شکستن مانع ادراک
تنگ غروب، باز هم من و دون خوان در اآخاکا آسوده خاطر در اطراف میدان گردش می کردیم. وقتی به نیمکت محبوب او نزدیک شدیم، کسانی که روی آن نشسته بودند، بلند شدند و رفتند. با عجله خود را به آن رساندیم و نشستیم. دون خوان گفت:
- به انتهای توضیحاتم درباره آگاهی رسیده ایم و امروز تو خودت به تنهایی دنیای دیگری می سازی و برای همیشه شک و تردید را کنار می گذاری.
نباید در کارهایت اشتباه کنی. امروز با بهره گیری از ابرآگاهیت، پیوندگاهت را به حرکت درمی آوری و در آنی فیوضات دنیای دیگر را همسو می کنی.
تا چند روز دیگر که من و خنارو در قله کوهستانی ملاقات خواهیم کرد، تو همین کار را در حالت فروتر آگاهی عادی انجام می دهی. باید در یک آن فیوضات دنیای دیگر را همسو کنی.
اگر نتوانی مثل مردی معمولی که از پرتگاهی پرت شود، می میری.
او اشاره به عملی می کرد که باید به عنوان آخرین مرحله آموزشهایش در مورد سوی راست انجام دهم: پرش از قله کوه به ورطه.
دون خوان اظهار داشت وقتی که سالکان بتوانند بدون کمک کسی و با شروع از حالت آگاهی عادی مانع ادراک را بشکنند، کارآموزیشان پایان می یابد.
ناوال سالکان را به آستانه آن هدایت می کند ولی موفقیت بستگی به فرد دارد. ناوال پیاپی آنها را در وضعیتهایی قرار می دهد که به خودشان متکی شوند و بدین ترتیب آنها را می آزماید. ادامه داد:
- تنها نیرویی که می تواند همسویی را موقتا متوقف کند، همسویی است. باید همسویی را که باعث درک و مشاهده دنیای روزمره می شود باطل کنی. برای پیوندگاهت وضعیت جدیدی «قصد» کنی و با «قصد» به تثبیت آن برای مدتی نسبتا طولانی دنیای دیگری بسازی و از این دنیا بگریزی.
بینندگان کهن هنوز هم تا امروز با مرگ مبارزه می کنند. بدین ترتیب که «قصد» می کنند پیوندگاهشان در مواضعی ثابت بماند که آنها را در هر یک از این هفت دنیا جای می دهد.
- اگر من در همسو کردن دنیای دیگر موفق شوم چه اتفاقی می افتد؟
- مثل خنارو که شبی درست در همین مکان به تو اسرار همسویی را نشان می داد، به درون آن می روی.
- به کجا خواهم رفت دون خوان؟
- می خواهی به کجا بروی! خب معلوم است، به دنیای دیگر.
- چه بر سر مردم و ساختمانها و خانه های اطراف و خلاصه هر چیز دیگری می آید؟
- تو توسط مانعی که شکسته ای یعنی مانع ادراک از همه اینها جدا خواهی شد. درست مثل بینندگانی که برای مبارزه با مرگ خود را دفن می کردند، دیگر در این دنیا نخواهی بود.
با شنیدن حرفهایش، کشمکش دردناکی در درونم آغاز شد. بخشی از من اعتراض می کرد که موضع دون خوان غیرقابل دفاع است. در حالی که بخش دیگرم بی هیچ چون و چرایی می دانست که حق با او است.
از او پرسیدم اگر من وقتی که در خیابان و در وسط ترافیک لوس آنجلس هستم، پیوندگاهم را به حرکت درآورم چه اتفاقی می افتد. با حالتی جدی پاسخ داد:
- لوس آنجلس چون بخاری در هوا محو خواهد شد ولی تو می مانی. این رازی است که سعی می کنم برایت شرح دهم. خودت تجربه کرده ای ولی هنوز آن را نفهمیده ای. امروز می فهمی.
گفت که هنوز نمی توانم برای جابجایی به نوار بزرگ فیوضات دیگر از نیروی محرکه زمین استفاده کنم ولی حالا که نیاز ضروری به این جابجایی است، این نیاز به عنوان محرکی به من کمک می کند.
