کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

رزمندگان با مرگ

رزمندگان با مرگ

حدود ساعت دو بعد از ظهر به خانه خنارو رسیدم. من و دون خوان گفتگویمان را از سر گرفتیم و آنگاه دون خوان مرا در حالت ابرآگاهی قرار داد و گفت:

- باز هم هر سه درست مثل آن روز که روی آن صخره صاف رفتیم، با یکدیگریم. امشب می خواهیم به آن منطقه سفر دیگری کنیم.

اکنون دانش کافی داری تا در مورد آن مکان و تاثیراتش بر آگاهی نتایج مهمی بگیری.

- دون خوان، آن مکان چه چیز خاصی دارد؟

- امشب حقایق وحشت آوری را که بینندگان کهن درباره نیروی چرخان جمع کرده اند، کشف خواهی کرد. و خواهی «دید» وقتی که می گفتم بینندگان کهن تصمیم گرفتند به هر قیمتی که باشد زنده بمانند، چه منظوری داشتم.

به طرف خنارو برگشت که نزدیک بود به خواب رود. سقلمه ای به او زد و پرسید:

- فکر نمی کنی که بینندگان کهن آدمهای وحشتناکی بوده اند؟

خنارو با لحن کنایه آمیزی گفت:

- ابدا.

و بعد گویی از شدت خستگی از پا درآمد.

سرش بتدریج پایین افتاد و لحظه ای بعد انگار به خواب عمیقی فرو رفت. چانه اش روی سینه قرار گرفت. خرناس می کشید.

می خواستم با صدای بلند بخندم. بعد متوجه شدم که خنارو به من خیره شده است، گویی با چشمان باز خوابیده بود. بین دو خرناس افزود:

- آنها چنان مردان وحشتناکی بودند که حتی مرگ را به مبارزه می طلبیدند.

دون خوان از من پرسید:

- دلت نمی خواهد بدانی که چگونه این مردان وحشتناک مرگ را به مبارزه می طلبیدند؟

گویی مرا تشویق می کرد که در مورد وحشتناک بودن آنان مثالی بخواهم. مکثی کرد و طوری به من نگریست که برق انتظار را در چشمانش دیدم. گفتم:

- منتظرید که از شما مثالی بخواهم، نیستید؟

در حالی که به پشتم می زد و می خندید گفت:

- این لحظه بزرگی است. حامیم نیز در همین جا مچم را گرفت و مرا میخکوب کرد. از او خواستم مثالی بزند و او نیز این کار را کرد. حالا بخواهی یا نخواهی، می خواهم برایت مثالی بزنم.

- می خواهی چه کنی؟

چنان این سوال را با ترس پرسیدم که عضلات معده ام منقبض و صدایم دورگه شد. مدتی طول کشید تا خنده دون خوان تمام شد. هر بار که دون خوان صحبت را از سر می گرفت از شدت خنده به سرفه می افتاد. در حالی که چشمانش را می مالید گفت:

- همان طور که خنارو به تو گفت، بینندگان کهن آدمهای وحشتناکی بودند. چیزی بود که می خواستند به هر قیمتی که باشد از آن حذر کنند، نمی خواستند بمیرند. ممکن است بگویی که انسان معمولی هم نمی خواهد بمیرد، ولی مزیت بینندگان کهن بر انسان عادی این بود که آنها تمرکز و انضباط داشتند تا به کمک «قصد» خود همه چیز را از خود دور کنند و عملا «قصد» کردند که مرگ را دور کنند.

مکثی کرد، ابروانش را بالا برد و به من نگریست. گفت که دارم عقب می مانم و سوالات همیشگی ام را نمی پرسم. متوجه شدم که قصد دارد مرا وادار به پرسش این سوال کند که آیا بینندگان کهن موفق شده اند با «قصدشان» مرگ را از خود برانند. اما او به من گفته بود که دانش آنها در مورد غلتک نیز مانع مرگ آنان نشده بود.

در حالی که کلماتش را با دقت فوق العاده ای بر زبان می آورد گفت:

- ولی آنان موفق شدند که با «قصد» مرگ را از خود دور کنند، با وجود این باید می مردند.

- چگونه با «قصد» مرگ را از خود دور کردند؟

- به همزادهایشان نگریستند و دیدند که آنها موجودات زنده ای هستند که در مقابل نیروی چرخان استقامت بیشتری دارند. آنها همزادها را الگوی خویش قرار دادند.

دون خوان توضیح داد که بینندگان کهن دریافتند که تنها موجودات ارگانیک، حفره کاسه مانندی دارند. اندازه و شکل و شکنندگی آن، ترکیب مطلوبی از آنان می سازد که در مقابل یورش نیروی غلتان شکستن و فروریختن پوسته درخشان را تسریع می کند. همزادها بجای گودرفتگی تنها خطی دارند و در نتیجه سطح آنچنان ناچیزی در معرض یورش نیروی چرخان قرار می دهند که عملا فناناپذیر می شوند. پیله آنان می تواند یورشهای غلتک را تا بینهایت تحمل کند، زیرا شکاف مویی شکل، محل یورش مطلوبی به نیروی چرخان عرضه نمی کند. دون خوان ادامه داد:

- بینندگان کهن برای بستن شکاف خود فنون عجیب و غریبی را بسط دادند. آنها اساسا حق داشتند بپندارند که شکاف مویی شکل بادوام تر از حفره کاسه مانند است.

- هنوز این فنون وجود دارند؟

- نه، وجود ندارند. ولی تنی چند از بینندگانی که به آن عمل می کنند، هنوز وجود دارند.

به دلایل ناشناخته ای جمله اش وحشتی واقعی در من ایجاد کرد. یکباره تنفسم تغییر کرد و نمی توانستم آهنگ سریع آن را کنترل کنم. دون خوان پرسید:

- آنها تا امروز هم زنده مانده اند، این طور نیست خنارو؟

خنارو در حالی که به ظاهر در خواب عمیقی فرو رفته بود زیر لب گفت:

- یقینا همین طور است.

از دون خوان پرسیدم که دلیل ترس شدید مرا می داند. او مرا به یاد فرصت دیگری در همین اتاق انداخت که از من پرسیده بود آیا وقتی خنارو در را باز کرده است، متوجه ورود موجودات عجیب و غریب شده ام. ادامه داد:

- آن روز پیوندگاهت خیلی عمیق در سوی چپ رفته و دنیای ترس آوری ساخته بود. اما قبلا هم به تو گفته ام که آنچه به یاد نمی آوری برای این است که مستقیما به دنیای بسیار دوری می روی و از ترس خودت را خیس می کنی.

دون خوان به سوی خنارو برگشت که بآرامی خرناس می کشید و پاهایش را دراز کرده بود و پرسید:

- از شدت ترس خودش را خیس نکرده بود خنارو؟

خنارو زیر لب گفت:

- کاملا خودش را خیس کرده بود.

دون خوان خندید و گفت:

- باید بدانی که ما تو را به خاطر ترست ملامت نمی کنیم. خودمان نیز از بعضی از اعمال بینندگان کهن منزجریم. مطمئنم که حالا متوجه شده ای آنچه را نمی توانی درباره آن شب به یاد آوری، این است که تو بینندگان کهن را «دیدی» که هنوز زنده اند.

