کافه تلخ

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

اوشو - خطر خانواده


خطر خانواده
باگوان عزيز:"خانواده ي ازهم پاشيده" اصطلاحي است كه براي بيان دوران كودكي مصيبت بار به كار مي رود. تازماني كه وارد دانشگاه شدم، دو پدر و سه مادر داشتم و اگر پدربزرگها و مادربزرگهايم را هم شامل كنيم ، كه براي مدتي به عنوان والدين عمل مي كردند ، به عدد بزرگ هفت مي رسيم، به جاي رقم معمولي دو. در ابتدا حيران بودم كه چگونه است كه من نسبتاً آزاد و خوب تطبيق يافته well-adjusted بودم، درحاليكه بسياري از دوستانم كه "خوشبخت تر" بودند ، كه يك خانواده ي ثابت و معمولي داشتند ، دايماً از درخواست هاي خانواده در رنج و دردسر بودند. آيا اين "خانواده ي ازهم پاشيده" نمي تواند واقعاً يك بركت در لباس مبدل باشد؟"

خانواده ي سنتي پيشاپيش منسوخ شده است. خدمتش به اتمام رسيده است و آينده اي ندارد. براي كودك از نظر روانشناسي بسيار خطرناك است كه فقط به پدر ومادر محدود شود.
اگر كودك دختر باشد، شروع مي كند به عشق ورزيدن به پدر و يك تصوير دروني از مردي مي سازد كه مي خواهد عاشقش شود. البته او مي داند كه نمي تواند آنگونه كه مادرش به پدرش عشق مي ورزد عاشق پدر باشد، بنابراين نسبت به مادر حسادت مي ورزد. اين براي كودك يك موقعيت زشت است: از همان ابتدا، نخستين زن زندگي او، مورد حسادتش است و نخستين مرد زندگيش را هرگز به دست نخواهد آورد. ولي ذهن آن دختر، تصوير پدر را در تمام زندگي حمل خواهد كرد و تمام زندگي زناشويي او را مختل خواهد ساخت، زيرا او در هر شوهري به دنبال پدر مي گردد ،ناخودآگاه ، و هيچ مردي قادر به برآوردن خواسته ها نيست. و هيچ مردي براي اينكه پدرش باشد با او ازدواج نكرده است.از سوي مرد، او نيز در پي مادرش مي گردد. اگر كودك پسر باشد، عاشق مادرش خواهد شد و تصوير نخستين زن زندگيش را، ارضاء نشده، حمل خواهد كرد.
او عاشق زنان زيادي خواهد شد و شباهت هايي خواهد يافت. ولي شباهت ها يك چيز هستند ،_ شايد فقط مدل موي آن زن شبيه مادرش بوده باشد، يا طوري كه آن زن راه مي رود، يا چشم هاي او، يا دماغش. ولي آن دماغ، تمام يك زن نيست، و مدل مو هم به هيچ عنوان كمكي نخواهد كرد. بنابراين هيچ زني نخواهد توانست به هيچ وجه كمكي بكند، و هيچ زني براي اين با او ازدواج نمي كند كه مادرش باشد. حالا ما براي كودكان چنان موقعيت پيچيده اي خلق مي كنيم كه تمام عمرشان در رنج باقي مي مانند، و آنان مسئوليت را بر دوش ديگري مي اندازند.
مرد مي پندارد كه آن زن به او خيانت كرده است ، زيرا او فقط شبيه مادرش به نظر مي آمد و پس از ازدواج تماماً چيز ديگري شده است. آن زن او را فريب داده است!در طرف ديگر هم موقعيت همين است: هر زني مي پندارد كه مرد فريبش داده است، به او كلك زده و قبل از ازدواج چنين وانمود كرده كه همه چيز قشنگ و خوب است. پس از ازدواج، آن نقاب كه مرد داشت ازبين رفته و آن زن او را فقط يك مرد برتري طلب جنسي male chauvinistمي يابد.و هم پدر و هم مادر پيوسته باهم مي جنگند، به همديگر نق مي زنند، سعي دارند بر ديگري سلطه پيدا كنند.
