کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

قالب انسانی



بلافاصله پس از ناهار من و دون خوان مشغول صحبت شدیم. بدون هیچ مقدمه ای شروع به صحبت و اعلام کرد که حرفهایش تمام شده است. گفت که تمام حقایق مربوط به آگاهی را که بینندگان کهن کشف کرده بودند با دقت و به تفصیل با من در میان گذاشته است. همچنین تاکید کرد که اکنون نظمی را که بینندگان کهن به این حقایق داده اند می شناسم.
گفت که در آخرین جلسات توضیحاتش گزارش مفصلی درباره دو نیرویی که به حرکت پیوندگاهمان کمک می کند، داده است. این دو نیرو، نیروی محرکه زمین و نیروی چرخان است. همچنین سه فن «کمین و شکار کردن»، «قصد» و «رویا دیدن» را که بینندگان جدید آن را مدون ساخته اند و اثرات آن را بر حرکت پیوندگاه توضیح داد. گفت:
- اکنون قبل از آنکه توضیحاتم درباره تسلط بر آگاهی کامل شود، تنها کاری که باید انجام دهی، شکستن مانع ادراکت می باشد. باید پیوندگاهت را خودت و بدون کمک کسی جابجا و نوار بزرگ فیوضات دیگر را همسو کنی.
اگر این کار را نکنی، همه چیزهایی را که آموخته و با من انجام داده ای حرف مفتی بیش نخواهد بود و کلمات ارزش چندانی ندارند.
گفت وقتی که پیوندگاه حرکت کند و از وضعیت همیشگی اش دور شود و به عمق معینی برسد، مانعی را می شکنم که برای لحظه ای قابلیتش را در همسویی فیوضات مختل می کند. ما آن را به عنوان لحظه خلاء دید و ادراک احساس می کنیم. بینندگان کهن این لحظه را دیوار مه نامیدند، زیرا هر بار که همسویی فیوضات متزلزل شود، توده مه پدیدار می گردد.
گفت که سه شیوه ارتباط با این پدیده وجود دارد. می شود آن را به طور انتزاعی به عنوان مانع ادراک در نظر گرفت؛ می شود آن را به عنوان شکافتن دیوار کاغذی سخت و محکمی با تمام جسم احساس کرد و یا می شود آن را چون دیواری از مه «دید».

در طول کارآموزیم با دون خوان، او بارها مرا راهنمایی کرده بود تا این مانع دید و ادراک را «ببینم». در آغاز از اندیشه دیوار مه خوشم آمده بود. دون خوان به من هشدار داده بود که بینندگان کهن نیز ترجیح داده بودند آن را به این شیوه «ببینند». گفته بود که خیلی سهل و راحت است اگر آن را چون دیوار مه «ببینیم»، اما این خطر بزرگ را نیز دارد که چیز درک ناپذیری را به چیز تیره و شومی بدل کنیم. به همین علت توصیه اش این بود که در عوض آنکه چیزهای درک ناپذیر را در فهرست دقت اول وارد کنیم، بگذاریم تا درک ناپذیر بمانند.

پس از احساس آسایشی از «دیدن» دیوار مه، بایستی با دون خوان موافقت می کردم که بهتر بود، دوران گذار را به عنوان یک تجرید درک ناپذیر بپذیرم، اما بعد برایم غیرممکن شد که تمرکز آگاهیم را برهم زنم. هربار که در وضعیتی قرار می گرفتم تا مانع دید و ادراک را بشکنم، دیوار مه را «می دیدم».