خواستم اعتراض کنم که متوجه هیچ چیز نشده ام، اما نتوانستم کلامی برزبان آورم. مجبور شدم قبل از آنکه کلمه ای بگویم چند بار سینه ام را صاف کنم. خنارو بلند شده بود و بآرامی در نزدیکی گردنم به پشتم می زد، گویی که داشتم خفه می شدم. سپس گفت:

- وزغی در گلویت گیر کرده است.

با صدای جیغ مانندی از او تشکر کردم. افزود:

- نه، فکر می کنم جوجه در گلویت گیر کرده است.

و نشست تا بخوابد.

دون خوان گفت که بینندگان جدید علیه تمام اعمال عجیب و غریب بینندگان کهن طغیان کردند و آنها را نه تنها بیهوده، بلکه برای تمامیت هستیمان مضر دانستند و تا آنجا پیش رفتند که آن فنون را از برنامه آموزشی سالکان جدید حذف کردند و تا نسلها اسمی از این فنون برده نمی شد.

در اوایل قرن هیجدهم، ناوال سباستین، عضوی از گروه مکتب مستقیم ناوالهایی که دون خوان به آن تعلق داشت، موجودیت این فنون را دوباره کشف کرد. پرسیدم:

- چگونه آنها را دوباره کشف کردند؟

- او، «کمین کننده و شکارچی» ماهری بود و در اثر بی عیب و نقصی خویش این فرصت را یافت که عجایب را فراگیرد.

گفت، یک روز وقتی که ناوال سباستین می خواست کارهای عادی روزانه اش را شروع کند.- او خادم کلیسای شهری بود که در آن می زیست.- در جلو در کلیسا مرد سرخپوست میانه سالی یافت که ظاهرا دچار دردسر شده بود.

ناوال سباستین به سراغ او رفت و پرسید که آیا احتیاج به کمک دارد. مرد با صدای بلند و واضحی پاسخ داد:

- برای بستن شکافم به کمی انرژی نیاز دارم. کمی از انرژیت را به من می دهی؟

دون خوان گفت آن طور که می گویند ناوال سباستین مات و مبهوت شده بود. نمی دانست آن مرد از چه حرف می زند. پیشنهاد کرد که سرخپوست را به دیدن کشیش ببرد. مرد صبرش را از دست داد و با عصبانیت ناوال سباستین را متهم کرد که چرا طفره می رود و گفت:

- من به انرژی تو نیاز دارم، زیرا یک ناوالی. بیا مخفیانه از اینجا برویم.

ناوال سباستین تسلیم قدرت جاذب آن مرد بیگانه شد و با بردباری با او به کوهستان رفت. روزها از او خبری نبود. وقتی که بازگشت نه تنها دیدگاه تازه ای از بینندگان کهن داشت، بلکه جزئیات فنون آنان را نیز می دانست. بیگانه، تولتکی کهن بود، یکی از آخرین بازماندگانشان. دون خوان ادامه داد:

- ناوال سباستین عجایبی درباره بینندگان کهن دریافت. او، اولین کسی یود که دانست آنها واقعا چقدر عجیب و غریب و گمراه بوده اند. قبل از او، آن دانش آوازه ای بیش نبود.

شبی حامیم و ناوال الیاس نمونه ای از آن گمراهی را به من نشان دادند. آنها واقعا به من و خنارو آن را نشان دادند، بنابراین بجاست که هردو همان نمونه را به تو نشان دهیم.

می خواستم به صحبت ادامه دهم تا این کار را عقب اندازم. به زمان نیاز داشتم تا خود را آرام سازم و به همه چیز فکر کنم. ولی قبل از آنکه بتوانم چیزی بگویم، دون خوان و خنارو مرا عملا از خانه بیرون کشیدند. به طرف تپه های فرسوده ای که قبلا رفته بودیم، به راه افتادیم.

در پای تپه عظیم بی آب و علفی توقف کردیم. دون خوان به کوههای دوردست جنوبی اشاره کرد و گفت که بین محلی که ایستاده ایم و شکافی طبیعی که در یکی از آن کوهها، شکافی که چون دهانی باز می ماند، دست کم هفت محل وجود دارد که بینندگان کهن در آنجا تمام قدرت آگاهیشان را متمرکز می کردند.

دون خوان گفت که بینندگان کهن نه تنها باهوش و جسور، بلکه کاملا موفق بودند. افزود که حامیش به او و خنارو محلی را که بینندگان کهن تحت تاثیر عشق به زندگی، خود را زنده دفن می کردند و عملا با «قصد»، نیروی چرخان را از خود دور می کردند به آنها نشان داده است. ادامه داد:

- در این مکانها چیز چشمگیری وجود ندارد. بینندگان کهن کوشش می کردند اثری از خود برجای نگذارند. تنها یک منظره است. شخص باید «ببیند» تا بداند که این مکانها کجا هستند.

گفت که نمی خواهد به این مکانهای دوردست برود ولی می خواهد مرا به نزدیکترین آنها ببرد. اصرار کردم بدانم که ما در آنجا به دنبال چه هستیم. گفت که می خواهیم بینندگان مدفون شده را «ببینیم» و برای این کار باید تا تاریکی شب زیر بوته ای سبز پنهان شویم. بوته ها را نشان داد؛ حدود هشتصد متر دورتر و برفراز شیب تندی قرار داشتند.

ما به بوته زار رسیدیم و تا آنجا که می توانستیم راحت نشستیم. او توضیح را از سر گرفت و با صدای آهسته ای گفت که بینندگان کهن برای گرفتن انرژی از زمین، خود را مدتی در زمین مدفون می کردند. زمان آن بستگی به کاری داشت که می خواستند انجام دهند. هرچه وظیفه آنها مشکلتر بود، به همین نسبن مدت بیشتری مدفون می ماندند.

دون خوان برخاست و با حالتی احساساتی نقطه ای را به من نشان داد که چند متر دورتر از ما بود. گفت:

- دو بیننده کهن در آنجا مدفونند، حدود دو هزار سال پیش خود را دفن کرده اند تا از مرگ بگریزند، ولی نه با این فکر که از آن بگریزند، بلکه با این اندیشه که با آن به مبارزه برخیزند.

دون خوان از خنارو خواست که به من محل دقیق دفن آنان را نشان دهد. برگشتم تا نگاهی به خنارو اندازم و دریافتم که او در کنارم نشسته و دوباره به خواب عمیقی فرو رفته است. اما با کمال تعحب دیدم که از جا پرید و مثل سگی پارس کرد و بسرعت به طرف محلی که دون خوان به من اشاره می کرد، دوید. به دور آن نقطه می دوید و کاملا ادای سگ کوچکی را درمی آورد.

