ديدار عشق با مراقبه
(قسمت سوم)
عشق براي انرژي هاي ما يك خروجي است. عشق يك جريان است. سازنده است و براي همين است كه جاري است و رضايت مي آورد. و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست مي آيد. كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد، هرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد، درست مانند كسي كه جواهر دارد، هرگز در پي سنگريزه ها نيست.
ولي كسي كه پر از نفرت باشد، هرگز نمي تواند راضي باشد. در نفرت، انسان جدا مي كند، چيزها را نابود مي كند. نابودكردن هرگز رضايت نمي آورد؛ رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد. كسي كه حسود است مبارزه مي كند، ولي مبارزه هرگز رضايت نمي آورد. رضايت با دادن، سهيم شدن به دست مي آيد، نه با ربودن و چنگ زدن.
كسي كه در نزاع و ستيز است، چنگ مي زند و مي ربايد. ولي ربودن هرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و سهيم شدن مي آورد. انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جهد، ولي هرگز قادر نيست آرامش به دست آورد.آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق هستند، كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي ديگر مي روند، نه به آنان كه در سفر قدرت و مقام هستند.
فرد هرچه بيشتر سرشار از عشق باشد، در هر سلول از وجودش، رضايت، آرامش و احساس شادي و تكميل بودن بيشتري جريان دارد. نوعي شادابي و طراوت، كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است. چنين شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد dimension سكس حركت نمي كند و شخص براي حركت نكردن در آن بعد نبايد تلاشي كند. او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه فرد عادت داشت براي چند لحظه توسط سكس به دست آورد، اينك توسط عشق، بيست و چهار ساعته در دسترس است.
بنابراين جهت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند. ما عشق مي ورزيم، عشق مي دهيم و در عشق زندگي مي كنيم. و براي تشرف به عشق، لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ها باشيم. تشرف به عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد. اين تشرفي است به عاشقانه زندگي كردن.
فرد مي تواند يك قطعه سنگ را چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد. فرد همچنان مي تواند دست كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است. شايد كسي قادر باشد با اشياء مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند، درصورتي كه ديگري با انسان هاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين حتي با اشياء مادي رفتار شود. انساني كه سرشار از نفرت است، با انسان هاي ديگر همچون اشياء بي جان رفتار مي كند، كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد.
يك مسافر آلماني براي ديدن عارفي مشهور آمده بود. او مي بايد به دليلي خشمگين بوده باشد. او با عصبانيت بندهاي كفشش را باز كرد، كفش ها را به گوشه اي پرت كرد و با ضربه اي محكم در را باز كرد.در هنگام خشم، انسان كفش هايش را طوري از پا در مي آورد كه گويي بدترين دشمنش هستند! او همچنين در را طوري باز مي كند كه گويي يك دشمني عظيم بين او و در وجود دارد! مرد محكم در را بازكرد، وارد شد، و به آن عارف اداي احترام كرد. عارف گفت، "نه، من هنوز نمي توانم به سلام تو پاسخ بدهم. نخست برو و از در و از كفش هايت معذرت بخواه!"
مرد پرسيد، "شما را چه مي شود؟ از در معذرت بخواهم؟ و از يك جفت كفش؟ آيا آن ها زنده هستند؟" عارف پاسخ داد: "وقتي خشمت را سر آن چيزهاي بي جان خالي مي كردي اين را توجه نكردي. تو كفش ها را طوري پرتاب كردي كه موجوداتي زنده هستند و براي چيزي مقصر هستند و در را با چنان خشونتي باز كردي كه به نظر دشمنت مي آمد. چون با خالي كردن خشمت بر سر آن ها، شخصيتشان را تاييد كردي، بايد همين حالا نخست بروي و از آن ها معذرت بخواهي. فقط در آن صورت با تو حرف خواهم زد، وگرنه امكان ندارد."
