کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

نیروی محرکه زمین

نیروی محرکه زمین

دون خوان به من گفت:

- بیا در جاده اآخاکا قدم بزنیم. خنارو در طول راه منتظر ماست.

پیشنهادش غافلگیرم کرد.
تمام روز انتظار می کشیدم که به توضیحاتش ادامه دهد. خانه را ترک کردیم و در سکوت قدم زنان از شهر گذشتیم و به بزرگراه خاکی رسیدیم. مدت مدیدی در کمال آرامش قدم زدیم. ناگهان دون خوان شروع به صحبت کرد.

- مرتب برایت از دستاوردهای بینندگان کهن حرف می زنم. همان طور که آنها دریافتند موجودات ارگانیک، تنها شکل حیات در روی زمین نیستند، همان گونه نیز کشف کردند که زمین خود موجود زنده ای است.

قبل از ادامه حرفهایش لحظه ای مکث کرد. لبخندی به من زد، گویی از من می خواست که نظری ابراز کنم. چیزی برای گفتن نیافتم. ادامه داد:

- بینندگان کهن «دیدند» که زمین پیله ای دارد. «دیدند» که زمین توسط یک گوی احاطه شده، توسط پیله درخشانی که فیوضات عقاب را محبوس کرده است. زمین موجود زنده غول پیکری است و تابع همان نیروهایی است که ما هستیم.

توضیح داد که بینندگان کهن بلافاصله پس از این کشف به استفاده عملی از این دانش علاقه مند شدند. نتیجه علاقه آنها این بود که دقیقترین مقولات ساحری به زمین مربوط است. آنان زمین را منبع اصلی هرچه که هستیم می دانستند.

دون خوان مجددا تاکید کرد که بینندگان کهن از این لحاظ اشتباه نکرده بودند، زیرا زمین براستی منبع اصلی ماست.

دیگر چیزی نگفت تا حدود یک کیلومتر آن طرفتر به خنارو برخوردیم. روی تخته سنگی در کنار جاده نشسته و منتظر ما بود.

با گرمی بسیار به من سلام کرد و گفت که باید تا قله این کوهستانهای کوچک ناهموار پوشیده از گیاهان بالا رویم. دون خوان به من گفت:

- هر سه می خواهیم روی صخره بنشینیم و هنگامی که نور خورشید به کوهستانهای مشرق می تابد، به آن بنگریم. وقتی که خورشید در پس قله های مغرب افول کند، شاید زمین بگذارد که همسویی را «ببینی».

هنگامی که به قله یکی از این کوهها رسیدیم، همان گونه که دون خوان گفته بود نشستیم و پشتمان را به صخره تکیه دادیم. دون خوان مرا بین خودشان نشاند.

از او پرسیدم که چه برنامه ای دارد. حرفهای مرموز و سکوتهای طولانی او را به فال بد گرفتم. بشدت احساس نگرانی کردم.

به من پاسخی نداد. به حرف زدن ادامه داد، گویی که اصلا صحبتی نکرده بودم. گفت:

- هنگامی که بیندگان کهن کشف کردند که ادراک و مشاهده همان همسویی است، تصادفا به شناخت عظیمی دست یافتند. متاسفانه دوباره گمراهی آنان مانع از آن شد که بفهمند به چه فضیلت بزرگی نایل آمده اند.

به رشته کوههایی اشاره کرد که در مشرق دره کوچکی که شهر در آنجا قرار داشت به چشم می خورد. سپس گفت:

- در این کوهستانها به اندازه کافی درخشش وجود دارد که به پیوندگاهت تکانی دهد. درست قبل از آنکه خورشید در پس قله های مغرب غروب کند، چند لحظه فرصت داری تا همه درخششی را که به آن نیازمندی به دست آوری. کلید جادویی که درهای زمین را می گشاید از سکوت درونی و هر شیء درخشان دیگری ساخته شده است.

- دون خوان دقیقا باید چه کنم؟

هردو مرا برانداز کردند. به نظر می رسید که در چشمانشان آمیزه ای از کنجکاوی و انزجار به چشم می خورد. دون خوان گفت:

- فقط گفتگوی درونیت را متوقف کن!

