این مقاله،بخشی است از مقدمۀ رسالۀ دکتری ابراهیم واشقانی
"اسطورۀ آغاز در ایران باستان"،دفاع شده در فروردین ماه ۱۳۸۷
واژهي اسطوره و ريشهي آن
اسطوره و جمع آن،اساطير در زبان فارسي واژگاني دخيل از زبان عربياند:«أُلاسطوره ج أَساطير:القصَّه أَو الحكايه و فيها مزيج من مبتدعات الخيال و التقاليد الشعبيه» (المنجد، ذيل«الأُسطورَه»)،اسطوره و جمع آن اساطير،روايتي است آميخته با ساختههاي خيال و سرگذشتهاي باستاني.
واژهي اسطوره در زبان عربي،خود دخيل از اصل يونانيhistoria است كه واژهاي است همخانواده با واژهي انگليسي histori به معني تاريخ.بنابر اين در گوهر اساطير،تاريخنگري و تاريخنگاري را ميتوان سراغ گرفت و بسياري از اسطورهها را ميتوان روايتي تغيير يافته از تاريخ دانست.جالب آن است كه واژهي عربي‘تاريخ’ برگرفته از اصل فارسي‘ماهْروز’ است(تهانوي،1/56 ؛ حاجيخليفه،ذيل«علمالتاريخ» ؛…) و بدين جهت بر گذر زمان و كهنبودگي دلالت دارد و اساطير نيز كهنروايتهايياند كه در اغلب موارد،حوادثي ازلي را روايت ميكنند و البته نبايد از ياد بردكه اساطير چنان وامينمايند كه اعتبار ابدي نيز دارند.به هر روي،اساطير ناهمزماني با اكنون را در گوهر خود دارند.در زبان عربي نيز واژهي اسطوره-چنانكه واژهي تاريخ-داراي بار كهنْبودگي است،چنانكه در قرآنكريم از زبان مشركان ميخوانيم:«ما هذا الّا اساطير الاولين»(قرآن،6/25)،اين نيست مگر اسطورههاي گذشتگان.
زندهياد مهرداد بهار واژههاي historia و histori را از ريشهي هندواروپاييvid- و همخانواده با واژهي سنسكريت vidya و واژهي فارسي باستان vaedya به معني دانش ميداند (ر.ک: بهار، پژوهشي در اساطير ايران،343)،بر اين اساس اسطورهها در بنيان خود گزارش شناخت بشر اعصار باستان از هستي درون و پيرامونش بودهاند.چنانكه خواهيم گفت پيش از پيدايش علم(science) و روش علمي،بشر با چندين روش ديگر،هستي را تفسير ميكردهاست و روش اسطورهاي از مهمترين و كهنترين روشها براي حصول اين مقصود بودهاست و بلكه روش اسطورهاي را بايد كهنترين روش تفسير هستي دانست،زيرا واژهي اسطوره به سبب اشتقاق از ريشهي vid- كاملاً معادل و مساوي دانش بودهاست و نشان ميدهد كه اسطوره و دانش در نزد بشر عهد باستان يكي بودهاند.
اين را نيز بايد افزود كه هنديان باستان،مجموعهي عظيم اساطير خود را ‘ودا’veda ميناميدند و بهگمان نگارنده،اينواژه ميبايد مأخوذ از vid-باشد به معني دانش(همان) و بر اين اساس،بشر باستان به اسطورهها بهچشم مجموعههاي حاوي شناخت هستي مينگريستهاست.
واژهي اسطوره همخانواده با واژهي فارسي‘ نويد’ به معني بشارت است و نيز واژههاي عربي وَعد،وَعيد و وَعده را بايد از همين خانواده و به احتمال زياد بايد مأخوذ از واژهي فارسي باستانvaedya دانست.
بر اين اساس در بن اساطير،گونهاي از آيندهنگري و ابديت نهفتهاست و همين بخش از گوهر اساطير است كه اسطورهي فرجام را و بويژه اسطورهي موعودان را پديد ميآورد،به همان سان كه كهنْبودگي نهفته در اساطير،مايهي پيدايي اسطورهي آغاز ميشود.
معادل واژهي اسطوره در زبان انگليسي واژهي myth است.اين واژه ميبايد از ريشهي هندواروپايي mud- به معني انديشيدن باشد.بهار نيز بر همين عقيدهاست و ميافزايد كه واژهي myth همخانواده با واژهي فارسي ‘ مُست’به معني فكر است(بهار،پژوهشي در اساطير ايران،344).از اين جهت نيز اساطير را بايد گزارش شناخت بشر اعصار باستان از هستي دانست.
تعريف اسطوره و ويژگيهاي آن
بسياري از ويژگيهاي اسطوره در بحث از ريشهي واژگاني اين اسطوره آشكار شد،اما براي جمعبندي تعريف و ويژگيهاي اسطوره بايد گفت كه اسطوره روايتي است كه داراي خوشهاي از ويژگيها باشد و هر چند كه اين ويژگيها برحسب موارد و مصاديق اساطير، بسيارند و متفاوت، اما برخي را ميتوان به سان مهمترين ويژگيها دانست و برشمرد:
1- دلالت روايت به گذشته يا آينده اي بيرون از دسترس؛ 2- فقدان دقت در ابعاد زمان، مكان، توانايي و … ؛ 3- تمايل به ارائه دادن نمونههاي مطلق، به گونهاي كه هرچه اجزاي سازندهي روايت، مطلقتر باشند، احساس اساطيري بودن روايت، بيشتر ميشود و هرچه از اين اطلاق كاسته شود، احساس اساطيري بودن روايت نيز كاهش مييابد. هر چند ويژگيهاي ديگري را نيز ميتوان بر اين تعداد افزود، اما اين سهويژگي ياد شده، اهميت بيشتري دارند و حتي ميتوان هر سه را پيوسته به هم و خوشهاي واحد دانست.
براي نمونه مطلق سازي شخصيتهاي بد و خوب،زادهي به هم خوردن دقت ابعاداست و هرگاه،شخصيتي مطلق شود،خارج از دسترس قرار ميگيرد و بودن او به گذشته يا آيندهاي خارج از دسترس احاله ميشود، زيرا در هستي اطرافمان، نه موجودات مطلق، بلكه تنها موجودات جزئي و معين و محدود را مييابيم.
واژهي اسطوره و جمع آن يعني اساطير هم با استناد به نحوهي كاربرد اين واژه در تداول عامه و نيز تداول اهل فن و هم بر اساس آنچه تا اينجا ريشهيابي شد،نه قهرماني منفرد بلكه روايتي است متشكل از قهرمان-يا قهرمانان-به علاوهي شبكهاي از حوادث واين روايت بايد داراي ويژگيهايي باشد كه از آنها سخن گفتيم.تكيه بر روايت بودن اسطوره تا بدانحد است كه برخي اسطورهپژوهان،صرف تصويرسازي وتوصيف قهرماناني چون ميترا(مهر) را مشمول عنوان اسطوره نميدانند:…«اما با وجود اين تصويرپردازي،هيچ افسانه واسطورهاي دربارهي آنان ذكر نشده و تصويرپردازي فقط براي ترسيم خصوصيت اين دو شخصيت بهكار رفتهاست»(هينلز،119)( اين دوشخصيت،ميترا ايزد پيمان و وَرونَه ايزد سخن راست اند).
با اينحال واژهي اسطوره در كاربردهاي غير فني و اغلب ژورناليستي،گاه در معنايي متفاوت با صورت جمع خود،يعني اساطير بهكار ميرود.در چنين كاربردي، اسطوره نه معادل يك روايت،بلكه معادل قهرمانان بسيار بزرگ ونزديك به مطلق و خارج از دسترس به كار ميرود و به صورت اسطورهها-و نه به صورت اساطير- جمع بسته ميشود.اين كاربرد را در عين مجازي بودنش ميتوان زادهي ويژگيهاي سهگانهاي دانست كه پيش از اين براي اساطير ذكر كرديم.اما به هر روي، اين كاربرد، مجازي است و ارزش فني ندارد،زيرا اسطوره چنانكه تا بدينجا پديدار شد روايت است،نه شخصيتهايي كه در تلفيق با مجموعهاي از حوادث، يك روايت را تشكيل ميدهند.
گونههاي اسطوره
اساطير را بر حسب كاركرد و صرفنظر از خُردگروههاي ممكن،در پنج گروه ميتوان جاي داد: اساطير تاريخ نگر،اساطير تفسيرگر،اساطير تصويرگر،اساطير قانونگذار و اساطير روانبستر.در ادامه مختصري-تنها مختصري- به اين سه گروه ميپردازيم.
1- اساطير تاريخنگر: تاريخ از خانوادهي علوم است و مانند ساير علوم از روش علمي بهره ميبرد، يعني داراي دقت و مبتني بر اسناد و شواهد است و هر متني ولو آنكه نام تاريخ بر پيشاني آن باشد،اگر از اين ويژگيها بيبهره باشد،به نسبت بيبهرگي،از ارزش تاريخي، خالي است.پس تاريخ در مجموع، ثبت وقايع است به روش علمي.اما بشر،حوادث را به چند روش غيرعلمي نيزثبت ميكرده است و هنوز هم ثبت ميكند و يكي از اين روشها، روش اسطورهاي است، روشي كه سه ويژگيش را پيش از اين برشمرديم، يعني دلالت به گذشته يا آيندهاي بيرون از دسترس، فقدان دقت و تمايل به مطلقسازي.«به مفهومي كل اسطوره بخشي از تاريخ است،زيرا اسطوره ديدگاههاي انسان را دربارهي خود او و جهانش و تحول آن دربردارد.اين مطلب بهويژه در مورد اساطير ايرانيان صدق ميكند،زيرا اسطورههاي آنان دربارهي آفرينش و‘بازسازي جهان’ تفسيرهايي است از فرايند تاريخ جهان يا تفكراتي است دربارهي اين فرايند» (هينلز،163) .در ريشهيابي واژهي اسطوره نيز پيش از اين گفته شد كه گوهر اسطوره و تاريخ يكياست و هردو،گونهاي از كهنبودگي و ناهمزماني حادثه و آگاهي بر حادثه را در بن خود دارند و اين همگوهري تا بدانجاست كه به نظر ميرسد ريشهي لغوي تاريخ واسطوره يكي باشد(ر.ک: «واژهي اسطوره و ريشهي آن»).
تاريخنگري اساطيري هنوز هم برقرار است و هر يك از ما حوادث روزانه را از دريچهي چشم خود ميبينيم و در قالب ذهني خود ثبت ميكنيم و آن را با آميزهاي از بيدقتي و تمايل به مطلقسازي به سمت اساطيري شدن سوق ميدهيم. اين فرآيند متأسفانه در ميان تاريخنگاران نيز هنوز در جريان است، اما روزگاري بوده است كه به سبب عدم حصول مقدمات روش علمي، روش اساطيري، رايجترين روش تاريخنگاري بوده است و حتي از ساير روشهاي غيرعلمي نيز رواج افزونتري داشته است و آن،دورانِ ما قبل ابداع خط بوده است، يعني روزگار ثبت حوادث به شيوهي شفاهي و سينه به سينه. معروف است كه يك خط نوشته، بهتر از هزار كتاب حافظه است، زيرا وقايع در حافظهي بشر از چند جهت آسيب ميبينند: نسيانِ طبيعي ذهن بشر كه باعث حذف برخي از حلقههاي زنجيرهي وقايع ميشود، جابهجايي اجزاي حافظه كه باعث آميزش وقايع ميشود، افزايش برخي اجزا درهر بار روايت كردن،براي پركردن خلأهايي كه از نسيان يا جابهجايي پديد آمدهاند و سرانجام تابعيتِ ناچار حافظه از تمايلات و آرزوها، و مجموع اين آسيبها به علاوه ي ديگر آسيبهاي پيشروي حافظه، تاريخنگاري مبتني بر روايات سينه به سينه و شفاهي را سرانجام به تاريخنگاري غيرعلمي و در رأس آنها به تاريخنگاري اساطيري مبدل ميسازد. بر اين اساس، وقايع ظرف يك يا چند نسل از جامهي تاريخي به در ميآيند و لباس اساطير ميپوشند.اما ابداع خط، يكباره باعث حاكميت تاريخنگاري علمي نشد، چرا كه خط به سرعت كاربرد عام نيافت و شايد هنوز هم نيافته باشد و از سوي ديگر عادت يافتن ذهن بشر به روش اساطيري و بلكه عشق و علاقه ي فطري بشر به اساطير، تا همين امروز روش تاريخنگاري اساطيري را سرپا نگه داشته است.پس نبايد شگفت باشدكه براي نمونه هرودوت،كسي كه پدر تاريخنگاري انگاشته ميشود،در بسياري از مقاطع تاريخنامهاش،به جاي تاريخنگاري به اسطورهنگاري پرداخته است و اين قولي مشهور است و اگر اين مبحث،چيزي بيش از پيشدرآمدِ اسطورهي آغاز در ايرن باستان بود،مواردي انبوه را از اسطورهنگاريهاي هرودوت گواه ميآورديم.
