شروين وكيلي
1. در ميان ايزدان كهن ايراني، برخي كمتر از بقيه شهرت دارند. اين كه ايزداني مانند پارندي و درواسپ و رام شهرتي فروپايهتر از مهر و بهرام و هورمزد دارند، براي همگان امري بديهي و طبيعي مينمايد. چرا كه اينان نيروهاي طبيعي فرعي و جزئيتري را نمايندگي ميكنند، و معمولا همچون همراهان و ملازمان و نديمان ايزداني نيرومندتر تصوير ميشدهاند. با اين وجود، فراز و فرود شهرت ايزدان و جزر و مد اهميتي كه نقشهايشان در ذهن مردمان داشته است، همواره با اين تفسير ساده قابل توجيه نيست. چه بسا كه ايزدي در دوراني تاريخي اهميتي بيشتر داشته باشد، و به مرور زمان كاركرد خويش را از دست داده باشد، يا ايزدي فرعي و فروپايه كه در مقطع تاريخي خاصي خويشكاري مهمي را بر عهده گرفته باشد و به كانون مركزي ايزدكدهي ايراني بركشيده شده باشد.
بررسي ساختار عمومي توزيع تقدس در ميان ايزدان كهن ايراني، البته كاري شايسته و جذاب و آموزنده است. اما آنچه كه در كنار اين كار ضرورت دارد، وارسي مواردي است كه دگرديسيهايي از اين دست رخ داده است. زوال شهرت و اهميت يك ايزد، يا درخشيدن و اهميت يافتنش معمولا با دگرديسيهايي در نظام فرهنگي همراه هستند، و به تحولي در ساختار و روابط جمهاي (جفتهاي متضاد معنايي) مركزي تعيين كنندهي آن نظام فرهنگي باز ميگردند.
محور مركزي اين نوشتار، تحليلي از اين دست است. نريوسنگ يكي از ايزدان به نسبت حاشيهاي و فرعي كهن ايراني است كه در جهان زرتشتي به عنوان فرشتهاي نيرومند جايي براي خود باز كرد و در اساطير رنگارنگ و تخيلآميز مانوي نيز موقعيت مركزي خويش را حفظ كرد. نريوسنگ از معدود ايزدان درجه دومي است كه نامش همچون مهر و بهرام و تير و هرمز بر افراد نهاده ميشد و از اين نظر با چيستا و رشن شباهتي دارد. دست كم در دوران ساساني، مقاطعي تاريخي وجود داشت كه شاه ايران نرسه نام داشت، و اين را بعدها در قرن يازدهم .م نيز ميبينيم كه يكي از دانشمندترين موبدان ايرانيِ كوچيده به هند، نريوسنگ نام داشته است.
نريوسنگ را در اين نوشتار بيشتر از آن رو برگزيدهام كه فرهنگهاي همسايهي ايران زمين - مانند يونانيان و روميان - يا زيرسيستمهاي شاخهزايي كردهي تمدن ايراني - مانند اعراب و يهوديان- آن را به شكلي موثر و تعيين كننده وامگيري كردهاند و تعبيرهاي خاص خود را از آن به دست دادهاند. از اين رو، نريوسنگ گرانيگاهي است معمولا ناديده انگاشته شده، كه چيزهاي زيادي در مورد ساختار معنا در ايران باستان ميتوان دربارهاش آموخت، و سرنخي است كه الگوهاي تكامل عناصر اساطيري را در در حواشي تمدن ايراني باز مينماياند.
2. كهنترين روايتها در مورد نريوسنگ، به اوستا باز ميگردد. در اوستا او را نئيريوسَنگهَه ناميدهاند، و اين كهنترين ثبت از نامش است. اين عبارت از دو بخش تشكيل شده: "نئيريو" همان است كه در فارسي امروزين به شكل "نَر" باقي مانده است و در اصل "مرد و مردانه" معنا ميدهد، اما دلالتش قابل تعميم به "انسان" هم هست. چرا كه در فارسي نيز مانند بسياري از زبانهاي ديگر، مرد/ نر را با انسان برابر ميگرفتهاند. چنان كه مثلا واژهي مردم را از ريشهي مرد ساختهاند و در كتيبهي بيستون و كتيبههاي هخامنشيان نوشتهاند كه "اين سرزمين (ايران) اسبان و مردان (مردمان) خوب دارد". در زبانهاي آريايي ديگر نيز مشابه اين را در واژههاي mankind و homme ميبينيم. دومين بخشِ اين نام از "سنگهه" تشكيل شده كه "تجلي، ظهور، و گفتار" معنا ميدهد. بنابراين نام نريوسنگ، را ميتوان در دو تعبيرِ محدود يا بسط يافته، به "تجلي مردانه، سخن مردانه" يا "جلوهي انساني، گفتارهاي انساني" ترجمه كرد.
تقريبا قطعي است كه نئيري وسنگه هي اوستايي، همان نَراشَنساي ودايي است كه از دو بخشِ مشابه تشكيل يافته و به همين ترتيب معنا ميشود. در سرود براي ستايش بريهَسپَتي اين نام همچون لقبي براي آگني - خداي آتش- به كار گرفته شده است و "شيرمرد، مردانه" معنا ميدهد[1]. با اين وجود، آشكار است كه از همان زمان دور معناي عموميترِ انسان را هم حمل ميكرده است، چرا كه در سرود براي ستايش سويتري با پسوندي مادينه به كار گرفته شده است و تقريبا "ايزدبانوي نراشنسا" معنا ميدهد[2]. پيوند اين واژه با آتش در همين بند نيز از آنجا مربوط ميشود كه به او همچون يكي از كارگزاران اجراي درستِ مراسم قرباني اشاره شده، و اين نقشي است كه به طور سنتي آگني بر عهده دارد و با سوزاندن گوشت قرباني و بخور، بخار و دودي را به آسمان ميفرستد كه خدايان از آن تغذيه ميكنند.
در اوستا، نريوسنگ ايزدي مهم و محبوب است. او در اينجا نيز با آتش و مراسم قرباني كردن پيوند دارد. در يسنه، نام او در ميان پنج آتش اصليِ مقدس آمده است[3]، كه به خانمانهاي ايراني تعلق دارند. ايزد نريوسنگ در اينجا با لقبِ خشترَونَپْتَر ناميده شده كه "نافهي پادشاهي" معنا ميدهد. ايرانيان قديم گرما و جنبش جانداران را به ايزد آذر منسوب ميكردند و آن را اشكالي گوناگون از آتشِ مقدسي ميدانستند كه در كالبد زندگان زبانه ميكشد و زندگي را ممكن ميسازد. يكي از اين آتشها، به پشتاب مردان مربوط ميشود كه جانِ نطفه را حمل ميكند. چنين مينمايد كه نريوسنگ را با آتشي كه در پشتابِ شاه وجود دارد و فره ايزدي را به شاهِ بعدي منتقل ميكند يكي ميدانستهاند[4]. چون گذشته از لقب خشترونپتر، پيوندي نيز ميان او و فره شاهنشاهي و پيامبري قايل بودهاند. چنان كه او را ناقل نطفهي زرتشت به ايزدبانو آناهيتا و در نهايت درياچهي كيسانيه دانستهاند[5]. همچنين او همان ايزدي است كه پس از مرگ كيومرث دو سوم فره او را دريافت ميكند[6]. رابطهي نريوسنگ و فره ايزدي هميشه چنين مهربانانه نيست و گاه به مرتبهي نگهباني سختگير و خشن دگرديسي مييابد. مثلا وقتي كيكاووس سركشانه با گردونهي عقابهايش به آسمان تاخت و سرنگون شد، نريوسنگ كه بيخردي او را ديده بود، كيكاووس در حالِ فرو افتادن را دنبال كرد تا نابودش كند و فره شاهي را از او بازستاند. اما روان كيخسرو كه هنوز زاده نشده بود، بر او بانگ زد و خواست كه از تعقيب نيايش دست بردارد[7]. چرا كه اگر كيكاووس فره را از دست ميداد و ميمرد، كيخسروي فرهمند از پشت او زاده نميشد و ايرانيان بختِ پيروزي بر تورانيان را از دست ميدادند.
داستاني مشابه در مهابهاراتا هم وجود دارد، با اين تفاوت كه در اين مورد نامي از نريوسنگ/ نراشنسا در ميان نيست. كاووس (كي + اوسَن) در آنجا با نام كهنترش اوشَن ناميده شده و توسط ايزدِ مرگ (مهاديو) تعقيب ميشود و با شفاعت همسرش (پارواتي) از چنگال او رهايي مييابد. از اين مقدمه بر ميآيد كه كارويژهي نخستين نريوسنگ/ نراشنسا در دين آرياييان كهن با قرباني كردن و كردار آتشِ قرباني (آگني) پيوند داشته، و بعدها در زمينهاي ايراني بوده كه به آتشهاي مقدس ديگرِ زرتشتي نيز تعميم يافته است و با آتشِ مردانه، يعني نيروي نهفته در نطفهي مرد برابر دانسته شده و به عنوان عاليترين نمودِِ اين نيرو، به آتشِ نطفهي شاهي، يعني ايزدِ نگهبان فره ايزدي يكسان انگاشته شده است.
پس سير تحول نريوسنگ نخستين در هنگامِ گذار از اديان كهن هند و ايراني به نظام جهان بيني زرتشتي چنين بوده است:
نراشنسا/ نريوسنگِ ياور آگني/ آذر، برندهي قرباني براي خدايان ----تبديل شده به--- نريوسنگ، يكي از آتشهاي پنجگانه، همتاي نيروي نطفهي مردانه ----تبديل شده به--- نريوسنگ، ايزد نگهبان فره در نطفهي شاهنشاه
با اين وجود، دگرديسي ياد شده بدان معنا نيست كه نيروسنگ از خويشكاري نخستينِ خويش به مثابه واسطهاي ميان آدميان و ايزدان دست شسته باشد. كافي است به اوستا بنگريم تا دريابيم كه نريوسنگ در زمينهي فرهنگ ايراني همچنان نقش ميانجيگري ميان انسان و خدا را بر عهده دارد، اما اين كار را به شكلي نو و در پيوند با مفاهيمي تازه انجام ميدهد.