مسافر فكر كرد كه چگونه اينهمه راه از آلمان آمده تا اين عارف را ملاقات كند و اينك چنين موضوع بي اهميتي مي تواند امكان ملاقات را از او بگيرد. درحالتي بسيار بي رمق، نزد كفش هايش رفت و دست هايش را روي هم گذاشت و گفت، "دوستان، بدرفتاري مرا ببخشيد!" به در گفت، "متاسفم. بازكردن تو با خشم كاري اشتباه بود."
مسافر آلماني در خاطراتش مي نويسد كه نخست به نظرش بسيار مسخره رسيد، ولي وقتي معذرت خواهي اش به پايان رسيد، شگفت زده شده بود: آرامشي بسيار به او دست داده بود و احساس سبكي و صفاي زياد مي كرد. حتي به تخيلش هم راه نمي يافت كه توسط معذرت خواهي از يك جفت كفش و يك در، چنان صفا و آرامشي بتواند به كسي دست بدهد. وقتي معذرت خواهي اش به پايان رسيد، رفت و كنار آن عارف نشست كه مي خنديد و گفت، "حالا خوب است.
حالا مي توانيم گفت و گو كنيم. حالا قدري عشق نشان دادي، حالا مي تواني ارتباط بزني، حالا حتي مي تواني درك كني، زيرا اكنون سبك و شاد و مسرور هستي."
مسئله اين نيست كه فقط با انسان ها عاشقانه رفتار كنيم، مسئله عشق ورزيدن است.گفتن اينكه انسان بايد مادرش را دوست بدارد يك سوء تعبير است. اگر مادري از فرزندش بخواهد كه فقط به اين دليل كه مادرش است بايد او را دوست داشته باشد، اين يك آموزش غلط است. عشقي كه براساس "دليل" و "بايد" و "بنابراين" باشد، عشقي دروغين است. كسي كه فقط براي اينكه پدر است مي خواهد كه دوستش بدارند، آموزشي غلط مي دهد.
اين يعني دليل آوردن براي عشق. عشق بدون دليل است، عشق هرگز با دليل روي نمي دهد. اگر مادر به فرزندش بگويد، "من مدت هاست كه تو را بار آورده ام و بزرگ كرده ام، بنابراين مرا دوست داشته باش،" براي عشق دليل مي تراشد، اين پايان عشق است. شايد كودك با زور و ناخواسته تظاهر به عشق كند، زيرا كه او مادرش است. آموزش عشق اين نيست كه براي عاشق شدن دليل بتراشيم، بلكه فقط به اين معني است كه محيط و فرصتي فراهم كنيم كه در آن، كودك بتواند دوست بدارد و عشق بورزد.
مادري كه به فرزندش بگويد، "مرا دوست داشته باش چون مادرت هستم،" عشق را به فرزندش آموزش نمي دهد. بايد بگويد، " براي زندگي، آينده و خوشبختي تو اهميت دارد كه تو به هركس و هرآنچه كه با آن برخورد مي كني عاشقانه رفتار كني، چه يك قطعه سنگ باشد، يك گل باشد، يا يك انسان يا يك حيوان، هرچه كه باشد. مسئله، دادن عشق به يك حيوان، به يك گل يا به مادر يا به كسي ديگر نيست. مسئله، عاشق بودن وجود تو است. آينده ي تو بستگي به اين دارد كه چگونه عاشقانه رفتار كني. امكان سرور و خوشبختي در زندگي تو بستگي به اين دارد كه چقدر سرشار از عشق باشي."
مردم براي اينكه عشق بورزند نياز به آموزش دارند، آنوقت است كه مي توانند از جنسيت زدگي خلاص شوند. ولي ما مردم را در عشق ورزيدن آموزش نمي دهيم، هيچ احساسي از عشق خلق نمي كنيم. درعوض، هرچه كه به نام عشق درموردش حرف مي زنيم و انتقال مي دهيم، كاذب است.
آيا فكر مي كنيد كه كسي مي تواند عاشق يك نفر باشد و همچنين از ديگري نفرت داشته باشد؟ نه، اين ناممكن است. انسان عاشق، يك انسان عاشق است، اين به هيچ وجه ربطي به يك فرد خاص ندارد. چنين كسي حتي اگر تنها هم بنشيند بازهم شخصي عاشق است. عاشق بودن، طبيعت چنين فردي است، ربطي به رابطه ي شما و آن شخص ندارد.