بشدت دچار نگرانی و دودلی شدم. به خود اعتماد نداشتم که بتوانم به طور ارادی دست به چنین کاری زنم. پس از آنکه لحظه ای را در نا امیدی رنج آور گذراندم، خود را قانع کردم که فقط به استراحت بپردازم.

به اطراف نگریستم. متوجه شدم که به اندازه کافی بالا رفته ایم تا بتوانیم دره باریک دراز را در آن پایین ببینیم. سایه بعد از ظهر بیش از نیمی از دره را پوشانده بود. در سوی دیگر دره، خورشید هنوز بر دامنه رشته کوههای مشرق می تابید. کوهستانهای فرسوده در زیر تابش خورشید، اخرایی رنگ به نظر می آمدند، حال آنکه قله های آبی رنگ دوردست به رنگ ارغوانی درآمده بودند. دون خوان به نجوا گفت:

- حتما متوجه شده ای که قبلا نیز چنین کاری کرده ای، نشده ای؟

به او گفتم که متوجه هیچ چیزی نشده ام.

با تاکید گت:

- درفرصتهای دیگری اینجا نشسته ایم. اما آنها به حساب نمی آیند، زیرا این فرصتی است که اهمیت دارد.

امروز به کمک خنارو کلید دستیابی به هر چیز را خواهی یافت. هنوز قادر به استفده از آن نیستی، ولی می دانی آن چیست و کجاست. بینندگان بهای سنگینی را برای دانستن آن می پردازند. تو، خودت در طی این سالها بدهی هایت را پرداخته ای.

توضیح داد که آنچه او کلید دستیابی به هر چیز می نامد، شناخت دست اولی است مبنی بر اینکه زمین موجودی حساس است و به عنوان چنین موجودی می تواند به سالکان نیروی محرکه شدیدی بدهد. این، نیروی جنبشی است که در لحظه همسویی فیوضات درون پیله سالک با فیوضات مناسبش در درون پیله زمین، از آگاهی زمین فرستاده می شود. از آنجا که زمین و انسان دو موجود حساس هستند، فیوضاتشان بر هم منطبق می گردد یا دقیقتر بگویم زمین حاوی همه فیوضاتی است که در انسان وجود دارد و حاوی تمام فیوضاتی است که در تمام موجودات حساس، چه ارگانیک و چه غیر ارگانیک وجود دارد. وقتی که لحظه همسویی فرارسد، موجودات حساس از این همسویی به طور محدود استفاده و دنیای خود را درک و مشاهده می کنند. سالکان می توانند چون هر کس دیگری از این همسویی برای مشاهده و درک، و یا از آن به عنوان نیروی محرکه ای استفاده کنند که به آنها اجازه ورود به دنیاهای تصورناپذیری را می دهد. ادامه داد:

- مدتهاست که منتظرم که تو، تنها سوال معنی داری را که می توانی مطرح کنی بپرسی، ولی هیچ گاه نمی پرسی. در عوض به این سوال چسبیده ای که آیا راز تمام چیزها در درون ماست. به هر حال به اندازه کافی به آن نزدیک شده ای.

ناشناخته واقعا در درون پیله انسان و در فیوضاتی که آگاهی به آنها دست یافته است، نیست و با وجود این، به نوعی در آنجاست. این نکته ای است که نفهمیده ای. وقتی که به تو گفتم می توانیم هفت دنیا را در کنار دنیایی که می شناسیم قرار دهیم، این کار را چون مسئله ای درونی دریافتی، زیرا تمایل تو کاملا اعتقاد به این مطلب است که تمام کارهایی را که با ما انجام می دهی، تصورات محض است. به همین علت هرگز نپرسیدی که ناشناخته واقعا در کجاست. سالهاست که به دور خود گشته ام و با انگشت به تمام چیزهای اطرافمان اشاره کرده ام و گفته ام که ناشناخته آنجاست. ولی هرگز ارتباطی برقرار نکردی.