نمایش خیلی مضحکی بود. دون خوان از شدت خنده نزدیک بود روی زمین بیفتد. پس از آنکه خنارو نزد ما بازگشت و دوباره به خواب رفت، دون خوان گفت:

- خنارو چیز خارق العاده ای را به تو نشان داد. او به تو چیزی درباره پیوندگاه و «رویا» نشان داده است. اکنون رویا می بیند ولی می تواند طوری رفتار کند که گویی کاملا بیدار است و هرچه را که می گویی بشنود. در این وضعیت می تواند فعالتر از هنگام بیداری باشد.

لحظه ای سکوت کرد، گویی فکر می کرد بعد چه بگوید. خنارو با آهنگ منظمی خرناس می کشید.

دون خوان گفت که چقدر برای او آسان است که نقاط ضعف بینندگان کهن را بیابد و با این حال با کمال صداقت باید بگوید که او هرگز از تکرار این مطلب که چقدر کارهای آنها شگفت آور بوده است، خسته نمی شود. گفت که آنها زمین را به طور کامل درک کردند. نه تنها نیروی محرکه زمین را کشف و از آن استفاده کردند، بلکه کشف کردند که اگر مدفون شده بمانند، پیوندگاهشان فیوضاتی را همسو می کند که به طور عادی دست نیافتنی هستند، و این همسویی، قابلیت عجیب و وصف ناپذیر زمین را به کار می اندازد تا ضربات پیوسته نیروی چرخان را منحرف کند. در نتیجه، آنها عجیب ترین و پیچیده ترین فنون را برای دفن کردن خودشان بسط دادند تا خود را برای مدت بسیار طولانی دفن کنند بدون آنکه آسیبی بر آنها وارد آید. آنان در مبارزه با مرگ آموختند که چگونه این زمان را تا هزاران سال طولانی کنند.

روزی ابری بود و شب بسرعت فرا رسید. در لحظه ای همه چیز در تاریکی فرو رفت. دون خوان بلند شد و من و خناروی خوابگرد را به صخره صاف و عظیم بیضی شکلی برد که از لحظه ای که به آن مکان رسیده بودیم، نظرم را جلب کرده بود. شبیه صخره صافی بود که قبلا دیده بودیم، اما آنچنان بزرگتر بود که این فکر از خاطرم گذشت که این صخره را با تمام عظمتش عمدا به آن مکان آورده اند. دون خوان گفت:

- این مکان دیگری است. این تخته سنگ عظیم را به عنوان دامی اینجا گذارده اند تا توجه انسانها را به خود جلب کند. دلیلش را بزودی می فهمی.

لرزشی از جسمم گذشت. فکر کردم دارم از حال می روم. می دانستم که بی تردید بیش از حد واکنش نشان می دهم و می خواستم درباره آن چیزی بگویم که دون خوان با نجوای گرفته ای به حرفهایش ادامه داد و گفت از آنجا که خنارو در حال «رویا دیدن» است، به اندازه کافی بر حرکت پیوندگاهش تسلط دارد تا آن را حرکت دهد و می تواند به فیوضات خاصی دست یابد که تمام چیزهای اطراف تخته سنگ را بیدار کند. توصیه کرد که پیوندگاهم را به حرکت درآورم و از پیوندگاه خنارو پیروی کنم. گفت به شرطی می توانم این کار را انجام دهم که ابتدا «قصد» پایدارم را برای حرکت دادن آن آماده کنم و سپس بگذارم که سمت حرکت آن توسط شرایط مشخص شود.

پس از لحظه ای تعمق در گوشم نجواکنان گفت که در مورد طرز عمل نگران نباشم، زیرا بیشتر چیزهای واقعا غیرعادی که در این مورد برای بینندگان یا مردم عادی رخ می دهد به این جهت است که بخودی خود و تنها با مداخله «قصد» اتفاق می افتد.

لحظه ای سکوت کرد و سپس افزود که تنها خطری که برایم وجود دارد، این است که بینندگان مدفون شده بناچار سعی خواهند کرد که مرا تا سرحد مرگ بترسانند. توصیه کرد که آرامش خود را حفظ کنم و در مقابل ترس از پا نیفتم ولی حرکات خنارو را دنبال کنم.

با ناامیدی تلاش کردم که حالم به هم نخورد. دون خوان به پشتم زد و گفت که من برای ایفای نقش ناظری بی دست و پا، آدم کهنه کاری هستم. مرا مطمئن کرد که آگاهانه مانع حرکت پیوندگاهم نمی شوم، اما همه آدمها خودبخود این کار را انجام می دهند. نجواکنان گفت:

- چیزی چنان تو را خواهد ترساند که عقل از سرت می پرد. تسلیم نشو، زیرا اگر تسلیم شوی می میری. و کرکسهای پیر این دیار برای انرژِت جشن خواهند گرفت.

التماس کنان گفتم:

- از اینجا برویم. واقعا پشیزی برای دیدن مثال پوچ بینندگان کهن ارزش فایل نیستم.

خنارو که کاملا بیدار و در کنارم نشسته بود گفت:

- خیلی دیر شده است. حتی اگر سعی کنیم بگریزیم، دو بیننده و همزادهایشان در نقطه دیگری تو را از پای درخواهند آورد. از هم اکنون به دور ما حلقه زده اند. درست در این لحظه شانزده آگاهی بر تو متمرکز شده است.

نجواکنان در گوش خنارو گفتم:

- آنها چه کسانی هستند؟

- چهار بیننده و اطرافیانشان. از لحظه ای که به اینجا رسیده ایم از وجود ما آگاه شده اند.

می خواستم برگردم و جانم را نجات دهم اما دون خوان بازویم را نگاه داشت و به آسمان اشاره کرد. متوجه شدم که دگرگونی قابل توجهی در میدان دیدم ایجاد شده است. بجای تاریکی قیرگون آنجا، نور دلنشین سحرگاهی به چشم می خورد. بسرعت چهار جهت اصلی را حدس زدم. آسمان سمت شرق به وضوح روشنتر بود.

در اطراف سرم فشار عجیبی حس کردم. گوشهایم زنگ می زدند. احساس سرما کردم و در عین حال تب. بیش از همیشه ترسیده بودم اما آنچه مرا آزار می داد، احساس رنج آور شکست و زبونی بود. احساس انزجار و بدبختی کردم.

دون خوان در گوشم زمزمه کرد. گفت باید هوشیار باشم، زیرا هر آن ممکن است بینندگان کهن بر ما سه تن یورش آورند. خنارو گویی چیزی او را شتابزده می کرد با زمزمه ای کوتاه گفت:

- اگر دلت می خواهد می توانی مرا محکم بگیری.

لحظه ای تردید کردم. نمی خواستم دون خوان بفهمد که من از شدت ترس مایلم خنارو را محکم بچسبم. خنارو با صدای بلند گفت:

- دارند می آیند!

چیزی مچ پای چپم را گرفت و در یک آن دنیا پیش چشمم سیاه شد. با تمام وجودم سردی مرگ را حس کردم. دانستم که بر روی گیره ای آهنی پا گذاشته ام، شاید روی تله خرسی. قبل از آنکه از شدت ترس فریاد گوشخراشی برکشم، همه این افکار مثل برق از ذهنم گذشت.