در اوستا نريوسنگ معمولا همراه با سروش ستوده شده است. در سه جا نام اين دو با ايزدِ فراواني و نعمت -اشي - آمده است[8]. در هردوي اين بندها بر اين نكته تاكيد شده كه اين سه فر و فروغي دارند كه از نمازهايشان با بانگ بلند بر ميخيزد، و گفته شده از اوستا، لقبِ اشي نيكِ بزرگوار است، و سروش پارسا دانسته شده است. اما صفتِ نريوسنگ بُرزمند (نيرومند و تناور) است. در كل، هردوي اين بخشها به ستايش سروش اختصاص يافتهاند، كه ايزدِ حامل سخن خدايان است. در حدي كه يكي را سروش يشتِ سرِ شب و ديگري را سروش هادخت نسك مينامند. هردو متن كه به ستايش از نماز خواندن و سرودهاي ديني و تاكيد بر اهميت و تاثير جادويي آنها ميپردازد. به عبارت ديگر، نريوسنگ در اينجا به همراه سروشي ستوده شده كه با كلام قدسي پيوند دارد، و در بخشي از اوستا نامش آمده كه به توصيف سخن ورجاوند اختصاص يافته است[9].
به اين ترتيب، نمايانترين حضور نريوسنگ در اوستا، به جايي مربوط ميشود كه همان خويشكاري نخستين خود را به عنوان واسطهي ميان آدميان و خدايان، به نمايش ميگذارد. با اين تفاوت كه در متون ودايي، نريوسنگ پيكي است كه به دستياري آگني قرباني مادي و ملموسِ بر آتش نهاده شده را براي خدايان به آسمان ميبرد، اما در اوستا اين كار را در بستري زباني و معنايي انجام ميدهد. در اينجا مجال و فضايي كافي نيست تا در آن به ماهيت انقلابي كه انديشهي زرتشتي در جهانبيني آرياييهاي كهن ايجاد كرد، بپردازيم. پس در اين حد بگويم و بگذرم كه تفكر زرتشتي گذشته از معاني نوظهور و ساختارهاي تقدس نويني كه معرفي كرد، از اين نظر هم ويژه بود كه پيوندي خاص و نوظهور با زبان برقرار ميكرد. در نگرش زرتشتي، زبان و دعا و منثره، عناصري قدسي بودند كه با مينو پيوند داشتند و به عرصهاي ميماندند كه نبرد نهايي نيروهاي نيك و بد در آن به سرانجام ميرسيد.
يكي از نمودهاي اين انقلاب زرتشتي، بنابراين، آن بود كه نمادهاي تقدس از قلمروي مادي و طبيعي به عرصهي زبان و نشانگان انتزاعي هجرت كنند، و گيتيِ ملموس و مادي، از پيرايهي بدي و نيروهاي اهريمني پاك شود و همچون خلقتِ اهورايياي بازنموده شود، كه نيروهايي اهريمني در آن حضوري مينويي و فرعي دارند. اين زبانمداري نرگش زرتشتي، بدانجا انجاميد كه بسياري از ايزدان كهن تغيير ماهيت يابند و نقشهاي مادي و زميني خود را ترك كنند تا خويشكارياي انتزاعي در حوزهي مينو/ زبان به دست آورند.
نريوسنگ يكي از بهترين نمونههاي اين دگرديسي است. در نگرش زرتشتي او كارِ نخستين خود، يعني انتقال "نيكيهاي ديندارانهي" پرستندگان به پيشگاه خدايان را حفظ كرده است، اما اين كار را با بردن دود قرباني و بخور انجام نميدهد. نريوسنگ ايزدي است كه بانگ بلندِ نمازگزاران را به آسمان ميبرد و عنصري زباني - و نه مادي- را به اهورامزدا ميرساند. با مرور همكاران و همراهان نريوسنگ به روشني ميتوان به پيوندش با زبان پي برد. چرا كه سروش نيز با كنش سخن گفتن و بانگ برداشتن پيوند دارد و همچون نيروسنگ بريد و پيك خدايان و دارندهي لقب تَنومَنثرَه (تنديسِ سخن مقدس) است[10]. حتي اشي نيز كه ايزد فراواني و نعمت است، با راستگويي و سخن درست گفتن ارتباط دارد و از همراهان مهر است كه ايزد متولي پيمان و عهد است
حدس من آن است كه اين سه، صورتهاي گوناگونِ گفتار مقدس و سخن ورجاوند را نمايندگي ميكنند. احتمالا از اين ميان، سروش كه پيوندي نزديكتر با خدايان دارد، آن ايزدي است كه سخن مقدس را از خدايان دريافت ميكند و به آدميان ميرساند.
نريوسنگ، برعكس، "گفتار انساني" و شيوهايست كه مردان/ مردمان از راه سخن خويش جلوه ميكنند. به عبارت ديگر، نريوسنگ تجلي فعلِ نماز خواندن با بانگ بلند است كه با آدميان مربوط ميشود. نريوسنگ احتمالا ايزدي بوده كه سخن ايشان را دريافت ميكرده و آن را به خدايان ميرسانده است. شكل اوليهي اين ايزد، آتشي بوده كه قرباني را به خدايان ميرسانده، و از اين رو با آگني و آذر همسان پنداشته ميشده است. اما بعدها در زمينهي فرهنگ ايراني كه زبان را همچون امري مسئلهزا دريافته و كنش سرود خواندن و دعا كردن و نماز "خواندن" را راهي براي توليد اقتدار معنوي فرض كرده، كاركردش دگرگون شده و به انتقال پيامي نرمافزاريتر و زبانمدارانهتر اختصاص يافته است. از اين روست كه در مهريشت، نام او را همراه با سروش ميبينيم كه اين بار هردو همراه با مهر ستوده شدهاند[11]. در اينجا سروش همچنان پارسا ناميده ميشود، اما نريوسنگ با لقبِ چالاكِِ توانا مشخص شده است. از اين صفتها هم ميتوان به نقش دوگانهي سروش و نريوسنگ در رابطه با سخن مقدس پي برد. چون امانتداري براي سروش كه سخن ايزدان را به پيامبران و مغان ميرساند، اهميت دارد، و چالاكي و نيرومندي براي نريوسنگ كه بايد بارِ گرانِ سخن آدميان را با سرعت به آسمانها برساند. ناگفته نماند كه در ونديداد، نريوسنگ صريحا با لقبِ "اَشتَه (پيك) اهورامزدا مشخص شده است[12].
نتيجه آن كه سير تحول نريوسنگ را در زمينهي اديان اوستايي ميتوان به اين ترتيب دنبال كرد:
نريوسنگِ نگهبان نطفهي شاهي و ناقل قرباني براي خدايان ----تبديل شده به---- نريوسنگِ ناقل بانگ نمازگزاران به آسمان + نريوسنگِ ناقل پيامهاي اهورامزدا براي ساير خدايان + نريوسنگِ راهنماي روان مردگانِ نيكوكار
اين تحول، بخشي از بازآرايي معناهاي كليدي در جهانبيني ايرانيان كهن را باز مينماياند، كه به دست زرتشت انجام پذيرفت. اين بازآرايي، با قايل شدن به ايزدي يگانه و سراسر نيك، كه با هماوردي يكپارچه پليدي ميستيزد، صحنهي جهان را به هنگامهاي بزرگ تبديل كرد كه آدميان همچون جنگاوراني در آن حضور موثر داشتند. "منِ" بازتعريف شده به دست زرتشت، موجودي بود خودمختار و كنشگر و فعال كه ميتوانست همدست و هم پيمان اهورامزدا باشد و در نبرد با سپاه تاريكي نقشي كليدي ايفا كند. به همين دليل هم ميبينيم كه تركيب عمومي ايزدان كهن آريايي زير نفوذ آيين زرتشتي دچار دگرديسي مهمي ميشود، و همهي ايزدان از مرتبهي مستقل و طبيعتمحورانهي قديمي خود كنده شده و به موقعيتي انسانمحورانه و فرودستانهتر منتقل ميشوند. در حدي كه به تدريج همهشان به حالات رواني يا نيروهاي نهفته در انسان قابل تاويل ميگردند.
نريوسنگ يكي از ايزداني است كه اين دگرديسي را به روشني نشان ميدهد. در ابتداي كار، او ايزدي بود همپاي آتش، كه وظيفهي رساندن قرباني بندگان به تختگاه خدايان را بر عهده داشت. پس از ظهور زرتشت و در زمان تدوين اوستاي نو، اين ايزد به نيرويي انساني تبديل شده بود كه در قالب سخنان پرنفوذ و جادوييِ ديني، و بانگ نماز تبلور مييافت، و به "جلوهي مردانه"، "سخن مردمان" و " فرِ پادشاه" بيشتر نزديك بود تا ماهيتي مستقل مانند آتش مقدس.
3. نريوسنگ در اساطير جديدتري كه به ويژه در عصر اشكاني و ساساني پرداخته شدند، نقشهايي تازه را بر عهده گرفت و به ويژه در روايتهاي مربوط به رخدادهاي آخر زمان جايگاهي ارجمند يافت. نريوسنگ در اين داستانها نقشهايي را بر عهده دارد كه به طور عمده از شاخهزايي همان تصوير اوستايي كهن برآمده است. ارتباط او با راستي و سخنِ نيرومندِ مردم اشون، به آنجا كشيده كه او را همراه و نگهبان روان مردم پرهيزگار بدانند. چنان كه در ونديداد او را همچون هماورد و مخالفي براي ديوِ ويزَرشَه ميبينيم، در آنجا كه گفته شده روان مردم بدكار با راهنمايي ويزرشه به دوزخ فرو ميشوند[13]، در حالي كه روان نيكوكاران در بهشت با نريوسنگ همنشين ميگردد[14].
