کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سفر کالبد رویا

سفر کالبد رویا

دون خوان به من گفت که ما دو نفر می خواهیم برای آخرین بار به اآخاکا رویم. خیلی واضح فهماند که دیگر به اتفاق به آنجا نخواهیم رفت، گفت که شاید فکرش به آن محل بازگردد ولی هیچ گاه تمامیت وی به آنجا بازنخواهد گشت.

دون خوان در اآخاکا ساعتها وقت صرف نگاه کردن به چیزهای پیش پا افتاده و بی اهمیت کرد، دیوارهای رنگ و رو رفته، شکل کوههای دوردست، شیار سیمان های ترک خورده و چهره های مردم. بعد به میدان رفتیم و روی نیمکت محبوبش که مثل همیشه وقتی می خواست رویش بنشیند، خالی بود، نشستیم.

در طول پیاده روی طولانی به سوی شهر، زحمت زیادی کشیدم که خود را در غم و اندوه غرق کنم، ولی این کار از عهده ام برنیامد. در عزیمتش نوعی شادی نهفته بود. او آن را به عنوان نیروی نامحدود رهایی مطلق وصف کرد. گفت:

- رهایی مانند یک بیماری مسری است، منتقل می شود. ناقل آن ناوالی بی عیب و نقص است. ممکن است مردم قدر آن را ندانند، به خاطر آنکه نمی خواهند آزاد باشند. یادت باشد آزادی ترس آور است، ولی نه برای ما. من تقریبا در تمام عمر، خود را برای چنین لحظه ای آراسته ام. تو نیز چنین خواهی کرد. چند بار تکرار کرد در مرحله ای که من هستم، به هیچ وجه نباید فرضیات منطقی در اعمالم دخالت کنند. گفت که «کالبد رویا» و مانع ادراک وضعیتهای پیوندگاه هستند و این معرفت برای بینندگان، مانند خواندن و نوشتن برای انسان امروزی امری حیاتی است. هر دو اینها نیز پس از سالها تمرین به دست می آید. با تاکید بسیار گفت:

- خیلی مهم است که هم اکنون زمانی را به یاد آوری که پیوندگاهت به این وضعیت رسید و «کالبد رویا»ی تو را به وجود آورد.

بعد لبخندی زد و خاطرنشان کرد که وقت بسیار کمی داریم. گفت که به یاد آوردن سفر اصلی «کالبد رویا» یم پیوندگاهم را در وضعیتی قرار خواهد داد که برای دست یافتن به دنیای دیگر مانع ادراک را بشکند.

پس از مکثی طولانی گفت:

- «کالبد رویا» نامهای مختلفی دارد. بهترین نامی را که دوست دارم «دیگری» است و این واژه با واژه حال و حوصله به بینندگان کهن تعلق دارد. اهمیت خاصی به حال و حوصله آنها نمی دهم ولی باید اقرار کنم که واژه آنها را دوست دارم. «دیگری». این واژه اسرارآمیز و ممنوع است. مرا نیز چون بینندگان کهن به یاد تاریکی و سایه می اندازد. بینندگان کهن می گفتند که دیگری همیشه پیچیده شده در باد می آید.

در طی سالها دون خوان و دیگر اعضای گروهش سعی کرده بودند به من بفهمانند که می توانیم همزمان در دو محل باشیم و می توانیم نوعی دوگانگی ادراک را تجربه کنیم.

ضمن حرف زدن دون خوان، شروع به یادآوردن چیزی کردم که عمیقا آن را فراموش کرده بودم، ابتدا به نظرم رسید که فقط درباره آن چیزی شنیده بودم. بعد، مرحله به مرحله متوجه شدم که خودم این را تجربه کرده ام.

همزمان در دو محل بوده ام. این رویداد شبی در کوههای مکزیک شمالی اتفاق افتاده بود. تمام روز با دون خوان گیاه جمع آوری کرده بودیم. در شب دست از این کار برداشتیم و من تقریبا از شدت خستگی به خواب رفته بودم که ناگهان باد شدیدی وزید و دون خنارو درست از دل تاریکی مقابلم بیرون پرید و مرا تا سرحد مرگ ترساند.

اولین واکنشم سوءظن بود. فکر کردم که دون خنارو تمام روز در میان بوته ها خود را پنهان کرده و منتظر تاریکی هوا مانده است تا با ظهور ترس آور خود مرا بترساند. وقتی که به جست و خیز او نگاه می کردم، متوجه شدم که آن شب چیز واقعا عجیبی در او وجود دارد. چیزی ملموس، واقعی و در عین حال بدان گونه که نمی توانستم به آن دست بزنم.

