کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

ناوال خولیان

ناوال خولیان

هیجان غریبی در خانه حکمفرما بود. همه بینندگان گروه ناوال آنقدر هیجان زده بودند که واقعا پریشان حواس به نظر می رسیدند. قبلا چنین چیزی را ندیده بودم، گویی انرژی بی حد و حصر آنان افزایش یافته بود. خیلی نگران شدم. از دون خوان در این باره پرسیدم. مرا به حیاط خلوت برد. لحظه ای در سکوت قدم زدیم. گفت که زمان عزیمت آنان نزدیک شده است. او نیز عجله می کرد تا به موقع توضیحاتش را به پایان برساند. پرسیدم:

- از کجا می دانید که زمان عزیمتتان نزدیک شده است؟

- این شناختی درونی است.
خودت یک روز آن را خواهی فهمید. می دانی که ناوال خولیان بارها پیوندگاه مرا جابجا کرده است، درست همان طور که من این کار را در مورد تو کرده ام. بعد وظیفه همسویی مجدد فیوضاتی را که ضمن این جابجایی ها به کمک او همسو کرده بودم، به عهده ام گذاشته بود. این وظیفه ای است که هر ناوالی باید انجام دهد. در هر صورت همسویی این فیوضات، راه را برای مانور خاص روشن کردن درون پیله هموار می کند. من تقزیبا این کار را به انجام رسانده ام. چیزی به پایان آن نمانده است. از آنجا که ناوال هستم، به محض آنکه بتوانم همه فیوضات درون پیله ام را روشن کنم، در یک آن همگی محو خواهیم شد.

احساس کردم باید غمگین باشم و گریه کنم، ولی بخشی از من وقتی شنید که زمان آزادی ناوال خوان ماتیوس نزدیک است، چنان خوشحال شد که از جا پریدم و از شدت شادی فریادی برآوردم. می دانستم که دیر یا زود در حالت دیگری از آگاهی قرار خواهم گرفت و از شدت غم خواهم گریست. ولی آن روز، سرشار از شادی و خوش بینی بودم.

احساس خود را با دون خوان در میان گذاشتم. خندید، به پشتم زد و گفت:

- به یاد آور که به تو چه گفته ام. به دریافتهای عاطفی اهمیتی نده: بگذار ابتدا پیوندگاهت جابجا شود، سالها بعد به این شناخت دست خواهی یافت.

به اتاق بزرگ وارد شدیم و نشستیم تا صحبت کنیم. دون خوان لحظه ای دودل بود. از پنجره به بیرون نگریست. از محل خود در روی صندلی، حیاط خلوت را می دیدم. بعد ازظهر بود و روزی ابری. گویی می خواست باران ببارد. ابرهای باران زا از غرب به طرف ما می آمدند. روزهای ابری را دوست داشتم، دون خوان دوست نداشت. ضمن آنکه سعی می کرد با وضع مناسبتری در جای خود بنشیند، بیقرار به نظر می رسید.

دون خوان توضیحاتش را با گفتن این مطلب شروع کرد که به یاد آوردن آنچه در حالت ابرآگاهی اتفاق می افتد، به خاطر تعدد حالاتی که پیوندگاه پس از حرکت از وضعیت عادیش به خود می گیرد، کار مشکلی است. برعکس، به یاد آوردن آنچه که در حالت آگاهی عادی رخ می دهد، به خاطر ثبات پیوندگاه در یک نقطه، در نقطه ای که معمولا در آنجاست، کار ساده ای است.

دون خوان با من همدردی کرد. پیشنهاد کرد که دشواری به یاد آوردن را بپذیرم و این واقعیت را قبول کنم که ممکن است در اجرای وظیفه ام شکست بخورم و هیچ وقت نتوانم فیوضاتی را که به کمک او همسو کرده ام، مجددا همسو کنم. بعد لبخندزنان گفت:

- فرض کن که امکان دارد هرگز نتوانی گفتگویی را که هم اکنون جریان دارد و در این لحظه به نظرت اینقدر پیش پا افتاده و طبیعی می رسد به یاد آوری.

رمز و راز آگاهی در همین است. انسانها پر از این رمز و رازند. ما، سرشار از ابهام هستیم، سرشار از چیزهای وصف ناپذیر. دیوانگی است که خود را به گونه ای دیگر در نظر بگیریم. بنابراین سعی نکن با تاسف به حال خود یا با منطقی ساختن اسرار بشر، آن را ناچیز شماری. سعی کن حماقت انسان را درک کنی و آن را ناچیز شماری. ولی به خاطر هیچ یک پوزش نخواه، به هردو نیاز است.

یکی از بزرگترین مانورهای «کمین و شکار کردن» آن است که در درون خود، اسرار را علیه حماقت به مبارزه واداریم.

توضیح داد که فنون «کمین و شکار کردن» چیزی نیست که شخص از آن لذت ببرد؛ در واقع صرفا اعمالی ناشایست هستند. بینندگان جدید با توجه به این مسئله دریافتند که اگر در حالت آگاهی عادی درباره اصول «کمین و شکار کردن» بحث کنند و یا آن را به کار گیرند، خلاف مصالح همه آنهاست.

تناقض حرفهایش را به او گوشزد کردم. گفته بود که برای سالکان ناممکن است که در حالت ابرآگاهی در دنیا دست به عمل بزنند و همچنین گفته بود که «کمین و شکار کردن»، تنها، طرز رفتاری خاص با مردم است. این دو حرف با یکدیگر تضاد داشتند. گفت:

- وقتی که می گویم در حالت آگاهی طبیعی نباید «کمین و شکار کردن» را آموزش داد، منظورم آموزش آن به ناوال است. «کمین و شکار کردن» دو هدف دارد: اول جابجایی پیوندگاه تا حد امکان و به طور مداوم و مطمئن است. این کار به توسط «کمین و شکار کردن» بهتر از هر کار دیگری انجام می گیرد. دوم، فراگیری اصول آن در سطحی چنان عمیق است که فهرست بشری را تحت الشعاع خود قرار دهد. همین طور نیز واکنش طبیعی را که شخص بر اساس آن تمام چیزهای خلاف منطق را رد می کند یا مورد قضاوت قرار می دهد.