نقشِ پيامرساني او نيز الگوهايي متنوع را پديد آورده است. هنگام مرور رخدادهاي مربوط به نبرد جهاني نيروهاي نيك و بددر ونديداد، ميخوانيم كه اهريمن 99999 بيماري با پديد آورد. بيماريهايي كه با نيايش و پيشكش كردنِ قرباني براي خدايان، درمان توانند شد. شيوهي اين درمان آن است كه اهورامزدا ايزد نريوسنگ را فرا ميخواند و او را به نزد ايزدِ درمانگرِ نامدار، آريامن گسيل ميكند، و نريوسنگِ چالاك پيام را به او ميرساند و به اين ترتيب همهي اين مرضها درمان ميشوند[15].
نريوسنگ همين دو نقش، يعني نگهباني از روان پرهيزگاران و خبررساني از سوي خداوند را در داستانهاي مربوط به آخر زمان نيز حفظ كرده است. پيوند او با نخستين انسان گذشته از نقشي كه در حفظ فره تخمهي كيومرث بر عهده داشت، به ارتباطش با جمشيد هم مربوط ميشود. چرا كه يكي از برادران جمشيد نيز نرسه نام داشته است و كريستنسن او را تناسخي از ايزد نريوسنگِ ميداند[16]. همچنين به ظاهر شخصيت قهرماني سرياني به نام نرساي كه اساطير دوران ساساني برجستگي يافت و در افسانههاي مربوط به قيامت نقشي به سزا را بر عهده گرفت نيز از همين ايزد وامگيري شده باشد.
در اساطير آخر زماني زرتشتي نيز نريوسنگ نقشي مشابه را حفظ كرد. او همان پيكي است كه با فرا رسيدن عصر پايان هزاره، از سوي اهورامزدا به شهرهاي آسماني و مرموز ايرانيان خواهد رفت و پهلوانان مقيمِ آن را براي نبرد بر خواهد انگيخت. او به گنگ دژ به نزد پشوتنِ بامي و چهروميان پسر گشتاسپ رفته و او را به نبرد با ديوپرستان فرا ميخواند. و پشوتن با صد و پنجاه شاگردِ برگزيدهاش از شهر پنهاني خويش به سوي دشمنان ايران زمين فراز ميرود[17]. همچنين وقتي آژيدهاك از بند رها شود و از دماوند براي بلعيدن جانداران به جنبش آيد، اين نريوسنگ است كه از سوي هورمزد گسيل ميشود تا پهلوان خفته، گرشاسپ پسر سام را بيدار كند و او را به نبرد با اژدها برانگيزد. در روايت زند بهمن يسن، نريوسنگ هنگام انجام اين ماموريت با سروش همراه است و اين دو سه بار بانگ بر ميآورند و در چهارمين مرتبه گرشاسپ بيدار ميشود و گرز خود را بر ميگيرد و آژيدهاك را فرو ميكوبد[18].
هرچند اين روايتها در مورد نقش آخر زماني نريوسنگ شهرت بيشتري دارد، اما اين ايزد خلاقانهترين و پيچيدهترين روايت خويش را در آييني كمتر شناخته شده به دست آورد، و آن هم دين ماني بود. با مرور متون مانوي ميتوان به نوعي شاخهزايي در روايتها و جلوههاي نريوسنگ در دوران گذارِ اشكاني-ساساني پي برد. يكي از اين نشانهها، آن است كه نامهايي متنوع براي او در ميان اقوام گوناگون ايراني رواج يافت. پارتها كه ديرزماني طبقهي حاكم ايران زمين بودند، او را نَريسَف يَزد ميناميدند كه شكلي تغيير يافته از همان نريوسنگ بود. همين نام در فارسي ميانه به نريسَه يزد تبديل شد و اين همان است كه به صورت نرسي و نرسه كوتاه شد و هنوز نيز در فارسي باقي مانده است.
در اساطير مانوي، نريسه يزد پيوندي استوار با رخدادهاي عصر قيامت برقرار ساخت. ماني، با همان شيوهي خلاقانه و تصويرپردازي رنگارنگش، خاستگاهي پذيرفتني را نيز براي اين ايزد به دست داد. بر اساس روايتهاي مانوي، در آغاز جهان زروان يا پدر بزرگي وجود داشت كه در جريان زنجيرهاي از آفرينشها، كه از قضا با زبان و سخن نيز در ارتباط بود، ايزدان ديگر را آفريد. زروان، در واقع با فراخواندن (به سرياني: قَرَءَ) ايزدبانويي بزرگ به نام مادر زندگي را آفريد و او نيز هرمزد بغ را آفريد كه نخستين جنگاورِ سپاه نور در برابر هجوم لشكر تاريكي بود. هرمزد بغ اما، شكست خورد و اسير شد و به دست ايزد نامدار ديگري به نام مهرايزد نجات يافت. هرمزدبغ پس از اين خلاصي جهان را با لاشهي ديوهاي شكست خورده آفريد، و بعد از پدر بزرگي يا زروا خواست تا ايزدي را بيافريند تا به چرخهاي رهايي نور، يعني خورشيد و ماه حركت ببخشد. زروان نيز نريسه ايزد را آفريد، كه در قالب مردي بسيار زيبا ظاهر شد و به جواني پانزده ساله شبيه بود. نريسه يزد به عنوان يار و همكار ايزدبانويي بسيار زيبارو را فراخواند و نتيجهي اين آفرينش دوشيزهي روشني يا دوازده دوشيزه بود.
نريسه يزد و دوشيزهي روشني كه نماد زيبايي مردانه و زنانه بودند، در برابر ديوان برهنه شدند و ايشان را به شهواني دچار كردند. ديوان كوشيدند تا با اين دو درآميزند و آنان را به چنگ آورند. اما پدر بزرگي به ياريشان آمد و دوشيزهي روشني را مانند دريايي بر سر ديوان فراز كشيد و اجازه داد تا نريسه يزد مانند باران در اندامهايشان نفوذ كند. در نتيجه ديوان نر كه از آميزش باز مانده بودند، دچار انزال شدند و از ريختن منيشان بر زمين گياهان پديد آمدند. ديوان مادينه نيز در هيجان ناشي از ناكاميِ همبستري با نريسه يزد، جنينهايي را كه در شكم داشتند سقط كردند و از افتادن اين ديوبچهها بر زمين، جانوران پديدار شدند[19]. به اين ترتيب نرسه در اسطورهي آفرينش مانوي نقشي محوري و مهم بر عهده داشت و پيش برندهي روندي بود كه پيدايش جانداران بر جهانِ برساختهي هرمزد بغ را رقم ميزد. او در واقع همان ايزدي است كه آغاز آفرينش سوم به دستش ممكن ميشود. چرخش ماه و خورشيد با ظهور او آغاز ميشود و اين خود محوري است كه گذر فصلها و كشاورزي را براي مردم ممكن ميسازد.
نقش اغواگرانهي نرسه يزد در اساطير مانوي، البته پيشتازهايي در روايتهاي زرتشتي داشت. در بندهش به داستان مشهوري اشاره شده است كه در آن اهريمن پس از نخستين سه هزار سالِ نبرد با اهورمزدا با شنيدن دعايي جادويي شكست ميخورد و بيهوش بر زمين ميافتد و سه هزار سال در همان حال باقي ميماند. آنگاه دخترش جَهي كه مادينه ديوِ شهوت است، با برشمردن تباهكاريهايش به او آرامش داد و به اين ترتيب از خواب بيدارش كرد. اهريمن وقتي از حالت رخوت برخاست، پيشاني جهي را بوسيد و به اين شكل عادت ماهانه (دشتان) در زنان پديدار شد. آنگاه از جهي خواست تا هر آنچه را كه آرزو ميكند از او بخواهد. جهي از او پسر جوان و زيبارويي را خواست تا شهوتش را فرو نشاند. در اين هنگام اهورامزدا كه نگران بود اهريمن آدميان را به دامِ جهي اندازد، پيكر تيره و زشت و وزغگون گنامينو را در قالب مرد جوان پانزده سالهاي را با رخسار زيبا آفريد و او را در اختيار جهي گذاشت[20]. در ادبيات زرتشتي اين تدبير اهورامزدا براي دفاع از مردان در برابر ميلِ جهي، به همين اندازه خلاصه بازگو شده است. با اين وجود آشكار است كه داستاني مفصلتر در اين مورد وجود داشته كه بعدها به دست ماني پرورده شده و به اغواي ديوان به دست ايزدان دگرديسي يافته است. در داستان بندهش اشارهاي به نريوسنگ و نقش اغواگرانهي او وجود ندارد، و پسر زيباروي آفريده شده تنها سپري است در برابر مادينه ديوي كه پيشاپيش اسير شهوت هست. احتمالا همين داستان در زمان ماني به آنچه كه در مورد نريسه يزد و دوشيزهي روشني گفتيم، تبديل شده است.
نريسه يزد گذشته از نقش مركزي و مهمي كه در فرآيند آفرينش و پيدايش زمان ايفا ميكند، به همراه مخلوق خودش دوشيزهي روشني، نماد و الگوي نخستينِ خلقت انسان نيز هست. يعني اين دو به عنوان سرمشقي مورد استفاده قرار ميگيرند تا پيكر نخستين مرد (گهمرد) و زن (مرديانه) بر اساس آن ساخته شوند[21]. جالب آن كه كاركرد نريوسنگ زرتشتي در همان دوره، يعني بانگ برآوردن و بيدار كردن پهلوانان ورجاوند، در اساطير مانوي بر عهدهي نريسه يزد نيست و به دو موجود نوراني فرعي واگذار شده است كه به ترتيب خروش و پاسخ خوانده ميشوند. اين دو به ترتيب ششمين فرزندِ مهر ايزد و هرمزدبغ هستند. نخست مهرايزد به هنگام حمله به قلمرو تاريكي، هرمزد بغِ اسير را صدا ميزند، و به اين ترتيب خروش زاده ميگردد. آنگاه هرمزد بغ كه دريافته ايزدي براي رهايياش آمده، به او پاسخ ميدهد و به اين ترتيب ايزد پاسخ پديد ميآيد. اين دو واپسين آفريدههاي آسماني در آفرينش دوم هستند و بلافاصله پيش از زايش نريسه يزد قرار ميگيرند. با اين وجود، در اساطير مانوي نرسه يزد همچنان پيوند خويش را با سخن و دعا حفظ كرده است. چنان كه در گزارش فارسي ميانهي ماني دربارهي آفرينش جهان مادي، ميخوانيم كه "شهريار بهشت، به ورج (معجزه و جادو) و دعاي خير (كلام مقدس) سه ايزد را آفريد" كه اولينشان نريسه يزد بود[22].