2- اساطير تفسيرگر: علم(science) با روش مبتني بر مشاهده و آزمون همگاني و تكرارپذير، سعي در حصول نتايج دقيق و آزمونپذير دارد(ر.ک:همپل،1،2).اما روش علمي،تنها روش تفسير هستي نيست، زمان پيدايش آن بسيار كهن نيست و زمان رواج يافتن اين روش نيز بسيار جديد است و بشر همواره و حتي اكنون از روشهاي ديگري نيز براي تفسير هستي بهره برده است از جمله روش اساطيري، عرفان،فلسفه و ديگر روشها.بارقههاي روش علمي را در مكاتب يونان، ايران، مصر، بابل و هند در ادوار باستان ميتوان مشاهده كرد وپژوهندگان اين مكاتب، در عين حاكميت روشهاي غيرعلمي، تلاشهاي تازهاي در عرصهي تفسير هستي به روش علمي انجام دادند،اما با زوال روم غربي و آغاز قرون وسطي در سال476م. روش فلسفي-آن هم تنها فلسفهي مابعدالطبيعي-بر اروپا حاكميت يافت و از قرن پنجم هجري،جهان اسلام نيز بر همين راه رفت و تنها از رأس زوال روم شرقي در سال 1453م. و آغاز قرون جديد است كه روش علمي، باز جاني يافت و چنان پيش رفت كه امروزه مهمترين روش تفسير هستي شده است،اما نه روش كاملاً تنها.
«همانطور كه همگان ميدانند،افسانه در اصل كوششي است كه براي توجيه پديدهاي به عمل ميآيد»(كارنوي،120).«همانگونه كه از يك قوم چادرنشين باستاني ميتوان انتظار داشت،اسطورههاي هندوايرانيان غالباً بر نبردهايي متمركزند كه در طبيعت ديده ميشوند يا طبيعت آنها را منعكس ميكند.خشكسالي و باران،رعد وبرق و گرماي خورشيد،همه در نظر ايرانيان قديم بازتابي از برخوردهاي گيهاني بودهاست»(هينلز،63) و «اسطوره ديدگاههاي انسان را دربارهي خود او و جهانش و تحول آن دربردارد.اين مطلب بهويژه در مورد اساطير ايرانيان صدق ميكند،زيرا اسطورههاي آنان دربارهي آفرينش و‘بازسازي جهان’ تفسيرهايي است از فرايند تاريخ جهان يا تفكراتي است دربارهي اين فرايند»(همان،163).حتي برخي مكاتب اسطورهپژوهي، اسطوره را جمعبندي تحقيقات ستارهشناسي بابليان عصر باستان ميدانند(ر.ک: بهار، پژوهشي در اساطير ايران،357).باور بهاينكه تمام نظامهاي اساطيري در سرتاسر جهان،بازنمود پژوهشهاي ستارهشناختياند، آنهم منحصراً پژوهشهاي بابلي،گرچه اغراقآميز و افراطي به نظر ميرسد،اما به لحاظ تأكيد بر گوهر شناختورزانهي اساطير تأملانگيز است.اين گوهر شناختورزانه را حتي در ريشهي لغوي اسطوره(myth) نيز ميتوانيم دربيابيم(ر.ک:«واژهي اسطوره و ريشهي آن»)
روزگاري،پيش از درخشش نخستين بارقههاي روش علمي و پيشتر از آن، روزگاري كه هنوز روش فلسفي نيز ابداع نشده بود،بشر به چند روش، هستي را تفسير ميكرد كه مهمترينآنها روش اساطيري بود،روشي كه فاقد دقت، متمايل به مطلقسازي و ارجاع دهندهي حوادث به زمانهاي بيرون از دسترس بود.بشر همواره كنجكاو وپرسنده بوده است.از لحظهاي كه او از غارِ نخستينش بيرون آمد و سقف آسمان و ماه و خورشيد و ستارگان و درياها وآبشارها و رعد و برق و رنگين كمان و باران و … را ديد، از خود پرسيدكه اينها چيستند، از كجا آمدهاند و چه ميكنند؟و آنگاه بودكه براي اين پرسشها،پاسخهايي يافت كه عمدهي آنها عبارت بودند از اساطير تفسيرگر.به بيان ديگر، اسطورهها در غياب علم، وظيفه ي تفسير هستي را برعهده داشتند.حتي بسياري ازنظريهها كه بر اساس مشاهده و آزمون پديد آمدهاند،با مشاهدات و آزمونهاي بيشتر و تازهتر، چهره عوض ميكنند و معلوم ميشود كه آنها نيز تفسيرهاي اساطيري بودهاند، از قبيل هيأت بطلميوسي كه آسمان را عبارت از نُهگوي تو در تو ميدانست كه ماه و خورشيد و ستارگان و سيارگان به سان فانوسهايي كه از سقفخانه آويخته ميشوند،بر سقف اين نه گوي آويختهاند.يا نظريه ي ميل طبيعي ارسطو كه پيش از مكانيك نيوتون براي تفسير حركت اشيا مطرح شد و پايهريزي آن بر اساس مشاهدات و آزمونها صورت گرفته بود.پس ميتوان منتظر بود كه ديگر نظريههاي علمي بويژه نظرياتي كه از هستي، تفسيرهاي كلان ارائه ميكنند با مشاهدات و آزمونهاي بيشتر و تازهتر،رنگ ببازند و ماهيت اساطيريشان آشكار شود.در اينباره در مبحث اساطير تصويرگر بويژه در بحث از مجازي بودن دلالت اساطير تصويرگر،بيشتر سخنخواهيمگفت.
عهد باستان،دوران كودكي نوع بشراست و مشابه آن را در دوران كودكي تكتك افراد بشر ميتوان بازيافت.كودكان براي تفسير هستي پيرامون خود دست به اسطورهسازي ميزنند وحتي اگر بزرگ شدگان نيز بخواهند به پرسشهاي آنان پاسخ دهند، ناچار، پاسخهاي اساطيري ميدهند.كودك، بسته شدن ناگهاني در را ناشي از دخالت يك روح يا جن يا پري مي داند و آسمان را سقفي ميداند كه ميشود با بستن هزار نردبان به يكديگر به بلنداي آن سقف رسيد.
بشر همواره پرسشگر بوده است،اما هيچگاه دستگاه شناسايي بشر به سبب محدوديت ذاتيش نتوانسته است پاسخي كامل به چيستي و چرايي هستي بدهد ، بنابراين بشر همواره اسطورهساز بوده است و تا روزگاري كه بشر،موجوديپرسشگر بماند ودستگاه شناساييش محدود باشد، موجودي اسطوره ساز ميماند.
3-اساطير تصويرگر:گروهي از اسطورهها سعي در تصويركردن هستي درون و بيرون بشر دارند و از اين جهت،گزارشي از هستياند آنگونه كه بشر ميديدهاست،نه لزوماً آنگونه كه بشر تفسير ميكردهاست.هرچند كه اين دو پديده يعني تفسير بشر از هستي و تصوير هستي در نزد بشر را در عمل نميتوان به سادگي از هم تفكيك كرد،زيرا بشر هستي را آنگونه تفسير ميكند كه پيشاپيش نگريستهاست و آنگونه مينگرد كه پيشاپيش تفسير كردهاست،اما به هر روي،اين دو پديده منطقاً جدا از هماند و ميتوان از اين انفكاك بهسان دو رويكرد متفاوت در بررسي و تأويل اساطير بهره برد.براي نمونه اسطورهي فريدون و اَژيدَهاكه(و معادل هندي آن،يعني ايندره و وِرِترَه) را از سه ديدگاه جدا از هم ميتوان بررسي كرد و به سه نتيجهي متفاوت رسيد.از يك جهت اين اسطوره گزارش ديگرگون شدهي مقطعي از تاريخ ملت واحدهي هندواروپايياست كه خاطرهاش در هند به صورت نبردهاي ايندره و تريتَ با ديو وِرِترَه باقيمانده است و در ايران به صورت نبرد تريتون(فريدون) و اَژيدَهاكَه و در يونان به صورت نبرد هركول و ديوِ گاودزد.اين اسطوره به جهتي ديگر،اسطورهاي تفسيرگر است و نيروي محركهي هستي را ناشي از تقابل و تنازع دو نيروي متضاد تفسير ميكند،و به جهتي ديگر اسطورهاي تصويرگر است و چرخهي بستن و گشودن باران و در هم رفتن ابرهاي بارانزا و برق زدن و رعد كشيدن را تصوير ميكند.
اسطورههاي تصويرگر بر اساس آنچه تصوير ميكنند،بر سه زيرگروهاند:تصويرطبيعت،تصوير مفاهيم و تصوير مينو،اما پيشاز آنكه به اينسه گروه بپردازيم،پرسشيرا كه در هر سه زيرگروه ممكناست به ذهن خطوركند،مرور ميكنيم و آنپرسش اين استكه اگر اسطورهها تصويرگرِ چيزياند،چرا دلالتشان دلالت مجازياست،براي نمونه چرا زمستان يا ابر درشتپيكر يا بيماريِ مردمخوار را بهصورت ديوي به نام ضحاك تصوير ميكنند يا چرا رودها و آبشارها را به صورت ايزدي بهنام آناهيتا باز مينمايند؟براي اين پرسش اساسي،پاسخهاي بسيار ميتوان آورد،ازجمله اينكه:بشر از روزگارانكهن به معماپردازي علاقهي وافر داشتهاست و هدف او از اسطورهسازي، تنها توجيهكردن هستي نيست «بلكه ميخواهد اين توجيه را در عينحال با آبورنگ و لطف و زيبايي همراه سازد.لازم بهتوضيح نيست كه بشر ابتدايي ضمناً ميل دارد با بهكار بردن استعاره،تخيل همنوعان خود را برانگيزد و هوش و استعداد آنها را با انتقال يكرشته حوادث و حقايق از مقولهاي به مقولهي ديگر بيازمايد.اينتمايل بهتدريج بهمشتي تمثيل،ابداعات اخلاقي و معما منجر ميشود»(كارنوي،120). معماگونگي اساطير و دلالت مجازيشان بر آنچه تصويرش ميكنند،تا بدانجا مهم و بنيادين دانستهشده كه برخي اسطورهپژوهان از قبيل اُتو شرادر(Otto Schrader) بيشتر اسطورهها را صورت بسط دادهشدهي چند معماي اوليه ميدانند از همانگونه معماها كه مثلاً موبدان از زال ميپرسند كه آن دو اسب كدامند يكي سپيد و ديگري سياه كه بيهوده از پي هم ميدوند و به هم نميرسند و زال پاسخ ميدهد كه شب و روزند…(ر.ک: همان،120،121).