سر به سرم می گذاشت و ادا در می آورد و اعمالی انجام می داد که مخالف منطقم بود. دون خوان مثل ابلهی به ترس من می خندید. وقتی رأیش بر این قرار گرفت که زمان مناسب فرا رسیده است، مرا وادار به جابجایی در حالت ابرآگاهی کرد و لحظه ای توانستم دون خوان و دون خنارو را چون دو حباب نور «ببینم». خنارو همان خناروی ساخته شده از گوشت و پوستی که در حالت آگاهی عادیم می شناختم نبود، بلکه «کالبد رویا» یش بود. به این علت این مطلب را می گویم، زیرا او را چون گوی آتشینی «دیدم» که از زمین بالاتر بود. او مثل دون خوان با زمین تماس نداشت. گویی چیزی نمانده بود که خنارو، این حباب نور، حرکت کند. از هم اکنون چند متری در هوا بلند شده و آماده پرواز بود.

وقتی که آن واقعه را به یاد می آوردم، کار دیگری را که آن شب انجام داده بودم به طور ناگهانی بر من روشن شد، خود بخود فهمیدم که باید چشمانم را بگردانم تا پیوندگاهم جابجا شود. با «قصدم» می توانستم فیوضاتی را همسو کنم که خنارو را چون حباب نوری «ببینم»، یا شاید می توانستم فیوضات دیگری را همسو کنم که او را چون موجودی عجیب و غریب، ناشناس و بیگانه «ببینم».

وقتی که خنارو را چون موجود عجیب و غریبی «می دیدم»، چشمانش درخششی منحوس داشت، درست مثل چشمان حیوان درنده ای در تاریکی ولی به هرحال چشم بود. من آنها را چون نقاط نورانی کهربایی رنگ «نمی دیدم».

آن شب دون خوان گفت که می خواهد مرا یاری دهد تا پیوندگاهم را عمیقا جابجا کنم. من باید از او تقلید و از تمام اعمالش پیروی کنم. خنارو عقبش را برآمده کرد و بعد با نیروی زیاد لگن خاصره اش را به جلو داد. فکر کردم حرکت مستهجنی است. چندین بار این کار را تکرار کرد و گویی در حال رقص است به اطراف حرکت می کرد.

دون خوان سقلمه ای به بازویم زد و وادارم کرد که از خنارو تقلید کنم، کردم. هر دو در اطراف خلبازی می کردیم و همان حرکت مضحک را انجام می دادیم. پس از مدتی حس کردم بدنم به تنهایی و بدون آنکه «من» واقعی باشد این کار را می کند. جدایی بین جسم و «من» واقعیم بیشتر آشکار شد و بعد لحظه ای رسید که به صحنه مضحکی می نگریستم: دو مرد حرکات زشتی انجام می دادند.

با شیفتگی نگاه کردم و متوجه شدم که یکی از آن دو مرد خودم هستم. در همان آن که از این موضوع آگاه شدم، حس کردم چیزی مرا به سوی خود می کشد و دوباره دریافتم که با خنارو حرکات قبیحی انجام می دهم. همزمان با آن متوجه شدم که مرد دیگری در کنار دون خوان ایستاده است و به ما می نگرد. باد به دوروبر او می وزید و موهایش را درهم می ریخت. برهنه بود و دستپاچه به نظر می رسید، باد او را در میان گرفت، گویی از او مراقبت می کرد، یا برعکس، گویی سعی داشت او را با خود ببرد.

بتدریج متوجه شدم که مرد دیگر من بودم. وقتی این مطلب را دریافتم، بزرگترین ضربه روحی زندگیم بر من وارد آمد. نیروی فیزیکی سبکی مرا از هم گسیخت، گویی از تارهایی ساخته شده بودم. دوباره به آن مردی می نگریستم که خودم بود و با خنارو خلبازی می کرد و به من خیره شده بود. درست در همین زمان نیز، به مرد برهنه ای می نگریستم که خودم بود و ضمن آنکه با خنارو حرکات زشت انجام می دادم، به من خیره شده بود. این ضربه چنان عظیم بود که هماهنگی حرکاتم را برهم زد و بر زمین افتادم.

وقتی که به خود آمدم، دون خوان به من در برخاستن کمک می کرد. خنارو و من دیگر، همانی که برهنه بود ناپدید شده بودند.

همچنین به یاد آوردم که دون خوان از صحبت درباره آن حادثه اجتناب کرد و فقط توضیح داد که خنارو متخصص به وجود آوردن «کالبد اختری» یا «دیگری» است و من در حالت آگاهی طبیعی و بدون آنکه دریابم، ارتباطی طولانی با «کالبد اختری» خنارو داشته ام.

بعد از آنکه همه چیزهایی را که به یاد می آوردم به دون خوان گفتم، پاسخ داد:

- آن شب، همان طور که خنارو صدها بار در گذشته نیز انجام داده بود، پیوندگاهت را در ژرفای سوی چپ جابجا کرد.

