کافه تلخ

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

تو هستی - اشو




زندگی انسانهای معمولی یک تلاش پیوسته برای پرهیز از خویشتن است . همه چنین می کنند . البته به راه های مختلف . هیچ کس نمی تواند در سکوت بنشیند و تنها باشد . خودت را تماشا کن :

اگر کاری برای انجام دادن نداشته باشی چقدر بی قراری می کنی . اگر رادیو نباشد . تلویزیون نباشد . روزنامه ای نباشد و کتابی برای خواندن نداشته باشی و کسی نباشد که با تو صحبت کند - فقط فکرش را بکن که چقدر نا آرام و بی قرار خواهی شد . تو تقریبآ وحشت می کنی .
گویی که در حال مرگ هستی . تو نیاز به چیزی داری که تو را سرگرم کند . تو باید به نوعی مشغول باشی . تو نمی توانی با خودت باشی . و هر وقت با خودت باشی احساس می کنی که حوصله ات سر رفته است . حالا این عجیب است . اگر دیگری از بودن با تو حوصله اش سر برود احساس آزردگی خواهی کرد ولی تو خودت از دست خودت حوصله ات سر می رود ! و همه مانند هم هستند . هیچ کس در تنهایی احساس خوبی ندارد .

انسان همواره از خویشتن می گریزد . تمامی فعالیت او همین فرار است . در تجارت در پی پول هستی و در سیاست به دنبال قدرت می دوی . نیازی همیشگی برای سرگرم شدن هست :
به تماشای مسابقه ی فوتبال می روی یا مسابقات دیگر - به هر حال باید جایی بروی . عضو باشگاهی می شوی و به جمعیتی می پیوندی یا به سینما می روی . همیشه می خواهی چیزی را تماشا کنی ولی هیچگاه در سکوت نمی نشینی . چرا؟ ترس از چیست ؟ زیرا لحظه ای که تو در سکوت بنشینی - نخستین چیزی که شخص احساس می کند یک تنها بودن عظیم است . و از این تنهایی ترس برمی خیزد و درد و تشویش .
وقتی برای چند لحظه در سکوت می نشینی ناگهان خواهی دید که تمامی زندگیت فقط توهم و سراب است . تو فقط باور داری که دوستانی داری - زیرا در وقت مرگ هیچ کس با تو نخواهد بود . تو فقط باورت شده که همسر داری شوهر داری یا فرزندانی داری یا پدر و مادری داری . اینها تمام باورهایی هستند که هرگز به تو اجازه نمی دهند که تو تنها بودن خودت را بشناسی . هر وقت تنها شوی این تنها بودن بالا می زند و به سطح می آید .
ناگهان خودت را در این دنیای وسیع و بی نهایت غریبه احساس می کنی . و تو در این جا هستی هم چون یک ذره غبار کوچک - با وجودی که آگاه هستی ولی بسیار ظریف و کوچکی . بسیار ناتوان و کاملآ تنها . و همین تولید ترس و نگرانی و رنج می کند . تو به کاری پناه می بری و مشغول چیزی می شوی تا تو را از این حقیقت دور نگه دارد

فقط دو نوع مردم وجود دارند : کسانی که از تنها بودن خود فرار می کنند - اکثریت . نود و نه دهم درصد مردم از خودشان فرار می کنند - و آن یک دهم درصد هم مراقبه کنندگان هستند که می گویند " اگر تنها بودن یک حقیقت است پس حق است : پس فایده ندارد که از آن بگریزم . بهتر است واردش شوم . با آن روبرو شوم و آن را رودررو ببینم که چیست . " مراقبه یعنی با تمام قلب وارد تنهایی شدن . آن را کشف کردن . درباره ی آن تحقیق کردن و جویای آن شدن . تمام مراقبه یعنی همین

و انسانی که مراقبه می کند انسانی مذهبی است . بقیه فقط دنیا پرست هستند . شاید به کلیسا و معبد و مسجد بروند - این مهم نیست و هیچ معنی نمی دهد که آنان مذهبی باشند : این نیز نوعی سرگرمی و مشغولیت است . مراقبه یعنی این که تو دیگر فرار نمی کنی . با وجودی که آزرده می کند ولی تو از آن نمی گریزی . درد آور است ولی تو فرار نمی کنی . اگر وجود دارد تو باید با آن برخورد کنی و هرچه عمیق تر آن را بکاوی - زیرا واقعیت تو چنین است

و با شناخت عمیق تنها بودنت - تو انسانی خردمند خواهی شد