از مرور اساطير مانوي دربارهي نريسه يزد آشكار ميشود كه نريوسنگ در عصر ماني، يعني در آغاز قرن سوم ميلادي دستخوش دگرديسي و شاخهزايي شد و خويشكاريهايي دقيقتر و ملموستر را به دست آورد. اين خويشكاري در آيين زرتشت به برانگيزاندن پهلوانان خفته و آشكار كردن جنگاورانِ پنهان از چشم ديگران مربوط ميشد. به اين شكل، نريوسنگ كه در ابتداي كار تبلور بانگِ آدميان هنگام خواندن نماز بود و كنشي جادوييِ سرودن منثره و جملههاي ديني را بازنمايي ميكرد، چندان تشخص يافت كه خود موجوديتي مستقل شد و بانگ برداشتن و بيدار كردن آدميان را خويش بر عهده گرفت. در اساطير مانوي، نرسه مسيري واژگونه را طي كرد و در حالي كه پيوندي سستتر با مفهوم خروش و بانگ برداشتن را حفظ كرده بود، به ابتداي تاريخ هستي منتقل شد و در داستان خلقت جهان نقشي مركزي را بر عهده گرفت.
مقايسهي تصوير نريوسنگ در دو روايت مانوي و زرتشتيِ ساساني تضاد آشكار اين دو برداشت از ايزدِ كهن آريايي را نشان ميدهد. روايت زرتشتي متاخر او را به پايان زمان، در هنگامهي واپسين نبرد نيكي و بدي منتقل كرد، و وظيفهي بيدار كردن پهلوانان را بر عهدهاش نهاد. روايت مانوي، برعكس، او را به آغاز زمان و معركهاي مشابه فرستاد، كه در آنجا وظيفهي به خواب بردن ديوها و فريفتنشان را بر عهده داشت. در برداشت زرتشتي نريوسنگ همچنان ايزدي نيرومند و توانا بود كه بر بخشِ دومِ نامش، يعني سنگهه (بانگ و جلوه) تاكيد شده بود. در روايت مانوي، نيمهي اول نام او بود كه مورد توجه بود. از اين رو مرد بودنش و زيبايياش به عنوان پيكري مردانه اهميت داشت.
دگرديسي نريوسنگ از ايزدي وابسته به زبان و گفتارِ انساني، به پيك اهورامزدا يا اغواگرِ همدستِ زروان، نشانگر دورهاي ديگر از تكامل اديان ايراني است. نريوسنگ در اين مرحله از موقعيت انسانمدارانهي سابق خود عزل شد و به فرشتهاي مستقل و تشخص يافته تبديل شد كه به شخصيتي در نمايشي آسماني شبيه بود. اگر در گامِ نخستِ تحول اين ايزد، ماهيتي طبيعي و جلوهاي از تقدس آتش بود كه به جلوهاي انساني و زباني دست مييافت، در اين گام دوم همين تصوير انسانواره و متصل به "منِ ديندار" بود كه از زمينهاش استقلال مييافت و به شخصيتي داستاني با ويژگيها و صفات و كردارهاي خاص تبديل ميشد. تحول نريوسنگ در دوران پارتي- ساساني، روندي پيوسته و تدريجي بود كه او را از موقعيت روانشناختي سابقش، و جلوهاي كه همچون يكي از نيروهاي روان انسان داشت، تهي ساخت و به او كالبدي مشخص و آشكار با زندگينامهاي مشخص بخشيد.
نريوسنگ در اين جلوهي نو، با عناصر مفهومي تازهاي پيوند برقرار ميكرد. او در كارنامهي خود شبكهي معنايي كهنِ "آتش- قرباني- پيك" را داشت، كه با تاثير زرتشت به "بانگ- انسان- پيك" تبديل شده بود. حالا اين نسخهي قديمي به دو شاخه تقسيم ميشد. در نسخهي مانوي، "مرد- اغوا- انسان" بود كه اهميت داشت، و در روايت زرتشتي متاخر "بانگ- بيدار كننده- پيك" مركزيت داشت. اين دوپاره شدن معاني متصل به نريوسنگ و پرتاب شدنش به آغاز يا پايانِ تاريخ، همان است كه ميتواند همچون نمودي از "پرتاب شدگي تاريخ به گذشته" فهميده شود. اين نمودي است از دگرديسي پيكربندي معنا در جامعهي ايراني، در قرنِ نخستِ ظهور ساسانيان،و پيدايش تاريخِ گذشتهمداري كه از آن هنگام تا به امروز بر هويت همگان سايه افكنده است[23].
4. نريوسنگ گذشته از اساطير ايراني در روايتهاي تمدنهاي همسايهي ايران نيز ديده ميشود و در اين بافتِ معنايي بيهيچ ترديدي از تمدن ايراني وامگيري شده است. چرا كه غنا و پيچيدگيِ نخستين خود در روايات ايراني را ندارد و در زمانهايي ديرتر در تمدنهاي ياد شده پديدار شده است.
آشناترين نمودِ اين وامگيري براي ايرانيان، فرشتهاي سامي است كه در متون كهنتر عبري گبراييل يا گابريل (גַּבְרִיאֵל) ناميده ميشود، اما در متون عربي/ فارسي به اسم جبرائيل يا جبرئيل مشهور است. جبرئيل وامگيري دقيقي از نريوسنگ است، چنان كه حتي نام او نيز ترجمهي عبري اين ايزد ايراني است. به احتمال زياد اين عنصر ديني از مجراي آيينهاي فنيقيهي باستان و زبان آرامي به دين يهود وارد شده است. چون در زبان آرامي گابر/ گَبر دقيقا به معناي مرد/ نرينه است و ترجمهي "نيريو"ي اوستايي محسوب ميشود. در عبري، همين واژه سرور/ آقا/ مرد معنا ميدهد كه شكلي محترمانهتر از همان نيمهي نخست نام نرسه است. بخش دوم (ايل) در عبري "خدا" معنا ميدهد و شكل ديگري از همان واژهايست كه در عربي به شكل اله وجود دارد. تمام فرشتگان مقرب عبري/ عربي (جبرئيل، ميكاييل، عزرائيل، و اسرافيل) با پسوندي اين چنين مشخص ميشوند. بنابراين ميتوان دريافت كه سنگههي اوستايي كه خروش مقدس و خواندن قدسي معنا ميدهد، اينجا به شكل "ايل" ساده و تصريح شده است.
جبرئيل در متون توراتي و عبري اوليه ساختاري شبيه به نريوسنگ اوستايي دارد. كهنترين متن يهودي كه در آن به اين فرشته اشاره شده، كتاب دانيال است. اين متن بخشي از عهد قديم (تاناخ) و انجيلِ رسمي مسيحيان را تشكيل ميدهد و از زبان پيامبري يهودي به نام دانيال روايت شده كه در زمان حكومت نبوكدنصر و تبعيد يهوديان در بابل ميزيسته است. نگرش سنتي مسيحيان و يهوديان آن است كه به راستي مردي به اين نام در دوران ياد شده وجود داشته و اين كتاب را نوشته است. اگر چنين باشد، كتاب ياد شده را ميتوان به نخستين دورانِ تاثيرپذيري و بازسازي دين يهود زير تاثير آيين زرتشت مربوط دانست كه در همان زمانِ ياد شده و در هنگام تبعيد يهوديان به بابل آغاز شد.
با اين وجود، تحليل زبانشناختي و تاريخي كتاب دانيال نشان ميدهد كه اين متن به احتمال زياد در قرن دوم پ.م در ميانرودان يا خوزستان نوشته شده است و بنابراين به دوراني متاخرتر از اين اندركنش مربوط است. اين حدس بيشتر از اين رو تقويت ميشود كه مقبرهي دانيال نيز در شهر شوش قرار دارد كه پايتخت باستاني ايلام در خوزستان بوده است. در دوران ياد شده، آيينهاي ايراني تاثيري همه جانبه و استوار بر اديان سوريه و ميانرودان گذاشتند. چندان كه دين مهمي مانند ماندايي كه بعدها مسيحيت و مانويت از دلِ آن زاده شدند، پيامبر بزرگ و بنيانگذار خود را يك شاهزادهي اشكاني ميداند.
كتاب دانيال از شش فصل تشكيل شده كه عناصر ايراني به ويژه آيينهاي مربوط به داوري الاهي (وَر) در آن برجستگي دارند. اين كتاب با چهار پينوشت ادامه مييابد كه كاملا متاثر از اساطير آخر زماني ايراني است و به شرح رخدادهاي دوران قيامت اختصاص يافته است. تاثير نمايان اساطير و عناصر فرهنگي ايراني در ارجاعهاي فراوان به شاهاني مانند داريوش مادي و كوروش بزرگ ديده ميشود، و هم چنين است ساختار مكاشفات آخرالزمانيِ دانيال.
در كتاب دانيال جبرئيل نقشي مهم اما يك بعدي دارد. او همان پيكي است كه از سوي يهوه به سوي دانيال گسيل ميشود تا معناي مكاشفات آخر زمانياش را شرح دهد و او را به فرا رسيدن قيامت آگاه سازد[24]. به اين شكل، جبرئيل شكلي ساده شده از نريوسنگِ اوستايي متاخر است كه در قالب فرشتهاي مستقل و تشخص يافته و شبيه به انسان ظاهر ميشود، و نمايندهي يكي از نيروهاي رواني آدميان نيست. كتاب دانيال كهنترين متني است كه به اين تصوير از نريوسنگ اشاره ميكند، و بر اساس ساختار آن ميتوان دريافت كه خروج او از چارچوب انسانمدارانهي زرتشتي و تبديل شدنش به يكي از خدا-فرشتههاي آشناتر در آيينهاي ميانرودان و سوريه، در حدود آغاز دوران پارتها در همين ناحيه آغاز شده بود. جبرئيل البته، از غناي تصويري و نمادپردازي پيچيدهي نريوسنگ بيبهره بود. او تنها از سوي يهوه پيام ميبرد، و كاركرد قديمي خود به عنوان نمايندهي سخن جادويي و به ويژه بانگ مقدس آدميان را كاملا از دست داده بود. در ضمن، در رخدادهاي آخر زماني نقشي فعال بر عهده نداشت و به خويشكارياش در مقام حافظ روان پرهيزگاران يا فره شاهان نيز اشارهاي نشده است.