در گذشته یک بار به دون خوان و دون خنارو شکایت کرده بودم که گرچه دلم می خواهد آن را چون چیز دیگری «ببینم»، ولی نمی توانم این وضع را تغییر دهم. دون خوان گفته بود که این مسئله را بخوبی می فهمد، زیرا بیمارگونه و محزونم و از این لحاظ با یکدیگر تفاوت داریم. او زنده دل و اهل عمل است و علاقه ای به فهرست انسانی ندارد. برعکس، من نمی خواهم فهرستم را به دور اندازم و در نتیجه سنگین و گرفته هستم و اهل عمل نیستم. انتقاد تند او مرا تکان داده و افسرده کرده بود و خیلی اندوهگین شده بودم. دون خوان و دون خنارو آنقدر خندیده بودند که اشک بر گونه هایشان غلتیده بود.
خنارو افزوده بود که مهمتر از همه اینکه من کینه توز و حسودم وتمایل به افزایش نیرو دارم. هردو چنان بشدت قهقهه خنده را سر داده بودند که عاقبت مجبور شدم من نیز با آنان بخندم.
سپس دون خوان به من گفته بود که تمرینات مربوط به رویارو شدن با دنیاهای دیگر، به پیوندگاه این امکان را می دهد که در جابجایی تجربه کسب کند. همیشه از خود پرسیده بودم چگونه نیروی محرکه لازم را برای جابجایی پیوندگاهم از موضع عادی آن بدست آورم. در گذشته وقتی که از او در این باره سوال کرده بودم، خاطرنشان کرده بود که چون همسویی نیرویی است که در هر چیزی دخالت دارد، «قصد» پیوندگاه را وادار به جابجایی می کند.
دوباره از او در این باره پرسیدم. گفت:
- اکنون در وضعیتی هستی که خودت می توانی به این سوال پاسخ دهی. تسلط بر آگاهی است که به پیوندگاه نیروی محرکه می دهد، در واقع برای ما انسانها خیلی اندک است. ما ذاتا پیوندگاهی هستیم که در وضعیت معینی ثابت شده است. گفتگوی درونی ما، فهرست ما، دشمن و در عین حال دوست ماست. سالک باش! گفتگوی درونیت را خاموش کن، فهرستت را تهیه کن و بعد به دور انداز. بینندگان جدید فهرست دقیقی تهیه می کنند و بعد به آن می خندند. بدون فهرست پیوندگاه آزاد می گردد.