تكيه بر معماگونگي ذات اسطوره براي توجيه علت مجازي بودن دلالتها در اساطير تصويرگر،هرچند كه پذيرفتنياست،اما همهي علتها را در خود ندارد.با اندكي تأمل ميتوانيم بدين درك برسيم كه اگرچه همهي اسطورههاي تصويرگر،رمزواره و داراي دلالتهاي مجازياند اما بيشتر آنها تنها براي بشر امروزين است كه رمزواره اند و اگر از دريچهي ذهن بشر باستان به اين اساطير بنگريم،آنها را تصاويري با دلالتهاي حقيقي مييابيم.بشر اوليه هرگاه سر بلند ميكرده و بهابر سياهِكوهپيكر مينگريسته كه در حال غريدناست،پشتش از ديدن آنسياهي عظيم و از شنيدن آن غرشهاي مهيب ميلرزيده و آنپيكرهي سياه بالارونده را به صورت ديوي ميديدهاست. در اعصار آينده كه به مرور،نگرش بشر به ابر بارانزا دچار تحول شد،دلالت ديو بر ابر بارانزا نيز دلالتي مجازي شد.همانگونه كه در ابتداي مبحث اساطير تصويرگر گفتهشد،اسطورههاي تفسيرگر و اسطورههاي تصويرگر را نميتوان از هم تفكيك كرد،زيرا بشر هستي را آنگونه تفسير ميكند كه نگريستهاست و آنگونه مينگرد كه تفسير كردهاست،بدينسبب در روزگار باستان، بشر بر اساس تفسير و شناختي كه از جهان داشت،جهان را بهگونهايمتناسب با آن تفسير، تصوير كرد،اما با تغيير تفسير و شناخت بشر از هستي،تصوير ديگري از هستي رايج شد كه علم ناميده ميشود و تصاوير سابق،اسطوره نامگرفتند و دلالتشان بر هستي دلالتي مجازي شد،زيرا آنچه رابطِ تصوير و اصل هستي بود،تفسيري بود كه اكنون نامعتبر شده و حتي گاه از ياد رفته و ارتباط تصوير و هستي را زايل ساختهاست.دلالت نظريههاي علمي بر هستي نيز با ديگرگون شدن علم با همين سرنوشت مواجه خواهد شد.
آنچه باعث ميشود مجازي بودن دلالتها و رمزوارگي اساطير بزرگنمايي شود و بيشتر به چشم آيد،تلاش انسان براي ارائهي تعابير روزآمد از اساطير است بدينمنظور كه حقايق مندرج در اساطير مورد انكار قرار نگيرند و حاصل چنين تلاشي،پناه بردن به دلالتهاي مجازي واژههاست.در موافقت با اين نظريه ميخوانيم كه:«روشنفكرانامروزي(زرتشتي) سنّتها را دوباره تفسير و جرح و تعديل ميكنند»(هينلز،183). «پذيرفتن برخي از اسطورهها و مناسك اديان سنّتي براي ذهن انتقادي امروزي اگر غير ممكن نباشد،لااقل دشوار است و چون مؤمنان در عينحال نميتوانند آنها را رد كنند،بهتمثيل و نمادپردازي توسل ميجويند»(همان،183-185).اين رويّه تا بدانحد همهگير است كه دوشن گيمن(Duchesne Guillemine) در كتاب نمادها مينويسد: «اينكه همراه با تحول تفكر انتقادي،نمادپردازي نيز گسترش مييابد،گفتهاي است كه در آن حقيقت بسياري نهفتهاست»(همان،185).
نبايد از ياد برد كه اگر بخواهيم برخي از اجزاي هستيراتصوير كنيم،ناگزيريم كه به نمادپردازي و دلالتهاي مجازي متوسل شويم؛تصويركردن مفاهيم و جهان مينو از اينقبيل است.دلالت ايزد بهرام بر مفهوم پيروزي و تصوير كردن هرمزد در حالتي كه بر بالش زرين تكيه زدهاست،دستكم براي بشر امروزي تنها با دلالتهاي مجازي قابل پذيرش است،اما نبايد از ياد برد كه چهبسا اينگونه موارد نيز در نگرش بشر باستان،داراي دلالتحقيقي بودهاست،بدانگونه كه بشرباستان،پيروزي را حقيقتاً ايزدي ميدانسته به نامبهرام و با هيأت او،و خداوند را نيز به هيأت مردي ميديده باپيكرهاي عظيمتر و با تجملي بيقياس كه حتي بالش او نيز از زر ناب است.چنين نگرشي به خداوند درميان پيروان ساير اديان نيز معتقداني داشته و باوري كاملاً حقيقي انگاشتهميشدهاست و هنوز هم در دور و اطراف خود،كساني را مييابيم كه خداوند را پادشاهي نشستهبرتخت ميدانند بههمان سان كه پادشاهان زميني بر تخت مينشينند.
همان گونه كه پيش از اين گفتهشد،اساطير تصويرگر بر سه بخشاند:تصوير طبيعت،تصوير مفاهيم و تصوير مينو.در ادامه مختصري به اينسه زير گروه ميپردازيم.
3/1-تصوير طبيعت:بهنظر ميرسد كه جهان بيرون،نخستين عرصهي نگريستن و بعدها نگرش و انديشيدن بشر بودهباشد و نگرش و انديشيدن دربارهي مفاهيم و جهاندرون و جهان ماورا در روزگاران بعدي در ذهن مردمان جا باز كردهاست.كنايهها و معماها برساخته از اجزاي طبيعتاند و قريب به اتفاق اساطير را نيز ميتوان چنان تأويلكرد كه مدلولشان چيزي در طبيعت شود:«همانگونه كه از يكقوم چادرنشين باستاني ميتوان انتظار داشت،اسطورههاي هند و ايرانيان غالباً برنبردهايي متمركزند كه در طبيعت ديده ميشوند يا طبيعت آنها را منعكس ميكند.خشكسالي و باران،رعد و برق و گرماي خورشيد،همه در نظر ايرانيانقديم بازتابي از برخوردهاي گيهاني بودهاست.با اينهمه،اين اساطير باستاني را نميتوان صرفاً شكلي از پرستش طبيعت توصيف كرد:بعضي از خدايان كاملاً نمودار افكار انتزاعي هستند مانند پيروزي»(هينلز،63).تأويل كردن اسطورهها و قهرمانان اسطورهها آنگونه كه بدل به تصويري از طبيعت شوند در اغلب موارد سادهترينكاري است كه ميتوان با اساطير كرد،اسطورهي رَپيثوين كه ايزد تابستان است(خردهاوستا،آفرينگان رپيثوين،فقرات1-10)،چيزي نيست جز چرخهي كمون و ظهور گرما در چرخش چهار فصل سال(هينلز،43)،اسطورهي جمشيد و آنمقدار از اسطورهي ضحاك كه پيوستهي جمشيد است،تصويري از طلوع و غروب و چرخش آفتاب است (كارنوي،76)و نيز ميتوان آن را تصويري از گردش چهار فصل و بسياري چيزهاي ديگر دانست (همان،123).اسطورهي فريدون و ضحاك كه اسطورهاي شايع در ميان اقوام هندواروپايي است،ميتواند به تصويري از چرخهي بستن و گشودن باران تأويل شود(ر.ک:همان،14-125) و باز ميتوان آن را روايتي دانست از بروز بيماري و شدتگرفتن آن و سرانجام،مداوا شدنش با گياهان دارويي روييده در كوهها(هينلز،60).
3/2-تصوير مفاهيم:بشر اوليه بر اساس تفسيري كه از هستي پيرامون خود داشت،تصويري از طبيعت ترسيمكرد و چون تفسير او از هستي دگرگون شد،دلالت آن كهنتصوير بر طبيعت،دلالتي مجازي شد.اما در عرصهي تصويركردن مفاهيم،كار كمي پيچيدهتر و ترديدانگيزتر از اين مقدار است.ترديدي نيست كه اگر بخواهيم از پيروزي يا از آز و از راستي و مفاهيمي از اينقبيل،تصويري ارائه كنيم،ناگزير از نمادپردازي خواهيمبود،چون هيچيك از مفاهيم جنبهي مرئي ندارند،اما اين احتمالِ ترديدآور را نبايد از ياد ببريم كه چهبسا در اين عرصه نيز اگر از دريچهي ذهن بشر اوليه بنگريم،دلالت تصاوير بر مفاهيم را دلالتي حقيقي بيابيم.براي نمونه هرچند كه ميتوان اَژيدَهاك را نماد هوسويرانگر و بهرام را نماد پيروزي و اَكومَن را نماد بدانديشي دانست،اما نبايد اين احتمال قوي را از ياد برد كه چهبسا آرياييان نخستين،هوس را حقيقتاً ديوي ميدانستند با نام و هيأت اژيدهاك و پيروزي را ايزدي ميدانستند با نام و پيكر و افزار بهرام(ر.ک:«اساطير تصويرگر»بويژه بحث از نحوهي دلالت اساطير تصويرگر).
3/3-تصوير جهان مينو:برخي از اسطورهها تصاويري از جهان مينو اند بدانسان كه بشر اوليه ميانگاشتهاست و البته برخي از اين انگارهها هنوز هم براي بشر معتبر و حاوي حقايق بنيادين بهشمار ميآيند.انجمن ايزدان در جهان مينو يا سراي اَمشاسپندان بر فراز البرز و تصاوير بهشت و دوزخ از اين قبيلاند.نيز توصيفاتي كه دربارهي ايزدان و ديوان و پريان در دست است،همه تصاوير جهان مينو اند،اما نبايد از ياد برد كه از منظري ديگر ميتوان اين موارد را تصاويري از مفاهيم يا حتي تصاويري از طبيعت دانست،چنانكه ميتوان بهمن را انديشهي نيك در خود آدمي دانست نه در جهاني ديگر يا سروش را نيروي اطاعت و ديو آز را نيروي كجانديشي در خود انسان فرضكرد و ايزد آناهيتا را ميتوان معادل تمام آبهاي جهان دانست.
اما آنچه در مبحث تصوير جهانمينو مهم است،چيزي بالاتر از اين مقدار است كه گفتيم.نكتهي بسمهم اين است كه نهتنها نگرش بشر به جهان مينو ميتواند از سنخ اساطير تصويرگر بهشمار آيد،بلكه در مناسك و عبادات نيز ميتوان مواردي را نشان داد كه خود از گونهي اساطير تصويرگر ند.بشر از ديرباز بر آن بودهاست كه مينويي شود و براي حصول اين مقصود بر آن شدهاست كه از مينو و سازوكارهاي مينويي تقليد كند.دستورالعملهايي كه بشر براي اين تقليدها پديدآورده، اسطورههاي تصويرگرِ مينو اند و عمل كردن به اين دستورالعملها همان مناسك و عباداتاند.
چرا مناسك و عبادات داراي نيروها خارقالعادهاند؟در پاسخ بدين پرسش گفتهشدهاست كه:مناسك به اين علت از چنيننيرويي برخوردارند كه بر اساس الگوي بهشتي خود هستند و عملكردن به آنها بهطور مؤثري جهان ايزدي و انساني را با هم متحد ميكنند (هينلز،186 ). «اسطورهها از داستانها يا روايات نمادينمحض بهمراتب با اهميتترند.چون اسطورهها فعاليت قواي مافوقالطبيعه را بازگو ميكنند و از اينرو تصور ميشود كه برخواندن آنها در مناسك ديني موجب ميگردد كه آنقوا آزاد يا فعال شوند.همانگونه كه مسيحيان اعتقاد دارند كه با دوباره بهنمايش در آوردن‘شامآخرين’در مناسك عشاءرباني،مسيح را براي معتقدان حاضر ميسازند»… (همان، 25،26). «بنابراين ]دستكم[در دين زرتشتي اسطوره و مناسك كاملاً با هم درآميختهاند. يكي ديگري را پشتيبانيو تبيينو توجيه ميكند»(همان،185)( ‘دستكم’ در اصل متن نيست و خود بر آن افزودهايم).