دون خوان به آسمان نگریست و دستش را بالای سرش برد و کش و قوسی به آن داد. گویی مدت زیادی آرام نشسته است و می خواهد خستگی جسمیش را برطرف کند. به من فرمان داد گفتگوی درونیم را متوقف کنم و به خاموشی درونی فرو روم. سپس برخاست و از میدان دور شد و به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
خیابان فرعی خلوتی را پیش گرفت. متوجه شدم که همان خیابانی است که خنارو نمایش همسویی را در آنجا نشان داده بود. به محض به یادآوردن این مطلب، دیدم کنار دون خوان در مکانی قدم می زنم که به نظرم خیلی آشنا آمد: دشت متروکی با شنهای زردرنگ که به نظر می رسید گوگرد باشند.
بعد به یاد آوردم که دون خوان مرا صدها بار وادار به مشاهده این دنیا کرده بود. همچنین به یاد آوردم که آن سوی این دشت متروک شنی، دنیای دیگری وجود دارد که در نوری سفید و به غایت عالی، یکدست و خالص می درخشد.
وقتی که این بار من و دون خوان به درون آن گام نهادیم، حس کردم نوری که از تمام جهات می تابید، نوری نیروبخش نیست ولی چنان آرام بخش است که حس کردم مقدس است.
هنگامی که این نور مقدس مرا احاطه کرد، فکری منطقی در سکوت درونیم شکفت. فکر کردم کاملا امکان دارد که صوفیان و قدیسان این سفر پیوندگاه را تجربه کرده باشند. خدا را در قالب انسان و دوزخ را در تپه های گوگردی دیده باشند و سپس شکوه و عظمت بهشت را در نور روشن.
افکار منطقی من بی درنگ زیر یورش آنچه درک و مشاهده می کردم، درهم شکست. آگاهی من از اشکال فراوان، چهره های مردان و زنان و کودکان در سنین مختلف و سایر اشباح درک ناپذیری احاطه شده بود که درخشش خیره کننده سفیدرنگی داشتند.
دون خوان را دیدم که در کنارم راه می رفت و به من خیره شده بود، نه به اشباح دیگر ولی در لحظه ای که او را چون گوی درخشانی دیدم که چند قدم دورتر از من بالا و پایین می رفت، گوی حرکت ناگهانی ترسناکی کرد و به من نزدیکتر شد و من درون آن را «دیدم».
دون خوان به خاطر من تابش آگاهیش را به کار انداخته بود. تابش ناگهان به چهار یا پنج رشته تار در سوی چپش تابید و در آنجا ثابت ماند. تمام نمرکزم به آن بود، گویی چیزی مرا آهسته به درون لوله ای کشاند و من همزادها را دیدم. سه پرهیب تیره، دراز و خشک که مثل برگهایی در باد در اثر ارتعاش تکان می خوردند. آنها در زمینه صورتی شب نمایی قرار داشتند. در لحظه ای که نگاهم را به آنها متمرکز کردم، به محلی که بودم آمدند. نه با گام برداشتن، سریدن یا پرواز کردن، بلکه خود را با چند تار سفید که از وجودم خارج شده بود می کشاندند. سفیدی، نور یا تابش نبود، خطوطی بود که گویی با پودر گچ پررنگ ترسیم شده است. با سرعتی نه چندان کافی از هم پاشیده شدند و همزادها قبل از آنکه خطوط محو شوند بر سرم ریختند.
مرا می فشردند. عصبانی شدم و همزادها بی درنگ دور شدند، گویی آنها را تنبیه کرده بودم. دلم به رحم آمد و این احساس فورا آنها را به سوی من کشاند. دوباره آمدند و خود را به من مالیدند. همان چیزی را «دیدم» که داخل نهر در آئینه «دیده» بودم. همزادها تابش درونی نداشتند. جنبش درونی هم نداشتند. در آنها حیات نبود و با وجود این ظاهرا زنده بودند. آنها شکلهای عجیب و غریبی بودند که به کیسه های خواب با زیپ بسته شباهت داشتند. خط باریک در میان اشکال دراز آنها، آنان را این طور نشان می داد که دوخته شده اند.
اشکال دلپسندی نداشتند. این احساس که آنها کاملا برای من بیگانه هستند، مرا ناراحت و بی حوصله کرد. «دیدم» که سه همزاد حرکت می کنند، انگار به بالا و پایین می پریدند. تابش ضعیفی درون آنها بود. تابش قویتر شد تا عاقبت در یکی از همزادها بشدت درخشیدن گرفت.
به محض «دیدن» آن با دنیای سیاهی روبرو شدم. منظورم این نیست که تاریک بود. اطرافم قیرگون بود. به آسمان نگریستم و نتوانستم در هیچ جای آن نوری بیایم. آسمان نیز سیاه بود و با خطوط و دایره های نامنظم در درجات رنگ سیاه پوشیده شده بود. آسمان به تکه چوب سیاهی می ماند که روی آن رگه های برجسته باشد.
