدار می شوم. دوباره دون خوان با من حرف زد و تشویقم کرد که آرام گیرم و راحت باشم. گفت که برای بیقراری نه حقی دارم و نه وقتی. ناگهان موجود درخشان دیگری ظاهر و سپس دور و ناپدید گشت، گویی از پرزهای زبر سفید درخشان درست شده بود.
دون خوان نجواکنان در گوشم گفت که اگر بخواهم، چشمانم قادرند با تمرکز بر هر چیزی، حرکت آن را آهسته کنند. بعد به من هشدار داد که مرد دیگری می آید. در آن لحظه دریافتم که دو صدا را می شنوم. یکی از صداها صدایی بود که لحظه ای پیش شنیده بودم، همان صدایی که به من توصیه کرده بود که صبور باشم. این صدای دون خوان بود. صدای دیگر، صدایی که به من می گفت با استفاده از چشمانم حرکت هر چیز را آهسته کنم، صدای «دیدن» بود.
در آن بعد از ظهر، ده موجود درخشان را با حرکات آهسته «دیدم». صدای «دیدن» مرا هدایت می کرد تا شاهد تمام چیزهایی که دون خوان در مورد تابش آگاهی گفته بود، باشم. در سوی راست این موجودات تخم مرغی شکل، نواری عمودی که حدود یک دهم پیله را می پوشاند با درخشش کهربایی رنگ تندی قرار داشت. صدا گفت که این نوار، آگاهی انسانی است. صدا، نقطه ای را روی نوار به من نشان داد که درخششی تند داشت. این نقطه در بالای شکلهای دوک مانند و تقریبا بر فراز آنها و در سطح پیله قرار داشت. صدا گفت که این نقطه پیوندگاه است.
وقتی که من این موجودات درخشان را از نیمرخ می دیدم، شکل تخم مرغی آنها چون یویوی غیر متقارن عظیمی بود که به پهلو قرار داشت و یا شبیه ظرفی تقریبا گرد بود که با سرپوشش بر پهلو قرار گرفته بود. قسمتی که چون سرپوش به نظر می رسید، صفحه جلو ظرف بود که حدود یک پنجم ضخامت پیله را می گرفت.
دلم می خواست که به «دیدن» این موجودات ادامه دهم، ولی دون خوان گفت که باید اکنون از روبرو آنقدر به مردم خیره شوم تا مانع را بشکنم و فیوضات را «ببینم».
از دستورش پیروی کردم تا درخشانترین مجموعه زنده، فریبنده ترین رشته های نور را دیدم. منظره گیج کننده ای بود که فورا تعادلم را برهم زد. به پهلو بر روی آسفالت پیاده رو افتادم. از آنجا رشته های نور فریبنده را «دیدم» که افزون می شدند. آنها شکفته و باز شدند و از میان آنان هزاران تار دیگر بیرون ریختند. ولی این تارها با وجود فریبندگی به دید عادی من ربطی نداشتند. انبوهی از مردم به کلیسا می رفتند. دیگر آنها را نمی دیدم. تنها چند زن و مرد در اطراف نیمکت ما ایستاده بودند. می خواستم چشمانم را به آنها بدوزم، اما در عوض متوجه شدم که چگونه یکی از تارهای نور ناگهان متورم شد. چون گوی آتشینی شد که حدود دو متر قطر آن بود. به طرفم غلتید. اولین واکنشم این بود که از سر راهش کنار روم. قبل از آنکه بتوانم کوچکترین حرکتی کنم، گوی با من برخورد کرد. این برخورد را چنان به وضوح حس کردم که گویی کسی بآرامی با مشت به شکمم کوفته بود. لحظه ای بعد گوی آتشین دیگری با نیروی بیشتری با من برخورد کرد. بعد دون خوان بشدت کشیده ای به گونه ام زد. بی اراده از جا پریدم و منظره تارهای نور و گوی های آتشینی که به من اصابت می کردند محو شد.
***
دون خوان گفت که اولین برخورد کوتاهم را با فیوضات عقاب با موفقیت گذرانده ام، ولی چند ضربه غلتک به طور خطرناکی شکاف مرا باز کرده است. اضافه کرد، گوی هایی که به من اصابت کردد، نیروی چرخان یا غلتک نامیده می شوند.
به خانه اش بازگشتیم، گرچه به یاد نمی آوردم چگونه و یا در چه زمانی. چند ساعت در حالتی بین خواب و بیداری گذرانده بودم. دون خوان و سایر بینندگان گروهش به من مقدار زیادی آب دادند تا بنوشم و در فواصل کوتاهی نیز مرا در وان آب سرد فرو بردند. از دون خوان پرسیدم:
- رشته هایی که «دیدم»، فیوضات عقاب بودند؟
- بله، ولی تو آنها را واقعا «ندیدی».
تازه داشتی «می دیدی» که غلتک تو را متوقف کرد. اگر یک لحظه دیگر مانده بودی، تو را نابود می کرد.
- غلتک دقیقا چیست؟
- نیرویی است که از فیوضات عقاب صادر می شود. نیرویی دائمی که به هر لحظه زندگیمان اصابت می کند. وقتی که آن را «می بینیم»، مرگ آور است. اما در غیر این صورت و در زندگی عادی اصلا متوجه آن نمی شویم، زیرا سپر محافظی داریم. تمایلات از پا درآورنده ای داریم که تمام آگاهی ما را مشغول می کند. دائما نگران مقام و اموال خود هستیم. به هر حال این سپر مانع غلتک نمی شود، تنها مانع «دیدن» مستقیم می گردد و ما را از مجروح شدن در اثر ترسی که با «دیدن» برخورد گویهای آتشین در ما ایجاد می شود محافظت می کند. این سپر کمک و مانع بزرگی برای ماست. ما را آرام و همزمان اغفال می کند. به ما احساس امنیت کاذب می دهد.
به من هشدارداد که در زندگیم لحظه ای فرا خواهد رسید که بدون هیچ سپری باشم و پیوسته در معرض ضربات غلتک قرار گیرم. گفت که در زندگی سالک مرحله ای اجباری فرا می رسد که به عنوان ازدست دادن شکل انسانی شناخته می شود.
از او خواستم یک بار و برای همیشه بگوید که شکل انسانی چیست و از دست دادنش چه مفهومی دارد.
پاسخ داد که بینندگان قالب انسانی را به عنوان نیروی مقاومت ناپذیر همسویی فیوضاتی وصف می کنند که توسط تابش آگاهی درست در نقطه معینی که معمولا پیوندگاه انسان در آن ثابت شده است، روشن شده باشد. این نیرویی است که ما انسانها را می سازد. بدین ترتیب، انسان بودن یعنی اجبارا به این نیروی همسویی بپیوندیم و در نتیجه یعنی وابستگی به نقطه معینی که نیرو از آنجا ناشی می شود.