اينكه مناسك-دستكم برخي از مناسك-تقليد سازوكارهاي جهان مينو اند،شايد در نظر برخي،نظريهاي نوين پنداشتهشود و همين پندار شايد در پذيرش اين نظريه ايجاد مانع و مقاومتكند،پس دونكته را براي رفع اينپندار متذكر ميشويم.نخست اينكه كم نبودهاند انديشمنداني كه ريشهي عباداتمهمي چون روزه را در بيرون از دين جستوجو كردهاند و بر آن بودهاند كه ابتدا بشر خود به برخي از مناسك دستيافته و چون خداوند نيز اينمناسك را مطابق با سلايق و علايق و طاقت بشر ديده و مفيدشان دانسته،آنها را پسنديده و در اديان بعدي واجبشان كردهاست (ر.ک:«روزهداري»).ديگر اينكه از روزگاران كهن،اين باور در ميان انديشمندان وجود داشتهاست كه مناسك،تقليدي از جهانمينو اند و نيروي نهفته در مناسك بدان سبب است كه با بهجا آوردن مناسك،بشر به مينويان متشبه ميشود و به نيرويي از سنخ نيروي آنان دست مييابد و بالاتر از اين مقدار بايد گفت كه به باور برخي انديشمندان،مبدع اين تقاليد(اصطلاح تقاليد را بهعمد بهكار بردهايم،زيرا بنا به يكتعريف ،اسطوره را عبارت از‘تقاليد’دانستهاند،ر.ک:«واژهي اسطوره و ريشهي آن»)هم خود بشر بوده و خداوند در گام بعدي اين مناسك را واجب كردهاست.براي نمونه ابنطفيل اندلسي،انديشمند نامدار مسلمان در كتاب معروف حيّبنيقظان(اينكتاب با نام‘زندهي بيدار’ بهفارسي ترجمه شدهاست)بهشدت از چنين نظريهاي دفاع ميكند و بر آن است كه مردِ مثالي كتاب او كه حيّ نامدارد و تمثيلي از نوع بشر است،مناسكي چون حج و طواف را از تعمق در اوضاع روشنان فلكي و تقليد حركات آنان كشفكرد.حيّ چون در روشنان آسماني نگريست و آنان را با اجسام زميني مقايسهكرد،ديد كه روشنان فلكي گرم و روشناند حالآنكه اجرام زميني،سردو تاريكند.پس حيّ برآن شد كه براي گرم و روشن شدن و براي آسماني شدن،از حركات اجرام آسماني تقليد كند.آنگاه بهتقليد از حركت وضعيآنان،گرد خود چرخيد و سماع را پديدآورد و به تقليد از حركت انتقاليآنان،برگرد جزيرهي كوچك خود چرخيد و طوافكردن را بنياننهاد(ابنطفيل اندلسي،115،116)
4-اساطير قانو نگذار:برخي از اسطورهها نه بيانگر حقيقتي از هستي،بلكه ابلاغكنندهي قانون يا قاعدهاي اند و ناگفته پيداست كه بنا به گوهر اساطير،اين قوانين و قواعد،نه دربارهي امور جزئي بلكه دربرگيرندهي كلانِ جهان و انساناند و ارزش ازلي و ابدي دارند:«اسطورهها تنها بيان تفكراتآدمي دربارهي مفهوم اساسي زندگي نيستند،بلكه منشورهايي هستند كه انسان بر طبق آنها زندگي ميكند و ميتوانند توجيهي منطقي براي جامعه باشند»(هينلز،25).
افزون بر اساطيري كه قاعدهاي را صراحتاً ابلاغ ميكنند،برخي از اساطير بيآنكه ابلاغكنندهي قانون و قاعدهاي باشند،چنان در زيربناي انديشهي بشر رسوخ ميكنند كه بشر تمام قوانين و قواعد حاكم بر خود و هستي پيرامونش را بر اساس آنها سامان ميدهد.قوانيني كه انسان برمينهد،در چاچوب بدها و خوبها و سليقهها و علاقههاي او پديد ميآيند و اين مقولهها در ذهن بشر،كمابيش با پندارههاي اساطيري درآميخته و از آنها شكل گرفتهاست و البته برخيانديشمندان به كمِ ماجرا قانع نيستند و قوانين را در بيشترينحدّ ممكن،متأثر از اساطير ميدانند:«طرحي كه جامعه بر آن استوار است،اعتبار نهايي خود را از طريق تصورات اساطيري بهدست ميآورد»(همان،25).اين پديده دربارهي اساطير ايراني با وضوح بيشتري قابل تصديق است،زيرا اساطير ايراني و بالاخص زرتشتي،درهمتنيدگي شگفتآوري با واقعيات هستي و زندگي دارند بهگونهاي كه خلاصهي دينورزي در ايرانباستان تنها يكچيز است:كار كنيد تا در افزودن آفرينش ايزدي سهيم شويد.«در نظر ايرانيانباستان امور ايزدي واقعيتهايي نيستند كه با تجربهي انساني فاصلهي بسياري داشتهباشند،بلكه عواملي در زندگاني روزمرهاند» (همان،64).«اسطورهي آفرينش و اسطورههاي پايانجهان در دينزرتشتي دستورالعملنهايي براي زندگي روزانهي مؤمنان بهدست ميدهند.اگر جهان به خدا تعلقدارد،پس رهبانيت يا زهد و كنارهگيري از آن گناه است.اگر مشخصهي خدا آفرينندگي و افزايشبخشي است،پس وظيفهيديني آدميان كار براي‘آفرينشخوب’ از طريق كشاورزي و پيشهوري و ازدواج است.تجرد گناه است،زيرا مانع گسترشآفرينش خوب است»…(همان، 192). «بنابراين، اساطير آفرينش و بازسازي جهان در دين زرتشتي تنها روايات مربوط به گذشته و آيندهي دور نيستند.ايناسطورهها بينش بنيادين ارتباط خدا و انسان را بيان ميدارند و‘دليل و منطقي’براي رفتار مؤمنان بهدست ميدهند.اينها فقط رواياتي دربارهي نبرد گيهاني نيستند،بلكه گزارشهايي از نبردي هستند كه هر انساني در زندگي روزانهي خود،در ازدواج و در كار و در زندگي ديني خود با آن روبهرو ميشود»(همان،194،195).
5- اساطير روانبستر: بشر موجودي است با آرزوهاي نامحدود و توانايي محدود، بنابراين بشر تلفيقي است از آرزوها و شكستها.ميل مفرط بشر به حصول آرزوها و كراهت مفرط او از خاطرهي شكستهايش، هنگامي كه متراكم ميشود، گونهي ديگري از اساطير را به وجود ميآورد وآن روايت آرزوهايي است كه نوع بشر در مدتي مديد در سر پرورانده است- و در برخي موارد گويي مقدر است كه تا ابد اين آرزوها را در سر بپروارند- به علاوه ي شكستهايي كه در همين طول مدت، خاطرهشان بشر را آزار داده است و او را در بيم و هراس غرق كرده است كه مبادا باري ديگر در آينده-مطابق معمول اسطورهها در آيندهاي نامعلوم-باز هم اين شكستها تكرار شوند. در اين دسته از اساطير، با شخصيتهايي مواجه ميشويم كه مطلقاً بد يا خوبند، چرا كه حاصل تراكم آرزوها و شكستهاي بشرند. اين شخصيتهاي مطلق با در نورديدن ابعاد زماني و مكاني و با تواني فوق العاده، تمامآرزوهاي بشر را تحقق بخشند يا منشأ تمام شكستها ميشوند.
آرزوها و شكستهاي بشر، گاه شخصي است، گاه قومي و طايفهاي، گاه نژادي و ملي است و گاه به تمام نوع بشر در تمام زمانها و مكانها تعلق دارد. هر يك از ما هنگامي كه جمله ي «بهش رحم كردم» را بر زبان ميآوريم ، به فرايند اسطورهسازي شخصي پيوستهايم. اما گاه آرزوها و شكستها،ابعاد بزرگتر و عامتري مييابند. براي نمونه اگر به نقشه ي ايران نگاهي بيفكنيم، آن را پل شرق و غرب ميبينيم و اين امتيازي براي ايران است، اما در عين حال نقصي بزرگ نيز هست، زيرا پل شرق و غرب بودن، تعبير اميدبخشي است از يك حقيقت يأس آور، يعني بر سر راه افتادن. به سبب همين بر سرراه افتادن است كه به كشورمان در طول حياتش از دو سوي شرق و غرب مكرراً تاختهاند و كشتار و ويراني كردهاند. اين نقص عمده و نيز آرزوي رسيدن به امنيت در مرزهاي شرقي و غربي، ذهن جمعي ايرانيان را به پديد آوردن انبوهي از اسطورهها واداشته است كه روايت كنندهي نبرد دو جبهه ي نيكي و بدياند؛ در جبهه ي نيكي، ايران و ايراني قرار گرفته است با تمام پهلوانان و پادشاهان ايزدي كشيش و در جبهه ي بدي ،همه كشورهاي غيرايراني (انيراني) قرار گرفتهاند با پهلوانان و پادشاهان ديوپرستشان . اسطوره ي ضحاك و فريدون آن گونه كه در متون دورهي اسلامي و بويژه در شاهنامه آمدهاست،كاملترين صورتبندي از اين نقص و آرزوست. ضحاك، پادشاهي انيراني و ديوپرست است كه بر دو شانه ي چپ و راست خود دو مار گزنده داردكه تنها مغز ايرانيان را ميخورند، آن هم تنها مغز جوانان ايراني را ، نه پيران را .دو شانه ي چپ و راست ضحاك، دو مرز شرقي و غربي ايرانند و اگر مارهاي ضحاك ، تنها مغز ميخورند، آن هم مغز جوانان ايراني را ، به سبب آن است كه بيگانگاني كه به ايران تاختند-و بسيار تاختند-در عين تسلط نظامي بر ايران، جريان فكري و فرهنگي نژاد ايراني را نيز تغيير دادندو اگر فريدون در نبرد با ضحاك، پس از آزاد كردن خواهران جمشيد از شبستان ضحاك، سر آنان را ميشويد، بدان سبب است كه خواهران جمشيد، شرافت ايرانياند كه بايد با خرافهزدايي، تطهير شوند و نجات يابند.
اما گاه آرزوها و شكستها ابعاد كلانتري مييابند و به نوع بشر در تمام زمانها و مكانها تسرّي مييابند. بشر همواره با مشكلي به نام مرگ دست و پنجه نرم كرده و در آرزوي رسيدن به جاودانگي بوده است و تلفيق اين دو، اسطورههاي بيمرگي را پديد آورده است، از قبيل اسطورهي رويين تنان، اسطورهي آب حيات، اسطورهي بير بيان، اسطورهي سرزمين هاي عاري از مرگ ، اسطورهي مردمانِ نامرئي و … .
هرچند كه ميتوان اسطورههايي را يافت كه مصداقي براي هر سه گروه اساطيرتاريخنگر، تفسيرگر و روانبستر باشند،اما اين سه گروه، در ماهيت از يكديگر جدايند و كاركردهاي جدا از هم دارند.هنگام رو به رو شدن با اساطير روانبستر نبايد پرسيدكه روايتهايي راست از جهاناند يا روايتهايي دروغ، بلكه بايد پرسيد كاركرد اين گروه از اساطير چيست. كاركرد اساطير روانبستر، تسكين دادن روان بشر در مواجهه با شكستها و زنده نگاه داشتن اميد بشر براي حصول به آرزوهاست . با اين دسته از اساطير، آنچه را كه در جهان واقع نمييابيم،براي خود باز ميسازيم و لحظاتي تسكين مييابيم و گاه چنان در اين گونه اساطير غرق ميشويم كه تمايز واقع از غيرواقع بر ايمان دشوار و حتي ناممكن ميشود و در برابر دلايل نقضكننده،تلاشي لجوجانه براي بقاي باور خود به اساطير روانبستر به خرج ميدهيم. همين باور لجوجانه است كه اميد ما را بهحصول آرزوهايمان زنده نگاه ميدارد و اگر اساطير براي بشر هيچكاري نكنند،همين يككار،كافياست.
بشر همواره آرزوهاي نامحدود و توانايي محدود داشته است، بنابراين بشر همواره در جهاني برساخته از اساطير روانبستر زيسته است و خواهد زيست، به همان سان كه بشر همواره پرسنده بوده و به ناچار در جهاني زيسته است كه به مدد اساطير تفسيرگر برساخته است.
کتابنامه
- ابنطفيل اندلسي،زندهي بيدار،ترجمهي بديعالزمان فروزانفر،بنگاه ترجمه ونشر كتاب، تهران، 1343ش.
- المنجد(المنجد فياللغه و الاعلام)،لويس معلوف،نشر بلاغت،چاپ چهارم،قم،1378ش.
- بهار،مهرداد،پژوهشي در اساطير ايران،نشر آگه،چاپ اول،تهران،1375ش.
- تهانوي،محمدعلي فاروغي،كشاف اصطلاحاتالفنون،كلكته،1862م.
- حاجيخليفه،كشفالظنون،منشورات مكتبهالمثني،بغداد،بيتا.
- خردهاوستاي موبد اردشير،ترجمه و تفسير موبد اردشير آذرگشسب،تهران،1349ش.
- قرآن.
- كارنوي،آلبرت.جي، اساطير ايراني ،ترجمهي احمد طباطبايي، نشر اپيكور، تبريز،1341ش.
- همپل،كارل، فلسفهي علوم طبيعي ،ترجمهي حسين معصومي همداني،مركز نشر دانشگاهي،چاپ اول،تهران،1369ش.
- هينلز،جان،شناخت اساطير ايران،ترجمهي ژالهي آموزگار و احمد تفضلي،نشرآويشن و نشر چشمه،چاپ سوم،1373ش.