خنارو خنده را سر داد. بعد به سرفه افتاد و از جای برخاست و به دون خوان گفت:

- هنوز هم ارتباطی برقرار نکرده است.

افرار کردم که اگر باید ارتباطی برقرار شود، موفق به برقراری آن نشده ام.

دون خوان پیاپی تکرار می کرد که بخشی از فیوضات درون پیله انسان مختص آگاهی هستند و آن آگاهی بخشی از فیوضات را با بخش مشابهی از فیوضات آزاد مطابق می کند. به آنها فیوضات آزاد می گویند، زیرا فراوانند. و وقتی که می گویند ناشناختنی خارج از پیله بشر است، یعنی ناشناختنی درون پیله زمین است. یا این حال ناشناخته نیز در درون پیله زمین قرار دارد و ناشناخته درون پیله انسان فیوضاتی است که آگاهی به آن دست نیافته است. وقتی که تابش آگاهی به آنها برخورد می کند، فعال می شوند و می توانند با فوضات آزاد مشابه خود همسو گردند. وقتی این حادثه روی می دهد، ناشناخته مشاهده و درک و به شناخته بدل می شود. گفتم:

- من خیلی کودن هستم. تو باید این مطالب را کم کم با من در میان گذاری.

دون خوان پاسخ داد:

- خنارو موظف به انجام دادن این کار است.

خنارو برخاست و شروع به خرامش اقتدار کرد که قبلا نیز وقتی که در مزرعه ذرت نزدیک خانه اش به دور تخته سنگ صاف و عظیمی می گشت و دون خوان با شیفتگی به او می نگریست نیز این کار را انجام داده بود. این بار دون خوان نجواکنان در گوشم گفت که باید سعی کنم تا صدای حرکات خنارو را بشنوم، خصوصا صدای حرکات رانهایش را به هنگامی که با هر گام آن را تا سینه اش بالا می آورد.

با چشم حرکات خنارو را دنبال کردم. چند لحظه بعد احساس کردم که بخشی از وجودم در دام پاهای خنارو افتاده است. حرکت رانش مرا رها نمی کرد. حس کردم که گویی با او گام برمی دارم. حتی از نفس افتاده بودم. سپس متوجه شدم که واقعا او را دنبال می کنم. در واقع پشت سرش راه می رفتم و از محلی که نشسته بودیم دور شده بودم.

دون خوان را نمی دیدم. تنها خنارو در مقابلم با همان شیوه عجیب راه می رفت. ساعتها راه رفتیم. خستگیم چنان شدید بود که سرم بسختی درد گرفت و ناگهان حالم بد شد. خنارو ایستاد و به کنارم آمد. درخشش شدیدی در اطرافمان بود و نور بر چهره خنارو منعکس می شد. چشمانش می درخشیدند.

صدایی در گوشم فرمان داد:

- به خنارو نگاه نکن! به اطراف بنگر!

اطاعت کردم. فکر کردم در جهنم هستم! تکان ناشی از دیدن اطراف چنان شدید بود که از فرط وحشت فریادی برآوردم. ولی صدایی از من درنیامد. در اطرافم زنده ترین تصویر از توصیفات جهنم بود که در طول تربیت کاتولیکی خود با آن آشنایی داشتم. جهان سرخ رنگی را می دیدم. داغ و خفقان آور، تیره و مشبک، بدون آسمان. نوری نداشت اما بازتاب موذیانه نوری سرخ رنگ با سرعت بسیار، پیوسته به دور ما می گشت.

خنارو دوباره شروع به راه رفتن کرد و چیزی مرا با او کشید. نیرویی که مرا وادار می کرد تا خنارو را دنبال کنم، همچنین مانعم می شد که به اطراف بنگرم. آگاهی من به حرکات خنارو متصل بود.