به زمین نگریستم. پرزدار بود. گویی با تکه های جبلک دریایی پوشیده شده بود، تکه ها کدر نبودند ولی درخششی نیز نداشتند. چیزی بین این دو بود که هرگز در زندگیم تدیده بودم: جلبک دریایی سیاه رنگ.
بعد صدای دیدن را شنیدم. آن صدا گفت که پیوندگاه من با نوار بزرگ دیگری از فیوضات دنیای کاملی ساخته است، دنیایی سیاه.
می خواستم هر کلمه ای را که می شنوم جذب کنم. برای این می بایست تمرکزم را دو نیم می کردم. صدا متوقف شد. چشمانم دوباره میزان شد. من تنها چند خیابان آن طرفتر میدان با دون خوان ایستاده بودم.
بی درنگ متوجه شدم که وقتی برای استراحت ندارم. بیهوده است که خود را تسلیم ترس کنم. همه نیرویم را جمع کردم و از دون خوان پرسیدم آیا آنچه را که او انتظار داشت برآورده کرده ام. با اطمینان گفت:
- درست همان کاری را کردی که باید می کردی. بیا به میدان برگردیم و یک بار دیگر، برای آخرین بار گردشی در اطراف این جهان کنیم.
نمی خواستم به عزیمت دون خوان فکر کنم. بنابراین از او درباره دنیای سیاه پرسیدم. خاطره مبهمی داشتم که یک بار دیگر نیز آن را «دیده ام». گفت:
- آسانترین دنیایی است که می شود به آن دست یافت و از میان تجربیاتت، دنیای سیاه تنها دنیایی است که ارزش تفکر را دارد. تنها همسویی راستین نوار بزرگ دیگری است که تا به حال انجام داده ای. سایر چیزها جابجایی نهایی در طول نوار انسانی است ولی در درون همان نوار بزرگ. دیوار مه، آن دشت با تپه های شنی زرد رنگ، دنیای اشباح، همگی جابجایی جانبی است که پیوندگاهمان وقتی که به وضعیتی قطعی نزدیک می شود، انجام می دهد.
هنگامی که ما قدم زنان به میدان بازمی گشتیم، برایم توضیح داد که یکی از ویژگیهای عجیب دنیای سیاه این است که فاقد آن فیوضاتی است که در دنیای ما، زمان ما را به وجود می آورد. آنها فیوضات دیگری هستند که نتایج دیگری به بار می آورند. بینندگانی که به دنیای سیاه سفر می کنند، احساس می کنند که ابدیتی را در آن گذرانده اند ولی این زمان در دنیای ما به لحظه ای بدل می شود. با تاکید گفت:
- دنیای سیاه، دنیای هولناکی است، زیرا جسم را پیر می کند.
از او خواستم حرفهایش را توضیح دهد. گامهایش را آهسته کرد و به من نگریست. به یادم آورد که خنارو یک بار سعی کرده بود این مطلب را به شیوه سرراست خود برایم روشن کند. به من گفته بود ما به اندازه ابدیتی در دوزخ راه رفته ایم، در حالی که در این دنیا حتی یک لحظه هم سپری نشده است.
دون خوان اظهار داشت که در جوانی دچار وسوسه دنیای سیاه شده بود، در حضور حامیش دچار تردید شده بود که اگر مدتی در آن دنیا بماند، چه اتفاقی می افتد. ولی از آنجا که حامیش ارزشی برای توضیح قایل نبود، فقط به این کار اکتفا کرده بود که دون خوان را به دنیای سیاه بفرستد تا خودش این مسئله را کشف کند. دون خوان ادامه داد:
- اقتدار ناوال خولیان چنان خارق العاده بود که روزها طول کشید تا من از دنیای سیاه بیرون آمدم.
- منظورت این است که روزها طول کشید تا پیوندگاهت به حالت عادی برگشت، این طور نیست؟
- بله، همین طور است.
توضیح داد که ظرف چند روزی که در دنیای سیاه گم شده بود، لااقل ده سال پیرتر شد. فیوضات درون پیله اش فشار سالها مبارزه را به تنهایی حس کردند.