پیوندگاه سالکان به خاطر فعالیتهایشان در لحظه ای معین به طرف چپ حرکت می کند، این حرکتی دائمی است که نتیجه آن، احساس عجیب کناره جویی، خویشتن داری و یا حتی بیقیدی است. این حرکت پیوندگاه باعث همسویی جدید فیوضات می شود. این آغاز یک رشته جابجایی های مهمتر است. بینندگان این جابجایی آغازین را به حق از دست دادن شکل انسانی می نامیدند، زیرا حرکت اجتناب ناپذیر پیوندگاه را از محل اصلی آن پی ریزی می کند و نتیجه اش فقدان همیشگی وابستگی به نیرویی است که ما انسانها را می سازد.
سپس خواست تمام جزئیاتی را که می توانستم درباره گوی آتشین به یاد آورم، شرح دهم. به او گفتم آنقدر گذرا آنها را «دیده ام» که مطمئن نیستم بتوانم جزئیاتشان را شرح دهم.
خاطرنشان ساخت که «دیدن» نوعی حسن تعبیر برای حرکت پیوندگاه است. اگر پیوندگاهم را کمی بیشتر به طرف چپ حرکت می دادم، تصویر واضح تری از گویهای آتشین می دیدم، تصویری که بعد می توانستم به عنوان یک خاطره آن را تفسیر کنم.
سعی کردم تصویر واضح تری به یاد آورم، نتوانستم. پس آنچه را که به یاد می آوردم وصف کردم.
با دقت گوش کرد و بعد تشویقم کرد به یاد آورم که گویهای آتشین بودند یا حلقه های آتشین. گفتم که به خاطر نمی آورم.
توضیح داد که آن گویهای آتشین اهمیت زیادی برای انسان دارند، زیرا آنها بیانگر نیرویی هستند که به تمام جزئیات زندگی یا مرگ وابسته است، همان چیزی که بینندگان جدید آن را نیروی چرخان نام نهاده اند.
از او خواستم منظورش را از تمام جزئیات زندگی یا مرگ روشن کند. گفت:
- نیروی چرخان وسیله ای است که به کمک آن عقاب زندگی و آگاهی را به ودیعه می گذارد، ولی همچنین نیرویی است که می شود گفت باج می گیرد: تمام موجودات زنده را وادار به مردن می کند. بینندگان کهن آنچه را که امروز «دیدی»، غلتک می نامند.
گفت که بینندگان آن را به عنوان خط ابدی حلقه های رنگین یا گویهای آتشین که پیوسته بر روی موجودات زنده می غلتند وصف می کنند. موجودات ارگانیک درخشان از روبرو با نیروی چرخان مواجه می شوند. تا روزی که این نیرو ثابت کند برای آنان بیش از اندازه است و سرانجام موجودات متلاشی شوند. بینندگان کهن از «دیدن» اینکه غلتک، آنان را در منقار عقاب می غلتاند تا بلعیده شوند مفتون شدند. به همین دلیل آن را غلتک نامیدند. پرسیدم:
- تو گفتی که منظره ای مفتون کننده است. خودت «دیدی» که انسانها را بچرخاند؟
- بی تردید آن را «دیده ام».
و پس از مکثی افزود:
- من و تو آن را کم و بیش در مکزیکوسیتی «دیدیم».
ادعایش چنان بعید بود که حس کردم موظفم به او بگویم این بار را اشتباه می کند. خندید و به یادم آورد که در آن روز من و او بر روی نیمکت پارک آلامدا در مکزیکوسیتی نشسته و شاهد مرگ مردی بوده ایم. گفت که آن حادثه را در حافظه زندگی روزمره ام نیز، همچون در فیوضات سوی چپم ثبت کرده ام.
در حالی که دون خوان با من صحبت می کرد، حس کردم چیزی در من بتدریج واضحتر می شود، و بعد تمام آن صحنه را در پارک با وضوحی عجیب در پیش چشم آوردم. مرد در چمن دراز کشیده بود و سه پلیس در کنارش ایستاده بودند و تماشاچیان را دور می کردند. بروشنی به یاد آوردم که دون خوان به پشتم می زد تا سطوح آگاهیم را تغییر دهد و بعد «دیدم». «دیدنم» ناقص بود. نمی توانستم از شر منظره زندگی روزمره راحت شوم. در نتیجه بر ساختمانها و رفت و آمد اتومبیلها آمیزه ای از تارهایی با باشکوه ترین رنگها افتاده بود. این رشته ها در واقع خطوط رنگین نور بود که از بالا می آمد. آنها زندگی درونی داشتند، می درخشیدند و سرشار از انرژی بودند.
هنگامی که به مرد محتضر نگریستم، «دیدم» دون خوان از چه حرف می زند. از چیزی که در ابتدا همچون حلقه های آتش و یا تاج خروسهای رنگین بود، به هرکجا که چشم می دوختم می چرخید. حلقه ها روی مردم می غلتیدند، بر روی دون خوان، بر روی من. در معده ام آنها را حس کردم و حالم به هم خورد.
دون خوان به من گفت که چشمانم را به مرد محتضر بدوزم. «دیدم» که در یک لحظه به دور خود پیچید، درست مثل کرم خاکی که به محض تماس به دور خود گلوله می شود. حلقه های فروزان او را به کناری می راندند، گویی می خواستند او را از سر راه باشکوه و تغییرناپذیرشان کنار زنند.
احساس ناخوشایندی بود. حلقه های آتش مرا ترسانده بود. آنها ترسناک یا شوم نبودند. احساس بیماری و غم نمی کردم. حلقه ها، بیشتر حالم را به هم می زد. آنها را در اعماق معده ام حس می کردم. این حالت انزجار شدیدی بود که در آن روز حس کرده بودم.
یادآوری آن واقعه، احساس ناراحتی آن روز مرا دوباره زنده کرد. وقتی حالم بد شد، دون خوان آنقدر خندید تا از نفس افتاد. گفت:
- عجب افراطی هستی. نیروی چرخان اینقدرها هم بد نیست. در واقع دوست داشتنی است. بینندگان جدید توصیه می کنند که ما خود را بر آن بگشاییم. بینندگان کهن نیز خود را بر آنها می گشودند، ولی بر اساس دلایل و هدفهایی که خودبزرگ بینی و وسوسه آنها را هدایت می کرد.
برعکس، بینندگان جدید با آن دوست می شوند. بدون خودبزرگ بینی با آن سروکار پیدا می کنند و آشنا می شوند. و این کار نتایج فوق العاده ای دربر دارد.