"اسطورۀ آغاز در ایران باستان"،دفاع شده در فروردین ماه ۱۳۸۷
واژهي اسطوره و ريشهي آن
اسطوره و جمع آن،اساطير در زبان فارسي واژگاني دخيل از زبان عربياند:«أُلاسطوره ج أَساطير:القصَّه أَو الحكايه و فيها مزيج من مبتدعات الخيال و التقاليد الشعبيه» (المنجد، ذيل«الأُسطورَه»)،اسطوره و جمع آن اساطير،روايتي است آميخته با ساختههاي خيال و سرگذشتهاي باستاني.
واژهي اسطوره در زبان عربي،خود دخيل از اصل يونانيhistoria است كه واژهاي است همخانواده با واژهي انگليسي histori به معني تاريخ.بنابر اين در گوهر اساطير،تاريخنگري و تاريخنگاري را ميتوان سراغ گرفت و بسياري از اسطورهها را ميتوان روايتي تغيير يافته از تاريخ دانست.جالب آن است كه واژهي عربي‘تاريخ’ برگرفته از اصل فارسي‘ماهْروز’ است(تهانوي،1/56 ؛ حاجيخليفه،ذيل«علمالتاريخ» ؛…) و بدين جهت بر گذر زمان و كهنبودگي دلالت دارد و اساطير نيز كهنروايتهايياند كه در اغلب موارد،حوادثي ازلي را روايت ميكنند و البته نبايد از ياد بردكه اساطير چنان وامينمايند كه اعتبار ابدي نيز دارند.به هر روي،اساطير ناهمزماني با اكنون را در گوهر خود دارند.در زبان عربي نيز واژهي اسطوره-چنانكه واژهي تاريخ-داراي بار كهنْبودگي است،چنانكه در قرآنكريم از زبان مشركان ميخوانيم:«ما هذا الّا اساطير الاولين»(قرآن،6/25)،اين نيست مگر اسطورههاي گذشتگان.
زندهياد مهرداد بهار واژههاي historia و histori را از ريشهي هندواروپاييvid- و همخانواده با واژهي سنسكريت vidya و واژهي فارسي باستان vaedya به معني دانش ميداند (ر.ک: بهار، پژوهشي در اساطير ايران،343)،بر اين اساس اسطورهها در بنيان خود گزارش شناخت بشر اعصار باستان از هستي درون و پيرامونش بودهاند.چنانكه خواهيم گفت پيش از پيدايش علم(science) و روش علمي،بشر با چندين روش ديگر،هستي را تفسير ميكردهاست و روش اسطورهاي از مهمترين و كهنترين روشها براي حصول اين مقصود بودهاست و بلكه روش اسطورهاي را بايد كهنترين روش تفسير هستي دانست،زيرا واژهي اسطوره به سبب اشتقاق از ريشهي vid- كاملاً معادل و مساوي دانش بودهاست و نشان ميدهد كه اسطوره و دانش در نزد بشر عهد باستان يكي بودهاند.
اين را نيز بايد افزود كه هنديان باستان،مجموعهي عظيم اساطير خود را ‘ودا’veda ميناميدند و بهگمان نگارنده،اينواژه ميبايد مأخوذ از vid-باشد به معني دانش(همان) و بر اين اساس،بشر باستان به اسطورهها بهچشم مجموعههاي حاوي شناخت هستي مينگريستهاست.
واژهي اسطوره همخانواده با واژهي فارسي‘ نويد’ به معني بشارت است و نيز واژههاي عربي وَعد،وَعيد و وَعده را بايد از همين خانواده و به احتمال زياد بايد مأخوذ از واژهي فارسي باستانvaedya دانست.
بر اين اساس در بن اساطير،گونهاي از آيندهنگري و ابديت نهفتهاست و همين بخش از گوهر اساطير است كه اسطورهي فرجام را و بويژه اسطورهي موعودان را پديد ميآورد،به همان سان كه كهنْبودگي نهفته در اساطير،مايهي پيدايي اسطورهي آغاز ميشود.
معادل واژهي اسطوره در زبان انگليسي واژهي myth است.اين واژه ميبايد از ريشهي هندواروپايي mud- به معني انديشيدن باشد.بهار نيز بر همين عقيدهاست و ميافزايد كه واژهي myth همخانواده با واژهي فارسي ‘ مُست’به معني فكر است(بهار،پژوهشي در اساطير ايران،344).از اين جهت نيز اساطير را بايد گزارش شناخت بشر اعصار باستان از هستي دانست.
تعريف اسطوره و ويژگيهاي آن
بسياري از ويژگيهاي اسطوره در بحث از ريشهي واژگاني اين اسطوره آشكار شد،اما براي جمعبندي تعريف و ويژگيهاي اسطوره بايد گفت كه اسطوره روايتي است كه داراي خوشهاي از ويژگيها باشد و هر چند كه اين ويژگيها برحسب موارد و مصاديق اساطير، بسيارند و متفاوت، اما برخي را ميتوان به سان مهمترين ويژگيها دانست و برشمرد:
1- دلالت روايت به گذشته يا آينده اي بيرون از دسترس؛ 2- فقدان دقت در ابعاد زمان، مكان، توانايي و … ؛ 3- تمايل به ارائه دادن نمونههاي مطلق، به گونهاي كه هرچه اجزاي سازندهي روايت، مطلقتر باشند، احساس اساطيري بودن روايت، بيشتر ميشود و هرچه از اين اطلاق كاسته شود، احساس اساطيري بودن روايت نيز كاهش مييابد. هر چند ويژگيهاي ديگري را نيز ميتوان بر اين تعداد افزود، اما اين سهويژگي ياد شده، اهميت بيشتري دارند و حتي ميتوان هر سه را پيوسته به هم و خوشهاي واحد دانست.
براي نمونه مطلق سازي شخصيتهاي بد و خوب،زادهي به هم خوردن دقت ابعاداست و هرگاه،شخصيتي مطلق شود،خارج از دسترس قرار ميگيرد و بودن او به گذشته يا آيندهاي خارج از دسترس احاله ميشود، زيرا در هستي اطرافمان، نه موجودات مطلق، بلكه تنها موجودات جزئي و معين و محدود را مييابيم.
واژهي اسطوره و جمع آن يعني اساطير هم با استناد به نحوهي كاربرد اين واژه در تداول عامه و نيز تداول اهل فن و هم بر اساس آنچه تا اينجا ريشهيابي شد،نه قهرماني منفرد بلكه روايتي است متشكل از قهرمان-يا قهرمانان-به علاوهي شبكهاي از حوادث واين روايت بايد داراي ويژگيهايي باشد كه از آنها سخن گفتيم.تكيه بر روايت بودن اسطوره تا بدانحد است كه برخي اسطورهپژوهان،صرف تصويرسازي وتوصيف قهرماناني چون ميترا(مهر) را مشمول عنوان اسطوره نميدانند:…«اما با وجود اين تصويرپردازي،هيچ افسانه واسطورهاي دربارهي آنان ذكر نشده و تصويرپردازي فقط براي ترسيم خصوصيت اين دو شخصيت بهكار رفتهاست»(هينلز،119)( اين دوشخصيت،ميترا ايزد پيمان و وَرونَه ايزد سخن راست اند).
با اينحال واژهي اسطوره در كاربردهاي غير فني و اغلب ژورناليستي،گاه در معنايي متفاوت با صورت جمع خود،يعني اساطير بهكار ميرود.در چنين كاربردي، اسطوره نه معادل يك روايت،بلكه معادل قهرمانان بسيار بزرگ ونزديك به مطلق و خارج از دسترس به كار ميرود و به صورت اسطورهها-و نه به صورت اساطير- جمع بسته ميشود.اين كاربرد را در عين مجازي بودنش ميتوان زادهي ويژگيهاي سهگانهاي دانست كه پيش از اين براي اساطير ذكر كرديم.اما به هر روي، اين كاربرد، مجازي است و ارزش فني ندارد،زيرا اسطوره چنانكه تا بدينجا پديدار شد روايت است،نه شخصيتهايي كه در تلفيق با مجموعهاي از حوادث، يك روايت را تشكيل ميدهند.
گونههاي اسطوره
اساطير را بر حسب كاركرد و صرفنظر از خُردگروههاي ممكن،در پنج گروه ميتوان جاي داد: اساطير تاريخ نگر،اساطير تفسيرگر،اساطير تصويرگر،اساطير قانونگذار و اساطير روانبستر.در ادامه مختصري-تنها مختصري- به اين سه گروه ميپردازيم.
1- اساطير تاريخنگر: تاريخ از خانوادهي علوم است و مانند ساير علوم از روش علمي بهره ميبرد، يعني داراي دقت و مبتني بر اسناد و شواهد است و هر متني ولو آنكه نام تاريخ بر پيشاني آن باشد،اگر از اين ويژگيها بيبهره باشد،به نسبت بيبهرگي،از ارزش تاريخي، خالي است.پس تاريخ در مجموع، ثبت وقايع است به روش علمي.اما بشر،حوادث را به چند روش غيرعلمي نيزثبت ميكرده است و هنوز هم ثبت ميكند و يكي از اين روشها، روش اسطورهاي است، روشي كه سه ويژگيش را پيش از اين برشمرديم، يعني دلالت به گذشته يا آيندهاي بيرون از دسترس، فقدان دقت و تمايل به مطلقسازي.«به مفهومي كل اسطوره بخشي از تاريخ است،زيرا اسطوره ديدگاههاي انسان را دربارهي خود او و جهانش و تحول آن دربردارد.اين مطلب بهويژه در مورد اساطير ايرانيان صدق ميكند،زيرا اسطورههاي آنان دربارهي آفرينش و‘بازسازي جهان’ تفسيرهايي است از فرايند تاريخ جهان يا تفكراتي است دربارهي اين فرايند» (هينلز،163) .در ريشهيابي واژهي اسطوره نيز پيش از اين گفته شد كه گوهر اسطوره و تاريخ يكياست و هردو،گونهاي از كهنبودگي و ناهمزماني حادثه و آگاهي بر حادثه را در بن خود دارند و اين همگوهري تا بدانجاست كه به نظر ميرسد ريشهي لغوي تاريخ واسطوره يكي باشد(ر.ک: «واژهي اسطوره و ريشهي آن»).
تاريخنگري اساطيري هنوز هم برقرار است و هر يك از ما حوادث روزانه را از دريچهي چشم خود ميبينيم و در قالب ذهني خود ثبت ميكنيم و آن را با آميزهاي از بيدقتي و تمايل به مطلقسازي به سمت اساطيري شدن سوق ميدهيم. اين فرآيند متأسفانه در ميان تاريخنگاران نيز هنوز در جريان است، اما روزگاري بوده است كه به سبب عدم حصول مقدمات روش علمي، روش اساطيري، رايجترين روش تاريخنگاري بوده است و حتي از ساير روشهاي غيرعلمي نيز رواج افزونتري داشته است و آن،دورانِ ما قبل ابداع خط بوده است، يعني روزگار ثبت حوادث به شيوهي شفاهي و سينه به سينه. معروف است كه يك خط نوشته، بهتر از هزار كتاب حافظه است، زيرا وقايع در حافظهي بشر از چند جهت آسيب ميبينند: نسيانِ طبيعي ذهن بشر كه باعث حذف برخي از حلقههاي زنجيرهي وقايع ميشود، جابهجايي اجزاي حافظه كه باعث آميزش وقايع ميشود، افزايش برخي اجزا درهر بار روايت كردن،براي پركردن خلأهايي كه از نسيان يا جابهجايي پديد آمدهاند و سرانجام تابعيتِ ناچار حافظه از تمايلات و آرزوها، و مجموع اين آسيبها به علاوه ي ديگر آسيبهاي پيشروي حافظه، تاريخنگاري مبتني بر روايات سينه به سينه و شفاهي را سرانجام به تاريخنگاري غيرعلمي و در رأس آنها به تاريخنگاري اساطيري مبدل ميسازد. بر اين اساس، وقايع ظرف يك يا چند نسل از جامهي تاريخي به در ميآيند و لباس اساطير ميپوشند.اما ابداع خط، يكباره باعث حاكميت تاريخنگاري علمي نشد، چرا كه خط به سرعت كاربرد عام نيافت و شايد هنوز هم نيافته باشد و از سوي ديگر عادت يافتن ذهن بشر به روش اساطيري و بلكه عشق و علاقه ي فطري بشر به اساطير، تا همين امروز روش تاريخنگاري اساطيري را سرپا نگه داشته است.پس نبايد شگفت باشدكه براي نمونه هرودوت،كسي كه پدر تاريخنگاري انگاشته ميشود،در بسياري از مقاطع تاريخنامهاش،به جاي تاريخنگاري به اسطورهنگاري پرداخته است و اين قولي مشهور است و اگر اين مبحث،چيزي بيش از پيشدرآمدِ اسطورهي آغاز در ايرن باستان بود،مواردي انبوه را از اسطورهنگاريهاي هرودوت گواه ميآورديم.