خنارو را دیدم که بر زمین افتاد، گویی بشدت خسته بود. درست در لحظه ای که با زمین تماس حاصل کرد و برای استراحت دراز شد، چیزی در من رها گشت: دوباره می توانستم به اطراف بنگرم. دون خوان با نگاهی پرسشگر به من چشم دوخته بود. در مقابلش ایستاده بودم. درست همان جایی بودیم که قبلا نشسته بودیم، بر روی برآمدگی صخره عریضی در قله کوهی کوچک. خنارو نفس نفس می زد و خرخر می کرد، من نیز همین کار را می کردم. خیس عرق بودم. عرق از موهایم می چکید. لباسم خیس بود، گویی در رودخانه افتاده بودم. با حالت جدی و نگرانی بسیار فریاد زدم:

- خدای من چه خبر است!

فریادم چنان احمقانه بود که دون خوان و خنارو به خنده افتادند. خنارو گفت:

- سعی می کنیم تا همسویی را به تو بفهمانیم.

دون خوان بآرامی کمکم کرد تا نشستم. کنارم نشست و پرسید:

- به خاطر می آوری چه اتفاقی افتاد؟

گفتم که به یاد می آورم. اصرار کرد تا برایش تعریف کنم که دقیقا چه «دیده ام». تقاضای او با حرفهای قبلیش تناقض داشت، زیرا تنها ارزش تجربیات من در حرکت پیوندگاهم بود و نه در محتوای آنچه که دیده بودم.

توضیح داد که خنارو بارها به همین طریق کوشش کرده است تا به من کمک کند، اما هیچ گاه موفق نشده ام چیزی را به یاد آورم. گفت که این بار نیز خنارو پیوندگاهم را مثل گذشته هدایت کرده است تا جهانی را از نوار عظیم فیوضات دیگری بسازد.

سکوتی طولانی حکمفرما شد. گیج بودم. ترسیده بودم و با این حال آگاهیم شدیدتر از همیشه بود. فکر می کردم که سرانجام فهمیده ام همسویی چیست. بدون آنکه بدانم، چیزی را در درونم بیدار کرده بودم که مرا مطمئن می ساخت به حقیقتی شگرف پی برده ام.

دون خوان گفت:

- فکر می کنم داری کم کم به حرکت می افتی. به خانه برویم. برای امروز کافی است.

خنارو پاسخ داد:

- دست بردار. او از یک گاو نر هم قویتر است. باید او را به جلو راند.

دون خوان با تاکید گفت:

- نه! باید نیروی او را ذخیره کنیم. چیز زیادی برایش باقی نمانده است.

خنارو اصرار داشت که بمانیم. نگاهی به من کرد و چشمکی زد. در حالی که به رشته کوههای شرقی اشاره می کرد گفت:

- نگاه کن! خورشید بر فراز این کوهها حتی به اندازه یک بند انگشت هم حرکت نکرده است، و با وجود این تو ساعتها با زحمت در جهنم راه رفته ای. به نظرت کار طاقت فرسایی نیست؟

دون خوان تقریبا با خشونت اعتراض کرد:

- بی جهت او را نترسان!

آنگاه مانور آنها را «دیدم». در آن لحظه صدای «دیدن» به من گفت که دون خوان و خنارو، گروه «کمین کننده و شکارچی» ماهری بودند که با من بازی می کرده اند. دون خوان همیشه مرا به فراسوی محدودیتهایم می راند ولی می گذاشت که خنارو نقش اصلی را بازی کند. آن روز در خانه خنارو وقتی که خانرو ازدون خوان پرسید آیا باید به من ضربه ای وارد آورد؛ دچار ترس دیوانه واری شده بودم و دون خوان به من اطمینان داده بود که خنارو با من شوخی می کند ولی در واقع خنارو نگران حال من بود.

«دیدن» من آنچنان مرا منقلب کرد که خنده را سردادم. دون خوان و خنارو با تعجب مرا می نگریستند. بعد گویی یکباره دون خوان متوجه شد که چه چیزی از مغزم می گذشت. این مطلب را به خنارو گفت و هردو چون کودکان خندیدند. سپس دون خوان به من گفت:

- داری درست به موقع بالغ می شوی، نه بیش از حد احمقی و نه بیش از حد زیرک. درست چون من هستی ولی در اشتباهات خود شباهتی به من نداری. در این مورد بیشتر شبیه ناوال خولیان هستی، جز اینکه او آدم فوق العاده ای بود.