دون خوان به یادم آورد که به تفصیل در مورد یکی از استوارترین ویژگیهای فهرست ما، یعنی اندیشه خدا صحبت کرده است. گفت که این ویژگی به چسبی قوی می ماند که پیوندگاه را در وضعیت اصلی خود نگاه می دارد. اگر بخواهم با نوار بزرگ دیگری از فیوضات به دنیای واقعی دیگری دست یابم، باید بناچار مرحله ای را پشت سر گذارم تا پیوندگاهم از تمام وابستگیها رها شود. گفت:
- این مرحله «دیدن» قالب انسان است. بایستی امروز بدون هیچ کمکی این کار را انجام دهی.
- قالب انسان چیست؟
- بارها به تو کمک کرده ام تا آن را «ببینی». می دانی از چه حرف می زنم.
از گفتن این مطلب که نمی دانم از چه صحبت می کند خودداری کردم. وقتی که می گفت من قالب انسان را «دیده ام»، پس حتما درست می گفت، گرچه که کوچکترین تصویری از ماهیت آن نداشتم. متوجه شد که از مغزم چه می گذزد. لبخند پرمعنایی به من زد و سرش را متفکرانه تکان داد و گفت:
- قالب انسان دسته عظیم فیوضات نوار بزرگ حیات ارگانیک است. به آن قالب انسان می گویند، زیرا این دسته تنها درون پیله انسان پدیدار می شود.
قالب انسان بخشی از فیوضات عقاب است که بینندگان بدون اینکه خطری متوجه آنها شود، می توانند مستقیما آن را «ببینند».
قبل از آنکه دوباره صحبت را از سر گیرد، سکوتی طولانی حکمفرما شد. سپس گفت:
- آخرین وظیفه در راه تسلط بر آگاهی، شکستن مانع ادراک است. برای اینکه پیوندگاهت را به این وضعیت جابحا کنی، بایستی به اندازه کافی نیرو جمع کنی. به خود آی! آنچه انجام داده ای به یاد آور.
بیهوده کوشیدم تا قالب انسان را به یاد آورم. احساس نومیدی آزاردهنده ای کردم که بزودی به خشم واقعی بدل شد. نسبت به خود، به دون خوان و به همه کس خشمگین بودم.
دون خوان نسبت به خشمم بی تفاوت ماند. با لحن عادی گفت که خشم من واکنش طبیعی نسبت به تردید پیوندگاه در مورد جابجایی است که بر طبق فرمان باشد. گفت:
- مدت مدیدی طول خواهد کشید تا بتوانی این اصل را به کار بندی که فرمان تو فرمان عقاب است. این جوهر تسلط بر «قصد» است. فعلا به خودت فرمان بده که حتی در بدترین لحظات شک و تردید کج خلق نشوی. این روندی آرام است که فرمان شنیده و گویی که فرمان عقاب است اطاعت شود.
همچنین گفت که ناحیه بیکرانی از آگاهی میان موضع عادی پیوندگاه و موضعی که دیگر در آنجا شک و تردیدی نیست قرار دارد و این همان مکانی است که مانع دید و ادراک در آنجا ظاهر می شود. در این ناحیه بیکران، سالکان قربانی هر اشتباه تصورپذیری می شوند. به من هشدار داد که مراقب باشم و اعتماد بنفسم را از دست ندهم، زیرا دیر یا زود ناگزیر با احساس غم انگیز شکست روبرو خواهم شد. ادامه داد:
- بینندگان جدید وقتی که بیصبری، نومیدی، خشم و اندوه به سراغشان می آید، روش بسیار ساده ای را توصیه می کنند. توصیه می کنند که سالکان چشمانشان را به هر جهتی که دلشان می خواهد بگردانند. من جهت حرکت عقربه های ساعت را ترجیح می دهم.
حرکت چشمها پیوندگاه را برای لحظه ای جابجا می کند. این حرکت تو را تسکین می دهد. این جانشین تسلط واقعی بر «قصد» است.
گله کردم که او وقت کافی ندارد تا در مورد «قصد» توضیح بیشتری دهد. به من اطمینان داد و گفت:
- روزی همه اینها دوباره به سراغت خواهند آمد. هر مطلب، مطلب دیگری را در پی خواهد داشت. یک تلنگر کافی است تا همه چیز از درونت بیرون ریزد، انگار در کمد انباشته از لباسی در اثر فشار باز شود.
سپس بحث خود را در مورد قالب انسان از سر گرفت. «دیدن» آن، بدون کمک دیگری مسئله مهمی است. زیرا همه ما اندیشه های خاصی داریم که قبل از آنکه آزاد شویم، باید درهم شکنند. بیننده ای که برای «دیدن» ناشناختنی به ناشناخته سفر می کند، باید بی عیب و نقص باشد.
چشمکی زد و گفت که بی عیب و نقص باشد یعنی از فرضیات و ترسهای منطقی رها باشد. اضافه کرد که فرضیات و ترسهای منطقی من در این لحظه مانع از آن می شود که فیوضاتی را که باعث می شوند «دیدن» قالب انسان را به یاد آوردم دوباره همسو کنم. توصیه کرد راحت باشم و چشمانم را بگردانم تا پیوندگاهم جابجا شود. چند بار تکرار کرد چقدر مهم است که قبل از آنکه دوباره قالب انسان را «ببینم» به یاد آورم که آن را «دیده ام». به خاطر تنگی وقت جایی برای کندی همیشگی من نیست.

بنا به توصیه او چشمانم را حرکت دادم. تقریبا بلافاصله ناراحتیم را فراموش کردم و بعد برق خاطره ای ناگهانی از ذهنم گذشت و به یاد آوردم که قالب انسان را «دیده ام». این واقعه سالها پیش در شرایطی روی داده بود که برایم اهمیت زیادی داشت، زیرا از نقطه نظر تربیت کاتولیکی من دون خوان چنان به مقدسات بی حرمتی کرده بود که هرگز نشنیده بودم.