مورد سیلویو مانوئل کاملا متفاوت بود. ناوال خولیان او را به ناشناخته فرستاد، ولی سیلویو مانوئل با مجموعه دیگری از نوارها دنیای دیگری ساخت. دنیایی بدون فیوضات زمان که اثر معکوس بر بینندگان دارد. او هفت سال ناپدید شده بود و با وجود این احساس می کرد که فقط برای لحظه ای نبوده است. ادامه داد:
- ساختن دنیای دیگر ربطی به ممارست ندارد و به «قصد» مربوط است؛ و انسان نمی تواند با جهش از این دنیاها خارج شود، درست مثل اینکه با کشی او را بکشند. می دانی، بیننده باید شجاع باشد. به محض آنکه مانع ادراک را بشکنی، دیگر به محل اولت در دنیا بازنمی گردی. منظورم را می فهمی.
کم کم می فهمیدم منظورش چیست. خیلی دلم می خواست که به این اندیشه نامعقول بخندم ولی قبل از آنکه این اندیشه به یقین تبدیل شود، دون خوان با من حرف زد و خاطره ای را که من داشتم به یاد می آوردم از هم گسیخت.
گفت که خطر ساختن دنیاهای دیگر برای سالکان در این است که این دنیاها همچون دنیای ما تملک پذیرند. نیروی همسویی چنان است که به محض آنکه پیوندگاه از وضعیت عادی خود درآمد، به توسط همسویی های دیگری در وضعیتهای دیگری ثابت می شود. و این خطر برای سالکان وجود دارد که در انزوای تصورناپذیری باقی بمانند.
بخش منطقی و انتقادی من اظهار داشت که او را در دنیای سیاه چون گوی درخشانی «دیده ام». بنابراین امکان دارد که انسان در آن دنیا با افراد دیگری باشد. پاسخ داد:
- فقط به شرطی که وقتی پیوندگاهت را حرکت دادی، اشخاص با حرکت دادن پیوندگاهشان به دنبالت بیایند. من پیوندگاه خود را هماهنگ با پیوندگاه تو جابجا کردم، در غیر این صورت تو با همزادها آنجا تنها بودی.
ایستادیم و دون خوان گفت که زمان رفتن من فرا رسیده است. گفت:
- می خواهم تو از تمام تغییرات جانبی میان بر بزنی و مستقیما به دنیای کامل بعدی روی: به دنیای سیاه. چند روز دیگر بایستی خودت به تنهایی همین کار را انجام دهی. وقتی برای تلف کردن نداری. برای فرار از مرگ این کار را خواهی کرد.
گفت که شکستن مانع ادراک نقطه اوج همه کارهای بینندگان است. لحظه ای که مانع بشکند، بشر و سرنوشتش معنی دیگری برای سالک پیدا می کند. به خاطر اهمیت والای شکستن مانع، بینندگان جدید از عمل شکستن به عنوان آزمون نهایی استفاده می کنند. این آزمون عبارت است از پرش از قله کوهی به ورطه در حالت آگاهی عادی. اگر پرش سالک به ورطه دنیای روزمره را محو نکند و قبل از رسیدن به عمق، دنیای دیگری نسازد، او می میرد. ادامه داد:
- کاری که تو می کنی، این است که این دنیا را محو کنی، ولی به طریقی خودت باقی می مانی. این سنگر نهایی آگاهی است، همانی که برای بینندگان جدید معتبر است. آنها می دانند که پس از آنکه آگاهی، آنان را سوزاند، به طریقی این احساس باقی میماند که هنوز هویت دارند.
لبخندی زد و به خیابانی اشاره کرد که از محلی که نشسته بودیم، دیده می شد. خیابانی که در آن خنارو به من اسرار همسویی را نشان داده بود. گفت:
- این خیابان چون هر خیابان دیگری به ابدیت منتهی می شود. تنها کاری که که باید بکنی، این است که در سکوت تام در آن به راه افتی. زمانش رسیده است. حالا برو! برو!
برگشت و از من دور شد. خنارو در گوشه ای منتظر او بود. دستی تکان داد و بعد با اشاره ای تشویقم کرد به سویش روم. دون خوان بدون آنکه به پشت سر بنگرد به رفتن ادامه می داد: خنارو به او پیوست.
شروع به تعقیب آنها کردم ولی می دانستم که این کاری نادرست است.
بجای این کار، جهت عکس را در پیش گرفتم. خیابان تاریک و ملال انگیز و سوت و کور بود. تسلیم احساس شکست و بی کفایتی نشدم. در سکوتی درونی قدم زدم. پیوندگاهم با سرعت زیادی حرکت می کرد. سه همزاد را «دیدم». خط میان آنها باعث می شد این طور به نظر بیاید که لبخند می زنند. احساس سبکی کردم و سپس نیروی باد مانندی وزید و دنیا را با خود برد.