و كودكان مشغول يادگيري هستند ، زيرا راه ديگري نيست، اين نخستين مدرسه ي ايشان است. و در اينجا موضوعات رياضي يا جغرافي يا تاريخ در كار نيست، مسئله ي زندگي است.
آنان الفباي زندگي را مي آموزند و آنچه مي بينند اين است كه مادر پيوسته پدر را اذيت مي كند و به ستوه مي آورد و پدر پيوسته مي كوشد سلطه يابد، منكوب كند، ارباب باشد.
كودكان همچنين مي بينند .... ،_ و آنان بسيار حساس و باهوش هستند، زيرا در دنيا بسيار تازه هستند، چشمانشان روشن است، ادراك آنان هنوز با غبار تجربه پوشيده نشده است.
آنان مي توانند تمام اين نفاق را ببينند ، زيرا اگر در وسط جنگشان، يك همسايه وارد شود، آنان بي درنگ دست از جنگ مي كشند، شروع مي كنند به همديگر لبخندزدن، در مورد چيزهاي قشنگ صحبت مي كنند و از همسايه پذيرايي مي كنند و اين احساس را به همسايه مي دهند كه آنان هرگز باهم نجنگيده اند. كودك همچنين نفاق را مي آموزد: هرچه كه هستي، يك چيز است. بايد به جامعه چيزي را عرضه كني كه جامعه از تو انتظار دارد باشي ، نه آنچه كه هستي، بلكه آنچه كه جامعه مايل است كه تو باشي.
از همان آغاز كودكي، ما در هر كودك يك شكاف شخصيت split personality ايجاد مي كنيم، يك اسكيزوفرنيا schizophrenia، يك وجود دوگانه.
كودكان راه ها را فرا مي گيرند ، دختر، براساس رفتار مادرش نسبت به پدر، ياد مي گيرد كه يك زن چگونه بايد باشد. پسر،، براساس رفتار پدر، مي آموزد كه يك شوهر چگونه بايد باشد.
به همين دليل است كه همان حماقت ها، نسل پس از نسل بارها و بارها تكرار مي شوند. و تمامي دنيا در مصيبت زندگي مي كنند، در نفاق زندگي مي كند و مسبب ريشه اي، خانواده ي عرفي است، جايي كه كودك فقط درپناه دو نفر است، مادر و پدر.
در آينده اين بايد تغيير كند، زيرا تقريباً نوددرصد از بيماري هاي رواني در همين خانواده ريشه دارند. ما بايد خانواده اي بزرگ تر بسازيم. من آن را جمع communeمي خوانم، جايي كه مردمان زيادي باهم زندگي كنند. در جمع ما در آمريكا، پنج هزار نفر باهم زندگي مي كردند، باهم كار مي كردند، از يك آشپزخانه پنج هزار نفر باهم غذا مي خوردند. كودكانشان با مردمان بسياري آشنا مي شدند ، هر كسي هم سن پدرش يك عمو بود و هركسي هم سن با مادرش يك خاله بود. كودكان از همه چيز ياد مي گرفتند. آن كودكان امكان هاي وسيعي براي تجربه داشتند و راهي نبود كه كودك تصويري ثابت از يك زن يا يك مرد داشته باشد، زيرا آنان با زنان بسيار زيادي برخورد داشتند كه عاشقانه به سمتشان مي رفتند. آن كودكان با پدرومادرشان زندگي نمي كردند، آنان محوطه ي خودشان را داشتند. مي توانستند به آنجا بروند و با آنان ديدار كنند. كودكان مي توانستند نزد والدين بروند، يكي دو روز با ايشان زندگي كنند.