صادقانه گفتم که شک دارم بتوانم چنین چیزی را مورد قضاوت قرار دهم یا رد کنم. خندید و گفت که من استثنا نیستم، و اگر درباره اعمال یک استاد «کمین و شکار کردن» مثل حامی او یعنی ناوال خولیان بشنوم، چون دیگران واکنش نشان خواهم داد. ادامه داد:

- وقتی می گویم ناوال خولیان خارق العاده ترین «کمین کننده و شکارچی» است که تابه حال دیده ام، مبالغه نمی کنم. قبلا نیز درباره مهارت «کمین و شکار کردن» او از دیگران چیزهایی شنیده ای. ولی من هیچ گاه به تو نگفته ام که چه بر سرم آورده است.

خواستم برایش توضیح دهم که هیچ گاه از کسی درباره ناوال خولیان چیزی نشنیده ام. ولی درست قبل از آنکه زبان به اعتراض بگشایم، احساس شک و تردید عجیبی بر من غالب آمد. گویی بلافاصله دون خوان احساس مرا دریافت. از شادی به خنده افتاد و گفت:

- نمی توانی آن را به یاد آوری، زیرا «اراده» هنوز برایت قابل استفاده نیست. تو به زندگی بی عیب و نقص و ذخیره فراوان انرژی نیاز داری و بعد شاید «اراده» این خاطرات را به یادت آورد.

می خواهم رفتار ناوال خولیان را در اولین ملاقاتمان برایت تعریف کنم. اگر درباره او داوری کنی و هنگامی که درحالت ابرآگاهی هستی رفتارش را ناشایست بیابی، آن وقت فکر کن که اگر درحالت آگاهی عادی باشی ، چقدر رفتارش توهین آمیز می تواند باشد.

اعتراض کردم که سر به سرم می گذارد. به من اطمینان داد که با تعریف داستانش تنها می خواهد شیوه عمل و دلایل این گونه رفتار «کمین کنندگان و شکارچیان» را برایم روشن سازد. ادامه داد:

- ناوال خولیان آخرین «کمین کننده و شکارچی» دوران کهن بود. او به خاطر خصوصیات و نه به علت شرایط زندگیش، یک «کمین کننده و شکارچی» بود.

دون خوان توضیح داد که بینندگان جدید «دیدند» که در میان انسانها دو گروه اصلی وجود دارد: کسانی که به دیگران اهمیت می دهند و آنهایی که نمی دهند. آنان در بین این دو گروه آمیزه های بیشماری از این دو نوع را «دیدند». ناوال خولیان به آن گروه از انسانها تعلق داشت که به کسی اهمیتی نمی دهد. دون خوان خود را متعلق به گروه دوم می دانست. پرسیدم:

- مگر به من نگفتی که ناوال خولیان آنقدر سخاوتمند بود که حتی حاضر بود لباس تنش را نیز ببخشد؟

- بدون شک چنین بود. نه تنها بخشنده بود، بلکه بسیار جذاب و فریبنده بود و به تمام اطرافیانش علاقه ای عمیق و صمیمانه داشت. مهربان و بی آلایش بود و هرچه داشت به هر کسی که نیازمند بود یا از آن خوشش می آمد می بخشید. در عوض همه او را دوست داشتند، زیرا به عنوان استاد «کمین و شکار کردن»، احساسات واقعی خود را بروز می داد. کوچکترین ارزشی برای آنان قایل نبود.

چیزی نگفتم، ولی دون خوان از احساس ناباوری یا حتی ناراحتیم نسبت به گفته هایش باخبر بود. خندید و سرش را تکان داد و گفت:

- این است «کمین و شکار کردن». می بینی که هنوز داستان ناوال خولیان را شروع نکرده ام که تو آزرده خاطر شده ای.

احساسم را برایش توضیح دادم، قهقهه خنده اش بلند شد. ادامه داد:

- ناوال خولیان به هیچ کس اهمیتی نمی داد، به همین علت می توانست به آنها کمک کند و همین کار را نیز می کرد. پیراهن تنش را به آنها می داد، چون برایشان کوچکترین اهمیتی قایل نبود.

با رنجشی واقعی پرسیدم:

- دون خوان منظورت این است که تنها کسانی می توانند به آدمها کمک کنند که برای آنها کوچکترین اهمیتی قایل نباشند؟

با لبخندی درخشان پاسخ داد:

- این چیزی است که «کمین کنندگان و شکارچیان» می گویند. به عنوان مثال ناوال خولیان درمانگر فوق العاده ای بود. او به هزاران هزار آدم کمک می کرد و هرگز چیزی از آنها نمی خواست. طوری عمل می کرد که مردم خیال می کردند زن بیننده ای از گروهش آنها را معالجه می کند.

اگر آدمی بود که به اطرافیانش اهمیت می داد، منتظر قدردانی آنان بود. کسانی که به مردم اهمیت می دهند در واقع به خودشان اهمیت می دهند و هنگامی که لازم باشد، انتظار قدردانی دارند.

دون خوان گفت که چون خود او متعلق به آن دسته از کسانی است که به اطرافیانشان اهمیت می دهند، هرگز به کسی کمک نکرده و بخشندگی برای او دردناک است. حتی نمی تواند تصور کند که مثل ناوال خولیان او را دوست بدارند و به نظرش احمقانه می رسد که پیراهن تنش را به کسی ببخشد. ادامه داد:

- من آنقدر به همنوعانم اهمیت می دهم که اصلا برای آنها کاری نمی کنم. نمی دانم چه کار کنم. همیشه این احساس ناراحت کننده به من دست می دهد که با هدایایم، اراده ام را تحمیل می کنم.