گفت که جابجایی پیوندگاه تنها چیزی است که شخص به آن نیاز دارد تا خود را بر نیروی چرخان بگشاید. اضافه کرد که اگر شخص این نیرو را به طور آگاهانه «ببیند»، خطر آن ناچیز است. به هر حال جابجایی ناخواسته پیوندگاه که شاید در اثر ضعف جسمی، خستگی روحی، بیماری یا یک بحران روحی یا جسمی مثل ترس یا مستی باشد، موقعیت خطرناکی به وجود می آورد. ادامه داد:
- وقتی که پیوندگاه ناخواسته جابجا می شود، پیله را ترک می دهد. بارها برایت از شکافی حرف زده ام که انسان در زیر ناف دارد. درواقع در زیر ناف نیست، بلکه بر فراز ناف و روی پیله قرار دارد. شکاف بیشتر به یک گودرفتگی شباهت دارد، به یک نقص طبیعی در پیله صاف. این همان محلی است که غلتک بی وقفه به آن اصابت و از آنجا پیله را خرد می کند.
به توضیحاتش ادامه داد و گفت که اگر جابجایی پیوندگاه ناچیز باشد، ترک خوردگی کوچک است و پیله بخودی خود و بسرعت ترمیم می شود. هرکس دیر یا زود این مسئله را تحربه می کند: منظره لکه های رنگی و اشکال کج و معوج که حتی با چشم بسته هم مشاهده می شود.
اگر جابجایی قابل ملاحظه باشد، ترک خوردگی وسیع است و زمان بیشتری طول می کشد تا پیله ترمیم شود، مثل مورد سالکانی که عمدا از گیاهان اقتدار برای این جابجایی استفاده می کنند یا مردمی که مواد مخدر مصرف می کنند و ناخواسته همین کار را انجام می دهند. در این موارد انسان احساس بی حسی و سرما می کند. حرف زدن و حتی فکر کردن برایش مشکل می شود، گویی از درون یخ زده است.
دون خوان گفت در مواردی که پیوندگاه در اثر آسیب روانی یا بیماری مهلکی بشدت جابجا شود، نیروی چرخان ترک خوردگی در طول پیله ایجاد می کند. پیله متلاشی می شود و به دور خود می پیچد و شخص می میرد. پرسیدم:
- یک جابجایی ارادی نیز می تواند چنین شکافی ایجاد کند؟
- گاهی اوقات. ما واقعا شکننده هستیم. از انجا که غلتک پی در پی به ما برخورد می کند، مرگ از میان این شکاف به سراغمان می آید. مرگ، نیروی چرخان است. وقتی که ضعفی در شکاف موجود درخشان بیابد، خودبخود آن را ترک می دهد و متلاشی می کند.
- همه موجودات زنده شکافی دارند؟
- البته. اگر نداشته باشند می میرند. معهذا اندازه و شکل شکافها متفاوت است. شکاف انسان، گودرفتگی کاسه مانندی به اندازه مشت است، خیلی هم شکننده و آسیب پذیر. شکاف سایر موجودات ارگانیک خیلی شبیه به شکاف انسان است. بعضی از آنها نیرومندتر از مال ما هستند و بعضی ضعیفتر. اما شکاف موجودات غیرارگانیک واقعا متفاوت است. بیشتر شبیه نخی دراز و تار مویی درخشنده است. در نتیجه، موجودات غیرارگانیک خیلی بیشتر از ما مقاوم هستند.
زندگی طولانی این موجودات خیلی جذاب است و بینندگان کهن نتوانستند در مقابل این جذابیت مقاومت کنند و به دنبالش رفتند.
گفت که این نیرو می تواند دو نتیجه کاملا متضاد داشته باشد. بینندگان کهن اسیر نیروی چرخان شدند و بینندگان جدید با هدیه آزادی پاداش زحمات خود را می گیرند. بیننندگان جدید توسط تسلط بر «قصد» با نیروی چرخان آشنا می شوند و در زمان معینی پیله های خود را می گشایند و نیرو بجای اینکه آنها را مثل یک کرم خاکی که به دور خود گلوله شده است بچرخاند، در خود فرو می برد. نتیجه نهایی آن، متلاشی شدن کامل و آنی آنان است.
من سوالات بیشماری درباره بقای آگاهی پس از آنکه موجود فروزان در آتش درون سوخته شد پرسیدم. پاسخی نداد. فقط خندید، شانه ها را بالا انداخت و گفت که وسوسه بینندگان کهن در مورد غلتک آنان را نسبت به سوی دیگر آن نیرو کور کرد. بینندگان جدید با اشتغال خاطر همیشگی در رد سنت، روش دیگری برگزیدند. ابتدا کاملا مخالف بودند که «دیدنشان» را بر غلتک متمرکز کنند. آنها استدلال می کردند که لازم است نیروی فیوضات آزاد را از جنبه حیات بخش و سرچشمه فزاینده آگاهی دریابند. دون خوان ادامه داد:
- آنها دریافتند که خراب کردن هرچیز بسی آسانتر از ساختن و نگهداری آن است. نابود کردن زندگی در مقایسه با حیات بخشیدن و پروراندن آن هیچ است. البته، بینندگان جدید در این مورد اشتباه می کردند، ولی به موقع اشتباه خود را تصحیح کردند.
- دون خوان چگونه اشتباه می کردند؟
- اشتباه است اگر برای «دیدن»، هر چیزی را به گونه ای انتزاعی در نظر گیریم. بینندگان جدید، در آغاز درست برعکس پیشینیانشان رفتار کردند. آنها با دقتی یکسان بر دیگر سوی غلتک تمرکز می کردند. آنچه برایشان رخ داد، اگر وحشتناکتر از آن چیزی نباشد که بر سر بینندگان کهن آمد، دست کم به همان اندازه وحشتناک است. آنها درست چون آدمهای معمولی در اثر مرگی احمقانه مردند. نه اسرار و خطرات بینندگان کهن را می شناختند و نه طلب آزادی بینندگان امروزی را.
اولین بینندگان جدید در خدمت همگان بودند، زیرا «دیدنشان» را بر سوی حیات بخش فیوضات متمرکز می کردند. سرشار ازعشق و مهربانی بودند. ولی این مانع چرخش آنان نشد. آنان نیز چون بینندگان کهن که سرشار از اندوه بودند، آسیب پذیر بودند.
گفت که برای بینندگان جدید امروزی، تحمل ناپذیر است که درست چون افرادی که هرگز در طول زندگیشان هدفی نداشته اند، بعد از یک عمر زندگی همراه با نظم و تلاش درجا بزنند.