ضمن آنکه در دامنه تپه های صحرای سونورا گردش می کردیم، همه چیز با مکالمه پیش پا افتاده ای آغاز شده بود. داشت برایم توضیح می داد که از آموزش دادن به من چه قصدی دارد. برای استراحت توقف کرده و بر دو تخته سنگ بزرگ نشسته بودیم. او به توضیح روش آموزشهایش ادامه می داد و این مطلب مرا دلگرم کرد که برای صدمین بار به او بگویم در این مورد چه احساسی دارم. مسلم بود که دیگر نمی خواست چیزی در این باره بشنود. سطح آگاهیم را تغییر داد و گفت که اگر قالب انسان را «ببینم»، کارهایی را که انجام می دهد خواهم فهمید؛ و در نتیجه هر دو از سالها رنج و زحمت رهایی خواهیم یافت.
برایم به تفصیل توضیح داد که قالب انسان چیست. از آن به عنوان فیوضات عقاب صحبت نکرد، بلکه از الگوی انرژی حرف زد که برای نقش بستن کیفیات انسانی بر روی حباب شفافی از ماده ای حیاتی به کار می رود. دست کم من این طور فهمیدم، بخصوص پس از آنکه با استفاده از تمثیلی مکانیکی قالب انسان را توصیف کرد. او گفت که قالب انسان به قالب عظیمی شباهت دارد که پیوسته انسانها را قالب می زند، گویی که این انسانها بر خط زنجیر تولید انبوه، از مقابل این قالب می گذرند.
با وضوح بسیار این روند را برایم مجسم کرد، بدین ترتیب که با نیروی بسیار کف دستهایش را بر هم کوفت، گویی هر بار که دو نیمه قالب باهم جفت می شود، یک انسان را شکل می دهد.
همچنین گفت که هه انواع، قالب خاص خویش را دارند و هر یک از موجودات این انواع که بدین طریق شکل گرفته است، ویژگیهایی دارد که خاص نوع خویش است.
بعد شروع به توضیح بیش از حد نگران کننده ای درباره قالب انسان کرد. گفت که بینندگان کهن با صوفیان دنیای ما وجه مشترکی دارند. آنها قادر بودند قالب انسان را «ببینند»، ولی ماهیت آن را نمی فهمیدند. صوفیان طی قرون از تجربیات خود گزارشات تکان دهنده ای به ما داده اند. اما این گزارشها با وجود زیبایی در اثر اعتقادی نادرست که بس عظیم و مایوس کننده است خدشه دار شده که قالب انسان را خالقی قادر مطلق و واقف به همه چیز می داند. تفسیر بینندگان کهن نیز چنین است. آنان قالب انسان را روح مهربان و حافظ بشر می نامند.

گفت که بینندگان جدید تنها کسانی هستند که هوشیاری «دیدن» قالب انسان و درک ماهیت آن را دارند. آنان دریافته اند که قالب انسان خالق نیست و الگوی تمام ویژگیهای بشری است که ما می توانیم فکرش را بکنیم و یا ویژگیهایی که نمی توانیم حتی تصورش را کنیم. قالب معبود ماست، زیرا همان چیزی هستیم که نقش می زند و نه به خاطر اینکه ما را از عدم به وجود آورده و با تصور و تصویر خود ساخته است. دون خوان گفت که به نظر او به زانو درآمدن در حضور قالب انسان نشانه نخوت و خودمحوری است.

