کافه تلخ

۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

پسر خدا



"کيست آنکه بر دنيا غلبه يابد؟ جز آنکه ايمان دارد که عيسي پسر خداست." اول يوحنا5 : 5

واقعاً باور نکردني و خارق العاده بود که ما آنجا به عنوان 2 برادر در مسيح ايستاده بوديم. از زمينه هاي کاملاً متفاوتي آمده بوديم و قاعدتاً هيچ چيز مشترکي نبايد با هم ميداشتيم. اما ارتباطي غير قابل شرح بين ما وجود داشت که ما را يک ساخته بود.

دوست من از کشوري مي آمد که مسيحيان در آن تحت جفاي شديد هستند. خيلي ها به خاطر ايمانشان به مسيح در آن کشور جان خود را از دست داده اند. در واقع من حتي نمي توانم نام آن شخص را قيد کنم يا نام کشورش را ذکر کنم, زيرا با اين کار او را در خطر بزرگي قرار خواهم داد. به همين دليل از شما اجازه ميخواهم تا او را پل بناميم.

پل در خانواده اي يک روحاني مسلمان و در محيطي بسيار خشک و متعصب به دنيا آمده و رشد کرده بود. در عوض من در خانواده اي کاملاً غير مذهبي رشد کرده بودم. در کشوري بزرگ شده بود که از مسيحيت متنفرند. من در کشوري بزرگ شده ام که ميراث عظيمي از مسيحيت به همراه دارد. تا زماني که وارد دانشگاه بشود, هيچ چيزي از عيسي نمي دانست. در مقابل او من چيزهاي زيادي در مورد عيسي ميدانستم, اما تا زماني که وارد دانشگاه شدم او را نشناختم.

من و پل بسيار با هم فرق داشتيم, اما چيزي بود که ما را يک ميساخت. هر دوي ما عيسي را به عنوان خداوند و نجات دهنده مان پذيرفته بوديم. اما بيشتر از آن نيز چيزي بود که در زندگي هر دو ما تقريباً يکسان اتفاق افتاده بود. پل خود را عاجز, درمانده و شکست خورده احساس کرده بود, زيرا نمي توانست با استاندارهاي شريعت اسلام زندگي کند. من هم همين احساس را داشتم, چون من نيز نمي توانستم طبق استانداردهاي کتابمقدس زندگي کنم. پل سعي ميکرد کارهاي درست را انجام دهد, اما اصلاً نمي توانست. من هم سعي داشتم به طريق درستي زندگي کنم, ولي برايم غير ممکن بود. هر دو ماي گناهاني را در قلبهايمان مخفي کرده بوديم که هيچ کس چيزي در موردشان نمي دانست. هر دو ما ميخواستيم بميريم زيرا نمي توانستيم آنطوري که بايد زندگي کنيم.

يک روز از پل دعوت شده بود تا به تماشايي فيلمي از عيسي مسيح برود. بعد از ديدن اين فيلم, او متوجه اين نياز شده بود که بايد عيسي را بشناسد. او دعا کرده بود و ايمانش را بر عيسي به عنوان پسر خدا قرار داده بود. از من نيز دعوت شد که سخنان مردي را در مورد عيسي بشنوم. در انتهاي پيغام او, من متوجه شدم که در قلبم و زندگي ام به عيسي نياز دارم. آن شب ايمانم را بر عيسي به عنوان پسر خدا قرار دادم.

اين تنها تجربه اي نبود که اينقدر ما را شبيه به هم ساخته بود. هر دو ما به عيسي مسيح به عنوان شخصي فراتر از يک نبي يا پيغمبر يا يک رهبر مذهبي بزرگ ايمان داشتيم. ما به عيسي به عنوان پسر خدا ايمان آورده بوديم. و هيچ کدام از ما نيز از آن روز به بعد مانند گذشته نبوده ايم. ما در پسر خدا پيروزي را يافتيم, ما نمي توانستيم با استانداردهاي اسلام و مسيحيت زندگي کنيم. اما عيسي , پسر خدا, به ما قدرت بخشيد تا بر هر چيز شريري در اين دنيا غلبه يابيم. در واقع او پيروزي ما گرديد.

يوحناي رسول در مورد اين واقعيت عالي مينويسد. "کيست آنکه بر دنيا غلبه يابد؟ جز آنکه ايمان دارد که عيسي پسر خداست." اول يوحنا5 : 5 پيروزي ما وابسته به تواناييهاي ما يا قدرت اراده ما نيست. پيروزي ما زماني جامه عمل ميپوشاند که ما به عيسي اعتماد ميکنيم- و ميپذيريم که او کسي فراتر از يک رهبر خوب مذهبي و يا يک نبي است. پيروزي ما زماني تضمين ميگردد که او را به عنوان پسر خدا ميشناسيم. اگر عيسي واقعاً کسي است که خود ميگويد, بنابراين ديگر هيچ چيزي براي او آنقدر مشکل نيست که نتواند انجام دهد. وقتي روح او درون قلبهاي ما سکني گزيند, آن موقع شخصي خواهيم بود فراتر از فاتحين, او پيروزي ماست- تنها کسي که نامش پسر خداست.

مردي از خاور ميانه و مردي از آمريکا- آنها چيزهاي مشترک بسياري دارند. هر دوي ما پسر خدا را ملاقات کرده بوديم. هيچ ارتباطي از اين بزرگتر و محکم تر بر روي کره زمين نيست. و هيچ منبع پيرزوي از اين عظيم تر, وجود ندارد