البته با پیروی از طریقت سالکان بر این احساسات غلبه کرده ام. هر سالکی می تواند در روابطش با دیگران موفق شود، همان طور که ناوال خولیان شد، به شرطی که پیوندگاهش را در وضعیتی قرار دهد که برایش تفاوتی نداشته باشد که مردم او را دوست بدارند، از او متنفر باشند یا او را ندیده بگیرند. ولی اینها یکسان نیستند.

دون خوان گفت وقتی که برای اولین بار از اصول «کمین و شکار کردن» آگاهی یافت، او نیز درست مثل من بشدت پریشان خاطر شد. ناوال الیاس که شباهت زیادی به دون خوان داشت برایش توضیح داد که «کمین کنندگان و شکارچیانی» چون ناوال خولیان رهبران طبیعی انسانها هستند. می توانند به آدمها کمک کنند تا هرکاری را انجام دهند. دون خوان ادامه داد:

- ناوال الیاس می گفت که این سالکان می توانند به مردم کمک کنند تا بهبودی یابند یا می توانند کمک کنند تا مریض شوند. می توانند کمک کنند که سعادتمند شوند و یا غمگین. به ناوال الیاس پیشنهاد کردم بجای اینکه بگوییم این سالکان به مردم کمک می کنند باید بگوییم مردم را تحت تاثیر قرار می دهند. او گفت آنها نه تنها مردم را تحت تاثیر قرار می دهند، بلکه آنها را مثل گله به جلو می رانند.

دون خوان خندید و به من خیره شد. چشمانش برق موذیانه ای داشت. پرسید:

- شیوه ای که «کمین کنندگان و شکارچیان» برای «دیدن» مردم ترتیب داده اند عجیب است، نیست؟

بعد داستانش را درباره ناوال خولیان آغاز کرد. گفت که ناوال خولیان در انتظار کارآموز ناوال، سالیان درازی را به سر برده بود. سپس وقتی که یک روز از ملاقات کوتاهی با آشنایانش در ده مجاور بازمی گشت، به دون خوان برخورد کرد. در واقع، ضمن راه رفتن در جاده به فکر کارآموز ناوالی بود که صدای شلیک گلوله ای به گوشش رسید و دید که هر کس به سویی فرار می کند.

او نیز با دیگران در میان بوته های کنار جاده مخفی شد و موقعی از مخفی گاه بیرون آمد که دید گروهی به دور مجروحی که دراز به دراز روی زمین افتاده بود، جمع شده اند.

بدیهی است که مجروح دون خوان بود که مورد اصابت گلوله سرکارگر ستمگر قرار گرفته بود. ناوال خولیان در یک آن «دید» که دون خوان انسان خاصی است و پیله اش بجای دو قسمت به چهار بخش تقسیم شده است. همچنین دریافت که بسختی مجروح شده است. می دانست نباید وقت را تلف کند. آرزویش برآورده شده بود ولی او قبل از اینکه کسی متوجه شود جریان از چه قرار است، باید بسرعت دست به کار می شد. سر او را در میان دستهایش گرفت و فریاد کشید:

- پسرم را تیر زدند!

یکی از زنان بیننده گروهش، سرخپوستی قویهیکل که همیشه در ملاء عام نقش همسر بد خلق و سرکش او را بازی می کرد به همراهش بود. آنها زوج «کمین کننده و شکارچی» فوق العاده ای بودند. اشاره ای به زن بیننده کرد و زن نیز برای پسرش که بیهوش افتاده بود و از او خون می رفت شروع به گریه و زاری کرد. ناوال خولیان به ناظران التماس کرد که پلیس را خبر نکنند و در عوض به او کمک کنند تا پسر را به خانه اش که در شهری، کمی دورتر از آنجاست ببرد. حتی به چند جوان تنومند پیشنهاد کرد که در ازای پول، پسر مجروح و در حال مرگش را تا خانه حمل کنند.

مردان، دون خوان را به خانه ناوال خولیان بردند. ناوال با سخاوت بسیار پول زیادی به آنان پرداخت. مردان چنان از دیدن این زوج محزون متاثر شده بودند که تمام طول راه را گریستند و از گرفتن پول امتناع کردند. ولی ناوال خولیان پافشاری کرد که پول را بپذیرند، زیرا برای پسرش خوشبختی می آورد.

تا چند روز دون خوان نمی دانست در مورد زوج مهربانی که او را به خانه خود برده بودند چگونه بیندیشد. ناوال خولیان به نظرش پیرمردی فرتوت می آمد. سرخپوست نبود ولی با زن سرخپوست جوان و چاق و آتشین مزاجی ازدواج کرده بود که به اندازه قدرت جسمی اش بدخلق بود. دون خوان با توجه به روشی که او زخمش را معالجه می کرد و به خاطر گیاهان طبی فراوانی که در اتاقش انباشته شده بود، فکر کرد که درمانگر است.

آن زن به پیرمرد تسلط کامل داشت و هر روز او را مجبور می کرد که به زخم دون خوان رسیدگی کند. از حصیر ضخیم کف اتاق، بستری برای دون خوان درست کرده بودند و برای پیرمرد بسیار سخت بود که به منظور دسترسی به زخم دون خوان زانو بزند. دون خوان با دیدن منظره مضحک پیرمرد نحیفی که کوشش می کرد زانوانش را خم کند، بزحمت جلو خنده اش را می گرفت. گفت که وقتی پیرمرد زخم او را شستشو می داد، پیوسته زیرلب با خودش حرف می زد. نگاهی بی حالت داشت، دستانش می لرزیدند و بدنش از فرق سر تا نوک پا تکان می خورد.

