در اروپا ضربالمثلی هست که میگوید:
"همۀ راهها به رُم ختم میشود".
علت پیدایش این ضربالمثل را اینطور بیان میکنند که در اعصار باستان،بیشتر مسیر تمدن بشر در قلمرو شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم میگذشت و پایتخت اولی تیسفون بود و پایتخت دومی رم.دربارۀ تیسفون که بعدها بغداد جایگزینش شد(و بغداد هم خود یعنی خداآفریده و قریهای ایرانی بوده با نامی ایرانی)میگفتند دنیا صحراست جز تیسفون که آبادی است. در آن طرف بازار هم شهر رم بود،پایتخت اروپا و شمال افریقا و بخشهایی از آسای غربی، و از تمام این مناطق،همۀ تولیدات و محصولات و نفایس و تُحَف و اقلام و اغنام و احشام و انسانهایی که سرشان به تنشان میارزید،همه و همه در حرکت بودند بر جادههایی که با همت و مرکزیت و اقتدار و برنامهریزی امپراطوری روم،همه عریض بودند و دارای زیرسازی و تسطیح شده، و پیادگان و سوارگان و ارابهها همه و همه میرفتند و میرفتند و جادههای باریکتر به هم میپیوستند و عریضتر میشدند و آنها هم به هم پیوند میخوردند و شاهراه میشدند و سرانجام همۀ این شاهراهها،هزاران فرسنگ آنسوتر در ساحل رودخانۀ تایبر،به شهر اساطیری و وصفنشدنی رُم میرسیدند. و اینگونه بود که میگفتند:"همۀ راهها به رم ختم میشود".
هر رشتهای را که بخوانی،کارت کامل نمیشود مگر اینکه در کنارش حتماً و حتماً دو رشتۀ دیگر را بخوانی:تاریخ و فلسفه(به علاوۀ برادرخواندۀ فلسفه یعنی منطق).فیزیک بخوانی یا شیمی یا ادبیات یا زبانشناسی و خلاصه هر شاخۀ دیگر،فرقی نمیکند،به هر حال باید این دو رشته را هم بخوانی تا کارت کامل شود.
همیشه بزرگترینهای هر شاخهای از دانش بشری در این دو شاخۀ اساسی یعنی فلسفه و تاریخ هم مطالعات و تحقیقات داشتهاند و صاحبنظر و نظریه بودهاند،طوری که برتراند راسل ریاضیدان، فیلسوف و منطقدان هم بود و بانی یکی از مکاتب مهم فلسفه و منطق عصر جدید به شمار میآید یا آقایان فیزیکدانی مثل هایزنبرگ و شرودینگر و اینشتین که فیلسوف هم بودند و اولی،زندگینامهاش یک کتاب مهم فلسفه در قرن بیستم به شمار میرفت و دیگران و دیگران که بسیارند، طوری که خیلیها معتقدند که علوم در ابتدا و انتهای خود به هم متصلند و این نقاط اتصال،همان فلسفه است و به همین خاط هم کسانی که درر یک شاخه از دانش به منتها رسیدهاند،فیلسوف هم هستند و دانش خود را فلسفی مینگرند و آمیخته به فلسفه بیان میکنند.