با شنیدن توضیحات دون خوان به طور وحشتناکی نگران شدم. با وجودی که هرگز خود را کاتولیک مومنی نمی دانستم، از کفرگویی او تکان خوردم. در کمال ادب به حرفهایش گوش می دادم، با این حال دلم می خواست در داوریهای کفرآمیزش وقفه ای ایجاد گردد تا موضوع صحبت را عوض کنم. اما او بی رحمانه به حرفهایش ادامه می داد و بر نقطه نظراتش تاکید می ورزید. سرانجام حرفش را قطع کردم و گفتم من به وجود خداوند ایمان دارم.
پاسخ داد که ایمان من بر اساس اعتقادی مذهبی است و در نتیجه، این اعتقادی دست دوم است که پشیزی نمی ارزد. گفت که ایمان من به وجود خداوند، مثل ایمان سایرین بر پایه روایات است و نه بر اساس عمل «دیدن».
به من اطمینان داد که اگر قادر به «دیدن» بودم، ناگزیر همان اشتباه صوفیان را مرتکب می شدم، زیرا هرکس که قالب انسان را «می بیند»، بی اراده آن را خدا می پندارد.
تجربه صوفیانه را یک «دیدن» تصادفی می نامید، امری بی نتیجه که به هیچ وجه معنایی ندارد، زیرا حاصل حرکت تصادفی پیندگاه است. مدعی بود که بینندگان کهن براستی تنها کسانی هستند که می توانند درباره این مطلب بدرستی داوری کنند، زیرا «دیدن» اتفاقی را کنار گذاشته اند و قادرند هرچند بار که بخواهند قالب انسان را «ببیند».
در نتیجه «دیده اند» آنچه ما خالقش می نامیم نمونه اصلی ایستای بشریت و فاقد قدرت است، زیرا قالب انسانی تحت هیچ شرایطی نمی تواند با مداخله به نفع ما، به ما کمک کند، یا خطاهای ما را مجازات کند و یا به طریقی به ما پاداش دهد. ما تنها ثمر نقش آن هستیم. اثر وجود آن هستیم. قالب انسان دقیقا همان چیزی است که نامش به ما می گوید، یک الگو، یک شکل، یک قالب که دسته خاصی از عناصر تار مانند را گرد هم می آورد. ما به آن انسان می گوییم.
حرفهایش مرا در پریشانی شدیدی فرو برد، ولی گویی اهمیتی به پریشانی واقعی من نمی داد. با ادامه مطلبش درباره آنچه که گناه نابخشودنی بینندگان تصادفی می نامید که ما را وادار می کند تا انرژی بلاعوض خود را بر چیزی که به هیچ وجه قدرت انجام دادن هیچ کاری را ندارد متمرکز کنیم، همچنان مرا آزار می داد. هرچه بیشتر حرف می زد، آزردگیم افزونتر می شد. وقتی که آنقدر رنجیده خاطر شدم که نزدیک بود بر سرش فریاد بزنم، مرا به حالت ابرآگاهی عمیقتری فرستاد. به پهلوی راستم بین استخوان لگن خاصره و قفسه سینه ام ضربه ای زد. این ضربه مرا به پرواز درآورد و به میان نوری تابناک فرستاد، به میان سرچشمه درخشان آرامترین و دلپسندترین سعادت جاودانی. آن نور، پناهگاه و واحه ای در تاریکی اطرافم بود.
از لحاظ ذهنی مدت نامحدودی این نور را «دیدم». شکوه آن منظره، فراتر از همه چیزهایی است که می شود بر زبان آورد. با وجود این نمی توانستم بفهمم چه عاملی آن را آنقدر زیبا کرده است. بعد این فکر به ذهنم رسید که از احساس هماهنگی، احساس آرامش و آسایش، رسیدن و سرانجام محل امنی یافتن ناشی می شود. دم و بازدم خود را احساس می کردم که در آرامش و راحتی انجام می گرفت، چه احساس کمال باشکوهی! می دانستم که خداوند مرا دوست دارد. خداوند عشق و بخشش بود. در آن نور غوطه ور شدم و احساس کردم طاهر و آزادم. پیوسته می گریستم، به ویژه به حال خود. در اثر منظره آن نور تابناک احساس ناشایستگی و پستی کردم.