وقتی که روی زمین زانو می زد، هرگز نمی توانست به تنهایی برخیزد. با صدای دورگه و خشم فروخورده فریادزنان زنش را صدا می کرد. زن به اتاق می آمد و دعوای شدیدی به راه می افتاد. اغلب زن از اتاق خارج می شد و پیرمرد را تنها می گذاشت تا خودش برخیزد.

دون خوان به من اطمینان داد که هرگز دلش به حال کسی به اندازه این پیرمرد بدبخت مهربان نسوخته بود. چند بار خواسته بود بلند شود و به او کمک کند، اما نتوانسته بود خود را حرکت دهد. یک بار پیرمرد نیم ساعت وقت صرف کرده بود و در حالی که چون حلزونی پیچ و تاب می خورد و فحش می داد و فریاد می کشید، خود را به در رسانده و به دستگیره آن آویزان و بسختی از جا بلند شده بود.

برای دون خوان توضیح داده بود که حال نزار او ناشی از سن زیاد، رماتیسم و شکستگی استخوانهاست که بخوبی ترمیم نشده است. دون خوان گفت که پیرمرد سر به سوی آسمان برداشت و اعتراف کرد که بینوا ترین آدم روی زمین است. پیرمرد به سراغ درمانگری رفته بود تا معالجه شود، ولی به اینجا منتهی شده بود که با او ازدواج کرده و برده اش گشته بود. دون خوان ادامه داد:

- از پیرمرد پرسیدم چرا آن زن را ترک نمی گوید، چشمانش از شدت ترس از حدقه درآمد. سعی کرد مرا وادار به سکوت کند ولی آب دهان به گلویش پرید و داشت خفه می شد. بعد بدنش سخت شد و چون تکه چوبی خشک کنار بسترم روی زمین افتاد و سعی کرد مانع حرف زدنم شود. پیرمرد با نگاهی منقلب پی در پی تکرار می کرد: نمی دانی چه می گویی. نمی دانی چه می گویی. هیچ کس نمی تواند از اینجا فرار کند.

و من حرفهایش را باور کردم. مطمئن بودم که او از من بدبخت تر و بینواتر است و هر روز که می گذشت من نیز در آن خانه ناراحت تر می شدم. غذا همیشه خیلی خوب بود و زن همیشه برای معالجه مردم از خانه بیرون می رفت. به همین علت من و پیرمرد در خانه تنها می ماندیم. درباره زندگیم خیلی با هم حرف می زدیم. حرف زدن با او را دوست داشتم. به او گفتم که پولی ندارم تا به وسیله آن محبتهایش را جبران کنم، ولی برای کمک به او حاضرم به هر کاری دست بزنم. گفت که دیگر از کسی کمکی ساخته نیست و خود را آماده مرگ کرده است. ولی اگر من به حرفهایم معتقدم، خیلی ممنون خواهد شد که اگر پس از مرگ او با زنش ازدواج کنم.

آنگاه دانستم که پیرمرد دیوانه است. همچنین از آن موقع دانستم که باید در اولین فرصت از آنجا فرار کنم.

دون خوان گفت وقتی که حالش آنقدر خوب شد که می توانست بدون کمک راه برود، حامیش با نمایش وحشتناکی، توانایی خود را به عنوان یک «کمین کننده و شکارچی» به او نشان داد. بی خبر و بدون هیچ پیش درآمدی، دون خوان را با موجودی غیرارگانیک روبرو ساخت. از آنجا که حدس می زد دون خوان نقشه فرار دارد، از فرصت استفاده کرد تا به کمک همزادی که می توانست ظاهر انسان غول آسایی را به خود بگیرد، او را بترساند. دون خوان ادامه داد:

- قیافه آن همزاد تقریبا عقل از سرم پراند. نمی توانستم به چشمانم اعتماد کنم و با این حال آن هیولا درست در مقابلم بود و پیرمرد نحیف در کنارم به هیولا التماس و درخواست می کرد که جانش را نگیرد. می بینی که حامی من مثل بینندگان کهن بود. می توانست ترسش را تقسیم کند و همزاد نسبت به آن واکنش نشان می داد. من، این را نمی دانستم. تنها چیزی که با چشمانم می دیدم موجود ترس آوری بود که به طرفمان می آمد و آماده بود تا ما را تکه تکه کند.

در لحظه ای که همزاد صفیرزنان چون مار خود را بر روی ما انداخت، از حال رفتم. وقتی دوباره به حال آمدم، پیرمرد گفت که با آن موجود معامله ای کرده است.

برای دون خوان توضیح داده بود که آن مرد موافقت کرده است هر دو را زنده بگذارد، به شرطی که دون خوان به خدمت او درآید. دون خوان با نگرانی پرسیده بود که چه نوع خدمتی باید به هیولا کند. پیرمرد پاسخ داده بود: بردگی، و خاطر نشان کرده بود که چند روز پیش وقتی مورد اصابت گلوله قرار گرفته، زندگی او تقریبا به آخر رسیده بود. و اگر او و زنش برای جلوگیری از خونریزی کاری نکرده بودند، مطمئنا دون خوان می مرده است. بنابراین چیز مهمی وجود ندارد که برای آن یا به خاطر آن چانه بزند. مرد غول آسا این مسئله را می داند و مراقب است. پیرمرد به دون خوان توصیه کرده بود که تردید به دلش راه ندهد و معامله را قبول کند، زیرا اگر نپذیرد مرد غول آسا که از پشت در حرفهایشان را می شنود، به درون هجوم می آورد و درجا هر دو را می کشد و کار را تمام می کند. دون خوان ادامه داد:

- هنوز آنقدر شهامت داشتم تا از پیرمرد که چون برگی در باد می لرزید بپرسم چگونه این هیولا ما را می کشد. گفت که هیولا در نظر دارد از پایمان شروع کند در حالی که ما از شدت درد و رنجی ناگفتنی فریاد می کشیم، تمام استخوانهای بدنمان را بشکند و دست کم پنج روز طول خواهد کشید تا بمیریم.