زوج هاي ديگر از آنان دعوت مي كردند، زوج هايي كه فرزند نداشتند. آنان در سرتاسر آن محوطه حركت مي كردند.تمامي آن جمع خانواده ي آن كودكان بود. از نظر رواني اين فقط تصويري مبهم vague از زن در ذهن يك پسر مي آفريند و تصويري مبهم از مرد در ذهن دختر.
اين اهميتي عظيم دارد. زيرا كه آن تصوير مبهم است و از تاثيرات فراوان زنان زيادي تشكيل شده است، امكاني وجود ندارد كه بتواني يك زن را پيدا كني كه با آن تصوير به سادگي منطبق شود. چون يك فكر تثبيت شده نداري، فقط تصويري مبهم داري، هر زني مي تواند آن را ارضا كند، هر مردي مي تواند آن را ارضا كند.و تو با والدين زندگي نكرده اي ، پس نمي داني كه يك همسرزن چگونه بايد باشد، يك شوهر چگونه بايد رفتار كند.
تو با معصوميت آغاز مي كني، عاشقانه. تو آن مرا دوست داري ، براي همين با او ازدواج كردي. تو آن زن را دوست داري، و الگوي ثابتي را حمل نمي كني كه يك زن چگونه بايد رفتار كند.
تولسيداسTuslidas ، به اصطلاح قديس هندو، مهم ترين قديس در هندوستان است. هيچ كتابي به اندازه ي كتاب او خوانده نمي شود. كتاب او انجيل هندوهاست.
او در كتابش مي نويسد: "اگر او (زن) را نزني ، كتك زدن جسمي و بدني ، كنترل روي او را ازدست مي دهي. با زدن او، اثبات مي كني كه به قدر كافي مرد هستي."
مردانگي تو با كتك زدن زن اثبات مي شود! ولي اگر زن را بزني، زن نيز هزار و يك راه براي شكنجه دادن تو پيدا مي كند. هروقت بخواهي با او عشق بازي كني، مي گويد كه سردرد دارد.
هيچ ارتباطي بين دونفر شما نيست. چگونه مي تواند باشد؟ تو آن زن را به اسارت گرفته اي و هيچ اسيري شخصي را كه آزاديش را ازبين برده باشد نخواهد بخشيد. هيچ زني نمي تواند مردي را كه آزاديش را گرفته است ببخشايد.
ولي هندوها از توصيه ي قديسشان پيروي كرده اند ، واين چيز جديدي نيست: كتاب پنج هزار ساله ي مانوسميريتيManusmiriti ، آيين اخلاقيات هندوها نيز همين را مي گويد.كتابي توسط يك روانكاو منتشر شده در مورد رابطه ي زن و مرد. عنوان آن مهم است:دشمن صميمي The Intimate Enemy، اين چيزي است كه زن و مرد تاكنون زندگي كرده اند، به عنوان دشمناني صميمي. و كودكان يادمي گيرند و آن را تكرار خواهند كرد ، آنان روش ديگري را نمي شناسند.
خانواده بايد به جمع تغيير كند. پنج هزار نفر، ده هزار نفر مردم كه باهم زندگي كنند، از نظر اقتصادي هم بهتراست از پنج يا ده هزار خانواده كه دورازهم زندگي كنند.در جمع ما: فقط پانزده نفر مسئول آشپزخانه بودند. وگرنه، دو هزار و پانصد زن مي بايد در آشپزخانه خرد و نابود شوند! و به يادداشته باش: هر زني آشپز خوبي نيست! در زن بودن هيچ چيزي وجود ندارد كه تو را يك آشپز خوب كند.
درواقع، تمام آشپزهاي بزرگ مرد هستند. در تمام هتل هاي بزرگ، آشپزها مرد هستند، نه زن. هر خانواده اي نمي تواند از عهده ي يك آشپز نابغه برآيد، ولي يك جمع مي تواند از عهده ي پانزده نفر آشپز مبتكر و خلاق برآيد ، هم زن و هم مرد. و ما تجربه كرديم و ديديم كه بسيار زيبا كار مي كند.