دومين متن سامي كه به جبرئيل اشاره كرده است، تلمود است و به حدود سال 70 .م مربوط ميشود. در تلمود جبرئيل نقشي برجستهتر بر عهده دارد. او فرشتهايست كه با داسي بلند كه از آغاز خلقت براي اين كار آماده شده بود، با سناخريب - شاه خونخوار آشور- رويارو ميشود و او را ميزند[25]. او همان كسي است كه نميگذارد ملكه وَشتي در برابر شاه ماد و مهمانانش برهنه ظاهر شود. جبرئيل در تلمود هدايت يوسف و تدفين موسي را نيز بر عهده دارد. او همان صدايي است كه از درون درخت آتشين با موسي سخن ميگويد. نوح از زبان او ميشنود كه بايد جانوران را در كشتياش گرد آورد، و ابراهيم را او امر به قرباني اسحاق ميكند.
اين نقشهاي اخير همه در همان چارچوب پيك ميگنجند و به شخصيت پردازي كتاب دانيال شباهت دارند. با اين وجود، شكلگيري شخصيتِ جنگاورِ جبرئيل كه با نريوسنگِ چالاك و برزومند شباهت دارد، براي نخستين بار با اين كتاب به متون سامي راه مييابد.
در بندي جالب توجه از تلمود[26]، ميبينيم كه از سقوط جبرئيل سخن گفته ميشود. بر اساس اين بندها، معلوم ميشود كه جبرئيل به دليل درست انجام ندادن ماموريتي كه بر عهده داشته، از بارگاه خداوند طرد ميشود و به مدت بيست و يك روز همچون فرشتهاي نفرين شده و سقوط كرده روزگار ميگذراند. چنين داستاني را در اساطير ايراني نداريم و تنها عنصر مشابه با اين را ميتوان در قالب شاه-پهلوانان گناهكاري مانند جمشيد و كيكاووس يافت كه فره خود را به خاطر سركشي در برابر خدا از دست ميدهند. به احتمال زياد اين تصوير از اساطير فنيقي و بابلي در مورد ايزدِ گناهكار و سقوطِ ستارهي صبحگاهي برآمده است. داستاني كه نسخهي ديگرش را در ماجراي سقوط شيطان و دگرديسياش از يك فرشتهي برگزيده به موجودي اهريمني ميتوان باز يافت. به هر صورت چنين مينمايد كه داستان سقوط جبرئيل ارتباطي با روايتهاي ايراني هم داشته باشد. چون در زمان شرح اين داستان اشارهها به ايران زياد است و در زمان غيبت جبرئيل هم فرشتهي نگهبان پارس - دوبيِل- است كه وظايف او را بر عهده ميگيرد.
جبرئيلِ تلمودي، نسخهاي تشخص يافته و فرشتهآسا از نريوسنگ است كه آشكارا با روايتها و عناصر گوناگون ايراني و سوري درآميخته است. چنين مينمايد كه برخي از اين عناصر به واسطهي زمينهاي آرامي- كلداني به دين يهود منتقل شده باشند. گذشته از اسمِ جبرئيل كه ترجمهي آرامي نريوسنگ است، اين نكته از آنجا معلوم ميشود كه مثلا در تلمود جبرئيل تنها فرشتهاي دانسته شده كه ميتواند به زبان كلداني و سرياني حرف بزند.
متن عبري ديگري كه انباشته از اشارههاي فراوان به جبرئيل است، كتاب انوخ است. در اين كتاب، جبرئيل بر خلاف ميكائيل يكي از فرشتگان مقرب دانسته نشده، اما در ميان فرشتگاني است كه يهوه را در تمام سفرهايش همراهي ميكنند[27] و به همين دليل هم نقشهايي بسيار گوناگون را بر عهده دارد. او يكي از فرشتگاني است كه فريادزاري مردم را در نِفيتيم ميشنود و اين خبر را براي يهوه ميبرد و به اين ترتيب انوخ براي هدايت مردم برگزيده ميشود[28]. او همچنين كسي است كه از سوي خداوند فرستاده ميشود تا گروهي از ناظران را بر ضد يكديگر برانگيزد و ايشان را به كشتار يكديگر وا دارد[29]، به اين شكل، او يكي از نقشهاي ويژهي خود در آيين يهود را به دست ميآورد. اين كاركرد فتنهافكني در روايت ايراني وجود ندارد و همان است كه بعدها در مسيحيت او را به فرشتهي مرگ تبديل ميكند.
در متون مسيحي، كمابيش همين تصوير از جبرئيل حفظ شده است. مسيحيان اوليه او را يكي از چهار فرشتهي مقرب خداوند ميدانستند، و او اين نقش را در ميان سه فرشتهي بزرگ كاتوليكها و هفت ملائكهي مقرب ارتدوكسها حفظ كرده است. كهنترين متن مسيحي كه به او اشاره كرده، انجيل لوقاست، كه در آن جبرئيل همان فرشتهايست كه مژدهي زاده شدن يحياي تعميد دهنده را به فريسيان و زاخاريا و اليصابات ميدهد[30]، و بعد دختر عمويش مريم بشارت ميدهد كه عيسي مسيح را خواهد زاد[31]. صحنهي رويارويي جبرئيل و مريم صحنهاي مهم در اساطير مسيحي است و همان است كه با نام مراسم بشارت در روز بيست و پنجم ماه مارس جشن گرفته ميشود. در كتاب مكاشفات يوحنا به فرشتهاي اشاره شده كه در روز قيامت شيپوري را به صدا در ميآورد و به اين ترتيب رستاخيز مردگان را آغاز ميكند[32]. در تفاسير متاخرتر مسيحي اين فرشته جبرئيل دانسته شده است و به اين ترتيب ميبينيم كه خويشكاريِ كهن نريوسنگ كه برانگيختن خفتگان در روز قيامت بود، به شكلي تعميم يافته در اساطير مسيحي احيا ميشود.
نقش ناخوشايند جبرئيل در زدن و كشتن دشمنان خداوند، باعث شد كه در مسيحيت او را همچون فرشتهي مرگ در نظر بگيرند و موقعيتي هراسانگيز را به او نسبت دهند. اين تصوير منفي از جبرئيل در روايتهاي جديدي هم كه از او ساخته شده، به روشني ديده ميشود. در فرهنگ عاميانه و نقاشيهاي عادي، جبرئيل را به صورت مرد بلندقامت و لاغري با اندام استخواني و چهرهي اسكلت گونه نشان ميدهند كه رداي سياه پاره پارهاي در بر دارد و داس بلندي را براي درو كردن زندگي آدميان در دست ميفشارد. در فيلمهاي هاليوودي، جبرئيل آشكارا چهرهاي منفي است. چنان كه در فيلم مشهور "كنستانتين" (Constantine) به نيروهاي شيطاني ميپيوندد، و در سهگانهي كمتر مشهورِ "پيشگويي" (Prophecy) فرشتهاي ياغي است كه به دليل حسد به آدميان، ساير فرشتگان را برميانگيزد تا آدميان را از بين ببرند.
در اسلام جبرئيل چنين تصوير ترسناكي ندارد.خويشكاري او در اسلام به رساندن پيام خداوند به بندگان برگزيدهاش محدود ميشود. او همان فرشتهايست كه بشارت زاده شدن مسيح را به مريم داد[33]. چنان كه در روايتها و احاديث آمده، شكل ظاهري او با آنچه كه در ايران كهن تصوير ميشده همخواني دارد و همواره همچون مردي جوان و بسيار زيبا نموده ميشده است. در اسلام جبرئيل ارتباطي با مرگ ندارد و فرشتهي مرگ عزرائيل است. از اين رو چنين مينمايد كه پيوند يافتن اين فرشته با مرگ ابداعي باشد كه در زمينهاي يهودي- مسيحي انجام پذيرفته و شايد از تشديد و اغراق در نقش آخر زماني او ناشي شده باشد.
چنان كه از مرور تمام اين سخنان بر ميآيد، نريوسنگ در استانهاي غربي ايران زمين توسط اقوام سامي وامگيري شد و تصويري خاص و ويژه را به دست آورد. نخستين اقوامي كه او را همچون فرشته- ايزدي پذيرفتند، به گمان من آراميان و كلدانيان بابلي بودند كه رد پاي خود را در واژهبندي و شخصيتپردازي او به جا گذاشتند. اين وامگيري احتمالا در قرون پنجم و چهارم پ.م و در زمان حاكميت استوار هخامنشيان انجام پذيرفته است. آنگاه در آشوبي كه به دنبال هجوم مقدونيان برخاست، زمينه براي واگرا شدنِ روايتهاي مربوط به اين ايزد در اقوامِ تجزيه شدهي منطقه فراهم آمد. روايت كتاب دانيال را ميتوان نخستين بقاياي باز مانده از نسخهي عبرانيِ نريوسنگ دانست كه به اصلِ ايرانياش بسيار نزديك است. اين روايت، قطعا در داد و ستد با اديان كلداني و فنيقي تاثيرگذاري كه امروز به دليل منقرض شدن شهرت كمتري دارند، داستانهاي پرداختهترِ تلمود و كتاب انوخ را پديد آورد و جبرئيل را به صورت يكي از فرشتگان بزرگ دين يهود تثبيت كرد. اين تثبيت و شاخهزايي مجدد آن بايد در دوراني نزديك به عصر مسيح تكميل شده باشد و راه را براي وامگيري اين شخصيت در اساطير مسيحي گشوده باشد.