همیشه خدا را شکر کردهام که فرصت داد تا در چند رشته،تحصیل رسمی کنم و البته در چند رشته هم تحصیل مستمعآزاد داشتهباشم و فلسفه و تاریخ را در این میان،بهترین کمکهای رشتۀ اصلیم یعنی زبان و ادبیات فارسی میدانم.وقتی که فلسفه هم بدانی،در رشتۀ تخصصی خودت که مطالعه میکنی،نقادانه مطالعه میکنی و میروی دنبال چراییهای هر پدیده و به قول معروف،دنبال فلسفۀ چیزهایی که میخوانی و مییابی و این فرق میکند با کار همکارت در همان رشته که از ابزار فلسفه بیبهره مانده. تاریخ هم که بدانی،فایدههای زیادی دارد و کمترینش این است که میتوانی مطالعات و دانستهها و یافتههایت را دستهبندی کنی.فکرش را بکن،یک خانه پر از کتاب داری که ریختهاند روی هم بیهیچ نظم و قاعدهای و فهرستی.میخواهی یکی کتاب خاص را برداری،چقدر طول میکشد تا پیدایش کنی و چه میدانی کتابهای مرتبط با این کتاب در کجای این تلّ عظیم پنهان شدهاند و آیا اصلاً چنین کتابهایی وجود دارند یا نه؟
اما حالا خانهای پر از کتاب را در نظر بگیر که در قفسهبندیهای منظم با فهرستبندی عنوانی و موضوعی،چیده شدهاند. هر لحظه هر مطلبی را که بخواهی،به سرعت پیدا میکنی و ارتباط کتابها با هم معلوم است و میدانی کتابی که الان از قفسه درآوردی با کدام کتابها مربتط است و آنها با کدام کتابها...و اینگونهاست که به سادگی به هر مطلبی دستپیدا میکنی و از آن مطلب به سرعت و به آسانی به مطالب دیگر منتقل میشوی، واین یک سود تاریخ است و سود دیگر تاریخ این است که به حوادث،معنی میدهد،هر حادثهای،تولد،مرگ،جنگ،صلح، پیدایش یک اثر ادبی،خلق یک اثر هنری،یک کشف علمی و هر چیز دیگری، در زیر آفتاب تاریخ،معنی پیدا میکند.
مثلاً بازگشت ادبی برای دو همدورۀ دکتری من، عبارت بود از تصمیم آنی عدهای از شعرا که در قرن دوازدهم هجری متحد و همسوگند شدند که دیگر به سبک هندی شعر نگویند و برگردند به سبکهای پیشاهندی،اما چرا؟چرا این اتفاق افتاد؟دو همدورۀ من میدانستند که این اتفاق به لحاظ ادبی و زبانی،افتاده،اما چرا،نمیدانستند.اما برای من که به چشم آنها یک ادبیاتی ششدانگ نبودم و از رشتۀ تاریخ پرتاب شدهبودم به دورۀ دکتری ادبیات فارسی،بازگشت ادبی معنای دیگری داشت و تنها یک تصمیم ادبی و زبانی نبود،بلکه تصمیمی ادبی و زبانی در بستری از حوادث تاریخی بود و این حوادث بودند که به این تصمیم،معنا میدادند و چراییش را موجه میکردند.
به نظر من،سبک هندی که مبتنی بر پیچیدگیهای بیانی و صنعتپردازیهای ادبی و خلاصه نوعی معماپردازی زبانی و ادبی بود،زادۀ تنعم و آرامش و اوقات فراغت فراوانی بود که سلطنت طولانی صفویان در ایران و تیموریان در هند، برای جهان فارسیزبان فراهمآوردهبود و با زوال سلطنت صفوی و تضعیف سلطنت تیموری،جهان فارسیزبان،دچار حوادث غیرمترقبه و کاهش اوقات فراغت و اسیر جنگ و آتش و عزا شد.
پس دیگر شاعران فرصت معماپردازی نداشتند و اصلاً به سبب مصائب لحظهبهلحظه، دل و دماغ این کار را نداشتند و دنبال زمزمههای غماهنگ بودند.خوانندگان هم به همین صورت، از یک طرف وقت گشودن گره معماهای سبک هندی را نداشتند و به سبب داغدار بودن،در پی زمزمههای سوزناکی بودند که بیانگر آتش دلشان باشد و چنین زمزمههایی در سبک هندی مجال چندانی نداشت و شعر دورۀ بازگشت بود که مجالش را فراهم آورد. و این یعنی امتیاز آگاهی بر تاریخ،به همین سادگی.
دوستان تاریخپژوهم،مرا یک تاریخدان ششدانگ نمیدانند و حق دارند، و دوستان ادیب و زبانشناسم به طور متقابل مرا ادبیاتی و زبانشناس ششدانگ نمیدانند و البته این بار میگویم که محق نیستند و من خودم این بار مدعیم و آنها را ادیب و زبانشناس ششدانگ نمیدانم مگر آن عده را که لااقل تاریخدان باشند و اگر متفلسف هم باشند،چه بهتر.