دون خوان و دون خنارو با صدای بلند خندیدند. آنها حتی یک متر هم با من فاصله نداشتند ولی من چنان وحشتزده بودم که متوجه آنها نشدم.

دون خوان نفس زنان به من فرمان داد:

- بخوان! بخوان، برای نجات زندگیت بخوان.

سعی کردم پایم را آزاد کنم. چنان سوزشی حس کردم که گویی سوزن به پایم فرو می کردند. دون خوان پیاپی اصرار داشت که آواز بخوانم. او و خنارو شروع به خواندن تصنیف عامیانه ای کردند. خنارو در حالی که مرا از فاصله ای کمتر از پنج سانتیمتر می نگریست، ابیات را به زبان می آورد. آنها با صدایی گوشخراش و خارج از نت می خواندند. داشت نفسشان بند می آمد و آنقدر بلند آواز می خواندند که به خنده افتادم. دون خوان به من گفت:

- بخوان وگرنه نابود خواهی شد.

خنارو گفت:

- بیا سه نفری بخوانیم. می خواهیم یک بولرو بخوانیم.

هر سه خارج از نت آوازخواندن را از سر گرفتیم. مثل مستها مدتی با بلندترین صدا آواز خواندیم. احساس کردم که گیره آهنین، پایم را بتدریج رها می کند. جرئت نکرده بودم به پایم نگاه کنم. وقتی نگاه کردم، دریافتم که تله ای در کار نبوده است، پرهیب تیره ای به شکل سر مرا گاز می گرفت.

تنها کوششی فوق العاده مانع از بیهوشی من شد. احساس کردم حالم به هم می خورد و بی اراده سعی کردم خم شوم، ولی کسی با نیروی فوق بشری بازو و گردنم را بدون اینکه درد بگیرد گرفته بود و مانع حرکتم می شد. روی لباسهایم بالا آوردم.

دل به هم خوردگیم چنان شدید بود که داشتم ازحال می رفتم. دون خوان از کدوی کوچکی که همیشه وقتی به کوهستان می رفتیم به همراه داشت، آب به چهره ام زد. آب به زیر یقه ام رفت. سردی آب دوباره تعادل جسمیم را برقرار کرد، اما به نیرویی که بازو و گردنم را گرفته بود تاثیری نکرد. دون خوان با صدایی بلند و لحنی چنان آشکار که فورا اجساس بهبودی کردم گفت:

- فکر می کنم که تو در ترسیدن زیاده روی می کنی.

سپس افزود:

- دوباره آواز بخوانیم، آوازی پر معنا بخوانیم. خواندن بولرو دیگر کافی است.

بآرامی از هوشیاری و دقت نظر او تشکر کردم. با شندین آواز لاوالنتینا چنان به هیجان آمدم که گریه را سردادم.



«از آن رو که رنجها برده ام

می گویند نگون بختی مرا نشانه کرده است.

اهمیتی ندارد

حتی اگر او خود ابلیس باشد

خوب می دانم چگونه باید بمیرم.



والنتینا! والنتینا!

خود را بر گذرگاهت خواهم افکند.

اگر باید فردا بمیرم،

بگذار امروز بمیرم، یکبار برای همیشه.»



تمام وجودم تحت تاثیر همبستگی شگفت انگیز ارزشها منقلب شد. هرگز ترانه ای بر من چنین تاثیری نگذاشته بود. با شنیدن این اشعار که قبلا به نظرم بیانگر حالات احساسی پیش پا افتاده بود، فکر کردم که خصوصیات سالکان را فهمیده ام. دون خوان در ذهنم فرو کرده بود که سالکان با مرگ که در کنارشان است زندگی می کنند و با آگاهی از اینکه مرگ با آنهاست، شجاعت رویارویی با هر چیز را پیدا می کنند. دون خوان گفته بود که بدترین چیزی که می تواند برایمان رخ دهد این است که باید بمیریم و از آنجا که سرنوشت ما تغییرناپذیر است، آزادیم. کسی که همه چیز را از دست داده است، چیزی ندارد تا بترسد.

به سوی دون خوان و خنارو رفتم و آنان را در آغوش کشیدم تا قدردانی و تحسین فراوان خود را نسبت به آنان بیان کنم.

آنگاه دریافتم که دیگر چیزی مرا نگرفته است. دون خوان بدون کلامی بازویم را گرفت و مرا به سوی تخته سنگ صاف برد تا بنشینم. خنارو در حالی که سعی می کرد با وضع راحتی بنشیند با لحنی شاد گفت:

- نمایش تازه شروع می شود. تو فقط ورودیه ات را پرداخته ای و روی سینه ات پخش شده است.

به من نگریست و هر دو خنده را سر دادند. خنارو گفت:

- خیلی نزدیک من ننشین. من از کسانی که استفراغ می کنند خوشم نمی آید. اما خیلی هم دور نشو. بینندگان کهن حقه های خود را تمام نکرده اند.

تا آنجا که ادب اجازه می داد، نزدیک آنها نشستم. لحظه ای نگران وضعم شدم و بعد حالت تهوعم برایم بی معنا شد، زیرا متوجه مردمی شدم که به سوی ما می آمدند. نمی توانستم هیکل آنها را بروشنی ببینم. اما توده ای از اشکال انسانی را تشخیص دادم که در تاریک و روشن حرکت می کردند. آنها با آنکه می باید در آن ساعت فانوس یا چراغ قوه ای به همراه داشته باشند، چیزی با خود نداشتند. این جزئیات به گونه ای مرا نگران کرد. نمی خواستم فکرم را به این مسئله متمرکز کنم و عمدا شروع به تفکر منطقی کردم. فکر کردم که ما باید با صدای آواز بلندمان توجه آنها را جلب کرده باشیم و می آیند تا ببینند چه خبر است. دون خوان با دست روی شانه ام زد. با حرکت سرش مردانی را نشان داد که پیشاپیش گروه بودند و گفت:

- آن چهار مرد، بیننده کهن اند. سایرین همزادهایشان هستند.

قبل از آنکه بتوانم ابراز کنم که اینها فقط دهقانان محلی هستند، درست در پشت سرم صدای خش و خشی شنیدم. با حالتی هراسان بسرعت برگشتم. حرکتم آنقدر سریع بود که هشدار دون خوان را خیلی دیر شنیدم. شنیدم که فریاد زد:

- برنگرد!

کلماتش صدایی بیش نبود. هیچ مفهومی برایم نداشت. وقتی که برگشتم دیدم سه مرد عجیب و غریب بدشکل، درست از صخره پشت سرم، بالا می آیند. به سوی من می خزیدند. دهانشان به حالت کابوس مانندی باز بود و بازوهایشان را دراز کرده بودند تا مرا بگیرند.

می خواستم از ته دل فریاد برآورم، اما در عوض قارقار عذاب آوری از گلویم خارج شد، گویی چیزی نای مرا مسدود کرده بود. بی اراده روی زمین غلتیدم و از دسترسشان دور شدم.

وقتی که برخاستم، دون خوان به کنارم پرید و درست در همان لحظه گروهی از مردانی که توسط کسانی که دون خوان نشانم داده بود هدایت می شدند، مثل کرکسهایی به رویم افتادند. چون خفاش یا موش صحرایی جیغ می کشیدند. از شدت وحشت فریاد برآوردم. این بار توانستم فریاد گوشخراشی را از ته دل برآورم.