2- اساطير تفسيرگر: علم(science) با روش مبتني بر مشاهده و آزمون همگاني و تكرارپذير، سعي در حصول نتايج دقيق و آزمونپذير دارد(ر.ک:همپل،1،2).اما روش علمي،تنها روش تفسير هستي نيست، زمان پيدايش آن بسيار كهن نيست و زمان رواج يافتن اين روش نيز بسيار جديد است و بشر همواره و حتي اكنون از روشهاي ديگري نيز براي تفسير هستي بهره برده است از جمله روش اساطيري، عرفان،فلسفه و ديگر روشها.بارقههاي روش علمي را در مكاتب يونان، ايران، مصر، بابل و هند در ادوار باستان ميتوان مشاهده كرد وپژوهندگان اين مكاتب، در عين حاكميت روشهاي غيرعلمي، تلاشهاي تازهاي در عرصهي تفسير هستي به روش علمي انجام دادند،اما با زوال روم غربي و آغاز قرون وسطي در سال476م. روش فلسفي-آن هم تنها فلسفهي مابعدالطبيعي-بر اروپا حاكميت يافت و از قرن پنجم هجري،جهان اسلام نيز بر همين راه رفت و تنها از رأس زوال روم شرقي در سال 1453م. و آغاز قرون جديد است كه روش علمي، باز جاني يافت و چنان پيش رفت كه امروزه مهمترين روش تفسير هستي شده است،اما نه روش كاملاً تنها.
«همانطور كه همگان ميدانند،افسانه در اصل كوششي است كه براي توجيه پديدهاي به عمل ميآيد»(كارنوي،120).«همانگونه كه از يك قوم چادرنشين باستاني ميتوان انتظار داشت،اسطورههاي هندوايرانيان غالباً بر نبردهايي متمركزند كه در طبيعت ديده ميشوند يا طبيعت آنها را منعكس ميكند.خشكسالي و باران،رعد وبرق و گرماي خورشيد،همه در نظر ايرانيان قديم بازتابي از برخوردهاي گيهاني بودهاست»(هينلز،63) و «اسطوره ديدگاههاي انسان را دربارهي خود او و جهانش و تحول آن دربردارد.اين مطلب بهويژه در مورد اساطير ايرانيان صدق ميكند،زيرا اسطورههاي آنان دربارهي آفرينش و‘بازسازي جهان’ تفسيرهايي است از فرايند تاريخ جهان يا تفكراتي است دربارهي اين فرايند»(همان،163).حتي برخي مكاتب اسطورهپژوهي، اسطوره را جمعبندي تحقيقات ستارهشناسي بابليان عصر باستان ميدانند(ر.ک: بهار، پژوهشي در اساطير ايران،357).باور بهاينكه تمام نظامهاي اساطيري در سرتاسر جهان،بازنمود پژوهشهاي ستارهشناختياند، آنهم منحصراً پژوهشهاي بابلي،گرچه اغراقآميز و افراطي به نظر ميرسد،اما به لحاظ تأكيد بر گوهر شناختورزانهي اساطير تأملانگيز است.اين گوهر شناختورزانه را حتي در ريشهي لغوي اسطوره(myth) نيز ميتوانيم دربيابيم(ر.ک:«واژهي اسطوره و ريشهي آن»)
روزگاري،پيش از درخشش نخستين بارقههاي روش علمي و پيشتر از آن، روزگاري كه هنوز روش فلسفي نيز ابداع نشده بود،بشر به چند روش، هستي را تفسير ميكرد كه مهمترينآنها روش اساطيري بود،روشي كه فاقد دقت، متمايل به مطلقسازي و ارجاع دهندهي حوادث به زمانهاي بيرون از دسترس بود.بشر همواره كنجكاو وپرسنده بوده است.از لحظهاي كه او از غارِ نخستينش بيرون آمد و سقف آسمان و ماه و خورشيد و ستارگان و درياها وآبشارها و رعد و برق و رنگين كمان و باران و … را ديد، از خود پرسيدكه اينها چيستند، از كجا آمدهاند و چه ميكنند؟و آنگاه بودكه براي اين پرسشها،پاسخهايي يافت كه عمدهي آنها عبارت بودند از اساطير تفسيرگر.به بيان ديگر، اسطورهها در غياب علم، وظيفه ي تفسير هستي را برعهده داشتند.حتي بسياري ازنظريهها كه بر اساس مشاهده و آزمون پديد آمدهاند،با مشاهدات و آزمونهاي بيشتر و تازهتر، چهره عوض ميكنند و معلوم ميشود كه آنها نيز تفسيرهاي اساطيري بودهاند، از قبيل هيأت بطلميوسي كه آسمان را عبارت از نُهگوي تو در تو ميدانست كه ماه و خورشيد و ستارگان و سيارگان به سان فانوسهايي كه از سقفخانه آويخته ميشوند،بر سقف اين نه گوي آويختهاند.يا نظريه ي ميل طبيعي ارسطو كه پيش از مكانيك نيوتون براي تفسير حركت اشيا مطرح شد و پايهريزي آن بر اساس مشاهدات و آزمونها صورت گرفته بود.پس ميتوان منتظر بود كه ديگر نظريههاي علمي بويژه نظرياتي كه از هستي، تفسيرهاي كلان ارائه ميكنند با مشاهدات و آزمونهاي بيشتر و تازهتر،رنگ ببازند و ماهيت اساطيريشان آشكار شود.در اينباره در مبحث اساطير تصويرگر بويژه در بحث از مجازي بودن دلالت اساطير تصويرگر،بيشتر سخنخواهيمگفت.
عهد باستان،دوران كودكي نوع بشراست و مشابه آن را در دوران كودكي تكتك افراد بشر ميتوان بازيافت.كودكان براي تفسير هستي پيرامون خود دست به اسطورهسازي ميزنند وحتي اگر بزرگ شدگان نيز بخواهند به پرسشهاي آنان پاسخ دهند، ناچار، پاسخهاي اساطيري ميدهند.كودك، بسته شدن ناگهاني در را ناشي از دخالت يك روح يا جن يا پري مي داند و آسمان را سقفي ميداند كه ميشود با بستن هزار نردبان به يكديگر به بلنداي آن سقف رسيد.
بشر همواره پرسشگر بوده است،اما هيچگاه دستگاه شناسايي بشر به سبب محدوديت ذاتيش نتوانسته است پاسخي كامل به چيستي و چرايي هستي بدهد ، بنابراين بشر همواره اسطورهساز بوده است و تا روزگاري كه بشر،موجوديپرسشگر بماند ودستگاه شناساييش محدود باشد، موجودي اسطوره ساز ميماند.
3-اساطير تصويرگر:گروهي از اسطورهها سعي در تصويركردن هستي درون و بيرون بشر دارند و از اين جهت،گزارشي از هستياند آنگونه كه بشر ميديدهاست،نه لزوماً آنگونه كه بشر تفسير ميكردهاست.هرچند كه اين دو پديده يعني تفسير بشر از هستي و تصوير هستي در نزد بشر را در عمل نميتوان به سادگي از هم تفكيك كرد،زيرا بشر هستي را آنگونه تفسير ميكند كه پيشاپيش نگريستهاست و آنگونه مينگرد كه پيشاپيش تفسير كردهاست،اما به هر روي،اين دو پديده منطقاً جدا از هماند و ميتوان از اين انفكاك بهسان دو رويكرد متفاوت در بررسي و تأويل اساطير بهره برد.براي نمونه اسطورهي فريدون و اَژيدَهاكه(و معادل هندي آن،يعني ايندره و وِرِترَه) را از سه ديدگاه جدا از هم ميتوان بررسي كرد و به سه نتيجهي متفاوت رسيد.از يك جهت اين اسطوره گزارش ديگرگون شدهي مقطعي از تاريخ ملت واحدهي هندواروپايياست كه خاطرهاش در هند به صورت نبردهاي ايندره و تريتَ با ديو وِرِترَه باقيمانده است و در ايران به صورت نبرد تريتون(فريدون) و اَژيدَهاكَه و در يونان به صورت نبرد هركول و ديوِ گاودزد.اين اسطوره به جهتي ديگر،اسطورهاي تفسيرگر است و نيروي محركهي هستي را ناشي از تقابل و تنازع دو نيروي متضاد تفسير ميكند،و به جهتي ديگر اسطورهاي تصويرگر است و چرخهي بستن و گشودن باران و در هم رفتن ابرهاي بارانزا و برق زدن و رعد كشيدن را تصوير ميكند.
اسطورههاي تصويرگر بر اساس آنچه تصوير ميكنند،بر سه زيرگروهاند:تصويرطبيعت،تصوير مفاهيم و تصوير مينو،اما پيشاز آنكه به اينسه گروه بپردازيم،پرسشيرا كه در هر سه زيرگروه ممكناست به ذهن خطوركند،مرور ميكنيم و آنپرسش اين استكه اگر اسطورهها تصويرگرِ چيزياند،چرا دلالتشان دلالت مجازياست،براي نمونه چرا زمستان يا ابر درشتپيكر يا بيماريِ مردمخوار را بهصورت ديوي به نام ضحاك تصوير ميكنند يا چرا رودها و آبشارها را به صورت ايزدي بهنام آناهيتا باز مينمايند؟براي اين پرسش اساسي،پاسخهاي بسيار ميتوان آورد،ازجمله اينكه:بشر از روزگارانكهن به معماپردازي علاقهي وافر داشتهاست و هدف او از اسطورهسازي، تنها توجيهكردن هستي نيست «بلكه ميخواهد اين توجيه را در عينحال با آبورنگ و لطف و زيبايي همراه سازد.لازم بهتوضيح نيست كه بشر ابتدايي ضمناً ميل دارد با بهكار بردن استعاره،تخيل همنوعان خود را برانگيزد و هوش و استعداد آنها را با انتقال يكرشته حوادث و حقايق از مقولهاي به مقولهي ديگر بيازمايد.اينتمايل بهتدريج بهمشتي تمثيل،ابداعات اخلاقي و معما منجر ميشود»(كارنوي،120). معماگونگي اساطير و دلالت مجازيشان بر آنچه تصويرش ميكنند،تا بدانجا مهم و بنيادين دانستهشده كه برخي اسطورهپژوهان از قبيل اُتو شرادر(Otto Schrader) بيشتر اسطورهها را صورت بسط دادهشدهي چند معماي اوليه ميدانند از همانگونه معماها كه مثلاً موبدان از زال ميپرسند كه آن دو اسب كدامند يكي سپيد و ديگري سياه كه بيهوده از پي هم ميدوند و به هم نميرسند و زال پاسخ ميدهد كه شب و روزند…(ر.ک: همان،120،121).