تنگ غروب، باز هم من و دون خوان در اآخاکا آسوده خاطر در اطراف میدان گردش می کردیم. وقتی به نیمکت محبوب او نزدیک شدیم، کسانی که روی آن نشسته بودند، بلند شدند و رفتند. با عجله خود را به آن رساندیم و نشستیم. دون خوان گفت:
- به انتهای توضیحاتم درباره آگاهی رسیده ایم و امروز تو خودت به تنهایی دنیای دیگری می سازی و برای همیشه شک و تردید را کنار می گذاری.
نباید در کارهایت اشتباه کنی. امروز با بهره گیری از ابرآگاهیت، پیوندگاهت را به حرکت درمی آوری و در آنی فیوضات دنیای دیگر را همسو می کنی.
تا چند روز دیگر که من و خنارو در قله کوهستانی ملاقات خواهیم کرد، تو همین کار را در حالت فروتر آگاهی عادی انجام می دهی. باید در یک آن فیوضات دنیای دیگر را همسو کنی.
اگر نتوانی مثل مردی معمولی که از پرتگاهی پرت شود، می میری.
او اشاره به عملی می کرد که باید به عنوان آخرین مرحله آموزشهایش در مورد سوی راست انجام دهم: پرش از قله کوه به ورطه.
دون خوان اظهار داشت وقتی که سالکان بتوانند بدون کمک کسی و با شروع از حالت آگاهی عادی مانع ادراک را بشکنند، کارآموزیشان پایان می یابد.
ناوال سالکان را به آستانه آن هدایت می کند ولی موفقیت بستگی به فرد دارد. ناوال پیاپی آنها را در وضعیتهایی قرار می دهد که به خودشان متکی شوند و بدین ترتیب آنها را می آزماید. ادامه داد:
- تنها نیرویی که می تواند همسویی را موقتا متوقف کند، همسویی است. باید همسویی را که باعث درک و مشاهده دنیای روزمره می شود باطل کنی. برای پیوندگاهت وضعیت جدیدی «قصد» کنی و با «قصد» به تثبیت آن برای مدتی نسبتا طولانی دنیای دیگری بسازی و از این دنیا بگریزی.
بینندگان کهن هنوز هم تا امروز با مرگ مبارزه می کنند. بدین ترتیب که «قصد» می کنند پیوندگاهشان در مواضعی ثابت بماند که آنها را در هر یک از این هفت دنیا جای می دهد.
- اگر من در همسو کردن دنیای دیگر موفق شوم چه اتفاقی می افتد؟
- مثل خنارو که شبی درست در همین مکان به تو اسرار همسویی را نشان می داد، به درون آن می روی.
- به کجا خواهم رفت دون خوان؟
- می خواهی به کجا بروی! خب معلوم است، به دنیای دیگر.
- چه بر سر مردم و ساختمانها و خانه های اطراف و خلاصه هر چیز دیگری می آید؟
- تو توسط مانعی که شکسته ای یعنی مانع ادراک از همه اینها جدا خواهی شد. درست مثل بینندگانی که برای مبارزه با مرگ خود را دفن می کردند، دیگر در این دنیا نخواهی بود.
با شنیدن حرفهایش، کشمکش دردناکی در درونم آغاز شد. بخشی از من اعتراض می کرد که موضع دون خوان غیرقابل دفاع است. در حالی که بخش دیگرم بی هیچ چون و چرایی می دانست که حق با او است.
از او پرسیدم اگر من وقتی که در خیابان و در وسط ترافیک لوس آنجلس هستم، پیوندگاهم را به حرکت درآورم چه اتفاقی می افتد. با حالتی جدی پاسخ داد:
- لوس آنجلس چون بخاری در هوا محو خواهد شد ولی تو می مانی. این رازی است که سعی می کنم برایت شرح دهم. خودت تجربه کرده ای ولی هنوز آن را نفهمیده ای. امروز می فهمی.
گفت که هنوز نمی توانم برای جابجایی به نوار بزرگ فیوضات دیگر از نیروی محرکه زمین استفاده کنم ولی حالا که نیاز ضروری به این جابجایی است، این نیاز به عنوان محرکی به من کمک می کند.