چون كودكان در محوطه ي خاص خودشان باهم زندگي مي كنند، چيزهاي بسيار ديگري رخ مي دهند. والدين احساس گرانباري نمي كنند. آنان آزادي خاصي را دارند كه كودكان آن را ازبين مي برند ، بايد صبر كني تا كودكان بخوابند و تا آنموقع خودت هم خوابت گرفته است.
و كودكان مردمي بسيار عجيب هستند: اگر از آنان بخواهي كه به خواب بروند، نخواهند خوابيد! آنان يقين پيدا مي كنند كه اتفاقي قرار است بيفتد و براي همين است كه وادار به خوابيدن مي شوند.
و آنان نمي توانند منطق را درك كنند، كه وقتي كه مي خواهند بيدار بمانند، وادار به خوابيدن مي شوند و وقتي كه صبح مي خواهند بخوابند، از تخت پايين كشيده مي شوند و با زور بيدارشان مي كنند!
آنان منطق اين را درك نمي كنند. بسيار مسخره به نظر مي رسد. ولي والدين احساس آزادي خواهند كرد، زيرا كودكانشان با كودكان ديگر زندگي مي كنند.
ما پديده ي جديدي را كشف كرديم. فكر كرديم كه ممكن است دردسر ايجاد شود ، شايد كودكان باهم دعوا كنند. ولي آنچه ما دريافتيم درست عكس اين بود: كودكان بزرگتر از كودكان كوچك تر مراقبت مي كردند.
جنگي وجود نداشت. و هيچكس هيچ چيز شخصي نداشت ، تمام اسباب بازي ها و همه چيز متعلق به جمع بود ، بنابراين حسادتي وجود نداشت. كودكان از اينكه با زوج هاي ديگر ، نه فقط با پدر و مادر ، باشند احساس لذت فراوان مي كردند و طبيعاً عمو ها از پدرها مردمان بهتري هستند.
درواقع، خداي يهود در عهد عتيق مي گويد، "مي خواهم آگاه باشي كه من عمويت نيستم، كه من شخص خوبي نيستم، كه من شخصي خشمگينم، شخصي حسود، انتقام جو هستم."
همينكه او مي گويد " من عمويت نيستم، پدرت هستم" نشان مي دهد كه عمو كيفيتي بهتر دارد. هزاران عمو و خاله اطراف كودك را فراگرفته اند ، او احساس مي كند كه در محاصره ي عشق است، به هركجا كه برود مورد احترام است. زيرا مردم آنجا والدينش نيستند، هيچ كدام جاه طلبي خودشان را روي آن كودك تحميل نمي كنند.
آن كودك فرزند آنان نيست. و گرنه، هر پدر يا مادري مي كوشد كه خواسته ها و جاه طلبي هاي خودش را كه نتوانسته در زندگي خودش ارضا كند، توسط فرزندش برآورده سازد.
آن كودك فرزند آنان نيست. و گرنه، اگر مردي مي خواسته پزشك شود و نتوانسته بشود، او مي خواهد پسرش يك پزشك شود ، چه آن پسر بخواهد پزشك شود و چه نخواهد، ابدا مطرح نيست. بنابراين پزشك هايي وجود دارند كه بهتر مي بود قصاب بشوند و قصاب هايي هستند كه به عنوان پزشك بهتر مي بودند.همه چيز سروته است.
هيچكس اهميتي نمي دهد كه نيروي بالقوه ي كودك چيست. همه به جاه طلبي هاي خودشان مي انديشند ، ببينند كه پسرشان رييس جمهور كشور شده است، يا نخست وزير، بدون اينكه در نظر بگيرند كه آن پسر يك موسيقيدان بالقوه است، يك يهودي منوهين، يا يك هنرمند، يك ميكل آنژ، يا يك رياضيدان است، يك آلبرت آينشتن.
هيچكس به كودك اهميتي نمي دهد، او را ابدا نبايد به حساب آورد !