قدرتش چنان بود که پیوندگاه تو را به زور به وضعیتی کشاند که در آن حالت «کالبد رویا» پدیدار می شود. تو، «کالبد رویا»ی خود را «دیدی» که تو را می نگریست و با رقصش این حقه را زد.

از او خواستم برایم توضیح دهد که چگونه حرکت زشت خنارو می توانست چنین اثر فاحشی ایجاد کند. گفت:

- تو محتاطی. خنارو از بی میلی و سرگردانی آنی تو نسبت به اجرای اجباری این حرکت استفاده کرد. از آنجا که در «کالبد رویا»ی خویش بود، قدرت «دیدن» فیوضات عقاب را داشت و با داشتن چنین مزیتی برایش بسیار ساده بود که پیوندگاه تو را به حرکت درآورد.

گفت آنچه که خنارو در آن شب کمک کرد تا انجام دهم، امری ناچیز بوده است. خنارو پیوندگاهم را حرکت داد و بارها مرا وادار کرد «کالبد رویا» را ایجاد کنم ولی آنها حوادثی نبود که می خواست به یاد آورم. گفت:

- می خواهم که تو دوباره فیوضات مناسبی را همسو کنی و زمانی را به یاد آوری که واقعا در حالت «رویا» از خواب برخاستی.

گویی موج انرژی عجیبی از درونم فوران کرد و فهمیدم که او می خواست چه چیز را به یاد آورم. به هرحال نمی توانستم حافظه ام را به تمام حادثه متمرکز کنم. تنها توانستم قسمتی از آن را به یاد آورم.

به خاطر آوردم که روزی صبح، من و دون خوان و دون خنارو روی همان نیمکت نشسته بودیم و من در حالت آگاهی طبیعی بودم. دون خنارو کاملا ناگهانی گفت که می خواهد جسمش را بدون برخاستن از روی نیمکت بلند کند. حرف او کاملا خارج از بحث ما بود. من به کلمات و اعمال منظم دون خوان عادت داشتم. برای یافتن سرنخی رو به سوی دون خوان کردم، ولی او عکس العملی نشان نداد. مستقیم به جلو خویش می نگریست، گویی من و دون خنارو اصلا آنجا نبودیم.

دون خنارو برای جلب توجه من سقلمه ای به من زد و منظره بسیار پریشان کننده ای را دیدم. واقعا خنارو را در آن سوی میدان «می دیدم». به من اشاره می کرد که نزد او بروم ولی همچنین می دیدم که دون خنارو کنارم نشسته و مستقیما به مقابل خود می نگرد، درست مثل دون خوان.

می خواستم چیزی بگویم. وحشتم را بیان کنم ولی چنان گیج و منگ و توسط نیرویی در اطرافم چنان محصور بودم که نمی گذاشت حرف بزنم. دوباره به خناروی آن سوی پارک نگریستم. هنوز آنجا بود. با حرکت سرش اشاره می کرد که به او بپیوندم.

احساس پریشانی من در یک آن افزایش یافت. دلم آشوب شد و سرانجام تصویری را از میان تونلی دیدم، تونلی که مستقیما به خنارو در آن طرف میدان وصل می شد. سپس کنجکاوی یا ترس عظیمی که در آن لحظه برایم یکسان بود، مرا به سوی او کشید. عملا به هوا رفتم و در جایی که او بود فرود آمدم. مرا گرداند و سه نفر را نشانم داد که در حالت سکون روی نیمکتی نشسته بودند، گویی زمان متوقف شده بود.

ناراحتی شدیدی به من دست داد، سوزشی درونی، گویی اندامهای درونیم در آتش بودند، بعد دوباره خود را روی نیمکت یافتم و خنارو رفته بود. از آن طرف میدان به علامت خداحافظی دستی برایم تکان داد و در میان مردمی که به بازار می رفتند ناپدید شد.

دون خوان خیلی هیجان زده شد. چشم از من بر نمی داشت. بلند شد و دورم گشت. دوباره نشست و ضمن حرف زدن نمی توانست قیافه بی تفاوت بگیرد.

متوجه شدم چرا این کار را می کند. من بدون کمک دون خوان به ابرآگاهی گام نهاده بودم. خنارو موفق شده بود و من به تنهایی پیوندگاهم را حرکت داده بودم.

از دیدن دفتر یادداشتم که دون خوان با حالتی جدی در جیبش می گذاشت، بی اراده خندیدم. گفت که می خواهد از حالت ابرآگاهی من استفاده کند و نشان دهد که بیکرانی اسرار انسانها و رمز و راز جهان پایانی ندارد.