تكيه بر معماگونگي ذات اسطوره براي توجيه علت مجازي بودن دلالتها در اساطير تصويرگر،هرچند كه پذيرفتنياست،اما همهي علتها را در خود ندارد.با اندكي تأمل ميتوانيم بدين درك برسيم كه اگرچه همهي اسطورههاي تصويرگر،رمزواره و داراي دلالتهاي مجازياند اما بيشتر آنها تنها براي بشر امروزين است كه رمزواره اند و اگر از دريچهي ذهن بشر باستان به اين اساطير بنگريم،آنها را تصاويري با دلالتهاي حقيقي مييابيم.بشر اوليه هرگاه سر بلند ميكرده و بهابر سياهِكوهپيكر مينگريسته كه در حال غريدناست،پشتش از ديدن آنسياهي عظيم و از شنيدن آن غرشهاي مهيب ميلرزيده و آنپيكرهي سياه بالارونده را به صورت ديوي ميديدهاست. در اعصار آينده كه به مرور،نگرش بشر به ابر بارانزا دچار تحول شد،دلالت ديو بر ابر بارانزا نيز دلالتي مجازي شد.همانگونه كه در ابتداي مبحث اساطير تصويرگر گفتهشد،اسطورههاي تفسيرگر و اسطورههاي تصويرگر را نميتوان از هم تفكيك كرد،زيرا بشر هستي را آنگونه تفسير ميكند كه نگريستهاست و آنگونه مينگرد كه تفسير كردهاست،بدينسبب در روزگار باستان، بشر بر اساس تفسير و شناختي كه از جهان داشت،جهان را بهگونهايمتناسب با آن تفسير، تصوير كرد،اما با تغيير تفسير و شناخت بشر از هستي،تصوير ديگري از هستي رايج شد كه علم ناميده ميشود و تصاوير سابق،اسطوره نامگرفتند و دلالتشان بر هستي دلالتي مجازي شد،زيرا آنچه رابطِ تصوير و اصل هستي بود،تفسيري بود كه اكنون نامعتبر شده و حتي گاه از ياد رفته و ارتباط تصوير و هستي را زايل ساختهاست.دلالت نظريههاي علمي بر هستي نيز با ديگرگون شدن علم با همين سرنوشت مواجه خواهد شد.
آنچه باعث ميشود مجازي بودن دلالتها و رمزوارگي اساطير بزرگنمايي شود و بيشتر به چشم آيد،تلاش انسان براي ارائهي تعابير روزآمد از اساطير است بدينمنظور كه حقايق مندرج در اساطير مورد انكار قرار نگيرند و حاصل چنين تلاشي،پناه بردن به دلالتهاي مجازي واژههاست.در موافقت با اين نظريه ميخوانيم كه:«روشنفكرانامروزي(زرتشتي) سنّتها را دوباره تفسير و جرح و تعديل ميكنند»(هينلز،183). «پذيرفتن برخي از اسطورهها و مناسك اديان سنّتي براي ذهن انتقادي امروزي اگر غير ممكن نباشد،لااقل دشوار است و چون مؤمنان در عينحال نميتوانند آنها را رد كنند،بهتمثيل و نمادپردازي توسل ميجويند»(همان،183-185).اين رويّه تا بدانحد همهگير است كه دوشن گيمن(Duchesne Guillemine) در كتاب نمادها مينويسد: «اينكه همراه با تحول تفكر انتقادي،نمادپردازي نيز گسترش مييابد،گفتهاي است كه در آن حقيقت بسياري نهفتهاست»(همان،185).
نبايد از ياد برد كه اگر بخواهيم برخي از اجزاي هستيراتصوير كنيم،ناگزيريم كه به نمادپردازي و دلالتهاي مجازي متوسل شويم؛تصويركردن مفاهيم و جهان مينو از اينقبيل است.دلالت ايزد بهرام بر مفهوم پيروزي و تصوير كردن هرمزد در حالتي كه بر بالش زرين تكيه زدهاست،دستكم براي بشر امروزي تنها با دلالتهاي مجازي قابل پذيرش است،اما نبايد از ياد برد كه چهبسا اينگونه موارد نيز در نگرش بشر باستان،داراي دلالتحقيقي بودهاست،بدانگونه كه بشرباستان،پيروزي را حقيقتاً ايزدي ميدانسته به نامبهرام و با هيأت او،و خداوند را نيز به هيأت مردي ميديده باپيكرهاي عظيمتر و با تجملي بيقياس كه حتي بالش او نيز از زر ناب است.چنين نگرشي به خداوند درميان پيروان ساير اديان نيز معتقداني داشته و باوري كاملاً حقيقي انگاشتهميشدهاست و هنوز هم در دور و اطراف خود،كساني را مييابيم كه خداوند را پادشاهي نشستهبرتخت ميدانند بههمان سان كه پادشاهان زميني بر تخت مينشينند.
همان گونه كه پيش از اين گفتهشد،اساطير تصويرگر بر سه بخشاند:تصوير طبيعت،تصوير مفاهيم و تصوير مينو.در ادامه مختصري به اينسه زير گروه ميپردازيم.
3/1-تصوير طبيعت:بهنظر ميرسد كه جهان بيرون،نخستين عرصهي نگريستن و بعدها نگرش و انديشيدن بشر بودهباشد و نگرش و انديشيدن دربارهي مفاهيم و جهاندرون و جهان ماورا در روزگاران بعدي در ذهن مردمان جا باز كردهاست.كنايهها و معماها برساخته از اجزاي طبيعتاند و قريب به اتفاق اساطير را نيز ميتوان چنان تأويلكرد كه مدلولشان چيزي در طبيعت شود:«همانگونه كه از يكقوم چادرنشين باستاني ميتوان انتظار داشت،اسطورههاي هند و ايرانيان غالباً برنبردهايي متمركزند كه در طبيعت ديده ميشوند يا طبيعت آنها را منعكس ميكند.خشكسالي و باران،رعد و برق و گرماي خورشيد،همه در نظر ايرانيانقديم بازتابي از برخوردهاي گيهاني بودهاست.با اينهمه،اين اساطير باستاني را نميتوان صرفاً شكلي از پرستش طبيعت توصيف كرد:بعضي از خدايان كاملاً نمودار افكار انتزاعي هستند مانند پيروزي»(هينلز،63).تأويل كردن اسطورهها و قهرمانان اسطورهها آنگونه كه بدل به تصويري از طبيعت شوند در اغلب موارد سادهترينكاري است كه ميتوان با اساطير كرد،اسطورهي رَپيثوين كه ايزد تابستان است(خردهاوستا،آفرينگان رپيثوين،فقرات1-10)،چيزي نيست جز چرخهي كمون و ظهور گرما در چرخش چهار فصل سال(هينلز،43)،اسطورهي جمشيد و آنمقدار از اسطورهي ضحاك كه پيوستهي جمشيد است،تصويري از طلوع و غروب و چرخش آفتاب است (كارنوي،76)و نيز ميتوان آن را تصويري از گردش چهار فصل و بسياري چيزهاي ديگر دانست (همان،123).اسطورهي فريدون و ضحاك كه اسطورهاي شايع در ميان اقوام هندواروپايي است،ميتواند به تصويري از چرخهي بستن و گشودن باران تأويل شود(ر.ک:همان،14-125) و باز ميتوان آن را روايتي دانست از بروز بيماري و شدتگرفتن آن و سرانجام،مداوا شدنش با گياهان دارويي روييده در كوهها(هينلز،60).
3/2-تصوير مفاهيم:بشر اوليه بر اساس تفسيري كه از هستي پيرامون خود داشت،تصويري از طبيعت ترسيمكرد و چون تفسير او از هستي دگرگون شد،دلالت آن كهنتصوير بر طبيعت،دلالتي مجازي شد.اما در عرصهي تصويركردن مفاهيم،كار كمي پيچيدهتر و ترديدانگيزتر از اين مقدار است.ترديدي نيست كه اگر بخواهيم از پيروزي يا از آز و از راستي و مفاهيمي از اينقبيل،تصويري ارائه كنيم،ناگزير از نمادپردازي خواهيمبود،چون هيچيك از مفاهيم جنبهي مرئي ندارند،اما اين احتمالِ ترديدآور را نبايد از ياد ببريم كه چهبسا در اين عرصه نيز اگر از دريچهي ذهن بشر اوليه بنگريم،دلالت تصاوير بر مفاهيم را دلالتي حقيقي بيابيم.براي نمونه هرچند كه ميتوان اَژيدَهاك را نماد هوسويرانگر و بهرام را نماد پيروزي و اَكومَن را نماد بدانديشي دانست،اما نبايد اين احتمال قوي را از ياد برد كه چهبسا آرياييان نخستين،هوس را حقيقتاً ديوي ميدانستند با نام و هيأت اژيدهاك و پيروزي را ايزدي ميدانستند با نام و پيكر و افزار بهرام(ر.ک:«اساطير تصويرگر»بويژه بحث از نحوهي دلالت اساطير تصويرگر).
3/3-تصوير جهان مينو:برخي از اسطورهها تصاويري از جهان مينو اند بدانسان كه بشر اوليه ميانگاشتهاست و البته برخي از اين انگارهها هنوز هم براي بشر معتبر و حاوي حقايق بنيادين بهشمار ميآيند.انجمن ايزدان در جهان مينو يا سراي اَمشاسپندان بر فراز البرز و تصاوير بهشت و دوزخ از اين قبيلاند.نيز توصيفاتي كه دربارهي ايزدان و ديوان و پريان در دست است،همه تصاوير جهان مينو اند،اما نبايد از ياد برد كه از منظري ديگر ميتوان اين موارد را تصاويري از مفاهيم يا حتي تصاويري از طبيعت دانست،چنانكه ميتوان بهمن را انديشهي نيك در خود آدمي دانست نه در جهاني ديگر يا سروش را نيروي اطاعت و ديو آز را نيروي كجانديشي در خود انسان فرضكرد و ايزد آناهيتا را ميتوان معادل تمام آبهاي جهان دانست.
اما آنچه در مبحث تصوير جهانمينو مهم است،چيزي بالاتر از اين مقدار است كه گفتيم.نكتهي بسمهم اين است كه نهتنها نگرش بشر به جهان مينو ميتواند از سنخ اساطير تصويرگر بهشمار آيد،بلكه در مناسك و عبادات نيز ميتوان مواردي را نشان داد كه خود از گونهي اساطير تصويرگر ند.بشر از ديرباز بر آن بودهاست كه مينويي شود و براي حصول اين مقصود بر آن شدهاست كه از مينو و سازوكارهاي مينويي تقليد كند.دستورالعملهايي كه بشر براي اين تقليدها پديدآورده، اسطورههاي تصويرگرِ مينو اند و عمل كردن به اين دستورالعملها همان مناسك و عباداتاند.
چرا مناسك و عبادات داراي نيروها خارقالعادهاند؟در پاسخ بدين پرسش گفتهشدهاست كه:مناسك به اين علت از چنيننيرويي برخوردارند كه بر اساس الگوي بهشتي خود هستند و عملكردن به آنها بهطور مؤثري جهان ايزدي و انساني را با هم متحد ميكنند (هينلز،186 ). «اسطورهها از داستانها يا روايات نمادينمحض بهمراتب با اهميتترند.چون اسطورهها فعاليت قواي مافوقالطبيعه را بازگو ميكنند و از اينرو تصور ميشود كه برخواندن آنها در مناسك ديني موجب ميگردد كه آنقوا آزاد يا فعال شوند.همانگونه كه مسيحيان اعتقاد دارند كه با دوباره بهنمايش در آوردن‘شامآخرين’در مناسك عشاءرباني،مسيح را براي معتقدان حاضر ميسازند»… (همان، 25،26). «بنابراين ]دستكم[در دين زرتشتي اسطوره و مناسك كاملاً با هم درآميختهاند. يكي ديگري را پشتيبانيو تبيينو توجيه ميكند»(همان،185)( ‘دستكم’ در اصل متن نيست و خود بر آن افزودهايم).