بلند شد و کش و قوسی به پشتش داد. با چشمانی نافذ و وحشی که قبلا هرگز ندیده بودم نگاهی به من انداخت. برخاستم. به من گفت:

- یک ناوال هرگز نمی گذارد کسی بفهمد که او آدم مسئولی است. یک ناوال بدون آنکه هیچ اثری بگذارد می آید و می رود. این آزادی ناوال را می سازد.

لحظه ای چشمانش درخشید و سپس پرده ای از ملایمت، مهربانی و انسانیت آن را پوشاند و دوباره چشمان دون خوان شدند.

بسختی تعادلم را حفظ می کردم. داشتم از شدت ناتوانی از حال می رفتم. خنارو به کنارم پرید و کمکم کرد تا بنشینم. هر دو در دو طرف من نشستند. دون خوان در گوشم گفت:

- داری نیروی محرکه ای از زمین می گیری.

خنارو در گوش دیگرم گفت:

- به چشمان ناوال فکر کن!

دون خوان گفت:

- در لحظه ای که درخشش را در قله کوه ببینی، نیروی محرکه می آید.

و به قله بلند رشته کوههای مشرق اشاره کرد. خنارو به نجوا گفت:

- دیگر چشمان ناوال را نخواهی دید.

دون خوان گفت:

- به دنبال نیروی محرکه برو! به هر جا که تو را می برد.

خنارو نجواکنان گفت:

- اگر به چشمان ناوال فکر کنی، متوجه می شوی که سکه دو رو دارد.

می خواستم به حرفهای آنان فکر کنم ولی افکارم از من فرمان نمی بردند. چیزی به من فشار می آورد. احساس کردم دارم آب می شوم. حالت تهوع داشتم. سایه غروب را دیدم که بسرعت از دامنه رشته کوههای مغرب بالا می رفت. حس کردم به دنبالش می دوم. خنارو در گوشم گفت:

- راه بیفتیم.

دون خوان در گوش دیگرم گفت:

- به قله بلند نگاه کن! درخشش را بنگر!

براستی در نقطه ای که دون خوان نشان داده بود، در بلندترین قله آن رشته کوه، نقطه روشن درخشانی به چشم می خورد. آخرین پرتو نور خورشید را نظاره کردم که بر آن قله می تابید. حس کردم توی دلم خالی شد، انگار سوار سرسره ای بودم.

بیشتر از آنچه بشنوم صدای غرش دوردست زلزله ای را حس کردم که ناگهان مرا غرق در خود کرد. امواج زمین لرزه چنان بلند و عظیم بود که مفهومش را برایم از دست داد. من جرم ناچیزی بودم که به دور خود پیچ و تاب می خورد.

بتدریج حرکت آرام شد. قبل از آنکه همه چیز آرام گیرد، تنها یک تکان شدید بود. سعی کردم به اطراف بنگرم. تکیه گاهی نداشتم. گویی چون درختی در زمین کاشته شده بودم. بالای سرم گنبد سفید و درخشان بیش از حد بزرگی بود. از حضور آن احساس سرمستی کردم. به سویش پرواز کردم یا بهتر بگویم مثل گلوله ای به طرفش پرتاب شدم. احساس راحتی، حمایت و ایمنی می کردم. هرچه به این گنبد نزدیکتر می شدم، این احساسات شدیدتر می شد. سرانجام مرا غرق در خود کرد و من تمام حواس خود را از دست دادم.

سپس می دانم آهسته مثل برگی که می افتد، در هوا در نوسان بودم. خسته و کوفته بودم. نیروی مکنده ای شروع به کشیدن من کرد. از میان سوراخ تاریکی گذشتم و آنگاه با دون خوان و خنارو بودم.