تمام تمرکزم روی کلمات او بود. به هر حال دون خوان چیزی گفت که نفهمیدم. از او خواستم تا دوباره گفته اش را تکرار کند. بآهستگی شروع به صحبت کرد. فکر کردم صدایش را از این جهت پایین آورده است که سایرین نشنوند. با دقت گوش فرا دادم ولی حتی یک کلمه از حرفهایش را نفهمیدم. یا به زبانی بیگانه با من حرف می زد و یا ورد می خواند. عجیب این بود که چیزی دقت کامل مرا جلب کرده بود. یا آهنگ موزون صدایش بود و یا اینکه برای فهمیدن به خود فشار می آوردم. حس کردم ذهنم با حالت عادیش فرق دارد. گرچه نمی توانستم تفاوت آن را دریابم. برایم فکر و تعمق درباره آنچه می گذشت سخت بود.

دون خوان آهسته در گوشم حرف می زد. گفت از آنجا که بدون هیچ کمکی از جانب او به مرحله ابرآگاهی وارد شده ام، پیوندگاه من خیلی سست شده است و اگر راحت و آرام باشم، می توانم با استراحت در روی نیمکت و در حالت خواب و بیدار آن را در سوی چپ جابجا کنم. به من اطمینان داد که مراقبم خواهد بود و از هیچ چیز نترسم. وادارم کرد راحت باشم و بگذارم که پیوندگاهم حرکت کند.

بی درنگ سنگینی خواب عمیقی را حس کردم. در یک لحظه آگاه شدم که خواب می بینم. خانه ای را دیدم که قبلا نیز دیده بودم. گویی در خیابان قدم می زدم، به آن نزدیک شدم. در آنجا خانه های دیگری هم بود ولی نمی توانستم به آنها کمترین توجهی بکنم. چیزی آگاهی مرا به خانه ای که می دیدم ثابت کرده بود. خانه بزرگ و مدرن سفیدی بود که در جلو آن چمنی وجود داشت.

وقتی به نزدیکی آن رسیدم، حس کردم آن را می شناسم. گویی قبلا خواب خانه را دیده بودم. از روی راهی شنی به در ورودی رسیدم، باز بود، داخل شدم. سرسرای تاریک و اتاق نشیمن بزرگی در سمت راست بود که با یک کاناپه زرشکی و مبلهای دسته دار مناسب آن که در گوشه ای قرار داشت مبله شده بود. قطعا میدان دیدم تنگ بود. تنها می توانستم آنچه را که مقابل چشمانم بود ببینم.

زن جوانی کنار کاناپه طوری ایستاده بود که گویی به محض ورود من برخاسته است. لاغر و بلند بود. پیراهن دست دوز فوق العاده زیبا و سبز رنگی به تن داشت. شاید نزدیک به سی سال از عمرش می گذشت. موهای قهوه ای تیره و چشمان قهوه ای درخشانی داشت که گویی می خندید. بینی قلمی کشیده و زیبایی داشت. پوست روشنش در اثر آفتاب به رنگ قهوه ای زیبایی درآمده بود. به غایت او را زیبا یافتم. ظاهرا امریکایی بود. لبخندزنان سری تکان داد و هر دو دستش را طوری دراز کرد که کف آن رو به پایین بود، گویی می خواست مرا در برخاستن یاری دهد. با حرکتی بسیار ناشیانه دستهایش را گرفتم. ترسیدم خودم را عقب بکشم ولی او دستهای مرا محکم و در عین حال با ملاطفت نگاه داشت. دستهایش کشیده و زیبا بود. به زبان اسپانیایی با من صحبت کرد و کمی لهجه داشت. از من خواهش کرد راحت باشم، دستهایش را حس کنم و دقتم را بر چهره او معطوف دارم و از حرکت دهانش تقلید کنم. می خواستم بپرسم او کیست ولی نتوانستم کلامی بر زبان آورم.

بعد صدای دون خوان را در گوشم شنیدم، گویی هم اکنون مرا یافته است گفت:

- آه، تو اینجایی!

روی نیمکت پارک نشسته بودم ولی می توانستم صدای آن زن را نیز بشنوم. می گفت:

- بیا و کنارم بنشین!

به محض اینکه چنین کردم، باورنکردنی ترین تغییر در چشم اندازم آغاز شد. به تناوب با دون خوان و آن زن جوان بودم. هر دو را واضح تر از هر چیز می دیدم.

دون خوان از من پرسید که آیا از او خوشم می آید. به نظرم جذاب و آرامش بخش می رسد. نمی توانستم حرفی بزنم ولی به طریقی احساسم را به او رساندم که از آن زن خیلی خوشم می آید. بدون هیچ دلیل روشنی فکر می کردم که او نمونه عطوفت و مهربانی است و وجودش برای کاری که دون خوان می خواست برایم انجام دهد ضروری است.