دون خوان با چالاکی ورزشکاری که در بهترین وضعیت جسمی است، مرا از چنگ آنان بیرون کشید و روی تخته سنگ برد. با لحنی جدی به من گفت هرقدر هم که بترسم نباید به اطراف بنگرم. گفت که همزادها به هیچ وجه نمی توانند مرا هل بدهند، اما مطمئنا می توانند مرا بترسانند و بر زمین اندازند. به هر حال روی زمین همزادها می توانند هر کسی را نگاه دارند. اگر من نزدیک محلی که بینندگان دفن شده ام بر زمین افتم، در اختیار آنها قرار خواهم گرفت. در حالی که همزادهایشان مرا گرفته اند، آنها مرا تکه تکه خواهند کرد. افزود که این مطلب را قبلا به من نگفته، زیرا امیدوار بوده است که من به تنهایی مجبور به «دیدن» و فهمیدن آن شوم. تصمیم او داشت به بهای زندگی من تمام می شد.

این احساس که مردان عجیب و غریب درست در پشت سرم هستند، تقریبا تحمل ناپذیر بود. دون خوان با قاطعیت به من فرمان داد آرام گیرم و توجهم را به چهار مردی که در پیشاپیش آن گروه ده دوازده نفری بودند، متمرکز کنم. به محض آنکه نگاهم را بر آنها متمرکز کردم، گویی همه آن مردان به یک اشاره به لبه صخره صاف رفتند. آنجا متوقف شدند و مثل ماری فش و فش را سردادند. جلو و عقب می رفتند. حرکاتشان هماهنگ به نظر می رسید. آنقدر منسجم و منظم بود که گویی حرکتی ماشینی است. می شود گفت که حرکتی الگویی را تکرار می کردند تا به کمک آن مرا سحر کنند. خنارو، گویی با کودکی حرف می زند گفت:

- بچه جون به آنها زل نزن!

صدای خنده ای که پس از آن به گوش رسید، چون ترس من جنون آمیز بود. چنان بشدت خندیدیم که صدای آن در تپه های اطراف طنین افکند.

مردان بی درنگ متوقف شدند، گویی مبهوت شده بودند. انگار با یکدیگر حرف می زدند و مشورت می کردند. بعد یکی از آنان روی صخره پرید. خنارو فریاد کشید:

- مواظب باش! این یک بیننده است.

داد زدم:

- باید چه کنیم؟

دون خوان با لحنی بدیهی پاسخ داد:

- می توانیم دوباره آواز بخوانیم.

ترس من به اوج شدت خود رسیده بود. بالا و پایین پریدم و مثل حیوانی غریدم. مرد روی زمین پرید. دون خوان گفت:

- به این دلقکها توجهی نکن! بیا مثل همیشه حرف بزنیم.

گفت که برای روشن شدن افکارم به آنجا رفته ایم و من به طور رقت انگیزی کوتاهی می کنم. باید دوباره خود را سر و سامان دهم. باید قبل از هر چیز بدانم که پیوندگاهم حرکت کرده است و اکنون فیوضات تاریکی را وادار به تابش می کند. انتقال احساسات از حالت آگاهی عادی به دنیایی که ساخته ام، براستی مسخره است، زیرا ترس تنها در میان فیوضات زندگی روزمره مرسوم است.

به او گفتم اگر آن طور که می گوید پیوندگاهم جابجا شده باشد، من خبرهایی برایش دارم. ترس من خیلی بزرگتر و مخربتر از هر چیزی است که تاکنون در زندگی روزمره ام مشاهده کرده ام. گفت:

- اشتباه می کنی. اولین دقت تو گیج شده است و نمی خواهد کنترل را از دست بدهد، همین و بس. احساس می کنم که می توانی مستقیما به طرف این موجودات بروی و با آنها روبرو شوی و آنها با تو کاری نخواهند داشت.

پافشاری کردم که واقعا در وضعی نیستم که دست به چنین آزمایش نامعقولی بزنم. به من خندید. گفت دیر یا زود باید دیوانگیم را بهبود بخشم و ابتکار عمل را به دست گیرم و با آن چهار بیننده مواجه شوم که این کار عملا از تصور «دیدن» آنها معقولتر است. گفت که به نظرش دیوانگی این است که شخص با مردانی مواجه شود که دو هزار سال پیش دفن شده اند و هنوز زنده اند و نیندیشد که این عمل اوج بی عقلی است. تمام حرفهایش را بروشنی شنیدم ولی واقعا توجهی به آنها نداشتم. مردانی که در اطراف تخته سنگ ایستاده بودند مرا می ترساندند. گویی خود را آماده می کردند که روی ما بپرند، در واقع روی من. به من خیره شده بودند. بازوی راستم شروع به لرزیدن کرد، گویی دچار اختلال عضله شده بودم. بعد متوجه شدم که نور آسمان دگرگون شد. تا آن موقع متوجه نشده بودم که سپیده سرزده است. عجیب اینجاست که انگیزه ای مهارنشدنی مرا وادار می کرد برخیزم و به سوی گروه مردان بدوم.

در آن لحظه دو احساس درباره واقعه ای واحد داشتم. احساس کم اهمیت تر وحشت واقعی بود و احساس نیرومندتر بی تفاوتی مطلق. به آن اهمیتی نمی دادم.

وقتی که به گروه رسیدم، متوجه شدم که حق با دون خوان است. آنها واقعا انسان نبودند. تنها چهار تن از آنان شباهت ناچیزی به انسان داشتند. ولی آنها هم انسان نبودند. مخلوقاتی عجیب با چشمان زرد بسیار بزرگی بودند. دیگران فقط اشکالی بودند که توسط مردان انسان نما به جلو رانده می شدند.

به طرز خارق العاده ای برای موجودات زرد چشم غمگین شدم. خواستم آنان را لمس کنم ولی نتوانستم. نوعی باد آنان را با خود برد.

به دنبال دون خوان و خنارو گشتم، آنجا نبودند. دوباره سیاهی قیرگون شب حکمفرما بود. پیاپی نام آنها را صدا زدم. چند لحظه در تاریکی، اطراف را جستجو کردم. دون خوان به کنارم آمد و مرا ترساند. خنارو را ندیدم. گفت:

- به خانه برویم. راهی طولانی در پیش داریم.



***



دون خوان توضیح داد که در محل دفن بینندگان و به ویژه در خلال قسمت آخرملاقات با آنان چقر خوب عمل کرده ام. گفت که جابجایی پیوندگاه با تغییر نور نشان داده می شود. در طول روز نور تیره می گردد و در شب تاریکی به شفق بدل می شود. افزود که ترس حیوانی من کمک کرده است تا دوبار به طور کامل پیوندگاهم را جابجا کنم. تنها ایراد من افراط در ترسم بود، خصوصا پس از آنکه متوجه شده بودم سالکان از چیزی نباید بترسند. پرسیدم:

- از کجا می دانی که من متوجه چنین چیزی شده بودم؟

- از آنجا که آزاد بودی. هنگامی که ترس محو می شود، بندهایی که ما را گرفتار کرده است، رهایمان می کند. همزاد پای تو را گرفته بود، زیرا مجذوب ترس حیوانی تو شده بود.