در يك جمع، اين والدين نيستند كه تصميم مي گيرند كودكانشان چه بايد بشوند. كودكان توسط والدين زاده شده اند، ولي متعلق به آنان نيستند. به جمع تعلق دارند، و جمع تصميم مي گيرد ، توسط روانكاوي، توسط هيپنوتيزم، توسط ساير روش ها ، كه آن نيروي بالقوه ي كودك كدام است.
و به كودك بايد به هر راه ممكن كمك شود تا آني بشود كه براي آن اينجا آمده كه بشود. آنگاه او شديداً خوشحال خواهد بود.
در زندگي فقط يك سرور وجود دارد و آن، شدن آن چيزي است كه در درون حمل مي كرده اي ، آن بالقوگي ، و آن را به شكوفايي تمام رساندن. يك بوته گل سرخ بايد گل سرخ شود،
و خوشي او در همين است.يك جراح مشهور توسط دوستانش دعوت شده بود زيرا كه بازنشسته مي شد. او بزرگترين جراح كشورش بود و مردم آن فرصت را جشن گرفته بودند و با او خداحافظي مي كردند. ولي او به نظر بسيار غمگين مي آمد. يكي از دوستانش نزد او رفت و گفت، چرا اينهمه غمگين هستي؟"او گفت، "من به اين دليل غمگينم كه هرگز نمي خواستم يك جراح بشوم. مي خواستم يك موسيقيدان شوم. حتي اگر مجبور بودم در كنار خيابان با گيتارم در دستم بميرم، خوشحال تر بودم از اينكه مشهورترين جراح كشور هستم، زيرا شوق من ابداً اين نبود، مقصد من اين نبود."در دنيا مصيبت هاي بسيار وجود دارد ، و سبب اساسي اين است كه مردم مجاز نيستند به سمت مقصدهايشان حركت كنند. همه مختل مي شوند.
ديگر نيازي به خانواده نيست، و اين بركتي بسيار بزرگ خواهد بود ، نه تنها براي كودكان، بلكه براي والدين هم. زيرا به خاطر كودكان است كه پدرومادر مجبور هستند باهم باقي بمانند،
حتي با اينكه يكديگر را دوست ندارند.لحظه اي كه مرد زنش را دوست نداشته باشد يا زن شوهرش را دوست نداشته باشد ، و آنان هنوز هم وانمود مي كنند كه يكديگر را دوست دارند! ، اين رابطه چيزي جز خودفروشي نيست: يك خودفروشي هميشگي.
و دليلش فقط وجود فرزندان است، وگرنه، در يك خانواده ي فروپاشيده، چه بر سر كودكان خواهد آمد؟در جمع مشكلي نيست. مي تواني تا هر زمان كه آن زن را دوست داشته باشي، با او باشي. لحظه اي كه دريافتي آن عشق ازبين رفته است.... در زندگي هيچ چيز هميشگي نيست، هيچ چيز نمي تواند هميشگي باشد. در اختيار تو نيست كه چيزها را هميشگي كني، فقط چيز هاي مرده مي توانند هميشگي باشند. يك چيز، هرچه زنده تر باشد، زودپاتر است. شايد سنگ ها هميشگي باشند.گل ها نمي توانند هميشگي باشند.
عشق يك سنگ نيست. يك گل است، و با كيفيتي نادر. امروز اينجا هست، فردا كسي نمي داند ، شايد باشد، شايد نباشد. در اختيار تو نيست كه آن را كنترل كني. تو هيچ كاري نمي تواني برايش انجام دهي، وقتي كه وجود ندارد، نمي تواني آن را خلق كني. يا هست و يا نيست. تو فقط در برابرش ناتوان هستي.