دوباره دون خوان در گوشم حرف زد و گفت که اگر آن زن را خیلی دوست دارم، باید در خانه او از خواب بیدار شوم و اساس عشق و محبت به او راهنماییم خواهد کرد. بی خیال و بی پروا بودم. هیجان خردکننده ای تمام وجودم را فرا گرفت، گویی این هیجان عملا مرا ازهم می پاشید. اهمیت نمی دادم که چه اتفاقی برایم می افتد. با خوشحالی در سیاهی فرو رفتم، در سیاهی ناگفتنی و بعد خود را در خانه آن زن جوان یافتم. با او روی کاناپه نشسته بودم.

پس از لحظه ای وحشت غریزی متوجه شدم که به نوعی کامل نیستم. چیزی کم داشتم. به هر حال وضع را ترسناک نیافتم. این فکر از ذهنم گذشت که «رویا» می بینم و بزودی روی نیمکت پارک اآخاکا، در محل واقعیم و در جایی که واقعا به آن تعلق داشتم از خواب بیدار می شوم.

زن جوان کمکم کرد تا بلند شوم و به حمامی برد که وان بزرگی پر از آب داشت. آنگاه متوجه شدم کاملا برهنه ام. بآرامی مرا داخل وان کرد. در حالی که درون آب غوطه می خوردم سرم را بالا نگاه داشت.

پس از لحظه ای به کمک او بیرون آمدم. خود را ضعیف و لرزان یافتم. روی کاناپه اتاق نشیمن دراز کشیدم و او به کنارم آمد. صدای تپش قلب، و جریان خون را در رگهایش می شنیدم. چشمانش همچون دو سرچشمه درخشان بودند که نه نور بود و نه حرارت ولی به طور عجیبی چیزی بین این دو بود. دریافتم که در نگاهش نیروی حیات را «می بینم» که از چشمش می تراوید. تمام بدنش مانند کوره روشنی برافروخته بود.

رعشه عجیبی تمام وجودم را به لرزه درآورده بود. گویی اعصابم بی حفاظ بودند و کسی آنها را از جای می کند. احساس عذاب آوری بود. بعد بیهوش شدم و یا به خواب رفتم.

وقتی که بیدار شدم، کسی حوله نمدار سردی را بر چهره و در پشت گردنم می گذاشت. زن جوان را دیدم که نزدیک سرم روی تخت نشسته بود. ظرف آبی روی میز کنار تخت گذاشته بود. دون خوان پایین تخت ایستاده بود و لباسهایم را روی بازوی خود داشت.

سپس کاملا بیدار شدم. نشستم. مرا با پتویی پوشانده بودند. دون خوان لبخندزنان پرسید:

- مسافر ما چطور است. حالا یکی شده ای؟

این مطالب همه آن چیزهایی بود که به خاطر آوردم. این قسمت از حادثه را برای دون خوان تعریف کردم. ضمن صحبت بخش دیگری به یادم آمد. به یاد آوردم که چطور دون خوان مرا مسخره کرد و دست انداخت. زیرا مرا برهنه در تخت آن زن دیده بود. من از اشاراتش بشدت آزرده خاطر و خشمگین شدم و لباسهایم را پوشیدم و با غضب از خانه بیرون رفتم.

دون خوان روی چمنهای خانه به من رسید. با لحنی جدی گوشزد کرد که من دوباره همان وجود کودن و زشت هستم و در اثر شرم دوباره به خود بازگشته ام. این مطلب به او ثابت می کند که خودبزرگ بینی من پایانی ندارد. و با لحنی آشتی جویانه اضافه کرد که این مسئله در این لحظه دیگر اهمیتی ندارد. چیزی که مهم است این حقیقت است که پیوندگاهم را به ژرفای بسیار در سوی چپ جابجا و در نتیجه مسافتی طولانی را طی کرده ام.

او از عجایب و اسرار حرف زد ولی من قادر به شنیدن حرفهایش نبودم، زیرا بین ترس و خودبزرگ بینی ام گیر افتاده بودم. واقعا خشمناک بودم. یقین داشتم که دون خوان مرا در پارک به خواب مغناطیسی فرو برده و بعد به آن خانه آورده است و سپس آن دو کارهای وحشتناکی با من انجام داده اند.

خشم و غضبم فرونشست. در خیابان حادثه ای روی داد و چنان وحشت آور و تکان دهنده بود که در یک آن خشمم فرو نشست. ولی قبل از آنکه افکارم دوباره منظم شوند، دون خوان به پشتم زد و دیگر از آنچه که روی داده بود چیزی باقی نماند. دوباره خود را در حالت خوشی احمقانه زندگی روزمره ام یافتم. با خوشحالی به دون خوان گوش می دادم و نگران بودم که از من خوشش می آید یا نه.