به او گفتم خیلی متاسفم که نمی توانم ادراکم را تایید کنم. خندید و گفت:

- نگران این مسئله نباش. می دانی که چنین شناختهایی پشیزی نمی ارزند. آنها در زندگی سالک هیچ ارزشی ندارند، زیرا وقتی که پوندگاه جابجا شود، باطل می شوند.

من و خنارو می خواستیم تو را وادار به جابجایی عمیق پیوندگاهت کنیم. این بار خنارو تنها برای فریفتن بینندگان کهن همراهمان بود. او یک بار دیگر نیز این کار را کرده است و تو آنچنان به درون سوی چپت فرورفتی که مدت مدیدی طول کشید تا آن رابه یاد آوردی. ترس امشب تو درست بشدت اولین باری بود که بینندگان و همزادهایشان تو را تا همین اتاق دنبال کردند، اما دقت اول نیرومند تو مانع از آن شد که از وجودشان آگاه شوی.

- برایم توضیح بده که در محل بینندگان چه اتفاقی افتاد.

- همزادها برای «دیدن» تو بیرون آمدند. از آنجا که انرژی ناچیزی دارند، همیشه به کمک آدمها محتاج اند. چهار بیننده، دوازده همزاد گردآورده بودند.

ییلاقهای مکزیکو و شهرهای معینی خطرناک هستند. اتفاقی که برایت افتاد، می تواند برای هر زن و مرد دیگری رخ دهد. اگر آنان به این گورها برخورند و آنقدر نرمش پذیر باشند تا ترس، پیوندگاهشان را جابجا کند حتی ممکن است که بینندگان و همزادهایشان را ببینند. ولی یک چیز مسلم است: ممکن است از ترس بمیرند.

- خودت واقعا باور می کنی که این بینندگان تولتک هنوز زنده باشند.

خندید وبا ناباوری سرش را تکان داد و گفت:

- زمان آن فرارسیده است که پیوندگاهت را فقط کمی جابجا کنی. تا وقتی که در این حالت احمقانه هستی، نمی توانم با تو حرف بزنم.

با کف دست به سه نقطه بدنم زد: روی استخوان لگن خاصره طرف راستم، در وسط پشت و زیر استخوانهای کتف و در قسمت فوقانی عضله سینه راست.

بی درنگ گوشهایم شروع به زنگ زدن کردند. شیار باریک خون از سوراخ بینی سمت راستم جریان یافت و چیزی در درونم رها شد. گویی یک جریان انرژی در درونم مسدود شده بود و ناگهان حرکت را از سر گرفت. پرسیدم:

- این بینندگان و همزادهایشان به دنبال چه بودند؟

- هیچ چیز، ما به دنبال آنان بودیم. البته، اولین باری که آنها را «دیدی» متوجه میدان انرژیت شدند. وقتی که بازگشتی مصمم بودند که با تو سوری برای خود بدهند.

- دون خوان مدعی هستی که آنها زنده اند؟

- باید منظورت این باشد که زنده بودن آنها نیز چون زنده بودن همزادهاست، این طور نیست؟

- کاملا درست است. آنها به هیچ وجه نمی توانند چون من و تو زنده باشند. بی معنی است.

به توضیحاتش ادامه داد و گفت که اهمیتی که بینندگان کهن برای مرگ قایل بودند، آنان را وادار کرد که در جست و جوی عجیب و غریب ترین احتمالات باشند. کسانی که همزادها را الگو قرار داده بودند، بدون شک در فکر خود آرزوی یافتن پناهگاهی را داشتند. و آن را در موضع ثابت یکی از هفت نوار آگاهی غیر ارگانیک یافتند. در آنجا بینندگان خود را در نقطه ای نسبتا امن حس می کردند. به هر حال توسط مانع تقریبا نفوذناپذیری از دنیای روزمره جدا شده بودند، توسط مانع ادراکی که به وسیله پیوندگاه برپا می شود. سپس گفت:

- وقتی که بینندگان دیدند می توانی پیوندگاهت را جابجا کنی، مثل تیری که از چله کمان رها شود، فرار را بر قرار ترجیح دادند.

و خندید. پرسیدم:

- منظورت این است که من به یکی از هفت جهان دست یافته بودم؟

- نه، تو دست نیافته بودی، ولی هنگامی که بینندگان و همزادهایشان تعقیبت می کردند، موفق به این کار شدی. آن روز تمام راهی را که به دنیای آنان منتهی می شد، طی کردی. مشکل اینجاست که دوست داری احمقانه رفتار کنی و به همین علت به هیچ وجه نمی توانی آن را به یاد آوری.

مطمئنم که حضور ناوال باعث می شود که گاهی اوقات انسانها احمقانه عمل کنند. وقتی که ناوال خولیان هنوز اینجا بود، من از تو احمقانه تر رفتار می کردم. اطمینان دارم که وقتی دیگر اینجا نباشم، تو همه چیز را به یاد خواهی آورد.

دون خوان توضیح داد از آنجا که لازم بود مبارزه طلبان مرگ را به من نشان دهند، او و خنارو با حقه، آنان را تا حوالی دنیایمان کشانده بودند. ابتدا موفق به جابجایی جانبی شده بودم و در نتیجه آنها را چون انسان «دیده» بودم. ولی سرانجام موفق به جابجایی صحیح شدم که در نتیجه رزمندگان با مرگ و همزادهایشان را به همان گونه که هستند «دیده» بودم.



***



سحرگاه روز بعد دون خوان در خانه سیلویو مانوئل مرا به اتاق بزرگ فراخواند تا درباره رویدادهای شب پیش گفتگو کنیم. خسته بودم و می خواستم استراحت کنم و بخوابم. ولی دون خوان عجله داشت و بی درنگ توضیحاتش را از سر گرفت. گفت که بینندگان کهن راهی یافته بودند تا از نیروی چرخان استفاده کنند و توسط آن به جلو برده شوند. در عوض آنکه در اثر یورشهای غلتک از پا درآیند، با آن سیر کردند و گذاشتند تا پیوندگاهشان را تا محدوده امکانات بشری جابجا کند.

دون خوان تحسین بی قید و شرط خود را در مورد اینچنین کار خارق العاده ای ابراز کرد. اقرار کرد که هیچ چیز دیگری نمی تواند مانند غلتک به پیوندگاه نیروی محرکه دهد.

از او درباره تفاوت نیروی محرکه زمین و نیروی محرکه غلتک پرسیدم. توضیح داد که نیروی محرکه زمین فقط نیروی همسویی تجلیات کهربایی رنگ است. این نیروی محرکه ای است که ابرآگاهی را به میزان تصورناپذیری بالا می برد. برای بینندگان جدید فوران آگاهی نامحدود است که به آن آزادی مطلق می گویند.