اگر كودكان تحت مراقبت جمع باشند، آنوقت والدين مي توانند به آساني حركت كنند. باري بر دوششان نيست. و كودكان دلشان براي شما تنگ نخواهد شد، زيرا مي توانند پدر خودشان را پيدا كنند، مادر خودشان را پيدا كنند ، مشكلي وجود ندارد. پدر مي تواند نزد فرزندانش برود، مادر مي تواند نزد فرزندانش برود... و كودكان از همان ابتدا آگاه مي شوند كه عشق يك پديده ي درحال تغيير است.
هميشگي ساختن عشق بزرگترين اشتباه بشريت بوده است.
عشق نمي تواند ازدواج شود. ازدواج قانون است، و عشق را نمي تواني تحت هيچ قانوني در آورد. عشق وحشي است. درست مانند نسيمي است كه مي آيد و مي رود. تو از ترس اينكه شايد بيرون برود تمام درها و پنجره ها را مي بندي، ولي آنوقت نسيمي وجود ندارد، فقط هواي مانده است.
ازدواج يك هواي مانده است و نه هيچ چيز ديگر. آن نسيمي كه احساس شده بود ، كه به ازدواج انجاميد ، ديگر وجود ندارد. ولي به سبب وجود كودكان، بايد تا حد ممكن تظاهر كني ، رنج ببري، وانمود كني. و اين سبب انواع انحرافات مي شود.
اگر شوهر ديگر عاشق زنش نباشد، شروع مي كند به رفتن با زنان ديگر ، منشي اداره اش. اگر زن ديگر عاشق شوهرش نباشد، طبيعتاً كسي را پيدا مي كند ، راننده شخصي را. مردان حاضر و آماده ، منشي ، راننده. چه بايد كرد؟ كجا بايد رفت؟اين سبب ايجاد پيچيدگي هاي بي جهت و جنگ هاي زشت است. ديگر ارتعاش ها آرام، ساكت و آشتي جويانه نيستند.
و چون شما از زن هايتان راضي نيستيد، خودفروشي راايجاد كرده ايد. اين يكي از زشت ترين كارهايي است كه انسان انجام داده است ، وادار كردن زنان به فروختن بدنشان فقط براي پول. و خوب به ياد داشته باش: مي تواني با پول بدن را داشته باشي، ولي عشق را با پول نمي تواني داشته باشي.عشق فروشي نيست.
تاكنون، فقط خودفروشي زنان رايج بوده است ، زيرا جامعه هزاران سالار است كه تحت سلطه ي مردان بوده است. ولي اينك نهضت آزادي زنان وجود دارد. اين نهضت حماقت هاي بيشتر ايجاد مي كند، زيرا فقط از مردان تقليد مي كند. سعي نمي كند سطح آگاهي زنان را بالا ببرد، فقط سعي دارد از مردان تقليد كند و نفرت از مرد ايجاد كند. و چنين هم كرده است.
اينك در شهرهاي بزرگ مانند لندن يا نيويورك يا سان فرانسيسكو، مي توانيد خودفروشان مرد نيز پيدا كنيد. اين طبيعي است ، اگر زنان حقوقي برابر دارند، اگر زنان روسپي وجود دارند، پس مردان روسپي نيز بايد در دسترس باشند. نهضت آزادي زنان سعي مي كند چنان نفرتي از مردان ايجاد كند كه برخي از رهبران آنان همجنسگرايي زنان را موعظه مي كنند: "زنان بايد همديگر را دوست داشته باشند، از مردان كاملاً ببريد.
" و اين اتفاق مي افتد. همجنسگرايي شايع مي شود. مردان از زنان خسته شده اند، از نق زدن و مزاحمت هاي آنان به ستوه آمده اند. شروع كرده اند به يافتن جايگزين و دريافته اند كه بهتر است عاشق يك مرد باشي ، دست كم رنج آور نيست. تصادفي نيست كه همجنسبازان را مردمان گي gayخوانده اند، آنان خوشحال هستند. ولي اين تمامي جامعه را به يك ديوانه خانه تبديل مي كند. اين انحرافات جنسي اختلالات بزرگي خواهد آفريد.