وقتی که درباره بخش جدید خاطراتی که هم اکنون به یاد آورده بودم با دون خوان حرف می زدم، متوجه شدم که یکی از روشهایش برای کنار آمدن با احساسات آشفته من این بود که مرا به حالت آگاهی طبیعی برمی گرداند. گفت:

- تنها چیزی که مسافران ناشناخته را تسکین می دهد، فراموشی است. بودن در دنیای روزمره چه آسایشی دارد!

آن روز تو کار فوق العاده ای را به انجام رساندی. کار عاقلانه من این بود که به هیچ وجه نگذارم به آن حادثه تمرکز کنی. به محض آنکه داشتی واقعا می ترسیدی، تو را به حالت آگاهی عادی برگرداندم. پیوندگاه تو را در فراسوی موضعی حرکت دادم که در آنجا هیچ شک و تردیدی راه ندارد. برای سالکان دو گونه وضعیت از این دست موجود است: در یکی اصلا شک و تردید نداری، زیرا همه چیز را می دانی. در دیگری که آگاهی عادی است باز هم شک و تردیدی نداری، به خاطر آنکه هیچ چیز نمی دانی. در آن هنگام برای تو خیلی زود بود که بدانی واقعا چه اتفاقی افتاد. ولی فکر می کنم حالا زمان مناسبی است. وقتی که به آن خیابان نگاه می کردی، نزدیک بود بفهمی که موضع «رویای» تو درکجا قرار داشت. آن روز مسافت زیادی را طی کرده بودی.

دون خوان با آمیزه ای از شادی و اندوه مرا ارزیابی می کرد: بیشترین تلاشم را می کردم که احساس هیجان عجیبم را مهار کنم. حس می کردم که چیز بسیار مهمی از حافظه ام زدوده شده و یا به گفته دون خوان در درون فیوضات استفاده نشده ای که زمانی همسو شده بودند، مکتوم مانده است.

کوشش من برای آنکه آرام بمانم نشان داد که این کار نادرست است. ناگهان زانوانم لرزید و تشنجی عصبی از قسمت میانیم گذشت. زیرلب حرف می زدم و قادر نبودم سوالی کنم، قبل از آنکه آرامشم را دوباره به دست آورم، آب دهانم بزحمت فرو می رفت و بسختی نفس می کشیدم. با لحنی خشن ادامه داد:

- اولین بار که برای گفتگو اینجا نشستیم، گفتم که هیچ فرضیه منطقی نباید مانع اعمال بیننده شود. می دانستم که برای به یادآوردن آنچه که انجام داده ای، بایستی از شر منطق خلاص شوی، ولی این کار را باید در مرحله آگاهی فعلی خویش انجام دهی.

بعد توضیح داد که عقلانیت شرط همسویی است، تنها نتیجه وضعیت پیوندگاه. او تاکید کرد که باید این مطلب را هنگامی که مثل این لحظه در حالت آسیب پذیری شدید هستم بفهمم. تا وقتی که پیوندگاهم در موضعی است که در آنجا هیچ شک و تردیدی وجود ندارد، فهمیدن این مطلب بیهوده است. زیرا در چنین وضعی چنین شناختهایی اموری پیش پا افتاده هستند. بعلاوه فهمیدن آن در حالت آگاهی عادی نیز کاملا بیهوده است. در این حالت، چنین دریافتهایی طغیان احساسات است و تنها تا زمانی که احساس دوام دارد معتبر است. بآرامی گفت:

- به تو گفته ام که در آن روز مسافت زیادی طی کردی و به این دلیل این مطلب را گفته ام که می دانستم. آنجا بودم، یادت می آید؟

از شدت ناراحتی و اضطراب بشدت عرق می ریختم. ادامه داد:

- این مسافت را طی کردی، زیرا در «وضعیت رویا»ی دوردستی بیدار شدی. وقتی خنارو تو را به آن طرف میدان کشاند، یعنی درست از همین نیمکت برای پیوندگاهت راهی گشود تا از آگاهی عادی به موضع دوردستی که «کالبد رویا» پدیدار می شود حرکت کند. «کالبد رویا»ی تو واقعا در یک چشم به هم زدن مسافتی باورنکردنی را پرواز کرد ولی مسئله مهم این نیست. راز در «وضعیت رویا دیدن» است. اگر به اندازه کافی برای کشاندن تو نیرومند باشد، می توانی به آن سر این دنیا و یا فراسوی آن روی، درست مثل بینندگان کهن. آنها از این دنیا ناپدید شدند، زیرا در «وضعیت رویا» و در فراسوی مرزهای شناخته بیدار شدند. آن روز «وضعیت رویا دیدن» تو در این دنیا بود، ولی کمی دورتر از شهر اآخاکا.