دون خوان گفت که این بینندگان جدید پس از آنکه سنتشان را دوباره برقرار ساختند، دریافتند که دانش بینندگان کهن درباره نیروی چرخان کامل بوده است. بینندگان کهن در مرحله ای نتیجه گرفته بودند که در واقع این دو خصوصیت متفاوت یک نیرو است. ویژگی غلتان که منحصرا به نابودی و مرگ می انجامد و ویژگی دورانی که از سوی دیگر به حیات و آگاهی، کمال و عزم منتهی می شود. با این حال بینندگان کهن تصمیم گرفته بودند که فقط با ویژگی غلتان سروکار داشته باشند. سپس توضیح داد:
- بینندگان جدید که به صورت دسته جمعی خیره می شدند، قادر به «دیدن» تفاوت ویژگی غلتان و ویژگی دوران شدند. «دیدند» که هر دو نیرو با هم آمیخته اند، ولی یکی نیستند. نیروی دوران درست قبل از نیروی غلتان به سراغمان می آید. آنها آنقدر به یکدیگر نزدیک اند که گویی یکی هستند.
آن نیرو را به این دلیل نیروی دوران می نامند که به صورت حلقه ها و دوایر نخ مانند رنگین ظاهر می شود. براستی چیز حساسی است و درست چون نیروی غلتان، اما به منظور دیگری، بی وقفه به تمام موجودات زنده اصابت می کند. به آنان برخورد می کند تا نیرو، جهت، آگاهی و حیات بخشد.
بینندگان جدید کشف کردند که تعادل این دو نیرو در تمام موجودات زنده بسیار حساس است. اگر در لحظه خاصی شخص احساس کند که نیروی غلتان شدیدتر از نیروی دورانی به او اصابت می کند، یعنی تعادل به هم خورده است. از آن به بعد نیروی غلتان هرچه شدیدتر اصابت می کند تا ترک خوردگی موجود زنده را می شکند و او را وادار به مردن می کند.
او افزود از آنچه که من گوی آتشین نامیده ام، حلقه ای رنگین خارج می شود که دقیقا به اندازه موجود زنده چون انسان، درخت، جرم و یا همزاد است. پرسیدم:
- حلقه ها اندازه های متفاوتی دارند؟
به اعتراض گفت:
- حرفهای مرا به مفهوم لغوی برداشت نکن! به معنای واقعی کلمه هیچ حلقه ای وجود ندارد، بلکه نیروی دورانی است که به بینندگانی که «رویا می بینند»، احساس وجود حلقه ها را می دهد. آنها اندازه های متفاوت نیز ندارند. نیرویی تقسیم ناپذیر است که با همه موجودات زنده، اعم از ارگانیک و غیرارگانیک مناسب است.
- چرا بینندگان کهن بر ویژگی غلتان تمرکز می کردند؟
- زیرا یقین داشتند که زندگی آنها به «دیدن» آن وابسته است. مطمئن بودند که «دیدنشان» پاسخگوی سوالات کهن آنها خواهد بود. می دانی، فکر می کردند که اگر پرده از اسرار نیروی چرخان بردارند، آسیب ناپذیر و جاودانی می شوند. غم انگیز اینجاست که به هرحال به طریقی پرده از اسرار برداشتند، با وجود این نه آسیب پذیر ماندند و نه جاودانی.
وقتی که بینندگان کهن متوجه شدند غیرممکن است تا هنگامی که انسان پیله ای دارد برای جاوید ماندن زحمت بکشد، همه چیز را دگرگون کردند.
دون خوان توضیح داد، این طور به نظر می رسد که بینندگان کهن هرگز درنیافتند که پیله انسانی ظرفی است و نمی تواند برای همیشه در برابر یورشهای مداوم نیروی چرخان تاب آورد. با وجود همه دانشی که انباشته بودند، در پایان محققا وضع بهتری نداشتند و شاید هم بدتر از یک انسان معمولی بودند.
- از چه نظر بدتر از یک انسان معمولی بودند؟
- معرفت خارق العاده آنان مجبورشان کرد که این امر را بدیهی بپندارند که انتخاب آنان درست بوده است. پس «تصمیم گرفتند به هر قیمتی که باشد، زنده بمانند».
دون خوان به من نگریست و لبخندی زد. با این مکث نمایشی می خواست چیزی بگوید که نتوانستم حدس بزنم. تکرار کرد:
- «زنده ماندن را برگزیدند». درست مثل اینکه تصمیم بگیرند درختی شوند تا تقریبا با این نوارهای بزرگ دست نیافتنی دنیاهایی بسازند.
- منظورت چیست، دون خوان؟
- منظورم این است که بجای اینکه بگذارند تا نیروی چرخان آنها را برای بلعیده شدن در منقار عقاب بگرداند، از آن برای جابجایی پیوندگاه خود به وضعیتهای تصورناپذیر «رویا» استفاده کردند.
دون خوان داشت توضیحاتش را درباره تسلط آگاهی از سر می گرفت. ولی تغییر عقیده داد و از جای برخاست. برای مدتی در سکوت در اتاق بزرگ نشسته بودیم. گفت:
- می خواهم سعی کنی تا فیوضات عقاب را «ببینی». بدین منظور باید ابتدا پیوندگاهت را به حرکت درآوری تا پیله انسان را «ببینی».
ما از خانه به مرکز شهررفتیم. روی نیمکت خالی و زهوار در رفته پارک جلو کلیسا نشستیم. اوایل بعد از ظهر و روزی آفتابی بود. باد می آمد و مردم زیادی در آن اطراف در جنب و جوش بودند.
گویی سعی می کرد حرفهایش را در مغزم بخوبی فرو کند، تکرار کرد که همسویی نیرویی بیمانند است، زیرا یا کمک به جابجایی پیوندگاه می کند و یا آن را در وضعیت عادیش ثابت نگه می دارد. گفت یکی از ویژگیهای همسویی که آن نقطه را در جای خود ثابت نگه می دارد، «اراده» است و ویژگی دیگر که آن نقطه را جابجا می کند، «قصد» می باشد. خاطرنشان ساخت که یکی از وسوسه آمیزترین اسرار این است که چگونه اراده، این نیروی همسویی نامعین، به «قصد» یعنی به نیرویی معین که در خدمت هر انسان است بدل می شود. ادامه داد:
- عجیب ترین بخش این اسرار این است که انجام دادن این دگرگونی بسیار آسان است، اما کار مشکل، اعتقاد به آسانی آن است. راه نجات ما نیز در همین جاست. باید متقاعد شویم و هیچ یک از ما نمی خواهد متقاعد شود.
سپس گفت که من در حادترین حالت آگاهی خود هستم و می توانم «قصد» کنم که پیوندگاهم به طور عمیق تری در سوی چپ و به «وضعیت رویا» جابجا شود. گفت تا وقتی که «رویا» به آنان کمک نکرده است، سالکان نباید سعی در «دیدن» کنند. استدلال کردم که خوابیدن در ملاء عام در توان من نیست. حرفهایش را روشنتر کرد و گفت که حرکت دادن پیوندگاه از محل طبیعی آن و ثابت نگه داشتن آن در محل جدید به معنای به خواب رفتن است. بینندگان با تمرین می آموزند که به خواب روند و درعین حال طوری رفتار کنند که گویی برای آنها اتفاق خاصی نیفتاده است.