فورا شرایط هیولا را پذیرفتم. پیرمرد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به من تبریک گفت و افزود که این معامله آنقدرها هم بد نیست. ما بیشتر حکم زندانیان آن مرد غول آسا را خواهیم داشت تا بردگانش. ولی در عوض، دست کم روزی دوبار می توانیم غذا بخوریم و از آنجا که زنده ایم، می توانیم برای آزادیمان کار کنیم. می توانیم نقشه ای بکشیم، توطئه و مبارزه کنیم تا راهی برای خروج از این جهنم بیابیم.

دون خوان ابتدا لبخندی زد و سپس صدای شلیک خنده اش بلند شد. از قبل پیش بینی کرده بود که نسبت به ناوال خولیان چه احساسی خواهم داشت. گفت:

- به تو گفتم که منقلب می شوی.

- دون خوان واقعا نمی فهمم یک چنین ظاهرسازی پیچیده ای چه خاصیتی داشت؟

لبخندزنان پاسخ داد:

- خیلی ساده است. این هم روش دیگری برای آموزش است و روشی بسیار خوب. این کار به قوه تخیل و نظارت بیش از حد استاد نیاز دارد. روش آموزش من بیشتر با آنچه که تو از آموزش می فهمی مطابقت دارد، به لغات زیادی نیازمند است. من تا آنجا که قدرت دارم حرف می زنم و ناوال خولیان تا آنجا که می توانست از «کمین و شکار کردن» استفاده می کرد.

دون خوان گفت که بینندگان به دو روش آموزش می دهند و با هر دو روش آشنایی داشت. ولی روشی را ترجیح می داد که استاد همه چیز را توضیح دهد و از قبل، شخص را در جریان کار بگذارد. این نظام آموزشی، باعث آزادی، حق انتخاب و فهم می شود. برعکس، روش حامیش بیشتر جبری بود و اجازه انتخاب و فهمیدن را نمی داد. مزیت عمده آن این بود که سالکان را مجبور می کرد بدون کمک توضیحات، مستقیما بر اساس مفاهیم بینندگان زندگی کنند.

دون خوان توضیح داد که کارهای حامیش با او شاهکار استراتژی بوده است. هر یک از کلمات و اعمال ناوال خولیان با تعمق انتخاب شده بود تا تاثیر خاصی بگذارد. هنر او این بود که کلمات و اعمالش مناسبترین شرایط را به وجود آورد، به گونه ای که تاثیر لازم را داشته باشد. دون خوان ادامه داد:

- این است روش «کمین کنندگان و شکارچیان». باعث فهمیدن نمی شود، بلکه شناخت کامل به ارمغان می آورد. به طور مثال یک عمر طول کشید تا فهمیدم که با رویارو ساختن من با همزاد چه بر سرم آورده است. گرچه که من بدون هیچ گونه توضیحی در طول این تجربه متوجه تمام اتفاقات شده بودم.

مثلا به تو گفتم که خنارو نمی فهمد که چه می کند ولی شناختش نسبت به آنچه که انجام می دهد بیش از حد است. علتش این است که پیوندگاهش بنا بر روش «کمین و شکار کردن» جابجا شده است.

گفت که اگر پیوندگاهی، مثل مورد من، بنا بر روش توضیح هر چیز از جایگاه معمولیش حرکت کند، همیشه به شخص دیگری نیاز است که نه تنها به حرکت دادن پیوندگاه کمک کند، بلکه آنچه را که در حال روی دادن است برایش توضیح دهد. ولی اگر پیوندگاه بنا بر روش «کمین و شکار کردن» به حرکت درآید، مثل مورد خودش و یا خنارو، تنها به یک عمل مقدماتی با واسطه نیاز دارد که پیوندگاه را از جایش حرکت دهد.

دون خوان گفت که وقتی ناوال خولیان او را با همزاد غول آسا روبرو ساخت، پیوندگاهش در اثر ترس به حرکت درآمد. به این ترس بسیار شدید که در اثر رویارویی ایجاد شده بود، ضعف جسمی او نیز اضافه گشت و شرایط مطلوبی را برای حرکت پیوندگاه به وجود آورد.

به منظور جبران نتایج زیان آور ترس، اثر شدید آن را باید تخفیف داد، نه آنکه به حداقل رساند. توضیح آنچه که روی می دهد، ترس را به حداقل می رساند. آنچه که ناوال خولیان می خواست، این بود که مطمئن شود می تواند از آن ترس مقدماتی با واسطه دون خوان، هر بار که لازم باشد استفاده کند. اما در عین حال می خواست مطمئن شود که می تواند تاثیر مخرب آن را کاهش دهد. این دلیل ظاهرسازی او بود.

هرچه داستانهایش پیچیده تر و هیجان انگیزتر می شدند، به همین نسبت تاثیر کاهش دهنده آن بیشتر می شد. گویی اگر خودش با دون خوان در چنین وضعیتی قرار می گرفت، ترس آنقدرها زیاد نبود که اگر دون خوان تنها می ماند. دون خوان ادامه داد:

- با ذوقی که حامی من برای نمایش داشت، موفق شد پیوندگاهم را به اندازه کافی جابجا کند تا دیدگاه مستقیم پایداری از دو خصوصیت اساسی سالکان به من بدهد: کوشش مداوم و عزم راسخ. می دانستم که برای آنکه دوباره روزی آزاد شوم، باید به طور منظم و مداوم و با همکاری پیرمردی نحیف که ظاهرا همان قدر به کمک او نیاز داشتم که او به کمک من، کار کنم. بدون هیچ گونه شک و تردیدی می دانستم که این برای من در زندگی از هر چیز دیگری مهمتر است.