- چگونه چنین سفری صورت می گیرد؟

- هیچ راهی برای دانستن چگونگی آن نیست. احساسات شدید یا عزم خلل ناپذیر و یا تمایل شدید می توانند به عنوان راهنما به کار آیند. سپس پیوندگاه بشدت در «وضعیت رویا دیدن» ثابت می شود و آنقدر می ماند تا همه فیوضات درون پیله را به آنجا بکشاند.

بعد دون خوان گفت که در طی سالهای همکاریمان بارها وادارم کرده است که چه در حال آگاهی و چه در حال ابرآگاهی «ببینم». من چیزهای بیشماری «دیده ام» که اکنون با انسجام بیشتری شروع به فهم آنها می کنم. این انسجام منطقی یا عقلانی نیست ولی به هر حال به طرز عجیبی آنچه را که انجام داده ام، آنچه را که بر سرم آورده اند و آنچه را که طی این سالها «دیده ام» روشن می کند. گفت که حالا نیاز به آخرین روشنگری دارم: به طور منسجم اما غیر عقلایی دریابم تمام چیزهای دنیا را که درک آن را آموخته ایم، به نحوی ناگسستنی به موضعی وابسته است که پیوندگاهمان در آن جای دارد. اگر پیوندگاه از آن وضعیت تغییر مکان دهد دنیا دیگر آن چیزی که اکنون برای ماست، نخواهد بود.

دون خوان اظهار داشت که جابجایی پیوندگاه به فراسوی خط میانی پیله انسان، تمام دنیایی را که می شناسیم در یک آن از پیش چشم چنان ناپدید می کند که گویی محو شده است، زیرا ثبات و مادیتی که به نظر می رسد به دنیای درک پذیر ما تعلق دارد، فقط نیروی همسویی است. به علت استقرار پیوندگاه در مکانی خاص، فیوضات معینی همسو می شوند. دنیای ما چیزی جز این نیست. ادامه داد:

- استحکام دنیا سراب نیست، سراب تثبیت پیوندگاه در هر مکانی است. وقتی که بینندگان پیوندگاه خویش را جابجا می کنند، با یک توهم مواجه نمی شوند، بلکه با دنیایی دیگر روبرو می شوند. آن دنیای جدید مثل همین دنیایی که اکنون به آن می نگریم واقعی است اما تثبیت جدید پیوندگاهشان که این دنیای جدید را پدید می آورد، چون تثبیت کهن سرابی بیش نیست.

مثلا خود تو، اکنون در حالت ابرآگاهی هستی. آنچه در این حالت قادر به انجامش می باشی خیال نیست، به اندازه همان جهانی که فردا در زندگی روزمره ات با آن مواجه می شوی واقعی است. و با وجود این دنیایی را که اکنون شاهد آنی، فردا دیگر وجود ندارد. این دنیا تنها هنگامی وجود دارد که پیوندگاه تو به نقطه خاصی که اکنون در آن است نقل مکان کند.

اضافه کرد که وظیفه سالکان مبارز، در پایان آموزششان یکپارچه شدن است. در خلال آموزششان، سالکان و خصوصا ناوالهای مرد باید تا آنجا که امکان دارد پیوندگاهشان را در مکانهای مختلفی جابجا کنند. گفت که مثلا من آن را به مواضع بیشماری جابجا کرده ام و باید روزی آنها را به کل یکپارچه و منسجمی تبدیل کنم. با لبخند عجیبی ادامه داد:

- مثلا اگر پیوندگاهت را به وضعیت خاصی جابجا کنی، به یاد می آوری که آن خانم کیست. پیوندگاه تو صدها بار در این نقطه بوده است. برای تو یکپارچه کردن آن باید خیلی آسان باشد.

گویی به یاد آوردن خاطراتم به پیشنهاد او ارتباط داشت. شروع کردم به به یاد آوردن خاطراتی مبهم، و احساساتی از انواع مختلف. گویی که احساس علاقه بی پایانی مرا مجذوب خود می کند. عطر خوش لطیفی هوا را پر کرد، درست مثل آنکه شخصی از پشت سرم سر کشد و این عطر را در اطرافم بپاشد. حتی برگشتم و بعد به یاد آوردم. او کارول بود، ناوال زن. روز قبل با او بودم. چگونه توانستم فراموشش کنم؟

لحظه وصف ناپذیری را می گذراندم که فکر می کنم تمام احساسات گنجینه روانشناختی من به ذهنم هجوم می آوردند. از خود پرسیدم امکان دارد که من در خانه او در توکسن در آریزونا، سه هزار کیلومتر آن طرفتر بیدار شده باشم؟ آیا هر یک از لحظات ابرآگاهی چنان مجزاست که شخص نمی تواند آنها را به یاد آورد؟

دون خوان به کنارم آمد و دستش را بر شانه ام گذاشت. گفت که کاملا احساس مرا درک می کند. حامیش او را نیز وادار کرده بود تا واقعه مشابهی را تجربه کند. و او تلاش داشت با من نیز اکنون همان کاری را که حامیش با او کرده بود انجام دهد یعنی با کلمات تسکینم دهد. او از کوششهای حامیش قدردانی و تشکر کرده بود ولی در آن هنگام نیز مثل من تردید کرده بود که برای تسکین کسی که سفر «کالبد رویا» را درمی یابد، راهی وجود داشته باشد.