ناگهان صدای دون خوان را در گوشم شنیدم. گفت که باید از قالب فراتر روم، قالب تنها یک مرحله است، یک توقفگاه بین راه که به مسافران دیار ناشناخته آرامش و آسایشی گذرا ارزانی می دارد، اما بی حاصل و ایستاست. بازتاب تصویری در آئینه و همزمان خود آئینه است. و تصویر، تصویر انسان است.
بشدت از حرفهای دون خوان خشمگین شدم و به کلمات موهن و کفرآمیزش اعتراض کردم. می خواستم بگویم بس کند، ولی نمی توانستم قدرت مقید کننده «دیدنم» را درهم شکنم. به دام آن افتاده بودم، گویی دون خوان دقیقا می دانست چگونه حس می کنم و می خواهم به او چه بگویم. در گوشم گفت:
- نمی توانی به ناوال بگویی بس کند. این ناوال است که تو را قادر به «دیدن» می کند. این فن ناوال است، قدرت ناوال. ناوال راهبر است.
درست در این موقع متوجه چیزی در مورد این صدا شدم. با وجودی که خیلی به صدای دون خوان شباهت داشت ولی صدای او نبود. بعلاوه حق با صدا بود. محرک این «دیدن» ناوال خوان ماتیوس بود. فن و قدرت او مرا وادار به «دیدن» خداوند می کرد. گفت که آن خدا نیست و قالب انسان است. می دانستم که حق با او است. با این حال نمی توانستم آن را بپذیرم. نه به خاطر آزردگی یا کله شقی، بلکه تنها به خاطر احساس وفاداری شدید و عشق به الوهیتی که در مقابلم بود.
در حالی که با تمام وجود به آن نور خیره شده بودم، گویی نور متراکم شد و مردی را «دیدم». مردی درخشان که از او جذبه ای روحانی، عشق، فهم، صمیمیت و حقیقت می تراوید. مردی که مجموعه کاملی از تمام چیزهای خوب بود.
شور و اشتیاقی که از «دیدن» این مرد حس کردم، فراتر از هر چیزی بود که تابه حال در زندگیم احساس کرده بودم. به زانو درافتادم. می خواستم خدایی را که در قالب انسان درآمده بود پرستش کنم، ولی دون خوان جلو آمد و به قسمت چپ بالای سینه ام، نزدیک استخوان ترقوه ضربه محکمی زد و دیگر خدا را ندیدم.

احساس رنج برایم باقی ماند، آمیزه ای از پشیمانی و سربلندی، یقین و شک و تردید. دون خوان مرا مسخره کرد. مرا مؤمن و بی دقت نامید و گفت که کشیش خوبی خواهم شد. اکنون می توانم حتی نقش رهبری مذهبی را بازی کنم که تصادفا خدا را دیده است. با حالتی طنزآمیز مرا تشویق کرد که شروع به موعظه و آنچه را که «دیده ام» برای همه توصیف کنم.

خیلی گذرا اما به ظاهر با علاقه جمله ای گفت که نیمی سوال و نیمی تایید بود. پرسید:

- و آن مرد؟ نمی توانی فراموش کنی که خدا مذکر است.
چیزی بیکران و وصف ناپذیر در من شروع به واضح شدن کرد و من به مرحله روشن بینی عظیمی وارد شدم. دون خوان لبخندزنان افزود:
- چه دلنشین، نه؟ خدا مذکر است. چه تسکینی!

پس از آنکه آنچه به یاد آورده بودم برای دون خوان نقل کردم، از او درباره چیزی سوال کردم که همان لحظه از ذهنم گذشت و به نظرم عجیب آمد. برای «دیدن» قالب انسان، ظاهرا پیوندگاهم جابجا شده بود. خاطره احساسات و دریافتهایم آنقدر زنده بود که احساس بیهودگی مطلق کردم. هرچه انجام داده و احساس کرده بودم، اکنون نیز حس می کردم. از دون خوان پرسیدم چگونه امکان دارد که چنین ادراک روشنی را به کلی فراموش کرده باشم. گویی هیچ چیز از آنچه که برایم رخ داده بود اهمیتی نداشت، زیرا صرفنظر از پیشرفتم در گذشته، همیشه می بایست از نو شروع کنم. پاسخ داد:

- این فقط برداشتی احساسی است. سوءتفاهمی کامل. هر کاری که تو سالها قبل انجام داده ای، در فیوضات استفاده نشده معینی محبوس است. مثلا روزی که تو را وادار به «دیدن» قالب انسان کردم، خودم دچار سوء تفاهمی واقعی شدم. فکر کردم که اگر آن را «ببینی» قادر به درک آن خواهی بود. این سوء تفاهمی واقعی از جانب من بود.

دون خوان توضیح داد که خود را آدمی می داند که مطالب را دیر می فهمد. هرگز فرصتی نداشته است تا عقیده اش را بیازماید، زیرا نقطه استنادی نداشته است. وقتی که من آمدم و او معلمی شد، چیزی که کاملا برایش تازگی داشت، متوجه شد که هیچ راهی برای تسریع فهمیدن نیست و حرکت پیوندگاه نیز در این مورد کفایت نمی کند، او فکر کرده بود که کافی است. بزودی متوجه شد که چون پیوندگاه معمولا در خلال رویاها جابجا می شود و گاهی اوقات به مواضع فوق العاده دوری می رود، هر وقت که پیوندگاهمان را جابجا کنند، همه ما در به حال اول بازگرداندن آن استادیم. ما پیوسته خود را متعادل می کنیم و به کارهایمان ادامه می دهیم، گویی که اتفاقی نیفتاده است.

