در زیر دو نمونه از رؤیای دونخنارو، یکی از اساتید رؤیابینی در مکتب تولتک آورده شده است:
وقتی این مسئله اولین بار برایم پیش آمد، نمیدانستم که چنین چیزی رخ داده است. یک روز که طبق معمول برای جمعآوری گیاهان طبی به کوهستان رفته بودم ضمن کار احساس خستگی نمودم تقریباً آمادهٔ بازگشت به خانه بودم که تصمیم گرفتم مختصری استراحت کنم.
در سایهٔ درختی، کنار جاده دراز کشیدم و به خواب رفتم. ناگهان صدای افرادی را شنیدم که از تپه پائین میآیند، بیدار شدم، به تندی دویدم و خود را پشت درختانی که نزدیک جاده و محل خوابم بود، پنهان کردم. در حالی که مخفی شده بودم، از این احساس که چیزی را فراموش کردهام، رنج میبردم، نگاه کردم ببینم آیا کیسهٔ گیاهان را با خود آوردهام؟ متوجه شدم که آن را نیاوردهام. نگاهی به جاده در حالی که دقایقی قبل، خوابیده بودم، انداختم. ناگهان از ترس خشکم زد. من هنوز آنجا دراز کشیده و خوابیده بودم! خودم بودم! به بدنم دست زدم. باز خودم بودم. در این بین کسانی که از تپه پائین میآمدند، به من که خوابیده بودم رسیدند و من کاملاً بیدار و بیپنه از مخفیگاهم به آنها مینگریستم. رؤیای من چنان زنه بود ه داشتم دیوانه میشدم. فریادی زدم و دوباره از خواب بیدار شدم، لعنتی!
این فقط یک ”رویا“ بود.
من تا چند روز از رؤیائی که دیده بودم، میترسیدم اما به خاطر کار و فعالیت واقعاً فرصتی نداشتم تا درباره اسرار رؤیایم کند و کاو کنم. تا اینکه چند ماه بعد، در پایان یک روز که سخت کار کرده بودم، به خواب عمیقی فرو رفتم. باران تازه شروع به باریدن کره بود، فکر سوراخی که در بام بود مرا بیدار کرد، از رختخواب بیرون پریدم و بالا یبام رفتم تا سوراخ را قبل از نفوذ باران ببندم. چنان احساس آرامش و قدرت میکردم که در عرض یک دقیقه این کار را انجام دادم و اصلاً هم خیس نشدم. فکر کردم احساس خوش من، در اثر چرت است که زدهام.
وقتی کارم تمام شد به داخل خانه برگشتم که چیزی بخورم اما انگار راه گلویم بسته شده بود، نمیتوانستم چیزی قورت بدهم. فکر کردم بیمار شدهام. قدری از ریشه و برگ درختان را خرد کردم و آن را بهصورت خمیر درآوردم، به گردنم مالیدم، روی آن را بستم و به طرف رختخواب رفتم. وقتی جلوی تخت قرار گرفتم، نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. من در رختخواب دراز کشیده و خوابیده بودم!
خواستم خودم را بیدار کنم ولی میدانستم که این کار صحیح نیست. از خانه بیرون آمدم، ترس وجودم را فرا گرفته بود، بیهدف میان تپهها دویدم. نمیدانستم به کجا میروم، با وجودی که تمام وقت آنجا زندگی کرده بودم اما راهم را گم کردم. در میان باران میدویدم ولی حتی آن را حس نمیکردم. انگار قادر به فکر کردن نبودم. بعد رعد و برق چنان شدید شد که من در اثر آن دوباره بیدار شدم.
من در تپهها زیر باران بیدار شدم.
ولی از کجا میدانستم که بیدار شدهام؟ جسم میدانست.
همیشه صدائی درونی وجود دارد که به شخص میگوید که قضیه از چه قرار است. البته به محض بیداری متقاعد شدم که ”رؤیائی“ دیدهام. بدیهی است که این یک رؤیای معمولی نبود ولی در عین حال ”رؤیا دیدن“ تمام و کمال هم نبود. نتیجه گرفتم که باید چیز دیگری بوده باشد. حدس من ”راه رفتن در خواب و بیداری“ بود، اما حامیام (معلم باطنیام) برایم این طور تشریح کرد که چیزی که دیدهام اصلاً ”رؤیا“ نبوده و من نیز نبایستی روی این موضوع پافشاری کنم که آن واقعه، راه رفتن در خواب بوده است. حامی من گفت: زمانی که انسان در رؤیائی خودش را در خواب بییند، زمان آشکاری کالبد اختریاش فرا رسیده است.
منبع: افسانههای قدرت، کارلوس کاستاندا
تألیف و تحقیق: امیررضا الماسیان