به عنوان يك جمعبندي ميتوان گفت كه جبرئيل، انعكاسي بود از نريوسنگ در ميان اقوام سامي ساكن جنوب غربي ايران زمين، يعني عبريان، فنيقيان، سوريان، كلدانيان، و در نهايت مسيحيان. جبرئيل عناصر اصلي نريوسنگ را در خود حفظ كرد. او فرشتهاي تشخص يافته و مستقل از آدميان بود، كه وظيفهي خبررساني براي خداي بزرگ را بر عهده داشت، در وقايع آخر زمان نقش ايفا ميكرد، و با بانگش مردگان بر ميخاستند. عناصري جنگاورانه و مرتبط با مرگ كه پيش از اين در بندهايي كهن از يشتها سابقه داشت، در اين زمينه به تصويري خونين از فرشتهاي انتقامجو و مرگبار تبديل شد و تصويري به نسبت هراسناك از جبرئيل را در برخي از روايتهاي مسيحي پديد آورد.
5. هرچند آشناترين و مشهورترين نسخه از نريوسنگ را در اساطير سامي ميتوان بازيافت، اما دامنهي دگرديسي اين شخصيت به اين زمينهي فرهنگي محدود نميشود. در تقابل با مسيري كه در ايرانِ جنوب غربي پيموده شد، راهِ ديگري براي وامگيري از نرسه در ايران شمال غربي گشوده شد كه در نهايت او را به شخصيتي در سرزمينهاي همسايه تبديل كرد. اين مسير، نريوسنگ را در ميان اقوام ساكن آناتولي و بالكان محبوب ساخت و داستانهايي را دربارهاش پديد آورد كه از بيخ و بن با آنچه در متون عبري ميبينيم، تفاوت داشت.
در اساطير يوناني و رومي شخصيتي وجود دارد كه به دليل نامِ عجيبش شايستهي توجه است. او را در يوناني ناركيسوس (Νάρκισσος) و در متون رومي ناركيس يا ناركيسوس (Narcissus وNarcis) مينامند. نامش در زبانهاي يوناني و لاتين ريشهي مشخصي ندارد و به نظرم روشن است كه اين اسم از نريوسنگ ايراني وامگيري شده و به شكلي موازي با نرسهي ايراني، خلاصه شده است. اين نام همان است كه در جريان وامگيري معكوسي به زبان فارسي بازگشته و امروز در زبان ما نرگس ناميده ميشود.
از اين شخصيت اساطيري دو روايت نزديك به همِ يوناني و رومي در دست. كهنترين نسخه، كه مربوط به فرهنگ رومي است را در آثار لاتينيِ اوويد (درگذشتهي 8.م) ميتوان ديد. او در كتاب مشهورش "دگرديسيها" (متامورفوسيس) داستان مرد جوان و زيبايي به نام نرگس را روايت كرده[34] كه فرزند پري آبياي به نام لِيروپه[35] بود و در منطقهي تِسپيا[36] زندگي ميكرد. اين ليروپه يك بار توسط ايزدِ شهوتزدهي رودي به نام كِسيفوس[37] به دام افتاده و مورد تجاوز قرار گرفته بود. نرگس فرزندي بود كه از اين آميزش پديد آمد. ليروپه با زاده شدن فرزندش با پيشگويي به نام تِيرِسياس[38] رايزني كرد و از او خواست تا سرنوشت پسرش را بگويد. تيرسياس هم گفت كه او تا سني بسيار بالا خواهد زيست، چندان زياد كه حتي خودش هم از آن خبردار نخواهد شد!
در هر حال، نرگس باليد و بزرگ شد و به مرد جوان زيبارويي تبديل شد. تا اين كه پري ديگري به نام اِكو[39] دلباختهي او شد و چون ديد نميتواند مهر او را به خود جلب كند، از همگان بريد و به انزوا و اندوهي دايمي روي آورد و چندان در اين حالت باقي ماند كه تنها پژواكي از گريههايش به خاطر اين ناكامي باقي ماند، و نامش هم از همين جا آمده كه در يوناني "پژواك" معنا ميدهد.
سرنوشت غمانگيز اين پري به قدري خدايان را خشمگين كرد كه نرگس را نفرين كردند. به اين ترتيب روزي كه مرد جوان ميخواست از آبگيري آب بنوشد، تصوير خود را در آب ديد و دلباختهي آن شد. اما نفهميد كه اين بازتابي از چهرهي خودش است. هربار كه نرگس براي بوسيدن تصويرش در آب پيش ميرفت و لب خود را بر آب مينهاد، اين تصوير ميگريخت. از اين رو نرگس كه نگران بود مبادا بخت ديدن اين عكس را از دست دهد، از نوشيدن آب خودداري كرد و آنقدر به اين كار ادامه داد تا از تشنگي در كنار آبگير مرد. در محلي كه او مرده بود، گلي روييد كه آن را نرگس ناميدند.
روايت يوناني از اين داستان، به زماني متاخرتر باز ميگردد. كهنترين نسخه از آن را به تازگي در سال 2004.م در پاپيروس اوكسورونخوس[40] يافتند، كه به دههي شصت ميلادي مربوط ميشود. آنگاه حدود يك قرن بعد، نويسندهاي به نام پاوسانياس (143-176 .م) در كتاب "توصيف يونان" روايتي مشابه را ذكر كرد[41]. امروز اين دو منبع را براي بازسازي روايت يونانيِ نرگس به كار گرفتهاند. روايت يوناني، چنان كه دور از انتظار هم نيست، مضموني همجنسبازانه دارد. نرگس مردي زيبا و جوان بوده، كه دلباختهاي به نام آمِينياس[42] داشته. اين آمينياس خود مردي جوان بود كه اصرار را از حد گذراند. تا جايي كه نرگس او را از خود راند و شمشيري را به او داد و به تمسخر گفت اگر راهي براي فراموش كردن او نيافت، خود را بكشد. آمينياس هم جلوي در خانهي دلدارش خودكشي كرد. آنگاه در واپسين دقايق زندگي نرگس را نفرين كرد و از خدايان خواست تا او نيز مزهي ناكامي در عشق را بچشد. نرگس به اين ترتيب تصوير خود را در آب بركه ديد و عاشق خود شد و چون نميتوانست به آن تصوير دست يابد، با شمشير خودكشي كرد و به اين ترتيب به سرنوشت آمينياس دچار آمد. ناگفته نماند كه پاوسانياس به نسخهاي فرعي و ناشناخته از اين داستان اشاره كرده و ميگويد كه نامعقول است كسي نتواند تصويرش را در آب از انساني واقعي تميز دهد. پس آورده كه نرگس در ابتداي كار خواهر دوقلو داشته كه مانند خودش بسيار زيبا بوده و هردو لباسي شبيه به هم ميپوشيدهاند. گويا كششي از نوع زناي با محارم ميان اين دو برقرار بوده است، تا اين كه نرگس پس از درگذشت او ديوانه شد و فكر كرد تصويرش در آب همان خواهر مردهاش است.
چنان كه از دو روايتِ يوناني و روميِ نرگس بر ميآيد، افسانهي اين ايزد كهنسال در سرزمينهاي باختري دستخوش دگرديسي عميقي شده است. چنان كه از قدمت كهنترين روايتها برميآيد، داستان نريوسنگ در حدود قرن نخست پ.م در قلمرو باختري وامگيري شده و تا دو قرن بعد به شكلي پرداخته و جا افتاده در آمده است. اين تقريبا همان زماني است كه در مرزهاي شرقي يونان و روم، وامگيري مشابهي در اديان يهودي انجام ميگرفت و تلمودي كه جبرئيل در آن موقعيتي مركزي داشت، نگاشته ميشد. حدس من آن است كه اين داستان نخست در استانهايي مانند يهوديه و سوريه كه تازه در همان عصر به دست روميان فتح شده بودند، شكل گرفته و بعد به دست تواناي اوويد به ادبيات رسمي لاتيني راه يافته است. نسخهي يوناني از اين داستان، احتمالا ديرتر و از مجراي وامگيري از متون رومي پديد آمده است و از معدود مواردي است كه مسير انتقال منشها ميان دو تمدن رومي و يوناني واژگونه است و روميان در آن مرجع واقع شدهاند.
داستان غربيِ نريوسنگ تقريبا تمام عناصر معنايي اصلي خود را از دست داده است. با اين وجود پوستهاي از آن باقي است كه ميتوان خداي خبررسان ايراني را از وراي آن تشخيص داد. در اينجا با موجودي روبرو هستيم كه همان اسم كهن خود را حفظ كرده است، و چنان كه در روايت ساساني- مانوي ديديم، شكل ظاهري خويش به مثابه مرد جوان زيبارو را نيز داراست. او همچنين خصلت اغواگرانهاي را كه در ادبيات زرتشتي وجود داشت و در عصر ماني به نرسه نسبت داده شد، داراست. از آنجا كه روايت اوويد پيش از زايش ماني نوشته شده، ميتوان فرض كرد كه دو سه نسلب پيش از ظهور ماني داستاني دربارهي نرسهي زيبارو و خصلت اغواگرانهاش در آناتولي و استانهاي غربي ايران زمين بر سر زبانها بوده است كه توسط روميان وامگيري شده است. اين داستان احتمالا از تركيب داستان زرتشتيِ جهي و پسرِ زيباروي اغواگر با نريوسنگي كه نامش "جلوهي مردانه" معنا ميدهد ساخته شده است. به عبارت ديگر، به گمانم آشكار است كه اين تركيب در ايران و در زمينهاي رخ داده كه اسم نريوسنگ معناي "جلوهي مردانه" را حمل ميكرده است.
به هر حال، نسخهي اوليهي ايراني اين داستان به قدري فرعي و حاشيهاي بود كه امروز نشاني از آن در دست نيست. تنها روايت محكم و پيچيدهي ماني را داريم كه نرسهي اغواگر را به عنوان تجلي زيبايي و نيروي مردانه در برابر ديوان قرار ميدهد تا مقطعي از رخدادهاي عصر آفرينش را در ارتباط با آن تفسير كند. شباهتهاي اين داستان مانوي و نسخهي عاميانهترِ اوويد نشانگر آن است كه سرمشقي كهنتر و سادهتر از اين هردو وجود داشته كه هم اوويد و هم ماني داستان خود را از آن برگرفتهاند.