پس از لحظه ای مکث افزود که به منظور «دیدن» پیله انسان، شخص باید به پشت آدمها وقتی که دور می شوند خیره شود. بیهوده است اگر از روبرو به افراد خیره شویم، زیرا قسمت جلو تخم مرغی شکل پیله انسان حفاظی دارد که بینندگان به آن «صفحه مقابل» می گویند. این سپری کاملا نفوذناپذیر و مقاوم است که در تمام عمر، ما را از یورشهایی که از نیروی خاص فیوضات ناشی می شود، حفظ می کند.
او همچنین به من گفت که اگر بدنم سخت شد، به گونه ای که گویی منجمد شده است، حیرت زده نشوم. گفت خود را همچون آدمی حس خواهم کرد که در وسط اتاقی ایستاده است و از پنجره یه خیابان می نگرد. سرعت اساس این کار است، زیرا آدمها با سرعت فوق العاده ای از مقابل پنجره ای که از میان آن «می بینیم» خواهند گذشت. بعد به من گفت که عضلاتم را شل کنم و گفتگوی درونیم را متوقف سازم و بگذارم که پیوندگاهم تحت تاثیر سکوت درونی به جلو رانده شود. مرا ترغیب کرد که بآرامی اما با قاطعیت به پهلوی راستم و بین استخوانهای کمر و قفسه سینه ضربه ای وارد آورم.
سه بار چنین کردم و عمیقا به خواب رفتم. حالت خاصی از خوابیدن بود. بدنم به خواب رفته بود اما از هرچه رخ می داد با خبر بودم. صدای دون خوان را می شنیدم که با من حرف می زد، ولی گویی که بیدار بودم، می توانستم تمام جملاتش را دنبال کنم. با این حال به هیچ وجه نمی توانستم بدنم را حرکت دهم.
دون خوان گفت که مردی از مقابل پنجره «دیدنم » خواهد گذشت و من باید سعی کنم که او را «ببینم». بیهوده سعی کردم که سرم را حرکت دهم. بعد پرهیب تخم مرغی شکل درخشانی ظاهر شد، می درخشید. تحت تاثیر این منظره قرار گرفتم و قبل از آنکه بتوانم بر حیرت خود غلبه کنم، ناپدید شده بود. در حالی که بالا و پایین می جهید و در هوا غوطه می خورد رفته بود.
چنان همه چیز ناگهانی و سریع روی داده بود که مرا نا امید و بی قرار کرد. حس کردم که دارم بیدار می شوم. دوباره دون خوان با من حرف زد و تشویقم کرد که آرام گیرم و راحت باشم. گفت که برای بیقراری نه حقی دارم و نه وقتی. ناگهان موجود درخشان دیگری ظاهر و سپس دور و ناپدید گشت، گویی از پرزهای زبر سفید درخشان درست شده بود.
دون خوان نجواکنان در گوشم گفت که اگر بخواهم، چشمانم قادرند با تمرکز بر هر چیزی، حرکت آن را آهسته کنند. بعد به من هشدار داد که مرد دیگری می آید. در آن لحظه دریافتم که دو صدا را می شنوم. یکی از صداها صدایی بود که لحظه ای پیش شنیده بودم، همان صدایی که به من توصیه کرده بود که صبور باشم. این صدای دون خوان بود. صدای دیگر، صدایی که به من می گفت با استفاده از چشمانم حرکت هر چیز را آهسته کنم، صدای «دیدن» بود.
در آن بعد از ظهر، ده موجود درخشان را با حرکات آهسته «دیدم». صدای «دیدن» مرا هدایت می کرد تا شاهد تمام چیزهایی که دون خوان در مورد تابش آگاهی گفته بود، باشم. در سوی راست این موجودات تخم مرغی شکل، نواری عمودی که حدود یک دهم پیله را می پوشاند با درخشش کهربایی رنگ تندی قرار داشت. صدا گفت که این نوار، آگاهی انسانی است. صدا، نقطه ای را روی نوار به من نشان داد که درخششی تند داشت. این نقطه در بالای شکلهای دوک مانند و تقریبا بر فراز آنها و در سطح پیله قرار داشت. صدا گفت که این نقطه پیوندگاه است.
وقتی که من این موجودات درخشان را از نیمرخ می دیدم، شکل تخم مرغی آنها چون یویوی غیر متقارن عظیمی بود که به پهلو قرار داشت و یا شبیه ظرفی تقریبا گرد بود که با سرپوشش بر پهلو قرار گرفته بود. قسمتی که چون سرپوش به نظر می رسید، صفحه جلو ظرف بود که حدود یک پنجم ضخامت پیله را می گرفت.
دلم می خواست که به «دیدن» این موجودات ادامه دهم، ولی دون خوان گفت که باید اکنون از روبرو آنقدر به مردم خیره شوم تا مانع را بشکنم و فیوضات را «ببینم».
از دستورش پیروی کردم تا درخشانترین مجموعه زنده، فریبنده ترین رشته های نور را دیدم. منظره گیج کننده ای بود که فورا تعادلم را برهم زد. به پهلو بر روی آسفالت پیاده رو افتادم. از آنجا رشته های نور فریبنده را «دیدم» که افزون می شدند. آنها شکفته و باز شدند و از میان آنان هزاران تار دیگر بیرون ریختند. ولی این تارها با وجود فریبندگی به دید عادی من ربطی نداشتند. انبوهی از مردم به کلیسا می رفتند. دیگر آنها را نمی دیدم. تنها چند زن و مرد در اطراف نیمکت ما ایستاده بودند. می خواستم چشمانم را به آنها بدوزم، اما در عوض متوجه شدم که چگونه یکی از تارهای نور ناگهان متورم شد. چون گوی آتشینی شد که حدود دو متر قطر آن بود. به طرفم غلتید. اولین واکنشم این بود که از سر راهش کنار روم. قبل از آنکه بتوانم کوچکترین حرکتی کنم، گوی با من برخورد کرد. این برخورد را چنان به وضوح حس کردم که گویی کسی بآرامی با مشت به شکمم کوفته بود. لحظه ای بعد گوی آتشین دیگری با نیروی بیشتری با من برخورد کرد. بعد دون خوان بشدت کشیده ای به گونه ام زد. بی اراده از جا پریدم و منظره تارهای نور و گوی های آتشینی که به من اصابت می کردند محو شد.
***
دون خوان گفت که اولین برخورد کوتاهم را با فیوضات عقاب با موفقیت گذرانده ام، ولی چند ضربه غلتک به طور خطرناکی شکاف مرا باز کرده است. اضافه کرد، گوی هایی که به من اصابت کردد، نیروی چرخان یا غلتک نامیده می شوند.