***



تا دو روز بعد، دیگر با دون خوان حرفی نزدم. ما در اآخاکا بودیم و صبح زود در میدان عمومی گردش می کردیم. بچه ها به طرف مدرسه می رفتند و مردم به کلیسا، چند مرد روی نیمکتها نشسته بودند و رانندگان تاکسی منتظر جهانگردان هتل بزرگ شهر بودند. دون خوان گفت:

- بدیهی است که مشکل ترین چیز در طریقت سالکان به حرکت درآوردن پیوندگاه است. این حرکت فرجام جستجوی سالکان است. از آنجا به بعد جستجوی دیگری مطرح است، جستجویی منحصر به بینندگان.

تکرار کرد که در طریقت سالکان جابجایی پیوندگاه همه چیز است. بینندگان کهن به هیچ وجه این واقعیت را درنیافتند؛ فکر می کردند که جابجایی پیوندگاه مثل یک نشانه گذار است که وضعیت آنها را بر اساس مقیاس ارزشها تعیین می کند. هرگز به فکرشان خطور نکرد که همین وضعیت آنچه را که درک می کند، تعیین می کند. دون خوان ادامه داد:

- روش «کمین کنندگان و شکارچیان» در دست یک استاد «کمین کننده و شکارچی» چون ناوال خولیان جابجایی های حیرت آور پیوندگاه را باعث می شود. اینها دگرگونیهای خیلی پایداری هستند. می دانی، معلم «کمین و شکارکردن» با حمایت کارآموز، همکاری و مشارکت کامل او را جلب می کند و این جلب همکاری و مشارکت دیگران، تقریبا مهمترین نتیجه روش «کمین کنندگان و شکارچیان» است. ناوال خولیان برای فائق آمدن بر دو روش بهترین بود.

دون خوان گفت که به هیچ وجه نمی تواند آشفتگی ناشی از شناخت تدریجی عظمت و پیچیدگی شخصیت و زندگی ناوال خولیان را که دچارش شده بود توصیف کند. تا وقتی که دون خوان با پیرمرد ترسان و نحیفی سروکار داشت که درمانده به نظر می رسید، نسبتا راحت و آسوده خاطر بود. ولی چند روز پس از آنکه با آن کسی معامله کردند که دون خوان او را مردی غول آسا می پنداشت، ناوال خولیان با نمایش دیگری از مهارت «کمین و شکار کردن» آسایش او را درهم ریخت.

گرچه دون خوان در این بین خوب شده بود، هنوز ناوال خولیان با او در یک اتاق می خوابید تا از او پرستاری کند. وقتی که آن روز از خواب برخاست، به دون خوان اطلاع داد که زندانبان آنان چند روزی رفته است و او دیگر نیازی ندارد تا چون پیرمردی رفتار کند. به دون خوان اطلاع داد که با تظاهر به پیری آن هیولا را گول می زده است.

بعد بدون اینکه به دون خوان فرصت فکر کردن بدهد، با چالاکی باورنکردنی از بسترش به هوا پرید، سپس خم شد و سرش را درون سطل آبی فرو برد و مدتی به همان حال ماند. هنگامی که برخاست، از موهای خاکستری خبری نبود و موهایش چون شبق سیاه بود. دون خوان به مردی می نگریست که تا به حال ندیده بود. مرد شاید کمتر از چهل سال داشت. عضلاتش را منقبض کرد و نفس عمیق کشید و به تمام بدنش کش و قوس داد، گویی که مدت مدیدی در قفس کوچکی محبوس بوده است. دون خوان ادامه داد:

- وقتی که ناوال خولیان را در قالب مرد جوانی دیدم، فکر کردم که براستی شیطان است. چشمانم را برهم نهادم و دانستم که پایان کارم نزدیک است. ناوال آنقدر خندید تا به گریه افتاد.

دون خوان گفت که سپس ناوال خولیان با جابجا کردن او بین آگاهی سوی چپ و راست تسکینش داده است. دون خوان ادامه داد:

- مرد جوان به مدت دو روز در اطراف خانه پرسه می زد. داستانهایی از زندگیش برایم تعریف کرد و لطیفه هایی گفت که از شدت خنده روی زمین می غلتیدم. دگرگونی همسرش بیش از هر چیز حیرت آور بود. او واقعا لاغراندام و زیبا بود. ابتدا فکر کردم که شخص دیگری است. مفتون دگرگونی شدید و زیبایی او شده بودم. مرد جوان گفت که در غیبت زندانبانشان او واقعا به زن دیگری بدل می شود.

دون خوان خندید و گفت که حامی شیطان صفتش حقیقت را می گفت. آن زن واقعا بیننده دیگری از گروه ناوال بود.

دون خوان از مرد جوان پرسید چرا هر دو تظاهر به چیزی می کنند که واقعا نیستند. مرد جوان با چشمانی پر از اشک نگاهی به دون خوان انداخت و گفت عجایب دنیا براستی پیمایش ناپذیر است. نیروهای وصف ناپذیری او و همسر جوانش را به اسارت گرفته اند و آنان مجبورند که با تظاهر از خود محافظت کنند. دلیل اینکه دست به چنین کاری می زند و تظاهر می کند که پیرمردی ضعیف است، این است که اسیرکننده آنها همیشه از میان شکاف درها مواظب آنهاست. از دون خوان نیز به خاطر اینکه گولش زده است، طلب بخشش کرد.

دون خوان از او پرسید که این مرد به ظاهر غول آسا کیست. مرد جوان آهی عمیق کشید و اعتراف کرد که حتی نمی تواند حدس بزند. به دون خوان گفت که گرچه خودش، مرد تحصیلکرده ای است و هنرپیشه معروف تاتر شهر مکزیکو است، قادر به توضیح دادن نیست. تنها چیزی که می دانست این بود که به آنجا آمده بود تا بیماری سل خود را که سالها از آن رنج می برد، معالجه کند. وقتی که اقوامش او را نزد درمانگر بردند، مشرف به موت بود. آن زن او را کمک کرد تا حالش خوب شود و او بشدت عاشق سرخپوست جوان و زیبا شد و با او ازدواج کرد. برنامه اش این بود که همسرش را به پایتخت ببرد و با استفاده از مهارت درمانگری او ثروتمند شود.