پيشاپيش، همجنسبازي بيماري ايدز را آورده كه به نظر مي رسد درماني برايش نيست. همجنسبازي در زنان نيز همچنين... چون چيزي تازه است، شايد قدري طول بكشد، ولي چيزي را توليد خواهد كرد. بايد چيزي را توليد كنند، و گرنه، نهضت آزادي زنان احساس مي كند، " ما چيزي را كسر داريم كه مردان دارند، آنان ايدز را دارند و ما هيچ چيز نداريم!"
نهضت آزادي زنان، زنان را زشت مي سازد ، آنان سيگار مي كشند، زيرا كه مردان سيگار مي كشند، از فحش هاي ركيك استفاده مي كنند، زيرا كه مردان چنين مي كنند، از همان پوشاكي استفاده مي كنند كه مردان استفاده مي كنند. ولي كسي بايد به اين زنان بگويد كه اين ها آزادي نيست : "شما فقط مرداني دست دوم هستيد، اين بسيار خفت آور و تحقيركننده است." تمام اين ها به سبب وجود خانواده رخ مي دهد.
تازماني كه ما خانواده را به پديده اي بزرگتر تبديل نكنيم، اين چيزها ازبين نخواهند رفت. اگر هيچكس وادار نباشد با كسي كه دوستش ندارد زندگي كند، آنوقت خود روسپيگري ازبين خواهد رفت.نيازي به جنگيدن و دشمنان صميمي بودن نيست. اگر نمي توانيد دوستاني صميمي باشيد،
نيازي نيست كه دشمناني صميمي باشيد. بهتر است خدانگهدار بگوييد و بارديگر بيگانه شويد. زندگي بسيار كوتاه است. نبايد براي چيزهاي احمقانه هدر داده شود. زندگي كنيد و عشق بورزيد ، و تماماً و شديداً عشق بورزيد، ولي نه هرگز برخلاف آزادي. آزادي بايد ارزش غايي باقي بماند. خانواده آن آزادي را ازبين برده است.
در ديدگاه من، آينده از آن خانواده نيست. آينده به جمع ها تعلق دارد و جمع يك خانواده ي پالايش شده و بزرگتر است، چنان بزرگ است كه هرآنچه كه خانواده ي كوچك درست مي كرد ، انواع آن انحرافات ، ديگر درست نمي شود. و مراقبت كودكان بايد با جمع باشد، توسط كارشناس هاي ورزيده.
اول اينكه، چون فقط يك زن يا يك شوهر هستي، به اين معني نيست كه حق داشته باشي يك مادر يا يك پدر شوي. جمع بايد يك برنامه آموزشي داشته باشد. هركسي كه بخواهد پدر يا مادر شود بايد تحت آموزش قرار بگيرد. مي توانيد ازدواج كرده باقي بمانيد، مي توانيد باهم باشيد ، اين بين خودتان است ، ولي مزاحم يك زندگي سوم نمي شويد.
اگر آموزش مناسب براي بارآوردن يك انسان و كمك به اينكه انساني مسرور شود را نديده اي، هيچ حقي براي توليد فرزند نداري. روانشناس ها كشف خواهند كرد، پزشكان در موردش فكر مي كنند و متخصصان زنان و زايمان در موردش تامل مي كنند و تازمانيكه اين مردم به تو اجازه ندهند، نبايد بچه دار شوي.
انسان مي تواند بدون هيچ مشكلي بچه به دنيا بياورد. اين به آن معني نيست كه بتواني يك مادر يا يك پدر شوي. اين ها مهارت است، هنر است. براي كمك كردن به رشد يك موجود زنده به قدري مهارت نياز است.و جمع تصميم خواهد گرفت كه چه تعداد كودك مورد نياز است ، تا كودكان بتوانند خوب تغذيه شوند، خوب تحصيل كنند، تا كه زيادي جمعيت نتواند امور را مختل كند، تا كسي بدون شغل و بي سواد نماند و فقير نباشد.