يك شخص خشمگين حتي اگر تنها هم باشد بازهم خشمگين است، انساني كه نفرت دارد، حتي در تنهايي هم پر از نفرت است. با ديدن چنين شخصي نيز مي توانيد احساس كنيد كه او خشمگين است، باوجودي كه خشم خودش را در آنزمان به شخص خاصي نشان نمي دهد.
اگر شخصي عاشق را ببينيد كه در تنهايي نشسته، مي توانيد احساس كنيد كه چگونه لبريز از عشق است. گل هايي كه در انزواي جنگل مي رويند عطر خود را منتشر مي كنند، چه كسي در آنجا باشد كه از آن قدرداني كند و چه نباشد، چه كسي از كنارشان بگذر و چه نگذرد. معطر بودن طبيعت گل است.
در اين توهم نباشيد كه گل فقط به خاطر شما عطرافشاني مي كند! عاشق بودن بايد خود شخصيت ما شود. بايد وضعيت بودش ما باشد، نبايد متكي به " به چه كسي" باشد. ولي تمام عشاق مي خواهند كه معشوقشان فقط آنان را دوست بدارد، و عاشق هيچكس ديگر نباشد. ولي آنان نمي دانند كه كسي كه نتواند همه را دوست بدارد، نمي تواند هيچ كس را دوست بدارد. زن مي گويد كه شوهرش فقط بايد عاشق او باشد و نبايد با هيچكس ديگر عاشقانه رفتار كند، جريان عشق شوهر فقط بايد به سمت او جاري باشد. ولي او درك نمي كند كه چنين عشقي دروغين است و مسبب اين نيز خود اوست. شوهري كه هميشه پر از عشق براي همه نباشد چگونه مي تواند عاشق همسرش باشد؟ عاشق بودن يعني اينكه در طول شبانه روز، عشق ورزيدن طبيعت او است.
انسان نمي تواند براي يك نفر سرشار از عشق باشد و براي ديگران تهي از عشق باشد. ولي تاكنون نوع بشر قادر نبوده است اين حقيقت ساده را ببيند. پدر از فرزندش مي خواهد كه او را دوست بدارد. ولي مستخدم پير خانه چه؟ "نيازي نيست، او فقط يك خدمتكار است!"
ولي همين مستخدم پير كه پسرش مجاز نيست او را دوست داشته باشد نيز پدر كسي ديگر است. و اين پدر درك نمي كند كه فردا، شايد هم همين امروز، وقتي خودش پير شد، از فرزندش شاكي خواهد بود كه رفتاري عاشقانه با او ندارد. اگر به آن فرزند آموزش داده مي شد كه با همه رفتاري عاشقانه داشته باشد، مي توانست به انساني كه عشق مي ورزد،رشد كند. عشق به طبيعت دروني مربوط است، نه به نوع رابطه.
عشق ربطي به ارتباط ندارد، عشق حالتي از بودش است. عشق بخشي دروني از شخصيت انسان است. ما بايد آموزشي از نوع ديگر ببينيم، آموزش عاشق بودن عاشق هريك و همه بودن. اگر كودك حتي يك كتاب را ناعاشقانه زمين بگذارد، توجه او بايد به اين واقعيت جلب شود: "از شخصيت تو بعيد است كه اين كتاب را چنين برزمين بگذاري. كسي خواهد ديد و خواهيد شنيد و متوجه مي شود كه با كتاب بدرفتاري كرده اي. اين نشانگر نقصي در شخصيت تو است."
به ياد داستان عارفي افتادم كه در كلبه اي كوچك زندگي مي كرد. يك شب، حدود نيمه شب، سخت باران مي باريد و او و همسرش خوابيده بودند. ناگهان در خانه زده شد. كسي جوياي سرپناه بود. عارف به همسرش گفت، "كسي بيرون است، يك مسافر، يك دوست ناشناس. لطفاً در را باز كن."