ولی قبل از آنکه سفر به مکزیکو را آغاز کنند، آن زن به او هشدار داد که برای فرار از دست ساحر باید تغییر قیافه دهند. برایش توضیح داد که مادرش نیز درمانگر بوده و این هنر را از یک استاد ساحری آموخته است که در عوض از او خواسته تا دخترش را برای تمام عمر نزد او بگذارد. مرد جوان نمی خواست که در مورد وابستگیهای همسرش سوال کند، تنها می خواست او را آزاد کند و به همین علت آنها خود را به شکل پیرمرد و زنی چاق درآوردند.

این داستان پایان خوشی نداشت. مرد وحشتناک آنها را اسیر کرد و به عنوان زندانی نگاه داشت. جرئت نکردند تغییر قیافه خود را در مقابل آن مرد که چون کابوسی بود برملا سازند. و در حضور او طوری رفتار کردند که گویی از یکدیگر متنفرند ولی در حقیقت تشنه یکدیگر بودند و در غیاب آن مرد لحظات کوتاهی را با یکدیگر می گذراندند.

دون خوان گفت که مرد جوان او را در آغوش کشید و گفت اتاقی که او در آن می خوابد، تنها مکان امن آن خانه است. از او خواهش کرد که بیرون برود و مواظب باشد تا او با همسرش تنها بماند. دون خوان ادامه داد:

- خانه از شدت هیجان آنان به لرزه درآمده بود. در حالی که جلو خانه نشسته بودم و احساس گناه می کردم که صدایشان را می شنوم، تا سر حد مرگ می ترسیدم که آن مرد هر لحظه ممکن است سر برسد و وقتی که شنیدم آن مرد به خانه می آید و تقریبا مطمئن شدم، بشدت به در کوفتم. هنگامی که پاسخی نشنیدم پای به درون نهادم. زن جوان برهنه به خواب رفته بود و هیچ اثری از مرد جوان نبود. هرگز در زندگیم زن زیبا و برهنه ای ندیده بودم. هنوز خیلی احساس ضعف می کردم. سروصدای مرد غول آسا را از بیرون خانه شنیدم. آشفتگی و ترس من چنان شدید بود که از حال رفتم.

داستان اعمال ناوال خولیان مرا بشدت آزرده خاطر کرد. به دون خوان گفتم که نمی توانم ارزش مهارتهای «کمین و شکار کردن» ناوال خولیان را بفهمم. دون خوان بدون گفتن کوچکترین حرفی گوش کرد و گذاشت به حرفهایم ادامه دهم.

سرانجام وقتی که روی نیمکت نشستیم، خیلی خسته بودم. موقعی که از من سوال کرد چرا از حرفهایش در مورد روش آموزش ناوال خولیان این چنین آزرده خاطر شده ام، نمی دانستم چه پاسخی دهم. عاقبت گفتم:

- نمی توانم از دست این احساس رهایی یابم که او یک حقه باز است.

- حقه بازان با حقه هایشان به طور آگاهانه چیزی را آموزش نمی دهند. ناوال خولیان نقش غم انگیزی را بازی می کرد، نقش غم انگیز جادویی را که مستلزم جابجایی پیوندگاه است.

با تاکید گفتم:

- آدم واقعا خودخواهی به نظر می رسد.

- چون داری قضاوت می کنی، این طور به نظر می رسد. تو آدمی پایبند به اخلاق هستی. من نیز همه این چیزها را تجربه کرده ام. وقتی که تو با شنیدن دستان ناوال خولیان این طور احساس می کنی، فکر کن که من طی سالها زندگی در آن خانه چه احساسی باید داشته باشم. من به ترتیب از او انتقاد می کردم، می ترسیدم و به او غبطه می خوردم.

همچنین او را دوست داشتم، ولی حسادت من قویتر از عشقم بود. به راحتی او، به قابلیت اسرارآمیز او حسادت می کردم که هروقت دلش می خواست جوان یا پیر می شد. به فراست او حسادت می کردم و بالاتر از همه، به نفوذی که بر هر کسی که تصادفا بر سر راهش قرار می گرفت، داشت. وقتی که می شنیدم با گفتگوهای جالبش آدمها را تحت تاثیر قرار داده است، دنیا در پیش چشمم سیاه می شد. او همیشه چیزی برای گفتن داشت، من هرگز نداشتم و همیشه خود را ناتوان و مطرود حس می کردم.

اعتراف دون خوان برایم دردناک بود. دلم می خواست موضوع صحبت را عوض کند، زیرا نمی خواستم بشنوم که چقدر به من شباهت داشت. به نظرم او واقعا بی نظیر بود. مطمئنا از احساس من خبر داشت. خندید به پشتم زد و ادامه داد:

- نکته مهمی که سعی می کنم با داستان حسادتم برایت روشن کنم، این است که وضعیت پیوندگاه چگونگی رفتار و احساس ما را تعیین می کند. اشتباه بزرگ من این بود که آن موقع نتوانستم این اصل را بفهمم، خام بودم. درست مثل تو با خود بزرگ بینی زندگی می کردم، زیرا پیوندگاهم در آنجا مکان داشت. می دانی، من هنوز نیاموخته بودم که برای جابجایی پیوندگاه، عادات جدیدی لازم است. باید «اراده» پیوندگاه را به حرکت درآورد. وقتی که آن نقطه حرکت کرد، گویی تازه کشف کرده بودم که تنها راه سروکار داشتن با سالکان بی همتایی چون حامیم نداشتن خود بزرگ بینی است، به طوری که شخص بتواند آنها را بیغرضانه ستایش کند.