به هر حال، بر خلاف روايت مانوي كه اغواگري و زيبايي نرسه يزد را به اهري هدفمند و جهاني تبديل ميكند و آن را به مثابه گامي مهم در آفرينش هستي مورد استفاده قرار ميدهد، در داستان اوويد با جرياني به نسبت عاميانه روبرو هستيم. نرگس با وجود نام و چهره و كارويژهي مشابهش با داستان ايراني، پيوند خويش را با آسمان و روندهاي حاكم بر كليت هستي بريده است. او انساني است با تبار افسانهاي، كه از تجاوز ايزد نگهبان يك رود به يك پري دريايي زاده شده است و اين تنها نشانهايست كه خاستگاه آسماني او را در تمدنهاي شرقي نشان ميدهد. او در سراسر داستانش همچون انساني عادي تصوير ميشود، كه به گناهِ خودبيني و غرور دچار ميگردد و به همين دليل هم جان خود را از دست ميدهد.
6. داستان رومي نرگس، هرچند از نظر زماني بر روايت يوناني تقدم دارد، اما بر محور مفهومي اخلاقي شكل گرفته است كه براي نخستين بار در يونان ابداع شد و در زمينهي لاتينيِ اوويد منشي وام گرفته از اين تمدن بود. مفهوم مورد نظر، در يوناني ubris (هوبريس) ناميده ميشد كه ميتوان آن را غرور يا خودبيني ترجمه كرد. با اين وجود هوبريس با غرور و خودستايي عادي تفاوت دارد، و به گستاخي بندگان و زيادهطلبيشان اشاره ميكند. هوبريس صفت بردهايست كه جايگاه خودش را نشناسد و در برابر اربابش گستاخي نمايد، يا كودكي كه سلسله مراتب اجتماعي را رعايت نكند و به بزرگترها بيتوجهي نمايد. در اين تعبير، هوبريس عبارت است از اين كه فرد پا را از گليم خود درازتر كند و حقوق اربابان و سروران خود را خدشهدار نمايد.
مفهوم هوبريس در اصل يوناني است و مشابهش در تمدن ايراني ديده نميشود. از برخي جهات، آن را ميتوان با گناهِ نافرماني در فرهنگ يهود شبيه دانست. اين گناه در متون كهنِ تورات به ويژه دربارهي كساني به كار ميرود كه خداياني بيگانه و ايزداني فنيقي را ميپرستند. گناه قوم يهود كه پس از خروج از مصر نسبت به يهوه ناسپاسي كرد و به بادافره تا چهل سال در صحراي سينا سرگردان شد نيز تا حدودي به هوبريس شباهت دارد. با اين وجود، اين مفهوم در ادبيات اسلامي است كه روشنترين بيان خود را پيدا ميكند. چون سجده نكردنِ شيطان در برابر آدم و رانده شدنش از درگاه خداوند نمونهاي دقيق از هوبريسِ يوناني است.
مفهوم هوبريس سراپا با تصوير ايراني از انسان در تعارض است. در ادبيات زرتشتي و در تمام نسخههاي پديد آمده در دل آن - از جمله مانويت- انسان موجودي والا و نيرومند است كه همدست خداوند و تعيين كنندهي سرنوشت هستي است. نبرد ميان نيروهاي نيك و شر با دستياري او به سرانجام ميرسد و بنابراين رابطهاش با خداوند "پريستاري" است. در اوستا و تمام متون كهن ايراني، انسان پريستار و پرستندهي خداوند دانسته شده، و اين واژه كه priest انگليسي هم از آن مشتق شده، به معناي "پرستاري كردن، مراقبت كردن، رسيدگي كردن" است، نه بندگي و عبوديت. در واقع مفهوم عبوديت، از مجراي اديان سامي و به ويژه يهوديت به ساير اديان راه يافته است، و به گمان من خاستگاهي مصري دارد. چرا كه در متون و ديوارنگارههاي شهرِ متروكِ العمرنه، پايتخت نخستين شاه يكتاپرستِ تاريخ، فرعون آخناتون، براي نخستين بار رعيتي را ميبينيم كه در برابر فرعون و خدايان همچون بردگان تصوير شدهاند. و ميدانيم كه دين يهود در ابتدا سخت زيرتاثير آيين يكتاپرستانهي آتون و نوآوريهاي ديني اين فرعون بوده است، اگر اصولا شاخهاي ياغيگرانه از آن دين نبوده باشد.
چنين مينمايد كه دو نوع از رابطهي انسان و خداوند در اديان كهن وجود داشته باشد. در يكي، كه با انقلاب زرتشتي براي نخستين بار پديدار شد، همان برداشتِ كهن و طبيعتگرايانهاي كه انسان را نيرويي در ميان نيروهاي متكثر و مقدس طبيعي ميديد، پيرايش شد و صيقل خورد و به بينشي در مورد جهان منتهي شد كه در آن يك مركز مقدس و نيك با يك مركز پليد و بدكار در نبرد بود و بنابراين انسان نه تنها دوست، تحت حمايت، پيرو و دوستدار، يا متحدِ مقطعيِ يك ايزد، كه ياور و متحد هميشگي او محسوب ميشد و در تاريخ هستي نقشي برجسته را ايفا ميكرد. اين همان روندي بود كه به مفهوم پريستاري انجاميد و انسان را پرستنده، نگهدارنده، و نگهبانِ ايزدان دانست.
رويكرد ديگر، احتمالا يكي دو قرن زودتر از زرتشت در مصر باستان پديدار شد، و از مجراي قوم يهود به سوريه راه يافت و از آنجا در كل جهان كهن پراكنده شد. اين برداشت انسان را بنده و خدمتگزار خدايان ميدانست. اين برداشت نيز در رويكرد تمدنهاي كهنسال كشاورزي ريشه داشت كه انسان را پيكري گلي ميدانستند كه خدايان آن را براي خدمت كردن و همچون برده آفريدهاند. اين برداشت نيز در زمينهي مصري با تلقي يكتاپرستانهي آخناتون پرداخته شد و به تصويري از انسان انجاميد كه در جهاني به همان اندازه قطبي شده و مركزدار ميزيست. اما اين بار در نبرد نيروهاي غولآساي اهريمني و اهورايي نقش زيادي بر عهده نداشت و بيشتر بندهاي ناچيز و خرد بود تا متحدي نيرومند و دلاور. اين دو روايت متفاوت از انسان، به گمان من در دو پيكربندي متمايز تمدنهاي كوچگرد در ايران شرقي، و كشاورزِ بردهدار در مصر ريشه داشته است. به اين شكل بود كه دو انقلاب ديني بزرگ در مرزهاي شرقي و غربي ايران زمين، دو تصويرِ واژگونه از انسان را به دست داد. دو انقلابِ ياد شده از بسياري جهات شبيه به هم بودند. هردو توسط يك شخصيت تاريخي تاثيرگذار (زرتشت و آخناتون/موسي) تاسيس شدند، هردويكتاپرستي افراطي را تبليغ ميكردند، هردو در دوران خودشان انقلابي اجتماعي را پديد آوردند، و هردو نظامي فراگير از اخلاق فردي را پي ريختند كه در نهايت بر محور مناسك تطهير سازماندهي شد.
با اين وجود، اين دو جنبشِ ديني از برخي سويهها با هم متفاوت بودند. يكي زادهي تمدني كوچگرد و نو پا بود و پيامبري يكه و تنها بي پشتوانهي سياسي بنايش نهاد. زرتشت تازه سالها پس از آغاز تبليغش بود كه توانست پشتيباني شاهي كوچك از دولتشهرهاي ايران شرقي را به خود جلب كند. اين دين خصلتي جهاني داشت، در غياب قواي فعال سياسي توسعه يافت، و براي مدتي بسيار طولاني -از قرن دوازدهم پ.م تا قرن ده ميلادي به شكل ديني جهاني دوام آورد. پس از آن نيز تا به امروز ادامه يافته است و به تعبيري كهنترين دين زندهي جهان است.
ديگري، در جامعهاي كهنسال و پيچيده با تمدن كشاورزي جا افتاده پديدار شده بود، پشتيبان و پيامبرش فرعوني بود با قدرت خداگونه، و از همان ابتدا همچون جرياني سياسي جلوه كرد. اين دين تنها به قدر عمر فرعونِ مبلغش دوام آورد و پس از مرگ او با انقلابي اجتماعي منقرض شد. با اين وجود شاخهاي از آن قبايل يهودي شورشي را به خود جالب كرد و يكي و دو قرن بعد از مرگ فرعونِ يكتاپرست، در قالب پيامبري تازه به نام موسي رستاخيزي را تجربه كرد و ديني را برساخت كه تا امروز دوام آورده است.
دين يهود، از هنگامي كه به بابل تبعيد شد تا دوران معاصر همواره در همزيستي و آميختگي و حتي يگانگي با فرهنگ و تمدن ايراني به بقاي خود ادامه داده است. عناصر و منشهاي مهم و بنياديني مانند بقاي روح، شيطان، رستاخيز، سنجش كردارها پس از مرگ، دوزخ و بهشت، ناجيِ آخر زمان، محوريت آيينهاي تطهير و قيامت در دين يهود از زرتشتيگري واميگري شدهاند. با اين وجود، هستهي مركزي دين يهود و موقعيت انسان در آن همچنان دست نخورده باقي ماند و حالتِ كهنسالترِ مصرياش را حفظ كرد. به اين ترتيب، دو مسير متمايز از پيكربندي مفهوم انسان در برابر خدايي يگانه پيموده شد. در يكي رابطهي سرباز- فرمانده، و ياوري و دوستي و اتحاد محوريت داشت، و در ديگري رابطهي برده-ارباب، عبوديت، و بندگي. ستون فقرات تفسير زرتشتي از اين ارتباط را ميتوان در مفهوم پيمان ديد كه در اصل از آيين جنگاورانهي مهر وامگيري شده است، اما در دين زرتشت جايگاهي درخور و مركزي يافته است. بر مبناي اين تفسير، انسان را با اهورامزدا پيماني است، تا هردو در برابر نيروهاي اهريمني با هم متحد شوند و همچون دو جنگاورِ همسنگر با دشمن بجنگند. پيمان در دين زرتشت تا جايي به انسان اصالت ميدهد كه با خواندن برخي از بندهاي گاتها و اوستا درمييابيم كه روانِ آدميان (فروشيها) از ازل وجود داشتهاند و ورودشان به عرصهي گيتي و پيوند خوردشان با مادهي استومند نه ناشي از جبر و تقديري الاهي، كه برآمده از انتخابي شخصي است. چرا كه اهورامزدا صحنهي نبرد ميان دو نيرو را به روان آدميان نمود و آدميان پيوستن به نيروهاي نيك را برگزيدند و به اين ترتيب در جهان زاده شدند. پيمان در واقع همين قبول ورود به عرصهي هستي و ايفاي نقش در ميداني چنين گسترده است.