گفت نیروی محرکه غلتک، برعکس نیرویی مرگ آور است. پیوندگاه تحت تاثیر غلتک به وضعیتهای جدید و غیرقابل پیش بینی حرکت می کند. بدین ترتیب بینندگان کهن همیشه در سفرهایشان تنها بوده اند، با وجودی که اقدام تهورآمیز آنان پیوسته دسته جمعی بوده است. همراه بودن با سایر بینندگان در سفرها تصادفی و معمولا به معنای کشمکشی برای کسب قدرت بود.

به دون خوان اقرار کردم که دلمشغولی بینندگان کهن – هرچه می خواهد باشد – خیلی بدتر از افسانه های وحشت آور ترسناک است. با صدای بلند خندید، گویی حرفهایم باعث سرگرمیش می شد. بعد ادامه داد:

- هر قدر هم که احساس انزجار کنی باید بپذیری که این شیطانها خیلی باشهامت هستند. همان طور که می دانی من هیچ وقت آنها را دوست نداشته ام ولی نمی توانم از تحسین آنان خودداری کنم. عشق آنها به زندگی واقعا فراتر از فهم من است.

- دون خوان چگونه چنین چیزی می تواند عشق به زندگی باشد؟ چیز نفرت انگیزی است.

- اگر این عشق به حیات نیست، چه چیز دیگری می تواند انسان را تا این حد پیش برد؟ آنها چنان بشدت به زندگی عشق می ورزیدند که نمی خواستند از آن دست بردارند. من این مسئله را این گونه «می بینم»، حامیم به گونه ای دیگر «می دید»، معتقد بود که آنها از مردن می ترسند، این با عشق به زندگی تفاوت دارد. من می گویم از مردن می ترسیدند، زیرا زندگی را دوست داشتند.عجایب را «دیده» بودند، و نه به خاطر آنکه اعجوبه های کوچک و حریصی بوده اند. نه، گمراه بودند، زیرا کسی آنان را به مبارزه نطلبید و چون کودکان نازپرورده به تباهی کشانده شدند. اما شهامت و شجاعت آنان تمام و کمال بود.

آیا تو به خاطر حرص، در ناشناخته خطر می کنی؟ به هیچ وجه، حرص تنها در دنیای زندگی روزمره موثر است. برای مخاطره در این تنهایی وحشت آور، شخص باید چیزی بیشتر از طمع داشته باشد. عشق، شخص برای زندگی نیاز به عشق دارد، برای دسیسه، برای اسرار، شخص به کنجکاوی سیری ناپذیر و جرئت زیاد نیاز دارد. به این مزخرفات درباره اظهار تنفرت خاتمه بده! رنج آور است.

چشمان دون خوان از خنده ای نهانی می درخشید. مرا سرجایم می نشاند و به این کار می خندید.



***



دون خوان حدود یکساعت مرا در اتاق تنها گذاشت. می خواستم به افکار و احساساتم سروسامانی دهم. راهی برای این کار نیافتم. بدون هیچ گونه شک و تردیدی می دانستم که پیوندگاهم در موضعی قرار گرفته است که منطق بر آن نفوذی ندارد، با وجود این من تحت تاثیر نگرانیهای منطقی بودم. دون خوان گفته بود که به محض جابجایی پیوندگاه به خواب می رویم. لحظه ای با خود اندیشیدم که آیا من به نظر یک ناظر به خواب عمیقی فرورفته ام، همان طور که خنارو به نظر من به خواب رفته بود.

به محض بازگشت دون خوان این مطلب را از او پرسیدم. پاسخ داد:

- تو بدون آنکه مجبور به دراز کشیدن باشی کاملا به خواب رفته ای. اگر اکنون آدمهایی که در حالت آگاهی عادی هستند تو را ببینند، به نظر آنها کمی گیج و یا حتی مست می رسی.

توضیح داد که در خلال خواب طبیعی پیوندگاه در طول این یا آن حاشیه نوار بشری جابجا می شود. چنین جابجایی هایی همیشه به خوابیدن بستگی دارد. جابجایی هایی که توسط تمرین دست می دهد، در طول قسمت میانی نوار بشری رخ می دهد و ربطی به خواب ندارد، با این حال «رویابین» خوابیده است. ادامه داد:

- درست بر سر همین نکته بینندگان کهن و جدید راهشان را برای رسیدن به قدرت از هم جدا می کنند. بینندگان کهن برای آنکه نیروی جسمی بیشتری داشته باشند، به دنبال نسخه عین جسم بودند. و بنابراین پیوندگاهشان را در طول حاشیه راست نوار بشری می لغزاندند. هرچقدر که جابجایی در طول حاشیه راست عمیقتر بود، به همین نسبت نیز «جسم رویا»ی آنان عجیب و غریب تر می شد. خودت شب قبل شاهد نتیجه وحشت آور جابجایی عمیق در طول حاشیه راست بودی.

گفت که بینندگان جدید کاملا متفاوت بودند و پیوندگاهشان را در طول قسمت میانی جابجا می کردند. اگر جابجایی سطحی باشد، مثل جابجایی به حالت ابرآگاهی، «رویابین» به هر رهگذر دیگری در خیابان می ماند. فقط در مقابل هیجاناتی چون ترس و شک و تردید کمی آسیب پذیر است. اما «رویابینی» که در طول قسمت میانی جابجا شود، در عمق معینی به حباب نور بدل می گردد. حباب نور «کالبد رویا»ی بینندگان جدید است.

همچنین گفت که چنین «کالبد رویای» نامعینی برای فهمیدن و بررسی مساعدتر است. این دو پایه کارهای بینندگان جدید است، «کالبد رویا»ی بینندگان کهن که کاملا ویژگی انسانی داشت باعث شد که آنها در جستجوی پاسخهایی باشند که معین باشد و ویژگی انسانی داشته باشد.

گویی ناگهان دون خوان به دنبال کلمات می گشت. با لحنی خشک گفت:

- کس دیگری نیز مرگ را به مبارزه می طلبد. آنقدر به چهار نفری که دیدی بی شباهت است که از رهگذر معمولی نیز تشخیص داده نمی شود. او، کار بیمانندی انجام می دهد، هر وقت که دلش بخواهد قادر است شکافش را باز و بسته کند.

تقریبا با حالتی عصبی با انگشتانش بازی می کرد. ادامه داد:

- این رزمنده مرگ همان بیننده کهنی است که ناوال سباستین او را در سال 1723پیدا کرد. ما سرآغاز مکتبمان را از آن روز به حساب می آوریم، تولد دیگر آن را. این رزمنده مرگ که قرنها بر روی زمین زیسته است، زندگی هر ناوالی را که با او برخورد می کرد، تغییر می داد. بعضی ها را بیشتر از دیگران. از آن روز سال 1723 با تک تک ناوالهای مکتب ما برخورد کرده است.