گفت که دو نوع شناخت وجود دارد. یکی از آنها تنها مکالمات پرجنب و جوش، فوران شدید احساسات است و دیگر هیچ. دیگری محصول جابجایی پیوندگاه است. با فوران احساسات توام نمی شود، بلکه با عمل پیوسته است. شناختهای احساسی سالها پس از آنکه سالک وضعیت جدید پیوندگاهش را مورد استفاده قرار داد، پایدار می شود. دون خوان ادامه داد:

- ناوال خولیان همه ما را به طور خستگی ناپذیری به چنین جابجایی هایی هدایت کرد. موفق شد همکاری و مشارکت کامل همه ما را در نمایشهایی که واقعی تر از زندگیش بود جلب کند. برای مثال در نمایش مرد جوان و همسرش و اسیر کننده آنان دقت و مشارکت مرا جلب کرد. داستان پیرمردی که جوان بود به نظرم خیلی منسجم آمد. مرد غول آسا را با چشمان خود دیده بودم و این بدان معنی بود که مرد جوان همبستگی زوال ناپذیر مرا بدست آورده بود.

دون خوان گفت که ناوال خولیان یک جادوگر، ساحری بود که می توانست از نیروی «اراده» آنچنان استفاده کند که برای انسانی معمولی درک ناپذیر باشد. نمایشهایش متشکل از شخصیت جادویی بود که توسط نیروی قصد احضار شده بودند، درست مثل موحودات غیر ارگانیک که شکل انسان عجیب و غریبی را به خود می گرفتند. دون خوان ادامه داد:

- اقتدار ناوال خولیان چنان بی عیب و نقص بود که می توانست پیوندگاه همه را وادار به جابجایی نماید و فیوضاتی را همسو کند که او را به مشاهده آنچه ناوال خولیان می خواست، وادارد. مثلا او می توانست به نسبت سن و سالش پیر یا جوان به نظر برسد و این بستگی به هدف مورد نظرش داشت. تمام کسانی که ناوال خولیان را می شناختند، می گفتند که سن او متغیر است. در طول سی و دو سالی که او را می شناختم، گاهی اوقات پیرتر از سن و سال فعلی تو نبود. گاهی اوقات نیز چنان پیر و فرتوت بود که حتی نمی توانست راه برود.

دون خوان گفت که تحت راهنمایی حامیش، پیوندگاه او به طور نامحسوس و در عین حال به طور کامل جابجا شده است. مثلا روزی خودبخود متوجه شده بود که ترسی تمام وجودش را فراگرفته است که از یک سو برایش هیچ مفهومی نداشت و از دیگر سو پرمعناترین چیز دنیا بود. گفت:

- می ترسیدم که در اثر حماقت، فرصت آزاد شدن را از دست بدهم و زندگی پدرم را تکرار کنم.

توجه داشته باش که زندگی پدرم خالی از اشکال بود. زندگی و مرگش بهتر یا بدتر از دیگران نبود. نکته مهم این بود که پیوندگاهم حرکت کرد و من روزی دریافتم که زندگی و مرگ پدرم هیچ ارزشی نداشته است، نه برای خودش و نه برای دیگران.

حامیم به من گفت که زندگی و مرگ پدر و مادرم، تنها به خاطر به وجود آوردن من بوده است و والدین آنها نیز همین کار را برای آنها انجام داده اند. گفت که سالکان در این مورد تفاوت دارند. پیوندگاهشان را به اندازه کافی جابجا می کنند تا بهای گزافی را که برای زندگیشان پرداخته شده است، دریابند. این جابجایی به آنان احترام و تحسین آمیخته به ترسی را می دهد که والدینشان هرگز به طور عام برای زندگی خود و یا به طور خاص برای زنده بودنشان حس نکردند.

دون خوان گفت که ناوال خولیان نه تنها موفق شد کارآموزانش را هدایت کند تا پیوندگاهشان را جابجا کنند، بلکه خود نیز ضمن این کار لذت فراوانی می برد. دون خوان ادامه داد:

- بی تردید با من هم خیلی سرگرم می شد. سالها بعد، وقتی که بینندگان گروهم شروع به آمدن کردند، من نیز با بی صبری منتظر موقعیتهای مضحکی بودم که او در مورد هر یک از آنان به وجود می آورد و از آن بهره برداری می کرد.

وقتی که ناوال خولیان دنیا را ترک کرد، شادی نیز با او رفت و هرگز بازنگشت. گاهی اوقات خنارو ما را شاد می کند ولی هیچ کس نمی تواند جای ناوال خولیان را بگیرد. نمایشات او همیشه واقعی تر از زندگی بود. به تو اطمینان می دهم که ما تا قبل از آنکه ببینیم ناوال خولیان چه می کند، معنی لذت و خوشی را نمی دانستیم ولی بعضی از این نمایشها نتیجه معکوسی برایش به بار می آورد.

دون خوان از روی نیمکت محبوبش برخاست. به سوی من برگشت. چشمانش براق و آرام بود. گفت:

- اگر آنقدر احمق باشی که در وظیفه ات شکست بخوری، دست کم باید به اندازه کافی انرژی داشته باشی تا پیوندگاهت را به حرکت واداری و بتوانی خودت را به این نیمکت برسانی. لحظه ای آزاد از فکر و آرزو در اینجا بنشین. من نیز سعی خواهم کرد هر جا که باشم خود را به تو برسانم و تو را به همراه ببرم. قول می دهم که تمام سعی خود را بکنم.

بعد شلیک خنده اش بلند شد، گویی فحوای کلام مضحکتر از آن بود که بتوان باور کرد. در حالی که هنوز می خندید گفت:

- این حرفها را باید تنگ غروب بر زبان آورد و نه در صبحگاه. صبحگاه انسان را خوشبین می کند و چنین کلماتی معنایشان را از دست می دهند.