به خانه اش بازگشتیم، گرچه به یاد نمی آوردم چگونه و یا در چه زمانی. چند ساعت در حالتی بین خواب و بیداری گذرانده بودم. دون خوان و سایر بینندگان گروهش به من مقدار زیادی آب دادند تا بنوشم و در فواصل کوتاهی نیز مرا در وان آب سرد فرو بردند. از دون خوان پرسیدم:
- رشته هایی که «دیدم»، فیوضات عقاب بودند؟
- بله، ولی تو آنها را واقعا «ندیدی».
تازه داشتی «می دیدی» که غلتک تو را متوقف کرد. اگر یک لحظه دیگر مانده بودی، تو را نابود می کرد.
- غلتک دقیقا چیست؟
- نیرویی است که از فیوضات عقاب صادر می شود. نیرویی دائمی که به هر لحظه زندگیمان اصابت می کند. وقتی که آن را «می بینیم»، مرگ آور است. اما در غیر این صورت و در زندگی عادی اصلا متوجه آن نمی شویم، زیرا سپر محافظی داریم. تمایلات از پا درآورنده ای داریم که تمام آگاهی ما را مشغول می کند. دائما نگران مقام و اموال خود هستیم. به هر حال این سپر مانع غلتک نمی شود، تنها مانع «دیدن» مستقیم می گردد و ما را از مجروح شدن در اثر ترسی که با «دیدن» برخورد گویهای آتشین در ما ایجاد می شود محافظت می کند. این سپر کمک و مانع بزرگی برای ماست. ما را آرام و همزمان اغفال می کند. به ما احساس امنیت کاذب می دهد.
به من هشدارداد که در زندگیم لحظه ای فرا خواهد رسید که بدون هیچ سپری باشم و پیوسته در معرض ضربات غلتک قرار گیرم. گفت که در زندگی سالک مرحله ای اجباری فرا می رسد که به عنوان ازدست دادن شکل انسانی شناخته می شود.
از او خواستم یک بار و برای همیشه بگوید که شکل انسانی چیست و از دست دادنش چه مفهومی دارد.
پاسخ داد که بینندگان قالب انسانی را به عنوان نیروی مقاومت ناپذیر همسویی فیوضاتی وصف می کنند که توسط تابش آگاهی درست در نقطه معینی که معمولا پیوندگاه انسان در آن ثابت شده است، روشن شده باشد. این نیرویی است که ما انسانها را می سازد. بدین ترتیب، انسان بودن یعنی اجبارا به این نیروی همسویی بپیوندیم و در نتیجه یعنی وابستگی به نقطه معینی که نیرو از آنجا ناشی می شود.
پیوندگاه سالکان به خاطر فعالیتهایشان در لحظه ای معین به طرف چپ حرکت می کند، این حرکتی دائمی است که نتیجه آن، احساس عجیب کناره جویی، خویشتن داری و یا حتی بیقیدی است. این حرکت پیوندگاه باعث همسویی جدید فیوضات می شود. این آغاز یک رشته جابجایی های مهمتر است. بینندگان این جابجایی آغازین را به حق از دست دادن شکل انسانی می نامیدند، زیرا حرکت اجتناب ناپذیر پیوندگاه را از محل اصلی آن پی ریزی می کند و نتیجه اش فقدان همیشگی وابستگی به نیرویی است که ما انسانها را می سازد.
سپس خواست تمام جزئیاتی را که می توانستم درباره گوی آتشین به یاد آورم، شرح دهم. به او گفتم آنقدر گذرا آنها را «دیده ام» که مطمئن نیستم بتوانم جزئیاتشان را شرح دهم.
خاطرنشان ساخت که «دیدن» نوعی حسن تعبیر برای حرکت پیوندگاه است. اگر پیوندگاهم را کمی بیشتر به طرف چپ حرکت می دادم، تصویر واضح تری از گویهای آتشین می دیدم، تصویری که بعد می توانستم به عنوان یک خاطره آن را تفسیر کنم.
سعی کردم تصویر واضح تری به یاد آورم، نتوانستم. پس آنچه را که به یاد می آوردم وصف کردم.
با دقت گوش کرد و بعد تشویقم کرد به یاد آورم که گویهای آتشین بودند یا حلقه های آتشین. گفتم که به خاطر نمی آورم.
توضیح داد که آن گویهای آتشین اهمیت زیادی برای انسان دارند، زیرا آنها بیانگر نیرویی هستند که به تمام جزئیات زندگی یا مرگ وابسته است، همان چیزی که بینندگان جدید آن را نیروی چرخان نام نهاده اند.
از او خواستم منظورش را از تمام جزئیات زندگی یا مرگ روشن کند. گفت:
- نیروی چرخان وسیله ای است که به کمک آن عقاب زندگی و آگاهی را به ودیعه می گذارد، ولی همچنین نیرویی است که می شود گفت باج می گیرد: تمام موجودات زنده را وادار به مردن می کند. بینندگان کهن آنچه را که امروز «دیدی»، غلتک می نامند.
گفت که بینندگان آن را به عنوان خط ابدی حلقه های رنگین یا گویهای آتشین که پیوسته بر روی موجودات زنده می غلتند وصف می کنند. موجودات ارگانیک درخشان از روبرو با نیروی چرخان مواجه می شوند. تا روزی که این نیرو ثابت کند برای آنان بیش از اندازه است و سرانجام موجودات متلاشی شوند. بینندگان کهن از «دیدن» اینکه غلتک، آنان را در منقار عقاب می غلتاند تا بلعیده شوند مفتون شدند. به همین دلیل آن را غلتک نامیدند. پرسیدم:
- تو گفتی که منظره ای مفتون کننده است. خودت «دیدی» که انسانها را بچرخاند؟
- بی تردید آن را «دیده ام».
و پس از مکثی افزود:
- من و تو آن را کم و بیش در مکزیکوسیتی «دیدیم».
ادعایش چنان بعید بود که حس کردم موظفم به او بگویم این بار را اشتباه می کند. خندید و به یادم آورد که در آن روز من و او بر روی نیمکت پارک آلامدا در مکزیکوسیتی نشسته و شاهد مرگ مردی بوده ایم. گفت که آن حادثه را در حافظه زندگی روزمره ام نیز، همچون در فیوضات سوی چپم ثبت کرده ام.
در حالی که دون خوان با من صحبت می کرد، حس کردم چیزی در من بتدریج واضحتر می شود، و بعد تمام آن صحنه را در پارک با وضوحی عجیب در پیش چشم آوردم. مرد در چمن دراز کشیده بود و سه پلیس در کنارش ایستاده بودند و تماشاچیان را دور می کردند. بروشنی به یاد آوردم که دون خوان به پشتم می زد تا سطوح آگاهیم را تغییر دهد و بعد «دیدم». «دیدنم» ناقص بود. نمی توانستم از شر منظره زندگی روزمره راحت شوم. در نتیجه بر ساختمانها و رفت و آمد اتومبیلها آمیزه ای از تارهایی با باشکوه ترین رنگها افتاده بود. این رشته ها در واقع خطوط رنگین نور بود که از بالا می آمد. آنها زندگی درونی داشتند، می درخشیدند و سرشار از انرژی بودند.