يافته هاي ما در مورد كودك انساني و بارداري چنان زياد است كه استفاده نكردن از اين دانش علمي فقط احمقانه است. ما آن ها روي حيوانات به كار مي بريم، ولي در مورد انسان ها به كار نمي بريم. در مورد انسان ها ما هنوز همان روش قديم توليد مثل تصادفي را به كار مي بريم.
يكي از بزرگترين شعراي هند، رابيندرانات تاگور، سيزدهمين فرزند خانواده اش بود. چه خوب بود كه در آن زمان وسايل كنترل زايش در دسترس نبود، وگرنه دنيا از شاعري چون رابنيدرانات تاگور محروم مي ماند. و نمي دانيم چه مقدار از نوابغ را ازدست مي دهيم. به اين دليل ساده كه تاجايي كه به موجودات انساني مربوط است، ما هنوز بسيار خرافاتي عمل مي كنيم.
در يك آميزش جنسي، مرد ميليون ها اسپرم تخليه مي كند. در همان لحظه سياست شروع مي شود ، يك مسابقه ي بزرگ، يك رقابت، براي رسيدن به تخمك زن شروع مي شود.
به نظر ما آن فاصله بسيار كم است، ولي براي اسپرم، براي قامت او، آن فاصله نسبتاً دو مايل است ، و مدت عمرش فقط دوساعت است. در دو ساعت، ميليون ها اسپرم مي دوند تا به تخمك زن برسند. فقط يكي موفق خواهد شد! و مي توانيد اين را مسلم فرض كنيد كه مردمان بهتر، كنار خواهند كشيد. رونالدريگان ها مقام اول را خواهند داشت. مردمان بهتر از همان آغاز بهتر هستند ، راه را براي ديگران باز مي گذارند.حالا اين امكان هست كه اسپرم خودت را به بيمارستاني اهدا كني و آنان مي توانند دريابند كه چند اسپرم نابغه خواهند بود و چند اسپرم فقط مردماني ميانحاله mediocre، هندوها، مسيحيان، محمديان، يهوديان، انواع مردم... مي توان آنان را از همان ابتدا كنار گذاشت.
بهترين ها مي توانند انتخاب شوند ، مي تواني آن ها را پيدا كني. شناور در آن جمعيت، افرادي چون سقراط، فيثاغورث، هراكليتوس، موسي، مسيح وجود دارند. چرا زحمت ميانحاله ها را بكشي؟ و وقتي كه واقعيت هاي علمي كاملاً شناخته شده و جاافتاده است، چرا تصادفي عمل كنيم؟ زيرا وقتي كه اين جمعيت ، كه كم هم نيستند ، شروع كند به حركت، آنان كه در صف جلو هستند، فقط به اين دليل نخست خواهند رسيد كه آدلف هيتلرها هستند، موسوليني ها هستند ، وشايد ژوزف استالين ها باشند.چرا اين مردم را خلق كنيم؟
و شما پيوسته مي گوييد كه تاريخ خودش را تكرار مي كند! دليل تكرار تاريخ خود شما هستيد، زيرا به تصادفي بودن ادامه مي دهيد. تاريخ مي تواند چنان كاملاً تغيير كند كه هرگز دوباره تكرار نشود، انسان فقط بايد قدري هوشمندي داشته باشد.به جاي اينكه زمين را باميلياردها مردم پر كنيد، بهترين ها و پالايش شده ترين ها را انتخاب كنيد. همين حالا بيش از پنج ميليارد انسان وجود دارند، بهتر است فقط يك ميليارد مردم را داشت. ولي ما مي توانيم ابر انسان خلق كنيم. فقط بايد الگوهاي كهنه ي تفكراتمان را تغيير بدهيم. و بايد از علم در خدمت بشريت استفاده كنيم. علم بايد در خدمت كودكان باشد.خانواده ها بايد بسيار آسوده، راحت، رها و بزرگ باشند و ما مي توانيم روي اين زمين يك بهشت بسازيم.