***



روز بعد من و دون خوان و خنارو به اآخاکا رفتیم، وقتی که تنگ غروب من و دون خوان در اطراف میدان اصلی گردش می کردیم، ناگهان او شروع به صحبت درباره رویدادهای روز پیش کرد. پرسید وقتی که می گوید بینندگان کهن تصادفا با چیز خارق العاده ای روبرو شدند، آیا می فهمم به چه اشاره می کند.

گفتم که می فهمم ولی نمی توانستم آن را با کلمات توضیح دهم. پرسید:

- فکر می کنی آن مسئله عمده ای که می خواستم تو در قله کوه بفهمی چیست؟

صدایی در گوشم گفت:

- همسویی.

و من همزمان آن را بر زبان آوردم.

بی اراده برگشتم و با خنارو تصادم کردم که درست پشت سرم بود و پایش را جای پایم می گذاشت. سرعت حرکتم او را از جا پراند. به خنده افتاد و سپس مرا در آغوش کشید.

نشستیم. دون خوان گفت حرف زیادی نمی تواند در مورد نیروی محرکه ای که از زمین دریافت داشته ام به من بگوید. گفت که سالکان همیشه در این موارد تنها هستند و شناخت واقعی بعدها و پس از سالها مبارزه دست می دهد.

به دون خوان گفتم که مشکل من در فهم این مطالب و در اثر این واقعیت که او و خنارو تمام کارها را انجام داده اند، افزایش یافته است. من فقط تابع بی اراده ای بودم که تنها می توانستم نسبت به اعمال آنان واکنش نشان دهم. هرگز در زندگیم نمی توانستم ابتکار عمل را به دست گیرم، زیرا نمی دانستم چه عملی مناسب است و یا نخستین گام را چگونه بردارم. دون خوان گفت:

- نکته دقیقا در همین جاست. هنوز قرار نیست که آن را بدانی. تو را به حال خودت می گذاریم تا به تنهایی به همه کارهایی که اکنون با تو انجام می دهیم سر و سامان تازه ای دهی. این وظیفه ای است که هر ناوالی باید با آن مواجه شود.

ناوال خولیان نیز با من همین کار را کرد، خیلی ظالمانه تر از آنچه که با تو می کنیم. می دانست چه می کرد. ناوال خارق العاده ای بود که توانست ظرف چند سال به تمام چیزهایی که ناوال الیاس به او آموخته بود سروسامان تازه ای دهد. ظرف یک چشم به هم زدن کاری می کرد که من و تو برای آن باید عمری صرف کنیم. تفاوت اینجاست که ناوال خولیان، تنها به یک تلنگر خفیف نیاز داشت، آنگاه آگاهی او به کار می افتاد و تنها دری را که موجود است، می گشود.

- منظورت از تنها در موجود چیست؟

- منظورم این است که وقتی پیوندگاه انسان از محدوده مشخصی فراتر رفت، نتایج همیشه برای همه یکسان است. فنونی که آن را جابجا می کند، می تواند تا آنجا که امکان دارد متفاوت باشد، اما نتایج همیشه یکسان است، یعنی پیوندگاه به کمک نیروی محرکه زمین دنیاهای دیگری می سازد.

- دون خوان آیا نیروی محرکه زمین برای همه انسانها یکسان است؟

- البته. مشکل انسان معمولی گفتگوی درونی است. شخص، تنها وقتی می تواند از این نیروی محرکه استفاده کند که به سکوت کامل دست یابد. روزی که سعی کنی این نیروی محرکه را مورد استفاده قرار دهی، این حقیقت به تو ثابت خواهد شد.

خنارو با صمیمیت گفت:

- توصیه نمی کنم که امتحان کنی. سالها طول می کشد تا شخص، سالک بی عیب و نقصی شود. برای تحمل ضربه نیروی محرکه زمین باید بهتر از آنچه که اکنون هستی باشی.