هنگامی که به مرد محتضر نگریستم، «دیدم» دون خوان از چه حرف می زند. از چیزی که در ابتدا همچون حلقه های آتش و یا تاج خروسهای رنگین بود، به هرکجا که چشم می دوختم می چرخید. حلقه ها روی مردم می غلتیدند، بر روی دون خوان، بر روی من. در معده ام آنها را حس کردم و حالم به هم خورد.
دون خوان به من گفت که چشمانم را به مرد محتضر بدوزم. «دیدم» که در یک لحظه به دور خود پیچید، درست مثل کرم خاکی که به محض تماس به دور خود گلوله می شود. حلقه های فروزان او را به کناری می راندند، گویی می خواستند او را از سر راه باشکوه و تغییرناپذیرشان کنار زنند.
احساس ناخوشایندی بود. حلقه های آتش مرا ترسانده بود. آنها ترسناک یا شوم نبودند. احساس بیماری و غم نمی کردم. حلقه ها، بیشتر حالم را به هم می زد. آنها را در اعماق معده ام حس می کردم. این حالت انزجار شدیدی بود که در آن روز حس کرده بودم.
یادآوری آن واقعه، احساس ناراحتی آن روز مرا دوباره زنده کرد. وقتی حالم بد شد، دون خوان آنقدر خندید تا از نفس افتاد. گفت:
- عجب افراطی هستی. نیروی چرخان اینقدرها هم بد نیست. در واقع دوست داشتنی است. بینندگان جدید توصیه می کنند که ما خود را بر آن بگشاییم. بینندگان کهن نیز خود را بر آنها می گشودند، ولی بر اساس دلایل و هدفهایی که خودبزرگ بینی و وسوسه آنها را هدایت می کرد.
برعکس، بینندگان جدید با آن دوست می شوند. بدون خودبزرگ بینی با آن سروکار پیدا می کنند و آشنا می شوند. و این کار نتایج فوق العاده ای دربر دارد.
گفت که جابجایی پیوندگاه تنها چیزی است که شخص به آن نیاز دارد تا خود را بر نیروی چرخان بگشاید. اضافه کرد که اگر شخص این نیرو را به طور آگاهانه «ببیند»، خطر آن ناچیز است. به هر حال جابجایی ناخواسته پیوندگاه که شاید در اثر ضعف جسمی، خستگی روحی، بیماری یا یک بحران روحی یا جسمی مثل ترس یا مستی باشد، موقعیت خطرناکی به وجود می آورد. ادامه داد:
- وقتی که پیوندگاه ناخواسته جابجا می شود، پیله را ترک می دهد. بارها برایت از شکافی حرف زده ام که انسان در زیر ناف دارد. درواقع در زیر ناف نیست، بلکه بر فراز ناف و روی پیله قرار دارد. شکاف بیشتر به یک گودرفتگی شباهت دارد، به یک نقص طبیعی در پیله صاف. این همان محلی است که غلتک بی وقفه به آن اصابت و از آنجا پیله را خرد می کند.
به توضیحاتش ادامه داد و گفت که اگر جابجایی پیوندگاه ناچیز باشد، ترک خوردگی کوچک است و پیله بخودی خود و بسرعت ترمیم می شود. هرکس دیر یا زود این مسئله را تحربه می کند: منظره لکه های رنگی و اشکال کج و معوج که حتی با چشم بسته هم مشاهده می شود.
اگر جابجایی قابل ملاحظه باشد، ترک خوردگی وسیع است و زمان بیشتری طول می کشد تا پیله ترمیم شود، مثل مورد سالکانی که عمدا از گیاهان اقتدار برای این جابجایی استفاده می کنند یا مردمی که مواد مخدر مصرف می کنند و ناخواسته همین کار را انجام می دهند. در این موارد انسان احساس بی حسی و سرما می کند. حرف زدن و حتی فکر کردن برایش مشکل می شود، گویی از درون یخ زده است.
دون خوان گفت در مواردی که پیوندگاه در اثر آسیب روانی یا بیماری مهلکی بشدت جابجا شود، نیروی چرخان ترک خوردگی در طول پیله ایجاد می کند. پیله متلاشی می شود و به دور خود می پیچد و شخص می میرد. پرسیدم:
- یک جابجایی ارادی نیز می تواند چنین شکافی ایجاد کند؟
- گاهی اوقات. ما واقعا شکننده هستیم. از انجا که غلتک پی در پی به ما برخورد می کند، مرگ از میان این شکاف به سراغمان می آید. مرگ، نیروی چرخان است. وقتی که ضعفی در شکاف موجود درخشان بیابد، خودبخود آن را ترک می دهد و متلاشی می کند.
- همه موجودات زنده شکافی دارند؟
- البته. اگر نداشته باشند می میرند. معهذا اندازه و شکل شکافها متفاوت است. شکاف انسان، گودرفتگی کاسه مانندی به اندازه مشت است، خیلی هم شکننده و آسیب پذیر. شکاف سایر موجودات ارگانیک خیلی شبیه به شکاف انسان است. بعضی از آنها نیرومندتر از مال ما هستند و بعضی ضعیفتر. اما شکاف موجودات غیرارگانیک واقعا متفاوت است. بیشتر شبیه نخی دراز و تار مویی درخشنده است. در نتیجه، موجودات غیرارگانیک خیلی بیشتر از ما مقاوم هستند.
زندگی طولانی این موجودات خیلی جذاب است و بینندگان کهن نتوانستند در مقابل این جذابیت مقاومت کنند و به دنبالش رفتند.
گفت که این نیرو می تواند دو نتیجه کاملا متضاد داشته باشد. بینندگان کهن اسیر نیروی چرخان شدند و بینندگان جدید با هدیه آزادی پاداش زحمات خود را می گیرند. بیننندگان جدید توسط تسلط بر «قصد» با نیروی چرخان آشنا می شوند و در زمان معینی پیله های خود را می گشایند و نیرو بجای اینکه آنها را مثل یک کرم خاکی که به دور خود گلوله شده است بچرخاند، در خود فرو می برد. نتیجه نهایی آن، متلاشی شدن کامل و آنی آنان است.