اينكه مناسك-دستكم برخي از مناسك-تقليد سازوكارهاي جهان مينو اند،شايد در نظر برخي،نظريهاي نوين پنداشتهشود و همين پندار شايد در پذيرش اين نظريه ايجاد مانع و مقاومتكند،پس دونكته را براي رفع اينپندار متذكر ميشويم.نخست اينكه كم نبودهاند انديشمنداني كه ريشهي عباداتمهمي چون روزه را در بيرون از دين جستوجو كردهاند و بر آن بودهاند كه ابتدا بشر خود به برخي از مناسك دستيافته و چون خداوند نيز اينمناسك را مطابق با سلايق و علايق و طاقت بشر ديده و مفيدشان دانسته،آنها را پسنديده و در اديان بعدي واجبشان كردهاست (ر.ک:«روزهداري»).ديگر اينكه از روزگاران كهن،اين باور در ميان انديشمندان وجود داشتهاست كه مناسك،تقليدي از جهانمينو اند و نيروي نهفته در مناسك بدان سبب است كه با بهجا آوردن مناسك،بشر به مينويان متشبه ميشود و به نيرويي از سنخ نيروي آنان دست مييابد و بالاتر از اين مقدار بايد گفت كه به باور برخي انديشمندان،مبدع اين تقاليد(اصطلاح تقاليد را بهعمد بهكار بردهايم،زيرا بنا به يكتعريف ،اسطوره را عبارت از‘تقاليد’دانستهاند،ر.ک:«واژهي اسطوره و ريشهي آن»)هم خود بشر بوده و خداوند در گام بعدي اين مناسك را واجب كردهاست.براي نمونه ابنطفيل اندلسي،انديشمند نامدار مسلمان در كتاب معروف حيّبنيقظان(اينكتاب با نام‘زندهي بيدار’ بهفارسي ترجمه شدهاست)بهشدت از چنين نظريهاي دفاع ميكند و بر آن است كه مردِ مثالي كتاب او كه حيّ نامدارد و تمثيلي از نوع بشر است،مناسكي چون حج و طواف را از تعمق در اوضاع روشنان فلكي و تقليد حركات آنان كشفكرد.حيّ چون در روشنان آسماني نگريست و آنان را با اجسام زميني مقايسهكرد،ديد كه روشنان فلكي گرم و روشناند حالآنكه اجرام زميني،سردو تاريكند.پس حيّ برآن شد كه براي گرم و روشن شدن و براي آسماني شدن،از حركات اجرام آسماني تقليد كند.آنگاه بهتقليد از حركت وضعيآنان،گرد خود چرخيد و سماع را پديدآورد و به تقليد از حركت انتقاليآنان،برگرد جزيرهي كوچك خود چرخيد و طوافكردن را بنياننهاد(ابنطفيل اندلسي،115،116)
4-اساطير قانو نگذار:برخي از اسطورهها نه بيانگر حقيقتي از هستي،بلكه ابلاغكنندهي قانون يا قاعدهاي اند و ناگفته پيداست كه بنا به گوهر اساطير،اين قوانين و قواعد،نه دربارهي امور جزئي بلكه دربرگيرندهي كلانِ جهان و انساناند و ارزش ازلي و ابدي دارند:«اسطورهها تنها بيان تفكراتآدمي دربارهي مفهوم اساسي زندگي نيستند،بلكه منشورهايي هستند كه انسان بر طبق آنها زندگي ميكند و ميتوانند توجيهي منطقي براي جامعه باشند»(هينلز،25).
افزون بر اساطيري كه قاعدهاي را صراحتاً ابلاغ ميكنند،برخي از اساطير بيآنكه ابلاغكنندهي قانون و قاعدهاي باشند،چنان در زيربناي انديشهي بشر رسوخ ميكنند كه بشر تمام قوانين و قواعد حاكم بر خود و هستي پيرامونش را بر اساس آنها سامان ميدهد.قوانيني كه انسان برمينهد،در چاچوب بدها و خوبها و سليقهها و علاقههاي او پديد ميآيند و اين مقولهها در ذهن بشر،كمابيش با پندارههاي اساطيري درآميخته و از آنها شكل گرفتهاست و البته برخيانديشمندان به كمِ ماجرا قانع نيستند و قوانين را در بيشترينحدّ ممكن،متأثر از اساطير ميدانند:«طرحي كه جامعه بر آن استوار است،اعتبار نهايي خود را از طريق تصورات اساطيري بهدست ميآورد»(همان،25).اين پديده دربارهي اساطير ايراني با وضوح بيشتري قابل تصديق است،زيرا اساطير ايراني و بالاخص زرتشتي،درهمتنيدگي شگفتآوري با واقعيات هستي و زندگي دارند بهگونهاي كه خلاصهي دينورزي در ايرانباستان تنها يكچيز است:كار كنيد تا در افزودن آفرينش ايزدي سهيم شويد.«در نظر ايرانيانباستان امور ايزدي واقعيتهايي نيستند كه با تجربهي انساني فاصلهي بسياري داشتهباشند،بلكه عواملي در زندگاني روزمرهاند» (همان،64).«اسطورهي آفرينش و اسطورههاي پايانجهان در دينزرتشتي دستورالعملنهايي براي زندگي روزانهي مؤمنان بهدست ميدهند.اگر جهان به خدا تعلقدارد،پس رهبانيت يا زهد و كنارهگيري از آن گناه است.اگر مشخصهي خدا آفرينندگي و افزايشبخشي است،پس وظيفهيديني آدميان كار براي‘آفرينشخوب’ از طريق كشاورزي و پيشهوري و ازدواج است.تجرد گناه است،زيرا مانع گسترشآفرينش خوب است»…(همان، 192). «بنابراين، اساطير آفرينش و بازسازي جهان در دين زرتشتي تنها روايات مربوط به گذشته و آيندهي دور نيستند.ايناسطورهها بينش بنيادين ارتباط خدا و انسان را بيان ميدارند و‘دليل و منطقي’براي رفتار مؤمنان بهدست ميدهند.اينها فقط رواياتي دربارهي نبرد گيهاني نيستند،بلكه گزارشهايي از نبردي هستند كه هر انساني در زندگي روزانهي خود،در ازدواج و در كار و در زندگي ديني خود با آن روبهرو ميشود»(همان،194،195).
5- اساطير روانبستر: بشر موجودي است با آرزوهاي نامحدود و توانايي محدود، بنابراين بشر تلفيقي است از آرزوها و شكستها.ميل مفرط بشر به حصول آرزوها و كراهت مفرط او از خاطرهي شكستهايش، هنگامي كه متراكم ميشود، گونهي ديگري از اساطير را به وجود ميآورد وآن روايت آرزوهايي است كه نوع بشر در مدتي مديد در سر پرورانده است- و در برخي موارد گويي مقدر است كه تا ابد اين آرزوها را در سر بپروارند- به علاوه ي شكستهايي كه در همين طول مدت، خاطرهشان بشر را آزار داده است و او را در بيم و هراس غرق كرده است كه مبادا باري ديگر در آينده-مطابق معمول اسطورهها در آيندهاي نامعلوم-باز هم اين شكستها تكرار شوند. در اين دسته از اساطير، با شخصيتهايي مواجه ميشويم كه مطلقاً بد يا خوبند، چرا كه حاصل تراكم آرزوها و شكستهاي بشرند. اين شخصيتهاي مطلق با در نورديدن ابعاد زماني و مكاني و با تواني فوق العاده، تمامآرزوهاي بشر را تحقق بخشند يا منشأ تمام شكستها ميشوند.
آرزوها و شكستهاي بشر، گاه شخصي است، گاه قومي و طايفهاي، گاه نژادي و ملي است و گاه به تمام نوع بشر در تمام زمانها و مكانها تعلق دارد. هر يك از ما هنگامي كه جمله ي «بهش رحم كردم» را بر زبان ميآوريم ، به فرايند اسطورهسازي شخصي پيوستهايم. اما گاه آرزوها و شكستها،ابعاد بزرگتر و عامتري مييابند. براي نمونه اگر به نقشه ي ايران نگاهي بيفكنيم، آن را پل شرق و غرب ميبينيم و اين امتيازي براي ايران است، اما در عين حال نقصي بزرگ نيز هست، زيرا پل شرق و غرب بودن، تعبير اميدبخشي است از يك حقيقت يأس آور، يعني بر سر راه افتادن. به سبب همين بر سرراه افتادن است كه به كشورمان در طول حياتش از دو سوي شرق و غرب مكرراً تاختهاند و كشتار و ويراني كردهاند. اين نقص عمده و نيز آرزوي رسيدن به امنيت در مرزهاي شرقي و غربي، ذهن جمعي ايرانيان را به پديد آوردن انبوهي از اسطورهها واداشته است كه روايت كنندهي نبرد دو جبهه ي نيكي و بدياند؛ در جبهه ي نيكي، ايران و ايراني قرار گرفته است با تمام پهلوانان و پادشاهان ايزدي كشيش و در جبهه ي بدي ،همه كشورهاي غيرايراني (انيراني) قرار گرفتهاند با پهلوانان و پادشاهان ديوپرستشان . اسطوره ي ضحاك و فريدون آن گونه كه در متون دورهي اسلامي و بويژه در شاهنامه آمدهاست،كاملترين صورتبندي از اين نقص و آرزوست. ضحاك، پادشاهي انيراني و ديوپرست است كه بر دو شانه ي چپ و راست خود دو مار گزنده داردكه تنها مغز ايرانيان را ميخورند، آن هم تنها مغز جوانان ايراني را ، نه پيران را .دو شانه ي چپ و راست ضحاك، دو مرز شرقي و غربي ايرانند و اگر مارهاي ضحاك ، تنها مغز ميخورند، آن هم مغز جوانان ايراني را ، به سبب آن است كه بيگانگاني كه به ايران تاختند-و بسيار تاختند-در عين تسلط نظامي بر ايران، جريان فكري و فرهنگي نژاد ايراني را نيز تغيير دادندو اگر فريدون در نبرد با ضحاك، پس از آزاد كردن خواهران جمشيد از شبستان ضحاك، سر آنان را ميشويد، بدان سبب است كه خواهران جمشيد، شرافت ايرانياند كه بايد با خرافهزدايي، تطهير شوند و نجات يابند.
اما گاه آرزوها و شكستها ابعاد كلانتري مييابند و به نوع بشر در تمام زمانها و مكانها تسرّي مييابند. بشر همواره با مشكلي به نام مرگ دست و پنجه نرم كرده و در آرزوي رسيدن به جاودانگي بوده است و تلفيق اين دو، اسطورههاي بيمرگي را پديد آورده است، از قبيل اسطورهي رويين تنان، اسطورهي آب حيات، اسطورهي بير بيان، اسطورهي سرزمين هاي عاري از مرگ ، اسطورهي مردمانِ نامرئي و … .
هرچند كه ميتوان اسطورههايي را يافت كه مصداقي براي هر سه گروه اساطيرتاريخنگر، تفسيرگر و روانبستر باشند،اما اين سه گروه، در ماهيت از يكديگر جدايند و كاركردهاي جدا از هم دارند.هنگام رو به رو شدن با اساطير روانبستر نبايد پرسيدكه روايتهايي راست از جهاناند يا روايتهايي دروغ، بلكه بايد پرسيد كاركرد اين گروه از اساطير چيست. كاركرد اساطير روانبستر، تسكين دادن روان بشر در مواجهه با شكستها و زنده نگاه داشتن اميد بشر براي حصول به آرزوهاست . با اين دسته از اساطير، آنچه را كه در جهان واقع نمييابيم،براي خود باز ميسازيم و لحظاتي تسكين مييابيم و گاه چنان در اين گونه اساطير غرق ميشويم كه تمايز واقع از غيرواقع بر ايمان دشوار و حتي ناممكن ميشود و در برابر دلايل نقضكننده،تلاشي لجوجانه براي بقاي باور خود به اساطير روانبستر به خرج ميدهيم. همين باور لجوجانه است كه اميد ما را بهحصول آرزوهايمان زنده نگاه ميدارد و اگر اساطير براي بشر هيچكاري نكنند،همين يككار،كافياست.
بشر همواره آرزوهاي نامحدود و توانايي محدود داشته است، بنابراين بشر همواره در جهاني برساخته از اساطير روانبستر زيسته است و خواهد زيست، به همان سان كه بشر همواره پرسنده بوده و به ناچار در جهاني زيسته است كه به مدد اساطير تفسيرگر برساخته است.
کتابنامه
- ابنطفيل اندلسي،زندهي بيدار،ترجمهي بديعالزمان فروزانفر،بنگاه ترجمه ونشر كتاب، تهران، 1343ش.
- المنجد(المنجد فياللغه و الاعلام)،لويس معلوف،نشر بلاغت،چاپ چهارم،قم،1378ش.
- بهار،مهرداد،پژوهشي در اساطير ايران،نشر آگه،چاپ اول،تهران،1375ش.
- تهانوي،محمدعلي فاروغي،كشاف اصطلاحاتالفنون،كلكته،1862م.
- حاجيخليفه،كشفالظنون،منشورات مكتبهالمثني،بغداد،بيتا.
- خردهاوستاي موبد اردشير،ترجمه و تفسير موبد اردشير آذرگشسب،تهران،1349ش.
- قرآن.
- كارنوي،آلبرت.جي، اساطير ايراني ،ترجمهي احمد طباطبايي، نشر اپيكور، تبريز،1341ش.
- همپل،كارل، فلسفهي علوم طبيعي ،ترجمهي حسين معصومي همداني،مركز نشر دانشگاهي،چاپ اول،تهران،1369ش.
- هينلز،جان،شناخت اساطير ايران،ترجمهي ژالهي آموزگار و احمد تفضلي،نشرآويشن و نشر چشمه،چاپ سوم،1373ش.