توجه كرديد؟ مي گويد "يك دوست ناشناس." شما حتي با كساني كه آشنا هستيد دوستي نداريد. اين رفتار عاشقانه ي او را نشان مي دهد: "يك دوست ناشناس بيرون منتظر است، لطفاً در را باز كن." همسرش گفت، "جا نداريم. حتي براي دوتاي ما هم جا نيست. چگونه يك نفر ديگر هم وارد شود؟"
عارف پاسخ داد، "عزيز من، اينجا قصر مردي ثروتمند نيست كه بتواند جا كم بياورد، كلبه ي حقير مردي فقير است. كاخ مرد غني است كه هميشه جا كم دارد، اگر يك ميهمان ديگر وارد شود، فضا كم مي آورد! نه، اينجا كلبه ي مردي فقير است."
زن پرسيد، " چه ربطي به موضوع فقير و غني دارد؟ واقعيت ساده اين است كه اين كلبه خيلي كوچك است!"
عارف پاسخ داد، "اگر در قلبت جاي كافي وجود داشته باشد، احساس مي كني كه حتي يك كلبه نيز يك كاخ است، ولي اگر قلبت باريك باشد، حتي يك كاخ نيز براي دريافت يك ميهمان به نظر كوچك مي آيد. لطفاً در را باز كن. چگونه مي توانيم كسي را كه به در ما پناه آورده از خود برانيم؟ تا حالا ما دراز كشيده بوديم. شايد سه نفري نتوانيم دراز بكشيم، ولي دست كم سه نفري مي توانيم بنشينيم. اگر همه بنشينيم، براي يكي ديگر هم جا هست."
همسرش وادار شد در را باز كند. مرد كه سرتا پا خيس بود وارد شد. باهم نشستند و مشغول صحبت شدند. پس از مدتي دو نفر ديگر رسيدند و در زدند. عارف گفت، "به نظر مي رسد ديگري هم وارد شده" و از ميهمان كه نزديك در نشسته بود خواست تا در را باز كند. مرد گفت، "در را باز كنم؟ جا نيست."
اين مرد، كه خودش لحظاتي پيش در آن كلبه پناه گرفته بود، از ياد برد كه عشق آن عارف به او نبود كه مكاني به او داد، بلكه اين وجود عارف بود كه پر از عشق بود و عاشقانه بود و اينك مردمي ديگر آمده بودند و عشق بايد به تازه واردين هم پناه مي داد. ولي مرد گفت، "نه، نيازي نيست كه در را باز كنم. آيا نمي بينيد كه ما نشسته هم در اينجا مشكل داريم؟"
عارف خنديد و گفت، "مرد عزيز من، آيا براي تو جا آماده نكردم؟ تو به اين سبب وارد شدي كه عشق اينجا بود. هنوز هم اينجاست، عشق با آمدن تو تمام نشده است. در را باز كن، لطفاً. حالا ما دور از هم نشسته ايم، پس فقط قدري مهربان تر مي نشينيم. اينطوري جاي كافي خواهد بود. به علاوه، شبي سرد است و چنين نزديك نشستن با همديگر، خودش گرما و لذت مي بخشد."
در باز شد و دو تازه وارد به درون آمدند. همگي با هم نشستند و با هم آشنا شدند. سپس، خري وارد شد و با سرش به در فشار آورد. خر خيس آب بود و جوياي سرپناهي براي شب بود. عارف از آن دو نفر كه نزديك در بودند خواست تا در را باز كنند و گفت، "يك دوست ناشناس ديگر وارد شده است."
مردان با ديدن بيرون گفتند، "اين يك دوست يا چيزي شبيه يك دوست نيست. فقط يك الاغ است. نيازي نيست كه در را باز كنيم."