دون خوان گفت:

- سرعت این نیروی محرکه همه چیز را در تو حل خواهد کرد. در اثر ضربه آن به هیچ بدل می شویم. سرعت و حس موجودیت فردی با هم ناسازگارند. من و خنارو دیروز در کوهستان تو را در موقعیت ثابتی نگاه داشتیم و نقش لنگر تو را بازی کردیم. در غیر این صورت قادر به بازگشت نبودی. شبیه آدمهایی بودی که آگاهانه از آن نیروی محرکه استفاده کرده و به ناشناخته رفته اند و هنوز در بیکرانی درک ناپذیری سرگردانند.

خواستم بیشتر توضیح دهد، امتناع کرد. یکباره موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:

- یک مطلب دیگر را هنوز نفهمیده ای و آن هم این است که زمین موجودی حساس است. و خنارو، این خناروی ترس آور می خواهد تو را هل دهد تا بفهمی.

هر دو خندیدند. خنارو به شوخی تنه ای به من زد و وقتی که این کلمات را بر زبان آورد، چشمکی زد. «من ترس آورم».

دون خوان ادامه داد:

- خنارو کارفرمای هولناکی است، پست و ظالم. اهمیتی به ترس تو نمی دهد و بیرحمانه ضربه را وارد می آورد. اگر من آنجا نبودم .....

او تصویر کامل یک آقای پیر محترم و فکور بود. سرش را پایین انداخت و آهی کشید. قهقهه خنده هر دو برخاست.

وقتی که هر دو آرام شدند، دون خوان گفت که خنارو می خواهد چیزی را که تا به حال نفهمیده ام به من نشان دهد: برترین آگاهی زمین آن چیزی است که جابجایی به نوار بزرگ دیگر فیوضات را برایمان امکان پذیر می سازد. گفت:

- ما موجودات زنده مشاهده کنندگانیم. مشاهده و درک می کنیم، زیرا فیوضات معینی از درون پیله انسان با فیوضات مشخص بیرونی همسو می شوند، بدینسان همسویی گذرگاه نهانی است و نیروی محرکه زمین کلید آن.

خنارو می خواهد که تو لحظه همسویی را مشاهده کنی. نگاه کن!

خنارو چون مجری برنامه ای از جا برخاست و تعظیم کرد. بعد به ما نشان داد که در آستینها و پاچه شلوارش چیزی پنهان نکرده است. کفشهایش را درآورد و تکان داد تا به ما نشان دهد که آنجا نیز چیزی پنهان نکرده است.

دون خوان با بیقیدی کامل می خندید. خنارو دستهایش را به بالا و پایین حرکت داد. این حرکت تمرکزی سریع در من ایجاد کرد. حس کردم که هر سه ناگهان برخاستیم و از میدان دور شدیم. من در میان آنان بودم.

وقتی که به قدم زدن ادامه دادیم، قدرت دید اطرافم را از دست دادم. خانه ها و خیابانها را دیگر تشخیص نمی دادم. کوهستانها و گیاهان سبز را نیز نمی دیدم. در یک آن متوجه شدم که دیگر دون خوان و خنارو را نیز نمی بینم. در عوض دو مجموعه درخشان «می دیدم» که در کنارم بالا و پایین می رفتند.

در یک آن دچار ترسی شدم که بلافاصله بر آن غلبه کردم. احساسی غیرعادی ولی آشنا داشتم که خودم هستم و با وجود این نیستم. به هر حال به کمک قابلیت عجیب و غریب و در عین حال آشنایی از هرچه در اطرافم بود آگاهی داشتم. یکباره تصویر دنیا به من رو آورد. همه وجودم «می دید». همه آن چیزی که در حالت آگاهی عادی جسم خود می نامم، قادر به دیدن بود، گویی چشم عظیمی بود که همه چیز را تشخیص می داد. اولین چیزی که پس از «دیدن» دو حباب نور تشخیص دادم، جهان بنفش ارغوانی رنگ تندی بود که از چیزهایی شبیه دیواره ها و گنبدهای رنگی ساخته شده بود. در همه جا سطوح هموار پرده مانند، مرکب از دوایر متحد المرکز نامنظم به چشم می خورد.