دون خوان به آسمان نگریست و دستش را بالای سرش برد و کش و قوسی به آن داد. گویی مدت زیادی آرام نشسته است و می خواهد خستگی جسمیش را برطرف کند. به من فرمان داد گفتگوی درونیم را متوقف کنم و به خاموشی درونی فرو روم. سپس برخاست و از میدان دور شد و به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
خیابان فرعی خلوتی را پیش گرفت. متوجه شدم که همان خیابانی است که خنارو نمایش همسویی را در آنجا نشان داده بود. به محض به یادآوردن این مطلب، دیدم کنار دون خوان در مکانی قدم می زنم که به نظرم خیلی آشنا آمد: دشت متروکی با شنهای زردرنگ که به نظر می رسید گوگرد باشند.
بعد به یاد آوردم که دون خوان مرا صدها بار وادار به مشاهده این دنیا کرده بود. همچنین به یاد آوردم که آن سوی این دشت متروک شنی، دنیای دیگری وجود دارد که در نوری سفید و به غایت عالی، یکدست و خالص می درخشد.
وقتی که این بار من و دون خوان به درون آن گام نهادیم، حس کردم نوری که از تمام جهات می تابید، نوری نیروبخش نیست ولی چنان آرام بخش است که حس کردم مقدس است.
هنگامی که این نور مقدس مرا احاطه کرد، فکری منطقی در سکوت درونیم شکفت. فکر کردم کاملا امکان دارد که صوفیان و قدیسان این سفر پیوندگاه را تجربه کرده باشند. خدا را در قالب انسان و دوزخ را در تپه های گوگردی دیده باشند و سپس شکوه و عظمت بهشت را در نور روشن.
افکار منطقی من بی درنگ زیر یورش آنچه درک و مشاهده می کردم، درهم شکست. آگاهی من از اشکال فراوان، چهره های مردان و زنان و کودکان در سنین مختلف و سایر اشباح درک ناپذیری احاطه شده بود که درخشش خیره کننده سفیدرنگی داشتند.
دون خوان را دیدم که در کنارم راه می رفت و به من خیره شده بود، نه به اشباح دیگر ولی در لحظه ای که او را چون گوی درخشانی دیدم که چند قدم دورتر از من بالا و پایین می رفت، گوی حرکت ناگهانی ترسناکی کرد و به من نزدیکتر شد و من درون آن را «دیدم».
دون خوان به خاطر من تابش آگاهیش را به کار انداخته بود. تابش ناگهان به چهار یا پنج رشته تار در سوی چپش تابید و در آنجا ثابت ماند. تمام نمرکزم به آن بود، گویی چیزی مرا آهسته به درون لوله ای کشاند و من همزادها را دیدم. سه پرهیب تیره، دراز و خشک که مثل برگهایی در باد در اثر ارتعاش تکان می خوردند. آنها در زمینه صورتی شب نمایی قرار داشتند. در لحظه ای که نگاهم را به آنها متمرکز کردم، به محلی که بودم آمدند. نه با گام برداشتن، سریدن یا پرواز کردن، بلکه خود را با چند تار سفید که از وجودم خارج شده بود می کشاندند. سفیدی، نور یا تابش نبود، خطوطی بود که گویی با پودر گچ پررنگ ترسیم شده است. با سرعتی نه چندان کافی از هم پاشیده شدند و همزادها قبل از آنکه خطوط محو شوند بر سرم ریختند.
مرا می فشردند. عصبانی شدم و همزادها بی درنگ دور شدند، گویی آنها را تنبیه کرده بودم. دلم به رحم آمد و این احساس فورا آنها را به سوی من کشاند. دوباره آمدند و خود را به من مالیدند. همان چیزی را «دیدم» که داخل نهر در آئینه «دیده» بودم. همزادها تابش درونی نداشتند. جنبش درونی هم نداشتند. در آنها حیات نبود و با وجود این ظاهرا زنده بودند. آنها شکلهای عجیب و غریبی بودند که به کیسه های خواب با زیپ بسته شباهت داشتند. خط باریک در میان اشکال دراز آنها، آنان را این طور نشان می داد که دوخته شده اند.
اشکال دلپسندی نداشتند. این احساس که آنها کاملا برای من بیگانه هستند، مرا ناراحت و بی حوصله کرد. «دیدم» که سه همزاد حرکت می کنند، انگار به بالا و پایین می پریدند. تابش ضعیفی درون آنها بود. تابش قویتر شد تا عاقبت در یکی از همزادها بشدت درخشیدن گرفت.
به محض «دیدن» آن با دنیای سیاهی روبرو شدم. منظورم این نیست که تاریک بود. اطرافم قیرگون بود. به آسمان نگریستم و نتوانستم در هیچ جای آن نوری بیایم. آسمان نیز سیاه بود و با خطوط و دایره های نامنظم در درجات رنگ سیاه پوشیده شده بود. آسمان به تکه چوب سیاهی می ماند که روی آن رگه های برجسته باشد.