عارف گفت، "شايد نمي دانيد كه بر در خانه ي مردمان غني، با انسان ها همچون حيوان رفتار مي شود. ولي اينجا كلبه ي مردي فقير است و ما عادت داريم حتي با حيوان ها نيز مانند انسان رفتار كنيم. لطفاً در را باز كنيد." دو مرد يكصدا ناله كردند، "ولي جا و فضا؟" عارف گفت، "جا زياد است. به جاي نشستن، مي توانيم همگي بايستيم. براي اين جاي كافي هست. ناراحت نباشيد. اگر لازم شد، من هميشه آماده ام تا بيرون بروم و جاي كافي درست كنم."
عشق مي تواند تا اينجا برود! آنچه مورد نياز است خلق نگرشي عاشقانه است، قلبي عاشق. وقتي قلب عاشق در درون باشد، خودش را همچون هاله اي از رضايت، هاله اي از رضايت شعف آور متجلي مي سازد. آيا هرگز دقت كرده ايد كه هرگاه پس از اينكه قدري به كسي عشق نشان داده ايد، موجي عظيم از آرامش تمام وجودتان فرا مي گيرد؟ آيا هرگز تشخيص داده ايد كه با صفاترين لحظات رضايت آن هايي بوده اند كه در لحظات، عشق بي قيد وشرط داشته ايد؟ وقتي براي عشق تان شرط وجود نداشته، وقتي فقط عاشقانه به بيگانه اي در خيابان لبخند زده ايد؟
آيا نسيمي از آرامش و رضايت در پي نداشت؟ آيا هيچ تجربه اي از آن خوشي آرام داشته ايد كه شخص افتاده اي را از زمين بلند كرده ايد، وقتي دستي را به كسي كه لغزيده است داده ايد، وقتي گلي به بيماري هديه داده ايد؟ نه به اين خاطر چنين كرده باشيد كه او پدرتان است يا مادرتان است.
نه، آن شخص مي تواند شخص معيني نباشد، ولي خود هديه دادن يك پاداش عظيم است، يك سرور بزرگ. توان عشق ورزيدن بايد در درون شما رشد كند، عشق به گياهان، پرندگان، حيوانات، عشق به انسان ها و عشق به بيگانگان، براي خارجي ها، عشق به كساني كه شايد از شما بسيار دور باشند، ماه و ستارگان.
عشق شما بايد رشد كند، هرچه عشق در درون كسي افزوده شود، امكان سكس در زندگي فرد كاهش مي يابد؛ عشق و مراقبه باهم آن دري را مي گشايد كه دروازه ي الوهيت است. عشق به علاوه ي مراقبه مساوي است با خداگونگي godliness.
وقتي عشق و مراقبه به هم مي پيوندند، الوهيت به دست آمده است. ثمره ي اين دستيابي، زندگي در تجرد استcelibacy . آنگاه تمامي انرژي حياتي از گذرگاهي ديگر صعود مي كند. آنوقت به تدريج نشت نمي كند، آنگاه به بيرون هدر نمي رود. انرژي برمي خيزد، شروع مي كند به بالارفتن از مسيرهاي دروني. به سفري روبه بالا مي رود.
سفر ما، در حال حاضر، به سمت پايين ترين سطوح است. سكس جاري شدن انرژي به پايين است، زندگي تجردي سفري سربالا است.عشق و مراقبه كليدهاي زندگي بدون عمل جنسي هستند. فردا، در مورد اينكه از اين زندگي تجردي چه به دست خواهد آمد سخن خواهم گفت. چه به دست مي آوريم؟ چه عايدمان مي شود؟
امروز در مورد دو چيز با شما سخن گفتم: عشق و مراقبه. به شما گفتم كه آموزش اين دو بايد از مرحله ي نوزادي شروع شود، ولي شما نبايد از اين چنين نتيجه بگيريد كه چون شما ديگر كودك نيستيد، كاري نمانده است كه انجام بدهيد! قبل ازترك اينجا چنين برداشتي نكنيد. در آن صورت تلاش من به هدر رفته است.