خاطرنشان ساخت که ارزش نتایج کارهای بینندگان جدید وقتی معلوم می شود که انسان سعی کند پیوندگاه شخص دیگری را جابجا کند. بینندگان جدید می گویند که در این مورد تلاش به منظور تقویت ثبات پیوندگاه در حالت جدید از اهمیت زیادی برخوردار است. این را تنها روش آموزشی می دانند که ارزش بحث کردن را دارد. می دانستند که این مرحله ای طولانی است و باید کم کم بآهستگی اجرا شود.

دون خوان گفت که در آغاز کارآموزیم بنا بر توصیه بینندگان جدید از گیاهان اقتدار استفاده کرده است. آنها به تجربه و با «دیدن» می دانستند که گیاهان اقتدار، پیوندگاه را از جایگاه عادی خویش تکان داده و خارج می کنند. اثر گیاهان اقتدار بر پیوندگاه، در واقع خیلی شبیه اثر رویاهاست. رویاها آن را حرکت می دهند ولی گیاهان اقتدار در مقیاسی عظیم تر و عمیق تر آن را جابجا می کنند. سپس استاد از تاثیرات مختل کننده چنین جابجایی استفاده می کند تا این مفهوم را در کارآموز تقویت کند که ادراک این دنیا هرگز درک غایی نیست.

سپس به یاد آوردم که من در طی سالیان پنج بار دیگر قالب انسان را «دیده ام». هر بار از بار قبل کمتر هیجان زده می شدم. با این حال هرگز این واقعیت را درنیافته بودم که همیشه خدا را به صورت مذکر «می دیدم». عاقبت دیگر به صورت خدا نیامد و قالب انسان شد. نه به خاطر حرفهایی که دون خوان گفته بود، بلکه چون تصور خدای مذکر تحمل ناپذیر می شد. آنگاه توانستم کلمات دون خوان را در این مورد بفهمم. آنها دست کم کفرآمیز و الحادی نبودند، حرفهایش بر اساس مفاهیم دنیای روزمره نبود. حق داشت بگوید که بینندگان جدید این مزیت را دارند که قادرند هر چند بار که دلشان بخواهد قالب انسان را «ببینند»، اما برای من مهمتر آن بود که آنان برای بررسی آنچه که «می دیدند»، جانب اعتدال را نگاه می داشتند.

از او پرسیدم که چرا همیشه قالب انسان را به صورت مذکر «می دیدم». پاسخ داد که پیوندگاهم ثبات لازم را نداشت تا کاملا در وضعیت جدید خود باقی بماند و در نوار بشری به طور جانبی جابجا شود. این، مثل مورد «دیدن» مانع ادراک به شکل دیوار مه است. آنچه پیوندگاه را وادار به جابجایی جانبی می کند، اشتیاق یا نیاز تقریبا اجتنبا ناپذیری است که چیزهای درک ناپذیر را به چیزهایی که برایمان آشناست برگردانیم: بدین ترتیب مانع یک دیوار است و قالب انسان نمی تواند چیزی جز یک مرد باشد. او فکر می کرد که اگر من زنی بودم، قالب را نیز چون زنی می دیدم.

آنگاه دون خوان برخاست و گفت که وقت آن است که در شهر گردشی کنیم. باید قالب انسان را در میان مردم «ببینیم». ما در سکوت به سوی میدان به راه افتادیم، ولی قبل از آنکه به آنجا برسیم، جریان انرژی مقاومت ناپذیری مرا در خود غوطه ور ساخت و من در طول خیابان دویدم و به طرف خارج شهر رفتم. به پلی رسیدیم و درست در آنجا قالب انسان را چون نوری درخشان، گرم و کهربایی رنگ «دیدم»، گویی انتظار مرا می کشید.

