در فرهنگ نوین این چنین آمده که عشق را چند معناست، شگفتی دوست به حسن محبوب یا از حد گذشتن در دوستی و کوری حس از دریافت عیوب محبوب و نیز مرضی است که مردم را به سوی خود می کشد جهت خلط و تسلیط فکر بر نیک پنداشتن بعضی از صورتها.
برخی را عقیده بر این است که عشق از عَشَقه گرفته شده و آن گیاهی است که سبز گردد پس باریک گردیده و زرد گردد.
و اما برخی دیگر معتقدند که چون این گیاه بر درختی بپیچد آن را خشک و زرد می کند. نیز گویند: این دو قول را می توان به نحوی توجیه کرد که منافات در میان نیاید.در قول دوم گیاه را عشق می نامیم و درخت خشک شده را عاشق و اما در قول اول می گوییم آن درخت نموداری از عاشق است و آیینۀ عشق و در هر دو قول آنچه می رود عاشق است و آنچه می ماند عشق.
در کتب لغت معانی زیادی برای عشق نقل گردیده که کم و بیش معنی آن ذکر گردید و تصور می کنم که دیگر زیاده از این محل حاجت نباشد و اما تعریف عشق،در ابتدا این مسئله مطرح می گردد که آیا می توان عشق را تعریف کرد؟
در شرح مثنوی این چنین آمده که عشق از تعریف بی نیاز است.
ابو طیب متنبّی می گوید:
و اذا ستطال الشی قام بنفسه
و صفات نورالشمس تذهب باطلا
هنگامی که یک حقیقت آن چنان نمود پیدا کرد که توانست بنفسه موجودیت خود را داشته باشد احتیاجی در اثبات وجودش به چیز دیگر نخواهد داشت،چنانچه روشنی آفتاب خود به خود هر گونه تاریکی را از بین می برد و فقط وجود خودش می تواند دلیل بر وجود خود بوده باشد.
در دعای صباح چنین آمده است(یا من دلّ علی ذاته بذاته).ای آن خدایی که با ذات خود ذات خویش را روشن ساخته .
امام چهارم حضرت سجاد علیه السلام در دعای ابو حمزه ثمالی می گوید:بک عرفتک و انت دللتنی علیک و لولا انت لم ادرما انت.
من ترا با خودت شناختم و تویی که مرا تا به سوی خود راهنمایی فرمودی اگر تو نبودی نمی دانستم تو چه هستی.
و این چنین است که همگان در این عقیده متفقند که عشق را تعریف نیست.آری عشق در غالب الفاظ نمی گنجد و تعاریف علمی قاصر تر از آن است که بتواند این واژه را تشریح کند.
حواس انسانی از درک آن عاجز و عقل نیز از دریافت آن ناتوان است و اما در عین حال وقتی که پای عشق در میان می آید هم حواس و هم عقول را مقهور خود می گرداند و آنان را چون بردگانی رام خود می سازد.
در ادبیات ما،موارد زیادی را مشاهده می کنیم که برخی آمده اند و خواسته اند که عشق را تعریف کنند و چه بسا در این طریق،اشارات لطیف و نکات دقیقی را نیز متذکر شده اند و حتی این مسئله در میان عرفای ما نیز به چشم می خورد اما حقیقت این است که نه عاشق و نه غیر عاشق هیچ کدام قادر به وصف عشق نیستند:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن
برخی چون عطار می آیند و عشق را تعریف می کنند که:
عشق چیست ؟از خویش بیرون آمدن
غرقه در دریای پر خون آمدن
گر بدین دریا فرو خواهی شدن
نیست هرگز روی بیرون آمدن
و در در موارد زیادی شبیه این تعاریف را در دیوان وی مشاهده می کنیم اما سر انجام هنگامی که کلمات او را می شکافیم،در می یابیم که او نیز چون دیگران به عجز و ناتوانی خویش در مقام بیان عشق اعتراف دارد:
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست
یا در جای دیگر می گوید :
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد؟
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
و در دیگر جای:
عاشقان را با خود و با هیچ کس تدبیر نیست
عین و شین و قاف را اندر کتب تفسیر نیست
و این مطلب مربوط به عطار نیست.شاعر دیگری گفته:
خرد مومین قدم،وین راه تفته
خدا می داند و آن کس که رفته
و یا از حافظ در این زمینه چنین می خوانیم :
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو ندارم سخن خیر و سلامت
و در جای دیگر:
سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنود
و در همین زمینه از سنایی می خوانیم:
عشق در ظرف حرف کی گنجد
شرح را دست عقل کی سنجد
و در این باره مطلب بسیار است و این چنین است که اگر بخواهیم دقیقاَُ در پیرامون این مسئله برسی کنیم می بینیم که در بسیاری از موارد خواص عشق بیان شده که در وهلۀ اول نخست انسان فکر می کند که عشق چیزی جز این نیست و اما در واقع کوچکترین اشاره به این مسئله نشده کما اینکه در روایات هم به مواردی بر می خوریم که تنها خواص صفات و یا حالات عشق بیان شده که مثلاً اگر کسی عاشق شد چنان می شود یا چنین،و شاید در(حب الشیء یعمی و یُصّم ) نیز منظور این باشد که اگر حب و عشق به چیزی پیدا شده خواه آن معشوق نیک باشد یا زشت،این حب پیدا شده این خاصیت را دارد که انسان را از دیدن بدیهای محبوب حب پیدا شده این خاصیت را دارد که انسان را از بدیهای معشوق کور و گوش آدمی را از شنیدن بدیها و زشتیها کر می سازد و این معنا در روایات دیگر نیز به چشم می خورد و همچنین با معنای لغوی عشق که قبلاً ذکر کردیم مطابقت دارد.بالاخره وقتی می خواهیم حقیقت عشق را دریابیم از آنجا که هی چکس را توان وصف آن نیست،همگان توصیف آنرا به یک چیز واگذار می کنند و گویی در همان سبک شعری و هنری خویش بدان سو اشاره می کنند و آن چیزی نیست جز خود عشق،مثلاًَ در دیوان شمس این چنین می خوانیم:
عشق را از کس نپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمان است ای پسر
و یا مولوی چنین می گوید:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
و اشخاص دیگر در این مسئله از اینان تبعیت می کنند که شرح عشق را به خود عشق واگذار می کنند.