به زمین نگریستم. پرزدار بود. گویی با تکه های جبلک دریایی پوشیده شده بود، تکه ها کدر نبودند ولی درخششی نیز نداشتند. چیزی بین این دو بود که هرگز در زندگیم تدیده بودم: جلبک دریایی سیاه رنگ.
بعد صدای دیدن را شنیدم. آن صدا گفت که پیوندگاه من با نوار بزرگ دیگری از فیوضات دنیای کاملی ساخته است، دنیایی سیاه.
می خواستم هر کلمه ای را که می شنوم جذب کنم. برای این می بایست تمرکزم را دو نیم می کردم. صدا متوقف شد. چشمانم دوباره میزان شد. من تنها چند خیابان آن طرفتر میدان با دون خوان ایستاده بودم.
بی درنگ متوجه شدم که وقتی برای استراحت ندارم. بیهوده است که خود را تسلیم ترس کنم. همه نیرویم را جمع کردم و از دون خوان پرسیدم آیا آنچه را که او انتظار داشت برآورده کرده ام. با اطمینان گفت:
- درست همان کاری را کردی که باید می کردی. بیا به میدان برگردیم و یک بار دیگر، برای آخرین بار گردشی در اطراف این جهان کنیم.
نمی خواستم به عزیمت دون خوان فکر کنم. بنابراین از او درباره دنیای سیاه پرسیدم. خاطره مبهمی داشتم که یک بار دیگر نیز آن را «دیده ام». گفت:
- آسانترین دنیایی است که می شود به آن دست یافت و از میان تجربیاتت، دنیای سیاه تنها دنیایی است که ارزش تفکر را دارد. تنها همسویی راستین نوار بزرگ دیگری است که تا به حال انجام داده ای. سایر چیزها جابجایی نهایی در طول نوار انسانی است ولی در درون همان نوار بزرگ. دیوار مه، آن دشت با تپه های شنی زرد رنگ، دنیای اشباح، همگی جابجایی جانبی است که پیوندگاهمان وقتی که به وضعیتی قطعی نزدیک می شود، انجام می دهد.
هنگامی که ما قدم زنان به میدان بازمی گشتیم، برایم توضیح داد که یکی از ویژگیهای عجیب دنیای سیاه این است که فاقد آن فیوضاتی است که در دنیای ما، زمان ما را به وجود می آورد. آنها فیوضات دیگری هستند که نتایج دیگری به بار می آورند. بینندگانی که به دنیای سیاه سفر می کنند، احساس می کنند که ابدیتی را در آن گذرانده اند ولی این زمان در دنیای ما به لحظه ای بدل می شود. با تاکید گفت:
- دنیای سیاه، دنیای هولناکی است، زیرا جسم را پیر می کند.
از او خواستم حرفهایش را توضیح دهد. گامهایش را آهسته کرد و به من نگریست. به یادم آورد که خنارو یک بار سعی کرده بود این مطلب را به شیوه سرراست خود برایم روشن کند. به من گفته بود ما به اندازه ابدیتی در دوزخ راه رفته ایم، در حالی که در این دنیا حتی یک لحظه هم سپری نشده است.
دون خوان اظهار داشت که در جوانی دچار وسوسه دنیای سیاه شده بود، در حضور حامیش دچار تردید شده بود که اگر مدتی در آن دنیا بماند، چه اتفاقی می افتد. ولی از آنجا که حامیش ارزشی برای توضیح قایل نبود، فقط به این کار اکتفا کرده بود که دون خوان را به دنیای سیاه بفرستد تا خودش این مسئله را کشف کند. دون خوان ادامه داد:
- اقتدار ناوال خولیان چنان خارق العاده بود که روزها طول کشید تا من از دنیای سیاه بیرون آمدم.
- منظورت این است که روزها طول کشید تا پیوندگاهت به حالت عادی برگشت، این طور نیست؟
- بله، همین طور است.
توضیح داد که ظرف چند روزی که در دنیای سیاه گم شده بود، لااقل ده سال پیرتر شد. فیوضات درون پیله اش فشار سالها مبارزه را به تنهایی حس کردند.