به زانو درآمدم، نه از روی تقوا، بلکه به خاطر واکنش جسمی ناشی از ترس آمیخته به احترام. منظره قالب انسان از هر زمان دیگری شگفت انگیزتر بود. بدون کوچکترین نخوتی حس کردم که نسبت به اولین باری که آن را «دیده ام» دگرگونی شدیدی در من ایجاد شده است. به هر حال، همه چیزهایی که «دیده» و آموخته بودم، تنها این تاثیر را داشت که معجزه ای را که در مقابل چشمانم بود بیشتر و عمیق تر تحسین کنم.

ابتدا قالب انسان بر پل به نظر آمد. بعد چشمانم را دوباره متمرکز کردم و «دیدم» که قالب انسان از همه سو تا بینهایت بزرگ شد. پل، فقط قشر ناچیزی بود. طرحی کوچک که بر ابدیت افتاده بود. هیکل ناچیز مردمی که در اطرافم حرکت می کردند و با کنجکاوی بی شرمانه ای مرا می نگریستند نیز چنین بود ولی من فراسوی دسترس آنان بودم. گرچه که از همیشه آسیب پذیرتر بودم. قالب انسان هیچ قدرتی برای محافظت یا حمایت از من نداشت، با وجود این او را با چنان اشتیاقی دوست داشتم که حد و مرزی نمی شناخت.

فکر کردم آن چیزی را که دون خوان بارها برایم تکرار کرده بود فهمیده ام: عشق واقعی نمی تواند حسابگرانه باشد. با خوشحالی بنده قالب انسان شدم، نه به خاطر چیزی که می توانست به من بدهد، زیرا چیزی برای دادن نداشت، بلکه به خاطر عشق پاکی که نسبت به آن داشتم.

احساس می کردم که چیزی مرا با خود می کشد و قبل از آنکه از حضورش محو شوم، با فریاد به قالب انسان قولی دادم، ولی قبل از آنکه حرفهایم به انتها رسد نیروی مقتدری مرا به کناری راند. ناگهان خود را در برابر پل یافتم، زانو زده بودم و گروهی از دهقانان به من می نگریستند و می خندیدند.

دون خوان به کنارم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و مرا پیاده به خانه بازگرداند.


***

به محض آنکه نشستیم شروع کرد و گفت:
- دو شیوه برای «دیدن» قالب انسان وجود دارد. می توانی آن را به شکل انسان یا نوری «ببینی». به جابجایی پیوندگاه بستگی دارد. اگر جابجایی جانبی باشد، قالب، یک انسان است و اگر جابجایی در قسمت میانی نوار بشری باشد، قالب نور است. تنها ارزش کار امروز تو این بود که پیوندگاهت در قسمت میانی جابجا شد.
گفت موضعی که شخص از آنجا قالب انسان را «می بیند» خیلی نزدیک به موضعی است که «کالبد رویا» و مانع ادراک در آنجا ظاهر می شود، یه همین علت بینندگان جدید توصیه می کنند که قالب انسان «دیده» و فهمیده شود. با لبخندی از من پرسید:
- مطمئنی که می فهمی واقعا قالب انسان چیست؟
- مطمئن باش دون خوان. کاملا آگاهم که قالب انسان چیست.
با لبخند موذیانه ای گفت:
- وقتی به پل رسیدم شنیدم که فریاد زنان مهملاتی به قالب انسان می گفتی.
به او گفتم که مثل بنده بی ارزشی بودم که ارباب بی ارزشش را پرستش می کرد و با این حال در اثر عشقی پاک، باید عشقی جاودانه نیز وعده می دادم.
او همه این حرفها را مضحک یافت و آنقدر خندید تا به سرفه افتاد. گفت:
- وعده بنده ای بی ارزش به ارباب بی ارزشش بی ارزش است.
و دوباره از شدت خنده به سرفه افتاد.
دلم نمی خواست که از نقطه نظراتم دفاع کنم، عشق خود را به قالب انسان با آزادی و بدون انتظار پاداش تقدیم کرده بودم. اهمیتی نداشت که وعده من بی ارزش باشد.