دون خوان خیره مرا نگریست. به طور عجیب و غریبی حیران شدم. فکر کردم که حیرت، ناشی از وضع دشوار من است. کاملا درمورد محتوای این داستان شک داشتم و در عین حال به طور کامل اعتقاد داشتم که تمام حرفهایش واقعیت دارد. سرگردانیم را با او در میان گذاشتم. دون خوان گفت:

- مسئله ناباوری منطقی، مشکل تو تنها نیست. حامی من نیز ابتدا گرفتار همین مسئله بود. البته بعدها همه چیز را به خاطر آورد. ولی مدت زیادی وقت صرف آن کرد. هنگامی با او روبرو شدم که همه چیز را به یاد آورده بود، به همین علت نیز شاهد شکست و تردید او نبودم. در این باره تنها از دیگران شنیدم.

شگفت اینجاست که مردمی که هرگز با چشمانشان این مرد را ندیده بودند، راحتتر می پذیرفتند که او یک بیننده اصیل است. حامیم گفت که حیرت او از این واقعیت ناشی می شد که تکان رویارویی با چنین موجودی تعدادی از فیوضات را با یکدیگر دسته کرده کرده بود. مدتی طول می کشید تا این فیوضات از هم جدا شوند.

دون خوان به توضیحاتش ادامه داد و گفت که اگر پیوندگاهم به جابجایی خود ادامه دهد، لحظه ای می رسد که به ترکیب مناسب فیوضات برخورد می کند. در آن لحظه اثبات وجود آن مرد، بی چون و چرا برایم مسلم خواهد شد.

حس کردم مجبورم دوباره دوگانگی اندیشه ام را بیان کنم. گفت:

- داریم از مطلب دور می شویم. ممکن است این طور به نظر رسد که سعی دارم وجود آن مرد را به تو ثابت کنم. از این حرفها منظورم این است که این بیننده کهن می داند چگونه با نیروی چرخان سروکار داشته باشد. مهم نیست که وجود او را باور کنی یا نکنی. روزی برایت مسلم خواهد شد که او مطمئنا در بستن شکاف خود موفق شده است. او از انرژی که در هر نسلی از ناوال به عاریت می گیرد، منحصرا برای بستن شکاف خود استفاده می کند.

- چطور موفق می شود شکافش را ببندد؟

- راهی برای دانستن آن نیست. من با ناوال خولیان و ناوال الیاس که هردو از نزدیک این مرد را دیده بودند، صحبت کرده ام. هیچ یک چگونگی آن را نمی دانست. او هرگز بروز نمی داد که چگونه شکافش را می بندد، فکر می کنم که پس از چندی باز شدن را از سر می گیرد، ناوال سباستین می گفت که وقتی این مرد را برای اولین بار دید خیلی ضعیف و واقعا در حال مرگ بود. اما حامیم او را چون مردی جوان یافت که محکم گام بر می داشت.

دون خوان گفت که ناوال سباستین به این مرد بی نام، لقب «مستاجر» داده بود، زیرا آنها عهدی بسته بودند که بر اساس آن، مرد انرژی می گرفت و یا می شود گفت مسکنی می گرفت و در عوض اجاره اش را به شکل خدمات و معرفت پرداخت می کرد. پرسیدم:

- آیا در این مبادله به کسی آسیبی وارد شد؟

- هیچ یک از ناوالهایی که با او مبادله انرژی می کرد، آسیبی ندید. مرد موظف بود در عوض هدایا و قابلیتهای خارق العاده، تنها مقدار کمی از انرژی اضافی ناوال را بگیرد. برای مثال ناوال خولیان خرامش اقتدار را هدیه گرفت. می توانست به دلخواه فیوضات درون پیله اش را فعال یا راکد کند و به نظر پیر یا جوان رسد.

دون خوان توضیح داد که به طور کلی رزمندگان مرگ تمام فیوضات درون پیله خود را به استثنای فیوضاتی که با فیوضات همزادها مطابقت دازند به حال رکود درمی آورند و بدین ترتیب قادر بودند که تا حدی از همزادها تقلید کنند.

گفت هریک از رزمندگان مرگ را که در آن صخره دیده بودیم، قادر بود پیوندگاهش را تا نقطه مشخصی در پیله خود جابجا کند تا فیوضاتی را که با همزادها سهیم اند مشخص و با آنان رابطه برقرار کند. مستاجر، به عکس می تواند با جابجایی پیوندگاهش با دنیای روزمره روبرو شود، گویی که هرگز اتفاقی نیفتاده است.

دون خوان همچنین گفت که حامی او یقین داشت که – و او کاملا در این امر با حامیش موافق بود – آنچه در خلال به عاریت گرفتن انرژی رخ می دهد، این است که ساحر کهن پیوندگاه ناوال را حرکت می دهد تا فیوضات همزاد را در درون پیله ناوال تقویت کند. سپس از ضربه شدید انرژی استفاده می کند که توسط فیوضاتی که ناگهان پس از خوابی عمیق همسو شده اند ایجاد شده است.

گفت که انرژی درون ما، در فیوضات خاموش محصور است. قدرتی بی حد و حصر و وسعتی بی حساب دارد. اگر فرض کنیم انرژی که در مشاهده و ادراک و اعمال دنیای روزمره ما به کار می رود، محصول همسویی کمتر از یک دهم فیوضاتی است که در پیله بشر محصور است، تنها می توانیم وسعت این نیروی خارق العاده را به طور مبهم تعیین کنیم. ادامه داد:

- آنچه که در لحظه مرگ رخ می دهد، این است که تمام انرژی یکباره آزاد می شود. در آن لحظه موجودات زنده غرق در تصورناپذیرترین نیرو می شوند. این نیروی چرخان نیست که شکاف را می ترکاند، زیرا آن نیرو هیچ گاه وارد پیله نمی شود، فقط آن را از هم می پاشد. چیزی که آنها را غرق در خود می کند، نیروی تمام فیوضاتی است که پس از یک عمر در خواب بودن، ناگهان همسو می شوند. برای چنین نیروی عظیمی هیچ راه فراری جز خروج از شکاف وجود ندارد.

افزود که آن ساحر کهن راهی بافت تا از آن انرژی بهره برداری کند. ساحر کهن با همسو کردن طیف محدود و بسیار ویژه ای از فیوضات درون پیله ناوال، ضربه محدود و نیرومندی را نواخت. پرسیدم:

- فکر می کنی چگونه او این انرژی را در بدنش جای می دهد؟

- با ترک دادن شکاف ناوال. پیوندگاه ناوال را حرکت می دهد تا شکاف کمی باز شود. وقتی انرژی فیوضاتی که به تازگی همسو شده اند از طریق این گشودگی آزاد شد، آن را در شکاف خود جای می دهد.

- چرا بیننده کهن این کار را می کند؟
- به نظر من او در حلقه ای گرفتار شده است که نمی تواند از آن خلاصی یابد. با او توافقی کرده ایم. او برای حفظ آن، بیشترین کوشش خود را می کند، ما هم همین طور. ما درباره وی حق داوری نداریم، به هر حال باید بدانیم که طریقت او به آزادی منتهی نخواهد شد. او نیز از آن اطلاع داد و همچنین می داند که نمی تواند آن را تغییر دهد. او در دام وضعیت خودساخته خود افتاده است. چاره ای جز این ندارد که تا آنجایی که می تواند هستی همزادگونه خویش را طولانی کند.