خوب، کارهای زبانشناختی و ادبیاتی من هم رنگ خاصی گرفته،در عرصۀ پژوهش،بیشتر رفتهام دنبال اسطورهپژوهی که مرز مشترک میان ادبیات و تاریخ و خیلی شاخههای دیگر است و رسالۀ دکتریم هم دربارۀ اساطیر ایران باستان رقم زده شد و خیلیها بر اساس این رساله میگفتند که اگر در رشتۀ تاریخ تحصیل کردهبودم،قدر من و رسالهام را بیشتر میدانستند.
اگر هم در عرصۀ نقد ادبی و زبانشناسی،کارهایی میکنم،بیشتر نقد ادبی از منظر تاریخی از آب درمیآید. یاد یکی از دوستان دورۀ تحصیلم به خیر،ما سال آخر کارشناسی ارشد بودیم و آنها سال اول، و دوستم که هر کجا هست خدا نگهدارش باشد،میگفت در نقد ادبی شیوۀ خاصی دارم و خیلی میپسندید و من میگفتم که نه،این شیوۀ من نیست،شیوۀ استادان من و همۀ ماست، شیوۀ بزرگانی از قبیل مرحوم زرینکوب که اعجاز تاریخدانی را در مطالعات و تحقیقات ادبی و زبانی، به خوبی تمام نشان دادند.این از عرصۀ پژوهش.
در عرصۀ خلق اثر هم اگر شعر مینویسم،خیلی وقتها شعر تاریخی و اساطیری از آب در میآید و اصلاً نام یکی از مجموعههایم از عتیق و عقیق است که نامش خود خبر از اندرون کار میدهد که شعر است به تاریخ و اسطوره آمیخته.حتی آنروزها که گویندۀ رادیو هم بودم و به سبب شاعر و نویسنده بودن، کار تهیۀ موضوع و نگارش متن را به خودم واگذار کرده بودند،برنامههایم بیشتر در همین حال و هوا بود،حکایتها و حکمتها و تاریخ و اسطوره و افسانه با این صدایی که دارم و هنوز بعد از چندین سال کنارهگیری از هنر اجرا،صدایم داد میزند که به چه کار میآید و حرف معمولی هم که میزنم،میگویند انگار داری یک حکایت تاریخی را با آب و تاب تعریف میکنی یا یک افسانه یا اسطوره را با تمام زوایای پنهان و تاریک و مه گرفته و مرموز و وهمناکش. وای که برای این فضاسازیها که بخش اصلی کار اجرایم بود، خودم هم چقدر دلم تنگ شده.
این چیزها که نوشتم و خودش پر شد از توصیفها و فضاسازیهای پر آب و تاب، چی شد و از کجا شروع شد؟ آهان،بعد از یک عصر پر از بحث و کشمکش با شهرزاد –خالق رمان بهابل- که از ادبیات بحث میکردیم و دینشناسی و تاریخ و اساطیر و هرکاری میکردیم،نمیشد بحث این چند حوزه را از هم جدا کنیم و هرچه پیشتر میرفتیم،بیشتر به این نتیجۀ اساسی میرسیدیم که از هرچه بحث کنیم،تاریخ پیشنیازش است و از طرف دیگر چکیدۀ همۀ هستی انسانها و تمام زندگی نوع بشر از آن اول اول تا الان در اساطیر ریخته و در هم فشرده شده و البته یک روایت دیگر از همۀ ابعاد وجود بشر را در ادبیات او و چیزهایی که در قالب زبان خلق میکند،باید سراغ گرفت و خلاصه اینکه بحث از بشر یعنی بحث از تاریخ او و از هر چیز دیگرش هم که بحث کنی باز باید در بستر تاریخ و با ابزار تاریخ،از آن بحث کنی زد و چند روز بعدش به دعوت ارشاد اراک،در بزرگداشت فردوسی سخنرانی داشتم و فردوسی هم یکی دیگر از شواهد این اصل اساسی است که اگر ادیب باشی یا زبان شناس یا هر چیز دیگر،باید کلید تاریخ در دستت باشد تا بتوانی در بحث را باز کنی. یکی از حاضران جلسۀ سخنرانی خواست که بیایم و در فرصتی دیگر دربارۀ لزوم آگاهی بر تاریخ در مطالعات و تحقیقات بشری سخنرانی کنم و قول دادم یک چکیدهای را در وبگاهم در اینباره بنویسم تا فرصتی که برای این سخنرانی فراهم شود.
و این شد که اینطور شد...