من سوالات بیشماری درباره بقای آگاهی پس از آنکه موجود فروزان در آتش درون سوخته شد پرسیدم. پاسخی نداد. فقط خندید، شانه ها را بالا انداخت و گفت که وسوسه بینندگان کهن در مورد غلتک آنان را نسبت به سوی دیگر آن نیرو کور کرد. بینندگان جدید با اشتغال خاطر همیشگی در رد سنت، روش دیگری برگزیدند. ابتدا کاملا مخالف بودند که «دیدنشان» را بر غلتک متمرکز کنند. آنها استدلال می کردند که لازم است نیروی فیوضات آزاد را از جنبه حیات بخش و سرچشمه فزاینده آگاهی دریابند. دون خوان ادامه داد:
- آنها دریافتند که خراب کردن هرچیز بسی آسانتر از ساختن و نگهداری آن است. نابود کردن زندگی در مقایسه با حیات بخشیدن و پروراندن آن هیچ است. البته، بینندگان جدید در این مورد اشتباه می کردند، ولی به موقع اشتباه خود را تصحیح کردند.
- دون خوان چگونه اشتباه می کردند؟
- اشتباه است اگر برای «دیدن»، هر چیزی را به گونه ای انتزاعی در نظر گیریم. بینندگان جدید، در آغاز درست برعکس پیشینیانشان رفتار کردند. آنها با دقتی یکسان بر دیگر سوی غلتک تمرکز می کردند. آنچه برایشان رخ داد، اگر وحشتناکتر از آن چیزی نباشد که بر سر بینندگان کهن آمد، دست کم به همان اندازه وحشتناک است. آنها درست چون آدمهای معمولی در اثر مرگی احمقانه مردند. نه اسرار و خطرات بینندگان کهن را می شناختند و نه طلب آزادی بینندگان امروزی را.
اولین بینندگان جدید در خدمت همگان بودند، زیرا «دیدنشان» را بر سوی حیات بخش فیوضات متمرکز می کردند. سرشار ازعشق و مهربانی بودند. ولی این مانع چرخش آنان نشد. آنان نیز چون بینندگان کهن که سرشار از اندوه بودند، آسیب پذیر بودند.
گفت که برای بینندگان جدید امروزی، تحمل ناپذیر است که درست چون افرادی که هرگز در طول زندگیشان هدفی نداشته اند، بعد از یک عمر زندگی همراه با نظم و تلاش درجا بزنند.
دون خوان گفت که این بینندگان جدید پس از آنکه سنتشان را دوباره برقرار ساختند، دریافتند که دانش بینندگان کهن درباره نیروی چرخان کامل بوده است. بینندگان کهن در مرحله ای نتیجه گرفته بودند که در واقع این دو خصوصیت متفاوت یک نیرو است. ویژگی غلتان که منحصرا به نابودی و مرگ می انجامد و ویژگی دورانی که از سوی دیگر به حیات و آگاهی، کمال و عزم منتهی می شود. با این حال بینندگان کهن تصمیم گرفته بودند که فقط با ویژگی غلتان سروکار داشته باشند. سپس توضیح داد:
- بینندگان جدید که به صورت دسته جمعی خیره می شدند، قادر به «دیدن» تفاوت ویژگی غلتان و ویژگی دوران شدند. «دیدند» که هر دو نیرو با هم آمیخته اند، ولی یکی نیستند. نیروی دوران درست قبل از نیروی غلتان به سراغمان می آید. آنها آنقدر به یکدیگر نزدیک اند که گویی یکی هستند.
آن نیرو را به این دلیل نیروی دوران می نامند که به صورت حلقه ها و دوایر نخ مانند رنگین ظاهر می شود. براستی چیز حساسی است و درست چون نیروی غلتان، اما به منظور دیگری، بی وقفه به تمام موجودات زنده اصابت می کند. به آنان برخورد می کند تا نیرو، جهت، آگاهی و حیات بخشد.
بینندگان جدید کشف کردند که تعادل این دو نیرو در تمام موجودات زنده بسیار حساس است. اگر در لحظه خاصی شخص احساس کند که نیروی غلتان شدیدتر از نیروی دورانی به او اصابت می کند، یعنی تعادل به هم خورده است. از آن به بعد نیروی غلتان هرچه شدیدتر اصابت می کند تا ترک خوردگی موجود زنده را می شکند و او را وادار به مردن می کند.
او افزود از آنچه که من گوی آتشین نامیده ام، حلقه ای رنگین خارج می شود که دقیقا به اندازه موجود زنده چون انسان، درخت، جرم و یا همزاد است. پرسیدم:
- حلقه ها اندازه های متفاوتی دارند؟
به اعتراض گفت:
- حرفهای مرا به مفهوم لغوی برداشت نکن! به معنای واقعی کلمه هیچ حلقه ای وجود ندارد، بلکه نیروی دورانی است که به بینندگانی که «رویا می بینند»، احساس وجود حلقه ها را می دهد. آنها اندازه های متفاوت نیز ندارند. نیرویی تقسیم ناپذیر است که با همه موجودات زنده، اعم از ارگانیک و غیرارگانیک مناسب است.
- چرا بینندگان کهن بر ویژگی غلتان تمرکز می کردند؟
- زیرا یقین داشتند که زندگی آنها به «دیدن» آن وابسته است. مطمئن بودند که «دیدنشان» پاسخگوی سوالات کهن آنها خواهد بود. می دانی، فکر می کردند که اگر پرده از اسرار نیروی چرخان بردارند، آسیب ناپذیر و جاودانی می شوند. غم انگیز اینجاست که به هرحال به طریقی پرده از اسرار برداشتند، با وجود این نه آسیب پذیر ماندند و نه جاودانی.
وقتی که بینندگان کهن متوجه شدند غیرممکن است تا هنگامی که انسان پیله ای دارد برای جاوید ماندن زحمت بکشد، همه چیز را دگرگون کردند.
دون خوان توضیح داد، این طور به نظر می رسد که بینندگان کهن هرگز درنیافتند که پیله انسانی ظرفی است و نمی تواند برای همیشه در برابر یورشهای مداوم نیروی چرخان تاب آورد. با وجود همه دانشی که انباشته بودند، در پایان محققا وضع بهتری نداشتند و شاید هم بدتر از یک انسان معمولی بودند.
- از چه نظر بدتر از یک انسان معمولی بودند؟
- معرفت خارق العاده آنان مجبورشان کرد که این امر را بدیهی بپندارند که انتخاب آنان درست بوده است. پس «تصمیم گرفتند به هر قیمتی که باشد، زنده بمانند».
دون خوان به من نگریست و لبخندی زد. با این مکث نمایشی می خواست چیزی بگوید که نتوانستم حدس بزنم. تکرار کرد:
- «زنده ماندن را برگزیدند». درست مثل اینکه تصمیم بگیرند درختی شوند تا تقریبا با این نوارهای بزرگ دست نیافتنی دنیاهایی بسازند.
- منظورت چیست، دون خوان؟
- منظورم این است که بجای اینکه بگذارند تا نیروی چرخان آنها را برای بلعیده شدن در منقار عقاب بگرداند، از آن برای جابجایی پیوندگاه خود به وضعیتهای تصورناپذیر «رویا» استفاده کردند.