در هر سن كه هستيد، اين كار خير مي تواند شروع شود، مي تواند همين امروز شروع شود. باوجودي كه با افزايش سن دشوارتر مي شود، اگر در كودكي بتواند شروع شود باشگون ترين است، در هر سن از زندگي كه شروع شود شگون و بركت دارد. مي توانيد اين را امروز شروع كنيد. كساني كه آماده ي آموختن باشند،
حتي در سن هاي بالا نيز هنوز كودك هستند. مي توانند از همانجا شروع كنند. اگر شوق فراگرفتن داشته باشند، اگر پر از اين فكر نباشند كه همه چيز را مي دانند، كه به همه چيز رسيده اند، سفرشان همچون يك كودك، شاداب و با طروات آغاز مي شود.
روزي بودا از يك بيكشوbhikshu كه او را سال ها پيش مشرف ساخته بود پرسيد، "بيكشو، چند سال داري؟" بيكشو پاسخ داد، "پنج سال."
بودا تعجب كرد، "پنج سال؟
تو دست كم هفتاد ساله به نظر مي رسي. اين چه پاسخي است؟" بيكشو پاسخ داد، "به اين دليل مي گويم كه اشعه ي مراقبه پنج سال پيش وارد من شد، و فقط در اين پنج ساله است كه عشق در زندگي من بارش داشته است. پيش از آن، زندگي من چون يك رويا بود: در خواب وجود داشتم. وقتي سنم را محاسبه مي كنم، آن سال ها را به حساب نمي آورم. چطور مي توانم؟ زندگي واقعي من پنج سال پيش شروع شد. من فقط پنج ساله ام!"
بودا به تمام مريدانش گفت كه خوب در اين پاسخ دقت كنند. شما همگي بايد سن خود را اينگونه محاسبه كنيد، اين معيار تعيين سن است.اگر عشق و مراقبه هنوز در شما زاده نشده اند، زندگي شما تاكنون به هدر رفته است، هنوز به دنيا نيامده ايد. ولي اگر سعي و تلاش كنيد، هيچگاه دير نيست.
بنابراين، از سخنان من چنين نتيجه گيري نكنيد كه چون شما از سن كودكي گذشته ايد اين سخنان فقط براي نسل آينده است. هيچكس هرگز چنان دور نمي شود كه نتواند به وطن بازگردد. تاكنون هيچكس چنان در راه خطا پيش نرفته كه نتوانسته باشد راه درست را ببيند
حتي اگر كسي هزاران سال در تاريكي زيسته باشد، به اين معني نيست كه وقتي او چراغ را روشن مي كند، تاريكي اعلام كند، "من هزاران ساله هستم، پس از اينجا نخواهم رفت!" نه، وقتي كه چراغ روشن باشد، تاريكي هزاران ساله به همان سرعت ناپديد مي شود كه تاريكي يك شبه
برافروختن آن چراغ در كودكي بسيار آسان است و پس از آن قدري دشوار مي شود. ولي دشوار به معناي ناممكن نيست. دشوار يعني قدري تلاش بيشترو دشوار يعني قدري عزم بيشتر. دشوار يعني قدري شديد تر. يعني كه شما بايد الگوهاي جاافتاده در شخصيت خودتان را با پشتكاري بيشتر بشكنيد و مسيرهاي تازه باز كنيد.
ولي حتي با دميدن نخستين اشعه هاي طريق جديد، احساس مي كنيد كه كاري نكرده و بركتي عظيم را دريافت كرده ايد. با وارد شدن حتي يك اشعه از آن سرور، آن حقيقت، آن نور، احساس مي كنيد كه بدون اينكه كاري كرده باشيد، چيزهاي زيادي دريافت مي كنيد. زير تمام كارهايي كه كرده بوديد بسيار بي اهميت بوده اند ، چنان جزيي بوده و آنچه كه به دست آمده، بسيار پرارزش تر از آن است كه بتوان بر آن ارزش نهاد. بنابراين، سخنان مرا اشتباه دريافت نكنيد، اين درخواست من از شماست.
از اينكه با چنين عشق و سكوتي به من گوش داديد از شما بسيار بسيار سپاسگزارم. در پايان به آن الوهيتي كه در شما منزل دارد تعظيم مي كنم. لطفاً اداي احترام مرا بپذيريد. (اوشو)