دیگر شکی در ذهنم نبود. چیزی در من مسافت میان شهرهای اآخاکا در مکزیک و توکسن در آریزونا را طی کرده بود. احساس راحتی عجیبی کردم، گویی سرانجام از بار گناه سنگینی رهایی یافته بودم.

در خلال سالهایی که با دون خوان گذرانده بودم، وقفه هایی در تداوم حافظه ام وجود داشت. بودن من در توکسن با او نیز یکی از این وقفه ها بود. به خاطر آوردم که یادم نمی آید چگونه به توکسن رفته بودم. به هر حال توجهی به آن نکردم. فکر کردم این وقفه ها نتیجه کارهای من با دون خوان است. او همیشه خیلی دقت می کرد که سوءظن منطقی مرا در حالت آگاهی طبیعی تحریک نکند، ولی اگر این بدگمانیها اجتناب ناپذیر بود، همیشه توضیح مختصر و قانع کننده ای می داد و می گفت که ماهیت اعمال ما موجب ناهماهنگیهای وخیم حافظه می شود.

به دون خوان گفتم از آنجا که در آن روز هر دو در یک جا به هم رسیدیم، در این اندیشه ام که آیا امکان دارد دو نفر یا بیشتر در یک «وضعیت رویا دیدن» بیدار شوند. پاسخ داد:

- البته. ساحران کهن تولتک نیز به همین ترتیب گروه گروه به ناشناخته می رفتند. یکی پس از دیگری می رفت. هیچ راهی برای دانستن اینکه چگونه یکی دیگری را دنبال می کند وجود ندارد. خود بخود روی می دهد. «کالبد رویا» این کار را انجام می دهد. آن روز تو مرا کشاندی و من به دنبالت آمدم، زیرا می خواستم با تو باشم.

می خواستم از او سوالهای زیادی کنم ولی همه به نظرم زاید آمد. زیر لب گفتم:

- چه شد که ناوال زن را به یاد نیاوردم؟

دلتنگی و اضطراب شدیدی مرا فراگرفت. سعی کردم که دیگر غمگین نباشم ولی ناگهان اندوه چون دردی تمام وجودم را فرا گرفت. گفت:

- تو هنوز هم او را به یاد نمی آوری. فقط وقتی که پیوندگاهت جابجا شود، می توانی او را به خاطر آوری. او برای تو چون خیال است و تو نیز برای او چون خیالی. یک بار که در حالت آگاهی عادی بودی او را دیدی ولی او هیچ گاه تو را در حالت آگاهی عادیش ندیده است. برای او، تو به همان نسبت یک شخصیت مبهمی که او برای توست. با این تفاوت که ممکن است روزی بیدار شوی و همه اینها را یکی کنی. تو به اندازه کافی برای این کار وقت داری ولی او ندارد، زمانش سرآمده است.

می خواستم در برابر این بی عدالتی وحشتناک اعتراض کنم. در ذهنم ایرادهای زیادی آماده کرده بودم ولی هرگز آنها را بر زبان نیاوردم. لبخند دون خوان درخشان بود. چشمانش از خوشحالی و موذیگری صرف می درخشید. حس کردم که منتظر حرفهای من است، زیرا می دانست چه می خواهم بگویم. این احساس مرا از حرف زدن بازداشت یا بهتر بگویم حرفی نزدم، زیرا پیوندگاه من دوباره خودبخود حرکت کرده بود و بعد دانستم که نمی توان برای فرصت نداشتن ناوال دلسوزی کرد. و من نیز نمی توانم به خاطر داشتن وقت شاد باشم.

دون خوان افکارم را چون کتابی می خواند. وادارم کرد که دریافتم را به انتها رسانم و دلیل احساس تأسف نخوردن یا شادی نکردن را بگویم. لحظه ای حس کردم که دلیلش را می دانم ولی بعد سرنخ را گم کردم. او گفت:

- هیجان داشتن یا نداشتن وقت برابر است، هر دو یکی است.

- احساس غم چون احساس تأسف نیست. من بشدت غمگینم.
- چه کسی به غم اهمیت می دهد؟ تنها به اسرار فکر کن، اسرار مهم است. ما موجودات زنده هستیم. باید بمیریم و آگاهیمان را رها کنیم. ولی اگر بتوانیم رنگ آن را تغییر دهیم، چه اسراری انتظار ما را می کشد! چه اسراری!