احساس می کردم که از همه طرف فشار شدیدی بر من وارد می شود و سپس صدایی در گوشم شنیدم. «می دیدم». صدا می گفت که فشار در اثر عمل حرکت است. با دون خوان و خنارو حرکت می کردیم. تکان خفیفی حس کردم، گویی مانعی کاغذی را شکسته بودم، و خود را در مقابل جهانی درخشان یافتم. نور از همه جا می تابید، اما نمی درخشید. گویی نزدیک بود که خورشید از پس ابرهای سفید و روشن بیرون آید. به سرچشمه نور می نگریستم. منظره زیبایی بود. زمینی در کار نبود. تنها ابرهای کرکی سفید و نور بود، و ما روی ابرها راه می رفتیم.

سپس دوباره چیزی مرا به دام انداخت. هماهنگ با دو حباب نور در اطرافم گام برمی داشتم. بتدریج درخشش خود را از دست دادند، کدر شدند و سرانجام به دون خوان و خنارو بدل گشتند. ما در طول خیابانی خلوت و دور از میدان راه می رفتیم. سپس بازگشتیم.

دون خوان به من گفت:

- هم اکنون خنارو به تو کمک کرد تا فیوضات خود را با فیوضات آزادی که به نوار دیگری تعلق دارد همسو کنی. همسویی باید بملایمت و به طور نامحسوس انجام شود، نه با بیقراری و نه با هیاهوی بسیار.

گفت هوشیاری که به آن نیاز است تا پیوندگاه، دنیاهای دیگری را بسازد، چیزی است که نمی تواند فی البداهه ساخته شود. قبل از آنکه سالکان بتوانند مانع ادراک را در کمال مصونیت بشکنند، هوشیاری باید بتدریج رشد کند و فی النفسه به نیرویی بدل شود.

به میدان اصلی نزدیک می شدیم. خنارو کلمه ای حرف نزده بود. در سکوت راه می رفت، گویی غرق در افکارش بود. درست قبل از آنکه به میدان برسیم، دون خوان گفت که خنارو می خواهد یک چیز دیگر را به من نشان دهد: همه چیز به وضعیت پیوندگاه بستگی دارد و دنیایی که وضعیت پیوندگاه، ما را وادار به مشاهده و درک آن می کند، آنچنان واقعی است که که جز واقعیت برای چیزی دیگر جایی باقی نمی گذارد. دون خوان به من گفت:

- خنارو می خواهد به خاطر تو پیوندگاهش را وادارد تا دنیای دیگری بسازد، آنگاه وقتی که او آن دنیا را درک و مشاهده می کند، درمی یابی که نیروی ادراکش جایی برای چیزی باقی نخواهد گذاشت.

خنارو پیشاپیش ما راه می رفت و دون خوان به من فرمان داد تا ضمن آنکه به خنارو نگاه می کنم، چشمهایم را برخلاف حرکت عقربه های ساعت بگردانم تا از کشیده شدن با او حذر کنم. اطاعت کردم. خنارو پنج شش قدمی دورتر از من بود. ناگهان هیکلش تجزیه شد و در یک لحظه چون باد هوا محو گشت.

به یاد فیلمهای تخیلی که دیده بودم افتادم. از خود پرسیدم آیا ما به طور ناخودآگاه از امکاناتمان باخبریم. دون خوان بآهستگی گفت:

- در این لحظه خنارو توسط نیروی ادراک از ما جدا شده است. وقتی که پیوندگاه جهانی را می سازد، آن جهان کامل است. این، آن چیز حیرت آوری است که بینندگان کهن تصادفا با آن برخورد کردند و هرگز آن را درنیافتند: آگاهی زمین می تواند به ما نیروی محرکه ای دهد تا نوار عظیم دیگری از فیوضات را همسو کنیم و نیروی این همسویی جدید دنیا را محو می کند.

هر بار که بینندگان کهن همسویی جدیدی ایجاد می کردند، یقین داشتند که به اعماق سقوط، و یا به آسمانها صعود کرده اند. هرگز ندانستند وقتی که همسویی جدید و کامل ما را وادار به درک و مشاهده دنیای کامل دیگری کند، این جهان چون سرابی محو می شود.