مورد سیلویو مانوئل کاملا متفاوت بود. ناوال خولیان او را به ناشناخته فرستاد، ولی سیلویو مانوئل با مجموعه دیگری از نوارها دنیای دیگری ساخت. دنیایی بدون فیوضات زمان که اثر معکوس بر بینندگان دارد. او هفت سال ناپدید شده بود و با وجود این احساس می کرد که فقط برای لحظه ای نبوده است. ادامه داد:
- ساختن دنیای دیگر ربطی به ممارست ندارد و به «قصد» مربوط است؛ و انسان نمی تواند با جهش از این دنیاها خارج شود، درست مثل اینکه با کشی او را بکشند. می دانی، بیننده باید شجاع باشد. به محض آنکه مانع ادراک را بشکنی، دیگر به محل اولت در دنیا بازنمی گردی. منظورم را می فهمی.
کم کم می فهمیدم منظورش چیست. خیلی دلم می خواست که به این اندیشه نامعقول بخندم ولی قبل از آنکه این اندیشه به یقین تبدیل شود، دون خوان با من حرف زد و خاطره ای را که من داشتم به یاد می آوردم از هم گسیخت.
گفت که خطر ساختن دنیاهای دیگر برای سالکان در این است که این دنیاها همچون دنیای ما تملک پذیرند. نیروی همسویی چنان است که به محض آنکه پیوندگاه از وضعیت عادی خود درآمد، به توسط همسویی های دیگری در وضعیتهای دیگری ثابت می شود. و این خطر برای سالکان وجود دارد که در انزوای تصورناپذیری باقی بمانند.
بخش منطقی و انتقادی من اظهار داشت که او را در دنیای سیاه چون گوی درخشانی «دیده ام». بنابراین امکان دارد که انسان در آن دنیا با افراد دیگری باشد. پاسخ داد:
- فقط به شرطی که وقتی پیوندگاهت را حرکت دادی، اشخاص با حرکت دادن پیوندگاهشان به دنبالت بیایند. من پیوندگاه خود را هماهنگ با پیوندگاه تو جابجا کردم، در غیر این صورت تو با همزادها آنجا تنها بودی.
ایستادیم و دون خوان گفت که زمان رفتن من فرا رسیده است. گفت:
- می خواهم تو از تمام تغییرات جانبی میان بر بزنی و مستقیما به دنیای کامل بعدی روی: به دنیای سیاه. چند روز دیگر بایستی خودت به تنهایی همین کار را انجام دهی. وقتی برای تلف کردن نداری. برای فرار از مرگ این کار را خواهی کرد.
گفت که شکستن مانع ادراک نقطه اوج همه کارهای بینندگان است. لحظه ای که مانع بشکند، بشر و سرنوشتش معنی دیگری برای سالک پیدا می کند. به خاطر اهمیت والای شکستن مانع، بینندگان جدید از عمل شکستن به عنوان آزمون نهایی استفاده می کنند. این آزمون عبارت است از پرش از قله کوهی به ورطه در حالت آگاهی عادی. اگر پرش سالک به ورطه دنیای روزمره را محو نکند و قبل از رسیدن به عمق، دنیای دیگری نسازد، او می میرد. ادامه داد:
- کاری که تو می کنی، این است که این دنیا را محو کنی، ولی به طریقی خودت باقی می مانی. این سنگر نهایی آگاهی است، همانی که برای بینندگان جدید معتبر است. آنها می دانند که پس از آنکه آگاهی، آنان را سوزاند، به طریقی این احساس باقی میماند که هنوز هویت دارند.
لبخندی زد و به خیابانی اشاره کرد که از محلی که نشسته بودیم، دیده می شد. خیابانی که در آن خنارو به من اسرار همسویی را نشان داده بود. گفت:
- این خیابان چون هر خیابان دیگری به ابدیت منتهی می شود. تنها کاری که که باید بکنی، این است که در سکوت تام در آن به راه افتی. زمانش رسیده است. حالا برو! برو!
برگشت و از من دور شد. خنارو در گوشه ای منتظر او بود. دستی تکان داد و بعد با اشاره ای تشویقم کرد به سویش روم. دون خوان بدون آنکه به پشت سر بنگرد به رفتن ادامه می داد: خنارو به او پیوست.
شروع به تعقیب آنها کردم ولی می دانستم که این کاری نادرست است.
بجای این کار، جهت عکس را در پیش گرفتم. خیابان تاریک و ملال انگیز و سوت و کور بود. تسلیم احساس شکست و بی کفایتی نشدم. در سکوتی درونی قدم زدم. پیوندگاهم با سرعت زیادی حرکت می کرد. سه همزاد را «دیدم». خط میان آنها باعث می شد این طور به نظر بیاید که لبخند می زنند. احساس سبکی کردم و سپس نیروی باد مانندی وزید و دنیا را با خود برد.