هرچند در دين يهود نيز مفهوم پيمان وامگيري شد، اما هرگز كاربرد انسانگرايانهي زرتشتياش را نيافت و همچنان به صورت هبه كردنِ چيزي (مثلا گوشت ناشي از ختنه) براي خدايي قدرقدرت و جبار باقي ماند.
در اين زمينه از تفسيرهاي واژگونه دربارهي انسان، ميتوان دركي دقيقتر از مفهوم هوبريسِ يوناني به دست آورد. يونانيان در واقع تا زمان رخنهي مسيحيت در اين قلمرو به يكتاپرستي روي نياوردند و بنابراين مفهوم هوبريس رادر زمينهاي چندخدايي ميفهميدند. براي ايشان، جهان انباشته از خداياني بود كه پيكر و ظاهري همچون انسان داشتند، و هيجانها و خواص روانيشان هم به انسان شبيه بود. دينِ ايشان در واقع بازماندهاي از اديان باستاني تمدنهاي كشاورز اوليه بود كه نمودهاي طبيعي را در قالبي انساني ميپرستيدند[43]. با اين وجود جامعهي يوناني نظامي بردهدار با سلسله مراتب سست و ناپايدار بود كه با خشونت (مثلا در آتن) و جنگهاي دايمي (مثلا در اسپارت) تثبيت ميشد. در اين زمينه، مفهوم گناه به شكلِ يهودي يا زرتشتي نميتوانست پيكربندي شود. پس تنها به صورت تخطي از حد و مرز مجازِ فرد تبلور يافت و به هوبريس تبديل شد.
مفهوم هوبريس در ادبيات عصر زرين تمدن يوناني گرانيگاهي است كه تقريبا تمام آثار ادبي و فلسفي مهم را در مدار خود نگه ميدارد. محور معنايي تمام تراژديهاي يوناني هوبريس است، و چنين است بخش مهمي از بحثها و جدلهاي علماي اخلاق و فيلسوفان يوناني در مورد كردارِ درست و فضيلت. ناگفته پيداست كه مفهوم هوبريس به دليل استوار شدن بر نظامي بردهدار، با دستگاه نظري يهودي-مصري همخواني بيشتري دارد تا چارچوب زرتشتي. به همين دليل هم وامگيري اين مفهوم در دين زرتشت جاي بحث و ترديد زياد دارد. اما ردپاي آن را به روشني در ادبيات يهودي، مسيحي و اسلامي ميتوان بازيافت.
در اين چارچوب از مفاهيم و جبههبندي سنتهاي ديني است كه پويايي ايزدي مانند نريوسنگ اهميت مييابد. نريوسنگ از آن رو ايزدي جالب توجه است كه ميتوان با توجه به خوانشهاي متفاوتش در اين فرهنگها، به ماهيت "من" در آنها پي برد. در ايران زمين، نريوسنگ راه دراز و پر پيچ و خمي را طي كرد تا از ايزدِِ آتشينِ برندهي قرباني به برندهي بانگ نمازگزاران و بعدها ايزدي بيدار كننده و زيبارو تبديل شود. شاخهزايي در دو قرن پيش و پس از ظهور مسيحيت، خوشههايي از اساطير و افسانهها را در سنتهاي ديني باختري پديد آورد كه هريك بر گوشهاي از ويژگيهاي وي تاكيد ميكردند. در بستر يهودي-مسيحي، نريوسنگ به فرشتهاي تبديل شد كه بسياري از خواص قديمي خود را همچنان حفظ كرده بود، اما پيوندش با انسان كاملا گسست. در دين مانوي اما، اين ايزد پيوند خود را با بدنِ مرد و اغواگريِ ديرينهاي كه در اصل به ديگران مربوط ميشد، حفظ كرد.
در رومي كه هنوز در زمان اين وامگيري مشرك و چندخداباور بود، اين وامگيري شكلي غيرعادي به خود گرفت. در اينجا نريوسنگ پيوند خود را با آسمان گسست و به انساني عادي تبديل شد كه به گناه خودپرستي و هوبريس دچار آمده و به همين دليل عقوبت ميشود. جالب آن كه همين بار اخلاقيِ اندكي هم كه در دگرديسيهاي اوويد وجود داشت نيز در برداشت يوناني از بين رفت. در آنجا، هوبريس همچنان باقي ماند، اما نرگس به مردي زيبا تبديل شد كه چون عشق مردي ديگر را رد كرده بود، عقوبت ميشد. چنان كه نويسندگان بسياري گوشزد كردهاند، داستان نرگس در ادبيات يوناني در واقع براي گوشزد كردنِ خطرهاي غرورِ زيبارويان رواج يافته بود[44]، و اندرزِ اخلاقياش به اين معنا فروكاسته شده بود كه مردان زيبارو نبايد عشق مردان ديگر را خودستايانه رد كنند!
داستان نرسه كمي ديرتر، در دوران اسلامي در ادبيات فارسي نيز وامگيري شد و نام نرگس به قلمرو شعر و ادب پارسي راه يافت. جالب آن كه در اين وامگيري، بخشهاي مربوط به همجنسگرايي يوناني حذف شده بود، و به ويژه رابطهي نرگسِ خودبين و گل نرگس بود كه مورد تاكيد بود. اين رابطه به احتمال زياد از ديرباز در ادبيات ايراني وجود داشته است. چرا كه تشبيه مفاهيم و شخصيتهاي اساطيري به گياهان و گلها و پرندگان در ادبيات فارسي پيشينهاي بسيار طولاني دارد و به پشتوانهي اين تاريخ دراز است كه شاهكارهايي مانند منطق الطير را پديد آورده است.
__________________
كتابنامه
اسماعيل پور، ابوالقاسم، اسطورهي آفرينش در آيين ماني، انتشارات فكر روز، 1375.
اوستا، ترجمه و تدوين جليل دوستخواه، انتشارات مرواريد، 1374.
بندهش هندي، ترجمهي رقيه بهزادي، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1368.
ريگ ودا، ترجمهي دكتر سيد محمدرضا جلالي نائيني، نشر نقره، 1372.
زند بهمن يسن، ترجمه و تصحيح محمد تقي راشد محصل، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1370.
كريستنسن، آرتور امانوئل، كيانيان، ترجمهي ذبيحالله صفا، 1336.
وكيلي، شروين، نوشتنِ تاريخِ اكنون، (مقالهي مربوط به سخنراني "پرتاب شدگي تاريخ به گذشته" در انجمن جامعه شناسي ايران، تيرماه 1378)، www.soshians.net.
Briggs, C. V., The Encyclopedia of Angels: An A-to-Z Guide with Nearly 4,000 Entries, Plume Press, 1997.
Gantz, T. Early Greek Myth, JohnsHopkinsUniversity Press, 1993.
Pausanias, Guide to Greece (2 vols.), Tr. by Peter Levi, Penguin, 1984.
Simpson, M. The Metamorphoses of Ovid, Amherst: University of Massachusetts Press, 2001.
Tarrant, R. J. Ouidi Nasonis Metamorphoses (Oxford Classical Texts), Oxford: Clarendon Press, 2004.
Vinge, L., The Narcissus Theme in Western Literature up to the Nineteenth Century, 1967.
[1] ريگ ودا،60، 2 ( ص 147).
[2] ريگ ودا، 76، 10 (ص 179).
[3] يسنا، هات 17، بند 11.
[4] خرده اوستا، آتش بهرام نيايش، بند 6.
[5] بندهش هندي، بخش 29.
[6] بندهش هندي، بخش 14.
[7] دينكرد، كتاب نهم، فرگرد 21، بند 5-12.
[8] يسنا، هات 57، كردهي نخست، بند 3، و سروش يشت هادخت، كردهي نخست، بند 8،و ويسپرد، كردهي 7، بند 1.
[9] يسنا، هات 57، به ويژه كردهي اول تا هفتم.
[10] فروردين يشت، كردهي 24، بند 86.
[11] مهريشت، كردهي دوازدهم، بند 52.
[12] ونديداد، فرگرد 19، بند 34.
[13] ونديداد، فرگرد 19، بند 29.
[14] ونديداد، فرگرد 19، بند 34.
[15] ونديداد، فرگرد 22.
[16] كريستنسن، 1336: 88.
[17] زند بهمن يسن، بخش 6، بند 19-22.
[18] زند بهمن يسن، بخش 9، بند 20-23.
[19] اسماعيل پور، 1375: 16-20.
[20] بندهش هندي، فصل سوم، بند 9.
[21] اسماعيل پور، 1375: 99.
[22] اسماعيل پور، 1375: 92 و 93.
[23] براي دقيقتر دانستنِ محتواي اين بند، بنگريد به: وكيلي، 1378.
[24] كتاب دانيال، بخش 8، بندهاي 15-17.
[25] سناخريب، 95-ب.
[26] تلمود، يوما، 77- آ.
[27] كتاب انوخ، 71، 13.
[28] كتاب انوخ، بخش 9، بندهاي 1و 2.
[29] كتاب انوخ، بخش 10، بند 13.
[30] لوقا، 1، 5-20.
[31] لوقا، 1، 26-38.
[32] مكاشفات يوحنا، 11، 15.
[33] قرآن مجيد، 19، 17.
[34]Ovide, III.340 - 350, 415 – 510.
[35] Leirope
[36] Thespia
[37] Cephisus
[38] Teiresias
[39] Echo
[40] Oxyrhynchus
[41]Pausanias, 9.31.7
[42]Ameinias
[43]Gantz,1993.
[44]Vinge, 1967.