در میان بزرگان،خواجه عبدالله انصاری را می بینیم که انصافاً در این زمینه جملات سوزان و آتشینی دارد.وی در مقامات العارفین فی باب العشق چنین می گوید:
عشق آتشی سوزانست و بحری بیکرانست،هم جانست و هم جان را جانان،قصد بی پایانست و درد بی درمان،عقل در ادراک وی حیرانست و دل از دریافت وی ناتوان،نهان کننده عیانست و عیان کننده نهان روح روح است و فتوح فتوح،لیکن روح اجسا د و حیات فؤاد:افزار جان است،اگر خاموشی باشد،دلش چاک کند و از غیر خود پاک کند و اگر بخروشد،وی را زیر و زبر می کند و از قصه وی کوی و شهر را خبر کند،هم آتش است و هم آب،هم ظلمت است و هم آفتاب،عشق درد نیست لیکن به درد آرد چنانکه علت حیات است و همچنان مسبب ممات است هر چند مایه راحت است پیرایۀ آفت است.
محبت محب را سوزد نه محبوب را و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را:
آن کس که کمال عشق را بشناخت
معشوق به دل،عشق بشناخت
و نیز در مناجاتنامه وی کم و بیش مطالب بسیار ارزنده ای وجود دارد و اما حتی در اینجا می بینیم اینها حالات و صفات عشق است نه خود عشق،بله در صفات و خواص عشق سخن بسیار است در شرح مثنوی چنان می خوانیم :
یکی از خواص بی نظیر عشق این است که می تواند مورد عشق را تا بی نهایت بزرگ کند.با اینکه موضوع مفروض از لحاظ کمیت و کیفیت محدود می باشد،ولی از آن جهت که فعالیتهای روانی انسان می تواند تا بی نهایت گسترش پیدا کند،لذا این فعالیت در یک موجود مورد خواست متمرکز شده شروع به جریان خواهد کرد و دیگر حالت توقف نخواهد داشت و روح به قدری می تواند به زیبایی عظمت معشوق بیفزاید که از حدود محاسبات متطقی به کلی بر کنار گردد. مولوی می گوید:
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاکم شد
و یا در جای دیگر می گوید:
گروهی می گویند: وقتی که عشق به کمال خود رسید دو شخصیت عاشق و معشوق یکی می گردند در این باره شعرها و مطالب فراوان گفته شده است،مثلاً گفته اند:
من کیم؟لیلی و لیلی کیست؟من
هر دو یک روحیم اندر دو بدن
و یا:
انا من اهوی و من اهوی انا
نحن روحان حللنا بدنا
فاذا ابصرتنی ابصرته
و اذا ابصرته ابصرتنا
یعنی من همان شخصی هستم که او را می خواهم و آن شخص را که می خواهم منم.ما دو روحیم که در یک بدن حلول کرده ایم.هنگامی که او را ببینی مرا را دیده ای.
و در جای دیگر:
روحه روحی و روحی روحه
من رأی روحین عاشا فی بشر؟
یعنی روح او روح من است و روح من روح اوست.که دیده است که دو روح در یک انسان زندگی کنند؟
و غیر از این خواص،بسیاری از خواص دیگر وجود دارد که خیلی از افراد در واقع بدان اشاراتی دارند.
و اما به راستی عشق چیست؟ و چه رموزی در آن نهفته است که تفسیر آنها را در هیچ کتابی و از هیچ زبانی نمی توان یافت،باید به سراغ چه کسی رفت،از آنکه پا در این وادی ننهاده؟او که اهلیت ندارد.حافظ خطاب به چنین افرادی می گوید:
عاشق شو ار نه روزی کار جان سر آید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی
آیا از آنکه در این راه سوخته؟او را هم امید سخنی نیست که گفته اند:
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
آری به راستی آنکه غرق محبت اوست چگونه دیگران را آگاه کند؟سعدی شیرازی در این زمینه اشعار خوبی دارد:
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چه گوید باز
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز
و در جای دیگر می گوید:
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
و ما این چنین بی زاد و راحله با توشۀ محبت در این کویر قدم می نهیم و با حرارت عشق وی جان می گیریم،و این اثر را به همه سوخته جانان در این طریقت هدیه می نماییم،هدیه ای پر از نور و روشنایی و هدیه ای سرشار از پاکیها و خوبیها،هدیه ای پر از شادی و لذت و سر انجام هدیه ای سراسر عشق و محبت.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
ابراهیم واشقانی